تو آن نهای که به هر در سرت فرو آید
|
|
نه جای همت عالیست پایهی نازل
|
پناه میبرم از جهل عالمی به خدای
|
|
که عالمست و به مقدار خویشتن جاهل
|
نظر به عالم صورت مکن که طایفهای
|
|
به چشم خلق عزیزند و در خدای خجل
|
بلی درخت نشانند و دانه افشانند
|
|
به شرط آنکه ببینند مزرعی قابل
|
به هیچ خلق نباید که قصه پردازی
|
|
مگر به صاحب دیوان عالم عادل
|
نه زان سبب که مکانی و منصبی دارد
|
|
بدین قدر نتوان گفت مرد را فاضل
|
ازان سبب که دل و دست وی همی باشد
|
|
چو ابر همه عالم به رحمتی شامل
|
ز بس که اهل هنر را بزرگ کرد و نواخت
|
|
بسی نماند که هر ناقصی شود کامل
|
مثال قطرهی باران ابر آذاری
|
|
که کرد هر صدفی را به للی حامل
|
سپهر منصب و تمکین علاء دولت و دین
|
|
سحاب رأفت و باران رحمت وابل
|
که در فضایل او جای حیرتست و وقوف
|
|
که مر کدام یکی را بیان کند قائل
|
خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم
|
|
ورای آنکه ازو نقل میکند ناقل
|
کف کریم و عطای عمیم او نه عجب
|
|
که ذکر حاتم و امثال وی کند باطل
|
به دستگیری افتادگان و محتاجان
|
|
چنانکه دوست به دیدار دوست مستعجل
|
چو رعب پایهی عالیش سایه اندازد
|
|
به رفق باز رود پیش دهشت و اجل
|
امید هست که در عهد جود و انعامش
|
|
چنان شود که منادی کنند بر سائل
|
کدام سایه ازین موهبت شود محروم
|
|
که همچو بحر محیطست بر جهان سایل
|
هزار سعدی اگر دایمش ثنا گوید
|
|
هزار چندان مستوجبست و مستأهل
|
به دور عدل تو ای نیک نام نیک انجام
|
|
خدای راست بر افاق نعمتی طایل
|
همین طریق نگه دار و خیر کن کامروز
|
|
به بوی رحمت فردا عمل کند عامل
|