ظاهرا در ستایش صاحب دیوان است

گر او گرفت خزاین به دیگران بگذاشت ورین گرفت ممالک به دیگران بسپرد

جوشن بیار و نیزه و بر گستوان ورد تا روی آفتاب معفر کنم به گرد
گر بردبار باشی و هشیار و نیکمرد دشمن گمان برد که بترسیدی از نبرد

خون دار اگرچه دشمن خردست زینهار مهمل رها مکن که زمانش بپرورد
تا کعب کودکی بود آغاز چشمه سار چون پیشتر رود ز سر مرد بگذرد

در جهان با مردمان دانی که چون باید گذاشت آن قدر عمری که دارد مردم آزاد مرد؟
کاستینها تر کنند از بهر او از آب گرم فی‌المثل گر بگذرد بر دامنش از باد سرد

مرد دیگر جوان نخواهد بود پیریش هم بقا نخواهد کرد
چون درخت خزان که زرد شود کاشکی همچنان بماندی زرد

ملک ایمن درخت بارورست زو قناعت به میوه باید کرد
چون ز بیخش برآورد نادان میوه یک بار بیش نتوان خورد

آن را که تو دست پیش داری کس تیغ بلا زدن نیارد
ما را که تو بی‌گنه بکشتی کس نیست که دست پیش دارد

آدمی فضل بر دگر حیوان به جوانمردی و ادب دارد
گر تو گویی به صورت آدمیم هوشمند این سخن عجب دارد
پس تو همتای نقش دیواری که همین گوش و چشم و لب دارد

تو خود جفا نکنی بی‌گناه بر بنده وگر کنی سر تسلیم بر زمین دارد
به نیشی از مگس نحل برنشاید گشت از آنکه سابقه‌ی فضل انگبین دارد

دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد
ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست دزد دزدست وگر جامه‌ی قاضی دارد