پادشاهی کیخسرو شصت سال بود

به پالیز چون برکشد سرو شاخ سر شاخ سبزش برآید ز کاخ
به بالای او شاد باشد درخت چو بیندش بینادل و نیک‌بخت
سزد گر گمانی برد بر سه چیز کزین سه گذشتی چه چیزست نیز
هنر با نژادست و با گوهر است سه چیزست و هر سه به‌بنداندرست
هنر کی بود تا نباشد گهر نژاده بسی دیده‌ای بی‌هنر
گهر آنک از فر یزدان بود نیازد به بد دست و بد نشنود
نژاد آنک باشد ز تخم پدر سزد کاید از تخم پاکیزه بر
هنر گر بیاموزی از هر کسی بکوشی و پیچی ز رنجش بسی
ازین هر سه گوهر بود مایه‌دار که زیبا بود خلعت کردگار
چو هر سه بیابی خرد بایدت شناسنده‌ی نیک و بد بایدت
چو این چار با یک تن آید بهم براساید از آز وز رنج و غم
مگر مرگ کز مرگ خود چاره نیست وزین بدتر از بخت پتیاره نیست
جهانجوی از این چار بد بی‌نیاز همش بخت سازنده بود از فراز
سخن راند گویا بدین داستان دگر گوید از گفته‌ی باستان
کنون بازگردم بغاز کار که چون بود کردار آن شهریار
چو تاج بزرگی بسر برنهاد ازو شاد شد تاج و او نیز شاد
به هر جای ویرانی آباد کرد دل غمگنان از غم آزاد کرد
از ابر بهاران ببارید نم ز روی زمین زنگ بزدود غم
جهان گشت پر سبزه و رود آب سر غمگنان اندر آمد به خواب
زمین چون بهشتی شد آراسته ز داد و ز بخشش پر از خواسته