بگفتندش از هر کنار آفرین
|
|
که بر عقل و طبعت هزار آفرین
|
سمند سخن تا به جایی براند
|
|
که قاضی چو خر در وحل بازماند
|
برون آمد از طاق و دستار خویش
|
|
به اکرام و لطفش فرستاد پیش
|
که هیهات قدر تو نشناختیم
|
|
به شکر قدومت نپرداختیم
|
دریغ آیدم با چنین مایهای
|
|
که بینم تو را در چنین پایهای
|
معرف به دلداری آمد برش
|
|
که دستار قاضی نهد بر سرش
|
به دست و زبان منع کردش که دور
|
|
منه بر سرم پای بند غرور
|
که فردا شود بر کهن میزران
|
|
به دستار پنجه گزم سرگران
|
چو مولام خوانند و صدر کبیر
|
|
نمایند مردم به چشمم حقیر
|
تفاوت کند هرگز آب زلال
|
|
گرش کوزه زرین بود یا سفال؟
|
خرد باید اندر سر مرد و مغز
|
|
نباید مرا چون تو دستار نغز
|
کس از سر بزرگی نباشد به چیز
|
|
کدو سر بزرگ است و بی مغز نیز
|
میفراز گردن به دستار و ریش
|
|
که دستار پنبهست و سبلت حشیش
|
به صورت کسانی که مردم وشند
|
|
چو صورت همان به که دم درکشند
|
به قدر هنر جست باید محل
|
|
بلندی و نحسی مکن چون زحل
|
نی بوریا را بلندی نکوست
|
|
که خاصیت نیشکر خود در اوست
|
بدین عقل و همت نخوانم کست
|
|
وگر میرود صد غلام از پست
|
چه خوش گفت خر مهرهای در گلی
|
|
چو بر داشتش پر طمع جاهلی
|
مرا کس نخواهد خریدن به هیچ
|
|
به دیوانگی در حریرم مپیچ
|
خبزدو همان قدر دارد که هست
|
|
وگر در میان شقایق نشست
|