ای دست تو آتش زده در خرمن من | تو دست نمیگذاری از دامن من | |
این دست نگارین که به سوزن زدهای | هرچند حلال نیست در گردن من |
□
آن لطف که در شمایل اوست ببین | وآن خندهی همچو پسته در پوست ببین | |
نینی تو به حسن روی او ره نبری | در چشم من آی و صورت دوست ببین |
□
چون جاه و جلال و حسن و رنگ آمد و بو | آخر دل آدمی نه سنگست و نه رو | |
آن کس که نه راست طبع باشد نه نکو | نه عاشق کس بود نه کس عاشق او |
□
یک روز به اتفاق صحرا من و تو | از شهر برون شویم تنها من و تو | |
دانی که من و تو کی به هم خوش باشیم؟ | آنوقت که کس نباشد الا من و تو |
□
ما را نه ترنج از تو مرادست نه به | تو خود شکری پسته و بادام مده | |
گر نار ز پستان تو که باشد و مه | هرگز نبود به از زنخدان تو به |
□
نه سرو توان گفت و نه خورشید و نه ماه | آه از تو که در وصف نمیآیی آه | |
هرکس به رهی میرود اندر طلبت | گر ره به تو بودی نبدی اینهمه راه |
□
ای کاش نکردمی نگاه از دیده | بر دل نزدی عشق تو راه از دیده | |
تقصیر ز دل بود و گناه از دیده | آه از دل و صد هزار آه از دیده |
□
ای بیرخ تو چو لالهزارم دیده | گرینده چو ابر نوبهارم دیده | |
روزی بینی در آرزوی رخ تو | چون اشک چکیده در کنارم دیده |
□
ای مطرب ازان حریف پیغامی ده | وین دلشده را به عشوه آرامی ده | |
ای ساقی ازان دور وفا جامی ده | ور رشک برد حسود، گو جامی ده |
□
ای راهروان را گذر از کوی تو نه | ما بیخبر از عشق و خبر سوی تو نه | |
هر تشنه که از دست تو بستاند آب | از دست تو سیر گردد از روی تو نه |