بهشت آن ستاند که طاعت برد | کرا نقد باید بضاعت برد | |
مکن، دامن از گرد زلت بشوی | که ناگه ز بالا ببندند جوی | |
اگر مرغ دولت ز قیدت بجست | هنوزش سر رشته داری به دست | |
وگر دیر شد گرم رو باش و چست | ز دیر آمدن غم ندارد درست | |
هنوزت اجل دست خواهش نبست | برآور به درگاه دادار دست | |
مخسب ای گنه کردهی خفته، خیز | به عذر گناه آب چشمی بریز | |
چو حکم ضرورت بود کبروی | بریزند باری بر این خاک کوی | |
ور آبت نماند شفیع آر پیش | کسی را که هست آبروی از تو بیش | |
به قهر ار براند خدای از درم | روان بزرگان شفیع آورم |