قسمت اول

هر ساعتم اندرون بجوشد خون را واگاهی نیست مردم بیرون را
الا مگر آنکه روی لیلی دیدست داند که چه درد می‌کشد مجنون را؟

عشاق به درگهت اسیرند بیا بدخویی تو بر تو نگیرند بیا
هرجور و جفا که کرده‌ای معذوری زان پیش که عذرت نپذیرند بیا

ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمی در آباد و خراب باشد که در آیینه توان دید و در آب

چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت درمانش تحملست و سر پیش انداخت
یا ترک گل لعل همی باید گفت یا با الم خار همی باید ساخت

دل می‌رود و دیده نمی‌شاید دوخت چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت
پروانه‌ی مستمند را شمع نسوخت آن سوخت که شمع را چنین می‌افروخت

روزی گفتی شبی کنم دلشادت وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وز گفته‌ی خود هیچ نیامد یادت؟

صد بار بگفتم به غلامان درت تا آینه دیگر نگذارند برت
ترسم که ببینی رخ همچون قمرت کس باز نیاید دگر اندر نظرت

آن یار که عهد دوستاری بشکست می‌رفت و منش گرفته دامان در دست
می‌گفت دگرباره به خوابم بینی پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست

شبها گذرد که دیده نتوانم بست مردم همه از خواب و من از فکر تو مست
باشد که به دست خویش خونم ریزی تا جان بدهم دامن مقصود به دست

هشیار سری بود ز سودای تو مست خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست
بی‌تو همه هیچ نیست در ملک وجود ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست