قطعات

مرا غبار تو هرگز اثر کند در دل که خاکپای توام؟ خاک را چه غم ز غبار؟

بس ای غلام بدیع‌الجمال شیرین‌کار که سوز عشق تو انداخت در جهان آتش
به نفط گنده چه حاجت که بر دهان گیری تو را خود از لب لعلست در دهان آتش

آن پریروی که از مرد و زن و پیر و جوان هر که بینی دم صاحبنظری می‌زندش
آستینم زد و از هوش برفتم در حال راست گفتند که دیوانه پری می‌زندش

مرا به صورت شاهد نظر حلال بود که هرچه می‌نگرم شاهدست در نظرم
دو چشم در سر هرکس نهاده‌اند ولی تو نقش بینی و من نقشبند می‌نگرم

شبی خواهم که پنهانت بگویم نهان از آشنایان و غریبان
چنان در خود کشم چوگان زلفت کزو غافل بود گوی گریبان
ولیکن هر گناهی را جزاییست گناه عشق را جور رقیبان

هزار بوسه دهد بت‌پرست بر سنگی که ضر و نفع محالست ازو نشان دادن
تو بت ز سنگ نه‌ای بل ز سنگ سخت‌تری که بر دهان تو بوسی نمی‌توان دادن

کسی ملامتم از عشق روی او می‌کرد که خیره چند شتابی به خون خود خوردن
ازو بپرس که دارد اسیر بر فتراک ز من مپرس که دارم کمند در گردن

چند گویی که مهر ازو بردار خویشتن را به صبر ده تسکین
کهربا را بگوی تا نبرد چه کند کاه پاره‌ای مسکین؟

بر آن گلیم سیاهم حسد همی آید که هست در بر سیمین چون صنوبر او
گلیم بین که در آن بر، چه عیش می‌راند سیه گلیمی من بین که دورم از بر او

گفتم به ره ببینم و دامن بگیرمش کای رشک آفتاب جمال منیر تو
شهری بر آتش غم هجران بسوختی اول منم به قید محبت اسیر تو