حکایت پروانه و صدق محبت او

کسی گفت پروانه را کای حقیر برو دوستی در خور خویش گیر
رهی رو که بینی طریق رحا تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟
سمندر نه‌ای گرد آتش مگرد که مردانگی باید آنگه نبرد
ز خورشید پنهان شود موش کور که جهل است با آهنین پنجه روز
کسی را که دانی که خصم تو اوست نه از عقل باشد گرفتن به دوست
تو را کس نگوید نکو می‌کنی که جان در سر کار او می‌کنی
گدایی که از پادشه خواست دخت قفا خورد و سودای بیهوده پخت
کجا در حساب آرد او چون تو دوست که روی ملوک و سلاطین در اوست؟
مپندار کو در چنان مجلسی مدارا کند با چو تو مفلسی
وگر با همه خلق نرمی کند تو بیچاره‌ای با تو گرمی کند
نگه کن که پروانه‌ی سوزناک چه گفت، ای عجب گر بسوزم چه باک؟
مرا چون خلیل آتشی در دل است که پنداری این شعله بر من گل است
نه دل دامن دلستان می‌کشد که مهرش گریبان جان می‌کشد
نه خود را بر آتش بخود می‌زنم که زنجیر شوق است در گردنم
مرا همچنان دور بودم که سوخت نه این دم که آتش به من درفروخت
نه آن می‌کند یار در شاهدی که با او توان گفتن از زاهدی
که عیبم کند بر تولای دوست؟ که من راضیم کشته در پای دوست
مرا بر تلف حرص دانی چراست؟ چو او هست اگر من نباشم رواست
بسوزم که یار پسندیده اوست که در وی سرایت کند سوز دوست
مرا چند گویی که در خورد خویش حریفی بدست آر همدرد خویش