در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی صاحب دیوان

شکر به شکر نهم در دهان مژده دهان اگر تو باز برآری حدیث من به دهان
بعید نیست که گر تو به عهد بازآیی به عید وصل تو من خویشتن کنم قربان
تو آن نه‌ای که چو غایب شوی ز دل بروی تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان
قرار یک نفسم بی‌تو دست می‌ندهد هم احتمال جفا به که صبر بر هجران
محب صادق اگر صاحبش به تیر زند محبتش نگذارد که بر کند پیکان
وصال دوست به جان گر میسرت گردد بخر که دیر به دست اوفتد چنین ارزان
کدام روز دگر جان به کار بازآید که جان‌فشان نکنی روز وصل بر جانان؟
شکایت از دل سنگین یار نتوان کرد که خویشتن زده‌ایم آبگینه بر سندان
ز دست دوست به نالیدن آمدی سعدی تو قدر دوست ندانی که دوست داری جان
گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان
زمان باد بهارست، داد عیش بده که دور عمر چنان می‌رود که برق ایمان
چگونه پیر جوانی و جاهلی نکند درین قضیه که گردد جهان پیر جوان
نظاره‌ی چمن اردیبهشت خوش باشد که بر درخت زند باد نوبهار افشان
مهندسان طبیعت ز جامه خانه‌ی غیب هزار حله برآرند مختلف الوان
ز کارگاه قضا در درخت پوشانند قبای سبز که تاراج کرده بود خزان
به کلبه‌ی چمن از رنگ و بوی باز کنند هزار طبله‌ی عطار و تخت بازرگان
بهار میوه چو مولود نازپرور دوست که تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان
نه آفتاب مضرت کند نه سایه گزند که هر چهار به هم متفق شدند ارکان
اوان منقل آتش گذشت و خانه‌ی گرم زمان برکه‌ی آبست و صفه‌ی ایوان
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه به زیر سایه‌ی رز بر کنار شادروان