کنون ای خردمند روشنروان
|
|
بجز نام یزدان مگردان زبان
|
که اویست بر نیک و بد رهنمای
|
|
وزویست گردون گردان بجای
|
همی بگذرد بر تو ایام تو
|
|
سرایی جزین باشد آرام تو
|
چو باشی بدین گفته همداستان
|
|
که دهقان همی گوید از باستان
|
ازان پس خبر شد بخاقان چین
|
|
که شد کشته کاموس بر دشت کین
|
کشانی و شگنی و گردان بلخ
|
|
ز کاموسشان تیره شد روز و تلخ
|
همه یک بدیگر نهادند روی
|
|
که این پرهنر مرد پرخاشجوی
|
چه مردست و این مرد را نام چیست
|
|
همورد او در جهان مرد کیست
|
چنین گفت هومان به پیران شیر
|
|
که امروز شد جانم از رزم سیر
|
دلیران ما چون فرازند چنگ
|
|
که شد کشته کاموس جنگی بجنگ
|
بگیتی چنو نامداری نبود
|
|
وزو پیلتن تر سواری نبود
|
چو کاموس گو را بخم کمند
|
|
بوردگه بر توان کرد بند
|
سزد گر سر پیل را روز کین
|
|
بگیرد برآرد زند بر زمین
|
سپه سربسر پیش خاقان شدند
|
|
ز کاموس با درد و گریان شدند
|
که آغاز و فرجام این رزمگاه
|
|
شنیدی و دیدی بنزد سپاه
|
کنون چارهی کار ما بازجوی
|
|
بتنها تن خویش و کس را مگوی
|
بلشکر نگه کن ز کارآگهان
|
|
کسی کو سخن باز جوید نهان
|
ببیند که این شیر دل مرد کیست
|
|
وزین لشکر او را هم آورد کیست
|
از آن پس همه تن بکشتن دهیم
|
|
بوردگه بر سر و تن نهیم
|
بپیران چنین گفت خاقان چین
|
|
که خود درد ازینست و تیمار ازین
|