وزان آتش که الماسش فروزد
|
|
عدو گر آهنین باشد بسوزد
|
چو دیو از آهنش دشمن گریزد
|
|
که بر هر شخص کافتد برنخیزد
|
ز تیغی کانچنان گردن گذارد
|
|
چه خارد خصم اگر گردن نخارد
|
زکال از دود خصمش عود گردد
|
|
که مریخ از ذنب مسعود گردد
|
حیاتش با مسیحا هم رکابست
|
|
صبوحش تا قیامت در حسابست
|
به آب و رنگ تیغش برده تفضیل
|
|
چو نیلوفر هم از دجله هم از نیل
|
بهر حاجت که خلق آغاز کرده
|
|
دری دارد چو دریا باز کرده
|
کس از دریای فضلش نیست محروم
|
|
ز درویش خزر تا منعم روم
|
پی موریست از کین تا به مهرش
|
|
سر موئیست از سر تا سپهرش
|
هر آن موری که یابد بر درش بار
|
|
سلیمانیش باید نوبتی دار
|
هر آن پشه که برخیزد ز راهش
|
|
سر نمرود زیبد بارگاهش
|
زناف نکته نامش مشک ریزد
|
|
چو سنبل خورد از آهو مشک خیزد
|
ز ادراکش عطارد خوشه چینست
|
|
مگر خود نام خانش خوشه زینست
|
چو بر دریا زند تیغ پلالک
|
|
به ماهی گاو گوید کیف حالک
|
گر از نعلش هلال اندازه گیرد
|
|
فلک را حلقه در دروازه گیرد
|
ضمیرش کاروانسالار غیب است
|
|
توانا را ز دانائی چه عیب است
|
به مجلس گر میو ساقی نماند
|
|
چو باقی ماند او باقی نماند
|
از آن عهده که در سر دارد این عهد
|
|
بدین مهدی توان رستن از این مهد
|
اگر طوفان بادی سهمناکست
|
|
سلیمانی چنین داری چه باکست
|
اگر خود مار ضحاکی زند نیش
|
|
چو در خیل فریدونی میندیش
|