در ستایش علاء الدین جوینی صاحب دیوان

هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل به صورتی ندهد صورتیست لایعقل
اگر همین خور و خوابست حاصل از عمرت به هیچ کار نیاید حیات بی‌حاصل
از آنکه من به تأمل درو گرفتارم هزار حیف بر آن کس که بگذرد غافل
نظر برفت و دل اندر کمند شوق بماند خطا کنند سفیهان و عهده بر عاقل
ندانم از چه گلست آن نگار یغمایی که خط کشیده در اوصاف نیکوان چگل
بدین کمال ندارند حسن در کشمیر چنین بلیغ ندانند سحر در بابل
به خال مشکین بر خد احمرش گویی نهاده‌اند بر آتش به نام من فلفل
سر عزیز که سرمایه‌ی وجود منست فدای پایش اگر قاطعست وگر واصل
ز هرچه هست گزیرست ناگزیر از دوست ز دوست مگسل و از هرچه در جهان بگسل
دوای درد مرا ای طبیب می‌نکنی مگر تو نیز فرومانده‌ای در این مشکل
هزار کشتی بازارگان درین دریا فرو رود که نبینند تخته بر ساحل
جهانیان به مهمات خویشتن مشغول مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل
که من به حسن تو ماهی ندیده‌ام طالع که من به قد تو سروی ندیده‌ام مایل
به دوستی که ندارم ز کید دشمن باک وگر به تیغ بود در میان ما فاصل
مرا و خار مغیلان به حال خود بگذار که دل نمی‌رود ای ساربان ازین منزل
شتر به جهد و جفا برنمی‌تواند خاست که بار عشق تحمل نمی‌کند محمل
به خون شعدی اگر تشنه‌ای حلالت باد که در شریعت ما حکم نیست بر قاتل
تو گوش هوش نکردی که دوش می‌گفتم ز روزگار مخالف شکایتی با دل
که آب حیرتم از سرگذشت و پای خلاص به استعانت دستی توان کشید از گل
چه گفت گفت ندانسته‌ای که هشیاران چه گفته‌اند که از مقبلان شوی مقبل