در مدح صاحب دیوان

تا مگر گردد از ایادی تو تنگم از مرده ریگ مردم پر
چون نبودیم در خور خدمت گفت عفوت که السلامة مر
بندگی درت کنم چندی بی‌ریا همچو ایبک و سنقر
ترک کردیم خدمت و خلعت نه دیار عرب نه شیر شتر

برای ختم سخن دست بر دعا داریم امیدوار قبول از مهیمن غفار
همیشه تا که فلک را بود تقلب دور مدام تا که زمین را بود ثبات و قرار
ثبات عمر تو باد و دوام عافیتت نگاهداشته از نائبات لیل و نهار
تو حاکم همه آفاق وآنکه حاکم تست ز بخت و تخت جوانی و ملک برخوردار

به قفل و پره‌ی زرین همی توان بستن زبان خلق و به افسون دهان شیدا مار
تبرک از در قاضی چو بازش آوردی دیانت از در دیگر برون شود ناچار

بردند پیمبران و پاکان از بی‌ادبان جفای بسیار
دل تنگ من که پتک و سندان پیوسته درم زنند و دینار
قدر زر و سیم کم نگردد و آهن نشود بزرگ مقدار

حدیث وقف به جایی رسید در شیراز که نیست جز سلسل البول را در او ادرار
فقیه گرسنه تحصیل چون تواند کرد مگر به روز گدایی کند، به شب تکرار

چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار
هزار شربت شیرین و میوه‌ی مشموم چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار

خداوند کشور خطا می‌کند شب و روز ضایع به خمر و خمار
جهانبانی و تخت کیخسروی مقامی بزرگست کوچک مدار
که گر پای طفلی برآید به سنگ خدای از تو پرسد به روز شمار