حکایت دانشمند

بگفتندش از هر کنار آفرین که بر عقل و طبعت هزار آفرین
سمند سخن تا به جایی براند که قاضی چو خر در وحل بازماند
برون آمد از طاق و دستار خویش به اکرام و لطفش فرستاد پیش
که هیهات قدر تو نشناختیم به شکر قدومت نپرداختیم
دریغ آیدم با چنین مایه‌ای که بینم تو را در چنین پایه‌ای
معرف به دلداری آمد برش که دستار قاضی نهد بر سرش
به دست و زبان منع کردش که دور منه بر سرم پای بند غرور
که فردا شود بر کهن میزران به دستار پنجه گزم سرگران
چو مولام خوانند و صدر کبیر نمایند مردم به چشمم حقیر
تفاوت کند هرگز آب زلال گرش کوزه زرین بود یا سفال؟
خرد باید اندر سر مرد و مغز نباید مرا چون تو دستار نغز
کس از سر بزرگی نباشد به چیز کدو سر بزرگ است و بی مغز نیز
میفراز گردن به دستار و ریش که دستار پنبه‌ست و سبلت حشیش
به صورت کسانی که مردم وشند چو صورت همان به که دم درکشند
به قدر هنر جست باید محل بلندی و نحسی مکن چون زحل
نی بوریا را بلندی نکوست که خاصیت نیشکر خود در اوست
بدین عقل و همت نخوانم کست وگر می‌رود صد غلام از پست
چه خوش گفت خر مهره‌ای در گلی چو بر داشتش پر طمع جاهلی
مرا کس نخواهد خریدن به هیچ به دیوانگی در حریرم مپیچ
خبزدو همان قدر دارد که هست وگر در میان شقایق نشست