یکی رفت و دینار از او صد هزار
|
|
خلف برد صاحبدلی هوشیار
|
نه چون ممسکان دست بر زر گرفت
|
|
چو آزادگان دست از او بر گرفت
|
ز درویش خالی نبودی درش
|
|
مسافر به مهمان سرای اندرش
|
دل خویش و بیگانه خرسند کرد
|
|
نه همچون پدر سیم و زر بند کرد
|
ملامت کنی گفتش ای باد دست
|
|
به یک ره پریشان مکن هرچه هست
|
به سالی توان خرمن اندوختن
|
|
به یک دم نه مردی بود سوختن
|
چو در دست تنگی نداری شکیب
|
|
نگه دار وقت فراخی حسیب
|
به دختر چه خوش گفت بانوی ده
|
|
که روز نوا برگ سختی بنه
|
همه وقت بردار مشک و سبوی
|
|
که پیوسته در ده روان نیست جوی
|
به دنیا توان آخرت یافتن
|
|
به زر پنجه شیر بر تافتن
|
اگر تنگدستی مرو پیش یار
|
|
وگر سیم داری بیا و بیار
|
اگر روی بر خاک پایش نهی
|
|
جوابت نگوید به دست تهی
|
خداوند زر برکند چشم دیو
|
|
به دام آورد صخر جنی به ریو
|
تهی دست در خوبرویان مپیچ
|
|
که بی هیچ مردم نیرزند هیچ
|
به دست تهی بر نیاد امید
|
|
به زر برکنی چشم دیو سپید
|
به یک بار بر دوستان زر مپاش
|
|
وز آسیب دشمن به اندیشه باش
|
اگر هرچه یابی به کف برنهی
|
|
کفت وقت حاجت بماند تهی
|
گدایان به سعی تو هرگز قوی
|
|
نگردند، ترسم تو لاغر شوی
|
چو مناع خیر این حکایت بگفت
|
|
ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت
|
پراگنده دل گشت از آن عیب جوی
|
|
بر آشفت و گفت ای پراگنده گوی
|