| چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ | ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ | |
| جهان را همی داشت با ایمنی | نهان گشت کردار آهرمنی | |
| نخست آفرین کرد بر کردگار | توانا و دانا و پروردگار | |
| شب و روز و گردان سپهر آفرید | چو بهرام و کیوان و مهر آفرید | |
| ازویست پیروزی و فرهی | دل و داد و دیهیم شاهنشهی | |
| همیشه دل ما پر از داد باد | دل زیردستان به ما شاد باد | |
| ستایش نیابد سر سفله مرد | بر سفلگان تا توانی مگرد | |
| همان نیز با مرد بدخواه رای | اگر پندگیری به نیکی گرای | |
| ز بخشش هرانکس که جوید سپاس | نخواندش بخشنده یزدانشناس | |
| ستاننده گر ناسپاست نیز | سزد گر ندارد کس او را به چیز | |
| هراسان بود مردم سختکار | که او را نباشد کسی دوستدار | |
| وگر سستی آرد به کار اندرون | نخواند ورا رایزن رهنمون | |
| گر از کاهلان یار خواهی به کار | نباشی جهانجوی و مردمشمار | |
| نگر خویشتن را نداری بزرگ | وگر گاه یابی نگردی سترگ | |
| چو بدخو شود مرد درویش خوار | همی بیند آن از بد روزگار | |
| همهساله بیکار و نالان ز بخت | نه رای و نه دانش نه زیبای تخت | |
| وگر بازگیرند ازو خواسته | شود جان و مغز و دلش کاسته | |
| به بی چیزی و بدخویی یازد اوی | ندارد خرد گردن افرازد اوی | |
| نه چیز و نه دانش نه رای و هنر | نه دین و نه خشنودی دادگر | |
| شما را شب و روز فرخنده باد | بداندیش را جان پراگنده باد |