تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری
|
|
ازین هوا که درخت آمدست در جولان
|
ز بانگ مشغلهی بلبلان عاشق مست
|
|
شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان
|
خجل شوند کنون دختران مصر چمن
|
|
که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان
|
تو خود مطالعهی باغ و بوستان نکنی
|
|
که بوستان بهاری و باغ لالستان
|
کدام گل بود اندر چمن به زیباییت؟
|
|
کدام سرو به بالای تست در بستان؟
|
چه گویم آن خط سبز و دهان شیرین را
|
|
بجز خضر نتوان گفت و چشمهی حیوان
|
به چند روز دگر کافتاب گرم شود
|
|
مقر عیش بود سایهبان و سایهی بان
|
تو کافتاب زمینی به هیچ سایه مرو
|
|
مگر به سایهی دستور پادشاه زمان
|
سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم
|
|
سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان
|
بزرگ روی زمین پادشاه صدرنشین
|
|
علاء دولت و دین صدر پادشاهنشان
|
که گردنان اکابر نخست فرمانش
|
|
نهند بر سر و پس سر نهند بر فرمان
|
وگر حسود نه راضیست گو به رشک بمیر
|
|
که مرتبت به سزاوار میدهد یزدان
|
نه تافتست چنین آفتاب بر آفاق
|
|
نه گستریده چنین سایه بر بسیط جهان
|
بلند پایهی قدرش چه جای فهم و قیاس
|
|
فراخ مایهی فضلش چه جای حصر وبیان
|
به گرد همتش ادراک آدمی نرسد
|
|
که فهم برنتواند گذشتن از کیوان
|
برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار
|
|
درو فنون فضایل چو دانه در رمان
|
چو بر صحیفهی املی روان شود قلمش
|
|
زبان طعن نهد در بلاغت سحبان
|
چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش
|
|
که از مسیحا دجال و از عمر شیطان
|
به ناز و نعمتش امروز حق نظر کردست
|
|
امید هست که فردا به رحمت و رضوان
|
کسان ذخیرهی دنیا نهند و غلهی او
|
|
هنوز سنبله باشد که رفت در میزان
|