بر اهل روزگار از هر قرانی
|
|
نیامد بیستمکاری زمانی
|
ز خسف این قران ما را چه بیمست
|
|
که دارا دادگر داور رحیمست
|
قرانی را که با این داد باشد
|
|
چو فال از باد باشد باد باشد
|
جهان از درگهش طاقی کمینه است
|
|
بر این طاق آسمان جام آبگینه است
|
بر آن اوج از چو ما گردی چه خیزد
|
|
که ابر آنجا رسد آبش بریزد
|
بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد
|
|
بیار این خواجه تاش خویش را یاد
|
زمین بوسی کن از راه غلامی
|
|
چنان گو کاین چنین گوید نظامی
|
که گر بودم ز خدمت دور یک چند
|
|
نبودم فارغ از شغل خداوند
|
چو شد پرداخته در سلک اوراق
|
|
مسجل شد بنام شاه آفاق
|
چو دانستم که این جمشید ثانی
|
|
که بادش تا قیامت زندگانی
|
اگر برگ گلی بیند در این باغ
|
|
بنام شاه آفاقش کند داغ
|
مرا این رهنمونی بخت فرمود
|
|
که تا شه باشد از من بنده خشنود
|
شنیدستم که دولت پیشهای بود
|
|
که با یوسف رخیش اندیشهای بود
|
چنان در کار آن دلدار دل بست
|
|
که از تیمار کار خویشتن رست
|
چنان در دل نشاند آن دلستان را
|
|
که با جانش مسلسل کرد جان را
|
گرش صد باغ بخشیدندی از نور
|
|
نبردی منت یک خوشه انگور
|
چو دادندی گلی بر دست یارش
|
|
رخ از شادی شدی چون نوبهارش
|
به حکم آنکه یار او را چو جان بود
|
|
مدام از شادی او شادمان بود
|
مراد شه که مقصود جهانست
|
|
بعینه با برادر هم چنانست
|
مباد این درج دولت را نوردی
|
|
میفتاد اندر این نوشاب گردی
|