شنیدم که دیناری از مفلسی | بیفتاد و مسکین بجستش بسی | |
به آخر سر ناامیدی بتافت | یکی دیگرش ناطلب کرده یافت | |
به بدبختی و نیکبختی قلم | برفتهست و ما همچنان در شکم | |
نه روزی به سرپنجگی میخورند | که سر پنجگان تنگ روزی ترند | |
بسا چارهدانا بسختی بمرد | که بیچاره گوی سلامت ببرد |