در ستایش شمس‌الدین محمد جوینی صاحب دیوان

چو دوست جور کند بر من و جفا گوید میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟
اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام مباش غره که بازیت می‌دهد عیار
گرت سلام کند، دانه می‌نهد صیاد ورت نماز برد، کیسه می‌برد طرار
به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن که عن قریب تو بی‌زر شوی و او بیزار
به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی شب شراب نیرزد به بامداد خمار
به اول همه کاری تأمل اولیتر بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار
میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار
زمام عقل به دست هوای نفس مده که گرد عشق نگردند مردم هشیار
من آزموده‌ام این رنج و دیده این زحمت ز ریسمان متنفر بود گزیده‌ی مار
طریق معرفت اینست بی‌خلاف ولیک به گوش عشق موافق نیاید این گفتار
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار
پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار
شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار
که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار
بسی نماند که روی از حبیب برپیچم وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار
که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی هزار نوبت از این رای باطل استغفار
حقوق صحبتم آویخت دست در دامن که حسن عهد فراموش کردی از غدار
نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان مکن کز اهل مروت نیاید این کردار
کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟ کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟
فراق را دلی از سنگ سخت‌تر باید کدام صبر که بر می‌کنی دل از دلدار؟