حکایت

به شهری در از شام غوغا فتاد گرفتند پیری مبارک نهاد
هنوز آن حدیثم به گوش اندرست چو قیدش نهادند بر پای و دست
که گفت ارنه سلطان اشارت کند که را زهره باشد که غارت کند؟
بباید چنین دشمنی دوست داشت که می‌دانمش دوست بر من گماشت
اگر عز وجاه است و گر ذل و قید من از حق شناسم، نه از عمرو و زید
ز علت مدار، ای خردمند، بیم چو داروی تلخت فرستد حکیم
بخور هرچه آید ز دست حبیب نه بیمار داناترست از طبیب