قسمت هفدهم

بسته در آن گوی و زه جیب قبای ظلم

ز دیبای چینی گشادست تنگی

دجله را پر حلقه‌ی زنجیر مطران دیده‌اند

از که می‌پرسی که من خود عاجزم در کار خویش

هر دو چو ز آن سو شدی از همه کم داشتن

بر ذات دعاوی ز معانی رقمی زن

لابل چهل قدم ز بر ماهتاب شد

صورتی کس ننماید که بدو می‌مانی

جرعه‌کش جام دل، زله خور خوان او

همچو بلخیر گشت هیهاتی

خویشتن را در آذر اندازد

سوزنی باید کز پای برآرد خاری

کاستان تنگ است ما را برنتابد بیش از این

خصم بر کارست هان بر کار باش

بر جهان خرمن زر افشانده است

پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی

کان بوی ز دل نهان مبینام

چیست کن نیست ترا تا سوی تو آن آرند

رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب

گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم

ازین برگ ریز وفا می‌گریزم

آب رخ در باز تا روزی رسی در گرد عشق

بر دو محک سپیدشان چه مصاف است

راکبی تندست و مرکوبی جمام

در حظیره‌ی انس حوا دیده‌ام

که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی

در گوهر آدم بود این گوهر نایاب

که به معشوق برنیفشانم

عودی خاک ز دندانش مطرا بینند

خرقه بفروشیم و خود را بر صراحی می‌زنیم

باش تا او گوید ای جان آن مائی آن ما

برتافتی و پنجه صبرم بشکستی

گر خود به جمله جز پسر ذوالیزن نیند

گه بپوشاندت چو آب شجر

من چنین بی‌روزیم یا نیست در عالم وفا

تو شوخ دیده مگس بین که می‌کند بازی

داده‌ی او چیست با من پنج خایه‌ی روستاست

بر زبان می‌نگذرانم نام عشق

بر حوت یونسی به تماشا برافکند

بگذرد از چرخ اطلس همچو سوزن از حریر

که نه زوری نه فری خواهم داشت

سیمست ویحک اصل بلای عظیم ما

سایه پروردان خم را مهر بر در ساختند

که شربت غم هجران تلخ نوشیدی

بر در این دار ملک، کی شوی این بینوا

هر کرا باشد چنان زلف و چنان رخساره‌ای

چون فتنه برانگیزی از فتنه چه پرهیزی

آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش

بام بنشست و آستان برخاست

من ز دست تو به یزدان دستها بردارمی

زهر در حلق و خار در جگر است

با کمان ابرو اگر جنگ نیاغازی به

گفتا که تو من شو ار توانی

گیریم دو زلف آن دلارام

بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده‌اند

می‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتصال من

طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر

وز حسن در انفاس ملک وصف صلاتی

هجر ستمکار و وصل دادگرت را

که دانشمند از این صورت برآرد سر به شیدایی

کس نشنود افسون کس چون واقف اسرار شد

با محنت و غم جنابه زادیم

می‌دمم بادی بر آتش، تا بتر سوزد مرا

چه التفات بود بر ادای منکر زاغ

پادشاهان روز کین خلعت بخونخواران دهند

وز بهر جانسوزی دست فلک و کوکب

نماند در این خانه‌ی استخوانی

تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی

ساقی که قبای او از حلم تگل دارد

تا تو، ای بی‌خطر، خطیر شوی

گر یافتی نسیم گلستان کوی تو

و انگشت به هیچ برنسودم

عاشقان را دایم این سرمایه داد

آن تواناییش بین کز ناتوانی آمدست

چه شد که جامه گسست و سیاه شد پیکر

تا مگر بر من ببخشد خاطری

برسکلد بند تو را عاقبت آواره شود

ای وهم ز تو حیران آخر چه جمالست این

چو بگشاد بر شاخ صد در شکوفه

به در غیر ببینی ز در خویش برانم

که ز سلطان خبری سوی گدا می‌آرد

کسی عالم عقل خواند سزاست

هر جا که رود این دل آنجات همی جویم

دیده بردوختی از خلق جهان چون بازم

قافله‌ام ایمنست قافله سالارم اوست

تا ز دل پیمانه‌ی غم بر سر پیمان کشد

در دل بیچارگان شور و فغان انداخته

نمی‌بینم بجز زنهارخواران

ورنه هندوی رسن باز تو در تاب چراست

خاکپایش را ز بهر آب سر گردم همی

درو گرگ چوپان نخواهیم یافت

اختیار اینست دریاب ای که داری اختیاری

فرهاد هم از بهر او بر کوه می‌کوبد کلند

ور تیر وصال آید بر بسته کمانست

قول او استوار داشتمی

تو آب چشمه حیوان و خاک غالیه بویی

تا چه حالست این که برمه خال مشکین کرده‌اند

تا شبه از سیم درآویختی

ز آن جان خطاب می‌کنم اندر ترسلش

هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

مغز نداری مگر تا کی از این پوست پوست

درد دلها را ز دو یاقوت او درمان بود

با او بگفتمی که: من از یار مانده‌ام

ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی

شد صحن گلستان صدف للی خوشاب

هم چشم گشادستی هم گوش نهادستی

ناز مستانه‌ی تو بیخ قرارم برکند

رفت از بر من هزار فرسنگ

وز هجر تو هست‌ها فنا شد

کز من به جز از گوش من آواز نیابد

ز هر گوری دو صد بی‌دل ز بوی یار برخیزد

که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

خالی که برعقیق چو شکر نشانده‌اند

با مدد چون عمر سال و ماه باد

نی راحت تن نه انس جان است

که نظر نمی‌تواند که ببیندت که ماهی

افتان شده خیزان شده کز بزم مستان می‌رسد

گهی در وصف تو خوانیم شعر آبداری خوش

بر در لطفت فرستادم، تو دان

زود باشد که تو نیز از نظرم برخیزی

هم جگرهای دریده داشتند

میان چار مخالف مجوی عیش لذیذ

کین یکی بس بود از بهر دهان شیرینی

پرده بردار ای بهار و لاله و نسرین من

وان سو که بارگاه امیرست بار نیست

همی باشد گرو هم کفش و هم دستار من هر شب

که در چشمم نزد خاری دریغا

از قفا باید برون کردن زبان سوسنش

تکیه بر خار مغیلان چه کند گر نکند

شاخ حرص از ابر احسان تو می‌یابد نما

نه اندوهیش بهر آشیانه

ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم

کز تابش حسنش مه و خورشید فغان کرد

مرکب گفتار پی کن چنگ در کردار زن

در ره کوی دوست منزل نیست

ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر

دستها بسته و از سرو درآویخته است

سنایی را به ماه نو نسیم نوبهارستی

صد گرفتار همچو من داری

نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی

هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد

هم شربت طیلسان چشیدیم

چو می‌داند که او را دوست دارم؟

نیشکر گفت کمر بسته‌ام اینک به غلامی

خون دل در صحن شادروان بجوش آورده‌اند

هم صبح نمودستی هم شام نهادستی

چون من که دیده‌ای که شب و روز مبتلاست

خویشتن را به طفیلی به میان اندازم

که شهر شهر قفص‌ها به شب ز مرغ تهیست

هم مومن و بسته‌ی زنارم

پیمانه همان لب که به هنجار گرفتم

چشم امیدم به راه تا که بیارد پیام

و الرکب قد ساروا الی الایحاد و الحادی حدا

اگر باشم درین کفه دگر کفه گران دارد

همی نشسته و بر خوان ظلم مهمانند

دل ببردند و ضرورت نگران گردیدیم

تو خوش بر عازل و معزول می‌خند

تا بدانم که تو در دام که آویخته‌ای

به چنان روی نظر نتوان کرد

تا بشنوی ز هر سو فریاد دادخواهی

چکنم کاین دل محنت زده از کار برفت

جز خصال و نام سرهنگ و عمید نامور

بسان خاک گورستان درون پرمردگان دارد

شفقتی بر که به جان می‌سوزم

آخر تو چه چیزی که جهان از تو چنین شد

کزین بازی ناخوش من پشیمانم پشیمانم

که یک عالم پر از سیم و زر آید

بریده‌اند لطافت چو جامه بر بدنش

کو همچو بندگان دهدت بوسه بر جناب

سقم سوزد رگ و پی را و عاشق را سقم سازد

تویی آن بی‌میانی کو کمر بست

که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی

تو را هستی همی‌زیبد مرا مستی همی‌زیبد

بی خلافی صورت ایمانش دلخواهی کند

ایا نشانده ز در در عقیق تر دندان،

حیف باشد که دهی دامن گوهر به خسی

که کار ما به جامی برنیاید

خواهی که گنج در شمری دنب مار گیر

ما را به تیر غمزه ابروی چون کمانت

شمع و شرابست و شید پیش تو نفروختن

ترک کن اندیشه که مستور نیست

حقا که شود بنده‌ی خرگاه خرابات

که باشم؟ خود کیم؟ کز من چنین آزار می‌داری؟

دست غمش درشکست پنجه نیروی من

می‌چکد خون می‌نگارد ای دریغ

زان که اشک عاشقانش لولو منثور بود

با شفا یک دو سخن از من بیمار بگو

که برگرد از غمش بی روی زردی

کاسیر حکم آن عشقم که صد طبل و علم دارد

پس مدارم چون بنفشه سوگوار

چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمی‌دانم

بی‌خبرست عاقل از لذت عیش بیهشان

هردم از غمزه خدنگی بکمان در فکند

خواب در دیده‌ی او جز سر پیکان نشود

شهد با چندان حلاوت چون تو شیرین‌کار نیست

بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل

صافی ار می‌ندهی کم ز یکی جرعه درد

وز زلف آن ستمگر ما را گزید باید

چو ماه ماهرخان دست بر دهان دارند

مرکبست و تو از فرق تا قدم جانی

بر گوشه‌ی چشم آمد و برجای تو بنشست

کز شکر و آب کرد روح لبان ترا

در قدمش مشک بیخت زلف پریشان سرش

امکان برابری ندیدم

مست لبم گر چه کناریم نیست

کم ز یک ماه دل و چشم مرا کار نداد

دل و جان را درین بلا عشاق

چو زر عزیز ولیکن به دست اغیاری

مرا که قوت بازوی زورمند تو نیست

ماه بر چرخ شده بسته‌ی آن سینه و بر

بهر ذره نوری، حدیثی ز شامی

عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودم

که تقدیر از کمین عقلت رباید

پس میان ما دو تن زین‌ست گرد

این بار مکن همچو دگربار، ببخشای

از چنین روی در به روی فراز

برکنار دانه دام از مشک ناب انداختست

ببین دلدار اگر دیدار داری

تا ز شرم آب شود بار دگر مروارید

که دیده در همه عالم بدین صفت هوسی

منکر مشو مگو کی دانم که هست یادت

خود را ز پی تو ملحدی کردم

راحتی از خود ندارم، مرگ به زین زندگی

میسرش نشود بعد از آن شکیبایی

حاصل از عمر گرانمایه‌ی ما خود نفسیست

خشنود به سوی خانه‌ها تازم

از چه رو، کرد آسمانم خوار

بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام

مگسل آن رشته اول که مبارک رشته‌ست

حاجت ناید به روشنایی

همچو پروانه ز شمع ارچه بسی پرهیزیم

کردیم و عشق را به پدیدست غایتی

چه شوی منکر منصور که بر دار بسوخت

یک شبه بیداریی چون چرخ و چون انجم بیار

که ترا چشم، بایوان و در است

سنگیست فراق و دل محنت زده جامی

لاجرم بر چرخ گردون تا ابد تابنده شد

کان صنم طاقست اندر حسن و خواهد طاق را

که صدهزار چو من دلشده در آن بند است

دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

بدین زاری و غمخواری بگوئید

در سراپرده‌ی سعیر مباش

خوار همچون خر در اصطبل ثنا خوانی مرا

به دیده هر چه تو گویی به سر چه می‌خواهی

نبرد سر نبرد جان اگر انکار تو دارد

با طوق تو گردنان سرناک

از غایت تنگ آمد کین بار نمی‌گنجد

هنوز با همه عیبت به جان و دل بخریدم

هیچ کس فی الجمله نپسندید ازو

تا به شمشیر بلا جان تو قربان نشود

که بی تو هر دو عالم آن ندارد

خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم

سلطان و خسرو ما آن‌ست و صد چنانست

کام و لب خشک‌ست و سرد از خوی تو

جان پیش سگ درت فشاند

در کوی خرابات نباشد سر و سامان

بسته‌ی پسته‌ی شیرین شکر بار نبود

زان که می‌بینم که میلت با هوا یکسان بود

دم به دم پیرهنی پر ز گل و نسرین کن

سر هلاک نداری مگرد پیرامون

خواجه را این جا خیالی هست آری هست نیست

چشم خیره در رخ زیبای تو

پس جان بدهم، نیست تمنی بجز اینم

آن چه به عمری بشد اندوخته

لاجرم یک تن ندید آن سر پاک

صحرای فلک جمله سمن زار منستی

که بر رخ گل سرخ است روی لاله‌ی آل

سختتر زین مخواه سوگندی

که در بزم خدا غمگین نشاید

تا نمانی ناگهان انگشت حیرت در دهن

چون که عمرم برنشست، اکنون تو دان

وی قامت تو سروی وی روی تو بهاری

که حال بلبل بیدل بنوبهار رساند

به عزت ملکوتی بری ز شکل و مثال

سرخ نگینی بسر راه دید

تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی

ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس نظر گوید

کز سلامت ترا سلام بود

نی چنین درهم که اکنون است باز

که التفات بود بر جهان و بر جانش

گفت کاین دلشده را بین که چه کوته نظرست

نه بر فلک و نه بر زمینی

به ترک هر دو به دست آورم رضای تو را

فقیر از رقص در حالت خطیب از می خرابستی

کسمان همچو زمین امر تو را منقادست

در عالم تحقیق کمالی دگر آمد

من بیچاره به عشق تو کجا افتادم؟

نگهی بازکن که منتظریم

ساکن دیر مغانم بخرابات نهشت

رضوان بگشاید همه درهای جنان را

لایق میدان تو سپاه ندارد

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

ببین اصل هر دو بجز سنگ نیست

تا جان بود به تن تو خداوند و من غلام

کز خودم زخم هست مرهم نیست

همت حلال نباشد ز خون بنده تغافل

من بسم جان تو، تو جان کن مباش

خانه‌ی حرص تو و آز تو ویران نشود

تا همانجا نهمش باز اگر فرمایی

گر سرو بوستانت بیند که می‌خرامی

که او را صد هزار انوار باشد

کشت بی‌بر درود نتوانم

هر آن لطفی که بتوان می‌نماید

اگر چیزی نگوید باغبانم

بر سر پاسبان نمی‌افتد

نرگس بیکار را بر کار ازین به داشتی

برگ دولت، زاد هستی، توش کار آورده‌ای

محرمی نیست که آرد خبری سوی توام

تا عشق شد خال و عمش کالصبر مفتاح الفرج

خرمن طاعت به آتش سوختم

وز جام می لعلش گشتیم همه سرمست

خون می‌رود از دل چو نمک خورده کبابی

کیست کز پای برون آورد این خار مرا

بر سر سوداییان زن تیغ گر محکم زنی

تن نیک‌دار، تا ندهندت به تن فشار

که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

جبرئیل اندر فسونش سحر مطلق می‌زند

تا گه جگر یار خورد گه جگر دل

تا کی دهی، ای جان، دم، آخر نظری فرمای

تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان

چون سگ از پیش براندند که این محرم نیست

که بر وی چنو خواجه‌ای پادشاست

با دل پر آتش و چشم پر آب

می‌شنوم که دم به دم پیش دل شکسته‌ای

کدام شاه و امیری که او گدای تو نیست

ای اصل همه شادی آخر چه وصالست این

او را به سر زلف نگونسار درآویز

بر آنم صبر هست الا جدایی

بت پرستی راست ناید، کژ مباز

تا بدان قبله بتان را به نماز آوردی

هر گل سرخی، گلستانی شده

بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی

به فلک غلغله افتد ز هیاهوی و خروشت

چون برق میگریزی چون باد می‌ربایی

جز بر در میخانه این بار نخواهم شد

که چو رفت از کمان نیاید باز

نوای بلبل شوریده در چمن چه خوشست

ز من برخاست فرهادی ازو برخاست شیرینی

خوشتر ز ماه عیدی در چشم روزه‌داران

و گر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم

که قفل طرب را کلیدی که نوشت

سنگ را رحمت نباشد این حدیثی بیهدست

که ز درد تیره یابد دل و دیده روشنایی

باز نگه می‌کنم سخت بهشتی وشی

همچو از مور و ملخ بگرفته راه

تکیه کی بر مسند «لا خوف» و «لا بشری» زند

مشک در نافه بوی او دارد

چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال

دانک آن همت عالی اثر همت تو است

هرچند تو را بنده شود رومی و طنجی

تعجیل مکن که اندر آنم

در هیچ بقعه نیست که تخمی نکشته‌ای

خود در دل تنگ من وطن بود

همچو از اوصاف تو، چشم زمانه پر ضیا

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

تا تو خورشیدروی در نظری

از لطف بود گر به سطرلاب درآمد

ای لطیف چابک زیبای من

ز زلفش هر چه بر بندم، مرا زنار اولی‌تر

سود بود دیدن آن مشتری

این بسی به زان که اندر کام زهر

یاد کرد ایزد به جان او به قرآن در قسم

لبان چون شکر و شکر سخن‌گو

به گاه جلوه گری چون تذرورفتاری

لیک هر جان بنداند ز چه خندان شده است

گزافست این چنین زیرک ز ناجنسی کمر رندد

پیدا نمی‌شود، که نهانم بسوختی

جهانم تیره باشد بر جهان بین

نام لل نتوان برد که لالای منست

روی تو در آن میانه وردی

خجلت و شرم، کم ز مردن نیست

گر امید صلح باری در جوابت دیدمی

غدرش مرا بسوزد غدارم آرزوست

و آنگاه به وصل من زبان داد

ز آن روی همچو آتش و خط چو عنبرش

بی تو همه هیچ حاصل من

رو که مویزم همی باید خرید

تو از میان دو ابرو هزار قبله بسازی

مطبخیش هیمه زد و سوخت پشت

تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی

از جفته و از لگد نترسد

زان که هر بیگانه‌ای شایسته‌ی این نام نیست

تا مگر بینم رخ نیکوی تو

که فرق کند که ماه یا اوست؟

شمه‌ئی از غم عشق تو بیان نتوان کرد

یا شود متصل روز یکی گوشه ز شب

به آب چشمه‌ی حیوان شکر در پسته‌ی تنگش

که برآید ز جیب پیرهنی

گفت دلبر که بلی کرد ولی زود نکرد

گر از سر لاف خود برآریم

محروم از عطای تو، این نیز بگذرد

بگوی از آن لب شیرین که شهد می‌باری

خود را به زر نگر که چنان بر تو بسته است

ندیدم در غمت مونس بجز باد سحرگاهی

گر چه بکرد بلبل بی گل فغان و زاری

در زیر هفت پرده خیالی نیافته

تا از ملاء اعلا چون مه سپهی یابد

محمل عشق مرا خاک نیارد کشید

حقیقت مردن آن باشد که دور از دوستان میری

باری نگه کن ای که خداوند خرمنی

مخمور مداوم آب خواهد

بباید سوخت چون شمعش که صحبت با لگن گیرد

آب خورد فیض چون باران اوست

آن کس که نهد در طلب وصل تو پایی

شود غازی ز بعد آنک صد باره شهید آید

عاشق جانباز بین مرد کفن‌پوش بین

وز ماتم دل پلاس پوشیم

که لب به لب برسد جان به لب رسانیدی

روی بنمای که چندین دل خلقت ز قفاست

شایسته‌ی سکان سماوات نگردی

حاجت از وی طلب که اوست غنی

و فی ودادکم قد هجرت احبابی

پر گردن کشان غل می‌توان کرد

همچو عقرب دستها بر سر نهادیم ای پسر

خانه‌ی دین را که بس باریک شد استون عدل

جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم

نقاش ازل که نقش رویت بست

تا شدی بر مسند حکم شریعت پادشا

نه چنانست که دانند سترد

میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین

که لطفش را نهان‌ها برنتابد

بی تصرف چون شه شطرنج کن

مگر سیری نمی‌داند سگ مردار خوار تو

من از تو دست ندارم به بی‌وفایی باز

روان در پای جانان ریز اگر دستت دهد جانرا

تنگ میدان بسان هفتو رنگ

ورنه نارفتنم ای دوست ز بی‌پایی نیست

بدین قدر که تو از ما عنان بگردانی

تا بیان سر حق لایزالی او کند

من چو معزولان چرا در گوشه‌ای بنشسته‌ام

دایم از یار اگرچه مهجور است

هل تا برود نام من ای یار به زشتی

اگر چه رفت بتلخی و جان شیرین داد

هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا

وز خشمم انده تو خون جگر گشاده

روان و خرد را جزین راه نیست

بی شبهه و بی‌خوابی او قوت جگر سازد

خلق عالم برآورند خروش

در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟

بکام کسی داستانها زدن

مآخذت نکند هیچکس حبیبان را

تا آب ز چشم خود نرانی

ایکاش، از نخست سر و تن نداشتم

ز فرجام گیتی یکی یاد کن

چه نامبارک مرغی که در هوای تو نیست

یا مردوار سر به سر دار برکنم

نام ما دیوانه و رسوا نهاد

چو دراج زیر گلان با تذرو

گر انعامی نمی‌شاید ثوابی هم نمی‌ارزد

از دو زلفین چه تنبل آموزی

این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج

از اندیشه جان برفشانم همی

از سر لطف و نازکی از مگسی چه می‌شود

یک دیدن از دیدار تو خوشتر ز کل کاینات

نشسته با تو یکدم جای خالی

سر و پای گیتی نیابم همی

چون نداری رزق کمترآفرین

هر کرا بهر هنر بخت بپرورد به بر

همچو پروانه که شمعش ز مقابل برود

خردمند و بینادل و دوستدار

بجز خود هیچ نگذارد و با خود نیز بستیزد

چون به نماز اندرید روی به پس کم کنید

دانی که حقیقت ز چه دربند مجاز است؟

نهاد از بر پیل و بستند بار

مژده‌ی خاتم دولت بسلیمان دادند

کارنامه‌ی ناف آهو از دو جعدش ماند خوار

چراغ ایمن نمود، از فتنه‌ی باد

سه چیزست و هر سه به‌بنداندرست

زانک دریا آن کند زیرا که گوهر این کند

سال و ماه و روز و شب مشغول شاهد باز تست

تا که برین صفت بود، دل که برد ز چنگشان؟

کجا نام آن شاه کیخسروست

چند بینی غیر اگر احول نه‌ای

ور چه با معصیتی از در او «لا تیاس»

این راز که شاه یا گدائی

زنان اندر ایران چه شیران شوند

هله ای سرده مستم برهانم به تمامت

که به شمشیر جفا جز دل عشاق نخست

نظر چنین نکند آن که او به خود بیناست

همه رخ ز کین سیاوش پر آب

ننشیند مگر از خویش جدا بنشینند

در سقر زینهار خواهد کرد

که مردم چون سخن گویند بر هیچ

که آورد کلباد بد با سپاه

همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد

گردان چو سها کردن تا کی بود ای دلبر

جرم بر دور زمان نتوان نهاد

که دهقان همی گوید از باستان

لب بسته پیش منطق گویای مصطفی

آنجا که خدت آید ناید ز ماه ماهی

که چون خورشیدم از روزن نظر کرد

تنش را به خون غرقه بر دار کرد

گر پنجه شیر را شکارید

چو من با او سخن گویم چو موسی گاه لن باشم

در حقیقت آدمی نبود که حیوانی بود

سرش را سر اندر مغاک آوری

زانکه از بهر خرابی بخرابات آیند

در سلسله‌ی زلف چو زنار کشیدی

تو خویشتن بستانی که دست آن داری

که ما نیزه و تیغ داریم جفت

گر نماید بدو شکرت نبات

تا سرشگم سرخ چون عناب کرد

ز نیش لب چرا جانم بخستی؟

که باشد خردمند هم داستان

بمطمح نظر و طبع کان یسار خودست

کس بر تو درین ره ز تویی تو بتری نیست

چو کودک گهی آن و گه این خوهد

پیاده همی‌رفت ژوپین بدست

خلق کشد عقل کند فاش کند محشر خود

یا سیاه و تیره بی تو روزگارم نیست هست

آب زلال چبود؟ کوثر چه کار دارد؟

جهان کرده بر خویشتن تار و تنگ

بر سر کوی ستم تا خبر او چه رسد

آن را که با جمال نکو خوی یار نیست

عجب نبود که چون مجنون برآرد سر به شیدایی

توانگر کنم تانماند به رنج

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

چون شه و فرزین نباشد خاک بر سر فیل را

گرچه عالم خود برون از جام نیست

به دربان چنین گفت کای نامجوی

گر چه صید نیکوان دولت شمارد دام را

قبه از بیجاده سازد پایه از مینا زند

ز خون هر روز، رنگین آن چراگاه

نهانی دگر آشکارا دگر

کید به کوی عشق که آن جا مبارکست

غازیانه زان کمان ابروی تو

در دست یکی مغ‌بچه دادیم دگربار

چهارم چوب فروخت گیتی فروز

پیرانه سرم آگهی از بخت جوان آر

نکو بگذاشتی الحق نکو پیمان به سر بردی

شود در حلق زنبور انگبین گل

همه فاش کرد آنچ بودی نهان

گفتم این شاه کیست خسرو و سلطان کیست

فتنه به میدان درست عافیت اندر حرس

دل و مویم که بد سپید و سیاه

کجا روز جنگ از در کار بود

پس به ملک عالمش بخریده‌ام

مشک را قدر خوار خواهد کرد

هزار حیف که تختی و بارگاهی نیست

که شاخی گهر زین کمر بازکش

محتشمی کو که گدای تو نیست

ما را بسست اینکه برو آمدست کار

گرچه دشوار است، آسان می‌کشم

بسی گفت و انداخت از بیش و کم

ز طرف بارگاهی برنیاید

قولت نه به لفظ ناهی شر

که مادری و پرستاری و نگهبانی است

وزان تا زیان نام مردی ببرد

کز بهر نثار آن شه دربار درآمد

فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد

غمی که بر دل این جان فگار می‌گذرد

نوشت و زهر کارش آگاه کرد

حالی آن سرگشته را بر دار کرد

که ترا در امید و بیم افگند

مار را کودک به نادانی گرفت

نوشتند بر پهلوی نامه‌یی

مذنان صبح فالق الاصباح

از خیالت روز و شب در چشم من تصویر چیست

که شمع روشنی آنگه دهد که بگدازی

بر آمد بکام دل نیک خواه

سر بگرداند و جان در سر عذرا نکند

کز لعابش انگبین ناب جان‌پرور برند

خاک پایت چو سرمه اندر چشم

شکست اندر آمد به ایرانیان

دگر کس سخره ماتم نگردد

دوزخ بی مالک و فردوس بی رضوان تراست

که اهل دیده به مردم نگاه باز کند

نوشته به ابیات صدبار سی

چشمم از درج عقیقت گهر انگیزترست

همه ساله با خلق در شر و شورم

چه دانایی بوقت چینه چیدن

نشستی به آرام بر تخت عاج

همچو دزد آویخته بر دار ماست

کاتش دل را به آب دیدگان بنشانده‌ام

عاشقم بر روی خوبان، عاشقم، آری چه شد؟

چو من شاه باشم نگردد بلند

سرفرازست ولی چون تو سهی بالا نیست

همچو بیژن بند کن در چاه خواری جاه را

گه گوی دل به زلف چو چوگان همی بری

دژم روی با زیردستان ژکان

به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا شد

از دیده سرشگ از آن نباریم

فارغ گردم ز نام و از ننگ؟

نهد بر سر آن خسروانی کلاه

روز محشر در برم بینی دل خونین کباب

از آنست کین چنینم خوار داری

همچنین بی خودم از باده‌ی نوشین لبت

کمان و کمند و کمین آورند

کز عشق سر سپر ندارد

آب دریاها بسوزم عالمی هامون کنم

بر آب نقش لطیف نگار نتوان کرد

هر آنکس که از مهتری داشت بهر

ز بهر خوردن خون تو جمله تن شکمست

از نیش جنگجویی وز نوش عذرخواهی

همی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت

کزین گونه بر پای دارد سپهر

از نکته دل که آتشین باشد

خواجه سلام علیک عاشق مدهوش بین

کی دل و دیده پر از خون جگر داشتمی؟

تو را بر سر سرکش افسر کند

آخرم آن خشت زیر سرنهید

بست او میان به پیش یکی بت به چاکری

چون رو بمن نمودی دیگر ز من مپوشان

خداوند دانا و پروردگار

بنگر که چه خوش بر سر خمار برآمد

حقا که به فردوس همش چاکر می من

پس بیهده ما چه می‌فروشیم؟

درفش بزرگی و چندان سپاه

سیلم از خون جگر برکمر آمد

غم کند ناچار خاکی را بنسبت اقتضا

نزد بیمار تو خوشتر ز شفا، رنجوری

دلیر و خداوند توران سپاه

قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد

نشنیده‌ای که عشق برای بلا بود

در خانه‌ی او نکرد منزل

ز گفتار بیهوده شادان شود

میفروشند بخر یوسف کنعانی را

زخم او بر هیچ جانداری نگشتی کارگر

بت سنگین دل سیمین ندیدم

گرامی تنش را به یزدان سپرد

محجوب بود چشمی کو جمله سبب بیند

وز دو گیتی دل به یکبار از خوشی بیزار کن

آن یار نکرد یاد ما را

گشاده زبان باد و یزدان پرست

کز هر دو جهان قبله‌ی من روی تو باشد

تا شوی رسته ازین الفاظهای قیل و قال

ناچیزی توام، همه جا کرد شرمسار

همی‌بگذرد چون بود خویش من

آخر کار عاقبت جان مرا گزین کند

ای از بر من دور ندانم که کجایی

از گل گلزار عالم بوی تو

جهاندیدگان را همه پیش خواند

زانک هرگز کس ندیدست این مقام

پیش گفتارش جهل آمده هوش هوشنگ

هر که را تکیه بر عنایت اوست

که شاهی و گردنکشی را سزی

گر محتشمید وگر فقیرید

راه مست انگیز بر زن مست بیگه خیز را

لطف تو به کام دل رساند؟

ندیدی کس او را مگر گرمگاه

لشکر زنگت آورده بر چین حشر

تا بر گل مورد چون خوابگاه داری

از پسته‌ی دهان لب چون شکر آفتاب

کزین پس همه خشت بالین کنیم

کف موسی یکایک را به جای خویش بنشاند

زهی بیخ و زهی شاخ و زهی برگ و زهی بار

فرو گرفت زمین دلم خس و خاشاک

بدان تا تو را گردد ایران زمین

دل در آن زلف دلگسل بستست

افتاده چو زلف سیهت یک به دگر بر

بی تو مر دیده‌ی سنایی را

به خشکی چو پیل و نهنگ اندر آب

در سایه بود از تو کسی کو منی نداشت

زین قبل درد و بلای عاشقی بر سر کشیم

با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟

همه چشمه‌ی باغ پر ماغ دید

گو دمی بنشین که مهتابی خوشست

پرداخته مخزن امانی

خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود

ابا هر یکی موبدی رهنمون

بگو ای مه نمی‌دانم تو را خانه کجا باشد

بر بلایی که به جای تو برای تو کشم

از آن معنی رقیبان را خبر کردن توان؟ نتوان

بخندد همی لشکر و کشورت

گرچه غمت با گلم آمیختست

ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب

عشق بی‌بال جان فشان برود

نه نیکو بود مردم پیرکش

به کف شحنه وصلش به سر دار برآمد

با نبید ناب بودم دی و دوش

کنون عمری که فایت شد قضا کردن توان؟ نتوان

به پیچید یکسر ز فرمان شاه

دست حیرت نتواند که بدندان نبرد

چو ابر پرده‌ی خورشید سایه‌ی بالاش

دردمندم، نه عجب گر به دوا می‌نگرم

که بنهاد پیروز و فرخ قباد

او مرغ هواست و در هوا شد

کجا سودم کند پندت بدین طالع که من زادم

اگر دولت تو را جا داد در دلهای درویشان

ابا جامه‌ی روم گوهر نگار

در هوای شکر شیرین بسوخت

چون یوسف پیشگاه داری

کینه میجوئی، چو می‌بندی دهن

شد آن نامور دخت قیصرنژاد

چو آوازی به نزد کوه و گنبد

در او مجاز و حقیقت همی جدال کند

که ناامید ز درگاه یار می‌گذرد

شده لعل رخسار او شنبلید

ز سر طمع ببرم گر درو هوای تو نبود

بر سخت همه فایده‌ی روح به معیار

پشیمان گردد از آوردن گل

نیامد به زخم اندرون پایدار

ز دشت و کوه برویید صد هزار نبات

بی روی تو جاودان نخواهم

از تو دو کون بی‌خبر، پس تو عیان کیستی؟

وزان هرکسی دل بپرداختند

کرد بیهوده زبان خود دراز

چون از دم ماهی به سروی حمل آمد

سر اندر زیر پای آورد و زین کرد

سخن هرچ دانی که باید بگوی

با مرغ دلم گوید کو دام کجا دارد

تا کی سفر و نشاط صحرا

اسلام ترک کرده و ایمان فروخته!

چویابم به بیغاره بشتابمش

بجای جامه صوف ار صفا بود غم نیست

در جانت کتاب بردباری

این جماعت که نایبان تواند

بدان کار تاب اندر آورده بود

الشمس من الحیا توارت

ایمان من آن روی چو خورشید جهان بود

کان بی‌تو به این و آن برآید

خردمند و گرد و جهاندار بود

نثار خنجر خون‌ریز او کنم جان را

ندهی ور بدهی بوسه به هنگام دهی

دهنش پسته‌ی سخن‌گو بود

که بی‌مهر ماکس به ایران زمین

و اعوذ من راح یزید مزاحی

مه ز ترکستان گزین و ز ماه گردون دون عار دار

در میکده رو، شراب می‌نوش

بران شخ بی‌آب ننهاد چنگ

گنجشک مگر در نظر باز نیاید

به فعل زهرم اگر چه به قول چون شکرم

از بیخ هر نباتی شاخ شکر برآید

بزرگان بیدار و کنداوران

کز وهم و گمان زان سو می‌راند و می‌تازد

زیبا خوانند ترا و شیرین

ناله ز درد دل همه شب تا سحر کنیم

به درگاه مرد تن آسان رسید

عمر خود چون می‌گذارم روز و شب

خونش از بیم چو شاخ به قمست

زمانی دلکش و گاهی غم‌انگیز

به باغ از گیا یافت خواهد گزند

صد نوحه برآرد سر هر موی همی‌موید

گر بخوانی بنده باشم ور برانی چون کنم

بوی گل و بوستان نیابم

چرا بازماندم چنین سست و خوار

عاقبت قصد دل خسته ما کرد و برفت

بوحنیفه را چراغ امتان گفت او سه بار

او محتشم است و من فقیرم

به ایران گنکار ترکس تویی

نقش آهو را بگیرد دردمد آهو کند

ناکرده به جای من یکروز وفایی

صد بلا بر جان من بگماشتی

یکی رزم پیش آمدت سودمند

پس دگر بیرون نهادند از جهان

وی ظریفان از سیاهی رویتان شد همچو قار

به همه کس همی رسد دستش

سوی آسیابان رفت نزدیک شاه

ور تو عاشق نشدی پس طلب برهان چیست

گر نیست دلگشای تو این نیز بگذرد

که مس از ابلهی باشد به کان زر فرستادن

بیار ای و دل را به فردا مپای

زانکه تا من هستم از شادی نیم یک لحظه شاد

هم دوست‌تر از من نبود هر که گزینی

زمان دلربائی، دیده بستم

بلند و بزرگیش برتر ز راغ

از راه ببرد و همنشست آمد

در پای هزار خار داریم

آید به عیادت بر بیمار که داند؟

چه گویم جز از خامشی نیست روی

گوئی که بوی عیسی مریم گرفته است

درد جان عاشقان را نطق او مرهم بود

که باشد گل که در بستان برآرد سر به رعنایی

دودست گرامی به سر برنهاد

جان رفت جانبی که بدان جا گمان نرفت

هفت سلطان باده و دو جمله با هم دشمنست

سال‌ها انتظار باید کرد

سپرده هوا را بزنگار و گرد

چون شمع هر که سرکشی از سر بدر نکرد

اجل کار دگر دارد، امل کار دگر دارد

کاین عذر بیش با همگانم نمی‌رود

سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ

بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت می‌کنند

آخر کاری برای ما کن

از خوی خجلت زمین خشک را تر آینه

گر چه برون به رنگ و نگاری مزینند

بود فرزند نبود آمد چه سود

روی دادی به سوی حرب و کمین

کودک نگفت، جز سخن کودکانه‌ای

بر دیده‌ی هر دعوی بر دوخته پیکانها

ور بگویی پیش نی ره پیش نیست

دارم ز تو تا جان بود در دل هوا در جان هوس

بشنو این سازی که ما از خون دل بنواختیم

بهر این نو خاستگان در کهنه پیرایی شدند

کانکه نظاره‌ی لیلی نکند مجنونست

که جادو بندهای سخت در وقت سحر بندد

ما از همه پس تریم در راه

ای بی‌خبر از رنج حقیری چه حقیری

کاین مملکتت از ملک الموت رهاند

کت همه جامه چکانه بر چکید

جرم بر دور زمان نتوان نهاد

نبود از عاجزی وامق که عذرا ماند ازو عذرا

در کشد خوش خوش بر آتش صد جهان

جای کی ماند درین دل توبه و پرهیز را

چو تو را برد، بخندید به نادانی من

در طرب و خنده و درهای و هوی

آن جا چه مجال عقل‌ها بود

صومعه را هیچ عمارت مکن

دیدم به حقیقت که جزین کار مجاز است

کی قسم گفتی بدان زلف و بدان رخ پادشا

اگر چه مجلس او در جهان نمی‌گنجد

آن بود ز عشق او فتوحم

شهد عقیق رنگ تو چون موم قابل است

نه عبای خویش داند نه قبای شهریار

او کم از دیو بود زانک تن بی‌جانست

زانچه ناگفتنیست درگذریم

که اندر جهان روشناسست از آن گل

زر پختست نقره‌ی خامش

در چو می‌دانی برو، گو بسته باش

دل آزرده ز عشق یار زود آزار چون باشم

مرا برد بی آبی از چهر، رنگ

کامسال بهر شاخ یک آسیب صبا کرد

در همه مذهبی حلال و رواست

گهی با ساتکینی در مناجات

آن عیش و خوشی و آن زمان کو؟

در میان دین و عقلت در سفر باشد سفیر

مریض عاشقی درمان نخواهد

هل تا شوم هلاک تو آبم میار رو

با تو ای شادی جان غمهای دل

دیوانه‌ی اصلی شده از مهر تو عاقل

عقل به یک گوشه نشستن گرفت

پیش کس می بدین روایی نیست

و آن باده هنوز در سر ماست

قدر او بحر محیط و جود او ابر مطیر

روی یوسف دید دل بارش نداد

زیرا که دلم در ندبی باخته دارد

هر که در آینه‌ای می‌نگرد خودبین است

هر لحظه جام جام زلال بقا کشد

هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست

جانا چه توان ساخت بدین رخت و کیایی

در کنار مهوشی غلتید رفت

عل را در شرع او خوانند غمخوار و کیا

کام دل از جام غم انجام برآمد

کو گل لعل روش بستودست

آب خاکت را دهد ناگه بباد

گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم

با تنگی چشم او کان خوب ختن دارد

تن او را ز من کفن نبود

نظری کن تو، مرا عمر نمانده است بسی

بر روی تو صورت عیانی

گرد آتش گاه گبری در طواف

توده توده سنبلست و دسته دسته یاسمین

گفت: والی از کجا در خانه‌ی خمار نیست

ضیاء روز و شمع شب شکر لب بر کسان خمری

غیرت تو ساخت مرا شست شست

گر نگیری دست کار از دست رفت

به کف وصل در سپار کنیم

درین آتش اینجا رهایی مبادم

ور هوای کعبه داری از بیابان درگذر

زان که در عشق روی و رایت نیست

چو یک خطا ز تو بینند، صد گناه کنند

صلح‌جویان جدا شوند از هم

از بهر چه کارم آفرینند

ناگاه به رسته‌ی درون شو

عیش همه در دل شب می‌کند

غلام و اسب و سلاح و سوار و خیل و حشم

چه حاجتست به گل بزم ویس و رامین را

تا من به شب آفتاب بینم

بنهاد بر اسب خویشتن، زین

منم آن عالم اسرار که هر غیب بدانم

شد نفسش آتشین عشق یکی اژدهاست

به جان جوینده‌ی روی تو باشم

فتنه‌ی روزگار خویشتنی

مرکز درگاه را سد سکندر کرده‌اند

رسم و آئینش ببین و عدل و یا ساقش نگر

بنده‌ی آن خواب خرگوش شما

وی گفته هر آنچه دیده از یار

تنگ بر آفتاب و ماه کند

یوسفی بی‌خیال در چه نیست

من بر تو نگزینم دگر گر تو گزینی شو گزین

شور و شغبی از در خمار برآمد

خون حسرت کرده او را در لحد چون لاله‌زار

گر بود خواری چه خواهد بود نیز

چون با تو فتادم آشنایی

کاندر اندیشه‌ی تیغ آختن است

در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیست

که تو بر جوی روانی چو بخوردی دگر آید

هم در گذرد خوبی و زیبایی تو بیش

بی‌دلی از غم به جان آزرده گیر

شاخی که بد چو هیکل افعی تهی ز بار

کمان پیوسته بر بالین بیمار

چون تو مهمان علیک عین‌الله

که آن خورشید در روزن نیاید

در قدح جرعه‌ای و ما هشیار

جمال یار و شراب مغانه را چه شدست

از لبت گم بودگان را رهنمایی نیست هست

که از گلشن مرا یاد از رخ دلدار می‌آید

برگ زرین شود از دولت او در مه تیر

خراج روم بر قیصر نوشتست

عیار نیک بر کف گیر و یک ساعت عبارت کن

چون جگری بیش نیست سوخته بر خوان دل

روح‌القدس آشیان ندارد

بر عدد اختران ماه ورا مشتریست

جز بار ملامت نکشد محمل ایشان

با فراقش چه کار داشتمی؟

همه هیچند شما قبله رخ شاه کنید

طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند

خون شود لعل از پی رخسار یار

گویم المنةلله که مرا یاری هست

نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی

یک بار از این خانه بر این بام برآیید

خود ببخشایی بر آن کش این هوس درسر بود

لذت شکر از شکر دیدن

کمزن و قلاش و مست و رند و دردی خوار باش

و آب شکر بلب لعل شکر خا می‌ریخت

در کنار افشان ز چشم و چشمه‌ی حیوان شمر

بتاریکی درون، این روشنی چیست

چون که جان در جام کردی تنگ در کش جام را

یعقوب قرین پیرهن گردد

ساعتی از عزل معزولان عالم یاد کن

به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی

ز شوق دیدن و گفتار جانان

حشمت و مملکت خسرو ایران ارزد

از مهر دگر خوبان دل پاک نباشد

مه من ار خوهد از عقد سال بگشاید

گهی از رنج گردم باز شهمات

وز تبشی شب مرا رشک بهار می‌کند

خوانند ترا بت زره پوش

آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد

من چه گویم زبان گویا هم

ای خوشا آنکس که او دل بر جهان ننهاده است

تو گویی کم مزن من می‌زنم کم

خانه بر بامت کند کبک دری

در پیش هوا بایستادیم

چون ساغر می به قهقه آمد

قلاش‌ترین روزگارم

زحمتم آید، ار کنم از غم تو حکایتی

بوسه گه چشم و لب گه در و گه بام تست

چرا گاه بیمار و گاهی خوشست

از برای فتنه را شاگردی آزر گرفت

بر همه دیوار و بامش میفکند

الا به من مغ مسپارید علی‌الله

تا به چرخ هفتمین جستیم نیست

آبروی خود به عمدا ریخته

همچو یارم ز دست می‌برود

در چلیپاهای زلف آویخته

اولین و آخرین را درکشید

گه به لطف از لعل نوشین شمعها افروخته

بلبل از گلشن بی گل به نوایی نرسد

در هوا چون فاخته پری و بال آخته

خون مرا باز خوریدن گرفت

پای اندر چنان ستانه منه

مخمور میم، می مغان کو؟

کس را بگذشتن ز سر حد گدایی

از شرش شور شکر خنده شیرین که برد

اشگ همی بیختم چو مشک همی بیخت

چگونه جسم بود آن تن چو جان که توراست

کیست کو هم بسته و پا بسته‌ی این دام نیست

غم پالان و افساری ندارد

هزاران جان فدای جان جانان

که چون جام طرب نوشد دو عالم جرعه‌دان سازد

خاک پایش از عزیزی توتیایی دیگرست

بردلم چند زنی ناوک دلدوز امشب

فخر حوران خوانمت یا رامش جان ای پسر

جامه‌ی کعبه بی‌نماز مکن

عاشقی جانانه خودکامی و خودرایی بود

دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد

کرد ما را بسته و ناگاه کرد

مرگ خوشتر تا چنین با درد هجران زیستن

مر مرا دوست همی وعده‌ی دیدار دهد

در مجلس وجود شراب از عدم خورند

چون عین و قاف باش همه ساله پشت قوز

می‌زن به دروغ مرحبایی

گفتا که حال منکری از شرط منکریست

کفگیر می‌زند که چنینست خوی دوست

گه همه دردی کنی گاه همه دارویی

بیهوده قصه‌ی خود در پیش تو چه خوانم؟

من قیاسی گیرم آن را هم ز خود

زود از دنیا برآریمت مدام

کز کدامین مکمنی سر بر کند

تو حقه‌ی در بگشا سنگش به گهر بشکن

آفتابش آن زمان گردد معین

مسلم نیست عریانی مر آن کس را که عر باشد

گفت اگر مکرست یک ره مرده گیر

فرو گذاشته بر روی پرده‌های حروف

زهد و تقوی فضل را محراب شد

چون قلم رفت بهر سوی و به سر باز آمد

گفت بنما یا فتادم من به زیر

رنج چو از تو باشدم راحت خویش خوانمش

قصه با طالب بگو بر خوان عبس

جنس موسی هر آنک در پاکیست

کانچ خواهی و آنچ گویی آن شود

ای آنکه مرا همیشه یادی

تا نیاید از من این منکر خطا

عذر خواهد من سرش برم ز تن

خیره گشت و جام از دستش فتاد

کز گله گرگ راند همچو سگ شبانان

کشتمش کان خاک ستار ویست

که زامقلو تو را درد و زانقلوه عناست

می‌کشندت سوی کفران و کنشت

که آن را نیست آرامی دریغا

هر کس از پندار خود مسرور به

جان عزیز من مگر دیگر به کنعان می‌رسد

بندگی را چون تو دادی زندگی

که کس به شهد نپرورد در نمکدان در

غیر حق را من عدم انگاشتم

خنب نگون گشت و قرابه شکست

تا به زیر کوه تازان نعل ریز

مرا چه‌ای؟ و ندانم که با کس دگر آیی؟

آن حقی کرده‌ی من نیستی

نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا

گویمت چیزی منه نامم شحیح

خانه‌ی دولت تو، محکم نیست

و آن درختی که یکش هفصد بود

رقص رقصان گشته در پهنای چرخ

بلک بر دریای پر اشکوه زد

از فراق تو بگو: چند بلاها بینیم؟

بی‌خبر از مستی و ذوق میش

که آن همای بدین استخوان نمی‌ارزد

در جمادی می‌دمی سر کهن

چون فاخته بر چنار می‌نالم

از قدیم این کارها کار منست

باطن و ظاهر همه با عشق خوش خو خو کند

کین علف‌زاریست ز اندازه برون

این همه سنگ محن بر سر ما زان آید

پر فزود از حد و ناخن شد دراز

کار تو چونست آنجا، بازگوی

پس کراهت باشد از وی در نماز

نشسته‌ایم و بر این گنج، پاسبان شده‌ایم

کش بیابم مار بستانم ازو

تا سر تجلی ازل جمله بیان شد

که بود حی از حیات آن دمی

عاشق بی سر و سامان چه خوش است

وان دگر در چشم او می‌دید زنگ

چشم بیمار پرسی از رنجور

خلق دلدار و کم‌آزار و ملیح

دام، مانند گلشنی زیباست

بی‌بهارش غنچه‌ها ناکفته بود

نک زهره غزل گویان در برج قمر آمد

ز اندکی پیدا بود قانون کل

حیف باشد به هر زبان گفتن؟

کابر بیماری بپوشد ماه او

بود مرا دل سرگشته در قفای شما

زین رئیس و اختیار شاه ما

هر که هستی، از خرد بیگانه‌ای

محو نور دانش سلطان ما

این بار قدح لبالب آمد

او بناکفوی ز تخویف فساد

رنگ رخش آخر از چه زیباست؟

چون شود عنقا شکسته از غراب

خود پرستی نکند هر که بود باده پرست

بهر عشق او را خدا لولاک گفت

خرما ببصره زیره بکرمان همی برند

جست و جویی کرد هم ز اسرار او

حلوا شده کلی حلوات مبارک باد

دیده‌ی صبر و توکل دوختی

عیسیی؟ آب حیاتی؟ جانی؟

دست دست تست دست از من بدار

نظر دریغ ندارند مالکان قلوب

لیک مسخ دل بود ای بوالفطن

کنون هنگام گوهر سفتن تست

کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد

چیزیست که از آتش بر عشق کمر سازد

نارسیده از وی او را زحمتی

سپرش تن است، ترسم که بدور رسد خدنگش

خوش بخوردند از نهیب طمع را

ماه چون در برج آبی شد ز باران چاره نیست

او در خانه‌ی مرا زد لاجرم

بت پرستی مکن، این ملک خدائی دارد

زو گریزان تا بزیر یک درخت

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

در کف تو خاک گردد زر بده

چو کافر در مسلمان اوفتاده

بر سر آتش کسان هوشمند

مشنو که باده‌ی طرب انگیز خوشترست

بخل بر خوان خداوند غنی

بزد چنگی و نالان کرد ما را

من بشر بودم ولی یوحی الی

نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار می‌آید

این زمان هم‌چون زنان از ما گریخت

بیچاره بماند بی‌تو ناچار

این چنین چشم شقی گو کور شو

همبازی آن زلف رسن باز نیاید

جست در خر دل نه دل بد نه جگر

گه بخرمن و زم، زمان حصاد

زهره‌اش بدریدی و دل خون شدی

ور سفری در دلست جز بر دلدار نیست

بهر مهمان گستر آن سوی دگر

کانجا که آن جمال است انسان چه کار دارد؟

لیک ای جان در اگر نتوان نشست

گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب

تا نباشد عشق اوتان گوش کش

آن را که ز عشق تو دل ریش ندارد

پیشتر از دانه‌ها نان دیده‌اند

دل ما عیش را از سر نگیرد

کو فرو مرد از یکی خش خشت موش

مانده‌ام چون خاک بر خاک درت خوار و حقیر

که ز اسپر بگذرد نوک سنان

قد چون تیر من کمان گردد

عدل آری بر خوری جف القلم

خون چکد از دیده‌ی گریان من

آتش او ریشهاشان می‌ربود

نگه دار این نشانی را میان ما نشان باشد

بت بر آن بت‌پرست اولیترست

مبتلای درد هجرانم مکن

ای برادر مر ترا این خرس کیست

خبر از مقدم یاران که دهد یارانرا

که آن فزون آمد ز کوششهای جان

که دل نگیرد همچون هدف به خویشتنش

کوه را از بیخ و از بن برکند

نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد

که ز بادش گونه گونه رقصهاست

سر دو جهان، ولی مکن فاش

سوی این روبه نشاید شد دلیر

بلبل دلشده را بوی بهار آوردند

تا به چیزی خویشتن پیدا کند

چکیده‌ایم اگر هر یک از تن دگری

کاد فقر ان یعی کفرا یبیر

تا بزنم بانگ و فغان خود حشری می‌نشود

تا میان رسته قصیل سبز و کشت

کاتش سودای او در دل شیدا گرفت

هم بر ادبار و بر افلاسش گوا

کار هرگز بر تو نگشاید مدام

او چنان لرزان که عور از زمهریر

پشت سرش برآمده و گردنش دوتاست

در فراق دوست سوزید از شرر

پس سزای متکبر سر بی‌ذوق بس است

مرد آمد گفت دفع ناصواب

وز دو چشمش خمار بشکستیم

پای درویشان بخستی زار زار

همچو من فتنه بر آن شکل و شمائل می‌شد

بیست کرت رمح و تیر از وی شکست

غیر مه هیچ نباشد که بدو می‌مانی

زانک شرح این ورای آگهیست

میان روز و شب پنهان دلش همچون سحر باشد

از دل یعقوب کی شد ناپدید

چو عاشق تو شدم قصه واژگون کردی

همچنین بودست پیدا و نهان

آن یک اندر یک، یکی باشد تمام

می‌فکندی از غم و اندوه او

با لعل تو شکر است همشیره

سر صحن خانه شد بر ما پدید

وی راحت و آرام دل مستان سلامت می‌کنند

چون نه‌ای با جنگ مردان آشنا

وندر دل من الا سودات نمی‌افتد

بگذرانید از تک افلاکیان

لیکن نتوان گفت که زیباتر از اینست

تا در آید شادی نو ز اصل خیر

دل بی دوست دلی غمگین است

چون قلم بر تو چنان خطی کشید

خانه ش بده بادا که او بر شهر ما عاشق نشد

به از آن زنده که باشد دور و رد

کسی دارد که خواهانش تو باشی

زشت‌آوازی و کوری شد دوتا

می بیارید و بخوانید خوش آوازانرا

نیک‌خواه مخزن و مالت منم

اصلی است آنچنان که سیاهی کلاغ را

پیش ازین تن بوده هم پیوند و خویش

بنگر که چه خوش بر سر خمار برآمد

خفت کیرش شهوتش کلی رمید

بر من آخر این چه نام افتاد باز؟

هر کسی را اصطلاحی داده‌ام

چندین جفای خار مغیلان که می‌برد

باز گشته با غنایم سودمند

من نمی‌دانم چه سر دارد دلم

چیزی از بخشش ز من درخواست کن

هر که ندارد دلی طالب دلدار نیست

این تنم از تیر چون پرویز نیست

به بوی آنکه یک باری تو هم مهمان من باشی

وقت خواب آید بروبم جایکت

داند او تا بر که می‌باید گریست

که ترا من ره‌برم تا مرغزار

بهاروار به گل سر به سر بیارایی

این بود پیوندی بی انتها

ای زهره کلید در خمار کی دارد

دست داد آن لحظه نادر حکمتش

با حریفان سرگرانی ساقیا

حس چو کفی دید و دل دریاش دید

بسکه از چشمم بدامن للی لالا گرفت

سر آن بشنو ز من در ماجرا

هم نیروی نشستن و هم راه رفتن است

می‌گذشت از سوی مکتب آن زمان

تا تابش خورشیدش از عرش فرازآید

ورنه بودی شاه مردان کیر خر

خود که بینم، که بر تو بگزینم؟

از وقاحت بی صلا و بی سلام

کافری نه بندگی باشد ترا

گرچه آید ظاهرا زیشان جفا

گفتم اینک نوبت دانستن است

روبها خرگوش بستان بی غلط

تو برو چاکر او شو که به یک بار بداند

ز اختیار خویش گشتی مهتدی

نغز پرداختی آخر تو نگویی که چه بود؟

چون نمی‌بینم هلال پاک را

دیو باشد اگرش ملک سلیمان باید

بر درش بنهاده باشد رو و سر

بیا رویم سوی مسجد و نماز کنیم

چشمکم زد آستین من درید

تا او شکری شیرین در سرکه درآمیزد

حال ظاهر گویمت در طاق وجفت

به شادی چون نیم لایق، مرا تیمار اولی‌تر

سجده آرد پیش او در سجده‌گاه

گر چه درد از قبلت عین دواست

جز به خواری و گدایی نامدم

عشقی که زنده‌ای چو تواش در میان بود

آن طبیبان مرضهای نهان

آنچ این دلم از نیاز گوید

کی بود خود دیده مانند شنود

بر سر کویت تماشایی خوش است

کی فراق روی شاهان زان کمست

از بلبل شوریده فغان در چمن افتد

حکم حقست این که اینجا باز نه

به گدایان کوی تو محتاج

تا ببینم چون شود این عاقبت

ذره ذره همچو مجنون عاشق مشهور بود

خود بیامد کافری با جامه‌ای

زنار سر زلفش دربند هر ایمانی

چون نپرسیدی تو از روی کرم

زر به از بت، می‌ببایستش فروخت

بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز

مگرد ایمن و فارغ، زمانه راهزن است

با یکی جغدی که او فرشی بود

از شکر مصر را شکایت نیست

ای کریم ابن الکریم ابن الکریم

هیهات! که خورشید پرستیم دگربار

لیک کرد اکرام و همراهی نمود

ازین شکسته‌ی دلخسته هم دریغ مدار

کرم باشد کش وطن سرگین بود

کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر

گفت آنک در سبو مخفیست آن

ترک تاز غم سودای وی از چند گذشت

خالی از کدیه مثال جنتست

از یک سر مویی که ز رخسار گشادند

مسجد و سجده‌کنان را سوختن

هر زمان مرغی بطرف گلستان می‌آمدت

غالب آمد خنده بر سود و زیان

نبود روز شب عاشق سودایی را

بوک قطبی باشد و شاه جلیل

هر دم بت نو سازد گویی که شمن دارد

تا نسوزاند چنان آهی حجاب

نهانی از همه عالم، ز بسکه پیدایی

زو برون شو کرد و در لاغش کشید

بی نصیب از دردی دلگیر هجران تو باد

چاشتگه بیرون شدی آن خوب‌کیش

حزن فراق تو کرده بود ضریرم

باید اول طالب مردی شوی

می‌دان که کان لعل و عقیق است و معدنیست

نیست این باری نشان عاشقان

گر به گلزاری گذر خواهیم کرد

تا ازین ره بشنوی بانگ نماز

ملک اینجا بایدت در باختن

چونک پیغامبر بدادست السلام

از افق جان تو هلال حقیقت

از قدوم این شه بی حاشیت

یاد آن افسانه کردی عاقبت

از دل تو کی رود حب الوطن

فریب چشم تو تا چند خون من ریزد؟

برگ بی برگی بود ما را نوال

شوریدگی از سلسله‌ی موی تو نبود

جمع آمد رنجتان زین کربلا

حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش

پس ببرمشان نخست از همدگر

همه از نرگس مخمور تو خمار شدند

نه درو بوی طعام و نه نشان

اوفتاده بسی سگان در وی

کاینه‌ی جانند و ز آیینه بهند

چون دو بت در دیده‌ی جان عزیز

دایه را بگذار کو بدرایه است

گر از تو کار نیاید، زمانه را چه گناه

مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ

کان خوبی و زیبایی بی‌مثل و ندید آمد

از پی هر مشکلش مفتاح داد

هیچ نگویی بدو کین چه پریشانی است؟

لایق انفاس و گفتار تو نیست

سبک جان در نیفشاندن گرانیست

گویدم که پاسبانی می‌کنم

دارم ز تو من درین نشیمن،

آتشی در وی ز دوزخ شد پدید

نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند

که کمم در وقت جنگ از پیرزن

بی‌خبر شد، شور و مستی می‌کند

چاشت‌خوردت باشد ای شاه گزین

زانک خود را از تو می‌نشناختم

در شب و در روزها آرد دعا

ز روی نسبت ما قطره‌ایم و دریا تو

شیر خواهد گاو را ناچار کشت

مر مرا در هیچ صفی آن زمان آن جا ندید

از چه آخر تشنه‌ی خون منید

چون که من پیوسته غمخوار توام

بر رخ خفته گرفته جای و ساز

جهلست خردمندی و دیوانه خردمند

من نخواهم چشم زودم کور کن

پرده برانداز از آن یقین گمان سوز

خاص بسپارید و یک آن شما

وان ابروی چون کمان چه می‌شد

از خلافت مردمان را نیست بد

مفلسی را بی‌سر و سامان مکن

مغز جوزی کاندرو مغزی نبود

خط غبار تو خود زان نکوتر آمده است

خرد می‌خایید آهن را پدید

ور نه در راه، پیچ و تاب نبود

او گداچشمست اگر سلطان بود

مستیش به سر برشد و از اسب درافکند

درد سر افزون شدم بیرون شوید

در بزم بحر نوشان پیمانه‌ای چه سنجد؟

گر به پیش تو دل و جان آورم

بخلوت کی دهد دستش که بی پیمانه بنشیند

شاخه‌های خشک را بر می‌کنم

در ندبی ملک هر دو کون نمانی

آسمان قدرست و اخترباره‌ای

این لگن گر نبود شمع تو را صد لگنست

آنچنان لقمه نی بخشش نه سخاست

با من آن یار اگر عشق نبازد چه کنم؟

طعن بر پیغامبری‌ام می‌زدی

آن طناب چنبری بهر چه چندان تافتست

کاروان شد دور و نزدیکست شب

آنرا که تو نباشی دنیا و دین نباشد

اندر آن سودا فرو شد تا عنق

کخر دل من بدان دهان ماند

بر گرفت و برد تا پیش تبار

بادی که می‌وزد ز گلستان صبحگاه

خود ورا پروای غیر دوست کو

هلالش حاجب خورشید پیوست

صاحب آن باشد اندر طبع و خو

مرا که نیست به جز دامن تو دست آویز

نیست ما را از قضای حق گله

کز خاک سیه قافله مور برآمد

تا نباید که خدا در یابد آن

فریاد و فغان از دل ابرار برآمد

زین قدر گمراه شد آن بوالفضول

بخطا مشک ختن بر سمنت پاشیدست

این گناه از ما و از تقصیر نیست

گریه‌ی بلبل، ندانستم ز چیست

جز دل اسپید همچون برف نیست

آن مه نادر که او در خانه جوزا نبود

در شکستند و تن واحد شدند

چو می کشیش، میفگن، ببند بر فتراک

نهاده بر خویش گوپال و رخت

با زمانی دگر افکن که کنون بیهوشند

از سیه‌رویان کند فردا ترا

این مادر دهر الحق شیرین پسری دارد

خداوند شمشیر و گوپال را

آن که گرفت دست تو خاصبک زمان بود

کودکی دارد ولیکن پرفنیست

که نیست از وی گزیرم، با که گویم؟

بپیچی ازین بد نگردی کهن

کان گدایی گشت عاشق بر ایاز

تا رهانم مر شما را از ندم

بسر کوی تو، هر شب غوغاست

فزاینده‌ی دانش و فر و زور

عیسی زایید اگر بزایید

از حکایت گیر معنی ای زبون

زان زمان کاندوه جانانم گرفت

نرستی کس از تیر او بی‌گمان

زو همه ناله‌ی دلهای گرفتار آید

یک به یک زان سان که اندر شیر مو

زین مکان، خیره عزم راه مکن

بگفت آنچ از آتش و دود دید

زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد

آب رویش پیش لشکر برده‌اند

بیا، تا مونس غارم تو باشی

خرامان به چنگ نهنگ آمدید

ذره‌ی سرگشته کو در مهرورزی ماهرست

قلب و نیکو را محک بنهاده است

این چه نقش است، این چه تار است، این چه پود

ببخشای بر مردم تنگدست

خاک چه دانست که او غمزه غمازه شود

از سجود و از تحیرهای خلق

می‌کنم از آب چشم خانه‌ی دل را خراب

سر مایه‌ی کارها بنگرد

چو گوش بر سخن بلبل سحر می‌کرد

هر دو معنی بود پیش فهم نیک

پادشاهان همه نان از در ما می‌خواهند

به داغ سپهدار توران گروه

دو هزار بولهب هم خوش و پرنیاز گردد

از مسلمانان نهان اولیترست

در خانه‌ی طفیلی مهمان چه کار دارد؟

شده گوش کر یکسر از بانگ کوس

منج نیکوتر بود در انگبین

ور نماید مشتری مکرست و فن

که مطلوب است در شب روشنایی

یکی چاره سازم بداندیش را

بدین قندی که در دندان درآمد

تا شناسی از طنین اشکسته را

و آن وعده‌ی خود وفا نکردی

دو رخ کرد از خواهران ناپدید

به هیچ روی مهی شب نقاب نتوان دید

هر که یابد اجرتش آورده‌ام

نمیشناخت کس این راه تیره را پایان

ز نیک و بد گردش روزگار

عاشق درگاه را خلق حسن واجبست

کی برد جان غیر آن کو صادقست

مقصود من پر غم ز اشیا همه او دیدم

که خورشید گشت از جهان ناپدید

رقعه برخواند و برو خون بار شد

از سر ما دست دار ای پای‌مرد

ملک عالم به من رها که کند؟

که دستور فرخنده گشتاسپ بود

امروز زلف دوست بود کان مشوش است

صد هزاران قصر و ایوانها و باغ

تو نیز این قدر از میهمان دریغ مدار

بیامد نوان پیش اسفندیار

پرست کافت جان عقاب می‌گردد

تو به از من حافظی دیگر مجو

هم رفیق خانه، هم یار سفر

همی گیتی از دادش آباد گشت

معدن نقره و زرست و یقین پرگهرست

چیست آکنده بگو مصدوق حال

ز برگ بی‌نوایی‌شان نوایی

ز تو دور بادا بد بدکنش

خضر راهی برگزین گر آب حیوان بایدت

در چرا از اخرج المرعی چران

بصف سرو و لاله میروئی

نه آن تیز چنگ اژدهای بزرگ

بنمای که را دیدی کز عشق رقم دارد

زهره کی دارد که آید در نظر

بی روز رخت در شب دیجور بماندیم

جهان را یکی خواستار آمدست

بعاریت نتوان گشت از این صفت مغرور

جمله را جستیم نتوانی تو رست

پشت زمین همچو گور جمله دهان بود

ز پیروزه بر سر نهاد افسرش

چو ببینند رخ ما طرب از سر گیرند

بی توقف بی تامل بی امان

بس کن و بر من جفا چندین مکن

چه پیچان همانا که بیجان شود

بوک جایی یک دمش آرم به دست

یار ما آنجا کریم و دلکشست

هر دو، رو کردند بر جای دگر

بر کوهه‌ی ریگ بر پای باش

جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست

تا ببینی این علامات بلا

به حال من نظری کن که، سخت مسکینم

چو دیدار او دید پس شهریار

چو نام دیده‌ی ما برسحاب بنویسند

نه از فتیل و پنبه و روغن بود

من آن بلبل نیم باری که گل را بر تو بگزینم

که بر تخت تو ناسزایی نشست

دوست چو بالاست به بالا خوشست

او کند هر خصم از خصمی جدا

مرا هوای خرابات و باده و چنگ است

تهی کردم از بت‌پرستان زمین

که کام دل بستانم چنانکه معهودست

هی سخن گفتی و باطل شد نماز

همیشه جان بکف و سر بر آستان دارم

بسی داشتی رزم رستم به یاد

با قد به خم رفته در حین به میان آید

دید در خواب او خضر را در خضر

بیا، زان پیش کز عالم بکلی رخت بربندم

که اکنون چه گویی چه بینم شگفت

که رفت روزه و هنگام عید باز آمد

کز بهاری لافد ایشان در دیند

در دامت اوفتادم چون مرغ پر شکسته

سراپرده و خیمه زد با سپاه

چون من قفص پرداخته سوی سلیمان می‌رود

خویشتن را بر شغالان عرضه کرد

کند ایثار بر تو مرجان را

همی گفت و لبها پر از بادسرد

نشود چشم من تهی ز گلاب

تا گمان آید که ایشان زان ده‌اند

از شوق شود پاره هر جامه که بردوزم

که هرگز نیابد تنم خواب و خورد

دانم که از او عالم غوغای دگر دارد

وان رمیدن از لقای صالحان

جز مردم آرد می‌نکند آسیای خاک

ورا نزد من نیز دیدار نیست

که شمه‌ئی ز غم روزگار بنویسد

در خورش افزون خورد از بیست کس

مکانی همچو من، فرخنده و پاک

همان نیز ژوپین و شمشیر کین

برو جاروب لا بستان که لا بس خانه روب آمد

که ندارد تجربه در مسلکی

من غریب ندارم مگر تو را ای دوست

روانش ز آواز او تیره شد

آفتابی نو به صحرا آمدی

کو بود منبع ز نور آسمان

بهر راهی که روئی، خار راهی

مفرمای و مپسند چندین خروش

وین بنفشه و سوسن و ریحان کیست

پابرهنه کین چه غلغلهاست هان

گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری

بدادند و گشتند زان شادکام

زبان ناطقه دربست چون دهان بگشاد

بی‌خبر کز بام افتادم چو طشت

ندیده زحمت سوزن، کدام پیرهن است

به کین خواستن هیچ کندی مدار

شاباش زهی ارزان یعنی بنمی ارزد

زانک در ظلمات شد او را وطن

ولی پیش که خوانم؟ با که گویم؟

نه در چنگ ترکان سرگشته شد

وانگه از ابروش در قوس آمده

ان تمارضتم لدینا تمرضوا

نیک بنگر به کار درهم خویش

دژم بودم از اختر کینه‌کش

چشمه‌های سلسبیل از مهر آن عیار خود

گردن ایشان بدین حیلت زدند

چه سیل خواهد ازین تیره خاکدان برخاست!

ز گردنکشان برگزیند ترا

بشرط آنکه جرس ناله و فغان نکند

تا زلال حزم خواجه تیره شد

چو نور صبحگاهی در بهاران

بزرگان گیتی ورا بنده باد

صوفی تو نگر که آن کی دارد

هست او چون سنگ خارا بر قرار

گر از این بیش نگدازد، زهی دولت زهی دولت

دگر سوی ز اول کشید اندکی

زانرو که ترک ترک ختائی بود و صواب

جان تو ما را نبودست زین خبر

ز دروازه بیرون جهانی خوش است

ازو برکشیدند ببر بیان

همیشه این چنین صبحی هلاک کاروان باشد

پس مترس از جسم و جان بیرون شدن

ورای این رواق هفت طاقی

بماند اندر آن خوردن اندر شگفت

ولیکن از لب من جان بلب توانی برد

فخر دنیا خوان مرا و رکن دین

ای بسا دام، که در پیش و پس است

وزان روی اسپ یل تاج‌بخش

هندوی شب نعره زنان کان ترک در خرگاه شد

تا نگردد ز اعتراض او روی‌زرد

در انتظار تو صد زهر خورده بی تریاک

بران دین که خوانی همی پهلوی

رقص می‌کردی و برگفتی مدام

فرخ آنکس کو سوی معنی شتافت

این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

دو شاه گرامی دو فرخ سروش

کی قصد ملک من دارد چو او خاقان من باشد

بار اسپان و استران نتوان نهاد

کرسی مملکت و مسند شاهنشاهی!،

در کین به گشتاسپ بر بسته شد

در دمم سیم مذاب از دیده بر زر می‌چکد

قاضی مسکین چه داند زان دو بند

چنان خو کرد با دردت که نارد یاد، درمان را

به گیتی فزونی ندارد نژاد

ساقی دشت می‌کند برکه و غار می‌کشد

عاشقست آن خواجه بر آهنگری

بقای خویش چندانی نمی‌بینم نمی‌بینم

خداوند پیل و خداوند مور

من از بادام ساقی مست وساقی مست خواب

گر بدین راضی شوم باشد شقاق

یار نام‌آور که از ما ننگ داشت

به بالای آن پر لختی بسوخت

چو خلق حق نشناسد نه نیک خوست بدست

که بدرد پرده‌ی جود و سخا

که من با تو بگویم: کان که دارد؟

خلیده رخان تیره گشته روان

برفت و مشعله‌ی عمر مرد و زن بنشست

مسجدی جز مسجد او ساختند

چون تو به گاه خنده، گیری در آستین لب

ازو شاد شد دوده‌ی نامدار

وان نور به نور بازدادند

ای غلام و چاکران ما روت را

چو جان من به لب آمد چه می‌کنم تریاک؟

برآویز با رستم کینه‌کش

طاسش اندر ناله آمد زار زار

وز کرم نگرفت در جرمم اله

نیست راهی که درو پای من و خار تو نیست

نماند به کس جز به سام سوار

بفکند سپر را سبک و بر سپر افتاد

و آن سلامت در میان آفتش

قلاش وار بر در خمار مانده‌ام

ز بدخواه وز شاه کابلستان

صیقل فریاد من زنگار گردون می‌زدود

لحن خواندن لفظ حی عل فلاح

سترد از چهره، گرد بید و عرعر

بزرگست و بادانش و نیک‌نام

چو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندید

گشت دیوانه ز عشق فتح باب

جهان نمی‌شود آباد جز به سلطانی

کجا پیش رو داشتی ساروان

و آه دلسوز نفیر و سینه نفخ صور ماست

تیز رو گو پیش ره بگرفته‌ام

بزنم بر سپه آنگه به سپهدار رسم

کمند آر و گرز گران آر و گبر

غم نخورم غم نخورم غم نخورم تا چه شود

شکل دیگر گشته خلق و خلق او

تا کشم از دو لعل او باده‌ی ناب می‌روم

یکی جام می خواست و بگشاد لب

بباده لعل لب آبدار می‌شویند

ترک کن خواهیم استافیل را

وه که طاوس جمال تو چه پرها دارد

ز ناموران وز گردان شاه

به سوی طره پرتاب رفتند

چون بود دفع خیال و خواب شوم

علی‌رغم من مسکین شنیدی

دریغ آن شده رنجهای کهن

گوئیا زلف تو دارد که بسی آشفتست

همچو اصحاب عزا بوسیده خاک

ننگری جز خشمگین، بر روی ما

ز باران همی جست راه گریز

ور دل ندهد دل را ویران چو حلب بیند

حق نجس را پاک گرداند بدان

بر رمح جدل سنان معقول

بزرگی برین رهنمای آوری

بیادگار من خسته دل نگه می‌دار

شد دو پر آن مرغ یک‌پر پر گشود

کس، درین پرده نیست محرم راز

جوانی سرافراز و اسپی بلند

کان طره ز حسن بر سر آمد

که سر اینها ندارد درد دین

بده بار دگر، گر هست باقی

پر و بالش بی‌گناهی می‌کنند

پیرگشتم ، خط آزادیم بخش

گفت از شوق و قضای ایزدی

آب شیرین ببرد لعل شکر گفتارش

آنچ خواندی کن عمل جان پدر

به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد

دار با من یادم آید ساعتی

سر سودای بی‌پایان ندارم

باغها در مرگ و جان کندن رسند

طرف کله برشکست وماه برآمد

گفت بنگر فسق و عشرت کردنی

فوت شود وصل دوست از تو به تاخیر او

صبح صادق صبح کاذب از چه خاست

از آنک کار پری خوان همیشه افسونست

للخبیثات الخبیثین زد فروغ

به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی

بوی جنسیت کند جذب صفات

تراشیده‌ی ناتراشیده است

از مقام خفتنش آگه شوید

ز حیله‌سازی تو، گشته مطبخی نالان

آمنی با خوف ناوردی کرب

و آنچ بگفت ناید آن کز تو به جان عطا رسد

خویشتن را کر مکن هر سو مجه

دامن ناز اندر آن عالم کشان خواهیم کرد

زانک بد مرگیست این خواب گران

اقرار کن برندی و زانکار غم مخور

موسی اندر صدر خانه در درون

مانا که رنج و سعی فقیران، ثمر نداشت

که درین خانه درون خود هست کس

مهلتی دادش که او را بعد فردا می‌کشد

هیچ نندیشم بجز دلخواه تو

ای دوست بزرگواریی کن

کز یزید و شمر دید آن خاندان

گر آب میخورم بهوایت وگر شراب

که طلب در راه نیکو رهبرست

جان راز همی گوید با لعل تو در بوسه

قادرست ار غصه را شادی کند

احمدی باید تا راه چلیپا بزند

گفت همچون ناودانست این نهاد

بیگانه چنان شد که سر خویش ندارد

که بپختم از پی تو لوبیا

کشته شد و تیر و کمانش ندید

از برون آدم درون دیو لعین

دل می‌ندهد مگر ندارد

چون بگفتی ای شجاع و ای حکیم

کان زیر خرد و زیر بزرگانم آرزوست

زانک عاشق را بسوزد دوستش

دل خود چه طاقت آرد؟ویرانه‌ای چه سنجد؟

از منت این هر دو هست و نیست کم

هست دایم در ترقی و زوال

تا نسوزانی تو چیزی چاره نیست

منم منم به تو لایق تویی تویی به من اولی

آن ستاره‌ش را کف حق می‌کشد

زیرا که آن مه بیشتر در ابرها پنهان شود

نی که دوزخ بود راه مشترک

شادمان کن، که بی‌تو غمگین است

تو چنین خشکی ز سودای ثرید

مه دو هفته ازین خوبتر نمی‌باشد

از دو چشم تو مثال مشکها

بهر دل مصطفی بگریید

پنج حس دیگری هم مستتر

کاین مملکتت از ملک الموت رهاند

تا که جهل تو نمایم شهر را

پیوسته چرا ز تو جداییم؟

شاه فرماید مرا زجر و قصاص

هرگزت روزی به کس نفروختم

راست کردی مرد شهری رایگان

هر لحظه در آردم به گفتار

از غیوری رسول رشکناک

این فروبستن درها ز کجاست

تا بیابد هر یکی چیزی که خواست

با قلب عیار در نگنجد

حرفش ار عالی بود نازل کنند

گر خاک شود باد به کرمان نرساند

چون سمک در شست او شد از سماک

در دو عالم نیافت جای نماز

می‌ندانم من کجاام تو کجا

که آواز تو جان می‌آزماید

هست با ابله سخن گفتن جنون

تو رخ ز شکسته برشکسته

بس بخوان آن را به خلوت ای حزین

خور رخشان مه نقاب کجاست

کز سجودش در تنم افتاد درد

حسن رخسار گل افزود جمال گلزار

این نمی‌دید او که دزدش می‌کشد

خواب چون ماهی اندر آب گریخت

کیست کین گستاخی و جرات نمود

همه زنار شد بند قبایم

گفت پنداری که هست این آسیا

آه من راه کهکشان بگرفت

چند باید عقل ما را رنج برد

نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر

من چو مشرک روی نارم با حجر

چو نرگس چشمکش می‌زد که وقت اعتبار آمد

کرد پران سوی او ده پیک کار

کمند زلف خوبان دام کردند

آب رویش آب روها ریخته

می‌پرستیدیم نه از اومید و بیم

وز سفر یابید یوسف صد مراد

که چنو زاده بود مادر ایام پسر

جست او از خواب خود را شیر دید

گفتم که این به دمدمه و های هوی نیست

مقعد خود را بلب می‌استرد

نگوید: چون شد آخر مبتلایی؟

بر سرم جانا بیا می‌مال دست

مطرب عشاق گو بنواز راهی از حجاز

گفت هر چه می‌خورم نبود گوار

و گرنه قیمت خود می‌کند بیان گوهر

محو گردد پیش ایثارت نهان

دل آن گول از این ترس چو سیماب شدست

سوی هندوستان روان کرد از طلب

چون سگان بر سر کویت گذرم؟

سیم‌اندامی گشی خوش‌گوهری

یک غرفه بر در حرم کبریای تست

وین نشان چرب و شیرین خوردنست

که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر

منفعت دادن به خلقان هم‌چو ابر

طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد

کاندرو گشتی زبون پیل سترگ

در مقامات بقا یکتا شود

پس توان آسان خریدن ای پدر

اشکم که ازین دیده‌ی گریان بدر آید

تا در آمد امتحانات قضا

دگر عزم رفتن چو آیی مکن

آن احد گفتن به گوش او برفت

رخ معشوق هشیارم چه خوش بود

باز گوید اختلاط جفت را

که در بهشت نیارد به هوش رضوانش

بر کن آن موضع که تیرت اوفتاد

مدبری در آستان او نهاد

اشک می‌بارید مانند سحاب

به بخت بنده به جز خار بر نمی‌آید

در کلام آن بزرگ دین بجو

این دل آفتاب من هر سحری چه می‌شود

که ز سیلی تیره گردد صاف او

مخمو تو از شراب ساقی

وآنچ یادت نیست کو اندر جهان

تشنه را آرزوی آن نکند چون نکند

کی یطوف حوله من لم یطف

که همچو دیگ نجوشیدی از حرارت عشق

که شوی یاوه تو در تزویرهاش

هرک از تو نه سرفراز آمد

گفت امیری را برو ای متفک

نز خویش گردی آگه، نز جام، نز شعاعات

بی‌تو بر من محنت و بیدادیست

سر نهادند از سر حسرت به راه

تا نگردد صبر و پرهیزت زحیر

که چمن خرم و گلشن خوشبو است

روی او از دم او می‌دان که به

هر نفسی چنین حشر بر در ما چه می‌کند

رقعه را آن شخص پیش او نهاد

آفتاب از ذره رخ بنهفت؟ نی

چونک دانستیم تو اولیتری

لیکن امید بنده بانعام عام اوست

وز نحوس و قبض و کین‌کوشی او

جمله جهان نیکوان خوب صور گیر

آب اندر دلو از چه کی رود

زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد

زین سبب پس پس رود آن خودپرست

که بی‌تو زیستن امکان ندارد

وین شراب تن ازین مطرب چرد

یا رب آن شعر سیه برقد خوبت که بریدست

گفت همیان زرم در چه فتاد

مرگ بیرون در انتظار من است

رفت از دل دعوی پیشانه‌اش

آخر حشم حسنش صد طبل و علم دارد

چون سوار مرده آرندش به گور

چاره‌ی من بکن، مجو بی سببی زوال من

هیچ بسیاری ما منکر مبین

رخ زردم بچه وجه اینهمه زر گرد آورد

عقل بر وی این چنین رشکین چراست

پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را

که بسوزد گل بگردد گرد خار

چو خارم سوخت در عشقت گلم بر تو نثار آمد

خود به عشر اینش بفروشیدمی

سوزم، چو نساخت محرم راز

خواجه از ایام و سالش بر رسید

در پلیدی هریک از هم پاک تر

نه پذیرای قبول مایه‌ای

هر آنچه کرد، بدیدیم و همچو او کردیم

در میا با آن کای ن مجلس سنیست

اندر پی صد چون آن صد دام دگر باشد

عقل صد چون قلزمش هر جا رسان

نصیب خسته دلم هجر جانگداز آمد؟

می‌زند یا لیت قومی یعلمون

بباغ عرضه دهد زهره‌ی چمن بدرد

می‌بچفسانید بر رو آن پلید

همچو بر برگ سمن بود غبار عنبر

سوی دام حرف و مستحقن شدند

عیش شما نقد شد نسیه فردا کجاست

در غبار و جنبش برگش ببین

جان چه باشد؟ پرده‌داری بر در جانان دل

مذهبی‌ام بخش و ده‌مذهب مکن

در میان حقه ماند مبتلا

که در آن دانه به جان پیچیده‌ای

ز آب دیده‌ی من بر زمین مکانی خشک

می حکایت کرد او با آن و این

کان را که گداز آمد او محرم راز آمد

عشق صید و پاره‌پاره گشته دام

که از بیداد هجر آمد به فریاد

وحی ناوردی ز گردون یک بشیر

چرا که قصد حبیبان بجز عنایت نیست

آن خیالاتی که گم شد در اجل

چشم و ابروی تو نشان به تو داد

ربنا انا ظلمنا نفسنا

هر گلی کز ما بروید خار ماست

رختها بردند از پیشم شتاب

شور و غوغا ز جرعه‌دان برخاست

پس طوافی کرد و پیش مرد تاخت

حصه‌ی ما گفت آمد، اینت درد

ببسته طاعت او گردن صبا و دبور

پرگاردار نقطه‌ی کل نقد بوتراب

باره‌ی حزم تو حصار جهان

قابل داروست و تب افشاریست

ورنه تاثیر حوادث خط به عالم درکشد

که آفتاب فگندست سایه بر سایه

دوش خورشید ردا تارک گردون اکلیل

چو ترک سیم عذارم نغوله شانه کند

از پسش لعبتان سیم‌اندام

که در ثناش زبون است خامه دو زبان

که نبد آشنا هوای رواق

تو پنداری که او چون تو از این خمار می‌آید

گه ز نزدیکی او باز همی گشت نزار

ز که پرسم، که داند؟ تا کجایی؟

همه بربسته حلی و همه پوشیده حلل

هر دو جهان عرصه‌ی میدان ماست

چونی بماندگی و چگونست حال و کار

با دگر مردم چه باشد داب این بیداد کیش

مرا تنی ز وداعش چو اندر آب شکر

وین گاو ببیند شه اگر ژاژ نخاید

بر آن قیاس که رای منجمست و حکیم

سر ازل مرا داد، از لطف خود، کلیدم

وز اجرام فلک ذاتش مثر

در چنین وقت تمنای کجایت باشد

آن دورنگی که داشت لیل و نهار

از شرم زردتر شد رنگ خزانی من

سر برزند ز مشرق عمرم شب اجل

که کسی را هوس ملکت سنجر نکند

چه بهاری که ز دلها ببرد صبر و قرار

در حلقه‌های زلف تو صاحب محل شده

به پیش رای مصیبش زبان حجت لال

تا درین هر دو برآید روزگار

ز عدلت فتنه‌ای الا که مستور

در دری قیمت او را گشت تاریخ دگر

زاندیشه چو بر خواب خماری حشر آمد

کان کان بلور می‌خرامد

نماند همت و بی‌شوی ماند دختر جود

کس نداند کرد درمانم، دریغ

دور این مایه‌ساز صورت‌سوز

که هرتاری ز گیسویش رگی با جان ما دارد

که نه قدرش بود از قدر تو کم

طراز آفرینش نسخه‌ی الطاف ربانی

یکی از نم دیده در موج طوفان

اندر مناقضات خلافی مستریست

همه کشور ز آه من بیدار

نی محرمی که یابد با وی دمی مراعات

عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صدبار

پیش چشم خلق ناآوردنست

وزان هر اختر در جان من دو صد اخگر

کز همه گوی صلاحیت ربود

باد فکرت نه باد خاک پریش

صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد

کان دم به پای می روم از عشق یا به سر

چو عیسی رفت، بر مریم بگرییم

اندرین منزل شادی و غم و ناز و نیاز

آن صنم را بمن بی سر و پا باز گذار

وانکه سهمش ببرد رنگ ز روی بهرام

وان هم شد راست

سعی سحاب و لطف صبا کرد روزگار

ترک سرد و خشک و ادباری ماه دی کنید

چو ابر گاه مسیر و چو پیل گاه توان

عاجزی را چند سرگردان کنی؟

آن به از جنبش و پیش از آرام

خیز و در کنارش گیر ماه نیمروزی را

چنان که آمده بی‌اختیار و بی‌تدبیر

کاغذی باوی که کوتاهیش در دنباله نیست

اسرار نهان آفرینش

که پیش رومیی زنجی بزنجد

آن به رای و کلک چون خورشید و تیر

وانگه نشان هستی بر بی‌نشان نهاده

جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم

بال زد وز پیت روان بپرید

مسندت اصلی است او را کمترین فرعی مدیر

از کف زر نثار سیم افشان

بغلطد گاه کینش مرگ در خون

بویست اشارت دل چو دو دیده اشک بیزد

روان پاک محمد به ایزد متعال

گه‌از خال لبش سرمست همچون چشم خونخوارش

دیباچه‌ی قضا نکند پود و تار ملک

مرده کی گوید سخن، شرمی بدار

تا تو عماد دینی شد شش همه معظم

برای شمع راه من چراغ روزن و منظر

واسان به نزد عزم تو دشوار روزگار

بس شیرینست لا چو فرهاد

دست تو گنج رزق را گنجور

دل نزد تو یادگار رفتم

هیچ سیرت که آن بود مذموم

خروش ولوله از خیل زنگبار برآمد

ورای قوت ادراک در لباس سخن

وز توجه کرد قالب را تهی

به گرد او زده از بحر بی‌کران خندق

با کفر بگفت ایمان رفتیم که بس باشد

با روضه‌ی تو یاد نیاید ز گلشنم

نچشیده طعم شکر ز دهان تنگ او من

تا جهانی بدو کند تسلیم

سمن و عارض و لعلت شکر و جام شراب

ملک تایید تو ملک لایزال

آن چه در پای تو ای کوه وقار اندازد

از تحرک میل و تحریک مجدد می‌رود

سوی خانه باید اکنون دژم و کشان کشان شد

بر هندسه‌ی جهان مقدم

که در آفاق می‌گردند این تاریک و آن روشن

وز کاهلی که بود نه سک‌سک نه راهوار

ناتوانی کاندرین منزل بماند

چو دل درآرد و بر جای جانش بنشاند

شهسوار نامدار نوجوان

عرصه‌ی روزگار نزد تو تنگ

هر که از وی لقمه یابد حکمتش لقمان کند

نسیج کلک تو عنوان نامه‌ی تقدیر

ندیمم بخت بود و یار ساقی

دهر شوریده‌تر و تیره‌تر از زلف ایاز

کمال قدرت بیچون پدیدست

همی خیره بماند چشم ناظر

به لطفش بار دیگر شد حلی بند

وافکنده رشک بزم تو ناهید را به ماتم

تا باد نپیماید تا باده بپیماید

صاحب خسرو نشان دستور سلطان دار و گیر

که از گلزار در چشمم رخ دلدار می‌آید

هوا نهفته در آبش حلاوت کوثر

که زور و زر به آزاری نیرزد

روز هیجا ای سپاهت انجم و میدان فلک

بهر هیچ آفریده ننهادی

عیب نبود زانکه از اطوار نسناسند ناس

لبیک زنم نفخه خون جگر آید

چرخ در خدمتت ببسته کمر

گر آمدی به تقاضای وام، باده بیار

سطر عنوانش از دیده‌ی محرومان تر

هم ظاهر پنهانی و هم باطن پیدا

من چو باد از خاک کوی او شوم عنبر عذار

گر دیده‌ی پهن گوش امید از نوید دوش

روی باغ از لاله و نسرین چو نقش قندهار

تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه شد

نه به طبع تو در دو پیکر تیر

که روی نیکو از من در کشیدی

نمود کار دل و دست اوست ابر مطیر

محققست که او ابن مقله ثانیست

شادی بزاد و منفعت او به جان رسید

خویش را بیرون ز کنج انزوا خواهم کشید

عقل را بی‌رای تو اندیشه خام

چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد

وانکه در ذات او کرم تضمین

درین رنج و غم بسیار چونی؟

به عهد تو در ششتر آفرینش

رو که چندان رنگ جز یک چیز نیست

وصلت تو گشته اندر شادکامی داستان

نشود نا امید هوش امید

به حدیثی که چو موی کف دستست محال

دست غلبیرزنش سخره صاحب بلدست

در طاعتش آورد بر نگین

با حریفان سرگرانی ای پسر

باد با طبع او چو خاک ثقیل

روشنست این که بجز باده نخواهد مخمور

هرچه بر شاخ خواطر از سخن پخته است و خام

حفیظ ملک و ملل پاسبان کون و مکان

آن بر از جنبش و مه از آرام

که تا ز خرمن لطفت برند جمله زکات

در خاک تیره شد ملک روم را مکان

جز سوز و گداز در نگنجد

بگسست هر دو پله‌ی میزان روزگار

چشم مردان بیند اونه چشم تو

بربسته قضا خواص مردم

وزو سه ماه دگر زیب داشتی دنیا

هرگه که بر سپهر حدیث زمین کنند

که دام بلبل عقل‌ست در گلستانت

جبار تو ذوالجلال اکرم

زهر جانب دو صد خونخوار بینی

قرةالعین و فخر آل نظام

شور در جان خروشنده دریا افتاد

با خلافش اسد چرخ حمل

بود تاریخ فوت میر همان

نه به قوت کمال مغبونم

ز تو چنگ اجل جز غم نرندد

بیمار و مسکین را بگو تا بشکند پرهیز را

گشتم این لحظه خوار، چتوان کرد؟

برای دفع چشم بد، سپند است

سر به سر سیمن برو زرین سپر

این که تو بینی نه منم بلکه اوست

بر تارک هفتم آسمان باد

چون سوی تو آفتاب جمله به سر می‌رود

اندر سری کاین می‌رود او کی فروشد یا خرد

به یکسو گذار آنک داری سپاه

ماهی‌آسا، میان شست افتاد

عاشقان را دوای رنجوری

سودای آن عقیق گهر پوش نیست هست

من و غم تو به کار دگر چکار مرا؟

آن چنان کرده که می‌بارد از اشجار نمک

وز عشق تو هر سود که کردند زیان است

در تماشاگه جان صورت بی‌جان چه کند

ترا خویش باد راه و منزل خویش

به چنگ زهره بریشم دهد چغانه‌ی تو

گیرد آن دکان و بازارم رواج

جوهر روح پروریده‌ی تست

شعبه‌ی تازه درو ریختم

صورت دایره غبغب جانان دارد

وگر درونه صد برج و صد بدن باشد

همه خاکیش پاکی شد زیان‌ها جمله سود آمد

این ورق ساده که بستم طراز

نه روی آنکه ز دست بلا شود بیرون

خواست به زیر افکند بخت نگونم گرفت

راه بر مردمک چشم جهان بین بگرفت

اژدری افتاده ز کوه بلند

وان عقده‌ها نمونه چین‌های معجر است

گرچه نه خداوند کامران است

در دل نظر فاحشه آثار مدارید

ای آهوی رمیده شکار که بوده‌ای ؟

بنالم زار: کای همدم، کجایی؟

راه زیارت است این، نه راه گشت بازار

باشد که بزداید دلم ز آئینه جان زنگ را

یادم آمد رخ او ،پای من از کار برفت

حارث ایران و توران باعث امن و امان

در نوحه اوفتاد و به گریه سحاب شد

غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد

باغ من آنست و تماشا همان

گوی زلفش در خم چوگان ماست

دایم از من می‌گریزد آن که صیاد منست

کس نشان ندهد که ماهی را دو شب یلدا بود

که آفتاب نیارد شدن بلند آنجا

موکب نشین خسرو آخر زمانیان

وعده‌ی قتل مرا نی می‌دهی نی می‌کنی

قاعده خود شکایتست ور نه جفا چرا بود

باز نمودم به خداوند گار

آن یار که دوستدار اوییم

گرچه بی‌مسول فعل آمد محال

با تو گفتم فهم کن ای بی‌خبر

کان شمع دیده در شب هجران رسیدنی است

دور گوئی شد بهی زان شاعر شیرین کلام

تا کهنه‌هاش را جدید کنند

شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند

جوابی ازو باز نشنیده‌ام

وز دوست بمانده روزگاری

یک سر مو غالیه را بوی نیست

نتوان گفت که این طلعت زیباست که نیست

خسته دلم رابجو در شکن موی دوست

زمین را لرزه بر اعضا فتاده

نادان گر چشم هشت یابد کور است

مست تو از دست تو پیوسته برخوردار باد

وز پس مرگ نوبت کفن است

جز آب دیده که بر چشم من روان آمد

دوست بهر دوست، لاشک خیر جوست

کی خبر یابد ز عیب چشم یار

تربر کنیم بخت نگونساز خویش را

سمند عزم برون رانده از غبار آمد

چو سرمست تو باشیم بیفتد سر و دستار

این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست

گوشها می‌بینم از هر سو پس دیوار خویش

ما و شراب و شاهد، کنج شرابخانه

آن که آتش می‌زند در ملک ایمانم توئی

کار او چون ز بهاران بنظامست امروز

جانی که به کف نهاده باید

قیصر فغفور بزم اسکندر جمشید جام

تویی آیین و کیش من به هر کیشی و هر دینی

کری گوش عشق از آن نیز قاعده‌ست

که مرهمی برسانم گزیده‌ی خود را

که شبنم سوی آب حیوان فرستم

هرگز نبری، به حقایق پی

زانک افتادست چون هند و بترکستان غریب

چرا برخویش مشکل می کنی این کار آسان را؟

از نی کلکت شکر همچون نبات از نیشکر

عجب مدار ز تشنه که دل به آب سپارد

از آتش و آب و خاک و از باد

که من عقلی و فرهنگی ندارم

فگند سایه برین دل همای اندیشه

این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی

سماع ارغنونی و شراب ارغوانی بود

من لذت آن گفتن دشنام گرفته

فلک ز صولت آن پرده‌های گوش کران

با تو مرا هنوز نه هنگام داوری است

ز پیش دیده بینا گریزد

این چنین عشقت که در دل خانه کرد

مجرد شو، ز سر برکش دو تویی

گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران

روشنم گشت چو خورشید که طورست اینجا

چه آمدت که فراموش کرده‌ای میثاق

که روی اخگر پیکر گداخته ز رماد

گنبد نیلی سره نیلی کشید

بر سر اوج هوا تخت سلیمان ننشست

گفتی بتوان جان من اما نتوان رفت

برخیز، لیکن از در او برمدار پای

کام بستانم از او یا داد بستاند ز من

پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست

ریزه‌ی چین کمتر شان خسروست

کشور گشای تخت ده مملکت ستان

به روی روشن او چشم تیره‌ی چون شب

سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند

که بنوشت این سپیدی و سیاهی

که پرده از رخ تو برنمی‌توان انداخت

روز من شب شد، شبم روز از جنون

کی توانی بود هرگز غیب بین

غریبی زیر دیوارش چگونه می‌کند تنها

بس که رخساره‌ی خود سوده به رو چرخ کبود

تو مرا منتظر و کشته دیدار مگیر

زیرا که از آن خنده رعنای تو می‌آید

خون من هست جگر سوز مبویید مرا

طلعت خوب جهان پیمای دوست

نیازی عرضه کن بر نازنینی

بی زر و زوری بدین مسکینی و زاری که دید

چشم غارتگران ترک مرا خوش باشد

به عنوان غلامی بیش ازین ممتاز گردانی

زاغ زار آید، او زی گلزار آید

جز که آیینه دار جانان نیست

یاریش کن کو مرا در بند رسوا کردن است

ماتم‌زده سوکوار باشد

به کرشمه کن حواله، که جواب صد سوال است

دارو فروش خسته دلانرا دکان کجاست

حاجت سنگ نیست خنجر او را

که باری از دلم بردار بر طبعش گران آمد

خوی بد را چیست درمان بازدیدن روی یار

که از دهان و لب من پری رخی گویاست

که پس از دوری بسیار به یاری برسد

این غم سر مردمی ندارد

مرغ روحش گرد من می‌گشت امسالش چه شد

ورنی ز قدوم و قدم ما چه برآید

سرو را گویند مانند قد رعنای تست

که رخش بر سمن زدی خنده

هر چه در هر دو جهان شد از تو راست

آتش او تا چه آرد بر من و بر خاک و باد

بباید دل درو ناچار بستن

در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد

زان باده که از دست تو نوشیده‌ام امروز

که نسیمی رسد از جانب بغداد مرا

ای سرت گردم چه می‌پرسی به دشواری گذشت

کشور تجوید مسخر تمام

و یا گیاه بپژمرده‌ای صبا خواهد

هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد

در گرفتی درون و بیرون را

با جان تو محرمی ندارد

که بر مرگم رگ جان بعد ازین خصمانه‌تر گیرد

صد طعنه بر طویله‌ی در عدن زند

در ره او ازین هوس خاک شد استخوان من

نگاشت سرور حاتم نهاد شخص دگر

ورچه نه ایدرند به افعال ایدرند

در میان جان شیرین منست

مسکین به پای خویش به زنجیر می‌رود

شوربختی بین که: عیشم شور شد

واقفند از کار و بار هر کسی

دام ما چیست آنچه دانه‌ی ماست

خار می‌گیرد آستین مرا

وز آه و گریه بردند آرام پیر و برنا

نک ز یاقوتش زکاتم می‌دهد

به شمشیری که از پولاد باشد

لولوی خوشاب هرگز دیده‌ای ؟

که هیچ قدر ندارد بهای قطره‌ی خون

چو تیر غمزه آن شوخ از کمان بدر آید

مقصود من سوخته دل بوی شما بود

کین جراحت سزای مرهم نیست

ای فلک پرگار عالم مرکز دوران مدار

مشتری عارض و خورشید رخ و زهره لقاست

کان روی نکوت را بدیدند

روی خود در روی من بین روی من در روی خویش

چون مصیبت زده، ز سور افتاد

کز حباب اشگ ما امروز گردش خیمه‌هاست

لاله در مشک نهان کرده که این چیست عذارست

اگر از مرگ پیش‌تر برهم

به ابلیس دادند بلقیس را

کز صفا دری شوی تو شاهوار

جذبه اوست کز بشر صوم و صلات می‌رسد

دری کرده ست دولت بهر تو راز

با تو نفسی خوش بنشستیم دگربار

مرد آن بادش که می‌گفت از دو عالم بگذرد

نه از مستی ز عین روبهی بود

عاشق سوخته‌ی دربدری بود مرا

من که پیوند بر دیده‌ی خویشم از خواب

از مرد سزاوار ناسزا نیست

چو او باشد قرار جان چرا جان بی‌قرار آمد

همه غیرتم زعودت همه رشکم از سپندت

مرا ز بهر چه آخر بر آستان انداخت؟

دیگران را نیز نیکویی به اوست

زانکه دل بگرفت از آن خود مرا

زانکه خاطرها پریشان می‌شود

به دست او نیش اگر زند فصاد

ای که جهان فراخ بی‌تو چو گور و لحد

جان خصم نیک و بد شود هر لحظه‌ای خنجر زند

دیده فروز همه قیمت گران

داد جای مادرم صد گونه شیر

که کرد آخر سر خود در سر و کار تو من بودم

نبود سر یار ار ز سر دار بنالد

ولیک عمر ندانم گذشت یا نگذشت

ماه فلک فطرت جم پاسبان

هر که را در کوی عشقت منزل است

به رغم هر خری کاهل که مشک او کمیز آمد

که بنده هر چه بود اختیار خواهد کرد

چه جای صومعه و زهد و وجد و حالات است؟

این حرف شنید

آمدش مستی دگر در راه پیش

از ان به که با کس کند آشنایی

هنوز سیل جهانگیر چشم گریانم

تن بخفت و دانه‌ها بی‌کاه شد

گر نی به وقت آی که اسرار نازکست

دشت بهر جوی بابی دگر

تا در نگری به دوستداری

مطرب نگاه دار همین ره که می‌زنی

چشمم جواب داد که از ما پدید شد

با دل بر غبار دیرینه

بهر تشخیص مرض بر سر تصحیح مزاج

مر اسپ تن را زین و لگام باید کرد

از می و شاهد که در این پست نیست

مخور ا ین قدح که فردا به خمار خواهی آمد

بر در وصل بار چتوان کرد؟

دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند

تا بدان عالم ازو یک گام بود

بس سر انگشت به دندان گرفت

فخر کرد از جوهر ذاتش زمین بر آسمان

یک بهانه جست و دست انکاز کرد

گر این سر سگ نمود آن سر نباشد

من گویم : خوابگاه تنهاست

نه زیاری روزگار بود

اما به دیده‌ی دل شیرین حقیر نیست

نسیم صبا بوی عنبر گرفت

غم می برد ولی غم هجران که می برد؟

در عرصه‌ی سیاست گوی صلابت از تو

بعد از اینش سجده باید بر جبینت

که بر او وظیفه تو ابدا مقرر آمد

داد بهر گوش ز تیزی خبر

زین دل جانگداز درداندوز

در چشمه‌ی خورشید کند غسل زیارت

صفت سرو به تقریر کجا آید راست

چو نبینم آشکار به کدام جات جویم؟

ز صحرای غبرا به ایوان کیهان

بر آب و گل بساز که هنگام می‌رود

حاکمند و نی دعا دانند و نه نفرین کنند

هر که عید است زمیخانه به عید ای ساقی

در راه به سر دوان چو گوییم

که غیر بی جگر آنجا دوا قبول کند

دورش از روی چو خورشید درفشان مگذار

چون بوی تو ز باد سحرگاه بشنوم

پی تاریخ گفتم حیف و آه از مریم ثانی

تنت را میارای کاین بتگری است

هندوی زلفش شکسته رو به ترکستان نهاد

خبر برید به دهقان که سرو بنشاند

تا ز دست او ز پا افتاده‌ام

وز قناعت، داشت در دل صد سرور

چون بمعنی نگری این دل ویرانه‌ی ماست

لب برلب و رو به ررو و او با من و من با او

در ظلمت زمانه ماتم نشین نگه

سه پیل هم نخورد مر تو را مگر به سه بار

تا باخبری والله او پرده بنگشاید

به یک پایه فرود از پایه‌ی وحی

چه باشد با کمند شیرگیری صید آهویی؟

نمی‌دیدم به حال خویش و می‌دیدم گرفتارت

هر دم هوا بگیرد و افغان بر آورد

تو گفتی بدم پیش مزدورشان

به صبر آورد جنبش در پر و بال

خبری باز دهد بی‌خبر است

لاله گردی گر چه زردی عاقبت

درون او ز جان بیرون گریزد

آن را مدار دشمن کت دوستدار باشد

لیکن از ننگ سرافرازی، لقب گم کرده‌ای

سایه نگردد جدا ذره‌ئی از آفتاب

اقبال به سر رشته‌ی کارم نرسانید

که از دهشت بزیر ران او هموار می‌آید

رایت احمد رسید کفر بشد زار زار

ز در جفا برون شد ز در وفا درآمد

ز تیغ کوه بریده است روزگار او را

شب هجر است، تا فردا چه زاید؟

افتاب از نظر خلق نهان خواهد شد

الا سری که پیشکش خاک پای اوست

خنده می زد به ناز و نه می گفت

بر خر هجو سوارت سازم

خانه‌ی خویش به ار چند خراب است و یباب

والله که نیندیشد هر زنده که جان دارد

بنوش با من صهبای ناب در سایه

که جانم بس پریشان می‌نماید

ولی به وقت ضرورت، روا بود اظهار

کز چه کردند آن دو شیخم احترام

تافته شد بر خط مغرب چو برق

بعد صد سجده به پای تو سرافکنده شود

کرد یکتا و در شمار نهاد

ابروی کمان شکلش از تیر همی‌درد

زینسان مرو دامنکشان کارام جانم می‌بری

چشم ما شاید که خون افشان بود

تا در آن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم

از آن آتش که نا گاهی برآید

خوشاکسی که ازین بندگی بود آزاد

که این‌جا ساز سلطانیست با شاهی به یک قانون

خار جفای او را خوردم به هر زمانی

گرفته زیر بغل‌ها کلیدهای نجات

تا حدیث سنبل زلف تو در چین کرده‌اند

چون سایه مرا زوال تا کی؟

گاه ذم حکمت و گاهی کلام

در بزرگی خرده دان و خرده گیر

کاش بران چشم نمی‌خواب نویسند

داور دارا تجمل والی والامقام

خیز که مستیم ما تا به ابد بی‌خمار

تا جز تو کسی محرم اسرار نماند

که از خود بگسلم سوی تو آیم

بسا که چشم مرا آب در دهان آمد

تیغ به دست تو داد خود به کناری نشست

با سر لن ترانی هامان چه کار دارد

دهانش داد بوی شیر چون است؟

چو کند مدعی از مدعای خود دندان

رخ از گلنار و از لاله دهانت

بازجو آن بو ز سیبستان کیست

دانم که زنجیر از چه رو، در گردن مجنون بود

کز سرایم خوار بیرون کرده‌ای

بسته دل در یاد «حی لایموت»

جمله را شد چشم از آن غیرت سیاه

ور زلف تو صبح شام دیجور

ز چشم من آموز سیلاب رانی

سوی هر روزنی درون افتاد

تا که کنار لطف تو جان مرا قبا بود

کاین مزد زخوبان پریزادنیا بند

اگر دیوانه‌ای زنجیر بگسست

مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

خشتی ز رهگذار در بام ما بود

او را چه توان گفت که او مست مدامست

نقدش نثار بر ملک نکته‌دان کند

چون دلش بگرفت در زندان نشست

آخر نه به روی آن پری بود

شبی دارم که پایان نیست او را

بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست

پایبند راه ایمان تو شد

که آب چشمه‌ی حیوان حجابست

بگو به روح ستم کشتگان ناز رسان

صد دست از نظاره‌ی حربش رود به کار

یا رب فریاد رس ز آتش دل داد داد

که آن همراه جان افزا کجا شد

تا ابد بنشین که آنجا هم تو میدانی نشست

چرا پیوسته در بند سبویی؟

بی‌نیاز از گفتن و مستغنی از اظهار بود

زانکه بی لعل توام باده نوشین نیشست

نتوانیم پای بند توایم

بینوایان را ز کوچک پروری‌ها دلنواز

با اهل وفا و فضل خو دارد

گوی میدان خود کی باشد تا ز چوگان سر کشد

کز افسون مرغ بسمل باز نامد

از جانش، چو جان، نیاز داریم

دل در ازل و ابد نبستند

این دگر را هست در باطن نهان

چو به شهر می پرستان نرسیده‌یی چه دانی؟

به آن رسید که آنها که داده بستاند

ز دست رفتن این بار نیست چون هر بار

رو به جامع چو نهادند دو صد فرق فزود

سر کوه افگند در دامن کوه

رخت برگیرد از میانه ظلام

ای ملامتگو خدا را رو مبین آن رو ببین

وز تو دوری نجستمی یک روز

سالها شد که ز من رفت و در آن کوی بماند

یافت به شهبال توجه نجات

که ترحم به گدایان به از این باید کرد

یا آتشتان مرد شما نور خدایید

گر مرا پیوند واری نیست هرگز گو مباش

پرواز گیرد از خود، بگذارد آشیانه

قانع به خزف ز در عدنی؟

خستگان را میکشی وز کس نمیباشد حیات

نکهت دوستی از ز کفن می آید

سردهم سیلی و بگشایم دهان خود بد هجو

زیرا که مرا نمود دیدار

گر نیست بدانک زنگ دارد

ای آفت دل من وآشوب کار من

زین قطره چه برخیزد؟ آخر چه قتال است این؟

که ای تیر ملامت را نشانه

گو در رخ من خنجر آنکار برآرید

مردن مراست از گره او چه می‌رود؟

پادشه حسن فتاده ز بام

کان دگر کیمیای دلبند است

او آدمی نباشد او سنگ مرمرست

نقش وجود از همه بیگانه بود

دیدار می‌نمودی، هر روز یک دو باری؟

با هنر انباز مکن عار را

سروران را چند اندازی ز پای

بکر شمه خنده‌یی زن سحرنمای مارا

نیست یارای خامه مانی

رقص کنان سوی مکان آمدند

دی مست بدان بودم کز وی خبرم آمد

مست است چو آن نرگس فتان ز که پرسم

اگر آن ماه ننماید مرا رخسار چتوان کرد؟

کار خویش از مدد قوت بازوی تو ساخت

که سلطان آمرست و بنده مامور

جویان سکندر در طلب تا چشمه‌ی حیوان کجا؟

دفتر احسان حاتم را سراسر برد آب

از مصر رو به جانب کنعان نمی‌کنی

کانگور وجودم را در جهد و عنا کوبد

چون نیستش ز کردن خونها ندامتی

بجز یوسف سر زندان که دارد؟

و ز کلاه نمد کنم افسر

درد من از آنست که درمان من آنجاست

که خزان دیده بود پس به بهاری برسد

جهان بگشود چشم خفته از خواب

گل‌ها به عقل باشد یا خار خار ماند

کز دیده جان خود لوح ازلی خواند

ملک دو جهان کند فراموش

وزان خاک آب حیوان آفریدند

به تفرج گذری بر لب دریا نکنی

هر که او با ساغر و پیمانه نیست

از تو ستانم ، بکه خواهم سپرد ؟

هرچه هست از سخنانش منقول

چون بودش ما را سبب و مایه شمائید

کو جوش کنار ما ندارد

غنچه‌ی شکرین خودبازگشا که همچنین

کرده‌ای در به روی بنده فراز

جمله وهم است و خیال و وسوسه

زاهدی در مذهب عشاق کاری دیگرست

رحمت تو از پی این روز راست

که بستنش ز زبونی به هیچ نتوان داد

سوگند خورد و گفت مرا نیست هیچ یاد

از شراب جان جهان تا گردن اندر نور بود

که آنجا هم، چو اینجا، ملک رانی

مرا کان نیست این بهتر، شبت خوش باد من رفتم

که بازخواست به صد عذر و شادمانش کرد

سفینه ساز و میندیش ازینکه طوفانست

دیده نشد نقش شب الا به خواب

چه جای مبارک شد او را نصیب

به پیچ کرده همی زلف او حکایت لام

از دم روح نفخنا دل سرنا چه خوشست

آشنا با تو و بیگانه زمن خویش من است

نایافته مراد ز کوی تو بگذرم

در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟

صاحب هفتمین قرآن خواجه‌ی هشتمین سرا

آبله در پاش شده از حباب

بام اندای منازل هست لازم‌تر از آن

از سینه به چشم آید از نور عیان زوتر

رخش سرعشر من خواند لبش آیات من گردد

از لب بخوریم و ز مژه باز فشانیم

که هرگز زو نیابی راحت دل

ناوک مژگان به دلها بی‌خبر می‌افکند

ور تو خنجر می‌کشی یکسو نهم خفتان و خود

برخاسته و به جان نشسته

همت من نبوده احسان خواه

تنت چون بت پر ز نقش آزر است

عاشق و مسکین آن بی‌ضد و همتای ماست

یارب آسوده از کارم کجاست؟

تا کنی یاد خود و سود و زیان

طاعت از بهر طمع، مزدوری است

جمله برسانم به درویشان راه

خسرو به جان و دیده خرید این بلای خوش

جوهر خالص گران مقدار علم

چرا دلیر نباشد حذر چرا دارد

ز جمال او دو دیده ز دو کون برتر آمد

یک دم چو گل سرخی در پیش گل زردی

راز مستان جمله بر صحرا نهاد

آهوان را ز چراگاه به در خواهی کرد

چه اوفتاد که او هم ز ما کنار گرفت

ریزه خور خو آنچه‌ی تو دیگران

تحمل باعدا ز خلق عظیم

تو گفتی موی سنجابست بر پیروزه‌گون دیبا

تو نکنی ور کنی از تو رواست

مگر در گوش دانا و خردمند

به در نظم مرصع کند چو زیور سنگ

سیلی سبک عنان که کران تا کران رسید

آن غلام او را جوابی داد باز

خدمت درویش کن کاین مایه فراذ فرتر است

نه به حرف و افسانه می‌خواهم

ور یکی ام پس هم آب و روغنم این الفرار

بر رخ من گرم بزن یک دو مشت

ازین خوشتر، جهان خوابی ندیده

که: من از عشق یار می‌گریم

مانده تا روز قیامت خون‌فشان مژگان من

گر می‌دهد کام دلم چندم جگر خواری کند

در قدح می‌چکد آب نمک آلود کباب

برده از روی جهان رنگ شب ظلمانی

دادم نشانی‌ای به مثل همچو آفتاب

مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می‌کند

پرده داری ست نشسته ز پس شاد روان

در جفا و دشمنی افزوده‌ای

استفاضه باید از شیخ کبیر

خواهی ببخش و خواه بکش رای رای تست

برآوردی به درد از سینه وائی

بر در شهر سبا تخت سلیمان رسید

زیرا که فاز من شکر زیرا که خاب من کفر

که جویبار سعادت که اصل جاست کجاست

همه اسلام بینی بر یکی آب

بوی گل و گلستان نمی‌یابم

به کف قباله‌ی دعوی چو مار شیدایی

خروش و ناله من در دل رباب افتاد

لب تو کز می ناب آلودست

نگذارد صمد چاره برت بیچاره

که گنج خانه‌ی کنج دل خراب منی

سودت نکند حسرت آنگه که قضا آمد

بر آستان تو از خون دیده حرف وفا را

کز پی دنیا درو نفروختی صد بار دین

لحن خوش مطربان شنیدیم

در میان گوسفندانم گذار

در نتوان باز به در یافگند

صدارت از شرفش در تفاخر است مدام

خون من در دست آن لولی فسرد

به کف و تف و به جوش و به غلغله پیداست

به هر بت مسلمانی آویختست

به امید آنکه یابم شکر از دهان تنگش

خطی که گرد گلت صد بهار از آن پیداست

وز مرغ سلامی به گلستان که رساند

والله از زیستن پشیمانم

ز بار حلم او گر نقطه بارا شود حامل

زین شهره درخت تو بیوشاند

چشمه این نوش‌ها در سر و چشم شماست

برسانش ار چه دانم که کم استوار دارد

ورنه به خواب دیدمی، بو که شبی وصال تو

الهی به موسی، الهی به جعفر

از تو داناتر نخیزد آدمی

آن طبیبی را که من بیمار مش

روشن کن این شراره و اشرار را بکش

دید دغل‌هاش بدآموز شد

خار از کفت بیرون کشد وز گل تو را بالین کند

سفال باده نماید به چشم جام جمش

فضلی که تو آشکار کردی

گل یکرنگ دامن از خسان برچیده‌ی من کو

کو تواند که روان از سر زر در گذرد

بروکرد گوینده آن کاریاد

چون رود غمزه‌اش به صیادی

زانکه عاشق را جهانی دیگر است

که دیگر گرد این عالم نگردد

که باغ هشت‌در ماوا ندارد

عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی

خوش آنکه از یک جرعه می، سازی مرا از من جدا

پیش او شد کای سپه سالار طور

اول شب صبح دوم می‌دمید

تاریخ وفاتش ای سخندان

به دانک بسته شود جان او به کان نرسد

هر لحظه بر زبان و دل الله اکبرست

که می‌روند نه ز انسانکه باز پیوندند

از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد

در او شرار چراغ سحرگهان گیرد

وان جان شیرین از جفا ما را بجان می‌آورد

گر هیچ یک ره جان برم، از غمزه‌ی خون‌خوار تو

کاشوب در تمامی ذرات عالم است

ولیکن آنکه تو را غله او دهد به غم است

چه ره گیرم که یار راستین شد

کو زان خودت گوید من زان خودت خوانم

عجب نبود که جان را دوست دارم

دع کوسا و اسقنیها بالدنان

چه قافله‌ست مگر کاروان تاتارست

من بعد گر صبوری نتوانم از که باشد؟

به عیش و خرمی کز زندگانی داد بستانی

ز طبل دعوت من گر نگار بازآید

گه چو مرغ سربریده الله الله می‌زند

بشارت یافت از بخت نکوخواه

در دیده‌ی هر دلشده پیدا همه او دان

گر چنین دود کند آتش سودای همه

که تاج ما سر تیغست و تخت ما سر دار

به خون دیده دشنامی که بشنیدم از آن لبها

برو نام حیدر علیه الثنا

همه جا سلسله دار دل شیدای منی

بر شمار خاک شیران پیش او نخجیر بود

که کرد این کار شاهان در امیری

تا مشکل تو همه شود حل

سخن کوتاه، من اینها ندارم

از فرود فرش تا عرش مجید

آری سفال گرم به جوش آرد آب را

که تا برگردد از تف هوا در گیردش پیکر

خواب و خورم را ببر تا برسم نزد خور

زین پس سر بوستان ندارد

خام بود پختن سودای خام

بنگرید اکنون چه خوارم؟ الغیاث ای دوستان

به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

ز سرمستی ره بستان نداند

خبرگوئی زلیخاش آمد از راه

قطب زمین تاج سر اهل دین

زبنده بند ملعون دیو را پند

این جهان در هوسش درهم و شوریده خوش است

زان گلستانها که روزی با تو بودم یاد داد

تا روی دل از جهان بتابم

فرصت شمار وقت تماشا را

حال خود گویید با ما حسب حال

به شگفت گلی دیگر ای غنچه دهن بشنو

مرا ز گردش دوران هزار چندانست

ای نور ز سر تا پا از پای مگو وز سر

این که شهش یوسف کنعان ماست

خارکش سوخته صد بار به ...

ندارد جز غم تو غمگساری

سیر کنم ز صحبت آن هم دم دل‌ربای را

جادوی مردم فریبش هوش مستان می‌ربود

بود حد «تلپت» و «افغان پور»

چون زبان از نطق و گوش از سامعه‌ی چشم از بصر

لشکر خویش و بنده و آزاد

هزار ساله از آن سوی نفی و اثباتست

بباید شمع را پروانه‌یی چند

در بند کمند زلف یاریم

شرط شوق این و آن دان، نه سبب

این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا

چشمه چه گویند که دریا شده

وی نور بخش چشم خوانین نامور

ماه بودی یا پری یا جان حور

همچو چشم خوش او خیره کش و بیمارند

منم فرهاد سرگردا ن تویی شیرین زبان من

چشم خوش دلربای ساقی

چو عشق خانه برانداز نام و ننگ شود

کانکه از خویش کند بیخبرم خویش آنست

محب صانع و محبوب او نیز

شود وسیله تاریخ او بوجه حسن

او همی بر تو بخندد روز و شب در زیر لب

چرخ را برهم دراند عرش را لرزان کند

هر که را باز نمودیم نشانی به تو داد

بودی او را در همه عالم وجودی کاشکی

چه خواب گران است، الله اکبر

در رنج بمیریم و نخواهیم دوا را

خسرو که خرابی ز می ناب دگر داشت

که چه او صالحی زمانه ندید

مرگ این روح مر او راست مدد

چه ره است آن ره پنهان که از آن راه کشید

توبودی من آواز را می شناسم

اندر ابر لطیف پیدایی

که آنجا زا وفا به می‌نماید بی‌وفائیها

بدوست مشتغلیم و ز غیر دوست نفور

باد به زنجیر نگاهش نه داشت

که مثل او گوهری در صدف نداشت جهان

تو را کج می‌کند هم دایه‌ی توست

تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

گفت باید طلبید ازلب شیرین منش

تو را چه غم؟ که تو خو کرده‌ای به تنهایی

مژده‌ای عشاق، کسان گشت کار

که دور کرد بدستان ز دوستان ما را

اگر خون ریزیم راضی بدان هم

یکباره هر که زد دو جهانش مسخر است

جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد

به گوشش سرو می‌گوید که یار بردبار آمد

حربه خورد هر که دراید به حرب

از فراغت شدیم سودایی

ز گوشه‌ای بدرآ سرخوش ای سهیل سعادت

بسا که دیده بدامن گهر نثار کند

تا نزند تیغ دو بسی

دایره‌ی چرخ ازو خاتم رخشان نگین

بالا نشناسد کسی ز پهنا

گر بنشد از شمار ساغر پیشین که راست

نقل معاشران کنم این دل خام سوز را

از دست غمت شکسته پایی

گفت: می‌ترسم که بگذارد در آن پیکان من

نه شما را نه مرا هرگز کمال

خوانچه از آن ساخت سه پایه بلند

چون رسد از زهر بود تلخ‌تر

کاین جمله حیله کردی ویشانت مات کردند

آینه‌ای کرد و برابر گرفت

کرده به یک غمزه جهانی خراب

آخر این خسته نیز جان دارد

ای قرار جان و دل با بی قراران این کنند

کانکه از کوه در افتد بکمر باز نماند

نی غلطم بلکه خود از جن و انس

حاتم او را کمینه سایل شد

خیره همچون در آب تیره نهنگ

پخته شود از این سپس چون به تنور می‌رود

که در شهر مسلمانان نباید این چنین آمد

که چمن خلد آشکار آمد

رو نهان شو! چون پری از مردمان

کاردی در دست می‌آمد دوان

خود اهل عشق را ایمان نباشد

شاه راه عمر را پایان پدید

گر چه شمشیر صد هزار بود

نوروز و چنین باران باریده مبارک باد

که آن آواره‌ی از کوی بتان آواره تر بادا

دید جهانی دگر برتر ازین نه نقاب

التفاتش به می صاف مروق نکنیم

ز راه دیده بیرون می‌دواند

کاورد آن بی نمکان را به شور

تاریخ آن لطیف گل گلشن مراد

که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را

وین خرقه ز دوزنده خود را چه جدا داند

مس به زر اندوده‌ی ناقص عیار

دلی را چون بجنباند تنش ناچار در جنبد

سازد سیه ز آه محبان نوحه دار

گوئی که دود سوخته‌ئی در قفای ماست

گوهر خود بر لب دریا بدید

بی‌شک ز عنایت حسین است

به کف بحر بمنگر که آن حجاب کند

وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد

بسته او قبه هفت اسمان

گرد دل ما یک دم برآیی

می‌نمودم به حریفان لب خود را خندان

دشمن جان خودست آنکس که برگردد ز دوست

پیش تو بیش از تو درایم به کار

ماه می‌جستی ز اقبال آفتابی شد عیان

نصیب جان غمخواری فتادست

مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت می‌کند

فگنده چشم بد را پرده‌ی خواب

گویی که غمت را جز ازین رای دگر نیست

بر مراد هرکسی، می‌زد رقم

کافتاب خاوری در سایه‌ی گیسوی تست

کی به زمین در خورد آبی چنین

نواب آفتاب لقای فلک مقام

این بی‌خبریست اصل اخبار

قصد آن صحرا کنید و نیت آن چه کنید

ناز بدو کن که شد او بی نیاز

دانم نرسد به بنده بویی

می‌میارید و ازین بیش خرابم مکنید

آن دو افعی سیه بر سر دوشش نگرید

از تنگ‌دلی طاقت گفتار ندارم

خور به تشریف چاکری خرسند

زیرا ز بی‌فایی شکرش بی حجر نیست

به دست اوست آن دانه چه گرد دام می‌گردد

جهان‌را دو شاه جهانبان یکی شد

که دستم می‌نگیرد آشنایی

نمی‌بایست زنجیری، ولی این بار می‌باید

هم افول و هم عروج آرد پدید

و گرچه می زنی تیغ زبانم

وضع گران رتبتش زیور صد انجمن

زهی علتی کان دوایی ندارد

آخر نه به روی آن پری بود

چو تره بایسته‌ی آرام گاه

مرا مگذار و خود مگذر، درین تیمار دستم گیر

چو وقتا کار من آمد به اتفاق تو کرد

ور بینی در حقیقت کعبه جز بتخانه نیست

کرد کرم آنچه که بد پیش از آن

گاو و ماهی در خیال پس خمند از تاب آن

همچو برگ زعفران بر گرد شاخ زعفران

با چنین چهره و سیما خوشکست

علت ومعلول درو ، هر دو گم

کوثر و تسنیم جان افزا شکر

پرده‌ی تزویر ما، سد سکندر نبود

وصف او بر قدر فهم آغاز کرد

از پی چشم بد خلق دعا نیز کنند

شهزاده‌ی بزرگ نسب مرشد رشید

شرح دل احمدی هفت مجلد رسید

چند غم بردار بودستم که غم بر دار بود

شیوه‌ی ما دگر و شیوه‌ی مردم دگر است

خواه راحت رسان و خواه گزند

جان هزار دل شده در یک بدن بود

کی چو نرگس چشم او بر سیم و زر خواهد فتاد

گفتا که چرا غم را پروانه نمی‌یابد

منت از شاه کشیدیم ولی زر او داد

باز روان جانور از چپ و راست

که او عاشق چو من بسیار دارد

یادم آمد رخ او پای من از کار برفت

بیچاره دلم ، که نیک خوار است

بی‌کم و بی‌کیف و أین و متی است

حاصلم از چه سبب زو همه خون جگرست

آن رخ پرخوی و آن زلف پریشان چون است؟

سخن را بهترین میزان و معیار

هیچ مگو هر طرف خواهد تا می‌رود

فراز هفت چرخ مهتری شد

پرده دری آموختی آن امن صد چاک را

و آن نیز نهاده بر کف دست

کشفتگی مبادت از آشوب باد دی

خرگه گلریز بر صحرا زدند

زو از خورشید عیاری نمود

قبای خاصه‌ی شاعر پسند اعلا هم

تا که بعداز رنج گنج شایگانی باشدت

نهاده روی بر آن خاک خوش که او ره توست

خار خرما نمی‌توان کردن

باشد که به گوش تو رسد ناله‌ی زارم

تا ندانی عاقبت، کار تو چیست

عشق آن بی‌دل یکی صد بیش شد

این درد دل است آخر افسانه نمی‌خوانم

مه چارده را باو توامان

مر خرش را ای مسلمانان بر آن بالا چه کار

بوی که در مغزهاست رنگ که در چشم‌هاست

زانم چه کاید درچمن سرو روان از هر طرف

کافتابی را به گل اندوده‌ای

نیاز اهل دل و ناز نازنینان بین

که روز و شب سبق عشق می‌کند تکرار

سکه‌ی این ملک به خسرو دهم

که ابر همت او می‌دهد به دریا آب

اندر خر من چونکه نگوئیت چه بار است؟

که مددهای وجود از عدمست

چون بوی تو زباد سحرگاه بشنوم

از دو عالم دو دیده بردوزیم

اوفتاده همچو غل در گردنت

گر به مستی دوشم آمد دوش بر دوش شما

تفرقه گر نفگند نرگس جادوی تو

که کار روز و شب از سیرشان به سامان است

نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار

گلشن بی‌خار بود و نوش او بی‌نیش بود

کاین جاه را به نزد خدا اعتبار نیست

جفات تا به من غمزده چه کرد؟ چه دانم؟

ز انگیز آن ابرو کمان بر جان من ناوک زنان

گر رشته‌ی جانست بهم در گسلاند

بنالد دیگ چون زآتش کند جوش

چون فروشد عقل کارد در دریای دگر

پاک شد تا همچو جان شد پر ضیا

جهان پرست ز نقش وی او مصور نیست

چه جای پند خسرو شوریده رای را

که گر گردم هلاک از غم من مسکین، روا داری

می‌رسی گویا ز درگاه نجف

کانک خوش می‌زد انا الحق او کجاست

لذت ندهد تشنه‌ی می را شکر و قند

که ذره ذره دهد خاک هستیم بر باد

هر مس اسعدی را هم کیمیا ببرد

بشنو که تو را زیان ندارد

من از برای دردم و درد از برای من

لطف کن ار چه نیستم در خور مرحبای تو

که پیک آه گران خاطر سبک خیز است

کام خسرو همه از شکر شیرین دادند

این را تو ببر که خسروان برد

پا ز حیز برون نهند اجسام

شکل و رنگ و هیات و جنبش بذات؟

سایه دولت او بر همگان تابان باد

من دل خسته آه می‌کردم

بگریم، که ابر بهاری نداند

که رقیبی از او به رشک آید

عذارش کاب او آتش نقابست

چون ندانند از تو بی‌گفت دهان

زیب ذریت شه لولاک

خود مرا شاگرد گیر ستا مگیر

چون چاکر اربز بود از مطبخ اربز خورد

جنتست ارچه که باشد قعر چاه

دست من گویی: بدان گوی گریبان کی رسد؟

چو گرد از هم به پا شده محمل جانان برون آید

در بحر خون فکند و جنیبت براند و رفت

ما چو اهل عید خندان همچو گل

به کام مسیح زمان زهر قاتل

چند مانده است زمانی که توراست

یوسف که زلیخا را پرده بدرید آمد

چون ز ابر فضل حق حکمت بریخت

نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را

دلق کهن، ساتر تن بس تو را

نکشم سر ز خطت زانک بوجهست برات

بنده‌پرور گوش کن اقوال من

لیک از وی نبوده قلب تری

از برای زندگی آبی دگر

بگویید بگویید اگر مست شبانید

در عدم نادیده او حشری نهان

سر مویی نفروشند به صد حور ترا

گه صدهزار شهید است هر نگاهی را

با نامه‌ی الهی عنوان چه کار دارد

میل تن در باغ و راغست و کروم

وزین مقوله شود نکته‌ای بر او ظاهر

بنگر بدین کتابت پر نادر عجب

کاندر این هستی نیامد وز عدم هرگز نزاد

کرد زاهد را ز نذرش بی‌وفا

ورنه بسی دل که بخواهد شکست

خالی از عیب و عاری از عار

خشمگین او را بر قاضی کشید

وآن فسادش گفته رو من لا شی‌ام

طعنه‌ی کوته کمندی بر حواس

در گور مکن مرا نگهدار

در این ثبات که قاف کمتر آحادست

دامن مرد برهنه چون درند

مگر از ره بصارت خللیست در بصرها؟

ولی تو سنگ دل اول دل رقیب ستانی

جز نسیمی که برآن زلف پریشان گذرد

عزة الاشباح من ارواحها

که غرق لجه لاتقنطو شد

آمد آن آشنای بوس و کنار

این وام از کی خواهم و آن چشم خود که راست

ز آفتاب چرخ چه بود ذره را

نیابد وجودم گزند از وبا

عالمی در دم کند زیر و زبر

در خدای خویش کافر نعمتی

سوی مخزن ما چه بیگار اندریم

آه از آن شاهباز اوج شرف

ربنا اصلح شأننا اوجد به عفو یا جواد

شمع‌ها یک صفتند ار به عدد بسیارند

که بهر شب چشمه‌ای بینی روان

گر من درین حدیث کنم روزگارها

به دست آصف صاحب عیار بایستی

غریب نبود اگر خاطرش بدست آرند

نور ز آهک پاره‌ها تابان شده

یا هلیله نامشان یا آمله

هنگام خورو بطر خوشی زینها

که تو ابله شکر بینی و گویی زین بتر چه بود

فال چه بر جه ببین در روشنی

که آن ذره خالی ز سودای اوست

که پست است همت، بلند آسمانرا

خاصه مرد پاسبان عاشق بود

چون عصا شد مار آنها گشت عار

دارد سر تو طن دیوار بام تو

من سجده کنان گشته یعنی که از این بگذر

و من گر هم نمی‌نالم دلم بیمار می‌ماند

یا بدو گرگی رسید و کشته شد

در فراق رخت، ای دلبر شیرین حرکات

درین گلشن که مرغ زیرکی نیست

چون دم مهر از دل گرمست از آنرو سرد نیست

می‌رسید و می‌شنیدم از هوا

کز بحر گنه رسی به ساحل

در شب هجرم چه قدر حوصله باشد»

در دلو نگارینی چون تنگ شکر یابد

کیت افکند این شهادت را بگوش

بگذار تا دودیده به خون تر شود مرا

بر اوجت اگر ببرد، پستی

یا رب که قیامت ز قیام تو چرا خاست

حلیه‌اش وا گفت ز ابرو و ذقن

نشود ناامید گوش امید

رخ عجوزه دنیا ببین چه را شاید

فلک‌ها را مسخر می‌توان کرد

در امامت پیش کردن کور را

سنگ بر سینه زنان آید و فریاد کند

غریو از مردم آن چابک ز پشت زین خمیدنها

اگر بگوش وی آوازه حجاز آید

کین طرف دانه‌ست یا خود دامگاه

درین زمانه به لطف خصال و حسن شیم

گوهرنیند اگرچه به اوصاف گوهرند

مباش آن جا خران میدان چه دانند

زان نظر بر کند و بر صحرا گماشت

نبی را در ولایت محرم آمد

وز درون، قهر خدا عز و جل

که از تو بردل ما خود غبار بسیارست

از کمی اجرای نان شد ناتوان

کز تزلزل شد خلل در چار دیوار جهان

کای رحمت پیوسته به ادراک و نظر بر

به قاصد است و به مکر است و آن دروغینست

زانک بر دل می‌رود عاشق یقین

نور هدایت او تا یار دل نباشد

بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی

بوی انفاس دوستان آورد

زانک در زنجیر قهر ده‌منند

سوی گلزار بهشتش بشتاب

آفتاب طلعت زیبای توست

زیرا که در این حضرت جز ذره نمی‌شاید

آنچنان کز شرق روید آفتاب

دم بدم آن تیر هم بر سپری می‌کشد

دنها قلبی و صدری طورها

می‌نمایند مه رخان ز نقاب

در میان کوی می‌گیری تو کور

به آیین او نبوت اشتهار

جز به معراج آسمان نبرد

گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت

که جز او را نیست اینجا باش و بود

عقلی نبودست این فقیه دنگ را

ز طوفانی که دارد در قفا پرشور می‌بینم

کاین زمان در دامن کهسار می‌یابم هنوز

پیش شه خاکست هم زر کهن

احسان تو را نه حد نه پایان

صانع خویش تو پس خود و، این قول خطاست

پیشتر زانک خردمان سوی افسانه برد

کو ترا می‌خواند آن سو که بیا

غم تو آمد و از دست من زمام ببرد

به زهادت باقر علم و رشاد

بی شک او مویی شود در موی او

ده هزاری که بگفتم اندکست

که یک دل می‌تواند بود و صد عالم دل‌افکاری

شد گلشن و گلستان پرنور

هر نباتی این نیرزد آنک چون سر زد شود

مشت خاک اشکست لشکر کی شود

بگو: بی‌دوست چون سازد؟ طلب‌کاری که خود داند

بر سر مجنون عشق شوق شتابان رسید

کان سهی سرو روان میل تمایل می‌کند

دیگری جویم رسول ذو فنون

بالا ترش ز منظره‌ی لامکان مکان

نگار لاله رخ با ما به خرم لاله‌زار آید

عین و عرض در پیش او اشکال جادویی بود

کو همی‌دوزد کهن بی سوزنی

زبان در کشیدست و افتاده پست

در راه طلب، ز یشان بگذر

دل ازو برخاست ، در سودا نشست

تا تو با من روشنی من روشنم

عزیمت را به این نیت کمر بست

ز آفتاب عشق ما را روز شد

ما بدهیمش اگر ندارد

او همی‌جوید ترا با بیست چشم

چون شعله زد، آشوب ز ذرات بر آورد

از تفرقه‌ی عشق تو فرداست که فرداست

در میانشان چو نکو در نگری خون برود

شد به کعبه و آمد او اندر حطیم

نور او گر کور مادرزاد را گردد دلیل

این خلق بداندیش کزین گونه جرااند

پامزد ویم که سر برآرد

بر صور و اشخاص عاریت بود

رود تا گردد او انسان کامل

حاصلت زان چیست؟ گفتا: اندکی

و آهنگ مناجات من آواز ربابست

حبه‌ای چندست این بدهم بدو

ثباتی و بر عکس آن همچنان

که گور پرده جمعیت جنان باشد

تا برکشی کز صفا چه دارد

کو یم و کشتی و کو طوفان نوح

فغان از قامت چالاک و آه از غمزه‌ی شنگت!

سپه جمعست میدان گرم و سلطان دیر می‌آید

دل فرشته و هنگامه‌ی پری بشکست

کی شدی پیدا برو مقهوریش

به نعل رخش تو مشکل اگر کنند قران

هر که در خون می‌نگردد ناخوش است

در دل سفر عراق خیزد

کیسه و همیانها را کن دوتو

کان قاعده بی‌شکن نباشد

مرغابی بحر گناه مباش

کانک رخ بر رخ نهی او را چه غم باشد ز مات

شمع اندر شب بود اندر قیام

کند بوسه کاری به صد خاکساری

تا چنین شش جهت از نور تو رخشان باشد

دستت گیرم به فضل خود زود

اژدها بد سر او لب می‌گشود

در او بالفعل شد وسواس عالم

برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این

فصل نوروز با نوای هزار

ظلم بودی کی نگهبانی بدی

گوی نصرت ز کائنات ربود

بر کند از پیش خویش خوار مرا؟

امروز یکی هزار باشد

احمقانه در فتاد از جان برید

ولی چه سود؟ که دوریم از آن جمال امشب

بر تو حجت باشد این علم حدیث

پس ببخشود از کرم یک بارگیم

چون جرا کم دید شد تند و حرون

فرسوده شد ز ناصیه‌ی شاه و شهریار

یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل چشیدند

بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست

نه ز آتشهای مستنجم بود

تا چه گل بود که از هجر تو ما را بشکفت؟

اگر بود ید بیضا در آستین ما را

جان من نعره زنان پیش رهش باز آید

سر به سر زر گردد و در ثمین

از سیلی که می‌خورم از دست روزگار

وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان

سرمست به مرغزار آمد

لیک مخفی دار این را ای کیا

کین رندی و دردی کشی اهل صفا را می‌رسد

بس که بودی در رکوع و در سجود

بر سرش آمد همی خشتی ز بام

کشتی اندر خفته‌ای ره می‌روی

خواجه مولای علی و آل بود از جان ودل

از جهت زخم تیغ ساخت حقم چون سپر

می‌دود در پی آن بوسه به تعجیل و به تفت

نیم‌شب مرگ هلاهل آمدش

بود چون کور مادرزاد دنیا

کدام در بزنم چاره از کجا جویم

عمر گرامی بجز حبیب نباشد

شد مسلم وز غنایم نفعها

تخت افلاک تحت اقدام است

عقلی که پدید آرد برهان و بیان را

گه می به جوش آید از چاشنی جامت

پاش را می‌خواست هم کردن سقط

یا بر که عرضه دارم این رنج بنهایت؟

ورنه خواهی بود ناقص، والسلام

مروه از پرتو انوار تو در عین صفاست

آب در پستیست از تو دور در

ساختندش حاسدان یکسان به خاک رهگذر

که جوانی تو ز سر گیر و بر او مژده بیار

امروز چرا جفا نماید

که معطر شد زمین و آسمان

ور به رزش در آوری، غوره و رز تلف کند

با آن که در هلاک من او را شتاب بود

مست و بیخود دوش بردوش آورندم یا برند

کین زمان رضوان در جنت گشاد

در زیر پای خیل بغال آتش از امال

شور از جان خسروان برخاست

در ذات تو تلخیی نماند

آن زمان دستارخوان را هوشمند

کسی که روی تو بیند به از خزینه‌ی دارا

تا چند زنی تو به پا تیشه؟

آن خط پر غدر با یوسف رسید

ایستادی تا ضحی اندر حضور

سر بر زد از سپهر وجودش دو آفتاب

از فتنه روز و شبت پنهان شدستم چون سحر

کان رونق کار ما نیامد

ای دقوقی مفخر و تاج کرام

که او چون عارضی شد بر حقیقت

هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی

میان لیلی و مجنون وصال خواهد بود

بی‌نصیب از باغ و گلزاریم ما

فرو تر پایه‌اش از هیزم راغ

کز لطافت خاک بی‌جان را همی با جان کنند

از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد

بر سگان و سایلان ریزد سبک

تا لاجرم در عشق او نامی که دیدی ننگ شد

ره به کنجی از آن مثلث یافت

نقشها بر بحر کی ماند بجای

بوی را از باد استنشاق کرد

در خرابی است عمارت شدن مخبر من

ز دست و کیسه توست ار کفم سخا دارد

مژده نو بشنید از گل و دست افشان شد

که چه می‌سازی ز حلقه تو بتو

چون ببینی تو، هم از غایت نیکو خواهیست

کوه سیم از کمر آویختنش را نگرید

از شکنج زلف آن پیمان شکن یاد آورید

که سیه کافور دارد نام هم

چون فاخته ما پران فریادکنان کوکو

ز بس یافتم لذت بی‌زبانی

تن او تا به نسوزد ز لگن می‌نرود

بر بهانه‌ی مسجد او بد سالمی

آتش ز خلق و دود ز عالم بر آورد

گرد گله، توتیای چشم گرگ

در مذهب عشاق چه محتاج حجازست

سکته و بی‌عقلیش افزون شود

در براق احدی دید کسی لنگیدن

هر جان که دید چشم تو را گفت داد داد

تو بده داد دل من دگران بیدادند

که عدو آفتاب فاش بود

کاتش غم زود کشد اشک روان گشته‌ی ما

شهید خنجر تو با جان مبتلا چکند

باری آن خسته‌ی بیدل ز کجا می‌نالد

فارغست از واقعه آمن دلست

چون تو خری کی رسد در جو انبار من

خدای عزوجل نه فزود و نه فرسود

دزد شب باشد کز نور قمر بگریزد

کاشکی بحرم روان بودی درون

چرا هر لحظه در نقص و وبالند

و انی ثابت باق علی عهدی و میثاقی

در نیاز افتند، خو کرده به ناز

نیست را نه زود و نه دورست و دیر

این ماجرا را یک دم رها کن

کز دم دجال جفا مرده‌اند

بر کف ما باده بود و در سر ما بود باد

که عصا را دستش اژدرها کند

که آهنگ پدر دارم به بالا

با تواضعهای عام از من به استغنا گذشت

خوناب دلش دامن کهسار بگیرد

مهتران بزم و رزم و ملحمه

بشکن تو نذر خود را چه شود کفارتی کن

نافه‌ها را همی‌گشاید سر

عوض شرب فنا شربت کوثر گیرند

خاک را گویی که گل شو جایزست

بدان ابرو و چشم و قامت و رفتار بنویسد

آنکه سازد کوی حرمان جای مرد

کاین عروسیست که در عقد بسی دامادست

بین که حرفش هست در خورد شهان

به هر سو می‌کند یعنی که کو کو

چو خواب نقش جهان را از او فروساید

تا نسوزد پر و بالش ز لگن می‌نرود

در گذار از بدسگالان این بدی

نافها در دامن باد صبا خواهد نهاد

ستاره‌ی سحر روز مرگ روشن بود

دمبدم چون شمع مجلس دودم از سر می‌رود

سنگ میزان هر چه خواهی باش گو

نمی‌ترسی برای تو ضمان کو

خوار داریشان، همیشه کندمند

زانک شاید نیست گشتن از برای آن وجود

باشد از تدبیر هنگام گذر

طریقت را دثار خویش سازد

بوده گوئی بهر استیصال خلق ایجاد تو

تو فروده اینت خواهد کشت زار

کایم آیم بر سرت ای مستفید

ور نه بی‌تعلیم تو آن را مکن

نه ذره ذره من عاشق نگار بود

ازیرا صورت و سیماش نبود

بازگشت عاریت بس سود نیست

دو بدور ار چه گشت، در همه دوران یکیست

تیر عشق از رگ جان بس که دمادم گذرد

یا چراغ زهره یا روی جهان آرای دوست

خشم زشتش از سبع هم در گذشت

چرخ نگرددی اگر نشنودی صلای تو

از پی یک بوسه که بردم به نرد

شب قبر از شب قدرش کرامات و مدد بیند

شد عبادتگاه گردن‌کش سقر

کز او پیداست عکس تابش حق

خوش می‌کشد پیاله و خوش بو نمی‌کند

با آن علو مرتبه مامور رای ماست

ما همی گردیم شب بهر طلب

بس شنیدم بانگ نوشانوش من

آتش دل به دهان می‌آید

پنهان مدار زر را بی‌زر صنم نهانست

نیست آن تسبیح جبری مزدمند

همچو فرهاد به کوه و کمرم گرداند

نکته کش از لعل سخنگوی توست

باری درین هوا که منم سودمند نیست

سوی خانه باز گردد از دکان

خود را نکال و قهر خدا می‌کنی مکن

ازان آید پس خرداد مرداد

کز نرگس و لاله‌ها چه دارد

مرغ مرگ‌اندیش گشتیم از شما

دشنام نیز دادن بر بی‌دهن نباشد

عرش تا فرش در کشیده به کام

دود برآید از جگر ز آتش دل کباب را

بر شد و بنشست آن محمودبخت

بدان میی که نگنجد در آسمان و زمین

ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار

در دو لب لعل تو آن هست هست

چون نکردت سست اندر جست و جوت

ولی وحدت همه از سیر خیزد

ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی

مگر خدای تعالی بلا بگرداند

ناپدید از جاهلی کش نیست دید

احیی بکم و قتیلکم اتلقب

کز کثرت قتلشان در آزار شدم»

گر یکی دم خوش نشیند یار با یاری چه شد

دیگران اندر پس او در قیام

در وی به حیرتم که: بهشتست یا عذاب؟

اطلق الاشباح من اسر الغموم

بنده با قد تواز سرو سهی آزادست

لیک ز آصف نه از فن عفریتیان

هله گنج من هله کان من

دور باد از مهد عیسی کون خر

خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

کهنه را صد سال گویی باش نو

زیر هر توی آن سخن توییست

غارت گر عشق تو رد قافله‌ی جان‌ها

ز خاک من شنوی بوی بوستان وداد

در دهان تو به همتهای ما

به خویشی چو موسی و هارون من

گرچه باعقل و فضل وهش یارند

ورای گنبد گردان براق جان همی‌رانند

باز داودش به پیش خویش خواند

ره بر سر آن نمی‌توان برد

گاه، جغدی و گاه، خرمگسی؟

وصف لل نتوان کرد که لالاست ترا

می‌نبودش چاره از بی‌خود شدن

من ز آتش صد گلستانت کنم نیکو شنو

آن چنگ پرنوای خالی شکم درآید

بر پرده زیر و بم بزارید

که بترسانید پیلان را شغال

دست زمانه بهتر ازین شاخ گل نکشت

گوهری دارم و صاحب نظری می‌جویم

بدرد دل دودمانی نیرزد

یولهون فی الحوائج هم لدیه

اکنون بکش از پایم خاری من و خاری تو

هنوز با من بی دل تو بر سر کینی

تا ز خرمنگه آن ماه عطایی برسد

کرد یزدان آشکارا حال او

از ذره‌ای چه نقصان در آفتاب افتد؟

گمره شوی، چو او کند ارشادت

بر سر کلاه شمعی زرکش چو آفتاب

جملگان لاحول‌گو درمان کنان

چون سوی درویش رود برق زند ژنده او

دردی آن سره سرهنگ بیار

که مسجود قانی و جان همایی

لا صلوة گفت الا بالطهور

اگر چه نرگس مستت جزین خیال کند

که بر سر سپه فتنه بهترین علم است

ز بهر نقل حریفان شکر ز پسته فرو ریز

هان و هان بی خصم قول او مگیر

ای شیر بیشه دل چنگال در جگر کن

چرا چون علت سابق توانا باشد و دانا؟

لاوراد العطا خیرالورود

برگذر زد آن طرف خیمه‌ی عظیم

هیچ به فرصت نگه کرد و قضا شد

دردی کش ایام، هوشیار است

وی بسته خواب من زان چشم نیم‌خواب

او مکرر کرد رقعه پنج بار

رشک جان ماه سیم افشان خوش سیماست این

همچنان جانب گلزار بیار

چو جهت نیست خدا را، چه روم سوی بوادی؟!

زیر آب شور رفته تا به حلق

ای همه شغلی بتو خوش، با همه اشغال بیا

سرمه کش نرگس شهلای توست

اگرت سیرت ایازی نیست

آب را دیدی که در طوفان چه کرد

عشقا چه عشرت دوستی ای شادی اقران تو

در گره جعد هزاران شکن

چو واگردد این کاروان واپسی

سخت‌دل چونی بگو ای نیک‌خو

از آب دیده پرس، که او ترجمان ماست

آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است

تا همه خلق ببینند بدین رنگ مرا

هم‌چو حیوان از علف در فربهی

شاید ای نبات خو این همه در زمان تو

نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار

پا در چه اندیشه و سودا بتنیده

سالها نتوان نمودن از زبان

بوسه‌ای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟

آنقدر در آتش افتادم که افتاد از حساب

گر زانکه بزنجیر مقید کندم پیر

بت سجود آرد نه ما در معبده

ز آوردن من و تو چه می‌خواست آرزو

چند نالی تو چو دیوانه ز دیو ناپدید

تو آب حیاتی که در تن روانی

از بخارا یافت و آن شد مذهبش

دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را

ای بره، این گرگ بسی ناشتاست

این سلطنت بسست که گوئی گدای ماست

گر به صورت از شجر بودش ولاد

شود چون جانور از شیوه تو

کاندر این بحر تو را خوف نهنگی نبود

تا نور نه‌ای در زیر دری

پیش سگ شد آن خروسش روی‌زرد

نازک شکفید آن گل، بی‌خار کنش، یارب

تیغ کرشمه نیم کشست از نیام ناز

پریرخان که بعالم بدلبری علمند

تو چرا بی‌رویی از حد می‌بری

سیم بده به سیم بر نیست زیان مصادره

عزیزتر بود از دل هزار بار و ز جان

مگو که صبحم صبحی ولی دروغینی

این دعا نه از برون نه از درون

وز او در پیچش آمد راه طالب

قاله فی حقنا، اهل الحما

هنوزت برگ گل سنبل نقابست

بر وی افتاد و شد او را دلربا

که جان شده‌ست به پیش جماعتی بی‌جان

خشک لب و چشم تر بوده‌ای از خشک و تر

ز برای آن را که در این سرایی

تا نبینم خواب هندستان و باغ

در ضمیرم گر بگردد، هم نپندارم رواست

تگزارم از حسد که نگاهی درو کنند

نشان چهره برین رهگذار خواهد ماند

و آن مکرر کرد تا نبود نهفت

جولانگه ما کوی خوش تو

ما را ز کردگار همی هدیه یا عطاست»

که تا ز آن دلبر زیبا نمانی

اندرین لابه بسی خون خورده‌ام

اثر حرقت درون باشد

قبله‌ی اسلام را از چارحد حصن حصین

بود آیا که بمقصود رسانند او را

بر گرفته تیز می‌آمد چنان

دل خود بر دل چون شیشه من خاره مکن

گاه از سرنای عشقش عقل مسکین سنگسار

تو آب حیاتی که در تن روانی

روح گشتم پس ترا استا شدم

من نیز هم بگذاشتم تا: روزگاری می‌برد

مزن به پای که معلوم نیست نیت او

کامروز کسی نیست که صاحب هوسی نیست

ور نباشد حق زبون ماش کن

چون دشمنان بودیم ما اندر جفا آویخته

کشیده نرگس بر گرد او قطار قطار

بی‌تو ز جان و جا شدم، تو ز برم کجا شدی؟

آن ببین کز وی گریزان گشت موت

ترسم که: نرگست بفریبد گواه را

کلام برون از حد و از حساب

می فشاند دمبدم بر چهره زردم گلاب

چون منافق اندرون رسوا و زشت

بلبل مست تو را شرط بود گلستان

چون دو شود پادشاه شهر رود در فساد

آن چیز شدم کلی، کو بر همه سوگندست

چون تلف کردی تو ملک محترم

بنفشه خاک پای ارغوان شد

همه بربود به یک دم فلک چوگانی

صید زلفت گشت هر دیو سلیمانی که هست

کز نظرانداز خورشیدست کان

قفل گشا کلید نی کنده هزار سلسله

جملگی خاک و باد و آتش و آب

همه حمدگویان که خجسته رویی

ناطقه‌ی ناطق ترا دید و بخفت

نباشد نور و ظلمت هر دو با هم

خانه سوز صد چو من، بی‌خانمان

بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت

می‌نکردی جز خبیثان را دعا

علیها دماء العاشقین خمار

وز آب زندگانی اندر جگر چه آید

هر نفسی رخت کجا می‌بری؟

تا به خواری در بخارا ننگری

گو: سعی کن، که حاجت راه حجاز نیست

حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

ای بس که خاک پای صنوبر بدیده رفت

کیست حاضر کیست مانع زین گشاد

عشق نگردد کهن حق خدا همچنین

همه بر بسته و بر در زده هر یک مسمار

در خواب، گرگ بیند، یا خوف ره‌زنی

نرگس و گلبرگ و لاله می‌شکفت

باغبان از سرزنش می‌کشت سرو کشته را

چند پیمایی گزاف اندر گزاف؟

خون درویشان بی طاقت بریزد میر ما

رحمت ما را نمی‌دانست نیک

شرح جان ای جان نیاید در دهن

تا همه روح بود فر و نشان تو بود

بگو بگو که چرا دیر دیر می‌آیی

این عجب نبود ز اصحاب ضلال

که بت از روی هستی نیست باطل

که در برابر چشمی و غایب از نظری

عیش گدایان سلطان ندارد

در نیاید زود نادانانه‌ای

همه حق بود که می گفت مرا عشق تو پیشین

نم نیست غم است مر غمامش را

خود من از دیگ بلا برداشته سر پوشه‌ی

کز پیش کره‌ی فلک صد نعل ریخت

من برسانم به باد، اگر برساند

به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را

که بود خاک آستان شما

کای تری باز آ ز غربت سوی ما

گفت کاهش دهدم فایده بالیدن

خواب را هشتند و بیدار آمدند

بنگر بسوی او که صلا می‌زند ترا

دیو آدم را نبیند جز که طین

به بوی آن رخ چون سیب ساده باید رفت

گریه بر خواننده عقل حیل پرداز داشت

او با می لعل و نغمه‌ی زیر

تا ستانند از کف مجنون سنان

می‌دوانند جانب دریای تو دریای تو

می‌خر که هنوز رایگان است

چو خون بجستم از تن زهی سبک دستی

بهر من از همدمان ببریده‌ای

گر دو گیتی می‌کنند انکار ما

تافته از مطالع اسرار

آبیست عارض تو که در عین آتشست

می‌کشدشان سوی دکان و غله

عشق گزین عشقباز دولت بسیار بین

لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر

تا خنگ مرا بی‌زین نکنی

می‌نخواهد غوث در آتش خلیل

اگر دانم که: فردا من نخواهم دید دیدارت

آن دم که اشک و اه من در بحر و بر طوفان کند

قامت بلند و دسته‌ی ریحان تازه پست

او چو ماه بدر ما را پیش‌رو

سر و ریش این چنین کنی که سلام علیکم

صحبت او اصل ننگ و مایه‌ی عار است

گفت در برج‌های پنهانی

که نبیند ماه را بیند سها

باده‌ی توحید در کامم کند

کاین گره از کار من یک دست نتواند گشاد

پیکرم بین غرقه در خونست چون چنبر در آب

که من آن را جانم و این را حمام

تیغ به سوسن کی داد نرگس خون خوار تو

به هر پیاده شهی را به طرح مات کنند

در کف او مشعله آذری

کای خدا پیش تو ما قربان شدیم

بر من گذار کردی تنها؟ عجب، عجب!

ظاهر شود که کار درین کارخانه چیست

لعلی که ازو خون جگر در دل کانست

اعتمادی کن بحفظ حق تمام

وز پرتو نشاط به فریاد وقت تو

قدرت حق زان که با خاکش عجین شد

چو مرا زهد و اجتهاد تویی

صبر کی داند خلاعت را نشاند

صید چنین کس به روزگار نگیرد

مرغ و ماهی، چند سازی زیب خوان؟

بگشای ز مه کمند بردار ز رخ نقاب

وا گریزی در ضلالت از یقین

صوفیانش بی‌سر و پا غلبه قبقاب کو

توبه کردم نتراشم ز شما چون نجار

ولی چو دوش مکن کز میان برون جستی

مثل ماهیات حلوا ای مطاع

چه نسبت دارد او با قلب انسان

فرداست که در کویت دیار نمی‌ماند

هر که مشک تتار خواند خطا کرد

گفت خروبست ای شاه جهان

غفلت و انکار و جنایات من

همت گردون دون اگر دون شد؟

زمین درنگنجد از آن آسمانی

سر بر آرد از ضمیر آن و این

چو مغزش پخته شد بی‌پوست نغز است

برد آخر، رونق اسلام تو

پاسبان بیخبر افتاده و دربان در خواب

کای خبیر از سر شب وز راز روز

پنج انگشت بلیسند کنون هر شش از او

آخر کنار مرده کند جان و جسم سرد

قلبی مقیم، وسط الوفء

خاصه کشتیی ز سرگین گشته پر

وز عنایت خبر پدید نشد

به سر شک آبده خنجر مژگان تو کیست

ماه نو گر چه شب و روز نباید طلبید

که منم شاه و رئیس گولحن

چون دو دم خوردی ز جامش بخت را دمساز بین

صد هزار اثبات در محو ای عجب

فضاعت فی مناهجه ثباتی

در دل مردم خیال نیک و بد

می به شرم لب او چون عرق از جام برفت

که بود نام او گم از عالم

کی کشش بودی به آهن سنگ مقناطیس را

لیک عاجز شد بخاری ز انتظار

آب حیوان در فراقت گر خورم دارد زیان

کسی که ساقی باقی ماه رو دارد

قند و شکر ارزان منی

گشت جان او ز بیم آتشکده

صرف خواهم کرد، تا بر گردنم وامی نباشد

که می‌داند که جم کی بود و کی کی

ولی از بخت یاری کو چو یار از دست بیرون شد

آدمی را عقل و جانی دیگرست

هر که در پستی است در دریا فکن

دخترکان تو همه خوب و شاب

زود منزل کنی فرود آیی

هست تعجیلت ز شیطان لعین

زان روز می‌شمارم و صد بامداد رفت

گفت: از ایمان بود حب الوطن

بر خسته غوغا میکنی نشنیده‌ئی یاساق را

بر زمان رفته هم افسوس خورد

وز سگ چرا هراسم میر شکار با من

پس بدین نادره گنبد چه کند

تدرجه راقة فی نظر الا خفش

صبح آمد خواب را کوتاه کن

چو دید قامتش آنرا صواب کرد و برفت

از عصمت تو چشم حوادث به خواب بود

معلوم می‌شود که فراموش کرده‌اند

تا رسد والی و بستاند قود

وز سر زلف خوش یار ندارد سر مو

همین بسست وگر چند نعمتش بسیار

کزین اندیشه دادم دل به دست موج دریایی

تشنه‌ی زارم به خون خویشتن

تیری که کنون بر دلم افتاد ز دستت

افسوس کنان، لب به تبسم، شکر آمیز

در تاب کرده طره که هندوی کافرست

تا بود گرمابه گرم و با نوا

به زمستان نه که دیدی همه را چون سگ گرگین

هزار موج برآورد جوش دریابار

نمی‌رود ز هوا هیچ تلخی و سردی

گنج می‌جو در همه ویرانه‌ها

در زمان شیرین شود گر بر زبانت بگذرد

بر سر غیری که ما را شعله از جان برنخاست

زبان خامه ازین دل شکسته باز مگیر

سوی این آثار رحمت آر رو

باد ای ماه بتان قربان تو

میفگن به فردا مر این داوری را

بیرون شو ازین بیضه تا باز شود پرها

آمد اندر گوش سنقر در ملا

ساقی آن ساغر گران برداشت

شکر گویان کش میسر گشت قوت

دلم از چشم تو در عین عذاب افتادست

صورت اندر سر دیوی می‌نمود

هر کجا خوبی بود او طالب غوغاست این

دگر نیارم گفتن که در میانه چه بود

که اگر بمیرم، نکنم امیری

سوی پیلان در شب غره‌ی هلال

که نه آیین شهر ما باشد

در ناسفته گوهر نثاری کرده‌ام پیدا

بدل مضایقه با دوستان نشاید کرد

تا که شکر از حد و اندازه ببرد

گر چه به شکل آتش است باده صافی است آن

همی‌ندانم کان را که بوی داد چنان

واسکر نفرا من الکفاة

گر خورد دریا رود جایی دگر

به یاد دجله‌ی بغداد هیلا

کل علم لیس ینجی فی‌المعاد

هر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاست

آن رسول از رشک گشتی راه‌زن

تحسب انا ابدا ضایعون

لیک اندر چشم عامه بسته بود و برقرار

به گوش ابر چه گفتی که کرد درباری

تو کیی گفتا دهل‌زن ای سنی

نه شگفت اگر به شادی نفسی برآرم امشب

وصف آن ماه که در حسن ندارد ثانی

هیچکس برصفت قیس بنی عامر نیست

بنده گردی ژنده‌پوشی را بریو

رفت کنون از میان آن من و آن تو

آنگاه راست گوی بود گویا

چه زیان دارد ترا؟! تو یاربی و یاربی

مهلتم ده وین دعاوی را مکاو

ننشینیم که دست طلب از کار بماند

که با هزار زبان در مقابل تو خموشم

صفت مشک باخط تو خطاست

خلق گفتند این فسونی بد شگفت

گر غرض نقصان کس دارم نه مردم من نه زن

او با تو سخن گوی و تو را گوش سمر بر

که غم نجوید عشرت ز خرمن شادی

تخم طعن و کافری می‌کاشتید

کندرین دام بلا بی‌دانه نتوانم نشست

تا ابد کوته بماند دستم از دامان او

وز سنبل تر غالیه بر برگ سمن ریز

آمده سر گرد او گردان شده

که نیست از سیهی زنگ را بکا و حزن

بیا تا به جانم رسانی گزندت

تا ز من ای پری رمیدستی

هم ز دین‌داری او دین رشک خورد

بر دل آشفته کاری این چنین مشکل نشد

لب تلخ گفتار گویاست گوئی

چنین که مست بمحراب می‌رود پیوست

عاقبت بینی تو هم روی کسی

هم بر آن عادت بر او احسان مکن

وان دگرش زینهار او هو رب العباد

ینادی، یا حذاری، یا حذاری

پاره‌ای نان بیات آثار زاد

غلاف در او از صوت و حرف است

اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی

شمه‌ئی از ویس گلعذار بگوید

که مرا گویی که مسجد را مساز

چند پیغامبر بگریست پی حب وطن

تا نکشد رنج بنده کی شود آزاد؟

دوری ز شیوه ما زیرا که شیوه گری

که ازین خو وا رهانش ای خدا

وی لب تو در غارت دین از همه باب

از پا فتادی صد باره عاشق

می پرستی که بود بیخبر از جام الست

با خود آ از بی‌خودی و باز گرد

از فضل بی‌نهایت بر ما دو گام گردان

فنا شود که اگر تند و بر ولا گوید

والحوت فیه روح‌الرجال

تا بدانم من که چون باید بزیست

حالت ما همه معنی شد و اسما بنماند

بر تن من خلعت از خاکستر گلخن برید

وگر پرسید از پروانه پرسید

می‌کنم هر روز در سود و زیان

دست بجنبان دست بجنبان

چونانکه زهره روز میزدست داه تو

دو جهان بی‌تو آفتاب کجا یافت روشنی

کز چنین نعمت به شکری بس کند

روا بود، چو به حکم حدیث و آیت کرد

که یار بر سر لطفست و می‌زند در دل

تا بنزد میر کاریز آن زمان

همی بر نوشتند روی زمین

از غم تو ای بت گلرنگ من

طمع من از یار بردبار نه این بود

ضدک یا ذاالغنا مختدع احمق

چون شهان رفتند اندر لامکان

بیش ازین نتوان نهادن خار ما

آفرین بر تو که شایسته صد چندینی

چون بت من گره‌ی زلف چلیپا بنمود

برفتند با زیج رومی به چنگ

حلقه‌های زلف خود را زو برافشان همچنین

همین بود نقش نگین محمد

هر سوی یکی خسرو، خندان لب و شیرین خو

خوش بجوش و بر مجه ز آتش‌کنی

بر هم نزنم دیده گر در نظر او باشد

مرادت ازین لطف ایذاست گوئی

کی رسد دستم بدین بالای پست

بهاری به کردار روشن چراغ

جانب تو مواصله جانب من مباینه

عشق کان از جان نباشد آفسانست ای پسر

ببین چه صرصر باهیبتست این باری

چون همی‌خوانی همی‌بینی سطور

نکهت زلف عنبرین بویت

آن گه عیان شود که بود موسم درو

جان فدای لب شیرین شکرخا نکند

به داد و به آیین فرخنده‌رای

بنشان به آب رحمت به کرم غبار مستان

خلل در اختیارم اوفتادست

ز هر خاکی برآید قرص ماهی

جستن دفع قضاشان شد حرام

آگاه کن، یکی به صدای جرس مرا

می‌شوم از تو به این تلخ زبانی قانع

کان چشم مست تست که مخمور خوشترست

همه دل پر از خون و دیده پر آب

هواه کاشف البلوی کعسق او یاسین

وان چشم اشکبار به دیدار می‌رسد

تخاسر عندنا کل بعید

تای چندی مست و بی‌خود می‌شدند

چو زخمم به دل رسید، بنه مرهمی مرا

ای بد ز نیک نشناس گر نیک اوست بد کیست

ز چندین دل غمی چندان ندارد

از آن شاد شد شهریار جهان

فتنه هر مرد و زنی همدم گفتار تو کو

زین اگر بررسی سزاوار است

کز من به هر گنهی دل را تو برنکنی

پر همی‌بینم ز نور حق سپاه

آب نبد او، که به سرما فسرد

روشن شده از داغ جنون از تو چه پنهان

داد بستان اندکی از خویش نیز

خبر نزد پور فریدون رسید

و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

اگر رسم به لب دوست کوزه وار چه باشد

به هر سویی ازو باشد دو صد خورشید اشراقی

زیرتر از گاو و ماهی بد یقین

گوش تو چو بر سال ما نیست

آن خرامش را زمانی صرف صورت خانه ساز

بستر خواب من از قاقم و سنجاب چه سود

ببوسید و بر شاه کرد آفرین

ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو

در گلستان بیش از آن دیباست کاندر شوشتر

چو به شب پرده می‌کشد تو به شب پرده می‌دری

می‌رمی هر ساعتی زین استقا

سلطان گناه کرد، چه خواهم ز عام داد؟

جائی که من طرح سخن از طبع موزون افکنم

چونیک بنگرم آنهم ز شوق بیخبرست

به بالا بلند و به دیدار کش

ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او

خاکش ز شراب جان مخمر

رسید معدن تریاق و کرد تریاقی

ماهی از سر گنده باشد نه ز دم

جامی بده، که محو کنیم این نقوش را

گل تبخاله ز شیرین رطبت سرزده است

من سینه سپر ساخته‌ام پیش سنانت

که دارد گذشته سخنها بیاد

خون ببارد از خم طغرای او

این پیر گشته صورت دنیا را

مرا ز چشم همه مردمان نهان داری

تا معین چشمه‌ی غیبی بدید

گاهی پیاده بیدل و گاهی سوار مست

عقده‌ی زلف برگشا آن چه نکرده‌ای بکن

هر زمان بر من دلخسته شکستی دگرست

که شد تیره آن تخت شاهنشهی

جهد می‌کن به پارسا بودن

ز قافله بممانید و زود بار کنید

حتی تقع قهوة حمرآء فی رأسی

ما کییم ای خواجه دست از ما بدار

که نه خارج توان گفتن نه داخل

شرمنده است چرخ ز خورشید و ماه خود

که گر چه هست غمم نیست از غمم غم هیچ

سرافراز گردان و فرخ ردان

بی‌رفیقان و صاحبان و کسان

من و وصل تو که هم جانی و هم جانانی

مست گشتی و بند بشکستی

روزیی بی رنج و نعمت بر طبق

بیفتم، کسم رایگان برنگیرد

هزار مرتبه داد خروش و گشت خموش

گوئیا سرو روان تو روانی دگرست

خروشیدن بوق و آوای زنگ

تا بدید آید نشان از بی‌نشان ای عاشقان

از رهش اهل خبر را چه خبر

آه از فضولیهای تو، یکسان شو از صد شانگی

که شمارد خویش از پیغامبران

مراتب را یکایک باز دانی

در آن فرخ زمان کان آفتاب مه جبین آید

وگرنه خلد ز بهر عوام خواهد بود

پس افراسیاب و سپه را بدید

تا که برآرد سرم سر ز گریبان تو

تو رها کن دیو را تا زو بباشی خود رها

با نغمه‌ی داودی، مرغ خوش الحانی

نقش کم ناید چو من باقیستم

همی گردد به ذات خویش ظاهر

تیر پران و کمان گوشه نجنبانیده

منقطع گردد همه اومید پاک

درخت بلا کینه آورد بار

شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده

همه عالم گل و ریحان چه شود

و صار ساجدیک‌المشرقان

موزه را بربود از دستش عقاب

رخ و زلف بتان را زان دو بهر است

پیشت به عاشقان فدائی برابر است

بر ماه کس ندید که زاغ آشیان نهاد

چو سرو سهی بر سرش ماه تام

این هم نه‌ام فزونم تو فتنه را مشوران

معتقد و پاکدل و پارساست

خار صفت بر سر دیوارمی؟

از پری میوه ره‌رو در شگفت

شرطست که نگریزی، گر روز جزا باشد

کی توان از سیم ناب این خط و خال انگیختن

هیچ هشیار دگر عیب نگیرد برمست

فریدون و ضحاک را کارزار

در ولادت‌های روحانی بگو ارحام کو

بر در ساقی به زنهار آمدند

ای دل ار آتشی و ار بادی

کین دو دیده‌ی خلق ازینها دوختست

یک سخن در گوش سلطانم نشد

باده‌ی تلخی که بهر کوه کن می‌پرورد

کجا یاد آورد از خویش و پیوند

که پیداست تابان درفش بنفش

ببسته فتنه را حلق و مسام او

که فعل دهر فریبنده را ز بر دارد

پاره کند کفن را، گیرد قدح ربایی

در عدم من شاهم و صاحب علم

که در کمند تو دیگر چو من شکار کم افتد

گر مهربانی ای فلک هرگز دل شادم مده

هفت دوزخ همچو یخ افسرده ایست

برفت و جهاندیدگان را ببرد

هلا منشین چنین بی‌کار برگو

زهی قیامت و جنات و تحتها الانهار

بشراک بغیهة النعیم

پس بجد جد عیسی را بخواند

این ناله به گوشت نرسیدست همانا

که آواز پر شهباز و بانک طبل باز آمد

ور واسطه‌ی جان نبود تن به چه پاید

کزو ماند اندر جهان یادگار

که تا رهند خلایق ز حمله ایشان

در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار

این سفر را قرار بایستی

بر تف ریگ و ره صعب و سترگ

مردم ز جورت، آخر مردم، نه سنگ خارا

ز دیدنش چو طپیدن گرفت پیکر دل

دید او را همچنین مشغول کار

جهان را کهن شد سر از شاه نو

دو ده مختصر بود دو جهان در جهان تو

سرخی و فربهی عاشق سرد

وانچ ماند همه را باده‌ی انگور کنیم

خنده نگذارد نگردد منثنی

ز خطش چشمه‌ی حیوان طلب کن

مرغ آتشخواره‌ام قانع به آبی نیستم

مرغ سحر از ناله‌ام آهنگ بگیرد

چو لاله کفن روی چون سندروس

ای همه را دیده تو آنچ گزیدی بگو

ناگهان گر بجهد تا نکنی «آوخ »

یار ازان می‌گزدت، تا همه شکرخایی

عشق آن مسکن کند در من فروز

تو به آسانی از گزافه مدیش

که شد حدیث دگر درد پروران منسوخ

و گرنه هندوی زلفت چرا زره پوشست

نه زهر گزاینده تریاک شد

مایه هر خجستگی ماه تو است و سال تو

میلی بود به رحمت فضل کبیر باشد

خود را نکشد فرش ز پاکی و پلیدی

بر مراد او روانه کو بکو

یکی هر لحظه وان بر حسب ذات است

این لطفهای دم به دم از من دریغ داشت

بهشتی بر سر سرو روانست

همان درد و کین است و خون خستنست

جان ماندم ز غصه این یا دل و زبان

کاندر مه تموز بخندد بهار او

دشمنم شاد شد و سخت بیاسود بیا

در قضا و در بلا و زشتیی

نگوید این سخن را مرد کامل

به ایماعرض شوقی چون به آن پرکار می‌کردم

شکنج طره پرخم حجابست

پس پشت او سالخورده گوان

آتشی دست آور و در نظم و اندر کار زن

که در او عقل کس بدید آید

بجستم از خود و گفتم زهی سبک دستی

تا نکاری دخل نبود آن تو

شود بسته دهان او به صد بند

باد امان بجنبد برقع از آن برافتد

کان دو زلف سیهش سلسله می‌جنبانند

به پشتش بیفشاردی دست خویش

کمد سرمست به میقات من

مریخ چون صحیفه‌ی پر خون است

تا باز رهد جان تو از ننگ گدایی

که هویدا کن مرا ای دست و پا

که از بیم مردم مجالی نداشت

که ز گویائی از آن طرز کلام افتادم

گفت ای دلال کنعانی فروش

که او داد بر آفرین دستگاه

نه موج تیغ برآرد ببردش گردن

گر چه با دامان گلگون می‌رود

که بر جانها حاکم مطلقی

از توهمها و تهدیدات نفس

چون سنگ می‌زنی، نبود بر سبو گرفت

در تکلیف زدم بر در دیگر زد و رفت

نمی‌گردد دلت یا رب چه سنگست

بگویش که ای نیک دل ماه نو

تو چه دودی و چه عودی حی قیومی بگو

منصب آفتاب از آن بشکست

و قلب‌المعنی بما نفتدی

بر نهی پنبه بسوزد زان شرر

دوستان مژده، که آن ناخوش بیمار نماند

پیش خیال تو نیز ناله نهفته

دیده‌ای کس را که او زنار بست

نباید به جنگ اندرون آبروی

افندی اوتی تیلس ثیلو که براکالو

ساعت کوچ بار خواهد بود

لما اتلفنی بلن اتانی

چند گردی چند جویی تا کجا

به دوستی، که پشیمان شود کسی که نکوشد

که بر بالین این بیمار گریان دیر می‌آید

دیان عدل گستر و ستار بردبار

که بر ما شود زین دژم روزگار

شاخ مشکن مرغ را پران مکن

با تو کجا بی‌وفا قرار کند؟

زندگانی دو بار بایستی

استخوانها پهن گردد پوست شاد

هزار سال گر افاق طی کند سیاح

که در زمین و زمان بود شور ولوله‌ی تو

زیرا که بود در کف کافی تو راحت

ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی

تا ببرم شرم ز هنباز نو

جان و جهان خندان شده چون داد جان‌ها را ظفر

به بیداریست این عجب یا به خوابی

از پس ظلمت بسی خورشیدهاست

سر بر کند ز هر طرفی آفتابها

گر می‌نوشت جرم تو را بی حساب بود

پیش صاحب درد باشد دارو و درمان عزیز

جهان را سراسر همه مژده داد

بس ماه لقایی تو آخر چه بلایی تو

هست و خواهد بود از یک موی توست

شرب القلب و ماذاق فمی

زین شکایت آن زن از درد نذیر

آنست میسر که: میسر بنماند

گر نکند ز مژده غش تیغ بکش مرا بکش

پس نهاد او سوی بت بر خاک سر

که خورشید گفتی شد اندر نهان

شاگرد چشم تو نظر بی‌گنه کشان

شکنجه می‌کند و بی‌گناه می‌فشرد

سوی وطنگاه بقا می‌روی

تهلکه خواندی ز پیغام خدا

از غلغلم رواق فلک پر خروش گشت

که دل فرسائی بار جفا نازک دلم سازد

نگار صف شکنم را ز شست برخیزد

که اندیشه اندر دلم شد دراز

می‌دانک همچنین است بر مرد جان سپردن

اگر چه گشاد است مر هر دوان را

یا من عشقه نور نظری

این بچربکها نخواهد گشت کاست

بدین طریق که آن ترک پرده در بگذشت

سر آن زلف پر شکن مشکل

تا ز عارض برنیندازی نقاب

ابا ناله‌ی کوس و هندی درای

شرم ندارد کسی یاد کند از کهان

همه عالم گل و اشکوفه و ریحان چه شود

نمود باز بدیشان فزودشان شادی

گر کنی بالای ما طشتی نگون

سجده کردی پیش تو چون بت پرست

هرگه به جنبش آمده آن زلف مشگبیز

خوش باش که مقصود تو این لحظه برآید

همه دیده پر خون همه جامه چاک

بسته‌ست تو را زانو ای عقل عقال تو

برو بجه ز چنین پل که نیست جای نشست

کسی ندید چنین بی‌هشی و هشیاری

تا کشد از جان تو ده ساله کین

به من چه سود؟ به دلدار من به باید گفت

اگر آن بی‌تفاوت یار از اغیار دانستی

دردمندی می‌گذشت این جایگاه

چو شیر از پسش روی بنهاد و تفت

ای ماه تو را چاکر از مات سلام الله

چون سپرش مه بود کی رسدش زخم تیر

والصبح قد تبدی فی مهجةالضلام

نیشکر پاکان شما خالی‌نیید

که او کل است و ایشان همچو جزوند

این قدر هست که صاحب نظری پیدا نیست

مثل ابروی دلارای تو طغرائی نیست

سراپرده‌ی شاه نوذر بدید

خاک تیره بر سر ایام کن

که جو کار جز جو همی ندرود

در صورت جیم آمد، و جیمست مقید

مستمع خواهند اسرافیل‌خو

که تا نظر به تو کرد او، بکرد ترک امامت

صبر فرار کرده است از دل بی‌قرار من

تابیست از دو سنبل عنبر فشان ما

همان زال با نامور موبدان

گفت ز دست من و دستان من

سراسر همه دشت و صحرا چه می‌شد

تو احتیاط کن آخر که مرد هشیاری

زود زد آن مدعی تشنیع زفت

هر بیدلی، که عقرب زلف تو گاز کرد

قید هر صید مکن زلف خم اندر خم را

بس پریشانم ازین رانک پریشان خوابیست

سراپای پر بوی و رنگ و نگار

جنبشی که همی‌کنیم جمله قسری است فاعلموا

پیشوای هر غمی می‌بایدت

چون او مسافر آمد، اینها مسافرند

همتی می‌دار از بهر خدا

پس از درمان او هرگز نمیرد

که ز خسروی چو مجنون به ستیزه باج خواهم

داغ نیکوتر بود مجروح را

که برگاشتش سلم روی از نبرد

و انت بالوفا اولی فلا تشمت بی الشیطان

از برای تنگدستان می‌رسند

سیل شان برد رو چه می‌جویی

در بیابان فراخی می‌روی

روزی که اتفاق پریدن در اوفتد

که ترسد محرمی در بند صلح انگیختن باشد

چون صوفیان بچرخ درآید هزار بار

ابا تیغ و با گرز و بخت بلند

ور درآید عاشقی دستش بگیر و درکشان

گفتا «ز که نالیم؟ که از ماست که بر ماست»

تا نشنوی آهوه وفغانم

منبلی چستی کزین پل بگذرد

خون هزار عاشق در جزع فتنه کوشت

می‌نوازی بنده را ای بنده رای تو

بقصد خونم ازینسان سپر بر آب انداخت

هم از تور بر زد یکی تیز دم

رو به بازار غمش جان چو علف ارزان بین

چرا به موی و به روی خوشش نمی‌نگرید

اسقیتنا کسا صرفا علی‌الخمار

بوی خون می‌آیدم از بیخ او

کان مرغ ندانست که: انجیر چه باشد؟

فرصتت بادا که هفت و نیم با ده می‌کنی

پیش سرچشمه‌ی نوشت ز حیا آب شود

لب رود لشکرگه زال بود

و آنگهی دکان بگیرد بر سر بازار من

نه چندانکه یکسو نهی آشنایی

دوست قندست و می‌کند قندی

هنوز از تو حرفی نپرداختند

که راحت همه گشت و جراحت جگر ما

ناموس زهد زاهد صد ساله میرود

زانک دایم تو بسی از تو مرا

بگویند با سرفراز جهان

چون آن عنایت دید دل اندر عنا پا کوفته

گشتیم به یک غمزه چنین سغبه دلدار

که واصل تویی هجر گیرا تویی

ز گردان گیتی برآورد گرد

سجاده و تسبیح به خمار برند اوست

در میان داشته آشوب سپاه که تو را

ز لعل ساقی و جام شراب باید کرد

بدان شادمانی که بگشاد روی

مگریز اگر چه حالی شور و شر است مردن

چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟

بفسری و برف زمستان شوی

پدید آمد از سرخ گل سندروس

زان زیر دست دشمنم و پایمال دوست

هزار بار فتد در زبانه قلم آتش

بنده و زندانی راه توم

پلنگ از پس پشت و صیاد پیش

راز گلستان برگو برگو

کسی که ساقی باقی ماه رو دارد

لا ترجه لاترجه فاللیل ذا حبلی

وزان قلب آراسته چون عروس

یوسف ما را، که مصر پر ز زلیخای اوست

به من حرفی که در ظرف بنی‌آدم نمی‌گنجد

وانگه بیا و دامن بخت جوان بگیر

می و رود و رامشگران خواستی

آیینه کند آهنگر من

بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست

چو می در تن بنده هرسو دویدی

ز هر گوشه می‌رفت خون موج موج

همیشه منتظر موکب صبا باشد

به گوشه‌ای رو و زاری کنان ز ما بنشین

گر چه تحقیق ندانم که مقام تو کجاست

چه بودت که گشتی چنین زرد فام

کنون تو چهره من زرد بین و چین بر چین

ساعتی دیگرش ببینی سرد

خلتمنی کالجماد ذاک من نکس العیون

خیالی نماید به رنگی دگر

به خانه‌ی چو سرای سرور گشته‌ی ما؟

در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی

چنین در خون مسکینان نکوشند

به تنگی دل از جای برخاستند

به که آید به وقت گردیدن

تو مادر این خانه‌ی این گوهر والا

از زمزمه‌ی دم خزانی

شده تنگ از انبوه ایشان زمین

که دست او چو کمر در چنین میانی رفت

لبش را گفته‌ام قند و مکرر می‌توان گفتن

گر به چین باید شدن او را بجوی

کشم زارتان بر سر انجمن

تا ز جیبت سر برآرد حوریان

که این دم ار که قافی هم از بنت بکنند

کیف اردیتنی بنسیان

خرد را به درگاه او رهنمون

که از قدوس اندر وی نشانی است

حرفی از آن یگانه بگو این افسانه چیست

به چین سنبل هندوی لعبت نوشاد

یکی کینه‌ی نو برانگیختن

بده سیم و بنه همیان و می‌رو

کان آتش تیز توبه بنشست

زشت باشد که زیر خر، کند این روح مرکبی

بسی داده بر نیکنامان درود

تا ببینند این جوانان عشق پیرآموز را

تو هم ای دل پس ازین پای ازین راه مگش

داد حالی آن سلیمان را جواب

چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک

ما را به سقا چه می‌فریبی تو

چون بدیدی روز دان کز شب نتان کردن حذر

رسد تا نماند حقیقت نهانی

ز سر مغز می‌برد و از روی رنگ

همه تشویشم از آنست که خووا نکند

بر سرم آی و از سرم باز کن این عذاب را

که یک ذره هفت آسمان برنگیرد

چو شاه نو آیین ابر گاه نو

این لبان خشک مدحت گوی تو

تا بماندم تافته بی‌نور و تاب

مثال ده که کند توبه خار از خاری

سوخت بر غبن زندگانی او

کند بیخود دو صد هفتاد ساله

چه شد ارتو نیز داری قدری دگر نگاهم

از خلیل خود که دارد جان دریغ

همی داشت اندر برش یک زمان

بسته ز ناسور تو تیمار تو

از این فراق ملولیم عزم فرمایید

وآنگهان جلوه شود که مه تابان تو

ز دانش قلم رانده بر لوح خاک

بارها رفتم، ولی بارم کجاست؟

ز بد مستی که بزم آراید و ناگه به خواب افتد

مست خفتست و کمان برسر بالین دارد

نخستین سر من بباید درود

من از جان و جهان گویم زهی رو

بی او همه فسق یا فجور است

که برو ملامت آمد ز خلایق و جفایی

تو ده ز آنچه کشتم برومندیم

جز دل و جان نثار نتوان یافت

من که امروز این چنینم وای بر فردای من

کاتش نمرود ما را با بت آذر خوشست

می و رود و رامشگران خواستند

تا قدحی می‌بکشی ز آنک گرفتارم از او

چو در مکانش بجویی به لامکان بگریزد

که دل ضیا دهدت در لحد شب تاری

فروغ همه آفرینش بدوست

راه دورست، درین میکده بگذار مرا

بر عهدهای بسته نا استوار اوست

گفتا بسان روی من از حسن آیتیست

کزان روی شان چاره بایست جست

چو عباس دبس زودتر ز شکرفروش کدکن

همی کاهی برین هموار و فرزندت می‌افزاید

هر آنکس را که روحش شد سمایی؟!

ز چندین خلیفه ولیعهد بود

پسته را دیدم و همچون شکرش خندان نیست

حاتم وقتی ولی نسبت به خیل خود به خیل

شرطست کاحتمال کند زورمند را

خداوند تاج و خداوند گرز

تا قفص را بشکند اندر هوای آن شکن

داد نیابد خرد چونک چنین فتنه زاد

که مس تیره را ببخشد ضو

فرو برده سر صبح صادق به آب

مشغله از ره براند، مشعله‌دار تو شد

چراگاهی ندارد خرم و خوش

که اگر دلت نجویم ندهد دلم بجانت

دوان زی منوچهر بشتافتند

چو در بگشاد وقت آمد که درریزیم مستانه

باده‌ی کهنه بی آشام و گل تازه ببوی

یغن عنی ادب یصرف عنی دائی

مصلحت را به عدل چاره کنان

در حال همچو عود بسوزد صلیب را

من دست هوس ندارم از وی

پیش دو رخ تو شاه ماتست

که پوینده را راه دشوار گشت

برون خویش و جهان گشته‌ای ز مشهوران

گر تو ز مایی درآ کاسه بزن کوزه خور

گو: « همان صورتی که بنگاری »

بخند ای لب برق چون صبحگاه

ناوک غمزه چو در قلب سپاه اندازد

تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو

ولیکن یک سر مویش دهانست

همه ساله با بخت همره بوید

که از اکسیر لطف او عقیق و لعل شد خاره

رهگذارت به حساب است نگه‌دار حسیب

که بر رخ دل من هست تازه صفرایی

دور شو کز تو دور باد هلاک

پیشکش کردیم و اندر پیش او خوار آمدست

کو نیز شد ز نهار خواه از تیغ بی‌زنهار تو

ایستاد از روی شفقت بر سرش

گه و بیگه از تاختن نغنوی

روی تو واپس مکن جانب خود هان و هان

در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد

که شادی فزاید می درغمی

گنه بخش بسیار بخشودنی

وز فراق تو در آمد به سرم دود، بیا

جان سازمش نثار گر آزار دم هنوز

جامه‌ی کعبه ز خمار بباید پوشید

پر از مهر دل پیش ایشان دوید

ای شه جان شاهد شهمات من

جمعی از موی تو در حلقه‌ی بی سامانی

گلشن و سبزه زار بایستی

کمر بست گردش ز گردان سپهر

ناله‌ی چنگ و رباب انداختست

عرصه خالی شد از آشوب و من آرامیدم

در حلقه‌ی زنجیر بین شیران خون‌آشام را

نافه خر گشت باد نافه فروش

در آن آیینه این هر دو چو زلفینش بپیچیده

تخت بود جایگه کیقباد

خیره که تو آتشی یا روغنی

بسی بازی چابک آرد برون

سینه سپر بوده‌ایم زخم بلا را

همچو تبم نمی‌رود آتش مهر از استخوان

زانکه بی آتش درون تیره‌ام را نور نیست

بخت ایشوع و رای بختیشوع

که این دم جام را از می نمی‌دانم به جان تو

ازیرا سخن را درین رویهاست

ای که بهار دل افسرده‌ای

تا ز دل هم به خون بشوید خون

تا نگذاری که: گرد خال بگردد

زبانم تا به سحر غمزه بندد چشم جادویش

ایدل از چنبر این ماه کجا خواهی جست

در گران‌مایه و دینار خویش

آمدیم از قحط ما هم سوی تو

ز تو گریزد آن ماه بر اسد باشد

سرمست یوسفی قمرین روی خوش عذار

کار خواجه‌ی خود کند یا کار او

کز آب دیده‌ی من کاروان شناه کند

ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی

عزیز من برو از دیده‌ی زلیخا پرس

چون به کردار رسد یکسره بیدند و چنارند

ماری است زهر دارد تو زهر او شکر کن

وز خاطر غمین ببر این دم جفای ما

از چشم مستش دم زنم، یا عارض او ، یا جبین

اینست از مروت تو التماس ما

هیچ کس را نکرد مست خراب

به سهو تیر نگاهی که می‌جهد ز کمانش

بهر تار مویش دلی مبتلاست

سرو سالار جهان بودی خورشید منیر

آن رشک چه بابل سحاره ما کو

غم مخور ار زیر تو آتش بود

چو گرگ آنجا رود، گردد شبانی

قول پیغامبر بجان و دل گزید

وگر خود خاک کوی او سراسر توتیا باشد

غم به من داد و تو را پروای غمخواری نداد

در قید غمت حال گرفتار نداند

وزیر و شاه بی‌فرمان و عاجز

لیک غرقه گشته هم چنگی زند در آن و این

بر تو به دیوانگیم تهمت است

ماهیم من تو بحر اکرامی

که ببینم و بدانم که چه در خیال داری

اگر جور کردی به مقدار ما

در عمر خود نشنیده‌ام پندی به این بیهودگی

انبیا را آن همه در پیش بود

معنی بود آن مشک که از نافه برآرند

کی درآید در میان این بتان

در میان این دو مرده چون نمی‌باشی نفور

تن تو حیله شدی سر به سر ز ما رستی

هست خسران بهر شاهش اتجار

که یک روزش بود یک سال اینجا

از در عیش درآ و به ره عیب مپوی

زاهدان از چه سبب منکر میخوارانند

دوان زین برادر سوی آن برادر

درآ به دور و قدح‌های بی‌شمار بجو

گفتی که تافته شدی از مهمان

به ناله‌های پرآتش که آه واحذری

منع جفا و جور ز بهر خدا چه بود

رخی داری که از خوبی بیاراید تجمل را

از خانه سر بدر نکند دیگر آفتاب

گفت شیخا چون دلت گم‌راه شد

کرد نداند به جهان کس داوش

زیت را و آب را در یک محل تنها شدن

ز هر ذره شنو اقرار دیگر

جان برهنه شده خود خوشتری

بند حرفی کرده‌ای تو یاد را

کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟

که مرگ کشت مرا یا تو بی‌وفا کشتی

یاری آنست که یار از غم یار اندیشد

که‌ت زود کند چو خویشتن زایل

که من چو حلقه بر درم چون لب نهم بر گوش تو

در آویزند فرزندان بسیارش ز پستان‌ها

گذشتی بدان شه که او را سزایی

وضع نشست و خاست به بزم وصال چیست

راه جویی، پیش نابینا نباید رفتنت

که هم یاران پریشانند و هم اغیار آشفته

می‌گریست و این سخن می‌گفت زار

این زاب شود زنده و زاتش بمرد زاد

ای دل و ای دیده ما خلعت و ادرار تو کو

چونک بنده پروری آیین کند

و مراکبا علیها بهوی الهوا سواری

رفت خواهی اول ابراهیم شو

که بت من از رقیبان به منش گذار بادا

غیرت عشق مرا نیز به استغنا داشت

که دلم خسته‌ی پیکان کمان ابروئیست

جامه‌ش بدرید ز خود، خود منم

در جان سفر کن درنگر قومی سراسر جان شده

چون جعد خوبان شاخ او پر شکن

انت حیاتی و تعدی، طال حیاتی بحیاتی

داند جهان که مادر ملک است حصن نای

آن الف را دام زلفت لام کرد

به این رسیده که خونم خورند غم‌خواران

ببینم آن مه نامهربان را

نیستم همچو سلیمان که چو سلمانم

تا که گواهی ندهد بر کیان

دارد درویش جوش دیگر

نه محمد گریخت در غاری

دست خود خایان و انگشتان گزان

همه در حلقه‌ی آن زلف چو مارست امشب

مردم ظاهر نگر تهمت به گلگون بسته‌اند

گر در مسجد نبندی سگ بمسجد در شود

چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم

کهنه گشتم صد هزاران بار و نو

به هزاران بصر ایشان به سوی من نگرند؟

ضمیر عشق دل اندر سحر به سحر آری

در چشم عدو همچو قار کرده

آب رخم بریخت، که خون منش بهاست

چون دگران نه عاشقی با خط و خال می‌کنم

کیست کو در من مسکین کند از لطف نگاه

مار درین خانه‌ی معمور مار

من از جا و مکان گویم زهی رو

در چنین معصره‌ای غوره چرا افشارید

نیشکر از قند تو، پر شده بین بند بند

سایه کی گردد ورا سرمایه‌ای

آن تو دانی، روی را از من متاب

ز باد جلوه چو آن جعد عنبرین برخاست

کشته‌ئی را از هوا برخاک میدان افکند

به دست تو او کرد بر من ستم

ای قاب قوس تیری بر پشت اسپرش زن

رو بر دوست هر چه باداباد

باشی به بالا کامشب نخسپی

مخصوص به سد شیوه‌ی بیگانگی آمد

از بهر عاشقی بکشم هر زیان که هست

همه سرخوش تو مست لایعقل

راهی بمسافر بنمایند مقیمان

مرا پست بسپرد زیر سبل

توبه من گناه من سوخته پیش روی او

کی کند التفاتی دل به دلدار دیگر

بر نپری تا نشنوی چون پری

جمله عالم صورت و جانست علم

باری به اوفتادن بارت نگه کند

زان میان پروانه را در اضطراب انداختی

هر دم آتش همچو باد اندر سرائی می‌زند

بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش

جان به بوسه نرسد مست شد از بوی دهن

چون ندانی که دل عالم جسم بشر است؟

می‌بروبد از سرای وهم خود هم جاه را

او گذاری بر دل خاکی نهاد ما نکرد

تا چه در ساغرشان بود؟ که بی‌هوش تواند

گر بود صد جدل و خشم و کدورت واقع

الام الام فی حب الملاح

مرا، زیرا که بفزاید چو نرگس را بیاید نم

که رمیدند ز دارو همه درمان طلبان

کامروز بزم عامست این را به عاشقان بر

در گوشها فتاده صریر صلای او

این چه بودت این چرا گشتی چنین

او نیز داد رخصت، چون دید قاتلم را

به دل از جرم دو پیمانه نگردد هرگز

از شب چه آیتیست که برخور نوشته‌اند

برکش اکنون بر اسپ رفتن تنگ

تازه می‌کن این جهان کهنه را از شور نو

از نام و ننگ آزاد شد نیک است این بدنام را

بستان قدح، نظر کن، که تو با کی می‌ستیزی

حسن را در دست استغنا سر زنجیر کیست

بر میان کفر همی بندم و زنارم هست

طرح صرحی که من از بهر تو انداخته‌ام

مباش منکر محمود اگر مقر ایازی

هشیار به دل کور و کر نباشد

زان سرو روان عبهری رو

باده منصور بین جان و دلی بی‌قرار

چون دگران بی‌دم و فریادمی

مرد با نامحرمان چون بندی است

اشارت گونه‌ای از طاق ابروی تو بس باشد

تا با رفیق تو دو سه منزل نمی‌رود

یا رب که در آن شام غریبان به چه حالست

زان جوهر تر همی کند تر

هر کی تو در چهش کنی یافت جهان روشن او

مر او را همی لاله تیمار دارد

ور بگریزیم تو خود سابقی

مهمیز کن سمند و بزن تازیانه هم

همانا بشکفانیدی گل وصلی ز خار ما

گر باز یوسفی به جهان آورد کسی

جان من خون شده از رنج و ز درمان محروم

بیدار شناسد مزه‌ی منفعت و ضر

بازگو آن ماجرا را بازگو

کز کجا وصل و لقا می‌آید

که در جحیم طبیعت چنین گرفتاری

حکم و فرمان جملگی فرمان تست

ز زلف او که درازست وتیر دریازد

کاین داوری افتاد به فردای قیامت

خواهدت بود یا نخواهد بود

تا شوی از بندگی آزاد زود

ور نه برون تافتی نور تو ای خوش ذقن

نصیب عاشقان دایم حضور است

که سرافراز و قطب خلقانی

بودیم نه آخر به تو یکبار مصاحب

نگار ساعد خود را به خونم رنگ در بندد

روزنی کن تا شوم از دود این گلخن خلاص

کز راه شرع خون حرامی بود حلال

گشت روی پر صقالت چون شکال

روی من او پشت من او پشت طرب خارم از او

دور باشد از دل او رمز و ایما دور دور

وز تو بود خوبی و زیبا خدی

جمله را وعده بداد آن نیک مرد

لب لعلش شفای جان بیمار

دریاب نیم کشته ز هر عتاب را

با رخش چشمه‌ی خورشید درخشان کم گیر

امروز امتان رسولند و رعیتش

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟»

بی خطا و گناه گفت آری

گرچه امکان درستی نیست پیمان ترا

که برآتش غم کباب از تو شد

گردد پسند خاطر مشکل پسند تو

توئی ای غم که شب تا روز ما را محرم رازی

ور به تنگی نیست نیم از چشم میم

مشتی گدای را شه بااحتشام کن

چو آب را بدهد جوش از او هوا سازد

علی ظاهری احرقت کل العواذل

حاجتش نبود تقاضایی دگر

بگذر تو، که ناستوده باشد

از خلوتم به خانه خمار می‌کشی

در عالم حقیقت عیب و هنر نباشد

گر نفرساید ایچ نفزاید

ذات ما کان است وآنگه کان نو

از کوی وفا بگذر چندان که جفا بینی

طوطی و کبک و فاخته گفته ترا خطبه‌ی ثنا

دل را نگهبانی دهم خود را تماشایی کنم

ندهی بار، کجا میل به عامت باشد؟

که ازین به نگهی می‌دانم

مگر طلوع کند آفتاب روز وصال

گرچه از دین و شریعت بر زیانند، ای رسول

بر سر این خوان نشین و کاسه در روغن بزن

خانه‌ها خرد بود ویران شد

گهی چو موسی عمران روی شبان باشی

مشورت کالمستشار متمن

عیشی که نیست با تو، دینیست بی‌شهادت

سر فرو بردن چو گل در جیب و خندیدن چه بود

بنده تا قد ترا دید شد از سروآزاد

چو سیل تیره و پر خس به پستی از سر تل

والله که مکر است و دغا ای ناگه این جا آمده

چونش ننگ و عار نادانی به دل صفرا کند

فیض دل قطره‌های مرجانی

نگه گو باش شرم آلود و اظهار حیا می‌کن

می‌کشم در پای خود چندان که بتوانی مرا

گوئی ز سر سرو غرابیست معلق

بگذار تا بمیرم بر چشم ناتوانش

تو را در خدائی وزیر ای قدیر

که نگنجید در این حد و نه در جان و مکان رو

تا که چنین لقمه‌ها سوی دهان آمدند

سابقه‌ی بود که گشت آشنا

کز مصیبت بر نژاد آدمست

که گور من هم از آن خاک آستانه کند

عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت

آن فتنه بهر جائی چون ما دگری دارد

در دام کسی کام یابد ای خام؟

عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده

هر که نقشی در جهان پیراسته است

بجوشم همچو می در بی‌قراری

زانکه خواهیم آمد و دیگر به سد عزت نشست

از خویشتن جدا دار این شهوت و غضب را

به سمع نکته رس او دوان دوان برسان

که روشن باز می‌داند فروغ آفتاب از می

از چه قبل گشت باز صانع و فاعل؟

ندارد او جز مستی و بیخودی جوشن

کب از جوار آتش همطبع آتش آمد

بگشا دمی کنارت صفرام کرد صفرا

مظهر بخشایش وهاب بود

آنها که از سلاسل زلف تو جسته‌اند

یا رب مبادا کام رقیبان

هم آب دیده که در دم بسر دوان آید

زیرا که چنین ندید پارم

هله ای مطرب برگو که زهی باده پرست او

بر ستاره‌ی سعدو نحس اندر فلک مسمار نیست

آن قرص مه را کی می‌نمایی

شاخی کش این بر است چرا پرورد کسی

برون آید نبات سبز و خرم

ورزیدن تحمل و حلم و ثبات فرض

تبسم می‌کند در بوستان گل

شست و دو سال برآمد که در این ژرف گوم

کان فلانت گبر گوید وان فلانت مرد دین

به سوی خوان کرم دیگ‌های خام برید

آنک گله کرد که دلدار نیست

درهای عقد دل ز انعام تست

دهر پر فتنه شد از سنبل نسرین پوشت

زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی

درد دلش از راه مداوات درآمد

که جهان جز به فنا کرد مکافات و جزاش

گل تازه به زمستان بستان

حلقه‌ای بر در زن و گر در نیایی هم رواست

به پیش افکند گل سر، از شرمساری

من عادت مرغان نو آموخته دارم

کین نامها نه نیک نویسد دبیر ما

که چون پیکان گذشت از دل من افکار فهمیدم

وانگه از نیل سرشکم برود آب بقم

لشکری انبوه بیند بر رهی پر جوی و جر

به شب هنگام ظلمانی چو اختر باش سیاره

مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر

از همه بیندت، مقتدی ایم هو کی

لیک پذرفتند آن را همچو جان

شربتی داد خیال تو، که بیمارم کرد

پس از آن بگو که مسکین ز پیت چرا نیامد

کی از این کشته شمشیر عدم یاد کنید

می‌جست چو من همیش جستم

جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او

وز قول رو اندکی فرو رند

امان اندر نواییها، به تدبیر، و دوا دانی

در شغل عنان گیری یکران تو باشم

با دل پرخون و پرخارم همی باید گریست

دامن گه گریه می‌فشردم

در جادوان پیوسته ابروی تو از ناراستی

وز لفظ‌های خوب درختان کنم

بحر منی گوهر و غواص من

بگشاد سر و دست که وقت کنار شد

به کوهسار چو سارم، تو نیز می‌دانی

آنک جان پنداشت خون‌آشام بود

کم نویس آن خط که مردیم از برات

طغرانویس ابروی مشکین مثال تو

نسبت گل با رخ ویس از دل رامین بپرس

همو مایه‌ی کفر و شرک و ضلال

گوش و پس سر مخار برگو

توبه‌ی زهاد می‌باید شکست

لا تنفروا فرارا کن هکذا حبیبی

زور بازوی غم مرد آزمای خود نگر

گر پس از عمری میسر شد مرا کاری چه شد؟

پیدا شد از برای تو جائی ورای دل

خسته جانی دل فگار افتاده‌ئی

زر سخن را به نفس ناطقه کانم

از آنک بر لب فضلش چشم ز شربت او

ترسد که خزان آید آرد دغلی دیگر

زبان ز جهل بدوز و دگر مکن دغلی

روح او سیمرغ بس عالی‌طواف

وی درد دل ما را درمان، ز که پرسیمت؟

نوید آمدنت گفت عنقریب و برفت

یوسف ما را که در مصرش خریداران بسند

زجور زمستان به پیش بهار

درخت خار از آن سو یار از این سو

تا دلم از درد برآورد آه

نور حقی یا حقی، یا فرشته یا نبی

مدعایش دیگر از این جستجوی گنده چیست

در خانقاه جز دو سه دردی پرست نیست

هست این سیاه روز دل من پسند تو

دست بدار از سر و زر این همه دستان چکنی

به طمع گردن آزاد چنین سخت مبند

وز قل تعالوهای او جان‌ها به درگاه آمده

هزار حلقه ربا را چو حلقه او بربود

اگر نباتی بدانک بدخویی

جمله جانهامان طفیل جان تست

سر آن نیست که یک قطره بما نیز چشاند

کاین همه باران رد بر اهل استعداد ریز

طلایه‌ی سپه زنگبار می‌گیرد

بند آن ناز تو را چیست مگر مایه‌ی آز؟

حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن

دل ز دستش برود هر چه که هشیار بود»

غیرک یا اصلی یا معدنی

زین پیش با منت گرهی بر جبین نبود

حدیث یوسف و جاه و رسن بخواهم گفت

می‌نماید میل دیدارت چه دیدارست این

نتواند که برآید شه سیاره پگاه

گفتی که یکی نو شده هلالم

کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن

تا گردد هر کجا گدا سیر

ترا قبله عشقست اگر مقبلی

از ره دجله‌ش بود نزدیکتر

تا عشق او در آید و بیع و شری کند

در دیده‌ی تیز بین نظری میشکد مرا

برو نسیم و پیامی از آن دیار بیار

کوه شد آن نال و نال که به تبدل

چند بسوزد فلک از تبش و آه من

ما ز پی نیستی عاشق هست آمدیم

تو او را توبه‌ی ده از رسولی

جوری که به این قوم روا داشت ندارد

وز آن ترکیب کرد اندیشه‌ها را

آلت اعراض غیرم خوب گردانیده‌ی

شمع را از شرر سینه بجان آوردیم

که مر پهلوت را گیتی به خواب و خور همی خارد

ای صبر درختم را تو زیر و زبر کرده

کاین چنین صنعتی کسی ناورد

و نزلکم مزید کلوا بلا غرام

جان چنین باید که نیکوپی بود

هر زمان در گردن دل پالهنگی دیگرست

هزار نافه گشائی ز جعد غالیه بویت

بمرغ زار که بوئی ز مرغزار آرد

این مرکب بی‌قرار ابلق

من کنت مناه کیف یحزن

گریه‌ی خونین من زان لب خندان خوش است

به غیر شیر حق و ذوالفقار برانی

ز میی که داغ آن می نرود به هیچ بابی

عشق می‌آمد و او نیز مسخر می‌شد

به نخل خشک آموزد خرامش سحر رفتارش

سنبلت دام سرفرازان دهنت کام تنگ دستان

تا بکشتش بدین حسد قابیل

آمد اندر خانه همسایگان

از حبس خاکدانی مکدر مکدر

یا معتمدی و یا شفایی

از کجایی چونی از راه و تعب

روی میپیچد، که دشمن در قفاست

ناقه‌اش از اشک من تا سینه در گل می‌رود

کامروز علی رغم بدآموز نیامد

جز شر و شور از شب آبستنش

به عشق روی آن مه وش برون از چرخ و استاره

باده‌ی خوش آمد به ماهتاب درافکن

فکرهای خل را بردست غول

بر بت و بتخانه و بتگر زدیم

چون نهم بر خاک پایی را که جایش دیده باشد؟

صید ناوک خورده آن ترک یغمائی است این

شبان تیره از حال شبانان

به یمگان چون نشینی خوار و بی یار؟»

از پی جان خواستن پیغام تو

خود تو را این هوس نمی‌آید

بهار عدل بازآمد، کزو انصاف بستاند

که ز بن بر کنده شد زان مکر کوه

کزان خاک او ندارد سر که بی‌دیدار برخیزد

آری طریق دولت چالاکی است و چستی

کان دل که بود صافی از درد نپرهیزد

او نه به بسیار چی ز عمر تو بسیار

بگشاید و بدزدد کمر هزار مست او

کمر تست هست و نیست میان

تا خود کرا پیش از همه امروز دربر می‌کشی

آخر ای منعم نگاهی کن به حاجتمند خویش

از خاک بر گرفته و در بر کشیده‌اند

خوش ملتفت به حال من خسته بوده‌ی

که بی تو هست مرا خود دلی جگرخواره

همان ابر بدخوی کافور بارش

این نه بس بت را که باشد چون خلیلش بت شکن

چو سر باشد بیاید نیز دستار

دلا ملرز چو برگ ار از این گلستانی

یا بحیلت کشف سرم می‌کنی

یا طناب شوق، یا دام بلا، یا بوی تست؟

ناآشنا سگی ره صید حرم گرفت

که تیر غمزه بدینگونه در کمان آرد

نستانی ز شاه آز جواز؟

جز که پیوند و ملاقات مکن

کی من مسکین سزاوار توام

شرابیست نادر که آن را نهفتی

اثر خنده ز لب های تو پیدا باشد

تو مپندار کزین کار حذر خواهم کرد

ز در سنگ بارد ز دیوار تیغ

بدیده آب زند آستان باده فروش

باز گشته به سوی خانه سلیم

لشکرکش هجرانت بر بنده ستم کرده

چه کند جفاها که وفا نباشد

گر درین داد، بپیچیم یقین نامردیم »

سر من بعدی ز بخل او مدان

خاصه آن پسته و بادام که قندش باشد

که بر سمند جفا طبل جان شکاری زد

از سیم اشک کار رخم همچو زر شود

چون خاک کهن را به بهار ابر گهربار

نیاشامم شراب خوش مگر خون عدوی او

بر جهان جسم دایم سر گران می‌بایدت

یدهشنا بعشرة، قلت له فهکذی

به هر کس شرح آب دیده‌ی گریان خود کردم

تا بنای کفر را در چین و ماچین بسته‌اند

به ذلت ز بذل حاتم طی می‌دهد نشان

دل بسته‌ی زلف پر شکستش

می خورد خواهد مادرش

سجدوا جمیعا للبشیر و زاروا

چون کف موسی عمران چه شود

جمله‌ی ذرات چو ما نیستی

روز سرد و برف وانگه جامه تر

مشبکهای مشکات وجودیم

چو ناز او کمر سعی در شبانی بست

کز درد بمردیم بفرما که دوا چیست

اندر فراق زلفک مشکینم

دردی بریخت بر رخ گلزار شرم تو

بنمود جمال در افولم

که از بهر رفتن کمر را ببندی

جایی است‌خوش آراسته آیا وثاق کیست این

عجب نباشد اگر خونم از جگر بچکد

بلی مقصود من این بود دیگر نیست مقصودم

مگر گهی که زنی خیمه بر جهان عدم

ور جای تو دیر است مزن پنهان ناقوس

چون چراغ روشنی کز وی تو برگیری لگن

این قدح را ز می‌شرع به کفار دهید

مجنون شو ای جان، عاقل چرایی؟!

از بیان حال خودمان ده نصیب

تا روزگاز نوبت این محتشم بزد

مرغ قفس شکن دگر میل قفس نمی‌کند

سوز بود گر چه هیچ ساز نباشد

ره نمی‌داند بدو در خاطرم

نه از آنم که سر کشم ز غم بی‌امان تو

خوش دل از او به غمزه‌ای قانع ازو به دیدنی

اعشق فان فیه تخلیص کل غانی

که ازو عالمی گلستان است

نمی‌بودم بدین سان پایمالت

با استقامت ابدی یافت اقتران

که قربان شوم پیش قربان او

کاریت جز که خور نه قلیل است و نه کثیر

خوردم از آن و هر نفس من بترم به جان تو

حسن شمس الدین دثار و عشق شمس الدین شعار

ای قمر سیمایم، تو کرا می‌پایی؟

در مفازه هیچ به زین آب نیست

از بوسه گر بیابم، دستی بر آستینت

در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان

پیوسته ز ابروی تو پشتم چو کمانست

شاید که نپرسی ز پدر وز عم خالش

چه زنی تیر سوی بی‌سپران

دل منه بر وصل و بر هجران او

که امشب بخندی و فردا نرنجی

این زمان معلوم ما شد کان همه افسانه بود

تو سرمکش، که دلم خود ستم کشیده‌ی تست

از التفات ظاهر و لطف نهان شدم

خیز که ما کرده‌ایم توبه ز تقوی

قولت نه به لفظ ناهی شر

و لا یغشاک فقر انت مخزن

یأس کلی را رعایت می‌کند

که می سوری خوری و کام رانی

شرقی و غربی ز تو میوه چنند

ور نفروخت میبریم آنچه بها نمی‌کند

حماک الله یا عهد التلاقی

نا گشته فنا دار بقا را نشناسند

وز آب روان شرمش بربود روانیش

تا خواجه شود غلام برگو

گفت غیر از وجود حق عدما

با ملکان کرد بشر آشتی

هرکرا بودست آه سرد، می‌داندکه چیست

راستی را گر بدیدی اعتدال رستنت

جان تو در دست ماست جان تو و جان خان

نعلم علی‌الدوام بر آتش نهاده‌ای

چیست سوی دانا؟ سحر حلال

بوسه‌ها مست شدند از طرب بوی دهن

آه از آن گل که چه‌ها می‌کند

چون گلستان ز صبا و بچه از ذوق صبا

گفت آری حق از آن قادرترست

باز آر به درد دوری درمانم، از که باشد؟

که در خانه‌ی عصمت به گل اندوده تو را

چیزی بگو بسوز که حاجت بساز نیست

به سپاست بر آورم انفاس

تو آمده که حدیث لب چو شکر گو

به لب آید بدین امید جانم

نه کت می‌نوازد نه اندر کناری

بشتاب ای پای طلب یارب مبادت سودگی

برون انداز از خود جمله را پاک

کرده او را به هلاک دل بیمار حریص

چه حالتست که با خویشم آشنا نکنی

تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم؟

گفت مزن بخیه بر این چاک من

از دل ما کی برد میمنه دیو حسود

بسته شدست راه من، زانک به تن کبوترم

نقصهاشان جمله افزونی گرفت

چهره‌ای دارم برو همواره گرد

که جا بگوشه‌ی ایوان کبریا دارد

با جمال تو دو عالم بجوی نستانند

بر کن به شب یکی سوی گردون سر

سخن تو بخشی و گویی که گفت آن الکن

ز چرخ ماه سوی چهره‌ی تو کرد نگاه

بشنو از چنگ ناله و زاری

که بردارد مرا ناگاه و بیخود آورد سویت

چمان اندر چمن مستانه فرزین‌وار خوش باشد

که افکند است از پا حسرت آن سرو آزادم

همره قافله‌ی باد فتادیم و شدیم

چون گربه شوی جوید و برخیزد

عاشقان را دستگیر و چاره رنجور کن

به حق شاهی آن شه که شاهوار نگر

لا تسر الی صدری، انی لک یا ساری

دست بردی دست و بازویت درست

عالمی را پر شکر خواهیم کرد

المی شود ز برای من ستمی که از دگری رسد

کاین بشیر، از بر گمگشته‌ی ما می‌آید

چو بندگان ذلیل و حقیر بسته‌ستند

ولی بشتاب لنگانه که می‌بندند دروازه

تا تو مرا باز خود از چه برآورده‌ای

بپرسمت ز وفاهای بی‌وفا چونی

الاهی ره سوی مقصد نبینی

تو نیز جهد کن، ای دیده و بکوش امشب

که هرچند از تو جستم چاره‌ی بیچاره‌تر گشتم

گیرد از سر با من دلخسته دیگر خرخشه

با گوشوار و قرطه‌ی دیبا شد

از عشق باشد او بحل کو را نشد که خردله

کل بستان انیق من جناک مستفید

کحلش کش و نور مصطفی ده

مر ورا بگذاشت و اندر چه جهید

تا چو ایشان همه تن گردی اندر حرکات

کند ناوک فکن بازوی حسن زورمندش را

رفت در خنده ز شادی مگرش باور کرد

نشگفت که بسیار بود قول مبصر

پاسبانان درشده در گفت و گو

تا که افتاده‌ی آن صف زده مژگان نشوی

سکران عاشق بشراب مطهر

چند روزی چون منش آزار می‌بایست کرد

تا دم صبح بجز آه سحر چیزی نیست

ندانم چون کنم در وادی حیرت گرفتارم

بیخویشی و غریبی رندی و نامرادی

چه نازی که ناید بدین هیچ آزش؟

وعده فردا رها کن یا چنان کن یا چنین

حاشا که با چنین جو بر پل گذار ماند

که عاشق هست آن بحر فزونی

مر مرا زان هم مکدر کرده‌ای

روزی که باشد آن بت سوسن عذار مست

آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی

کسی کو برلب آب زلالست

اگر همچو ایشان خوریم و مریم

مغفرت بنهد بر فرق سرش مغفر او

نعره زن و جان فشان ما باش

ای ولی نعمت همه هستی

که دوست نیز کمان ساز و ناوک انداز است

به سر شعلهای غم برزد

تقلید مهربانی ایام کرده‌ی

خلاف عقل بود درس گفتن از معقول

خادم جان گرانمایه همی دارش

تا با همگان باشد از عین ابد خنده

چو رفت سایه سلطان حشر چه سود کند

هذا عمادی هذا لوایی

مال حق را جز به امر حق مده

مرو آنجا، که شهر بندانست

ترسم از رشک بگویند که این به سمل کیست

شاه جهان چگونه شود بنده‌ی عسس

اگر چند لشکر ندارم امیرم

با رطل گران پیش آ با ضرب گران برگو

زانست که نظار همی‌نگسلد از هم

تو همایی میان مرغانی

او خود چه کرده بود بداند گناه خود

کین کار به آخر در، دشوار همی باشد

که در زمین دل خسته کاشتی رفتی

چو مست گشتم ز خود برستم

نه هرگز بدانند به را ز بتر

صد غلغله عشق که تعالوا

چو دل به عید سپاری تو را برد بر عید

میان آب حیوانی که باشد خضر را منهل

در نظر چون مردمک پیچیده بود

وین سر ببین که: در قدم او چه می‌کند؟

به جنبش مژه از دود دل به هم خبر آید

بگذشت آبش از سر و از یم خبر نداشت

جز به رای وزیر و تیغ امیر؟

شکست او خوشم آید ز شوق و ذوق رفو

تا به جانبازان عالم وصف جانان گفته‌ایم

در نیست، وجود می‌نمایی

ولی خوارم مکن چندین اگر بیگانه‌ای باشد

زان پرده به در هیچ میابید، که چاهیست

که کس ندیده یکی را به دیگری مانا

چه پسندد از حسودم سخنان ناپسندش

کز وام کرد مرد درو فرش و اوستام

ساعتی ترسان چو دزد ساعتی چون پاسبان

لیک بی‌او طرب نمی‌شاید

یاد آور اگر وفاداری

روز و شب در جنگ و اندر ماجرا

ما همی کوشیم و پیش از ما همی کوشیده‌اند

در گداز از بی‌ثباتی‌ها چو برف اندر تموز

گر گدائی را به چیزی بر نگیرد گو مگیر

سرخ و زرد و بی‌نظام و با نظام

چرخ و زمین را مجو از نفسش آن زمان

همی‌گریند بر من همچو من زار

شرط هر حجتست و برهانی

آن خنده‌ی نهانی لب را چه می‌کنی

چون نیک نگه کند گمانست

یکی به قامت رعنا بلای روی زمین

مگر در روز می‌بینیم ستاره

مندیش به دانگی کنون ز عالم

سودت ندارد آن‌ها الا که همچنین کن

هر صنعتی که خواهی تانی و چیز دیگر

آن همه در تست، ز خود می‌رمی

نان مرده زنده گشت و با خبر

آن نیست که بر سر زبانست

غیر بی‌غیرت درین معنی کسی را نیست شک

بلبل شب خیز کارش ناله‌ی شبگیر بود

وین باز نخواهد بجز این پر و جز این بال

و قضی الحجب علینا فتنا بعد فتن

به دمی دفع صد سپاه کنم

چونک در آغوش قبا بوده‌ای

مرا بال و پری ده مرغ آن پرواز گاهم کن

شره همچون خمود از وی شده دور

روز را از شب جدا روی جهان آرای او

پسته‌ی شکر شکنت یا شکرست آن

داده است به سیب گونه وشم

ای دل همچو شیشه‌ام خورده میت کدو کدو

تا خانه یکی کردی ای خوش قمر انور

ز نخلستان ز جوهای فراتی

بانگ کم زن ای محمد بر گدا

گل آب گردد و از دست باغبان بچکد

زان شد کنار دیده و دل تکیه گاه تو

مگر بجرعه‌ی دردی کشان باده پرست

رنگ قدح و ترنگ طنبور

کمر بستم به عشق اندر به اومید قبای تو

از چشمه‌ی نوشینت یک قطره به کامم کن

حاکم ارواح و شه مطلقی

حکایتی که نگه می‌کند زبان نکند

سنبل او خواجه سرای گلست

ساعتی باش که صحبت به ازین خواهد بود

نسبت زلف تو کردند بمشک ختنی

یکبارگی مخسپ همه عمر بر ستور

همه غیبش مصور شد زهی سرمست اندیشه

یا گر کشد به رحم و به هنجار می‌کشد

آوه که چه کاسد شد بازار شکر جانا

گفت کشتیبان بدان نحوی بلند

زنده نداند شدن به حشر و اعادت

گر سخت جانی تا ابد زان دلستانت می‌برم

خنک آن باد که از زلف تو بوئی دارد

نه شرم داشتم که ضمیری خطا شدم

بر تو زند نور مگویش بزن

ز خون چشم رخم شد چو لاله‌زار دریغ

وان معشوق نادرتر کز او آتش فروزانست

که به یک آه سحر بهر تو کارش سازم

سوی آن آتش بگو راه از کجاست؟

جنبیدن لبی که شود عذرخواه او

ولی عجب که خیالت نمی‌رود ز ضمیرم

جز تخم رضای تو نکارم

در جوی آب خون چه روان می‌کنی مکن

گه خرد را نردبانی می‌کند

امه العشق عشقهم آداب

خشم و شهوت وصف حیوانی بود

صبح خرد نجویم، تا شام عشق باشد

بر سر به قدر سایه‌ی بال مگس نبود

یقین میدان که سامان برنتابد

بازستاند ز تو می عمر وام

بی دل و جان می نویسد گر چه در انشی است آن

اندر آویخته زان سلسله‌ی زلف دراز

طلب‌ها گوش گیری و بشیریست

غریب و دردمندی هر کجا دور از وطن گرید

که بسی کاسه سوده گشت و سبوست

باکی از مرد ندارد غمزه‌ی بی‌باک او

آنچه پیوسته ز ابروی شما می‌شنوم

چونکه بری سوی خویش خویش شبیخون؟

مرا زنهار از هجرت که بس بی‌زینهاری تو

ما را فقیر معنی چون بایزید باید

ز خون ما گرفتست این علامات

هر که آخر کافر او را شد پدید

تو را از هستی خود وا رهاند

پیرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب

کانرا که بود جانی برخاک درت میرد

پیش تو بفگنم این داشته پیراهن

بوالفتوحی سر برآرد از کفن

پس به یک ضربه به پایان رفتن

روز کجا باشد همتای شب

یعقوب که دل در کف مهر پسرش داشت

که از نالیدن من عندلیب استاد خواهد شد

با رقیبان در مقام احترازش داشتم

که من یکباره پیمانرا گرفتم جام و بشکستم

بیش و بهتر رودت فسق و فجور

نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن

کاسه آلوده به اجسام داد

که بر فلک مه تابان میان کوکب‌ها

می‌دود چون کاسه‌ها بر روی آب

تا بساط فستقی بر جویبار انداختند

یا رب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان

چو آب دیده‌ی گوهرفشان مگر دیوار

به رخ بر بست خورشید آن نقاب خز خلقانش

چو در بحر آیم بود گوهر او

ازو دعوی مستی ناپسند است

تاج و تخت و چتر این سلطان مبادا بی‌شما

منتظر جز بر ره دریوزه‌ی درویش نیست

در صنعت آن کار که انگشت گزانست

روز و شب چیست به خاصان تو بد گوه مخصوص

گشت چون زلف تو آشفته مرا صورت حال

خداوند شمشیر و خفتان و رنج

در شاه چه جا کردی ای آیبکی بوده

هر چه ز خورشید جدا شد فسرد

گر چه چو درخت نو از بن بکند ما را

عذر نادان زهر هر دانش بود

اگر چه خلق بسیار آفریدند

من غیرک یاقرة عینی و قطعنا

در شب تیره فروغ قمرم یاد آمد

آن هست صفا ولی ز ما نی

فاخته نعره زنان کوکو عطا را تازه کن

چون صبر نماند چون توانم

آخر تو به اصل اصل خویش آ

دشوارتر از هجر عذابی نکشیدیم

مخلصان را درین خطر دارد

غیر از آن لذت که ایزد آفرید اندر گناه

ما بعشق دام آن زلف دوتا باز آمدیم

باز طالع شو ز مشرق چون مهی

چه کند بی‌تو در این قالب تن

آن لعل بی‌بها را کانی و چیز دیگر

بین المشارق لا تظلمونا

لوت نوشد او ننوشد از خدا

آن طره‌ی دراز دو تا کرده می‌کند

گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو

می‌فرستد درد و می‌گویم که درمان می‌فرستد

بس که لرزیدند و افتادند و تو برداشتی

ما سرخ و سپید از طرب و کور و کبود او

چه مرد دین و چه شایسته‌ی عبادات است

می‌بسوزد هر دو عالم را ز آتش‌های لا

غم را ازین شکست که بر لشکر آمدست

عقرب زلف ترا هیچ کس افسون نکرد

خون من قطعا نخواهند از بت خونخوار من

از دل برون کند غم درمان چنانکه من

جان بفشان کان نگار کرد گل افشانیی

آمد و من در خمار یا رب چون بود چون

روحک روح البقا حسنک نور البصر

مها دشمن چه گوید جز چنان‌ها

ز اندرون خود می‌دهد رنگم خبر

تا نیک بنشناسد عیار، که دزد آمد

تا کی کند سیاهی چندین درازدستی

هر کرا در نظر آن شکل و شمایل بگذشت

عقل‌ها را چو کبوتربچگان پرانی

خواب مرا بست باز دلبر بیدار من

در حلقه‌های زلف تو صاحب محل شده

جان احمد نعره زن از شوق او واشوقنا

سپر افکنده خود را کرده از تیر وکمان فارغ

لوزینه‌ی او وحشت، پالوده‌ی او سودا

به آن عنوانکه من ز آئینه‌ی ادراک می‌بینم

جانم چو جام می به لب آید هزار پی

گفت بنویسید توقیعش پی پروانگی

تو هم از صحبت اصحاب مرو

چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر

عجب تو رق منشوری کز او نوشند شربت‌ها

نور کی یابند از وی دیگران

که چو سرمست شوی غصه به سر خواهد شد

او غیر را به بارگه وصل بار داد

هیچ دانی که شب هجر تو چون می‌گذرانند

حبس کند در زمین خوبی هر دانه‌ای

مطربا دف را بزن بس مر تو را طاعت همین

همچو روی تذرو و سینه‌ی باز

چو نرگس خواب او رفته برای باغبانی را

در دست همین شیشه و پیمانه نگه دار

قندیل زهبان نیم شب تابان ز رخسار شما

به گلستان چه نماید گل و سمن بر او

گنجت چو بدست اوفتد از مار میندیش

پرباد شده چو ساتگینی

آن شمع و چراغ و آن ضیا کو

خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد

کی تخترق الجب و یروین وصالا

خوش معلق می‌زند سوی وجود

رقیب او ز جفا خاک بر سرم بیزد

شیدای سر خوشانه عتابت که بوده است

دگر از آرزوی تنگ شکر باز آمد

بکنم شور و بگردم به خدا و به خدایی

از رشک من و پشمینه من

تا که بر روی تو افتد نظرم

از برای آن بیازردم تو را

بی وجه تند گشتن و رنجیدنش چه بود

تا دل مقام او شد و تا دیده جای اوست

باد در کف چون گل از وی بی‌دلی پا در گلی

تیر مژگان تواش بر جگر آید روزی

و اگر نه به چه بازو کشد او قوس خدایی

پخته نی و خام جستن مایه خامی است آن

بدان که از طمع خام سوی دام پرید

نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیت‌ها

یا ربی زو شصت لبیک از خدا

رنگ چهره‌ی کاهی بهر گندمست اینجا

خون من گرم بریزید و امانم مدهید

خواب هاروت ببندد به فسون جادویت

ثواب کن سوی او رو اگر چه غرق ثوابی

خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو

زندوافان درون شده به خیام

بر امید خلد و خوف نار را

با اینهمه حق وفا خواری و ذلت کم نشد

گر به ساحل می‌رسیدیم، از میان اندیشه نیست

جان من از ناله‌ی جانکاه من

چو رفت آب رخم عزم ماجرا کردی

چو تیر زه به دهان گیر چون درافتادی

ای تو هزار دولت و اقبال تو به تو

از آنک خفته چو جنبید خواب شد مهجور

که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا

وانک گوشستش عبارت می‌کنند

کرا بود طمع آشنا شدن ز شما؟

در کینه‌ی هم آخر کردند زه کمان را

لاله می‌چینم و در لحظه دگر می‌روید

که تا دست از تبرک بر تو مالم

جان و جهان است و تمنای من

من سر ز خط تو برنتابم

کاین چرخ کوژپشت کند قد تو دوتا

رخصت نظاره‌اش ده منع دیدارش مکن

که به جان می‌خریم جنگ ترا

تو پاس خرمن و من پاس خوشه‌چین دارم

دست مستی از سرهستی مکش در آستین

یا در میان هر دو تو شکل میانه‌ای

از بهر اهل دل را یک قلیه جگر کن

ای سبک روح ز تو بار گران برخیزد

که مکر عقل بد در تن کند بنیاد صورت را

در کنی اندر شراب خلد پوز

که تا برخیزد از پیش تو این شک

روی شب مرا به زلال سحر هنوز

وز لب جان پرور شیرین روان پرورده گیر

از حلاوت‌ها که دیدم در فنای بیخودی

ای نظر بی‌من مبین و ای روان بی‌من مرو

یاد جنت نکنم تا تو در این انجمنی

نه دشمن بشنود اسرار ما را

با آتش زبانه کش شمع روی کیست

از کف من به جهانی نجهانند او را

که این سگان تو را طوق و آن طناب شود

می‌رود آب فرات از چشم دریا بارمن

غم این و آن نماند بدهد صفا صفایی

خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو

مرا دیدی نهفتی یاد می‌دار

از رخ عاشق فروخوان قصه معراج را

کی شود یک دم محیط دو عرض

دستیش بر دلست و فغانی همی کند

دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی

گفتا که مرا همچو دلت تنک دهانست

نه آن حرفی که آید در بیانی

بر مثال هفت پایه نردبان

کز میان جان هوای روی جانان می‌کنم

فما ابقین فی التضییق صدرا

که گلگون را به گردن گیرد و از بیستون آرد

کان بجز تیر و کمان او نکرد

بد خوئی هزار بت تندخو درو

بخدا که در ده از می قدحی بمی پرستان

آن حجاب از اول است و آخر و پایان تویی

بر پرده‌های واصلان در روضه خضرای تو

به دست ساقی نابش مگر سرم چو کدو شد

ز سودای تو می‌ترسم که پیوندد به من سودا

پای دار ای سگ که قهر ما رسید

بصر مشکل ببیند چونکه غرق آب و نم باشد

که جمشید کی بود و کاووس کی

لیکن نیاز من همه عین نماز بود

حال گل چونک چنین است چه باشد خاری

ز اندیشه‌ای احسن تند هر صورتی احسن شده

شاخ گل بینی چو گوش نیکوان پر گوشوار

تو را چون پخته شد جانی مگیر ای پخته خامی را

که زینسان غیر را پهلوی او هرگز نمی‌دیدی

که درد خویش بینی را دوا نیست

در نه فلک آتش زنم از آه دمادم

اگر خود باغ رضوان می‌نهندش

کی شرط بود که تو بمویی

که از زنجیر جنبیدن بجنبد شور دیوانه

گفت بی‌چون باشد و بی‌خارخار

هر جان که به هر روز از این رنج بتر نیست

چند بفریبد مرا این دهر چند

نظر ز روی تو بر دوختن میسر نیست

که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی

دل شکسته من چون شکسته‌تر نشود

ساکن سقف دماغی و چراغ نظری

بشکن صفرا بنشین بنشین

جان تشنه‌ی شیر همچنانم

میل دارد سوی داماد لطیف دلربا

نی ز درد من بنالید و فغان از رود خاست

که در دست اوفتاد این بی‌نوا را

که در راز تو را باشد ای نگار صدف

ترسم که همچو من متعلق شود رسول

ذره ذره در طریقش باپر و باپاستی

و انتقال للطیور فوق جو للامان

اگر حقی و تحقیقی چرایی این جوال اندر

راحا یطهر عن شح و شحنا

باغ را باران پاییزی چو تب

یا نسیم روضه‌ی فردوس؟ یا بوی شماست؟

نکته‌ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو

گل صد برگ را چه غم ز هزار

شو همنشین شاهان گر مرد سرفرازی

خشک لبم ز سوز دل چشم ترم به جان تو

مانده در انتظار دیدارت

و ان ثقلت عن ظعنهن الترائب

که فرق تا به قدم سیل اشک و شعله‌ی آهم

چون عشق استادی کند، در گفتن آرد لال را

کاشکی خوی پری رویان دیگر داشتی

که اینست اعتقاد پاک دینان

هم از آن رو بی‌سر و بی‌پاستی

صورتت نی لیک مقناطیس صورت‌های من

خویش را جمله گاز باید کرد

بشنوید از ما الی الله المأب

کم نگردد سوزش آن خلق‌سوز

زین طرف نالهای زار آمد

گریه‌ی بنده که آب چمن خنده‌ی توست

ورنه مجموع کجا حال پریشان داند

نی که مرا عاقبت بر سر در می‌کشی

از بحر چه کم گردد زین یک دو سه پیمانه

چون بار دهد دل را چون دل ندهد بارش

هر یکی شکرستان و هر یکی کان نبات

هر که می‌آید به کوی ما تماشا می‌کند

که او قبله‌ی چشم بیدار ماست

خوش بودی ار نشستی از اقبال گاه گاه

نسخه‌ی کلی قانون نجات آورده‌ئی

وی گوهری فزوده ز دریا چگونه‌ای

جان‌هاست برپریده ره برده تا به جانان

پیری نه کز قدیدی مویش چو شیر باشد

ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی را

پس برهنه به که پوشیده نظر

گر وجود ما ازین ترتیب بگذاری که هست

خانه‌ی چشم مرا از گریه ویران کردو رفت

روی چون ماه ترا مشتری آمد برجیس

در عشق و ولا چو پهلوانی

عید شده‌ست و عام را گر رمضان است باش گو

سد ما در راه ما پندار ماست

ما را تو به دست غم مسپار مخسب امشب

ولیک بخت بدم با تو هم وثاق نکرد

خویش بین طاعت بر پرگناه برخیزد

نقد عصمت باختن عشق از هوس نشناختن

منزل هندوی کافر کرده‌ئی

سوار اسب فرهنگ و کیانی

گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

چه حیله دارد مقهور در کف قهار

از آن خوشتر کجا باشد تماشا

پرده بدریده گریبان می‌درد

گرد خود از نعل آن سمند بر آرد

این زمان خود رخنه در بنیاد ایمان می‌شود

بجز خیال توام در نظر نمی‌آید

در بحر هوای آشنایی

او را خبر کجاست ز رنج و ملال تو

خاک کف پای تو را چشمم به دیدار آمده

چه سود ار خواجه بر بالای تختست

خشم ارچه کرد هر چه در این یک دو هفته خواست

این دل خسته که محبوس و گرفتار اینجاست

گنهی نیست ز تهدید جزا چیست غرض

ببوی آنکه گیاهی ز بوستان تو باشم

که گوش دارد دیوار و این سریست نهانی

تو پا بردار و با دستار می‌رو

تا دل او خوش نگردد من نباشم برقرار

که عین ذوق و راحت شد همه رنج و تعب ما را

شد کمینی در هلاک طالحان

نی چو کسان دگر عاشق رنگیم و طیب

ازو زخمی که بر دل از نگاه اولین آمد

کز وجودم اینکه می‌بینی نشانی بیش نیست

تا نوبهار حسنت بر من کند بهاری

بی‌علم و عمل شد عامل تو

هر که دارند از نسیم او نسب

کز ابر برآ ای مه تابان خرابات

حکم او می‌رفت چندانی که اینجا شاه بود

که در وی همچو باء بسمل آمد

تا شوم رسوا اگر گردم به گرد کوی تو

راهی بزن ای مطرب تا خرقه دراندازم

والله که نه حاجبی حجابی

شهمات می‌شود ز رخش ماه بر زمین

ز حال دل چو شما عاشقید برخوانید

چو بادی رقص‌های شاخ بیدیست

ور بخندیم آن زمان برق وییم

وانگه به روزنی که ز دیوار دیگرست

تا در به در بگردم قلاش و لاابالی

از صحبت خویشتن ملالست

دل لشکر حقست و تویی شه چه شسته‌ای

خون‌ها می می‌شود چون می‌رود در جام او

مخموری چشم دلربای تو

در بیشه جهان ز برای شکار ما

ترسم که مرغ روح پرد از قفس مرا

کز آن منزل ره بیرون شدن نیست

صد دعوی ازین به گواهی که تو داری

دانای بی تفکر و دارای بی ملال

تا شود کن فیکون صدر جهان مرتبسی

همچو بخت و طالع بیدار تو بیدار تو

چونک آن دلربای شنگ آمد

رازی که میان گلستان گفت

ابروان بر چشم همچون پالدم

کز آنجا باز دانی اصل فکرت

آن چه هجران کرد با جان بلا پرورد ما

وانگه بسیه کاری مشک از قمر انگیزد

کز نتیجه خویش شاخ سنبلی افراشتی

وقف کن دیده و دل روی به هر سوی مکن

آید از دریا برون بیرون میا

فاستترنا کنجوم بضیاکم و اهتدینا

برآی ابر مشکین سایه پوش طلعت مه شو

دیدن او سهل گشت، دادن جان خوار شد

تن برون بردیم ازین میدان ولی جان باختیم

رخشنده چو شمع در شبستان

فتادم زین حدیث اندر گمانی

جان معلق می‌زند بر ریسمان

وان دگری شد کمرش را گشود

لقمه نتوان کردن کان شکر ما را

پر گره باشی ازین هر دو چو نی

آن دم که بینم او را، ماهی تمام باشد

پیش ازین گر داشت خوی بد ولی اینها نداشت

قدح نوشیدنم امشب خماریست

نی هزاران بار تو در زندگی خود مرده‌ای

شکسته عشق درهاشان قماش از خانه دزدیده

بر سر چو قلم دونده‌ی تو

در کوه کند رخنه تا روز مشین از پا

بر بحری و به شکل دماوندی

چو مه را بدید، اعتباری نکرد

تا دگری نیاردش مست ز پشت زین فرو

بوی پیراهن یوسف ز کجا می‌شنوم

من شیرم و یار ماهتابی

شکر کساد شد از قند خوش زبانی من

کو دو جهان را بجوی می‌شمرد

ور نه بدنام کنی آینه را ای مولا

دایما پر علت‌اند و نیم‌کور

از برای خویش چاهی می‌کند

کش پرده از هم می‌درد گر قطره‌ای افزون شود

خاطر صحراست یا عزیمت نخجیر

زنبیل هر گدایی در پیش شهریاری

مانند بت پرستان دور از بهار و ممن

که ز پنجاه فزون است و صد آید به شمار

دربار کند موجت این جسم سحابی را

شوخی طبع تو و یک جا دمی نشستنت

در بها سیم سیاه انداختند

شاه عاشق حشمی خسرو یک دل سپهی

خویشتن می گوی و مینه گوش بر گفتار خویش

ستارگان ز چه رو گرد خاک گردندی

صفت این دل تنگ شررآشام بگو

ز شرم سست بخندد ولی کجا گوید

چون ببیند آن خطت را می‌شود خط خوان چرا

خود ندا آنست و این باقی صداست

آنکه ما را بسته‌ی صورت شناسد غافلست

این زمان زان لطف اندک می‌کنم بسیار یاد

کانکه رفت از پی خاطر ز خطر نندیشد

هر دو چو دست تواند چه یمنی چه دنی

تو ساده پوستین بر بوی زهره روی چینی تو

زانکه جانم را سزایی یافتم

تا از دل بیداران صد تحفه بری امشب

از بهر چیست اینهمه غوغا چه کرده‌ایم

ستاره در قدم آفتاب می‌ریزد

یک دم به من چون برخورد در دم شود پیدا کسی

ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم

یافت عزیزی از پس خواری

اول غلام عشقم و آن گاه آن تو

مثال ظلک ان طال هو الیک یعود

بسپار بدو دم شماری را

گفت بر زن صورت شیر ژیان

تن من سر به سر دل شد، دل من جان عشق آمد

از دل بی‌اعتقاد بدگمان خود بپرس

روشنست این همه کس را که منور نشود

و آن جا همه هستی است جا نی

در دست کی افتادی زان طرفه خبر برگو

یا ز خاک در او پای بکش، دست بشوی

اگر نواله‌ای رسد نیمی مرا نیمی تو را

کانچه با جانم نکرد آن زلف، کاکل می‌کند

از پیش قند خویش مران چون مگس مرا

محمود را شده است سجود ایاز فرض

ورنه هر روز کج! گرم شود بازارش

گنج ظاهر شود ار تو ز میان برخیزی

مقیم لاله زار و ارغوان شو

چه چو بهشتی شد و قصر مشید

بر مزبله پرحدث آن گاه تماشا

دست را در هر گیاهی می‌زند

بسیار کند سرزنش آن سرو که کشتست

آن که این در به من داد دوا می‌داند

خواب در چشم عبهر اندازد

چه گیاه و گل بروید چو تو خوش کنی سقایی

سرو من آمد به گلستان من

مکن داویم ده آخر که در ششدر فرو ماندم

پس بروید جمله عالم لاله و ریحان ما

حاضرش سازید تا من کار سازی می‌کنم

اگر چه پیر بود، دولتی جوان دارد

ورنه نظر رگویا ابروی کسی داری

صید روبه بازی آهوی تو

وز قد من بپرس که از کی خمیده‌ای

هرچ او کرده‌ست با آن دیگران

مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار

تا گرمی و جلادت و قوت دهد تو را

ای رهیده تو ز دنیای نه چیز

هر کرا او بزد، کسی ننواخت

چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی

بر مه و مشتری کمانکش کرد

کسی مر عقل را گوید کجایی

الیس العیش فی هم حرام

سرکشی می‌کنی آغاز امشب

تا کی بود ای سلطان این با تو و آن تنها

ای خاک جان عالمی در عرصه جولان تو

ز رنگ چهره‌ی خود در گرفتمی به زرت

کشتی در آب انداختم تا چون ز آب آیم برون

ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی

ز دو دیده خون ببارم هله تا تو شاد باشی

هم به بزم و هم به رزم لطف کیهان نازنین

با بسته کسی گوید کان جاست شکار آخر

هر جا که روی آیی فرشت همه زر بادا

لیک ما را قحط نان بر ظاهرست

هیات آن روی مستنیر ندارد

مژده‌ی پرسش او بس که به دل شور انداخت

شرف و منزلت مه بسفر کم نشود

همه شه زاده دولت شده در لبس گدایی

جمله افق را گرفت ابر شکرریز من

در پیش عشق سرکش چون پیش باد گردی

چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا

ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست

از نسیم طره‌ی جان پرورت

صید افکنان دست هوس در کمین تو

مژده بلبل را که دیگر با گلستان آمدیم

در جان قرار داشتیی گر تو جانیی

بستان گرو از من به جان کز حزم تو پا کوفته

فضل خدای بخشد معدوم را وجود

بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را

تا بدین بس عیب ما پوشیده‌ای

این فتنه، که از سر تو برخاست

سوی چشمم ابر خون باری شتابان می‌رود

کزان بترس که او از خدا نمی‌ترسد

بی دست و پای باش چه دربند آلتی

چون گنج بدید آید زین گوشه ویرانه

که در پیرامن بدر منیر است

در دو عالم می‌نگنجد آنچ در چشم منست

که از تو در دل ما راه بدگمانی نیست

زین ستم و داوری داد نخواهیم خواست

چشم من نور چشم آنها تو

لیکن نرسد قصه عشق تو بپایان

تا چه سر است اینک تو اندر لگن پنهان شدی

انه یحکی صفاتا من صفات شمس دین

وانگهان از یک نظر آن وام‌ها را می‌گزار

آری چه توان کردن آن سایه عنقا را

گفت فرما باد را ای جان پناه

مراد دشمن ما اختیار دانی کرد

بر سرم مرغ جنون آمد و بسیار نشست

اوست کاندر حرم عشق تو می‌یابد بار

نی کدخدای ماهی نی شوهر مهستی

چون ستودی حق را داخل شود نقش وثن

هم ز نادان هم ز دانا ایمنیم

ای دف تو بنال از دل وی نای به فریاد آ

معلوم می‌شود ز گریبان چاک ما

ما به ترک زهد گفتیم، این حکایت بر کجاست؟

قدمی پیش نهادم قدحی نوشیدم

که هست خون غریبان مباح و مال سبیل

اما برهد چو تو شبانی

خیز دلا تو نیز هم تا نکنم سزای تو

چنین تنها مرا در غار مگذار

طیبوا ما حولنا و استشرقوا دیجورنا

هفتصد دینار در کف نه تمام

یاد آن گنج دوانید به ویرانه مرا

چو برقفا فکنی موی عنبر آسا را

عمر بر باد می‌رود بفسوس

سازید مرغ روح در آن حلقه لانه‌ای

ما را خراب و زیر و زبر می‌کنی مکن

تاختن آورد همچون شیر مست

درونش گوهر انسان کدامست

این چه اوقاتست راه خان و مان خود بپرس

تا نگه کردم سر زلفت که بر زانوی تست

پیرامنت اگر همه پیراهنت شوم

ببریدم ز همه خلق و درو پیوستم

هم قدیمی هم نوی بیگانه و خویش آمدی

آن زخمه که دل می‌زد کان پرده دیگر به

تا چیست اینک او را بازار می‌نماید

ولیکن آدمی او را زبونست

هم بر آن صورت قناعت کرده‌اند

دل بیچاره در میان خجلست

تا ناقه‌ی او بر من مسکین گذر آورد

ای بسا لعل که در دامن کهسار افتد

زان می لعل چو بر مردم شرمنده زنی

مگو که نگفتم مرنجان مرنجان

جان و دل ایثار کن گر به وفا مانده‌ای

ای روشنی دل‌ها اندر دم تو جانا

بود پر ، کش لیک پیکان جگر دوزش نبود

که جز نیستی آشیانی ندارد

ز استقامت دیگر نجوم رجعت تو

پیش آئینه جمالش آه

کز عشق هزار دلگشا دیدی

ای گسسته رگت از زخمه آهسته من

عارفان آنچ نداری بر تو آن آرند

بربای نقاب از رخ معشوق نقابی را

بی زبان معلوم شد او را مراد

سرو دیگر چه نشانیم؟ گر این این برخیزد

گرانی‌های مشتی دلق پوشان

چشم عقلم بر جمال گلرخان شنگ بود

چاکر آن کس شوم کش به کس اشمرده‌ای

و انی بین عشاق اسوق حیث ما ساقوا

کاتشت در میان جوهر ماست

چرا باید حیلت پی لقمه بری‌ها

ای دل این صبر از کجا آموختی

صبر پندار که امروزی و فردایی کرد

ازو به گریه و زاری طلب کن آن که تو دانی

گفت خاموش که ما را بفغان آوردی

از ما وفا و خدمت وز یار بی‌وفایی

بادا فدای عشق و فریب و ولای تو

مداد شب دهد آن خامه را ز علم مدد

رهیده از تک زندان جوع و رخص و غلا

چون قفص اندر شدی ناکام او

که آب خویش به دریای عشق می‌رانند

بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی

تا یکنفس از خویشتنت باز رهانند

جفت گردد ورد و نیلوفر بلی

جور مکن که بنده را نیست کسی به جای تو

واندر طلب نشان و نامیم

احیی بکم و قتیلکم اتلقب

معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم

حق وفای هزار باره ندانست

دور می‌برد به ته بخت کشیدش به کنار

وز سفاهت عیب افلاطون یونانی کنی

گوش آنم کم از آن چرب زبان ترسانی

بی‌گوش سر شنیدن بی‌دیده ماه دیدن

وز سینه غصه‌ها را رانی و چیز دیگر

عجز خود را ارمغانی فاسقنا

تا ازین هم وانمانی خواجه‌تاش

حذر از پیش بلایی، که سرانجام منست

که بسته راه نگه کردن حریف ربایت

کیست کز جانب یثرب بقرن می‌آید

وی خاک هم در این غم خاموش و در حضوری

راه من این است تو راهم مزن

سپه گذاشته از آبهای بی فرناد

از آن سویی که آوردند جان را

هر جنس بسی تهنیت کنی

چون که دست عقلم ز کار شد

که دارد با جدائی خوی مشتاق جمال تو

تا بزم می‌پرستان از چهره بر فروزی

برسان قوت حیاتم که تو یاقوت زکاتی

تا جسم نمی‌کاهد جان می‌نشود فربه

عاقلان را رنگ و سیما می‌رود

از ما چه خبر داری ای دوست مخسب امشب

هیچ پیلی داند آن گون حیله را

ولی زلف سیه کار تو ما را زنده می‌دارد

این چه سر بود که بربست به فتراک تو را

در حقیقت چون ببینی پارسائی بیش نیست

به یک نظر تو ببخشی سعادت دوجهانی

ده بر دهن او زن تا کم کند افسانه

ساقی شراب اندر قدح از حوض حورا ریخته

بدید و نابدیدی بیست این جا

گر سد آزار ببینم ز دل آزار دگر

یارب، این ترک چه تیریست که در کیش ندارد؟

مردم کش التفاتی شمشیر زن نگاهی

تا خود چه بر سرم گذرد از گذار خویش

تو را گهر نپذیرد ازانک بدگهری

چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو

بر صورت مصطفی پیمبر

علو موج چو کهسار و غره دریا

افکنید ان مکرها را درمیان

چه ناچخ که اندر کمانت نباشد؟

ماش آیینه رخ چو مهیم

تیغ جفای او را جز جان سپر نباشد

تا چند زهره بخش کند جام احمری

بوده‌ام نعره زنان رقص کنان بر درشان

دست من و آن زلف پر از حلقه و پرچین

گرمی جانش برانگیزد ز جانشان طمع‌ها

کو قصد جان من کند من جان برای او دهم

مرغ توام، رها کن، تا می‌پرم به بالت

غم حلقه بر در می‌زند ای دل برو در باز کن

در حرم خاص مده بار عام

همه شه زاده دولت شده در دلق گدایی

این دل ترسان بدپندار من

گر سر مویی از این یابی خبر

چون مشتری تو بودی قیمت گرفت کالا

از جهات شش بماند اندر هوا

بر سر کوی تو این هم کاسه و انباز چیست؟

کف پای بت دیگر به از آئینه‌ی رویت

که دمید از عقیق در پوشت

بنواخت که ما خوشیم یعنی

گفت من آن توام دست مخا هیچ مگو

خویش را با تو برابر چون کنم

که دزدیدست عقل صد زبون را

هر صید که از قید کمند دگران جست

این به دست آورد و آن در پا ببرد

به تمنای دوای تو غلط بود غلط

بده بدست من ای ماه دلستان شیشه

او را به سقا چه می‌فریبی

تو خوه از گل سخن تراش و خوه از خار یاد کن

هزار جان مقدس به شکر آن بنهند

نشاید شیخ خرقه دوز ما را

شب نهالین و لحاف از ماهتاب

بی‌درد سر مجازم آورد

ساز ز آواز حدی می‌باید و بانگ جرس

دل پرخون کباب خواهم کرد

گر نه خزان دیده‌ای پس ز چه روزرده‌ای

که تو ترش نکنی روی ای گل خندان

هر دم برآید ستاره‌ی بام

چند خود را پست دارد آن کسی کو پست نیست

بیرون دوید ناگه و مارا درون کشید

جز سرکه در قدمش بازد؟

تا غاقل از محافظت خرمنت شوم

وز دو عالم شسته دست و آب حیوان باخته

می‌نوازد خوش نوایی دلکشی بنشسته‌ای

از آن خیاط بی‌مقراض و سوزن

هر جنس جنس گوهر خود کرد اختیار

که بهر حق گذارد مهتری را

گفت رفتم در هلاک جانور

از کجا این همه تشویش به دست آوردند؟

نرسد به خاطر ستمی که به مستمندی نرسد

که بی قدح نبود در صلاح و تو به صلاح

در خود همی‌بسوزد دارد علامتی

بر تن و جان وصف او بنواز تن تن تن تنن

می‌سازم و سوخت این وجودم

باقی همه شاهدان شما را

که نبودند و نباشند به فرمان کسی

کز آن قامت حمایل شد

طوطی از لعلت دمادم می‌کند گفتار وام

به گیسو کمندی به ابرو کمانی

درآ در من بیاموز آشنایی

می تو می تو می چون زر تو

چو در دل جای گلشن پر شود خار

دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعده‌ست

پیش سلطانان مه و بگزیده‌ام

زان نشود شادمان دل که گزینم کند

گل را اگر نه بوی تو کردی رعایتی

ولی ز آتش دل بر زبان نمی‌آید

به میان پاکبازان به عطا مشار باشی

آنچ می تابد ز اوصافش دلا مکنی است آن

چون مرا دید بخندید و مرا برد نماز

ولی هرگز نرست ای جان ز نان آب

قهقه شیشه که در انجمن عشرت تست

بر همه گوش کن ولی این مشنو که آن کند

هزار سال بگرد شکارگاه تو گردم

ز چشم مست تو تعبیر خواب می‌شنوم

بر گوهر است هر دم دیگر اشارتی

عاشق تشنه زده را از خم خمار بده

رهی ز ضربت مار و جهی ز وحشت مور

آنی تو و صد چندان زنهار مخسب امشب

سر برآورد و حریف باد شد

تیری که چشم و ابرویش اندر کمان کند

این دود بین که نامه من شد سیاه از او

رو بهر سو که آوری داریست

گر به سوی شکرش راه برد خرمگسی

قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن

شرق تا غرب جهان از زلف مشک افشان او

ذا نعیم لیس یحصیه الحساب

نمی‌خواهم بر این باشد ، خداوندا برآن دارش

نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت

نور چشم من پر از در کرده‌ام دامان چشم

تا چو بر من گذرد یاد کند یار قدیم

چه غم است اگر چو قارون به جوال زر نداری

نفسی سجده طرب نفسی جنگ و گفت و گو

ترس را نیست اندر او امید

یا خیال الوصل روحی عند ما جمشتنا

بانگ دیوانست و غولان آن همه

دو ماه رفت که در چشم ما جز آب نیامد

گر فراق از من بگیرد من همان گیرم نبود

بس کشته که هر لحظه بر یکدگر اندازد

بگداز کز مرض‌ها ز افسردگی بتر نی

مانند دل روشن در پیشگه سینه

بچه‌ی نازنین کند قربان

پرنور کرده از رخ آفاق آسمان را

نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد

بدان امید که راهی به جانب تو برند

هرچه گفتم ز زبان تو غلط بود غلط

چنانکه فرقت درویش از آستان کریم

نظر چرات نبیند چو مایه نظری

آن را که هوشیار بیابی گزند کن

که ز مستی نشناسد که کجا می‌آید

ماییم همیشه شاد بی‌ما

چون نسوزی چیست قادر نیستی

حیف باشد که بدین بی‌بصران بگذارند

دوش که افکند در صف رندان جام هلالی شور علالا

وز ناله دلم بشکل نالست

تو به پیمانه نگنجی تو نه عمر زمنی

صورت نو نو از آن عشق کهن

عقل ز تشویر او بسته دهان آمده

چون نباشد آدمی را راه بینی سود نیست

گرش ز بال درستی شکسته بالی هست

به پیششان چو زمین خاک شو، که بارانند

چون شیر وحشی آن بت زنجیر مو مرا

ره رندان خرابات بمژگان رفتن

سخت ارزان می‌فروشی لیک انبان می‌خری

سینه‌های عیب دان را برشکن

دل قوی کن که وقت آن آمد

بگشاده به طمع آن دهان‌ها

همچو درویشان مر او را کازه‌ایست

از فکر جام لاله که: خالی ز می چراست؟

به جانب تو زند در قلم بنان من آتش

هزار قهقهه چون کبک بر غراب زنند

که جهان پیر یابد ز تو تابش جوانی

عجب چه بود بهر دو جهان که آن نبود میسر او

من جهد کرده‌ام که به عهدت وفا کنی

زمین لب بسته است و گل نهفته‌ست

مینا شکست جایی ساغر فکند جایی

زنگ هر نقش که بر صفه‌ی ایوانی هست

گنه داند خدا وانگه به فعل آرد جزای من

چو خواهمت که در آیم درم بروی ببندی

چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی

جنگ که می‌افکند یار سخن چین من

بر سر شاهان معنی مر مرا نازیده گیر

بنموده ز گندمی جوی را

چاه مغ را دام جانش کرده بود

کم در درون محبت او جایگیر شد

هر نفس با بوی رحمان می‌وزد باد یمن

روی تو پشت و پناهی روشنست

نه عقل پره کاه‌ست و تو به لطف چو بادی

از روی میر ممنان شد فخر صد بغداد از او

خراباتی صفت خود را ز بهر یار می‌دارم

گفتمش که بنده کمین را

کش در آن کو نپسندند که جاروب شود

کم ز سنگی نیستی کاهن به رفتار آورد

به شکل خوی که از آن صد حباب برخیزد

نیست جز آه جگر سوز مرا همنفسی

سوی صورتگر به مهمان می‌روی

از جام شراب خود یک جرعه به دریا ده

دل نور گشت فربه تن موم گشت لاغر

چون در سر اوست شانه ما

می‌زید خوش‌عیش بی زیر و زبر

روزی اگرم با تو به کنجی بنشاند

تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

هر زمان گوی دلم در خم چوگان آرد

کی بی‌نوا نشینی چون صاحب امیری

ور ز کبر و خشم دلشادی برو غمناک شو

در دست ز محصول جهان موی تو دارم

تا روز چنگیان را تنتن تنست امشب

در هر غمی کش افتد انبازم

هر دم به شیوه‌ای دگر از ما جدا مگرد

که به کاهی نخرد سجده زرین کلهی

چه منزلست مگر طرف بوستانست آن

گلی به دست نداری چه خار می‌خاری

ابروی خود از وسمه آن کور سیه کرده

شب من روز شدستی زده رایت به سحر بر

بر وسوسه محال پیما

تا نیاید زخم از رب الفلق

آب چشم من روانی رفت و دامن گیر شد

روزی من گر شود وصل تو روز جزا

برگ بنفشه برطرف سرو جویبار

کز صداع این و آن بگریختی

عثمان جگر کرده گرو و آن بوهریره انبان گرو

از بهر سجود شهسواران

که پیشش که کمربسته‌ست هیهات

گردن جان من که شد طوق پرست موی تو

تابیدن عکس گهر از بند کلاهت

به غیر شربت شمشیر آب‌دار مده

که بی ویس پری پیکر ز گل فارغ بود رامین

وقت ناز از آهن پولاد تو آهنتری

حیران شود دیو و پری در خیز و در برج است او

جان را به تیغ عشق فروشنده می‌شود

آغاز نهاد کف زنی را

بانگ بر زد شیرهای ای ناخلف

با هر کسی و با تو کسی را وصال نیست

به ز اندام تو در روی زمین اندام نیست

بیرون ز صحن روضه‌ی قدس آشیان نبود

پنهان نگردد این رو گر صد هزار پوشی

برداشته هر مطرب آن بر دف و شبابه

به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی

شرم آید عدل و داد و دین باانصاف را

عادت به قفس کرده به گلزار نیاید

با طالع ما چرا نباشد؟

که ناگه من روم از راه و پیش غیر وا گویم

کند عظام رمیمم هوای خاک درش

رست درخت قبول از بن چون دانه‌ای

خون چو تازه است بدانید که هست آن فلان

دلق برون کن ز سر خلعت سلطان رسید

ان روحی فی الهوی من لا تری امثالها

چون نظرشان کیمیایی خود کجاست

خرابات آستان لامکان است

در دیر ساقیان به می ناب می‌دهند

خیمه بر صحرا زد اینک ساربان بدرود باش

قمر از فلک درافتد چو نقاب برگشایی

وگر عوریم احسان شو بهشتی باش و رضوان شو

چند کند عمر شتاب ای غلام

آن قبله جان اولیا را

من و پروردن آن نخل برومند قدیم

که اینت غلامست و آن پیشکار

آن قدر بگذار تا منهم دلی پیدا کنم

چون بنده مقرست چه حاجت بقباله

آن جا که بلا کند بلایی

سوی او خنبد هر یک که منم بنده تو

در آن مقام تحیر ز روی یار چه می‌شد

بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده‌ام تنها

مختلط چون میهمان یک‌شبه

تا نگویی که: سپهر از بر بیداد برفت

کز رهنمائی دل دیوانه جویمت

گر دم بزنم آتش دل در قلم افتد

تارهای صبر را بگسیختی بگسیختی

در دل ما بزن شرر بر سر ما برآ بگو

مونس من به حضر خسته جگر

گر چه به خوابی بود به ز اغانی مرا

چون در حرم شمع ره باد نباشد

باد فراقت به باغ بر زد و برها ببرد

لیک امید من خسته چنان است که تو

آری خوشست سروی سهی بر کنار جوی

ندید خلق و نبیند ز شادی آثاری

خندد و گوید سخنی خندمین

کف کرد و کف زمین شد وز دود او سما شد

نوری دگر بباید ذرات مختفی را

سر نبرد آنکس که گیرد پای خلق

حالی بنویسند و سلامی برسانند

وصلی چنین بهشت به کافر نمودن است

از آن دو زلف پریشان بیقرار بگوید

چو دنیا مایه سودا چرایی

در میان هفت دوزخ عنصر تو سرد کو

ور گفت که کافر شو هان تا نشوی سرکش

تو چون عصای موسی بگشا برو زبان‌ها

جماعتی که از ایشان بهینه فرزندند

دل چو شود ز غصه پر، هم به سر زبان رسد

گر روش این است بس دلها زره خواهد شدن

نرفت یکسر مو نقشش از خیال خیال

پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی

هین ده ویران تو را نیز به بغداد مده

دل هزاران محنت و ضربت کشید

آن جان شریف غیب دان را

می‌نمودش آن قدر بیرون ز حد

چون کند بیچاره رنجوری؟ که تیمارش نباشد

بزور صبر جرات در شکست آن کمان کردم

میانش بی سخن همچون دهان هیچ

که کند بر کف ساقی قدح باده سواری

در زمان سجده کنان گردند همچون خادمان

هر زمان گیرد نهادی، هر زمان دیگر شود

چون قند و شکر درون حلوا

بی درد پندارد که من گشت گلستان می‌کنم

همه اشکال گردد بر تو آسان

گیرم که بسازد قلمی تیزتر از مو

چون رخ مردان ندیدی مرد میدان را چه دانی

کز مجلس اختیار می‌آیی

آنج سزد از کرم دوست به پیش آر و مرو

بر دبه عاشق شدم در دبه زیت پلید

گنج دل ناپدید با ماست

تا نگردد تلخ بر ما این گیا

«و ان من شیء» را یک ره فرو خوان

آن که پا بر سرم از دست تو ننهاد که بود

چون گل به صحن گلشن رضوان رسید باز

چون لولیان گرفته دل من مسافری

خوش خفته و جمله شب این عشرت آماده

چون دلق زرق من است چند از سیه گریم

تنها به کناره‌های دریا

شد ز یوسف سخن عشق زلیخا مشهور

ننگ دارم گر ز راه چرخ فرتوتم برند

پا ز سر کردم و سر تا سر دنیا گشتم

از آن دو لعل لب آبدار می‌شنوم

درون باغ گلستان و یار و چشمه جاری

غیر ان لم یعرفوا عشقی به من

ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد

آن چشم خمار عبهری را

مردگان را جان در آرد در بدن

کاندکی کرد مرا چاره و بسیار بسوخت

هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو

از جام لبت واله و مدهوش توان کرد

چون آن او است خالق عالم به یک سوی

زیرا که از دی آمد افسردگی جو

بر درختان صحیفه‌ی مینا

میان خلق نشستست در خست خ

که مگر به عمر خویشم نشینده نام هرگز

شرابش آتش و شمعش شجر شد

که بی تو بس که به جانم ز جان ندارم حظ

که کس را بر نیاید زان دهان کام

وگر چه پیر نماید به صورت بشری

جفن بکا فی عشقه لا تحسبوه ترمد

بر بی‌گناهی بهتان چه باشد

که حسن تو دهد صد جان کرم را

در کمینت ایستد چون داند او

ز چشم مدعی پنهانم اینجا

نگه دارش به لطف لایزالی

خط تو طوطییست پرافکنده برشکر

گر چه نگنجد نگار ما به کناری

معذورم آخر من کمتر نیم از مرده

ما ز بهر شکست آمده‌ایم

گر نگردد این که باشد نانبا

که یکجا بودن از یاران بازاری طمع دارد

میان ما عجبست ار به داوری نکشد!

مانی خود ز تو در بازی اول دیدم

زنجیر کشان بردم و در زلف تو بستم

دوستی و کار دشمن کرده‌ای

خاک را داند آسمان کردن

که عشق وقت نظاره نثار جان بفشاند

هر چشم از او در اعتباریست

جای گند و شهوتی چون کاف ران

بدرد دامن هر گل که درین خار گرفت

بهر سرگردانی مجنون زبان بند جرس

ز شوق لعل روان برقدت گهرباریست

هم رایگان ببینی هم رایگان بیابی

گو که شرمت باد از آن رخ ترک گلزاری بگو

گهی از روی خود خون می‌ستردست

چون بلی گفتید اول درروید اندر بلا

خاک کویت کز سرشک اشک ما گل می‌شود

خون از دهن ساغر و پیمانه برانداخت

زان نرگس سخن گو دزدیده عذر گوئی

که یاد آوری از شحنه کرا بیم از عسس بودی

تا حشر ز دام دوست مستی

بی‌نظیرم کرده‌ای اندر دو فن

باز کند قفل را فقر مبارک کلید

رویشان چون ماه تابان پیش آن سلطان ما

کز آن دارو سر کل راست درمان

چو ابروی تو کسی را اگر کمانی هست

که صادق نیست صبح کاذب اما نور می‌دارد

که منزلت همه در دیده‌ی پر آب منست

گاوکان بر بانگ زر مستان سحر سامری

پیش شمس الدین درآید گشت باز راستین

اثری هم به گمان می‌یابم

ترک منبرها بگفته برشده بر دارها

اگر در سرو باشد اعتدالی

در روضات جنان همنفس حور عین

که در خون‌خواریش امروز ناپرهیزتر سازی

به حکم آنکه ز دست تو نوش باشد نیش

ای پاک ز جای از کجایی

فاش بود فاش مست خاصه ز بوی دهان

زهی ملکی که استانید آخر

تا که درسازند با هم نغمه داوود را

نخلهای خرم خود سوخت یک سر باغبان

ازو داد آن زمان یابی که از خود داد بستانی

مرغ روحم در حریم حرمتش محرم مباد

هر نفس راه شیخ و شاب زنند

در گشاد سر مشکل کی رسی

بوی شراب می‌زند از دم و از فغان تو

چه توان کرد گو برو بشکن

طفل خسپد چون بجنباند کسی گهواره را

همی به تیزی بر فرق من بگردانند

شکست از بازویت مقدار لات و عزت عزا

که عنان آن توانم نفسی نگاه دارم دارم

تو چون شمعی چنان خوشتر کزین پس پیش ما باشی

دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی

تو با این دو ماندی در این خاکدان

عشق بی‌درد آفسانست ای پسر

و ان نای شیبنی لا زال یوم الملتقی

هر که همدوش شاعران باشد

چون بترسند از ملامت خیمه بر صحرا زنند

نروند اهل نظر از پی نابینایی

وز جفا بر دل پر خون رقمی باید زد

بایزیدی بردمید از هر کجا می‌ریختی

روی من از اول بد بر روی تو بنهاده

مردان مرد بینی در اضطراب مانده

هین بگو چون نیست میوه برمبادا بی‌شما

گر توام خواهی که بفروشی خریداریم هست

غیر از تو هر که حال مرا دید یا شنید

امروز پند من مده کاشفته‌ام دیوانه هم

کز وصالش شاخ شادی را ببار آورده‌ئی

هیچ کس را کار و باری دیده‌ای

سلاح رزم بینداز و ترک تاز مکن

وان جان گوشمالی کو پای مال گیرد

کان چراگاه دلست و سبزه و صحرای ما

گشته بسی جغد در آن خانه پیر

یا لحظه‌ای خموش ز افغان شود نشد

تا تو می‌یابی خبر می‌بندد از افسون مرا

سیم اگر بی وجه می‌باشد بزر باید نوشت

که خوش تخریج و پاکیزه ادایی

پرورش آمد همه کار چمن

هیچ بازار ندیده‌ست چنین کالایی

تا ز کیوان بگذرد این کار و بارت ساقیا

بر لب تنگ شکر دست به شکر نکنم

مجلس عاشقان منور شد

تشویق تو من به صد تومن حظ

واهوانت شیر گیرانرا شکار انداخته

زنار روم گم کن در عشق زلف شامی

کنجی روم که یا رب این تیغ را سپر کن

خانه‌ام برد و بی‌دکانم کرد

نگنجد فکرتی کان همچو مویست

اول صحبت او مجلس غم را انجام

سروری در وی امیری عدل‌پرور سروری

زان که هر طاقی ز ابرویت هلالی دیگر است

مست پیمانه مهر از کم و بیشش چه خبر

در خیبر است برکن که علی مرتضایی

جمله سر تا پای تسخر بوده‌ست آن قلتبان

مضطرب گشتیم و مضطر سوختیم

چهره خون آلود کردی بردریدی شال‌ها

با نشو و نمای جاودان است

در بیابان عشق گفته‌ام این

در وادی رسوائی من پیش نهم گامی

بمژگانت در میخانه رفتن

چو خوان عشق کشی تو ز سنگ آب برآری

که تا گیری گریبانم کشی از مهر دامن تو

معطی صاحب عمل سیم شماران رسید

این شکر از کی گویم از شاه یا ز صاحب

که غیر آرزوی آن کسی نبرده به خاک

آه سحری اثر دعا هم

که یوسف امل از چاه آرزو بدرآمد

بود کار آنکس که کاریش نیست

یا طوطی روح از شکرخایی

زین‌ها که می‌کنی نشود زر بهل مکن

که هست مشتری و زهره را قران امشب

که ما را چشم و دل باری کبابست

دل مرده‌تر از غنچه‌ی پژمرده‌ام از تو

تا ز یاران که به عید رمضان خواهد بود

این حسن آدمی کش بی‌اعتدال بین

هیچکس گفت که احوال گدا چیست بگو

در هم ببسته موسی و فرعون و سامری

حارت و کلت نحوه الاحداق

ز ما تو روی مگردان مده قفا که نشاید

نرگس اگر چشم داشت هیچ ندید او تو را

همدم او آه سحرگاه او

مقصد علم و عالم مقصود

مخزن رازی که خود هم محرم آن راز نیست

در ره صورت گرم رهبر نباشد گو مباش

چون پی دارو ز یشم سرمه دهی سوده‌ای

پیش از آن کو برکشاند آن عنان این است او

شورشی در بحر و کان افکنده‌ای

بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت

رحمی به گریه‌های شب تار من نکرد

مطلعش بر سمای ایشان است

هم رهان ره سودای تو باری فرسان

عنبر شمامه‌ئی ز دو زلف معنبرش

چون آب در سبویی کلی ز کل پری

جان را که فلاحی شد با رطل گران کرده

کان شاه یک سواره در قلب لشکر آمد

همچو ادبیران چه در هستی خزیدستی دلا

نوبت داد شاه اسمعیل

ز گلگون غنچه‌ها رنگین حلی بر بند بر گردن

که از پای کسان فرسوده نبود سجده‌گاه من

ترک هستی در ره مستی نخستین منزلست

بر سر او ساقی استاده‌ای

سرمه یعقوب شود پیرهن

همه با زلفهای غالیه فام

کس ندیدی خالی از گل سال‌ها گلزار را

که ناگه بر سر راه کسی خاری ز من باشد

نسیمی در آن لذت وصل مضمر

تو با او دوست گشتی هرچه طبعش خواست هم کردی

زیر هر موی دلی واله و شیدا را بین

بفروش از رز خویشت همه انگور حلالی

بیش کند کمش کند این تو ز آفتاب جو

وگر مخمور و مغموری از این بگزیده صهبا خور

عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا

با معجزه دم مسیحا

می‌میرم از شرمندگی بر من چو تنها بگذرد

تزاول آن روی نهکو بوادی

کز در مسجد مرا امید فتح الباب نیست

این چه بیع است بدین ارزانی

الیوم تکلموا و قالوا

بر سر کوی تو وفاداران

بر فلک بی‌نشان نور دهد نار را

تا انقراض عالم گردون دو تا بماند

ناگه از دور دگر باز سوی غبرا شد

عزیز کرده نگاهی که گاه‌گاه کنی

چون تو درآئی سوی گلستان

تو را خلاص نمایم ز روز و شب شمری

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

آنک کردی زانوی ما را تو بالین یاد دار

با همین دیده دلا بینی همین تبریز را

نفتد عکسش اندر آب نگون

خوشا ایام آزادی و در گلشن دویدن‌ها

که من خود هم اگر باشم نخواهم شد گواه خود

گر کم از مور نی ملک سلیمان درباز

آن روح که یافت وصل و مستی

امشب نزید این پیکر من

دل تو را باد و جگرخواری مرا

مزن لاف و مشو خسته مگو زیر و مگو بالا

گرهی نیست که از جای دگر بگشاید

ور بسوزانیم تو در آتش

بر آسمان نگون که ببوسد تو را رکاب

دمی قرار نگیرد ز شور شکر تو

تو ز شاه شه نشان والله نشان دیگری

ز خوف و حرصشان کرده نزار او

چه صفیرست که دل بال زنان می‌آید

در میان آن گلم بیا بیا بیا بیا

نکردی فوق آن شب را کس از روز

جدا از مهر روی خویش شبگون میرعبدالله

پیش دست ساقی ما در ته پیمانه ایست

حال آن زلف پریشان دوتا می‌گوید

به دهان نی چه دادی که گرفت قندخایی

یا تشنه حق از علم لدن

گه در هوسش به سر دویدیم

رفته باشد عشق تا هفتم سما

نفرین کنم اراده‌ی بیجای خویش را

خواجه! به هیچ‌کس مده بنده‌ی زر خریده را

که تو سود وی و تاوان زیانش باشی

چون ندیم مجلس شادی فزائی بوده‌ئی

افسانه گشت بابل و دستان سامری

زنهار سفر با قافله کن

بدین خاری که پایت خست منگر

خود تشنه‌تر شد قم فاسقنیها

مهر بنگر که همانش خفقان است که بود

کار من در فراق مشکل شد

دیده آبی زد بر آتش ورنه می‌گشتم کباب

بقصد خون مسلمان برون نمی‌آید

غلطی غلط از آنی که میان این غباری

جامه چرا دری اگر شد کف پات آبله

در بر آن حسن جاویدان که هست

ز دل خور هیچ دست و لب میالا

ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا

داشت نور آن خاندان و روشنی آن دودمان

نه نیک خواهی که، گاهگاهی، ز من بپرسد، غم که داری

در پای گل ز دست بتی گلعذار جوی

بهر آتشخوارگانش بر سر خوان آتشی

رو فسون مسیح آیین کن

من حضرته الکریم مورود

تهدیه الی عین یسترجع ریانا

که چون غنچه پیچیده‌ای پا به دامان

دادش از لطف کردگار عباد

شکنج گیسوی سنبل ببین به روی سمن

قرص مه از عنبرین حجاب برآمد

راست بگویم مرنج سخته جگر عاشقی

نفسی پست و مست تو نفسی در خمار تو

از بوی دل شده است دماغی معنبرم

صد هزاران بلبلان اندر گل و گلزار ما

عتاب ظاهر و سد لطف و عذر خواه نهانی

والدهر یعتقب اللذات بالالم

که بیدارم نسازد نفخه صور قیامت هم

سر سودای ترا نقش سویدا کرده‌ایم

ای ماه بگو که از کجایی

چندان تو چنین گفته کز عشق چنان گشته

گر نیست بازگشت در این عشق عمر پار

بجهی چو آب چشمه ز درون سنگ خارا

زیر زلف تو سایه پرور گل

ما را به چه جرم قاتل ما

ناکهان باختم آن ملک مسخر به عبث

اسرار دل سوخته پیدا نتوان کرد

چونک مرگت شکند کی گهر فرد شوی

وی از پس نومیدی بشکفته گل از ساره

بشنود گو همه کس بوی شراب از دهنم

که جان عشق را اندیشه عارست

من از دعای نیم شب گردون پر از لشکر کنم

گردش چرخ بین چگونه برشت

پیدا کنم برای تو جائی ورای چشم

هجر در راه حقیقت نکند منع وصال

که مه بود به بالا سایه بود به پستی

از عرش نثار آید بس گوهر ناسفته

که گهی شاد و گاه غمگینید

چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را

که بی هم مادران را شیر نستانند از پستان

لیکن به نظر چنان نماید

کز شوخی آن چه نیست به یاد تو کین ماست

چاره‌ئی نیست چو دستم بتو در می‌نشود

تا در دل مهندس نقشش نشد نهانی

وز بوی گلت خوشدل چون روغن پرورده

چنین از دست آسانم میفکن

که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا

وان آرزوها خاک شد یک یک به زیر پای تو

به سیم و زر اگر بوده است یوسف را خریداران

داغ مرا کز ازل جسته درون آمدم

گرش با ما نظر بودی چه بودی

چو مهر عشق شکستم چه غم خورم ز حرونی

زان شه بی‌جهت نگر جمله جهات ریخته

صبحی شود ز صبح جمال تو شام عید

به جو اندرنگنجد جان که دریاست

مضطر از درک دهانت مردمان خرده بین

عهد نو سازد و پیمان تازه

در جنیبت بردنش هرچند دور اهمال کرد

شراب بر کف و آغاز انتقام کنند

نقلت چرا نچینیم چون قندبار گشتی

ای میخ زمین گشته وز شهر دل آواره

شور در لل خوشاب انداخت

تا تو همه تن چون گل در خنده شوی با ما

تو ز گل می‌نال و من از بی‌وفاییهای او

ملول گشت و روان شد به خلوت جنت

که شمع ماه را در جنب او بی تاب می‌دیدم

چون عود ره دل زندم چون نخروشم

صبح سعادت صبح سعادت درج شده در شام حبیبی

آتش کندت خدمت اندر شرر روزه

چو جغد هل که بگردد در این خراب دیار

زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا

عبث محض نمایند پلنگان چنگال

طینت او ز نور حق طلعتش از بهای او

وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی

پیوسته چنین غرقه‌ی طوفان نتوان بود

زیرا که غرق غرقم از نکته مجازی

انصاف بده آخر با او چه کند یک که

با چنین لب چرا چنان کردی

ننوشیم آب ما زین سبز دولاب

تف نشان جگرش چشمه‌ی حیوانی بود

شاید ار وا رهم به همواری

چو خار در جگر خویشتن خلیدم و رفتم

سپیده دم بدمد حرزی از سر اخلاص

قاف تا قاف از میش خود موج طوفانیستی

عفریت همی‌رقصد در عشق یکی دیوه

وز بال تو برپرید جعفر

کان ناظر نهانی بر منظرست امشب

شکست در دلش آن موجهای توفانی

خود که بینم؟ که بر تو بگزینم؟

هست لب تشنه پابوس تو چندان که مپرس

جانم براستان که برآن آستان بماند

وز خلق دررمیده به عالم چو سامری

کاندر او دستان حایک یا که پود و تار کو

که گر سودی کنی آنجا زیان است

که چون کنجد همی‌کوبد به زیر آسمان ما را

سحر خود آمده‌ام باز و عذر خواه توام

بگو خیر بینند از یکدیکر

گو در زمان حسن تو ویرانه‌ایی آباد شو

ناله‌ی نایش نگر در پرده‌ی دل چنگ زن

حسرت رضوان شدی چونک رضا یافتی

هر کس که گشت عاشق رو دست از او بشو

صلوه خیر من النوم از آن مناره رسید

مرحبا ای کان شکر مرحبا

دست برآورد و مناجات کرد

جهدها کردم ولی برنامد این از دل مرا

ز بس که بوسه زنم زخمهای سنگ تو را

آن نقطه‌های خال چه زیبا چکیده‌اند

که مه و مهر به پیشش کند از عشق غلامی

دل‌ها همی‌نمایند آن دلبران چین

کی در رسم به گردت کان ذره بس ندارم

تا که آتش واهلد مر جنگ را

کدام روز دگر اینقدر فغانم بود

تا تو شمعی، تو راست پروانه

بعد دو جهانی داشت از طاقت انسانی

ولی خیال نماید بعین عقل جنون

کز غربت خاکدان گذشتی

تا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن

خنک کسی که به گفتار رازدار بود

مر مرده را سعادت و بیمار را دوا

غالیه‌اش پرده‌در مشک ناب

ز لطف بر دل من دستی، آسمان نگذاشت

اجل در قبض جان تن مضطرب من در تماشایت

در نفس جانها هوای خانه پردازی کنند

شکرستانی ولیکن ترش رویی اندکی

از زبانم به دلم آید و از دل به زبان

لیک در اصل جمله یک سوز است

زان پری تازه آیین شیوه‌ها

بی جرم باید سوختن مفتی منم این کیش را

لطف تو به او باری چون هست همین بادا

ریشه دجال ظلم کند ازین خاکدان

برو بمنزل آن ماه مهربان که تو دانی

بداد عقل که تا راه آسمان گیری

هله آن بار برفتی مکن این بار مرو

که خانه‌هاش نهان در زمین چو ری باشد

از کف پایم بکنده خارها

از آن رو که اطلاق دادن پراوست

قرةالعین نیک موزون بود

شده یک جهت نمازی به دو قبل می‌گذارد

آن خال هندوئی سیه مهره باز باز

پیش هر کوزه شکن چند کنی کاسه گری

ای چون مخنث غنج او چون قحبگان تخمیش او

دل ندهدم که در قلم آرم شکایتی

وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت

که فرساید ز حسرت چون سگ کوی کسی بیند

که سوخت آتش هجر تو خانمان مرا

کز خدا نیز تمنای تو نتوان کردن

چون آن دو زلف قلب شکن در جهان جان

ور مس کاسدی کنمت زر جعفری

بسی شیران غرنده نهان در صورت آهو

اگر ز غیب به دل‌ها سنان نمی‌آید

از ما رسد سعادت یار و عدوی ما را

نهال بوستان دوستاریست

امشب امید که یاد از سخن دوشش باد

برگ سبزی و پیامی نفرستاد که بود

نبود ز هر دو کون مرادش بجز ایاز

جز کشته کی پذیرد عشق نگار خونی

همچون قدح شو سرنگون و آن گاه دردی خوار شو

گر در بلای هجر شبی را سحر کنی

کدامست و کدامست و کدامست

ار من به بلندی بر آسمانم

در جهان آوازه‌ی کون و مکان انداخته

ز نیم جنبش دریای لطف لجه سخائی

لعل لبت آب کوثر چشم

وز چه باشد هر زمانیشان چنین رقصانیی

از رخ ببری زردی فی لطف امان الله

چشم جهان حرف مرا گوش دار

نه در ماتم که آن جای فغانست

جان من اینهمه بی باک نمی‌یابد بود

گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ

نگردد هیچ کس دوست دشمن

رهزن عشاق گو چنگ مزن در حجاز

گشت پری آدمی هم شد انسان پری

بر سر ره می‌زند قافله یا مسلمین

بر آتش سماع دلی بی‌قرار کو

چندین هزار یا رب مشتاق آن جواب

هر گه که در خاطر مرا آن جامه گلگون بگذرد

مایه‌ی جان و دل برافشاندم

افتاده‌ام چنان که در آتش فتد سپند

ترک یاری مکن ای یار که ما یار توایم

تو را به فقر بداند چه آفتی چه بلایی

ببین افتاده چون ماهی طپان بر خاک طالب‌ها

ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد

تو ز آخر سوی آغاز میا

به طریق ادب سالی چند

برانداخت بنیان اعمال زشت

دامن از جمله بتان بهر تو چیدم به عبث

زلف تو و ماه و شبان دراز

چه حبوب است زمین در که ز چرخ است نهانی

گرد غریبی از بال در آشیان فشانم

سودای تو بحر بی کران است

من کبک خورم که صید شاهند

در فرقت تو پیدا آمد خمار من

دوست را هر نفس اندر همه اشیا بینند

می‌کند از نگه تیز تو حظی و چه حظ

نقش رخسار تو از لوح دل و دیده نشستم

ای جهان زنده از تو غرقه زندگانی

بدل سیب دست پاره کنی

بنمای صفه‌ای که رخش پرصفا نکرد

در پختنت آتشست کاستاست

تو که سد من دل و شکم داری

رود از حال خویشتن هوشم

که خطای تو ثوابست و گناه تو ثواب

سایه‌ئی بر سر سپهر انداز

گل و لاله شاد و خندان ز سعادت عطایی

در ره کوی دوست منزل نیست

پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش

اوتیت من کل شیء و لها

که با وجود دل سخت گریه‌ها نکند

می‌دهم تسکین و می‌دانم که حرف یار نیست

طلب نمای ز دستور عقل هم امضا

آتش دل بب آتش فام

دم به دم در می‌رسد پروانه دیوانگی

کشیدم محنت صد ساله هجر از دوش تا امشب

زان چشم‌های مست تو بشکن مرا خمار

در حفظ و در حمایت و در عصمت خدا

سیاه شد چو شبستان خاطر جهال

مجلس عاشقان بیارایم

دل بر او مانده احوالش از آن دلبر بپرس

که بلبل سحری می‌کند سماع آغاز

کان شراب آسمانی خورده‌ای

که ندارد بجز تو هیچ کسی

چنان دانی که هر کس را همی زو بوی یار آید

کاندر لحد ز نورت رقص است استخوان را

بوسیدن بساط سلیمان گذاشتیم

گر نه بر فرق زند تیشه ز رشک خسرو

منت ایزد را که زود آن روزگار آمد به سر

خاصه آنوقت که برطرف گلستان بودی

چون یار را ببینی در غار می‌کشانی

تو ندانم چرا چنین شده‌ای

صورتش چون گل سرخ از گل تر خوش بوتر

فی عیون فضله الوافی زلال للظما

در ره لیلی زند چون پای مجنون آبله

ولی چه حاصل؟ نگه ندارد

شب کند دوری سحر بیگانگی روز اجتناب

سنبلت سلسله بر گل نزدی کاش هنوز

ز زمینیان چه ترسی که سوار آسمانی

عفتش همدم و عصمت همراه

هم یک دم کارگر ندارم

ز پی سنگ کشیدن چو خری ساخته جان را

بیچاره آن اسیر که امیدوار تست

ما هم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد

آه تا کی خواری از دست زبان خود کشم

خالی نشد ز گوهر و لعلم دکان چشم

گه به بارانش همی سخره سیلاب کنی

ساخت چو آیینه ز غم منجلی

باز ما را سوی گردون برکشید

هم پنج چشمه می‌دان پویان به سوی مرعی

ای وای بر اهل عصمت تو

باده‌ای ده، که جرعه‌اش جان است

او سرافرازم به لطف گاه گاهی هم نکرد

چون شمع شبستان دل من در خفقان بود

باش تا در طلب و پویه جهان پیمایی

چیست تن؟ خاکی درو آب روان انداخته

نه آب و نه گل هوا نبودست

چو جان جعفری طیار امشب

که دامانش بگیرم هر کجا دامن کشان آید

آهوی شیر شکاری است که گفتن نتوان

زنده‌ام ساختی اعجاز تو را بنده شوم

در سایه‌ی آن سرو خرامان نرسیدیم

وی مه به کدام ماه زادی

بی‌وفایی به تو ای مونس جان خواهد ماند

رخسارزرد چون زرم از بیم و از امید

از سر بگیر از سر آن عادت وفا را

چرا که خرج نگردد به سالهای دراز

به طمع طره‌های طرارت

تا یاد صحبتش سوی ما رهبر آمدی

که خسروان جهان طالبان شیرینند

کفر باشد که از این سو و از آن سو نگری

گرد صحرای روح می گردید

جان ز سودای تو بیجان مانده

امانم ده امانم ده که بگدازم همین ساعت

هرتخته زان سفینه به موجی دگر دهم

نه مکتوبی ز یار آید نه پیکی زان دیار آید

پر ز خوناب جگر ساغر و پیمانه‌ی ما

تیغ ترا منم سپر گر تو اسیر می‌کشی

چون شدم می چون کنم انگوریی

همچو داود می‌زند در عشق

مرده از او زنده شد چونک به قربان رسید

با آن نشان که گفتی این بوسه نام زد را

عجب لعلیست پر قیمت به صاحب باد ارزانی

شکوه از جور تو ما را به زبان می‌گذرد

بیا ببین که که را می‌کند تماشایی

چون سر از دستم شد ار دستار نبود گو مباش

سخت بگیری کمر خانه خود درکشی

با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب

چین ابروی تو جواب بس است

جهان خورشید لشکرکش گرفتست

آنکس که یافت آگهی از کیمیای عشق

جام گیتی‌نما به استقلال

که افکندست عشقم در بلای سرو بالائی

نرگس مستت بلای رندان

تار هم از لطف فنا زین فرح و زین زاری

سه طلاق خیال فاسد ده

شاهان روح زو سر از این کوی درکنند

خندان کند جهان را خیزان کند خزان را

ز حیرت چشم انجم مانده بر کیست

تا رهاند ز بار خود سر او

آن را تفضلی نه و این را تبدلی

طریق وصل را یکباره مسدود

ای صحابه عشق را چون مصطفی شاد آمدی

به عشرت‌خانه‌ی خلد برین رفت

گر خواهی دید بس عیانش

و شرابا و رحیقا فسقانا و سقینا

ز آنکه می‌کرده‌ام از دیده زمین پیمایی

با خود نفسی نبودمی کاش

همچو سنجر هزار خان باشد

رخ ماه چارده را بدو شب حجاب بسته

مکن مکن که کم افتد چنین به ایامی

دامان تو گیرند به این خون نه و هرگز

کو رستم سرآمد تا دست برگشاید

عاشق اندر ذوق باشد گر چه در پالایش است

ازو افتاده در عالم صدایی

دلبران، بعد از آنکه اندازند

ناله‌های نیم آهنگم به افغان می‌رسد

کز هر دو مرا مقصد و مقصود شمائید

خورشیدوار پرده افلاک می‌دری

که می‌دانم فرو می‌ماند افلاطون ز درمانش

زانکه جلاد اجل در انتظار جان ماست

فسبحان من ارسی و سبحان من اسری

که آن بی‌خانمان پیدا نشد در صحبت من کو

که چون آن نیست در روی زمین باغ

سر ز جیب ناز بیرون نرگس جادوی او

خیمه زن بر سر میدان سواری که تو دانی

کز ناله چو ارغنون نگشتی

یک شمه بنمودم به او عاشق نه مجنون کردمش

ز سرکشی و ز مکرش دلش قنینه خون شد

فسقی الله و سقیا لعیون رمقونا

الحذر از دود آه اژدها آسای من

بیدار کن به بوی می این خفته را ز خواب

دیگ سودای من از شعله‌ی آن جوش گرفت

شور در زنگبار می‌افتد

ساقی از مستان گرو خواهد همی

روزی آخر مژده‌ی عفو گناهم می‌رسد

تمامم کن که رندی ناتمامم

تحن الیها الوحش من جانب الفلا

شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را

«رامیات با سهم الاماق»

که چشم اشک فشانی که داشتم ز تو دارم

نرگس پرخواب هرگز دیده‌ئی

رقصانی شاخ را صلایی

که می‌رقصد ز شوق تیر او در خاک و خون بسمل

که سخت افتاده‌ام در دام دیگر

که به مردی بگشادند کمین مشعله‌ها را

یک لحظه کاغذ و قلم از دست می‌نهی ؟

با درخشان مهری و تابان مهی

که دندان می‌کنم یکباره از لعل سخنگویت

کو پنجه بخون من دلتنگ نگارد

تو دل از سنگ خارا درربایی

برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیم

شاید که پس از انده، اندوهگساریست

صد باغ به خنده مذهب

گرد آن سر گردم و ریزم به پای توسنش

به دوش باری، کز حد پیل افزون است

که قرص آفتاب آنجا نمی‌ارزد به یک ارزن

شب سایه گستر مه خورشید منظرش

تا سمرقند و بخارا ساعتی

کنی سیاه، به زلفت قسم، نخواهد شد

چون سنان نظر از دولت او تیز کنید

از کفن مرده ایست در تن تو آن قبا

تا زندم طعنه ز بی‌مایگی

آستانش کنف گبر و مسلمان بنگر

چو چشم دیر خواب خویش مهد راحتی دارم

باده می‌بیند و از زنگ برون می‌آید

بستان میی که یابی ز تفش ز خود رهایی

همه در پای عشق پست شدند

در بدر از پیت دوان گفتم

یا رب چگونه باشد آن شاه بی‌حجاب

کاین سست بنا طاقت سیلاب ندارد

گلاب افشاند بر چشم خمارین نرگس شهلا

بی‌حسابست که تا سر بود افسر بازند

از عکس جام باده برافروز مشعله

لاجرم در عشق آن لب جان شده میخواره‌ای

لیکن این بار خود سبکبار است

در هم افتاده چو مستان ای پسر

به هر سویی شکرها بردمیدست

عرصه خاک همه گم شده در زیر جباه

این تن لاغر کجا بار غم هجران کجا

در میان جان هدف ساز نشان او که بود

رنگ روی من بیدل چو زر از بیماریست

خود کار باد دارد هر چند شد نهانی

نیست انجام، اگر بود آغاز

وصف یاقوت لبت هیچ نیاید به زبان

هر دم بازی نو عشق برآرد مرا

آنچه اهل تقویش پرهیزکاری گفته‌اند

از غرفات جنان در درکات سقر

مرا ز باغ چه حاصل ز نوبهار چه حظ

که از میان شما نیست این نشان بیرون

چون ضعیفان شور و شکوی می‌کنی

دل مجموع او پریشان شد

هم کلید هشت جنت هم برون از پنج و چار

بر پی دودش برو زود در این سوی‌ها

لطف کردید، کرمهای شماست

مست حالان جان و دل هشیار

ز ملک عافیت هرکس به جستجوی درد آید

عارفانش از حساب عاقلان نشمرده‌اند

ز فلک نبات یابد برهد از این زمینی

دل دانا و زبان صادق

زیرا که درد عشق مسلم خریده‌ام

که پیشم جمله جان‌ها هست یکتا

در چند مرغزار چریده

کز کاخ هنر نادره‌کاران همه رفتند

دزد چاوش کاروان باشد

رهروانرا مطرب عشاق گو راهی بزن

تا ننشیند بر آن نیاز غباری

جگر خویش را سپر کرده

لیک او گرفته حلقی ما را همی‌کشاند

چون شدی معشوق از آن پس هستیی مشتاق نیست

پدرش غوچ و مادرش میش است

زین دل جان گداز درداندوز

آن قدر تاب ز گیسوی تو دارم که مپرس

ز های و هوی سگ پاسبان نیندیشد

شورشی در بحر و کان افکنده‌ای

دارد کسی که حرمت از ایشان زیاده کیست

از بندگان خویش مرا کم نواختی

مر قبای کمین غلام تو را

جرم چشم ما چه باشد عرض زیبایی چه بود

شرفش خوشتر از شکوه کمال

صاحب اعجاز را تعلیم جادوئی مکن

تا درین بحر بود مردم چشمم غواص

زود بستان ساغر از دیوانگی

بلبل کند افغان به چمن فاخته ناله

که نیست از رخ او در دلم قرار قرار

که ما را زر و سیم بی‌شمارست

که به پرگار ضمیر تو شود ماه تمام

خدمت برسان، چنان که دانی

رسیده کار به آن هم که با تو بد کندم

یک ره ای خاصگیان بار من عام دهید

غم نیست چو هم تو غمگساری

درد عشق تو، درد بی‌درمان

کز ضلالت نفس را مزدور باش

گفت علیک السلام در چمن آی ای فتا

اینست کامدست و عنانگیر آمدست

خم شد و از پا فتاد زین فلک پشت خم

رسیده است دگر بر کنار بام نشاط

وی دل از غم بر تن چون موی موی

متمکن شده در کالبد جانوری

به عزم گلشن فردوس بال شوق زد برهم

نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر

کاین عشق صوامع کرامست

هوایی چون هوای خلوت دل

سود آن کس که به جان است خریدار کسی

آه انجم شررم شمع هزار انجمن است

ارباب خرد بر دل هشیار نویسند

ندهد بی‌روز تو روزن من روزنی

روی آیینه را نگر ز آغاز

نمی‌دانم که آن بت را چه نام است

ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا

بخواهد جست ازین آماجگه چابک عنانی کو

در بیابان نفس اماره

فتاده غلغله در هفت گنبد دوار

کز شاهدان موی میان در گذشته‌ایم

اگر دمی بچری تو ز ما به خوش پوزی

وز غمش شد پشت یعقوب فلک خم چون هلال

ای خدا این طفل را در مکتبش پاینده دار

قیاس کن که چگونه کنند دل‌ها را

فشانیش به گریبان چو شد به ناف غزال

سلسله‌ای به پای دل بسته و سخت بسته‌ای

دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو

هر دم خروش و غلغله در کوه و در مبند

تا ندانند که تو بیماری

تاب جفا ازین بیش در من گمان ندارد

در مقام معرفت دیدار او

شکرلبان حقایق دهان گویا را

که ما را رهنمایی سوی اقلیم فنا کردی

ای دریغا متاع فضل و ادب

ز سودایت به صحرائی که بی‌گور و کفن میرم

برد آب آب و آتش ساقی بسیم ساقی

از تو پرسیدن چه حاجت کز کدامین مسکنی

به آن خجسته مکان رفت میرزامهدی

نگردد هیچ کس زان عالمم سیر

احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب

هر چیز داشت وحشی بی خانمان فروخت

خشک بر جای مانده پا در گل

خود بر او خواهد شدن اکنون اگر حاضر شود

که دمی صحبت او ملک جهان می‌ارزد

ای بلای سیم و زر شاد آمدی

بشنوم تا ز لب لعل تو دشنامی چند

نثارش کن که جان‌ها بی‌شمار است

که گشت مادر شیرین و خسرو حلوا

کو رهد از درد سر ، من گردم از افغان خلاص

جز پری از من نخواهی دید فردا در قفس

چنان دارد که چون گویم نه آرامست و نه تسکین

شمع عشقش را کم افتد همچو ما پروانه‌ئی

گر بر سر بام خود برآیی

خط و شعر و ترسل می‌فرستم

به سوی خانه نیاید گزاف می‌پوید

عجب در مهر دل دلدار چونست

به تعظیم تمامش پیش بنشاند

مشکبیز و مشکریز و مشکبار است، ای حکیم!

با من امروز مدارای تو بی‌چیزی نیست

گمان مبر که جدائی باختیار منست

چو ز خویش طاق گشتی ز چه بسته طرنبی

اندر ابر لطیف پیدایی

بی روی تو در سوز و گداز است چگویم

ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا

خصمی به بال خود کند مرغی که اینجا پرزند

زین گدایان خام نشماری

سگ باشم ار جدا ز سگ آستان شوم

تیر مژه‌اش را جگر خسته نشانه

مرم چو قلب ز کوره که کان شکر و سپاسی

صانع عالم شهادت و غیب

چو شفق بر سر افق همه گردون نشان شود

زانک ما را زین صفت پروای آن انوار نیست

سنان و تیغ تو از به هر پاس تاج و سریر

چون نشویم به خون دل رخسار؟

پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی

هر چه جستم جز رضایش باطلست

زان سرخوشیم و مست که دستار ما تویی

هان که صبح دم سعادتم بدمید

پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت

تو از کجا و فشارات بدگمان ز کجا

انوار تجلیست کزان کوه ز پا شد

همه گر بود شیر چرخ اضطراب

ترسم به دیگری زند از اضطراب تیغ

مباد روی چو روز ترا زوال جمال

خوردی و محو گشتی در آفتاب جانی

به کف آریم جان نوش گوار

ولیک هیچ نرفتست قعر بحر به سر

به زخم نادره مقراض اهبطوا منها

دوای جان رنجورش نیامد

آزار جان ما مکن شکرانه‌ی آسودگی

فروشند مفتاح مشکل گشایی

نسبت سرو خرامان بگیا نتوان کرد

نوایی تو نوایی تو نوایی

عشق در نور او ملازم بود

سلطنت در جهان خرم عشق

که برو که روزگارت همه بی‌قرار بادا

پای پوشانیم اما هرگزش پر نشکنیم

عشق صورت رباط عشاق است

شاه حسنش را همانا حاجبست ابروی او

چون بمیدان زان صفت چابک سواری داشتم

گویند خوش بکش که به دیدار می‌کشی

نه به شه راه داد و نی به گدای

الحذر ای عاشقان از وی حذر

چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را

به اول حرف نام او رقم زد

حیف باشد به هر زبان گفتن

ازو چون قطره آب آهنین پیکان فرو ریزد

ز شادی جان شیرین برفشاند

می‌برد شاخش تو را با خواجه قارون تا ثری

پیره‌زالی در بغل شب بر گرفتن تنگ‌تنگ

طفل نادانی و در بردن دل دانایی

برکن هله ای گلرخ سغراق و شرابی را

بر زبان همه افسانه‌ی من بود امروز

یاری به مراد دل یاری نه و هرگز

حجاب از هر دو جانب گرچه میشد در میان مانع

سنبل پرچین تو سلسله بر ارغوان

باید که عظیم خوش بنالی

تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نیایی

جز لب او نیست مرا هیچ سود

این چنین بیشی کند بر نقده کانی چرا

قمر ز آن هاله را بر چرخ جا داد

که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد

هر یکی را به طریق دگر از غیرت سوخت

کیست آنکو برخ سرو قدان مایل نیست

هزار عربده آورد و شورش و خامی

چار دیوار و شش جهت باشد

گر شبی پرتو آن شمع جمالت بینم

چو بشکنند خمارم چه خوش بود به خدا

هر تیر را که قصد کند بر جگر زند

نمایان گشته با ترتیب موزون

شود مقام گدا تکیه‌گاه سلطانی

نقش پرداز نطفه در ارحام

گشاد گلشن و باغی چو سرو تر نازیدی

نشینی با من و شب زنده‌داری‌های من بینی

در ره نقاش بشکن جمله این نقش و نگار

ترانه گویان کاین دم چنین فتاد مرا

فتد افسانه‌ی او در میانه

چرخ را از لطمه‌ی عزمش به سر باشد دوار

که ایمای تو شد بر جرات اغیار من باعث

که گر نکرد گناه از چه توبه کرد نصوح

که نداند او زمانی نشناسد او مکانی

در نیابد، مگر تو دریابی

آمدم تا چاره‌ای سازی مرا

کو بشکند و سوزد صد توبه به یک ساعت

نی زان گروه خانه نگهدار عالمیم

دو کون و هر چه درو زیر یک پر آورده

که خود را از چه سرگردان آن سیمین بد نکردم

و آه سهیل سوزم ره بر شهاب بسته

تویی بحر بی‌کرانه ز صفات کبریایی

شد روان از غرور کلبعلی

که مونس دل خسته‌ست و محرم اسرار

که می‌زنم ز بن هر دو گوش طال بقا

در میان فاصله ما را ز بقا تا به فنا

از آن سرچشمه من هم می‌خورم گاهی فریب اما

منت آخر بلائی از بلاهای خدا کردم

لیکن از شور شکر با مگسی نتوان بود

گفتم چیی تو گفتا من زنگ زندگانی

خبری ده ز صحت آبادم

منتظر خانه فروش توام

چو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر جان را

گر چه زهرم می‌چشانی از شکر شیرین تری

صفتش فهم کرد از استدلال

دین ایزد را مدد ایزد مددکار تو باد

مکن در کار مسکینان تغافل

که تا مرا نکشی ای هوس نیارامی

پر گشت ز شادی دل خلقی، تهی از غم

آن دعا از آسمان مردود باد

چو شد ز جسم جدا اوفتاد اندر پا

زمین از دست ما بر سرکند خاک

به پای یکی بست رنگین حنا

با چو من بدعهد شرط و بی‌وفائی حیف بود

آب سر چشمه‌ی مقصود ز ما می‌خواهند

ای ماه بگو که کی برآیی

میوه‌ی شاخ «واتقوا» خوردن

زلف پر تاب تو هم عقده و هم عقده گشا

سگ نه‌ای شیری چه باشد بهر نان چندین شتاب

شرم بادت زین غلامی، بی خداوندی هنوز

اگر دو روز در این گلشن آشیان بستند

زاری بر من که پنداری ز دنیا می‌روم

رخسار زر اندوده به خونابه نگاریم

خوش برآید همچو گل با ما بلی

میان دلربایان است و جانبازان قماری خوش

جداییست و ملاقات بی‌نظام بود

نقش‌ها می‌رست و می‌شد در نهان آن طاق را

اهل جهان زله خور خوان او

از چشم که خونبهات جویم

در بزم شد عیان که نهان با که همدمست

ترا سرو خرامان می‌توان یافت

به ظاهر آفتاب آفتابی

که در ایام او نو شد جهان و تازه شد کیهان

برخاست ز ره زیان و سودم

درکش قدحی با من بگذار ملامت را

رو زردی تمام کشید آفتاب از او

جسم من در رهگذارش خاک بودی کاشکی

یک نفس بنشین دوای دردمندی چند کن

مگر بباده رهائی دهی مرا ز صداع

هیچ عقلی نپذیرد ز تو که زین نفری

ناله‌ی زیر عاشقان زار است

ولیک بی‌شه شهره قبا چه سود کند

به بلبل گفت گل گلزار اینست

تا فروزان دید آن رخسار آتشبار گل

ساعتی چشم خویشتن وا کن

آری آری زین عمل هشیاریت معلوم شد

شکسته دلم بسته‌ی زلف پستش

مخواه دیده بینا خنک تن اعمی

سینه‌ی خصم کج نهاد نیام

عشق را نیز جایگاه کجاست

که پخته‌اند ملایک بر آسمان حلوا

پس از عمری که حرفی با من بیمار می‌گویی

از فکر نوبهار و اندیشه‌ی خزانم

کار یک ساله به یک روزه دعا می‌سازم

آن زلف مشکبار معنبر گرفته‌ایم

که من بیایم فردا زهی فریب و سودا

نور او در همه آفاق درخشان آید

ور نی ندیدی تو در آفاق جانور

وفای عشق تو دارم به جان پاک وفا

رنگ خورشید کند رشک فروغش کاهی

وز مریدان فزون ز صد در پی

شدی بیگانه خوش تا یقین کردی گمانم را

عشق نخواهد شدن که نقش نگینست

از کتم عدم علم برآری

یک قطره و صد هزاز منهل

در زلف تو دست تا بپیوستم

خاک کسی شو کز او چاره ندارد قلوب

زیرا که وارهاند ز سد درد سر مرا

به خیال تو کی شود خرسند؟

از گریه‌ی شهره گشت به آلوده دامنی

که این نه آسمانها مجمرستم

ز آنک در دیده بدیده جان از آن سر پایه‌ای

ذوق جان‌ها عبادت تو بود

رقص رقصان در سواد آن بصر

نگیرد و نکشد ور کشد چنین کشدا

چو صورتخانه‌ی چین دوش بر دوش

بر روی هم غمت در شادی فراز گشت

زان ناوک خطا که ندارد خطا بترس

که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست

نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی

پی امتحان تیغ بر خر زدم

گفتا: که ماه را نتوان دید هر زمان

مرا چو مطرب خود کرد دردمم سرنا

دوستی از دل و خصمی به زبان باید کرد

شکنی پیاله‌ی ما که خون به دل شکسته‌ی ما کنی

دور مباد یه نفس از سر من بلای او

وز نقش دلفریبت آشفته نقش بندان

چون رو بدان کنند از آن جا نهان شوی

منفعل گوهر و خجل عمان

خار از پی لقای تو گشتست خوش عذار

بشکن تو سبوی جسم و جان را

ابر بر قامت اشجار دو سد گونه حلل

که بی‌نیاز جهانند اگر تهی دستند

نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه

مزن ای جان چو بر نمی‌تابد

بر شر و خیر جهان همچو شرر می‌خندی

دیگ سودای ما بر آذر عشق

تا نگردی همچو من پروانه نا پروای او

که تا شوم ز دم تو سوار بر دریا

گر ز حرمانت بسوزد هجر منت دار باش

مرغ روح لامکان سیرش ازین تنگ آشیان

من بیشتر از حسرت گرد شکرت گردم

دارم طمع که روضه‌ی رضوان من شوی

شه چین بس خجسته تو چنین شکر چرایی

برگ و بارش ناگه از دمسردی باد خزان

یک بار پاس داری آن عهد را چه باشد

خوان رحمت گسترید و ساقی اخوان شدست

سبزه‌ی او را نبود برگ ریز

گوید: منم که عین کمال است منظرم

دستیازی به خیال تو نماید گستاخ

خبر از دشمن و اندیشه بدگویان نیست

امروز ناز کردم با اصل نازنینی

یا خود از ما فراغتی دارد

تا چند خون ز رشک مرا در جگر کنی

فلیعبد فلیعبد فرقانا فرقانا

بر توتیان که بر شکرستان پریده‌اند

محرم پرده‌ی وصال شده

می می‌کشد به بزم حریفان سبو سبو

سودی نکند چون دل بیدار نداریم

سر برزن از میانه نی چون شکروشی

نخل رطب فشان تو را باغبان پر است

بی زحمت مصادره زرها همی‌دهند

صرفه اندر عاشقی باشد وبا

در بوته گداز زر و نه نار و نه دود است

همان دعای تو با ناله‌های نیمه شبی است

از درون رخش برون تاز که جمازه رسید

بی‌حاصلست خوردن مستسقی آب را

خواجه اسرار همچنانک تو دیدی

تبرزین نه نشان شوکت و شان

گر مرد این حدیثی زنهار برنگردی

اسکر نفرا لدا و السکر بنا اولی

تخم مهری کشتم و ، شاخ وفایی سرزدست

ستم بین کخر از من رخ نهان کرد

پرتکیه بر تسخیر من در قوت بازو مکن

مرا که میل عراقست و شاهدان عراقی

چونک از آتش چنین کامل شدی

هر زمانم نتیجه‌ای می‌داد

بدان زبان که شد این بنده شرمسار سفر

مالک الملاک فی رق الهوی

به کنجی ساخت جا از همدمان دور

که وصف آب خضر کرد در برابر می

سریر عزتم آن خاک آستان بودی

وان خال بناگوش مگر دانه دامست

خوش گریبان کشی و گوشه دامن گیری

به گلزار جنان جا میر ممن

در خم زلفت گرفتار آمدست

که پر کنند ز آهوی مشک صحرا را

دل همچو غنچه باز به سوی تو می‌کشد

گر تو نه نه شماری ای آگاه

گر به گلشن رسد از پیرهن او بوئی

مگر آن آب چو آتش بنشاند جوشم

که چرا ستارگان را سوی کهکشان کشیدی

ظلم است با سگ تو بود آشنا رقیب

طوطی جان هم شکرخاینده باد

کز چشمه جان تازه کند او جگری را

غباری می‌رساند زان به خاطر

جا به دل خاک ازین خاکدان

گو این سخن معاینه در چشم ما بگو

تا شب نرود صبح پدیدار نباشد

جا نگردانیدمی هرگز به یک جا بودمی

منزلش زیر بود و بالا شد

آنها که ره برند درین پرده پاره‌ای

رخ خورشید آن دم در نقابست

پیش ازین خوش روزگاری بوده است

هم به دیدارت آرزومندیم

می‌گذارم با تو وحشی انس تنها می‌روم

پشه بازیچه شمارد بحقارت بازش

فتنه و شور و قیامت نکنی پس چه کنی

از دم جانبخش او روح روانی می‌رسد

عاشقان این نشان مبارک باد

فغان و یارب و یارب کنی به زار مخسب

چو دستار بر تارک مولتانی

ولا عن یمینی لو نظرت شمالیا

ناوکی سردهد آهسته که تا دل برود

وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست

بر سر آن موج چون خاشاک من هرجاییی

به حقیقت کنون شناختمت

شادیش مصلحان را غم یادگار ما را

دمید از دل مسکین هزار خار چرا

به ما بخند که خوش بازیت به انگیز است

که نماند در آن میانه سیاه

در دل چاک چاکم ای مژه خارخاری

درمقام بیخودی طفل دبستان یافتم

بگو آخر کی دیده‌ست یا تو دیدی

زمین از فراق، آسمان از جدایی

در سر بتافتست پس از دست رفت سر

ذره ذره هر دو عالم گشته موسی وار مست

کور شده بسکه زده سر به سنگ

فرستاد بهر دل من شکر

سهو کردم جان من این مردمی در حور نیست

کو باشد و من باشم و اغیار نباشد

بنواز جان ما را از راه آشنایی

از دو عالم دو دیده بردوزیم

ای دل و جان من بگو تا دل وجان کیستی

اگر چه ناید آن در گوش صما

بیش از حوصله‌ی نطق و بیانست امروز

پر باغ لاله ساخت کنارم را

که جز به مدح شه نخل برنیاری دم

قلب که شکستی و بمیدان که بودی

گنج آید جانب ویران بلی

در بهار زندگی افتاد از باد خزان

پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد

هر دو غمازند لیکن نی ز کین بل ز احتساب

قصر حور است و بوستان ارم

دایم از یار اگرچه مهجور است

که این نهفته از آن گوشه‌های ابرو زد

باد نوروز علی رغم خزان بازآمد

معشوق نه‌ای مرا بلایی

دل و جان را درین بلا عشاق

گر ز مینا گل رنگ به ساغر نکنی

اسرار همه پاکان آن جا شفقی مانده‌ست

که در سراسر بازار کاینات نباشد

کز آه شررفشان ما جست

خویش را در سایه دارای دوران یافتند

خورشید صفت بر در و دیوار فرود آی

تو چرا چست چو قرص قمری

کی به زنجیرها شود عاقل؟

چون معاشر که گه گه در می احمر آید

نثار شادی اولاد شیخ و مهتر ما

ز بزم وصلشان مهجوری اولا

سکه‌ی عشق بر درست سخن

گر در شب از یک روزه ره در دیده‌ی مور افکند

دامن دوست بحمدالله از آن پاکترست

صفراییان زر را بس زار می‌کشانی

افتاده‌ی شیوه‌ی خرامت

نه بوده و نه نابوده نی مانده عیان مانده

ما خرابیم و تویی از کرم معمار ما

مشتاب که معلوم کنم یک خبر از تو

بر دو عالم کشیده‌اند رقم

وز برای کوه کن جستن سراغ اندر سراغ

وانگه از جان طالب جانانه می‌باید شدن

کمد از سوی چین مرغ تو را چینه‌ای

اکنون که از برای تو بال و پری نماند

بر آب و گل بنهاده پا وز عین دل برکرده سر

گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ

که در صحرا به گوران بایدم خفت

ترحم کنی بر رخ زرد من

محبتی که سرشتست در دل همه کس

تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست

از سر چو رفت عقل چه ماند جز ابلهی

گوش بر آواز چنگ و ناله‌ی نی می‌کنی

وین غم کنمی بر دگر دل آسان

نرود کسی ز چنین سرا

بر در وصل ز اندیشه‌ی خویش نروم

ز باده‌ای که شد از لطف او قدح خندان

چون زیم گر شنوم روزی از آن لب رازی

چون سرو جویباری برطرف چشمه رسته

رمه و گرگ و شبان را تو به یک بار فریبی

تذرو بی‌پناهی قمری بی آشیانی را

از تو چو دریای و چو عمان شود

کس را مبر ای خدا از این جا

نوباوه‌ی باغ شیرخوار است

اکنون که گشت رشحه ز جور فلک هلاک

خاطرت پرده گشا نیست دگر چیزی هست

مانند من به تیر بلا محکم اوفتد

طفل گویا گشت در گهواره‌ای

در تمنایت آرزومندی

چرا خود را بسی ماتم ندارم

یکی گاوبارست و تو ره نما

انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم

نخست صبحک الله بخوان به روی صباحی

از زکوة سلطنت سوی گدای خویش بین

نافه‌های مشک تاتاریش بین

می‌جوید از خدای یاری

آینه‌سان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم

گوشه‌ای سرمست خفتم فارغم از خیر و شر

ز حال دی و فردا و خرافات

آن چمچه‌ی هریسه و حلوا از آن تو

تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را

این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند

جز باده جان گره گشایی

و اندر افکندی درون خانه‌ی دلبر مرا

این از همه، هیچ ناتمام است

می از لب من جوشد در مستی آن حالت

که ز سجده‌های شوقم شده منفعل زمین هم

به یمن همت عالیش چون گردید آبادان

نه آینه است عکس پذیر از رخت نه آب

دیوانه‌ی مدهوش ز دانش نزند لاف

جمله قراضه‌اند چو کان است آن یکی

دل می‌کشدم باز به آن جلوه‌ی قامت

چه داد ماند که آن حسن و خوبی تو نداد

کز گلشن جان وردست مرا

فروغ اختر بخت از جبین او تابان

نشاید گفت بلبل را که مخروش

که نهاده‌ست به هر مجلس وعظی دامی

یا توت سیاهست که بر جامه چکیدست

از آتش عشق چند تفسی

میل بیگانگی چگونه کنیم؟

جان و دلم بی سر و سامان مکن

گهی ز زهر چشید و گهی گزید فنا

زن شماری به همه چنگ زنی

که این سر در جهان فاش است و پندارم نهانستی

آن قدر داشت که انگشت نما گردیدم

پرده اکنون که دریدی ز چه می‌پوشانی

چون چنین دریای جوشان از بقا آورده‌ای

خزان عمر ندارد ز پی بهار افسوس

به جانشان خبر از وعده صبا مدهید

تا نشکنی آن خم را هرگز نچشی این را

ای تیز جنگ کند نگردید خنجرت

روز به بود و روز به‌تر شد

به نازک جنبشی از باد گاهی راست گاهی کج

تا نباید که بشوراند خواب سحرت

کان جان بهار را بدیدی

روز عالم شد سیاه از دور مهر و ماه آه

آه خون آلود من هر شب به یک یارب بسوخت

کو را به درونه گوهری هست

چیزی که نیست صحبت یاران جانی است

ز هجو جرعه‌ی خونت به کام خواهم کرد

محکم مبند ای سیمتن بند قبا را بیش از این

مصور نگردد ز آبی و خاکی

بی تو نزیند هین تو دانی

همه سرمست جام عشق توایم

باری ز شما خامان ما مستتریم آخر

از این پس بی‌نوایی مصلحت نیست

به زحمت خواب راه دیده می‌یافت

لعل او تابدار و ما هشیار

شعله‌ی آتشی کنم لوح مزار خویش را

که یک نظر بربایم مرا ز من بربود

چو ذوالعرشت کند می پاسبانی

«اعملوا صالحا» بر ایشان خواند

آتش بارد ز ریسمانش

رقصش نبود جز رقص هوا

ای که منع گریه بی‌اختیارم می‌کنی

زندگانی ما به جانان است

چون دل طفلان به پرواز است از پرواز او

صحف تکتب بالدمع علی‌الاوراق

گفتا که رسید آن فلانی

لیک این خون گشته دل را طاقت نظاره نیست

در کف کور ز قندیل عطا اولیتر

من چو طفلان سر انگشت گزیدم همه شب

که ای کار تو بر تدبیر و دانش

اقتباس کمال ازو کردند

در دل به صد شکفتگی نرد خسرو است

که جمال تو ببینند و به غوغا آیند

مانند آفتابش در کان زر کشیدی

ز ناکامی از خون جگر پیمانه پیمایی

گفتا: یکی به تنگ عبیر و یکی به من

گفت نی همچنین مکن همچنین در پیم بیا

ای ناخدا نخست بینداز رخت ما

که: شه ما همیشه باقی باد

از سعی اجل هم نه بامداد تو رفتم

چرا که باغ برافروخت از شکوفه چراغ

صف شکنی کی کند اسب گدا غازیی

تو میان خوبرویان مثلی به بی‌وفایی

سوی شکرلبی که به ایشان شکر دهد

کو نشد محبوس و بیمار قضا

هست و کم قیمت است یعنی کشک

کاننی خلف تلک العیس عزمول

هزار رشته‌ی جان را به پیچ و تاب انداخت

آن که صورت‌های دیبا می‌کند

آخر یکی بگو که چه دولاب آهنی

ز ماتمش الم بیکران غم بی‌حد

دل نبودی این چنین شیدای تو

آن کس که سبکتر از نسیمست

که رفت و تکیه به دیوار دیر چون خم کرد

ز من بریدی و مهر از تو بی‌وفا نبریدم

سگ خویش خوانیم از وفا سوی خویش اگرچه نخوانیم

مکن شتاب و شتر را بزیر بار مکش

زیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی

در چمن ز آیینه‌ی دل زنگ غم پرداختن

ای فانی و شهید من و مفخر شهود

درده آن جام لعل چون خون را

چو جان ، عزیز وجود و چو روح، پاک نهاد

زدند از هر طرف از باغت ای سرو روان رفتم

حرف جرمم یک سر از بدخواه پرسیدن چه بود

وان که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد

از آتش و ناله نهانی

ز جیب روشن فجر آشکارا شد کف موسی

یکی چون عروس خوب، یکی چون رخان یار

که دیوانه دگربار ز زنجیر رهیده‌ست

دل نمی‌داند جفای خویش می‌گویم به او

تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری

بر کجا بر پیشگاه غرفه‌ی چرخ برین

سرم ملازم بالین و دل بقافله مائل

پس چیست زاری تو چون در کنار مایی

کش خار خاری در دل است از گلعذاری همچو تو

که قدر و قیمت خود را بها توانی کرد

و نال قلبک منهم شقاوه و عنا

حوضه‌ی آیینه کردار تو از فرط صفا

شاید ار چوگان زلف یار خم در خم زنیم

نام بلا کشان تو در دفتر بلا

نادرش بالا و رفتن دلپذیرش طبع و خوست

زیر دامن طرفه پنهان کرده‌ای

زد به شمشاد محمد کاظم

در طلب درد عشق پشت دوتا ساختن

به طبل باز نیاید به سوی شاه غراب

بد افتادست کارش، ترک این سودا کند یا رب

فلکش بنده اخترش مزدور

کم شود حسن تو یا او کور یا من کر شوم

چون سرو ز طرف چشمه رسته

عجب تویی که هوای چنان عجب نکنی

افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها

که دل را تازه دارد برف و شکر

این دو ضدند و ضد نکرد بقا

داشته شاه خسروان ارسال

خروشان قلزمی جوشان و دروا

دشنام جان فزای تو هم تلخ و هم لذیذ

چاره جز پیرهن دریدن نیست

سزدت گر جهت سود و زیان می‌لرزی

گرش قوافی مطبوع و لفظها زیباست

بتی و بتپرستی اندر بر

ز زشتی کی خورد مار و نهنگت

که تعلیم خلاص بستگان دام می‌کردم

وین مردم نحس دیومانند

از مقدم مبارک او فرق افتخار

هیچ در سرو بوستان دیدی

صنما هزار آتش تو در آن سلام داری

بهشت برین جای سیدعلی

آب آنی که ندارد هیچ آبی بر جگر

روح را سوی مرغزار هدی

آسمان بی‌مهریی با بندگان شاه کرد

فارغ از هر محفل و هر انجمن

اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

تو مرا بکش که خونم ز تو خوبتر نریزد

تو به لب چه شهد بخشی چو زبان ما درآیی

به خاک راه می‌افتاد گاهی راست گاهی کج

منتظر تا کی رسد فرمان عشق

حاشاک بل لقاک امن من البلا

بیهوده دویدیم و چه بیهود دویدیم

تا کی از دون همتی گردم به گرد آبگیر؟

داده عنان رخش کین صید کشی کمان کشی

بصورت ار نشوی زائر مزار چه غم

بر کنار و بوسه بربگریستی

گردنکشان عالم روبند خاک درگاه

شاخ خشک و شاخ تر آمیختند

زانک عرشیست اصل جوهر ما

ز خاکستر ببیند توده توده

باد جانش فدا ، که جان داروست

که به سوی خویش یک مو نگشیده‌ام هنوزش

بیم آن باشد که شیر بیشه زو بریان شود

بر سر آتش تو آتش آمدی

کرده مه و مهر از آن، کسب فروغ و ضیا

گر نیست بیش مویی صد کوه در میان است

راه بده در بگشا خویش را

حیله انگیزی آن عهد شکن بسیار است

نه طمع ز ابر بهاری و نه زیان ز باد خزانیم

سر فکنده است به پای تو دروغ

بر موی کمر بسته و مو تا بکمرگاه

وی گران جانی که سوی خویشتن بربوده‌ای

دلم را جان و جان را زندگانی

ماه تو تابنده باد و دولت پاینده باد

شکر بلی چیست کشیدن بلا

نبود آشفته‌ای جز طره یار

که سلطان می خرامد سوی میدان

که شب هجر مرا صبح قیامت سحر است

به خون خسته اگر تشنه‌ای هلا ای دوست

تماشا کن از این پس گیر و داری

نه باد از باد بستان خوش عنان‌تر

دربند نصیب دیگران باش

از من سلام و خدمت ریحان و لاله را

یافتی سر چشمه‌ی خضر از بن دندان مار

تا سبووار همه بر خم خمار زنیم

در لشکر حواس من افکنده انقلاب

تشنگانرا هر کجا آبی روان یابی بجوی

کرد به پیش نورش خورشید چاپلوسی

نشد بر هیچ کاغذ کازمودم

که اختلاف مقرر ز شورش اضداد

چو بگوید او چه خواهی تو بگو الیک ارغب

و ز سرکین کند به پایش نهند

ز چند گنده بغل خانه را برای کرام

فلک به سایه‌اش از آفتاب نگذارد

آن کام برنیامد ترسم که دم برآید

صفتی که نور گیرد ز خطاب لن ترانی

به همت رو که پای عمر کند است

می‌خواست طره‌ی تو ره فتح باب بست

صبح شود گشت چراغت فنا

بر هم وقدر هم یمین و یسار

بی نشان رو بی‌نشان رو بی‌نشان عاشقان

سروش که هنوز نوخرام است

اگر چه من همه از دست دل بفریادم

به درد حامله را مدتی بپیچانی

مجموعه هفت سبع خوانم

دور از ایشان که چون بشر میرند

تا بکشد چون تو گشاینده را

ز غیرت چشم کوثر پر زنم کرد

گشا این بند را از پای مستان

پاینده را به چشمه‌ی حیوان چه احتیاج

ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد

دربند فتح باب و خروج و دخولمی

جز ایزد کس نمی‌داند که چونست

عمر تو آن است و آن خواهد بدن

چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را

به سان گرد باد از غم به خود پیچیدم و رفتم

رفتیمش و بام و در گرفتیم

غالبا امروز شاه کامکار آمد برون

رخ ماهی بود و فرق شهی عالی رای

دولت مرغان دام افندی

علم را پای باد و تیغ را دست

جان چو گم شد وجود خویش بدید

در میان آن گلم باری بیا رویی نما

آن چشمه‌ای که خنده بر آب بقا زده‌ست

چون زلف تو دامم شد شب گشت مرا مشکین

چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی

باد بهشت می‌گذرد یا پیام اوست

در نمدی تو در حلل آیی

کم و بسیار نه کارد تباهی

از چشم خمارینت سرمست شرابم کن

لیک زان لطف بجز عفو و کرم نیست سزا

که رنگ و بوی گل چون رفت از گلزار بگریزد

ز ضرر گر بگریزم تو یقین دان که ضریرم

ازان راهی که می‌رفتم پشیمان بازگردیدم

که مکروهست با اصنام رو در کعبه آوردن

آن تخم که گفته‌ای بکاری

سر مه را به زیر پای خود دید

هم نشد این نار و هم این نار شد

اگر چه خر خردمند عظیمست

زمین و آسمان آغاز کردی

دار مرا سنگسار ز آنچ من ارزانیم

چتر همایون گل بر سربلبل بس است

فخرست بر ما چین و چین از بهر تو املاق را

وز جهت دردها لطیف دوایی

شبان را کرد باید خرقه بازی

گرچه بسیار ز هر سوی نظر گردانم

این خرد پیر همه کاره را

آهنگ پرسش من بیمار کرده‌ای

تو را جز ریش کهنه نیست درمان

یک ذره بردلم ننشیند غبار تو

نافه‌ی تاتار نبود ور بود نبود چنین

ز کجا میوه تازه به درون سبدستی

درکش به پناه آن خداوند

تو پادشاهی و لطف تو بنده جو گردد

آن کس که در انبوهی اسرار مرا یافت

که هر سیاره خورشید دگر بود

همچو جان اندر بدن می آیدم

قلب دلها بر درد صفهای جان برهم زند

بنشین که هزار فتنه برخاست

چو برهنه گشت باید به چنین قمار باری

در راه ببدره زر فشاندن

که هر ذره به دیگر مهربان است

درکش قدحی با من بگذار ملامت را

که ترک سر بر این جمع و ننگ تاج یکیست

بدرید یقین انبان شکم

گرم شکار گردد سیمرغ کش عقابی

چگونه شام بصبح آورند و صبح بشام

شاهنشه جمله خسروانی

چگویم چون کسم دامن نگیرد

وگر کهم همه در آتش توم که دود

طوبی لمن یصیر لمعناه تالیا

که چون خالی شود عالم کند پر

بیار باده احمر که زار و رخ زردیم

مگر تو عفو کنی ور نه چیست عذر گناه

صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند

تو پنداری ز اکنون است کاری

برابر دست خود بوسید و بنشست

در حلق صبح مشک دم صد بیضه عنبر ریخته

در فلک انداخت ندا و صدا

ز هر دری که پرانند بیش ، بیشتر آید

دگر همه به تو بخشیدم ای بک و میرم

مور را درگذر شهد سکون فرسائی

نقد روان فدای خریدار کرده‌ایم

و اگر پرده دری تو همه را پرده دریدی

به پای خود دوم چون سگ بر آن در

که آبش خوشترست ای دوست یا نار

نور ده این گوشه ویرانه را

شود نابودتر از نقش بر آب

چون ماه نو ز بدر تو باریک می تنم

خیال سکه زدن بر زر دغل کردی

چشم بر هم نزدی سرو سهی بالا شد

گردن مپیچ زیرا دربند احتباسی

نیاری هیچ حرفی یاد از آنها

آتشی در جگر عنبر سارا فکنی

زود برآیید به بام سرا

این سری کز بار او فرسوده‌ام زانوی خویش

من نیز نورم ای جان گر چه ز دور نارم

از سحر خیالاتم در عرض تمنائی

از آب دیده پای فرو رفت در گلم

خنک آن سری که در وی می ما نهاد کامی

هزارت سال در شاهی بقاباد

آتش دل می‌فروخت دیگ هوس می‌پزید

که دل زنجیر زلفش را اسیرست

که داغ او زند سد طعنه بر باغ

آب چو آتش بیار ما نه بنان آمدیم

نه به نامه پیامی نه به خامه سلامی

وان سست عهد روی به دیوار می‌کند

تو بکش چون ماه روشن می‌روی

چو غنچه تیز شد چون گل برافروخت

صد شعله زین فروخته طارم برآورم

نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا

کردست اینچنین و ندیدست گرد ما

از پی لعل و گهر این بخورم آن بکشم

که هست ناطقه پیش ثنای او ابکم

کی به کنار ما رسد یک سر مو میان تو

کس دید روان بدین روانی

که صد عذر آورد در هر گناهی

که بر مذاق دهان‌ها بود مطاع شکر

کز او بشنوی سر پنهان ما

شود این عشق سازی در بدن نیز

چونک از شش حد انسان سخت افزون تاختیم

به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن

و گر غایب شوی در دل نشان هست

چون نمایند تو را نقش و نشان نستیزی

ولی آب تو آب زندگانی

بر نمی‌خیزد ز خواب آن سر که بالینش تویی

عقل دهد کله دیوانه را

با چنین زندگیی کز سر شب تا سحر است

او ننگ چرا دارد از در به در افتادن

در میان آمد ولی شد بی توقف برطرف

سروی و چو غنچه‌اش دهانی

رنجور نیستی تو چرا سر گرفته‌ای

زمین چون آسمان از جای برخاست

اندر او صد هزار کار کند

چه صیدی بی ز شستست این درون موج این دریا

که پر جانی در این اندیشه دادم

ای دایه بی‌الطاف تو ماندیم تنها نی مکن

آن گاه توبه استغفرالله

در روی همنشین وفاجوی خوشترست

قوت یابد ز چنین مایده دانشمندی

شده بارنده چون ابر بهاران

واله و سرگشته در صحرای عشق

کاندر آن جا گم شود جان و دل حیران ما

دارم گله از تو پس ندارم

چاره رطل گران کن که همه می زده‌ایم

ز تیزی مژه در ریشه‌های جان بدود

بهل که خاک شوم در ره وفاداران

هشت دفتر درج بین در رقعه‌ای رخساره‌ای

کدامین باد را باشد چنین بوی

تو که داری می‌خور و می‌ده شب و روز ای فقیر

چو عشق و مذهب تو خدعه و ریاست بخسب

دهان تنگ بسته راه خنده

سلیمانی است وین خلقان چو موران

که مدعی ز حسد بد ادایی نکند

قوت بازوی شوق بیخ صبوری بکند

ز نور خود چو مه نو چرا کمر نکنی

صلا در داد خسرو را که دریاب

مرقع چاک زد زنار در بست

ز برونیم متصل به درونه ز هم جدا

روز فکر محنت شبهای تارم می‌کشد

برداشتم پیش تو کف مخدوم جانم شمس دین

زان خطر کی به در از رخنه‌ی تدبیر شدیم

با بوی تو مستغنی از انفاس بهاریم

آخر تو جان نداری تا چند مستمندی

همه رسته به موئی از لب گور

ماده گرگ شیر نر زاید

بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را

پرستاران جنیبت‌ها کشیدند

صد شکار خسته و نی تیر پیدا نی کمان

آن فتنه زمان که قیامت قیام اوست

که بر موافقتم زهره نوحه گر می‌گشت

زین نیم زیان چه می‌گریزی

بی‌حجت نام تو مسجل

در آن ماتم بسی طوفان فشانیم

گر چه بر این نطع روی جا به جا

گو مژه تر مکن به خون خاک در سرای تو

چشم از این آینه چون بردارم

وعده‌های دیر دیر و لطفهای گاه گاه

در کنار من دلخسته ترا نیست سکون

آن دام دانه شد چون تو خوش لقا فریبی

بدانی خود که چونی وز کجائی

که دلم را شکمی شد ز تو پرجوع بقر

آخر تو چه پنداری این گنج عطایی را

«سلونی» گفتن از وی در خور آید

تا سوی بالای تو بازآمدیم

دل بیزار الفت دشمنی آفت پسندی را

امکان شکیب از تو محالست و قناعت

به خشم گفت چه گم کرده‌ای چه می‌طلبی

به زنجیر زرش بر مهره می‌بست

جان و تن شاهانش فدای تن و جان باد

گوش مالیدم بیازردم تو را

در کوی تو رسوای جهانی که مرا هست

وین پوست از آن آتش چون سفره بود پرچین

گویم همین که عالم یک سر مسخرت باد

عاشق آنست که هم درد بود درمانش

رو سوی هست نهد چون تو سوی هست روی

ولی جان بی جسد دیدن محالست

سنگ بلاها به سبو می‌رسد

الصید جل او صغر فالکل فی جوف الفرا

رفیق هم به کوی دوستداری

ما به مهمان خدا بر سر اسرار شویم

برون آر از حروف قرب طاعت

که چه گویم نتوان گفت که چون زیبا بود

دارند امید پرگشایی

زمانه حکم کش او حکمران باد

تو چرا بیهده از موی میان آوردی

با خواجه مگویید که او مست شبانه‌ست

نه بدیشان همی رسد خبرم

چون در این خانه جمله مهمانیم

بیا و طاق دلها را ز ماهی تا به مه بشکن

که هجران را نمی‌بینم کناری

قسمت این عاشقان مملکت و فرخی

توقیع ترا به (صح ذلک)

زهی راعی زهی داعی زهی راه و زهی رهبر

تا نکوبی نفع ندهد این حبوب

فلان نقش فلان سنگم پسندید

هزار پایه برآری به همت و به قدم

و از فعل عابد استغفرالله

که رویت بیند و خرم نباشد

خانه چرا گرفتی در کوی بی‌مرادی

فرمانده فتوی ولایت

بسوزی خرقه‌ی دعوی بیابی نور معنی را

که چشم دلبر کین دار مستست

الاهی ناامید از سجده‌ی آن خاک در گردم

جاء کم نادی القیامه فی الهوی نعم القیام

دلم از رشگ فکار است و رخ از اشک نگار

چه سحر کرد که بربود خوابم از دیده

بدهی می و قدح نی چه عظیم اوستادی

غبارت توتیای چشم دردم

لکن الفقر غناء و رغد

انا نقل و مدام فاشربانی و کلا

کند ویرانتر از روز نخستش

یک لقمه کنیم و غم نداریم

آری اسباب مهیا تر ازین می‌باید

در باغ دل رها نکنم جز نهال دوست

هفت دوزخ ز تو لرزان تو چه آتشکده‌ای

خواهم که ز شیر گم کنم راه

کردم همه کردار نکو زیر و زبر من

چو دل برفت برفت از پیش وفا و جفا

چو اشک از دیده‌ی گریان من رفت

زیرا که خیالش را هستم به خدا مسکن

تا آید از بهر جدل مرد از صف هیجا برون

گمان مبر که بهندوستان نباشد رای

تو را نمود که آنی چه در غم اینی

گمان افتاد خود کافاق من بود

مار کنند از فریب موسی و ثعبان رسید

انه المنان فی کشف الغشا

خموشی رخنه‌ی سد عیب بسته

ز چشم آموز ای زیرک به هنگام سکون رفتن

که پیش من عزیزش دارد اما می‌کشد زودش

که هر دم از در او چون تویی فراز آید

این چه قیامتی است که از سر گرفته‌ای

کلیدی خواه و بگشای از من این بند

شاخ او کرده بسدین مشجب

کانها ملات کاسنا و اسقانا

برگذر ، نه دام مرغ آسمان پرواز را

باده ده تا که از او ما به دو فرسنگ شویم

از جنبش نسیم بهر بوستان رسید

همچو انفاس مسیحا روح پرور یافته

به هجرش خاک را اکنون تو عاری

ز نرگس بر سمن سیماب ریزان

وز وصف لاله رویان رویش مزعفر آمد

یک زمانی سر نخارم روز و شب

که هر یک نغمه زان قانون جدا نیست

سیمین بر و زرین کمر چشم و چراغ مرد و زن

باشد که چو خورشید درخشان به درآیی

ولی دریغ که دولت به تیزچنگی نیست

تا به گوشش دردمیم افسانه‌ای

به چنگ زاغ و در خون چنگ آن زاغ

باز ماند تا ابد بیگانه‌ای

پابسته این شگرف دامست

زین آب سرشتند مرا ، طینتم اینست

بهر عشق شهریاری می کشم

گرچه می‌گویند این را بندگان با کردگار

وانگه از ناوک چشم تو حذر می‌کردم

ای جان بگذار این گرانی

یعنی که جلال دولت و دین

آمد شدیست دایم و راهیست ناپدید

بالین و لحاف ما ثریاست

نباشد عشق با طبعش موافق

خاصه دمی که گویی ای بی‌نوا فقیرم

از هوا مرغان قدسی بر سر هم ریختند

چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را

هر کسی در چمن روح به کام آسودی

که غوغای مگس برخاست از راه

نیست خوش‌تر ز سر کوی تو دیگر جایی

اندر پس پرده طرفه بت‌هاست

امید نم از چشمه‌ی حیوان که داری

حیف نگر حیف نگر وازر من وازر من

تا بچه فرمان دهد حاکم دیوان عشق

شبی تاریک و مهتابیست و روشن

از جمله باوفاتر آخر چه بی‌وفایی

بر افروزند انجم را جمالت

بسته پیشش چو نقش قالی باد

این جا نبود ولیکن این جاست

نوایی می‌زنم بر عادت خویش

خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش ببین

از سرخوشی نرگس خون‌خوار تو پیداست

ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

پر او در پای پیچد درفتد مستانه‌ای

همه بر یاد خسرو باده در چنگ

که من ورای الف هیچ در کمر دیدم

هر جا که ملامت‌ست آن جاست

اگر بعد از وفا این کارها کردی چه می‌کردم

ور زهد سخن گوید تو وعده به فردا کن

صورت شیرین او در چشم پرنم هم چنان

قصد من بی سر و پا یا دیده کند یا دل

دولت بر ماست چون تو هستی

ره اسلام گیر از کفر برگرد

چو او بتابد پرتو بگیرد آن همه نور

و لم یبق للعشاق حیلا و لا یدا

به پیش آرد خیال وصل یارش

نعره زنان همچو رعد گر چه چنین خامشیم

به نام غیر قلم چون نهاد بر کاغذ

چو موی تافتی‌ای نیکبخت روی متاب

مست و دست انداز و سرکش می‌روی

گریزد مرد از او چون آهو از شیر

مانع پروانه‌ام تا شمع ایوانم تویی

زیرا که در این خشک بجز ظلم و ستم نیست

طوق جیب فلکش دایره‌ی دامان باد

فضل توام ندا زند کان من است آن من

که شود هر نگه آلوده به صدگونه گناه

مطربان در شور و ما در های و هوی

چون معدن مهری و الوفی

روزم به نفس شده خجسته

دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر

تا بازخرد ز ترهاتت

به غیر از خوبی لیلی نبینی

ساعتی از شکر او ما مگس می راندیم

که نیست نقد روان را بر تو مقداری

وزین جهت شرف روزگار ما باشد

گر برسانی رواست شکر چنین توانگری

ندارد هیچ بنیاد استواری

صد حیله زین بر ساخته صد فتنه زان انگیخته

جانش بکشید چون کمانت

هم به ظاهر یار بود و هم به باطن یار بود

چون یوز نه عاشق پنیریم

گهش قربان شوم از عجز و گاهی دست و پا بوسم

ای حریفان برسانید بدوشم بسرای

در نور آفتابی ما همچو ذره‌هایی

گذر بر چشمه نوشاب دارد

تا کنارم گیرد آن دم آشنایی سیر سیر

زانک از لطف تو ز آتش تندی و تیزی شدست

ز آب و گل کجا بگشایدش دل

چون مرغ دل او پرد زین گنبد بی‌روزن

گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن

نه نعمتیست که بازآورد فقیر از دوست

این چه رسوایی و ننگ است زهی بند قوی

کند سر پنجه را در کنگره چست

ره ندارند به جایی به جز از محفل تو

ور نه علت باقی و درمانت محو و زایلست

تا از آن خار که پرچین سر دیوار است

که من از نسل خلیلم که در این آتش تیزم

چون زنند از راه عبرت در ره اودار من

وفا از تو چشم چه دارم چو دانم که مهر نداری

تو اگر چه تلخ گفتی همگی مراد دادی

که نقد این جهانست آن جهانی

غلام چشمه عشقیم هر کجا بگشاد

مرده را تو زنده کردی بارها یک باره نیست

ز جام عشق خون دل چشیدن

کشد کنون کف شادی به خویش دامانم

کز بار مرگ پشت امیدم خمیده باد

گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را

آنگه روا شود که تو حاجت روا کنی

زمین را آخرین بطن آدمی بود

گر نکنم ز دوستی از دل و جان هوای تو

یکی پرده برانداز این چه شیوه‌ست

نمی‌بایست رفتن سوی او دیگر چرا رفتم

ما ننگ را خریده و از عار فارغیم

شب تا به روز مشعله گردان آتش است

که کشف آن نکند محتسب برای رزین

بستم و می‌کشمت چون ز رسن بگریزی

که بود آن شب بر او مانند سالی

وان جوی را کز او شد گردنده چرخ پیر

ایمن کند خدای در این راه جمله را

غنی گردان وجود مفلست را

زخم بر رستم زنیم و زخم از رستم خوریم

عشق که بود این که داد حسن تو را این رواج

که دلی نیست کان اسیر تو نیست

آب حیات و جوی افندی

برون از گنبد است آواز آن مرد

بتی به پیش من اندر، چو تازه‌روی بهار

وز نور قدیم چتر و رایات

عقل سرگردان در آن بیرون و من حیران در او

وز ما مدزد دل که نه ما دل فشاره‌ایم

گنج تمکینش به نادانی تلف شد حیف حیف

من پرده سوز انسم من پرده ساز جانم

جان شمع و تن چو طشتی جان آب و تن چو رودی

وقت هنر است و سرفرازیست

تازه گردد ز آتشی کز وی رسد

از غمزه چشم پرخمارت

شود نامهربانی مهربانی

جاذب هر مسی چو قلابم

در میان من و آن مه خبری آمد و رفت

وی ماه درافشان نظری از رافت

همه غایب همه حاضر همه صیاد و شکاری

رصد بنمود کاین معنی محالست

کز دو کونش می نیابد آشیان

در نرگس و یاسمن چریده‌ست

اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست

جان را برهانیدی از ناز فلان الدین

چو سیمایش به بحر اضطراب افکند سیمائی

از چه نالیم چو بی برگ و نوا آمده‌ایم

زان نفس من برقرارم اندکی

که از تن چون رود جان خردمند

بحر بی‌پایان در این شش چون بود

کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدست

به جان کوشم درین ره تا توانم

تا نمیریم مپندار که مردانه شویم

پیاده می‌کندم چون سواره می‌گذرد

چو چشم ترک تو بینند و زلف هندو را

نیست الا بانگ پر آن همای

خرابش چون توان کردن به بیداد

چون شعله‌های آذر گلهای نار

تا نگوید شب روی کامشب شب مهتاب نیست

وحشی مگر اینست که دیوانه‌ی من شد

شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من

فتراک بسته‌ی تو نشد جسم لاغرم

نبود آگهی از دیده‌ی بیدارانش

ای ابر چون نگریی کز یار خود بریدی

کیانی مهدی از عود قماری

میوه شیرین بسیارش نگر

پس به دیوان سرای عاشقان بیداد چیست

گمانم این که فرسودی در این کار

چند شکوفه و ثمر سر زده اندر آن فغان

نهانی عرضهای سر به مهرداد خواهان را

جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

تو مقیم نظری یا نظری

که شیرین کاشگی بودی مرا جفت

زیرا که دل افتاده در کوی تو می‌بینم

تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگرست

که ما خواهیم بردن زحمت خویش

آخر نه تویی با من شاباش زهی ای من

کز ستم بسمل به تیغ آب دارم ساختی

ز چرخ اگر چه یقینم که بر نیاید کام

آن مرگ به از دم جوانی

در آن عادت شود جانها پدیدار

وی آفتاب جهان شد بدو شتاب کنید

وین زبان چون ناودان باران از این جا نازلست

نماید آشیان سوراخ مارش

ما شطه شیبنی غیبته الف هرم

فلا تفرد عن روضها انین حمامی

به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد

سخن پدر نگویی هوس پسر نداری

سراسر سرخ موی و زرد خلخال

که گذرگاه آشنای تو است

روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست

اول جفا کشان وفادار می‌کشد

میان آتش تو منزل و مقام کنیم

نگذاشت که تیغت شود آلوده به خونم

اگر مرد رهی بگذر ز بارانی و بورانی

نونش گوید که لن ترانی

که می‌دانست کان طبل رحیل است

گفت که‌های گم شدم این ملکست یا بشر

صبر تو و النازعات و شکر تو و الناشطات

بکلی نوشخندش شد فراموش

وان غیرت رهزن را بر روح امین می کن

پیش رخسار تو خطیست که بی‌تحریر است

ور بند نهی سلسله در هم گسلاند

تا بشود پرشکر در تن هر روده‌ای

خوش بودی تر از رحیق جامش

ترک کردن عقل و مجنون آمدن

این جا چه کنی که قفل هوش است

چون نیست احتمال رهایی ز چنگ تو

نبرد این رسن هیچ از گزیدن

از خدا می‌طلبم عمر ابد پیوندی

لیکن از منطقکش هر سخنی گوهرکی

ز طالبیت رسد طالبی به مطلوبی

هم از پای افکنی هم دست‌گیری

که چرا این زبون نمی‌خسبد

نک محک عشق آمد کو سالت کو جوابت

به ناکامی و خواری دل نهادن

از دیدن او جان است تنم

آن چین زدن بر ابرو وان هی زدن بر ابرش

گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را

جز صورتی که داری تو به خاکیان چه مانی

رسن درگردنی چون من نیابی

درد بر دردم گر افزایی بس است

چو نبود عقل کل بر جزو لالا

از لبت آورده سد پیغام دشنامم هنوز

یوسفم گر چه در این زندانم

که در او مردم بیگانه ندارند قرار

امکان آن بود که علاجش کند حکیم

گر زوترک نرانی ناچار بشکنی

به دوزخ در کشد حکمش روانست

که ندیدند چنان رخ رخ گلگون دگر

بدان ماند که آن جان نگارست

ز سنگ او شکسته شیشه‌ی بخت

سخن فاش چه گویم که ز مرموز خموشم

جز خدا دیگر که پاس عصمتت دارد نگاه

وان ستمگر عزم هجران می‌کند

یابد از دولت او بندگشایی عجبی

مبادا چشم بد را سوی تو راه

از خدنگ نرگس رعنای تو

هم جنت فردوسی و هم سدره خضرا

بسی خود را در این کار آزمودم

بوالعجب بحر بی‌کران که منم

غلغله از ساحت ایوان عشق

ز شوق چشم رنجورت بمیرد پیش بیماران

بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی

مهتر ده خود تو و در ده نه‌ای

در خون دیده غرق به کهسار می‌رود

نشنود آن کس که بخفت الصلا

به صبح و شام مشغول می و جام

ماه می انداخت از غیرت علم

شکار پیشه‌تر اندر شکار بسیار است

کاین قفس بشکند و مرغ به پرواز آید

خم‌ها و باده‌های معانی نهاده‌ای

برارند بانگ اینت گویای دهر

که بیرون و درون گفت زبان است

خون چکید از بینی و چشم دل آونگ ما

بشنو سخن که عاشقم و مهربان منم

چه تشبیهت کنم دیگر چه دارم من چه دانم من

ما را به سینه خاری و صد خار خار ازان

اگر چه برق شود کی رسد بگرد فراق

خوش زن نوا اگر نی مردی ز بی‌نوایی

کند مدتی خلق را دلبری

رهد ز خوف و رجا و رهد ز باد و ز بود

از می خواب هر دو گشت خراب

ز آه آتش به مهر و ماه می‌زد

لطیفتر ز قمر گشت چهره زردم

ز عطرستان آن گیسوی عنبریار می‌آید

زنده آنست که با دوست وصالی دارد

چونک ز دریای غیب آیی و لشکر کشی

بگوئیم و ترسیم از ادراک او

می‌زنم تا خویش بسمل چون کنم

از طمع مپوش این عیان را

سد لطف با ادای تعرض رساندنت

سوختم و سوختم و سوختم

در بازی تو ماتی خود دیده‌ام ز دور

مرغ از تو در ترنم بر سرو جویباری

باید که همچو قیصر در کر و فر نخسپی

وانکه نمردست و نمیرد توئی

کز خجلت نور او بر چرخ نماند اختر

نباشد غصه اغیار ما را

خصوصا اول این جان گدازی

ز شکرخانه مجموع خصالت بردیم

کوه کن تا کمر از گریه چرا در خونست

یار عزیز جان عزیزش سپر بود

نردبان آسمان آید همی

به غواصی در به دریا شتافت

چون ازوست این درد جانم خرم است

در قعر چه سخن گو خلوت گزین سحر را

سخت خزانی گذشت، خوب بهاری رسید

شبدیز می رانند خوش هر روز در دریای خون

چو شد به غمزه و شوندت فدای چشم سیاه

مرو بخشم و ره صلح گیر و ترک جفا کن

نه چون خورشید گردون در زوالی

از تو و آدم به عمارت رسید

ز پشک باشد دود خبیث نی از عود

که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا

ز درد بی‌کسی فریاد می‌کرد

خود را چو قد هلال خواهیم

سخت می‌گفت و دل‌آزرده و گریان می‌رفت

مکن ای دوست که از دوست جفا نپسندند

لیک هم مطلق نه‌ای زیرا که در غوغاستی

فروشم به گنجینه‌ی کشوری

من روی به موج در نهادم

چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه لیلا

یارب نهاده گوش به سوی دهان کیست ؟

تیغ و علمیم نی سپاهیم

چو آن غریب که باشد به خانمان مشتاق

مس رخسار ز سودای تو زر می‌کردم

هم ز یار آشنا آموختی

زرده روز اینک و شبدیز شب

جان پاک تو که جان از تو شکورست و شکیر

گر تو شیری چون می احمر بیا

نبودی یک نفس بی‌آه جانسوز

بی خم ابروی کژت راست نگشت کار جان

زهریست این که بیشتر است از شکر لذیذ

لیکن بر ابروانش سحر مبین نباشد

لوح شست از هوز و ابجد بلی

که داند که هست این پژوهش نهان

یقینی برابر شده با گمانی

ز هر یک هزار آمدندی به جای

سرگرم شمع عارض تابنده‌ات شوم

بگشا و گشایش بین هاده چه به درویشان

تو داده به خون من گواهی

ورق مردمک دیده در آب افتاده

گشتیم فسانه چند خسبی

همه زیرکان آرد آن روزگار

در آن شکار و نشد جان از آن شکاری سیر

در ایوان یکی تاجور دید نو

زر بی سنگ باید در ترازو

زیرا به شهر عشقت بر عاشقان امیرم

کسی کاندر خرام آرام چابک توسنت بیند

که گر به خنده درآیی جهان شکر گیرد

نه ز خاکی نه ز آبی نه از این چرخ اثیری

گوهر او لعل گر آفتاب

لاجرم یا نه نیست یا هستم

نهان راستی آشکارا گزند

چه افتد آشنایی با میانت طرف دامان را

گه دل خاموش چون مریم شدم

از جگر پر گاله بسیار در خوناب دل

مرا که خون جگر می‌خورم ز ساغر دل

همه لطفی و ز سر لطف دگر آغازی

شباهنگ را صبح صادق دمید

به ماه پشت میار و ره غبار مگیر

به بالای سرو و به فر کیان

دلی در وی درون درد و برون درد

میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم

که بر قدم لباس شوق شد کوتاه رنجیدی

آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست

اگر چه کور بود گشت طور سینایی

ز چشم خرد هیچ پنهان نداشت

لاجرم با تیغ در کار آمدست

بباید سپردن به دیگر کسی

داد دشنام که تقریب مینگیز و برو

که من از جمله عالم به دو صد پرده نهانم

ولی دل را پر از آشوب و غوغای تو می‌بینم

لطف بود گر پیام من بگذاری

یک دو مگس از شکرفروشی

کز آغاز هستی نمایم شمار

که نفس می‌نگشاید به سوی شاه نظر

یکی دانشی داستانم بزن

به رفتن داد رخصت شهریارش

آرم اندر چرخ و گردانت کنم

ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رویی

متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت

گه بگردانی لباس آیی قلاوزی کنی

نهد هر زمان از کلاه افسری

جان شیفته برخطر فکندم

نگارنده‌ی بر شده پیکرست

فریبم می‌دهند و می‌برندم

من یلاقی من یسوق الخیل فی مستورکم

بهر جنبشهای زلف مشگسای او هلاک

کافتاب خاوری تشریف داد از راه بام

باده تو و جام زندگانی

مرسله پیوند گلوی قلم

دگر نتاند کردن به فعل در تو اثر

مرا زیبد این تاج و گنج و سپاه

به دانایی ز هر صاحب خرد پیش

از خم سرکه است همه با شکرانش منشان

کم غایت توقع بوسیست یا کناری

وانگه شما حدیث تن مختصر کنید

زهره نی جان را که گوید های و هی

که جز آب جوهر نبود از نخست

به راه اندر ای بت همی دیر مانی

به فرمان او دیو و مرغ و پری

پرسد اکنون باعث سوز و گداز از من هنوز

چندین گمان بد مبر ای خایف از اهلاک من

ظلم مبدل به عدل فتنه به امن و امان

بر دور گردون چون برق خندم

جان‌ها را یک به یک بشناختی بشناختی

که پیدا کنم رازهای نخست

خار عشقست اگر بود گلزار

دو مرد گرانمایه و پارسا

که با خاک سیه گردید یکسان

چو تویی ساقی بگزیده گزین زمنیم

هیچت نمی‌گوید که هی نی جوانی ای پسر

هر جا که عاقلی بود این جا دم از جنون زد

عسل و قند چه دارند بجز سرکایی

مگر داد از این خسروی نام او

در کمال حسن افزون آمدی

که در پادشاهی کند پشت راست

باقی همه در دلم نهان است

وی کار دو لعل تو حاجات روا کردن

به غیر از ناله‌ی دم سازی ورای گریه‌ی دلسوزی

سقای سر کوی خرابات مغانیم

گر برج خیبر است بخواهیش برکنی

که آید به تو هر مرادی به دست

عاقلش نام نه مگو خمار

همه نامداران خورشیدچهر

که باید مایه دید و پایه بخشید

چون ما پر و بال برگشاییم

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

نه عارفست که هر روز خاطرش جاییست

ز آنک در خدمت نان چون تره ابلیسی

تازه ترنجی زسرای بهشت

چه باشد، ندانی، بجز جان گرانی

بویژه که زیبا بود گاه را

ز صبر و دین و دل بیگانه رفتم

زانک چو خر دور شود باشد عیسی بر من

کرده گل ریزی که خون از چشم بلبل ریخته

نوعروسان چمن را بگه جلوه‌گری

از آسمان نمودی صد ماه آسمانی

جواهر برون ریخت از کان کوه

مژده تو دادیش ز رزق و مطر

میان آب و باد از بر تیره خاک

ز زیر ماه تا بالای افلاک

از او بوسه به جانی زهی کاله ارزان

سوادی از خط مشکین بر ارغوان داری

تا همه خلق ببینند نگارستان را

از لطف توم همی‌کشانی

چنان در دل آمد مرا از قیاس

نقش غیر از لوح دل بسترده‌ایم

که فرزند و شیرین روانم یکیست

دلم به تیر عنا مسته‌ی عقاب کنند

مو به مو لطف و کرامات توام

نظر را در میان مشغول آن رخسار می‌کردم

نسیم تست مراد من شکسته نه سیم

که حیات مرغ زاری و بهار مرغزاری

می‌نپذیرند شهان در شکار

ثانی اثنین اذ هما فی الغار

ازو شادمان شد دل انجمن

تپان چون ماهی بی‌آبی از وی

گفتا پنهان صورت پیدا به فن و دستان

دل ستیزه کز جنگجوی جور پسندش

ز رشک سرو روان را به اهتزاز آرد

تا نبرد تیغ او پایت ز پی

که مارا بدو هست از ایزد سپاس

وابروی تو در تیز زدن سخت کمان است

کرا بود از آن برتران پایه بیش

ضامن رزق انس وجان باشد

لایق تو کجا بود دیده جان و دید من

همچو طوطی تلخ کام از شکرستان می‌رویم

عاقل بسیار گو دیوانه می‌گرداندم

در آب و گل به چه آمد پی خوش آیینی

زامدنش آمده شب در سماع

لیک این بنده زاده مهمانتر

همه نره دیوان جنگ آوران

که شاهش داد جا در پهلوی خویش

تا سمعنا و اطعنا کنی ای جان نامم

جز به تقصیر شدن پیش تو قایل چه علاج

مردم به شرع می‌نکشد ترک مست ما

که ریز بر سر ما نیز من و سلوایی

پژوهش‌گری کرد با رهنمای

از شکرریز شکر گفتار تو

به کردار تابنده خورشید بود

بسکه به ذوق می‌کشم این می ناگوار را

جز که در خون جگر می نروم

ما سر خود پیش تیغ آفتاب افکنده‌ایم

چون موی میانت شده باریکتر از موی

نیم به دولت عشق لب تو فردایی

درو در ناسفته نگذاشتم

جانب جمع عاشقی رنجور

نباشد ازین یک روش راست‌تر

حدیث شکوه‌ی او بر زبان داشت

می آسوده در قدح ریزیم

به چشم بد دگر این تیر را که تاب کشید

ور کوه محنتم به مثل بیستون شود

چو جان نماند بر جاش عشق بنشانی

وز سر زانو قدمی ساختم

بازار توبه‌شان شکن زلف لا شکست

گرازان سوی خاور اندرکشید

چگونه ساختمش رام صید قدرت خویشم

در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم

به آن وجود مبارک گزند آن مرساد

یار آن نبود کو را نبود خبر از یاران

ایا جهان ملاحت در این جهان چونی

سجودی بکن پیش پروردگار

این یک استاره را تو لاغر گیر

که مردم به معنی چه باشد یکی

کجا هر بوالفضولی را در او جاست

ای خسرو و شهریار خندان

دخل در تسخیر می‌دارد ولی تسخیر نیست

امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست

از لذت عشرت شبانی

ما چو مرغان حریص بی‌نوا

بی تو چون موی از میان توام

گرفتند هر کس ره ایزدی

که امرت حکم فرمای جهان باد

در بحر تو رقصان شده خاشاک نقش مرد و زن

در خرام آی و به آن سرو خرامان برسان

وی خاک در تو محشردل

که نیست یک سر سوزن بهانه را جایی

جان و تن آمیزش هستی نداشت

بار گیر از کمیت احمر گیر

یکی کهتر از خوب چهر ارنواز

ز پی شد کورد با خویش بازش

وین عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید

چو باده را به گرو برده‌ای نمی‌آری

ساده به دیدار و کره در وجود

گر همه زهر است از جان خوشتر است

سپه را همی توشه بردند پیش

نه سست گردد پای من از طریق دراز

زانک جان این جاست و بی‌جان می روم

چنان کن باری ای نامهربان کز من بحل گردی

یک لحظه امانم ندهی خاصه امانی

بگیر صد زر و زور ای غریب زرزوری

زیر زبان مرد سخن سنج راست

ما نخواهیم قطره سنگ ببار

جز او بر کسی چشم نگماشتی

صفیری پرخراش از سینه‌ی ریش

تا خدنگ نظرش را به کمان بفریبم

خواهم به سنگ نرم کنم استخوان خود

گر در و دیوار ما از تو منور شود

به حیله برد مرا کشکشان به گلزاری

خانه اصلیم خرابات بود

از پس کنم و به یک مکانم من

بر شاخ آن سرو سایه فکن

به زهر چشم خود مگذار کار زهر خند من

چو بدیدم که تو جانی مثل جان پنهانم

به زور انداختم از پا من بیدادگر یا نه

کز جان نباشد تن را ملالی

ز آفتاب درآموختی جوامردی

نایبی باید ازومان یادگار

چون خر لنگست در آن مستدار

دد و مردم و مرغ و ماهی تراست

کند سر سبزش این شاخ برومند

به سوی بحرشان زیر و زبر بین

که دیگر دادخواهان را رگ فریاد نگشاید

گونه زردش دلیل ناله زارش گواست

مجاز بود چنین نام‌ها تو پنداری

خاص کن امروز به دامادیم

سد اسکندر یتاق افتاده است

جهاندار پیروز و فرمانروا

جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند

ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من

هرکه را مجنون صفت آواره از حی میکنی

بصورت نیستم مایل بهر معنی که می‌دانم

رسید بوی گلستان به گل ستان رفتی

هست بیداری چو در بندان ما

تا برسیدند هزاران نگار

نشست از برگاه جادوپرست

مر بی سلبان را به زمستان سلب اینست

در درون مشک رفتم عنبری را یافتم

ای بدگمان به همچو منی این گمان مدار

نام مستوری و ناموس کرامت برخاست

جویای شاه تا که همایی بدیده‌ای

گر همه مستند تو باری نه‌ای

پیدا و نهان کجات جویم

خرد دست گیرد به هر دو سرای

تصرف کردن بادیش از کیفیت اندازد

هر لحظه موت گوید من ناف مشک بیزم

در جنب خوبی تو به یوسف گمان حسن

ای ماه پرده ساز خروش رباب کو

گفتا بکش تو دیگر گر مست نیم خوابی

شرح ده یوسف و پیراهنش

کای به غم دوست مرا دست یار

که جانت سخن برگراید همی

نگاهدار و مزن بخت خویش را به لگد

اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم

که می‌سوزد دلت بر من چه سوداهای خام است این

تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت

بوی خوش می‌آیدم از قلیه و بورانیی

زو برون آر از وثاق آن شیشه را

اندر فریبی و دلم از جای برکنی

هم اندر زمان او شود ناپدید

نفسی گرم نشد دیده‌ی احباب امشب

در هر جمال از تو نمک ای دیده و دیدار من

اجل می‌برد اگر فرمان عاشق

آهو چه کند در نظر شیر شکاران

پیش تو شیر آید شیری و شیرزادی

بر کمر خدمت دل دوخته

تا بشود بی‌سر و بی‌پا نظر

خداوند امر و خداوند نهی

یکی را مسکنت چون خاک داده‌ست

که در این عهد چو تیرم که بر این چنگ چو تارم

که یمن همت او کارهای بسته گشاد

سوی شیراز گذر کن که مرا یار آن جاست

بدیده رخ یوسف که کف بریدستی

جام و صراحی عوضش ساخته

کین زمان صد بار چندان می‌خورم

به کشتی و زورق هم اندر شتاب

این اختلاط چیست که با خاره می‌کند

و لا مشرب العشاق یوما وصلتم

خانه‌ی دل را به دست آشنائی در زدن

باد صبا ببوی گل رو بچمن نهد چو من

آن چنگ را در این ره خوش برنواز تاری

چون علم افتاده و برخاسته

کو خاک را زبان‌ها تا نکته‌ای جهاند

پراگند پس تخم و کشت و درود

این کوه و کوهپایه و این جوی و جویبار

جهانی است زبان‌ها برون کرده چو سوسن

بالانشین مسند ایوان لامکان

و گر نه دل برود پیر پای برجا را

آتش بنه بسوز بمگذار آگهی

زین به نوا تر سفری ساز کن

بر هلاک دلم بر استادی

یکی نامجویی ز هر پهلوی

که راست ناید اگر در خطاب گویم من

گویی که مگر ز لطف زادم

که با نازک دلیها بردباریهای من بینی

کردست دلم حلقه‌ی گیسوی تو در گوش

زود سلامش رسان گو که خوشی خوشتری

در غله دان کرم انداخته

با نکوسیماش و بدسیما چه کار

نهاد از بر تاج خورشید تخت

بازش تو بدزدی ز من این کارنه کارست

و رعانی و سقانی هو فی الفضل مقدم

بسوزد بر اندام پیراهنم را

می خور که ز می باد همیشه پر و بالت

تو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی

بزم دو جمشید مقامی که دید

گاه می‌رفتیم و گه می‌بیختیم

گرفتند پرمایگان خیرگی

نبود اگر به بزم تو ، بند زبان مرا

جز که در جان و دلش ننشانم

پریشانی و احباب از تو دایم در پریشانی

چون سر زلف سیاهت بشکست آمده‌ایم

چو کسی به نزع افتد بزند دم شماری

از ریاضت گشته در خلوت دوتو

تا نشود پا روان کس نشود پای بند

که باشند شادان به کردار بد

که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز

که به کف شعشعه جوهر انسان داریم

رشک دهد ز کوه کن خسرو کامیاب را

خبر از مشغله بلبل سودایی هست

سیم و زر داری ولیکن مرد زرین نیستی

حلقه زنجیر فلک را بسود

تا خاک ز خون کنی گل از ما

میان کیان چون درخشان نگین

جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ

بسته آن زلف کافر می کنم

نگاری که بی‌او قراری ندارم

وز نسیم گلشن وصلم معطر کن مشام

هر عقل همی‌گوید من خیره شدم باری

زانک مشغولم باحوال درون

تا نماند چون سگان مردار هر لقمه پذیر

گرفتند پرسش نه بر آرزوی

چون ورا تر کنی زنده شود اینت غریب

گشت گنج عجایبش مکتوم

زمام ناقه محمل کش اما ساربان دارد

تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

این است که کشتی تو پس از کی همی‌نالی

چونکه بیفتد همه خنجر کشند

گو یک تن را دو پیرهن باش

گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ

اگر خوان امیدی گستری یک استخوانم ده

خر عیسی مریم را رها کن

قتل من از دست یار و خاک من در زیر تاک

در دام مقید مشو و دانه رها کن

تا دم مهر نشنوی تا سوی دوست ننگری

زاری از ما نه تو زاری می‌کنی

بدین قریب شود مرد زان بعید شود

چون ندیدم صنم به هیچ کنشتی

وز بوسه‌ی شاهانش هر روز نثارست

تا که برهنه‌تر شود خفیه و آشکار من

گر زمان حسن میدانی که آن مقدار هست

تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

امروز قدح بستان ای عاشق فردایی

شد غلام آن کنیزک پادشاه

پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا

عمر کوتاهم از این قصه درازیها کرد

برفتد این بوده روزی ، مرد بیدار تو کیست

فراز سرو و گلشن چو صد هزاردستان

چسان بینم که باشد سر گران دل دار من با من

قبه‌ئی از زر بنام نرگس رعنا زده

و صد چندان بدان خوب ختن ده

وز دل شه قافیه‌شان تنگتر

هم شما داد جان مسکینید

هر چه افزون ز پی ناله‌ی شب گیر شدم

نشسته‌ست دیوی به زیر هر اصلی

وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من

نام او در ملک غیرت کشور بی‌غیرتی

مرا خیال کسی کز خیال بیرونست

ای شهر مکان تو شد از لطف زمانی

چون شکم کوس تهی خیز باش

گر سر عشق خواهی دعوی ز سر بدر کن

آن هم از دشمنی چرخ به کاشانه نبود

که یک ره بر مراد خویش روی یار می‌دیدم

که بازگشت فلان کس ز دوست دشمن کام

خورشیدوار بر در و بام که بوده

یا روی تست یا گل خود روی برطبق

دلدار چو شد ای دل در غار چرایی

نیست قضا ممسک و قدرت بخیل

در دو عالم بانگ نوشانوش باد

کنار سبزه پر از مشک تر توان کردن

به مقراط و سقط اللوی و عقیقا

خورشید سبو کشد نخواهم

همین کدیایت محل غمزه‌ی محل جویش

با من او گندم نمایی می‌کند

نمی‌دانی که کفر ما بود جان مسلمانی

کان همه رفتند و تو ماندی بجای

دو عالم در بر آن همچو خواب است

ره گذرگه باد سحر نمی‌بندد

که دو روزیست وفاداری یاران دو رنگ

فیالیتنی افننی کصبری ملالکم

وز آن گریز برآمد ز خامشان غزا

چنین که خون سیه می‌رود ز تیغ زبانش

کز این اندیشه دادم دل به دست موج دریایی

وز شکر آمیخته می تنگ تنگ

صورتم امروز و فرداییست او را مرده گیر

یا چه تشویشم ز دوزخ من که در خلد برینم

مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای

به سوی طره هندو به ترک تاز روم

که باد می‌وزد و بوی آشنا دارد

تا صنع خدا می‌نگرند از چپ و از راست

هر دست و رو ناشسته‌ای چون شیخ ذاالنون آمدی

لاف ولی نعمتی دل زنی

دلبری سخت بی قراری تو

عاشقی می‌رود و بوالهوسی می‌آید

چسبیده به زخم دل ریشم بگذارید

صفت روح بهر طین گفتم

که خود را باز مقبول و مرا مردود پنداری

خاطر دلداده‌ئی بدست نیاری

کز بیضه دل زایدت مستی و وصل و قهقهی

از نظر شاه برون رسته بود

ما خفته خراب و فتنه بیدار

در دم افعی و در کام نهنگ آمده‌ای

چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی

تا ز شاخی زان شکر این قندها را بشکنم

ز خار گلی داغهای من مجروح

خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست

بی‌امان خواهی امان را شب شده

وز سحر آموخته غمازیی

قلم عافیت ز جان برخاست

زان گلبن نو خیز چه گل ها که نچیدم

با دل بیدرد خود ما را خصومتها شدست

این درد بی‌درمان بود فرج لنا یا ذا المنن

کامد و کرسی نشین شد خسرو دارانشان

کس نیابد ز دهان تو نشان یک سر موی

گر تو ز ابر مرحمت بر سر من بباریی

خفت و به خفتن رگ خوابش گرفت

کرم را برفزایی جمله مردیم

مردم آگاه را از خویشتن بیگانه کرد

تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود

که هزارساله ره من ز ورای گرم و سردم

که آخر کی شود این ناتوان به

پایت ضرورتست که در مهلکی شود

ای بی‌تو چراغ عیش مرده

گرچه گنه بود عذابش نبود

در سر آن یک نظر شد چون کنم

گفتا که کام آن که ببوسد زمین من

بیا خاک در میخانه باش و کامرانی کن

یک دمی جمله شبستان کندم

که ز یک سوی سموم است وز یک سوی دمه

گردد از مهر تو چون ماه نو انگشت نمای

گر نه که بنده توام باده شادم مده

در کس اگر نیست امانت دروست

نه آن دندان که لب را می گزیدم

من هر چه کردم امشب از تیر آه کردم

به اندک فرصتی در آتش افتاد

نی غلط گفتم ز راه و راهبان برخاستیم

ز عکس چین زلفش موج بی‌پایان درو پیدا

و گر گریخت خیالش به تاختن بکشد

از صبا معمور عالم با وبا ویران شده

دورتری جست چو تیر از کمان

زمینی و همسایه‌ی آسمان

چه کاسه‌ها که نپیمود لعل نوشینش

که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را

یا کبوتربچگان از پر و بالش رسدم

درد این خاک نشین گشت به درمان نزدیک

وانکه جان می‌دهد از حسرت تیغ تو منم

در خود منگر زیرا در دیده خود مویی

اقتدای جمله بر رفتار او

کو دیده کو دانش بگو کو گلستان کو بوی و شم

در راه عشق بازی تنها نه من چنینم

نه شبنم آید بر سمن، نه بر شکوفه اندیه

سرمست شما گردد یاد آرد هندستان

غیرت خلد برین ساحت ایوان تو باد

عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد

صد هزاران بلبل آن سو از چمن بگریخته

تیرگی آرد چو نفس در چراغ

ورنه گردد بر تو آن هر حلقه‌ای بتخانه‌ای

روی تو دیده می‌شد تا دیده می‌گشادم

سازند دور و باز نشیند به بام خویش

بی‌پا و سریم ما چه دانیم

پیش لب آورده دورانم شراب بی‌غشی

و آن بسد گداخته در سیم ناب کن

کتش عشق خویش را تو به سپند می‌دهی

در تو زیادت نظری کرده‌اند

ولی را بنده شو گر نیستی میش

یا رحمتی به آهوی سر در کمند خویش

کوناف را میانه پر از ند کند همی

ور نه در مرج بقا صاحب جوع بقریم

فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن

به دست باش که هر بامداد یغماییست

نگنجد در چنین حالت بجز ناله شما یاری

کار چنان کن که پذیرفته‌ای

اسم می‌گویند و چندان کاسم گویی دیگر است

نتوان ز خطازاده تمنای وفا کرد

با من آن گلپیرهن چون نیست در بستان چه حظ

خاک شود گوهر از آن فخر کند مادر از این

که غمش نیز به تنگ آمده است از دل من

ور دل از دست رود در سر زلفت باری

گر بت من ز مرده‌ای یاد کند حکایتی

هیکلی از قالب نو ریختم

زمانی در بر معدن همه دل همچو زر باشم

خواجه‌ی آزادگانم من که در بندت اسیرم

سیم چون گیسوی مریم، چهارم چون دم عیسی

از آن زیب و جمال فر برون کن

کز استیلا کمین بر صید و خود صیاد بگشاید

روزی خود می‌برند پشه و عنقا

به کنج خاطر مجنون نگنجی

من چه گویم چون تو می‌دانی نهان

پس جمله را بر دارها از چار راه آویخته

بر سر گوی قمر دست به چوگان شده‌ای

سوختن چون عود و از مجمر بخور انگیختن

تا چه کشد دگر از او گردن نرمسار من

در خواب که دربرت کشم تنگ

که افکند از کشتی ما تخته‌ئی بر ساحلی

آمد به سر گورم عشقت که هلا برجه

بعد ازین با گفت و گویم کار نیست

برد عرب رخت من برد قرارم طواف

یا سلسله بر گردن یا سلسله جنبان باش

در کیسه یکی بیضه‌ی کافور کلانست

گفتم که سلام علیک ای سرو بلند ای جان

دل آباد که ویران شده ویرانه‌ی توست

حدیث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آید

وشت علی العیون من کثره ما سقیته

در بن چاهیش بباید نهفت

پای دل نیز در گل افتادست

شکستگان تو هم آه آتشین دارند

در رخش پیداست آثار پشیمانی هنوز

ای قبله هر قافله ای قافله سالار من

که پی پرکاری امشب در آن رفتار می‌فهمم

بعبادتگه لطفت بنماز آمده‌ایم

در این خواری نگر کبر خدایی

هرکه درو دید زبان را کشید

گشتم خرف و کهنه ار تازه نمی‌دانم

کاری است که با غمزه‌ی قتال تو افتد

بر مثال دامن شاهنشهی

ز خاک کوی تو آن آب را طراز کنم

گش فلک ز نعره‌ی مستانه پر شده است

چرا نظر نکنی یار سروبالا را

من و عشق و شب تیره نگار و باده پیمایی

چشم جهان را به سخن باز کرد

سد اسکندری من این دیدم

دستی به کمر نکرده باشم

مانده چشم حسرت خلقی به دست و خنجرش

جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم

ندانستم که پاس راز او می‌داشت یا از من

چون نهان دارم ز دست غمزه‌ی غماز او

دل بیچاره را می‌دان که او محتاج چاره ستی

اندرین ره مخلصی جز جود نیست

خواهی بیا در من نگر کز شید جان شیداییم

اگر غلط نکنم تکیه‌گاه جم دارد

باری نبید خوردن کم از هزار باشد؟

خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام

پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی

شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد

باشد که نهان باشد او از پس دیواری

پیش قدرت ذره‌ای می‌دان که نیست

زان روی که نقطه گمان است

سخت برد آهوی چشمت دل به صد آسانیم

شبی که باده‌ی روشن مه است و هاله پیاله

چند خوری خون به ستم ای همه خویت خونین

بر خورد در ملامت مردم گشاده

پیوسته چون کشد دل ریشم کمان تو

چون برهد ز باز جان قالب چون سمانه‌ای

متهم شد پیش شه گفتار من

چو غارم تنگ و تاری گر ز یار غار بگریزم

هم عقده به دلها زدی از سنبل پر خم

که بهر گوشمال دشمن آید

عاشق سوخته خیره سری می رسدم

کار می‌ساخت به یک عشوه ممتاز مرا

جفای یار به سربار بر نمی‌گیرد

گرفتم من سر زلفش به بازی

چند شبانروز به کار آمده

هر یکی را شیوه‌ای در کوی تو

خیز و با دور قدح تازه کن ایمانی چند

حاکم تویی در آمدن دیر و زود خویش

باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من

خاری گر افتد در گذر سیلاب رانی را چه غم

ریحان برافشان از برگ نسرین

روز و شب مر تو راست دیده

ملتمس بودند مکر نفس غول

به آخر آن جا آیی که بوده‌ای اول

به صحن باغ گذر کن که رشک شمشادی

نشاط محفل جمشید و کی کو

چو دف شنید برآرد کفی نشان قوام

حاسدت از سماع آن محروم آه و ناله باد

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

که بر تبریزیان در ره دواسپه او برافزودی

ملک همانست سلیمان کجاست

سبز خنگ چرخ در زین من است

مردم کوته نظر در غم بیش و کمند

افراشت تازیانه و مرکب جهاند و رفت

چون غمش کند ز بیخم پس از آن روییدم

در تمنای زلال تو عبث بود عبث

بدل گشت دلقم به زنار عشق

بعد از تمامی لا شدن در وحدت الاستی

دست و جامه می سیه گردد ازو

چو اصل حرف بی‌حرفست چو اصل نقد کان اینک

یکی به عالم حیرت ز روی نیکویش

عاشقی آری، ولیکن هست معشوقت لگن

سرحلقه چو گوهر نگینیم

تواند مرده‌ی افسرده را خون در جگر کردن

همخانه من باشی و همسایه نداند

که از جمله مبرایی نه از جنی نه از انسی

نیکوئی افزون‌تر ازین چون بود

طاقت آن بحر بی کرانه ندارم

محض گناه است و قصور ای صنم

عجب که داعیه‌ی بیوفاییی نشدست

هیچ کسی بود شها دشمن جان خویشتن

برای نزهت دیرین سرای دوران داد

روا مدار که گردد چو وعده‌های تو باطل

اگر چشم تو سیرستی فلک ما را حشم بودی

که علاج اهل هر شهری جداست

راه بده راه بده یا تو برون آ ز حرم

با خبر از شاهد شیرین ادای من نبود

به چشم اندرنورست و به روی اندر، وردست

حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن

که دلت داشت نهان کرد بیان تو صریح

که دست صبر برپیچید و بشکست

وگر بر چرخ آرندم از آن بالا اغا پوسی

دعوی او در خلافت بد همین

سرگشتگی از شمار بیرون است

زان خوانده‌ام بلای مسلمان و کافرش

راه می‌گردانم اکنون هر کجا می‌بینمش

چو طفلانت نهم گاهی به گردن

ز مهجه علمت طالع آفتاب ظفر

خون جان من دلسوخته در گردن دل

حان وفاتنا و لا یمکننا بیانه

رو نهادندی بر آن وصف لطیف

چنین حیران آن بی‌چون نبودم

ماه فروزنده‌ای تافته در خانه‌ام

نهد پهلوی خویش بر بستری

یعنی که مات شو که همی‌مات ضامنیم

ز رسوائی چو من زان رو به قتلم بی‌کمان آمد

که سیم و سمن یا بر و دوش بود

مگذار ناخوشی را گرد سرای سینه

شیشه‌های روغن گل را بریخت

تا که شد در خواب ازین افسانه خوش

زخمی نخورده‌ام که نماند نشان او

بر دهانش زن اگر نام تمنا ببرد

برای سایه نشینان چو خیمه برپایم

ولی ز سلخ مه روزه‌ی آخرش خوش‌تر

هر دم لطیفه‌ئی بوجود آید از عدم

اندر نظر حربی بشکافد محرابی

گرچه خدا نیست خداوند ماست

تیر است حدیث من و من همچو کمانم

چشمه‌ی جان بخش را در دهن آورده‌ای

بر زند بلبل بر تارک گل قالوسی

ای ذره چون گریزی از جذبه عیانم

که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری

طفل نادان و مار رنگینست

اشکوفه چرا کردی گر باده نخوردستی

سوی او نفرین رود هر ساعتی

چون سایه‌ای به خواری افتاده در زمین است

مرغان همه را کباب دیدم

مگذار که با اشک ندامت بنشینم

هم از دقایق مخبری پیش از ظهور یوم دین

از میان تیغ برآورد که زنهار مکن

می مروق نوشین ارغوانی کو

جان رهی باش تو جان و روانم مده

بوی او را جانب کویی برد

دزدیده ز رهبانان آهسته که سرمستم

تا مگر از دل برآید حسرت دیرین من

بر سر تصویر زنگاری و بند آینه

چه گویم باز را لیکن کجا پروانگی کردن

وقت وداع بر دل ریشم گشود و رفت

حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند

چو خیمه شش جهت برکنده باشی

طفل مسکین را از آن نان مرده گیر

زیرا که چنین کاری تنها نکنی دانم

برخیزم و بر چشم خود او را بنشانم

که من خود را نمی‌بینم چو شبهای دگر امشب

کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه آهنین

کشیت ساغر روان در قلزم می میکنی

گر برفکنی در شب تاریک نقابی

زان سوی عزت و شرف سخت بلندهمتی

سنگ وی افزون ز ترازوی تست

حریف مرغ وفا کرد دانه و دامش

پیمان ازو گرفتن، پیوند از او بریدن

به پر کبک بر، خطی سیه چون خط محبرها

دود من و نفیر من یارب و زینهار من

زان پیش که جوئید و نیابید نشانش

که چون ابروی زیبای تو باشد

در حلقه رندان شده کاین مفسده تا کی

تا قدم از فرق نمک یافته

فخر خوبان چین و ماچین است

جهان شد سراسر به زیر نگینم

دلی را صید کردن کوشش بسیار می‌خواهد

ای نقطه خوبی و کش در جان چون پرگار من

رشحه‌ای از دیده‌ی خون بار بار

و آهوی شیر گیر تو در عین روبهی

بر بام دماغ آید بنوازد طنبوری

با سر تیغت سپر انداختست

هفت فلک را بدهد خوبی و کش خوبی و کش

ز پرده گو به در آید که جان کنم به نثارش

شعر نیکو را به زرین سلسله پیش عزی

قره العین باغبان گردم

اگر بیداد می‌آید ز من هم داد می‌آید

همچنان طبعم جوانی می‌کند

جان‌های مقدس عدد ریگ پیاده

طعمه تو سینه کبک دری

راست بود آن زمان از تو تولای عشق

یک جهان کیفیت جام جهان‌بین می‌برند

اینقدرها جهد در تحصیل مطلوبی نکرد

بیرون شو از باغ و چمن ساکن شو اندر خاک و خون

یکی نکرد شفاعت که آشنای من است

لیکن از درد دل خسته بجان آمده‌ایم

ترک خطا چو آمد ای بس خطای توبه

باز جوید روزگار وصل خویش

کز او هر لحظه عیدی می ربایم

که سر مرهم و اندیشه‌ی درمان دارم

از آن جادو ، و زان آهو، سیه چشمش، دوته طاقش

به پیش چشم چاکر همچنین کن

ز هوس منزه آن را به دل این هوا بجنبد

بباید از تو سخن گفتن دری آموخت

نی فاخته طوقی نی در چمن مایی

کرده دلم را چو قصب رخنه گاه

چه بازم چون نه بازی و نه خانه است

دردمندی که در اندیشه‌ی درمان ماند

در دل خود کنم گره درد ایاغ دیگران

که ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم

به حاجب هم به جنبان گوشه‌ی چشمی برای من

چون فرود آئی بر اطراف حرم تقریر کن

کاین نفخه صور است که کرده‌ست صدایی

میلش اندر طعنه‌ی پاکان برد

که یابد آن سوی دیگر تف و سوز

چون خم طره او دست به چوگان می‌کرد

بر خداوندی و شاهی تو دارند اتفاق

هر عقلی به معقولی جفت و نگران ای جان

به بد عهدی مگردان شهره‌ای پیمان شکن خود را

کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست

قهر النفوس سیاسه لجهاده

اختیارت کرد زیرا مهتری

کین توبه‌ی ماست بس مجازی

پس از این طوطی خوش لهجه، شکر هیچ نخاید

نمی‌ارزد به چندین درد سر جانی که من دارم

آن مرده‌ای اندر قبا وین زنده‌ای اندر کفن

پیوسته در کمین نگاهی نشسته‌ام

تا سحرگه رخ همچون قمرت یافته‌ام

تو پرده‌ای نگذاشتی چون سوی انسان تاختی

ماهیان را با یبوست جنگهاست

دان مثل بیشی او سرکه بسیار ترش

عباد ز سر دسته‌ی دستار گرفتند

تویی که کاشف مکروه این زمانه شوی

من چو دیده به نظر می نروم

آن شب به صد هزار فسون می‌کنم به سر

گر بدین مقدارت آن دولت میسر می‌شود

ببینی لعل اندر لعل می‌تابد چو مهتابی

زانک آن بت مار و این بت اژدهاست

آنکه ز کونین بی نشان و نشانه است

در چین سر زلف چلیپای تو باشد

بیرون ز زیر پرده‌ی گلبرگ تر نبود

با صد هزاران کر و فر در خدمت معشوق من

گوئی از جوی گلوی مرغ بسمل ریخته

کند کوه گرانم دل گرانی

جان قصه دل می‌کند کو عاشقی دل داده‌ای

گر چه در صورت میان آتشم

شوم سرمست و طوطی را بخایم

کز عشق رخ و زلف تو در آتش و آبم

که عاقل گاه فرصت ندهد از دست

لکم عیشه مرضیه و دوام

بازم از پای درانداخته‌ای یعنی چه

گر بدانستی چه بر ما می‌رود

بارگه جان و دلی گنجگه بوالحسنی

کافکنم در دین عیسی فتنه‌ها

ما در طلب به سود و زیان باز ننگریم

هم باده‌ی بی‌غش را با ساده‌ی بی غم زن

به ظرف تنگ من این باده‌ی بسیار کی گنجد

که طمع افتاد موران را سلیمان را فریبیدن

جزم ساید بر سپهر از سجده‌ی آن در کلاه

چون گلبن خندان ببرد باد خزانش

ترابی آتشی آبی هوایی

استعیذ الله مما یفترون

فریاد کز این حالت فریاد نمی‌دانم

بسی افسانه زین افسون گر مکاره می‌کردم

برنیاید صنما کار بدین آسانی

در عالم بی‌وفا وفا کن

و از رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن

تا که را چشم این نظر باشد

بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته

کان نمکش نیست کزین پیش بود

دل عشاق درد بگرفته است

هر عهد که بسته‌ای وفا کردی

می‌دهم اینک به تو لیک مجالی بده

که از تأثیر این آتش چنان آیینه شد آهن

سنبل و ریحان ز خطت شرمسار

که خواندت خرد پیر زاهد عملی

آراسته خود را و به بازار دویده

هرچه فرماید بود عین صواب

خاصه که منقار هجر کند تو را پر و بال

دیباچه‌ی ارواحی و شیرازه‌ی اجسام

برآورد آهی و از جان فغان کرد

که دم به دم ز غریبی دو صد زیان داریم

آزرده از گرانی بار مذلت است

نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود

مرجان و یاقوت من او بر رغم هر بدکاره‌ای

بی‌ادب گفتند کو سیر و عدس

دامن از کون و مکان افشانده‌ایم

سنگ بر شیشه نه طارم مینا زده‌ام

به نیم جنبش مژگان روا تواند کرد

مست گشتم سیب خوردن می روم

این گلبن بی‌خار که دارد که تو داری

بر یاد آن پیمان شکن پیمانه را در خون زنیم

گه گردد جمع و گاه پاره

یا به خدا چشم عنایت کراست

یوسف جان برگشاد جعد پریشان خویش

شهری همه شوریده‌ی آن نرگس جادو

مرغکان چون شاعران در پیش این یازان فراز

که شد در خانه دل شکل روزن

دولت احمدی و معجزه سبحانی

من می‌نگرم گوشه چشم نگرانت

شیرین شکرفروشی دکان من گرفته

یا بکش یا خود همی دارش اسیر

زانکه زلفت همچو عقرب کژدم است

که در کمین ز چپ و راست کج کلاهانند

بزم خود افسرده خواهی کرد هشیارم مکن

شیران بنیارند در آن دست چریدن

به تو کس چه می‌تواند مکن آن چه می‌توانی

چو کبکان دری بر کوهساران

فسانه و باد هر سباح تا کی

گفت شبت خوش که مرا جا خوشست

که ابر را و تو را من درآورم به نیاز

خواهد که سرش بر سر میدان تو افتد

کاندر میان حلقه‌ی زرین وتد بود

مرو به خشک که دریای باصفات منم

وصیت میکن از من گوش تا جلاد می‌آید

بخیلم ار نکنم خویشتن به قربانت

چون عقل در این مغزی چون حلقه در این گوشی

از عرب وز ترک و از رومی و کرد

ما از نهیب موج به ساحل بمانده

خضر مسیحا دم شوی، انفاست انسان پرورد

این دست شیشه پر کن سنگ قدح شکن هم

چون عاد و چون ثمود مقرنس نمی‌کنیم

یافتم در حرکاتش اثر معشوقی

می‌شنوم نعره‌ی تکبیر عشق

بی‌لقمه او در دل و جان رزق بیابی

تا خطاب ارجعی را بشنوید

امروز چنان شد که پر از پار ندانم

هم بنده می‌فروشی و هم بنده می‌خری

کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا

عاقبت از فراق وارستیم

کاین حریفان خدمت جام جهان‌بین کرده‌اند

یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را

تو جانی و به چونی درنیایی

کوره آهنگریم تنگ بود

می چه پرسی حال من هر دم به است

آن سر زلف چلیپای به من

جراحت دل از آن خط مشکبار خوش است

کم سخن شد آن کسی که عشق با او شد مکالم

گر نمی‌کشتی مرا از غصه میگشتم هلاک

از سر زلف پراکنده‌ی عذرا بشنو

تو اصل فصل‌هایی که جهانی

ظاهرش با تست و باطن بر خلاف

غیر کل و جمله چیست جز لاش

که دری غیر در میکده بگشاده نبود

بجستیم چون گو ز طبطابها

به میانه قشورم همه از لباب گویم

کمترین بازیچه‌ی طفل پریزاد من است

تشنه مسکین آب پندارد سراب

بر این دیوانه هم شاید که افسونی فروخوانی

معنی‌الصبر مفتاح الفرج

در بوته‌ی امتحان نهادم

که با وجود تو فارغ ز سیر روی زمینم

حدیث درد من هم از کناری در میان افتد

خاتم وقت شود پیش من از جود و کرم

سخن تلخ از آن لبان ملیح

زان در تو نگیرد که نداری رخ کاهی

چون دوست نمی‌خسپد با آن همه مطلوبی

دید که پیریش در آن خواب گفت

غیر بهشت روی تو نیست مطار ای صنم

کنون ز کرده‌ی بی حاصلت پشیمان باش

وان یکی بی شوی، چون مریم، چرا برداشت بار

در شیره کجا تو و کجا من

شیخ به فکر طوبی از همت پست می‌رود

کای مالک عرصه کرامات

رو که حجابی خوش است هیچ مگو ای سره

موی کشان بر سر کویم کشید

مسکن شیر شد، آوردگه گور و غزال

بر سر زلف تو افتاده‌ست چین تازه‌ای

ای شکار افکن بتاز از پی شکار خویش را

من ز سلطان سلاطین به حشر می نروم

زان ابرتر می‌داشت دل امیدباران بیش ازین

کاین زمان از روی کار خود نقاب افکنده‌ایم

هم ممن این راهم هم کافر حیرانی

دیو ز بدنامی پیوند ما

بنده و آزاد توام بنده شیطان نشوم

طناب عقل را درهم گسستم

گذشته مادرانم نیز مستور

ای غوره چون سنگ نخواهی تو پزیدن

در حدیث نمکین جنبش آن لعل ملیح

نهیست نه این نظر که ما راست

که تا غیری نبیند آن برون ناید ز اغیاری

مگر خورشید روشن را بیابم

که من خسته خاک پای توام

که سمن در بغل و گل به گریبان دارد

از خلق برخاست بر سر هر رهگذار داد

من ز حریفان به دو سر برترم

اکنون چرا نمی‌نگرددر نیاز من

دستی بساق بر زده و خوش برآمده

در روضه و بستان رو کز هستی خود جستی

فرو هشته نمدهای الانی

که بر گلبرگ و گلنارست امروز

کاین تیر گذشت از استخوانم

به ساعتی در، گه آشتی و گاهی جنگ

این چنین گو ره روانه لا نسلم لا نسلم

اما چنان نبسته که به توان گسستنش

هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب‌ست

که مادون را رها کردن نباشد کار هر دونی

که شاه چین و زنگ از تخت شد دور

چو صبر گردد تلخ، ارچه خوش بود چو شکر

که هر چه کرد به من آن دو چشم کافر کرد

رشک مگسی کان ز سر خوان تو آید

یک جوی زان یک نماند و ما صدیم

بیند این واقعه در خواب بریزد خونم

خط ریحان می‌کشد سنبل بر اوراق سمن

قانع نشود عاشق بی‌دل به نشانی

که نزد شه برند آن سرو بن را

برون رو کز تو وارستم من امروز

به جز مراد تو هیچ از خدا نمی‌جویم

بود همه بودنی، کلک فرو ایستاد

شادی و بزم و سور است با خود از آن نیایم

گردنزن آهوان چین است

که تو انگشت نمایی و خلایق نگرانت

تن ار فربه وگر لاغر ز جان باشد همی‌دانی

به بیماری کشید از تن درستی

چو گنج اندر زمین پنهان بمانده

سرت نازم که تعمیر دل ویران من کردی

اما نگاه را ز نگار احتراز چیست

وان دل که ملول آید خوش بوس و کنار است آن

ز نگاه در کمینی ز کرشمه در کمانی

باز نقشی دگر بر آب زده

هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی

جز آن عصمت که باشد پرده‌داری

در حالت آرامش در شورش و غوغا هم

که به یک جلوه مرا صورت بی جان کردی

سرای او خراب، چون وفای او

من ز مصر عدم روان دارم

بر آن رفتار از جان آفرین صد آفرین آید

بس سر برود در آستانت

کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی

نه کوه آن قلعه پولاد را دید

عشق ارچه درازست هم آخر به سرآید

که کس نمی کند این درد را دوا جز تو

رخساره به خون جگر آلودن ما چیست

من ننگ را شکستم وز عار توبه کردم

ما را دگر عجایب منصوبه‌ای نشسته

ما حدیث قد آن سرو سرافراز کنیم

یا ترک خوش ماست ز بلغار رسیده

دهش بر دست و دین بر پای می‌داشت

چون برسم به کوی او حلقه در بگیرمش

مردم همه دانند که دیوانه‌ی اویم

آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما

سغراق می چشمان من عصار می مژگان من

زنهار کاسه سر ما پرشراب کن

چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت

راهیت بیاموزم کان راه نرفتستی

که کارش داشت الحق بینوائی

خون دل جمله چون جگر بسته

مشت خاکی به سر کوچه و بازار نماند

اگر آن شوخ قصد این دارد

دل ترسندگان را نیست ممن

بودش از بس که بیشتر نازک

من چو دور افتاده‌ام از می چرا افتاده‌ام

وگر خلخال زر دارم مرا خاری بود خاری

کشد مانی قلم در نقش ارژنگ

ای قاضی شیرین قضا باری فروخوان محضرم

مست است هر کسی ز می نوش‌فام خویش

به روزگار حزیران کندت خشت پزی

پس به هر محفل چرا دارند گفت و گوی خم

شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده

وان چه در خواب نشد چشم من و پروینست

ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن رسی

همان کاغذ برابر باز کرده

که من به روی نگارین آن بت فرخار

زیرا که دست پرور مرغان گلشنم

افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را

گر از آن رو سر یقین دارم

بسیار شیشه‌ی دل ما بر زمین زده

مرهمی بهر دل ریش فگارم برسان

صلا ای آنک می‌دانی که تو خود عین ایشانی

برهنه پا و سر گردد شب و روز

کو بگوید حال این ده راستک

تا بنگری که می به چه آهنگ می‌خورند

سرو چون معشوقه‌ایست تنش همه قد

در این زمان که چو منصور زیر دار توام

که با حکم خدایی کینه داری

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

کی دامن و ریش تو به دست عسسستی

خرد را بی‌میانجی حکمت آموز

سر پای برهنگان دو جهانیم

چندان که در خرابه من جغد خانه کرد

اینست که از ناز قد افراخته، اینست

بر قدح بوسه دهم مست و خرامان میرم

به سان گلبنی کز نازکی گلها بر آن لرزد

روح را دل بگشاید چو تو برقع بگشائی

نبینی هیچ یک عاقل شوند از عقل‌ها عاری

فرو افتاد و می‌زد دست بر پای

سزد که زخم کشد از فراق سگسارش

مطلبم به دست آمد سخت کار آسان شد

مردم سرمست را کالیوه و شیدا کند

دل به دردش ز چه رو نسپارم

آن بی‌وفا عنان تکاور گرفت و رفت

روی باید در این قدم گسترد

تو سرسبزی بستان را چه دانی

نجست از هیچ دهقانی خراجی

از لب تو گلشکر نیکوتر است

سحر از در درآمد شاهد شیرین ادای من

عذر این خواهد اگر عمر امانی بدهد

در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم

که بدادت حق به بخشش رایگان

قلب سپاه کوکب سیار بشکنم

یا رب چه شود جان مسلمان صلاحی

ز دست دل نهاده دست بر دل

حریف سبزه و گلزار گردیم

کجاست نوح که حیرت برد ز چشم ترم

نگذارم که کسی قصد جفای تو کند

بر آتش دل شاد بسوزیم چو لادن

بر پرده‌های چشم خود منت کشان دامان تو

چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا می‌برد

بودم با یوسفی هم نمک و هم چهه

ز دیگر سو نظر بر یار می‌داشت

به نزدیک کس آب و جاهی ندارم

ندانم آن مه تابان چه در کمان دارد

که زور این کمان از بازوی طاقت فزون آمد

قره العین دیدگان گردیم

عشقشان بی‌پا و سر کرد و فقیر

صبحدم مستانه بر بام سماوات آمده

زین شکل برون جستی در شکل دگر رفتی

من استأسرت لاتکسر یدیه

ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم

بی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری

سنگش همه از گوهر و یاقوت ثمینست

جز یک جان که تویی آن به کس اقرار ندارم

از غم ناکس پرستی در تب هجران تو را

جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را

برق زد از گناه او هر طرفی کفارتی

سوی مریخ شیرافکن تماشا

باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار

تا ننوشی جرعه‌ای از باده‌ی رخشان عشق

گرچه هنوز اندکی مضطرب احوال هست

نشود دلم نمازی چو ببرد یار آبم

خفته‌ای هر خفته را بیدار کن

سوی بحر باران فرستاده‌ام

پی ملکی دگر افتد تو را اندیشه و زاری

به ترک خواب خواهم گفت ازین پس

ایمن و بی‌لرز شوم چونک به پایان برسم

زیرا که در شکستن دلها معینند

قرص خورشید، فرو خفته، نگونسار بود

چونک اندر پرده راز آمدیم

صد گنج کند روان خریدار

به اعتماد صبوری که شوق نگذارد

پا می نداند کفش خود کان لایق است و بابتی

پس از دوری خوش آید مهر و پیوند

یک ذره جمال او نبینیم

تا مهر تو ورزیدم، بستی کمر کینم

نی اندک اعتماد که هیچ اعتماد نیست

هستند لیک چون تو در خواب هم ندیدیم

این دم در میان بنه نیست کسی تویی و ما

بوی یوسف نتوان یافت جز از پیرهنش

از جز تو گر اشکستی بودی که نپیوستی

مگر عیدی کنم بی‌روستائی

ای که تو را سیصد نامی دگر

با تو چه گویم که در شمار دوابی

چاره‌ی هر دو بسازیم که ما چاره گریم

نیارامد به شرحش جان عیانش کن عیانش کن

غیر تا باشد چرا باید زد استغنا به یار

در پای فتادمش که ای دوست

بدان کس گو که او باشد چو تو بی‌عقل و هیهایی

شفاعت خواه کار افتاده‌ای چند

پیش آر مل سرخ و برون کن گل دو روی

به صورت خانه‌ای رفتم که جان می‌داد تصویرش

حاجت منع و لب گزیدن نیست

چو مرد حق شوی ای مرد عنین

یوسف یاد می‌کند عاشق کف بریده را

پای ملخ چون بریم نزد سلیمان عشق

نمی‌ارزد به رنج دام دانه

ز شیر آوردن او را دردسر بود

هر دو جهان را بخورد چون نهنگ

در محنت بسیارش بگذشت مه و سالم

نحلش ملکانند به گرد اندر و احرار

می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه پرستم

اگر شکنجه زلفت ز من کشد اقرار

زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند

در پی هر زمینیی مرتقب سماییی

به پیروزی جهان را مژده دادند

مویی ز جفاکاری تو کم نکنی دانم

خوش اثرها ز دعا خواهم دید

دستار را آشفته کن تابی بر آن رندانه ده

چند شود فلک سیه از غم و دود آه من

غیرت عاشقان تو نعره زنان که رو میا

ز چشمم ار چه ز سر برگذشت سیلابی

بداند یک به یک آن را بدیده نورافزایی

که بودند از پی شیرین پریشان

باشد بتر از کافری گر یاد دربانی کنم

بگسل همه زنارم، بشکن همه اصنامم

بنده هواخواه و وفادار دار

ان عقبا ملتقانا مشعر البیت الحرام

افروخت آتشی که مرا گرمتر کند

کام در کام نهنگست بباید طلبید

کجا جنبد جهانی بی‌هوایی

دم عیسی بر او می‌خواند هر دم

اندر آویخت به دو دست در آن زلف سیاه

همان خواص که سرچشمه‌ی بقا دارد

گشتیم سراپا لب و چون آب کشیدیم

زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم

صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خل

چه خیزد ار بنشینی و آتشم بنشانی

هم ممن و کافر شد ای مه تو که را مانی

درین پرده به وقت آواز بردار

ای عاشق جمالت نور جلال خالق

چگونه بر سر هر آتشی سپند شدم

کی تواند باختن شطرنج را شطرنج باز

گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم

به حیله برد دل عشق‌باز و باخت مرا

که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

کهنه نه‌ام خواجه نوم در مدد اندر مددی

که افکند از جهان آوازه جور

از صد نه که از هزار درگیرم

چه خرمن‌ها کز این یک دانه دارد

زنهار اعتماد مکن بر وفای حسن

آیینه دل را ز خرافات زدودن

او نمی‌داند به جز تو مستند

لاله‌زاری گردد از خون دلم هر منزلی

جواهر بر طبق مانده چو زرکوبی کروبی

که شادی بیشتر خواهیم ازین راند

طبعم چو جنون آرد زنجیر بجنبانم

چو نافه غرق به خونابه‌ی جگر ماند

بنه تا سر نهم بر پات یارا

حیران شده بر جای تو چون تازه حضوران

رعشه بر دست تصرف چو میان بگشاید

نه حریفی که توقع به وصالش دارند

سبک رطل گران درده که تو ساقی آن جامی

خویشتن در بلا و هر که سرای

ز بن تا به سر جعد او پر شکن

گر زمانی سر سیمین تو در بر گیرند

که آن پری که شما دیده‌اید بازم نیست

آن سیمبر را ماند این شادی و آسانی است این

کرد کدیت را قبول او مرتجاست

برآید هر زمانی آفتابی

در دام کسی دانه خورد هیچ شنیدی

کمر می‌بست چون خورشید و چون ماه

وان یوسف کنعانی کز وی کف خود خستم

مرغی که به تنها قفسی داشته باشد

ور با دگری هیچ ببندم، بگشایی

خود را چو زنده بینیم در نوحه رو خراشیم

ما را ز انفعال به جز روی زرد نیست

هیچ کس می‌نپسندم که به جای تو بود

چون روی بدو آری مه روی جهان گردی

فرو آسود کز ره بود رنجور

این است کنون حاصل در بتکده جان من

هر تیشه که بر سنگ زند کوه کن تو

آنکه در قید کسش ذوق گرفتاری هست

تیر بلا چون دررسد چون دررسد هم اسپری هم جوشنی هم جوشنی

از نبیش تا غبی تمییز نیست

صبحدم چون غنچه بگشاید دهن

گلستان‌ها شدی آتش نکردی ذره‌ای تیزی

ضعیفان را کجا ضایع گذاری

خشک لبم دار تو هیچ تری گو مباش

کز تیر چشم مست تو در خون تپیده‌ام

برآورید گل مشکبوی سر ز تراس

چون زنان بر نوحه و ماتم زنیم

که اسیر تو به امید وفای تو شوند

بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

نمی‌ترسد که خودکامی نهد داغش به پیشانی

زمانه تاج زرین بر سر آورد

ینزل‌الله مقابل افتادست

کافران بهر نثارت بت سیمین آرند

با آنکه مشکل است بر او ترک تاج خویش

شرط باشد هر دو کارش هر کی شد شمع لگن

بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا

اهل دل را به تماشای گل و نسرین دل

مبادا ای خدا کس را بدین غایت پریشانی

سپهر دولت و دریای جود است

از ننگ کلی و کلهش بازرهانم

پس از برای چه آخر همیشه بی خور و خوابی

وز شامگاه تا به سحرگاه گل چنی

عذر دگران خواهد از باب هنرمندان

ما هم کنیم فکر سبکساری رقیب

باقی عمر ایستاده‌ام به غرامت

تن مرده شدی گویا دل الکن بخندیدی

بگفت از دل تو می‌گوئی من از جان

از دار همی کنند آونگ

حریف ضربت آن بازوان سیمین باش

کان داغدار با او در بیستون برآمد

چون نیست کرد آنگه بازآورد به هستم

بخت بهتر از لجاج و روی سخت

چه جابلقا چه جابلسا بیایم

ز لذت نظرش رست در قفا دیده

بسا عشق کهن کان تازه گردد

کز عشق شه کم بیشی است وز عشق شه بیشی است کم

آماجگه پیکان آماده‌ی قربان باش

از سر زلفین معشوقش کمر بسته‌ست تنگ

اندر آن دم که بی‌شمار خوریم

تا یک دم از دلم غم دنیا به دربری

برساناد و چشم بد مرساد

ای چشم بد مرگ بدان هر دو رسیده

ز رود خشک بانک تر در آورد

اگر توبه کنی یابی مراعات

تا تمام عمر میل صحبت پاکان کند

کی فروزان گشت جایی کاشتی دودی نداشت

در خدمت آن دزد بین تو شحنگان بی‌کران

دانه بنما لیک در خوردش مده

وز مهر آن سرو روان از نارون باز آمدم

هش دار تا نیفتی ای مرد نرم و ساده

تو بالغ دولتی هم شیر و هم مرد

بدین وعده من مسکین امید از عمر برکندم

تا زلف شکن بر شکنت شانه نکردی

باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ

گردش آسیاها داری و پیچ ارقم

کز گرمی نگه ز تو آب حیا چکد

به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند

تو در این شاه نگه کن که رسیده‌ست سواره

که خسرو شد جهان را کارفرمای

سوخته‌ام بی تو ز غم چون کنم

قلاش فکند و پارسا هم

یارب سرش به مجلس او شمعسان برند

دهمت بیم مبارات تو اما نکنم

یاد ناید از بلای ماضیش

سمن سا هندویش پریشان کاری

که پرزهرت کند آبش اگر چه نوش منقاری

شده بر من سپر بر خصم شمشیر

برخیز کز آن ماست سرجوش

گفتا که بکش پای امید از سر راهم

فروشد آفتاب از کوه بابل

زانک دزدی دزدتر از خویشتن بشنیده‌ام

دل ز احتراز کرده نهان جیب چاک چاک

چه جای چشمه که بر چشم‌هات بنشاند

چو او بر نردبان کوشد رسد ناگاه بر بامی

که گفت این را به جنب آن را بیارام

راغ همچون پر طوطی شود از سبز گیاه

دور فلک آزاد ز بند محنش کرد

اگر روم پی دفع خمار خواهم رفت

چو شیر شیر آشامد شود او شیر شیرافکن

رفت در صندوق از خوف آن فتی

یا ز بستان ارم نفحه‌ی بوی سمنش

اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی

قزل شه کافسرش بالای ماهست

به میخانه روید آن دم از آن خمار جوییدش

آگاهی از آن موی میان هیچ ندادند

خوش سماع و خوش سرود و خوش کنار و خوش زبان

ناعمه لسعیها راضیه بود چنین

بر کنار چمنش وه که چه دامی داری

کس ندیدم که چنین تیر و کمانی دارد

درافتد سقف این گردون بیارد رو به ویرانی

ز دلها برده اندوه فراقی

در روی زمین اندک بسیار نمی‌بینم

بر یکدگر میفکن و عالم به هم مزن

رخصت پروازم اندر صیدگاه باز نیست

که به قصد کزدمی را سوی پای خود کشیدم

تا در آموزید نطق و داوری

بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو

به ناگاهش تو پیش آیی که سبحان الذی اسری

همه بازیست الا عشقبازی

چرا بر من و سلوی برگزیدم

هم فتنه‌ی ملکی هم آفت بشری

نزادند چونین پسر مادران

ما غلام خانه‌های روشنیم

عاقلا مکن کاری کورد پشیمانی

مگرم سر برود تا برود سودایت

آویزها و حلقه‌ها بی‌دستگاه زرگری

که بر آب از لطافت نقش بستی

گر چه امروز کم شدم ز میان

مست جام او نمی‌آید به هوش

امید منقطع و منفطع امید امید

از زر چو زر بجستم وز جاه خشم کردم

زنده بودن در فراق آمد نفاق

مگر گهی که ز من منقطع شود قاتل

زان رو تو کجا دانی چون مست زنخدانی

سحرگه پنج نوبت را به آواز

ور چه کنند عف عفی غم نخوریم ما ز عف

از حرم بانگ برآرند که اسلام نماند

آنجا همه گه باشد آمد شدن من

چه دوزد پالان گر هر جا که رود پالان

به بام قصر برآ و چراغ مه برکن

مرد ندانم که از کمند تو جستست

سیمبری که خون شود از بر خود خورد بری

نه بی‌مطرب شدی طبعش گشاده

ما به مستی جام جم برداشتیم

نه اشک سرخ و رخ زرد و رنگ کاهی من

بنشین تو که من در قدم موکب میرم

ای ننگ گلزار ضمیر از فکرت چون خار من

زان غذایی که ملایک می‌خورند

تحیتی شکر افشان چو پسته‌ی شیرین

نباشد لایق از حسنت که برگردی ز پیوندی

چو عیسی برکشد خود را صلیبی

که احتراق دهد آب گرم نارآمیز

خودرای و خودنما، خودآرای خودپسند

چو بیژن در میان چاه او من

بیا دریای سودا را بگردان

چون بدیدی خصم خود می‌پرورید

اگر چه کار بزرگست مختصر گیرند

نور به است از همه خاصه که نور سرمدی

وزو درمان طلب شد درد خود را

با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار

ای کاش در این غمکده هشیار نبودم

گر چه سیلاب فنا گنبد والا ببرد

چو شعله‌های خلیلی نعیم باش نعیم

غره شدی به ذوق خود بشنو این جواب ما

تیغ زبان بین چو صبح کز سر صدق آختیم

به هر سویی عیان اندر عیانی

یکی برج از حصارش پاره کردی

وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم

و آن جا که ترانه‌ای، خموشم

سه جام یکمنی خوردن حرامست

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده

که نیم کشته به خون چند بار برگردد

قدر جنون بشناختم ز اندیشه‌ها گشتم بری

ملک را بارگه بر پای کردند

من از رد و قبول خلق رستم

سودی که ز سودای تو کردیم زیان شد

طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل

دست و پا را برگشایم پاگشا بشناختم

وز برون مثله تماشا می‌کنید

چون دیده در بار من لعلش گهر بار آمده

رد فلکی این دم اگر جان پلیدی

وزین در قصه‌ای با او برانید

بازگرد و جمله مرغان را مکش

گهی بر تار چنگی زن، گهی در جام صهبا کن

به آواز صدا همچون تو نالید

زفت شود وجود من تنگ شود قبای من

کشدش خوف به مهد اجل از بستر خواب

شب وصل من و معشوق مرا آخر نیست

به آب و گل کم آیم من مگر در وقت و هر حینی

به چربی گفت با شیرین زبانان

مفلسی مست پدیدار کجاست

بس که حیرت‌زده‌ی صورت زیبای توام

پندارد اوست ساکن و ساحل همی رود

این کی تواند گفت گل با لاله یا سرو و سمن

از کی دل پر سوز و بریان‌تر شدت

دفع غم را بمی حواله کنیم

چرا قید کله بودی چرا قید قبایستی

زمین گفتی که سر تا پای جنبید

اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل

ای خون من به روز جزا عذرخواه تو

هر که بیماری دق دارد، کجا گردد سمین

چو شدم مست ببینی چه کسستم چه کسستم

که در بساط به کس رخ نمی‌نمود هنوز

که بر آن زلف و بناگوش و جبین می‌گذرد

ای جمله بلندی‌ها خاک در این پستی

زبانم را ثنای خود در آموز

گهی رندی و قلاشی گزیدیم

سرو بلند را همه کوتاه می‌کشند

باد رخسارت سیه چون مشق آن تابنده ماه

از اسیران شب هجران کافر یاد کن

گر بدو این گفته باشد مادرش

زلفش بگیر و میگو هذا نصیب لیلی

نثارش کن به شادی مرحبایی

به صید یکدیگر پرواز کردند

کو رهد از صدر و ز نام و ز ننگ

بی قرار عجبی داده قرار عجبی

آری عدوی خواب جوانان می نابست

یاد کن از من مسکین که تو را می پایم

کار چشمش همه دزدیده نگاهست امشب

او نافه مشک اذفر آورد

به خدا لقمه بازان نخورد هیچ سمانه

ز درمانش به عجز اقرار کردند

عقل زبون گشت و خرد زیر دست

شهری به نیرنگ، خلقی به افسون

سد زبان گردیده و سوی گلستان آمدست

در سفر طواف ایوان توییم

گفت که اندر حلق او کز تیر تست

حاصل نشود کام تو بی قطع علائق

پر ده تو شراب فقر پر ده

به خاکش داد و آمد باد در دست

مثال نقش من بر جامه بردوز

پس چارمین سپهر چرا جای او بود

گوید به گل حمری باده بستان، بلبل

تا پیش شهریاری من ساغری شکستم

فکنده زلزله در جان بی‌قرار من آمد

خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی

که بر مریم سر آمد پادشاهی

گرچه می‌سوزم دهان در بسته‌ام

تا در لباس یوسف پیغمبر آمدی

درآ خوش از در یاری و احتراز مکن

کز جان دودرنگش آتش عیان برآرم

بعد از آن جام شراب مرگ خورد

صبح و صبوح و می ارغوانی

گهی مست جمالستی گهی سرمست باده ستی

که بر ناخورده بود از خواب دوشین

صد دجله خون بینی آهسته که سرمستم

زنهار پا مکش ز سر خاک راه خویش

زان سرخ‌ترین آب رهی را ده و مسته

همه شاهان عشق و تاجداران

سر چو از باده کند گرم چها خواهد کرد

ولی ترسم به عهد ما نپاید

وز خویش بجوش همچو باده

چنین تا پشت بنمود این گل زرد

بود و نابودت چه خواهی کرد چون نقصان توست

پس چرا یک باره از دل برد آرام و شکیبم

گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را

نابوده و بنموده رو کم ترکوا برخوان

هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا

می‌داد بصد دستش بالای تو بالائی

در خان خود تو بنگر از نه فلک زیاده

که چون سازد بهم خاشاک و آتش

رقص کنان شعله زنان برجه از این کار و مترس

خود را به زیر سایه پیر مغان کشید

از بس شکفه شده در اشکنجه

چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من

پنجه در پنجه‌ی خورشید فکند است مهش

که قطره قطره باران چون با هم آمد جوست

بوده‌ست از آن من تو دانی و دیواری

صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم

تا به دام اوفتاده عقل معاش

جان را به نقد دادم، وین نسیه را خریدم

برخاست باد شرطه و افتاد بر کنار

خاصه مرا که سوختم در آرزوی شاه من

خنده زنان گشاد لب گفت درازگردنا

کسی که گوش کند مست گردد از سخنم

یا قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمری

باده جان شد مباح خوردن و خفتن حرام

سایه‌ها را بنواز و مبر از گوهر خویش

کی دهد باغ محبت ثمری بهتر از این

به جان تو که همی‌آیدم ز تو ضحکه

وی چهره تو خوبتر از روی گلستان

زهر تفتنده دشت انگیخت شورانگیز دریائی

تا بدیدم سحر که پایان داشت

کی آمده‌ای ای جان زان خاک به آسانی

خلقی عجب آید برون تا غیب‌ها گردد عیان

دلش بگشاد و زناریش بربست

قطره می از خجالت بخش دریا کرده‌اند

بی‌منت موافقت و همزبانیت

چو آب سجده کنان سوی جویبار روم

یک قطره خونی یافته از فضلت این افضال‌ها

که بی وجهست تشبیهش به ماه آسمان کردن

هم نرگس مخمورش بر ما نگرانستی

چون بهار من بیاید بردمد اسرار من

عجب چند داری برون سرایش

کام یک عمر به یک بوسه توان حاصل کرد

زیرا که خواستاری باشد ز دوستداری

چه کنم چاره چه دارم به کفت مهره نردم

که خود را ساختم گم در میانه

هر چه پیش عاشقان آید ز معشوقان نکوست

سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی

یک دلی دارم پیش قربان کنم

از مردم دیده کرده مفرش

در این معامله گر عمر من وفا بکند

از جبین من غبار سجده آن رهگذار

کز آن شیر اجل شیران نمی‌میزند الا خون

کردم از خانه برون گمراه و شاد

چون طلعت او بر در خرگاه ندیدم

تو بی‌چین شو که آیینه است چینی

همه را مست و بی‌قرار کنیم

همی‌دوند که‌ای خوش لقا سلام علیک

همره ما بیا که خضر رهیم

با خوی بد از اول چندانت خریداری

این غم عشق را دگر بیش به چشم غم مبین

چشم بد دور که بس شعبده بازآمده‌ای

درش بگشای تا دل برگشاید

ماهی تو عجب نیست که در گرد و غباری

ذره به ذره می زند دبدبه فنای من

یعنی بلای من کش اگر می‌توان کشید

از دست آن که کرد لب غنچه را خموش

تا باز به دنبال تو بیهوده نگردد

بگفت خون همه زان سوست و من از این سویم

چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا

بنمود طبع من ید بیضا بساحری

نگویی ناله نی را جوابی

تو ماشی را بگیر و لوبیا کن

چون مار به آخر به تک خاک خزیدیم

بی خود فکند یوسف خود را به چه تو

در زمزمه شد چو موبدان، قمری

چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

دادرس شاهی که پیش او برم داد فراق

عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی‌باشد

چه جای امان باشد و چه جای امانه

شعر گشتم در لطافت سرمه را می بیختم

فرق مشکین فرو فشانی تو

داغی به دل از عارض رخشان تو دارد

کسی دست تظلم بر عنان بردن نمی‌داند

دوش چه گفته است کسی با دلم

ای عجب منسوخ شد قانون چه شد

طوطیانرا شکری از شکرستان برسان

تا واکشندت صبحدم تا برنپری یک سری

همه را جمله یکی کن که در این افرادیم

عجب گردی برانگیزی که از وی مکتحل باشم

تا تو ای تنگ دهان صاحب تنگ شکری

زانکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم

اگر چه صورت و شهوت بود به پیش عوام

به میان ناید اگز از طرفی پای تو شوخ

جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد

زهی خوشی ستم لا اله الا الله

دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن من

هر دو عکس طاق دو ابروی اوست

چون نامه فراق تو تحریر می‌کنند

اولش قوت بگریختن از پا ببرد

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما

گوئیا جور و جفا شرطست در میثاق او

جز تو که رخت خویش را سوی عدم همی‌بری

نصیب من بود افسوس خوردن

کز قفص سینه یافت عالم پهنای عشق

همه جا سرو و گل و سنبل و ریحان سر زد

همچو آذرشست، بتش همچو مرغابی، به جوی

چه شکار گیرم آن جا که شکار آن شکارم

که کسی در دلت از وسوسه راهی نکند

بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت

چون اشتر بر سر مناره

از سینه بپریدن هر ساعت برجستن

دهد خوش خوش نشانی هر زمانم

چشم امید مرا از دو جهان دوختی

کسی ندید که من بعد مهربان شده‌اند

فقر کند نام گنج تا غلط افتند عام

بیع ما زیر گلیم این راست نیست

غبار سر کویت از رخ نشویم

چو جانم را بر جانان فرستی

مخمور یتیمی را بر جام محرم زن

هیچ بود در وصال وقت تماشا ترش

یا تعلق مو به مو زان طره‌ی پیچان بکن

همانی همانی همانی همانی

خر اگر مرد بر او گو که بر این پشت سمندم

که به آن دست تصرف نرسد مجنون را

باز می‌گویم که هر دعوی که کردم باطلست

چو گوهر در بغل داری ز بدگوهر چه اندیشی

ما به جذبه حق تعالی می رویم

زانکه نشان و نام تو نام و نشان نمی‌کشد

کز تیر دعا رخنه در افلاک نکردند

بخندد بر من چو بگریستم

زانک من جان غریبم این سرایی نیستم

ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا چرا

ومن راسی الی رجلی حدیث العشق منموق

با زشت نیامیزم هر چند کند نیکی

یا رب اظهر بدرنا لا تعبدوا اربابکم

که آن علوست و تو پستی که تو نقصی و آن کامل

می‌رود جان گران مایه به استقبالش

اشعار بونواس همی‌خواند و جریر

این یک گره دیگر بر زلف مشوش زن

در طریق ضبط او صیاد بی‌تقصیر نیست

بردار که کوزه نباتست

که هر سو شعله اندر شعله داری

تو را از گفت برهاند خمش کن

چون قرعه بگشته‌ام به پهلویش

آن گه قرار الفت با زلف یار کردم

وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را

کز خنجر عشق روی زردیم

تا نگردم گرد دوران زمن

کی ندیده دود از آتش ترک گرمی کن که خامی

سر با تو چون خشمین شود آن گاه وای آشتی

من شب و روز اندرون مکتبم

که با یار قدیمی یار بودیم

بر لب رسید جان فگارم نیامدی

هوایش چون دماغ باده نوشان

شحنه عشق چو با ماست ز کی پرهیزیم

ما تحمل نکنیم ار تو روا می‌داری

از معتقد شنو که شکر می‌پراکنند

ای رخ تو چو گلشنی وی قد تو صنوبری

نافم بر آن برید او آن دم که من بزادم

مویی شد و در میان نمی‌گنجد

بر سر ما هوس خاک سر کوی تو بود

چون کنم کس نیست تا گویم غم دیرینه را

فقیر فقرم و افتاده فقیرانم

گفته او را ای ملیک خوب‌رو

بدان ماند که در آبان نشیند ژاله برآبی

و آن گاه بر جنازه هر یک نماز کرده

سگ لنگ را بگوید که برس بدان شکارم

مسلمانان در آن حالت چه پنهان ماند اسرارم

کو چنان برقی که تا یک سر به سوزاند گیاهم

شاید ار می‌نبود صافی و ناب

نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم

اگر من جان برم صدخونت اندر گردنست امشب

بعد از غم رویت غم بیهوده خورانند

خبر ببر بر موران ز دشت و خرمنگاه

که می شکافد از او شقه‌های گفتارم

کز هر دو کون لایق او نیست چینه‌ای

آن که از سینه‌ی صد پاره سپرها دارد

از آن به خون دل آن را همی بیالاید،

ذره‌ای دزدیده‌اند از حسن و از احسان من

پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

عنبرش غالیه بوی و قمرش غالیه پوش

از ره نشانی یافته در بی‌نشانی می‌روی

مکش سر همچو فرعونان مکن استیزه چون هامان

لا یخاف رهقا من به محیاک قتل

با آن که در تکلم هر موی من زبان شد

یاسمین ابدال گردد خردما زائر شود

تو هم مر کشته خود را بیا برخوان یکی تلقین

بی او امتحانی نیز در بیداد کن ما را

الا که عاشق گل و مجروح خار اوست

تا سر نباشد ز آنک سر کافر شود از دوسری

من جفاکش از وفا نشکیفتم

در زیر تک فرس نمی‌آید

هم نسیمی ز گلستان عنایت نوزید

جان دادم و آه از دل ناشاد نکردم

زانک به عیب ننگرد دیده غیب دان من

ور بگوییم آن سخن دستور نیست

کند با دیده‌ی ما ماجرائی

غاشیه تو را کشد بر سر خود به چاکری

از صداع این و آن نگریختم

نوشخوارم در رهت گو خار باش

آن که از دست غمت خاطر محزون دارد

به رویش می‌رود از خون دل جوی

ما تا ابد جوان و دلارام و خوش قدیم

ز نقل وصل کاندر بزم خرمن خرمن اسب امشب

هر چه می‌بینم به چشمم نقش دیوار آمدست

چرا بر من دلت رحمی نیارد گویی سنگستی

بوسه بده به پیش او جان مرا که همچنین

از شوق زلف عنبری سرفراز تو

با خوی تو خوش فارغم از تندی افلاک

گر بنگری به دیده‌ی باطن محقر است

جان همچون قند را من زیر دندان می برم

پیش دو نرگس خوشش کشته نگر دل مرا

نروم ز پیش تیغت که بجان رسیدم

اگر بر دیگران تلخی به نزد ما چو حلوایی

هین شعله زن ای شمع جان ای فارغ از ننگ لگن

دل و دیده بدو دادم شدم مست و سبکسارش

قدح باده به یاد لب جانانه زدند

می‌دواند همچنان بخت بد از دنبال من

گر بنسوزد ز تو جمله بود خام خام

گر ز غیرت با نظر بازان به دست آن هم نکوست

بر اوفتاده مسکین چو گو نمی‌آید

کز عجز تو در تاسه حمام بمانی

مگیر عیب اگر من برون ز حد گردم

حلقه در گوش حلقه‌ی گوشت

یک چند چنان بودی، یک چند چنین باش

هنوزم آن قد و رفتار در پیش نظر مانده

کی از جانشان خبر باشد که آن تلخ است یا شیرین

ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی

زان تصور کن که هر شب پاسبانت بوده‌ام

تا عاشق نقشی ز کجا روح پذیری

آن باز بازگونه چون مرغ درربودم

ابر را در حین بسوزد برق جان افزای عشق

دوری نمی‌کند سرم از خاک پای تو

نکردی هیچ تقصیر، از تو دارم شرمساریها

به توست آگهی من اگر من آگاهم

چو اندازد هوای رقص جنبش در سر و پایش

کجا رود که هم آن جای جای می‌داند

در آتش عشق همچو خرده

چه مسکن ساختی ای باز مسکین

گر بمیرم به درد نپسندی

که بر بندد نظر زین دل فریبان

مرغ مسیحا نه‌ای بزم مسیحا طلب

سوزنش کرده‌ست چون تارم

چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما

زین بیش نیست حد لطافت که هستشان

شیشه شکست زیر پا پای کسی خلید نی

برهم از این چو بلبل صفت بهار گویم

تدرک ما لا یری انت لطیف الخیال

که آگه از نگه گاه گاه من باشی

که به از جانت اختیار نداشت

زانک قرار برده‌ای ای دل و جان ز جان من

نکرده در چمن سرکشی نمود هنوز

همه گویند که این ماهی و آن پروینیست

شاهی به در خانه بواب رسیده

وان شیشه معنی را پرصافی صهبا کن

گر دلی نبود نه بس کاری بود

من حکایت از رفته می‌کنم، او حدیث از آینده می‌کند

که همان بلای خاطر شود اندر آن جهانم

ز کمرگاه منافق سر زنار برآرم

ممنان را ز انبیا آزادیست

ور نور بدست آمد از نار مترس ای دل

مرا بی‌حله وصلت بدین عوری روا داری

ما چه موقوف شراب و می و افیون باشیم

گویی که نه ای محرم هستم به خدا هستم

ساده لوحی بین که این افسانه باور کرده‌اند

بس است چند نشینم چو آب در تک چاه

هین که من بی‌این کمر خوش نیستم

شحنه را بر سر بازار اگر سر شکند

کسایشی نباشد بی دوستان بقا را

همه مغزم چو در مغزم نشستی

وگر نرگس وگر گلزار و نسرین

از میان جان شدم ای جان من

هم پای به میدان نه، هم دست به خنجر کن

سینه‌ام چون دل فکار است و درون چون سینه ریش

ما در این داد و ستد پرداختیم

تا نه دوزخ بر تو تازد نه شرار

مرغ دلرا هر نفس در آشیانی یافتیم

و آن باد اگر هیچ نشیند تو نشینی

پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان

زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت ای پسر

من هم از روی صفا کار پدر خواهم کرد

زانکه بر جان من بی‌خانمان آمد همه

وجه محالیش بیانت کنم

مه بر فلک ز شرم تو سیماب می‌شود

گویی که در آن نیم شب از روز دری بود

هم به زمین درفکند هیبت او زلزله‌ای

چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من

آخر ز چو من مفلس دانی که چه زر خیزد

تار سر زلف تو نیفتاد به چنگم

قفلی که بود بر در گنجینه باقی است

اگر ز غم تن بیچاره را کمان کردیم

من که کشم که کی کشم زین کاهدان واخر مرا

اگر یک نوبتم در برکشی چون ساز و بنوازی

زین دام امان یابد جز جان امین یا نی

و استعشقوا ایمانکم لا تهدموا دارینکم

از آن بر نیک و بد فرمان ندارم

سر منزلم تو بودی هر جا که می‌نشستم

کز انفعال چشم تو بر پشت پا نماند

بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن

مباد خسته سمندت که تیز می‌رانی

هزار شکر بگوییم هر جفایی را

ماننده بوی گل با باد صبا رفتی

جز لطف بی‌حد تو آن را سبب ندیدم

همچو مرغ نیم بسمل مانده‌ایم

بشکست جام دوستان، نامهربانی را ببین

به نگاه کن سفارش که به جستجو نیاید

من به دست وی و از بی‌خبران پرسیدم

آنچ گیرند از ضیا بدهند باز

نام نیکو پیش بدنامان بود ننگی تمام

وگر نی پشت بخت خود شکستی

من از این معنی ز صورت یاد نارم لاجرم

گشاد از نظرش صد هزار چشم کمال

آهوی چشم تو را رم ندهم

هلاکم ساز باری فارغم از طعن دشمن کن

ساخت معراجش ید کل الینا راجعون

جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده

ولیک درخور امکان و اقتدار منست

گر تشنه بود صادق انعام کنی حالی

گردد هر لولیی صاحب طبل و علم

هر شکن از زلف تو بتخانه‌ای است

ما تیره نهادیم و تو روشن قمرستی

دایم این گلها مگر بر بار خواهی داشتن

زدم آن دیک در رویش ز بهر جوش شمس الدین

ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا

سزاوار بهشت جاودانی

هر لحظه باز جان‌ها تا عرش برپریده

بیخود از شربت لقای توییم

زان رو صفت او را بنمودم و بنهفتم

اشک سرخ و رخ زرد و تن لاغر دارد

سیمرغ به دام افتد و پروا نکند کس

ای ز لعلش مست گشته هم حسن هم بوالحسن

کاباد ساز کلبه‌ی ویران ما رسید

وان که شنعت می‌زند بر ساحلست

منگر سست به نخوت تو در این بیت و ترانه

لاجرم هم جوان و هم پیرم

من خطیری نیم خطر چکنم

وز راز دلم فتاد سرپوش

که طبیب آمد و در چاره‌ی ریش جگر است

چشم خمار کم گشا روی به ارغوان مکن

برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا

چندین چه کند زلف دراز تو تطاول

ای چشم ز چشم تو چریده

از کبر در پیاله خورشید ننگریم

بجز خارش ننوشانم چو در باغ ارم باشم

که زنخدان تو آتش به چه زمزم زد

این نه جرم ما گناه پای نافرمان ماست

گنج عیشیم اگر چند در این ویرانیم

ور بود پوشیده و پنهان به دوزخ در روید

بر ما آی زمانی که زمان می‌گذرد

ای حال غلط کرده با مار دگر رفتی

تو خون من ز سنگ خاره بستان

به چشم او نشاید جاودان دید

که به سودای غمت بر سر بازار نشد

افشای آن ز نعره‌ی مستانه‌ی که بود

هین که بی‌اغیار چونت یافتم

هر که شب گردد وگر خویش منست

آرامشی بسا کن بیت الحزن رسان

زان روز که پرسیدی گفتی تو مرا چونی

به دست نفس مخنث چرا زبون باشم

چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم

دست من و جعد سمن سای تو

بسته کمر آسمان به پیکارم

فانت الغوث و المجدی اذا ناجی مناجیکم

خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی

کاین ره که برگرفت به جایی دلالتست

مستی و خرابی نگر و بی‌سر و پایی

که بر گردون روی نارفته در گور

در خلا و ملا نمی‌دانم

هم لعل قدح نوش تو برده‌ست ز هوشم

که آساید کسی در سایه‌ی سرو سرافرازت

برون غار حق حارس درون غار شمس الدین

تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را

در عالم جان معنی آن می‌طلبیدم

تا تو ننهی در کلمه فایده زایی

سازوار اندر مزاج و تلخ تلخ اندر زبان

آن روز که بشکنی چو خشخاش

کدام تیر گشادی که خسته‌ای نفکندی

آشفته بودم پیش ازین هستم پریشان همچنان

بر آن رشته برو گلزار می بین

همت در این عمل طلب از می فروش کن

من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست

اگر زهر است اگر شکر مرا ده

در حلقه عاشقان رسیدن

از لب تو خواستن شکر که پسندد

که نویسنده‌ی طومار سیه کارانم

بیجان شده، تو اکنون بی‌تن چگونه‌ای

باز در گلشن درآید سر برآرد از زمین

پرس که از برای که آن ز برای نفس ما

طناب خیمه‌ی لیلی نیابی

در من زدی تو آتشی خوشی خوشی خوشی خوشی

بی دولت داد و عدل سلطان

ای نشانه شاد زی و ای نشانی شاد باش

آسوده‌ام ز گردش ماه و ستاره کن

من درد کشم ذوق می ناب ندارم

در حسرت نیستند هستان

همه را نعره زنان جامه دران می‌داری

روزگارم به سر زلف پریشان ماند

چو رسن باز بهاری بجه از چنبر روزه

خنک این سر خنک آن سر که دارد این چنین جولان

بر رخ زردم فشاند اشک درافشان من

کی کسی طاقت نظاره آن رو دارد

او می‌گذارد تا کسی فکر سرو سامان کند

ما خواجه عجبتریم یا آن

تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صدا

دامن جانرا بخون چشم جام آلوده‌ام

می‌بیند و می‌خواند با تجربه خط خوانی

آن مونس جان و دشمن جان

با جنگ تو یکتاام با صلح تو همدستم

با سپاه غم او طرفه جدالی دارم

وطن گذاشته ، در آرزوی گلشن تست

خوشتر ز هزار سرو و سوسن

سروی که در ره تو سرش پایمال نیست

خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست

گر چه اصیلکی ولی خواجه تو بی‌اصولکی

در وی تن خویش را بشستن

کم ز ذره نه‌ای او هم ز هوا می‌آید

به چرخم گر فروزان کوکبی بود

که در میان محک امتحان نمی‌باشد

بنشست خرد میانه خون

از شه و ساقی بگردانید چشم

مثال آب حیاتی که در میان ظلامی

که جمله قبه زجاجی شده‌ست چون تابه

وا شد ز تو با گشاد خندان

چو برگیری عصا گردم چو افکندیم ثعبانم

وین نیست یقین تو که در عین شکستی

بریز برگ که ابر امید آب ندارد

بی قرص بنفشه و فسنتین

چرا بر تیغ آه بیگناهی می‌زند خود را

هزار سال دگر گر چنین بهار آید

بربندد گردن زمانه

در شکست من بیان و صد بیان و صد بیان

مشک است یا عنبر بهم موی تو بر هم تافته

و آنجا که ز زلفت خبری مهره نهد مار

اگر همچون جرس ما را زبان آهنین باشد

بار دل هم دل کشد محرم کجا باشد زبان

از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا

طره‌ات گیرم و زنجیر به هم درشکنم

که پنهان شد چو بادی در غباری

آواره شدند چون غریبان

به پیش صانع جبار بودیم

خاطر نگهداریش را خاطر نشان ما مکن

گهی دیده‌یی سازد از عبهری

یا جان چراغ را چو روغن

اثر مهر و گیاهش نگرید

زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید

به هر دم این نگشتی آن نگشتی

از حیا گل آب گردد نی چمن ماند نه من

بی واسطه دادی تو وجودی ز سر جود

نوای عشق تو سر می‌زند ز هر بندم

آن بی‌محل سفر کن ما را خبر کنید

لیک نداند اشتری لذت نوشخوار من

ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا

بردیم آب خویش و مبی نیافتیم

جان خود چه قدر باشد در دین جوانمردی

سر از این روزن فروکن گر چه من چون سوزنم

زوترم دررسان سلام علیک

پاداش عمل در همه باب از تو نخواهند

می‌زدی خنجر و من پای تو می‌بوسیدم

وان لعل شده حیران در عزت کان من

پیرهن زان تن و اندام و قبازان برو دوش

دیوانه‌ام کند چو پری وار بگذرد

که بخشد تاج و تخت خود مگر چون تو کلهداری

ذره آفتاب تو این دل بی‌قرار من

در جان گدا و شاه افکنده

جلوه‌ی بالای دل آرای تو

تو می‌خواهی که من باشم سگ این آستان یا نه

تخت خود را من برآرم بر سر فرقد نهم

کی ذره‌ها پیدا شود بی‌شعشعه شمس الضحی

بر سر آتش و آبست ز بی‌آرامی

بر سر گور کشتگان بانگ نماز می‌کنی

آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم

ولیک اکنون بلاها را بلایم

پیش طبیب گفته‌ام صورت حال ناخوشان

گو یک زبان بر سر آمد سد زبانه باش

سوی گشایشگه عرصه عدم

مطرب عشرت به گوشم نغمه‌ی پر خال زد

کاین زمانم گوش بر چنگست و دل در چنگ نیست

کان همه است مشترک می‌نبود ورا فری

همه موجم همه جوشم در دریای تو دارم

چو ترک من ز سر بیخودی خراب درآمد

صبر باید به جور درمانش

روی خود بنما و از شادی دیدارم بکش

با کس نگویم این ز فلانی خریده‌ام

با ما چه همره می‌کنی چیزی بده درویش را

پیش رخسار او ز خوش نظری

فسرده تخته گهواره گشتی

می غلطم چون شاهان در اطلس و در اکسون

ز عاشقی و ز مستی زهی گزیده فریق

نرسد بدین قیامت که تو در قیام داری

بر زبان آرم که این سوز و گداز از بهر چیست

پس تو بگو ما به چه کار آمدیم

غیرتم از صد جهت راضی به مردن کرده است

ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد

افیون شود مرا نان مخموری دو دیده

گفتا ز شرم رویش رنگ نضار دارم

یک زمان در صفای معنی کوش

هنوز طالع برگشته‌ام به خوابستی

به یک پیمانه آن ساقی کش این می‌در سبو باشد

کالصلا بیچارگان ما عاشقان را چاره‌ایم

در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا

وین عجبتر که از آن مشک ختا می‌طلبی

بنما که بینم دولتی بس جاودان را ساعتی

تو پرده فروهشته ای دوست چه خوی است این

نظر را بر مشارق زن خرد را در مسائل کش

در زیر سبزه چشمه‌ی آب بقا ببین

ای من گدای کشور او پادشاه کیست

زان که در ظلمت نماید نقش‌های سهمگین

ز خاک صبح جزا مهر آن زمین بدر آید

هم بگیرد که دمادم یزکی می‌آید

از شیر عجب باشد بس نادره چوپانی

تا من از تو جدا بیاموزم

جان ببازند و پاک‌باز آیند

به بوی سدره ز کوی تو گر کناره کنم

باری تو چه مرغی و کدامت پر و بالست

تا نپندارد که ما تهی گفتاریم

بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا

کدام شربت خونابه کز غمت نچشیدم

هر پشه که پروردی صد همچو هما کردی

این بس نباشد خود تو را کگه شوی از خار من

با تو خوش است ای صنم لب شکر خوش ذقنم

اگر تو مست بیفتی شبی در آغوشم

مگر آب آن چشمه را زه نبود

چون ز رخ آتشین مایه صد پرتویم

هر که برد سرت گهر بخشش

کارش مدام با غم و آه سحر فتاد

آب حیاتی و حیا پشت دل و بقا تویی

بنای کار او بر بی‌وفائیست

از ذره ذره بگذر گر مرد هوشمندی

گاهی به یک تبسم دردی دوا توان کرد

که گاهی قطره‌ای ضایع شود هم بر گیاه من

ز آدم شده نی ز آل عباس

از چون مگو بی‌چون برو زیرا که جان را نیست جا

گمان مبر که برد باد ازو غبار بساحل

بی‌مرکب و بی‌پا روی چون آب اندر جو شوی

وین به لطافت همه تحسین نمود

ما بپزیم هم به هم ما نه کمیم از عدس

یکی قتیل دم تیغ او نکرده گناه

بر خوان ثنائی در دریوزه نبسته

بهای هر دری خرج سپاهان

کی باشد این ستمها گر امتیاز باشد

علی الخصوص که از دست یار زیبا خوست

یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده

بدینها داشتی مشغول خود را

مگر خار از گلستان می برآرد

بس که در کوه غمش ناله و شیون کردم

ساقی مجلس شود هم مست و هم مخمور باش

یا پدر از حجله برون آمدی

شکر خدا کرد و ثنا گفت دعاها

از خانقه به خانه‌ی خمار می‌رویم

ز فر دولت آن خوش خصال در دیده

گهی لشکر کش و گه مجلس افروز

بدان همسایه کان جا داری امروز

ور نه کجا ممکن شود از جای خود جنبیدنم

زمین و آسمان در جوهر و گوهر نهان باشد

اگر بیگانه گشتی جای آن بود

نهفتگی ز نظرها به صد حجاب ندارد

با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد

کو سینه ره بینی کو دیده شه بینی

پریشانست همچون روزگارم

که خوبی دارم و پیمان ندارم

برقع بگشاند و در خانه ببندند

زانرو که چون رقیب دغا باز نیستم

بینا کن چشم هوشمندان

کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را

می ارغوانی به روی غوانی

چو هی چفسیده بر دامان الله

یکی پر شیر و دیگر پر ز جلاب

محو است که عید است او باقی دهل و لم لم

کی توان با تو دم از حال گرفتاران زد

بر من مگیر نکته چو خوانم سمندرش

خر هم از اقبال تو صاحبدل است

از نرگسش نشانه تیر نظر نکرد

سایق علم‌ست این منتهی و مبتدی

تو آنی که خلاص مستمندی

ز ذوالقعده دوم حرف و سیوم روز

هم ز زهد خویش استغفار کرد

تا مرا آگاه از آن بالای موزون کرده‌اند

بازو مساز رنجه که حاجت به تیر نیست

دل از جوش شراب از پا درافتاد

چون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه هین بیا

خویش را دستخوش مردم بیگانه مکن

به زیر هر درختی خوش نگاری

وان درس تعلمش بهانه‌است

اگر از سوز دل دودی برآرم

راه امید بسته شد، چشم امیدوار هم

کلیدی وز در زندا ن غم این قفل بازم کن

از دست رها مکن که مستم

نایب ترکان چشم صد قدر انداز را

بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست

اندیشه گریخت بر کناره

بدید آن سنگها را روی دروی

پیران هزار ساله اطفال

خون ما قابل آن قبضه‌ی شمشیر نشد

هیچ عاشق را الهی هرگز این کوری مباد

به نام و نامه‌ای گردند خرسند

کرد او را هم بدان پرسش شکار

ماه مغنی گو بسرای مرغ صراحی گو بخروش

طره دلربات را بر دل من ببستیی

که باقی عمر دولت با تو رانم

ور چه که عف عفی کنند غم نخوریم ما ز عف

پی هوای توام گر بلند و گر پستم

هیچت ز هم‌آوازی این طایفه رو نیست

چو نیلوفر، سپر، بر آب شمشیر

اگرچه لشگر خط تو سر نکرده هنوز

وز جانب او عزیزتر نیست

ز عراق و از سپاهان تو به چنگ ما نوا ده

در دل از آن سوز اثر یافتی

چو زان چشم بینی تو بسیار باشد

زیرا که خرمنت را درویش خوشه چینم

خاکم به سر که قدر غباری نداشتم

پیشه ما چیست بجز بندگی

کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگ‌ها

وین عجبتر که تو خورشید جهان آرائی

باری تو نگویی ز کی مست و خرابی

وانکه بد و زنده بود زان ماست

نور بخشد شبش چو ایامش

که از هر حلقه‌دام عشق مرغ زیرکی دارد

نیست ما را طاقت و تاب جدایی اینهمه

سوی نهان خانه‌ی رازش گذشت

با تو صد زمزمه در زیر زبان بود مرا

چون می‌رود ز پیش تو چشم از قفا رود

نیابی بوسه گر چه اوستادی

به ماندی بی خبر چون سایه داران

تو درنگری به روی زردم

که چرخ از آن سر کو می‌برد به اکراهش

بسکه در زنجیر غم ماندم ز پا افتاده‌ام

عروسان فلک در جلوه‌ی ناز

شد حرف‌ها چون مور هم سوی سلیمان لابه را

وین چه حالست که حالت ز مه انگیزد مشک

به جان جمله مردان و بمردی

که آید سوی دهلی از پی رزم

دامن ز دل اندرمکش تا تن رسد بر بام دل

هم طبق گل بیار، هم رمق دل ببر

سیل بنای صبر و سکون کسی مباد

گرم ز توسن به زمین آمدند

چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی

عنبرفشانده گرد سمن زار بنگرید

به پیش دشمن نامرد من ده

سیل درآمد رمه را برد پاک

شورشی سخت در حصار افتاد

آن که در صورت زیبای تو حیران نشود

در کمینگاه نظر غمزه مگر حاضر نیست

آب چکد ز ابر بر اندام شاخ

لیک هم‌چون ماه بدرش بود رو

هجر را باش و سر کوی غم از دست مده

زیرا که ز شیرینش در قهر جدا کردی

که رایت برآرد به کشور ستانی

یا رب که چنین بهتان می گوید در رویم

سر این سلسله باید که محکم دارد

جهانی لاله زار چشم خون پالای من باشد

گه از دلها غبار غم زدایند

قدمها تا به زانو گمرهان دشت پیما را

هیچ ارمغانیی نبرم جز سلام دوست

به سوی طاق و رواقش مرو به شب جفته

بحیب هفت گردون ریختی گنج

خون دهی بر روی آن دلدار ده

که همه عمر ثناخوان و دعاگوی توام

ز هر دری که برانند بیش ، بیشتر آید

به دشواری سپاسم بیش گردان

فردا ملک بی‌هش شود هم عرش بشکافد قبا

طعنه بر عروس چمن مزن

اگر زان سان من و ما را برون رانی که هر باری

کاهل نشوی به سفتن در

در تو درآویخته همچو دهل می‌زنش

آخر بدان کمند گرفتار می‌شود

اگر خواهی که خود را خوارسازی عرض حاجت کن

ولی یاری نکردش بخت چندان

این نگاه غلط انداز نمی‌دانم چیست

کش نافه مشک در میانست

سر تو چنین چنین مکن مشنو سست و سرسری

حنا بر دست خود زینگونه بندند

هم در زمان نیاید هم در مکان نگنجد

که این معامله نفع از پی ضرر دارد

ذکر اسیر بادیه قطعا نمی‌کنند

بیا! وین شعله چندانی مکن کند!

چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا

عاقبت گشت دلم صید کمان ابروئی

دست به زلف او مبر هان که قرابه نشکنی

وزان نخل ترش خرمای تر داد

ید بیضا ز جیب جان برآریم

هر گوهر غلتان که به دامان تو کردم

چند روزی صبر خواهم کرد گو دشوار باش

به یک رشته درون صد قطره‌ی آب

زمین ز شوق به افغان و آسمان به خروش

ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد

غم هستی تو کمتر خور چه شیرین است بی‌خویشی

آلوده نشد به چربی میش

گاه خندان گاه گریان می‌زیم

حسن بنشست که من فتنه‌ی عالم گیرم

زین در میان حسرت و غربت ممات تو

ز مریم چند گاه آن نیز کم کرد

مست خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا

گشت در عهد لب شیرین او ارزان نمک

گفتا شکفته می‌شوم اندر نسیم یاریی

کمر بر بست گل در پرده داری

آن سوی دو ای دل که گه درد دویدیم

زندگی از سر نگیری تا نمیری ز آرزویش

کجا ظاهر کنم وین عقده‌ی پنهان که بگشاید

که هر کو سیر باشد زود سیر است

سزای حور بده رونق پری بشکن

میان خسرو و شیرین شکر کجا گنجد

من قطره و او قطره گشتیم چو همراهی

یکی را ده شدی نیروی کارش

یک ذره به سر نخواهم آمد

بس که به دور نرگست باده نخورده، سر خوشم

زارم بکشی کز که ستمکار ترم من

همه گفتند شهرا یک به یک باز

گه جانب شهر بقا گه جانب دشت فنا

در دو جهان مرا کنون نیست کسی به جای تو

بر جام می‌نبشتم این بیع را قباله

نه در گیرد به گوش آواز چنگم

تن میان خلق گو آحاد باش

با کشتگان عشق حسابی نداشتند

خاصه اکنون که تبسم به تقاضا آمد

کلید گنج ایمان نیز دادی

چنان شیرین که از دل می‌برد ذوق وفای او

گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد

وین دیده چو شمعدان خیره

یعنی که، نظام دین محمد

طاقتم نیست که فریاد از تو

که ز کویش تن بی تاب و توان برخیزد

کاین زمان با سد غم و اندوه یارم کرده‌ای

به تاراج شکر شد طوطی مست

ما بس خرابیم و تویی هم از کرم معمار ما

با قافله چین بخراسان گذری کن

ز اول آن کشاکش کش تو دادی

که خسف ماه روشن کن ذنب را

او به صورت مرغ باشد در حقیقات انگلوس

تا همه دم رطل گرانت دهند

که سخت رخش گریزی به زیر زین دارم

که شیرین کشت و خون بر خسرو افتاد

چو نم گیرد هوا ناچار بر آئینه‌ی زنگ آید

بی روی تو شاید که نبینند جهان را

پس آنگه عاشق کشته تو را گوید چو خوش خویی

کز فلک افتاد به سختی به زمین

کامیدهای باطل ما را شمار نیست

اول علاج فتنه‌ی آخر زمان کند

چین بر ابرو زدن و ناز و عتابش نگرید

بی رشته همی ننید چون مور

رطل گران هم حق دهد بهر سبکساران ما

و گرهست یاری من این دیده‌ام

هم پرده‌اش دریده و سرنا بسوخته

به دامان قیامت بسته دامان

کاندر آیینه زیان باشد نفس

روزی لبت رسد به لب روزه‌دار من

لیک باید جوهر قابل که گردد لعل ناب

به خرج آمد خزانه در خزانه

معذور دارمت که تو او را ندیده‌ای

خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست

که خورشیدی و عالم بی‌تو تاری

برهمنان داشت از آن مایه فزون

ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمی‌بینم

تیره‌بختی بین که هجران کشت در عین وصالم

حقیقتی پس هر پرده‌ی مجازی هست

ز اندرز و نصیحت رقعه‌ای چند

داماد خوبان می‌شوی ای خوب شهرآرای ما

همچنان امید می‌دارم بلطف عام او

ای تو در نیک و بد دور زمان پیچیده

گردد مه چارده جمالت

وگر گیرم در آن هنگام گیرم

دلخسته‌ی فراق چه وحشت ز کشتنش

ای خوشم حال و ای خوشم احوال

که در وی رخت بندد دل نه بندد

روح انسان پیکری تهمت بر آب و گل مبند

من از کجا و کسانی که اهل پرهیزند

گلی که خندد و گرید کز او فکری بینگیزی

بنشست به دومین عماری

عقل حیلت‌گر به کلی دست ازیشان برگرفت

غیر خطر در این سفر هیچ نشد معینم

یار غم بود و شکایت ز غم یار نکرد

معین کرد کابینی ز حد بیش

از جان و دل نوشش کنم ای باغ اسرار خدا

چو تاب و پیچ آن گیسوی چون مضراب می‌بینم

وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی

مرادی در زمانی داشت تحریر

چون کان لعلی یافتم من چون دکانداری کنم

شکر اندر پسته بنگر، پسته در شکر ببین

همچو من بی‌عزتی یا قدر و مقداریت هست

به صد زنجیر نتوان بست با هم

که شبنم در صبوحی جای بر گلبرگ تر گیرد

که مرا در حق این طایفه انکار برفت

بر ره او هزار شه آه شگرف حاصلی

دو منزل راست شد چون بیت معمور

بدهم جان و داد بستانم

قلم قضا ندانم چه نوشته بر جبینم

از رنج راه دور و درازم زیاده شد

گر از دولت بنازد جای آن هست

در بی‌دلی دل بسته بین کاین دل بود دام بلا

لعل میگون تو در پاش ولیکن در پوش

بر آن بالای گردون شو که بودی

چو مه بر آسمان گشتی حصاری

ور نه شکافد دلم خون بجهد از شکاف

در حلقه‌ی مرجانت سرمایه‌ی جان داری

بار تو ای نهال خودرو چیست

دربان درش به پرده داری

دستم از دهشت چو بید امروز می‌لرزد هنوز

مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگست

بیا بنشین بگو آن را چه کردی

مدان مرد، آنکه گاه عهد سست است

لاجرم هر ذره دعوی‌دار شد

دشنام آن شکر لب خوش تر ز هر سلامی

نشان تیر تغافل شدن که خدمت ماست

همه مستی شمر چون ترک هستیست

بر سر خوان مصیبت خون‌فشان

بعد از دو هفته یافتمش چون دو هفته ماه

دریای شیرینش کنم هر چند باشد قله‌ای

می از دلهای صافی گشته غماز

چو اندر خواب بشنیدی تو مرموز

عاشقان را درد عشقت بهتر است از تندرستی

دارد نشستگاه تو بغداد من

که موج غزل هاش در عالم است

که بدام آمده و نیست خبر دار هنوز

پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد

بگویم از کی می‌ترسم تویی در خانه‌ای ساقی

گریزان شب پرک هم سوی خورشید

می فروشان را غلامم، چون کنم، چون می‌پرستم

تا شده چشم مست تو هوش ربای عاشقان

کدامین بی‌گله را میکشد دیگر چه سر دارد

شناسائی ده جان خردمند

ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا

وز دل شده در عذاب دیده

از گوشه‌ای درآمد بنهاد در میانه

در آن ساعت برآمد بر سر تخت

صورت او چون قمر قامت من چون هلال

چون قدم در خیل مردان می‌زنی مردانه باش

این بود که ناگاه ز وصلت خبرآمد

بگشاد دری به مهمانی

حسن را دغدغه‌ی عرض سپاهست امروز

این نور تو داری و دگر مقتبسانند

بماندم بی‌تو تنها ای افندی

لیک شود کشته ز سر ما همه کس

با کسی نیز مشترک نبود

که بر لب آمده جان ها ز حسرت دهنش

کاش پرسد اول این معنی که خواب و خورد چیست

بی خودی از پای در افگندشان

گفت که دریا بخوری گفتم کری صنما

گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی

جز رقص و هیاهوی و مراعات افندی

مه و خورشید باهم شد مقابل

آتش و زخم می خورم چونک صفا بخواستم

روزی به شب توان برد، شامی سحر توان کرد

مرغی بود که یادش از آشیان نیاید

به نور دیده‌ی خود خار خاری

آمدم اینک که میدان را کنم پرشور باز

طعنه بر بالای عرعر می‌زند

درخت‌های عجب سر کند ز یک دانه

که صد شه را کند یک لحظه درویش

یا پایمرد گشتی یا دستگیر بودی

که به گوشش نرسد ناله‌ی بیداری چند

رحمی که پهلو می‌نهد آنجا دل آزرده‌ای

تا به هر آسیب رباید سری

به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا

که با سرشک چو عناب می‌کند بازی

گرم به دکان چه روی در پی رزق عددی

بزرگان وکارآزموده سران

وی ترک برون آ که به خرگاه رسیدیم

تا ز مجموعه آن زلف پریشان شده‌ایم

بازگشت از کعبه مجنون رند و رسوا همچنان

سوی دیو شد کژی و کاستی

تکیه‌ی نخل گران بار تو بر بستر ناز

مخالفت نکنم آن کنم که فرمانست

هر طرف گرمدار پوشیده

ز گفتار بیدار کارآگهان

حالی قدم ز صورت و معنی نهاده‌اند

یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند

بر زبانت بگذرد روزی کز آن غمناک حیف

به مردی بهر جای گسترده گام

یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا

گلستانی بر فراز سرو سیمین

وین قسمت چو آمد تو یوسف و من چاهی

همی سر به دانش برافراشتی

چه بی‌برگم ز هجرانش اگر در باغ و جناتم

که فتنه‌های نهانی به زیر سر دارد

هر چه گیتی پرورد در تحت امر اختیار

ز هر نامداری و هر مهتری

که بر تو عرض کنم قصه‌های دور و دراز

که ندانم به خویشتن پرداخت

پیران و جوانان را آموخت جوامردی

همی رفت هرگونه از بیش و کم

کاندرین ره تا ابد در بند موج و دم نباشی

سر کن به هر جفایی آنجا که پای بستی

او از شکاف روزن پرد بر آسمان!

نوشت آن جهاندار با دستگاه

قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

تو پیمان ندانی که پیمانه دانی

خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمه جاری

ز هرگونه آمیختم رنگ و بوی

ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن باشم

دل به دلبر می‌سپارد جان به جانان می‌دهد

هیچ عیبی نیست ما را نیز گاهی یاد کن

میان کهان و میان مهان

جهان ز فتنه‌ی نو خیز قد دلجویش

طراوت گل و بوی بهار من دارد

ز شادی آمدش گریه به سان ابر نیسانی

گهی شادمانم گهی پر ز درد

هم بره بینا و هم دانا بود

سبحه فکندم ز دست و جام گرفتم

آزار کشم گر ز تو بیگانه نباشم

بدان پاسخش بخت فرخ نهد

کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا

تا دیده چه آورد برویم

شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا فتی

چو بر اوج شد تاج گیتی فروز

گردن عقل و صد چو او بسته به بند دام دل

آب حیوان در لب نوشش ببین

اثر می‌دارد اما کی شب عاشق سحر دارد

برآسود شد ایمن از کینه‌خواه

نخجیر چنین را به خدنگ دگر انداز

همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود

هزاران باغ برسازی ز بی‌عقلی و شیدایی

فراوان خرد باشدم روز به

ای آفتاب جان من از قعر جان برآی

مگذر ز آشنای دیر آشنای خویش

دیوانه‌های طرفه به یک جا فتاده ایم

که ای پرهنر با گهر پیشگاه

کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار مرا

ما همه شادی ز رنگ زعفرانی یافتیم

برخیز قدم بر آسمان نه

برو خواندندی بداد آفرین

اینک رسن بازی خوش همچون کدو آموختم

عاشق آن است که دارای علامت باشد

هر سحرگه که ز خاکستر گلشن برخاست

برآید به دست تو این کارکرد

غماز بود اشک و عیان کرد راز من

آسمان بر چهره ترکان یغمایی کشد

ولیک او را کجا بیند که این جسم است و او جانی

به روز سپید و شبان سیاه

این چنین عاشق زارم آن کرد

مرگ را آسان گرفتم در کنار خویشتن

شادمان گشتم که با من همچنان باشد ، نبود

فروهشته تا پای مشکین کمند

تازه کن اسلام دمی‌خواجه رها کن گله را

عیب مجنون کنی و خیمه‌ی لیلی طلبی

به مانند دلم نبود کبابی

بسی زر و گوهر برافشاندند

مرده شو با موج و با دریا مکوش

پروا ز کس ندارد مست شراب خواره

حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را

دل ما پر از آفرین باد و مهر

او به فتراک خودش چون صید به سمل بست و رفت

صوفی طریق خانه خمار برگرفت

به یک رقعه قرانی را رهاند از بلا آری

سپاه پراگنده را کرد گرد

تا جمله به جملگی تورا گشتیم

طغرانویس دفتر او والی حجاز

به رنگ بال حواصل سفید پرغراب

همه بودنیها چوآتش برآب

بدرک بالصبح بدا هیج نومی‌و نفی

غلام سنبل هندوی ترکان

عروس پرده نموده‌ست مر تو را پرده

پس شاه بهرام لشکر براند

ز سرهنگ چه ترسم چو از میر بجستم

از مژه‌ات بر نگشت بخت نگون ساز من

جز جان زخم خورده‌ی خونابه بسته ای

زر و گوهر و جامه‌ها بشمرد

شد سوی باغ بهشت از دام این دار محن

خود حکایت می‌کند پیراهنت

سیلاب عشق خود را بر کار و حاصلم نه

گراینه تاج و شمشیر و داد

ای عجب یک چیز این و آن نمود

جامه را بدریدمی گر بی حجابت دیدمی

هر چه خواهد کوهکن تا من تظلم می‌کنم

به مال کسان از بنه ننگرد

ای ملک آن تخت تو را تخته این نرد مرا

در آشیان عنقا کرده ذباب منزل

چو داد آن باده ناری به اول دم فرومردی

که دارد به خان اندرون یادگار

از عربده کی ترسم من عربده پروردم

گریبان، چاک آن چاک گریبان است پنداری

می‌خورد با او کسی حیف از تو و حیف از شراب

جهانجوی با لشکر و گنج و کام

دیوانه‌ی بی دهشت گیرنده عنانیست

بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را

جنون را عقل‌ها کرده مریدی

ز بهر پرستش هم از بهر مهر

روی سوی حرمت می‌میرم

طایر دولت کجا تمکین دام من کند

که از ابرو گشاید تیر و تهمت بر کمان بندد

شد آن لعل رخساره چون زرد برگ

قهر به پیش او بنه تا کندش همه رضا

از گوهر قدح بنما لعل ناب می

بی‌فیض شربت‌های تو عالم تهی پیمانه‌ای

تویی که عرصه‌ی جاهت ندید ننگ تباهی

از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم

کز لب میگون او صهبای نابش می‌دهند

به دگر محنتیش نسپارد

گرچه هست از جهانیان ننگم

نظر بر آن تن و اندام نازنین دارد

کاندر همه روی زمین مسکین‌تر از من نیست کس

چون علی اه می‌کنم در قعر چاه

به شوخی می‌برم در پیش تو لنگی به رهواری

به حسن روی تو امکان ندارد

رفتم از آن آستان جان تو و جان دل

که گردد لال هر گه شرح باید کرد حال خود

لاله هرگز کی کند رمحی و سوسن ناچخی

استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم

ز رهگذار تو برآستان نمی‌بینم

کنند اجزای عالم مست شوری

آنچه بولی می‌کنی تازانج آبی می‌خوری

تا بسته بگرد تو همچون کمرست این دل

تیری که به سینه بی‌درنگ آمد

مهر خاموشیست چون برگ شقایق بر زبان

زین سه دو دارم یکی فرست نهفته

به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی

ور نکند حاکمست بنده به فرمان اوست

چه جنبانی به دستان دم چو روباه

وقت کوشش آسمانی تیغ هندی بر یمین

چو خود واله چو خود حیران ندیدم

که طفل اشک من از سر دوید بر سر راهش

زانکه در بوته‌ی غیرت به گداز آمده بود

استری ماه نعل و گردون دو

بجز خیال جمالت نمی‌نماید باز

خوابگه ساخته بر گوشه‌ی محرابی خوش

که او لطیف و سبک روح گشت و برجسته

در یسار و یمین دولت و دین

گوش بر این بانگ نهم دیده به دیدار روم

که بسی کوه گران از کمر انداخته‌ای

بلای دانش سد هوشمند کرد و گذشت

که آز را بنبشته است آب در کوزه

که هر که راست دلی حبیب جان دریده‌ی است

تا ز تو بر خاطری غبار نماند

تو آنی که هلاک مستمندی

چرخ رایان مشتری رویان

که اینجا دامن تر درنگنجد

که سیر جسم تا جان فرق دارد

اینهمه تند گشتن و در پی من فتادنش

وینست جرم من که نه خائن نه طامعم

خاک بر سر نفس نافرجام را

دستکان کرده بخون دلکم رنگینک

گر قند و شکر خواهی نک قند و شکر باری

هم به سقفی نیک عالی هم به بنیادی قوی

باشد تکلیف بما لایطاق

قرین کفر و ایمان آفریدند

که گذرگاه تخت جمشیدی

فارغ منشین ز جان نه آنی

زان جوهر جان دور که در پیرهنستش

ز سیم سینه تو کار من چو زر می‌گشت

با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

زنده شد بار دگر چون از صبا شاخ رزان

از موضع خود گذر نمی‌دانم

بر سر مهر نخست و عهد الستیم

یا ما بدین دقیقه‌ی مشکل نمی‌رسیم

که چون هلال به طفلی درآیدش کوزی

مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست

بساز شربتی آخر ز آب چشم قلم

چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی

کی جفت گرددی اگر آزاد و فردمی

خون ز دو دیده می چکد تیز مرو ز منظرم

هر که را کامی از آن غنچه‌ی خندان باید

این عرصه‌ی شترنج فرو چیده‌ی ما را

که نگنجد در انقیادش کی

که نه هرگز نگران گشت و نه حیرانی داشت

چو برجی کفتابش در میانست

فارغ ز ثواب آمد فرد از ره و بیراهی

تو خود می‌شناسی به علم فراسه

چون سایه مرا ز راه برگیرد

گردش لیل و نهار اگر بگذار

گر نمک آرد از آن راهی که جولان کرده‌ای

از محیط فلک فرو رفته

تا سهی سرو تو را تازه‌تر آبی دارد

گرم چو شمع بسوزی ورم چو عود بسازی

شیر سجود می‌کند چون به سگ استخوان دهی

خر و روباهشان بود یکسان

که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش

کو منظر زیبای تو بیند نظری چند

حسن است که می‌گردد و جویای نیاز است

یزدان همه نصرتت کند روزی

در رخت آثار مهر خود هویدا کرده‌ام

ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را

مر خاکیان را گوهری مر ماهیان را راحتی

کان دولت هست جاودانی

قطره‌ای خون است دل، در زیر طوفان چون کنم

تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی

تا به میل آتشین در چشم گریانم کشد

کانچه من جویم از این عمر تو آن کی جویی

پیداست از این شیوه که مست است شرابت

همچو فرهاد بده جان و بکهسار مرو

ای طلعت تو بیان نسیه

سرکش و بدخو میانه‌ی گله‌زاده

انما الروح و الفاد لدیک

جیب مهی گرفته‌ام، تا چه کند ستاره‌ام

آن مویها که سلسله جنبان حسن تست

پس بود قاعده‌ی نظم جهان چون ایشان

چو گوئی حیف از آن مسکین همین بس خونبهای من

او ز ناگه شد ز بخت نیک ما شیرین ما

همه دکان بفروشیم که کانیم همه

چو مویکی که ستاند هوا ز شانه‌ی تو

مشکل سفری پیش که چون هر سفری نیست

بر سر ز جعد مشکین چتر معنبرش بین

که سنگ تفرقه دورش ز آشیان دارد

کلام رشید آن خداوند خانه

تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است

شاهد جام را ز طارم خم

بترس از مات و از قایم چو نطع عشق گستردی

من بدو داد خواهم از سه یکی

که من خاکی ز سعی تو ز روی خاک برجستم

ای بسا سر که شود خاک سر بازارش

اگر به لطف بگویی که باز گرد بیایم

بی‌دعوی خدایی و لاف پیمبری

به کشوری که وطن ساخت عاقبت به سفر شد

ما سر فدای پای رسالت رسان دوست

نیست دهان عشق را جز کف تو علف دهی

نگاه داری تا وقت عذر غم نخوری

وز نور شمع رویت بی بال و پر نموده

ترسم از ضعف به گوشت نرسد فریادم

اندکی هم در مقام رشک فرماییم هست

که گفتمش گفتم که ای روشنایی

نه سواریست که در دست عنانی دارد

تا برد ز آئینه‌ی جانم می چون زنگ زنگ

هم پوست بردریده هم استخوان شکسته

گر به دست آوری از آن دو سه من

ما عاشق آن ساعد سقای دمشقیم

که از کمال تحیر مثال تصویرم

به این افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد

نوباوه‌ی احمقی برسته

شوی به ناز و بتان حلقه‌ی رکاب کشند

بدر وجود من چرا در نظرت هلال شد

مبین بد هیچ را ور نی تو غولی

وز روان و خرد ار هیچ بود به زانی

می‌نیارم تاب تو تابم ببر

تا قوی پنجه آن طره‌ی پیچان چه کند

منتظر صدای پا مهد کش خیال را

نام را جز نام تو ناخواسته

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

گفت بی او نیست یک مو در دو عالم شانه کو

بس قافله ره یابد در عالم بی‌جایی

سبب جامه خرقه کردن ماه

چنین خو از درخت تر بگیریم

طرز بازیم بنگر، شیوه‌ی قمارم بین

در سبوی خود شراب خوشگواری کرده‌ام

آستانش انجم گیتی‌پیمای

بر گردن دل سلسله از موی تو دارد

زاغ بانگی می‌کنم چون بلبل آواییم نیست

سوسن وار گشتمی سر همه سر زبانمی

آن همی باید که با قارون فروشد در زمین

که تا چون زین جهان رفتی بدان زنده بمانی تو

باریک تر ز رشته باریک مریمی

به فکر صید دگر باشد و شکار دگر

قلقلش گوش نانیوشیده

هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

تا کنون از صبح وصلش روشنائی یافتیم

تو نیز ای قالب سیار برجه

بس آتش و آب و خاک و بادیم

جان و جهان غلام تو جان و جهان تویی و بس

کی پی برد به سر حقیقت مجاز من

که نکو نیست ز عاشق گله از خواری یار

همت آمد بهینه پیرایه

فی بعدها عذاب فی قربها السلامه

کجاست مرد که با ما سر سفر دارد

کزاد شوم ز رنج و رسته

آنکه پیروزیست راتب وی

خلق برهم فتاده می‌آید

تا نشود در میان ما و تو حایل

جرم بازنده چه باشد که بد افتاد قمار

نمود از دل و دست تو مجمع‌البحرین

ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد

وگر چنانکه ترا قصد خون ماست بگو

قماش روح بر گردون کشیدی

از آن روز کز مادر دهر زادی

که احسان موفا داری امروز

که از کلاه نمد پادشاه تاجورم

ناوک پر کشی که داشت قدر

دست مه و آفتاب در گردن

شه حسن تو را تیغ تغافل در میان باشد

خویش را چون زلف او گه گوی و گه چوگان مکن

که از ترتیب‌ها بیزار گشتی

حاشا فلک کبود جامه

زنار و کلیسیا همی جویم

چشم عاشق همه شب باید بیدار بود

در عرصه‌ای که تیغ تو گردد زبان دراز

که بر انگشت نپیچند بدم بی‌خبران

چشم دریده ادب نگاه ندارد

جز خویش در آن حضرت بیگانه نمی‌بینم

کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری

که عشوه‌ای بخرم وان لباچه بفروشم

چرا ما از چنین سودی نفیریم

بین چه‌ها می‌بینم از دست دعای خویشتن

که عقاب دیگر آمد به شکار این کبوتر

یا خود مرا محل عیادت نمی‌نهی

پیش او اکنون به چندین اعتبارم شرمسار

که چشم سعی ضعیفست بی چراغ هدایت

که هم نوحی و هم کشتی جودی

دیر شد معذور می‌دار اندر آن اندیشه‌ایم

جان را به کمال دل رساند

محنت هجر تو گفتم که نبینم، دیدم

به بی باکی چو خود خوردی نه با فرزانه‌ای خوردی

تا به اندازه‌ی آن باز نخواهد ز زمین

ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست

کنارم می‌کند هر شب پر از خون جگر دیده

شیخا تو چو دلتنگی با غم چه هواداری

بوستان را نقش نیسان بندد اندر ماه دی

نک به زمین گاه خاک سهل برون جست دوش

سنگ بر سینه زنان سیم برانند هنوز

در میان گر احتیاج قاصد و مکتوب بود

گه به فلان گاه به بهمان شوم

جمله رنگ آمیزی و تردامنی

این دانه هر که دید گرفتار دام شد

نگاهش داری از طوفان نخسبی

وز رکابت زمانه ناپروای

بر سر پایم نشسته سر چه فرازم

که به هیچ حیله آخر ز کمند او نجستم

گو به چشم آن مبین مارا که ما آن نیستیم

هیچ مختار نزد یک دم بی‌فرمانی

اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

بحر و کان از موج دریای عطایت شبنمی

بی‌جان کی رود جایی بی‌سر کی نهد پایی

اومید همه به دانه‌ی تو

تویی جان را چو من رنجور باشم

نماز کرده‌ات را راستی باید قضا کردن

چندین به کوی او مرو خود را دگر رسوا مکن

گر تو گوییش بیا خدمت این طایفه کن

خال جانان دانه‌ی دل زلف ساقی دام راه

به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود

توشان از لطف خود برج حصین ده

نه من همچون توام کری و کوری

شما مستی اگر دارید از اسرار بنمایید

کز دیر و حرم رو به در دوست نمودم

من مفتی مسائل کیش محبتم

سایه بر کاینات پوشیده

ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

دامن گل بایدت سوی گلستانت برم

صافت چگونه باشد چون جان فزاست درده

راست چونان که طفل را دایه

زخمه به کف گرفته‌ام همچو سه تاش می زنم

در شیوه‌ی دلداری آتش نگر، اینش بین

بر قامت سرو بوستان بندم

آن سود ترا بود زیان نه

که کام بخشی او را بهانه بی سببیست

سر و زر هر دو فشانند و دعا نیز کنند

سر معشوقی مطلق در خلاء آموخته

تا ببینی دلیل این به عیان

جان هر دم از کمالت راهی دگر گرفته

که نه بر تربتشان مژده‌ی دیدار آرند

خوش نویدی داده‌ای اما نمی‌آری بجا

گران قلتبانی گران قلتبانی

بجوی از مردم صاحب کمالش

شکنج زلف چو ثعبان نهاده بر کف موسی

چندان صفتت کردم والله که دو چندانی

هفت اقلیمت که باقی باد، هفت اندام تو

پیش تصویر توست خدمت کوش

تا نشکنی ز سنگ ملامت سبوی خویش

آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست

کز کجا وز که و چون کسب کنم پنج درم

مباد کتش محرومی آب ما ببرد

جان عاشق به تماشاگه رضوان نرود

نظاره من بیا گر تو نظر کردن نمی‌آیی

هرگز از این سه مرتبه بیزاری

ز اژدها هرگز نترسی گنج جان آید پدید

هیچ در دل هوس سبحه‌ی صد دانه نکرد

مجوی و جوی ز حرص و قنوع در دل و سر

ای عقل خجل نیستم از تو که تو دانی

که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق

بدین صفت که بزاری وفات می‌جوئیم

الحق خدنگ مرگ را پاینده اسپر ساختی

به زیر سایه‌ی عدل تو خاصه و عامه

دست دزد از دستشان و دستیار خویش باش

حال دل گم گشته خود یاد من آمد

گر چه ز افسون آب از آتش برون آورده‌ایم

بیمار به شود چو تو زان راه بگذری

غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

غرقه حالی دست و پایی می‌زند

و آنگهان ز میانشان تو بوده بگزیده

زند از کوره‌ی مشرق زبانه

خود از سگان کویش آثار می نبینم

روز ما شب شده از طره هم چون شبهش

در جنبش کند سیر کیوانم

تا به کی تا کائنا من کان کنم

که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

وز ایشان در رگ جان نشترستم

در مکر خدا مانده آن قوم ز اغیاری

از زمین تا به آسمان مابین

ز رفعت‌های سوز او در این گردش خمیدستم

هر که بشکست در این میکده پیمانی چند

مردم و حال مرا یار ندانست دریغ

ما همه پیچیده در کمند تو عمدا

جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست

سخن قند همان به که مکرر باشد

در پس پرده رفته‌ای پرده من دریده‌ای

شب سایه‌ی آفتاب کرده

که بو که خاتم مه نیز در میان فکند

آلت زندگانیم، علت تندرستیم

عمرند از این رو که به سرعت گذرانند

طاقت مجنون برفت خیمه لیلی کجاست

بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد

کان ترک شکارافکن با تیر و کمان آید

با درهای بسته در خانه جواز می‌کنی

که بود زلف سیاهت شب و رخ مهتابم

مانند بلبل مست شو زو رخت بر گلزار کش

تا خون من نخوردی تا جان من نخستی

جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط

جانم ز فراق بی‌قرارست

در حضرت کریم تمنا چه حاجت است

با این چه می‌کنم که به جان جا گرفته‌ای

ز بی‌هوشی مطلق گوشواری

چو وحشی شد شکار کوه مالان

چون می‌نوشی خموش و مخروش

که از تیغ رو به قفا می‌گذارد

یک قطره بازمانده جامی مرا بس است

پیش ناکس همچو قمری طوق در گردن مباش

زین جفا رخ به خون بشوید باز

درد دل از باده دوا کرده‌ام

ندیدم از تو شیرینتر نشانی

وز می و مجلس اجتناب مکن

با عشق همی‌گویم کای عشق ببر خوابم

که به صد شعبده زین پرده پدیدار شدیم

هر گز نبود آن لب شیرین به کام من

که قیامت رسد این رشته به هم یا نرسد

به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد

چنین متاع ندیدم به هیچ دکانی

چو باشد عاشق او حق که باشد روح روحانی

سگ صیاد ز چشمش نرود صورت رنگ

راه آن زلف پریشان بازیافت

گر نداری تاب این سوزنده آتش خام باش

کاش تمام کش کند نیمکش عتاب را

دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست

که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست

یارب این صف زده مژگان ز کجا می‌آید

کلوخ خشک خواهی تا برآری

بلبل بفغان آید کز گل شنود بوئی

میوه‌ای اندر همه بستان ترش

منور شد چراغ چشم من از شمع رخسارش

بر لب ستاده منتظر تا از تو فرمان کی رسد

صبر و آرام و قرار از دست رفت

ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار

مهرت آمیخت در دل من

گهی گویی که این غم را چه چاره

دشت پر زمزمه و طرف چمن پرغلغل

گر داشتی دل تو یک ذره استوارم

وه که بر خرمن مه خوشه‌ی پروین داری

تاخت در میدان و بر بسیاری لشکر ندید

بی روی تو خوابگاه سنجاب

و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد

حال یک جمع پراکنده‌ی آن زلف پریش

آن کهنی کو دهدم هر نفسی جان نوی

ز آنکه عادت بعنا و الم او کردیم

ور بر اسب فضل بنشیند کجا دارد ردیف

در جهان جلوه‌ی آن حسن جهان گیر نبود

همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد

یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفته‌اند

به کوی میکده دیگر علم برافرازم

کو سر زلف تو آماده کند زنجیرم

وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی

آتش رخ بر فروز و آتش ما را نشان

چندین غلط یکان یکان چیست

تا تو قرین قمر زلف دوتا کرده‌ای

مرا آخر به کام دشمنان کردی ، نکو کردی

چو ابلهان همه از راه عقل بر می‌گشت

مستان تو خواهم که گزارند نمازم

تا سراسیمه‌ی آن طره‌ی طرار شدیم

چند گدازید شکر تا تو بدو درنگری

چو من دلشده با دیده‌ی گریان بروم

من راه دهان بستم من ناله نمی‌آرم

که بر کسی نگشاید در بهشت برینش

به دل گاه جوی و روان راه جوی

تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت

که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

محروم من که در حرم دوست محرمم

گفتم برو ای مسکین هشدار چه می‌جویی

قد ذبت فی نار الهوی هذا نصیبی لیلتی

زانکه آه از تنگنایی می‌کنم

که از هر سو هزاران کشته‌ی خونین کفن داری

بزرگان ایران و مردان گرد

من بنده فرمانم تا دوست چه فرماید

که امید کرمم همره این محمل کرد

بنگر چه میکند نگه ناتمام او

که از نسرین و نیلوفر چریدی

وین طرفه‌تر که ملکت سلطان طلب کنی

تا اختیار دارم کی باشم اختیارش

نظری شب همه شب بر مه و پروین دارم

کنون شاه دارد به گفتار گوش

تا خاطرم معلق آن گوش و گردنست

با خیال تو اگر با دگری پردازم

که بی‌تقصیر یوسف را نباید متهم کردن

بر درخت جسم جان نالان شده چون فاخته

ترک تو کردمی و خویش از همه وا رهاندمی

جان متحیر بماند عقل فغان در گرفت

هر نکته که شیرین لب او گفت شنیدیم

نهان گشته زو چشمه‌ی آفتاب

که یاد آب بجز تشنگی نیفزاید

به هوای سر کوی تو برفت از یادم

در عالم مودت هم پست و هم بلندیم

شاهد دین را میان ممنان برخاسته

صحبتم را زانکه شمع خاورم

چو شمعم جمله گشت آتش چرا اندر لگن باشم

ندانم روز کی خواهد شدن شب های هجرانم

دو روزه به یک روزه بگذاشتی

در دل نیافت راه که آن جا مکان توست

که در کمینگه عمرند قاطعان طریق

جواب داد که رمزی ز چشم پر فن من

درون پرده تو بس بی‌قراری

معینست که نبود برون ز پیراهن

در پا فتاده گوشه‌ی هجران گرفته‌ام

جانب من گر نظری داشتی

بگویم همه گفته‌ها بشنوم

هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت

بازپرسید خدا را که به پروانه کیست

بر تو کی آسان شود هر مشکلی

در قرص آفتابی پاک از گناه و خرده

وی نفحه‌ی مشکین مگر از طره اوئی

بر آن یار نکوروی وفادار بگردیم

پیش کرمش رفتن ناکرده ثواب اولی

بدو نازد و لشگر و تاج و تخت

اینست که سوز من نهانست

که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد

خم ابروی کمان دار نداری، داری

مبارک جا مبارک خاندانی

ز دست فکر پریشان و خواب شوریده

پیش تو یک مسله تقریر کرد

گر گذارد عشق در دست اختیاری

به کاخ آرد از باغ بوی گلان

لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند

تبارک الله از این ره که نیست پایانش

کاین است دوستان را پاداش دوستاری

آن جهان بین وین جهان آمیخته

خاصه کشتی خلل آورده و دریا در جوش

این سوی نوش آن سوی صح این جوی شیر و آن عسل

گر تو بر باد دهی زان خم گیسو تاری

همه خیره دل گشته و جنگجوی

به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد

نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

گر از بیخم بیندازی و گر شاخم بسوزانی

بربود به قهر از من در راه حرمدانی

کس نبرد نام گل بمجلس رامین

گوا باشید ای مردان که من خود را فنا کردم

در دام من نیفتاد صیدی ز هیچ وادی

فراینده‌ی فره بنده اوست

که بیش زحمت اغیار در نمی‌گنجد

که فکر خویش گم شد از ضمیرم

تا مگر جمع کنی حال پریشانی چند

که مردن پیش دلبر به تو را زین عمر سردستی

عالمی قند در نمکدانی

از بهر دو سه خمار برخیز

لیک قهر آن به که گاهی باشد و گاهی نباشد

به جوی آبها چون می و شیر بود

دیگران چندین قدح چون خورده‌اند

وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست

گر در این کار مرا غایت ابرام نبود

خاشاک کجا باشد در ساغر هشیاری

این زمان همرنگ او شو نیز تا همدم شوی

نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر

با نقش چهره‌ی او روی چمن بپوشم

کنون روز آسایش آمد بسر

نتوان گفت شمس یا قمرست

طبیبم قصد جان ناتوان کرد

بلبل دستان‌سرا هم داستانی می‌کند

این جاست تماشاها تو مرد تماشایی

که تو تا فوق عرش تو به توی

به جان تو که بی‌او هم بسازیم

بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست

چو خورشید برزد سنان از فراز

زانکه صورت نیست آن جز معنوی

که این مفرح یاقوت در خزانه توست

فرهاد بدانی که چرا سنگ بریدست

گلوله‌های پلیدی برای جلاله

ازین نه بم نوای زیر داده

پس ز برای چه دوتا مانده‌ایم

که بادل باشد الا بی بصارت

به تیغ و به گنج درم برترم

این لباس از سر براندازید هین

شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز

که دوستان وفادار بهتر از خویشند

چه شد چون در زمین خوار رفتی

گر در ره درد مرد اویی

که تا شکر بگویند که ما از چه رهیدیم

گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست

نبندد میان پیش رخشنده گاه

یک نفس اندر خور زنارمی

ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد

امید هست که خارم ز پای هم به درآید

شیر و نبید خلد را نیست حدی و غایتی

بی عشق مدار عاشقان را

دل عشاق به سر می‌آید

خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست

سوار جهاندیده همتای سام

زانچ تو کردی بدین نتوان رسید

مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست

کجا روند اسیران که بند بر پایند

تا مثالی وانمایم کان چنان بگریسته

جمله‌ی آفاق در فرمان بدید

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

عجب آنست کز او خون جگر می‌نرود

نبیره‌ی جهاندار کاوس کی

باز ده از لب هزار جان که توانی

تا یار سر کدام دارد

وی دست نظر کوتاه از دامن ادراکت

ای زهره صد مشتری ای سر لطف ایزدی

تو می‌دان آن نفس از خود برایی

دور دور از خویشتن باید شدن

ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد

دلیرست و دانا و هم رزمساز

از خون عاشقانت روی زمین بشویی

جای دل‌های عزیز است به هم برمزنش

که خاطر پیش منظوری ندارد

چرا مانند سلطانان بر این طارم نمی‌گردی

برمکد از عرق آن سرگشته خون

که گرمم پرس چون بینی که گرم از سرد می دانم

تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت

به زیر کلاهش همی تافت ماه

بر طره‌ی هفت سقف مینا

وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد

نیک نامی در او چه کار کند

زین خدمت پوسیده زین طال بقا چونی

باز برگیرد شود در پیشگاه

آنچه هلاکت به زخم تیر بر آورد

لیکن به زیر سایه طوبی چریده‌اند

به پیش پدر شد پرستار فش

چون بماندی در غریبی شهر بند پنج و چار

هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

نرسیدی بگرد جولانت

فارغ ز شب و فردا چون باشم فردایی

چون منی را آهنین سازد قفس

که او یک مشت خاکی را کند در لامکان جایش

با قدم خوف روم یا رجا

که آهرمن بدکنش را بکشت

هرگز کسی ندانست گنجی بدین نهانی

سودای دام عاشقی از سر به درنکرد

خلاف آن چه خداوندگار فرماید

جان به تو روی آورد روی بدو گران کنی

که حق بی علتی کرد اختیارت

گاهم اندر ره اسرار کشی

مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را

خردمند و روشن‌دل و یادگیر

یا نه، در عشقم به ترک سر بگوی

که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم

روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

اندر طواف نقطه چو پرگار آمده

نفس چگونه برآید کنون ز صبح وفا

کز دولت نور تو مطلوب طلب دارم

که از بانگ بلبل به سودا روند

فرود آمد از جایگاه نشست

چار دیوارش به زر بنگاشته

مضطرب حال مگردان من سرگردان را

ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار

جان بود در آن بیعت با عشق به تنهایی

بگشاده دهن به دلستانی

کان که اینجا گم شد آنجا شد پدید

برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت

همان تاج با کاویانی درفش

وز خجالت کار شد بس مشکلش

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

هر کو به شر کند میل او خود بشر نباشد

تو را خواهم که در عالم بمانی

سرگشتگی است مصلحت ذره در هوا

جاء الکرم الادوم جاء القمر الاقمر

چون ماهی اوفتاده در شست

یکی کوه پارست گوی روان

بر سر گوهر فراوان گشته‌ام

اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست

یا لطف صورتیست دگر حشو عالمست

زهی اقبال و بخت و جاه روزه

بجز کویت ندارم خان و مانی

که کمر ماند بی میان از تو

گل به دستت خوبرویی پیش یوسف می‌فروشد

جهاندارشان رانده و کرده خوار

هم عیان کشف هم اسرار داشت

مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست

چشمی و هزار چشمه آبست

نقد در کاغذ است پیچیده

یعنی که رگی و استخوانی

سرتیزم سرتیزم پربادم پربادم

با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست

همی برکشید از جگر سرد باد

از میان انبیا و مرسلین

ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر

این خرقه سترپوش زنار

دست کی رسد در تو گر پای نیفشاری

کاخرین روزی به سر باریش مرگی درخور است

چرا باید که دست از تو بشوید

وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نیست

که شاهان ما درگه باستان

آفتاب جان و ایمان همه

آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد

به خاک پای تو وان هم عظیم سوگندست

فرشتگان مقرب برند از او بهره

او جنب میرد تو زو پاکی مجوی

از بیابان‌ها سوی دارالامان آوردمش

تا مشغله و خطر نباشد

چراغ بزرگان و اسپهبدان

سرخوش شو و دست در میان کن

و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست

در مشک تتاری نی در عنبر و لادن نی

یار خواهی، گفت خواهم ای سوار

بر امید کیمیایی می‌زنیم

که گلی همچو رخ تو به همه بستان نیست

جهاندیده و پاک و آزاده‌یی

کو چشم که بنگرد زهی روی

زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

انگبینست که در وی مگسی افتادست

بر کف بنه ساغر هلا بر رغم هر غم باره‌ای

که بسی زیر نمک پسته‌ی خندان دارد

استاره و مه ز رشک در جنگ

سزد که مادر گیتی به روی او نازد

ازان نامدارن برآورده یال

بدو بنموده‌ای دست تو زان پاک

به مذهب همه کفر طریقت است امساک

نکنی که چشم مستت ز خمار برنباشد

ابد امروز فردا این عروسی

معلوم نشد خود که چه چیزی به چه مانی

اما چو تو را بینم از خود خبرم نبود

انگشت غیرت را بگو تا چشم عبهر برکند

بر تاج و بر تخت او مگذرید

سر فروآرد به چیزی دون ما

گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد

پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست

ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری

بدو گفت ای اسیر آب و جاهی

هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار خویش

هر که بدین صورتش کشند نمیرد

بسان یکی دیو جسته ز بند

آتش اندر آب حیوان می زنی

سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

نظر بدوز که آن بی‌نظیر می‌آید

پنهان پنهان فی ستر الله

مهر و مه را پشت پایی می زنی

لب فرو بستم قلم کردم زبان

حرت و المامول نحوی ما احتیالی ان هجر

وکرد ایزدش را برین بر گوای

از هیچ هیچ ناید ای جمله تو تو دانی

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

دیگر از وی خبر و نام و نشان می‌آید

که گردد در به در در عشق لوتی

دایما اندوهگین و مستمند

آن رخ خوش طلعت زیبا ترش

خون دل بود که از دیده به ساغر می‌شد

دهد بندگان را به جان زینهار

به بر عاشق شوریده خبر می‌آرد

تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم

چو آفتاب برآید ستاره ننماید

چو موسی گر کمر بندی بر آن کوه کمر باری

زلف بفشانی و از هر حلقه چوگانی دهی

بازش از چنگ او رهایی نیست

تا ببرم از سرم زحمت خواب و خمار

بیارای پیل و بیاور سپاه

در بیابان فراخت تنگناست

چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست

که بپوشم ز چشم اغیارت

ای تو خود را در میان پنداشته

هر دو کردندی پسر را پیشوا

شدم مست و قلم‌ها را شکستم

چندان بچکانید که بر سنگ نشان کرد

همه رزم‌جوی و همه نیزه‌دار

خرم بود آن بلاد و آزاد

بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد

که مبادا که چه دریام به ساحل نکند

درآور باغ مزمن را به پرواز و به طیاری

وان دگر را دایما آرام داد

که جرم من ز من است و بلای خویش منم

آوازه اش از خانه خمار برآمد

نجویم بدین روی پیوند کس

پیشوایی باید اندر حل و عقد

زین سیل دمادم که در این منزل خواب است

انصاف ملک عالم عشقش مسلمست

وز لطف تو هر خار برون رفته ز خاری

چنین واله چنین حیران دریغا

موج موج خون فراز جوشش و گرمای دل

نه در حنا که در خون قتیلست

سوی نامور خسرو و دین پذیر

فرخ آنک از های و هو درهای هوست

ناز از سر بنه و سایه بر این خاک انداز

نیکبخت آن سر که سامانیش نیست

الا ای اهل هندستان بیاموزید هندویی

لاجرم تا بود ازو تحقیق ریخت

وز همه کارث جهان یکبارگی بیگانه شد

وان که درآمد به کمندت نجست

مر او را نه استاد هرکش بدید

بر زه که کند چنان کمانی

ولی می‌ریخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد

که یاد تو نتواند که یک نفس نکند

دل ما را مشوران خانه خانه

عاقبت هم سر پر کبر نگونسار کنی

گر مردنت آرزوست مگریز

باز گردد خشک لب دستی تهی

ازو زشت گفتی و طعنه زدی

نه یک همدم نه یک دلدار دارم

که روز واقعه پیش نگار خود باشم

جان طفل لب از شیر تر تن ناتوان سبحانه

عجب بردی اگر بردی تو جانی

جان بر تو فشانند چو پروانه جهانی

تسبیح بیفکندم و زنار ببستم

یک دمم فرمان یک طاعت نبرد

که ای پروریده بنام و بناز

دام من زان نرگس رهزن نهی

به هواداری آن سرو خرامان بروم

هم جهان نادیده خواهی مرد تو

تا دو صد حلاج عشقت بر رسن پا کوفته

همچو باد وزان همی‌یابم

سپاه وصل برآرد علم زهی اقبال

با بلبل عشق خود هم آواز

ز هر سو برآمد دم نای و کوس

به چشم عقل کم از ذره است هر دو جهان

می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم

جمله‌ی شب می‌کنم تکرار عشق

به حق خویشی ای ساقی که بی‌خویشم تو بنشانی

یا مسلمان یا بمیرد در میان

پس به بوی وصل تو چون خواستاران می‌رسد

کس به هیچی کی دهد چیزی به کس

تو گفتی که بیستونست راست

صاحب اسرار سلونی آمده

جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

از دل پر نور ذی النورین یافت

تو اندر کشتی پربار چونی

از سر مویی هزار سر بربایی

رها کن داد و رسمی دیگر انداز

جمله ز نقد علم نمودار آمده

ز ترکان شایسته مردی هزار

که مبادا که در فراز کنی

بی غباری که پدید آید از اغیار بیار

تا رسد پایم به دست پادشاه

چو سر درکرد خمر بی‌خماری

واشکارا شد در آن وادی دو راه

در روی زمین یک تن هشیار نبودی

که تا صد دیده در یک دم شود زان نور نورانی

وزان راه گشتاسپ آگاه بود

کفی بحر و نمی امطار گردد

زهی رفیق که بختم به همرهی آورد

کز چه اینجا آمدی بر گوی حال

وزین خوبان نبینی گوشواری

از محو صفات صنع یزدان

چشم نهم سوی مال او دهدم گوشمال

هرگز برون نگنجد بوس از چنین دهانی

به سربر یکی نغز توزی کلاه

کس بدین سر نیست دانا چون کنی

آیا بود آن که دست گیرد

زیر هر آواز او رازی دگر

بر او بنگاشت هر سویی نگاری

عزلت از خلقم پدیدار آمدست

ز خط سبز طغرا می‌درآرد

خاکسارش سر فرودادی به خاک

حذر کن تا سر مستی نخاری

زو تصرف در چنان قومی خطاست

سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست

کی رسم در گرد سیمرغ عزیز

درون برج نوری اه چه ناری

هر شب سیاه کاسگی او ظهور یافت

شه باز بکوفت طبل شهباز

آنجاست اگر رسی بجایی

نه رنجوران ما را می‌گذاری

ز تف دلم به عالم پس از آن اثر نبینی

خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب

از دل پر عشق خود آتش زنی در جاه و آب

بسی رگ‌هاست کان تیره است و تاری

ز بیم خار سر رمح تو دل خارا

ناموس شوخ چشمان آنجا نمود خوابی

روزی که چو من شوی بدانی

قراری و قراری و قراری

کس نمی‌جنبید در صحرا و دشت

عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد

از درون طبع منکر ریب و شک بیرون برم

در پوست نمی‌گنجد از لذت دلداری

کار بس مشکل پدر را اوفتاد

چرا در عشق همدیگر نخوانیم

امید خلاص ازو چو تریاک

ای دل به جفای او جان باز چه می‌پایی

همچو من نیست هیچ تنهایی

نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست

که به بحر در نگنجی و ز قعر بر نیایی

که تو از لعل‌ها در می‌فشانی

چند پاره رشته بودم ریسمان

توشه‌ی این راه جز فنا نتوان کرد

بر درختش کرد مرغی آشیان

وز بهر سه نان تا کی شمشیر و سنان بینی

به ز چون تو صد هزاران، بی‌شکی

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

گفتم چکنم جانا گفتا که تو می‌دانی

عاشقان از لاابالی اژدها را کوفته

این چنین کس کی کند عنقا به چنگ

کز وی مثل خرگه صد بند کمر دارم

زانک بی جانان ندارم برگ آن

خواجه مگر ندیده‌ای ملک و مقام ایمنی

ولی پیچیده سر از پیش عالم

پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد

خلق را از حد بشد سودای او

درآید بار دیگر از وصالش در فلک تازی

از کجا آوردی این عالی مقام

صد توبه به یک کرشمه بشکستش

تا سلیمان را تو باشی رازدار

آخر ببین احسان من باشد که با ما خو کنی

بر چهره‌ی او چو روز پیداست

گرش همچون قبا گیرم در آغوش

پس برافکن دیده و دیدار کن

پر پرخون سوی جانان آمده

بی دل و جان صد هزار سر عیان افکنی

سرش را می‌بخاری اندر این دل

جمله‌ی میدان نیشابور خاک

فتنه خورشید گشته آفت گردون شده

گنجی نیافت هیچ کس از بیم اژدها

ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست

پس بدو گوی ای ز شه افتاده باز

جان مجنون ارمغان از سلسله

پس کمان کین به بازوی افکنی

قسم من آه آتشین افتاد

خار در چشمم شکست اندر رهی

چشمه مشک دیده‌ای جوشش خنب باده‌ای

ندارد درد من درمان کجایی

کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد

زانک او را نیست تاب آفتاب

بسوزد جمله عیبت را که او بس قهرمانستی

پیش آر قرابه‌ی مغانی

مجرم عشق است مکن مجرم خود را تو بحل

بسیار چیز هست جز این شرط روزه‌دار

کز شاه رخ من بر کاری است نهانی

کاژدر شد و از عصا برآمد

بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک

وای که از فرق توست تا به قدم بندبند

مستان خرف از مستی آن جا قدح و می نی

نه اینم و نه آنم تن داده به رسوایی

در زیر دام دنیا بر بویت آرمیده

فی‌المثل در پیش ایشان گر من از خر گویمی

نی به وفا نی به جفا بی‌تو مبادم سفری

خرسند گرد و رنج جهان بیش ازین مبر

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

نیست چون من به جهان از غم درویش غنی

چو بر بام فلک رفتی ز خشک و تر چه غم داری

در نقش نگینش اسم اعظم

ز بامت سرفرو چون ناودانم

رفت بر من از قضا کاری نه نیک

نیستیم را تو لقب هست نه

که تویی کز جهان سزای منی

جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت

که خط دادندت انس و جان به خوشی

زهی شنگی و طراری زهی شوخی و پیشانی

گفت این نان را عیالت داد و بس

در منت به زین نظر بایست نیست

بر دکان پوستین دوزان شهر

که جان دادی برای خاکدانی

جامه نیلی کرده‌ام از درد او

ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم

گر همه ز آهن بود گردد خراب

وان دماغ از مغز خالی می‌شود سوی سمک

شراب الفت وصلم چشانی

بکش او را و خونش را بیاشام

بر سر چارسوی رسوایی

کرمت خامشش بنگذارد

مانا که دگر مستی یا واله و سودایی

که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد

در خرابی بایدش رفتن چو مست

گویی آن نیست بدین آسانی

مباش از خرده‌گیران کنونی

در دفتر عشق تو نظر کردم

گر جان طلبد درآ درآییم

که نور آفتاب آنجا نگردد جز به دشواری

روزی به صد زحیر همی با شب آورم

می‌زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز

صد هزاران ساله طاعت از ملک

از سایه‌ی خورشید نه رنگی و نه بویی

عقل از لایعقلی رسوا شدی

محتسب عقل را دست فروبست دوش

سلطنت کی زیبد از مشتی سقط

ملکی می‌کند نه شیطانی

پس طره نیز مفشان گر فتنه می‌نشانی

ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست

مشک از آن مور شب موی برد بر خطا

سه قدح می طناب می‌باید

از قضا دیوانه‌ای او را بدید

که روز حشر دیوان برنتابد

خاک بر فرقت که مردار آمدی

پایه‌ی طاقتم بلند کنند

بر نگیرم ز خاک پیشانی

گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی می‌زنم

جان در ره اضطراب بینی

نه زان قبل که ستوری پگاه تر بفرست

خواجه‌ی او باز می‌نفروختش

تصون مهجتنا من اصابه الانصال

این چه غم باشد، سزایت بیش از ینست

ترکیب حروف و رقم گرفته

از دست خود امروز همه جامه دریده است

زان شب که من از غم به دعا دست برآرم

بر سر آن آب از پس رفت نیز

تخته‌ی دیگران چرا بسترد

لاجرم چون تو شدی آبش نبود

اگر از شراب وصلت ببری ز سر خمارم

جبه‌ای نبود ترا به ز آفتاب

روزگار از پایه‌ی تخت تو برهان یافته

خورشید صفت بمانده تنهایی

از دولت هجر تو کنون دور نماندست

ریختن دارد بزاری برگ و روی

طبع با روی تو بیزار شد از حورالعین

هم برای جان او در باخت جان

نیست عسل خواره را چاره ز زنبور خویش

که وقت هست که سر تیزیی نماید خار

این سخن از وی دلم باور نداشت

ز سر طعنه در چمن شکنی

بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست

اطلبو العلم و لو بالصین ازینست

ای رشک جان زهره بیا جای او بگیر

سزای قبه‌ی زرین که بر سپر بینی

طفل راه است اگر منتظر فردا شد

خاک از ظلم تو بر سر کرده بود

گرگ بی‌داغ طاعتت میشست

راه پیمودم به پهلو هفت سال

جام می مغانه هم با مغان توان زد

چو مرا بسوخت عشقت چه بر آتشم نشانی

مرغ لذات و عیش خوش نپرید

بادی به دست دید به سودا دراوفتاد

پرمی رخشنده همچون چهره رخشان خویش

هم دلش آغشته هم جان خسته بود

اندر آن دارویی که آمیزد

همه جهان ز تو پر گشت و تو برون ز جهانی

بس آب روی که با خاک ره برآمیزد

آنی تو که ضایعش نمانی

به نسبت چون ثری پیش ثریا

این چه جای تست آخر بازگوی

از بی رویی چو روی ما دیدی

آن غلام از بیم او بگداختی

جان به جاروب هیبت تو برفت

هم از روح معلی بر گذشته

وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم

هر دو یک آبست، سر این بگوی

که با تخت زمرد بس نیاید کوشش مینا

پیش خویش آورد و بر کرسی نشاند

ز ماهت ماه ما روشن چه همراهی نمی‌دانم

اندر بر من بنشست گفتا اگر از مایی

جبرئیل آن به من نیاوردست

گشاده‌ای تو به خون دلی مگر روزه

به دلپذیری نقش نگار ما نرسد

چه سود که یک ذره نیابند اثر من

مدار جنبش قدرش ورای گردش ماه

رشته ابریشمین در گردنش

کو ازین هر دو کناری جست و ناگه از میان شد

که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک بر است

باد نوروزی و باران شبانروزی کرد

آن لحظه که از درم برانی

خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت

از آتش دل هر دم لب‌خشک‌ترم بینی

به تفاصیل او رساند و بس

پی نبردم، مرده کی یا بی تو باز

کماج و دوغ داند جان کردک

زهر من باشد اگر شربت خورم

برسد روز همچو من صد را

زانک بس خوش می‌خوری این خوش طعام

به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش

ره ترا تا او هزاران سال هست

نامی از نامهای دشمن تست

خفته‌ی یا باز می‌گویی همی

چندان که بسوزم نه به هنجار بسوزم

تا گرفتم من پس زانو حصار

تا برت آفتاب ناز رسد

پس میان جمعش افکندند خوار

ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم

دست بریده به روی هم چو ماه

موزه‌ی خاص ترا زیبد که دستاری کند

عشق آمد و عقل را روان گفت

پهلوی چنین باده بالله منشانیدش

زو نگشت آگاه در هفت آسمان

تشریف دهد سبک بیاید

تدبیر دل رمیده کردم

اگرت میل لب جوی و تماشا باشد

کین رسول اسکندر است آنجا و بس

نیک سیاح روی و سالوسیست

حیدر اینجا خواهدم کشتن به زهر

کاندر فنای نفس روان‌ها بداده‌اند

جمله‌ی شب نایدم از کیک خواب

از مسند امامت صدری دگر نخاست

شرم داری وز میان پنهان شوی

در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم

نیست باقی در کراماتم شکی

ز ما کی ترا این جواز آمدست

نباشد صید او جز شاه مختار

ز چهره‌ی طرب و لهو برگرفته نقاب

دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر

کان چنان هیکل نه در کوه و نه در هامون کنند

چو بوقلمون هویدا و نهان نه

زان تخم در آن خاک چه پاشی که چه روید

دولت در آن سرا و گشایش در آن در است

در همه شهر و نواحیش یکی بخرد نیست

هیچم از صفرا و از سودا مپرس

زین دین خدای عبدالله

عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

به سر تازیانه دربازی

چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست

هم در آن بی‌خبری عمر همی فرساید

هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت

در جوار صدر تو طوبی و کوثر یافته

به حق حرمت اسمای اعظم

شاه یوسف صدق یحیی انتباه

ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد

ای خداوند خدایت مفکن در اقوال

گوش می‌دار این غم پنهان من

بی‌مشغله و بی‌غلبه یک دل و یکتاه

وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک

کز آن به کیمیای مقبلی نیست

بر دبدبه قارون تسخر زده مسکینش

اشکال عقل سخره‌ی کشف و بیان تو

نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

گفتیی او آفتابست و سپهرش منبرست

صد دلشده را زان رخ تو کار برآمد

با آتش فتنه سالها آبی

گرم نه خون جگر می‌گرفت دامن چشم

از پگه‌خیزی که هست از چشم صبح انداخته

که امروز همه روز خمیریم و خماریم

که ذکر او نکند هیچ کافری به کنشت

بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز

که نه من لنگم و نه ره دورست

خون جان‌ها مشک شد بر بوی تو

عیسی بود از در گدایی

در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد

راستی بی‌حلاوت تو نمک

برانگیزان یکی مکری خوش ای عیار پنهانک

در حمل کدام کاروانست

بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت

امیری به صورت امیری به معنی

ولی صد جان پنهان برفشاند

بنده را فرموده بودی تا که بوسد خاک طوس

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

حالی از نامنطقی جذر اصم یابد نجات

عالم درخت زیتون ما همچو روغنیمش

یک جزو نیست کل کمال از جهان تو

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

واله‌ی لمعه‌ی سراب منست

تو نه‌ای اما همه احسان ز تو

که به روئیت همه جهان دیدم

ببخشا بر کسی کش زر نباشد

که اگر سوی سد ره رای آرد

اعتق قلبی من شبکاتی

کنند انجم و ارکان ز روز طوفان یاد

مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

توزی و کتان به گرما هفت و هشت

ایشان به حکم وقت به یکبار می‌روند

که ممکن نیست در تعجیل او گنج شکیبایی

و از می جهان پر است و بت میگسار هم

شغب از خوابگاه و خلوتگاه

شدم بی‌خویش و خود را من سبک بر تخته‌ای بستم

شدست بستر خاک و شدست بالین خشت

بی بوس و کنار خوش نباشد

فغان ز گردش این جان شکار جورپرست

ز بند ننگ و نام خویش رستم

ایمنی را کمینه بنیادست

با دوست بگوییم که او محرم راز است

که کله گوشه بر سپهر نخست

وگر جز دامنت گیرم بریده باد این دستم

گر دوات زر شود خورشید پیش مشتری

فاسالوا حالها عن الاطلال

واندرو از بزرگی انصافست

بود در هر ذره دیداری دگر

ای ز دست تو طمع رقص‌کنان بر سر گنج

هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت

خدای بندد کار و خدای بگشاید

که ما چون جان نهانیم و عیانیم

وز افتراق تو روی خواص گشته سیاه

مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

دل تو سیر نگشت از سپیدکاری خویش

تا از شراب عشق خود، پر باده کردی جام دل

ننهد آفتاب هیچ دفین

این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم

کین جوان مرد بر سر راهست

جهان درخور ما نیست که ما ناز و نعیمیم

زانچه از شیشه در پیاله کنند

هر قدر ای دل که توانی بکوش

نیمی مرا ادب کن و نیمی شراب را

اندوه شبان من بی‌یار ندانند

پس به هر دانه بیست باز دهد

به هیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید

از روی رضا گوش قضا جمله شنیده

شکر که موسی نمود معجزه خوب خویش

که آمد گنبد پیروزه را جفت

که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد

که دل از دیده می‌بپالاید

دلم با خامشی ناورد تابی

چاکران حضرتی کو را چو من صد چاکرست

سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت

هر سه همت در آن کرم بستند

اندر آن که بهر لعلش می‌جهد جان سنگ سنگ

هر کجا آمد شفا شهنامه‌گو هرگز مباش

گو برون آی که کار شب تار آخر شد

چون تو مستاصل شدی یکبارگی مدروس شد

که گفت آن جایگه هرگز که شب بود

تا که گویندگان زبان دارند

که بس تاریک می‌بینم شب هجر

مکن ندانم کزین چه برخیزد

به اقبالت ز حبس تن برستم

چرخ با من در این سخن بودست

گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد

نه به یک ملک به صد ملک جهان ارزانی

که خون عاشقان در گردن دل

تا کلاهه بخورد و لب بسترد

ز لعل باده فروشت چه عشوه‌ها که خریدم

از هر طرف که پیش گروهی کنم گذار

همچو اسیرکان ز غم تا به کی الامان کنم

که خری را به یک نواله کنند

بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست

نه ملاقات چوب و صحبت خشت

لیک صبوح وصل را نعره به هوش می‌زند

الفیه شلفیه تبار و نسب

که موسم ورع و روزگار پرهیز است

اگر دانی که آن آتش نمردست

برجه بگیر زلفش درکش در این میانش

برخاک دریغ یادگارش

گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت

باز گفتم نه غلط کردم سخاست

تا نیاید هیچ‌کس ره سوی تو

بر جای نعل و میخ هلال و بنات باد

که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد

هم پای تو پایگاه بالا

که من قفص تنگم که جعفر طیارم

عدل جهان‌پرور طغرل تکین

گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس

اسدالله باغ و نعمه درخت

در حلقه‌ی بی شمار می‌پیچد

که از جام همت جراعی بریزد

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

نام را جز نام تو ناخواسته

تو ز گستاخی ناهنگام ترس

رونق رنگ با قیاس رکوست

در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت

هر اساس ستم که مدروسست

پس چگونه چشم تر دارم ز تو

تو چو قرص آفتا و برج حوت

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

از سایه و آفتاب امانست

رها کن چونک سرمستم که تا لافی بپرانم

آخر در زکوة چرا نیز بسته شد

کشیده‌ایم به تحریر کارگاه خیال

برای دولت و عمرش دعا کنم بسیار

مر او را کعبه و زمزم نباشد

گفت برخیز که از شهر برون شد همراه

درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش

سخن کاه طبع کاه ربای

تو را چه کاین چنینیم و چنانیم

کز سموم انتقامت عاقبت بی‌پر نشد

در پی آن آشنا از همه بیگانه شد

رنگ رخ یاقوت شود کاهی

جرعه‌ای خوردم و ز خود رستم

همش بر اختران حکم نواهی

تا بدانند که قربان تو کافرکیشم

تاشبم را روشن و این حجره را گلشن کند

چهره چون زعفران اشک چو آب زلال

به جهان دست می‌نیالاید

در شب تار سفتنم هوس است

که چوب خیمه در آن نیز نیک بنشیند

که آنجا رسم مدح و ذم نماند

وانکه با رایش آفتاب سیاه

کان پاک پاکدامن بهر زیارت آمد

گر کند در سایه‌ی چترت نگاه

در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش

و اسلام در حمایت عالی جناب تو

دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت

زهی ادیب که تعلیم داد بی‌چوبم

دیدیم همه چیز ولی هیچ ندیدیم

پس ضرب کن تمامت این مال درچهار

آن جا که خیال حیرت آمد

فلک عنایت و خورشید رای و کیوان جاه

صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم

که بشارت بر فتح تو نشاید بشری

حاش لله که روم من ز پی یار دگر

که به اطراف جهان منتشر و مشهورست

خود گشت بت و خود به پرستار برآمد، خود عین بتان شد

... خر در ... زن مخلوق

گفته خواهد شد به دستان نیز هم

ابر در باران نوروزی کفش را نایبست

تا غوطه خورم یک دم در شیره بسیارم

با زمین صحن او قیمت نیابد عنبری

گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت

عقل اینجا همی فروماند

کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمی‌دانم

بل نسخه‌ی ماهیت اشیاست کماهی

شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

پیش طبعت عطا برابر دین

که بنماید در او سود و زیانم

نام او بر زبان اعلی راند

کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما

در پیش او نهاده به گوهر لگن بهست

بر سر آورد و به خون دل بسفت

کز پی نفع کس قضا راند

گل وجود من آغشته گلاب و نبید

زانکه از روز ولادت خود موئید بود مرد

مستیز به جان تو که مستیز

آب طرب روان کن و یاقوت ناب خواه

کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد

درد دندانت چون به خیره بخست

کز ملامت در شکست افتاده‌ام

آسمان تنگ و زمین مفلس و خورشید گدای

دوست را با ناله شب‌های بیداران خوش است

گفت هل تا برود هرکه بگیرد او را

متی یمتاز عین الشمس من عین له اعمش

به من فرست وگرنه بگوی تا بخرم

که در سراچه ترکیب تخته بند تنم

ز هرچه نسبت نقصان بود برآسودست

چو عودم بر سر آن می‌بسوزد

نص بل هم اضل از این معنیست

که کرد آگه ز راز روزگارم

کاین منت خلق کاهش جانست

شمع دلست او پیش کشیدش

عافیت را کی تواند بود قامت منتصب

که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد

باز دانی زمرد از مینا

بار کم کش باده‌ی گلفام ده

یزدان همه نصرتت کند روزی

از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

لعل و یاقوت ستامش خون ایتام شماست

وان لطف توبه سوزش وان خلق چون بهارش

صحن تو با بهشت خویشاوند

به هواداری آن عارض و قامت برخاست

کافرم گر جز قناعت سیر هست

که هر کو گم نشد داننده نبود

حدیثی از سر انصاف و دادست

ناله فریادرس عاشق مسکین آمد

نه به تدبیر عقل دوراندیش

در وصل بکوش آخر ای صبح وصالت خوش

طیرگیهای زهرخنده‌ی خویش

کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس

فردا ز شکر هر سه برون آرمت ز پوست

پای‌کوبان کنم نثار تو من

زنخ مزن نه قیاسیست این نه برهانیست

که در گداصفتی کیمیاگری داند

خالی ز سیاهی شب نماند

الخیر ینال لا یوخر

بالله ار در خاک هرگز ابر آذاری نهاد

بر روی مه افتاد که شد حل مسائل

گویی دهنده از سر جودی نداده بود

کم زن و استاد گشت حیله گر و طاش شد

چو اندر دیده از پیکان او دایم خسک دارد

هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش

دامنی بینی کزگرد فلک پاک بود

نه قدسی که افتد به دست فرنگ

حرکت جز به سعی زلزله نیست

به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت

اگز نه تیغ تو گفتیش التر

نتواند ریخت آب بر دستش

به موت بستر و بالین کند ز خاک و ز خشت

گو باده صاف کن که به عذر ایستاده‌ایم

قصب عهد را بفرساید

تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم

چون صور بخش هیولی خاک آدم می‌سرشت

که هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است

تیغست گوییا که به گوهر منقشست

دین نود ساله را از کف دیندار برد

همسایه را به عزل همی تعزیت کند

قصه ماست که در هر سر بازار بماند

که گردون گرد منت برفشاند

حال من از عشق پرس از من مضطر مپرس

اعتکاف سده‌ی درگاه حی لایموت

کلوده گشت جامه ولی پاکدامنم

پاره‌ای بر گفته‌ی خود اعتمادی کرده‌ام

مبر ظن که من اشک دیگر نبارم

از سهاء سپهر تا به سهیل

نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

حدت خوی از عذار مه فرو شوید وسخ

هر که او دم زند ز اوصافش

گاه و بی‌گاهت دل صافی و طبع شاد باد

چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند

چون همه عمر خوش‌گواران باد

کفر و دین و گرم و سرد و خشک و تر

که بهشتش بنای ثانی باد

تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم

جان من بنده در همه دل کرد

جان اخلاص و ریا اقبال عشق

وز تنم جان ز فرقت تو گریخت

فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

کش توان کبش فدا ساختن این دمدمه را

نه که جانی، لیک چون گردی نهان

یک مکان‌شان مطعم و مشرب نهاد

به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد

وینکت سنگ اوفتاده به سر

ز من گر یک نشان خواهد نشانی‌هاش بنمایم

مگر که عهد تو شیرین شد و جهان فرهاد

ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند

چه پای امروز در خواری فشردست

چون طره‌ی شبرنگ تو روزم سیه افتاد

گهی نشیب فتد کار و گه فراز افتد

جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است

تا رای فلک رسد به مقصود

گفتا بدید و داد من کز بهر این کار آمدم

در دلم فکرت صواب نماند

هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر

بر گوشهای کنگره‌ی بارگاه اوست

خوش نباشد گر نفس بی غم زنم

که از وجود من او را فراغتیست شگرف

که این قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس

ز جود مکرمت یک شب وظائف

با نعل بازگونه چون ماه و چون سپاهش

گر تو تصدیقش کنی بر شرح و بسطش ماهرم

صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند

وان تو بهر دیدن خویش آفریده‌ام

نیم‌شب نقد اختیارم برد

عرصه‌ی روزگار نزد تو تنگ

چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده‌ایم

تا بدیدستم ولوعی داشتستم بس تمام

گر نه چوبینست اسبت خواجه یک منزل بتاز

منی دو آردت از بهر راه بفرستم

در صحبت شمال و صبا می‌فرستمت

تا برفت آن سعادت از دستم

گفت ز خود هیچ مگو شو خموش

حاصل شده از کدیه به جوجو نه به مثقال

بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند

بود موزون طویلهای لال

وز غرقه آن قلزم زخار رهیدیم

صفت ندیدم از این به چو دل برافکندم

بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

نه دست آنکه در این رنج پای بفشارم

پسته‌ی شیرینش شوری در جهان می‌افکند

چو در سواد و بیاض زمانه دایه نماند

که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

سال و ماه در رعایت مخلوق

او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ

دارد این را دیده بر لب عالم اندر چاکری

شدیم در نظر ره روان خواب خجل

شرطی نه که طبع هرزه لاید

با دست هرچه دیدم جز باد می‌ندیدم

سیرشان جاودان بطیء و سریع

به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید

خدایگانا تدبیر بنده کن به شراب

بدنام کی شد آخر آن مسجد مقدس

جز چنین چیزها نبندد بر

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

وز خطرهای سپهری دیده‌ی سرت چه دید

غم آن غمزه‌ی غماز کند

شکوه بزم تو بشکست بربط ناهید

صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت

قطب تدبیر تو را عروه‌ی تقدیر جدی

ز آنم چنین می سوختی تا شمع تاریکی شوم

نامنهضم غذای امل بر سر غذا

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

همای گردد اگر جرعه‌ای بیابد بق

روز رومی و شب هندوی تو

سخن از گردن و سخا ز سرین

سخنانی شنیده‌ام که مپرس

به تجسس رسد به وهم حسود

می خنب خدا نبود محرم

زان یکی جولاهگی داند دگر برزیگری

که در این خیل حصاری به سواری گیرند

چنان که بی‌خبر سیب ماه رنگ به سیب

هر ذره اگر سیاه‌روی است

که تا فجی بنمیری ظریف دانندت

که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش

کاکنون نه روز جنگ و نه هنگام داوریست

ولیک نقد نیابی که بو بری سوی کانش

چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی

ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرید

مرغ و قفص نیست که مرده است و گور

کافتاده‌ام از نظر چه سازم

بسیط خاک جهان بادوار پیموده

نسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند

که بود در کمال بیم گزند

ان کذب الیوم صدق ان ظلم الیوم عدل

نقش الهی نتواند سترد

ما را غم نگار بود مایه سرور

داند آن کس که دمی با من و تو بنشستست

گر به یک قندیم خرسندی کند

که همی وام صحبت اندوزم

گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت

شاخسار تو صدف‌وار شده گوهر زای

نمی‌ترسی که آیی من چه دانم

سوی بارگاه سلیمان فرستم

چو درد در تو نبیند که را دوا بکند

ور بگریم وان همه روزیست گوید خون‌گری

تا توان کردن نگاهی سوی تو

او نیم مست گشته و ما را شراب نیست

به گدایی به در خانه شاه آمده‌ایم

زانکه رعنا و محتشم زادست

وز خلعت وصل تو یک پاره کلهوارم

زشت و خوب از هم جدا و خیر و شر موزون کند

که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند

خاک‌بوسند اختران به جبین

تیغ افراسیاب می‌آرد

هرکه برتر شود ایمن بود از بیم هلاک

کان نیز بر کرشمه ساقی کنم نثار

که در وجود نگنجد کمال او آنست

تا که بترسانمش از ستم و از وبال

تو زنخ می‌زن که در من گنج پنهانی کجاست

که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول

در ایام تو نوبت روزه آید

قصه‌ی خون یکان یکان گفتن

عارض تقدیر جهانی شمرد

که داشت دولت سرمد عزیز و محترمت

کاوردشان آسمان در بیعت طغرل تکین

می نرود سوی لبم سخت شده‌ست در برم

وز پی چیدن، چشیدن خواست‌اش

مگرش باد صبا گوش گذاری بکند

بگذار تا بکشتن من محضری کنند

کی تواند چو شمع شد جان‌باز

از قواهای انجم و فلکند

تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم

من بدروم آن تخم که خود کاشته بودم

کجا روند ز تو چونک بسته است سبل

ساخت‌اش در خلوت صحبت، حریف

من رخ زرد به خونابه منقش دارم

بنالم، تا بداند خصم: کز ناچار من رفتم

آید به فغان دو آستینم

آن گروه زن آمدند پدید

رموز جام جم از نقش خاک ره دانست

کز کافر چشمت به مسلمان نرسیده

من این جان طرب جو را نمی‌دانم نمی‌دانم

داده نیرو به بنده‌ی ایشان

که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند

اشکم برویاند علف، آهم بسوزاند کفن

او عاشق از چه بود و چرا در بلا فزود

گفت: بنشین که آنقدر باشد

تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا

تا بر ما ننشینی ننشیند آن آز

که تند می‌رسد آواز عقل پردازش

چکنی نقش خانه از کاشی؟

بود کز دست ایامم به دست افتد نگاری خوش

کین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند

بی صبح و صبوحی و صباحی‌ایم

جز به یک چشمشان نگاه مکن

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

که راز خویش را از دیده ننهفتم

تو بشنو ای شه ستارخویم

گرد کوی تو در زمین بوسی!

گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند

جز خاک در او نبود جای نشستم

نیندیشید و لاف لاتذر زد

بر رخ غیر، خط نسیان کش!

ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم

نه دریایی که رخت من ز موجش با کنار آید

آن جا همه لطفیم و دگر جا همه دردیم

مار این زخم را شدن راقی

من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دمید

که تا بودیم کار این بود و تا باشم درین کارم

چه حاصل از شنیدن چون در عیان ندیدی

دست یازد به چادر و موزه

گناه بخت پریشان و دست کوته ماست

چه آتشست که در جان من نهادی باز؟

دل همچو دل میمک قد همچو قد دالک

صمدست او ولی ندارد یار

گوش کشیده است از آن گوش به من نمی‌کند

دلت را خاجها بر رخ ز نیل درد و غم در کش

مشو خرسند چون کرکس به مردار

گه گزافش ز مشرب توحید

سرد کن زان سان که کردی بر خلیل

وز پی عربده تیرت به کمان پیوسته

جرد العشق سیفه بادروا امه الفکر

هر دمش در فضای فرج مریز

ما همه بنده و این قوم خداوندانند

عجب ار نامه نسوزد! که بسوزست کلام

کز نظر کردن بصر می‌سوزدم

نه به سودای مال باید خواند

صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت

ای مصر زیبایی نهان در زلف همچون شام تو

هر که را خورشید شد قبله چنین باشد نماز

روستایی ز خرقه سیر آمد

گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل

آه ازین پیش دوست بودن پار!

تکبیر کرد بر دل و بر وی نماز کرد

دامن و روی در کشید از خلق

محتسب نیز در این عیش نهانی دانست

که در وفا چو تو پیمان‌شکن نمی‌باشم

جانم فدای عاشقان امروز جان افشان کنیم

تا نگردد دلت چو تن تیره

رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند

هر زمان بیگانه‌ای را آشنا می‌کرده‌ای؟

اگر ز زلف نهد رسم کافری رسدش

که نیارد ز عشوه یاد آنجا

داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم

هم دزد رخت برده، هم شحنه خر گرفته

تا روی شود از وی خمار بشوریدش

نقد تحقیق ازین میان بردند

گر چه خون می‌چکد از شیوه چشم سیهش

ز ترکان خورده تیغ جور و باز از خود جفا دیده

در مغز جهان لامکان یافت

چونکه بی‌یار بر نیاید کار

ای مسلمانان چه درمان الغیاث

از رشک شکر خنده‌ی تنگ دهن تو

مثال گل قبا در خون بشویم

کار هر کس به قدر همت اوست

که از تطاول زلفت چه بی‌قرارانند

من آن طمع نپسندم، که خاک درگاهم

در چشم من فروشد چون چشم باز دارم

با چنان علم و عقل و دانایی

دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور

خط در ورق زاده‌ی زنبور کشیده

بلی تا تو چنینی من چنانم

زو زیادت بخواه و زاری کن

زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما

بی‌لبش کامی نمی‌یابد دهن

حلقه‌ی زلف او پریشان کرد

وین تکاپوی منهیان حواس

لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج

تن نیز گو: ممان و بکاه از فراق یار

جذب الهی کردت مقبل

وقت بین بیحضور نتوان شد

دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس

خون دل پالوده‌ای باید چو من

لیک درین پرده پود و تار نیابی

هر چه از اسباب دولت جست، یافت

آن به که کار خود به عنایت رها کنند

چون یک شب این بخت مرا بیدار نتوان یافتن

زهی کرم که ز روزن بکردیش آونگ

خود رسولست و این رسیلش بس

فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

که ز خاک من بروید گل سرخ و نم برآید

هزاران جان به ایثارم فرستد

گفت: فرداست روز نار و خلیل

هر چه فرمان تو باشد آن کنند

شرح سودای مرا موی به مو کرده بود

یکی دو نکته بگویم من از زبان سماع

عقل فرزانه را بدر مانند

که آشنا نکند در میان آن ملاح

هر لحظه به تنگ آیم زان تنگ دهان تو

کز سرشکم خاک ره گل کرده‌ام

گر چه دانند علم یونان را

اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم

که رفت عمر درین محنت و هنوز برینم

ز شعله‌ها که بسوزی ز سوز اسرارش

به ز صد منعم دروغینه

گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند

کن چنان خوی پلنگ آورده‌ای

جان تشنه‌ی چشمه‌ی زلالت

یا به تزویر فصل و باب که ساخت؟

ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست

زود گردد داستان از دست دل

ما نه زان اشتر عامیم که کوبیم وحل

حلقه‌ی گیسوی او تابش ببرد

کیمیاییست که در صحبت درویشان است

من دیده ز دیدار چنان حور گرفتم

زانکه سر زلف توست بر صفت جیم و میم

خرس مسکین در آب شد مضطر

اگر بیند قد دلجوی فرخ

بی‌باده حریفانش قولی ننوشیده

گر چنان دریات باید بی‌صدف دردانه باش

پیش بیگانه شب نخفتن دیر

کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند

مرا در آتش اندوه در گداز مکش

که غم عشق بی‌نشانم کرد

پادشاهی؟ به خیر چستی تو

مشکل حکایتیست که تقریر می‌کنند

از برای دل گم گشته ضمانی بدهم

تو کژ باشی نه آیینه تو خود را راست کن اول

شرمساری مده روانم را

که فراموش مکن وقت دعای سحرم

ای مسلمانان، زبون افتاده‌ام یک باره من

یارب که به یک دم چه مقامات گرفتیم

گر نداری فغان و نعره رواست

در معرضی که تخت سلیمان رود به باد

تا ازو فرخنده گشتی فال من

یکی رنگی برآوردم که گویی باغ را وردم

پاک دارش،که خلوت شاهست

شهان بی کمر و خسروان بی کلهند

که عندلیب ز مرغول او برد دستان

در کوی تو خود چکار دارد

گرددش گنج سیم، کیسه ز من

گو می‌رسم اینک به سلامت نگران باش

بجای دل مرا سوزد که: در دل من بجا بودم

در آن دوشاب چون آچار گشتم

گریه شادی و خنده غم، دریاب

کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

هزار بار بنزدیکت باغبان رفته

هرچه از تو می‌آید من به جان خریدارم

چکند دست بد به دامن پاک؟

ز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد

عجب کز شست و پیکانم برآید!

برون از خرگه ایشان بگوییم

بچه‌ی خود بدو سپردندی

تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند

وان بلا را کس نداند بعد از آن درمان که؟ من

پیک ره جان‌فزای من کیست

تیغ قهرش در آورد ز قفا

که موج می‌زندش آب نوش بر سر نیش

در نماز آیند آنهایی که قامت می‌کنند

در برگ بی‌برگی نگر هر شاخ را باغ ارم

گاهت از ریسمان به دار کند

کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود

چونم فروختی که خریدار بوده‌ای؟

کز چشم خلق عالم یکبارگی فتاده

سر بسر ساز و آلت نانست

مکن که آن گل خندان برای خویشتن است

چه آتشست جدایی؟ کزان بمرد چراغم

چون رستی از زندان بگو تا ما در این حبس آن کنیم

عشق او آتش به مجنون در نزد

رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست

جهل بود کار عشق خوار گرفتن

میان درد و به بازار درد نوش بر آورد

سخن عاشقی کنم آغاز

وین دل سوخته پروانه ناپروا بود

پیش بالاش، ز بس دست که بر سر زده بود

که دیگر شکل می سوزد زبانم

کید آن علم از عدم به وجود

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

دل در غمش ببین به چه سان اوفتاد باز؟

پوستی و استخوانی بی‌تو من

وندران منزلی و ماواییست

یا رب روان ناصح ما از تو شاد باد

هم من باشم که: پایدار آیم

کامسال طرب خواهد چون پار به آمیزش

هم غلام گلوی و فرجی تو

که درد خویش بگویم به ناله بم و زیر

دولتی باشد از پسند توام

مردی و زنی ز مرد و زن برد

حاضرش داند از هدایت و نور

بیا و نوگل این بلبل غزل خوان باش

ز هر سویش طلبکاری برآید

نه بر عاج و نه بر شمشاد کردم

روی دل کرده در سرای الست

راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود

به گلزار پردامنی زر حواله

در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم

بر سرش سایه‌ی کمال کشد

گلشنی پیرامنش چون روضه دارالسلام

در دم او شد هزار ناله نهفته

پاها دراز کن خوش می‌خسب در امانش

نگذارد به دست بیگانه

دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

ز محنت شب هجران دیر باز چو سالش

چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نیست

دید، هم در حضیض و هم در اوج

کوشش آن حق گزاران یاد باد

فدای خاک پای تست، اگر باشد هزارم دل

عاشقانه نعره‌ای زن عاشقانه فوز فوز

امردی چند گرد او چون به در

قوافل دل و دانش که مرد راه رسید

که چون باید ز عکس او دگر بارش بر افروزم

سر مگر بر آسمانی داشتم

هر چه زائد، بشوی یا بتراش!

از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم

به سر تو که سرت می‌دارم

که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش

زورمندان و پهلوانانیم

آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود

گر این از دل همی گویی، تو اینک دل، بیا، بستان

می‌گردد و پشت دست می‌خاید

علم را نیز مست سازد عشق

عشق آن لولی سرمست خریدار من است

هم مشتری کشیده، هم آفتاب داده

سر گنجستم و بر وی چو دم مار می گردم

نظرش هم ز کار باز مدار

همیشه غرقه در خون جگر باد

مرا این بس که در گنجم به کنجی در جهان تو

که درد عاشقان آنجا بجز شیون نمی‌دانم

هم بزاید گلی جهان افروز

تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم

مجمر ز زر پخته با عود خام گردان

ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم

که ز اوصاف بد توانی مرد

به خاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم

گویی که: مگر به خواب می‌بینم

همچو آدم از پی یک دانه شد

فارغ از ننگ عالم فانی

زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود

پیش آن خاک آستان مردن

ز عشق زرگر ما و ز لذت گازش

بارها خانه پدر رفته

بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش

هم نپندارم که باشند این چنین شنگ، ای پسر

که سر این چنین گنجی نه بهر انجمن دارم

کودکی بی‌عیب و طفلی بی خلل

چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود

هر گوشه شادروانی از تخت سلیمان نیک‌تر

یا رب که چه‌ها دارد زان جانب پنج و شش

دید خط‌های سرخ و زرد بر آن

شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد

وز لعل توشیرین عجم ساخته باده

هیچ کس راه تو به سر نکشد

نقد جان بر دست، پیش او شتافت

فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود

نه که من در حصار خود بودم؟

صد دیر را مسجد کنم صد دار را منبر کنم

جود و احسان، جهان جان روشن!

خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است

گو: آتشم منه، که در آیم به جوش باز

چون مشک خطا درم خریده

ور تو بگذاریش چها نکند؟

که نهانش نظری با من دلسوخته بود

زیر هر حرفیش دشنامی نهان پیچیده‌ای

چونک بغرید شیر رو چو فرس خون بمیز

به سماوات و عرش و لوح و قلم

آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر

پای تا سر ز در بوس و کنار آمده بود

پس از آنجا در دل جان اوفتاد

وندرو از ریا مهل رنگی

رهش به سرو سهی قامت بلند مباد

چون مدد نیست که در گردن قاتل کنمش

بیا که چون تو زری را ندید کان سماع

ترک خوی به دست و عادت تو

هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود

چشم غزال دارد، رخساره‌ی غزاله

نیست اندر زمانه ثانی من

صبح شیب از شب شباب دمید

سرو می‌نازد و خوش نیست خدا را بخرام

هر کسی را آبرویی هست و من خاک توام

در آفتاب بقا تا رهاندش ز زوال

گر نه سر با کسی دگر داری؟

همچنان در عمل معدن و کان است که بود

روی ترا بدیدم و رفتم ز جای من

جزوی به کل گنبد گردان نمی‌رسد

چشم عیسی ز رحم خواب نکرد

کافر عشق بود گر نشود باده پرست

کار باب عقل زحمت اوباش می‌دهند

ز زحمت‌های ما وز جور ایام

اینکه شان میروی تو بر سر گور

مهر لب او بر در این خانه نهادیم

ما را که جز دعایی از دست برنیاید

ملکی ز خطت آمد در نیمروز حاصل

در نویسی به درج طومارش

در حیرتم که باده فروش از کجا شنید

سهل باشد گر به روی خاربر باید شدن

بنالم کارغوان را ارغنونم

حمله کرد و گرفت به روی راه

چون گوهر اشک غرق خون باد

در لب خود نوش و اندر باده افیون می‌نهند

هرگز نتواندش گذر کرد

قرب سلطان و عز شاه بیافت

ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم

با چتر و علم باشم؛ با گرد و غبار آیم

دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

متفاوت به چندی و چونی

کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع

در یک رکعت جمله قضا کردم و رفتم

زین آتس از سینه به گردون شده‌ی من

مشتهر در مجامع آفاق

بیا و همدم جام جهان نما می‌باش

از خود به خون دیده فرو شسته‌ایم باز

من شاهم و شاهنشهم پرده سپاهان می زنم

لقب امی خدای از آن کردش

دولت مساعد آمد و می در پیاله بود

خون من شکسته‌ی بیدل به گردنش

جز نام از خیال دهانش نشان دهد

این دو بیت از مثنوی مولوی:

جز این خیال ندارم خدا گواه من است

وین نفس خوار کرده، چون خاک اوفتاده

گر چه چو کمان از زه احکام خمیدیم

بر زمین خدا قدم نزنی

ز نامساعدی بختش اندکی گله بود

ای سینه، همتی، که نیفتد به چاه دل

آتشی از دل برافروزیم و جان بریان کنیم

باغبان راست غصه‌ای گر هست

غیرت خلد برین ساحت بستان تو باد

با او به بازی بعد ازین می‌ده قرار بوسه‌ای

ولیک دیده ز هجرت نه روشنست نه صاف

محنت آیینه‌ی نمایش تست

به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم

گاه مذکور شد به سوره‌ی نون

آب اگر نیست خون تمام بود

با وی از هر جا حکایت راندند

با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود

میان بستم، که دربندم به دست خود میان تو

من زاده آن شیرم دلجویم و خون خوارم

که کلید بهشت را شاید

به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

مپندار کز هیچ تنگی برآید

صد دشنامش جواب داده

فرجه‌ای در کدوی پردانه

گر از میانه بزم طرب کناره کنم

بوسه‌ای، گر خود به وامست، ای پسر

با چنین سر چه می‌کنی دستار

که نجنبید چون درخت از جای

یعنی طمع مدار وصال دوام را

در ارض و سمای خود نگذاشتم الاالله

لعل تو طرح می‌نهد روی تو مات می‌کند

قالب خفته سرفگنده بود

و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد

طره‌ی در هم شکسته‌ی تو

تمامم کن که زنده ناتمامم

از مزاجات جهل و نادانی

در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم

ما را به هیچ داد، که ارزان خریده بود

همچو خرقه سر درافکن گر سر اسرار داری

مکن و روز نیک را دریاب

هم بدین کار کمربسته و برخاسته‌ام

گر تیر بر نشانه زنیم از قضا بود

گر پرد با پر جان جانب کیوان رسدش

عشوه‌ی قیل و قال او را دید

راح چون لعل آتشین دریاب

خویشتن رفته از میان بیرون

چرا عاشقان را چو پرگار دارد

وین چه بار گران‌تر از کوه است؟

چه دامنگیر یا رب منزلی بود

دست از ملامت باز کش، کانجا به سر دانم شدن؟

همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاوز

آفت ملکی بلای کشوری

جام در قهقهه آید که کجا شد مناع

که بار افتاده همراهی نداند با سبک باران

رقص‌کنان نعره‌زنان گم شدم

بر وی از بر آن رسید شکست

شکنج طره لیلی مقام مجنون است

مرا از خویش خود عاریست بی‌تو

از هوس زخمه تو کم ز یکی تار شدم

شرح گردون ز جبرییل مخواه

زان که کنج اهل دل باید که نورانی بود

من همه دیدم، چو الف دیده‌ام

هیچکس نیست در میانه پدید

رهسپر گشتی به هنجار نشان

هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد

پس چرا پیوسته با ما ده زبان چون شانه‌ای؟

وان جا که نه محمود و نه مذموم رسیدیم

برده از سرکشی به کیوان سر

زمین به اختر میمون و طالع مسعود

بهار وصالی ببینیم باز

بندگی در قعر چاهت نرسدش

رخ نپیچیده از عذاب و بلا

و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

رحمتی کن، کز غم هجر توام زار، ای پسر

دل من دار دمی ای دل تو بی‌غش و غل

رخ درو کن، بتاب رو از غیر

کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد

که باشد وقت می خوردن ز لعل جامت افتاده

در خط تو با دل بریان رود

راه مردی علی شناسد و بس

بر روی ما رواست اگر آشنا رود

تا گذار باد بر پیراهنش

آب ز کوثر بخور خاک در او بلیس

آنچنان‌اش نهفته نپسندید

بیفتد آن که در این راه با شتاب رود

عجب گرد گر خان و مانی ببیند!

بیندازد ردای و فوطه از دوش

تا کنم قصه‌های عشق املا

تا من حکایت جم و کاووس کی کنم

مدار دور، که دیرینه آشنای تو بودم

آتش فتد اندر مه برهم زند ارکانش

هوشم از سر، قوتم از پا ببرد

خون مرا به چاه زنخدان یار بخش

شما هم حالیا بر خود بگردانید، من گفتم

نمیرم نیز و اینم آرزوی است

خویش را ارجمند ساز اینجا

حیف اوقات که یک سر به بطالت برود

گر نزند روی تو رای پشیمان شدن

با منکران دی صفت همچون خزان افسرده‌ام

حرز و تعویذ حق حمایلشان

همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم

استخوانم ز نشاط تو به آواز آید

هر که را یک بوسه بر سر می کشی

برسانم به مقطع، این نامه

که در عاشق کشی سحرآفرین است

دیده که چون ابر بهاری بود

همه گل گشت و گشت از خار فارغ

نفسی خوش زدن چو نافه‌ی مشک

آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد

و افتاده عالمی ز پی آن نشان همه

این دین مزورت ز اغیار

معن باشد مبخل و حاتم بخیل

برود از دل من و از دل من آن نرود

پیش خار غم چو گل بشکفته دل

چون است که می گنجی اندر دل مستورم

کو یکی و آن یکیش بر بادست

ان العهود عند ملیک النهی ذمم

معاذالله! چه روز غم؟ خطا گفتم، محالست این

زانکه من زنهار با جان خورده‌ام

چه دهی از برای یک صدیق؟

من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز

بپذیرش، که به پای تو در انداخته‌ایم

که اصل مکر تویی و چراغ هر محتال

وز برای توست تختم زیر پای

چرا که بی سر زلف توام به سر نرود

زان باده خورده‌ام که نیایم دگر به هوش

بر دل و جان عاشقان سخت شکست می‌رود

نه که بی‌رحمت خدا باشد

گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید

عاقل چگونه دل بنهد بر فسانه‌ای؟

گر پی هیبتش افکند سپر می‌رسدش

همچو مصروع دست و پای زنی

که دست دادش و یاری ناتوانی داد

ای دیده‌ی خونریز، میندیش و بباران

همچو باران اشک بر هامون ز تو

هم تو بر خویشتن بخوان «الموت»

کاین طفل یک شبه ره یک ساله می‌رود

بر کنم دل ز تو، ورنه بکنی بنیادم

که هر دم می‌رساند شه به ماتش

حاجت اربعین و خلوت تنگ

و از رفیقان ره استمداد همت می‌کنم

جماعتی که شکستند بال ما امروز

در خاک راه مانده و بی پا و سر زیند

بنجنبید از آن مقام که بود

که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست

هیچ سودش نکند تا ز سفر باز آید

خشتست تو را بالین خاکست نهالینک

چون ملامت یار شد خون خوردن است

همه عالم گواه عصمت اوست

گر منتظر آنی، باید به خبر بودن

گه دست به سوی جام داریم

تا به پشت گاوماهی غور او

کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع

دانند که بنده‌ی اسیرم

من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر

کرده از اشک مردمک را مرد

کی اتفاق مجال سلام ما افتد

چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران

در زمین و آسمان فرسنگ نیست

وقت بین بی‌حضور نتوان شد

که روز بی‌کسی آخر نمی‌روی ز سرم

آن کلاه داران را در قبا چه دانی تو؟

بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز

شاخ تن را ز بار وبیخ درآر

باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

هر که او نفس کشت غازی بود

محنت و رنج دگرگون می‌کشم

گو: منه رخ به راه بی‌توشه

کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم

قدحی، ای منت غلام، بده

که تا خود من نمردم من نزادم

زود در کخ کخ اوفتد کارش

که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود

تخم محبت تو، که در سینه کشته‌ایم

عشق بی چون و بی چرا بخشد

ترک را جبه، کرد را دستار

که در دست شب هجران اسیرم

باز بجز موی کشانش مبر

که عیش صورت چون حلقه ایست بر در عیش

سیاوش بپرسید از شهریار

خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

خود ندانم بر چه چیز این پیرهن پوشیده‌ام؟

داد دو جهان به یک زمان دادن

سرافراز بر مهتران و مهان

من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود

صدر نداند گرفت، جز الف یک تنه

چو یار آب حیاتست از این پیام مترس

کمندی به فتراک بر شست خم

کان جا مجال بادوزانم نمی‌دهد

جنس فروشنده نگر، نقد خریدار ببین

هزار نعره‌زن بی شراب برخیزد

چو خورشید تابان به خرم بهار

چو آستانه بدین در همیشه سر دارد

صورت او در خیال آمد ز ناگاهم دگر

ای عشق بردریدی این هفت را از آن شش

که یارست با تو نبرد آزمود

که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم

دریغ آمد مرا شمعی چنین در دست بی‌نوران

رو که نبود چون تو بخرد والسلام

علوفه چهل روزه را ساختند

راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

ندارم دماغ نصیحت نیوش

دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم

به دیوان برین رنج کوته کند

که حلقه‌ای ز سر زلف یار بگشاید

وز دستم ار بنالی خاکسترت بسوزم

ایشان نفس نفس که زنند از خدا زنند

ستاره به خم کمند اندرست

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

غمش بگسیخت تسبیحم، دمش دربست زنارم

شدم من گوی میدانش در این میدان همی‌گردم

بپیوستن اندر بد انداختی

تا در میان میکده سر بر نمی‌کنم

گر نه قلبی تو، در آتش رو و بگذار، ای دل

در شیوه‌ی دین خر خرافاتیم

کنون تخت بر ابر باید کشید

که خواب آلوده‌ایم ای بخت بیدار

در جان من به دست محبت دفینه‌ای؟

که تا چون دود از این روزن برآیم

به پیش خردمند رسوا کند

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

به من ده شربت باقی، که بیمار خراباتم

به میخانه فرو انداز دستار

که گفتی برآمد ز پهلوش پر

گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم

گشتم چنان، که یاد نیاید مرا ز خود

سبزتر آمد سبزتر آمد از همه جاها کشت و گیاهش

کند پست و پیچد ز پیمان من

منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم

زهر قاتل در دهان ما مکن

هرگز به رخت چه کار دارم

سنان و سپرها بپیراستند

این همه از نظر لطف شما می‌بینم

در حرم اهل راز یافته بودم

وان دشت باپهنا تویی وان کوه و صحرای کرم

چنان چون بود جای مرد جوان

که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم

لبم چو خنده کند زهر خند خواهد بود

بو که این کشتیم با هامون جهد

میان سوده از جنگ و از خنجرش

چند نشینی که خواجه کی به درآید

اگرم زهر دهی بر دل من نوش آید

بر عشق حق بچفسد بی‌صمغ و بی‌سریش

درشتی و تندی و مهر آفرید

این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

از راه عشق او تو چه دیدی؟ بیا هنوز

شاید چو نمی‌بینمت ار باز ندانم

که از بزم رایش سوی جنگ شد

نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید

از رفرف دماغ روان بود صبح دم

تا بقا لطف کند جانب ایشان کشدش

که شد لاله رنگش به کردار قیر

که دم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم

دهن تنگ تو بس توبه که بشکست امروز

حقا که اگر از من سرگشته‌ترت افتد

چو بینند رخشنده‌گاه بلند

به قول مفتی عشقش درست نیست نماز

نی، که بر جایست نقش یار و مشکل می‌رود

به امتحان به کف آور به دست خود تو سنگ

جو شیر دژاگاه نخچیر جوی

نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ

زین دامن مراد که در چنگ دیده‌ایم

بینی مرا ز شادی سر در جهان نهاده

سوی آسمان کرد روی آنگهی

که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید

یا چو سگم جای ساز،یا بسگانم بده

بگفت آن دام لطف ماست کاندر پات پیچیدم

برآرم شما را سر از خواب خوش

بدان هوس که بدین رهگذار بازآید

قصه‌ی ما حاجب ابروی تو

هر دل که ز عشق تو خبر داشت

که شد تیره دیهیم شاهنشهی

بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست

از لب چون لعل او شکر فروش

ببین تو ماه بی‌چون را به شهر لامکان ای دل

برش چون بر رستم زال بود

غارت کنیم باده و شاهد به بر کشیم

اگرم دست دهد قند به خروار کشم

زانکه من این بحر را نه پا و نه سر یافتم

به چنگال و نیروی شیران تویی

شخصم ار بازنیاید خبرم بازآید

اکنون چو نظر کردم از دیده نهانی خود

ور بشکند این استخوان از عقل و جان مغزینترم

همی ز آهن آتش فرو ریختند

نهد به پای قدح هر که شش درم دارد

پس دست وصل با او خوش در کمر کن، ای دل

کزان آب حیوان شکر می‌ستاند

تو گفتی عروسیست باطوق و تاج

بی شمع عارض تو دلم را بود گداز

در آن زلف چون سنبل تر نهادم

گفت این هوس پزند همه منبلان راغ

نیاید همی یادش از هر کسی

کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد

حکمی و من حکمی او، میراند و میرانم

از روی و ریا نهفته زراقی

کیان و بزرگان بیدار بخت

موی است آن میان و ندانم که آن چه موست

بر دل من محنت چون کوه الوندش ببین

ز شیرش وارهانید از بشیرش

فرستاد بر هر سویی لشکری

بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد

روزی مگر به مجلس او نام ما رود

کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد

همی از تو تابوت خواهد نه کاخ

این نقش‌ها نگر که چه خوش در کدو ببست

زین غلامان مقبل آن خالست و مخلص موی تو

بر اسب نشین ای جان تا غاشیه برگیرم

یکی دشت پیش آمدش پر ز گور

کس نزده‌ست از این کمان تیر مراد بر هدف

که باستیزه‌ی چشم تو یار خواهد بود

در عشق تو نقد اختیارم

کلید در گنج و تاج و نگین

بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست

آن باد مشک بیز که اید ز سوی تو

بس گرد که ما از ره اسرار برآریم

هم از تو نگردد به پرهیز باز

نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

از کینه بنیادم مکن، بر سینه بیدادم مکن

تا حشر مست خفته در خلوت خیالت

کز ایدر برو با سیاوش بگوی

تا هواخواه تو شد فر همایی دارد

ننوشتی جواب آن که نمودم هزار پی

حلاوت عجبی یافت‌های و هوی ترش

که بر ما سرآمد نشاط و مزیح

چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم

در قوس من چون تیر شو، تا تیر و بهرامت کنم

هر گه که شوی تو آشکاره

چو آگاهی از وی به دستان رسید

که یک مادر مه و خورشید زادست

قانونیان طب بقا را ذخیره‌ایم

به از عمر و جوانی من چه دانم

نشست از بر باره‌ی تیزتگ

و کرد ایزدش را برین بر گوای

گرم رسد به دو زلف تو دست چون شانه

جام بیا و درفکن، باده‌ی ناب ای پسر

وگر کوه البرز در جوشن‌ست

اگر در زیر این خاری نباشد

با غلام خود آن امیر امروز

در واسطه یادگار عاشق

که یارد بدین جایگاه آرمید

رضای او بجوید جان خریداری دگر گیرد

در ضمیر آمد و بی‌خود به سر کوچه دویدم

از خنجر هر عیار مندیش

زمانه مبادا ز تو یادگار

که همه صید شیر نر گیرد

کمر او ز کیسه پردازان

دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم

خم اندر خم و روی کرده دژم

تو گفتی که بیستون است راست

شرطیست که امروز نجوییم بهانه

به پیش مهد گل نعره‌زنان شد

چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی

به سان یکی دیو جسته ز بند

شب تیره بر سر کوی او وطنم ببین

ای عیسی دوران بیا بر ما بخوان افسون خوش

که آیند با من به آباد بوم

همی برکشید از جگر سرد باد

زان بجست و جوی وصل اندر شتاب انداختم

لاجرم از سایه تنها می‌روم

ز ایران برآمد یکی ماه نو

بزرگان ایران و مردان گرد

گفت: ازین پیش بود لیل و نهاری دگر

گهی گل بویم و گه خار چینم

خداوند آرامش و کارزار

دهد بندگان را به جان زینهار

ز وصف قد تو چون بگذریم تنگ آید

دم ز بی نام و نشان خواهم زد

بدین پرده اندر ترا راه نیست

ما راست کلید آن خزینه

قربت خاصان درگاهم بده

این شهره امانت را هشدار سلام علیک

نکرد آزمون گاو با شیر تاو

ابری نه که تشنه را دهد آب

دشمن مادر و خصم پدرم باید بود

بعد از آن هرگز هدایت نبودش

بزرگان کدامند و سالار کیست

روی سوی من کند که رسم فلانست

چنان شود که تو گویی در آمدست به جوش

بسی بی‌عقل را استاد کردم

چو آمد به گوش اندرش آن غریو

همه خیره دل گشته و جنگجوی

کوته نظر مباش و بهمنشور می‌نگر

سالوس و سیه گری بر آورد

یکی رنجه کن دل به تیمار من

کان عاشق خسته را نوازد

یک بوسه زو طلب کن و پنجه بهانه بین

در دام چنانیم که ما دانه ندانیم

تو گفتی سپهر بلندش ببست

در بد و نیک گفت و گوی نمود

تا ببینیم جاودانت خوش

آب روی از چشم گریان می‌بسم

بیامد سوی بلخ دل پر شتاب

داغی از طعنه‌ی بدگوی تو نیست

کاندل چون سنگ را هیچ به فرمان مکن

دلم شاد است و می گوید غم رب الفلق دارم

همه رزم جویان کندآوران

بدو نازد و لشکر و تاج و تخت

آن بار خاص باشد و این بار عام بود

زان در رخ تو تیز نظر می‌نتوان کرد

که از گرد ایشان هوا تیره گشت

بر بست بروی من در روز

آن کس منم که در همه ایام فارغم

کادسنا برقتها یذهب نور البصر

زمین آمد از پای اسپان ستوه

مگر بر خون من منشور دارد

نعره زنم رعدوش، گریه کنم ابرسان

وانگاه ز خویش پی بریدن

نهاده به سر بر ز آهن کلاه

از آن سجاده زناری بیفتاد

از دوستان اندر مکش روی طربناک، ای صنم

چشمم مدوز هر دم ای شیر همچو یوز

همه بر ره راستی دیدمت

کاختر زدمش فغان برآورد

گر آن دلدار شهر آشوب من در کار میید

همه دیوان سترده باید شد

همی بگسلد زار جان از تنم

ازو زشت گفتی و طعنه زدی

با چنان لب چه جای شکر بود؟

زان سو روان نباشد این جان ما دروغ

تا ز کار درهم عالم، سری پیدا کنم

با غم به چه کار کار می‌گیرد

تا مرا در آتش اندوه نگذاری دگر

تا به جان راه برم راه ببردم به تنم

گر چه دایم در کنار جویبارم همچو سرو

ماه چو آن عارض دلجوی نیست

که رخت خویش بر آن خاک آستان دارم

ینفع الامراض طرا ینجلی منه الکلال

همین بس است که پروای انقلاب ندارم

تا هر نفسی روی ترا تازه جمالیست

ای یار ترسا، حلقه‌ای زان یار زناری بده

در پرده‌ی زلف توست جان‌باز

نشد که گل کند از لب، بهار خنده‌ی تو

یکی کوه پارست گویی روان

عجب! گر میوه بتوان چید ازین بستان که من دیدم

که مشرف شدم از طوق حیات ابدش

کز قامت خم گشته در آغوش کمانیم

افتاد، درونه، باز در جوش

ترک سر گفتی و پشتم بخمیدی، ای دل

صد فتنه‌ی نانشسته داری

همین تو سعی کن از آستانه بیرون آی

که از پیش او پس خزد کوه قاف

جز به می سالخورده‌ی کهنانه

مثال دانه‌های در که باشد در انار ای دل

مترس از دور باش لن‌ترانی

مه اندر چارخانه شاه ماتست

کز بهر ما هم گوشه‌ی ابرو بجنباند مگر

ورنه همه زهد و سوگواری است

دستش از کار ببر، راه به گلزارش ده

وعده‌ات در زبان نمی‌گنجد

سهل بود، چون که تو هستی، برو

چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم

غنچه گردم گر نسیم از شاخسارم بگذرد

گرچه دل را دیده بد همسایه‌ایست

پریشانم، این داوری من چه دانم؟

غم نیست که مست باده باشیم

از طوطیان گرانی زنگار می‌کشم

که در عشق توام غم رهنمونست

گر آب زندگیست، که بیمارتر شود

چرا من خانه معمور خواهم

هر گه ز خانه روی به بازار می‌کنی

کز آنجا تا وفا صد ساله راهست

دشمنان در همه آفاق بشارت برده

برد شکلی که چنان نتوان برد

خانه دار گوشه‌ی چشم قناعت کن مرا

بازگشتم عاشق دیدار او تدبیر چیست

مرغ هوا را به زجر بال و پر انداختیم

از آن دم نیز بیزارم سر آن هم نمی‌دارم

زهری که ما ز تلخی غربت کشیده‌ایم

هیچ دل را که همی سخت به سامان ببرد

که من چو صنع ببینم خدای را بپرستم

گرچه چون اشک از کناری مانده‌ام

دل بی‌عشق، می‌گردد خراب آهسته آهسته

کار آن دارد که یک درم دارد

در آتش سودای خود میسوز و غمخواری مکن؟

فتفقد بالافتقاد تعال

در کنج دل خویش خزیدند عزیزان

به زیر کلاهش همی تافت ماه

از پیش ما گو: خرج کن چندان که باید بعد ازین

گر هست سر منت وگر نیست

مرغ قفس نیم که بسازم به دانه‌ای

بی‌آنکه زمانه زان خبر یابد

زانکه خاک چون تویی از خون ما بهتر بود

که می‌دیدم چو شمع اندر میانش

نقشی که ز دل محو شود در نظرم نیست

تا ترا شکرانه بر هر غم دلیست

کنون می‌دهی زلف را باد نیز

ترک خودی خویش به یکبار گرفتیم

غبار دیده فزاید ز پیرهن بی‌تو

وز لبت این قدر نمی‌یابد

قوت آن که گریبان مرادی گیرم

گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

از چشمک شکوفه‌ی بادام تازه شد

حقا که اگر نه شش چهار ارزد

زیرا به شمار ما نمی‌آید

زآنروی که کفر است در آن ره به قدم شد

دار خون آشام را دارالامان پنداشتیم

دادم انصاف رنج‌کش جانیست

کجا رفتی از خاطر؟ که نقش حجر بود او

مبین تو ناله‌ام تنها که خانه انگبین دارم

بلبل به نای برده یکی مزمر

هرچند که او ز سر نمی‌گیرد

بهر زمین که رسی خاک او عبیر شود

راه ما در پرده‌ی عشاق زن

این بس، که باج و خرج به سلطان نمی‌دهیم

چون حادثه‌ی تو مشکلی نیست

قندرا لذت مگر نیکو نمیداند مگس؟

چو کرکس بوی مرداری نخواهم

حسود را دل از اندیشه سخت پژمان بود

کز تو یک غم دل به صد جان می‌خرد

گردد دل شکسته‌ی ما به اختیار ازو

لعل بین یعنی دلش خون تو یافت

ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم

حلقه‌ی گوش حلقه در گوشت

رو هرچه بشنوی تو مپوشان و وارسان

ملک سجود کند و اختر و سما ای دل

چشمم گناه کرد و دلم سوخت بی‌گناه

کو یافت ترا همه جهان یابد

تا اجل در نرسد دامن ازو در ننوردم

گم شده پا و سر چه می‌طلبی

به قلب چرخ جفاپیشه می‌توانم زد

گشتند بهر چمن خرامان

دیدی که: چون شکسته شدی از سال خویش؟

جوش کند خون دلم آب شود برف تنم

پایم از خواب گران در سنگ خارا مانده است

نرمی چه طلب کنم ز پولاد

بکوش تا مگر این چند روز دریابی

این تن بدخوم نمی‌باید

این موج سبک جولان، دریای دگر دارد

از خوردن غم درونه شد پر

هم رخت براندازم و هم خانه بسوزم

با سرمستان مپیچ هیچ مگو رو خموش

لنگرانداخت خرد، خانه نگهدار شدیم

تا باز چه فتنه در کمین دارد

می‌رود جوی شراب و عسل و شیر درو

تا جز تو هیچ‌کس نبرده ره به سوی تو

نگاهش خرمن بدخواه سوزان

نه همانا که خواب و خور دارد

چو یاد صید که از دام من بجست کنم

بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم

چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش

بس عشوه‌های شیرین کان دلفریب دارد

سر زلف عنبرین را همه بند پای من کن

قسم موجودات جز هجران که یافت

در وصل، انتظار خبر می‌بریم ما

نیک بنگر که جای آن دارد

زانکه کار ناتوانان بر نتابد بیش ازین

کو رسد فریادم از غوغای دل

از دل روشن چه زین فیروزه گلشن می‌کشم

زنده کسی نماند گر غمزه برگمارد

شرمسارش کردمی گر باز کردی بار خویش

پس دل بده که او را مست خراب برده

نفس چگونه کند راست، فرصتی که مراست؟

چون زلف خمیده‌ی عروسان

به سر برون رود آن کو به پا همی آید

کاین چیز نه پرده‌ست نه ما پرده درانیم

نمی‌دانم کجا خیزم، نمی‌دانم کجا افتم

دلم این هر دو هم حاصل ندارد

دیر بلند گشته را برج و حصار بشکنم

سود دل آن است کز زیان نشکیبد

ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا

نباشد که با آن دغایی ندارد

نه‌نه، شبش چگونه توان گفت؟سال بود

یک لحظه روی پیشم یعنی که قلاوزم

دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار

صبر کن چندان که این دوران دونان بگذرد

گل او غنچه‌وار در پرده

در خامشی و صبر چنین بی زبان شدم

چون صبح ما ز روز ازل پیر زاده‌ایم

چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد

اعتمادم بر تو بود، ای بخت، چون خفتی تو نیز؟

راند عشق لاابالی از درش

می‌رساند نفس برق سواری که مراست

کشت بهشت خرم کاریز کوثر ارزد

مست مگذار مرا امشب و مخمور مرو

مگر خار از گلستان می بر آورد

صبر از دلها چو کوه قاف دامن چیده است

زینت بوستان بخواهد برد

حیرت من چه میکنی؟ بردن هوش او نگر

حبذا یا ربنا من جنه خلف الجدار

بهره‌ای بردار از بوس و کنار خویشتن

خونابه فشانده از دل ریش

او را چو کردی پیشکش، ما را نیاری خدمتی؟

با تاب چنان زلفی من تاب نمی‌آرم

جام لبریزم به دست رعشه‌دار افتاده‌ام

جان به صد شادیش در بر می‌کشد

مدعیان را خیال بود که: جستیم

خلاف مذهب استاد کردم

صبح خیزان واله چاک گریبان تواند

دانم ز بتر بتر نخواهد شد

که سال و ماه تو گویی به خیمه‌ی تو درم

همچو زلفت پشت پر خم می‌رود

چشم بر راه صبا چون پیر کنعان نیستم

آری از خاک درت این قدرم باد رسد

آگاه کنید از من و ناگاه بگیرید

بیست سلامت بودش درکشدش خوش خوردش

شد جهان پیر، همان روز که ما پیر شدیم

چون دلم بر تو مبتلا باشد

چون در حریفی دم زدی، رخ با حریفان تازه کن

آینه‌ی دل بزدود ای غلام

هیچ کس این خواب را تعبیر نتوانست کرد

عشق بی‌سیم دردسر باشد

با تو گوید که، نامه کو؟ برسان

تو را بشکافم ای دنبل گر از آغاز بنوازم

ازین تنگنا خیمه بیرون زنیم

به هرجو سنگ خرواری نباشد

چون گرد بر ضمیر نشستش چه می‌کشم؟

فارغ ز وجود خیر و شر شد

از رود سند تا بر دریای مرمره

هان تا نکنی دل از وفا سرد

گذار عاشق مسکین به جستجوی تو مشکل

می خنب خدا نبود محرم

سنگی گرفته در پی دیوانه‌ی خودیم

هرچند همی کوشم پنهان بنمی‌ماند

به بوسی زان دهن مشکل شوم خرسند، میدانم

در هزیمت دامن تر داشتن

گر به از مجنون نباشم، باز عاقل کن مرا

بنده را از کرم نوازنده

زان رسنها، دلم آن نیست، که در چاه شود

چون تیر پریدم و کمان بردم

زمین میکده خوش خاک بی‌غمی دارد!

که طریقت طریق ایشانست

یاد می‌داد دل من که عنایت برسید

ما ز جان خود سپر خواهیم کرد

درین زمانه که آثار مهربانی نیست

صد شاخ نشاطم چو درآمد به بر آمد

همچون کلیم در پی دیدار می‌روم

اسرار غم تو بی‌مکان گویم

فتنه‌ی شهری از دو نرگس پرفن

معلوم دلی و در میانه‌ست

گو: ای سپرده سینه‌ی ما را به پای غم

که پا و سر چو گویی می ندانم

مشت آبی گر کرم بهر وضویم می‌کنند

کم گشت و چو حلقه بر در آمد

از چشم من بی‌روی تو جز خون دل پالود؟ نه

از جمله بلا حصار دیدم

در وقت صبح، خواب فراغت به من رسید

مرا صد ساله محنت فاضل آمد

ساخته آوازها بر لب خندان گل

می‌نتواند کسی نشان داد

دست بریده‌ی که ترا شانه می‌کند؟

عدت جان خان و مان باشد

یا ز دانای نهان اندیشه کن

در غیر ساقی ننگرم وز امر ساقی نگذرم

بر دوش کسی همچو سبو بار نگشتیم

تر کرد به گریه پیکرش را

آخر آن دل را چرا از مهر ما پرداختی؟

به پهلو می‌رو و از پر میندیش

به یک قرار که در روزگار می‌ماند؟

بیا بیا که بدین خسته دل غمان آمد

من نامه‌ی خود در می‌نوردم

در حکم کمان او چو تیرم

گاه بپیچم همی به خویشتن اندر

رسید آنچه رسید و هنوز تا چه رساند

که هم نشان وجودم ببرد و هم اثرم

اجل بگسلد از همش تار و پود

قطره‌ی آبی به چشم روزن از دودم چو شمع

برخاسته گیر از این چه برخیزد

کزان بوسه دل جفت جان شود

چون باد صبا گذار داریم

این قوم را تصور سنگ مزار کن

عشقت ار آب بر جهان راند

زیشان چو من ز مویه کسی همچو موست؟ نه

دل نوحه کنان تا چند، جان نعره‌زنان تا کی

مرغ بی‌بال و پریم از آشیان افتاده‌ایم

کاتش دل را به آب دیده نشاند

یاری که چین زلف سیه می‌شکستشان

چون عشق تو باگشاد باشیم

حدیث راست مرا دار می‌شود، چه کنم

که هرکه دیده مرا بنده‌ی تو می‌خواند

گر بهر تجلی بود، ار طور پرستیم

کاتش ز رخت هر نفس اندر جگر افتد

هر چه در شیشه است، در پیمانه می‌ریزیم ما

خون دل و دیده در کنار بماند

بر تو خوانم همه تحقیق و مجاز دل خویش

هر لحظه به جانبی پرانیم

ما ناف دل به حلقه‌ی ماتم بریده‌ایم

در جهان بیگانه و خویشم نماند

دیده را مزدور و دل را کارفرمایت کنم

دیده بر روی گل رعنا فکن

من از خواری، به پیش چشم، از دلها فراموشم

دزد مطبخ جزای خوان ارزد

دل نیز می‌دهم، که نخواهم زیان او

می بر کف و گل در آستینیم

دارم امیدها به دل داغدار خویش

هم فدای لعل شکربار تست

که از نو می‌نهی بازار دیگر

گرچه صد قرن گرد در گردد

برگشودی پر و کردی بازی

یک دلشده در جهان نماند

مرا سه جرعه‌ی بر ناشتای میکده بس

کای نور بتاب تا زر آییم

در چشم می‌پرستان، چون قطره‌ی شرابیم

دل به بادی سرد گفت آری نماند

من نیز بکوشم که ز ناگاه بگیرم

خوش نفس چون عود در مجمر ببین

نیست اندیشه‌ی زیاده مرا

یک پشه ازو پرید نتواند

در چمن رفت، به برگی و نوایی برسید

چو من مخمور آن شیرم سر زمزم نمی‌دارم

به پای خفته نتوان ره بریدن

از آن دلها که در زلف تو بستند

در چنین سودای خام انداختی

باده بیار تا کنم، زود گذار ای پسر

وز غلط بینی در آیینه‌ی دیگر زدم

آمد قدری به تن درستی

ضنت مکن، فدا کن و منت پذیر ازو

ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم

پیش این سیلاب، کی دیوار می‌ماند به جا؟

هجران ترا کمینه کارست

مستم، حدیث مست نباشد بجای خویش

چو بی چونی تو آخر چونت جویم

درفرصتی که عقده‌گشا می‌توان شدن

چون ز می تست چه صافی چه درد

تا ندانم که تو بیدادگر انداخته‌ای

ای عشق برآی تا برآییم

ما تماشای گل از روزنه‌ی دل کردیم

کار جانم به یکی موی آویخت

چو تو ایستاده بودی، به چه روی می‌نشستم؟

زیانت سود کن سرمایه بگذار

خار از قدم آبله پایی نکشیدیم

زان ترا چه چو نوبهار تو نیست

به پایش زان در افتادم که می‌آرد به پایانم

دیوانه وانگهی سرانجام

هر چند سیل گوشه‌ی ویرانه‌ی خودیم

الا به دست او در یک غم نمی‌زند

لب شیرین ز هم بگشا و شوری در جهان افگن

چو رندان تماشایی بباشیم

جز دست اختیار که بر هم گذاشتیم

مر او را نه استاد هر کس بدید

و آن روز کو؟ که موقف دیدار بود طور

زیرا که به جان گلوپرستم

کاین نه صدف پوچ، گهر هیچ ندارد

تا شوی گر فراق بگذارد

که مهر در جگر و مهر بر زبانم بود

خونی که ز دیده‌ها برون گشت

کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما

با جادوی رفته هم فسونی

میان نقطه‌ی جانم تویی بس

گر هست بیاب من نخوردم

از درد باده ما را، تعمیر می‌توان کرد

که ازو حسن را چه آزارست

وز صورت حال تو داننده خبیری نه

نیست خبردار چنان دیده‌ام

هم ز یکدیگر جدا افتاده و هم با همیم

فرودآمد از جایگاه نشست

از خویش به مردم من، پس رخت بحی بردم

گر آه برآورم نه مردم

ما باده را به گوشه‌ی محراب می‌کشیم

این هست غم هجر تو نهمار ندارد

نخواهم خیمه برکندن من از پهلوی این ترکان

آفتاب آن رخ جانان بود

آب پوشیده زین خطر جوشن

بر سر از عشق تو سنجر می‌زند

تا پیش ازین چرا ننشستم بجای خویش؟

صد بار منش بیازمودم

تهیدست و خسته‌تن از لاغری

حاسد خرم شده مهجور باد

من ار ز پای درآیم چه باک؟ چون تو به دستی

در صفاتت زبان شیرین نه

این چکامه سرودی، آن چامه

همه رزمجوی و همه نیزه‌دار

کم از من کس نمی‌بینی، چرا فرسوده‌ای دیگر؟

تا شهد تو در میانه دیدم

دستی که در شکستن من سنگ برنداشت

به پیش پدر شد پرستارفش

زیبا محمدیست، که سلمان او شدیم

اکنون مرا بگو که نهان از که جویمت

کز گرانخوابی سر افسانه را گم کرده‌ام

که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را

نادیده خود را در جهان یک بار همزانوی او

می کش تو به سوی خود مهارم

وی پای ! طریق مردمی مسپر

عطارد ببوسید و بر سر گرفت

بیاری مدد خنجر تو برخیزم

مثل بماند است در جهان که نداری

مرا راهی به سوی عالم بالا کرامت کن

با ما به یادگاری از آن روزگار ما

باده دارم، چه ضرورت که به حسرت خوشم؟

من با اجل آمیخته در نیستی پریده‌ام

چون شب شود، گدای در خانه‌ی تواند

که جای یک غم دیگر ندارد

خدمتی کن، سخن وصل به هنجار بپرس

ز هر جزویش صورت‌های بسیار

گردن به تماشای تو از صبح کشیده است

تواضع ز تو نیست ما را دریغ

گفت: با چندین بلندی کی رسد پستی به من؟

شاید که به پیش تو چو مه شب سپر آییم

حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس

سوار جهاندیده همتای سام

ترکانه به یک تاختن اندر نهبوه

کو مرا کشت و من ازو خجلم

می‌کشد دریا نفس هرگاه مارا بشکند!

هیچ عاشق برگ هشیاری نداشت

بوسه بده، که نشکند باده خمار مست تو

با عشق وصال یار غارم

پژوهیدن و یافتن با شماست

جانم برون شدست و به جانان نمی‌رسد

ور چه جفا پیشه داشت ما نرمیدیم ازو

چاره‌ی کارم بکن کز تو مرا چاره نیست

وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود

بر سرم آسیا نمی‌گردد

تقصیر میکنم ز فرستادن رسول

خوش کن نفسی بدان بخورم

پر می‌شود ز سنگ ملامت سبوی دل

دل به مقصود کار می‌نرسد

مژده‌ای در گوش اهل راز ده

تا بر سر بازاری یکبار گذر کرده

چون سایه‌ی ابر از سر گلزار گذشتیم

ز اندازه نمود مردی بیش

مقتول با ارادت قاتل یکی شود

چون مات توام دگر چه بازم

ز بس بر خویشتن از سردی بازار می‌لرزم

تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا

این دم که درو می‌نگرم هیچ مپرسید

در خورد رخت نیست از آن می‌نتوان داد

به دست و زانوی ماتم‌رسیده می‌ماند

چیزی بگذار روز کین را

که هیچ گونه ترا از برم کنار نبود

چیزی که بدان خوشم من آنم

کار ایران با خداست

صد تخته‌ی تازه کافری را

تا دولت وصال تو گردد میسرم

از حد گذشت ای جان و دل درد من و پرهیز تو

سر به صحرا داده‌ی زلف چلیپای که‌ای؟

هر دم که زد آتشی برون ریخت

ما طلعت خورشید یک انداز بدیدیم

بر پشت فلک همی‌دوانم

فارغ از هر صلح و جنگ بودمی

چونان که بخواستم چنان آمد

بار ده پیش خود و دور کن از دل بارم

می‌خوران نعره‌زنان روی به بازار نهاد

گر جامه از غبار به بر می‌کنیم ما

دانم که نه این ز دوستاریست

هم زیر پای کرده مرا زور دست عشق

زین مایده بیزارم بر خوان خراباتم

هم آفتابم و هم ماه، هم غصن و هم ثمرم من

آنرا که دست عشق وی از دل جدا کند

زین شوخی بر سمندی بسته‌ای

کز کمال حسن او حیران شدم

با سرمه‌ی سیاهی منزل برابرست

هم از دین و هم از دنیا برآورد

کو شناسنده؟ که از وی سخن ما پرسیم

بگرفته امت که گل فشانم

گر توبه‌ی من سد سکندر شده باشد

دل این وعده‌ی فردای تو نیست

اگر بر خاک او پایی ببینم

سودای سر زلفت صفرای سر انگیزد

زان در نیارد از پا، چرخ کبود ما را

چون ابر گریستی به فریاد

یاری کند دمادم و آنگاه با کدامان؟

مسلم گشته از هستی مسلم

به سیر عالم دیگر، دل رمیده مرا

چاک زد جامه باز و رنگ آورد

زیرا که دل خود را، من خستم و من خستم

شبرنگ خط تو تیزتازان

برگ می‌باید فشاند و بار می‌باید کشید

گم شد دو مه‌ی دو هفته‌ی من

گر چه در هیچ حلقه ننشستی

نامه عهد دوست را بر سر دل نهاده‌ام

خونابه‌ای که می‌دهد ایام، نوش کن

زانکه به یک روزه غم شکم ز بر آرد

وز چمن می‌رو و آن سرو روان را میپرس

حوصله‌ای بایدت تا بتوانی چشید

دگر هر عقده کید پیش من، مشکل نمی‌دانم

زانکه در مهد همی طفل سخن‌سنج کند

هر شبی شهری بسوزد آه آتشبار من

تو می را عقل دزدیدن میاموز

بجز از دامن شبها، نکشیدن به بود

کی درآید به چشم سیم و زرت

گر دست من رسد به سر زلف پست تو

جان ببر چند آوری کارم به جان

چون شود لبریز جامت، از خمار اندیشه کن

آخر به تیر غمزه فکندی سپر مرا

دل به دست و نطق در فرمان نبود

بجز خزینه شاه و عقیق آن شه ناز

دزد بیدل شب مهتاب نیاید بیرون

تا پاک دلش ببرده از هوش

با آنکه از کف او بسیار می‌گریزم

که این پرده پندار می‌برنتابد

ما رنگ گل ندیدیم، از سستی پر خویش

یارب مرسان هیچ بلایی به سر او را

که جز کافری نیست توفیر عشق

هش می‌خواهی ز مرد بی‌هوش

تا پای در خرابه‌ی دنیا گذاشتیم

ناله‌ی من از فلک برتر گذشت

کز یار برگزیده به یاران زیان رسید

در راه تو آستین فشانان

سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما

صد نعل فکنده آسمانها

تا نبندی در میان، ایمن مشو

وز خانه مکن دورش من خانه نمی‌دانم

که می‌توان ز صلاح هزار ساله گذشت

در آب دیده غرق و بر آتش جگر کباب

لطف کن و به دست خود پیرهنم قبا مهل

عشوه پیدا بوسه پنهان می‌دهد

زبان شکر جای سبزه دایم می‌دمید از من

دامن فکند زلفش بر روز روشن از شب

هیچ غم نیست، تو می‌سوز، که من میسازم

که یعنی چون زمینم مست و مدهوش

ما را به یک نگه به خدا می‌توان رساند

تو برکناری از ما، ما در میان کارت

یا اوست که بر صفه‌ی بارست؟ ببینید

آگاه نیستی که چه سانم بسوختی

دست تا ابر دست سودم، نوبهار از دست رفت

گر نمی‌روید گلی خاری کجاست

دوست بر دستگاه و ما مهجور

بر جبین خزان و دی نه داغ

که بر گریز بود موسم فراغت ما

پیرهنی را که درو بوی تست

بگذار تا ندانند احوال اندرونم

گرچه صواب نیست آن هیچ خطا نمی‌رسد

من از همواری این خلق ناهموار می‌ترسم

نکند ناز پس چه کار کند

دل این خستگان هر دم به خار غم چرا خستی؟

صبح شد ای پاسبانان الرحیل

ز افسردگی از شاخ به شاخی نپریدی

نو گرفتی تازه در کار آمدست

که حکم آن نشد، منسوخ چون تقویم پار من

سر ز گرانی به کنار ای غلام

بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق

اندهانت چند فرسنگ آمدست

چون کند مسکین؟ که از دست اختیارش میشود

کز اصل وجود بت پرستیم

دیگر کدام خانه برانداز می‌رسد؟

اندوه تو در میان رسیدست

ز دستش درافتاده گل دسته‌ای

کز رخ هندوی شب پرده دریده است صبح

گشت آن غرور و نخوت فانی

از حساب جعل خود جانم ببرد

اندر میانش آر و شب اندر کنار کش

نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست

یک داغ صد هزار شود داغدیده را

بر سیم بری و نازنینی

همین صبرست و تن داری، که کمتر می‌دهد دستم

دلسوختگان سوکواریم

که خرج آه سحر می‌شود نفس ما را

تا ببینی که سر به سر گیرد

من باز در عهد آمده، او از سر پیمان شده

مکان ایمنی و خانه برگزیدن نیست

آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است

گر محتشم و بزرگوارست

همچون هلال عید ببینیم و بگذریم

بویی از آن زلف پریشان نبرد

هر روز گردد تنگتر، سوراخ این غربالها

می‌بباید بردن او مستی به هشیاری مرا

این بار حدیث هوش کردم

سوختم یک عمر و صبر آموختم

گر همه پیراهن یوسف بود، زندانیم

مرا با این فضولی خود چه کارست

تا برون آید سر و دستی که در دامستمان

من نه درین و نه در آن بوده‌ام

گسسته عقد گهر بر ستاک شفتالود

چون که سر در جهان نمی‌آرد

چیزی که مرا بودی بر یاد، ز دست تو

مبحث فهمیدنیها را چنین فهمیده‌اند

بارها سیل تهیدست ازین خانه گذشت

وین هم ز خلاف روزگارست

بر اسب بلا بسته‌ای زین عشق

تو را گر در سر مویی رضا نیست

رحم است به جنسی که خریدار ندارد

وان گمانها نیز از هریک محالی دیگرست

سوزنی نیست ملامت، که بدوزد نظرم

متاع جوانی ببازار نیست

در آفتاب، سایه‌ی شاه و گدا یکی است

لبت را گو که آخر ترکتازست

از سخن عاشقان زود خبر می‌شود

ذره‌ای این شیوه را اقرار کن

دل آب گشت و چشم پر آبی ندید کس

کان نام به هر زبان دریغست

رویم به خون نگار وز دستم نگار دور

بیدار آنکه دیده بملک جهان نداشت

ارغوانی حله پوشد خاک مشک اندای او

صحبت ما بجز هدر نگرفت

کدامین ممن از بت باز رستی؟

از بد و نیک جهان بیزار شد

در چمن بیکار چون دست چنار افتاده‌ام

تا عشق من سزای تو در آستین کند

پخته بسیاری، ولی خام آمده

تو گمان میکنی که خار و خسی است

تا نفس چون مورداری، دانه می‌باید کشید

خوردن زهری به گمان خوشترست

گر چه از گرمی دلم را در جگر آبی نبود

غارتی نو تازه غوغایی ببین

به موج‌های سبکرو کنار نزدیک است

جام زهرآلود حلوایی خوشست

صد گلبن شکفته و صد لاله دسته‌ای

زین فسونسازی تو خود افسون شدی

در آرزوی یک نفس بی‌غمانه‌ایم

صد خرده‌ی عشق در میانست

خیال همدمان در جان چو نقشی در درم کرده

که خود از چشم گریانم نیامد

که از طلسم غم آزاد می‌کنیم ترا

آستانش به آستین می‌رفت

از دیدنش به سجده بپرداختی ملک

بارور باش، تو نخلی نه سپیداری

بمان تا عزیزی ز چاهی برآید

همه نورها پرتو نور اوست

که اندر راه جان بازی به فرهاد اقتدی کردم

پیش عشقت جان و دل درباختیم

که تیر آه به حکم کمان نمی‌باشد

کشتی چو صبا به خشک می‌راند

گر غم هجر تو اندر جگرم خست، مهل

رها کن که یک چند طوفان کنند

آنچه از توشه‌ی ره بر کمر خود داریم

شبانگه چو رفتش تهیدست، پیش

که دشمنی چو فراق تو در قفا دارم

زین بوی که از نافه به صحرا سمن آورد

چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگی

لاحول ولا ز دور خوانده

مرد چون شوریده گشت، از خواب و ارامش مگو

زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری

تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند

مگر می‌نترسد ز تلخی خواست؟

پیر گشتیم و ز ما صرفه ببردند جوانان

تا بو که به دست آرد یک ذره وصال تو

یاد دریا می‌کند سیلاب و از خود می‌رود

بخت آمده گرچه دیر گشته

وصف تو می‌کنیم و مکرر نمی‌شود

بران زین خانه، نفس خودنما را

ز بس که منفعل از کرده‌های خویشتنم

بماند آنچه روباه از آن سیر خورد

پیوسته دوان در طلب پیک و دبیریم

بر درت چون خاک ارزان درنگر

نالان به نوای باستانی

چون شیر سیاه جنگ پویان

مشکل جدا شوم ز عنان سمند تو

پرده‌ام از حریر گلنار است

که خانه دیده‌ی مورست در شب مهتاب

نشاید بدین پنجه با شیر گفت

تو کس شهر خودم کن، که نه از شهر خسانم

اگر چشمت بود پیدا نهادیم

سنگ بر شیشه‌ی پیمانه گساری نزدم

جای آن کارگاه می‌شستند

کرد باریکم چو مویی کش برآرند از خمیر

که این یک ستمدیده بود، آن ستمگر

بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است

که هرگز خطائی ز دستش نخاست

از مقامی که هست وا گوید

چون تو در هر طرفی هست مرا کشته هزار

با کشتی شکسته ز دریا گذشته‌ایم

هنجار دیار یار برداشت

به سنگم می‌زنی اکنون که ممکن نیست پروازم

اوفتادم بارها در راهها

که شبی روز در آغوش و کنار تو کنم

که آتش به من در زد این بار نی

چه گویم؟ زهی! غافل از خود که هستی

در جمع چو شمع می‌کشد زارم

چون تماشای رخت سیر توانم کردن؟

خود را و ترا وداع کردم

چون طلبم؟ که بر لبم جای سال بسته‌ای

نیک و بد خویش را تو باش نگهبان

دارم امید که دستش به گریبان نرسد!

به یک دم وجودش عدم خواست کرد

ما به سلامت شده، او به سلام آمده؟

جرعه‌ای بوی لبش یافته بر ما فکند

کاش پیش از خون شدن دل از تو برمی‌داشتم

میراث ستان ماه و خورشید

چه توفان بلا بود اینکه پیدا نیست پایانش

که دیناریش در جای درم بود

چون صبح ما دوبار درین نشاه زاده‌ایم

شبان خفته و گرگ در گوسفند

نه به بویم غره و نه برنگ

از ناوک مژگانش پر خار کنی حالی

کز دغدغه و سستی کاری نگشاید

وی سوخته چند خامکاری

روی چو گل را بگو تا: ننهد خار من

پنهان چنین حکایت پیدا چه می‌کنی

زین دلیل آسمانی هر که غافل ماند، ماند

که هرگز نبوده‌ست بر سرو سیب

خون خلقی گر بریزی بی‌گناه

لاجرم نه بار هفت و نی غم شش می‌کشد

هموار خویش را ز پی نام کرده‌ایم

مبدع و آفریدگار وجود

لحظه روز و روزو هفته، هفته ماهست، ای صنم

ننگست چون تو مرغک مسکین لاغری

نه با فسانه‌ی مرغی سرش به بالین بود

مصالح نبود این سخن گفت، گفت

باز می‌گویم و از گفته پشیمانستم

این چه باشد بیش ازین می‌بایدش

گر توانی بوی پیراهن به یوسف باز ده

رهیان کلیسیای افسوس

ورنه فردا من و پای علم و داد از تو

به پرند، از نخ و سوزن کردم

حیرتی دارم که جبر و اختیار من یکی است

کمان در زه آورده و زه را به گوش

که این دیار به چشمم چو آشیانه نمود

چشم پر شور و شرت می‌افتد

پر کرده‌ام چو غنچه گریبان ز بوی گل

سر برآرد ز آب چون ماهی

عهد خوبان را بقا چندین بود

جان بتن تنها برای جانفشانی داشتن

ز درویش خونین‌جگر می‌فرستم

که دیگر نیاید طبیبم به پیش

همتی با من محبوس گرفتار شده

پرده بر ذره ذره پاره کنم

مهر فزونی کند و ظلم کاست

زر جوید برگ و خاک یابد

که به ترک رخ آن ترک ختایی بکنم

با خاک خوی کردم و با خار ساختم

پر شرر کن

به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز

ورنه کجا خالی شدی کوی تو از پرواز من؟

بر زمین سر می‌نهد از آسمانت

بند قبا گشوده به آغوش من درآ

همه دشت استخوان گور گرفت

پیکر چینی سفید، هیکل زنگی سیاه

برای خدمت تن، روح را نفرسودن

به دامن دل بی‌مدعا گذاشته‌اند

خبر زین همه سیلی و سنگ نیست؟

خراب می‌شود از آب چشم خونبارم

چو سایه می‌گذارم روزگاری

بیشتر در گوشه‌ی محراب خوابم می‌برد

کای دور از اهل بیت و یاران

نمی‌یارم که از خلوت زمانی سر بدر دارم

تا که خود را برهانیم ز دود و دم

تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما

که دهقان نادان که سگ پرورید

زیرا که تو با آن دف و طنبور فرستی

صد او با آستان یکسان بود

گر به دلجویی دلهای فگار آمده‌ای

می‌زد دهل جریده‌رانی

جگرم نیز مکن خون، که نکردم تقصیر

گر یک سر آبست، صد سرابست

که کس امان نیابد از بلای او

عجب داشت سنگین دل تیره رای

آتش منه، ای دوست چنین ور نه بجوشم

از سر آنکه خیره شد از سر ناز دلبرم

که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم

افسانه آن زبان فروشی

بنارم درانداز و نورم مده

صیاد روزگار، بمن عرصه کرد تنگ

صفای این نفس بی غبار را دریاب

تو نیزم نمک بر جراحت مریش

به اعتماد تو یکسر پلاس بود،که رشتم

کس را ندید محرم با جای خویشتن شد

در زیر سنگ نشو و نما می‌دهد مرا

گه کرد به شانه جعد مویش

نزدیک دوربینان دورست باز رستش

که تا یک روز می انباشت انبار

سرگشته‌تر ز سبحه‌ی صد دانه‌ایم ما

درون دلم چون در خانه ریش

همنقد بده بوسه، که من وعده ندانم

نیست مجال نکته‌ای در صفت کمال تو

که هیچ‌کس بجز از کردگار نگشاید

توئی امشب یتاق دار خلاص

خاصه آن کش دل و تن زنده به جان تو بود

نیابی مرا، گر چه عمری بجوئی

همه تردامنان خشک‌لبیم

به شمشیر تدبیر خونش بریز

به منجنیق نگیرد کسی حصار دلم

کین چنین کاری به جان خواهیم کرد

در خواب کن دو دیده‌ی بیدار خویش را

پیچیده چو حلقه‌های زنجیر

مرا منظور در آفاق، باری، نیست غیر از تو

تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست

ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی

وگرچه سرایت بود بر کنار؟

رها کنی، که برین آستان همی گردم

ورنه عاشق نیارمیدستی

گویی به جام، اختر ناهید در چکید

درمانده پدر به کار او سخت

می‌آن جام را خمار این بود

که نه این نامه بخوانیم و نه عنوانش

طبیعت از او اشک ریزنده شد

که جور خداوند حلوا برم

چشمش به سحر انگیختن، بند زبانها ساخته

سوی تو بی نور تو کس به نشان نمی‌رسد

مرا در حلقه‌ی اهل ریا مگذار ای ساقی

نظاره ترنج کف بریده

از دلم چون دور گردی؟ چون به جان پیوسته‌ای

مرا و خویش را بدنام کردی

منت‌پذیر از پر کاه کسی مباد

بدو داد یک نیمه از زاد خویش

سر که من دارم بخواهم باختن

چون اناالحق گفته شد بر دار شو

دیده تر شد

کس نبیند در او ز باریکی

موم دهانت بدید مهر گرفت از عسل

تو همچون بره غافل در چرائی

دو نماید، ولی زبانه یکی است

که جو خورده بود از کف مرد وخوید

دل کژ گمان من بین که: هنوز امیدوارم

فلک سرگشته و دریوزه‌گر شد

از روی ناز نامه‌ی عاشق دریدن است

در حرب شدند وصف کشیدند

دست گیریم، از کنار اندر کشیم

که کارآگاه، اندر کار مشکل

قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار

ز لقمانش آمد نهیبی فراز

فریب نرگس مست تو زیب جامه و زیور

دایما در جمال خود نگران

بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا

مونس نه به جز دریغ و آهی

هم غم ما نخورده‌ای، هم کم ما گرفته‌ای

بوقت کار، ضروری است کار سنجیدن

گرچه چون نخل خزان، از برگ عریان مانده‌ام

همی تاختم تیز و در سر فتادم

پی ایشان کجا روی؟ تو که در خفت و خیستی

همه در عالم شکرانه گردد

قدم بر سر چرخ و اختر زنیم

تیغ او شرع و تاج او معراج

و آن دگرها را سبک‌تر سر به سوی خانه ده

ترازوی چرخت گران کرده سنگ

عنقاصفت، نمود فراموش کرده‌اند

که در سایه‌ی عرش دارد مقر

دل ز کسان بردن و بگریختن

مویی آمد میانش مابین

زلف تو دامی و عالمیش گرفتار

زانسوی دگر حساب تقدیر

تا نخوری قسم خود وعده نیاید به سر

باید این مسله پرسید ز بیداری چند

در نوبهار سر به گریبان که می‌برد؟

ز شوخی به بد گفتن نیکمرد

مگر کس را نمی‌بینی کم از من؟

تا نه لال آید زلال جاودانی کی خورد

تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب

عمری به امید خرج می‌کرد

باز گردد لشکر امید منصور از رخش

نیاموزدت شیوه‌ی پاسبانی

دامن و دست تهی زین باغ و بستان می‌بریم

بکار آید امروز یار شفیق

نخواهم دامن اندر چیدن از تو

واله شده در تو همچو مستان

که داد وحشت خاطر دهد رمیدن من

بر نوفل و آن خلاف رائی

وز صحبت من نباشدت عار

دام بر هر طرف انداخت گسست

هزاران نقش بر لوح عدم زد

کسی گفت صندل بمالش به درد

بگذاریم تا بجوشد خام

آب دریا آتش و موجش گهر

امام سالکان سید حسینی

شمشیر کشیدن سپاهت؟

درد نهان دل را درمان او بسنده

طبیب گشت، چه رنجوری کبوتر دید

نخستین نام وی باشد تذکر

که شد بدر سیمای مردم هلال

حال خود گفته و بر دوست گران آمده گیر

هرچه داریم خون توان کردن

نیاید اندر او تغییر و تبدیل

کافرینش به فضل اوست به پای

پیش زنخدان تو جمله بینباشتم

کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار

به خرابات نه از بهر نماز آمده‌ای

که از دست خویشت رهایی دهد

حکمت روان، اگر چه بر آتش نبشته‌ای

دل ز زلفش کافری یکتا شود

زان پیشتر که بند من از بند بگسلد

بر خاک دیار یار بگذشت

دل را چراغ مرده و روغن بسوخته

شکار گور شد ای دوست عاقبت بهرام

عمر باد و مزه‌ی عمر ترا ای ساقی!

به گرز گران مغز مردان مکوب

او را که بدین حال تو امروز بکشتی

چون روی تو بدیده پشتی چو دال کرده

کجا او گردد از عالم هویدا

کز بلندی رسی به چرخ بلند

چو یک ساعت نمی‌پایی بر آن عهد

در دل پاک نیز درگاهی است

دیوانه‌ای است برق که از بند جسته است

نمی‌کرد تا ناتوان مرد و ریش

رها نکرد که با یار آشنا برویم

بیش از همه بود و کم ز کم شد

مستی دنباله‌داری همچو چشم یار ده

در چاره‌گری چو سامری بود

هم سینه پر می‌شد ز غم، هم دیده تر می‌شد ز تو؟

آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت

چون گل مگر گلاب کنم رنگ و بوی خویش

تو را به نخواهد شد الا به سیم

همچو گردون، گاه تند و گاه رام

زین گونه که عشق کرد خانه

این غنچه ناشکفته برین شاخسار ماند

زخم دف مطربان چشیده

نیک دور افتاده‌ای، سودا مپز

ز رنج خستگی درماند در راه

گر در خور این باده مرا حوصله بودی

به کشتن برش کرد باید درنگ

کز حضرت آن شاه من، با خط و دستور آمدم

تا کند بلبل خوش آهنگی پدید

در کعبه همان ساکن بتخانه‌ی خویشم

روز آور شب به روشنائی

میروم و نمی‌روی از نظرم، دریغ من!

در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست

بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من

همه عمر نادان برآید به هیچ

که دگر مثل تو فرزند بباید زادش

تا هوس حلقه‌ی دامت کنم

دست ز کار رفته به دامان نمی‌رسد

چون او همه عور و سرگشاده

گر چو سنگ از پای او سرباز گیرم سنگسارم

هر طرف چهره‌ی زیبائی هست

زآن دو زلف پرشکن و چین زن

خدا را به رحمت نظر سوی اوست

که: او گذر کند و در گذار او باشم

هر که او ذره‌ای بصر دارد

ارکان وجود شد مشید

اندوه نشین و رنج فرسای

چو من در شیوه‌ی آن چشم بی‌آهو سخن گویم

وین گران کشتی بی رهبر و لنگر گردد

صفحه‌ی خاطر ازین خواب فراموشم تهی است

چرا کردی امروز از این سو نماز؟

تسبیح اگر زحمت دهد، در حال زنارش کنم

از برهنگی فکنده قالی

چشم آن دارم که با یوسف به زندانم کنند

غم شاد به ما و ما به غم شاد

سگ استخوان خورد و من شکار خویش کنم

به خیره نبستند بر تو طنابی

تو هم خراب شوی، گر جهان خراب کنی

گهی از ذوق می‌گریم گهی از شوق می‌خندم

بندگان از پیش و پس حیران و شاه آراسته

کفر نیارد مرا محال نماید

زمانی بیم آن باشد که: گردم بی‌تو سودایی

منقار زمور کرد خالی

کنون ز هجر تو جان می‌کنم، دگر چه کنم؟

سفره‌ها از بهر تن میگستریم

که من تواضع و خدمت کنم، تو تندی و تیزی

بر آن گریه قهقه بخندید و گفت

چاره‌ی طبع بداندیش ندارم چه کنم؟

در بقا خود را پریشان یافتم

نه دیر و زود درین گیر و دار خواهد ماند

گه کوه گرفت و گاه صحرا

که لب نخواهم ازین ماجرا دگر بستن

ز تنها سر، ز سرها دور شد تاج

ولی ترسم که بد گویان بگویندم: سخن چینی

فرو برده دندان به لبهاش در

درد دل با ناله باشد، پس چه می‌پنداشتی؟

طاقت آن چنان جمالم نیست

اگر از راه کرم دست به بارم کردی

کیخسرو ثانی اختسان شاه

بدین تهمت ز شهر او را بدر کردن، توان؟نتوان

گل تقدیر نروید بیگاه

نپنداری که من هستم دگر بار

بده کاصل خالی نماند ز فرع

به عمر درازش ضمانی کنم

تا تو هستی یک نفس خشنود خویش

کجا با آن چنان رتبت به درویشان کند میلی؟

آن رهی وین غلام در همه کار

آنکس خورد، که سیم بریزد به سنگ تو

نهادن گوهر و برداشتن سنگ

کس شربتی نمی‌خورد، از دست او، هنی

نشاید زبان بداندیش بست

اگر حکمی کنی بر من، به چیزی کن که بتوانم

اما همه عمر همچنان بود

مباش غافل و کاری بکن تو نیز، که مردی

بچه یا سنگ یا گهر دارد

کمتر ز دام نیست دم دانه‌پاش تو

باید گران خرید که ارزان نمی‌شود

دیوانگیست این همه بی‌وجه حالتی

که بگشوده بر آسمان و زمی است

زین غصه بی‌شمار بخواهم گریستن

من بدان آموختم وقت سحر زان می‌روم

گرم دامن دیده جیحون کنی

بی‌زورتر و نزارتر گشت

کاروانها رود از نافه‌ی اشعار به چینم

درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست

که زودت مات گرداند غمش، گر بی‌خبر بازی

که سر پنجگان تنگ روزی ترند

چو در شهر کسان بینی غریبی مبتلا بسته

تا رویم از آرزوی او زر زد

کندر دل ما جز هوست نیست هوایی

زندانی بند گشته بی‌بند

صد باره چهره‌ی نقاش چین بریده

بروز طفلیم از روزگار پیری گفت

به هر کجا که تو رفتی عزیز می‌آیی

گه از بخت شوریده، رویش ترش

در آن حال، ای مسلمانان، کرا غم دارد از هی‌هی؟

چون نیست بجز تو من که را باشم

که صوابی بگذاری و خطا گوش کنی

خازن خانه کو کلید کجاست

هر حرف از آن شکایت فصلی شدست و بابی

نابود گشت نام و نشانی ز دفتری

به قدر قوت خود بار جستن

نشاید قدم بر گرفتن ز جای

سودای تو نگذاشت که مستور نشینم

این همه زنجیر جنبان بسته‌اند

نیز در مردم و دگر حیوان

که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد

غنچه خزید در قبا، گل بدرید پیرهن

ز حیله‌ام همه کار آگهان بفریادند

چو آتش تیزتر شد باد را گفت:

ز هولش به شیران در افتاده شور

فاش کرد آب دیده‌ی غماز

فتنه‌ی آن سنبلستان بناگوش آمدم

صبر از تو چون کند دل بیچاره آدمی؟

نبشته بر گل رویش به خط سبز عذار

وقت خاموشی زیان افتاده‌ای

همنشینان سبکسار نداشت

کم از آن کز کف عشق تو بپوشیم قبایی

نیاید ز تخم بدی بار نیک

خوردن خون سهل اگر میل بما کرده‌ای

که تو را سود زین خرید آید

بود یا خود نبود و پیدا شد؟

به جان آمدم رحم کن بر تنم

که نه اندیشه‌ی قربست و نه امید زوال

ندیده چشم کس اینگونه میهمانی را

چو صنوبریست که بر سرش به مهندسی قمری کنی

که امروز سالار و سرپنجه‌ای

گفتا: ز من به صبر توان یافتن وصال

از بهر دردیی چه مراعات می‌کنیم

ور جزو خواهی این ارادت نیست

تلوح جباه العین شبه اهلة؟

زان بر تو روز خویش پدیدار میکنم

که زمانیت کند مات و گهی فرزین

پر شد حکایت من و شیرین حکایتی!

مبادا که ناگه درافتی به بند

گر نمی‌یاری چو مادر آفتابی داشتن

باد مشاطه فعل را، جلوه‌گر سمن نگر

عجب گر باز از آن کشتن پشیمانش نمی‌سازی!

که پیشانی کند چون میخ و همچون نعل خم گردد

سخنی گفتی و از یاد برفت آن سخنم

دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن

چون خاص تو باشیم چه اندیشه ز عامی؟

وز این فعل بد می‌برآید عیان

هم تو توانی درود تخم که خود کاشتی

زانکه یک شبرنگ را پنجاه گلگون یافتم

نگویی: از تو تا دشمن چه فرقست؟

فعلت از همسایه پنهانست و می‌داند علیم

فغان کنم ز تو،منکر شوی که: هیچ نگفتم

سینه‌ای آماده بهر تیرباران داشتن

پیش خورشید نشاید که چراغ افروزی

که تمکین تن نور جان کاهدت

که: بامداد بخوری بکن ز عود و سپندش

بی می و بی ساقی و پیمانه‌اند

ایدون مرا ببینی و خاموش میکنی

و فی ید حوراء المحلة کوبها

از هر چه تو میدانی، از ناخلفی، بیشم

بدید خیمه‌ی اهریمن و فرار نکرد

آب اندران فگندی آتش از آن نهادی

چو فرهادم آتش به سر می‌رود

که من این حدیث روز ز پدر شنیده دارم

نعره‌زن و جان فشان فرو شو

نقد می‌بینم که رنجی می‌نمایی

نصیحت نگیرند و حق نشنوند

که مستان را نیازاری چو هشیاری پدید آید

شیر جنگی را چه خویشی با شغال

همه همسایه بدیدند ز کوته بامی

که داور گناهان از او عفو کرد

باز ز هر جانبی روی فرا کرده بود

لب شیرینت جوشی در من آورد

رستنی خورد و خواب و راحت خواست

که همین سخن بگوید به زبان آدمیت

وین جیفه‌ی‌خاکی را در مزبله اندازم

تو که کارت همیشه خواب و خور است

غافل مباش و روز بد اندر شمار دار

برانگیختم خاطر از شام و روم

سر چه باشد؟ مهر میباید که باشد برقرار

نامت همه روز بر زبان دارم

ور بدانی که چه زارم؟ به سرم بازآیی

الیک، فما شکوای من مرض یبری

بدین سخن نتوانم ز دوست بر گشتن

یغماگر دهر گشت بیدار

ما را سر پرخاش نماندست و نبردی

یکی بر سرش خسروانی کلاه

دلم باور نمی‌دارد کزو بهتر بود حورش

با دوست فرو شد به مقامات برآمد

شاد کجا شویم؟ از آن چاره غم که میکنی

لا لهو بعد اشتعال الشیب فی راسی

سوختم، فردا کدامست؟ ای صنم

بگرگی سیه دل، بتاریک غاری

جمله را نفس ره نماینده است

نمی‌دانم که تا چون می‌نویسم

به کار من چه می‌ماند؟ که در عشق تو جان کندم

من آن دل را مزین می ندانم

کز بهر مار و مور تن خود بپرورند

که زندگی همه بر طبع شادمانه کند

چون جمع کنی هنر، نیفتی

غارتگری چرخ، ناگهانست

دوستان را نمیدهی جامی

نصیحت نگیرد مگر در خموش

که از جفای تو دستی بر آسمان دارم

هم مخر هم مقدم در نیافت

زیت این شیشه در چراغم ریز

که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ

کزین دو بیم ندارم به پشتی کرم تو

که خیرگی مکن، این بزم میهمانی نیست

بهر فرش تو تخته بر تخته

به خاکستری روی درهم کشم؟

نیابد به عمرها نشان از نشان من

هین که رفت از دست ایام ای غلام

جفا کردی، که بر من چیر گشتی

یعلم‌الله که اگر گریه گریه کنم جو برود

یستوی تهامة بهمة السوداء

وین، ز بیرنگی رویش پرسید

من نمییارم گذشت از دور و او دارد مقامی

بباید چاره‌ای کردن کنون آن ناشکیبا را

سر ز جیب آسمان برکرد صبح

گرد شهر اندر نگونسارم کشد

روح آبی لطیف و نیز بلند

که دیگرانش به حسرت گذاشتند به جای

لختی اگر شمردمی زحمت بی شماره را

کالات میبرند و تو خوابیده‌ای مدام

چون دیده بر تو دوزم، نور از نظر بریزی

بخندید کای مامک دلفروز

واقف نشوی حال من خاک نشین را

من چه سان نه سر نه پایی پی برم

ای از تو پر این جهان، کجایی؟

سلاله‌ای چو تو دیگر نیافرید از طین

رحم ار نکنی گناه‌کاران را

شبهی بود که کردی چو گهر مخزون

ز آتش چه کم؟ باده آر از کنونی

ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را

هیچ کیشی نتوان جست به از مطلب ما

تا قیامت روی درمان کس ندید

آب زمزم همه در عین سویداست مرا

دیگرش چاره نماند که تو بی‌شبه و نظیری

لعیسی مب بل لادریس مربع

شده آزرده، از دانه کشیدن

قوت هضم و دفع، بشنو پاک

که بی بهره باشند فارغ زیان

غلامی راکه بخت مقبلی نیست

اگر از رخت فروغی به جهانیان فرستی

در ره مصطفی کم از خاکند

وی ربوده گوی عقل از اعقلین

چشم دو عالم بدان یسار و یمین است

روزی باین شکاف فتادم ز گردنی

بر راه باز گشتن دریا پدید کردی

چنگ‌وار از غم هجران تو سر در پیشم

که بر این سبز تخت نرد گذشت

می‌نتوان خواند پادشاهت

از دل نمیروی خود بیرون به هیچ حالی

به هر بستان که برگ یاسمینست

ابهی نصالا نساء بغداد

در ره سیل قضا، بنیاد و بنیان داشتن

شما هم حال‌ها برخود بگردانید، من گفتم

به مأوای خود بازش آورد و گفت

هیچکس را ایمنی زان غمزه‌ی قتال نیست

دل پر آتش به روز بردیم

که: با تقصیرهای دیده‌ی بیدار من چونی؟

ظاهر آنست که از تیر بلا نگریزیم

ور به خونم بکشد عین ثواب است، ثواب

فارغ ز فسون و فتنه پنداری

چون نمی‌ورزی سلامت، نام سلمانی چه سود؟

که ملک خداوند جاوید باد

تا به تیر سحری دست قدر بربندیم

هر که به ذوق نیستی راه به جان نمی‌برد

از سر آن زلف بتایی رسی؟

زجر و نواخت هرچه کنی رای رای تست

اگر چون صبح صادق بینی آن چاک گریبان را

سفره بی توشه و شب تیره و بارانی

مویی وفا ندارد در شانه آشنایی

سر و مویش از برف پیری سپید

نکردی ز طبع امتحان عنصری

زانکه نه با اسب و نه با ساختیم

برون از راستی خود ناپسندست

سنح الدور بتبشیر حصول المقصود

بس دیده که گریان است از غنچه‌ی خندانت

بی نیاز از جهان، جهانی داشت

چو بگریزم ز پیش تو مرا هم باز پیش آیی

که معلوم کردت که غیبت نکوست؟

چه دیده‌ها که ز هر گوشه در کمین من است

این سخن روشن به برهان کی شود

دو ساغر بیشتر دادی، مرا از خویش کم کردی

کردست خاکشان گل دیوارهای باغ

کاروان نافه‌ی چین است گویی نیست هست

نیاسوده گر ماند، بیمار ماند

که یارد بردنت جایی؟ که داند کردنت نامی؟

برون رفت و بازش نشان کس ندید

تا طبیبان را دکان دربستمی

در دیر مغان مغی به هنجاریم

دیده زین سوت صبح و زان سو شام

وز بحر عمل در مکافات برآرید

که دست خلق دو عالم به دامن است تو را

بگذار این ره و از راه دگر بگذر

اگر نه نقش تو اندر خیال داشتمی

وزان جا به گردن در افتاد سخت

تا می به جام کردیم، خوردیم خون غم را

بعد از آن هرگزش عمارت نیست

شکر او، اندکی ز بسیاری

پدر بر پدر نامور جد بر جد

یوسف به چشم همت ایشان جمیل نیست

دیگران را ز دیو ترساندن

راه او بی‌زحمت اغیار باشد صبحدم

چو سنبل تو شب و روز از آن پریشانم

تو از دیوان دیوان خیز و زی قصر سلیمان شو

قفل بر لل خوشاب مزن

کز سنگ تو بیرون نتوان برد سبویی

کز بسی خلقست دنیا یادگار

فردای محشر از همه صاحب نشان‌تر است

کاله‌ی خویش در این کشتی بی لنگر

که مانند نمکدان در قفای سفره‌ی آشی

محال است دوزندگی از سگان

برداشتند از سر شاهان کلاه را

دل برافشاند و جان در بازد

که یارش اوست که بیرون خلوت استادست

قوت ادویه و ناله بیمار چه سود؟

تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

در سرای عمر تعمیری کنی

غلط کردی گذر کردن بدین سوی

بخواهند وز دیگران کین او

هر آهویی که قابل نخجیر گاه تست

گویی نبودم پیش ازین عاشق هم اکنون آمدم

که پیش اهل حقیقت به خویش می‌خندی

که هست صورت دیوار را همین تمثال

بردار طمع خوشه که بی‌بر گذشتنی است

گفت، هستم همچو قاضی راهزن

درخت الف ببریدی و بیخ مهر بر کندی

جفائی کزان شخصش آمد به روی

مبارک دید صبح و شام خود را

وآن حال که کرد بس عجب کرد

جز حدیثش مگوی و پرده مساز

هر که زین راه به بادی چو خسی برخیزد

که ز تنگ شکر این پسته شکربارتر است

سرشک از دیده‌ی طفلان چکاندیم

پریشانست هر تاری به سویی

به هر یک پسر، زان نصیبی بداد

آن ارجل درشت سر نرم سم تویی

در غم معشوق آسان باختن

به خون لاله خطی از بهار بستدمی

کز ابروان تو انگشت بر دهان ماند

دیدند راه را و ندیدند چاه را

همنفس حضرت روح‌الامین

به دو چشم سیاه دلبندت

که شد نامور لل شاهوار

کاو به خاطر آورد خاطر پریشان تو را

گر بی تو دمی درنگم آید

چون شب گریز آید، یار غار ما باشی

نتوان دید در آیینه که نورانی نیست

الا بفضل‌الله ذی الالاء

یکی رونق گرفت از خور، یکی رنگ

تقصیر چه باشد؟ چو ندانم که: کجایی؟

مرا خود به یک‌باره خرمن بسوخت

تاصنوبر نزند لاف خوش اندامی ها

خون دل پالوده و جانها شده

تن تباهی ندید و جان دایم

بکندند از او باز کرمان گور

ورنه وصلش کیمیا شد چون نهان است آنچنان

چه حاصل، خانه دور از دسترس بود

چو رخ در پرده پوشیدی دگر پیدا نمی‌کردی

وگر وی نبودی ز من خواست شد

که از هر حلقه‌اش چندین دل مسکین شود پیدا

ناله از کون و مکان برخیزد

گفت: اگر بشنوی از وصل لبم دست بشویی

تا نگشتندی بدان در روی نیکان شرمسار

پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح

جفا کشید بس، از رعد و برق نیسانی

چارحدت ز شش جهة بیرون

که باد از پیش باز ماندی چو گرد

چون نگریم که بخت وارون است

تا به حلق آویختم در دام تو

قلمست و نرگس و گل نه دهان و چشم و بینی

که شبها به درگه برد سوز دل

هر گوشه کماندار بلایی به کمین است

نه میرویم بسودای خود، نه میئیم

تا برو چون علم شوی والا

که دریابم این پنج روزی که هست

مدد بایدم کاهرمن کشتمی

اندر چنان مقامی چوبک‌زنی چه سنجد

ولی روزیکه من جویم ترا، جای دگر باشی

رفیقی که بر خود بیازرد دوست

از میان قاعده‌ی مهر و وفا خواهد رفت

گه شدم سرگشته، گاهی پایبند

بجز لب تو نیاید بکار شیرینی

ندانستم از من گنه در گذار

دیده هنوز از شمایلش گله مند است

گشتم از می بستدن دل داده‌ای

در موج‌خیز حادثه زیر و زبر شود

فزبها من قبل ان یجعلک الدهر حطاما

چون آه مریدسان زند صبح

بسی بلند بنا قصر و زرنگار ایوان

خود را به آستان در دوست بردمی

هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست

آرزویم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت

کانچه او داشت آفتاب نداشت

ای دل، آنروز که در بند گشایش باشی

نگذرد تا صورت دیوست بر دیوار دل

یا آن که به صحرای طلب بار بسی هست

تا شود روشن که شاگردیست خام

درد دل خویش را دارو و درمان تویی

نه آنگه که دشمن فرو کوفت کوس

زان که تقاضای ترک زیب کمان دادن است

بی یاد تو در دهن شود نیش

کسوتی بر قد و بالای منست

دیگرش از دست مده بر محال

که به یک غمزه‌ی دو صد غرقه به خون بسمل داشت

قیمت هر قطره را سنجید و رفت

شاید ار گیرد از عطارد خشم

که مر دوستان را به دشمن شمرد

که محبت به اختیار من است

همیشه صبح کاذب می‌نماید

چو در بینی تو خود معشوق باشی

سالک راه و گزین همه عالم نشود

گاه در گوشه‌ی زندان و گهی در چه تست

وندران خون دست و پائی کن خضاب ای رنجبر

آن روز کسی را تو سرافراز نبینی

چو سعدی وفا زان بت سخت دل

خواجه به دیر و حرم بیهده جویای اوست

به یکی جرعه میش در صف کفار کشیم

جان شیرین را جدا کرد از تنی

نباید بر کس دوتا کرد و راست

سرش هماره به دیهیم گوهر آگین باد

چرا بگوش تو، از ژاله گوشواری نیست

کی سر نهد به مهری؟ سروی بدان بلندی

که بر خلق رنج است و زحمت بسی

که نتواند کشیدن هیچ بازویی کمانش را

گر در همه عمر خود از سوختن اندیشد

تا تو، ای دسته‌ی گل، باغ و بهارم باشی

هم سبکباری و چستی خوشترست

چشمه‌ی آب بقا در لب جان بخشا داشت

چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان

این غم هنوز دارم آن دل کجاست گویی؟

که این همچنان پر نشد وان تهی

گل از فراز گلبن برقع دریده برخاست

در خون دل نشاندی در لامکان نشستی

بکه امید و التجا داری؟

ناممکن است عافیتی بی‌تزلزلی

مرا به خون دل آلوده آستینی هست

بخواه چاره ز عقل، این نه روز ناچاریست

بهتر ز کوی دوست نباشد نشیمنی

مکش بندگان کاین گناه از تو خاست

بیا فدای تو ساقی که وقت امداد است

زانکه نامرد مرد جانان نیست

مسعد اختر نحوی تویی

ز بیخش برآرد یکی باد سخت

من داده‌ام به عیسی انفاس جان‌فزا را

کار تو زمانه کرد دشوار

رهبرت غولست و میدانم که: در وادی بمانی

که آنم که پنداشتی نیستم

زان که قرار طبیب خسته دوا کردن است

تا همچو غنچه با دل پر خون نیامدم

که در وی لذت شیر و شراب و انگبین بینی

نمی‌زیبدت ناز با روی زشت

هر دو هفته عقیق‌دان بینی

نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن

بجز ندم نکند کس سیه رخ چو ادیم

کرامت به فضل است و رتبت به قدر

یا رب زیان مبادا در بی زیانی ما

تا من ز وجود خود بیزار نخواهم شد

دلم را غم بباید خورد، اگر جانان من باشی

در کوی دردمندان، روزی گذر بباشد

کاهل جحیم در خور باغ نعیم نیست

برخسار گل افتد روشنائی

عدل رخشنده‌تر ز مه کندت

دل دوستان کرده جان بر خیش

که به یک عشوه زند راه دو صد شیطان را

زنار چار کرده به‌بر در گرفته‌ایم

کین کار هم از اول سر داشت به ویرانی

تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم

هیچ دوایی نکرده چاره‌ی غم را

بر گرفتی یک یک و انداختی

چیست بار سفر؟ چه میگویی؟

که یک دانه گندم به هامون برست

در هیچ کمانی به از این خم نتوان داد

که دایم بی سر و سامان نگردد

اجابت میکنی؟ یا عذر می‌آری؟ چه میگویی؟

نفروشند عیش مستقبل

که نشد بنده‌ی او از دل و اقرار نداشت

دیگر به کشور تو، امان و پناه نیست

در عهد آن نگار مکن یاد سنگ و روی

بروم ولی به جنت، نکنم گذار بی‌تو

آه از این خونی که اندر گردن آهوی تست

کاشکی هرگز قلم ننبشته‌ای

به کوی شاهدی گور شهیدی

این یوسفیست بر زنخ آورده چاه را

ولا لمصر صفاء بغداد

این اشک دیده‌ی من و خون دل شماست

سه به آسایش و تنعم و خواب

مورد و نرگس لعل و گل، سبزی و می وصل و فریب

که کشته را ز لب لعل خون بها داده‌است

که چنان تنی درین ره به کفن دریغم آید

اگر چنانکه به احوال ما نگاهش هست

که دست ملک با تو خواهد نبشت

سری که ز عشق بر سر افتاد

دی رفته و رفتنی بود بهمن

مدار از سایه‌ی این خواجه دورش

که داند که سیراب میرد غریق

به گمانی که مرا از تو شکیبایی هست

که مویی نیست تدبیرت مگر از خویش بیزاری

قدم بلند نه و دست همت اندر یاز

بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست

تا قبله گاه مهر درخشان کند تو را

هرگز بعمر خویش نیاساید

که خویش را به سر کوی آن نگار کشی

نگیرد همی بر بلندی قرار

کان تیر آتش پاش زد بدرید خفتان صبح را

این نفس بهیمی را از دار در آویزید

دمادم بر رسول و عترت او

که خلق در شکم مادرند پنداری

زان خوانده فلک نادره‌ی دور زمانت

خانه روشن گشت، اما خانه‌ی دل ماند تار

گفتم: از کیست چنین طیره سرت گفت: از شوی

بخندید و گفت ای دلارام حی

آرایش ماه آسمان رفت

خویش را می‌دهیم خرسندی

تا دیده بر گماری، گفتیم اگر شنیدی

که هست سایه‌ی امیدوار فرزندش

داغ سودای رخت بر جگری نیست که نیست

مورچه‌ای دید بپای درخت

با ایزدش معامله کن، گر مبصری

ولیکن مرا باشد از نیشکر

مصحف بنه و جامی بردار به صبح اندر

سر یک مژه هر کو دیده دارد

حکم بی‌عدل و علم اثر نکند

ت علی ان یعلم الناس سحرا

چیده‌ام به هر دستی میوه‌های سیمین را

از گلبنی هزار گل خوش رنگ

وصال گل به انبازی حرامست

ولی بی مروت چوبی بر درخت

کیمیائی است کز او هیچ اثر کس را نی

در سوختنت گریفتاری

خوشا کاری که سامانی پذیرد!

روی طلی کرده داشت، هیچ نبودش عیار

که دور چشم بد از کاخ من به ویرانی

هر کس که بود، برگ زمستان خود خرید

تو در اول قدم همی مانی

نه سلطان که این بوم و برزان اوست

زیرا که به هر ورطه نشیب است و فراز است

هر زمانی ملک صد شاهت دهند

که چو فرزین همیر وی چپ و راست

پشت دستی بر دهان عقل سودایی زدم

جز روی او کناره گرفتم ز هر که هست

ترا اندیشه باید کرد زین دریای طوفانی

که از آن یاد توان کرد به عمری قدری

که می‌دانمش دوست بر من گماشت

تا ساقی می‌خانه به من رطل گران داد

از هشت بهشت یادگاری

هر شبی دعوتست و مهمانی

مگر ز خاطر من بند بسته بگشاید

کس نیارد ز در خانه خمار گذشت

بر مردم چشم، دیدن آموز

گویی مگر ز دانه‌ی للست جوسقی؟

فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده‌ای؟

گر ببیند باغبان آن شاخ نسرین مرا

هر نفس جلوه‌گر از دست دگر می‌گذرد

با چنان رحمت عجب گر در گناه آری مرا

وگر خود جنت‌المأوی بود مأوای درویشان

بس که از خوی بدش چشم دلم ترسیده‌ست

خود گلوبند ز سیم و زر کرد

ز برج غم بدر خواهد شد آخر

ک ای پسر بس ازین روزگار بی‌ترتیب

غارت ملک دلم باز از سپاهی کرد و رفت

چرا با دیگری غم می گساری

حیلت دزد و حالت تاجر

طمع مکن که درو بوی مهربانی نیست

کنون که باده‌ی عیشت به جام زرین است

بساط دیده اشک آلود از تست

شد حسابی ضرورت از آغاز

سر دست مردی و جهدم بتافت

که ندانست کسی قیمت این کالا را

این وصف بدان دریغم آید

که نیامد نظیر او به جهان

که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند

من ز سرپنجه‌ای که بی‌زور است

چون بخاکت ریشه محکم کرده‌اند

پیوند آن دو واسطه‌ی کامکار چیست؟

که افتاد با تو مرا آشنایی

پری آن قرابه ده جرعه برای صبح‌دم

دردی کش درد او هرجا که طلب کاری

سرو گویند ترا، وای! ز کوته‌نظری

که تا باشد خلل در دین نباشد

چو میغ و شب پلاس مصیبت بگسترید

جز این سهمگین جای تاریک نیست

که از دریچه درآیم، گرم ز کوچه برانی

که سقای ابر آبت آرد به دوش

هم ز کف‌نامه و هم خامه ز تحریر افتاد

به ترسایی نترسیده درآمد

خود را مکن چو باد بهر آتشی کباب

که در دام شهوت به گنجشک مانی

زان که در خاک بشر این همه استغنا نیست

نه غم صیاد و نه پروای دام

آفت خفت و خیز و گریه و خواب

نیاسوده تا بوده از وی دلی

چون شنوم ز دیگران حرف شنیده‌ی تو را

شکری می نرسد بی جگری

به روز وصل بگذار آن حکایت

که نومید گردد برآورده دست

هزار ناوک حسرت به دل نشست مرا

روز و شب، این طفل به نشو و نماست

من از بیرون چو نقش پرده داران

که زیدم بیازرد و عمروم بخست

گو عدو کور شود از حسرت بینایی ما

چه راه راست این که در پیش من آمد

رهامکن که: به کلی اسیر آز شوی

و تقایض الدنیا بدولة سرمد

آن که در چشمش تفاوت نیست سنگ و سیم را

چون زمان سوختن شد سوختیم

از چه چیزش وبال خواهد بود؟

که سید به دوران نوشیروان

کاتش موسی عیان بنمود صبح

ز کمال غیرت خود تو هنوز می ستیزی

وقتی که بود ما را روزی و روزگاری

همچون تو نیک عاقبت و نیک نام باد

عدل را پیشوا فرستادی

که مرا دیده بسیم و زر نیست

باده نوشد در میان باغ و ما نیز از کناری

چرا سنگ زیرین نباشی به روز؟

بستی نظر ز نرگس سحر آفرین مرا

از ثری تا عرش اندر زیر گامی بسپرند

روزت خجسته باد! که ماهی مبارکی

چرخ انصافهای ناداده

گفتا تبسمی ز لب نوش‌خند ما

چو گه شام بیائی، کفن است

چه شاید گفت ازین بازارگانی؟

ندانند دستان روباه پیر

که این مقدمه هم گبر و هم مسلمان گفت

جامی بخورد باشی وز خود برست باشی

نه دانش را وقوفی درعلاجم

فعودی ربما یخضر عودی

قطره‌ی ژاله اشک مریم صبح

از برای صید، دائم در کمین

بر من نادان و رفتارم، خداوندا، ببخش

نه طیبت حرام است و غیبت حلال!

تا شیخ بداند ز چه افسانه‌ام امشب

هرکه در این بادیه خونخوار نیست

خاطر پیران عهد خود مکن ریش، ای جوان

اگرچه نیست به صورت زبان گفتارش

که جمع دل شدگان را چگونه تسکین داد

هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد

تا نباید رفتن از هوشم بگوی

مناخر به انگشت کوچک بخار

گر به مژگان بکند کوه گران این همه نیست

در خط خویشم ندانم چون کشی

سر خود گیر، که این مشغله فاری باشد

درمانده‌ی تقدیرند، هم عارف و هم عاملی

از رشک رقیبان نبود جای اقامت

سر خیش میدید و چون گل میشکفت

بهل، تا میرسد آزارم از تو

که بود اندر این مجلست پایمرد؟

که نبندند به جان قیمت این مرجان را

وان حلقه ز چشم من سرگشته نهان کرد

سخن‌ها در دل من کارگر نه

هم احتمال جفا به که صبر بر هجران

تا بر سرش اندیشه‌ی فرزند شعیب است

نشسته بودی و بیمزد کارگر بودی

به پایان بردم این در حال ضجرت

که چو من یک شبی به روز آری

بر سر راهش افکنم پیرهن دریده را

چون قلم خط بر جهان چندی کشی

چه میگویی؟وفاداری همین بود؟

کزو هر لحظه جزوی می‌شود کم

چین زلف عنبر افشان و خط مشکین تست

حجاب چهره‌ی خورشیدی روشن

نشان عنایت چه دیدی؟ بگوی

که بخشنده پروردگارست و بس

تا شیخ نگوید که می ناب حرام است

از چهره‌ی خورشید و مه آثار نماند

درو هر آنچه بگویی سخن، همان شنوی

ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم

تا سیر خود نکردم نشناختم خدا را

گفت آن دادست و اینت داوریست

این بوالعجب انگیزی در دور قمر تا کی؟

( ... ) الامانست

ز پای تا به سرم چشم مصلحت بین است

هر کجا در شهر جانی و دلی

در صورت روان مصور به من رسید

مثال چشمه‌ی خورشید و دیده‌ی خفاش

پرده‌ام پاره شد و پرده‌دری پیدا نیست

هیچ شامم با سر و سامان نیافت

روزم سیاه کردی، شب چون همی گذاری؟

در این شیوه‌ی زهد و طامات و پند

مستی است که با تیغ ستم آخته برخاست

در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد

به روی کار باز آورد آبت

که گفت خیر صلوة الکریم اعودها

سخن زان رو پریشان است ما را

بستدم خلعت سوی خاک آمدم

مبارک ناظری باید، که نیکو منظری داری

مکن بهر قالی زمین بوس کس

گوی زر آشکار بندد صبح

دام مشکین عنبر افشان کرده‌ای

دلت به دام بلا میکند، بکوش و مهل

کز او به شکر دگر نعمتش نپردازند

ساکن کوی تو از باغ جنان بیزار است

که خزانش می‌کند زیر و زبر

خیالی چون دهانت هیچ بر هیچ

بمیری و از تو نماند کسی

اما دل بشکسته‌ام نشکست پیمان تو را

در چشم کرده کوثر خاک در سرایت

ز پیر کار نیاید، تو، ای جوان، دریاب

باشد که در فتد شب قدر وصال دوست

که هم چو گوی ز چوگان او به سر می‌گشت

آن ز ما هر موسمی افزایدت

که ترسم دیدگانت را بسوزد

خجالت نبرد آن که ننمود و بود

ساقی مردم صاحب نظر از جا بر خاست

کمند طره‌اش زان سر بریدش

راز تو نگاهداشتن تا کی؟

شوخی، نمکینی، چو نمک شور جهانی

کس حریف آسمان جز گردش پیمانه نیست

که بدین تانی خلایق را ربود

ز تنگ شکر مصری چه خیزد؟

به زن گفت کای روشنایی، بساز

زآن که این حسن خدا داده برای نظر است

تاختن بر آسمان چون می‌کند

من ندانم که تو خود بر چه طریقی و چه ینگی

حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم

کز دست داده‌ام دل و چشم و ضمیر را

بر سرش چفسیده در نم غرقه‌ای

به سیرت بهشتی، به صورت بهاری

بگویم گر آید جوابت پسند

نوسفر ماهی میان کاروان تازه است

وآن کشتی را چنان برانم

خاوری شهر و خاورانی شاه

که شب چگونه به پایان همی برد رنجور؟

تا نگاهش به من تیره سرانجام افتاد

اسم را چون دردیی بگذاشتست

یا چو با مستان نشستی ترک مستوری بگوی

چو عالم نباشی کم از مستمع

هم شکر هر کامی از پسته‌ی خندانت

که یکی در یکی هزار نهاد

که این کارت نمی‌آید به کاری

فردا غبار کالبدش در هوا رود

صحت کامل، شفای عاجل است

وز ره جان اندر ایمانش رود

دل راست کجا گردد؟ در زلف به خم رفته

قبایش دریدند و دستش شکست

که این معامله بیرون ز کفر و ایمان است

گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم

غم مستمند می‌خور، چه سمند می‌دوانی

لعل تنقذنی من قید وسواس

هر که را وقت سحر دیده‌ی بیداری نیست

عشق را عشقی دگر برد مگر

که گر بعضی بگویم شرم داری

بدو گفت از این نوع دیگر مگوی

مرغان گلستان غم بی دانگی ما

زان خشک گشت ای عجب و تر نمی‌شود

ور بمانی نه کم وقار شوی

به گورش پس از مدتی برگذشت

که کام بوالهوسان زلفت از رسایی داد

هر کجا باشم بهر جا که روم

بی‌خبرم خون مخور، هر چه بر آنی بگوی

چنان مست ساقی که می ریخته

گو هیچ دم مزن ز شهادت گواه ما

بس بود مرهم جانم غم تو

بردار مهر نامه، ببین تا درو چهاست؟

به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست

بنگر به یک نظاره چه‌ها کرد چشم دوست

خانه‌ی وحیش پر از حلوا شدست

بر گرد او کشیده از بید و گل حصاری

گفت هان فی‌الجمله در ( ... )

که به حسرت ز جهان گذران باید رفت

در خون جگر میرد هر کو ز جگر ترسد

گر ندانسته‌ای درست بدان

عدلا، و یجعل طاعتی تقصیرا؟

که چشم بد نرسد مست هوشیار مرا

از ویش پوشید دامان خدا

اکنون که جز سیاهی ما را نماند رنگی

ز شیران جنگی برآرند شور

بنگر آن سینه‌ی سیمین و دل سنگین را

تا ز دو چشم خون فشان، سیل روانه یافتم

محتاج دیدن لب و رخسار و خال نیست

در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب

خضر مسیحا نفس، آب بقا دیدمت

نور یزدان‌بین خردها بر دهد

وی به دیدار یوسف ثانی

کند بول و خاشاک بر بام پست

بیار ساقی مجلس می مصفا را

همچو گویی در خم چوگان بماند

جان چو در پای تو کردیم ز سر هیچ مگوی

بلی فی مضیق الحب اغدر صاحب

که در پناه نگیرند بی‌پناهی را

حافظان در طی مصحف می‌نهند

نامه‌ی ذوالجلال و الاکرام

دویدی ز بوی پیاز بغل

الفتی با یکدگر دیوانه و فرزانه را

ما شده در خاک دژم ای غلام

سخن کز راستی بگذشت، شد لنگ

گل با شکفتن آمد و بلبل به بوستان

خم‌خانه مست می‌شود از فیض تاک ما

سحر را از ما میاموز و مچین

مرد چون شوریده گشت از خواب و آرامش مگوی

دگر مرگ خویش از خدا خواستی

همان بهتر که بندد از جهان چشم جهان بین را

طبع رند گلخنی داری هنوز

چشم توپروانه‌ایش داد به پروانگی

که چون فرو دود آبش چو شاخ تر بشکست

هر لاله که از خاک شهیدان تو برخاست

مسلمات ممنات قانتات

من خود این خیر از خدا خواهم به زاری

چه دانند مردم که دانشورم؟

کفر محبت تو ز اسلام خوش‌تر است

عرش مجید ذره‌ای بحر محیط شبنمی

بنده فرمانم و خشنود به هر حکم که دانی

والعبد لم یرج الا من موالیه

سختی که هیچ سست نگردد وفای ماست

کاه را می‌خورد خوشتر از شکر

زلال فیض و آب زندگانی

من و موش و ویرانه‌ی پیرزن

حیات خضر پیمبر ز آب حیوان است

ای غیر تو خیالی کرده ز تو سرایت

دل کفر از شعاع آن پر سوز

می‌کنم دعوی که بر طور غمش موسی منم

وگرنه از پی قتلم بهانه بسیار است

زانک عفت هست شهوت را گرو

روزی دو سه مهمان تو کرد این تن ساهی

که ممسک کجا کرد زر در زمین

من و این سینه‌ای که کانون است

نه به پرگار نه افلاک درند

که کس ز جام غرور زمانه مست مباد!

می‌رود تیر چرخ پرتابی

لیک ره اهل معرفت نه چنین است

که ازو هر دو جهان چون گل شکفت

ور پشت گیردت رخش از غم کنی چو زر

که در بند آسایش خلق بود

تا روزیم به تنگ دهانش حوالت است

حال او چون سر زلف تو پریشان آید

چه جای جامه؟ کین جا تو شهیدان در کفن داری

تو گوش باش که با اهل دل به گفتارند

وز سر گذشت آن که در این حلقه پا نهاد

لیک در وی شیر پنهان مردخوار

راز من پیدا کنی، وانگاه پنهانم بری

ز دست ستمگر گرستند زار

ترسم آخر که به گوشت نرسد زاری ما

دل تشنه الا سرابی نبیند

که شمعش نیرزد به پروانگی

خون سیاوشان زد و چشمش روان برفت

زخم بیداد و تیغ پنهان است

سوی دست راستش جوی خوشی

آسمان صورتی از آن دارد

پلنگان درنده‌ی صوف پوش

نرگس شهلای تو از همه شهلاتر است

نعره و فریاد از هفت آسمان برداشتند

ذات تو خالی از حسد، نفس تو از تهمت بری

هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی

کز نم ابر کرم دامن صحرا تر است

بی‌دریغی در عطا یا مستغاث

از تو من آزار چون گیرم بهر آزردنی؟

که دندان پیشین ندارد فلان

که سواری ز تو در خانه‌ی زین خوش‌تر نیست

که گنج زر است این به خاکش سپردم

که بدین گونه رنگ و بویستش

کش دوستی شود متبدل به دشمنی

مهر روشن دل و مهرش به دل‌ها جا گرفت

هیچ بی‌ارشاد استادی بود

گوشی که برگشودی، چشمی که باز داری

روان دست در بانگ و نالش نهاد

محت السماء بطلها المتقطر

نه روح لایق افتد نه عقل در خور آید

که: بازده دل ما را بدان نشان که تو دانی

ظفر العدو بما یمل و اشتفی

انداخت به راهی که برون از همه راهی است

چشمها را پیش سد و خلف سد

بر دل تنگ به خروار بگریم ز غمت

به شکرانه باکند پایان بپای

تا به چهره افشاندی، چین زلف مشکین را

مثال نور فرستاد آفتاب مثال

با یک دو سه جاهل آرمیده

و یسقون من کأس المدامع راح

ماه نو در عین خجلت از خم ابروی دوست

که ازین سو هست با تو کارها

درد بهتر که درد برجانم

که در می‌نیامد به درها سرش

عشقم گرهی ز کار نگشاد

کین بادیه از میان جان رفت

ای دل تویی، و این گهر کان «هل اتا» ست؟

بر بساط نرد درد اول ندب جان باختن

زان که سیمین بر و سیمین تن و سیمین ذقن است

بیند اشتر را سقط او راه بر

تو تیر غمزه به ابروی چون کمان چه دهی؟

فتاد اندر او ز آتش معده سوز

فریاد که یک باره فراموش تو افتاد

که خزان رنگم و نوروز لقائید همه

بدان نسبت که مژگان خار و دل برجاست پنداری

به ماه طلعت شاه و ستارگان حشم

خاکی که بر آن سایه‌ی بالای تو افتاد

کین شود باطل از آن روید ثمر

این بس که وقتها بترازیش کاکلی

حسد برد بر روز بازار او

اندر سفر عشق مرا هم سفری نیست

زانکه نزدیک تو کس را راه نیست

گر ورق کرده‌های خود بشماری

رویی که در آن ماه چو نو می‌طلبیدم

یک سلسله هر شام به سودای تو افتاد

تیر سوی من کشد اندر هوا

آشکارای آن و پنهانی

چپ آوازه افگند و از راست شد

یک بار اگر یوسف کنعان به چه افتاد

سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند

اگر خنجر کشد سلطان و گر ناوک زند والی

نبشته یک سخن خوش به آب زر دیدم

در بهای سخنت جان جهان باید داد

زین گرفت بیهده‌ش دارم شگفت

بر درش آویخته شد پرده‌وار

هم بکن گر می‌توانی یک مهم ما کفایت

عشق کامم داد تا خاطر پریشان شد مرا

هین که آنجا قسم تو کمتر رسید

دلم را زنده دار و زندگی ده

همچنان یاوگی و تن به حضر بازآمد

هر جا حدیث جلوه‌ی سرو بلند توست

در نگر زان پس که بعد لا چه ماند

هر کرا از نسیم او بوییست

بجز ملک فرمانده لایزال

گر طوق به گردن فکنی کبک دری را

در یک مکان هم آتش و هم کوثر آینه

جفا بر خود مکن چندین که چندان

من رام قوس الحاجبین تهدفا

کی به هر کس می‌دهند این دولت ناگاه را

غافل از شحنه‌ست و از آه سحر

نه در خورد هوای عشق بالی

همان کس که دندان دهد نان دهد

کار عشاق جگر خسته دعا بود، دعا

بر خاک اگر بریزد بس خوار می‌نماید

ترا از من چه سود؟ ار مهربانم

با صدهزار حسرت از اینجا روان شود

چون دیده بدان غمزه‌ی ناوک فکن افتاد

روی آورده به معدنهای کوه

که چون در پای افتم دست گیرد

چه تاوان زن و طفل بیچاره را؟

بر دست گدا گوهر ارزنده محال است

دانی که دانم این قدر کز موم سندان نشکند

از آن سو رو، که خرگاهت نه اینست

فرزند آدم از گل و برگ گل از گیا

کوشش راکب خوش است و جنبش مرکب

که همی‌بیند که می‌خندند قوم

خیالت چون کبوتر بازم آورد

چنان خوش بخسبد که سلطان شام

قد سرنی لازال فی السراء

نمکی داشت و شکرافشان بود

یکدم از درد سر نیسودند

کسم به حسن تو ای دلستان نداد نشان

بگذار تا بچینم برگی ز بوستانت

ما همه پیغامبریم و محتشم

گر نه دیوانه‌ای مشو جنبان

که روشن کنی مجلس ما چو شمع؟

گرهی نیست که در زلف گره گیرش نیست

من مکه نخواهم که ازو کعبه برون شد

بر حریفان مباش سرد و گران

بگفتم که دستم ز دامن مدار

ماییم و بساطی که نه جام است و نه میناست

من نپندارم که این حالت تهیست

اولین شرط مال باختنست

نه همچون پدر سیم و زر بند کرد

هم امید لطف و هم بیم ستم دادی مرا

در خیال آفرینش هیچ استظهار نیست

باطلی گر کنند یاد میار

با کس به سر همی نبرد عهد شوهری

دور دور می پرستان است گویی نیست هست

تا نباشند از حسد دیو رجیم

که مهر از یکطرف دیری نپاید

به دوزخ در افتادم از نردبان

که بر بالش جای آفرین است

رفته از پیش تو و جان وقت هجران آمده

گر ز دام در خوفی دم ز دانه برگیری

ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی

تو در آن روز بکوشی و جفا بیش کنی

تا رود نیم ذکر وقت سپوز

گر به کف من اوفتی،کی بهلم که دم زنی؟

به درگاه او بر زمین نیاز

تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل

که رهرو راه را آسان ندارد

ز هر بیهوده‌ای کامم بر آید؟

خصایصی که نگنجد به ذکر در افواه

در سماعم به صوت آن مزمار

سوی بی‌جایی شما را جا شود

رخ خوب می‌نگاری؟ سر زلف می‌ترازی؟

همه عمر ننهاده‌ام پای پیش

زیرا که مهر مهر خودم بر زبان کنی

زان مکن اندیشه که ناپاک شد

عنان از دوستداری برمپیچان

دست بر سینه نهندش که به پروانه درآی

ما را چو مرغان باخته، در باولی یللی بلی

تیزچشم و صیدگیر و دزدران

که: چون خاک زمین گشتم به خواری

که جهل است با آهنین پنجه روز

که هرگز کوی دلبندان نشد خالی ز سودایی

به چشم مور طوفان درنگنجد

رخم در زر گرفتی، یاد می‌دار

عطا دادی به فضل خویش ما را

گوهر آوردست کی ارزان دهد

ولیکن فرو مانده بی برگ سخت

بکشندش ز پی دفع گزند

خورشید و ماه و انجم و لیل و نهار کرد

بر کنم پر را که در قصد سرست

ور بمیرم در غریبی ز انتظارت خیر باد

زنده‌ی چشمه‌ی حیوان تو نیست

دل از محبت ایشان نمی‌توان پرداخت

تا قیامت عمر تن درخواست کرد

سلحدار خارست با شاه گل

زین غم عمود صبح چرا نیست لخت لخت

به آخر چون بیندیشی همانند

تا رساند سوی بحر بی‌حدش

میان خطر جای بودن ندید

ز خشکی ای عجب دامن تر آورد

که داری دل آشفته‌ی مهر من

ور تقی تا خانه زوتر آمدی

چو طنبور بی مغز بسیار لاف

ماهی گردون به دندان مزد دندان آورد

گرد هر در می‌نگردم استخوانی گو مباش

شد گواه آنک هستم با تو خوش

نه بر قد و بالای نیکوی اوست

هم طره‌ی طرارش بی تیغ سر اندازد

در خیال کس نیامد کانچنان گردد چنین

باد را نی جز به تعریف دلیل

سری که باشد او را، در هر بصر نباش

سوزنده‌تر ز سوزن دنبال کژدم است

شکر آن را که زمین از تب سرما برخاست

تا بدان شد او ز چشمه‌ی خود روان

که بخشایشش نیست بر حال کس؟

خدمت مخلوق افتخار ندارد

وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست

عقده‌ی سختست بر کیسه‌ی تهی

همی کرد فریاد و می‌گفت شوی:

که طالع کند با دل من نزاعی

بنشسته و شراب مروق کشیده گیر

در شعاع از بهر او کی شمع ریخت

بگفت ارتو دانی از این به بگوی

کنون چو بحر دلم را هزار جوش رسد

به زنجیر و بندش بیارند باز

در وثاق مصطفی و آن را بدید

به مرده نپردازد از حرص خویش

من در شب هجران و تو در ابر خفائی

یکی گفت پرورده‌ی خویش را

وآن توانگر هم که بی‌دینار شد

که ای پای بند طمع پای دار

چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود

و فارق الفی والخیال مواظبی

توبره پر می‌کنند از آن و این

زر و خاک یکسان نماید برت

من شاکر صدور و شکایت فزای ری

شاهد اندر رقص و افیون در شراب افکنده‌ایم

که سخن دعویست اغلب ما و من

چو قوس قزح بود بر آفتاب

در روی تو همچون گل از زیر کفن خندد

ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش

وی که نان مرده را تو جان کنی

چه ماند به نادان نو خاسته؟

خرگه ماه ازو شود خلدوش از منوری

که بندگان خدایش کنند آزادی

تا نیفتی در نشیب شور و شر

که بیرون فرستم به دست غلام

هر دم ز روز عمر به دردی دگر گذشت

ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم

هم ز گندم چون شدی از که جدا

نعمت فتح و گشایش به زمان باز آمد

خوش کن نفس از مشک و می انگار صبائی

گر مرا مونسی و همنفسیست

هم‌چو دارالحرب پر از کافری

مکن زور بر ضعف درویش و عام

دست ابرش پای کوبان باز بر می‌آورد

جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را

خاک خود را در کشید و شد حذر

که زینت کنم بر خود و تخت و تاج

موکب دو اسبه رفت و همه راه‌گرد ماند

که کعبه بر سر ایشان همی کند پرواز

بو نبرد از حال و سر آن هوس

که من سخت نگرفتمی با کسی

زانکه به از آب چشم دیده گلابی نیافت

ببست دیده‌ی مسکین و دیدنش فرمود

تا قوی گردد مرا در رزق ظن

یکی نامور بلبل خوش‌سرای

خونش از نیلوفر چرخ ارغوان انگیخته

آوازه‌ی تعبد و خوف و رجای تو

شیر بود آنجا که صیدش پیشه بود

که رودی چنین پرورد در کنار

غارتگر صد هزار دین‌دار

ما به قلاشی و رندی در جهان افسانه‌ایم

پر شده حمام قد زال الحزن

بخواهید از این نامور حاکمم

در حرکات از آن کند، جدول جوی مسطری

ریح تمر بکام و اطواد

که آن نگنجد در ضمیر و عقل ما

که نتوان از این خوب تر راه رفت

از تو با حضرت بنالد آن نفس

مگر که دیگرش از یاد خویش بگذاری

وین نصوح تو کنون بیمار شد

به نزدیک شاه آمد از راه دور

دهر هارون آستانه‌ی اوست

ای خردمند که عیب من مدهوش کنی

باز جانش را خدا در پیش خواند

گویی آن روزگار خوابی بود

چون به جان آید جگر خواری شود

وفای عهد نکردست با کس این دوران

که آشنای صاحب خر بود مرد

که کس را نگشت این عمارت تمام

این بوزنینه ریشک پهنانه منظرک

در میان آری حدیثی در میان افکنده‌ای

نهی لا تلقوا بایدی تهلکه

اگر برشدی دودی از روزنی

چگونه عقل مجنون می‌نماید

در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت

جز فسون آن ولی دادگر

چو مسمار پیشانی آورده پیش

کاندر سخنش گنج روان یافت هر که جست

خطا کنند سفیهان و عهده بر عاقل

بی‌خبر از مکر آن گرگ کهن

نه مطرب که مردی نیاید ز زن

گلزار پای تا سر از رشک خار گیرد

تخر بین یدیه سجدا ذللا

در فرو بسته‌ست و بر در قفلها

که دستت عسس تنگ بر هم نبست

که مگس در عقاب می‌نرسد

وین چه دارد که به حسرت بگذارد آن را

هم دروگر هم سقا هم حایکی

که احسان کند کند، دندان تیز

نافه‌ی مشک در گریبان یافت

که حق حاضر و شرم داری ز من؟

خر همی‌گیرند امروز از برون

که خود می‌درد پرده بر خویشتن

از خشت زر خاوری میناش دینار آمده

مصوری که تواند نگاشت نقش چنین را

لذت دوشاب یابی تو از آن

بید مگر فارغست، از ستم نابکار

پای پیش کاروان خواهم نهاد

چون حرکات ایاز بر دل محمود

بد نه اندیشیده‌ام با تو به فن

وگر خشم گیرد که بارش برد؟

یاد تو جز به جام جم نخورند

چه می‌کنم؟ دل گم کرده باز می‌جویم

داد سوگندش بسی سوگند خورد

که او را چو می‌پروری می‌کشی

می‌کند هر جفا که بتواند

زانکه هر کس محرم پیغام نیست

رگ‌زنی آمد بدانجا ذو فنون

بدو گفت دانای گردن فراز

صافی نهنگ و جای جواهر بسان آب

ز گرگان به در رفته آن تیز چنگی

این نگه دار ار دل تو صیدجوست

که ناگه بخوردند کرمان سرم

هر ذره کبوتر هوا گردد

که عیونست و جفونست و خدودست و قدود

سر برهنه جانب صحرا شدند

دل پردلان زو رمیدن گرفت

گلزار تخت شه که بر آب بقا شود

مولی تقاصرت الاوهام عن رائه

که رهانیدش ز نفرین و وبال

دل بیچاره را شکاری بود

گر به پیش قد آن سرو خرامان بگذرد

آمده مجموع در ظلال محمد

تندتر گشتی چو هست او رب دین

خدایا بحل کردمش خون خویش

در طغان شاهیش طغرا دادی احسنت ای ملک

جرم بد از این بتر نباشد

که به بوی روز بیرون آمدست

همی گفت با خود دل از فاقه ریش

حالی عدمت وجود گردد

تو خود از نشان مردی، مگر این کلاه داری

با سرشک پر ز خون سوگند داد

توانی طمع کردنش در کتیب

از ماهی بریان او نزل مهنا داشته

وانقضی العمر و مر الاطیبان

ور مرا خنجر کند خنجر شوم

که نفع است در آهن و سنگ و روی

توبه بشکن می‌ستان و جام خور

و هل یتواری نور وجهک بالخدر؟

چون روند از چاه و زندان در چمن

کز هوس روی او پگاه‌برآید

گوش را یک سر بین بارم هم از سیماب چشم

چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار

بسته می‌دارد همیشه آن در او

جوان را به دست خلایق اسیر

بر جانم ریز جام خون‌خوار

که من پیرامن شمعش، نیارد بود پروانه

قسمت هر یک به پیشش می‌نهد

ازان دیو کردند، از این آدمی

خواه آب آر و خواه آتش زن

مبادا که زشت آیدش در نظر

هست عاشق رزق هم بر رزق‌خوار

که اوصاف مستغرق شأن اوست

یک ذره چو پا و سر ندارد

پنجروزست بقای دهن خندانش

ور خوری پر گیرد آروغت دماغ

ولی پایش از گریه در گل بماند

سوی مژه گنج شاهوار برافکند

آه لو کان فیه قلب رحیم

در وجودم جز تو ای خوش‌کام نیست

جز آن کس که در دشمنی یار اوست

گر به یک بانگ درا خواهم رسید

نه یاران مست برخیزند و تو مستور بنشینی

پر شود محشر خلایق از رمیم

همان جای تاریک و لعلند و سنگ

خود سیه پوشم که دیدی؟ گرنه خون آلودمی

چه دوستیست که با دوستان نمی‌پایی

تخم را در شوره خاکی کاشتی

چو چنگ، ای برادر، سر انداز پیش

غرق دریای آب چگشاید

همی برآورد از بیخ قامت شمشاد

در خراب خود در آید چون کنوز

مریدی ز حالش خبر یافت، گفت

به چشم زخم هزاران پسر یکی دختر

کامروز برهنست و برو عاریتی نیست

عقل حارس خیره‌سر گشت و تباه

که شرم آمدش بحث آن راز کرد

چون رفت مسلمانی بس نوحه که جانم کرد

به شیرینی از وی توانند برد

منذ عاینت البقاء فی الفنا

دهن جای گفتار و دل جای هوش

دست قضا به بنگه آخر زمان کشید

چون کام دوستان ندهی کام دشمنست

مستی هستی بزد ره زین کمین

که چون ما نه‌ای خام بر دست و پای

زانکه محجوبی عذاب جان بود

که باران بیشتر سیلاب خونست

در میان صد خیالیی حسود

پدر رفت و پای پسر در رکیب

قضائی که آید نهان خلق را

نه کم کردم ای بنده پرور نه بیش

علت حادث چه گنجد یا حدث

که گویی دو مغز و یکی پوستند

چشم خفاش ضیا نپذیرد

موقوف آستان در کبریای تست

هیچ‌کس دیدست این اندر جهان

وگر مفلسی شرمساری بری

که شدم فانی و در دام فنائید همه

دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

از برای کتم آن سر از عوام

نه چون ما لب از خنده چون پسته بود

گر نام برم زبان بسوزد

نیکش بود که نیک تأمل کند در آن

بی‌گنه را تو نظر کن چون کند

که پایت قیامت برآید ز گل

یارب آن آتش سوزانت رساد

وگرنه از گنه سر برنیاریم

کوه و صد کوهست این خود حلم نیست

که هر روزی از وی شبی قدر بود

تا مرده بیخود نعره‌زن مست از کفن افتاده شد

گرت خزانه و لشکر هزار خواهد بود

نک منادی می‌کند شاخ بلند

ولیکن بیابان به پیش اندرست

ملک خلق و بشر بنیاد عز الدین بوعمران

و علک السلام یا رمضان

تا که کار دلم به جان نرسد

گزندت رساند هم از پادشاه

تا کی بود اشک و نوحه بر خیر

جامگی خواهی سر از خدمت متاب

یقین نبود گمان باشد گمان نبود یقین باشد

که می‌خواهی امروز فریادرس؟

زهره شکاف افتاده شب، وز زهره صفرا ریخته

تا شب رهروان شود، روز به روشناییت

زود که خورشید عمر بر سر دیوار شد

پریشان دل و خاطر آشفته یافت

ذوالفقار کف رخشان اسد

گمان برند که نقاش غیراستادست

لعاب فلک شعبده‌باز است چه تدبیر

که سودا نرفتی از او بر سرش

گر کسی دامنم بپالاید

گرت دریغ نیامد، بقیت اندر باز

دل را محلی بیند جان را خطری داند

جواب بشنو و آنگه به آشکار بیار

صبح از جگر دم برزده، مرغ از که آوا داشته

شاه را گنج نهانی دیگرست

که از گلنار تو ریحان برآید

نگین سعادت به نام تو شد؟

قصه‌ی هندوی ایاز فرست

گو گردنت نمی‌زند الا جفای خویش

چون نقطه‌ی روشنایی آمد

از ارزان فروشان به رغبت خرد

خیل موسی نه سخره‌ی سحره است

بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند

دلسوخته شد ز جان برآمد

برهنه نخسبد چو در خانه زن

عذری بنه که دسترس آن دارند

که چه چاره‌ست اندرین وقت ای مشیر

فانی شدند جمله وز کس خبر نیامد

رمه گور سوی شاه گذشت

غرق سحاب جود گهر بار می‌روم

خود نگفتندی که بابایی بدست

پس همه بودها نبود بود

ما به می خوردنیم و او خفتنست

محک داند آن و ترازو شناسد

همره و هم‌سفره پیش هم‌دگر

تنگی ز لب لعل شکربار نهادند

صبحگه سوی سرخ گنبد تاخت

کز دیرباز داروی او آزموده بود

شد بگور آن کریم بس شگفت

دور فتد از ره و تاوان کند

یله کردند بر نشانه کار

یوسف گرگ مست ما دعوی روز پیکری

می‌کشید آبی نخیل آن پدر

نیل گردون سراب بنماید

کاولین روزی از زمستان بود

بهم اتفاق اثیر است و اخضر

چون نزاید از لبش سحر حلال

عمرها بر پیت دوان آمد

کهربا بر نگین صفرائی

بر شاه اخستان که ز امثال درگذشت

سجده پیش آینه‌ست از بهر رو

کز دست دلم بسی زیان بود

قدرت اوست نقشبند وجود

که ز حبل اللهش طناب کند

از نسیم یوسف و مصر وصال

کتشم از عشق ضمان می‌کند

کان صفت کرده بود پیشین یاد

در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت

هم سواری می‌کند بر شیر مست

مالش عاشقان صواب دهد

گفت کای میر و مهتران دلیر

کز مرگ امام سوگوارم

او بگفتی نیست دکانی دگر

نهادم زهد و قرائی به در باز

شد به گنبد سرای صندل گون

لعل دارد میان زر تر او

سر نهادی خاک پای او شدی

می نتوان کرد از شکن باز

شه ز شادی نکرد میدان تنگ

با نور خیال او گسارد

خیر تو باشد نگردی زو غوی

نتوان یافت جز نهانی باز

عود سازی و عطرسازی کرد

گرم روان عشق را، کرده به چشمه رهبری

بر نشست و تا بترمد می‌دوید

از خجلت رخت به هلالی رسیده باز

سبزه در سبزه سایه در سایه

از خوشه‌ی سپهر خورم نان گندمین

باری آن حلوا و یخنی را بخور

بر آتش غم چو شمع بگداز

گوش کردم چو نامه بر خواندند

شاخ رادی به تیغ کرد قلم

بر شکار موش و بردش زان مکان

طاق آوردن ز ابروی تو بس

هم لقب با برادر بهرام

از بهر آب دست سراب قد خمیده‌اند

هر یکش خوشتر نمودی زان دگر

نه حقیقت بیافتی نه مجاز

شه ز نقابی نقیبان رست

در تنم آسیب تب همان شکن آورد

مرد زندانی دیگر را خلاص

در آتش فراق، خودم خشک و تر مسوز

باغ انجم فشاند برگ بهار

جز شناعت به روی مه نکنند

خانه‌ی آن شاه را جست او نشان

دانه نادیده صید دام تو اند

کوه ساید به زیر سم سمند

از غمزه‌ی چون نشترت مه خون جوزا ریخته

با غریب از قصه‌ی آن لب گشود

اشک دایم شست و شویش می‌کند

در قران با عطاردش پیوند

صبح قبا زره زند، ابر کند زره‌گری

نک قفا پیشت کشیدم نقد ده

زانجای درگذر به دمی و ز دم مپرس

زان گره‌زن این گره را حل کنم

کز دم اژدها گریخته‌ام

هر سه را انداخت در چاه بلا

در دو چشمم ز گریه نم برسید

کو چه دارد در جبلت از هنر

صبح عیدی نقره خنگی زیر ران انگیخته

آمدست از مصطفی اندر سنن

خون خارا ز سنگ خاره کند

محرمش در ده یکی دیار نیست

نیست مرا آستین چه جای طراز است

هم‌دگر را قصه‌خوان و مستمع

زیرا که کافر اینجا مست نبید آمد

ظلم ظاهر بین چه پرسی از نهفت

بسته میان به خدمت و هارون زبان شده

راتبه کردی وصال ای نیک‌خواه

پر برآرم ز خون دیده کنار

فی امان الله دست افشان روید

کالامان گویان به درگاه آمد و جان تازه کرد

وام را از بعض این گو بر گزار

در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد

قصدش آنک ملک گردد پای‌بند

بر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی

راتبه‌ی این قره درد دل بود

طور با موسی بهم مهجور شد

تا به قلعه‌ی صبرسوز هش‌ربا

چو سیم قل هواللهی مصفا

چالش و پیکار آنچ رفت رفت

نه غمی دگر گزیند نه رهی دگر بگیرد

وسوسه تا خفیه گردد مه ز گرد

مبدع فحل از دگر کشور بزاد

او ستورم داد و تو عقل سوار

یا به بتری گردد یا گلشکری سازد

صنعت قواسیی بر داشتی

تا شاه در مقرنس ایوان نو نشست

می‌نگردم از محاکات تو سیر

راه راه راهوی است اندر صبوح

کی بگرداند ز خاک این سرا

خاطر من مهوس است برفت

بداندیش را دل پر از دود باد

چون نباشم شاد چون غمخوارم اینک می‌رسد

شب آمد به ره گشت گیتی سیاه

کان شکار آهوان بدرود باد

دل او ز شاپور بریان بدی

چو ز سر سینه نامت به سر زبان برآید

به خوبی بیاراست گفتار راست

کاخرش دست بریدن الم است

که سروی بد اندر میان فرزد

سرو سعادت به جویبار بماناد

که خون در تن نامداران فسرد

کینه‌ی آرزو نگار تو گم شد

بر شیر با گردرانش ببست

دل کرد از آب خضر شکیبا من آن کنم

به رنگ طبرخون گل مشک بوی

طعنه نخست در گهر جام جم زند

سپه را به هر نیک و بد رهنمای

پشت از برای نقب خمیدم به صبح‌گاه

به آرام شایسته گاهی نبود

نه بر دل من و نی بر ضمیر کس بگذشت

دل شیر و چنگ و پلنگ آمدش

پیل را از پشه لگد چه رسد؟

نماند که بالا کند بی‌هنر

بسوختند و ز هر یک هزار دود برآمد

چه جویی نگویی به ما راه را

کند از بهر شکر سر بالا

که از رای باشد بزرگی به جای

باید که جان به قرب سجود آشنا کند

وز آتشکده روی بنهاد تیز

چون مرغان در امان کعبه

به رنج تن از مردمی مایه کرد

بر دلم تخته پوش می بشود

همی تا به سر برد روز دراز

کز رحم این دو باردار چه خیزد

بر تخت شاهی به زانو نشست

قضا چتر دولت برافراشتش

فراز آمد از هر سوی سی هزار

این قیاس از خویشتن کن گر نیاید باورت

بگردی به زاری بران گرم خاک

رویت به قفا گشاد چون ...

چو بهرام و کیوان و مهر آفرید

کز پی جان سلامت اندوز است

ببایدت بستن به فرجام رخت

چون آفتاب امیر خراسان شناسمش

دگر قارن گرد پور گشسپ

جوجوم از چه می‌کنی چیست بهانه بی زری

ز ما بنده بر کردگار جهان

چارجوی از دو سو نمی‌دارد

بیاراست کوس و درفش و سپاه

کاب هست اژدهای حلقه پذیر

ز شهر یمن هدیه‌ی شهریار

دعوت مستجاب من رانده است

چو بخشایش آورد یزدان من

بد او جز خدای باز نداشت

توان داد کز ما نبینی تو رنج

کبوتران را مقراض نوک منقار است

بیفروز تاج و بیارای گاه

خون از رگ جان امشب مگذار، نگه دارش

کزویست گیتی سراسر به پای

که از نیم جنسی نشان می‌دهد

سر نامداران پر از باد کرد

از آن قبل ز قبول فنا شده است آزاد

ترا نیکوی باد فریادرس

چون غراب البین آرنده‌ی بیم

که خرم به مردم بود روزگار

کخر چو صبح اولش اندک بقا نکرد

بشد سالیانش به هفتاد و اند

گریست بر من و حالم چو دید در بدرم

جهاندیدگان را خریدار باش

کن را که چیز نیست خرد هیچ چیز نیست

همه روزگار تو فرخنده باد

ور در دل محیط درافتی کران مخواه

بر و بوم ما را سپاهی ترا

بیرق ز صبح افراخته روزش سپهدار آمده

می و گوشت نخچیر و چنگ و رباب

نیز حجابم نشود بود و بار

که رنگ رخم کرد همرنگ موی

زانجا برون آورده پی، خون وی آنجا ریخته

بشد پیش او دست کرده به کش

در کام رومی بچگان پستان نو پرداخته

ازان کودک خرد شد شادکام

چون به بنگاه خسان دل دربست

جهانی به آتش برافروختند

جز از دست هر خاکپائی نیابی

نهفته بجستند کار جهان

بر در صدرش به مولائی فرست

به چنگال شیر ژیان ناتوان

رخسار روزگار پر از گرد کرده‌اند

گذر کرد بر آب و ریگ فرب

آبی که جز از آتش بر باد نخواهی شد

که ای مرد هشیار بی‌یار و جفت

سلطان تاجدار فلک طوق‌دار توست

ز دین‌آوران جهان برترم

پی نزهت اندر فضا می‌گریزم

دل از داد ما شاد و خندان کنید

مشو خرم که رنگ سوگوار است

دل و جان ازین کار پرداختن

که زبان صدق سرای است مرا

همه گفت بدگوی را باددار

تب آز را پیش از آهنگ بسته

چو مردی برهنه ز باد خزان

تا شبانی کز گیا دارد کلاه

سپاهی ز اندازه بیش اندرون

هم مکرمات عمر عبد العزیز کرد

به مرز اندرون پهلوان نیز نه

کژ نظمی و قصائد من خوانده چندگاه

بینداخت آرامش و خواب را

تو قحط بین و کوکبه‌ی یوسف ایدری

ندید اندرو مردم و چارپای

تهدید می‌رسد که رها کن ستمگری

ازین بنده بر کردگار جهان

خلق همه کودکند من نکنم کودکی

که تا کردهر یک به اختر نگاه

نه در نجوم آن خللی آمد از قضا

چو گیری بلندی و کنداوری

سنگ در بر می‌روم وز دل فغان انگیخته

که گیرد مگر شاه بر گاه جای

رندان خاک بیز به میدان صبح‌گاه

نگردد بر مرد دانا کهن

گوئی به میدان درهمی، کو رخش تنها داشته

همه بی‌بنه هر یکی با دو اسپ

کاین نیستی که هست مرا حشمت من است

ز کشتن به روی اندر آورده روی

باد آبان شوم انشاء الله

پر از خون هژبر از بر و گور زیر

در هر دلی که جویی پیکان تازه بینی

سراینده‌ی دانش و یادگیر

ز لوح محفوظ املا کند لسانش را

تو از هر سوی انجمن کن سپاه

ز بس دندانه گر بینی دهان زمزمش خوانی

هم از بویها نرگس و شنبلید

ز آینه‌ی تیره نور کار نیابی

ز در اسپ شاه یمن خواستند

که جان به قالب امید در دمیده‌ی اوست

چنین رفت کار آشکار و نهان

بشنو شبی فریاد من، داغ شب تار آمده

پدر بر پدر پادشاهی تراست

قباد چاوش روز سلام او زیبد

به تو شادمان کشور و تاج و تخت

به دور باش سنان فعل و تیرسان ماند

ابا سرو آزاده چنگی به دست

که وقت سیر سه خورشید یار می‌سازد

میان یلان پایگه ساختش

در سایه‌ی دوکدان مادر

ببینند تیزی و آرام من

گر خوری غبنی از آن خود خور، آن کس مخور

همی زار بگریست مامش ز بخت

کاندر احکام قضا رای عجیبش یافتم

کشیدند بر سبزه هر جای نخ

دولتش نام ساختم چو برفت

جهان گشته و کار دیده ردان

جوان شد چو برگ گل شنبلید

به آرایش خوان و گفتار خوش

چودیدند کردار تاریک اوی

برفتند با ساز نخچیرگاه

زره دار و برگستوان ور سوار

نباشد کسی را ز من هیچ رنج

ز نوشین روان در جهان یادگار

گرانمایه را کشور و تاج و گاه

اگر تیره شد روز گردد سپید

ز دزدان پرآشوب دارد زمین

چو خراد برزین زرین کلاه

در پرده و بارگاهش بدید

ببرد ز روم و ز ایران زمین

چنان هم نماید همی راه تو

چو بنشست بر نامور پیشگاه

کزین پس نبیند کلاه و کمر

همان پهلوانی سرشت مرا

کزان تخمه هرگز نخواهیم شاه

خردمند و با سنگ و با رای وکام

که از سینه پیکانش آید برون

چگونه شدی پیش خسرو بگوی

بپژمرد واندیشه اندر گرفت

بران شهر لشکر فرود آورید

ز هر بد که اندیشی آزاد باش

سخنهای بایسته چندی براند

شده روی خورشید چون پر زاغ

برآید بهنگام بانگ خروس

گشادم در گنجهای کهن

که بیدادی آرد همه کاستی

جز از آزمایش نه اندرخورست

که هرکس که هست ازشما ارجمند

همی از بد دشمنان جان گرفت

که از فیلسوفان پاکیزه رای

به پیمان روان را گروگان کنند

در شارستان را ببستند سخت

سپاهی بیاورد بسیارمر

پراز شرم با جامه‌های طراز

جهانجوی آواز راهب شنود

کجا یافتی تیز بازار آن

ازان پس و را نیز نوروز نیست

طلسمست گر کرده‌ی ایزدیست

بلشکر گه آمد دمادم سپاه

بباید نوشتن برین پرنیان

بیابان همی‌جست بر کوه راه

پیاده ببود اندران کارستان

نگه کرد قیصر سواری دلیر

وگر برتر آری سر از آفتاب

باده‌ای چون دم سیاووشان

که زمین و هوای خانه‌ی من

یکی نام ارمایل پاکدین

خم آورد بالای سرو سهی

بنده بدو جز به می سوار نگردد

به زمستان گر آتشی یابم

دمبدم مردمک چشم من افشاند آب

چو خراد برزین شنید این سخن

رخ تو آب حیاتست و تشنه‌تر هر روز

برو جان پدر تن در مشیت ده که دیر افتد

نخستین که آتش به جنبش دمید

چنین داد پاسخ که تا روی شاه

چهارم آنکه کسی کو به جای تو بد کرد

این چنین کارها زمانه کند

چو به پرده در نشینی چه بود که عاشقان را

بجای کسی نیست ما را سپاس

ملکی در محاسن و اخلاق

بر دست جوادت چرخ سفله

به بینندگان آفریننده را

همه دانش اوراست ما بنده‌ایم

گنجها خواهان ز دستت زان شدند

مقدسی است که آسیب دامن امکان

گفتمش مرغ دلم از چه بدام تو فتاد

گر او ازجوانی شود تیزوتند

فرعون و عذاب ابد و ریش مرصع

عقل را حیرت همی آید ز کلکت گاه‌گاه

جهان را فزوده بدو آبروی

بدو گفت روزی که ای خوب روی

رشید اختیار زمانه است و طبعش

روز و شب خدمت قضا و قدر

ور هیچ به ضد آن بود کار

نخست آفرین کرد بر کردگار

دگر آن کز دروغ باشم دور

چون نهادم بر سر و بر دیده آن تشریف را

کزین نامور نامه‌ی شهریار

به دخمه درون بس که تنهاشویم

عمر تو گوهری گران‌مایه است

مهر تو و سینه‌ی چو من کس

ای عزیزان چه بشیرست که از جانب مصر

همه روم یکسر تو را کهترند

ظل جاهت از آن کشیده‌ترست

زلف خط مشکین تو یک حلقه ندارد

چو بنهاد دل کینه و جنگ را

ز بس زشت گفتار و کردار اوی

نفسی که گر بدان دگری مبتلا شدی

به کشتی نوحم رسان هین که غم

گاه همچون آفتابی از جمال

بفرمود تا نامه‌های بزرگ

اگر ز روی ضرورت کرانه کردم دوش

نقل و اسباب و لوت حاصل شد

ز بی‌راه مر کاخ را بام و در

پراگنده گنج و سپاه ورا

هیچ باشد ترا ظرافت آن

به کم از فکرتی بود مازار

چو عیاران دو عالم برفشانید

هه غرقه در آهن و سیم و زر

جنبش فیض کرم وارام طوفان نیاز

باری از راه خویشتن برخیز

پدر نوز ناکرده از ناز نام

چنین گفت کای نامداران شهر

ز شرع جان تو آن شعلهای نور کشد

جبرئیل از پی رکاب رویش

ز غم تو جان عطار اگر از جهان برآید

مرا برگزیدند بر خسروان

فتنه از بیم بخت بیدارت

فلکی کوکبت عزیزالدین

از آن پس چنین گفت با موبدان

بشد خواب و آرام زان خوب چهر

من ز بیداری قضا و قدر

برحسب حال مطلع شعری گزیده‌ام

من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم

همان چون فرود آمد اندر زمان

بادی همه ساله شاد تا هست

باز بنمود آسمان دندان

دگر آنکه دو کشور آبشخورست

چو مهمان درویش باشی خورش

آن شب که در آن جناب میمون

امید ما پس از ایزد به جود تست که نیست

هر دو گر بودند حق از حق وران

ابا هرکسی رای ما آشتیست

کتاب و کراسه است اینجا تجمل

مودود احمد عصمی عشوه‌ایم داد

جهان از بدیها بشویم به رای

برزگان لشکر همی راندند

باری از آن نیمه‌ی پر نقش نتوانی شدن

نی گرم بوسه دهی جان منی

تو نه آنی که شوی یک نفس از چشمم دور

شما بر خروشید و اندر دهید

گفتی اندر شرف و قدر فزون از ملکم

اختران را شوکتت بر سمت طاعت رانده

جوانیش را خوی بد یار بود

همان مر تن سفله را دوستدار

در خانه نشسته بود داعی

در کشت‌زار روزی برگی نگشت سبز

دیو را وقتی که در زندان کنی

فروماند زان شاه گیتی فروز

به امینی که آورید بدو

مهدی جهانی تو که دجال حوادث

کمر بستن و رفتن شاهوار

همه نیکویها ز یزدان شناخت

به چیزی دیگر این تشریف را تشبیه نتوان کرد

به مباهات آسمان به صدا

به ترک نیک نامی کن که در عشق

ازین روی و زان رو پرستندگان

ای بر افلاک دست کرده به قدر

معده‌ای دارد که سیری را درو امید نیست

جهان را چو باران به بایستگی

بپرسید بهرام و بنواختش

سقطه‌ی تو سواد مسکون را

گشاده هیبت او از میان فتنه کمر

صاحب معراج و صدر کاینات

چو ایرانیان برکشیدند صف

شکر یزدان را که شد آباد و خرم تا به حشر

طالب مقصود را یک سمت باید مستوی

همان گاو دوشابه فرمانبری

همه مهتران نزد شاه آمدند

احوال مبرمی و گدایی شاعران

عز دین و ملک دولت آنکه هست

هرگز از گلبن ایام که چیدست گلی

ز شاهان ز ضحاک بتر کسی

حقوقی که در گردنت هست واجب

چون خبر یافت هم از خواجه بپرسد کانکیست

مگر مردمی خیره خوانی همی

چو خورشید تابان به گنبد رسید

ای ترا تا مرغ و ماهی مهر بیعت بر زبان

از شمر اعجاز تو اسباب دریا ساخته

تا وجود تو کل کل نشود

که بهرام شاهست و پیروزبخت

بگو او را که می‌گوید فلانی

عالمی دئر پناه نعمت تو

دل از داوریها بپرداختند

قبا جوشن و ترگ رومی کلاه

ز تست پسته‌ی سربسته‌ی سپهر حرون

زمین در احتمال بار حلم او چنان عاجز

بدین توسن کجا یارم که با او همعنان باشم

بفرمود تا کوس بیرون برند

ز رشک رای منیر تو هیچ روز نباشد

آنکه از رای کرد خورشیدی

ببرم پی از خاک جادوستان

ازویست پیروزی و فرهی

مرا از شکستن چنان باک ناید

خاک را طوفان اگر غسلی دهد وقت آمدست

گر ترا گویند از ایمان برآی

به قسطنیه در فراوان سپاه

شاد زی کامروز در اقطاع عالم سر به سر

شد یکی را سبک عنان شتاب

نشسته به آرام در پیشگاه

سواری بیاموزد و رسم جنگ

ماه تنهاست زین سبب شب و روز

ز پای اندر میفکن دست گیرش

شد گریه و ناله مونس من

به نزدیک دیر آمد آواز داد

غرض چرخ کمالیست که ایشان دارند

وحش و طیرت به صورت و به صفت

سخن هر چه گفتی پذیرم همی

بگویی که من بنده‌ی ناتوان

با شومی جهل هرکه در ساخت

خواستم تا بیایم و گویم

بوده‌ام پیوسته با تیغ و کمر

سخن گوی و روشن دل و یادگیر

این میان صوفیان باشد که هنگام خطاب

در سرایی که تو نخواهی بود

به تخت کیان اندر آورد پای

چو میلاد و چون پارس مرزبان

خطی به وکیل لهو بنویس

هرچه در مجلس ملوک بود

چه غم از دشمن اگر دست دهد صحبت دوست

چنین تا بنزد رباطی رسید

نی‌نی ز ابلهی است مرا از تو این طمع

بزرگیهات را روزی تصور کرد عقل کل

پژوهنده‌ی نامه‌ی باستان

اگر ز آهنی چرخ بگدازدت

باد رنگین بدل عمر که در خانه نهند

گر بر قضا روان شودی امر هیچ‌کس

گاه شب دیزی برون راندی به کوی

نبیند کسی شاه را جز بروم

شریف کسوت خاص خلیفه را که قضا

وآنگه ز زبان بی‌عناء سکه

ایا آنکه تو آفتابی همی

بیاراستند از برش تخت عاج

از طریق کرم توانی کرد

اندر آن وقتی که عالم جمله اسبان داشتند

آن مه بد عهد چندان شور بین در عهد او

بباید تنی چند بیداردل

در حمله درنده‌ای و دوزنده

ما را باری غم تو هر شب

فرانک بدو گفت کای نامجوی

چو بازارگانش فرود آورید

گر طبیعت را به دست آدمی بودی زمام

به پیش کف راد او فقر و فاقه

در مجلس عشق عاشقان را

به نستود فرمود تا برنشست

زان همی ترسم ای برادر من

در صحبت او به که بوی در شب و شبگیر

ازو شادمانی وزویت غمیست

بفرمود تا پیش او شد دبیر

تو از عصمت صرف و تایید محضی

سال و ماه از تواتر کرمش

گرم تو صید شوی گو حسود جان میده

سپه ماند از بردع واردبیل

تخم ذکر جمیل کاشته‌ای

عقل کل خطی تامل کرد ازو گفت ای عجب

نیاورد کشتی نگهبان رود

که اوراست بر نیکویی دست‌رس

لفظ و معنی صریرش همه این

حسودش گفت کز امثال این مرد

ور شما این جامه را اهل آمدید

بخسرو فرستاد به آیین دین

ایام گریز پای سرگردان

چو صد هزار خلایق ز بهر آمدنت

چو این کرده شد ساز دیگر گرفت

به نیکی گراییم و فرمان کنیم

چه رشک آید از آن چیزم که گردون

تو در آن جمع بدین منصب رسیدستی کزو

نام دل در نشان نمی‌آید

بمانیم تا سوی خاقان شود

من ز حج زیارتت عاجز

ای هنرمند مهتری که خرد

برنجید پس هر کسی نان خویش

چو آگاهی این به ایران رسید

فر او هرکه ببیند دهد انصاف که او

که صورتی که به عمری نگاشت خود بسترد

جانان به تو باز ننگرد راست

چنین گفت هرکو زراه خرد

دانی که چیست آن بشنو از من

باز در طاعت تو کبک نواز

سپه کرده و جنگ را ساخته

بیابان همی آتش افروختند

گر جانت به علم در ترقی است

تا به تاج هدهد و طاوس در کین عدوت

هستم بگمان که هست یا نیست

بگفتم سخن هرچ آمد ز پند

شادند به عدل ما جهانی

آنکه از دامن جلالت اوست

دگر شب نمایش کند بیشتر

سراینده باش و فزاینده باش

نفس من برتر از آن است که مجروح شود

پایه‌ی شعر از عذوبت برده‌ای بر آسمان

گفت چون خونم روان شد به رزمی

سرا پرده‌ی شاه بردشت دوک

خلقت آسیاء کی دارد

به سر تو که هیچ لحظه دلم

که خورشید بعد از رسولان مه

کزین تخمه پرداغ و دودیم و درد

دست به هم بر زده زان داوری

که این نتیجه‌ی جانست و آن دو قرع هوا

وقت را فرصت شمر زیرا که هنگام صبوح

اگرچه شود بخت او دیرساز

رسیده ابری از دریای اندوه

نطقم اندر حجاب شرم بماند

به فرمان یزدان پیروزگر

به در بر ستاره‌شمر هرک بود

چو جان خواهی همیشه زندگانی

ورنه فراش سرای مکرمت را نصب کن

در ادب خود را بسی پرورده‌ام

همی‌گفت هرکس کز ایدر مرو

در حجره‌ی فقر پادشاهی

با دل خود گفتم آیا کیست این شخص شریف

نهاد از بر تخت ضحاک پای

رهانید طینوشم از دست اوی

در او پیچید چون در گل گیائی

بگویم از چه جهت گفت خواجه می‌گوید

سخنم زاده‌ی جانست و گهر زاده‌ی کان

چنین یافت پاسخ زایرانیان

چه داغست این، که هر جا، می نشانم

تاکی از تشبیه تیغ و خامه خامی بایدت

کیانوش و پرمایه بر دست شاه

همی راند تا پیش التوینه

ز مردان راستی باید قلم وار

به شب گفت اندرو بودم ز نورش

دل چه بود خود که جان اگر طلبی تو

چو بهرام جنگی بدان بنگرید

سرو تر اندام ز لطف صبا

شادزی تا که دایگان فلک

و دیگر که گنجم وفادار نیست

ز اسپان تازی به زرین ستام

به نظاره شدی گه گه پریروی

مصون باد از حوادث نفس عالیت

برداشت دل شکسته از من دل

به غلتید در پیش یزدان به خاک

بهر نقش هنر چون نقش بینی

مایه‌شان داده از مزاج درست

زخاور بیاراست تا باختر

بدیدند هرگونه بازآمدند

ازین مشکین عبیر مغز پرور

مرو شهریست به ترتیب همه چیز درو

گیرم آنچت آرزو آن است حاصل شد همه

تو دانی که گر بودمی پشت تو

بنفشه سر براورد از لب جوی

گفتا ده ده ده گز حصصیری سره را چند

بجنبید مر سلم را دل ز جای

ز گیتی زیانکارتر کار چیست

لیک دل آن شد که هوایی دروست

سرورا وقت ضرورت خاصه چون من بنده را

ز مهر و کینه و بیداد و داد چرخ مگوی

عقیق و زبرجد که دادت بهم

همی رفت از طلبگاران نهانی

پهلوانان دل ز جان و جاه آنگه برکنند

از آنکو ز هر گونه دیده جهان

چو آگاهی آمد ز ایران به روم

چو تقدیر است ما را قطع پیوند

در وثاق من آمدند امروز

گفت چون گلگونه‌ی مردست خون

باغ فردوس میارای که ما رندان را

دفتر معنی تو ز بر خوانده‌ی

همه از آرزوی ... بزرگ

دو دل پر ز کینه یکی دل به جای

نگر تا به شاهی ندارد امید

شدش در دل به بنیاد خیرات مایل

لطفی نما که هست به راه قبای تو

نوشداروی من از لعل تو می‌فرمایند

گر بدیدی ز آینه او یک پشیز

چو وقت آمد کزان کامش بود بهر

عضد دولت و دین آن همه افریدونی

شده بر بدی دست دیوان دراز

بران بد که او پیش‌دستی کند

کسی کاین خواب بختش راستین است

تا نگویی که اینت طالب سیم

بعد از آن خشکش کند بر جایگاه

مباش غره و غافل چو میش سر در پیش

آنکه جهان سوخته‌ی شیر کرد

ای جوادی کز پی مدح و ثنات

به چیزی که باشد مرا دسترس

ازان پس چنین گفت کاین تاج و تخت

زو هر چه شنید یاد گیرد

در شب کین صبحدم فتح را

از حادثه‌ی دور زمان چند کنی یاد

چون بر آمد بر هوا موش از غراب

لیک ازیشان چو بجسته است کسی

دوش آز از نیاز می‌پرسید

برفتند با او به خیمه درون

ز چین نزد شاپور شد بار خواست

یک شیشه که خوش فرو توان برد

وانکه با فر او نمی‌فکند

دور از روی تو زان دورم ز تو

به روی همنفسان برگ عیش ساخته بود

سوی تو نی دعوی طاعت بریم

گر عرصه‌ی شطرنج به عرض تو درآید

به زور کیانی رهانید دست

چهارم چنان دان که بیم گناه

جوابش باز گفتی خسرو از درد

پس چو از قله‌ی‌المبالاتش

جز غبار دل شوریده من خاکی را

هرکه چون زنبور وحیستش نفل

که چون دوران چرخ از بی‌وفائی

رای تو که کسوت کواکب

چو از آمدنشان شد آگاه سرو

چنین گفت کاین جای شیران بود

بسی بینی عروسان قبا پوش

بر چرخ ز بهر اختیاراتت

نیم سارخکی چو در نمرود شد

مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی

هر چند تن گناه پرورد

اعجاز تو در شرع وزارت نه به حدیست

تا لاجرم از بگاه هر جان

همه جویباران پر از مشک دم

کواکب در میان سرمه‌ی ناب

گنجها خواهان دستت زان شدند

تا معتکفان حرم کعبه‌ی وحدت

گفت آنک ترک گویی کبر و فن

وی آن جانب شد اندر کار سازی

چو پادشه بشنید این سخن به خازن گفت

عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق

به تاراج داد آن همه بوم و بر

این خرد و نطق که زان تواند

نه پشت آنکه ز اقبال روی برتابم

عطار در ره او از هر دو کون بگذر

ز صورت پرستیدنت می‌هراسم

ز آهی کز دو غم پرورده می‌خاست

نام آسایش همی بردم شبی

عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده

چو خورشید روی هوا کرد زرد

چو مرغی خرمنی بیند بهر گام

در بهار خدمتت شاخ وفاقی کی شکفت

این زمان بلبل دلسوخته گو دم در کش

خیر تو این است جامع می‌روی

شبانگه باز گشتی سوی خانه

همتش فتنه را گشاده کمر

چنان کن که طلب‌ها بیش گردد

بفرمود تا خلعتش ساختند

کردی از آن گریه‌ی دزدیده جوش

گردون ز پی کسب شرف کرده

بر زمین خونم روان شد از بصر

درویش و پادشه نشنیدم که کرده‌اند

مورخ چون شمار سال وی کرد

اخترت از پی سعود و شرف

قد سکرنا من حواشی بدرهم اکرم بهم

خداوند پیروزی و دستگاه

که من بر آتش اندازم کبابی،

چشم مسافران ظفر نیست بر قدر

یادگار کشتگان ضرب عشق

غیر آن یک قلعه نامش هش‌ربا

گر چه زد او خنجر پهلو گزای

روزگارش گلی شکفت و برو

ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر

ببردند ز ایوان به راهام را

گفت ز علمی که مرا داده‌اند

چه روی راه تردد قضی‌الامر فقم

با تو گفتم کار تو یک بارگی

متی امتت کوس الشوق یغنی

جوابش داد شمشاد قصب پوش

پادشاهیست نسبت او را تاج

تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم

به یک هفته با او بکوشید سخت

بصارت بخش چشم پیش بینان

پیش مهدت چاوشان بیرون کنند

گردمی بر سر بالین من آئی

هم‌چنان دور دوم هابیل شد

به عشق ار بت پرستی دینت پاکست

آنکه بانقش وجودش ورق فتنه بشست

نادی المنادی فی کل وادی

سخنهای من چون شنودی بورز

چنان آراست ملک از دانش و داد

با چنین سابقه کس را به چنین روز که دید

چگونه نافه‌گشایی کند صبا به سحر

چو بر کس نیامد ز دستت ستم

تو هم بهر دل من گر توانی

دل برآنست که تنها بکشد بار فراق

شکر شکر چه بخندد به روی من دلدار

خرامان بیامد به شهر صطخر

رفتی پدرش چو مستمندان

فردا که بر من و تو زد باد مهرگان

پارسایان که می و میکده را نفی کنند

گرچه آن محسوس و این محسوس نیست

عصمت حق داشت همی چون نگهش

حکمت آن کرده در بحر شریعت گوهری

لا مل من العشق و لو مر قرون

که تا کی بود در جهان مرگ اوی

ز شیرین عیش مریم بود چون تلخ

در جوف سپهر تنگدل بود

ده غلام و ده کنیزک کرده راست

هر آنکه روی تو بیند برابر خورشید

اشارت کرد خواندن موبدان را

بیش از این چیزی دگر حادث نشد در نام او

این گفتن بود و ناگهانی

چه پیش آری از داد و از راستی

رساند تحفه‌ی شه بر دلارام

در خیال نقش بت‌رویان او واله شوند

گرچه دانم که تو داری دل ریشم یارا

لاف‌کیشی کاسه‌لیسی طبل‌خوار

سحر تا شام خارا سوختی زاه

راز دل زهره و عطارد

ما نگریزیم از این ملامت

نگه کرد روشن به قلب اسد

فتاد اندر دل شه خارخاری

ازکام شیر ملک چو کردی برون به تیغ

چون بجز بی حاصلی بهره نداشت

من و فردوس بدین نقد بضاعت که مراست؟

دگر گفت: کزوی شناسی به است

اینک دوحرف گفته شد اندر دو نیم‌بیت

ما را کرمش خواهد تا در بر خود گیرد

همی پوست کند این ازآن آن ازین

سپردان ساغر جلاب پر جوش

جاه تست ای ز جهان بیش جهانی که درو

باز از فلک پیر باومید وصالش

آن هنرمندان پر فن راندند

چو دریا لشکری دادش فرا پیش

همی ترسم از ریشخند ریاحین

از عشق تاجداران در چرخ او چو باران

ور ایدونک با ما نسازد جهان

گه جامه درید بهر سامانش

او که تا آب سبو پیوسته از ما خواسته است

در هر خم زلف دلفریبش

گر در کمند کافر و گر در دهان شیر

شد آن دیوانه‌ی بد خوش تابان

قدرش را بر سپهر تکیه زند

دوش گفتم عشق را ای شه عیار ما

همه گوش دارید فرمان من

نی چو خراسان که دو سه هفته گلش

کان و دریایی بنه در حبس دل بر اضطراب

مهش خوانم ولیکن روشنست این

گفت یا حادی انخ لی ناقتی

مشو چو خسروان سست بنیاد

این زمان آمد ولیکن کمترین

چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم

پرستنده‌ی باده را پیش خواند

چراغم را چو خود بخشیده‌ای نور

ز حرص مدح تو باشد که از درخت سخن

وانجا که بحر نامتناهی است موج زن

وفایی گر نمی‌یابی ز یاری

آهی به جگر فرود می‌خورد

خسروا قاعده‌ی ملک چنان می‌فکنی

باده عشق ننگ و نام شکست

فرستاده‌ی موبد آمد دوان

جهان چون اژدهای پیچ در پیچ

ثالثا این قوام رعنا ریش

بلبل شوریده دلرا از چمن کردند دور

فضله ماند زین بسی گو خرج کن

واندر پس پرده ما درش نیز

پیش همچون خودی ز سیلی آز

در لحد مونس شوندت آن صفات باصفا

چو او گور و شیر دلاور بکشت

صراحی وار در مجلس زبونم

جهان بر هیچکس تا مرجعش اوست

چون نداری ز اول و آخر خبر جز بیخودی

بزارید در خدمتش بارها

منم کز استانت سر نتابم

کدام جان که قضاش از ورای چرخ نبرد

ای سرو گلستان را وی ماه شبستان را

به ایران همی دست یازد به بد

مرا کاین دولت امروز است در چنگ

زین سود چه سود اگر شود افزون

چشم پرخواب و رخسار همچون خورت

بعد نه سال آمد او هم عاریه

بر نکته‌ی عقل، دست سایی

لم در افعال او نیاید از آن

برم تیغ و کفن پیشش چو قربانی نهم گردن

همانا نهان داشت لختی نبید

سینه‌ش صدف در الهی

در تک چاه جهل چون مانی

ای دوست روا مدار دل را

صیاد قلب فوق حبة خاله

بران بالای شهرا رای پوشید

آسمانی که نیستت همتا

غلط کردم در آیینه نگنجی

دلارام او بود و هم کام اوی

روان شد خسرو از فرمان شیرین

مبرمی شرط شاعریست ولیک

ماه کنعائی ما گو ز پس پرده درآی

اهل دنیا جملگان زندانیند

ای جان به جسد فگنده‌ئی تو

زبان چو لاله به گرد دهان درافگندی

علیکم سلامی من صمیم سریرتی

به جایی رسیدی که مرغ و دده

امیدم را به جائی کش عماری

جمع ضدین کرده در زنبور

هیچ چیزی نیست ز آهن سخت‌تر

عاذلی کف عن ملامی فیهن

مرا در ملک خود کاری درافتاد

سده‌ی ساحت تو منبع امن

دیو شقا سرشته از لطف تو فرشته

ز ایوان شاه جهان تا به دشت

ز آنجا بسر بلندی بخت

کار فرمای مرا پایه‌ی من معلومست

گر آبروی نه در خاک کوش می‌طلبند

قول حق را هم ز حق تفسیر جو

روان شد نازنین کز راه یاری

بیش از این در زمانه دولت نیست

در صورت هر کس که از آن رنگ بدیدی

که ما را فزونی خرد داد و شرم

کرد یکی از جگر مهر زای

فلک با اختران گفتا که آن کیست

دل منه بر سیم و بر سیمین بران دهر از آنک

سر بندگی بر زمینش نهاده

سریر آراست ماه و آفتابش

گیتی به لب خشک نامرادان

کسی کز نام می‌لافد بهل کز غصه بشکافد

همین مه که با میوه و بوی بود

به باریدن درامد گوهر و در

گل آزادگی نکرده فزون

ره بمنزلگه قربت ندهندم که کسی

ترک این سخته کمانی رو بگو

که ای خون من و خونابه‌ی من

شاه شطرنج که در وقت ضرورت ستده است

ای دل جاسوس من در پیش کیکاووس من

چنین گفت کان تیر بی‌پر بود

ناگه از اطراف بیابان و دشت

نه همه مغز به که لختی پوست

ای آنکه نخوانده‌ای تو هرگز

به مشک سوده‌ی محلول در عرق ماند

به گرمی بس که دلها مایل افتاد

گر شما را با نوایی بد چه شد

ای کرمت شاه هزاران کرم

بدان را نمانم که دارند هوش

علمهای جهان بر عکس هم هست

گواهیش که گواهی خود در این محضر

در دیده کشم خاک کف پای کسی را

پس ردی اشراق آن نااحولی

هر چه برد مصادره از تن عاشقان گرو

پس پسندی ز پسندیده خصالت که سه روز

جان کهنه می‌فشان و جان تازه می‌ستان

بکوشیم تا نیکی آریم و داد

نرم شد استخوانم و نکشید

نام من گسترده شد یکبارگی از نظم تو

ای بلبل خوش نوا سرودی

مطلع برج سعادت فلک اختر سعد

چون مست شد این بنده بشنو تو پراکنده

صعوه‌ی ما مرد سیمرغ تو نیست

خود را چو به بیخودی ببستی

به بازی همی بگذارند جهان

گفت: آنگه شود مرا باور

فضله‌ی بزم توفراش به نوروز برفت

براستان که گدایان آستان توایم

گر بدادی تشنه را بحری زلال

ستیزه روی مرا لطف و دلبری تو کرد

میوها سر درکشند از شدت گرما به شاخ

وجودش گر چه یک پاره‌ست چون کوه

بپرسید زان کهتران کاین کیند

مرا پیاله چو جام جهان‌نما باشد

در استخوان هرکه ز مهر تو مغز نیست

چو خوشه ده زبان گشته نهم چرخ

رحمت بار خدایی که لطیفست و کریم

حلقه‌ای دیدم همه سرمست فقر

کم از بیتی بود وا و با

ز کف هر یکی دریای بخشش

ز دیبا بیاراسته صد شتر

بدو او را چو خواهی دید، پس دیده چه می‌داری؟

نشگفت اگر به قوت فتویش بعد از این

خون شد از رشک خطت نافه‌ی آهوی ختا

غیر چستی و گشی و روحنت

هر دمی هجر ستمکار تو دم می دهدم

مدتی شد که در مصالح من

همان سلطان همان سلطان که خاکی را نبات آرد

به پیش به راهام شد پیشکار

درافشان کرد از شادی فلک چون دیده‌ی مجنون

به عون عدل تو از شیر و یوز بستانند

تو آن وقتی نبی‌الله بودی

که اعتماد کند بر مواهب نعمت

دل بنمودم که ببین خون شده‌ست

مگر سیم سیماب شد دستش آتش

در حجب مشک موی روی ببین اه چه روی

بدو خانه زندان کن و بازگرد

موجی این بحر زد و گوهری آمد بیرون

گردون چو سگ به فضله‌ی خود بازگشت کرد

بنده‌ی آن سرو آزادم وگر نی راستی

چون به صد حرمت بزد حلقه‌ی درش

سکنت قلوب بعد ما سکن البلا

خیال تیغ فتح‌انگیز او دشمن گداز آمد

ما از لب و دندان اجل هیچ نترسیم

رخ بدسگالان تو زرد باد

شب هجر است و دارم بر فلک دست دعا اما

عذر آن اقدام چون خواهم که خاکش را سپهر

گر مرا یاری کنی چه بود از آن

فردا شنیده‌ای که بود داغ زر و سیم

بیا بیا که تویی آفتاب و من ذره

ولیکن چون تویی روز زمانه

هم ز حق رستیم اول در جهان

پر از راستی کرد یکسر جهان

تا به حدی است شکر دهنت

باد صبای کرمت چون بجست

سیاهی ار نبود مردمان دریائی

در قفص افتند زاغ و جغد و باز

هیچ نرفت و نرود از دل من صورت او

نی دست تصرفش ببرند

بستان باده دیگر جز از آن احمر و اصفر

برآورده‌یی بود سر در هوا

تو با من کردی از جور آنچه کردی

تویی که بر در امروز دی و فردا را

چون بدید آن سر، جنید پاک باز

ولم اربعدالیوم خلا یلومنی

جام وفا برداشته کار و دکان بگذاشته

هین که شاخ هجا به بار آمد

جمله اندیشه‌ها چو برگ بریخت

کسی باژ خواهد ز هندوستان

آه پیران کهن می‌گذرد از افلاک

جامه‌ی عیش را طراز برفت

بر آتش افکنم آندل که در غم تو نسوزد

تیر غمزه دوخت دل را بی‌کمان

ای کسی کز حدثان در حدثی افتادی

آن بخیل آباد ممسک خانه را

آن کس نه که از طریق تحصیل

چو در پیش شنگل نهادند خوان

چیست دانی نام آن شهر و کدام آن شهریار

در این چنین مه و موسم که درع ماهی را

پیش لبش آب خضر شد خاک

نه در قبیله‌ی آدم که در بهشت خدای

گر سیر شدند این مستمعان

باز چون با ز پارسیش افتاد

ای روح شکار دلبری گشتی

یکی پهلوان گفت کای شهریار

حافظ صفحه‌ی معانی دل

وز ریاضی مشکلی چندم به خلوت حل شده است

مرغ دل غمگین بهوای سر کویت

من به بادی نامدم هم‌چون سحاب

بگشا کار مشکلم تو دلم ده که بی‌دلم

روزها رفت و من نمی‌دانم

تا که هشیاری و با خویش مدارا می‌کن

بجستند موبد فرستاده‌یی

ازو هاتف به این امید دل خوش کردم و مردم

وگرنه جفته نهد با قبای کحلی خویش

پسته را زیر نمک از لب تو سوخت جگر

کاش کابن مقله بودی در حیات

ای بنده شیر تن هستی تو اسیر تن

شعر چند الحق به دست آورده‌ام فیما مضی

بفزای شراب ما بربند تو خواب ما

که بهرام فرزند او همچو اوست

گلاب تازه بر اندام ریز از شیشه‌ی نرگس

در شغل شاکرم به گه عزل صابرم

چشمه‌ی خورشید درخشان مروق

آن یکی گفت ای گروه فن‌فروش

آه دریغ مغز تو در ره پوست باخته

وان دگر روز همه روز در آن محنت و بند

تن همی‌گوید به جان پرهیز کن از عشق او

دو اسپ گرانمایه ز آخر ببرد

داشت چون وحشی غزالان روز و شب

الحق الحق بدانچه کردستم

با موکل شربتم چون خوش بود

دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم

هذا سیدی هذا سندی

ور بفرمایی که دندان برکشم

هر چه می‌بارید اکنون دیده گریان ما

ای که نبوده بر درت مثل من از جفا کشان

سخن بی‌دلان به یاد آرد؟

چنان‌که تشنه به آب حیات و مرده به جان

درین چمن که منم بلبل خوش الحانش

گفت چون توفیق یابد بنده‌ای

از بانگ تو برجستم در عهد تو بنشستم

مثال رفعت گردون به جنب رفعت او

پیش تو از بسی شیدا می‌جست کرامت‌ها

بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم

در خاطر هاتف همه‌ی عمر گذشته است

می نیارم گریخت گرنه نه من

قرب پنجه حج بجای آورده بود

اینهمه رفتند و مای شوخ چشم

در تو در تو در بخشش تو

دفع چشم بد جهانی را

دلتنگ همی‌دانند کان جای که انصافست

وای بر صحرائیان کز شهر بیرون میرود

من نمی‌دانم این بلا، دل را

نزهت‌افزای چون می صافی

خون شد ز اشک ما دل سنگین کوهسار

قلعه را چون آب آید از برون

عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می‌کند

امید مکن راستی از پشت بنفشه

گر زان که نمی‌خواهی تا جلوه شود گلشن

گر نثار قدم یار گرامی نکنم

جان آشفته بر رخت فاش است

شود چو غنچه‌ی گل چاک ترک دشمن تو

ای جان و جهان نیست به هر جان و جهان هیچ

رو ملک دو عالم به می یکشبه بفروش

خواجه به خویش آ یکی چشم گشا اندکی

چون همه رنج هست و راحتی نی

مشو نومید از دشنام دلدار

از شکر نی قلمم هردم از عراق

بود از ماتمش از حد فزون داغ دل یاران

همه با داغ خدایند چه خرد و چه بزرگ

اگر صد روضه بر آدم کنی عرض

پنج وقت آمد نماز و رهنمون

گر که قافی تو را چون آسیای تیزگرد

گفته عقلش به کردها احسنت

بدرنا مثل خطیب امنا فی یوم عید

خرد ز پیری من کی حساب برگیرد

در عشق بود غمزده‌ی بیش ز هاتف

طمع ببر ز سرایی که نظم عیش درو

فسردی همچو یخ از زهد کردن

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود

و اشرتم بالصبر لی متسلیا

ز بهر حفظ حیات آنچه بایدم ز کفاف

گر خلق همه خفتند ای دل تو بحمدالله

قسم به نرگس مردم فریب عشوه فروشت

حاشای ما کنت من یختار فرقتهم

خشم چو دندان بزند همچو مار

هدهد ما دگر امروز نه بر جای خودست

مرکبی دو اندر آن ره شد سقط

ای بر شقایق رنگ تو جمله حقایق دنگ تو

آز محتاجان چو کلکش در مسیر آمد بسوخت

زندگی ز آویختن دارد چو میوه از درخت

زلفین سیاه تو به دلداری عشاق

کام‌بخشی که یافت از در او

دل او برده بارنامه‌ی بحر

پرده بر خویش متن لعب پس پرده مکن

قوت حافظه گر راست نیاید در فکر

عرصه چرخ بی‌تو تنگ آمد

ذات مقدس تو جهانیست از کمال

در خانه چنین جمعی در جمع چنین شمعی

هردم به داد آیم برت از ذوق بیداد دگر

بود تا مزرع جهانش جای

نام میمون تو تا بر ساق او بنوشته‌اند

تا ترا عاقبت شود محمود

گرچه پیران را درین دور لام

گر آرزو کژ است در او راستی بسی است

تکحیل آن ز هیچ‌کس اندر جهان مدان

سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند

غمزه شوخ تو خونم به خطا می‌ریزد

ز افسانه‌ی وارستگی رستم ز شرم مدعی

پی نبری خاصه در این حادثه

از لبت یک بوسه نتوان زد به تیر

گرچه دوری به روش کوش که در راه خدای

چون شد گرو گلیمی بهر در یتیمی

باز اگر شاعر نباشد هیچ نقصانی فتد

صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی

خود قصب پوشی و صد سرو مرصع پوش را

گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی

نور در چشم دشمنت نارست

هر کو قدح ننوشد صافی درون نگردد

من بدین یک‌بار قانع نیستم

چرا ازرق قبای چرخ گردون

برده رضوان ز بهشت از پی پیوندگری

که سوی عقل کژبینی درآمد از قضا کینی

دل صنوبریم همچو بید لرزان است

بهر تاریخ زد رقم هاتف

چو دیده نیستیی بی‌سال بخشیده

در زمین گردید و در دریا بگشت

تو با دوست یکدل شو و یک سخن

ظللت من الدنیا علی طلب الهوی

لبش آهنگ کاه می‌نکند

گفتی که سلام علیک بگرفت همه عالم

پی نشاط فرو کوفتند نوبت غم

به حال مرگ افتاده است هاتف ای پرستاران

بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت

مرغ دل باز چو شد صید سر زلف کژش

آمدند از رغم عقل پندتوز

بر مثل زاهدان جمله چمن خشک بود

ای دل به عون مسهل سقمونیای صبر

وان دم که ز بدخویی دشنام و جفا گویی

دود آه سینه نالان من

نهنگان در چه دوزخ فتادند

مدار جنبش قدرش ورای خورشیدست

مقتدا بی‌شک به استحقاق اوست

تو خواهی نیک و خواهی بدکن امروز ای پسر کاینجا

تازه کند ملول را مایه دهد فضول را

در حمله درنده‌ای و دوزنده

تن ار کرد فغانی ز غم سود و زیانی

بهر چشم برهم زدن بهر قتلم

نفسی بگذرم ازین پس و پیش

چون بدیدش که کسی نیست رها کردش باز

آن لعل گهر پوش مگر چشمه‌ی نوشست

خاصه آن سیلی که از دست توست

روزه نم زمزم شد در عیسی مریم شد

زدهر سیه کاسه الحق چنانم

هله برجه هله برجه قدمی بر سر خود نه

تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان

به روزگار خزان زرگری کند شب و روز

من کیم مهمان تو، تو تنگ‌ها داری شکر

شب مردان خدا روز جهان افروزست

هر که در این روزگار دارد او کار بار

سهیل روی تو اندر یمن تافت

ای دل تو که زیبایی شیرین شو از آن خسرو

در حلقه‌ی فتراک تو دایم دل بریان

هر که مجنون شود درین سودا

ز رنگ آمیزی دوران مشو غافل ز من بشنو

آن نگارین مبرقع چو کند میل عراق

خواجه شمعم دادو تو چشم قریر

احسان و مردی بسیار کردی

چون فرهاد می‌کشی جان مرا به که کنی

برای لقمه‌ای نان چون گدایان

هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل

شهر کاشان را از همت او

بنالد مرغ با خوشی، ببالد مورد با کشی

گفته‌ای کار تو را رایی زنم

هنوز ار سر صلح داری چه بیم؟

زان غمزه چون تیرش و ابروی کمان گیرش

هر آن کس را که برداری به اجلالش فرود آری

رو فزون شو از دو عالم تا بریزم بر سرت

شدست معتبر از خلعت تو مادر دهر

به گرد سر و گرم پر فشانی قمری مفتون

وحشی اگر نبود زما یار ما به تنگ

نقاب عنبری از چهره بگشود

خاک را زربخش کی بود آفتاب

فایده زفت شدن در کمی و کاستن است

باد را یا رب نمودی مروحه پنهان مدار

ره لقمه چو بستی ز هر حیله برستی

عکس خوی بر عارضش بین کفتاب گرم رو

آن کس که ساغر می نابش دهد کدام

آتش و دود چو دنبال یکی طاووسی

گفت اگر اینجا نبودی تنگنا

باز می‌گویم نشاید راه نومیدی گرفت

و آن‌ها که به تسبیح بر افلاک بنامند

سراندازان سراندازان سراندازی سراندازی

و اشرتم بالصبر لی متسلیا

در وی مبین دلیر که ارباب عقل را

در مهاد هواش پیوسته

چه طور بد ز من دیدی که سویم

چو عین فتنه شد چشم تو چونست

کین چنین زن را چرا این شیخ دین

بوی خوش او رهبر ما شد

چه جای مکان است و چه سودای زمان است

الف گشت‌ست نون می‌بایدش ساخت

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی

حضرت عزتش وطن خلوت او در انجمن

کم افتد کز دری یاری درآید

عایشه کو بود هم چون جان ترا

واجل الظلام بشمس فی یدی قمر

چو مرا بر سر پا دید به سر کرد اشارت

در این مطبخ هزاران جان به خرج است

فروریخت فروریخت شهنشاه سواران

هیچ زخمی نزد آن غمزه که کاری نفتاد

رو نقطه‌ی آتشی بگردان

زمان قهقهه‌ی کبک ، خوش دراز کشید

برون از زلف و رخسارت ندیدم

تا ز فرزند آب این چشمه شتاب

قصر دهد از پی تقصیر من

گر ضعف و سستی نیستی در دیده خفاش تن

غلامانه است اشیاء را قباها

بس نگویم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک

چو سوی بزم جنان شد ز بزم هم‌نفسان

پیرهن در زیر تن‌پوشی و پوشد هر کسی

رهی بس دور می‌بینم من این راه

نصیحت همه عالم چو باد در قفس است

در جای می نگنجد از فخر جای تو

دامن ندارد غیر او جمله گدااند ای عمو

چو جان زار بلادیده با خدا گوید

به گوش مژده تخفیف ده ز درد سر من

چون جرس نالد اگر دل ز غمت بیجا نیست

وحشی آن چشمت اگر خواند به خود نادیده کن

دلبر شیرین سخن بیش نماید عتاب

رازگویان با زبان و بی‌زبان

چو گشاید در سرا تو مگو هیچ ماجرا

بخور که ساعتی دیگر نبینی

جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی

چنگ خمیده قامت می‌خواندت به عشرت

نه شنید از کسی، نه با کس گفت

خوشا منزلا، خرما جایگاها

تا کند در راه ما را رهبری

ملک آزادی نخواهی یافت و استغنای مال

دارد دو هزار سحر مطلق

آنک ز چشم شوخ او هر نفسی است فتنه‌ای

بر پرده‌های دنیا بسیار رقص کردیم

تن که نه قربانی بتان شود اولی

در لب یار است آب زندگی در حیرتم

گشته بودم مستعد عشق ، تقصیر از تو شد

بیاد لعل تو هر لحظه چشم من فصلی

آن خراسی می‌دود قصدش خلاص

آن چه آب است کز او عاشق پرآتش و باد

مسلمانان مسلمانان خبر آن کارفرما را

بر نقش فنا چه عشق بازد

خوش دولتیست خرم و خوش خسروی کریم

هر کجا آفتاب حسن تو تافت

به هر جانب از برف بر کوه صدی

دل من یا رسول الله خفته است

بگفت این سخن پیر و بگریست مست

تاج و تختی کاندرون داری نهان ای نیکبخت

در این مستان کجا وهمی رسیدی

بیرون شو از این هر دو بیگانه شو ای مردو

لب زمانه به حرف سمنبری جنبید

غیر از که شنید سر عشقت

درد سرت مباد ز فریاد دادخواه

قرار گیر زمانی که ملک روی زمین

نیم‌شب بگذشت و افسانه کنان

این نگارستان عالم پرنشان و نقش توست

گر غرقه دریایی این خاک چه پیمایی

همه کس بر عدو پیروز خواهد

بدان مثل که شب آبستن است روز از تو

چاکر آستان او قیصر

جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن

گرچه شادروان چل فرسنگ داشت

عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت

خاک ایازم که او هست چو من عشق خو

بر رسم زبردستی می‌کن تو چنین مستی

از دغا و مکر گوناگون او

نه ز روی دراز دستی‌ها

روی خود را گفته: ظاهر شو بهر صورت که هست

وحشی آن عربده جو کشت به خواری ما را

رشته‌ی دندانت از چشمم نمی‌گردد جدا

در تمنای هیچ پیوندی

در بزم چون نیایم ساقیم می‌کشاند

ای بی‌تو شراب درد گشته

به مبارکی و شادی چو نگار من درآید

که نام قند مصری برد آن جا

زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست

به روزگار دوشنبد نبیذ خور به نشاط

آن نه کام است که ناکام بجا بگذری

سعدیا چون دولت و فرماندهی

عقلی که نمی‌گنجد در هفت فلک فرش

وگر محتاج این طاعت نماندستی دل مسکین

پس اندر عشق دشمن کام گردم

سیه‌چشمی که درخوابست از کید بداندیشان

به ازل، چون قبول یافته‌اند

به ترشح عنایت غم باز مانده‌ای خور

با وجود آنکه بد گفتند و نیک انگاشتیم

باز پرسید کاین دیار کراست

چون نه‌ای بحری تو بحر اندرمشو

هر دمی روز است اندر کان جان

بخشد بت نهانی هر پیر را جوانی

دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری

گر تو شکل و شمایلش بینی

چنان دو کفه‌ی زرین ترازو

مرا گویند کو عزلت گرفته است

کوتاه دیدگان همه راحت، طلب کنند

مست فکرت دگر و مستی عشرت دگر است

چو پیراهن برون افکندم از سر

هله ای روز چه روزی تو که عمر تو دراز

چو او میدید سوی من به سوی غیر می‌دیدم

هاتف از جور تو اینک ز جهان خواهد رفت

تو زخم ناز بر جان میزن و می‌آزما بازو

طوطی که شکر می‌شکند در شکرستان

باده خورشد ز دست لعبت چین

ز آنک قربان‌ها همه باقی شوند

بیا ای مونس روزم نگفتم دوش در گوشت

ای داده به دست ما کلیدی

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد

روی بنما، نظر تو باز مگیر

یکی را بار نه کرد و قوی دست

بردار سفینه‌ی غزل را

عالم که عارفان را، گوید نظر بدوزید

هله تا جمع رسیدن بده آن می به کف من

برای تو جدا گردم ز عالم

یا فراق الشیخ شمس الدین من تبریزنا

تا ز نظاره‌ات مرا ساخت به عشق مبتلا

در آن شهر دلکش یکی باغ ساخت

یاری به دست‌آر موافق تو وحشیا

دل می‌دهد جان را خبر کارام جان می‌پرسدت

گرچه کاتب نبوده چابک دست

هر کی ماند زین قیامت بی‌خبر

اندر پس دیواری در سایه خورشیدش

الله واقی و السعد ساقی

در خیال این همه لعبت به هوس می‌بازم

خواه نوش است و خواه زهرآلود

لاله تو گویی چو طفلکیست دهن باز

باز گردیدند ازین بحر عجب

حاصل لهو ولعب دنیا چیست؟

آخر تو شبی رحمی نکنی

مگر خود دیده عالم غلیظ و درد و قلب آمد

مباد روزی کاندر جهان تو درندمی

پای طلب کوتاه گشت از بس که در ره سوده شد

بیا به ملک دل ار توانی

گفتم که خود رایی مکن گفت اینچنین باشد ولی

هیچ غمخور مباد بی غمخوار

چون شب از سرمه فلک پرورد

مگر بی‌قصد افتی کو کریم است

تو خواهی همچو ابر بازگونه

به سینه تو که آن پستان شیرست

چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن

بود ذیل وی از آلایش دور

پنج دیبای ملون بر تنش

من در این زندان آهن مانده باز

روی از خدا به هر چه کنی شرک خالصست

کاین شهیدان ز مرگ نشکیبند

برو تو دست اندازان به سوی شاه چون باران

تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم

به غضب نگاه کردی و دگر نگه نکردی

ای دلبر گلچهره که مشاطه‌ی صنعت

وحشی به دل این آتش سوزنده‌چو فانوس

در دلم خون جگر جایش بغایت تنگ بود

شاه در مطرح ایستاده چو شیر

تا خود چه فسون گفتی با گل که شد او خندان

در اصل زمهریر گر افتد ز آتشت

همچو ماهی مانده در دام جهان زان بحر دور

به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط

رفتی و غم‌ها در دلم خوش آنکه باز آیی و من

وان برگهای بید تو گویی کسی به قصد

در وصف ذاتت بی شکی از صد هزاران صد یکی

ترک دنیا نکنی نعمت عقبی طلبی؟

کودکی کو نشناسد وطن و مولد خویش

فتنه به شهر توام کشته قهر توام

شما را اطلس و شعر خیالی

به آن مه در سرمستی حدیثی گفته‌ام کین دم

سایه‌ی این سرای جان‌افزا

از چشم من به خود نگر و منع کن مرا

باز آی و بسوی من بیدل نظری کن

هم قوی رأی و هم تمام اندیش

گر چه دل بر مرگ خود بنهاده‌ایم

منم بیمار و تو ما را طبیبی

این قدر عقل نداری که ببینی آخر

کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی

مست شوق توایم و باده‌ی وصل

بالش بسان دامن دیبای زربفت

چون دو عالم را به یک دم درکشید

روییست ماه پیکر و موییست مشکبوی

شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او

قوسک حیث ما رمی السهم اصاب مقلتی

هلا در خواب کن اوباش تن را

خوشست صحبت شاه و گدا به خلوت انس

به دارالخلد چون بشنید جانش

وحشی برای صحبت یاران بی‌وفا

مه ز شرم جمال او هرماه

زر فشانان به زرد گنبد شد

زنهار نگهدارید زان غمزه زبان‌ها را

گناه این بود افتادم به عشقی

ان فی عتب الهوی الف الوفا

دل ضعیفم از آن می‌کشد به طرف چمن

گلشن کویش بهشتی خرم است اما دریغ

اندر میان لاله، دلی هست عنبرین

تا سر یک رشته یابم از تو باز

قد و عرالمسلک یا ذاالفتی

از تو دارم التماسی ای حریف رازدار

ای گل و ای بهار جان وی می و ای خمار جان

تا ز آتش می‌گریزی ترش و خامی چون پنیر

روزی که به دلبری میان بست

سر ما و آستانه‌ی در تو

در بزمگه یوسف اگر ره دهدم بخت

تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز

ز آهن الماس او حریر کند

شعاع وجهه یعلو علی شمس الضحی نورا

بنال ای بلبل بیخود که سوز دیگر آوردی

منشور بقا نموده سحرت

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم

در جمالت لطافتی است، که آن

تا دو سه روز درین سایه‌ی رز

چون خلافت خواست افکندن امیر

چه روزهات به شب رفت در هوا و هوس

چو خود سپید ندیده‌ست روسیه شاد است

ز طمع آدمی باشد که خویش از وی چو بیگانه است

تا روز ساغر می در گردش است و بخشش

ز جنون فزود هردم چو بلای ناگهانی

لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت

بگذار درس دانش که نهایتی ندارد

گر بپیری هدف ناوک خلقی گشتم

وان سراچه که هفت پیکر بود

ما را اسیر کردی اماره را امیری

گر رنج بشد مشکل نومید مشو ای دل

این جاست که مرگ ره ندارد

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم

هاتف از من نغمه‌ی دلکش سرودن خوش مجوی

اگر فساد کند هر که او نبیذ خورد

اگر بود دو جهان و اگر نه ملکت او

گر آفتاب بشد سایه همچنان باقیست

قیصر رومی کنون زنگیکان را شکست

کشف الغطاء و لا انتظار و لا نسا

داستان خسروان بشنیده‌ایم

ای به قتل عاشقان خوشوقت چونوقتست آن

تا که ننشیند به دامانت غبار از خاک ما

باورت گر نیست از وحشی که می‌سوزد ز تو

ساربان خیمه برون می‌زد و اینم عجبست

بازش اندیشه مال خود نکنم

در نیم شبی جسته جمعی که چه دزد آمد

نی زان شراب خاکی بل کز جهان پاکی

از آن دستست این حلوا از آن دست

گر از سلطان طمع کردم خطا بود

که جزین باده بار نرهاند

امر القیس و لبید و اخطل و اعشی قیس

غرق دریا چنان شدم که در آن

روا داری از جهل و ناباکیت

یونس قدسی تویی در تن چون ماهیی

چون ساقی ما ریخت بر او جام شرابی

چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب

پر گیاه حسرتی خواهد دمانیدن ز خاک

هر که عاشق نگشت در معنی

چه جای مرهم راحت دل بیمار وحشی را

گه گاه اگر نه بنده نوازی کند نسیم

بانوی سرخ روی سقلابی

مطربا این دف برای عشق شاه دلبر است

آن باد بهاری بین آمیزش و یاری بین

عجایب بین که شیشه ناشکسته

کنون که چشمه قند است لعل نوشینت

بگشا سر قنینه، که در بند مانده‌ام

لاله‌ی رازی شکفته پیش برگ یاسمن

یا نه از گیسوی لیلی اثری یافت سحر

با دوستان خویش نگه می‌کند چنانک

صنما به چشم مستت دل و جان غلام دستت

خیال خوب تو در سینه بردیم

در کار شوید ای حریفان

گر شرم بودی هرگز نکردی

حریف عربده‌ی می کشان نه‌ای ای شیخ

طاقت آوردیم چندین سال ازو بیگانگی

گوئی مگر بتان تتارند کز ختا

زان خردمند سرو سبز آرنگ

اگر عالم شود گریان تو را چه

ما تشنه و هر جانب یک چشمه حیوانی

در شادی ما وهمی نرسد

مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند

نه باغی بل بهشتی زیبد آری

برنه به کف دستیم آن جام چو کوثر

نفس سگ را خوار دارم لاجرم

دیو ناری را سر از سودای مایی شد به باد

مرا تا وقت مردن کار این است

اعظم کل شهوه هان لدی وصاله

هر جا پر تیر او ببینی

نزدیک شد کامی زشت در بزم با نامحرمان

مخمور میم، بیار ساقی

ای شمع به هر شعله که خواهیش بسوزان

تا پریشان بود آنزلف سیه جمعی را

چون برافشاند شب به سنت شاه

عید بیاید رود عید تو ماند ابد

دوش بدادی مرا از کف خود باده را

نگیرم گور و نی هم خون انگور

خوش برانیم جهان در نظر راهروان

قرب سالی ز عشق می‌نالید

یا به منقار زجاجی برکند طاووس نر

تا که تو نظاره‌ی عالم کنی

روز قیامت که خلق، طاعت و خیر آورند

ای خدا در تو چون گریخته‌ام

در پرتو آفتاب رویت

تو اگر اوصاف خواهی هست فردوس برین

آن دلارام که منصوبه طرازی فن اوست

موی زلفت فراز عارض خوش

هان این پیام وصل که اینک روانه است

مشنو که گر آن طره‌ی زنگی وش هندوست

شمع و قندیل باغها مرده

من رستمم و روحم طوفان قوم نوحم

برهنه کن تو جزو جان و بنما

کردیم ز روزه جان و دل پاک

نماز در خم آن ابروان محرابی

عقل به هاتف پی تاریخ گفت

به سماعی که بدیعست، کنون گوش بنه

مرد می‌پرسید زانکش بود زر

به زیر سایه‌ی عدل تو آسمان را نیست

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می

آن کهنی نوصفتی همچو خدا بی‌جهتی

هر پاره من جدا همی‌گفت

نوید وصل میده وز پی ضبط جنون من

هاتف غلامی تو خواهد بخر به هیچش

رخصت مجلس و بر وصل تغافل ای شوخ

سرمه‌ی چشم جهان بین من خاکی نهاد

شیر با شیر درهم افکندند

خواست که پر وا کند روی به صحرا کند

دل داده آن باشد که او در صبر باشد سخت رو

آنگه که فنا شد حدث اندر دل پالیز

نگشاید دلم چو غنچه اگر

گرچه در بادیه‌ی عشق به منزل نرسی

مرا بر عاشقان داده یکی منشور سالاری

از سر کین زان سنان غمزه کنی تیز

چه گفت ندانی که خواجه دریاییست

ساقیا هشیار نتوان عشق را دریافتن

چو اشترمرغ جان‌ها گرد آن برج

رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری

دلم که صبر و خرد برده‌اند بی‌خبر از وی

دلبری دید همچو بدر تمام

ز حرف گرم وحشی آتشی در سینه افکندم

خوش آن آهوی شیرافکن که دایم

لشگر از بهر صلح باید و جنگ

کجا شد آن عنایت‌ها کجا شد آن حکایت‌ها

در آن تابش ببینی تو یکی مه روی چینی تو

عشرت ده عاشقان می را

سر سودای تو در سینه بماندی پنهان

گرم زنی چون قلم، بند بند، این سر من

بیار و در قدح ریز و به من ده

داد شه را میوه و شه چون چشید

نه آن دریغ که هرگز به در رود از دل

گر چه دو دستم بخست دست من آن تو است

همه مشتاق دیدار تو باشند

تو کارم زان بر سیمین چو زر کن

گرد خجالت تو نشوید ز روی خویش

تا خدنگی ندوختش بر جان

کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا می‌کند

به عزم کعبه‌ی قربت چو بسته‌ایم احرام

زهره در ثور و مشتری در قوس

آب زلال ملک تو باغ و نهال ملک تو

حق است سلیمان را در گردن هر مرغی

وی صورت تو درون چشمم

بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام

با دلش مهر خود بیامیزد

اگر خسرو نیم فرهاد عشقم

بحری است غیر ساخته از موج‌های خویش

این سراییست که البته خلل خواهد کرد

همه روز آفتاب اگر ز ضیا تیغ می‌زند

در صید چون درآید بس جان که او رباید

ایشان چو ز خویش پرغمانند

مست و خنجر کشی و بی‌پروا

چون به شادی و نشاط آن هر دو یار

نوش عشرت نیست وحشی در جهان بی نیش غم

رخ تو در شکن زلف پرشکن دیدم

خواست تا بانوی فسانه سرای

دست بنه بر رگ او تیز روان کن تک او

از کوه شنو نعره صد ناقه صالح

عمر را نبود وفا الا تو عمر

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست

دل و دستش که از آن بحر و ازین کان خجل است

اگر ز هیبت تو آتشی برافروزند

گرچه چون شمع سوختم ز غمت

لزمت اصطبارا حیث کنت مفارقا

هست جهاز گلبنان حله سرخ و سبز تو

عقل از تو بی‌عقلی شده عشق از تو هم حیران شده

ای باد سلام ما بدو بر

من که به مه نمی‌کنم نسبت نعل توسنت

شیخ شبلی ز عالم تجرید

کفران نعمتش سبب قطع وصل شد

تو خود چه آب و گلی کاب زندگی هردم

چون بر در آن قبیله زد گام

لطف تو نردبان بده بر بام دولتی

او است بهشت و حور خود شادی و عیش و سور خود

ما را مکنید یاد هرگز

دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب

عشق می‌گویدم که: ای عاشق

می بباید که کند مستی و بیدار کند

این نیارستند کرد و آن رواست

تا درین گله گوسفندی هست

چه گفتی دی که جوشیده‌ست خونم

ای شادی آن شهری کش عشق بود سلطان

گفتمش تو غم مخور پا اندرون نه مردوار

مدد که درین ملک رتبه سنجانند

تا شود سیراب ز آب معرفت هر دم گیا

جرعه‌ی پیر خرابات بران رند حرام

عجب آن نیست که شد با لب خشک از بردوست

مجنون مشقت آزموده

وگر درهای راحت بر تو بستند

جنبش پر ملکی مطلع بام فلکی

از آن سویی که هر شب جان روانست

بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح

تو چه دانی درین میانه چه بود ؟

همی‌آمدند از هوا خرد خرد

هاتفی گفتش که‌ای صوفی درآی

محب صادق اگر صاحبش به تیر زند

در غریبستان جان تا کی شوی مهمان خاک

گر سبکی کند دلم خنده زنی که هین بپر

تا تو باشی در عزیزی‌ها به بند خود دری

تا بود اسم ملوک از بهر حکم او مدام

غنچه لطیف خندد و پسته ولی چو آن دهن

با کف او که معدن کرم است

مرا گویند دل برکن بافسون از لب لیلی

نرگس به جمازه بر نهد رخت

از آنک ایشان مر بحر را درآشامند

هم باده آن مستم هم بسته آن شستم

نظری به سوی خویشان نظری برو پریشان

لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد

کنون در من اگر بیند به خواری و غضب بیند

مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی

برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود

جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی

این نفس روشن چون برق چیست

چون عشق تو زاد حرص تو مرد

پس جانب آن صبوحیان کش

به هر حال آن چنان بهتر که از درد فراق تو

یا مدعی ز کوی تو بیرون رود نرفت

ای شحنه بی‌جرم کش این سر که در خون می‌کشی

شکوفه بهر تماشای باغ عارض دوست

از نافه شب هوا معنبر

دوش به زهره همه شب می‌رسید

آن وقت که از ناف همی‌خورد تنت خون

عقل و تدبیر و صفات تست چون استارگان

دلی که با سر زلفین او قراری داد

نامه‌ی دوست زیر پر دارد

که ای وصلت دوای درد هجران

نیست چون داود یک افتاده کار

چگونه تلخ نباشد شب فراق کسی

جمع و شمع خویش را برهم مزن

جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند

در آتش عشق چون خلیلی

بنشین به عیش و ناز که از نازنین بتان

دارم به تو من توقع اینک

ای بی سبب اسیر کش بیگناه سوز

بشکرخنده در آور نه یقین می‌دانم

واندگر فصل خطبه نبوی

تو مگو کز این نثارم ز شما چه سود دارم

گر چه غمت به خون من چابک و تیز می‌رود

بادپیما بادپیمایان خود را آب ده

ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم

به تاریخ آن کلک هاتف نوشت

ابر دیبادوز، دیبا دوزد اندر بوستان

گر خوشی جویی، در آن کن احتیاط

که زینهار به دنیا و مال غره مباش

شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند

نفخت فیه جان بخشی است هر صبح

آن کسی را می‌فریبی کز کمینه حرف او

اگر لعل تو جانم برد برکندم ازو دندان

بر زبان سری از حقیقت راند

وحشی که شد گوهرفشان در وصف عقد گوهرش

بسا که مردمک چشم من ز خون جگر

هرکه بر شغل آن غرض برخاست

از در دل درشدم امروز دیدم حال او

هم دوری و هم خویشی هم پیشی و هم بیشی

طفل دل را شیر ده ما را ز گردش وارهان

چون نیست نماز من آلوده نمازی

رخت از دنیی فانی بربست

به گاه مستی چونان شود دو چشم بتم

چون بهر ثقبه بنالد زار زار

خفته در وادی و رفته کاروان

صوفیان را باز حلوا آرزو است

تو صدساله ره از چونی گذشتی

پروانه که گرد دود گردد

بر حرف من قلم شود انگشت اعتراض

پادشاهان تخت روحانی

عجب مرغی نه جایی در قفس نی از قفس بیرون

رو عشق را بچشم خرد بین که ظاهرست

بر سدیر خورنق از هر باب

مثال آبم در جوی کژروان چپ و راست

به پیش شاه شد پیری که بربندش به زنجیری

دل چو زناری ز عشق آن مسیح عهد بست

چو هر خاکی که باد آورد فیضی برد از انعامت

همنفسان وطن جمع به هر انجمن

عصیر جوانه هنوز از قدح

چون تو اندر عشق او پنهان شدی

لم یرضنی عبدا و بین عشیرتی

سرمست بخسپ ای دل در ظل مسیح خود

مگر ای عقل تو بر من همه وسواس می‌ریزی

چون سمندر در میان آتشش باشد مقام

ازین بزم اگر دفع من واجبست

دلش سخت است و پیمان سست از آن بی‌مهر سنگین‌دل

وحشی نگفتمت که کمانش نمی‌کشی

لب تو باده گساران روح را ساقیست

محراب نماز بت‌پرستان

ای خصم شمس تبریز ای دزد راه و منکر

آن دوست که می‌باید چون سوی تو می‌آید

عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر

روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار

افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند

کبک ناقوس‌زن و شارک سنتورزنست

یوسف ثانی به قول مصطفا

مرا که سحر سخن در همه جهان رفتست

هر سو که خشک بینی تو چشمه‌ای روان کن

گرگ یوسف خلق گشته گرگی از وی گم شده

در جیب خاک کردی ارواح پاک جیبان

چه روم بی تو به گشت چمن ای حور که هست

بندگانیم جان و دل بر کف

نگفت یار که داد از که می‌زند وحشی

سرو ندیدم که در قبا بخرامید

گیتیش سلام نام کرده

ز کوی عشق می‌آید ندایی

از شکرینی که هست بهر بخاییدنش

چه داند عقل کژخوانش مپرس از وی مرنجانش

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال

زین گرفته بها مدارج قدس

چو چنبرهای یاقوتین به روز باد گلبنها

آنک دارد بر صراط اول گذر

هر آن کو سر بگرداند ز حکمت

موسی که در این خشک بیابان به عصایی

در حیرت تو ماندم از گریه و از خنده

گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی

پادشه نامدار کز ازل از بخت داشت

دیده‌ی ایام ریخت از غم او سیل خون

وحشی چه پرسش است که شد با که آشنا

اگر بگلشن انظر الیک ره نبری

سازمند از تو گشته کار همه

جغد بود کو به باغ یاد خرابه کند

هر لحظه ز گردون برسد بانگ که ای گاو

ماجرا بسیار خواهد شد خمش

جمال کعبه مگر عذر ره روان خواهد

کار دگر از صبا نیامد

به جای او بماند جای او به من

ز آرزوی آب دل پر خون کنم

سعدی وفا نمی‌کند ایام سست مهر

ای شده شب روز ما ز آنک دل افروز ما

بداند عاقبت‌ها را فرستد راتبت‌ها را

لم تمل روحی الی مال الی ان اعشقت

چندم فتاده بینی و گوئی که کیست این

که شد آوردگاه طنز و فسوس

رفتیم به خواب غم از افسانه‌ی وحشی

بسکه می‌ریزد ز چشمم اشک میگون شمع‌وار

افتاد پدر ز کار بگری

دوری بگشت این تن کز دل بگشته‌ای

از سنگ برون کشید مکری

ساقیا تو تیزتر رو این نمی‌بینی که بس

مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی

زنگ از آیینه‌ی درون بزدای

من پار بسی رنج و عنای تو کشیدم

چون درآمد امرش از حق آن زمان

دور از هوای نفس، که ممکن نمی‌شود

اگر مخمور اگر مستی به بزم او رو و رستی

چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت

بسی سرها ربوده چشم ساقی

دل کرد بسی کوشش و ننهفت ز مردم

پا مکش از سر خاکم که پس از مردن هم

من چون ملوک سر ز فلک بر گذاشته

اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت

سخنی کو چو روح بی‌عیب است

جنبش آنگه کند صدف که بود جفت جوهر او

خوبی جان چو شد ز حد و آن مدد است بر مدد

نیاید در نظر آن سر یک تو

می‌دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد

مرغ جانم ز آشیانه‌ی تن

واندر دل آن بیضه‌ی کافور ریاحی

چون چنان بودند ایشان تو چنین

بسا خاکا به زیر پای نادان

من بر درم تو واصلی حاتم کف و دریادلی

زین باده چشید آدم کز خویش برون آمد

عقل آمد و گفت من چه گویم

گر ره صومعه را گم کردم

ربنا جل قدره و علا

باغبان چمن حسن توام گو دگران

بگیر جامه و جامم بده که واعظ شهر

چشم که رسید در جمالت

غلام سوسنم ایرا که دید گلشن تو

تو نامی کرده‌ای این را و آن را

جیب‌ها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق

به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت

جان، چو مامور شد به امر احد

مرا آگاهی از درد دلت داد

گر تو او را آفریده بودیی

لاله در غنچه‌ست تا کی خار در پهلو نهم

هر کی بفسرد بر او سخت نماید حرکت

چونک نماید جمال گوش سوی غیب دار

محو می‌گردد دلم در پرتو دلدار من

هنوز استمالت دهت در عذابم

یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه

وحشی به رخ ما در فیضی نگشودند

چه باشد ار نفسی ساربان در این منزل

جادوی نهفته دیو پیدا

جان همچو ایوب نبی در ذوق آن لطف و کرم

پا را ز کفش دیگری هر لحظه تنگی و شری

چون شکستی جان ناری را ببین

سروبالای من آن گه که درآید به سماع

دید آب روان و سبزه و گل

آبش همه از کوثر و از چشمه‌ی حیوان

پیش او این مرغ عاجز کی رسد

یا وحیدالجمال نفسی وحید

مرا گوید چه غم دارد دل آواره چه کم دارم

شعله آفتاب را بر که و بر زمین است رنگ

یافته معروفیی هر طرفی صوفیی

به قصه‌ی من زار از غرور اگر نرسد

ز خودبینی و رعنایی و شوخی است

گر سجده کند پیش تو چندان عجبی نیست

فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم

از گرمی آفتاب سوزان

ای غایب بس حاضر بر حال همه ناظر

در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی

منشین با دو سه ابله که بمانی ز چنین ره

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

مرغ روح لامکان سیرش ازین تنگ آشیان

همواره به گرد گل طیار بود نحل

خشک لب بنشسته‌ام مدهوش من

کرم کنند و نبینند بر کسی منت

شرم ناید مر ورا از روی من شرم از کجا

برو ای شاخ بی‌میوه تهی می‌گرد چون چرخی

رو جوامردی کن و رحمت فشان

چنان فصاد مژگانش به حکمت زد رگ جانم

ای که بر یاد لعل دلجویت

وحشی نمی‌زدم چو مگس دست غم به سر

مطربان گر جگر چنگ چنان نخراشند

سرعت برق این براق تراست

چون بکشتی نفس شومت را یقین

من پیش توام حاضر گر چه پس دیواری

در رکعات نماز هست خیال تو شه

بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین

ای آنکه نخوردستی می گر بچشی زان

گر ببازم با فلک نرد سخن از یک دو ضرب

جادو فکنی، عشوه گری، فتنه پرستی

هم همه دانی هم همه جانی

وگر دربند نان مانی بیاید یار روحانی

گر نه لطف او بدی بودی ز جان‌های غیور

با وجود این همه مردم کشیها هیچ‌کس

به حیرتم چه شنید از فسانه‌ی ایام

به کنعانم مبر ای بخت من یوسف نمی‌خواهم

گر دم از دانه‌ی خال تو زند مشک فروش

چون بوی دمن شنید بنشست

آب حیات نزل شهیدان عشق توست

زین باده کسی را جگر تشنه خنک شد

ز جمع کردن و تفریق او شدم حیران

اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن

روان شد جانب گلزار جنت زین جهان و شد

می‌خور کت بادنوش، بر سمن و پیلگوش

گرچه عالم می‌نماید دیگران را آب خضر

که زینهار به کشی و ناز بر سر خاک

والله به ذات پاکش نه چرخ گشت خاکش

گر پیش روان بر تو عنایت فکنندی

در شهر و در بیابان همراه آن مهیم

هرکجا بوی می‌آمد رفتی آنجا همچو باد

چون در گنج دوست وا کردند

حدیث ترک وفا گو زبان به صرفه بگو

چون دوست در نظر بود از دشمنت چه غم

کامروز چه حیله نقش بستم

در چنین دولت و چنین میدان

امروز چو جانستی در صدر جنانستی

از نظرها امتزاج و از سخن‌ها امتزاج

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

در اول عشق مشکل‌تر ز هر مشکل نمود اما

گویند سردتر بود آب از سبوی نو

آسمان چون خیمه‌ی برپای کرد

رفتم اندر میکده دیدم مقیمانش ولیک

تاریک شده‌ست چشم بی‌ماهت

صورت بت نمی‌شود بی‌دل و دست آزری

پهلو منه که یاری پهلوی تست آری

چون نمی‌رنجی تو از کس جز به جرم دوستی

ای لبت را اسیر آب حیات

از من دهید مژده به مرغ شکر پرست

موی چو شد گرد میانش کمر

سر تا قدمش به مهر مالید

تیر غم را اسپری مانع نبود

همه اجزای عالم عاشقانند

تو پر و بال داری مرغ واری

به تن مقصرم از دولت ملازمتت

که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآیم

بر بید، عندلیب زند، باغ شهریار

زین خوان اگر فضولی کاسه کجا برم

قضا خلعتی نامدارش دهد

که جان‌ها کز الست آمد بسی بی‌خویش و مست آمد

آتش و نفتم نخورد ور بخورد بازدهد

چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم

از زخم اجل کشنده‌تر بود

سواری که زیبد ز چرخش سمند

فتاده‌ام به رهت چشم و گوش گشته سراپا

مرا زمانه ز بی مهری از تو دور افکند

آخرالامر مادیان گوری

کی سرد شود عشق ز آواز ملامت

یکی حمله دگر چون کر ببردم گوش و سر پیشش

چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن

شاخ برانگیخت در، خاک برانگیخت نقش

گفتم به طبیب درد خود را

زاهدی بر باد الا، مال و منصب دادنست

چو صاف صاف برآمد ز کوره نقده تو

گرفتم گنج قارونی به خوبی

آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی

دیشبت به رکنابه بود مدار

بربود از مقام آزادی

به مذهب که عمل می‌کنی و کیش که داری

نه ز آب و خاک مجسم که روح پاکی از آنکه

تا کند صید سحرسازی تو

اگر تو ماه وصالی نشان بده از وصل

شاد آنک نهد پایی در لجه دریایی

اما صدفی که در ندارد

سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر

چون ز غم آباد دهر، گشت ملول و به شوق

نکشم ناز ترا و ندهم دل به تو هم

ای دل بنشسته‌ای همه روز

وگر خواهند درویشان، ملک را صنع آن باشد

خورده می غفلت و منکر شده

ز ما رنجورتر آخر کی باشد

تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری

ای مادر زمانه ببین کز خلاف عهد

از شراب و بنگ روز جمعه در ماه صیام

وحشی آمد از خمار زهد خشکم جان به لب

تاراج گشته صبر ز جادوی دلکشش

در ره ز بنی‌اسد جوانی

نه که کودکم که میلم به مویز و جوز باشد

بیا بنواز عاشق را که تو جانی حقایق را

چون ملاقات عشق نزدیکست

بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار

فرخنده عاشقی که ز دلدار مهربان

آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره

هرک عنقا راست از جان خواستار

سمحت بدنیائی و دینی و مهجتی

این سخن همچو تیر راست کشش سوی گوش

گذشتم بر گذرگاهی بدیدم پاسبانی را

گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا

نطق سفیه گفت تو را بارگه نشین

اساس قصر جلالم عنایت ازلی

چرا از نسبت خود عشق را تهمت نهد وحشی

هر شب مغنیان ضمیرم ز سوز عشق

فارغ که ز پیش تو پسی هست

حدیثت در دهان جان نگنجد

قدح در کار شیران کن ز زرشان چشم سیران کن

مسبب اوست اسباب جهان را

ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن

در وصل چو هجر سوزدم جان

وان رطل گران یک منی ما را

برو در آمده زان است نیم ترک سپهر

چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم

جان مرا در این جهان آتش توست در دهان

صفای دل از آن رگ‌های صافی است

من نخواهم ماه را با حسن تو

گفتن چه احتیاج که غیری نبوده است

ماه فلکش ز چشم افتاد

بارد به وقت خود همه باران التفات

چو از تموج بحرین چشمم آگه شد

می‌راند جریده بر جریده

برجه ساقی طرب آغاز کن

ای غرقه سودای او ای بیخود از صهبای او

شراب صرف سلطانی بریزیم

مهندس فلکی راه دیر شش جهتی

چشم بد دور از رخت که نزاد

دم هر طوطیکی چون ورق سوسن تر

شورشی بر وی پدید آمد به زور

فریاد از آن زمان که تن نازنین ما

ور درآید چادر اندر رو کشند

چو موج موج درآمیخت چشم با دریا

آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای

پیش آن بت که سراپرده‌ی جان منزل اوست

خلق و خویش همه چون آمد خوب

کبک را در پناه مرحمتش

هندوی قیرگون او بکمند

چون بر کف او ترنج دیدند

در آن دو دیده مخمور و قلزم پرنور

در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر

خوش خوش اندر بحر بی‌پایان او غوطی خورد

از بهر خدا زلف مپیرای که ما را

خط برآوردی و عاشق کشتی آخر کرد عشق

داد کن ای کودک و بردار جور

من چنان رفتم که در وقت گذر

خواهی که پای بسته نگردی به دام دل

ای دل پران من تا کی از این ویران تن

بخورم گر نخورم من بنهد در دهن من

ای ببخشیده بسی سرها عوض

بخت کوس مقبلی زد کز قضا شد نامزد

آنکه از وی یافت کاخ کفر و ذلت انهدام

ترا سد کوه محنت کاشکی پیش آمدی وحشی

از دل آتش می‌زدم در صدره‌ی خارای کوه

می‌کرد نیایش از سر سوز

به پیش این دکان که کان شادی است

ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام

ساکنان آب و گل گر عشق ما را محرمند

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

نفسی از دم مسیح دمی

در اول نکهت و تابش ببردند

گفت خواهم این زمان کایم به تگ

شکر شکر عافیت از کام حلاوت

با این عطای ایزدی با این جمال و شاهدی

بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی

برگ تمام یابد از او باغ عشرتی

چو بازآئی به قصد پرسشی برتربتم بگذر

چو دو لشکر که بندد خط زنجیر

انگبین زهر هلاک تست با دوری بساز

بحلقه‌ئی که ز زلفت حدیث می‌رانند

هر قهقهه کاین چنین زند مرد

کی نهان گردد ز چوگان گوی دل

از آن می کو ز بهر شه دهان خویش بگشادی

هیچ کس دزدیده روی عیش دید

می‌خواستم که میرمش اندر قدم چو شمع

یک ره از او نشد مرا کار دل حزین روا

سختم عجب آید که چگونه بردش خواب

موی میانم چو مور لاجرم اندر هوات

زخم خونینم اگر به نشود به باشد

قانع نشوم به نور روزن

ور سحر آن کس نیستی کو چشم بندی می‌کند

کسی کو جوهر خود را ندیدهست

بر رویم آستین چو فشانید در درون

من شیخ دامن پاک را آگاهم از حال درون

وحشی ز آستانه‌ی او بار بست و رفت

در چمن نرگس سرمست خراب افتادست

سالار قبیله با سپاهی

هر کس که بی‌سر آید تو دست بر سرش نه

به هنگامی که هر جانی به جانی جفت می‌گردند

دلم هر شب به دزدی و خیانت

فرورفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی

چون بهر مکافات و سزای عمل خویش

شدم آبستن از خورشید روشن

جایی مرو و به خود فرو شو

که ای به دولت ده روز گشته مستظهر

دوش از شکم دریا برخاست یکی صورت

نه بترسم نه بلرزم چو کشد خنجر عزت

شمع طراز گشتیم گردن دراز گشتیم

شهباز اوج ابهت از باد تفرقه

جانی نماند لیک اگر جان طلب کنی

ای ترا آسمان جنیبت کش

خبرت هست که چندین دل صاحب‌نظران

شویش همه روزه داشتی پاس

یکی ابری ورای حس که بارانش همه جان است

در حلقه قلاشی زنهار تا نباشی

بالا نپرم نه لک لکم من

گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب است

کمال هر شعر اندر کمال شاعر اوست

گویی: به رخ کس منگر جز به رخ من

دل ربایی عالم جان را

آن دور شد که ناخن درنده تیز بود

این کیست چنین خوان کرم باز گشاده

من مسکین دمی دارم فسرده

تا فسرده نشوی همچو جماد

یکی ز طره سرچین نموده مشگ ختا

پیش دریای کبریای تو هست

پروانه بر آتش زند از بهرتو خود را

در بست راه عقل چو آن بت قبا گشود

این رقیبش به دانش آموزی

صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش

تو خورشیدی قبایت نور سینه است

عقل تا جوید شتر از بهر حج

هر کس که دید روی تو بوسید چشم من

به دست و کلک او نازند ملک و دین بود آری

ماند ورشان به مقری کوفی

بردم و بفروختم خوش شد دلم

سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد

بس بود هستی او مایه هر نیست شده

لطیفان و ظریفانی که بودستند در عالم

چونک خورشید نمودی رخ خود

هزار برگ زهر شاخ رسته کز هر یک

بیاراست بر پیکر سرو بن

مرا ز کیش محبت همین پسند افتاد

اشکم از دیده از آن روی فتادست کزو

ناسود ز چاره باز جستن

یا بلدا مخلدا افلح من ثوی به

گر آن معشوق معشوقان بدیدستی به مکر و فن

غیر ان السیر و النقلان فی ذاک الهوی

بیرون ز لب تو ساقیا نیست

به جان از تنگنای شهر بند عقل آمد دل

بر ارغوان قلاده‌ی یاقوت بگسلی

یار شد با من به یک جا مار زشت

ساروا باقسی من جبال تهامه

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

دشوار بود با کر طنبور نوازیدن

اصل وجودها او دریای جودها او

صولت جباریش پوست ز سر برکشد

سرو روان من کو هاتف که بر سر من

جای دیگر دارد او شهباز اوج جان ماست

هودج ویس بمنزلگه رامین بردند

کم یابد کاتب قلم راست

دل دزدد و بستاند وز سر دلت داند

نور دمی که عاق شد طالب روح طاق شد

بده آن می رواقی هله ای کریم ساقی

منکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان

وصف معشوق را ز عاشق پرس

همی نثار کند ابر شامگاهی در

زانک جانت روی دین نشناختست

یکی به حضرت او داغ خادمی بر روی

تاب رخسار گل و لاله خبر می‌دهدم

خوشا آن حالت مستی که با ما عهد می‌بستی

جهان از ترس می‌درد و جان از عشق می‌پرد

چون به عزم رقص می‌آید به جنبش قامتش

دوم از ملک ناشدن غافل

گر چه وحشی خاک شد بنشست همچون گردباد

هر گروهی مذهبی دارند و هر کس ملتی

دید از قلم وفا سرشته

عشق عشرت پیشه ای که دولتت پاینده باد

حبیب است در او پنهان کان ناید در دندان

از خاک بیشتر دل و جان‌های آتشین

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

هر طرف غول نوا خوان جرس جنبانی است

هم بدان رو کاشتقاق فعل از فاعل بود

در گنه بودی تو تا بودی همه

لبان لعل تو با هر که در حدیث آید

چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم

کوره دل درآ ببین زان سوی کافری و دین

ملامتم مکنید ار دراز می‌گویم

ترسم دمار از من بی‌ته برآورد

در این بستان به پای هر صنوبر جویی از چشمم

وحشی آمد بر در رد و قبولت حکم چیست

پروانه گر چو شمع بسوزد عجب مدار

آن بر همه ریش مرهم او

آمد نقاش تن سوی بتان ضمیر

طبیب عشق اگر دادی به جالینوس یک معجون

بی خبر بادا دل من از مکان و کان او

ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب

ننگ یار است که یاد آرد از اغیار مدام

زنگیی گویی بزد در چنگ او در چنگ خویش

زانک از سیبی هدف کردی مدام

سبحان من یمیت و یحیی و لااله

ای از فر و زیبایی وز خوبی و رعنایی

با جمله روان‌ها به تک روح روانی

خنک آن اشتری کو را مهار عشق حق باشد

لوای هجر که یک چند بود افکنده

سازگاری چون ندارد یار هاتف بایدت

گاهی به بانگ رعد همی نالی

هر که شد مشتری مهر رخت

سودا زده زمانه گشته

مخزن انا فتحنا برگشا

جز خویش نمی‌دیدی در خویش بپیچیدی

جهان بر روی تو از بهر روپوش

به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود

دیده را دیدن تو می‌باید

بمزیم آب دهان تو و می انگاریم

چو تو بر باد دیدی ملک عالم

زبان ز گفتن و ناگفتنی نگه می‌دار

از چهره چون ماهت وز قد و کمرگاهت

ببینی تو چه سلطانان معنی

تو را حق داد صیقل تا زدایی

چه اندیشم دگر از گرمی بازار بدگویان

لحظه‌ای درگذر ازین پس و پیش

همچو وحشی نیم بسمل در میان خاک و خون

ای مقیم در خلوتگه سلطان آخر

با هر دمنی از آن ولایت

خفته گروهی و گروهی به صید

گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل

بس مار یار گردد گل جفت خار گردد

ترسم این قوم که بر دردکشان می‌خندند

ناله بی‌تاثیر و افغان بی‌اثر چون زین دو من

چو وام ایزدی بنهاده باشم

اینچ می‌خواهی، بسی بشتافتم

این گدایانی که این دم می‌زنند

صد نقش سازد بر عدم از چاکر و صاحب علم

برخیز و به زه کن آن کمان را

هر چشمه را دو مشرف پنجاه میرابند

آن رتبه کو که بی‌حرکت سازم از دعا

وگر یک نفس آه من بشنوی

با بوی بسازم که گل باغچه وصل

در وصل حرم کی رسد آنکو ز حرامی

امی و امهات را مایه

ای که از ناز شهان می‌ترسی

دیوار ببر زین جا این عرصه به ما واده

خداوندا به احسانت به حق نور تابانت

عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد

دولت ملک و دین تمام کند

روت از گل درج دارد، درجت از عنبر طراز

ای عجب گرچه مانده‌ام تنها

دنیا که درو مرد خدا گل نسرشتست

کف برآورده‌ست این دریا ز عشق

رخ خوبان روحانی که هر شاهی که دید آن را

ننگ آید عشق را از نور عقل

در تصرف عشوه‌ات از چان ستانان دل ستان

غرض از بزم دنیا چون شتابان

طلسم دوستی پرخوف و گنج وصل پردشمن

برآید از نفسم بوی مشک اگر بزبانم

افتاده چو زلف خویش درتاب

من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم

ساقی این میکده‌ای نوبت عشرت زده‌ای

مغزی که بد اندیشد آن نقص بسست ای جان

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی

بگذر تو ازین قیود مشکل

وانجا که تو بودستی ایام گذشته

بنگر که چند پند شنیدی ز یک به یک

به کین آوری با کسی بر ستیز

ای خدا داده تو را چشم بصیرت از کرم

که تا آن غم برون آید ز چادر

خوابی الحمیرا افتحوها لعشره

داشت او مستغنیم از ناز دیگر مهوشان

خامه‌ی هاتف پی تاریخ سال او نوشت

سود وحشی چهره بر خاک درش چندان که شد

من از عالم بجز کویش ندارم منزلی دیگر

تا من آنجا که شهر بند شوم

چو از مردان مدد یابی یکی عیش ابد یابی

صد جا بترنجیدی گفتی نروم زین جا

خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق

غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت

خویشتن را ز دست از آن دادند

ثریا چون منیژه بر سر چاه

چون برو بی‌خاک میدان سر به سر

نفس پروردن خلاف رای دانشمند بود

روپوش چون پوشد تو را ای روی تو شمس الضحی

نی نه چشم زان چشمان چه گوید

من بودم و چرخ دوش گریان

دشمنان را دوست دارم تا پس از قتلم نهد

مایه‌ی جان و دل براندازیم

تکیه بر محراب دارد عابد و زاهد به زهد

تابی فکنده بر قمر از زلف تابدار

این بود حساب زورمندیت؟

کنون که نوبت خشم است لطف از این دست است

ز هر طرف که نظر کرد می برویاند

چه بودی که یک گوش پیدا شدی

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

حیف از آن سرو سرافراز سهی قد کاو فتاد

حاسدم گوید: چرا بر من به یک گفتار من

گر ترا گفتم که کن دنیا نثار

اسلام در امان و ضمان سالمتست

تعب تن راست لایق راح دل را

گرم و شتاب می‌روی مست و خراب می‌روی

رسید آن بانگ موج گوهرافشان

ز خاکروبی کاخ تو کام جو خاقان

نورم که از ظهور من اشیا وجود یافت

شد کعبه‌ی دل از بتان بتخانه وحشی چون کنم

گرم گزند رسانی بضرب تیغ فراق

تشنه جگر و غریق آبیم

کفر من و گوهر ایمان من

چندان در آتش درشدی کتش در آتش درزدی

چون راه رفتنی‌ست توقف هلاکت‌ست

معشوق عیان می‌گذرد بر تو ولیکن

آن که اشعار او که در هر یک

نرگس همی در باغ در، چون صورتی از سیم و زر

هر نفسی روی خویش باز بپوشی به زلف

به تنها نداند شدن طفل خرد

شاخ و درخت عقل و جان نیست مگر به باغ او

مشو پنهان که غیرت در کمین است

دریای عشق را دل من دید ناگهان

بندگیت جان من بینواست

گرچه ما خود نه مرد عشق توایم

گوید همه ساله بلند گردون

دل شکسته که مجذوب سالکش خوانند

ترکانه ز خانه رخت بربست

این شکر خور این شکر کز ذوق او

اندر حرم کعبه اقبال خرامید

غیرت و رشک خدا آتش زند اندر دو کون

شاه بیدار بخت را هر شب

تا که خاک درت پناه من است

من نیازومند تو گشتم و هر کو شد چنین

چو تو حیران خود را دست گیری

الوان نعمتی که نشاید سپاس گفت

بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا

تا چند کاسه لیسی این کوزه بر زمین زن

باز جانی شسته‌ای بر ساعد خسرو به ناز

بگسل ز من ای عاقل ورنه نفسی دیگر

یعنی ضیا که قهر وی و لطف عام او

فلک از رشته‌ی تدبیر نگردد به مراد

کافر زلف تو چون روی ز ایمان پیچد

بوئی که ز سوی یارش آمد

این روی پرگره را خندان و شاد کن

عشق پرست ای پسر عشق خوش است ای پسر

دریا به جوش از تو که بی‌مثل گوهری

بدین دو دیده حیران من هزار افسوس

در عاشقی هزار غم و درد هست و نیست

ای بسا شورا که از آن زلفکان انگیختی

بوی گل اندر دماغ جان ما

وز انعامت همیدون چشم داریم

چند بگوید دلم وای دلم وای دل

بازآ به زندان رحم تا خلقتت کامل شدن

بنگر اندر جان که هست او از بلندی بی‌خبر

اگر به عارض خوی کرده از چمن گذری

عاشقا، راز عاشقان بشنو

سهلست قتل عالمی بنشین تو و نظاره کن

در چمن نیست ببالای بلندت سروی

جانی ز قدم رسیده تا لب

بزن آتش به کشت من فکن از بام طشت من

با هیچ دل مست او تقصیر نکرده‌ست او

زنده ندیدی که تا مرده نماید تو را

این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است

با جمال قدم لقای تو را

همه صحرا گرفته لاله و گل

هر عضو را بدان که به تحقیق روزه‌ای است

پس آن بهتر که اول و آخر خویش

به یکی لحظه چریدند همه جان‌ها و پریدند

مشو تو منکر پاکان بترس از زخم بی‌باکان

مرغ اگر خطبه خواند شاخ اگر گل فشاند

چنان به عشق تو مستغرقم که همچو توئی

عقل گردون نورد گردنکش

سد چو وحشی بسته‌ی زنجیر عشقت شد ز نو

جان شیرین بلب آورد بتلخی فرهاد

خازن آمد به شه سپرد کلید

دو دست عشق مثال دو دست داوود است

سکست این کره تند دل من

نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری

به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی

جدا از ماه رویت عاشقان از چشم تر هر شب

باده خوریم روشن، تا روزگار باشد

هر دو جان بازان راه او شدند

وگر مرا هنری نیست یا خطایی هست

یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا

دولت سنگ پاره‌ای گر چه بیافت چاره‌ای

زانک عقل از برای مادونی

تن که بر بستر ز درد هجر او پهلو نهاد

جز کلبه‌ی من جائی از رخش فرو نایی

بنده‌ای چون من که خواهد از تو قیمت یک نگاه

تنگ چشمانرا نیاید روی زیبا در نظر

گاهی آید ز گوهری سنگی

خاک خود را به زمین برمگذار

خلقان بنهاده چشم در جان

ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم

گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد

ز ناز بر دل پیر و جوان در این محفل

نگیرد طعام و نخواهد شراب

عشق است براق جان درین راه

نخواهی که باشی چنین تیره روز

شده‌ایم آتشین پا که رویم مست آن جا

می‌ترسی از این سر که تو داری و از این خو

بر من گذشت عشق و من اندر عقب شدم

کویت چه گلشن است که از دجله‌های چشم

تا ازین راه بر کران نشوی

هوای باده ، ساقی ساده، صاف عشرت آماده

چو خضرم هر زمان می‌شد حیات جاودان حاصل

ای ختم قران پادشاهی

العقل رسولنا الیکم

اگر نی سوی آتش میل دارد

ز پروانه اگر این افترا بود

خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات

در راه عشق آن صنم هر کس که بگذارد قدم

خدمت نکنی ما را، وز ما طلبی خدمت

چون دانه و زمین بود و آب بر سری

خدایگان معظم اتابک اعظم

از هجر عجب نبود این ظلم و ستم کردن

آبی میان جو روان آبی لب جو بسته یخ

مرد بحری دایما بر تخته خوف و رجا است

تصور می‌کنم کاب لطافت می‌چکد زان رخ

نه لعل راست نه یاقوت را نه مرجان را

نرگس از باد زند چشمک و گوید که بنال

آنکه زو شمشاد را پای خجالت در گلست

سیراب کن بهار خندان

ای مطرب دل زان نغمه خوش

رو تو به کیمیای جان مس وجود خرج کن

درآورند به رقص و طرب به یک جرعه

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

تبرزین نه رگ ابری شرر بار

پی ز قوس و فش ز درع و رگ ز موی و تن ز کوه

ما زوال آریم بر وی هرچ‌هست

چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مخیز

با گل از تو گله‌ها می‌کردم

آن حلقه‌های زلفت حلق که راست روزی

در خرد طفل دوروزه نهد

شبی بود که چو از خواب دیده بگشایم

مکن آزار جان هاتف آزرده جان دیگر

قرب تا حاصل نشد دودم ز خرمن برنخاست

سلسبیلست می از دست تو در صحن چمن

برو پاس درویش محتاج دار

به هر شرطی که بنهی من مطیعم

وگر لب را به رحمت برگشایی

خیره کم گوی خمش مطرب مسکین چه کند

دل من در هوس روی تو ای مونس جان

انعم‌الله نعمت عشقت

غذا به گر خورم از پهلوی خویش

ذره گر صد بار غرق خون شود

دلی نماند که در عهد او نرفت از دست

راست بگو نهان مکن پشت به عاشقان مکن

مرا در معرکه هجران میان خون و زخم جان

صدق العشق مقالا کرم الغیب توالی

دل می‌رود ز دست بگویند کان حریف

به هر شاخ این باغ مرغی سراید

میی در کاسه دارم مایه‌ی سد گونه بد مستی

شرب از حیاض قدسی کروبیان کنند

به دلداریش مرحبایی بگفت

گر بگوید ور نگوید راز من

در خاک میامیز که تو گوهر پاکی

کی کرد در کف کان خاک را زر و نقره

صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است

حیف از آن کوکب رخشان که ساخت

غبیتر کس، آن کش غنیتر کنی تو

آثار خصال جسم گم شد

این چه بوییست که از ساحت خلخ بدمید؟

و آنگهی به یکی بار کی شوی قانع

دست دراز کردمی‌گوش فلک گرفتمی

چو عنکبوت چنان صیدهای زفت گرفت

گر توکل را درین دریاست دخل ناخدا

گر منزلتی خواهی، با قلب قوی خواه

وحشی شده دمساز سگان سرکویت

گفتی که کرم باشد اگر بگذری از ما

رود روز و شب در بیابان و کوه

دست دستان صبا لخلخه را شورانید

حریف عشق پیش آید چو بیند مر تو را بیخود

حلقه این در مزن لاف قلندر مزن

دل ما را که ز مار سر زلف تو بخست

بعد وضع نهم نخواهد ماند

آستین نسترن پر بیضه‌ی عنبر شود

این همه ترهات می‌دانم

دیده بردار ای که دیدی شوکت باب‌الحرم

پیوند کرده‌ای کرم و لطف با دلم

عشاق بسی دارد من از حسد ایشان

چو آب بحر سفر کرد بر هوا در ابر

ای جای دلنشین تو مهمان سرای چشم

زنهار بعد مردن فرسوده چون شود تن

بهشتی هست نام آن مقام عشق و حیرانی

چنانش گرم رو بینم که چون آب

مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش

در گردش چوگان او چون گوی شو چون گوی شو

نباشد عیب در نوری کز او غافل بود کوری

کم از سر کوه نیست عشقش

به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی‌گه

اذا غالنی یا قوم دائی خلالکم

تنش زار و دلش بیمار عشق است

دوش از غم فکر و دین یعنی که نه آن نه این

درم به جورستانان زر به زینت ده

بساختی ز هوس صد هزار مقناطیس

گر دستبوس وصل تو یابد دلم در جست و جو

آن سیه جانی که کفر از جان تلخش ننگ داشت

باد را نگذارد از تدبیر در کویت رقیب

شدم یار تو و از تو ندیدم یاری و خواهم

وحشی از دست جفا رست دلت واقف باش

اگر ز مهر تو یک ذره بر سپهر افتد

نه دوری دلیل صبوری بود

روزی مخنث بانگ زد گفتا که ای چوبان بد

نه من مانم نه دل ماند نه عالم

گر تو سر حق بدانستی برو با سر باش

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت

به خاک هاتف مسکین گذشت و گفت آن شوخ

تن من جمله پس دل رود و دل پس تو

از بسکه همچو نقطه‌ی موهوم شد دلم

ما انحل منعقد الا بهمته

یا در انافتحنا برگشا تا بنگرم

تویی گوهر ز دست تو که بجهد یا ز شست تو

گهی ز بوسه یار و گهی ز جام عقار

به نما به ملک روی که سازد ز رقابت

مستمع عاشقان گرم انفاس

گردن بنه ای بسته‌ی زنجیر محبت

بدانکه مرغ دل خسته‌ئی بقید آرد

نه هامون و دریا و کوه و فلک

در میان کوی بانگ دزد خاست

چون موسی شیر کس نگیریم

غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست

از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم

نخل شیرین بار باغ همت و جود و کرم

تو خوارکار ترکی، من بردبار عاشق

هر که چو نرگس به باغ دیده‌ی بیننده داشت

رنج‌بردار دیو نفس مباش

بدان صبح نجاتی رو بدان بحر حیاتی رو

هلا ای یوسف خوبان به مصر آ

باغی که برگ و شاخش گویا و زنده‌اند

ظلم بیداد است اما آتشی بی‌دود نیست

گر باغ لاله داد به من، پس چون

فغان که نغمه سرایان گل نیند آگه

کسی که ملکت جم پیش همتش بادست

ندیدم در این مدت از شوی من

کیله رزقش اگر درشکند میکائیل

گر باغ یقین خواهی پس رخت منه بر ظن

ز لطف خویش یارم خواند آن یار

او را به چشم پاک توان دید چون هلال

آفتاب جمال او دیدند

گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس

مکن ای دوست تکبر که برآرم روزی

چون کودکان که دامن خود اسب کرده‌اند

گرفتم عشق را در بر کله بنهاده‌ام از سر

در قدم روندگان شیخ و مرید بی‌عدد

زهی پیاله که در چشم سر همی‌ناید

نقد جان بر طبق عرض نه ای دل که رسید

هرکه یک‌بار در همه عمرش

مرا خوانی و من دوری کنم با یک جهان رغبت

خاک ره بر من شرف دارد اگر مست و خراب

پسر را نشاندند پیران ده

تا چند نهان خندم پنهان نکنم زین پس

عرش و فلک و روح در این گردش احوال

میان عشق و دلم پیش کارها بوده‌ست

به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد

ننشستی چرا دمی با من

گشته روان ریگ در آن سرزمین

مرغ خوش الحان و خوش آواز بود

خلق جزای بد عمل، بر در کبریای تو

سبو سپرده به دو گوش با هزاران دل

هیچ تقاضا نکنم ور بکنم دفع دهد

ز مشرقست و ز خورشید نور عالم را

نرگس چشم ساحرت چون زند آتشم به دل

به یک کرشمه‌ی چشم فسونگر تو شود

وحشی از جانت علم زد آتشی

آن رفت که در تیره شب از غایت سودا

ز شوخی و مردم خراشیدنش

دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر

نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی

ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او

می‌نماید عکس می در رنگ روی مه وشت

هر دلی را که عشق روی نمود

بر زمین بارید آتش (ز) آسمان بر جای آب

کو کسی کاسرار چون بشنود دریابد ز من

هر بنده‌ای که هست به بلغار و هند و روم

چو یوسف با عزیز مصر باشید

تو گلا غرقه خونی ز چیی دلخوش و خندان

غلام پیر شود خواجه‌اش کند آزاد

با آن که خار غیرتم در پا بود از پی دوم

خبر حسن او به شیخ رسید

تظلم آنقدر دارم میان راهت افتاده

گر مدعای کشته‌ی شاهد شهادتست

که چند از مقالات آن باد سنج

خسرو خوبان بخواست از صنمان سرخراج

ای نیست بر هستی بزن بر عیش سرمستی بزن

کجاست آن هنر تو نه که همان دستی

خرم دل آن که همچو حافظ

سینه‌ام از تیر دلدوز تو چون دارد نشان

تا چند تلخ کام جهان را کنی هلاک

بس که خفتند عاشقان در خون

هیچکس بی‌دامنی تر نیست لیکن پیش خلق

گه اسیر چار و پنج گه میان گنج و رنج

چو تو از خویش آگاهی ندانی کرد همراهی

میان ابروت ای عشق این زمان گرهیست

باز از کشور افسرده دلی رفته برون

نیک در کار خویش حیرانم

سال نو آمد غم بیهوده خوردن خوب نیست

ما را بباد داد و گر آن کفر زلف تست

عداوت از طرف آن شکسته پیمانست

ای قند دو لعل تو خردسوز

ماییم و هوای تو دو چشم سقای تو

عشق و عاشق یکی‌ست ای جان

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند

ز من بریدی اگر مهر بی‌سبب دانم

سپهر از مه گلی بر چهره دیده

نقدی که خلاصه‌ی دو کون است

باز با دیگری همین گوید

بی‌تو دل را نبود برگ جهان

نبود هیچ غری را غم دلاله و شاهد

به حق این دل ویران و حسن معمورت

از همه دلبران شکیبم اگر

اگر به یاد غریبان این دیار برآید

وحشیم من جای من میدانگه نخجیر تست

بنظر کم نشود آتش مستسقی وصل

نه هر جا شکر باشد و شهد و قند

نور دو چشم و نور مه چون برسد یکی شود

ای ماه فلک پیما از منزل ما تا تو

دعوت خورشید به از زیت تو

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من

چون پر کنی بلور و بداری به پیش چشم

بلند مرتبه عباس بیگ گردون قدر

مرد چون بشنید آن پاسخ تمام

در تو آن مردی نمی‌بینم که کافر بشکنی

برست او از خوداندیشی چنان آمد ز بی‌خویشی

خمش که گل مثل آب از تو یافت صفا

به آبریز برد چونک خورد حلوا تن

شود مقابله‌ی کوه و کاه اگر سنجد

ای باغبان! بسوز که در باغ خرمی

تو بد مزاج چه بی اعتدال و بد خویی

کام جانم ز نمکدان عقیقت شکریست

شنیدم که باری به عزم شکار

ای به گه بزم بهین عیش و نوش

ای داده مرا شراب گلگون

هر کی تشویش سر زلف پریشان تو دید

من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی

عشق، روزی که درد من بفزود

حدیث ناخوش از اهل مودت

با قالب جسمانی با ما نرود کاری

بهشت گرچه پرآسایشست و ناز و نعیم

صبر مرا خواب برد عقل مرا آب برد

مانند مکوک کژ اندر کف جولاهه

لحق الفضل و الا لهتکنا و هلکنا

به هم زدی ز سبک دستی کرشمه‌ی جهانی

خوی با نسرین و سیسنبر گرفتم کاین دو یار

چینندت این هوس ز کجا ای نهال لطف

شاهد بربط زن از عشاق می‌سازد نوا

رسانیدن امر حق طاعت است

دامنت بر چنگل خاری زند

ای شاد مرغزاری کان جاست ورد و نسرین

اگر نه بیخ درختش درون غیب ملیست

تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

بنا شد خانه‌ی دلکش روان شد جوی آبی خوش

از تقویت شریعت تو

ز بس کامد به نزدیک تو جبریل

نصیب دوزخ اگر طلق بر خود انداید

فرج آمد برهیدیم ز تشویش جهان

از آن به دانه پوسیده مور قانع شد

چو خوبان سایه‌های طیر غیبند

گل به بویت گرچه می‌باشد نمی‌باشد بسی

ای بیمار ز جان گذشته

وحشی ازین موج خیز رست ولی بعد مرگ

سخن کوته کنم دور از جمالش

نه آخر در امکان تقدیر هست

چو در دشت آیم بود روضه او

ای راه نمای از می و منزل چو شوی مست

در هر آن مردار بینی رنگکی گویی که جان

روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز

نسیمی از آن جیب جان دامن دل

عزم تو چون عنان بجنباند

حق که سلطان جهاندار آمدست

اندرین راه ار بدانی هر دو بر یک جاده‌ایم

من چه گویم خود عطارد با همه جان‌های پاک

از این اخوان چو ببریدی چو یوسف

بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو

زین دستبردها چو نگین در حصار باش

رشته‌ی آمال ما زان در فاخر بس دراز

وحشی از هجر تو جان داد، تو باشی زنده

پند عاقل کی کند دیوانه گوش

به پنجاه تیر خدنگش بزد

بجز به حلقه عشاق روزگار مبر

چو عاشق بی‌کله گردد تو او را

غلبه جان‌ها در آن جا پشت پا بر پشت پا

ز دست بخت گران خواب و کار بی‌سامان

به مسجدها برآرم چند با زهاد بیکاره

بیا تا بر سرت پاشم که روید

پاک بستاند همه از لطف پاک

آهسته رو که بر سر بسیار مردمست

از چهره‌ام نشاط طرب می‌بری مبر

ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آمد

من کان علویا قد جاء حلویا

کم می‌کنی نگاه ولی خوب می‌کنی

جام کیخسرو به کف داریم پس شاید که ما

چون عشق خواهم دشمنی این جان ایمن خفته را

گویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد ترا

مکن ناله از بینوایی بسی

ای خمار عاشقان از باده‌های دوش تو

ای داده تو دندان و شکرها که بخایند

چراغ و شمع عالم گر بمیرد

پنج روزی که در این مرحله مهلت داری

محمود پادشاه که در روزگار او

اولا یک سالم این ز شماست

چرا باشی نه کافر نه مسلمان

اطفال و کسان و هم رفیقان

ای سگ که ز اصحابی در کهف تو در خوابی

گر چه به بتکده دلم هر نفسی است صورتی

روی‌های زعفران را از جمالش تاب‌ها

تا حشر عشق از بهر من خواهد فروزد آتشی

جان اگر خواهی مده تا می‌توانی دل ز دست

می‌گذری و داشته دست نیاز پیش رو

بهشتی روی اگر در گلشن آید

قناعت کن ای نفس بر اندکی

شمع بیدار نه در طشت زر است

فلک چتر است و سلطان عقل کلی

زهی خورشید کاین خورشید پیشش

اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم

کارش از دست خود بدر رفته

آنچه او گفته بنده می‌خواند

ای رند شراب‌خواره امروز

ندانم از چه گلست آن نگار یغمایی

تا چند ز ناسزا و دشنام

از ما بنماند جز خیالی

ساقیا پایان رسیدی عشق را از سر بگیر

شهدی که از عبارت شیرین به دل چشاند

همین نه هجو تو بی‌آبروی خواهم گفت

شب مارا به در صبح نه آن قفل زدند

همه شب تا سحر بیدار دارم

خدایش مگر تا ز مادر بزاد

تا کتاب جان او اندر غلاف تن بود

مردم چشم از خیالت چون شود پی کوب عشق

چو لب به خنده گشاید گشاده گردد دل

چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود

چون مسخر شده است باد تو را

از آن چهره شد سرخ برگ رزانرا

گفت زر بنهاده‌ام این جایگاه

به ذکر و فکر و عبادت به روح شیخ کبیر

چون جوز کهن اشکسته شوی

آنچ بداد عامه را خلعت خاص نبود آن

شبی که مرگ بیاید قنق کرک گوید

وگر به ابروی پرچین گره زند به کرشمه

ز رنج و محنت دنیا برست و شد به جنان

کشیده جام و سر بی‌گنه کشی دارد

هست آن شرار سینه‌ی فرهاد کوهکن

چو دیدش که خندید و دیگر گریست

ای ارسلان قلج مکش از بهر خون من

کامل صفت آن باشد کو صید فنا باشد

از تقاضاهای مستان وز جواب لن تران

گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب

ما همه ناقصیم و اوست تمام

صحن و سقفش به چشم صنعت بین

دوستی دیگر گزین ای یار تو

خانه آبادان درون باید نه بیرون پر نگار

طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند

چو بردابرد جاه تو ورای هر دو کون آمد

در عشق تو خمارم در سر ز تو می دارم

حریف بزم وصلم لیک کلفت ناکم از ساقی

به امیدی جوانی صرف عشقت کردم و آخر

بهر آن حلقه به گوشیم که بودیم ای باد

گر خویشتن پرستی کی ره بری بایمان

دلیر آمدی سعدیا در سخن

دلم را می‌کند پرخون سرم را پرمی و افیون

ای از کفت دریا نمی‌محروم کردی محرمی

گر چه شب بازرهد خلق ز اندیشه به خواب

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند

هاتف این پند ز من بشنو و تا بتوانی

فلک گو خاک بر سر کن که دورش

دوش از سر بی‌خودی و مستی

آن به در می‌رود از باغ به دلتنگی و داغ

چون می چون می تلخی تا کی

روان کردم ز سنگت آب حیوان

به همدمی و خوشی همچو شیر باد و عسل

دیر شد خسرو بهجت سپه‌انگیز ولی

تو درون پرده خلقی به تو مبتلا ندانم

کمند جذبه‌ی معشوق اگر در جان نیاویزد

ما را که درین حلقه سر از پای ندانیم

یتیمی که ناکرده قرآن درست

تا تو ز لعل بسته‌ات تنگ شکر گشاده‌ای

از آن رو خوش فسونی که مسیحی

پیچیده ورق بر وی نوری ز خداوندی

اگر پوسیده گردد استخوانم

ریحان داری، دمیده بر گل نسرین

بلائی خویش را شب نام کرده

گر نگشتی نقش پر او عیان

دود دل از دریچه برآمد که دود دیگ

بس شیوه‌ها که کردند جان‌ها و ره نبردند

در مطبخ ما آمد یک بی‌من و بی‌مایی

آب اندر طشت و یا جو چون ز کف جنبان شود

سنبل از تاب جمالت می‌نشیند در عرق

لا ضیر لولا منی فی حبها احد

وحشی چنین کشنده بلایی که هجر اوست

مگیر زلف سیاهش ببوی دانه خال

بگفت ای فلان ترک آزار کن

چند گویی مر مرا کز کار چون کاهل شدی

حیاتی چون شرار آن شه برافروخت

بهل این همه بده آن قدح

پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب

ای که حسن رخت دل افروز است

روزیست اینکه کشته‌ی بیداد کربلا

چون بدیدم روز بازاری چنین

خط ماهرویان چو مشک تتاری

ز بس پیوستگی بیگانه باشیم

نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت

از بهر زبردستی و دولت دهی آمد

خوی بد است مائده‌ی حسن را نمک

نگشتی گر طراز گلشن دین سر و بالایت

وحشی نماند هیچ سیاست که هجر یار

ما را جوی بدست نبینی ولی دو کون

تن خویشتن سغبه دونان کنند

سزای صد عتاب و صد عذابیم

گه به مثال ساقیان عقل ز مغز می‌بری

دگرگون است کوی اهل تمییز

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

سال‌ها با جمال جان‌افروز

که می‌گرداند این چرخ مرصع

ای به دنیا بی سر و پای آمده

شاهد آنوقت بیاید که تو حاضر گردی

ایا جسما فنیت فی هواه

چه بجوشد نی بروید از لبش

آن باده بجز یک دم دل را نکند بی‌غم

بی‌اعتدال حسنی کز یک کرشمه سازد

زدی به تیغ جفایم فغان که نیست گناهی

عمر ابد ز عهده نمی‌آیدش برون

زلف سیه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگر

برو دوستی گیر با دشمنش

تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر

خمره پرعسل سرش بسته

قوم عیسی لو راو احیائه

شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت

سر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدم

به راه ره زنان سدی کشیده تیغ انصافش

امروز گشت پیش دلم رستخیز نقد

مهمارجوت رجوت خیرالمرتجی

زان سوی کاندازی نظر آن جنس می‌آید صور

نی تراشی است که اندر نی صورت بدمد

در انبار فضل تو بس دانه‌هاست

شد زنده از یک پرسشت تا زنده‌ام مانند من

فخر زمانه حاجی آقا محمد آمد

غم هم به تنگ آمد ولی قفلست دایم بر درش

من چنین از تو دور و بر وصلت

بجز سنگدل ناکند معده تنگ

ای جان‌ها دیدارجو دل‌ها همه دلدارجو

از برای ما تو آتش را چو گلشن داشته

سینه چون خانه زنبور پر از مشغله بود

کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری

عمرم همه در هجر تو بگذشت که روزی

به روی خاک مستی مانده بیتاب

تکیه زده همچو پادشاهان

هیچ نقاشت نمی‌بیند که نقشی بر کند

روی چو بر خاک نهادم بگفت

گفتا که چه گلزار است کز وی نرسد بویی

در این مطبخ که قربانست جان‌ها

چشم بر چشم من سرگشته افکن تا تو را

بوسه زن خاک کف پای حمیدالدین را

وحشی وداع جان کن کامد به دیدن تو

بب چشم قدح کو کسی که دریابد

شنیدم که می‌گفت و خوش می‌گریست

رغم سپید ماخ را رقص درآر شاخ را

آن چنگ که می‌زارد گویم ز چه می‌زارد

در ژنده درآ یک دم تا زنده دلان بینی

دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت

الغرض چون آن بهشتی پیکر حوری سرشت

گرمی مهر تو هردم می‌شود در دل ز یاد

مرد می‌شد در میان ره مدام

وگر نصیحت دل می‌کنم که عشق مباز

شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید

هر مست میت خورده دو دست برآورده

بنه بر خوان جفان کالجوابی

پیراهن تو قصد تو خواهد نمود اگر

یار غارم ز دست رفت، دریغ!

صبر خواهم کرد وحشی از غم نادیدنش

نتواند که نهد بر سر کوی تو قدم

مروت نباشد که این مور ریش

ای به صورت خردتر از ذره‌ای

سر خم چو برگشایی دو هزار مست تشنه

دورم ز نظر فعلم بنگر

قسمت حوالتم به خرابات می‌کند

با شیر سپهر بسته پیمان

نسبت خود می‌کند گوهر به دندانش درست

قیامت نقد امروزت که هاتین

علت زفراتی فوق صوت حدائهم

ای عشق اگر بجوشد خونم به غیر تو

آن شاه نشد لیک پی چشم بد این گو

آن دانه آدم را کز سنبل او باشد

اگر در وادی وصلش بنودی یک جهان درمان

کوه از درخت گویی مردی مبارز است

آنچه کردی انفعالش عذر خواهد باک نیست

آدم که بشد کوثرش از دیده‌ی پر آب

که زنهار از این مکر و دستان و ریو

ای نور روان کرده از پیه دو چشم ما

مرا گویی اگر من جور کردم

در پیش چون روان شدم برگرفت تیز تیزپا

ای منعم آخر بر خوان جودت

به طرف مرز بر آن لاله‌های نشکفته

سیاهی شب دیجور تا بدان غایت

و آن قد چو تیرم که سبک دل بد ازو سرو

نیاسایی از جانب هیچ کس

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده

تا باده نجوشید در آن خنب ز اول

جان کشیدم پیش عشقش گفت کو چیزی دگر

نسیم زلف پرچین تو می‌ارزد به ملک چین

به بیداد بدخواه امروز سر کن

پیش ما نیست ازین جنس بفرمای که ناز

چو نیست پای برون رفتنم ز منزل دوست

بدینگونه هرگز نیفتادم ارچه

جانی ز شرح افزون بالای چرخ گردون

بدانک خلوت شب بر مثال دریایی است

تو اگر خواب درآیی ور از این باب درآیی

درویش را نباشد برگ سرای سلطان

ساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمار

گه چو مرغابی و گاهم چون سمندر پرورند

همان به است که کنجی گزیند اسکندر

روز گلستان و نوبهار چه خسبی

هلا صوفی چو ابن الوقت باشد

اگر پیری درآید همچو کافور

ای جان چه جای دشمن روزی خیال دشمن

کلبه‌ی دل ز گدائی بستانند این قوم

نه دیده‌ام به ره چهره‌ای شدی گریان

جز رنگی و بویی نه و سد مایه‌ی آزار

بعشوه‌ام چه فریبی چرا که بلبل مست

که تا با خودی در خودت راه نیست

به عشق طره‌های او که جعد و شاخ شاخ آمد

برای رفع بویش این دو لب را

مرا گویی که از معنی نظر کن

غلام نرگس جماش آن سهی سروم

ای شبم روز با تو، بی‌رخ تو

بر آنم تا برآید جان و از غم وارهانم دل

گفت رو ده روز دیگر صبرکن

سرای آخرت آباد کن به حسن عمل

گر نزند او در من درد من

از شرق به غرب موج نور است

ز هوس‌ها گذشتیی به جنون بسته گشتیی

غرور سد نگه شد خدای را زین بیش

کرمی کن، گرم نخواهی کشت

رهی در پیشم افتادست و بیم رهزنی در پی

ز نور عشق برافروز شمع منظر دل

نهیبی از آن گیر و دار آمدش

یا فتی شتان بین انتقال و انتقال

چو تن را عقل بگذارد پریشانی کند این تن

جز در رخ جان مخند ای دل

نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید

فارغی از درون صاحب درد

ز رفعت در حساب اهل ادراک

چون تو اندر حفظ جانی مانده

نعیم خطه‌ی شیراز و لعبتان بهشتی

چو شب در خانه آوردی بدیدی روش بی‌چادر

چون پیشترک رفتم دریا شد و بگرفتم

چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت

به درد از آنرو، گرفته‌ام خو، به خاک از آن رو، نهاده‌ام رو

از صدفش شد پدید در گران قیمتی

وحشی اگر رحم نیست در دل او گو مباش

ایکه مرا باز داری از سر کویش

به پایش در افتاد و پوزش نمود

پیمانه و پیمانه در باده دوی نبود

تا نکنی شناس او از دل خود قیاس او

ابرت نبات بارد جورت حیات آرد

شیراز معدن لب لعل است و کان حسن

عالم عاشقان ز حیرت او

در گواهند دو مصرع که رقم گشته به ذیل

هیچ کس چون چشم اسکندر نداشت

آشنایان ره بدین معنی برند

در طره‌هاش نسخه ایاک نعبد است

گر نیست و گر هستم گر عاقل و گر مستم

لما تلا هواک صفاتا لمهجتی

درون پرده صبرم ز حد چو رفت تحمل

فغان که مدعیان از جفا برون کردند

به کویش گر ندارم صوت عشرت غم مخور وحشی

اگر چو خامه سرش تا به سینه بشکافند

شنیدم که در تنگنایی شتر

کی باشد کاین مستان آیند سوی بستان

در این منگر که در دامم که پر گشت است این جامم

دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست

فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست

بودم چو رشحه دلی غمین، الم و فراق تو در کمین

سیه شد نامه ما تا به حدی

ما همه از بهر مردن زاده‌ایم

دلی کز عالم وحدت، سماع حق شنیدست او

بنهاد دست بر دل پرخون که آن کیست

دو طشت آورد آن دلبر یکی ز آتش یکی پرزر

نیر اعظم بدان شد آفتاب

به حریم حرمت پای سگانست دراز

فلک تیغ ملامت بر کشیده

گو ماتم خود دار و به نظاره قدم نه

چنین شنیده‌ام از راویان آیت عشق

بگفت آنچه دانست و بایسته گفت

همچو اشتر بمدو جانب هر خاربنی

در شهر دیگر نشنوی از غیر سرنا ناله‌ای

چون گشت عیان مجو کرامت

هزار نقد به بازار کائنات آرند

همایون گلبنی سر می‌کشد زین گلستان کزوی

زبان از درس و لب از گفتگو بست

گفت این قومند چون تردامنی

ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین

ترک ساقی گشت در ده کس نماند

ز بیم و ترس آهن آب گشتی

تشنه را کی بود فراموشی

همانا آب حیوان بود جسم نازنین او

آن که در انواع کمالات بود

در جنت بگشا بر رخم ای خازن خلد

ای بس که بلبل سحر از شوق نغمه‌ات

چو با دوست دشخوار گیری و تنگ

هم پدری و هم پسر هم تو نیی و هم شکر

گلستانی کنش خندان و فرمانی به دستش ده

ای ماه که در گردش هرگز نشوی لاغر

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم

قدر قدرتی کز صفات کمینش

برون آکه صبح است وطرف چمن خوش

گفت ای کودک چرایی غم‌زده

غم آلوده یوسف به کنجی نشست

به گوش‌ها برسد حرف‌های ظاهر من

ای سخره زمانه برهم بزن تو خانه

ز اول عشق من گمان بردم

گر به صید انداختن پردازد آن رعنا سوار

شاه عباس جهانگیر آفتاب بی‌زوال

به رهت مقام کردم ، نگذاشتی مقیمم

تا کی کشم از سوز دل این آه جگر سوز

که افتد کز این نیمه هم سروری

وعده‌های خام او در مغز جان جوشان شده

در آن گوهر نبوده‌ست هیچ نقصان

برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت

چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ

یکی که شمع جهان‌تاب مشرق و فلکست

راست چون عینک نگشاده نماید به محاق

اگر با نام حق نامت نگویند

الوداع ای زمان طاعت و خیر

خرامان شو به گورستان ندایی کن بدان بستان

در آب و گل بنه پایی که جان آب است و تن چون گل

گشایش گره مشکلات عشاقست

مرا ز دولت صد ساله‌ی وصال آن به

این از همه خوب‌تر که او را

گر چه ناید بنده‌ای چون من به کار کس ولی

در آرزوی عارض و بالاش عندلیب

وجود تو شهری است پر نیک و بد

دل می‌نرود سوی دگران

زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین

ساکنان فلک بخور کنند

ز کوی میکده دوشش به دوش می‌بردند

حجت این بس کز ندای ارجعی

خود را بکشی اگر بگویم

اگر سلوک کنی صد هزار قرن هنوز

عرصه‌ی گیتی مجال همت او نیست

چونک رضوان بهشتی تو صلایی درده

وصف لبش بگفتمی چهره جان شکفتمی

پیش دلبر بنهادن سر سرمست سزا است

خاک پای آن پری کز خون مردم بهتر است

معتدل پیکری که تعدیلش

وحشی ریاض همت ما زان فزونتر است

مرا مگوی که برگرد وترک ترکان گیر

چنان تنگش آورده اندر کنار

در عشق همچو آتش چون نقره باش دلخوش

اگر بالای که باشم چو رهبان عشق تو جویم

آمد کبریت بر آتشی

چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ

صعوه‌ای را شاهبازی ساخت هم پرواز بخت

ز روی درد افغان کرد بنیاد

هر روز ز تشنگی چو آتش

دهنی شیر به کودک ندهد مادر دهر

الا صوموا فان الصوم غنم

گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر

احسنت زهی یار او شاخ گل بی‌خار او

در کامیابی توست سعی از تو بیش ما را

شد روان با هودج گردون اساس

توان خورشید خواندن عارضش را

منکه از حلقه‌ی گوشش شده‌ام حلقه بگوش

مخور غم برای من ای پر خرد

تا حریف خود ببیند او یکی

چو چتر و سنجق آن رشک صد سلیمان دید

سر بلی چیست که یعنی منم

من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ

که به حکمت در انجمن سازد

چیزی که از بلاد عراق آمدش به دست

گفت دنیا جمله اقطاع منست

این همان چشمه‌ی خورشید جهان افروزست

از جای نجنبیده لیک از دل و از دیده

در کعبه خوبی تو احرام ببستیم

چو صریر تو شنیدم چو قلم به سر دویدم

شد در و دیوار او از تن من لاله فام

شب عید است و دگر شاطر گردان ز هلال

این تویی، این تویی برابر من

چون وصالت بتضرع ز خدا خواسته‌ام

ز پیش خطر تا توانی گریز

یا حب حنا نیک تجلیت بوصل

چو آن کشتی نماید رخ برآید گرد آن دریا

هر آن کس کو هنر را ترک گوید

ای نور چشم مستان در عین انتظارم

ز حسن صنعت صحاف ماهر

هر که نه پرورده‌ی این نعمت است

در خرابی جای می‌سازم به رنج

یا خجلتا من وجوه الفائزین اذا

از دو پراکنده تو چونی بگو

یک طایفه را ای جان منشور خطا دادی

برو بدزد ز پروانه خوی جانبازی

به چنین کشنده هجری سگ بخت چاره سازم

فکر تاریخش چو گردم عقل گفت

از نشو و نما چگونه افتد

ز روزگار جفا نامه‌ئی که عرض افتاد

چو در مردم آرام و قوت ندید

خوارزمیان منکر شده دیدار بی‌چون را ولی

پر کرد جام اول زان باده مشعل

یا عابسا تفرق فی الهم حاله

یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب

چه شد آن مهربانیها که دایم بود در مجلس

به تحت الارض خورشید جهان سوز

گفت این قصر مرا در هیچ‌حال

الم ترنی احدی یدی تبسطت

سر کن ای بوالفضول ای ز کشاکش ملول

در این کاهش چو بیماران دقی

دیده قطار شترهای مست

ای بسته زبان از خشم خود گو که نمی‌باید

چه فیضهاست در این منزل ترقی بخش

بست وحشی با دل خرم ازین غمخانه رخت

مرغ وحشی گر ببوی دانه در دام اوفتد

به حالی شوی باز در قعر گور

ز مدح و آفرینت هوش‌ها را

چنان ابری به پیش ما چه بستی

ای مژده که آن غمزه غماز مرا جست

ساقی بیار باده و با محتسب بگو

گزیده نسخه‌ی لطف‌اله لطف الله

جنون از خانه اندارد برونش

تا چرا تلخ است آب خم چنین

میی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل

حبذا سکر حیاتی مزیل للحیا

مبارک بادشان این ره به توفیق و امان الله

چونک طبعت خو کند با شرط تندش بعد از آن

گر روی بنمائی به من ای شمع بنمایم به تو

ماوای همای دولت او

سنگی به ره توسن شیرین نتوان یافت

بسکه چون فرهادم آب دیدگان از سر گذشت

یکی رفت پیش ملک بامداد

چه وعده می‌دهی و چه سوگند می‌خوری

نادره طوطی که تویی کان شکر باطن تو

بس ساکن بی‌قرار دیدم

بگشا پسته خندان و شکرریزی کن

آن قدر در کز ثنایت دردل ذخار اوست

به جز چشم نکویان در سوادی

ز روزه تا تو لب چون شکر فروبستی

آنکس که درو معرفتی هست کدامست؟

ور وثن را مدح گویی نیست داخل حسن حق

چرخ تو را ندا کند بهر تو جان فدا کند

روز من تابید جان و در خیالش بنگرید

تفاوت ارچه شد پیدا که در خیل هواداران

هرکه تاریخ وفاتش جوید

چون وحشی اگر عمر بود بر تو فشاندم

بیا که حلقه نشینان بزمگاه الست

کیت فهم بودی نشیب و فراز

دل چشم گشت جمله چو چشمم به دل بگفت

رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت

تنتن تنتن شنو و تن مزن

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

بحر مواج چنان بسته که هر موجی از آن

بانی مخزن که نهاد آن اساس

امشب بر ما باشی تاج سر ما باشی

تو را به کنج لحد سالها بباید خفت

ساقی چرخ در طرب مجلس خاک خشک لب

جدایی نیست این تلخی نزع است

قاف تویی مسکن سیمرغ را

مردم که وقت پرسش حالم به محرمی

ناگه از دست ساقی دوران

همچو وحشی سخن ما همه جا مشهور است

جانم چو رو به خیمه روحانیان نهاد

چنین است گردیدن روزگار

چو رسیدی به صدر او تو بدان حق قدر او

بس استت عزت و دوران ز ذوق عشق پرلذت

گه به فسوس او مرا گوید کنجی نشین

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست

کسوت دولت او را ز بقای ابدی

به شکل زلف بتان بود در گذر گه باد

شاه آن سگ را سگ بخرد گرفت

تو دانایی آخر که قادر نیم

سبلت قوی مالیده‌ای از شیر نقشی دیده‌ای

از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم

صورت اقبال شکرریز گفت

شکسته طرف کله می‌رسی و می‌رسدت

بار جهان بست و باقدام این

خلاف عقل باشد می نخورده جامه آلود

کجا بملک جهان سردر آورد محمود

برو زان مقام شنیعش بیار

خانه لیلی است و مجنون منم

بگذر ز جوامردی کان هم ز دوی خیزد

ایا معشوق هر قدسی چو می‌دانی چه می‌پرسی

پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد

مرا حالا عوام‌الناس از خاصان درگاهت

یار در قصرچنان مایحه‌ای ذیل جهان

بود تعبیر این که در وقت سحر

دگر خون سیاووشان بود رنگ

خوی ملکی بگزین بر دیو امیری کن

دو چشم تو عجمی ترک و مست و خون ریزند

زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه

جز هندوی چشمت که به مژگان رگ جان زد

به زیر ران تو دوران کشیده خنگ مراد

گوهر ار در زیر پای آرم کنم سنگ سیاه

هدف ناوک او سینه‌ی من می‌باید

گه از دیدن عیش شیرین خلق

گستاخمان تو کردی گفتی تو روز اول

هر چند که این جوشم از آتش تو باشد

مگو آن سرو ما را تو نظیری

نخست روز که دیدم رخ تو دل می‌گفت

به خود تا نقش می‌بستم کزین غمخانه بگریزم

سیماب در او عقد وفا بسته بر آتش

تا بدانی آنک بی‌حرمت بود

وجود عاریتی خانه‌ایست بر ره سیل

گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست

از آتش عشق نردبان ساز

موسی عمران نه به شب دید نور

تا ابد گرد سر باغ و بهاری گردم

چون یقین گشت این گمان از گفته‌ی موزون دل

من گوهرم ز آتش دل ترسم

چراغ مجلس روحانیون فرو میرد

چه داند طبیب از کسی رنج برد

ور دو هزار سال تو در پی سایه می‌دوی

کجا بختی که اندر آتش تو

آن می که چو صعوه زو بنوشد

دولت پیر مغان باد که باقی سهل است

پشت سپاه و پادشه عرصه زمین

به روی یکدگر نه پرده بستی

بندگی این باشد و دیگر هوس

اذ لامحالة ثوب العمر منتزع

نام شمس الدین چو شمعی همچو پروانه بسوز

وگر رسوا شود عاشق به صد مکروه و صد تهمت

فرمای به هندوان جادو

رضوان اگر شود به سکان تو مختلط

ای نصیبت سلطنت زنجیر بند معدلت

غلامی هست وحشی نام و می‌خواهد خریداری

گرچه فرهاد نماندست ولیکن ماندست

قضا را طبیب اندر آن شب بمرد

تو پاره می‌کنی و هم بدوزی

بسم الله ساقی ولی نعمت برخیز

در روی تو بنگرد بخندد

بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل

مرا سریست گران آن چنان که سرتاسر

«اسب لاغر میان به کار آید

من دانم و من حال خود اندر لحد تنگ

آری مثل به کرکس مردارخور زدند

تو چو سرنای منی بی‌لب من ناله مکن

بیچاره گوش مشترک کو نشنود بانگ فلک

صباح ماست صبوحش عشای ما عشوه ش

از چشم آفتاب برآید گر افکنی

اگرچه وقت حساب از غبارخانه فکر

به غارت دل ما تاخت غمزه وای اسیری

هیچ در خاطر یوسف گذرد کز غم هجر

مبر طاعت نفس شهوت پرست

طبق بر سر نهاده هر درختی

چو تو مستور و عاقل خواستی شد

پیش تو شب هست چو دیگ سیاه

وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد

محتشم که امسال افلاسش فزونست از قیاس

سد حشر رخش به پیراهن هر جولانگه

مادرش درجست او را برگرفت

قومی هوای نعمت دنیا همی پزند

چون تنم جان نشود زان ابدی آب حیات

خواهی که گرد شمعم پروانه روح باشد

زر چه جویی مس خود را زر بساز

به بزمت غیر پر گردیده گستاخ آمدم دیگر

کرده‌ای داعیه‌ی حرب و حصارت شده است

وحشی ببین اندوه دل وز سخت جانی دم مزن

زلف سیه چه آری در پیش چشم جادو

از این دوستان خدا بر سرند

یک دانه به یک بستان بیع است بده بستان

مرا غیرت همی‌گوید خموش ار جانت می‌باید

اسباب عشرت راست شد هر چه دلم می‌خواست شد

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

درین خانه نه رواق دو در

تیر بیداد فلک می‌گذرد از دل سنگ

بر چو تو سرگشته این ره کی رسد

بقلبی هوی کالنمل یا صاح لم یزل

بانشان از بی‌نشان پرده شده

هزاران رنگ پیدا شد از آن خم

چرا این خاک همچون طشت خون‌ست

همچو نرگس کنی از کج نظران قطع نظر

تو عیش ساز کن ای جان مضطرب که ز راه

نه گمان رستگی دارم نه امید خلاص

جادوی چشمش قلم در سحر بابل می‌کشد

ز خاکش بر آورد و بر باد داد

مستان مسلمند ز اندیشه‌ها و غم

هر خسروی مسکین تو صید کمین شاهین تو

خود کی رود کشتی در او که او تهی بیرون رود

پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر

با آن که بر وجودت از دعوت و تحیت

بر سر پیک اجل گرم چو تازد گلگون

از بس‌که به سرگشتم چون چرخ فلک بر سر

سزای خصم تو گیتی دهد که سنگ خلاف

جان بهار و چمنی رونق سرو و سمنی

در این مطبخ هزاران جان به خرج است

نلرزد دست وقت زر شمردن

مرغ طبعش طیران داشت چو بر اوج غرور

آن که دارد اطلس زر دوز چرخ

خصمت که هست اندر قفس بگذار با آه منش

چون دلم در سر آنزلف سیه خواهد شد

بسی تلخی چشیدستم که رویت را بدیدستم

شرابی شرابی که دل جمع گردد

چو دریای عتاب تو بجوشد

در آسمان ز غلغل لبیک حاجیان

روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد

اهل خلد از اهل دوزخ آب خواهند ار کند

بزرگی بین که خم شد چرخ از اکرام

دست و پایی نیز چند انداختند

اگر تو دیده‌وری نیک و بد ز حق بینی

از چهره تو زر می‌زن با چهره زر می‌گو

ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته

هر چه گفتی یا شنیدی پوست بود

منم ای شمع بتان مرغ سمندر خوئی

چه مزاجی که فتد لرزه بر اعضای طبیب

ابر خیرات شاه بست تتق

از عذارش پرده گلبرگ و نسرین می‌درید

چو مستور باشد زن و خوبروی

او نگذارد که خلق صلح کنند و وفا

اگر چه هر طرفی بازگشت در طلبش

خاتم شاهیت در انگشت کرد

برو ای طایر میمون همایون آثار

گرفته کشور دلها که هست بر بازوش

ز آب خضر سرزده گلها در او

وگر همچون که یوسف خود پسندی

دانی که دیر زود به جای تو دیگری

ای ذوق تسبیح ملک بر آسمان از فر او

چو اندربافت این جانم به عشقش

چون در سر زلف یار پیچیم

سلطانی و خانی را شرمست ز شان وی

وانکه گنجور کزو آفرینش برنیافت

خان ضعیف پرور کز بهر حفظ جانش

درد دل را گفتم از وصلش دوا سازم ولیک

دگر روز باز اتفاقی فتاد

چون بخوانی والضحی خورشید بین

کو ره چو در این آبی کو سجده چو محرابی

بیا ای آفتاب جمله خوبان

بیا ای شیخ و از خمخانه ما

ستون کوه سکون بنای صبر مرا

همیشه پا به دامان الم داشت

آنک در جانش چنین شوری بود

خاکت در استخوان رود ای نفس شوخ چشم

خواهی که مه و زهره چون مرغ فرود آید

ای دشمن عقل و هش وی عاشق عاشق کش

تا که عشقت مطربی آغاز کرد

در دل تنگی و این طرفه که نه گردون را

رایتی گرد وی از واسطه‌ی فتح و ظفر

آه حسرت نه به آیینه وحشی آن کرد

ابر نیسانی چو لل بار گردد در چمن

فراهم نشینند تردامنان

گفتا تو کم ز خاری کز انتظار گل‌ها

بگفتم عین انکار تو بر من

اگر چه پوستینی بازگونه

ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل

جهان را کوری چشم اعادی

یکی درس جفا آغاز کرده

گر شکر طعم لبش بشناختی

و عیبنی فی حبهم من به عمی

در جوی روان ای جان خاشاک کجا پاید

موجش گهی گوهر دهد لطفش گهی کشتی کشد

عجائب ظهرت بین صفو غرته

برنگ نخل خزان دیده بودم از غم دوران

به جنبش در آر آنچنان باره‌ات را

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری

گر بر افروخته‌ئی شمع دل از آتش سودا

بسا چاره‌دانا بسختی بمرد

نفسی یار قندلب شکرین شکرنسب

زیرا که به فال نحس هستت

آواره دلا میا بدین سو

فی جمال الکمال نلت منی

آصفا وقت است تنگ و کاه و در دهها فراخ

که پیشم می‌توانست این ادا کرد

زاهد مرغان منم با رای پاک

گشته صد ره ز جان خویش نفور

خشم سگساران رها کن خشم از شیران ببین

مرا آن مه یکی شکلی نموده‌ست

منم آن کهنه عشقی که دگربار

ای در دل غم پرورم صد درد بی‌درمان ز تو

سعد اصغر آن که سعد اکبرش

نگفتی حال خود تا بود یارای سخن وحشی

همچو خسرو جان شیرین باختم در راه عشق

به دعوی چنان ناوک انداختی

بجز این ماه ماهی هست پنهان

دیدن به خواب در شب ماه تو را مبارک

من لیس له عین یستبصر عن غیب

هر نقش که دست عقل بندد

چو کردند از غنا عرض تجمل سایلان او

برگ از سر شاخه تازه جسته

تا حاصل ما ز می درآید

حکیمی باز پیچانید رویش

اری امما به سکروا و لا قدح و لا عنب

روشن کن جان من تا گوید جان با تن

هر بلبل مست بر نهالی

من ناصبور و طبع تو بسیار ذیرانس

پس ضیای زمان و شمس زمین

وحشی اگر چنین بود وضع زمانه بعد ازین

راستی را بنده‌ی شمشاد بالای توام

الا گر جفا کردی اندیشه کن

همه خون‌ها چو شود کهنه سیه گردد و خشک

گوید خلق عاقلی یک نفسی به خود بیا

این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد

شرح شکن زلف خم اندر خم جانان

از عقبش فوج فوج لشگری آمد گران

به نام نامداری شد گهر سنج

مرتضا گفتا به حق کردگار

ز مشتی خاک ما را آفریدی

بعد از این شیوه دگر گیرم

عقل به دام تو رسد هم سر و ریش گم کند

سلام علی قوم تنادی قلوبهم

بگرد مفسد مسری مرض مرو که مدام

شام و سحر روزگار از ره آن کامکار

به کام شیر درون رفتن و به کام رسیدن

احوال پریشانی من موی به مو بین

نه در خشت و کوپال و گرز گران

هر روز برون آید ساغر به کف و گوید

مرا هم خواب می‌باید ولیکن خواب می‌ناید

گریه شمع همه شب نه که از درد سرست

هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا

پس از طغیان طوفان حوادث

ساخته چون جغد به ویرانه‌ای

دگر سر من و بالین عافیت هیهات

قل لمن عیر اهل الحب بالجهل و لاما

ای صبا خوش آمدی چون بازگردی سوی دوست

تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد

فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ

شهریارا گر ز دست اقتدارت تا به حشر

چو موجی زد این بحر یارب که یک سر

گفته خواهد کشت وحشی را به سد بیداد زود

شب نیست که فریاد بگردون نرسانم

خدایی که از خاک مردم کند

هر ضمیری که در او آن شه تشریف دهد

آن دست ز روی خویش برگیر

گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج

در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا

جو و کاهی برای استر من

پی محافظت بره از تعرض گرگ

ز آسمان بگذرم ار بر منت افتد نظری

طوبی لطالبه تعسا لتارکه

همچو خسان هر نفسی خویش به هر باد مده

برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من

چون سلیمان نهان است که دیوانش دل است

خود به خواب خوش و پرداخته محفل از دل

دریا سخاوتی که چو گرم سخا شود

عرصه گاهی که شکوه تو کند عرض سپاه

بناسزای رقیب از تو گر کناره کنم

به قومی که نیکی پسندد خدای

منگر تو به خلخالش ساق سیهش را بین

ز گردش‌های جسمانی بجستی

تا در این آب و گلی کار کلوخ اندازیست

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی

آن که نسبت به اوج رفعت او

سپهر مرتبه بکتاش بیگ ، ای که نجوم

مغان که خدمت بت می‌کنند در فرخار

خونت برای قالی سلطان بریختند

والله تیره شب تو به ز دو صد روز نکو

دلا گر سوختی چون عود بوده

هرچ از تو نهان کند بگوید

از اجل خواهم امانی محتشم کاین نظم را

بر عقاب طبع چون خواهم زدن با یک ستیز

لرزد دلم که خانه حسنت کند سیاه

گر بند می‌نهی و گرم پند می‌دهی

به بد گفتن خلق چون دم زدی

ای در هوست غرقه هم صوفی و هم خرقه

چندین بمخور این غم تا چند نهی ماتم

دل به جا دار در آن طلعت باهیبت او

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید

از پی تاریخ وی اندیشه گفت

چو از هر در سخنها گفته گردید

مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت

اگر قارون فرود آید شبی در خیل مهرویان

اقطعوا شملی و ان شتم صلوا

منم جزوی و از خود کل کل است

ابر رحمت هر سحر گر می‌ببارد آن ز تست

آن که نبود برون ز کشور او

از سوز دل تهیه‌ی تاریخ کرد و گفت

عذب فرات گو دگری خور که ما خوشیم

پیش عشاق لطف باشد قهر

دریغ آمدم زان همه بوستان

درکشد اندیشه گری دست خود

تو آفتاب مایی از کوه اگر برآیی

تنگ و لاغر گردد به مثال لب دوست

خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست

شد هیولی قابل صورت ولی رخصت نداد

کرد رسن بر سر و بردش کشان

دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند

به چه خرمی و نازان، گرو از تو برد هامان

امر المحبین انطوی امراضهم خیر الدوا

بر آن پای گریزانت چه بربندم که نگریزی

آب از دل پاک آمد تا به بام سینه‌ها

ندانم چون کنم در صحبت او حفظ دین خود

از دعای او به آهنگ اجابت در عراق

وحشی و امید وصل و امتحان خود به صبر

زبان درکش از کار عالم که عالم

کند مرد را نفس اماره خوار

ز افسردگی غیر نرنجید گرم عشق

تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا

عنایت‌های ربانی ز بهر خدمت آن شه

مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم

کرده معزول چشم قتالش

مرا بگذار و خود بگذر به سویش

آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق

بفرمود کوته نظر تا غلام

این نداری خود ولیکن گر تو این را طالبی

چو لقمه را ببریدی خیال پیش آید

رنج تو بر جان ما بادا مبادا بر تنت

زخم تیر عشق بر ما بود تهمت تا فکند

هست طول روز اقبالش فزون از روز حشر

پروانه محو کرد در آتش وجود خویش

حاصل از عمر بجز وصل نکورویان نیست

چو خواهی که گویی نفس بر نفس

آب تو چون به جو رود کی سخنم نکو رود

شب قدری که دادی وعده آن روز

جز این بنگوییم وگر نیز بگوییم

لطف خدا بیشتر از جرم ماست

به عبادات روز می‌طلبم

کند بر آن پا که رود ناصواب

گفتم دری ز خلق ببندم به روی خویش

پسر کان همه شوکت و پایه دید

پس چه عجب آید تو را چون با شهان این می‌کند

و آن دگر را ز امتحان اندر فراق انداخته

اکرم بحبی سامیا اضحی لصید رامیا

تو هرجا بگذری از سینه‌ها آتش برافروزی

خورشید نو طلوع جهانگیر کامکار

کردیم پا ز دیده به عزم ره حرم

مار ضحاکست یا شب یا طناب چنبری

ازان سجده بر آدمی سخت نیست

حبذا دستی که او بستم درازی کم کند

الممن حلوی و العاش علوی

آن کف بحر گهربخش وراء النهر است

از پای فتادیم چو آمد غم هجران

کز آن جلاب پرسازد سبوئی

بسا یاران که همدم می‌نمودند

مرا که قوت کاهی نه کی دهد زنهار

بلندی از آن یافت کو پست شد

بس بجستم آب حیوان خضر گفت

همگنان اشک و خون روان کرده

چو از یاری تو را جان خسته گردد

بدیده‌ی دگران جام کن به رغم من ای گل

هم سما رفعت و سامی رتبت

اقلیم‌ها به نام سپرده

مریز خون من خسته دل بتیغ جفا

تو بپذیر، ارچه من عذری نیارم

این صورت‌ها جمله از پرتو او باشد

خاطر همچو باد را نقش جحود می‌دهی

خاک و خس این خانه همه عنبر و مشک‌ست

چو مستم کرده‌ای مستور منشین

عقیم‌الطبع شد در زادن شه مادر دوران

آه کز بی‌مهری گردون شه باقی‌نماند

دل از دریچه فکرت به نفس ناطقه داد

سرش خالی از عقل و پر ز احتشام

خلدک الله لنا ساقیا

من زیر فلک چون او ماهی ز کجا یابم

مهتر تجار بودی خویش قارون می‌نمودی

نقش سم سمند او هر که نشان دهد بمن

در ثنای تو هم از یاوری طبع بلند

وحشی رمیده‌ایست که رامش کسی نساخت

از طبیبی نتوان جست دوای دل ریش

نشاید به دارو دوا کردشان

به نقش دیو چند این عشقبازی

عاشق در این ره چون قلم کژمژ همی‌رفتش قدم

علم‌های الهی ز پس کوه برآمد

ز غمزه بر دل ریشم چه تیر ها که گشادی

وانکه از کشتزار هستی خصم

طره که در پای خود انداخته

خسان خورند بر از باغ وصل او و مرا

که کس چون تو بدبخت، درویش نیست

دارد طامات ما بوی خرابات ما

بدانک عشق نبات و درخت او خشک است

دایم اقبالت جوان شد ز آنچ داد

من بندبندم بگسل از هم گرنباشم روز حشر

نشست از نو درین کاخ مخیم

شکرلله که رسیدم به تماشا گه وصل

بیرون ز من دلشده و شمع جگر سوز

ز اوصاف حاتم به هر بر و بوم

چو فتوی داد عشق تو به خون من نمی‌دانم

خود را تو نمی‌دانی جویای پری ز آنی

و ذلک شمس الدین مولا و سیدا

آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل

کار فرماینده‌ی طبعش زبان علم و حلم

این غوچ شاخ کج که زند شاخ، از آن من

هر که با غمزه خوبان سر و کاری دارد

آبرویم چه بری آتش عشقم بنشان

مرغان فلک پربسته تو

عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم

عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ها

دل ساخت سینه را سیه از دود خود ببین

سرورا در دلم از قلبی بد سودایان

به امید تو زنده‌ام گرنه

در دیده کشم بجای مژگان

در این شهر مردی مبارک دم است

بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا

صلا که ساعتی دیگر نیابی

مرهم تو طالب مجروح‌هاست

خیال آب خضر بست و جام اسکندر

دل می‌زند به زمزمه بر گوش محتشم

با صفای او سیاهی کی بود ممکن اگر

شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش

تو دست از وی و روزگارش بدار

برای پاسبانی را بکوب آن طبل جانی را

کر و فر قلم باشد به قدر حرمت کاتب

مثال محتلم پندار عزلش

نوید بزم خاصم دوش باعث بود در مجلس

چو احسان را به همت قیمت ارزان کرده‌ای بادت

مگو در بزم او دایم به عیش و عشرتی وحشی

گر بدامن اشک در پایم گهر ریزی کند

نمی‌توان که به دست و دیده‌ام ز ( ... )

مگر ناگهان آن عنایت رسد

الا ای دل پری خوانی نگویی آن پری را تو

مرا یار شکرناکم اگر بنشاند بر خاکم

مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر

به آن زبان که به حرفی سه بار می‌گیرد

فلک درپیش طاق عالی او

که دید رنگ بهاری به رنگ رخسارت

همه فیلسوفان یونان و روم

شرح قد سرو و چهره گل

چنان مغرور و سرکش گشته بودی

ساقی جان در قدح دوش اگر درد ریخت

هنوز منت ازین سو بود اگر تا حشر

به لوح تربت وی از برای تاریخش

اجل گر رحم بر وحشی نکردی شام مهجوری

مرا که خال تو فلفل فکنده است برآتش

بر آن حمل کردند یاران و پیر

جمله نور حق گرفته همچو طور این جان از او

گفتی که از آن عالم کس بازنیامد

شیرین و ترش مراد شاهست

گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد

آن گنبدی که بر سرش از چار خانگیست

کای ز تو خرم شده باغ و بهار

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند

رئیس ده آمد که این را که کشت؟

شمس دین و شمس دین و شمس دین می گوی و بس

مثال عشق پیدایی و پنهان

زان روز که دیدیمش ما روزفزونیم

دهرم به حال مرگ نشانداست در حیات

داور دارا حشم دریا کف صاحب کرم

این سر پرآرزو در انتظار عشوه ایست

آن خط عنبرشکن بر برگ گل دانی چراست

چو می‌بگذرد ملک و جاه و سریر

سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست

در وقت جفا دل را صد تاج و کمر بخشی

آن آهوی خوش ناف به تبریز روان گشت

ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق

گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست

بحر را نیمیش شیرین چون شکر

هم عارفان عاشق دانند حال مسکین

زبان آوران رفته از هر مکان

داند سبل ببردن هم مرده زنده کردن

گل از سر مشتاقی بدریده گریبانی

ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته

من آن مسکین کنعان مسکنم کز یوسف اندامی

سمی شاه ایوان رسالت آیت رحمت

داور دلم در تربیت شاخی برش نادیده کس

می‌فتد هر نفسی آتشم اندر دل ریش

سپاهی که کارش نباشد به برگ

مذهب زناربندان پیشه گیر

چون جان و دل یکتا شوی پیدای ناپیدا شوی

چو مرغ پای ببسته‌ست دور می‌نپرد

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل

بگو ولی به زبانی کزو اثر بارد

از میان مشت او هر پاره سنگ

دانی کدام خاک بر او رشک می‌برم

مبادا که بر یکدگر سر کشند

گر تو بو می نبری بوی کن اجزای مرا

همه صحرا گل است و ارغوان است

چون که گندم رسید مغز آکند

جورت که پیش محتشم از صد وفا به است

ای شکار کم هراس غافل خرگوش خواب

شرح ویرانگی جغد غم از وحشی پرس

براستان که سرما چنین که در سر ماست

دگر نوبت آمد به نزدیک شاه

خذ الدنیا و خلینا فدنیا العشق تکفینا

لباست بر لب جوی و تو غرقه

همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد

دلم رفت و ندیدم روی دلدار

ما را نه زر که سازیم او را تسلی از خود

گر بر آن آتش بماندی آدمی

تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا

چه منصف بزرگان دین بوده‌اند

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

تن چو دیوار و پس دیوار افتاده دلی

اندر سخنش کشان و بو گیر

شوم او را بلاگردان چو رخش ناز بی‌پایان

ز آب و هوای چمن طبع من

ز آتش آب می‌جویم ببین فکر محال من

از کوی او چگونه توانم که بگذرم

قضا را خداوند آن پهن دشت

گریبانم دریدی تو و دامانم کشیدی تو

چرا چون حلقه بر درها برای بانگ و آوازی

ما موسییم و تو مها گاهی عصا گه اژدها

عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق

چنان بازاری دل الفتی دارم درین کلفت

سخت در ماند امیر سست ریش

دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را

گر او راه دوزخ گرفت از خسی

به مثل خلقت مردم نزاد از خاک و از انجم

که را بود این گمان که بازیابیم

به هر حالی که باشی پیش او باش

یک باره نگشته گرم جولان

گر خیل آصفان سلیمان وقار داد

وحشی مپرس مسأله عاشقی ز من

هر نسیمی که از آن خطه نیاید با دست

نگه دارد آن شوخ در کیسه در

جان شد چو کبوتر جان زوتر هله زوتر جان

آن کس که قرص بیند گوید که گشت زنده

جادت بالروح حین لاقت

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

هستم امیدورا که چون باد برگ ریز

ای دریغا مرغ خوش‌آواز من

به صبر خواستم احوال عشق پوشیدن

اگر عز وجاه است و گر ذل و قید

از پی نیم آبله شرم نیایدت که تو

دل چو شاه آمد زبان چون ترجمان

چه نقصان آفتابی را اگر تنها رود در ره

به زور غصه‌ام کشت آن که عمری از برای او

ای ملک الملک جود کز پی حجت خورد

راست شد دل با رضای یار و ، رست از هجر و وصل

ایدل ز دلبر پنهان چه داری

چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون

من کان مبلسا قنوطا

بگشاد حرمدانم بربود دل و جانم

راز تو را بخوردم شب را گواه کردم

دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید

زمانه داد گریبان من به دست بلا

گفت پیش آ زخمم او را قاهرست

من هم اول روز دانستم که عشق

فرو ماندگان را دعائی بکن

گران جانتر ز عنصرها نه خاک است

بس مست طرب خورده آهنگ برون کرده

زندگی عاشقانش جمله در افکندگیست

می‌شود نسرینش از خشم نهانی ارغوان

بر درت همچو چاکران همه شب

ز شوق او نرفتم سوی بستان ، بهر آن رفتم

سیلاب سرشکست که هنگام عزیمت

غذا گر لطیف است و گر سرسری

بر چرخ ز شادی جمال تو عروسی است

ای خواجه چرا جویی دلداری از آن جانان

صد شکوفه ز یکی جرعه بر این خاک ز چیست

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت

به شاعران دگر نسبتم مکن زان رو

عاشق حقست او بهر نوال

گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار

تو اول نبستی که سرچشمه بود

یا برق کله گوشه خاقان شکاری است

در آن زمان که خران بول خر به بو گیرند

وقف کنم اشکم خود بر میت

به نیم جان که دلم راست شاه من چه عجب

سلاله‌ی نبوی شمع دوده صفوی

ساقیا پیشینه آن دردی که اندر شیشه بود

گر نه مستست جادوش ز چه روی

دگر ره چه حاجت به پند کست؟

از آن می جعفر طیار خورده‌ست

عاشق مست از کجا شرم و شکست از کجا

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا

اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا

از گشاد بی‌محل تیر تو در صید مراد

قرعه بر هر که فتادی روز روز

ز عقل من عجب آید صواب گویان را

زغن را نماند از تعجب شکیب

ای دست تو بوسه گه لب‌های عزیزان

ز حلقه دوستان و همنشینان

ای جان جان جانان از ما سلام برخوان

چشم دشمن تا نبیند روی نصرت را به خواب

از بس که چو جد خود کریمی

حک کردنی چو نقطه‌ی سهویم بر ورق

بدرستی که در حدیث نیاید

نظر کردی این دوست در وی نهفت

چو فرموده‌ست حق کالصلح خیر

درده باده‌ای چو زر پاک ز خویشمان ببر

صد سر ببرد در دم از محرم و نامحرم

بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری

بلبل صفت برآر ز دل ناله‌ی حزین

وقت عرضه کردن آن برده‌فروش

گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی

سر باغ و بوستانم، به چه دل بود نگارا

من خشک لبم من چشم ترم

بخرام بخرام ای صنم زیرا تویی کاندر حرم

تو کیی آنک ز خاکی تو و من سازی و گویی

دشت تفتان‌تر ز صحرای قیامت می‌شود

در عموم رسوم معدلتش

مذاق تلخ دارم وحشی از زهری که می‌دانی

بقصد مرغ دل خستگان میفکن دام

از آن اهل دل در پی هرکسند

ای مطرب مشتاقان شمس الحق تبریزی

چون از این خانه برفتی سقف دولت درشکست

بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست

در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار

خر دزدیده رنگ کرده فروخت

بر نویس احوال پیر راه‌دان

مه دوهفته ندارد فروغ چندانی

خردمند باشد جهاندیده مرد

از آتش رخسارت وز لعل شکربارت

چون آفتاب آسمان می‌گرد و جوهر می‌فشان

که بی این دو عالم ندارد نظام

خورد و خوابی که درو نیست گزیر آن سان را

پیک مرگ از دشت آفت بی‌محل

ما درخت افکن نه‌ایم آنها گروهی دیگرند

یک شربت از آن لعل مفرح بمن آور

رزی داشتم بر در خانه، گفت

آن دل که سنگ بود ز شرم تو آب ریخت

مهمان توام ای جان ای شادی هر مهمان

زنخ بربسته و در گور خفته

ای صبا امشبم مدد فرمای

یعنی امین دین محمد که نام او

طالعم شیرست نقش شیر زن

خاطر به باغ می‌رودم روز نوبهار

من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو

همه زیر و زبر ز تو همگان بی‌خبر ز تو

می‌گفت کرایم من وقتی که برآیم من

روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن

ز شادی جهان فارغ ز عیش دهر مستغنی

منادی طرب آهنگ بانگ زد که رسید

وحشی که نیم کشته به خون می‌تپد ز تو

ز رخ دور افکن آن زلف سیه را

اگر نه امید وصال تو بودی

گیر که خورشید و قمر هر دو فروشد به سقر

ز بهر قهر جان لوت خوارم

وگر تنهاست عاشق نیست تنها

امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبان

حسبةلله بر کش از سر این گرگ پوست

تا مرا زینجا به هندستان برد

به خسته برگذری صحتش فرازآید

چه تدبیر سازم، چه درمان کنم؟

بنده و چاکر و پرورده و مولای توایم

چند جنون کرد خرد در هوس سلسله‌ای

جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او

کعبه‌ی مقصودی الحق سر زگمراهان مپیچ

برای زمان سفر کردنش

سد لعب بلعجب شد و سد نقش بد نشست

خط مشکین که نباتست بگرد شکرت

صبا هم ز بهر تو فراش وار

کبر عاشق بوی کن کان خود به معنی خاکیی است

می‌کوبد تقدیرش در هاون تن جان را

گر سینه آیینه کنی بی‌کبر و بی‌کینه کنی

شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن

لیک نوبت به دوستان چو رسید

زانک لطف شاه خوب با خبر

دیده‌ام می‌جست و گفتندم نبینی روی دوست

بگفت ای خداوند ایران و تور

یعنی تو نیز دل بنما گر دلیت هست

همای عرش خداوند شمس تبریزی

بر زلف شب آن غازی چون دلو رسن بازی

ای جمالت شمع صد پروانه سر برکن ز بام

چون ساختم ازیشان تاریخ رحلت او

بازی عشقست کاینجا عاقلان در شش درند

اگر او بقصد جانم کمر جفا ببندد

گرت دیده بخشد خدواند امر

نور بد و شد بصر از آفتاب

ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین

هزاران سیمبر بینی گشاییده بر او سینه

ساقی بهار می‌رسد و وجه می‌نماند

بلیغی کاندر اوصاف کمالش

سایه‌ی مرغی گرفته مرد سخت

راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی

به لطف و لبق گرم رو مرد بود

گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم

آن دلبری که دل ز همه دلبران ربود

چه رعنا رقیبی چه شیرین طبیبی

نزدیکم و نزدیکست قطع نظرم از جان

گوهر بحر سعادت بود یک تاریخ او

چند گویند به وحشی که نهان کن غم خویش

قمر گفتم چو رویش دلفروزست

جهانبان دین پرور دادگر

زهی آب حیوان زهی آتشی

هزاران جان ما و بهتر از ما

رضا مده که دلم کام دشمنان گردد

از هر طرفی که گوش کردم

درین بزم فانی به کوشش رساند

گر بگویم تا قیامت نعت او

در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست

به امید ما کلبه این جا گرفت

نادی منادی عاشقیه بدعوه

نشان رحمت و توقیع دولت

آفتاب رخش امروز زهی خوش که بتافت

جراتم کرد چو در باغ تمتع گستاخ

انیس سلاطین جلیس خواقین

بر نیاوردن مروت بود خود انصاف بود

معینست که آنماه پیکر از سر مهر

که چون عاریت برکنند از سرش

ماهی که آب دید نپاید به خاکدان

یاری شنگی پروین رنگی

بار دگر آن صبح بخندید و بتابید

گر مساعد شودم دایره چرخ کبود

مبارزی که چو تیعش علم شود در رزم

بلک اندر ملک دید او صد خطر

دل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنک

به سبابه دندان پیشین بمال

خامش کنم تا حق کند او را سیه روی ابد

شدی دربان هر دونی به زیر بام گردونی

غلام موج این بحرم که هم عیدست و هم نحرم

در دیر رکرد غسل به می آن که زا ورع

به یکبار از تند باد اجل

ابر رحمت گر نبارد گو سمومش خود مسوز

خیال روی نگارم اگر نگیرد دست

چو از گلبنی دیده باشی خوشی

گردیدن است کار من، از ابتدای کار

سر عشق به گوشش برد سر گفت به گوش جان

آن کس که سعادت ازل دید

چو یار بر سر صلح است و عذر می‌طلبد

آسمان عظم تو سنجید و شکستی شد پدید

ور بگویی با یکی دو الوداع

عیسا نشسته پیش شما و آنگه از هوس

حلاوت ندارد شکر در نیش

من کجا و بلای محبس دیگ

بخندانی جهان را تو نخندی

زان شمع بی‌نظیر که در لامکان بتافت

گوش بر بد سخنم کی منهی امروز ای گل

برآمد از دو طرف بانگ طبل آسایش

وحشی تو بودی و من و دل، شاه وقت خویش

گل چو بر ناله‌ی مرغان چمن خنده زند

نه در خورد سرمایه کردی کرم

خواست نهمت تا نشاند چون داوت ظالمان

با همگان پلاس و کم با چو منی پلاس هم

چو هفت صد پرده دل را به نور خود بدراند

ای عروس هنر از بخت شکایت منما

کرده رایت برای راه صواب

بعد از آن آتش چهل گز بر فروخت

عاشق بگشتم ار چه دانسته بودم اول

اگر حق پرستی ز درها بست

من بپای تو فکندم دل و جان

بسی کژباز کاندر آخر کار

در خواب شوید ای ملولان

هیهات ما و عزم وصال محال تو

با آن که دوستان مدبر در آن مهم

خنده‌ات بر خود نیامد پاره‌ای بر خود بخند

ای گلبن خندان بچنین حسن و لطافت

نه خوابش گرفتی شبان یک نفس

جماعتی که در اوصاف تو همی گویند

بی‌برگ نشاید که دگر غوره فشارد

گفتند همه کس به سر کوی تحیر

بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود

نه مشفقی که شود بر هلاک من باعث

گفت وجهم گر مرا وجهی دهید

اهل دل را گو نگه دارید چشم

همی گفت و بر خویشتن می‌گریست

نخوهم ملک دو عالم چو ببینم رویش

ز غمزه تیراندازش کرشمه ساحری سازش

آه دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر

تنها ز کویت می‌روم دل گر نیاید کو میا

به عقل گفت که خوش دایه‌ایست عمر ولی

سد باغ بهار است و صلای گل و گلشن

آن دل که بیک تیر نظر صید گرفتی

بسا روزگارا که سختی برد

نه غافل گشته هیچ از رسم و رفتار

ز بالا الصلایی زن که خندان است این گلشن

از لذت جام تو دل ماند به دام تو

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

از یک طرف همای همایون که کام دهر

یا در آن عالم حقت سروی کند

عالم طفلی و جهل حیوانی بگذاشت

گر او در خور حاجت خویش خواست

بجانم بنده‌ی آزاده‌ای کو

ای گرفته چشمت آب از دود کفر

هر کی به جد تمام در هوس ماست ماست

می‌روم در پی بلای هجر از یاد وصال

به رمز نکته‌رسی گفت خواجه میر حسن

همه برای تو دارند نکته‌ها وحشی

هر دم که شب آهنگ کند ز آتش مهرت

درد مست نادان گریبان مرد

ز آن جماعت که ز تو طالب حورند و قصور

لاغری جان ز ذوقت آن چنان فربه شده

بنده عشق تو در عشق کجا سرد شود

اگر گفتم دعای می فروشان

خرد هر آینه گفتی برای تاریخش

جهد می‌کن تا توانی ای کیا

الغیاث از من دل سوخته ای سنگین دل

نیرزد عسل، جان من، زخم نیش

من از کجا و فتادن بمطبخ دهقان

برو بی‌سر به میخانه بخور بی‌رطل و پیمانه

مجنون ز حلقه عاقلان از عشق لیلی می‌رمد

روز و شب از خیالت با دل خویش دارم

که از زمره‌ی عترت وی توئی

وحشی چه دهی شرح به ما حرف غم خویش

در تابم از دو سنبل هندوت کز چه روی

خیالش چنان بر سر آشوب کرد

نه دلم را در غمت پروای من

از آن سر چون سر جان را شراب است

تو دریایی و من یک قطره ای جان

لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح

ناگهان در شش جهت شد وحشتی کز دهشتش

با زبان سبز و با دست دراز

دل که بیابان گرفت چشم ندارد به راه

سخن گفت و دشمن بدانست و دوست

در چنگ فراق آهنین پنجه

زهی آرامگاه جمله جان‌ها

از میان دل صبوحی کفتابت تیغ زد

وانکه از هیبت سیاست او

وی عادل رحیم دل معدلت پناه

گر توان خواند فسونی که در آیند به دل

خورشید که در پرده‌ی انوار نهانست

الا تا نگرید که عرش عظیم

در وی که چو خرمنت بکوبند

امروز چنان مستم کز خویش برون جستم

گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت

اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آید

هرگز ز هم نمی‌گسلد کاروان لعل

گر خزینه‌ش پر متاع فاخرست

عاقل خبر ندارد از اندوه عاشقان

که ای پیر دانای فرخنده رای

نقد جان رفت درین کار خریدارش را

چه نور افزاید از برق آفتابی

میان موج حوادث هر آنک استادست

نرد دعویست که چون عرصه شود تنگ آنجا

یکی از خیل تیغ بندانت

طیلسان دار مذن نکند

بکنج میکده آن به که معتکف باشد

برآمد ز سودای من سرخ روی

ز آن به وصف تو زبانم چو لبت شیرین شد

پیاده گشته و رخ زرد ماندند

عشق تو صاف و ساده‌ای بحر صفت گشاده‌ای

نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست

سر نه به ره اطاعت او

تا عوض یابی تو گنج بی‌کران

تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز

بکار آمد آنها که برداشتند

زهر وصفی که بود او را و اسمی

کجایید ای در زندان شکسته

چو خلوتگاه جان آیی خمش کن

دست سلطان را قوی کردند ارباب دعا

چو لطف کن که استر امیدوار من

رفتن از مجلس بدین صورت چه معنی داشت دوش

کام جانم ز لب این لحظه برآور ور نی

کسی را که دانی که خصم تو اوست

عقل را با عشق تو در سر جنون

لب و لنج کفوری را دریدی

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

بیا که با تو بگویم غم ملالت دل

تا کار آفتاب بود سایه گستری

در فتاد اندر چهی کو کنده بود

چو شور عشق درآمد قرار عقل نماند

نشاط جوانی ز پیران مجوی

دل شده را قوت جان از لب لعل وی است

زبان داری تو چون سوسن نمایی آب را روغن

چون سخن من شنید گفت به خاصان خویش

کمال حوصله بنگر که مرغ دل هرگز

تا که ازین دیر پر آشوب کرد

شکرت به خون رقم شود ار سر بری به جور

حیف بود دست شه به خون گدایان

چو دیدی کزان روی بسته‌ست در

چون هر چه غیر اوست به دل ترک آن کنی

قرص قمرت گویم نور بصرت گویم

عشق آب حیات آمد برهاندت از مردن

چون سر آمد دولت شب‌های وصل

چه شد زین چهار اقتران در عدد

مردمش چون مردمک دیدند خرد

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

تمنا کند عارف پاکباز

چون تو روزی مرهم وصلی نهی بر جان من

نک ساقی بی‌جوری در مجلس او دوری

جان من جام عشق دلبر دید

به خاک رفته فرو نظم آبدار تو به

احداث کرده جذبه راه دیار شوق

مگو وحشی کجا می‌باشد ای سلطان مهرویان

همچو نی گر در سماعت خرقه بازی آرزوست

اگر جز تو داند که عزم تو چیست

منتظرم لیک نیست وقت معین

منم آن کز دم عیسی بمردم

متصل اوصاف تو با جان‌ها

عروس غنچه رسید از حرم به طالع سعد

آراسته یکی به کمالات حیدری

اسم هر چیزی تو از دانا شنو

یعلم الله که شقایق نه بدان لطف و سمن

اگر یاری از خویشتن دم مزن

هر چند فقیرم من گر دوست مرا باشد

به ناگاهان نماید روی آن پشت و پناه من

گاه براند به نیم همچو کبوتر ز وطن

من دم بیزاری از عشق تو می‌خواهم دگر

کنون بالاتر از چرخش مکان است

دم به دم از درد وحشی سنگ بر دل می‌زند

در زلف تو بستم دل و این نقش نبستم

که چون گربه زانو به دل برنهند

بپهلوش، صیاد ناخوبرویی

ز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویان

ای قوم گمان برده که آن مشعله‌ها مرد

ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع

هر که مجنون نشد درین سودا

پرتو حقست آن معشوق نیست

ز آب دیده من فرش خاک تر می‌شد

بدل گفت اگر لقمه چندی خورم

دوست با عاشقان همی گوید

به عشق و جست و جوی تو سبو بردم به جوی تو

بخت جوان یار ما دادن جان کار ما

به زکات قدمت بر لب بام آی امشب

سالها جستم، ندیدم روی تو

تا چه ها بر سر و دستار حریفان گذرد

محبت دام و محبوبست دانه

دگر با کست بر نیاید نفس

جز این فضا، به فضای دگر نمیگردند

هیچ عسل ترش شود سرکه اگر ترش رود

گفتا گواه جرحست تردامنست چشمت

آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم

ژاله از روی لاله دور مکن

ترک و کرد و پارسی‌گو و عرب

ای پری روی ملک صورت زیباسیرت

به پیر کهن بر ببخشد جوان

خبر آدم سرگشته به رضوان برسان

شرب مرا پیمانه شو وز خویشتن بیگانه شو

آنک افلاطون و جالینوس ماست

دستی که پیش روی تو گلشن طراز بود

اگر یک لحظه ننماید مرا سوز

برسان ز خرمن خود مددی به بی نصیبان

گوهر کند ز قطره و شکر دهد ز نی

نه تلخ است صبری که بر یاد اوست

سرگشته‌ای که گردن پیچید در کمندت

چون صبر بدید آن هزیمت

صورت هر دو جهان جمله ز آیینه عشق

مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت

زر طاعت زن و اخلاص عیار آن ساز

هیچ دانی آشنا کردن بگو

دگر به روی خود از خلق در بخواهم بست

چو نزدیک شد روز عمرش به شب

تو چنین چشم و ابروی فتان

جمله جان‌ها سوی تو آید بود

هرچ دادی عوض نمی‌خواهی

هر کرا بینم که دم گرمست ازو ایمن نیم

مرا گفتی که: فردا روز وصل است

چون تو در دیده نشینی نرود اشک بلی

من مگر دیوم اگر زانکه برنجم ز رقیب

بسا عقل زورآور چیردست

بنده ز پیوند جان حبل تعلق برید

ذره‌ها اندر هوا و قطره‌ها در بحرها

یک حمله دیگر به شکرخانه درآییم

مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست

از فراق تو برای درد دل

آن بهاری نازپروردش کند

نه آزاد از سرش بر می‌توان خاست

تواناست آخر خداوند روز

ز آن پای تو می‌بوسم کانجاست سر زلفت

خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی

ز پس ظلم رسیده همه امید بریده

میدان ظلم از اشک ما شد جای لغزشهای پا

کم خانقه گرفتم، سر مصلحی ندارم

وحشی آن صید افکنت گر افکند در خون منال

اگر چنانکه توانی جدا شدن ز نظر

شب سردشان دیده نابرده خواب

ای بسا شب که من خشک لب از حسرت تو

چونک خیالت نبود آمده در چشم کسی

اگر فاسق بود زاهد کنندش

خورشید چو آن خال سیه دید به دل گفت

اگرچه هر کسی از غم گریزد

چون گدا آیینه‌ی جودست هان

گر از مقابله شیر آید از عقب شمشیر

شب خلوت آن لعبت حور زاد

در عروسی جمال تو نمی‌دانم کس

هم شکننده تو هم اشکسته بند

گر چه بسی بیاورد در دل بنده سر کند

دل تنگ حوصله خون شود ز ستیزهای زبانیت

مرا دشمن چه می‌داری؟ که نیکت دوست‌می‌دارم

تو بگوی مردی است این به کجا رود اسیری

هر دل خسته که او صدرنشین غم تست

اگر عاشقی دامن او بگیر

به امثال من بعد ازین التفات

بود کاین ناله‌ها درهم شود آن درد را مرهم

در اول روز تازه ز آنید

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان

خرد از آن ز ره زلف تو پناه گرفت

زانک موسی را تو مه‌رو کرده‌ای

ز بخت بی ره و آیین و پا و سر می‌زیست

شنیدم سهی قامت سیم‌تن

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

امروز در این خانه همی‌بوی نگار است

مترسان دل مترسان دل ز سختی‌های این منزل

پوشیده کفن سوی مکافات گه حشر

تا مگر خاکستری گردم به بادی بر شوم

ما سپر انداختیم اینک حریف عشق نیست

در هوای گل رخسار تو شب تا سحرم

چنین گفت درویش صادق نفس

گفت، که ای، پیشه و نام تو چیست

مستند نه از ساغر بنگر به شتر بنگر

تارهای خشم و عشق و حقد و حاجت می‌زند

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی

کاشکی دیدی من مسکین چگونه در غمش

تا بر آن امت ز حکم مرگ و درد

من اول روز دانستم که این عهد

زر و نعمت اکنون بده کان تست

بگیر دست من افتاده را که در ره عشق

سر نبرد هر آنک او سر کشد از هوای تو

من خانه تهی کردم کز رخت تو پر دارم

هر ذره شد ز جسم خراب من اختری

مرغ دل من بی‌پر و بی‌بال بمانده است

به زیر تیغ او نالید وحشی

چرا خورشید روز افروز رویت

دو صد رقعه بالای هم دوخته

گر نکوهش کند که کوزه چه شد

حلقه‌های عشق تو در گوش ماست

خود طرفه‌تر این که در دل آتش

من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب

بیم آن است که در خون جگر غرق شویم

گر ز درویشی دلم از صبر جست

گرد همه بوستان بگشتیم

نکو سیرتی بی تکلف برون

از خود مرو، ز دیدن هر دست زورمند

بر سر بام شدستی مه نو می‌جویی

من جوی و تو آب و بوسه آب

در حرکات پشت زین هست سبک‌تر از صبا

کو جام می عشقش؟ تا مست شوم زیراک:

از چشم پر فن او در یک فریب دادن

شبان تیره خیالست خوابم از غم هجران

نه گردن کشان را بگیرد بفور

ز انتظار شب وصل تو مرا روز گذشت

آن شکرستان رسید تا نگذارد

ترس را سر ببر و گردن تعظیم بزن

منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن

ز بستان هیچ در چشمم نمی‌آید، مگر آبی

من چرا پیغام خامی از گزاف

ترش نباشم اگر صد جواب تلخ دهی

ملامت کنی گفتش ای باد دست

نه تو تنهاش آرزومندی

معانی را زبان چون ناودان است

نشان ماه می‌دیدم به صد خانه بگردیدم

بر زمین بهرجلوس آن جلیس تخت و بخت

چون حدیث لب شیرینش رود

کنند سلسله در گردنش به زلف تو حشر

هرنکته که در سکه من نقش بخوانند

چو باز آمد از عیش و بازی بجای

سر بر زمین نهاده پیش رخ تو شاهان

من هیکلی بدیدم اسرار عشق در وی

سر زلفش همی‌گوید صلا زوتر رسن بازی

شهباز دست پادشهم این چه حالت است

لبان لعل تو بر دارد از گهر پرده

من که پیلان را ز هم بدریده‌ام

تا مصور گشت در چشمم خیال روی دوست

نبینی که آتش زبان است و بس

برگ گل، شاداب و شبنم تابناک

سماع و شرب سقاهم نه کار درویش‌ست

عاشق که به صد تهمت بدنام شود این سو

خواستم از شربت وصلش دمی یابم حیات

زاتش چگونه سوزد پروانه؟ دیده‌ای؟

میسر چون نشد وحشی که بینم خلوت وصلش

گر من بیچاره نزدیک تو خوارم چاه نیست

که افتد که با جاه و تمکین شود

غم ما خور دمی کنجا که ماییم

تو را زلفی است به از مشک و عنبر

بی عقل نتان کردن یک صورت گرمابه

ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر

در آن دم که شاخ آستین برفشاند

آدم خاکی ز حق آموخت علم

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

چه کوشش کند پیر خر زیر بار؟

بی رخ تو کاسب راند بر سر خورشید

گویند عاقلان دم عاشق فسانه‌ای است

دل در کف تو از تو ولیکن ز شرم تو

خاشاک کی بماند بر ساحل سلامت

کسی کاهل مناجات است او را کنج مسجد به

وحشی به فریب همه کس می‌روی از راه

باش تا از شب مه پوش قمر فرسایت

در او دم چو غنچه دمی از وفا

گلی تو از گریبان تا به دامن

دردسر آید شور و شر آید

خبرت هست که جان مست شد از جام بهار

هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم

در راه جست و جوی تو هر جانبی دوید

چند دعوی و دم و باد و بروت

چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون

جوانی فرا رفت کای پیرمرد

دلداده‌ی صورت تو ای دوست

ازانک راستی تو غلام آن کژی است

تو آدینه بوی او وقت خطبه

علیم علم لدنی کزو ورای نبی

چون حجاب من است هستی من

گر چه وحشی دل ازو بر کند می‌رنجد به جان

پرتو روی چو ماه تودر آن زلف سیاه

غم و شادمانی بسر می‌رود

گربه‌ی همسایه، دمش را گزید

هم تو جان را گاه مسکین و اسیر انداختی

دل تو کرد چرایی به برون ز آخر قالب

سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود

از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن

آدمی را زین هنر بیچاره گشت

همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی

گرش رحمت حق نه دریافتی

عجب گر ملک روم و چین نگیرد

غلطی جان غلطی جان همه خود را بمرنجان

آن را که دلیر نیست در راه

هنوزم با نهال قامتش باقیست پیوندی

و آن جام که به دام سر زلف تو درافتاد

حیف از بازو نیاید، دست بر سیمرغ بند

مدام بهر جگر خوارگان دردیکش

در این بود و باد صبا بروزید

به سیل تیره ابر نوبهاری

هله عاشقان صادق مروید جز موافق

اهل المزاح و اهل راح‌هالک

تنت در جامه چون در جام باده

بس جان و دل مرده کز بوی تو شد زنده

بر دران ای دل تو ایشان را مه‌ایست

قدر آن خاک ندارم که بر او می‌گذری

مکن روی بر مردم ای زن ترش

صدسال اگر بسوزم از عشق

بگو به تست پیامی اگر چه حاضر جانی

شرابیست شرابیست خدا را پنهانی

نبود غریب اگر به ترحم نظر کنی

با وصل بگو که: عاشقان را

گفته‌ای تدبیر کارت می‌کنم وحشی منال

چه بود گرم بپرسش قدمی نهی ولیکن

پسر صبحدم سوی بستان شتافت

امیدوار وصلم از خود مبر امیدم

ای دم تو بی‌شکم ای غم تو دفع غم

بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار

کار از تو می‌رود مددی ای دلیل راه

از دست بشد چون دل در طره‌ی او زد چنگ

موم و هیزم چون فدای نار شد

هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده‌ام

کرم کن به جای من ای محترم

تن را به گرد کویت پای جواز بسته

بی دام اگرت شکار باید

دو شادیست عروسان باغ را امروز

وضع سرمستانه‌اش بازار سرمستان شکست

ز بود من اثری در جهان نبودی، گر

ساعتی کان ساعت ار طالع شود مهر از افق

جهان مشگ و عنبر نگیرد گر آن مه

ندانی که شوریده حالان مست

من سگ کویم و هر جای مرا ماوایی است

ای گشاده قلعه‌های جان به چشم آتشین

باطنت را لاله سازد ظاهرت را ارغوان

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

ای دوست، تو مرا همه دشنام می‌دهی

همچو اعمش کو کند داروی چشم

جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست

چو همچون زنان حله در تن کنم

دو کون در ره عشق تو ترک باید کرد

ای مرغ عرش آمده در دام آب و گل

پایان فراق بین که جهان آمد این جهان

اگر در وادی عشقت دل از ظلمت کشد لشگر

من جگر تفتیده بر خاک درت

وحشی از من مطلب صبر بسی در غم دوست

شنیدم کان صنم با ما چنان نیست

به دست کرم آب دریا ببرد

هر زمانش، زیر پا شکر فشاند

تو چرا بی‌بنه چون دریایی

زان غول ببر بگیر سغراقی

ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق

این زهد مزوری که ما راست

هر که با سلطان شود او همنشین

آب حیوان نتوان گفت که در عالم هست

حقایق شناسی، جهاندیده‌ای

وصف آن حسن درازست و من کوته بین

هر کجا کاری فروبندد تو باشی چشم بند

ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو

رد نشد تیر بلای تو به تدبیر از ما

ظالمان سر گشته چون چرخند تا سر گین جور

زبان خامه‌ی من سوخت زین غزل وحشی

ارباب عقل گر چه نظر نهی کرده‌اند

که بازار چندان که آگنده‌تر

آتش اندر بنه‌ی خویش زدی ای ظالم

آخر چرا تو خود را کردی چو پای تابه

دست بگشا دامن خود را بگیر

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی

نیک نومیدم ز امید بهی

از عطااش بحر و کان در زلزله

کسی نماند که بر درد من نبخشاید

که پیوسته در نعمت و ناز و نام

اگر به خار و خسی فتنه‌ای رسد در دشت

ماه فربه شود آن سان که نگنجد در چرخ

شه را تو شکاری شو کم گیر شکاری

بر سر خوان تو بر زهر بنان سائی به

طعامش لحم خنزیر است و چون آبش خوری شاید

وحشی صفت ز عیب کسان دیده بسته‌ام

ای خوشا آهوی چشمت که بهر گوشه که هست

تو خود را گمان برده‌ای پر خرد

هستی، وبال گردن من شد ز کودکی

ای گل چمن بیارا می‌خند آشکارا

خنک جانی که بر بامش همی چوبک زند امشب

ز آشفتگی حال من آگاه کی شود

در آن لحظه که بنماید جمال خود عجب نبود

تا نشد پر بر سر دریا چو طشت

رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد

رقیبان خبر یافتندش ز درد

از عطای او به ایمان شد عزیز

هیچ دل را بی‌صقال لطف او

موج دریاهای رحمت از دلش در جوش شد

ز تاب رفتن محمل مقیم هامون را

حال آشفته بر رخش فاش است

بادیست که با بوی تو یک بار نیامیخت

ساقیا چون پختگانرا ز آتش می سوختی

چنان سخت بازو شد و تیز چنگ

از عنایت مپرس کن معنی

چون حاجب باب را نشان‌هاست

دل مریم آبستن یک شیوه کند با من

زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن

بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین

این چنین شه را ز لشکر زحمتست

گر نمکدان پرشکر خواهی مترس

نه موری که مویی کزان کمترست

ز پا افتادی، از زخم و گزندی

ای جان تیزگوش تو بشنو هم از درون

چونک سلیمان برود دیو شهنشاه شود

داغ دیگر ستم‌اندیشی اعدا که نیند

چون عراقی را، درین ره، خام یافت

شدم آگاه زود از خوی آن بیداد جو وحشی

اکنون که در چمن گل سوری عروس گشت

بدیعی که شخص آفریند ز گل

گر به نزدیک تو سهل است مرا طاقت نیست

حمال آن امانت کان را فلکت نپذرفت

بنگر صنعت خوبش بشنو وحی قلوبش

بگیر طره مه چهره‌ای و قصه مخوان

معلوم کنی کز چه سبب خاطر محمود

سنگها و کافران سنگ‌دل

من ره نمی‌برم مگر آن جا که کوی دوست

نه از معرفت باشد و عقل و رای

هیچ کس را نماند آسایش

نکته می‌گویی در حلقه مستان خراب

باز در این جوی روان گشت آب

هر جوشنی که شبها من از دعا بسازم

وآنجا که بحر معنی موج بقا برآرد

می‌شنیدم من که این وحشی کسیست

بوسه‌ئی خواستمش گفت بپوش از زلفم

که سلطان از این روزه گویی چه خواست؟

چون آب و آتشند در و لعل در سخن

آن قراضه ازلی ریخته در خاک تن است

می زده را معالجه هم به می از چه می‌کند

مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد

به نور طلعت تو یافتم وجود تو را

زلت او به ز طاعت نزد حق

یا رب هلاک من مکن الا به دست دوست

دلش بر جوانمرد مسکین بخست

در عشق صبر باید تا وصل رو نماید

عنایتیست ز جانان چنین غریب کرامت

ای کشته مرا به جرم آنک

کو آتش در دل که من چون دست در جیب آورم

ناگه ار رخ گر براندازد نقاب

در خم فتراک وحشی را نمیبندی چو صید

در چنین وقت که از دست برون شد کارم

تو کز خواب نوشین به بانگ رحیل

منم از عشق روی تو مقیم خاک کوی تو

ز عقل خود سفر کردم سوی دل

هلا بس کن هلا بس کن که این عشقی که بگزیدی

ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز

از پی عشق پری رخساره‌ای

در ببست و دشمن اندر خانه بود

ما همانیم که بودیم و محبت باقیست

بکن پنبه‌ی غفلت از گوش هوش

برو گذشت حکیمی و گفت، کای فرزند

چونک هر جزوی به غیر اصل خود پیوند نیست

ساغر می قهقهه آغاز کرد

زان نگه قطع نظر به کز پی تقریب آن

ز بهر کشتنم صد حیله کردی

به من یار است دشمن‌تر ز اغیار

چون بمیرم بدر میکده تابوت مرا

گوا کرد بر خود خدای و رسول

نکنی باور ار تو را گویم

گر آفتاب ازل گرمیی نبخشیدی

چشم خلایق از او بسته شد از چشم بند

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب

بمیرد دل چو دلداری نبیند

مرد گفت ای زن پیشمان می‌شوم

ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری

چو دستی نشاید گزیدن، ببوس

در جامه تنی چو ریسمانی

نی هزاران بار اندر کوره‌های امتحان

توبه بشکن که در چنین مجلس

زمین بوس در آن را گر نیم لایق اجازت ده

ما چو شکر گداخته، ز آب غم و عجبتر آنک:

لطف با اغیار و کین با ما تفاوت از کجاست

باد صبا که شد به هوای تو سوی باغ

تو هم قیمت عمر نشناختی

متاعی که من رایگان دادم از کف

فهرست یاد کینی با لطف ساتکینی

آب حیوان که نهفته‌ست و در آن تاریکیست

زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر

عشق تو مهمان و ما را هیچ نه

گشت آواز لطیف جان‌فزاش

هر چند نمی‌سوزد بر من دل سنگینت

ز حوضش مدار ای برادر نگاه

پذیره گر شوی، خدمت گذاریم

تو مرا چو شاد بینی سر و سینه پر ز کینی

آن خانه لطیفست نشان‌هاش بگفتید

چشم کرشمه ساز تو را از نگاه گرم

یک بار ندیدیم رخش وز غم عشقش

ای رقم فریب عقل از تو بسوخت هستیم

از دو عالم دست کوته کن چو سرو آزاده‌وار

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد

اسیر کردن و کشتن، تفرج و بازی است

گلی نمود که گل‌ها ز رشک او می‌ریخت

بر ما خورشید سایه اندازد

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

چگونه دوست ندارد ایاز را محمود؟

گر به معنی رفت شد غافل ز حرف

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی

خردمند مردم هنر پرورند

شمع رخساره‌ی تو می‌طلبم

ما همه یک گوهریم یک خرد و یک سریم

با چون تو مه آنک وقت دریافت

باز دل آن فارس مطلق عنان

آمدم بر درت از دوستیت

وحشی به کار غیر اگر شهره‌ای چه شد

سر وار ز لب چشمه برآید چو درآید

نیارست دشمن جفا گفتنم

کس نور صفا ندید در ما

برآ برآ هله ای مه که حیف بسیارست

عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد

رواست نرگس مست ار فکند سر در پیش

ز جام وصل تو ناخورده جرعه‌ای دل من

ما چرا چون مدعی پنهان کنیم

در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم

چو پاکیزه نفسان و صاحبدلان

در صحبت تو، پاک مرا تار و پود سوخت

از درد مپرس رنگ رخ بین

از پی غم یقین همه شادیست

خواهد به یاد رخش تو دادن شناوری

عجب‌تر آنکه جهان را ز تو برون انداخت

کسی داند که وحشی را چه برق افتاد در خرمن

حکایت لب شکر فشان ز من بشنو

چنین آدمی مرده به ننگ را

تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد

از آن میی که اگر بر کلوخ برریزی

در این آتش کبابم من خراب اندر خرابم من

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

گیرم که من نگویم لطف تو خود نگوید:

پیش او بر کای تو ما را اختیار

بس فتنه که در زمین به پا شد

شنید از درون عارف آواز پای

هر شب ز بار عشقت در گوشه‌های خلوت

گه دمد یک نفسی عیسی مریم سازد

بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه

تنی کز جا نجنبیدی ز آشوب قیامت هم

از جام طرب‌فزای ساقی

نه از سوز محبت بی نصیبم همچو پروانه

ملک دل را تا بکی بینم چنین ویران ولیک

مگر بازدانی نشیب از فراز

هرگز باشد که چون سوادت

چو من این وصل بدیدم همه آفاق دویدم

شادی و فرح بخشد دل را که دژم باشد

دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد

کرمی کن، گرم بخواهی کشت

او چو بیند خلق را سرمست خویش

همه سلامت نفس آرزو کند مردم

چو درویش بی برگ دیدم درخت

ز بند و بست، چون شد کیسه آگاه

بی دست و پا چو گوی به میدان حق بپوی

ز خر رست و روان شد پابرهنه

در گوش دلم تکرار بس راز همی‌گوید

گفتیم: صبر کن، از صبر برآید کارت

باز گشتم اسیر قلعه‌ی نای

هر کو رخ تو جوید از مه سخن نگوید

نه مردی است دشمن در اسباب جنگ

به جستن گل وصلش شده‌ست پای دلم

از جان من بپرس که با کفش آهنین

در فراق آفتاب جان ببین

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد

به چشم او رخ او بین، به دیده‌ی خفاش

بی‌خبر بودند از جان آن گروه

اگر این داغ جگرسوز که بر جان منست

فراموش کردی مگر مرگ خویش

به خیال تو خانه‌ی دل را

چو جهان فسرده باشد چو نشاط مرده باشد

در آن زمان که در این دوغ می‌فتی چو مگس

دارد ای اختر تابنده به دور تو جهان

در همه عمر ار برآرم بی غم تو یک نفس

میلم همه جاییست که خواری همه آنجاست

میلت ار جز بتماشای گلستان نکشد

دو بیتم جگر کرد روزی کباب

گر گمره و آزمند بودی

ای سهیلی کفتاب از روی تو بیخود شده‌ست

صلاح الدین به صید آمد همه شیران بود صیدش

خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب

در سر سودای عشق خوبرویان شد دلم

گفت والله عالم السر الخفی

جفای پرده درانم تفاوتی نکند

سرایی کنم پای بستش رخام

در دو عالم ز کس ندارد خوف

با نیک و بد بساختیی همچو دیگران

بهتر آن باشد که محو این شویم

صد شکر که چون لاله به داغ کهن دل

یکباره ز من ملول گشتی

وحشی همین نه جان تو فرسوده شد ز غم

گر من از خوی بد خویش نگردم چه عجب

شبستان گورش در اندوده دید

گر تو شرح کتاب حسن کنی

به درون توست مصری که تویی شکرستانش

نه چرخ فلک جمله در آن ماه فروشد

شوکت پور پشنگ و تیغ عالمگیر او

فراقک لا یفارقنی زمانا

تا کدامش دست گیرد در خطر

مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی

نه چندان نشیند در این دیده خاک

گر بخندی، ور بگریی زار زار

چون آب تو جان نقش‌هایی

جان قبول خلق یابد خاطرش آن جا کشد

دیده‌ام بر پشت پا شد تا قیامت دوخته

گرنه گریخت جانم از پرتو جمالت

بر جایم و هر جایگه رسیده

می صافی بده که صوفی را

میسر نبودش کز او عالمی

ساقی عشق تو ما را به زبان شیرین

بستان باغی اگر گلی دادی

ایا ای دل برآور سر که چشم توست روشنتر

ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته‌ایم

دستم بگیر، کز غمت افتاده‌ام ز پای

چون به کشتی در نشست و دجله دید

همه دانند که من سبزه خط دارم دوست

گره وقت پختن بر ابرو زدی

ز تو منازل ملک است ممتلی از خوف

ای دلبر پریرین وی فتنه تو شیرین

من عمارت نپذیرم که خرابم کردی

چاره‌ی کار خود از لطف تو می‌جستم مدام

کجاست آتش شوقت که در دل آویزد؟

وحشی نروم به خواب راحت

تا چه کردم که بدین روز نشستم هیهات

همه تخم نامردمی کاشتی

ز ما هرگز نیاید کار ایشان

به خاک هم چه نمودی که گشت آبستن

ای جان جان ای جان جان مستان سلامت می‌کنند

در مجلس ما عطر میامیز که ما را

هم از در تو گشایدم کار

زن همی‌خواهد حویج خانگاه

ساکن نمی‌شود نفسی آب چشم من

بگفتا خموش، این چه لفظ خطاست

هم از آثار روی تست اگر گل راست بازاری

گرم شد آن یخ ز جنبش بس گداخت

به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد

عالمی از خویشتن داری به مستوری مثل

دل در پی وصل یار جان داد

زحمت خار بود راحت بلبل اما

هر کس که سری دارد جان در قدمش بازد

دگر روز شد گرد گیتی دوان

خونی روانه کرده‌ام از دیده وین عجب

گرگ هجران پی من کرد و مرا ننگ آورد

عالم به خمار اوست معجب

من نمی‌یابم مجال ای دوستان

چو چشم مست خونریزت ز مژگان ناوک اندازد

ور بخشم و جنگ عکس قهر اوست

در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت

بگفت ار پلنگم زبون است و مار

آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت

ای تن آخر بجنب بر خود و جهدی بکن

میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست

از دو بیمارت یکی تا جان برد در بند غم

تو منقش بسان دست عروس

ملک دل مرا که سواری بس است عشق

برون رود ز درونم روان باستقبال

چو بر عقل دانا شود عشق چیر

ز چهرم برد گرما، رونق و تاب

ماییم چو میخ سر نهاده

چنگا تو سری برکن در حلقه سر اندر کن

یا رب این بچه ترکان چه دلیرند به خون

دانست که در غمیم بی او

جان آتش یافت زو آتش کشی

به بوی زلف تو با باد عیش‌ها دارم

بباید نهان جنگ را ساختن

آگاه و آزموده توانی شد، آن زمان

روح درآید در همه گلشن

روید ای جمله صورت‌ها که صورت‌های نو آمد

ماهی تو درین لباس شبرنگ

افتادم بر در قبولت

طرز نگاه نازم و جنبیدن مژه

ایدل چو در بتکده در کعبه‌گشودند

رخ و اسبی بنهد روز و رخت را آن‌کس

در همه نوع چو تو جنس بیابند ولیک

تاریک شده‌ست چشم بی‌تو

دست در دامن همچون گل و ریحانش زنید

در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نیست

بگیر، ای یار، دست من، که در گردابی افتادم

حاضران گفتند ای صدر الوری

زنبور اگر میانش باشد بدین لطیفی

با سایه ، غم دراز می‌گفت

تو ز کار دگران هیچ نمی‌پردازی

کژی که هست جهان را چو تیر راست کن آن را

دو کاشانه‌ست در عالم یکی دولت یکی محنت

اگر از مادر دوران همه یوسف زاید

حیف نبود ما چنین تشنه جگر؟

سبو به دوش و صراحی به دست و محتسب از پی

کسی که بیتو نخواهد جان و هر چه دروست

کی نامور دست بر دست زد

مرا گفت جانان خوهی جان بده

بر دل و جان قلندر ریش و مرهم هر دو تو

نه اصل این بنا باشد کلوخی

گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد

رسید از غم به لب جانم، رخت بنما و جان بستان

تا گره با نی بود همراز نیست

گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند

بدان لشکر دشمن اندر فتاد

در روز وصلت از شب هجرم غم است و من

تا چند آفتاب به تف مطبخی کند

ای که تو بی‌غم نه‌ای می‌کن دفع غمش

رشگ بر شاه نشین دل من دارد خلد

چه باشد ار بگذاری که بگذرم ز درت؟

سود دریای محبت بس همین کز موجه‌اش

هر زمان سنبل هندوی تو درتاب شود

مرا کاندر کیایی خود دلی نیست

کرد سیه دل مرا به دود ملامت

چو بسی قحط کشیدم بنما دعوت عیدم

آمد شه معراجی شب رست ز محتاجی

گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا

مقیم مقعد صدقند درویشان بی‌مسکن

عذرت ای خرگوش از دانش تهی

من به دیدار تو مشتاقم و از غیر ملول

سیم بهره را سوی خود باز داشت

طبع شوریده‌ی من این همه شیرین کاری

کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست

ای خسته افتاده بنگر که که افکندت

نقد درست جان بنه ای دل به داد عشق

ای تو به گاو، تخت فریدون گذاشته!

حال بیماران خود هرگز نمی‌پرسد چرا

کدام یار که او بلبل سحر خوانرا

به دین اندر آییم و خواهش کنیم

مرا بود دشمن، فروزنده مهر

چو من این وصل بدیدم همه آفاق دویدم

شب رفت حریفان صبوحی به کجایید

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

ساحت آن دلگشای روضه‌ی آن جانفزای

باز بر موجود افسونی چو خواند

شوق را بر صبر قوت غالبست

باز از وطن خرد برون جست

پای در بستر راحت نکنم وز غم او

گویی میان مجلس آن شاه کی رسم

من همچو ایازم و تو محمود

مردم ز بیم مرگ به عمرند امیدوار

صید دلم به دام تو، توسن چرخ رام تو

می بی صفا، نی بی نوا ، وقتست اگر در بزم ما

از دست دیده نامه نیارم نوشت از آنک

زلف ترا مشک نخوانم از آنک

عجب از گمشدگان نیست، عجب

گفتمش ای غیب دان از تو چه دارم نهان

گل چه کند شانه را چونک ورا موی نیست

من شکسته بدحال زندگی یابم

تا چند چاشت ما همه از خوان غم بود؟

راند حق این آب را در جوی تو

وامقی بود که دیوانه عذرایی بود

چو گویم بوسه‌ای گویی که فردا

چندین هزار ترک تتاری نغوله را

گر اثر بودی از آن مه بر زمین

جان مخمور چون نگوید شکر

دو کشتی متساوی اساس را در بحر

مگذار که بی نصیب ماند

ز من عشقی بگو دیوانگان عشق را وحشی

دو چشم آهوی روباه باز صیادش

کرد آنچه ز چاره کردنی بود

به لشکر خرد و رای و عدل و علم گرای

هله بس که تا شهنشه بگشاید و بگوید

دل به پیش روی او چون بایزید اندر مزید

کلید گنج سعادت قبول اهل دل است

ور به کارم دمی نظر کردی

از برای فایده این کرده‌ای

با جمله برآمیزی و از ما بگریزی

همه خستگان را ببردند نیز

گر من از عشق تو دیوانه شوم باکی نیست

هیچ کس دارد ز باغ حسن او یک میوه‌ای

ای وای آن ماهی که او پیوسته بر خشکی فتد

شبی مشوش و ژولیده موی چون عاشق

مرا یاری است کز من یاد نارد

ای شعله‌ی افروخته این جان پر آتش

دلا گر عاشقی ترک خرد گیر

ای آمده و گذشته ناگاه

گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب

کان طعنه از این سوی وجود است

عشق را بی‌خویش بردی در حرم

اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو

ماتم بخت خویش می‌دارم

شکر می‌گوید خدا را فاخته

زهر نزدیک خردمندان اگر چه قاتلست

باستاد در پیش او شیر فش

از آن مردان شیرافگن طلب عشق

وگر چو حامله لرزان شوی به هر بویی

زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش

به خونم کرد چابک دست دیگر دست خود رنگین

از ملاقات رخت شاید که ماند بعد ازین

ریشه تفسیده‌ی گیاهی ز لب کوثر رست

گر چشم تو جان خواهد در حال بر افشانم

هجر تو بر من همی جهان بفروشد

به روز نبود حاجت چو پرده‌ی شب، زلف

گر حسن حسن او است کجا عافیت کجا

چو اسیری به گه حکم به اقرار و گواهی

در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر

سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟

قطره‌ی دانش که بخشیدی ز پیش

تا چه کرد آن که نقش روی تو بست

نیست با این همه آزرم ازو

وحی آمد کاین چه فکر باطل است

بر گرد شید گردی ای جان عشق ساده

پهلوی او نشین که امیر است و پهلوان

جلای چهره روز سفید گردد اگر

برد به بازی دل جمله جهان

همین منادی عشقست در درون خراب

گر زانکه نرنجیده‌ئی از ما بخطائی

شهنشاه محمود گیرنده شهر

بهر تاب تو، بس رخشندگیهاست

هر کی در عهد تو از جور زمانه گله کرد

در هر آن کنج دلی که غم تو معتکفست

داده‌ام باز نظر را به تذروی پرواز

گفتمش: در بگشا، گفت: برو، هرزه مگوی

چون ز مقناطیس قبه‌ی ریخته

با هر که مشورت کنم از جور آن صنم

آن سایه‌ی آفتاب گشته

من از عشق تو افتاده بدین حال

بر سنگ کرده نقشی و آن نقش بند او است

چو دو دست همچو بحرت به کرم گهرفشان شد

همچو مور از پایه‌ی تخت سلیمان گشته دور

اگر همچو من از تو بویی بیابد

عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه

گر چه خسرو کام جان از شکر شیرین گرفت

انوری پایت ز راهی بازکش

نور حسنی‌ست در آن روی، بدان ملتفتم

دامن پرخاک و خاشاک زمین

از بحر عسل‌هاش چه دید آن دل زنبور

شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان

خون ما ز ابرو و مژگان ریختی

حق چو سیما را معرف خوانده‌ست

یار من اوباش و قلاشست و رند

ببست آن در آفرین خانه را

خسروان فرهادوارت عاشقند

پس روی انبیا چون می‌کنی

دل به میان چو پیر دین حلقه تن به گرد او

غرض مشاهده حسن توست از خوبان

چو مرا نماند رنگی همه رنگ او گرفتم

وحشی مبر به تیغ ز جانان که اهل دل

چشم دارم که من خسته‌ی دلسوخته را

مرغان چمن خزیده در شاخ

از بهر چون تو دلبر در پای چون تو گوهر

پاره پاره کند آن طوطی مسکین خود را

دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست

بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد

در خزان ار دلی به دست آرم

او چه کرد آنجا که تو آموختی

صورت روی تو ای ماه دلارای چنانک

بس کانده سینه شد فزونش

دوست بی‌همت نگردد ملک کس

چون قلم بر دست آن نقاش چست

گه جانب دل باشد گه در غم گل باشد

سر به سر قصه‌ی احوالم اگر گوش کند

آن نعره‌ی شور هم‌چنان هست

دانم همی که دانی در فضل دست من

با ما به شکر خنده درآ زانکه یقینم

ناگاه شبی، ز بعد سالی

هر مست که بود، هشیار است

بگذار سر بد را پنهان مکن تو خود را

در چشم من آی تا تو هم بینی

زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار

خواهی که درون حرم عشق خرامی؟

این قدر تعظیم دینشان را خرید

تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس

ناگه به چنین شکوفه ریزی

لب چون غنچه را بلبل نوا کرد

چه سماع‌هاست در جان چه قرابه‌های ریزان

چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر

من که خود کم کرده‌ام دل در رهت دادم مده

ای دل شده، دم مزن ز عشقش

ای تازه گل نه گرم جهان دیده‌ای نه سرد

هر غریبی که مقیم در مه رویان شد

وصل تو بادا همه نزدیک ما

مرا گران بخریدند، تا بکار آیم

چه زهره دارد توبه که با تو توبه کند

اول این سوختگان را به قدح دریابید

شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد

در وقت مناجات خیال رخش افروخت

این مگر خویشست با آن طوطیک

زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان

هر کس به عزیمت تماشا

تو گریه می‌کنی و خنده میکند گلزار

می لعل رمضانی ز قدح‌های نهانی

در گوهر جان بنگر اندر صدف این تن

چه پرسی حرف صبر از من چه میدانی نمی‌دانم

تا شبیخونی کنی بر جان من

ای گل اگر به گفته‌ی وحشی عمل کنی

تا که در حضرت شه نام گدا می‌راند

نظارگیان روی خوبت

ای از برای گوی هوا نفس خویش را

چه عقل دارد آن گل که پیش باد ستیزد

روی کسی سرخ نشد بی‌مدد لعل لبت

ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب

چه غمم بودی؟ ار درین تیمار

دست همچون بیل اشارتهای اوست

ناوکش را جان درویشان هدف

دادم دو جهان به باد در عشقش

توقع درین دور درد دل است

شود اجزای تن ما خوش از آن باده باقی

بی هشت بهشت و هفت دوزخ

ز قرب یار ننهادم ز جای خود قدم بالا

تا آب حیات رفت از جوی

شکر خدا که خصم ترا بر جگر نشست

خورشید چو رسمست که هر روز برآید

زان مرا وصلت به دست هجر داد

گم گشت و نشان همی نیابم

صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو

در دل مردان شیرین جمله تلخی‌های عشق

سوی من لب چه می‌گزی که مگوی

تو خود انصاف بده، بلبل جان مشتاق

چون نه‌ای سباح و نه دریایی

مبادا ور بود غارت در اسلام

خویشان بهم آمدند دل تنگ

ندهد عاشق تو دل به کسی

عاشق آن نور کیست جز دل نورانیی

دی رفت و پریر نقد بستان

محتشم نزد خرد تنگ فضائیست جهان

دل چو آرام دل خود بازیافت

خوش اختریست اینکه بر آمد به طالعت

چنگ در زنجیر زلفش چون زدم دیوانه‌وار

اگر بخشود خواهی هرگز ای جان

نیست، میدانم ترا انبار و توش

یک جو ز بلاش گنج زرهاست

ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

از تو بو نایافته، نه راحتی دیده ز عمر

از شهانم هیبت و ترسی نبود

بسیار می‌گفتم که دل با کس نپیوندم ولی

در عشق تو صوفی‌ایم و ما را

ز نور چهره‌ی تو پرتوی مه و خورشید

تو اگر منکر شدی گویم نشان گویم نشان

آنک زین جرعه کشد جمله جهانش نکشد

باده در خلوت کشیدن‌های او را در قفاست

عزیزی بودم اول بر در او

وحشی این دیده که گردید همه اشک امید

عاشقان با تو اگر زانکه بزندان باشند

ز عشوت روز عمرم در شب افتاد

بی‌من ار زنده ای به جان و به طبع

چون فلک سرکش مباش ای نازنین کز ناز او

چو مه روی نباشید ز مه روی متابید

شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت

برد ز من هوای تو جان عزیز، ای دریغ

برگها چون شاخ را بکشافتند

هر کو سر پیوند تو دارد به حقیقت

از غم تو در دلم قرار نمانده‌ست

چو چشمه‌ی خضر اندر میان تاریکی

این شهسوار عشق قطاریق می‌رود

چو خورشید آدمی زربفت پوشد

قهر تو باغیار به از لطف تو با ماست

عمری اندر جست‌و جویت دست و پایی می‌زدیم

درستی در کدامین کوی دل ماند نمی‌دانم

ما بیک کاسه چنین مست و خراب افتادیم

هجران سیه‌گر توام کشت

تو بر وضوی قدم باش و دل مده به کسی

هزار صورت جنبان به خواب می‌بینی

در خانقه سینه غوغاست فقیران را

دست رنج تو همان به که شود صرف به کام

چو بلبل در فراق گل ازین اندیشه خاموشم

مرغ کاب شور باشد مسکنش

نمی‌رود که کمندش همی‌برد مشتاق

حاصلم در عشق تو بی‌حاصلیست

هیزم سوخته، شمع ره و منزل نشود

ای دل مپذیر بیش صورت

هفتاد بار توبه کند شب رسول حق

چندان نیافریده دل اندر جهان مرا

ای ز جان خوشتر، بیا، تا بر تو افشانم روان

همچو وحشی گه به تیغم می‌نوازد گه به تیر

دل صید عشق او شد وآگه نبود عقل

دایم چو قلم به تارکم پویان

پیک فرخنده‌ای چو من سوی خلق

از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین

ای مرکب خود کشته وی گرد جهان گشته

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

کجا نشان تو جویم؟ که در جهانت نیابم

چشم احمد بر ابوبکری زده

سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست

وامروز غم من چو جمالت به کمالست

به وصف حسن جانان چند بیتی

از خلق جهان کناره می‌گیرد

می‌شد که به لاله رنگ بخشد

برای آزمایش بار من بر کوه نه یک دم

اسباب طرب همه مهیاست

ره پر تیغ و تیر غمزه پیش است

ثابت قدم آن باشد کاندر قدمت افتد

بر سر کوی غمت چون دور چرخ

هست بلای دل من حسن تو

چو بگذری تو ز دیوار باغ و در چمن آیی

تا کار و بار عشق هوای تو دیده‌ام

پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده‌است بو

ای دشمن بدخواه، چه باشی به غمم شاد؟

پس سلیمان گفت ای هدهد رواست

تو را چنان که تویی من صفت ندانم کرد

گفتم او را که صبر کن که به صبر

هزار قطره‌ی خون در پیاله یکرنگند

جان بسوز و سرمه کن خاکسترش

طره خویش ای نگار خوش به کف من سپار

تو ای مرغ دل از پروانه خود کم نه و باید

تا بود گوی دلم در خم چوگان هوس

در حشر چو بینند بدانند که وحشیست

برند دوش بدوشش بخوابگاه ابد

غم عشق تو با دلم خو کرد

هم به تیغی ملک دار و هم به ملکی کامران

شیرگیرا گاو و گوساله به بانگ زر سپار

آن آهوی شیرافکن پیداست در آن چشمش

با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب

فرو شد روز عمر و بر نیامد

قرص مه را قرص نان پنداشته

چه سود آب فرات آن گه که جان تشنه بیرون شد

در تو که رسد که در ره تو

گفت، فکر کم و بسیار مکن

بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان

در بن دریا به تک آب تلخ

ساقیا طی کن بساط غم در آن بحر نشاط

بروم، ز چشم مستش نظری تمام گیرم

چه می بود اینکه ساقی داد وحشی

هر که نتواند سر اندر پای جانان باختن

گویی به هزار جان دهم بوسی

ای بسا رهنما که راهزن است

هر کی او عاشق جسم است ز جان محروم است

از جان هر سبحانیی هر دم یکی روحانیی

به حاجب در خلوت سرای خاص بگو

تا کند یار روی در رویت

ای برادر چون ببینی قصر او

در گلستانی کان گلبن خندان بنشست

دوش باز آمد خیالت پیش من

از فرط عجب و جهل، گمان میبرد که اوست

کشتی ز رشک ما را باری چو اشک ما را

ما طوطی غیبیم شکرخواره و عاشق

به این و آن چو رسد مژده‌های اهل زمین

حاش لله کزو کنیم گله!

فردا نمایمش که سوی جیب جان رود

بازار قتل ما که چو نیکو نظر کنی

ور عمر به کام من نشد کاری

راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان

پیش تو خندد چو گل پای درآید چو خار

رعد همی‌زند دهل زنده شدست جزو و کل

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ

خرم به غم تو چون نباشم؟

بود بی‌حد آن چمین نسبت بدو

زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد

در آینه گر جمال بنمایی

قبله چون روی تست عاشق را

همچو آبی اندر این گل مانده‌ای

این صورت خلق جمله نقش اند

کشتی عالم که داشت صد خطر اندر قفا

غلام آن نگارینم که از رخ مجلس افروزد

از آن پیچم به خود چون مار ، وحشی

تنگ شکر بریزد ازین بوم شوره ناک

شادی ز دل منست غمگین

باغ را آب فزوده لب جوی از سبزه

در عالم کم زنان چه بیشی

چون بوی عنایت تو باشد

هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب

منم دایم تو را خواهان، تو و خواهان خود دایم

می‌شدند این هر دو تا نزدیک چاه

به دیدار و گفتار جان پرورش

دلم با عشق دست اندر کمر زد

ماه در معرض روی تو برآید چه عجب

بحری که کمترین شبه را گوهری کند

گوید چه سبب باشد آن خرم و این ویران

نشد در جام بهر امتحانم باده‌ی وصلت

خورشید رخت ندید روزی

جناب و سده‌ی فرهنگ و بختت

گوئی که دانه‌ئی بقمر برفشانده‌اند

دی بنده به دل خرید وصل تو

از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست

ز اولین جرعه که بر خاک آمد آدم روح یافت

باشد ز بازی‌های خوش بی‌ذوق رود فرزین شود

چارده ساله بتی چابک شیرین دارم

تا به حدی است تنگی دهنت

گفت طوطی را چه خواهی ارمغان

دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست

گویی که سخن مگوی و دم درکش

خاک در دیده بسی جان فرساست

به پیش تو چو کفست و به وصف خود دریا

خیز ای عشق مجرد مهر را از سر بگیر

دل زارم چو برد آن شوخ و شد بیگانه دانستم

گفتم که: بده دادم، بیداد فزون کردی

شکاری نیستم کارایش فتراک را شایم

نگارا تکیه برحسن وجوانی

وصل هم نازموده‌ای که به لطف

نه دم و دودی، نه سود و مایه‌ای

روز شد های مستان بشنوید از گلستان

بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلایق را

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای

به تماشای تو آید همه کس

کرد وصف مکرهاشان ذوالجلال

گوشم همه روز از انتظارت

خاک پای ترا ز روی شرف

قفل از صندوق آهن میگشود

دهد آن حبوب علوی به زمین خوشی و حلوی

شاخ گل از بلبلان گویاترست

دلی دارم و دورم از دل نوازی

ببین در نان خلق این کژدمان را

منعش کنید از سفر و در میان منع

قامت سرو خرامان چو تصور کردم

جان همی خواهد و کرا نکند

همواره درون من به تو مایل

از زیر دامنت تو برون آر شمع را

تو آن خضری که از آب حیاتت

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم

آن دل شیفته‌ی ما بنگر

من ببینم دام را اندر هوا

ماجرای دل نمی‌گفتم به خلق

عشق زلف تو چو سلطان دلم شد گفتم

مشتاق وصلت ای جان دل در جهان نبندد

چه کیمیای زری تو چه رونق قمری تو

فراق دوست اگر اندک‌ست اندک نیست

ای صد هزار صید دل آزاد کرده‌ات

ور نه به جمال تو نظر کرد

فکر زلفت از سر وحشی سر مویی نرفت

کسی که روی بدیوار غم نیاوردی

نتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویش

برآرم نعره‌ی عشقت چو فرهاد

بازده خاک و بدان قیمت خود

نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی

خورد زنگار غمت آینه‌ی دل به فسوس

ای بسا هندو و ترک همزبان

نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس

رخ و دندان چو مه و پروینت

چگونه با تو دگر عشق من کمی گیرد

چون دین نشود مشوش و ایمان

امروز گریخت شرم از من

غراب شب که سحر شد کلاغ ابیض بال

وهم از دهان تنگت هرگز نشان نیاید

صبح و شام از پی دوانم روز تا شب منتظر

باغبان گر به گلستان نگذارد ما را

گرچه مهجورم تن اندر درد هجران کی دهم

معشوق روح بخش به اول قدم چو مرگ

زان هوس شد پای دل‌ها بسته‌ای

نطق عطاردانه‌ام مستی بی‌کرانه‌ام

دل داده‌ام به یاری شوخی کشی نگاری

گرچه می‌کاهد غم تو جان من

یا رسیلی بود اسرافیل را

سعدی در این کمند به دیوانگی فتاد

گویید ملک سنجر از قاف تا به قافست

طریق عشق جان بازی‌ست تا خود زین جوانمردان

تو نه آن بدر کمالی که دهی نور و نگیری

همه اندر غم اسباب و ایشان

می‌رسد مست جنون تیغ به کف گرم غضب

با عشق تو می‌بازم شطرنج وفا، لیکن

صبور گشتم و دل در بر آهنین کردم

کسی کز خاک کوی دوست ببرید

گل باغ وصالش را رها کردم به نادانی

بگفت، قدر کسی را نکاست سعی و عمل

آن خانه چگونه خانه ماند

پری من به فسون‌ها زبون شیشه نشد

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری

چو درد او بود درمان، تن من ناتوان خوشتر

چو آتش یافتی بیتاب خود را

رنجور عشق به نشود جز به بوی یار

هر غم که نه از میان دل خیزد

سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز

از خود به خود سفر کن در راه عاشقی

زد حلقه مشک فام و می‌گفت

سر من بر سر آن کو فکن از تن که فتد

بر مائده‌ی عیسی افزوده لبش حلوا

وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی

گر توانی بعنایت نظری کن که ضعیفان

از ظریفان به خاصه از چو تویی

دل را برای روشنی و زندگی، غمت

قضا که تیر حوادث به تو همی‌انداخت

تن تو همچو خاک آمد دم تو تخم پاک آمد

دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید

چه خوش باشد دل امیدواری

ز رنگ آمیزی باد خزانی

سرو خرامان چو قد معتدلت نیست

از تو هر روز غمی می‌طلبم از پی آنک

ز راه چشم به دل می‌رسد خدنگ مژه

در عشق علم جهل است ناموس علم سهل است

چون آتش نو کردی عقلم به گرو کردی

رهزنان در صدد غارت و خوبان غافل

ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، بیا

چوگان بنه که گوی تو اندر چه اوفتاد

فتنه دور قمر نزد خرد دانی چیست

حیرت زده مهر بر دهانش

دادن دل بدو صواب نبود

از نظر لم یزل دارد جانت تگل

همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه

بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار

ور بر آن عزمی که ریزی خون من

به سوزی ده کلامم را روایی

کس ندانم که دل بدو ندهد

با بلا و غم تو عرض کنم

چون ز پی مژده‌ی وصال روان شد

افزونی از مساکن بیرونی از معادن

در خواب کرده‌ای ز رهاوی مرا کنون

رسید و به اعتاب از من گذشت آن ترک نازک خود

وعده‌ای می‌ده، اگر چه کج بود

وحشی ببین که یار به عشرت سرا نشست

درج یاقوت گهر پوشت چو گردد در فشان

دایم از نیستی عشق توام

طایر میمون عشق جو که در آرد

برگ چون زرد شود بیخ ترش سبز کند

باری تو بهل کام خود و نور خرد گیر

ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند

حال من می‌پرس گه گاهی به لطف

یکی را ساخت شیرین کار و طناز

چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد

اگرچه پیش یاران گویم از شرم

بگفت، کارشناسان بما بسی خندند

ای گل تر راست گو بر چه دریدی قبا

هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در

خسرو بیضا علم صاحب لوای کامکار

شاید ار شور در جهان فگنیم

به هیچ حالی هرگز دو تا نشد پشتم

بیم آنست که دیوانه شوم چون بینم

از همه بیش و کمی در مهر و حسن

چو شغل عشق تو کاری چو موی باریک است

زیرا چراغ روشن در ظلمت شب آید

ای شاد و خندان ساعتی کان ابرها گرینده شد

همچو حافظ روز و شب بی خویشتن

تا باز گشادند سر زلف ز رخسار

به سنگت هست چون پولاد پنجه

عافیت می‌بایدت چشم از نکورویان بدوز

دریغ آمدم کاینچنین گوهری

پنهان، ز خوشه‌ای بربائید دانه‌ای

الله الله بندگان را جمع دار

آینه رنج ز فرعون دور

چو نرگس بس که امشب یار استغنار کند با من

خوش سخنی داشتم، با دل پردرد خویش

من و آزردگی از عشق و عشق چون تویی حاشا

خون دل خور چون صراحی و بب آتشی

در میان محنت بسیار گشتم ناپدید

نور امانت ز تو چنان بدرخشد

همیان زر نهاده و معیوب می‌خرد

گر نه که روز روشنی پیشه گرفته رهزنی

نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو

کنون اگر نرسی، کی رسی به فریادم؟

نه ذوق آنکه افشاند غباری

علت آنست که وقتی سخنی می‌گوید

یکی نام بهمن دوم مهرنوش

عشق چون پا در میان دل نهاد

تو به می چه جوش دادی به عسل چه نوش دادی

در سر خود پیچ لیک هست شما را دو سر

چنان بی‌اعتبارم پیش او کز بهر خونریزم

یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون

نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت

گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی

چنان که بود گمان رهی به بدعهدی

سیه، ای بی‌خبر، سپید نشد

عکس این آتش بزد بر آینه گردون و شد

پیاپی فتنه انگیزی ز فتنه بازنگریزی

گفت‌وگوهاست در این راه که جان بگدازد

مرنج، اگر به سر زلف تو در آویزم

صباحی از صبوحی عشرت اندوز

تو که با جانب خصمت به ارادت نظرست

خواهد که کند مر انوریت را

پس این تویی و منی در میانه چندان است

هزار گونه زلیخا و یوسفند این جا

زین قبله بجو نوری تا شمع لحد باشد

باده‌ای کامروز دارد سرخوشم از بوی خود

دل چو خواهم باختن در پای او

وحشی ز غمش جان تو فرسود عجب نیست

می‌ساختم چو بربط و می‌سوختم چو عود

در جهان یک آشنا نگذاشت چرخ

گرم به تیغ برانی ز پیش تو نروم

ز شه ار خبر نداری که همی‌کند شکارت

جان رفت که بی‌تو کار سازد

بازکش یک دم عنان ای ترک شهرآشوب من

بهر چه می‌نگرم صورت تو می‌بینم

خرد هر چند پوید گاه و بیگاه

هرگزم در سر نبود اندیشه سودا ولیک

گفتمت جان به بوسه‌ای بستان

من شوریده سر کوی تو را ترک کنم

همچون گدای هر در بر هر دری مزن سر

آن فتنه نگر که بار دیگر

پر برآتش زدن مرغ دل ما ز وفا

من به غم تو قانعم، شاد به درد تو، از آنک

شرر در جان وحشی زد غم آن یار سیمین تن

غم نبودی ز غم اگر ما را

مباش ایمن بر حسن و کامرانی خویش

کفی از خاک پای او به دست پادشا ندهم

ای یوسف جان که در نخاسی

روم برآورد دست زنگی شب را شکست

از این مرض به حقیقت شفا نخواهم یافت

برده‌ای، هوش دلم، اکنون مرا

بنای حسن را سست است بنیاد

گر منش دوست ندارم همه کس دارد دوست

دست ازین توبه و صلاح بدار

منم درویش همچون تو توانگر

از حرص آن گدازش وز عشق آن نوازش

ای روح دست برکن و بنمای رنگ خوش

من خود ره آن شهسوار از رشک می‌بندم ولی

آدمی‌زاده چون خورد چیزی

با تو اخلاصم دگر شد بسکه دیدم نقض عهد

ملامتم مکن ای پارسا که از رخ خوب

مرا زلفت عمل فرمود در عشق

حجلت است، این شاخه‌ی بی‌بار تو

وز ابر که حامله‌ست از بحر

ببین ای جان من کز بانگ طاسی

بی معرفت مباش که در من یزید عشق

از دل من خون چکید بر جگرم نم نماند

شد از تحت‌الثرا تا اوج افلاک

کمان چفته ابرو کشیده تا بن گوش

که در هر گلستانش گاه و بی‌گاه

چو مهر، گر که نمیتافت زن بکوه وجود

مخزن قارون مخزن قارون اختر گردون ملک همایون

خودپرستی نامبارک حالتیست

در شاه راه جور کشی پر تحملی

در خم زلفش نهان خواهیم شد

به اندک صبر دیگر رفته بود این ناز بی‌موقع

گر زلف سیه روزی از چهره براندازد

چشم سیه سپید کارت

مرا نبرد ز جا هیچ دست زور، ولیک

سری است زان نهانتر صد نقش از آن مصور

وان دانه که افتاد در این هاون عشاق

نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد

چو از باد هوا دریا بجنبد بس عجب نبود

ز خاک او ز راه سیل شد چاک

از خون پیاده‌ای چه خیزد

یارب چه فتح باب بلایی است آن کزو

اینکه خواندیم شمع، نور نداشت

زین سر کوه چو سیلاب سوی دریا رو

آن کس که چنین باشد با روح قرین باشد

گفتمش محتشم دلشده را خوار مدار

در خلد هرچه نسیه تو را وعده داده‌اند

پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار

خط کله برشکن گلاله برافشان

چون کنم تدبیر کارت چون کنم

لحظه‌ای خوش بوده‌ایم و رفته‌ایم

ای رخ چون زر شده گنج گهر برزدی

کشتگان خواهید دیدن سربریده جوق جوق

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند

روز بخت من چو شب تاریک شد

به خلق و لطف خاطرها شود رام

دعوی درست نیست گر از دست نازنین

عشق را در سر مکن جور و جفا

ما تو را سیر ندیدیم دمی

عشقش بگفته با تو یا ما رویم یا تو

قراضه کیست پیش شمس تبریز

جمشید مصطفی سیر مرتضی لقب

به بوی وصل او عمرم به سر شد

این قرب و بعد چیست نه ما جمله عاشقیم

بلبل مست نگر باز که چون باد بهار

از درد تو دل نماند و بیمست

از تو به نظر زین پس قانع نشوم می‌دان

برون بسیت بجستم درون بدیدم و رستم

در تو چو جنگ باشد گویی دو لشکر است

پیش چشمم کمتر است از قطره‌ای

گر گناهی کرده‌ام از من مدان

نه گوهرهاش کانی لامکانی

در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال

به پیش صف چینیان ایستاد

تمثال کارخانه‌ی مانی نقش بند

در وادیی رسیدم کان جا نبرد بوی

تاب آن حسن که در هفت فلک گنجا نیست

چون شهسوار طبع جهاند سمند فکر

آورد چو در کار لب و غمزه و رخسار

بر وجود ما طلسمی بسته حرمان درت

تا جان بود از مهر رخش برنکنم دل

از خجلت رویش به دهان تیره فروشد

این تن آواره هیچ جای نمی‌رفت

آفتاب و ماه را خود کی بدی زهره شعاع

زهراب ز دست وی گر فرق کنم از می

لب چو آب حیات تو هست قوت جان

یاد ناورد ز من هیچ و نپرسید مرا

به دشواری چنین گنجی توان یافت

چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می‌زنند

زینهمه ناقدان نکته‌شناس

خود عاشق صاحب نظر از عمر چه بیند

که عقل جنس فرشته‌ست سوی او پوید

آخر چه وفا کند بنایی

گنه‌کاران سمندر سان به آتش در روند آسان

آتش سوداش ناگه شعله زد

دست کردن در کمر با عشق کاری سهل نیست

گوشه‌های باغ از آب چشم ابر

باری از آن پای شوم پایمال

آن دکان عجب شد بی مشتری

از برج به برج رو چو خورشید

بازی مبین بازی مبین این جا تو جانبازی گزین

بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد

ور خود نظری کنی به ساقی

گلی کش ناله‌ی دلها خوش آید

یا رب که تو در بهشت باشی

غارت جان می‌کند چشم خوشت

تو نیز آماده‌ی نشو و نما باش

این غزل را بین که خون آلود از خون دل است

دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر

تا بکی ای گلشن خوبی بود

هست دشوار دیدن تو چنان

اگر به چشم تو دعوی نکرد از سر مستی

مگرم نامزد زندگی از سر برود

عقل را چشم خوشش در نرد عشق

چو بزم من، بساط روشنی نیست

محتاج روی مایی گر پشت عالمی

تو بخند خنده اولی که روان شوی به مولی

آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید

روز ار آید به شب بی رخ تو چه عجب؟

ترا جا در مغاک ، او را در افلاک

مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی

هنگام قیام خاک‌پایت را

ز خودبگذری، بی خودی دولتی‌ست

در آینه مبارک آن صاف صاف بی‌شک

خواب چون دید خصم بی‌زنهار

ز نایابی در وصل تو قیمت یاب‌تر گردد

بدین صفت که منم، از شراب عشق خراب

به یاد سبزه خطی گشت سبزه کن وحشی

هر که جانی دارد و در دل ندارد ترک جانان

حسن او در نرد خوبی داو خواست

بر آفتاب کجا سایه افگند هرگز

فرعون عالمی را بفریبد و نداند

نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی

به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب

ز سدره برتر ایشان را مقامی

نه کوه سنگ اگر باشد ز پولاد

دلم ز دست به دربرد سروبالایی

بی‌شک از حسنش ندارد آگهی

در اینجا، نکته‌دانان بی شمارند

دو سه عوعو سگانه نزند ره سواران

گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد

غافل است از دیده‌ی خون ریز شورانگیز من

از صدهزار خرمن یک دانه است عالم

پای طلب که در رهش الماس گرد شوند

مغلی قند ز چنبر صفتش قلب شکن

بر سر بازار عشقش در طواف

در گلستان جهان، یک گل نیست

کلهش بنهی وآنگه فکنی باز به سیلی

سرمست کاری کی کند مست آن کند که می‌کند

گفتم هوای میکده غم می‌برد ز دل

از بوی خوشت زندگیی یافته بودیم

همین میل است اگر دانی ، همین میل

نه اختیار منست این معاملت لیکن

ورچه فریادخوان شوند از تو

تا در مقام خدمت پیش تو خاک بوسد

چون ز دام تو گریزم تو به تیرم دوزی

بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته

عجب نباشد اگر پا کشم ز مسند قربت

هر لابه، که بر در تو کردیم

گلشن شوقی هوس دارم که رضوان از بهشت

سیل خونابه روان شد چو روان شد محمل

وین همه هست هم امان دهمش

عشق چو صبح است دید روی چو خورشید دوست

همچو نایم ز لبت می‌چشم و می‌نالم

از یکی روح در این راه چو رو واپس کرد

بده ساقی شراب ارغوانی

آن رفت، دریغا! که مرا دین و دلی بود

تو کی دانی که لیلی چون نکویی است

ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار

از راه کرم، به رسم تازی

ور نیشکر مصری از قند زند لافی

همه مریمان کامل همه بکر و گشته حامل

ندارد رنگ آن عالم ولیک از تابه دیده

همه‌ی فتنه روید از خاک و ستیزه خیزد از گل

اگر چه سخت دشوار است کارم

بیخود شده بود از شعف وصل تو وحشی

هر خدنگی که غمزه‌اش بگشود

آخر این روزگار چندان ماند

ز همت عاشق رویت بمیرد تشنه در کویت

غلط تو هم نتوانی نگاه داشت مرا

به آب حسن و به تاب جمال جان پرور

ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان

دل را خوش است با جان گر زآن توست، یارا

مرا این عاشقی دلکش فتاده‌ست

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

چو ارجاسپ دانست کان پورشاه

خراج جان و دل خواهی تو را زیبد که سلطانی

گر گرد پست شستی قرص فلک شکستی

شکرشیرینی گفتن رها کن

رخش خواهش را عنان گردیده بیش از حد سبک

دیدم همه پیش و پس، جز دوست ندیدم کس

گرنه عاشق صبر می‌دارد به تنهایی ز دوست

پیش شمع رخ زیبای تو گر جان بدهم

آوازه‌ی جمالش دلها همی نوازد

اولین فرض است خویشاوند را

مثال لذت مستی میان چشم نشستی

به مرده‌ای نگری صد هزار زنده شود

سمند دولت اگر چند سرکشیده رود

بیا کز عشق روی تو شبی خون جگر خوردم

فلان جا ماند گلگون از تک و پو

مرو ای دوست که ما بی تو نخواهیم نشست

نیک غمناکم از زمانه ازآنک

ملکم اگر جهان بود ترک کنم برای تو

صبحدم بر راه دیری راهبم همراه شد

ایمان فرسی دین را مر نفس چو فرزین را

از کمر بستنش امروز یقین شد که حریف

هر چه می‌خواهی بکن، بر من رواست

مپرس از من که ویران از چه شد غمخانه‌ات وحشی

بیار باده‌ی گلگون که صبحدم ز خمار

به زاری گفتمش در صبر زن دست

بدرازی و گردی من و تو

جان شیرینت نشانی می‌دهد

از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند

ما از برون در شده مغرور صد فریب

به من، که گرد درت چون سگان همی گردم

به سودای یکی افسوس تاکی

غالب آنست که مرغی چو به دامی افتاد

دل به سوی دل برفتم بر درش

یا که همبوی مشک تاتاری

از طرب آن زمان جامه جان برکنی

آن حارس دل مشرف جان سخت غیورست

غرفه‌ام در گوهر و در بس که چشم خون فشان

چنینم زار نگذارد ، به تیماریم یاد آرد

ما به دامان تو نازیم که پاکست چو گل

پیش چین سر زلف تو نیرزد بجوی

هنرمندکش برگ نبود فراخ

آمدم بر در تو تا مگر از صحبت تو

آفتابی ظلم بر تو کی کند

تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود

طریق خدمت و آیین بندگی کردن

چو مرغ نیم بسمل در غم یار

خوشی چندان که در قربت فزون تر

چشم نابینا زمین و آسمان

باری به عمرها خبری یابمی ز تو

چون دلت نیست محرم توحید

مستی و خوشی و شادکامی

با بد و نیک بد و نیک مرا کاری نیست

ای از ازل بر آتشست ساکن سپند جان ما

نسیم زلفش ار ناگه به ترکستان گذر سازد

از قبل بچه‌ی آزر به تیغ

چند گویم هر نفس کاهم ز گردون درگذشت

خوانی که خواجه‌ی خرد از بهر جان نهاد

چرا زنی ره خلق، ای سیه دل، از پی هیچ

پنبه در گوشند جان و دل ز افسانه دو کون

مغز ما پرباد باد و مشک ما پرآب باد

حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است

بیا و آب رخ از تشنگان دریغ مدار

چو عاشق را مراد خویش باید

یک باره به ترک ما بگفتی

هر شب ز بر شام همی تا به سحرگه

روزها میرفت بر بازار و کوی

دیده جان شمس دین مفخر تبریز و جان

ویرانی دو کون در این ره عمارتست

از زخم و داغ تازه‌ام امشب هزار بار

دیدن رویت، که دیرینه تمنای دل است

وحشی دیوانه‌ام در راستگوییها مثل

چشم مستت کو طبیب درد بیدردمان ماست

برو برفگندند بر گستوان

ز گوهر ریزی ابر بهاری

بر تازیان چابک بندی تو زین زرین

مرا سوداست تا غم را ببینم

به هوش باش که هنگام باد استغنا

هست این همه نقش‌ها و اشکال

مراد از کیمیا تأثیر عشق است

گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان

با هجر تو گفتم که چه خیزد ز کسی کو

دل برفت و خانه بر غم شد فراخ

ز اندیشه دوست بو نبردی

آرام مده تو نای و دف را

به زمان حسن یوسف چه خلاص بوده دوران

و ان لم یبق فی‌الدن الحمیا

تویی که عزت ما می‌بری به کم محلی

چون لبش عکس در قدح فکند

شه خسروان گفت با موبدان

شربت وصل تو را وقت صلای عام است

رو به سر چون سیل تا بحر حیات

زین چار بسیط چون چلیپا

آن زمان کرزوی دیدن جانم باشد

به گیتی هرکجا درد دلی بود

هر آن شادی که بود اندر زمانه

زنهار که از دمدمه کوس رحیلت

از بس که کبریای جمالست در سرش

دیروز، در میانه‌ی بازی، ز کودکان

گنده پیر است جهان چادر نو پوشیده

همه جورها وفا شد همه تیرگی صفا شد

گوش مبارکت که ز من می‌شنید راز

خوشا شراب و خوشا ساقی و خوشا بزمی

وحشی چرا به ننگ نمیری که پیش او

چنان سفینه صبرم شکست وآب گرفت

در تاب و بند زلف دلاویز جان کشت

نقد روان جان را جو جو نثار کردم

هر کی بگرید به یقین دیده بود گنج دفین

عشق از او آبستن‌ست و این چهار از عشق او

ز آستین طبیبان هزار خون بچکد

دل قوی بودم به امید تو، لیک

سپاه بیشمارش کرد همراه

صید از کمند اگر بجهد بوالعجب بود

چند در انتظار خواهی ماند

مرغ مرده است دل که صید تو نیست

روز کن شب را به یک دم همچو صبح

ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان

دی به دشنام گذشت از من و امروز به خشم

به احتیاط گذر بر سواد دیده‌ی من

جای خود در بزم خوبان شمعسان چون گرم کرد

دلم ز عشق تو شد قطره‌ئی و آنهم خون

مبتلاام به عشق و کیست که او

تو در مشاهده با دیگران و من شده قانع

در ذره کجا قرار ماند

گیرم که سوز و آتش عشاق نیستت

گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب

در دل همه مهر او نویسیم

خموشی بر سخن گر در نبستی

روا بود همه خوبان آفرینش را

به آب چشمه‌ی حیوان حیاتی انوری را ده

نزد تو خریداران گر معدن سیم آرند

جانم فدات یا رب ای دل چه گوهری

ما بنده آن شب که به لشکرگه وصلش

من با حریف عشقت دیگر چگونه سازم

هان، ای دل خونخوار، سر محنت خود گیر

سد بند شوق پاره کند زور آرزو

جانم ز تاب مهر تو شمعیست در گداز

نیک می‌کوشد خدایش یار باد

وز معدن دل به اشک چون در

ای که آن رحمت نمودی از پی چندین فراق

کسی که عاشق روی پری من باشد

که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند

مرا گفتی: رسم روزیت فریاد

نخستین شرط عشق است آزمودن

ساقی بده آن کوزه خمخانه به درویش

کاین نامه که هست چون نگاری

من در طلب تو گم شده‌ستم

بی کار شدی ز کار عالم

سماع آمد سماع آمد سماع بی‌صداع آمد

دل منه ای خواجه بر اسباب دهر

چه جای توست دل تنگ من؟ ولی یوسف

وحشی از او علاج کن سوز درون خویش را

ور گذری باشدش بمنزل لیلی

کرا پایاب پیوند تو باشد

گر بجهد آتشی ز زند عنایت

طریق ناز گرفتم که نی برو امروز

چه عروسیست چه کابین که فلک چون تتقیست

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش

ای دل، چو تو را فتاد این کار

نیامد باز و او می‌رفت از پی

با آن که اسیران را کشتی و خطا کردی

دل ز بی‌صبری همی زد لاف عشق

بفروخت در زجاجه‌ی تاریک کاینات

به خدا از همگان فاشتری

جمع شد آفتاب و مه این دم

جوانی جان من پند غلام پیر خود بشنو

بی‌رخت دین من همه کفر است

ساده فریب کسی وصل نبخشی مبخش

گر چه صیقل می‌برد آثار زنگ از آینه

هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن

کسی که نسبت گوهر کند به خاک درت

گر تو چون پشه به هر باد پراکنده شوی

شمس تبریزی که فخر اولیاست

دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد

چون عکس جمال تو ندیدیم

تنش چون جان چو آن غم در پذیرد

بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت

زارم اندر کار او وز کار او هر ساعتی

خلیفه‌وار بدیدی امام قرآن را

میرکی گشته اسیر او گرو کرده کمر

زمین بشکافت و بیرون شد از آن رو خنجرش خواندم

فاش در کشتن من گرچه نمی‌گوئی هیچ

وی ناخن بحث تو ز شبهه

تشنه‌ی دیدار کز وی تا اجل یک گام بود

نسخه‌ئی از پی تعویذ دل سوختگان

جفت غمم و خوشست آری

از نیکوان عالم کس نیست همسر تو

به خدا به ذات پاکش که میی است کز حراکش

دل شده پاره پاره‌ها در نظر و نظاره‌ها

خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار

گرچه خوش است و دلکش کاشانه‌ای است جنت

به آهنگی که مطرب می‌کند ساز

ما خود افتادگان مسکینیم

در حجره‌ی دل خیال تو بنشست

بسی مجاهده کردیم در طریق نفاق

کان شکر آن لبست باد بقایش

تو عهدی کرده چون روح بودی

پیش چشمت هیچ می‌گردد که در دشت خیال

از کف ساقی همت ساغری خواهیم خورد

رو ، رو که وحشی آنچه کشید از تو سست عهد

از کعبه چه پرسی خبر اهل حقیقت

دودی که ز شوق در بر افتاد

اگر لب و دهن من به بوسه تر نکنی

اه چه محرومند و چه بی‌بهره‌اند

که موسی را درخت آن شب چو اختر

بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم

چنان تنگ آمدم از غم که در وی

در آن پیری که سد غم حاصلش بود

به وفای تو که گر خشت زنند از گل من

دامیست چین زلفش عقل اندرو معلق

عشق تا چنگ در دل من زد

تو به صورت چه قناعت کنی از صحبت او

گویی که چگونه‌ام خوشم من

گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست

عقل هر دم نامه‌ای دیگر نویسد نزد جان

گر پیش او گشتی خجل سهل است این خفت بکش

سکه روی مرا نقش نبینی زانروی

جان فدای یار کردن هست سهل

همه طفلان دبستان منند

مر ناقه شیر را چه نقصان

می‌نهلد می که خرد دم زند

به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج

مگر خاکم ز میخانه سرشتند

مزاجی با تعرض دیر خرسند

حاجت موری به علم غیب بداند

سینه‌ی کس نشناسم به جهان

زین من و او دور شو، گز ز آن مایی کین طریق

چون کلام تو شنید از بخت نفس ناطقه

در ظلمات ابتلا صبر کن و مکن ابا

اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان

شیر چون گربه درین ملک کند موش شکار

وحشی که به شترنج غم و نرد محبت

از زمرد ز دست خازن حسن

با مات در نگیرد ماییم و نیم جانی

ز شام تا به سحر، غیر از آن که سجده کنم

پای خود بر تارک خورشید نه

آن چاره همی‌کردم آن مات نمی‌آمد

از دام زلف و دانه خال تو در جهان

ناگشته دمی ز خویش فانی

اگر نه رحمتت کردی قلم تیز

چه روزها به شب آورد جان منتظرم

ندیدم از وصالش هیچ شادی

ای که گفتی: از سر و سامان بیندیش و منوش

بفشار که رخت ممنان را

او باز سپید پادشاهست

چه نقشه‌ها که برانگیختیم و سود نداشت

بر سنگ مزن تو سینه‌ی ما

عزت سگ هست در کوی تو وحشی خود چه کرد

ور چو منصور ز من بانگ انا الحق خیزد

شایدم گر جان و دل از دست رفت

بر رخم عشق تو نقشیست به خونابه نوشته

زان باد سبز گردیم زان باد زرد گردیم

از لطافت کوه‌ها را در هوا رقصان کنند

یاد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب

در بیخودی و مستی جایی رسی، که آنجا

ز گرمی توده‌ی گل شد چو دوزخ

ترسم تو به سحر غمزه یک روز

بنشست میان ما و برخاست

ز «ان کنتم تحبون» یابد او راه

تو نهادی قاعده عاشق کشی

در قدس دلت چو خوک دیدی

گرنه مرگ من به کام دشمنان می‌خواستی

ماتم زده‌ام، چرا نگریم؟

وحشی از طرز سخن بگذر که اینجا عام نیست

آفتابست که از برج شرف می‌تابد

گر از زحمت ما نیایی ستوه

ز درد دوری او تا بکی کشم خواری؟

چشم منش چون بدید گفت که نور منی

که خلیل حق که دستش همه سال بت شکستی

مقام عیش میسر نمی‌شود بی‌رنج

هر که دل بر نیستی خود نهاد

خوش آن بیکس که صحرایی گزیند

هرگز نشان ز چشمه کوثر شنیده‌ای

دلی ببرد که یک لحظه باز می‌نفرستد

عاشقان را زبر خویش مران، تا بر تو

تو بدان خدای بنگر که صد اعتقاد بخشد

دل را ز غم بروب که خانه خیال او است

می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت

چون محو گشتم از خود همراه من عراقی

گر خروشان نیستی وحشی ز درد بی‌کسی

عالم آن گنده پیر بی آبست

دل بی‌رحم تو رحیم شود

سر زلفت پریشانی بسی کرد، از به چنک آید

با روی تو کیست قرص خورشید

درآ ساقی دگرباره بکن عشاق را چاره

خون شد دلم به یاد تو هر گه که در چمن

بر آستان درت صدهزار دل دیدم

چو چندی با خیالش عشق بازد

حال فلک را مجوی سیر ملک را مگوی

عمرها در رنج چون امروز و دی

ما را به می بشوی، چنان کز صفای ما

عاشقان سازیده‌اند از چشم بد

هر جان که اللهی شود در لامکان پیدا شود

خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است

زنهار! دل مرا نگه‌دار

می‌کند بی نوگلی خونابه‌ی دل در کنار

با بتان اتصال خواهم جست

منم گفت بستور پور زریر

نی‌نی، ز دست تنگی و بیچارگی چه شک؟

ما کشت تو بدیم درودی به داس عشق

دم همدم او نبود جان محرم او نبود

صف نشینان نیکخواه و پیشکاران باادب

بمردم ز انتظار روز وصلت

که مرغی را چه ذوق از سرو شمشاد

مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل

خواب خرگوش داد یک چندم

کاشکی آن رخ نبودی در نقاب

ما خمره کی نهیم پر از سیم چون بخیل

چونک خاک شمس تبریزی شدی

گرچه حسن لن‌ترانی بست راه آرزو

حلقه بر در می‌زدم، گفتی: درآی

به رهگذارش اگر خاک ره شود سر من

صفدر خیل کواکب گر چه ترکی پردلست

دلداران بیش از این ندارند

گفته‌ای: مشکل برآید کام ازین طالع ترا

شد ذره آفتابی از خوردن شرابی

هر گه ز تو بگریزم با عشق تو بستیزم

ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز

بیخشای از کرم بر خاکساری

به کوه و دشت میراندند ابرش

ای مدعی که می‌گذری بر کنار آب

لعلش به ستیزه در نموده

شهریان را به غریبان نظری باشد و من

چو جان جان شده‌ای ننگ جان و تن چه کشی

من نیم سلطان ولیکن خاک پای او شدم

خیل سلطان خیالت کز قیاس آمد برون

چنان گرفت جهان نور آفتاب رخت

دانی که گل ز باغ چرا زود می‌رود

ایکه از هجر تو در دریای خون افتاده‌ام

بودیم بر کنار ز تیمار روزگار

جایی که دام و دانه شود خال و زلف او

وگر ز کوره بترسی یقین خیال پرستی

چشم یعقوبی از این بو باز شد

عزیز مصر به رغم برادران غیور

ز آرزوی جمال تو، نیست مرا ز خود خبر

«سلونی » گفتن از ذاتیست در خور

برفت رونق بازار آفتاب و قمر

چرا اگر به همه عمر ناله‌ای شنوی

گرچه نداریم هیچ دل به سر کوی او

صورت او چون عصا و باطن او اژدها

برو در باغ پرس از باغبانان

بلا و عافیت آیند اگر به معرض عرض

جرعه با خاک در حدیث آمد

میرمد وحشی آن غزال از من

باده گساران مست شراب جمع رفیقان مست و خراب

نشسته بد او پیش فرخنده شاه

چون در شدم، آن قامت رعنا به قیامی

تو جام عشق چه دانی چه شیشه دل باشی

گر عشق نی مستستی یا باده پرستستی

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

بسا جان عزیز مستمندان

بلی هر جا که باشد صاحب هوش

خواستم گفت خاک پای توام

از در خود عاشق خود را مران

ز رویش گر خطاب آید که: هستش میل من یا نه؟

ای ساقی شادکام خوش حال

همچو ابراهیم گاهم جانب آتش برد

هنوزت نامرتب بود بر تن جامه خوبی

پیوسته چو جام در دل آتش

میر مجلس راچه بگشاید ز من جز دردسر

در چنان وقت که طوفان بلا برخیزد

دل و دین می‌بری و عهد و قولت

یار نارنجی قبا را من بنیر نجات آه

صورت منصور دانک بود بهانه

ای بسا شب که ز نور مه او روز شود

گر چه صد رود است در چشمم مدام

اگر با آتش عشقت وزد بادی برو شاید

یکی میخانه باشد عشق دلکش

چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز

ابا پیردستان که بودش پدر

چو آفتاب ترا از کنار بام بدید

از گردشی کنار زمین چون ارم کنی

دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی

آن شکر لب به دیاری که گذر خواهد کرد

در بیابان غمم، وقت این دم است

نگر چگونه بود حال من که در شب و روز

آنکس که دلی دارد جان در رهت افشاند

بوی تو باد ار شبی برد به طوافی

باش، تا رنگ و بوی برخیزد

به وصال می‌بنالم که چه بی‌وفا قرینی

بوالحسن گفت حسن را که از این خانه برو

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز

ساقی، بیار درد و از این درد یک زمان

که ای باعث به سرگردانی من

تا گل روی تو در باغ لطافت بشکفت

از آسمان تا به زمین منت است اگر

با نقد خریدارش آینده خه از رفته

خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمن

آن کس که همی‌جستم دی من به چراغ او را

زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد

چو کار از دست رفت، این گریه‌ی ما

جان کندن عبث را بر خود کنیم شیرین

هر که را دست دهد حاصل اوقات عزیز

از این سنگین دلی با انوری بس

به بزم چمن غنچه هشیار ماند

یک دم ای خوش عذار حال مرا گوش دار

جمعیت جان‌های خرم

قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد

و انی لم اصرح باتحاد

کشد چون ژاله در جیب صدف سر

جمال کعبه چنان می‌دواندم به نشاط

دل همی گویدم به باقی عمر

خانه‌ی عمر مرا عشق ز بنیاد بکند

گفتم که مکن نهان از این مس

فکر محدود بد و جامع و فارق بی‌حد

سایه از لطف تن پاکش نمی‌افتد به خاک

روحی بدین لطیفی در چاه تن فگنده

تو بی‌گناه کشی کن که ایستاده به عذر

مغان بساغر می آب ارغوان ریزند

تا ترا جان جهان خواند انوری

خویش بیگانه گردد از پی سود

اندر حیات باقی یابی تو زندگان را

هر ممنی که ز آتش او باخبر بود

طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش

از وصل بریده بود امیدم

بر آنم تا نهال نوبر خویش

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد

عقل را گفتم که پنهان شو برو

من دور ازین طرف نتوانم شدن به قصد

برخیز که ما و تو چو جانیم

مرغ دل هر عاشق کز بیضه برون آید

خون مرا گرچه داد عاشقی تو به باد

چه کرده‌ام که مرا مبتلای غم کردی؟

ز هر کس بیشتر مهر تو دارم وین دلیلم بس

بت پرستانرا رخ زیبای تو

پی بر، پی او، چنانک دانم

خراباتی خراب اندر خراب است

اگر چه خود سرمستی دهان چرا بربستی

دیوانه کنم خود را تا هرزه نیندیشم

خورده‌ام تیر فلک باده بده تا سرمست

فتنه‌هایی که زلفش انگیزد

طایر اقبال من شهپر دولت دماند

گر من از پای اندرآیم گو درآی

آمدم بر در تو بی‌خودوار

نزد خداپرستان دانی که: چیست طاعت؟

بکن ای دوست چراغی که به از اختر و چرخی

آن باد وبا گشت شما را فسرانید

کمان سخت کش است ابرویت ولی کششی

تو پیدایی ولیکن جمله پنهان

اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری

موج افکن قلزم حقیقی

با روی چون نگار نگارم هزار شب

یک شبم پنهان پنهان آرزوست

گر شراب لعل دیدی این خمار

سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

بلیت ان صبحی بالبلایا

جان من معذور فرما، من نبودم با خبر

فراغت زان طرف چندان که خواهی

این آب ز فرق برگذشته است

عقلم به عشق او، چون رخصت بداد، گفتم

به هیچ نقش نگنجی ولیک تقدیرا

به دست هر جان زنبیل زفت می‌آید

بگذر از نام و ننگ خود حافظ

به تیر غمزه مرا می‌زنی و می‌ترسم

وحشی چو تغافل زده از ما گذرد یار

پیش لب ضحاک تو بس فتنه وآشوب

تا مصاف وفا شکسته شدست

چو جزویات شد بر وی مرتب

ای طره او چه پای بندی

ذوق تو زاهدی برد جام تو عارفی کشد

بتا چون غمزه‌ات ناوک فشاند

گر آید در نظر کس را بجز رخسار او رویی

صبر خواهم کرد وحشی در غم نادیدنش

چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم

چشمش از بیشه‌ها جفا داند

چرخ را شرم آمدی کوکب نمایی با رخت

همه بیخودی پسندم همه تن چو گل بخندم

از تو اگر سنگ رسد گوهرست

شد در ره او جسمم با آن که ز خوبان بود

دل و دین به باد دادم به امید آنکه یابم

گفتم زمین ندارد اعراض مختلف

کس در جهان نبود مگر یار من ولیک

روز عمرم گذشت و وعده‌ی وصل

خال او حال مرا برهم زد و خونم بریخت

عجبا دو رکعت است این عجبا که هشتمین است

جهان طورست و من موسی که من بی‌هوش و او رقصان

در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص

لشکر عشق باز بیرون تاخت

جرعه‌ی پیر خرابات بر آن رند حرام

اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش

بوسی ندهد مگر به جانی

می و مطرب چو در میان آمد

این چار طبیعت ار بسوزد

از سبب هجر اوست شب که سیه پوش گشت

که خبر داشت که یک شهر در اندیشه‌ی تو

مگر که مرغ طرب درفتد به دام مرا

یک زخم دور باش چو کوته نظر نخورد

بستان اگر چه جای نشاطست و خرمی

یعنی ز من خراب رنجور

بجز ما نخواهد خریدن کسی

گاهی چو بوی گل مدد مغزها شوی

هر چند که کوه برقرارست

بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گیر

بسی گفتم که: مشنو گفت دشمن

منت خدای را که بدل شد همه به شکر

ای متقی گر اهل دلی دیده‌ها بدوز

در هجر ز درد بی‌قرارم

بار چو تو دلبری کشیدن

قهر صد دندان ز لطفش پیر بی‌دندان شده

ساقیا این معجبان آب و گل را مست کن

گرچه بنیاد حضورم نیست زان مه بی‌قصور

ترک رخت، که هندوک اوست آفتاب

آه این چه غرور است که سد کشته گر افتد

بجز وصف دهان نیست هستش

یعلم‌الله که گرد موکب عشق

جانا، ستمی که می‌کنی تو

بدهیم جان شیرین به شراب خسروانی

آن کو ز خاک ابدان کند مر دود را کیوان کند

گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن

در چنین جان کندنی کافتاده‌ام

به حال وحشی خود چشم رحمتی بگشای

به حال سعدی بیچاره قهقهه چه زنی

کارم چو نگار نیست با او

همه درجای و سیر و لون و اشکال

ایا بت ناموسی لب مرا گر بوسی

چو اهل دل ز دلم قصه تو بشنیدند

چو مجنونی ببینی در بیابانها بپرس ای مه

چه خوش بود خرابی! افتاده در خرابات

رفتی و از فراق تو از پا درآمدم

سر که هست از برای پای انداز

گرچه در عین کمالست از نکویی گوییا

آنرا که هست از عشق او رخ در سلامت بعد ازین

شبانگهانی عقرب چو کزدمک می‌رفت

وصف طلاق زن همسایه کرد

شاها اگر به عرش رسانم سریر فضل

بر مراد دلم نمی‌گردد

شب غم کشت ما را یاد باد آن روز خوش وحشی

مردم زیر زمین رفتن او پندارند

یا من از عشق زارتر بودم

رفت آن نگار خانگی در پرده‌ی بیگانگی

همچو گل ناف تو بر خنده بریده‌ست خدا

بهر خلیل خویشتن آتش دهد افروختن

نبندی زان میان طرفی کمروار

نی هیچ گبری او را دستی گرفت روزی

وحشی از و بر خاطرم پیوسته بود این گرد غم

گر دست دهد شادی وصل تو زمانی

جز وفا سیرت دلم نگذاشت

حقیقت خود مقام ذات او دان

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا

ز گردش فارغست آن مه چه منزل پیش او چه ره

نازنینتر ز قدت در چمن ناز نرست

از آن خوشتر تماشایی تواند بود در عالم

گهی زیر سیمین ستامی شود

چو نتوان ساخت بی رویت بباید ساخت با خویت

در این ماتم‌سرا یعنی زمانه

حکایت ریزه‌ای زین عاشق دلخسته بر گوید

دو گونه رنج و عذابست جان مجنون را

ز دست غیر تو اندر دهان من حلوا

نقل هر جور که از خلق کریمت کردند

آمدم با دلی و صد زاری

به قعر چاه فنا اهل جاه از آن رفتند

دیوان کنون حکومت دیوان کجا کنند

قدر چو تویی زمین چه داند

تعین بود کز هستی جدا شد

امشب چو مه برآید داوود جان بیاید

از عکس ویست ای جان گر چرخ ضیا دارد

گر چه از کبر سخن با من درویش نگفت

مرا گر چه ز غم جان بر لب آمد

وحشی منم آن صید که از پا ننشستم

گویم قمری بود کس از من نپسندد

نیاید به سنگی در انگشت پایی

یک روز گرم به پرسش آیی

در پی تو می‌دود اقبال رو

دل یافت دیده‌ای که مقیم هوای توست

گرچه بود آن شمع شب تا روز در فانوس چشم

کنون چه چاره؟ که کار دلم ز چاره گذشت

زین طرف وحشی یکی سد گشته پیوند امید

بگو که پرده‌سرا ساز را بساز درآرد

بلعجبی می‌کند که راز نگهدار

چو کل از روی ظاهر هست بسیار

نه چشم گشته‌ای تو و ده گوش گشته جان

دیدم آن جا پیرمردی طرفه‌ای روحانیی

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد

چو بر بساط سخن اسب خود روان کردی

زان بکشتت قضا که بر سر تو

هرگز نشنیده‌ام که بادی

هجرم، ز دو سو، کشید کینه

صوفیان کز حلقه‌ی زلفت بجستند، این زمان

چه کنم جان و بدن را چه کنم قوت تن را

چه گفت آن بید سرجنبان که از مستی سبک سر شد

که گر برون نهم از آستان خواجه قدم

نگذاشت که با سگان کویش

به هر کس گفته بی‌تقریب وحشی عرض حال خود

ز ابروی شوخ تو پیوسته همین دارم چشم

وصل تو روزی نشد و روز شد

با دوست هر کجا که نشینی تفرجست

عقل پابرجای من چون دید شور بحر او

مرا هم راه و همراهست یارم

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم

اسب همت را چو در زین آوریم

ساده رو وحشی که می‌خواهد به عرض او رسید

مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن

این قاعده گر چنین بماند

ندیدی رخش را، ز ما هم مپرس

من نکردم جلدیی با عشق او کان آتشش

گر نه صد مرغ مخالف این جاست

بردرت منتظرند اهل هوس وای اگر

ز من هر دم برآید ناله و آه

وحشی اگر ز کسوت رندی دلت گرفت

پسته خندان بفندق مشکین

گاه آهو می‌رمید از سو به سو

جان و دل مرا، که به هم انس یافتند

هر کی او منکر شود خورشید را

دلا این تن عدو کهنه تست

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل

وعده ای می ده، اگر چه کج بود

عرض زر از جبلت مس سهل صنعتی‌ست

در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم

زان برد غم تو روزگارم

گر چه از رطل گران کار خرد گردد سبک

سرو رحمت چون خرامان شد به باغ

چو جوش دیدی می‌دان که آتش‌ست ز جان

هرکه آگاه از رموز عشق شد دیوانه گشت

درین دریا گلیمت شسته گردد

آنکه بیند همه عیبم نرسیدست آنجا

مده دل بدنیا که در باغ عمر

چون بر آیند از تگ دریای ژرف

کار دلم ز دست شد، می‌خور و می‌پرست شد

گر چشم ببندم از تو کفر است

صاف صفا نمی‌رود راه وفا نمی‌رود

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار

با عشق حقیقتی به هر حال

نه صلحت باعثی‌دارد نه خشمت موجبی ، یارب

غلامان را بگو تا عود سوزند

در آن منگر که نیل او سراب است

این پرده نشین چیست؟ که ما را غرض امروز

در جمع سست رایان رو زنگله سرایان