چنین نقل دارم ز مردان راه
|
|
فقیران منعم، گدایان شاه
|
که پیری به در یوزه شد بامداد
|
|
در مسجدی دید و آواز داد
|
یکی گفتش این خانهی خلق نیست
|
|
که چیزی دهندت، بشوخی مایست
|
بدو گفت کاین خانه کیست پس
|
|
که بخشایشش نیست بر حال کس؟
|
بگفتا خموش، این چه لفظ خطاست
|
|
خداوند خانه خداوند ماست
|
نگه کرد و قندیل و محراب دید
|
|
به سوز از جگر نعرهای بر کشید
|
که حیف است از این جا فراتر شدن
|
|
دریغ است محروم از این در شدن
|
نرفتم به محرومی از هیچ کوی
|
|
چرا از در حق شوم زردروی؟
|
هم این جا کنم دست خواهش دراز
|
|
که دانم نگردم تهیدست باز
|
شنیدم که سالی مجاور نشست
|
|
چو فریاد خواهان برآورده دست
|
شبی پای عمرش فرو شد به گل
|
|
تپیدن گرفت از ضعیفیش دل
|
سحر برد شخصی چراغش به سر
|
|
رمق دید از او چون چراغ سحر
|
همیگفت غلغل کنان از فرح
|
|
و من دق باب الکریم انفتح
|
طلبکار باید صبور و حمول
|
|
که نشنیدهام کیمیاگر ملول
|
چه زرها به خاک سیه در کنند
|
|
که باشد که روزی مسی زر کنند
|
زر از بهر چیزی خریدن نکوست
|
|
نخواهی خریدن به از یاد دوست
|
گر از دلبری دل به تنگ آیدت
|
|
دگر غمگساری به چنگ آیدت
|
مبر تلخ عیشی ز روی ترش
|
|
به آب دگر آتشش باز کش
|
ولی گر به خوبی ندارد نظیر
|
|
به اندک دل آزار ترکش مگیر
|
توان از کسی دل بپرداختن
|
|
که دانی که بی او توان ساختن
|