حکایت برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان

دگر خواست کافزون کند تخت و تاج بیفزود بر مرد دهقان خراج
طمع کرد در مال بازارگان بلا ریخت بر جان بیچارگان
به امید بیشی نداد و نخورد خردمند داند که ناخوب کرد
که تا جمع کرد آن زر از گر بزی پراگنده شد لشکر از عاجزی
شنیدند بازارگانان خبر که ظلم است در بوم آن بی‌هنر
بریدند ازان جا خرید و فروخت زراعت نیامد، رعیت بسوخت
چو اقبالش از دوستی سربتافت بناکام دشمن بر او دست یافت
ستیز فلک بیخ و بارش بکند سم اسب دشمن دیارش بکند
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت؟ خراج از که خواهد چو دهقان گریخت؟
چه نیکی طمع دارد آن بی‌صفا که باشد دعای بدش در قفا؟
چو بختش نگون بود در کاف کن نکرد آنچه نیکانش گفتند کن
چه گفتند نیکان بدان نیکمرد؟ تو برخور که بیدادگر برنخورد
گمانش خطا بود و تدبیر سست که در عدل بود آنچه در ظلم جست
یکی بر سر شاخ، بن می‌برید خداوند بستان نگه کرد و دید
بگفتا گر این مرد بد می‌کند نه با من که با نفس خود می‌کند
نصیحت بجای است اگر بشنوی ضعیفان میفگن به کتف قوی
که فردا به داور برد خسروی گدایی که پیشت نیرزد جوی
چو خواهی که فردا بوی مهتری مکن دشمن خویشتن، کهتری
که چون بگذرد بر تو این سلطنت بگیرد به قهر آن گدا دامنت
مکن، پنجه از ناتوانان بدار که گر بفگنندت شوی شرمسار