سر آغاز

مروت نباشد بدی با کسی کز او نیکویی دیده باشی بسی

شنیدم که خسرو به شیرویه گفت در آن دم که چشمش زدیدن بخفت
برآن باش تا هرچه نیت کنی نظر در صلاح رعیت کنی
الا تا نپیچی سر از عدل و رای که مردم ز دستت نپیچند پای
گریزد رعیت ز بیدادگر کند نام زشتش به گیتی سمر
بسی بر نیاید که بنیاد خود بکند آن که بنهاد بنیاد بد
خرابی کند مرد شمشیر زن نه چندان که دود دل طفل و زن
چراغی که بیوه زنی برفروخت بسی دیده باشی که شهری بسوخت
ازان بهره‌ورتر در آفاق نیست که در ملکرانی بانصاف زیست
چو نوبت رسد زین جهان غربتش ترحم فرستند بر تربتش
بدو نیک مردم چو می‌بگذرند همان به که نامت به نیکی برند

خدا ترس را بر رعیت گمار که معمار ملک است پرهیزگار
بد اندیش تست آن و خونخوار خلق که نفع تو جوید در آزار خلق
ریاست به دست کسانی خطاست که از دستشان دستها برخداست
نکو کار پرور نبیند بدی چو بد پروری خصم خون خودی
مکافات موذی به مالش مکن که بیخش برآورد باید ز بن
مکن صبر بر عامل ظلم دوست چه از فربهی بایدش کند پوست
سر گرگ باید هم اول برید نه چون گوسفندان مردم درید

چه خوش گفت بازارگانی اسیر چو گردش گرفتند دزدان به تیر
چو مردانگی آید از رهزنان چه مردان لشکر، چه خیل زنان