گویند سعدیا به چه بطال ماندهای
|
|
سختی مبر که وجه کفافت معینست
|
این دست سلطنت که تو داری به ملک شعر
|
|
پای ریاضتت به چه در قید دامنست؟
|
یکچند اگر مدیح کنی کامران شوی
|
|
صاحب هنر که مال ندارد تغابنست
|
بیزر میسرت نشود کام دوستان
|
|
چون کام دوستان ندهی کام دشمنست
|
آری مثل به کرکس مردارخور زدند
|
|
سیمرغ را که قاف قناعت نشیمنست
|
از من نیاید آنکه به دهقان و کدخدای
|
|
حاجت برم که فعل گدایان خرمنست
|
گر گوییم که سوزنی از سفلهای بخواه
|
|
چون خارپشت بر بدنم موی، سوزنست
|
گفتی رضای دوست میسر شود به سیم
|
|
این هم خلاف معرفت و رای روشنست
|
صد گنج شایگان به بهای جوی هنر
|
|
منت بر آنکه میدهد و حیف بر منست
|
کز جور شاهدان بر منعم برند عجز
|
|
من فارغم که شاهد من منعم منست
|