تکش با غلامان یکی راز گفت
|
|
که این را نباید به کس باز گفت
|
به یک سالش آمد ز دل بر دهان
|
|
به یک روز شد منتشر در جهان
|
بفرمود جلاد را بی دریغ
|
|
که بردار سرهای اینان به تیغ
|
یکی زان میان گفت و زنهار خواست
|
|
مکش بندگان کاین گناه از تو خاست
|
تو اول نبستی که سرچشمه بود
|
|
چو سیلاب شد پیش بستن چه سود؟
|
تو پیدا مکن راز دل بر کسی
|
|
که او خود نگوید بر هر کسی
|
جواهر به گنجینه داران سپار
|
|
ولی راز را خویشتن پاس دار
|
سخن تا نگویی بر او دست هست
|
|
چو گفته شود یابد او بر تو دست
|
سخن دیوبندی است در چاه دل
|
|
به بالای کام و زبانش مهل
|
توان باز دادن ره نره دیو
|
|
ولی باز نتوان گرفتن به ریو
|
تو دانی که چون دیو رفت از قفس
|
|
نیاید به لا حول کس باز پس
|
یکی طفل برگیرد از رخش بند
|
|
نیاید به صد رستم اندر کمند
|
مگوی آن که گر بر ملا اوفتد
|
|
وجودی ازان در بلا اوفتد
|
به دهقان نادان چه خوش گفت زن:
|
|
به دانش سخن گوی یا دم مزن
|
مگوی آنچه طاقت نداری شنود
|
|
که جو کشته گندم نخواهی درود
|
چه نیکو زدهست این مثل برهمن
|
|
بود حرمت هر کس از خویشتن
|
چو دشنام گویی دعا نشنوی
|
|
بجز کشتهی خویشتن ندروی
|
مگوی و منه تا توانی قدم
|
|
از اندازه بیرون وز اندازه کم
|
نباید که بسیار بازی کنی
|
|
که مر قیمت خویش را بشکنی
|
وگر تند باشی به یک بار و تیز
|
|
جهان از تو گیرند راه گریز
|