حکایت سفر هندوستان و ضلالت بت پرستان

بتی دیدم از عاج در سومنات مرصع چو در جاهلیت منات
چنان صورتش بسته تمثالگر که صورت نبندد از آن خوبتر
ز هر ناحیت کاروانها روان به دیدار آن صورت بی روان
طمع کردن رایان چین و چگل چو سعدی وفا زان بت سخت دل
زبان آوران رفته از هر مکان تضرع کنان پیش آن بی زبان
فرو ماندم از کشف آن ماجرا که حیی جمادی پرستد چرا؟
مغی را که با من سر و کار بود نکو گوی و هم حجره و یار بود
به نرمی بپرسیدم ای برهمن عجب دارم از کار این بقعه من
که مدهوش این ناتوان پیکرند مقید به چاه ظلال اندرند
نه نیروی دستش، نه رفتار پای ورش بفگنی بر نخیرد ز جای
نبینی که چشمانش از کهرباست؟ وفا جستن از سنگ چشمان خطاست
بر این گفتم آن دوست دشمن گرفت چو آتش شد از خشم و در من گرفت
مغان را خبر کرد و پیران دیر ندیدم در آن انجمن روی خیر
فتادند گبران پازند خوان چو سگ در من از بهر آن استخوان
چو آن را کژ پیششان راست بود ره راست در چشمشان کژ نمود
که مرد ار چه دانا و صاحبدل است به نزدیک بی‌دانشان جاهل است
فرو ماندم از چاره همچون غریق برون از مدارا ندیدم طریق
چو بینی که جاهل به کین اندرست سلامت به تسلیم و لین اندرست
مهین برهمن را ستودم بلند که ای پیر تفسیر استا و زند
مرا نیز با نقش این بت خوش است که شکلی خوش و قامتی دلکش است