- ۴۴۱ باشد آن روز که گویم به تو راز دل خویش؟
- ۴۴۲ گر بنگری در آینه روزی صفای خویش
- ۴۴۳ مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش
- ۴۴۴ گفتم: به چابکی ببرم جان ز دست عشق
- ۴۴۵ دلم خرقهای دارد از پیر عشق
- ۴۴۶ ز حسن تو پیدا شد آیین عشق
- ۴۴۷ ای پیکر خجسته، چه نامی؟ فدیت لک
- ۴۴۸ زاهدان را گذاشتیم به جنگ
- ۴۴۹ ما به ابد میبریم عشق ترا از ازل
- ۴۵۰ که رساند به من شیفتهی مسکین حال؟
- ۴۵۱ گفتم: ز درد عشق تو گشتم چنین به حال
- ۴۵۲ من نخواهم برد جان از دست دل
- ۴۵۳ نگفتم: کین چنین زودت به جان اندر بکارم دل؟
- ۴۵۴ دیوانه میشد از غم او گاه گاه دل
- ۴۵۵ ای به خار هجر ما را سفته دل
- ۴۵۶ نازنین، عیب نباشد، که کند ناز، ای دل
- ۴۵۷ سودای عشق خوبان از سربدر کن، ای دل
- ۴۵۸ نه به اندازهی خود یار گزیدی، ای دل
- ۴۵۹ زهی! ز دست رقیبان گذر به کوی تو مشکل
- ۴۶۰ خیز، که در میرسد موکب سلطان گل