حکایت

شنیدم که در بزم ترکان مست مریدی دف و چنگ مطرب شکست
چو چنگش کشیدند حالی به موی غلامان و چون دف زدندش به روی
شب از درد چوگان و سیلی نخفت دگر روز پیرش به تعلیم گفت
نخواهی که باشی چو دف روی ریش چو چنگ، ای برادر، سر انداز پیش