کسی گفت پروانه را کای حقیر
|
|
برو دوستی در خور خویش گیر
|
رهی رو که بینی طریق رحا
|
|
تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟
|
سمندر نهای گرد آتش مگرد
|
|
که مردانگی باید آنگه نبرد
|
ز خورشید پنهان شود موش کور
|
|
که جهل است با آهنین پنجه روز
|
کسی را که دانی که خصم تو اوست
|
|
نه از عقل باشد گرفتن به دوست
|
تو را کس نگوید نکو میکنی
|
|
که جان در سر کار او میکنی
|
گدایی که از پادشه خواست دخت
|
|
قفا خورد و سودای بیهوده پخت
|
کجا در حساب آرد او چون تو دوست
|
|
که روی ملوک و سلاطین در اوست؟
|
مپندار کو در چنان مجلسی
|
|
مدارا کند با چو تو مفلسی
|
وگر با همه خلق نرمی کند
|
|
تو بیچارهای با تو گرمی کند
|
نگه کن که پروانهی سوزناک
|
|
چه گفت، ای عجب گر بسوزم چه باک؟
|
مرا چون خلیل آتشی در دل است
|
|
که پنداری این شعله بر من گل است
|
نه دل دامن دلستان میکشد
|
|
که مهرش گریبان جان میکشد
|
نه خود را بر آتش بخود میزنم
|
|
که زنجیر شوق است در گردنم
|
مرا همچنان دور بودم که سوخت
|
|
نه این دم که آتش به من درفروخت
|
نه آن میکند یار در شاهدی
|
|
که با او توان گفتن از زاهدی
|
که عیبم کند بر تولای دوست؟
|
|
که من راضیم کشته در پای دوست
|
مرا بر تلف حرص دانی چراست؟
|
|
چو او هست اگر من نباشم رواست
|
بسوزم که یار پسندیده اوست
|
|
که در وی سرایت کند سوز دوست
|
مرا چند گویی که در خورد خویش
|
|
حریفی بدست آر همدرد خویش
|