یکی را کرم بود و قوت نبود
|
|
کفافش بقدر مروت نبود
|
که سفله خداوند هستی مباد
|
|
جوانمرد را تنگدستی مباد
|
کسی را که همت بلند اوفتد
|
|
مرادش کم اندر کمند اوفتد
|
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
|
|
نگیرد همی بر بلندی قرار
|
نه در خورد سرمایه کردی کرم
|
|
تنک مایه بودی از این لاجرم
|
برش تنگدستی دو حرفی نبشت
|
|
که ای خوب فرجام نیکو سرشت
|
یکی دست گیرم به چندی درم
|
|
که چندی است تا من به زندان درم
|
به چشم اندرش قدر چیزی نبود
|
|
ولیکن به دستش پشیزی نبود
|
به خصمان بندی فرستاد مرد
|
|
که ای نیک نامان آزاد مرد
|
بدارید چندی کف از دامنش
|
|
و گر میگریزد ضمان بر منش
|
وزان جا به زندانی آمد که خیز
|
|
وز این شهر تا پای داری گریز
|
چو گنجشک در باز دید از قفس
|
|
قرارش نماند اندر او یک نفس
|
چو باد صبا زان میان سیر کرد
|
|
نه سیری که بادش رسیدی به گرد
|
گرفتند حالی جوانمرد را
|
|
که حاصل کن این سیم یا مرد را
|
به بیچارگی راه زندان گرفت
|
|
که مرغ از قفس رفته نتوان گرفت
|
شنیدم که در حبس چندی بماند
|
|
نه شکوت نبشت و نه فریاد خواند
|
زمانها نیاسود و شبها نخفت
|
|
بر او پارسایی گذر کرد و گفت:
|
نپندارمت مال مردم خوری
|
|
چه پیش آمدت تا به زندان دری؟
|
بگفت ای جلیس مبارک نفس
|
|
نخوردم به حیلت گری مال کس
|
یکی ناتوان دیدم از بند ریش
|
|
خلاصش ندیدم بجز بند خویش
|