حکایت

نمک ریش دیرینه‌ام تازه کرد که بودم نمک خورده از دست مرد
به دیدار وی در سپاهان شدم به مهرش طلبکار و خواهان شدم
جوان دیدم از گردش دهر، پیر خدنگش کمان، ارغوانش زریر
چو کوه سپیدش سر از برف موی دوان آبش از برف پیری به روی
فلک دست قوت بر او یافته سر دست مردیش بر تافته
بدر کرده گیتی غرور از سرش سر ناتوانی به زانو برش
بدو گفتم ای سرور شیر گیر چه فرسوده کردت چو روباه پیر؟
بخندید کز روز جنگ تتر بدر کردم آن جنگجویی ز سر
زمین دیدم از نیزه چو نیستان گرفته علمها چو آتش در آن
بر انگیختم گرد هیجا چو دود چو دولت نباشد تهور چه سود؟
من آنم که چون حمله آوردمی به رمح از کف انگشتری بردمی
ولی چون نکرد اخترم یاوری گرفتند گردم چو انگشتری
غنیمت شمردم طریق گریز که نادان کند با قضا پنجه تیز
چه یاری کند مغفر و جوشنم چو یاری نکرد اختر روشنم؟
کلید ظفر چون نباشد به دست به بازو در فتح نتوان شکست
گروهی پلنگ افگن پیل زور در آهن سر مرد و سم ستور
همان دم که دیدیم گرد سپاه زره جامه کردیم و مغفر کلاه
چو ابر اسب تازی برانگیختیم چو باران بلالک فرو ریختیم
دو لشکر به هم بر زدند از کمین تو گفتی زدند آسمان بر زمین
ز باریدن تیر همچو تگرگ به هر گوشه برخاست طوفان مرگ