حکایت در معنی تحمل محب صادق

چو یعقوبم اردیده گردد سپید نبرم ز دیدار یوسف امید
یکی را که سر خوش بود با یکی نیازارد از وی به هر اندکی
رکابش ببوسید روزی جوان برآشفت و برتافت از وی عنان
بخندید و گفتا عنان برمپیچ که سلطان عنان برنپیچد ز هیچ
مرا با وجود تو هستی نماند به یاد توام خودپرستی نماند
گرم جرم بینی مکن عیب من تویی سر برآورده از جیب من
بدان زهره دستت زدم در رکاب که خود را نیاوردم اندر حساب
کشیدم قلم در سر نام خویش نهادم قدم بر سر کام خویش
مرا خود کشد تیر آن چشم مست چه حاجت که آری به شمشیر دست؟
تو آتش به نی در زن و درگذر که نه خشک در بیشه ماند نه تر