تو آن نکردهای از فعل خیر با من و غیر | که دست فضل کند دامن امید رها | |
جز آستانهی فضلت که مقصد اممست | کجاست در همه عالم وثوق اهل بها | |
متاع خویشتنم در نظر حقیر آمد | که پرتوی ندهد پیش آفتاب سها | |
به سمع خواجه رسیدست گویی این معنی | که گفت خیر صلوة الکریم اعودها |
□
مباش غره به گفتار مادح طماع | که دام مکر نهاد از برای صید نصیب | |
امیر ظالم جاهل که خون خلق خورد | چگونه عالم و عادل شود به قول خطیب |
□
احدا سامع المناجات | صمدا کافی المهمات | |
هیچ پوشیده از تو پنهان نیست | عالم السر و الخفیات | |
زیر و بالا نمیتوانم گفت | خالق الارض والسموات | |
شکر و حمد تو چون توانم گفت | حافظ فی جمع حالات | |
هر دعایی که میکند سعدی | فاستجب یا مجیب دعوات |
□
به سکندر نه ملک ماند و نه مال | به فریدون نه تاج ماند و نه تخت | |
بیش از آن کن حساب خود که تو را | دیگری در حساب گیرد سخت |
□
چو خویشتن نتواند که میخورد قاضی | ضرورتست که بر دیگران بگیرد سخت | |
که گفت پیرزن از میوه میکند پرهیز؟ | دروغ گفت که دستش نمیرسد به درخت |
□
چنین که هست نماند قرار دولت و ملک | که هر شبی را بیاختلاف روزی هست | |
چو دست دست تو باشد دراز چندان کن | که دست دست تو باشد اگر بگردد دست |
□
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد | دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست | |
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز | وگرنه سیل چو بگرفت، سد نشاید بست |
□
مرا گویند با دشمن برآویز | گرت چالاکی و مردانگی هست |