چو یعقوبم اردیده گردد سپید
|
|
نبرم ز دیدار یوسف امید
|
یکی را که سر خوش بود با یکی
|
|
نیازارد از وی به هر اندکی
|
رکابش ببوسید روزی جوان
|
|
برآشفت و برتافت از وی عنان
|
بخندید و گفتا عنان برمپیچ
|
|
که سلطان عنان برنپیچد ز هیچ
|
مرا با وجود تو هستی نماند
|
|
به یاد توام خودپرستی نماند
|
گرم جرم بینی مکن عیب من
|
|
تویی سر برآورده از جیب من
|
بدان زهره دستت زدم در رکاب
|
|
که خود را نیاوردم اندر حساب
|
کشیدم قلم در سر نام خویش
|
|
نهادم قدم بر سر کام خویش
|
مرا خود کشد تیر آن چشم مست
|
|
چه حاجت که آری به شمشیر دست؟
|
تو آتش به نی در زن و درگذر
|
|
که نه خشک در بیشه ماند نه تر
|