در تنبیه و موعظه

ان هوی النفس یقد العقال لایتهدی و یعی ما یقال
خاک من و تست که باد شمال می‌بردش سوی یمین و شمال
ما لک فی‌الخیمة مستلقیا وانتهض القوم و شدوا الرحال
عمر به افسوس برفت آنچه رفت دیگرش از دست مده بر محال
قد و عرالمسلک یا ذاالفتی افلح من هیاء زاد المل
بس که در آغوش لحد بگذرد بر من و تو روز و شب و ماه و سال
لاتک تغتر بمعمورة یعقبها الهدم او الانتقال
گر به مثل جام جمست آدمی سنگ اجل بشکندش چون سفال
لو کشف التربة عن بدرهم لم یر الاکدقیق الهلال
بس که درین خاک ممزق شدست پیکر خوبان بدیع الجمال
واندرس الرسم بطول الزمان وانتخر العظم بمراللیال
ای که درونت به گنه تیره شد ترسمت آیینه نگیرد صقال
مالک تعصی و منادی القبول من قبل الحق ینادی تعال؟
زنده‌ی دل مرده ندانی که کیست؟ آنکه ندارد به خدای اشتغال
عز کریم احد لایزول جل قدیم صمد لایزال
پادشهان بر در تعظیم او دست برآورده به حکم سال
کم حزن فی بلد بلقع من علیها بسحاب ثقال
بار خدایی که درون صدف در کند از قطره‌ی آب زلال
ان نطق العارف فی وصفه یعجز عن شان عدیم المثال
کار مگس نیست درین ره پرید بلکه بسوزد پر عنقا و بال