| چو نرسی نشست از بر تخت عاج | به سر بر نهاد آن سزاوار تاج | |
| همه مهتران با نثار آمدند | ز درد پدر سوکوار آمدند | |
| بریشان سپهدار کرد آفرین | که ای مهربانان باداد و دین | |
| بدانید کز کردگار جهان | چنین رفت کار آشکار و نهان | |
| که ما را فزونی خرد داد و شرم | جوانمردی و داد و آواز نرم | |
| همان ایمنی شادمانی بود | کرا ز اخترش مهربانی بود | |
| خردمند مرد ار ترا دوست گشت | چنان دان که با تو ز یک پوست گشت | |
| تو کردار خوب از توانا شناس | خرد نیز نزدیک دانا شناس | |
| دلیری ز هشیار بودن بود | دلاور به جای ستودن بود | |
| هرانکس که بگریزد از کارکرد | ازو دور شد نام و ننگ و نبرد | |
| همان کاهلی مردم از بددلیست | همآواز آن بددلی کاهلیست | |
| همی زیست نه سال با رای و پند | جهان را سخن گفتنش سودمند | |
| چو روزش فراز آمد و بخت شوم | شد آن ترگ پولاد بر سان موم | |
| دوان شد به بالینش شاه اورمزد | به رخشانی لاله اندر فرزد | |
| که فرزند آن نامور شاه بود | فرزوان چو در تیره شب ماه بود | |
| بدو گفت کای نازدیده جوان | مبر دست سوی بدی تا توان | |
| تو از جای بهرام و نرسی به بخت | سزاوار تاجی و زیبای تخت | |
| بدین زور و بالا و این فر و یال | بهر دانش از هرکسی بیهمال | |
| مبادا که تاج از تو گریان شود | دل انجمن بر تو بریان شود | |
| جهان را به آیین شاهان بدار | چو آمختی از پاک پروردگار |