در سابقه نظم کتاب

چو طالع موکب دولت روان کرد سعادت روی در روی جهان کرد
خلیفت وار نور صبح گاهی جهان بستد سپیدی از سیاهی
فلک را چتر بد سلطان ببایست که الحق چتر بی‌سلطان نشایست
در آوردند مرغان دهل ساز سحرگه پنج نوبت را به آواز
بدین تخت روان با جام جمشید به سلطانی برآمد نام خورشید
ز دولتخانه این هفت فغفور سخن را تازه‌تر کردند منشور
طغان شاه سخن بر ملک شد چیر قراخان قلم را داد شمشیر
بدین شمشیر هر کو کار کم کرد قلم شمشیر شد دستش قلم کرد
من از ناخفتن شب مست مانده چو شمشیری قلم در دست مانده
بدین دل کز کدامین در در آیم کدامین گنج را سر برگشایم
چه طرز آرم که ارز آرد زبان را چه برگیرم که در گیرد جهان را
درآمد دولت از در شاد در روی هزارم بوسه خوش داد بر روی
که کار آمد برون از قالب تنگ کلیدت را در گشادند آهن از سنگ
چنین فرمود شاهنشاه عالم که عشقی نوبرآر از راه عالم
که صاحب حالتان یکباره مردند زبی‌سوزی همه چون یخ فسردند
فلک را از سر خنجر زبانی تراشیدی ز سر موی معانی
عطارد را قلم مسمار کردی پرند زهره بر تن خار کردی
چو عیسی روح را درسی درآموز چو موسی عشق را شمعی برافروز
ز تو پیروزه بر خاتم نهادن ز ما مهر سلیمانی گشادن
گرت خواهیم کردن حق‌شناسی نخواهی کردن آخر ناسپاسی