ظاهرا در ستایش صاحب دیوان است

کسی بیهوده خون خویشتن ریخت؟ کند هرگز چنین دیوانگی مست؟
تو زر بر کف نمی‌یاری نهادن سپاهی چون نهد سر بر کف دست؟

یکی از بخت کامران بینی دیگری تنگ عیش و کوته‌دست
آن در آن چاه خویشتن نفتاد وین برین تخت خویشتن ننشست
تاج دولت خدای می‌بخشد هر که را این مقام و رتبت هست
لاجرم خلق را به خدمت او کمر بندگی بباید بست

به راه راست توانی رسید در مقصود تو راست باش که هر دولتی که هست تو راست
تو چوب راست بر آتش دریغ می‌داری کجا به آتش دوزخ برند مردم راست

عیب آنان مکن که پیش ملوک پشت خم می‌کنند و بالا راست
هر که را بر سماط بنشستی واجب آمد به خدمتش برخاست
چون مکافات فضل نتوان کرد عذر بیچارگان بباید خواست

گر اهل معرفتی هر چه بنگری خوبست که هر چه دوست کند همچو دوست محبوبست
کدام برگ درختست اگر نظر داری که سر صنع الهی برو نه مکتوبست

امید خلق برآور چنانکه بتوانی به حکم آنکه تو را هم امید مغفرتست
که گر ز پای درآیی بدانی این معنی که دستگیری درماندگان چه مصلحتست

هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟ یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟
نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست

مرکب از بهر راحتی باشد بنده از اسب خویش در رنجست
گوشت قطعا بر استخوانش نیست راست خواهی چو اسب شطرنجست

پدرم بنده‌ی قدیم تو بود عمر در بندگی به سر بردست