در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی صاحب دیوان

تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری ازین هوا که درخت آمدست در جولان
ز بانگ مشغله‌ی بلبلان عاشق مست شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان
خجل شوند کنون دختران مصر چمن که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان
تو خود مطالعه‌ی باغ و بوستان نکنی که بوستان بهاری و باغ لالستان
کدام گل بود اندر چمن به زیباییت؟ کدام سرو به بالای تست در بستان؟
چه گویم آن خط سبز و دهان شیرین را بجز خضر نتوان گفت و چشمه‌ی حیوان
به چند روز دگر کافتاب گرم شود مقر عیش بود سایه‌بان و سایه‌ی بان
تو کافتاب زمینی به هیچ سایه مرو مگر به سایه‌ی دستور پادشاه زمان
سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان
بزرگ روی زمین پادشاه صدرنشین علاء دولت و دین صدر پادشاه‌نشان
که گردنان اکابر نخست فرمانش نهند بر سر و پس سر نهند بر فرمان
وگر حسود نه راضیست گو به رشک بمیر که مرتبت به سزاوار می‌دهد یزدان
نه تافتست چنین آفتاب بر آفاق نه گستریده چنین سایه بر بسیط جهان
بلند پایه‌ی قدرش چه جای فهم و قیاس فراخ مایه‌ی فضلش چه جای حصر وبیان
به گرد همتش ادراک آدمی نرسد که فهم برنتواند گذشتن از کیوان
برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار درو فنون فضایل چو دانه در رمان
چو بر صحیفه‌ی املی روان شود قلمش زبان طعن نهد در بلاغت سحبان
چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش که از مسیحا دجال و از عمر شیطان
به ناز و نعمتش امروز حق نظر کردست امید هست که فردا به رحمت و رضوان
کسان ذخیره‌ی دنیا نهند و غله‌ی او هنوز سنبله باشد که رفت در میزان