در ستایش شمس‌الدین محمد جوینی صاحب دیوان

به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار
همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید از آنکه چون سگ صیدی نمی‌رود به شکار
نه در جهان گل رویی و سبزه‌ی زنخیست درختها همه سبزند و بوستان گلزار
چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟ چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار
ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین به دام دل چه فرومانده‌ای چو بوتیمار؟
زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن که ساکنست نه مانند آسمان دوار
گرت هزار بدیع‌الجمال پیش آید ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش نه پای‌بند یکی کز غمش بگریی زار
به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار
مثال اسب الاغند مردم سفری نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار
کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟ کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟
چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟
خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار
وگر به بند بلای کسی گرفتاری گناه تست که بر خود گرفته‌ای دشوار
مرا که میوه‌ی شیرین به دست می‌افتد چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟
چه لازمست یکی شادمان و من غمگین یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟
مثال گردن آزادگان و چنبر عشق همان مثال پیاده‌ست در کمند سوار
مرا رفیقی باید که بار برگیرد نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار
اگر به شرط وفا دوستی به جای آود وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار
کسی از غم و تیمار من نیندیشد چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟