به امرش وجود از عدم نقش بست
|
|
که داند جز او کردن از نیست، هست؟
|
دگر ره به کتم عدم در برد
|
|
وزان جا به صحرای محشر برد
|
جهان متفق بر الهیتش
|
|
فرومانده از کنه ماهیتش
|
بشر ماورای جلالش نیافت
|
|
بصر منتهای جمالش نیافت
|
نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم
|
|
نه در ذیل وصفش رسد دست فهم
|
در این ورطه کشتی فروشد هزار
|
|
که پیدا نشد تختهای بر کنار
|
چه شبها نشستم در این سیر، گم
|
|
که دهشت گرفت آستینم که قم
|
محیط است علم ملک بر بسیط
|
|
قیاس تو بر وی نگردد محیط
|
نه ادراک در کنه ذاتش رسد
|
|
نه فکرت به غور صفاتش رسد
|
توان در بلاغت به سحبان رسید
|
|
نه در کنه بی چون سبحان رسید
|
که خاصان در این ره فرس راندهاند
|
|
به لااحصی از تگ فروماندهاند
|
نه هر جای مرکب توان تاختن
|
|
که جاها سپر باید انداختن
|
وگر سالکی محرم راز گشت
|
|
ببندند بر وی در بازگشت
|
کسی را در این بزم ساغر دهند
|
|
که داروی بیهوشیش در دهند
|
یکی باز را دیده بردوختهست
|
|
یکی دیدهها باز و پر سوختهست
|
کسی ره سوی گنج قارون نبرد
|
|
وگر برد، ره باز بیرون نبرد
|
بمردم در این موج دریای خون
|
|
کز او کس نبردهست کشتی برون
|
اگر طالبی کاین زمین طی کنی
|
|
نخست اسب باز آمدن پی کنی
|
تأمل در آیینهی دل کنی
|
|
صفائی بتدریج حاصل کنی
|
مگر بویی از عشق مستت کند
|
|
طلبکار عهد الستت کند
|