حکایت

من آن کس نیم کز غرور حشم ز بیچارگان روی در هم کشم
تو هم با من از سر بنه خوی زشت که ناسازگاری کنی در بهشت
من امروز کردم در صلح باز تو فردا مکن در به رویم فراز
چنین راه اگر مقبلی پیش گیر شرف بایدت دست درویش گیر
بر از شاخ طوبی کسی بر نداشت که امروز تخم ارادت نکاشت
ارادت نداری سعادت مجوی به چوگان خدمت توان برد گوی
تو را کی بود چون چراغ التهاب که از خود پری همچو قندیل از آب؟
وجودی دهد روشنایی به جمع که سوزیش در سینه باشد چو شمع