شکر لب جوانی نی آموختی
|
|
که دلها در آتش چو نی سوختی
|
پدر بارها بانگ بر وی زدی
|
|
به تندی و آتش در آن نی زدی
|
شبی بر ادای پسر گوش کرد
|
|
سماعش پریشان و مدهوش کرد
|
همی گفت بر چهره افگنده خوی
|
|
که آتش به من در زد این بار نی
|
ندانی که شوریده حالان مست
|
|
چرا برفشانند در رقص دست؟
|
گشاید دری بر دل از واردات
|
|
فشاند سر دست بر کاینات
|
حلالش بود رقص بر یاد دوست
|
|
که هر آستینیش جانی در اوست
|
گرفتم که مردانهای در شنا
|
|
برهنه توانی زدن دست و پا
|
بکن خرقه نام و ناموس و زرق
|
|
که عاجز بود مرد با جامه غرق
|
تعلق حجاب است و بی حاصلی
|
|
چو پیوندها بگسلی واصلی
|