در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی صاحب دیوان

به عهد ملک وی اندر نماند دست تطاول مگر سواعد سیمین و بازوان سمین را
همیشه دست توقع گرفته دامن فضلش چو وامدار که دریابد آستین ضمین را
شروح فکر من اندر بیان خاصیت او تکلف است که حاجت به شرح نیست یقین را
هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد چه حاجتست که بنمایم آفتاب مبین را
درین حدیقه که بلبل زبان نطق ندارد تو شوخ دیده مگس بین که برگرفت طنین را
ایا رسیده به جایی کلاه گوشه‌ی قدرت که دست نیست بر آن پایه آسمان برین را
گر اشتیاق نویسم به وصف راست نیاید چنان مرید محبم که تشنه ماء معین را
به خاک پای تو ماند یمین غیر مکفر کزان زمان که بدانستم از یسار یمین را
برای حاجت دنیا طمع به خلق نبندم که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را
تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانشی شبه فروش چه داند بهای در ثمین را
نگاهدار و معینت خدای بود که هرگز به از خدای نبینی نگاهدار و معین را
مضاجع پدرانت غریق باد به رحمت که چون تو عاقل و هشیار پرورند بنین را
در سخن به دو مصرع چنان لطیف ببندم که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را
بخور ببخش که دنیا به هیچ کار نیاید جز آنکه پیش فرستند روز بازپسین را