حکایت در آزمودن پادشاه یمن حاتم را به آزاد مردی

ندانم که گفت این حکایت به من که بوده‌ست فرماندهی در یمن
ز نام آوران گوی دولت ربود که در گنج بخشی نظیرش نبود
توان گفت او را سحاب کرم که دستش چو باران فشاندی درم
کسی نام حاتم نبردی برش که سودا نرفتی از او بر سرش
که چند از مقالات آن باد سنج که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت
در ذکر حاتم کسی باز کرد دگر کس ثنا کردن آغاز کرد
حسد مرد را بر سر کینه داشت یکی را به خون خوردنش بر گماشت
که تا هست حاتم در ایام من نخواهد به نیکی شدن نام من
بلا جوی راه بنی طی گرفت به کشتن جوانمرد را پی گرفت
جوانی به ره پیشباز آمدش کز او بوی انسی فراز آمدش
نکو روی و دانا و شیرین زبان بر خویش برد آن شبش میهمان
کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود بد اندیش را دل به نیکی ربود
نهادش سحر بوسه بر دست و پای که نزدیک ما چند روزی بپای
بگفتا نیارم شد این جا مقیم که در پیش دارم مهمی عظیم
بگفت ار نهی با من اندر میان چو یاران یکدل بکوشم به جان
به من دار گفت، ای جوانمرد، گوش که دانم جوانمرد را پرده پوش
در این بوم حاتم شناسی مگر که فرخنده رای است و نیکو سیر؟
سرش پادشاه یمن خواسته‌ست ندانم چه کین در میان خاسته‌ست!
گرم ره نمایی بدان جا که اوست همین چشم دارم ز لطف تو دوست