در سبب نظم کتاب

قبا گر حریرست و گر پرنیان بناچار حشوش بود در میان
تو گر پرنیانی نیابی مجوش کرم کار فرمای و حشوم بپوش
ننازم به سرمایه‌ی فضل خویش به دریوزه آورده‌ام دست پیش
شنیدم که در روز امید و بیم بدان را به نیکان ببخشد کریم
تو نیز ار بدی بینیم در سخن به خلق جهان آفرین کار کن
چو بیتی پسند آیدت از هزار به مردی که دست از تعنت بدار
همانا که در پارس انشای من چو مشک است کم قیمت اندر ختن
چو بانگ دهل هولم از دور بود به غیبت درم عیب مستور بود
گل آورد سعدی سوی بوستان بشوخی و فلفل به هندوستان
چو خرما به شیرینی اندوده پوست چو بازش کنی استخوانی در اوست