سر آغاز

شهنشه که بازارگان را بخست در خیر بر شهر و لشکر ببست
کی آن جا دگر هوشمندان روند چو آوازه‌ی رسم بد بشنوند؟
نکو بایدت نام و نیکو قبول نکودار بازارگان و رسول
بزرگان مسافر بجان پرورند که نام نکویی به عالم برند
تبه گردد آن مملکت عن قریب کز او خاطر آزرده آید غریب
غریب آشنا باش و سیاح دوست که سیاح جلاب نام نکوست
نکودار ضیف و مسافر عزیز وز آسیبشان بر حذر باش نیز
ز بیگانه پرهیز کردن نکوست که دشمن توان بود در زی دوست

قدیمان خود را بیفزای قدر که هرگز نیاید ز پرورده غدر
چو خدمتگزاریت گردد کهن حق سالیانش فرامش مکن
گر او را هرم دست خدمت ببست تو را بر کرم همچنان دست هست
شنیدم که شاپور دم در کشید چو خسرو به رسمش قلم درکشید
چو شد حالش از بینوایی تباه نبشت این حکایت به نزدیک شاه
چو بذل تو کردم جوانی خویش به هنگام پیری مرانم ز پیش

غریبی که پر فتنه باشد سرش میازار و بیرون کن از کشورش
تو گر خشم بروی نگیری رواست که خود خوی بد دشمنش در قفاست
وگر پارسی باشدش زاد بوم به صنعاش مفرست و سقلاب و روم
هم آن جا امانش مده تا به چاشت نشاید بلا بر دگر کس گماشت
که گویند برگشته باد آن زمین کز او مردم آیند بیرون چنین

عمل گر دهی مرد منعم شناس که مفلس ندارد ز سلطان هراس