آمرزش خواستن

بهر سهوی که در گفتارم افتد قلم در کش کزین بسیار افتد
رهی دارم بهفتاد و دو هنجار از آن یکره گل و هفتاد و دوخار
عقیدم را در آن ره کش عماری که هست آن راه راه رستگاری
تو را جویم ز هر نقشی که دانم تو مقصودی ز هر حرفی که خوانم
ز سرگردانی تست اینکه پیوست بهر نااهل و اهلی می‌زنم دست
بعزم خدمتت برداشتم پای گر از ره یاوه گشتم راه بنمای
نیت بر کعبه آورد است جانم اگر در بادیه میرم ندانم
بهر نیک و بدی کاندر میانه است کرم بر تست و اندیگر بهانه است
یکی را پای بشکستی و خواندی یکی را بال و پردادی و راندی
ندانم تا من مسکین کدامم ز محرومان و مقبولان چه نامم
اگر دین دارم و گر بت پرستم بیامرزم بهر نوعی که هستم
به فضل خویش کن فضلی مرا یار به عدل خود مکن با فعل من کار
ندارد فعل من آن زور بازو که با عدل تو باشد هم ترازو
بلی از فعل من فضل تو نیش است اگر بنوازیم بر جای خویش است
به خدمت خاص کن خرسندیم را بکس مگذار حاجت مندیم را
چنان دارم که در نابود و در بود چنان باشم کزو باشی تو خشنود
فراغم ده ز کار این جهانی چو افتد کار با تو خود تو دانی
منه بیش از کشش تیمار بر من بقدر زور من نه بار بر من
چراغم را ز فیض خویش ده نور سرم را زاستان خود مکن دور
دل مست مرا هشیار گردان ز خواب غفلتم بیدار گردان