قسمت هفدهم

ز جای خود چو در جنبیدن آمد

یکی بیشه‌یی دید همچون بهشت

به شیرینی جمال از شاه بنهفت

نه گوینده خاکی کس آرد بدست

چون یافت دل این امیدواری

شاوروهن و آنگه خالفوا

ز بی کامی دلم تنها نشین است

روان چنان شهریار جهان

چو از تنگ شکر برداشتی بند

زریر اندر آمد چو سرو بلند

جهان را تا ابد شاه جهان باد

چو طوفان اندیشه را هم گرفت

گر بود نظر به دل فروزی

به روز جنگ چون بر پشت شبرنگ

ز بی‌رختی کشیدم بر درت رخت

بیفشارد چنگ سرافراز پیل

به تیزی در عقیق الماس می رانند

پدید آمد آن فره ایزدی

همه ره پای کوبان میشد آن ماه

دل کید هندو بر آمد ز جای

چو روشن کردمت کاین کوهکن کیست؟

ای جهودان بهر ناموس کسان

گیرد به بلا رک روانه

چو بشنید ازو این سخن پهلوان

و آن حرف کش جریده پرداز

ازان زخم آن پهلو آتشی

از چاشنی دم سحر خیز

چپ و راست می‌دید تا از سپاه

گر تو دل شاخ شاخ داری

اگر نبود مدد اشک نیازم

تو رود زنی و من زنم ران

چو با پهلوان کار بر ساختند

لابل عی صدرها بدر بلا کلف

همه جامه چاک و دو پایش به خاک

قیاسی باز گیر از راه بینش

بسر بردم اول بساط سخن

های و هوی و لشگر و خیل و سپه در کار نیست

گر برد مالت عدوی پر فنی

این گنج نهفته را درین درج

دلش گشت پرآتش از مهر زال

خان گلشن به نام خوانندش

ز زخم سنانهای الماس گون

چو خاریدند خاک از سنگ خارا

زمین خاک شد بوی طیبش توئی

لیک بر مدت اندرین مصراع

چو خواب آورد بر لشکر شبیخون

بر نوفلیان عنان گشادند

پرستنده با کودک ماه روی

بر کران این چمن نوخیز

چو ارجاسپ از خواب بیدار شد

هر کو نه چو باد بر تو لرزد

دگر باره خون در جگر جوش زد

گر به آن ارزم که در اصلم خریداری کنی

ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ

قدش چو کشیده زاد سروی

همی پشت زین خواهم و درع و خود

متاله روان راه اله

بینداخت آن زهر خورده به روی

منم در پای عشقت رفته از دست

دگر نامداری درآمد دلیر

خورشید لوای آسمان رخش

قضا را بود این آن کاروانی

کریمی که بر درگهش ز اهل حاجت

بیامد خروشان به خواهشگری

این گزین عترت حیدر امام المتقین

پر از آب رخ بارگی برنشست

گفت اتابک که: محرم او کیست؟

جز روان پاک او را شرق نه

جمع بی‌امر تو گر عازم کاری باشد

زخم نیش اما چو از هستی تست

امن را تا پاسبان عدل او بیدار کرد

نکردند یکروز جنگی گران

ز پرتو نظرش حسن رایت پرورشی

تنی بیست از نامداران خویش

وندر آنجا، چنان که دختر گفت

می‌کنم لا حول یعنی چاره نیست

من فتاده بی‌قدرت گران حرکت

که چون بر هم زنم چشم جهان بین

امل در گریه هر جانب گذارد در هزیمت پا

سوی پارس فرمود تا برکشید

که سوی محتشم چشم عطا کن

که چون آب باید به نیرو شود

فاقفرت دورهم حتی کان بها

شو غذی و قوت و اندیشه‌ها

ای دل پرشوق کز تعجیل حال کرده‌ای

گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا

بسی گرستم در سوگ آن بزرگ پدر

چنین گفت با مهتران زال زر

خصم دغا هرکجا کرد ز دستش فراز

جهاندار محمود کاندر نبرد

روز و شب اینم قرین روز چنان شب چنین

دست چه بود خود سرش را بر کند

پس از آن قابضان روح که هست

سزد گر جغد را نبود تمنا

دلم از حسن او لقا خواهد

چنانم که گویی ز البرز کوه

مصر دولت را عزیزی و به منت می‌کشند

ای نقش خیال شهره‌یاری

تو خون خوردی و دیگران نعمت

ای تو در بیگار خود را باخته

پی تفرد یک شاخ نخل شاهی را

عقل اینجا ساکت آمد یا مضل

تیغ خونریزی از نیام برون کن

نگر تا نتابی ز دین خدای

عدو چو پنجه‌ی قدرت به پنجه‌ی تو فکند

فلا عیش یا سادتی ما عداکم

که یکی هست و هیچ نیست جز او

او زنا کرد و جزا صد چوب بود

خبر رسیده به توران که یک جهان آراست

به عزم فتح با او کرد همراه

داند که آفتاب جگر گوشگانش را

بغرید رستم چو شیر ژیان

وان نرد غائبانه که با من فکند طرح

جانا فرود آ، از بام بالا

ستاده سطرلاب در دست پیر

چون ز وحدت جان برون آرد سری

مزاج را به سهام ار دهد قضا نرود

رو بجو یار خدایی را تو زود

نیست گر نغز دلبری که در آن

پذیره شدن را سپاه گران

ای نیر اوج نیک رائی

گمان که جزو یقینست شد یقین ز یقین

به گاه پوزش خاک و به گاه کوشش آب

گوش بی‌گوشی درین دم بر گشا

که در تازی به میدان عدالت

به بزم وصل مدتها درآیی

لیک غافل که جز چرندی نیست

چنان دان که رودابه را پور سام

در چه دوران رشک نزدیکان شدند امسال و پار

عقل بسته شد و هوا مختار

او رساند ز شوق روحانی

سایه‌ای و عاشقی بر آفتاب

من کوته قدم ز طول امل

عذر خواهم در درونت خلق تست

کلام الله مدیح توست و جبریل امین رافع

کس از ما نبینند جیحون بخواب

گر عاقلی ز یک جهتانش درین دیار

به دست ساقی تو خاک می‌شود زر سرخ

هرکسی از روی هوا چنگ زد

مال دنیا دام مرغان ضعیف

چه شمعی را به محض قدرت افروخت

مصلحت آنست که پنهانیش

ذات پاکش، که از علوم غنی است

به پیمان که کاووس را با سران

بر حسن ندبه‌اش حسن از چشم قطره‌ریز

نی خود اگر به محو و عدم غمزه‌ای کند

از خراباتیش طلب فرمود

پس عدم گردم عدم چون ارغنون

دهد گر عمر مستعجل امانم

نک قراضه‌ی چند ابریشم‌بها

گر خرابی همی کند چه عجب؟

فزونی مجوی ار شدی بی‌نیاز

زهی نیک رائی که معمار سعیت

اگر تا قیامت بگویم ز تو

ساحت قدسش مبرا از چه و چون و چرا

هست در چاه انعکاسات نظر

به مسند کامران بنشین ز دولت دادخود بستان

ز شیهه گاه جستن برسر خاک

چو ساقی مه نو ساغری نهد بر کف

ستاره شمر گفت و خسرو شنید

بزرگوارا دارم دلی و صد امید

وآتانی علامته بعشق

هوای دنیی دون را تو از بی‌همتی مپسند

من نمی‌کردم غزا از بهر آن

بندد به دست به اذل بخشنده تا ابد

کای بسوزیده برون آ تازه شو

چاکران او بدون حق فرو نارند سر

نگه کرد سام اندران ماه روی

آن که در دانستن قدر سخن همتاش نیست

عقل بسته شد و هوا مختار

چون تقرب کنی به طاعت دوست

تا که قلب و نقد نیک آید پدید

خطه خاطر همایونت

نام سما و لقب ارض نه

تا جهان است، مثل تو قمری

چنین رفت از آغاز یکسر سخن

به وصف روی تو گلها شکفت جانم را

ندا کرد مجنون قلاوز دارم

نادیده رخش به خواب یکشب

بر سر خرمن به وقت انتقاد

ای بسا تاجدار تخت نشین

چون که بر گردی تو سرگشته شوی

جامه‌ی گلخنی ز تن بدرید

مرا رفت باید به البرز کوه

تا به نشان قبول مات رساند

جامه از اطلسی بساز که هست

جنبش عشق قدیم از خود به خود دیده مقیم

همچو موسی بود آن مسعودبخت

ای دلبری که هر که تو را خواست، وصل تو

پی راحت فرود آمد ز شبرنگ

ور برآرند دگر باره دمی از سر شوق

میوه‌ای دادمت ز باغ ضمیر

کژ روی پیشه کنی جمله تو را یار شوند

جز در گدایی کس این نیابد

پرسی اگر در جهان کیست امام‌الامام؟

بانگ اسپان بشنوی اندر مصاف

چو آوازه‌ی روی آن سرو گل رخ

جان فشان ای آفتاب معنوی

چون عراقی همه جان سرمست

تا نه بس دیر از چنان تدبیر

چو آتش بر فروزی تو به مردم سوختن هر دم

بس کن و بس کن ز اسب فرود آ

ای خوش ار بینیم بی‌ما گوهر بحر بقات

زین چنین امداد دل پر فن شود

تا تو پیدا آمدی ما را دگر حکمی نماند

غالیه‌سای چمن دلفروز

ارواح قدس جمله نمودار معنیم

رهی پیشم آور که فرجام کار

چو در گلستان بگذری در بهاران

با همه تلخی همین شیرین ما

نطق دربند و گوش باش دمی

می‌کشند این راه را بیگاروار

گر بحر ژرف حسن تو موجی بر آورد

ور کشم باری بدانم تا کجا

خود تو از پیش چشم خود برخیز

تهی دست سلطان درویش پوش

ایا مظلوم سرگشته که هستی

کو سلاطین جهان گر شاه ایوان بوده‌اند

آن دل که به بوت زنده می بود

عنکبوت ار طبع عنقا داشتی

سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید

به بند بی‌کسی دایم گرفتار

زهی آراسته ذاتت به اسمای صفات حق

سواد فلک گشته گلشن بدو

تا که بر نطع مملکت ای شاه

گر توانی عوض سر سر دیگر دادن

یا در اول نهان شدی آخر

مرد دق باشد چو یخ هر لحظه کم

بگو سیف فرغانی و ختم کن

گشته دین را تا قیامت پشت و رو

سخن دل ز شاعری دور است

چو صبح سعادت برآمد پگاه

ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه

خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت

ریزه چینی است از سر خوانش

گر دم خلع و مبارا می‌رود

تا دل و دیده اتفاق کنند

چو رخ بنمود آن پیر فتاده

برده نامت مسیح در سر گور

کواکب تو بربستی افلاک را

در معجزه منکری که کردی

که دل اصل است و اشک تو وسیلت

در ره او بلا و محنت و حلم

مردن تن در ریاضت زندگیست

کمند رستمی اندر چه انداز

گر نکردی رحمت و افضالتان

هر دلی کو هوای دنیا خواست

پر گرفته نوند چار پرش

اشکم گور است و پهلوی لحد بر پشت خاک

از قال شود خیال پیدا

نقش رنگ چمن ز لطف بهار

هم از آن سرگین سگ داروی اوست

سوی سیف فرغانی آن مخلص خود

بدینسان حرف ها می‌کرد اظهار

چون نفخ صوری در صور شورنده حشر و حشر

بریزد در آشوب چون میغ او

من به زمانی که در ممالک گیتی

آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا

باخویش ز حق شوند و بی‌خویش

خود چه پرسم آنک او باشد بتون

آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی

باز عقلی کو رمد از عقل عقل

چو رسد سبزجامه‌ها به سوی باغ و نامه‌ها

ز هر یک زبان هر که آگه بود

ز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را

سلطان غزل‌هاست و همه بنده اینند

کوه است جان در معرفت تن برگ کاهی در صفت

تا به از جان نیست جان باشد عزیز

ای جان! به نفس مرده شو و از فنا مترس

به خود می‌گفت کاین حیرانیش چیست

همه عالم گرفته‌ست آفتابی

گرفتم همه آهن آری ز روم

هم خانه‌ی ما به دست نقاب

این بود نصیحت سنایی

یک قدم راه است گر توفیق باشد دستگیر

امتحانش گر کنی در راه دین

ز تن تا جان بسی راه است و در تن می‌نماند جان

نقش با نقاش چه سگالد دگر

به جان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل

به تیغ افسر و گاه خواهم گرفت

رحم چو جوی شیر بین شهوت جوی انگبین

تا روز رهد ز غصه روزی

تو بگو کب کوثری خوش و نوش و معطری

چون رهانیدت ز ده زندان کرم

جمله به جست و جوی تو معتکفان کوی تو

تو آن مرغ خوش الحانی در این باغ

شش جهت یاجوج بگرفت ای سکندر الغیاث

ورنه تلخ و تیز مالیدی درو

یک کنجدش نگنجد در سینه گنج توران

منزل به منزل آن سو می‌شد چو سیل در جو

در حق کس اره وار است نیست دو روی و دو سر

نام پنهان گشتن دیو از نفوس

دهر دربان اوست بر خدمش

پس دمی مردار و دیگر دم سگی

جز جگری نخورده‌ای بر سر خوانچه‌ی زر برآیدت

ماتمی در جان او افتد از آن

سعد ذابح بهر قربان تیغ مریخ آخته

کی شده از خارکشی پشت ریش

خاک‌ساری را چو آتش طالع چون ماربخت

در اگر چه خرد و اشکسته شود

چه شده است اگر مخالف سر حکم او ندارد

کره‌ی ناقه چه باشد خاطرش

اگر بدانی سیمرغ را همی مانم

بی‌خور و بی‌خواب نزید نیم دم

بیخ جهان عزم توست بیخ فلک نفس کل

چو حورش برد از جا میل دانه

ای قبله‌ی انصار دین، سالار حق، سردار دین

همچنان در مرگ یکسان می‌رویم

هر هفت کرده پردگی رز به مجلس آر

نان چو معنی بود بود آن خار سبز

عمری به کران کنم که اهلی

ای فلک بر گفت او گوهر ببار

آتش قدرش بر شد قدری دود فشاند

ز ایوان عطارد زد برون پای

بارگاه عصمة الدین روز بار

زان بگرداند به هر سو آن لگام

آری به آب نایژه خو کرده‌اند از آنک

این زمین را از برای خاکیان

به مزور ز جواب آیم هم

و آنک او نگذاشت کشت و کار را

بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری

چنین القصه لطف آن وفا کیش

ای سینه که دردمندی از غم

بسته کرد آن هیبت او مر مرا

هر که از جلاجل و جرس آواز می‌شنود

تو به نام حق فریبی مر مرا

نه خاقانیم گر همی عزم تحویل

آسمان می‌گفت آن دم با زمین

شد وقت چون ترازو و شاه جهان بعید

نگاهی کن که رو آرم به سویت

ما که و اختیار چه، کاین شجره است آن ما

جذب آبست این عطش در جان ما

به ناخن رسد خون دل بحر و کان را

رشته یکتا شد غلط کم شو کنون

صوفیان رکوه پر آب زندگانی چون خضر

گر گریزد کس نیابد گرد شه

شاهان چه زن چه مرد در ایام مملکت

محمد تاجدار تخت کونین

چون اسب تو را سخره گرفتند یکی دان

گفت چندان آن یتیمک را زدی

غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم

هر دو گفتند ای خدا فرمان تراست

بهر چنین خشک‌سال مذهب خاقانی است

خردمند گفتا درست است و شاد

پیشکارانش خراج از هند و چین آورده‌اند

چراغ افروز ناز جان گدازان

بی‌طعمه و طمع به سر آور چو کرم بید

اگر خواهی عطای رایگانی

سوگند خور به کعبه و هم کعبه داند آنک

به خاک این قدر دادن رمز کاریست

پیر دبستان علوم، احمشاد

که ای نامداران و گردان من

آه کز فرقت امام جهان

تبسم را درون غنچه ره داد

طوطی هر آن سخن که بگوئی ز بر کند

به میان قدر و جبر ره راست بجوی

مشتی اطفال نو تعلم را

یقین او ز گرد ظن و شک پاک

من چو مخمور ز تب شیفته چشمم چه عجب

برفتش دل و هوش وز پشت زین

گل گونه‌ی رخ امل آن خون کنند و بس

کسی کش کام تلخ از جوش صفر است

حجره‌ی دل را کز کعبه‌ی وحدت اثر است

آن نقش خداوندی شمس الحق تبریزی

قدح قعده کن ساتکینی جنیبت

برای صورت باطن نمایی

روزه کردم نذر چون مریم که هم مریم صفاست

بفرمود تا بردر گنبدش

تا ببیند که به باغش نه سمن ماند و نه سرو

چو آن چابک عنان آمد فرا پیش

شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت

من بدین راه طلسم آگین همی‌کردم نگاه

چون آفتاب هر سو پیکان آتش افشان

فرو جستند و رخ بر خاک سودند

چون دیده‌ای که یوسف از اخوان چه رنج دید

سرانجام کارش بکشتند زار

خلقند شرم سار ز فریاد من که من

جهان او را دبستانی پر اطفال

چون بیابان سوخته رویش ز اشک شور گرم

قصه درازست و اشارت بس است

به غم تازه شمایید مرا یار کهن

کتاب عشق بر طاق بلند است

دور سلیمان و عدل، بیضه‌ی آفاق و ظلم

چون شمع ز غم فسرده می‌بود

مرا حق از پی مدح تو در وجود آورد

اگر سد آب حیوان خورده باشی

مرا آیینه‌ی وحدت نماید صورت عنقا

سخن بشناس و آنگه گو ازیرا

تیغ خونین کشد می کافر

چه فکر است این که گشتت رهزن هوش

زو دید آن نماز که قائم بود الف

مگر شاه ارجاسپ توران خدای

خوی تب گل گل بر جبهت گل گون خطر است

کنون با هر که بینم سازگار است

سر بر کن ای منوچهر از خاک تا پس از خود

خرمگس آن وسوسه‌ست و آن خیال

هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو

نگفتی راز تو با کس نگویم

وز شهاب ناوک انداز و سماک نیزه باز

آمد بمن آن شراب گلرنگ

تا بس نه دیر والی شام و شه یمن

فضایش چون دل آزادگان پاک

رقعه همچون قطب، وز شش چار و دو بر کعبتین

به دیدار و صورت چو مایی ولیکن

خستگان دیو ظلم از خاک درگاهش به لب

چرا تلخی ز شیرین بایدت برد

ای دست ملک بخ‌بخ اگر ساغر و شمشیر

ابرکین آن شاهزاده سوار

خم کوس است که ما نوذیحجه نمود

بگفت آن کس گزیر از زر ندارد

خاصه که بغداد خنگ خاص خلیفه است

امیدست ای دل غمگین که ناگاهان درآید او

پای در دامن قناعت کش

برای آن که در صنعت شوی فرد

سام نریمان چاکرش، رستم نقیب لشکرش

صد رحمت ایزدی بران مرد

خاتون کائنات مربع نشسته خوش

بدان هم نیز می‌ماند از آن رو

آری آری با نوای ارغنون اسقفان

وعده‌شان روز قضا خواب و خور و سیم و زر است

به بهار و شکوفه خوش سازد

شراری کز دل آن کوه زادی

لب‌های شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش

بینداخت آن زهر خورده بروی

جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب

به دشتی ناگهان افتاد راهش

یاران شدند آتش سخن، کاین چیست کار آب کن

باز توام باز توام چون شنوم طبل تو را

بل شش هزار سال زمان داشت رنگ عید

قیاسی از اساس کارشان کرد

شمع هدی زین دین، خواجه‌ی روی زمین

از آن زخم آن پهلو آتشی

چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان

ستردی در دم آن نقشی که بستی

تیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب

آنجایگه که ابر بود آهن

آنجا که احمد آمد و آئین هر دو عید

به یاقوتی برآید سنگ را نام

از آن صف پیشین یمانی و طائی

همی گفت کای شاه گردان بلخ

زهره بر چیده چو خورشیدنم هر جرعه

تودر آغاز یاری سخت یاری

تو دیده حضرتی که چو محمود صد هزار

ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا

چون مرا آفت ز گفتن می‌رسد

شمارد پنج نوبت سی به تضعیف

مه چو مشاطگان زده بر رخ سیب خالها

چو شه نامه‌ی شهریاران بخواند

به پایان آمد این هنگامه کاینک روز آخر شد

زهی عز براق آن جهانگیر

نبینی جز مرا نظمی محقق

نگه کن تا چه کرده‌ستی زنیکی

چون شرارش را علم بر ابر سنبل گون رسید

پس آنگه گفت تا شهزاده چین

جایم فرود خویش کنند و روا بود

باید لحدی به تنگی آراست

کرده به اعتقادی در برجهاش منزل

اشارت رفت از آن ماه پریزاد

چون به در مصطفی نایب حسان توئی

زاری آغاز کند او که همه خرد و بزرگ

ناصر اسلام سیف دین که ز حکمش

به خسرو ماند این بستان سرایش

نیست در خاک بشر تخم کرم

ترا گر بدست آورد زود بست

از در مشرق آتش افروزد

خورد بر کوه و کوبد سنگ بر سنگ

صد هزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک

بسا کسا که گنه کرد و هیچ عذر نداشت

او کوه حلم بود که برخاست از جهان

دست تو که کوه او برد کان

از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه

خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن

چون دو دست اندر تیمم یک به دیگر متصل

پدر زنده و پور جویای گاه

وان چون هلالی چوب دف، شیدا شده خم کرده کف

پس چه گوئی که از آن نرم جسد برتر چیست؟

گر خضر گردم بر آن غمر الردا

به بلخ اندرون است لهراسپ شاه

آبتان زیر پل مرگ گذر خواهد داشت

این نفس مست اویم روز دیگر بگویم

به موالات این دو رکن شریف

دو مفتی‌اند که فتوی امر و نهی دهند

ای کعبه بساط آسمان خوان

همچنان کز ستارگان خورشید

از حبس این خدیو، خلیفه دریغ خورد

بدان شان شو از کینه ور کینه خواه

آن لعب دف گردان نگر، بر دف شکارستان نگر

سخن رسید به عشق و همی‌جهد دل من

خویشتن دعوت‌گر روحانیان خوانم به سحر

یک ناله که کلک تو کند در مدد ملک

ز دل شاهدی ساز کو را چو کعبه

عز و ناز و ایمنی‌ی دنیا بسی دیدم، کنون

طبع و دل خنجری و آینه‌ییست

گر باره کشد راعی حزمش نبود راه

ما را به هر دو صبح دو عید است و جان ما

وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا

به وصلت سال و مه در کامرانی

زین غم که برای من کشیدی،

ای کحل کفایت تو برده

او آتش تیزست بر تیغ کوه

بسان نقطه موهوم، دل ز هول بلا

تا چون به سوی شما کنیم راه

چو نانند کون سوخته و آب رفته

ز عشق این می خاکست گشته رنگ آمیز

بنده بر وفق رای مولانا

بجای پرده تقوی که عیب جان بپوشاند

آتش و آب ار بدانندی که از گیتی که رفت

خرد عاجزاست از تو زیرا که جهل

نه رنج مرا در طبیعت بنی است

به روز دولتت نازد جهان کز انبساط آمد

گیرم آن فرزانه مرد، آخر خیالش هم نمرد

با شمس تبریزی اگر همخو و هم استاره‌ام

نه دل سبکم شود ز اندیشه

مرو فارغ که نبود رفتگان را

خورشید دلی و مشتری زهد

گر در خرد و رای چو تو بودی بیژن

گوشم اول که این خبر بشنود

اگر خورشید لطف ذره‌ای بر آسمان تابد

برجیس جاثلیق که انجیل دارد از بر

باری آن امر سنی را هیچ هیچ

بهشت آئین شد از وی خانه‌ی ما

دل پاک آینه‌ی روی خداست

حلقه ربای ماه نو نیزه‌ی توست لاجرم

بیان کن حال و جایش را اگر دانی، مرا، ورنی

همای همت او طایر همایونست

رود رنگ از رخ اعدا چه تیغ خون چکان او

کس نیست در جهان که به گوهر ز آدمی است

تا بخارای دگر بینی درون

یک پایه دولت تو نگشته است هیچ چرخ

علمی که مسائل او این است

قدح‌ها ملا کن به من ده که من خود

به همه کار ترا یار و قرین باد خرد

مر لل عقل و در دانش را

رخنه گر ملک را زود کشیدی به خاک

دولت و صولت نمود شیر علم‌های او

کس ز کوه و سنگ عقل و دل نجست

مخواه تابش ایشان اگر همه مهرند

تیره رائی چه ز جهل و چه ز خود بینی

ز آهن بند بر سیمش نهادند

به تو در خیر و شری نیست بسته

جدا گشتم از درگه پادشاه

من گدا متفکر که این کدام شه است

نی از غم خویش، از غم یار

گشت دریاها مسخرشان و کوه

در آتش شکیبم چون گل فرو چکان

گفت عابد چون بدید آن ماجرا:

سرافرازی فزا زین احترام‌ام

ای بار خدای بلند همت

زمانی با غریبی همزبان شو

از گشاد شست پر زور قدر تیر قضا

وز دور همی شنید یاری

رو ترش کردی و جاروبی به کف

کجا یابد کلید این بستگی را

شهر پر دزد است و پر جامه کنی

گفتند درین سراچه‌ی پست

تن چاکر جان است مرو از پسش ایراک

به باغ سوسن آزاد هر زمان گوید

پرسید راه خانه خصمش ز آگهان

وز کشمکش غم‌اش ز هر سوی

نور دیده و نوردیده بازگشت

چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین

عمارت تو شد است این چنین خراب ولیک

این رفت ز جای و او به جا ماند

عدوی تو خواهد که همچون تو باشد

بی‌رنگم و چون رنگ، روزگارم

حاتم ز صیت جود تو گشت از مقام خویش

پسندی بر وی این رنج گران را

چون خدا خواهد که مردی بفسرد

گهی از دست دل در خون نشینم

در دوک امل ریسمان نگردد

زلیخا ز آن نظر شد تازه‌امید

به طاعت بکن شکر و احسان او

شگفت نیست که بر من همی شراب خورند

دادم جواب و گفتم ازین رهگذر که هست

چو سرو ناز قائم ساخت آنجا

دم به دم از آسمان می‌آیدت

بگو میگوید آن بیخواب و آرام

نفی، «لاتأسوا علی ما فاتکم»

ز دستینه دو ساعد دیده رونق

گفتم: به علم و عدل چنو هیچ شه بود؟

آنم به ثبات و وفا که دیدی

از هم بپاشد و تل خاکستری شود

برجست و نفیر آه برداشت

گفت نامی که ز هولش ای بصیر

دل ریش عبید از غم جدا کن

پاکی گزین که راستی و پاکی

که: «اینست جایی که دانا حکیم

کتاب ایزد است ای مرد دانا معدن حکمت

نشنوم نیکو و نبینم راست

غیاث ملت و دین کافتاب دولت او

چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی

چون خیال آن مهندس در ضمیر

ادبار در دم تو نشسته

سائلی پرسید از تفویض و جبر

آورد ز جمله رو به سویش

از رویها بروید گلهای شنبلید

ای آن که از سما مه و خورشیدی

گردد به یک اشاره نواب کامیاب

کز لیلی و عشق او زند لاف،

وآن بنی آدم که عصیان کشته‌اند

اگرچه بر سرم آتش ببارد از گردون

تا به کی افغان و اشک بی‌شمار؟

چو خوان برداشتند از پیش آنان

گرگ درنده گرچه کشتنی است

ای درگه تو قبله خواهندگان شده

درین سان سرزمینی تخم دعوی

چو بشنید این سخن از خویشتن رفت

از ایاز این خود محالست و بعید

این مدح خوان دعا کندش زان که در جهان

ور مزعفر نبودت با قند و مشک

چو ملک جهان یافت بر وی قرار

لاجرم دشمنان به زندانند

خود رو چو خس مباش به هر سرد و گرم دهر

از تو که سر تا قدم شعله‌ی سوزنده‌ای

زه راه ننگ و نام خویش، گشتی

نیست او را خود بهای نیم نعل

در این موسم که گل دل می‌رباید

آن را برخوان به نوای حزین

چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه

دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد

جهان پناها احوال خویش خواهم گفت

ز روی خشم اگر چشم افکنی بر چشمه‌ی حیوان

نز دوست کسی سلامی آورد

من ازین تقلیب بویی می‌برم

بدین ملاحی و این ناخدائی

خانگی باشد اگر دزد، بصد تدبیر

مرا در مجلسش یادآوری زود

جهان دختر خواجگی را همی

دل مجروح زارم زارتر شد

منت ایزد را که آب رفته باز آمد به جو

چون شد پدرش ز خوان آن پیر

وانک خواهی کز بلااش وا خری

همایون سایه‌ی چتر بلندش

صید و صیاد هر دو صید شدند

عجب‌تر آنکه از عجبی که دارد

گر تو از این گرگ دردمند و فگاری

بر آن درگاه خواهم داد از این دل

من که چون قربانی تیغ خلیل اندر ازل

به مهر یوسف‌اش از خاک بستر

تا بدانی اصل اصل رزق اوست

قصه چه کنم دراز بس باشد

باید ز سر این غرور را راندن

بلی! حکمت آن است پیش حکیم

کیست آن کهتر کز خدمت تو صبر کند

بر خیل دل ز طره‌ی هندو گشا کمین

زهی حکیم علیمی که در طلسم نبشت

بینا، نظر پدر به حالش

در اولین و آخرین عشقی بننمود این چنین

هزار سال بمان کامران که روح‌الامین

دیوارهای قلعه‌ی جان گر بلند بود

از گریه به رویش آب می‌زد

بدانی که مست است هر رستنی‌ای

عرض از مبدعات کون و مکان

هر یک نفس ز عمر ابد اقتران وی

مجنون چو شنید این سخن را

خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس

بگفت این و چادر به سر درکشید

تائه فی الغی قد ضل الطریق

بانگی بزد و به سر بغلتید

من سخن خام نگویم همی

زمانی میاسای ز آموختن

کشنده طبقات نه آسمان برهم

به من تفویض کن تدبیر این کار!

مجو از من سخن دیگر برو در روضه اخضر

بران استخوان بر نگاریده پاک

چو زرع و خوشه داری، از چه معنی خوشه چینستی

روی شفقت بنه به رویم!

ز دانا جوی پند ایرا که آب پند خوش یابی

ببیند دل پادشا راز تو

ندا رسید که مشکل رسی به مقصد خویش

بیچاره پدر چو قیس را دید

چو به بحر تو درآیم به مزاج آب حیاتم

یکی ماه با وی چو سرو سهی

گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق

به مضمون مکتوب او کار کرد

چشم بد ناگهان مرا دریافت

چو شد طایر اندر کف او اسیر

اسم داران سپه را باد آن در بوسه گه

بگفتا: «من این نی به خود می‌کنم

بلبل رسد بربط زنان وان فاخته کوکوکنان

همیشه سر تخت جای تو باد

بار لیمان مکش ز بهر جوی زر

به انصاف و عدل است گیتی به پای

پازهر اژدهاست خرد سوی هوشیار

چو دانا بود بر زمین شهریار

معصومه‌ی ستیزه که ستار واحدش

که: «پاکا، آنکه شه را ساخت بنده!

برو ای روز گلچهره که خورشیدت چه گلگون است

مرا چون فرستادگان پیش خوان

آن علم تو را کند آماده

ز هر سو چون بجنبد مهربانی

فخرش به فضل و اصل بزرگ و فروتنیست

نماند همین نیز بر هفتواد

قوس کین زه کند ار حاسد جاه تو ز سهم

عاشق نالد ز درد دوری

چو شد ز رنگ شب، آن دشت هولناک سیاه

همه عهد کردند با یکدگر

بار خود از دوش برافکنده‌ای

از اثر داغشان هردم سلطان عشق

گرد معصفر نگر که وقت سحر

کنون سر ز دیبا برآور که تاج

در ازل ذیل جلالت از غبار خود کشید

ایام به نقصان و تو را کوشش بیشی

مپنداری که کار دهر، بازیست

به پیش جهانجوی بردش اسیر

تو مپندار که عناب دهد علقم

مغزشان در سر بیاشوبم که پیلند از صفت

جهان را به عدل و به انصاف دادن

بفرمود سالار دیهیم جوی

آسمان کوکبه شهزاده پریخان خانم

دو روح و دو نور کس جز ایشان

نیک دانستم که اندر دوستی

چه بخشی تو زین پادشاهی مرا

با وجود نفی اقرار وجود

تو را امان ز امل به که اسب جنگی را

وز خون خلق خاک زمین حله گون کند

ز چیز کسان بی‌نیازیم نیز

عهد علیای کمین جاریه‌اش بندد اگر

ساقم آهن بخورد و از کعبم

بنده، شایسته‌ی تنهائی نیست

چو شادی بکاهی بکاهد روان

همه یغما گر و دزدند درین معبر

جمشید پیل تن نه که خورشید نیل کف

گر به مردی مراد یابد کس

چو دارا که بد شهریار جهان

من مرد کم‌بضاعت و او طفل پرهوس

علی الله از بد دوران علی الله

کس ز خلقان تو پیراهن نکرد

فرود آمد آن جایگه اردوان

تیغ تدبیر فکندیم به هنگام نبرد

هست طریق غریب اینکه من آورده‌ام

سوی او تاب کز گناه بدوست

کزو یافتم جان و از کردگار

رجعتش نیست میسر مگر آرد سپهی

تو غرق چشمه‌ی سیماب و قیر و پنداری

تلخست زخم خوردن و دین جفای سنگ

پرستنده‌ی کرم بد شست مرد

اگر بلند تباری، چه جوئی از پستی

کتف محمد از در مهر نبوت است

چه ظن بری که تولا به دولت که کنم

بهاران ببینی به کردار گرگ

خواجه قنبر که هندوی کمیتش ماه را

خاقان کبیر ابوالمظفر

به خیری گفتم اندر وقت سرما

وزو بر روان محمد درود

مشک حیفست که با دوده شود همسر

صبح نهد طرف زر بر کمر آسمان

بر حجت خراسان جز پند مشتهر نیست

از ایدر کنون چار فرسنگ راه

در دست خازنان تو ماند زر و گهر

بر سر هشت خلد مجلس او

همیشه می نتوان رفت بیخود و فارغ

سر تنگ تابوت کردند سخت

در زمره‌ی پاکیزگان نباشی

ما کاروان گنج روان را روان کنیم

سپه برده اندر دل کافرستان

خورید آنک دارید و آن را که نیست

به دست صبر ز خالق نعیم باقی گیر

شاخ امل بزن که چراغی است زود میر

زین مکان، آخر تو هم بیرون روی

بدان چیز کاید مرا دست‌رس

اینجا نرسد کشتی بساحل

یک سهم تو خضروار بشکافت

یکی سخن که بود راست، راست چون تیر است

چو باید شما را ببخشم همه

مسازش طمع پیشه ترسم برآید

هرجا که عدل سایه کند رخت دین بنه

مادرم بال و پرم بود و شکست

تو چندین چه رانی زبان بر گزاف

ترازوی کار تو شد چرخ اخضر

صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند

بانگ پشه مگذران بر گوش جم

ببینی بدین داد و نیکی گمان

شه جهان به جهانگیریش کند چه اشارت

نیک بد حال و سخت سست دلم

زیور ما، روی تو نیکو نکرد

چو قیدافه را دید بر تخت عاج

آنچنان کن که بنیکیت مکافات دهند

من چو برجیس ز حوت آمده‌ام

نه خار در خور طبق و نحل است

بهشتم شد آیین تخت و کلاه

سلاطین سرورا با آن که هرگز حرفی از شکوه

دایره‌ی میم منوچهر از ثوابت برتر است

دید گفتارش فساد انگیخته

دو یاره یکی طوق و انگشتری

دین از تو کار خواهد و کار از تو راستی

بگذریم از فلک و دهر و در کعبه زنیم

به چشم‌های جگر گوشه‌ات که بیش مرا

ز دلو گران شاه چون رنج دید

چون شد زمان حکم قضا منتقل به تو

کند ز اهرمن دود رنگ خاکستر

دمی کاز باد فروردین شکفتم

پشیمان‌تر آنکس که خود برنداشت

هر که آزار روا داشت، شد آزرده

ز نقش خامه‌ی آن صدر و نقش نامه‌ی او

دانا به سوی آن جهان از اینجا

ز برگ گیا پوشش از تخم خورد

گه شتاب که چون برق گرم قهر شود

ز دینار وز گوهران بار کرد

همه بر پای، از ثبات منند

به ابر اندر آمد دم کرنای

تو هم روزی روی زین خانه بیرون

هم‌اندر زمان پیش بنهاد جام

دشمن نیک اسد خوانندم

نترسید کودک به آواز گفت

خویش را زان میان کشد به کران

چو آسوده‌تر گشت مرد و ستور

مرا، زین حال، بس نام‌آوریهاست

بیابان و تاریکی آید به پیش

مار بودی اژدها گشتی مگر

بیامیخت با شکر و پست زهر

بنگر که خدای چون به تدبیر

پس از من بسی سالیان بگذرد

سپهر منزلتا سرو را اگرچه مرا

وزان جایگه شد به سوی یمن

چرخ نیلوفریت سایه فکند

ببیند که تا بر سر کوه چیست

گفت شاها صید احسان توست

نخست آنک تابوت زرین کنند

شغل او شاعری است یا تنجیم

بمالید رنگین رخش بر زمین

نیک و بد را با تو اخلاصیست کز آرام خود

غمی شد ز مرگ آن سر تاجور

ز سرد و گرم تنور قضا نمیترسیم

بلاغت نگه داشتندی و خط

وان کسی کش مرکب چوبین شکست

گر انداختیمی بر اردشیر

هم آن این را هم این آن را شب و روز

به ایوان بابک شدند انجمن

بر قد دارئیش دوران لباس کوتهست

که هرکس که هستیم بابک‌نژاد

حق بر آنکس ده که میدانی غنی است

پسر گفت کین را من افگنده‌ام

عمر در صندوق برد از اندهان

سوی لشکر رومیان حمله برد

زمانه حیدر اسلام خواندش پس ازین

که ما را نباید که شاپور شاه

به مدح شاه عدو بندش از مهارت طبع

در گنج بگشاد بابک چو باد

گفت آب این غرقه را از سر گذشت

فرستاده را گفت کردم شمار

گر به مصر اندر بدی او نامدی

جهان خرم و آب چون انگبین

زین هزاران شمع کان آید پدید

سپر کن کیان را همه پیش بوم

هنوز اندر دغانا گشته گرد آلود می‌آرد

چو یزدان مرا شهریاری فزود

مرا هم بود شادیها، هوسها

بدو گفت قیطون که ای شهریار

طمع داری روزیی در درزیی

یکی پاسخ پندمندش دهیم

ناز پرورد بکر طبع مرا

چو لشگر سوی آب حیوان گذشت

ولی تابان هلالی کافتاب اندر جوار آن

برآمد خروشیدن گاودم

ذره ذره هر چه بود از من گرفت

چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ

الشمس من افراسنا و البدر من حراسنا

هران پادشا کو کشیدی به جنگ

چاکر قفچاق شد شریف ز دل

زن و کودکانش اسیر تواند

و گر به خاک سیاهم کشد زمانه هنوز

دو چندان که رشتی به روزی برشت

پیش تو، غیر از گیاهی نیستیم

نگه دارد از دشمنان کشورش

کوری او رست طفل وحی کش

فرستیم باژی چنان هم که بود

تو غرورش دهی او چیره شود

به گنجور گفت آنک او زینهار

جگر حرب ندارد بمن اما ز حسد

برآورد پرمایه ده شارستان

قرنها گشتیم اینجا فوج فوج

نباشی بداندایش گر بدسگال

از وظیفه‌ی لطف و نعمت کم شده

جهان تیره شد بر دل اردشیر

دود ماننده‌ی ابر است ز دیدار ولیک

بدو داد ناگاه گنج و سپاه

عنان به دست ندادش چنان که بستاند

بگفتند کاین کودک برمنش

چو این پیمانه را ساقی است گردون

چو شد سالیان پنج بر چار ماه

برآ بتاب بر افلاک شمس تبریزی

ترا سال هست و خرد کمترست

به دانش بر از عرش گر رفته بود

اگر اهرمن جفت یزدان بدی

وز انتعاش کند زیب مجلسش یک چند

هرانکس که باشد خداوند گاه

خوشه‌ای چند میتوانم چید

ورا با سپاهش به دژ در بیافت

شمس تبریز لطف فرمود

چو دین‌دار کین دارد از پادشا

بانگ بردارند و بخروشند بر امید خورد

تو مهمی زیشان که ایشان خود جهانی‌اند و بس

آن چه بر عظم تو جا کرده درین دایره‌ی تنگ

با باد در لطافت ازین پس مری کنم

خیال من بود خوردی و خوابی

روز و شب جز سبب رافت و انصاف مباش

دلوها وابسته‌ی چرخ بلند

حرم عدل تو چنان ایمن

گویم همه روز مغز پالایم

کرد زهر چشم تو بر سیستان روزی گذر

گردیده دایم‌الحرکت از عبادتش

بر دماند ز شعله‌ی آتش

بگفت ار تیره‌دل یا هرزه گردیم

هرکه محروم شد ز خدمت تو

اولین خون در جهان ظلم و داد

مه نوی تو به ملک اندر از خسوف مترس

این هفت گوهران گدازان را

اختران کز علمشان خارج نجست

دیده‌ی رخت را در آب دید و به من برد پی

بوالمظفر که رایت ظفرش

ندانم گر چه با شاهین ستیزی

با دست تو از ترشح ابر

این از عنایت‌ها شمر کز کوی عشق آمد ضرر

قدرت تو به عینه قدرست

به یاد آمدش کانکه چیزی بدزدد

به لطف تو که نپذرفت کثرتش نقصان

کز برای دفع سرگردانی موری زند

جلال دین پیمبر عماد دولت و ملک

جامه‌ی عید نکردم در بر

ای تمامی که بعد ذات خدای

چون پیش آدم از دل و جان و بدن کنی

این داعیست دست امل را به سوی دل

همی هر یکی گوید آن دیگران را

باز بازآمد و گفتا که بدیدی سهلست

گهی که بر فلک سروری عروج کند

عرض تو هست همه مغز چو تجویف دماغ

ز چون منی، چه توان چشم داشت غیر ستم

نقد سخنت چو رایج افتاد

گفت دانم مرد را در حین ز پوز

در عرض سپاه تو مرغ و ماهی

گرچه کشف چو پسته بود سبز و گوژپشت

بقای تو چندان که در طول و عرضش

چو من ماهی کلک آرم به تحریر

تو شاد بزی که رفت و زو ماند

غافل از خویش مشو، یک سر موی

تابد از روی حسام تو ظفر

لذت از جوعست نه از نقل نو

شعرش همه نکت شد و نظمش همه مدیح

دانی که نیست حاضر و نه حاصل

آفتاب از بهشت بزم تو برد

بده تا بخوری در آتش کنم

چون خداوندی از این خدمت همی حاصل شود

کار خود، ای دوست نکو میکنم

که بود با تو همه پوست در وفا چو پیاز

یاران نو گرفتی و ما را گذاشتی

مگر نه جوهر صورتست ماده‌ی قلمت

پس ازین آفتاب بخشی از آنک

چون لب ساغر بخندد هر ندیمت صاحبی

در جنب بحر جود تو از ذره کمتر است

تا چه کردستند بحر و کان به جای دست او

درین دخمه، هر شب گرفتارهاست

برد یمن از یمینت نوک خامه

بنما به من که منکر حسن رخ تو کیست

وانکه او چون دیگران مدح و هجا هرگز نگفت

بگشاده در این حجره تورا پنج در خوب

دوات در طلب آب لطف تو دلخون

شقایق از پی سلطان گل سپارد باز

سایه‌ی ایزد آفتاب ملک

گر رنج میکشیم چه غم، زانکه خلق را

از چه خیزد در سخن حشو از خطا بینی طبع

کنون چون دلاور سواری شدست

وانکه در ناصیه‌ی روز نبیند تقدیر

بر هم درید پرده‌ی اسما و خوش برفت

در ترازوی چرخ چیزی نه

بزرگان به پاسخ بیاراستند

گر خشک شد دماغ نهادت عجب مدار

بر زنخ از حیله بیفکند باد

گرچه در هر سخن نهد فلکم

چو نرسی بدید آن سر و تاج شاه

ز شبه و مثل بعیدی از آن نیاری دید

گوید همی قیاس که درهای روزی‌اند

مرا اگر به خلاف تو متهم کردند

به پوزش به نزدیک موبد شدند

تو پشت ملوک عجم و پشت تو ایزد

دی شکفت از گلبن و امروز شد

چون در سواد ملک بجنبید رایتت

به عنوان بر از پادشاه جهان

خداوندا ز مدح تست حاصل

چو حیات تو به سیم است پس از عمر مگوی

صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را

یکی تیغ زد بر میانش سوار

بماندی الف استواش تا به ابد

چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم

هستم از تشویر آن یک خارجی

برآسود یک هفته لشکر نراند

توقیع تو در دیار دولت

گیتی به سان خاطر بی‌غفلت

آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند

چو خاقان چینی گرفتار شد

از خلوت ضمیرت بویی نبرد هرگز

گرت همواره باید کامکاری

آسمانی که در اثر بیش است

همی راند شبدیز را نرم‌نرم

ای حکم تو چو حکم قضا بر جهان روان

تا که بود پای مور چون سر مویی ضعیف

تارک گردونت اندر پایمال

بداند تن خویش را در نهان

ای به اجناس شرف در همه اطراف سمر

جست و خیز طائران بیند همی

چکند گر نبود مجلس و دیوان ترا

چه گویی که پیغمبرت چند زیست

ورنه می‌دان که به روز فنا

گرت هوش است و دل ز پیر پدر

تا کنی از تصرفات زمین

کمان مهره و شیر و آهو و گور

جان خصم از تیر سیمرغ افکنت بر شاخ عمر

چه آشیان شما و چه بام کوته ما

ملک یزدان به غلط کی دهد آخر سریست

برین کار یک سال گر بگذرد

نه ز آسیب قضاکوب خوری

کو سکندر حکمتی حکمت‌پژوه تشنه‌دل

تو در آن پایه‌ای که گر به مثل

چو بنشست بگشاد لب را ز بند

بر چرخ ممالک ز شهاب قلم تست

زنی که گوهر تعلیم و تربیت نخرید

زانگه که خاک درگه عالیت بوسه دادم

که باشد نگهبان تخت و کلاه

گفتم ای ماه نام تعیین کن

گر طعام جسم نادان را همی خری به زر

نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی

ز کندن چو گشتند مردم ستوه

نظر به چشم کرم کن به هرکه باشد ازآنک

در دل را بروی دیو مگشای

وین دو بیتک نیارم اندر بست

هران را که ما تاج دادیم و تخت

نه آنکه از دل و جان مخلصت نبودستم

خدایگانا شعر لطیف را عطار

خشم و خصم تو آتشست و حریر

بشد مهربنداد و رامشگران

ز عالم تویی اهل اقبال گردون

ز جد و جهد، غرض کیمیای مقصود است

وز بخار خون خصمانت هوای معرکه

بفرمود منذر به نعمان که رو

عقبت نیست زانکه هست عقیم

تو باد پیمودی همچو غافلان و فلک

نه ناشناسی تشبیه خواستم کردن

چو بهرام برخاست از خوابگاه

خصم اگر در پی دیوار حسد لافی زد

جز سعی، نیست مورچگان را وظیفه‌ای

گر عزم فلک خود بود وفی

پیاده شده لشکر از هر دو روی

تا سپر بفکند از خنجر قهر تو جهان

خواهم که درین واقعه از بس که بگریند

مرغ در سایه‌ی امن تو پرد گرد هوا

بدو گفت چیزی ز بهر نشست

بدیشان نگه کرد خسرو بخشم

گر شوی یک لحظه با من همسفر

چون تو صاحب دولتی هرگز نبودی در جهان

هم‌اندر زمان نر چون ماده گشت

همان من نه از دست آهرمنم

چون حکم فقیهان نبود جز که به رشوت

سبزه‌ی جان‌بخش که آن را سامری

چو بهرام را دید داننده مرد

فرستادگان آمد از هر سوی

تو، وارون بخت و حال من دگرگون

نه هر آهو که پیش آید بود در ناف او نافه

همان خشت را نیز تاوان دهی

بفرمود تا نامداران گرد

باز ابراهیم را بین دل شده

برنویس احولا خود با آب زر

نخست آفرین کرد بر شهریار

نخست اندر آمد به گرز گران

بدانم، در آن جایگاه بلند

بر شاخ حیات از قبل ضعف بهر وقت

همی ساختی کار لشکر نهان

چو گیو و چو رهام کار آزمای

مگرت وقت رفتن است چنانک

زین تواضع که فرود آیی خدا

چو بنشست بهرام لنبک دوید

سراسر همه شهر آیین ببست

چون سرشتم از گل است، از نور نیست

بی‌برات فضل او دری نزاید از صدف

پیاده شدند آن دو آزادمرد

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم

گوش طفلان درد باید کرد و چندان رنج دید

تا که معشوقت بود هم نان هم آب

خری ماند اکنون بنه برنهید

نگر تا که دل را نداری تباه

چو در دامن گرفتی گوهری پاک

چشم بگشا و فرق کن آخر

کنون گردن گور گردد سبتر

بدو گفت گیو ای شه سرفراز

عرین بود دین محمد ولیکن

با چنین قهری که زفت و فایق است

کنون بر نشستم بر گاه اوی

چو زنهار خواهد کرم پیشه کن

فروغ من بسی بیرنگ و تابست

فرخنده یمینی و امینی که بخندد

به هندی همی نام یزدان بخواند

به دستم نیفتاد مال پدر

تو نیستی و بسته‌ی پندار هستیی

صحبت کمپیر او را می‌درود

گر ای دون که دستور باشد کنون

من آنم که آن روزم از در براند

هیچ دیدی ز کار درماند

وگر ز دشمن ظاهر حذر کند عاقل

چنان رام شد خنگ بر جای خویش

چه کم گردد ای صدر فرخنده پی

یارند تن و جانت به علم و عمل اندر

نور مه بر ابر چون منزل شدست

ترا بر سپه کامگاری دهم

فرو کوفت بیچاره خر را به سنگ

بر تن خاکی دمیدم جان پاک

از توبه و از گناه آدم

بشد موبد و هرکه دانا بدند

ننازم به سرمایه‌ی فضل خویش

به دست قدرت خود نافه‌ی مشام گشاد

از چه ره می‌آید اندر اصبعت

دگر هرک هستند پهلونژاد

چو حاتم به آزادگی سر نهاد

گر که بربندی در چون و چرا

بهرامشه آنشه که ز بهر شرف و عز

ز امروز بشکیب تا نیم روز

ولی همچنان بر دعا داشت دست

نرم و تر گردد و خوش خوار و گوارنده

که اصل هر مکری و حیلت پیش ماست

بدین کار در پارس گرد آمدند

کسان را درم داد و تشریف و اسب

چو برتافت روی از تو، چرخ دنی

لاجرم زین داده‌ی گردون و زاده‌ی چار طبع

ز هرمز همی‌بینم آهستگی

خداوند دولت غم دین خورد

وگرچه خوانچه‌ی خورشید دایم است ولیک

آمنست از فوت و از یاغی که او

بدو گفت بهرام کای پادشا

به امید بیشی نداد و نخورد

چرا امروز پشت من شکستی

نه پدر بر سر که ما در پیش او نازی کنیم

شهنشاه خسرو به نرسی رسید

مرا با روزگار خویش بگذار

پر شود معده‌ی تو، چون نبود میده، ز کشک

کی بدی معمور این هر چار فصل

زن و مرد ازان پس یکی شد به رای

به عهد تو می‌بینم آرام خلق

با جور و طعن خارکن و تیشه ساختن

لیکن از بی‌خبری بی‌خبرانست که یافت

به هر کارداری و خودکامه‌ای

خدادوست را گر بدرند پوست

گر از آن صد ساغرت بخشند جز تشنه مباش

چون بدادی دست خود در دست پیر

نوازنده شاهی که از مهر تو

گر آن است، منشور احسان اوست

چون سپید و سیه، تبه شدنی است

بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت

تو چون دیر ماندی بدین بارگاه

چو یوسف کسی در صلاح و تمیز

آتش دادت خدای تا نخوری خام

زان همه غرها درین خانه رهست

ز قنوج تا مرز دریای چین

مگو پای عزت بر افلاک نه

دزد اگر شب، گرم یغما کردنست

آن نهالی که نشانند به نام کف او

چو شیران جنگی بکشت او برفت

تنی زنده دل، خفته در زیر گل

تا بقای من دلسوخته صورت بندد

تا نپنداری که این بد کردنیست

بیامد دوان تا به نزدیک کرگ

بگیر ای جهانی به روی تو شاد

دلش چون حبسگاهش غمگن و تنگ

هنر چگونه رسد بی‌کمال تو به کمال

چو لشکر به نزدیک دریا رسید

تا بی‌ملالت این را فردا ادا کنی

هفت است قلم مر این سه خط را

من که خصمم هم منم اندر گریز

ببینی بروهای پرچین من

ز خواب امن تو در کون کس نشان ندهد

دلت گر ز اندیشه خون کرده‌ام

در جهان آزاد مردی کو که با وی دم زنیم

هران بوم کز رنج ویران شدست

بدان دلیل که هردم سپهر می‌گوید

چو یکسان است آنجا ترک و تاجیک

حرص و وهم کافری سرزیر شد

اگر جفت گردد زبان بر دروغ

همچو آب و آتشت خواهم بقای سرمدی

زین همه گنج و زر و ملک جهان

یادگار خواجه‌ی خود یافتی وقت است اگر

چو دی رفت و فردا نیامد هنوز

نام سلطان نه بدانست که تا خوانندش

سلاح دیو لعین است بر تو فرج و گلو

تو بدین تزویر چون نوشی از آن

برون شد فرستاده از پیش شاه

ز سهمش گوئیا اقرار حشوست

دیده را چون عاقبت نادیدن است

آنچه اندر حق یوسف کرد یعقوب از وفا

گسارنده آورد جام بلور

در دو حالت که دید یک آلت

ارغوان هر سحری شبنم نوروزی را

خاصه این آتش که جان آبهاست

نشست تو بر گاه فرخنده باد

وز زلزله‌ی حمله‌ی سواران

رشوت آوردم، تو مال اندوختی

بر چو من کس نا کسی را برگزیند هر زمان

کسی کو نگرود به روز شمار

بلخ را هیچ قفایی چو وفات تو نبود

دیبای منقش به تو بافند ولیکن

از پس ده سال بلک بیشتر

خریدی مر او را به دانگی پنیر

عاجزی بود کرد با تو پناه

اگر چه سوی من، کسرا نظر نیست

گه کند ماه نقشت اندر دل

جوان بود سالش سه پنج و یکی

کاکنون مزاج جذر اصم در محاورات

طرفه خاری که عشق خود گل اوست

کاف کافی آمد او بهر عباد

کنون مردمی کرد و فرزانگی

گفتا گرت ز گفته‌ی خود قطعه‌ای دهم

ما را برای مشورت، اینجا نخوانده‌اند

همه شکر او گویم ار زنده باشم

بی‌مرض دیدیم خویش و بی ز رق

اجر اعمال صالح بنده

خانه‌ی خمار چو قصر مشید

چون ترا روز اجل آید به پیش

دو چشم و شکم پر نگردد به هیچ

سپهر گفتی نقاش نقش مانی گشت

ثریا کرد با من تیغ‌بازی

حکمتت را ز فکر تست مزاج

برد خرگوشیش از ره کای فلان

روز هیجا که از طراده‌ی لعل

چو موسیقار می‌نالم به زاری

هم‌چو گور کافران بیرون حلل

خنک تنی که پس از وی حدیث خیر کنند

دریای کرم نمای صافی

ترا بار تقدیر باید کشید

بی‌نام رضا همیشه بی‌نام

مجرمان را چون به جلادان دهند

آنکه گیتی ز شکر هستی او

دل بدیشان ده و چنان انگار

می‌توانی دید آخر را مکن

عجب ناید از سیرت بخردان

به رضای خلیل ابراهیم

جسم خاکی بی‌نوا، جان بی‌نیاز

انقیاد آر ار مسلمانی به حکم او از آنک

نه ز مردان چاره دارم نه از زنان

گفتم قصیده‌ای اگرت امتحان کنم

صندوق سینه پر گهر راز کن که دل

گشت بیهوش و برو اندر فتاد

من امروز کردم در صلح باز

در درون پره افتد از برون نی

بی سبب گرد جنگ و کینه مگرد

من اینم که گفتم چو دانی که اینم

ای دلت پیوسته با دریای غیب

از روی و رای تست شب و روز بر فلک

بر سر آتش نهادت ای تبع دیو

شد تقاضا بر تقاضا خانه تنگ

چو بازو قوی کرد و دندان ستبر

در شان نیاز آیت احسان و ایادیت

ثوابت، جمله حیران ایستاده

ز چاه شرق برآرد به صبحدم خورشید

از خطر پرهیز آمد مفترض

تیر تو بر نشانه‌ی اقبال و کار تو

جهان پیر چو شش روزه طفل گهواره است

چون فراق نقش سخت آید ترا

بیخی نشان که دولت باقیت بردهد

نهفته در دل داهیش بخت ذات کرم

طاقتی در لنگر و سکان نماند

از عفونت در هوای او اگر دهقان چرخ

بر همه جوها تو این حکمت مران

عالم غیب همی دید و نبودش دیده

چو ناصبی معربد دلام خواهد ساخت

تا من و ماهای ایشان بشکند

چو ملعون پسند آمدش قهر ما

خود ادراک تو بر خاطر حرامست

تو زر و سیم نگهدار کاندرین بازار

در ره دین چو بو حنیفه ز علم

یا مظفر یا مظفرجوی باش

باشد ز بیم شیر علم شیر بیشه را

در کشف سر عشقت گردن کشان دین را

آن شنیدستی که الملک عقیم

کسی را نیاید چنین کار پیش

ای به سزا سایه‌ی خدای که دین را

بانگ برداشت، کاین نشیمن پاک

هر که از درگاه عزت یافت توقیع قبول

آفتاب مشرق و تنویر او

در آرزوی روی تو عمری گذاشتم

یا گرت پدر گبر بود مادر ترسا

نور حقی و به حق جذاب جان

میان دو کس آتش افروختن

وزو بر پیر دیگر بود هندی

روز، بچشم همه کس روشنست

آن هنرمند جوانی که چو در بست میان

تخته‌ها بر ساق بست از چپ و راست

چه دست او به سخا در چه ابر در نیسان

شب چو مردان زنده‌دار و تا توانی می‌مخسب

سبزوارست این جهان و مرد حق

ز کف رفته بیچاره‌ای را لگام

دست خصمت به سخا زان نشود باز که بخل

گر بتازی گوید او ور پارسی

فعل تو چنانست که دیگر ز معاصی

راز را غیر خدا محرم نبود

آتش جود ترا کز دود منت فارغست

و ایمن بروی هر کجا که خواهی

تا لب بحر این نشان پایهاست

گرت سلام کند، دانه می‌نهد صیاد

همه سعی تو چون قران سعود

عشق وصف ایزدست اما که خوف

آن کز مزاج گوهر و تاثیر علم او

قصر چیزی نیست ویران کن بدن

همیشه تا که کند نور آفتاب فلک

مانده‌ام بی دانه و آبی اسیر این قفس

طبع گاوی از سرت بیرون کند

بندهای رطب از نخل فرو آویزند

در قضای خدمت ماضیش قوتها دهد

کودکان خرد را چون می‌زنی

گرگ پیر آمده به دام و به روی

از خدا اومید دارم من لبق

آتش اندر تب سیاست اوست

تو که بر خویشتن نبخشائی

امة الکفران اضل اعمالهم

چو بینند کاری به دستت درست

آنکه بدو صد هزاره بنده و بندی رسید

فرش سوزان سردی از جالس برد

لعل در دست تست خوش می‌باش

محترم‌تر خود نبد زو سروری

گفت اگر زر بودت عشق مبارک بادت

گر هر دو کون موج برآورد صد هزار

هر کسی پیش کلوخی جامه‌چاک

نظر به عالم صورت مکن که طایفه‌ای

آن آسمان محل که ز بس چرخ جود او

کی بری زان آب کان آبت برد

از جلال و جاه و اقبالش خدای ذوالجلال

چون نهد در زن خدا خوی نری

نعت تو کی گنجد اندر بیت چندی مختصر

گر کار کنی عزیز باشی

هر کسی قاضی نگردد، بی‌ستحقاق از لباس

چو در روی بیگانه خندید زن

آسمان زیر دست پایه‌ی تست

خاک اکنون بر سر ترک و قنق

زین جهان بیرون نشد تا چشم او او را ندید

زین سبب آمد سوی اصحاب کلب

سوی شهر از پی آن رفتم تا دریابم

چون جان و دل پرداختی تن‌ها به خاک انداختی

غازیان را ز پی غارت و سهم

ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ

کشته فرزند گرامی را گر ناگاهان

صحن ارض الله واسع آمده

پس خرامی سوی میدان و به جانت که شود

خشک گردد موش زان گربه‌ی عیار

موی بر سایلان زبان خواهد

وین از صفت بود که نگنجند در جهان

پر کرد و تهی کرد سر از عقل و دل از آز

تو دانی که فرزین این رقعه‌ای

چو مرجع با رضا و رحمت تست

ترک کن این جبر را که بس تهیست

گرچه آدم سیرتان سگ صفت مستولیند

تا چه صورت باشد آن بر وفق خود

همی بینم ای آفتاب سلاطین

اول میان خون بده‌ای در رحم اسیر

ای کرده دوا بخشی لطف تو به هر دردی

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟

چرخ با قدر بلندش داند

وقت تنگ آمد مرا و یک نفس

به هر طبع اندر آوردی به تعلیم اصل و فضل و دین

گفت حق خود او جدا شد از بهی

آفرین بر تو کافرینش را

آنچه ایزد کرد خواهد باتو آنجا روز عدل

گویی از بهر حشمت علمست

عجب دارم ار شرم دارد ز من

به شکل آب رود چون فرو شود به نشیب

از عطارد وز زحل دانا شد او

هر که در فر سایه‌ی کف تست

او در آن لعبتان شکر خنده

گر نویسد نام باست بر در شهر تبت

بر عمر اعتماد مکن زانکه عمر تو

پرده‌ی عصمت خواهد ز گناهان معصوم

به اخلاق نرمی مکن با درشت

جهان به آب وفا روی عهد می‌شوید

عفو باشد لیک کو فر امید

چنگ در فتراک صاحب دولتی زن تا رهی

گفت هر کس در او نظر نکنیم

اقبال تو به چشم رضا روی ملک دید

جهان گرچه از راه دیدن پری است

گر ندادی حق خبر هرگز کرا بودی گمان

اکابر همه عالم نهاده گردن طوع

ورنه تو دانی که شیر رایت قهرش

چون ترا وهم تو دارد خیره‌سر

امین ملک دوشه قاضی عمید که کرد

چون تو عهد خدای نشکستی

تخت بادت همیشه چرخ بلند

از آن بفروختند اصحاب دل دنیا به ملک دین

ای بسا یوسف رویان که درین مصر بدند

مرا می‌بباید چو طفلان گریست

دوش زندان‌بان قهرت را همی دیدم به خواب

یا خفیا قد ملات الخافقین

اینهمه زرق و فسونست و دروغ و شعبده

تا بزرگان چو نقد کار کنند

آنجا برد که رای تو باشد دل آسمان

راه‌مند بدکنش هرگز مرو

ملک علت ناکرا خوش خوش ازین عیسی پاک

ای که در وصف نیاید کرم اخلاقت

خدایگان وزیران مشرق و مغرب

وصف هستی می‌رود از پیکرت

دشمنش ار مرغ‌وار سوی هوا بر پرد

شاید که خطیب خطبه خوانی

کز عدم کشتگان حادثه را

عفوش کن و ببخش تو دانی که لایق است

ای از پس پرده چند گویی

برون آمد از طاق و دستار خویش

نعال مرکب او دارد آن بها و شرف

هم‌چو سرو و سوسنم آزاد کرد

مر که پستان میان پای نداد او را شیر

شاه از آن گور بر نتافت ستور

در کرده‌ی خدای میاور حدیث رد

گر از خاک و از آب بودم، کنون

بر بام تو پای کس نیاید

غنیمت شمار این گرامی نفس

تا که در جلوه‌ی عروس بهار

نان‌خوری را گفت حق لاتسرفوا

یا اضافت را بدو عزست یا او را بدو

شاهیش به غایتی رسیده

هرکجا گنجی نهد در کان و دریا آفتاب

پرده‌ی هستی بدر تا برهی از بلا

پیوسته پیش چشم همی دار عنقریب

به سر سینه این دوستان علی‌التفصیل

دارد از لطف تو برجیس و ز قهر تو زحل

بعد از آن زان گور خود خواب آیدش

آفتاب اندر سما با صدهزاران نور و تاب

زیر ختلی خرام شاه افکند

هم به اقبال تو می‌یابد ز سلطان جهان

با همه کم بیش که در عالم است

شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج

به مردان راهت که راهی بده

در ملک کمال تو همه چیز بیابند

ریش شانه کرده که من سابقم

هوای دوست گر خواهی شراب شوق جانان خور

گر زانکه مرا به عقل ره نیست

دگر آنک نامش همی‌بشنوی

در چار بالش سخنم پادشاه نظم

آشکاری کوهسار از رنگ

زدم تیشه یک روز بر تل خاک

چنین گفت با گردیه شهریار

هست ایمان شما زرق و مجاز

تا ز هر دستی بدانی آنکه در ایام خویش

چون محمد ز جبرئیل به راز

برین برخورم سخت سوگند نیز

جانت را دانش نگه دارد زدوزخ همچنانک

حواشی و عاء فکر خون پرورد خواهد شد

عذرخواهان را خطاکاری ببخش

مگر به آگهی و بفرمان ما

گر بدیدی برف و یخ خورشید را

با یک سوار غز و کنی نیست جای نام

هر چه آن بهم آید از چنین کار

چونزدیک شهر بخارا رسید

ز فعل خویش عرق کرده جانش از تشویر

گنجشک بهاری صفت باری گوید

تو برداشتی و آمدی سوی من

بدان چهره و زاد و آن مهر و خوی

می‌شود ز الهامها و وسوسه

او شده طاق به آرام و من از بوسه زدن

آسوده کسیست کو در این دیر

چو روز چنان مرد کرد او سیاه

شهره شود مرد به شهره سخن

از نفاق اصحاب دارالضرب در تقلیب نقد

جلال و قدر منیعت کجا و وهم کجا

برو بر شمار سپهر بلند

چونک گفتی کفر من خواست ویست

اگر علت طبایع شد وجود جمله را چون شد

حمله بردند چون تنومندان

ازین مارخوار اهرمن چهرگان

شیوه او می‌نبد اندر فرید

هردم از غیرت یاری تو اجرام سپهر

لودنت الفکرة من حجبه

چو خسرو همی‌خواست کاید بباغ

دیده را بر لب لب نفراشتند

شعر او ابروست کز پروردین افزاید جمال

عکس حمل از هلال خنده

همی‌جست مر پهلوان را سپاه

فکرت ما زیر این چادر بماند

نفسهای روحانیان را کسی

فرخنده طالعی که کنی یاد او به خیر

به فرخ بفرمود تا برنشست

واجبست و جایزست و مستحیل

آن بحر گهر پاش که نسرشت طبایع

آن کنم گر خدای بگذارد

به هستی یزدان نیوشان ترم

گزیرت نیست از چشمی که جاوید

دور از شما و ما چون در آیند در سخن

کنند ابره پاکیزه‌تر ز آستر

چو دانست کامد ز ترکان سپاه

لاجرم مغلوب باشد عقل او

در کف و فکرت او بخشش و علم علوی

گفت ای غرض مرا نشانه

بدان کش همی‌خواند و او چاره‌جست

از توبه و از گناه آدم

خضر گرد چشمه‌ی حیوان از آن می‌گشت دیر

نکو کاری از مردم نیک رای

یکی زرد پیراهن مشک بوی

حفره‌هاشان بانگ می‌داد آن زمان

گر همی پای نهم پیش تو آنجا که نهند

پیران قبیله خاک بر سر

مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ

پای بگسل از دو عالم ای فرید

گور با شرزه شیر از عدلش

ولی به خواجه‌ی عطار گو، ستایش مشک

چو خراد بر زین و اشتاگشسپ

آنک کف را دید نیتها کند

ریش گاوی نه‌ای خردمندی

حلقه‌داران چرخ کحلی پوش

فروهشته از شاخ زرین سپر

صحبت کودکک ساده زنخ را مالک

کعبه و سدره مبادت مقصد همت که نیست

جوان دیدم از گردش دهر، پیر

بدو گفت روگر توانی بکن

خواب خود را چون نداند مرد خیر

ور همی خواهی که پوشی تن به تشریف هدی

می‌خورد ولی به صد مدارا

دگر روز شبگیر برخاستند

گر به نادر کس این گهر یابد

گاه تاج از سر همی انداخت شین بر سان سین

رکابش ببوسید روزی جوان

شهنشاه را کارزار آمدی

تا مبادا کین کشد شیطان ز من

رنج بردی کشت کردی آب دادی بر درو

در رکابش چو اژدهای دمان

ببردند پاسخ به نزدیک شاه

تا ببینی که پیش ایزد حق

قدر او از محل و قدر فلکها اعلا

چند استخوان که هاون دوران روزگار

همه خوردش از دست شیرین بدی

همچو باران ز آسمان سلطنت

کردش اکرام خود خیل ولیک

دارم سخنی نهفته با تو

که ماهوی گوید که آمد سپاه

کوهی است به هر کشور از ایشان که از این خلق

آنم که برده‌ام علم علم در جهان

خجل شوند کنون دختران مصر چمن

گشادند بند قبای بنفش

ماندی ای عطار در اول قدم

ولیکن اینهمه از عدل شاه بود ارنی

چون خرد در ره تو پی گردد

چنین است آیین چرخ روان

علم خورد و برد و کردن در خور گاو و خر است

نام عمر از عدل بلندست وگر نی

سرای آخرت آباد کن به حسن عمل

بریشان به افسون بگیریم راه

زانکه این دریا ز دل می‌خیزد آن دریا ز خون

پس حمد کرا زیبد کز زیب عبادت

از طاقچه دو نرگس جفت

بدیدم بیارم به فرمان کی

وای بومسلم که مر سفاح را

ظاهر ابر جسم آدم خواند کز گندم مخور

چنین پند از پدر نشنوده باشی

همی‌گفت تا کردگار سپهر

یک راه همه نعمت است و راحت

دانم که لاله وار چو خون گشت و بترکید

می‌گشت به گرد کوه و هامون

فرایین همان ناجوانمرد گشت

و گر انده از برف بودت مجوی

لیکن زمانه ای تو و بر من ز بخت بد

نگون مانده از شرمساری سرش

چودیوار ایوانش آمد به جای

خاطرت زنگ نگیرد نه سرت خیره شود

من چه دانم که از برای فروخت

پیگانه چو دور گشتی از راه

چرا کشتی آن دادگر شاه را

تخم همه نیک و بد است جانت

زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید

شروح فکر من اندر بیان خاصیت او

دریغ این سر و تاج و این داد و تخت

بفرمانش آریم اگر چه گوست

گر فتد قطره‌ای از رای تو بر دامن روز

ز آفت ایمن نیند ناموران

دل روشن نامور شد تباه

بپرسید خاتون که این مرد کیست

ای بها گیر دری کز سخن چون گهرت

حکم خدای بود قرانی که از سپهر

هر آنکس که دارد هش و رای و دین

چوبهرام آواز خسرو شنید

از بسی شکر که گفتی ز تو او

آلتی کان رواق را شایست

بهشتست اگر بگروی جای تو

چوآمد غوپاسبان و جرس

جهان هزمان همی گوید که دل در ما نبندی به

تو را که رحمت و دادست و دین، بشارت باد

پس او سپاهی بیامد بکین

فرستاده را گفت فردا پگاه

این بتان کامروز بینی از سر دون همتی

لطفست به جای خاک در خورد

ازان پس دگر باره باز آمدم

به چیزی که گویی تو فرمان کنم

اجل از بیم تیغ خونخوارش

اگر چه از خلل یابی درستش

فرستاد نزد برادرش کس

چوآمد به نزدیک تختش فراز

گر بر تو نیامدم شاید

وان نافه که مشک ناب دارد

کجا آن همه رازوان بخردی

اگر خود نزادی خردمند مرد

با تو در فقر و یتیمی ما چه کردیم از کرم

خیر ارید بشیراز حللت به

ز گفتار این مرد اخترشناس

خروشی برآمد ز گردان چین

رمحست در آب حیوان لیک نباشد

جونی به خیال باز بسته

بارگاه او دو در دارد که مردان در روند

قبایش سپید و حمایل سیاه

آیت بختت نمود از عز برهان خویش

دلم چو دید دولت را هم آواز

خواندن بی‌معنی نپسندیی

همیشه به بهرام دارید چشم

چه خیزد ز اول ملکی که در پیش دم آخر

گرمای تموز ژاله را برد

چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت

گذارم بدین مسیحا شوم

ور به جهد از زحمت شکال حسی نگذری

همه تن شهوت آن پاکیزگان را

ای مانده به کردار خویش غافل

به نزدیک من جایتان روشنست

سراسر جمله عالم پر ز مرکب

در خاک مپیچ کو غباریست

گر اهل عهد و پیمانی از اهل خاندانی تو

اگر من شوم کشته در کارزار

در پیش قدت چون الف بگویم

وگر دانی که بدخویی کند یار

طمع بود آنکه‌م همی تاخت هرسو

وزان شارستان سوی مانوی راند

کنون زینجا هم از رفتن همی ترسی

در بزرگی برابر ملک است

همسایه‌ی بی‌فایده گر شاید ما را

چو بهرام بر دشمن اسپ افکند

چرا نامه‌ی الهی برنخوانی؟

اگر ز باد خزان گلبنی شکفته بریخت

یکیت گوید برگی مگر به علم خدای

توانایی اوراست ما بنده‌ایم

بردست مگیر چون سبکساران

شه بر آن اشقر گریوه نورد

به زندان سلیمانم ز دیوان

بدین همنشان تا قباد بزرگ

گر بانگ بی‌معانی‌مان باید

طبایع جز کشش کاری ندانند

اگر با جوانی خرد یار باشد

همی‌خورد سیلی و نگشاد لب

شخص تو یکی دفتر است روشن

از بس که سلیم باز کوشید

کس را وفا نیامد از این بی‌وفا جهان

بر آید همه نزد خسرو شوید

چون گفت که لا اله الا الله

به فصل گل به موقان است جایش

ازو پرهیز کن چون گشتی آگاه

که تا زنده‌ام ویژه یار توام

دیو بدگوهر از راه ببرده‌ستت

غلطید بران زمین زمانی

هرچیز باز اصل همی گردد

دگر آنک باشد دبیر کهن

دیر برناید تو را کاندر بیابان اوفتی

قیاس عقل تا آنجاست بر کار

گندمت باید شدن تا در خور مردم شوی

مرا گفت چون راز گویی بگوش

چون خویشتنی را رهی شده‌ستی

تا هست ز هستی تو یادم

دیو دل از صحبت تو برکند

گرفتیم و گشتیم زین مرز باز

گر تو را بنده‌ی خود خواند سزاوار است

در آن محراب کو رکن عراق است

گنبد گردنده خانه‌ای است سپنجی

بدو گفت خاقان که بهتر ببین

بس سالها برآمد تا تو همی بپوئی

گفت کایزد شناختن به درست

شنود قول الهی و کار کرد بران

بدین آمدن شاد و گستاخ باش

دین است و علم رحمت، خود دانی

گر این بیگانه‌ای کردی نه فرزند

زیر بار جهل مانده‌ستی ازیرا مر تو را

به آب فراتست بنگاه من

آنجا که شوی همی بپایدت

با هیچ دو دل مشو سوی حرب

گذاره شدت عمر و تو چون ستوران

شما مهربانی بافزون کنید

جز که جسد را همی ندانی ترسم

لب و دندانش از آن در سنگ زد چنگ

نور و خیر و پاک و خوب اندر طبایع کی چنین

گرانمایه کاخی بیاراستند

فضل بایدش و خرد بار که خرما بن

از چنین عالمی تو بی‌خبری

نسخت مکرش تمام ناید اگر من

نگر تا جز از هرمز شهریار

رافضیم سوی تو و تو سوی من

بپرس آن را که جسم از ناقه خونست

یکی سخنت بپرسم به رمز بی تلبیس

زن پیر رفت و بیاورد جام

از این لافندگان واواز جویان بگسل ای حجت

بر کفل گاه گور شد تیرش

ولیکن تو این کار ساز اختران را

که بگسست کوت ازمیان سپاه

اندر خرد امروز بوال ای پسر ایراک

حسوالمرارة فی کوس ملامة

دیوی است ستمگاره نفس حسی

ز فرمان و سوگند و پیمان و عهد

ای بز و زبون تن ز بهر تن

کارش همه بوسه و کنار است

گر تو را خطاب اشتربان خال و عم نبود

تو پیروز کردی مر آن بنده را

جان به صابون خرد بایدت شستن، کین جسد

چو بشنیدم ز شیرین داستان را

مر مذن را جو نانی دشوار دهی

تو با لشکر اکنون شبیخون کنی

من به مثل در سپه دین حق

خواب من گرچه بود خوابی سخت

طبیب توست حکیم و تو با حکیم طبیب

نبینی که عیسی مریم چه گفت

زیراک اگر خر از در چوب آمد

تو به دین ارجمند و نیکونام

چنین تا کی کنی حجت تو این وصف نجوم و شب؟

ببندوی و گردوی و گستهم گفت

گر خون تو نخورد به شب گردون

ابلهان مست و بی‌خبر باشند

از خوگ به باغ در چه افزاید

ز گستهم شایسته‌تر در جهان

بر دین حقی و سوی جاهل

به خیل خانه‌ی کروبیان عالم قدس

همی رشک برد از زن خویش مرد

ازین پس ببین تاچه آیدت رای

بدوز چشم ز هر سوزیان به سوزن پند

حکم کردند راصدان سپهر

نه آن داناست کز محراب و منبر

نترسد ز انبوه مردم کشان

سخن باید که پیش آری خوش ایراک

بدان فرزانگی واهسته رائیست

که با او مرا هست چندی سخن

گفت نان آنگهی خورم که نخست

بدو گفت کاکنون همه راز خویش

مرد آدمی نباشد اگر دل نسوزدش

چنین گفت خسرو که بد روزگار

آتشی زو نشاط را پشتی

بپرسید خسرو به بندوی گفت

به غفلت بر میاور یک نفس را

بدو گفت بندوی کای سرفراز

سنبل از خوشهای مشگ انگیز

بهشت بردی و در سایه خدای آسای

در یتیم گوهر یکدانه را ز اشک

به چاره هر کجا تدبیر سازند

و فی الخبر المروی دین محمد

عقیدم را در آن ره کش عماری

فصیحی کو سخن چون آب گفتی

ملک دنیا را چه قیمت حاجت اینست از خدای

دماغ پخته که من شیرمرد برناام

آن راه دوزخست که ابلیس می‌رود

جهان چون مادران گشته مطیعش

به چشمی چشم این غمگین گشائیم؟

بسی نماند که در عهد رأی و رأفت او

چو آن نیرنگ ساز آواز بشنید

نبود آبی جز این در مغز میغم

ز تیغی کانچنان گردن گذارد

یکسر همه حکم حشم گرفته

از دیده‌ی ما مرو تو، باری

قولش همه مثل شد و درجش همه غزل

فرش افسرده حرارت را خورد

هیچ موجود نیست چون تو تمام

کردمی با ساکنان چرخ لاغ

شاعر و راوی و خنیاگر و فصال و گدای

زانچه پرسم خبردهی به درست

میراث به ماندگان او غم

بظعن و سیر ولا فی ثواء

زان سعایت چه ترا، کم مکن از سعی جمیل

ندید او غیر هرگز غیب‌دان دید

جاسوس وهم کانجا بر وهم گم شود شم

به دست غمزه تیری از نگه داد

بر جهان بادی و کی بودی محال

نگردد تا نگردانی نخستش

دایم لب برق با تبسم

وانعم بوصل، فالبیت خالی

این چنین کو می‌کشد زین هر دو مسکین انتقام

کنده‌های خالییم ای کندگان

از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال

زانک دل یا اوست یا خود اوست دل

آیتی شد به نصرت اسلام

برقرنفل گشاده عطسه‌ی تیز

دهد یسر از یسارت نقش خاتم

وگر جدا هلیش از یقین گمان داری

خود خردشان نمی‌کند تعیین

جز تو بسی نیز دردمند و فگار است

به سعی تو که نیالود دامنش تقصیر

چو عشقی در تو نبود مرده باشی

وان هادیست پای اجل را به سوی جان

جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود

قلم ز هیبت نام بزرگ تو سرشق

چو خاک پای ویی خسروی و فغفوری

در هیچ مجلسی نزدم جز به شکر تو دم

پادشاهی کن مرا فریاد رس

جرم او باز همه پوست چو ترکیب پیاز

تا به اسفل می‌برد این نیم را

روزگارش چنین کند مرحوم

نگویند کاهسته را ای غلام

در داد و ستان آفرینش

به پایان نیاید سر و پا تویی

ما و زین پس آستان و خدمت طغرل تکین

کین قدر حبل المتین می‌بایدش

آن ظفرپیشه خسرو غازی

موافق نیست طبعم را هوایش

بجز در آینه امثال و جز در آب اشباه

ز دولت کرد بر دولت یکی ناز

در حلق و در مشام تو چون مشک اذفرم

ظاهر شود ز نیست دل و دیده پروری

چون سر خنجر بگرید هر غلامت قیصری

نور خوردن را نگفتست اکتفوا

زان شد از خار سلیب آکنده ریگ سیستان

پیش پیش از خاک آن می‌تافتست

باز تو در هر هنر گویی جهانی دیگری

تو فردا مکن در به رویم فراز

ساز صورتگران فروردین

عقل را اختیار بایستی

که آن به صوت کند مرده زنده این به صریر

رفتن به مراد و سپس چاکر عار است

گواه دارم، وان کیست ایزد متعال

که کرد او آنچه در یک مه به نیرو

پس مرنج ار گویدت من دیگرم تو دیگری

ببردی خان و مانش را خداوند

راست همچون گهر از روس حسام

مرا بوی لیلی کند ره نمایی

تو یار خداوند حق و یار تو الله

هم‌چو بخت و دولتم دلشاد کرد

از کجا ز آینه‌ی رای ممالک آرای

آن کند با او که آتش با گیاه

بر جهان و جهانیان تفضیل

کاین باغ عمر گاه بهارست و گه خزان

تفویض همی کند مسلم

ناموس کم کن با کبریایی

گر خاک درگه تو بماند نشیمنم

گرچه ز صد شیوه برآن می‌کند

نشاید بجز محور آفرینش

چنین آیینه‌ای باشد خدایی

وز چه خیزد پرزه بر دیبا ز ناجنسی لاس

چنان کائین بود دوشیزگان را

گفت مخدوم و منعمت اسحق

تا که کند او شاه سواری

بران دروغ تمامست این قصیده گواه

جز سوی خسران نباشد نقل او

معتکف بر در شبیخونم

بار باشد علم کان نبود ز هو

آن در سواد سایه‌ی او بیخ و بار ملک

که بی مرغ قیمت ندارد قفس

جز مراد لام و غبن کرام

بر سر عقل از او کله واری

ساکن مباد مسرع حکم روان تو

تو غافلی از کار بهین یار و مهین یار

سال و مه جز ندب دولت و اقبال مباز

به دأب کهتران خدمت نمودند

باد لرزان در برش چون جان گنجشک از پفک

یعود غریبا مثل مبتداء الامر

دست تاثیر آسمان کوتاه

عقل را اختیار بایستی

سر انامل او را به ابر در نیسان

هر درختی از زمینی سر زده

مدار داد و دیانت قرار فرض و سنن

ره‌زنی را برده باشد ره‌زنی

ز شرم رای تو سر پیش درفکنده چو جیم

تهی بهتر این روده‌ی پیچ پیچ

بی‌تقاضا خود خداوندا نه آن غم می‌خوری

دوام سرمدی فی بقایی

نه به اشکال قدر درمانی

خویش را گم کند هم از آغاز

کار بر وفق کبریا رانی

ورای دست هر کوته پسند است

کنم نثری آغاز یا شعری انشی

حکیمان این کشش را عشق خوانند

بر یکدگر افتاده دو صد دیو رمیده

سر سرکشان اندر آرد بگرد

از میان هر دو بردارد شکوهش داوری

که بود بنده ز تقوی روسپید

فتح باب کف تو مهر گیاه

چون چنان کردی خدا یار تو بود

درنشین خیز و مکن وقت گذشتن بی‌گاه

که نیکی کنند از کرم با بدان

اندرین ملک بدین منتظمی تا دانی

ورچه به تلخی چو حنظل است و مهانل

قضا به عین رضا می‌کند سوی تو نگاه

نه ز قبل سوختن بدو سر و دستار

وی به انواع هنر در همه آفاق مثل

که پیک ایزدش بودی عنانگیر

با گرانباری من مسکین

تو خوی خوب خویش از دست مگذار

رخ رنگ مرا رنگ طبر خون

بر زلف عنبرین و رخان چو ارغوان

مهر و کین تو طاعتست و گناه

ما ز داد کردگار لطف‌خو

ز گیتی تویی اهل تشریف سلطان

صلح این آخر زمان زان جنگ بد

وحش از نعمت فیض تو چرد گردکنام

که عاقل نشیند پس کار خویش

تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر

حکیمان یونان؟ صغار التلال

که جهان را ز فتنه گشت حریم

خط استغنا روان خواهد بدن

تیغش از آفتاب فروردین

رواقش چون خیال اهل ادراک

از نظیر تو چرخ نادره زای

بقای سرو روان باد و سایه‌ی شمشاد

ابلق ایامت اندر پایگاه

فاطمی شمشیر حق را از نیام

که روزگار به لوزینه در ندادش سیر

این وسط را گیر در حزم ای دخیل

بی‌مزاج انجم استعداد باران یافته

عقل کل مغزست و عقل جزو پوست

گر رای ملک خود بود رزین

خدایش بینداخت از به خرما

تا ابد با خویشتن در انتقام

همچو تو بر ما رحیم و مهربانند، ای رسول

از جگر آب خورد نقش بدش چون زوبین

بی آلت چرخ را پی افگند

چون مرده‌تنی ز جان جدا ماند

که از هر گونه گل بود و گیاهش

که هرگز نگویند زان بوم و بر

باری که بیند و خری اوفتاده در گلی

چه نادر اثرها که گشت آشکار

نه بربط رهاند تو را نه ترانه

جهان زیر فرمان و رای تو باد

اختیار خیر و شرت ده کسه

که تابد بر وی آن تابنده‌خورشید

ز اعتماد او دل من جرم جست

که آن روز ندهند چیز بدوی

بر اندایدش دایه پستان به صبر

زلیخا شکرگویای مدح‌خوانان

تا نشود جانت گرفتار خویش

چنین آورد دانش شاه بار

کی توانی برد این وادی به سر

کز جور پدر نبیند آزار

چو شیرینی ز شکر می‌توان خورد

ز دور اردوان را بدید اردشیر

کمربند ستون انشراق است

نزدیک گسستن است آن موی

خطیبان آفرین بر دیو ملعون

چو بپسندی این نیک‌خواهی مرا

خواست خود را نیز هم می‌دان که هست

بالا نرود نوا ز یک دست

چون کنی در راه شیران خوش‌تگی

بپیچد به فرجام این بدنژاد

نه عقل است و خود در میان سوختن

از آتش عشق، داغداری

غافل مباش و بیخ ز بن برکنش

همان جفت را نیز جوینده‌ام

نه گل سزای آتش و کانون است

کز آن یادآوری وافر بری سود

به شکر نسبت تلخیش بی‌جاست

شمارش همی بر زمین برنوشت

که تا سرسبز باشد خاک پایش

ره جانب خیمه‌گاه برداشت

بر وی نثار کرده خرد کردگار من

جوان را ز هرگونه‌یی کرد شاد

از جمادی هم جمادی زایدش

پی خدمت ملازم ساخت آنجا

چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود

بیامد برهنه دوان ناگزیر

که جز حدیث نمی‌ماند از بنی‌آدم

ز زر کرده دو ماهی را مطوق

بدین دو تواند شدن محتشم

سخنهای قیدافه چندی بران

درد را همچون عرض، دل را چو جوهر یافتم

به گردن طوق تسلیمش نهادند

که پنهان مخزن گوهر ندارد

یکی بادسرد از جگر برکشید

که صانع را دلیل آید پدیدار

در آنجا ز مرگ خودت داد بیم»

هر که به فرمانش سر کشید ز فرمان

خرد گردد اندر میان ناتوان

قد علوت فوق نور المشرقین

دست در گردن تیغ تو حلی‌وار مرا

اهل معنی بحر معنی یافته

اگر جان همی خواهی افروختن

ورت نماز برد، کیسه می‌برد طرار

بیرون ننهد قدم ز انصاف!

بر زمانه‌ی بی‌قرار ناامین

بخورد و برآسود و آمد دوان

که این داد نزد خرد عمری است

بگشاد زبان به گفت و گویش

ولی آخر عجب بی اعتباری

چو فریان تازی و دیگر مهان

که جور و ظلم و تعدی ز خلق برداری

فروغ نیر هوش‌اش ز تن رفت

روی زحل سرخ و روی زهره چون زریون

چو رفتی پدید آید آرامگاه

راه‌زن هم‌چون که آن بانگ نماز

که آید زیر فرمان، این غلام‌ام!

که بجا آرید ز احسان و برش

که دشمن شود مردم از بهر چیز

نصیحتگر شاه این بقعه‌ای

به صبر و خرد، طبع را یار کرد

بردست زمانه ز افرینش دو

همی جویدت یاره و تخت عاج

گم مکن با حجاب ناز فرست

به وعظ، آن غافلان را ساخت آگاه

ز پیوند منش ننگ است و عار است

نپرداختندی کس از کارکرد

که قدر نعمت او داند که چونست

در پرسش من پیامی آورد

تن مردار نپوشند به دیبای طمیم

بزرگان فرزانه و رای زن

از یخی برداشتی اومید را

زین طعمه‌ی پاک، چاشنی‌گیر

روز مردن گند او پیدا شود

که فرخنده بادا برو روزگار

حریصت شمارند و دنیا پرست

به وصل چون تویی سر در نیارد

تشنه چو هاروت ماند غرقه چو ذوالنون

بکوشم بیارم نگویم به کس

خوش کند مغز تو را، چون نبود مشک، سحاب

که بر راه دانش، شود مستقیم

پس آنگه دست خویش از تیشه خستی

جرنگیدن گرز و هندی درای

حلو، اذا کان الحبیب مدیرا

نی آب، که خون ناب می‌زد

چون نروی راست در این کاروان؟

شد آن سایه گستر دلاور درخت

وصف مستی می‌فزاید در سرت

از صرع زده بستر بغلتید

رنگ کی خالی بود از قیل و قال

همان ده یک و بوم و باژ و رمه

نخلبندان قضا و قدر شیرین کار

زد چاک ز درد پیرهن را

سر بر نکند ز مستی آن کودن

نبینی به شهر اندرون گرد و خاک

ظن برد کو نه رهی، ابن‌عم است

که نید دیگری چون من پدیدار»

گمانش برتر از اوهام و ادراک

بیارانش بر هر یکی برفزود

ز شیرینی فرو بردم زبان را

بگشا نظر کرم به سویم!

خیره مرو از پس او خام‌خام

بداند که با گنج ما او یکیست

کی کنی زان فهم فهمت را خورد

طلبکار غلام خویش گشتی

چون محبت نور خود زد بر سپهر

تو گفتی کمر بست بهرامشاه

به چشم خلق عزیزند و در خدای خجل

وز وی سخنان عشق بشنید

بر مرکب دینت برفگن زین

ز دیبای چینی و از بربری

به کیل روز و شبان بر تو عمر تو پیمود

خرم، دل مادر از جمالش

به رویم بایدت چندین نظر کرد

ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج

نه به دنیا و ملک و اسبابی

نه تنها به حکم خرد می‌کنم،

گرچه روشن باشد تیره شود پایان

که او خلعتی یابد از آسمان

وانک دریا دید دل دریا کند

ز ذل و عجز کردش سرفکنده!

لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب

همان مهر شاهی و تخت و کلاه

دگر مرد گو لاف مردی مزن

که گردد عبرتی مر دیگران را»

ای برادر گر درستی یا سقیم

ازان گوهر پربها سر بگاشت

که ذوالفقار ظفر در نیام او زیبد

برآید کارها ز آن‌سان که دانی»

شد و با شکرش شد گرم بازار

ز دارا شدستی خداوند لاف

یا نعمة الله دومی فیه و ازدادی

به از مهد حریر حورگستر

آن نه چنین است مکان و مکین

بر آن خوب‌رخ آفرین گسترید

که یکی سگ هر دو را بندد عنق

سپاهی چو آن نیست گیتی‌گشای

ان من لم یعصهن تالف

که نام نژادم نباید نهفت

که شرمم نمی‌آید از خویشتن

معشوق خموشی و صبوری

بد نیت را جگر افگار کند مارش

بگوید همی هرک دارد خرد

رنج و بیم و سختی اندر دین ببینم یک ندب

نه کار مرا در جبلت سری

نگفتم گویی اما پیش رویم

بزد بر سر تازی اسپان لگام

به گرد خیمه‌ی روحانیون فرود آرش

رنج و غم صیقلی و افسانیست

مطلع بر مقام ابراهیم

چو رفتی سپاهش بر کرم تنگ

چون بزرگان را منزه می‌کنی

چو جز لایتجزی، تن از نهیب خطر

هر کسی رو جانبی می‌آورند

برآسوده از رزم و روز نبرد

تو ببخشای که درگاه تو را ثانی نیست

غلام باد شمالم غلام باد شمال

چون ستوران که تو گفتی که نه انسانم

که بهمن مگر یابد از کام بهر

حاشا که مثل پسته‌ی خندان شناسمش

همی‌کردم به عشرت زندگانی

بر او یک جرعه‌گر ریزی ازین جام

بیاورد لشکر سوی شهر گور

و گر بودی نبودی جان دریغم

هرگاه که در غم گران بندم

بردی امروزش بیگار کن

خردمند و با زیب و با فرهی

از چه گردی گرد وهم آن دگر

به روانت که استوار نداشت

رحمت حقست بهر رهنمون

همی مشک بویید روی زمین

به اکرام و لطفش فرستاد پیش

منور گشت از او کاشانه‌ی ما

به نسیه است خرما و نقد است خارش

به دیدار و چهر تو گشتیم شاد

همچو سپوس تر نه خمیری و نه فطیر

یکروزه بخشش تو ندیده است هیچ کان

به قدر کار زر در بارشان کرد

بمرد و به شاهی نبودش پسر

مدان غافل ز کار خویش کس را

جاری نظام و نیک وزانم

به شب اندر زان پر وانگک روشن

بشد شاه روزی به نخچیرگاه

وصف بنده‌ی مبتلای فرج و جوف

بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای

این عیادت نیست دشمن کامیست

بزرگش یکی بود با مرد خرد

بر آستان جلالش چو بندگان صغار

بدان درگهم بیش از این ره نبود

داند که خرد شاید صندوق و جوالش

بروبر گذر یافتی پر تیر

دوستان بد نادان اسد

میکند بیتهای او انها

که بادت یارب این سودا فراموش

نصیبین بگیرد بیارد سپاه

که ابر مشک‌فشانی و بحر گوهر زای

مجوی گوهر ایشان اگر همه کانند

پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام

جهان پر شد از بانگ رویینه خم

پس چه دستم گیرد آنجا ذوالمنن

آزاده سرو باش به هر شدت و رخا

باش در اسحار از یستغفرون

کسی کو بدی چیره بر یک نقط

ور بگویند وجوهش نتوان گفت و حدود

دمی با مهربانی مهربان شو

گمراه شوند در غبارم

از ایران و از اختر شهریار

وین شعر من مراو را جز پند و زیب و فر نیست

که روز و شب همه بر سدره میکند طیران

چو دل جایش درون سینه دادی

همی کرد بر تاج و تخت آفرین

سخن با او به اصطرلاب گفتی

چو خورشید است در کشورستانی

در بند چرا بسته گشت پنهان؟

سرش برفرازیم و پندش دهیم

تا بدانی سر سر جبر چیست

که سازد مرهم این دلخستگی را

در شکستی چوب استدلالتان

خروش آمد الله اکبر ز دشت

ز شرم گناهان، نه طفلانه زیست

یکی به سمع رضا بشنو ای ملاذ انام

سقمونیا و تربد و افسنتین

کزو شادمان را بباید گریست

به دولت بر از آسمان عنصری

بر تارک این کوهسار کرده

دو کون از وی پر از زیب و پر از زین

چو خواهی که لشکر نیاید به روم

نه مردم دیو را نخجیر سازند

چو خون دیده لبم را همی شراب کنند

گر تو به مثل بر فلک ماه رسانیش

کفن بر تنم عنبر آگین کنند

پوست را زان روی لب پنداشتند

مزید جاه ترا دست در دعا دارد

نیست اندر جان تو ای ذو دلال

بغرند بر سان پیل سترگ

برآشفت و برتافت از وی عنان

گهی از دیده در جیحون نشینم

زنهار مده هگرز ، بارم

همان بشنود گوش آواز تو

که بی‌نقطه نگردد خط پرگار

به فضل خویشتن کامش روا کن

که آن کوه افکند از تیشه فرهاد

ز من در جهان یادگاری فزود

که هست آن راه راه رستگاری

وز چهره و قامت همی جز آنم

شگفتی‌تر ازین پیش لات و هبل

شب تیره چون روز خندان بدی

کو بود واقف ز سر خواب غیر

چون سپهر و زمانه کور و کرم

نقشهای غیب را آیینه شد

جگر خسته از تیغ و تیر تواند

که سگ را نمالند چون گربه پشت

از آن ساعت که ناگاه از سر بام

خود قلم باشد زبان اندر میان انجمن

به ابر اندر آرد سر و افسرش

گر فرستی لحن عنقائی فرست

از جود و خلق شکری و قندی

که عزت پیش ما در خاکساریست

برین نیز دردی نباید فزود

گو نگه دارد به ما بر ملک ایمان و یقین

کرد ایزدت به روزی خلقان مگر کفیل

اگر بد نجوئیم نیک اختریم

جهاندار و با نامدار انجمن

سابقی لیکن به سوی مرگ و غم

ز حال خود نشوم، اعتقاد دارم راست

خانه را گردنده بینی و آن توی

ترا داد آمد کنون خواستار

به گوش آمدم ناله‌ای دردناک

مسلمانان مرا فریاد از این دل

چون رسید این همه اوصاف به گوش شنواش

سوی بهمن اردوان شد به جنگ

که سوی اهل خرد جبر و قدر درد و عناست

افلاس بر سر تو رسیده

نیازآموز طور عشق بازان

ازان پیر روشن‌دل و دستگیر

بر دست و تیغ حضرت صاحبقران برفت

کم بود نعمتی که بر این مدح خوان نداشت

به دسته‌ی سیر در خوش نیست سوسن

به کشور نخوانی مرا جز همال

ابصار عبرت دیده را ای عبره الابصار من

در ملک جان به غمزه‌ی جادو فکن شکار

چرخ بازی گم کند در بازیم

شد آن شارستانها کنون خارستان

وز این دشمنانم پناهی بده

صبا در باغ معجز مینماید

نانی که به قهر از دگری بستده‌ای دوش

در جنگ و راه گریزش نیافت

مخور جگر که مرا خود فلک جگر خوار است

که پادشاه زمین است و شهریار زمن

که با شش باشدش تاریخ تصنیف

ازان سی شتر بار دینار کرد

که دارد لعل و گوهر جای در سنگ

درون خسته‌ام بیمارتر شد

چو نادانی بود علت مدان جز علم درمانش

نهاد من از رای تو دیگرست

از آن حسن و از آن منظر بجو که من خریدستم

زبده‌ی حاصلات هفت و چهار

مر جهان کهنه را بنما نوی

میانجی خرد را کند بر دو راه

ببارید بر چهره سیل دریغ

از این گرداب کی خواهی رهائی

که علم است و پرهیز نقش و طرازش

مخوان تا توانی ورا پارسا

از بهر دین حق ز بغداد تا حلب

چون نیست گشایشی ز گفتارم

برآید بر فراز تخت زرین

به سیری نیامد کس از جان خویش

بدانست او که آن فر خدائیست

خواهی می‌گران چو ترازوی محشرش

تو ماندی زیر بار و زشت پالان

ز بیغاره دورست و ز سرزنش

دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام

کز حلق بخل ریخت سر خنجر سخاش

پیش کن آن عقل ظلمت‌سوز را

راکع بماند دال و تشهد نمود لام

زینهاری را به جان ده زینهار

که هر ناخنش معن و نعمان نماید

که بسیار نفع است ما را ز حیوان

داده جوع الکلب و درخوان قحط نان انگیخته

نقد کان را فنا فرستادی

چه زیان که بوالخلافی پی بوالبشر نیاید

به خاک افتاد پیشش آن وفا کیش

بد پسران خانه کن، باد سران سرسری

بنام عدل زاده چون ربیعش

در وهم نفخ صور همی شد مصورش

دیگر کنم رسوم و قوانینم

همه روی بینی قفائی نیابی

چو فتم جانب ساحل حجرم سنگ و جمادم

چون من نبود و هم نبود یک ثناگرش

بار دیگر خوب و خوب‌آوازه شو

گر همه اره نهند بر اخوان او

برگشته دولتی که فرامش کند تو را

تا رنگ یافت گوهر ذات مطهرش

خرد بکوبدت به زیر نعال

رغم خصمان شوم انشاء الله

در خورد مکر نیست نه نیز از در دهاست

چاوشانش دست بر چیپال و خان افشانده‌اند

صدای آن رود فرسنگ فرسنگ

همچو موسی در عصاشان جان ثعبان آمده

به یک مقام نشینند صعوه و شاهین

میخ زمان عدل توست، میخ زمین کوهسار

جان دانا نشود بر فلک پروین

مصمم از این کلبه‌ی غم ندارم

مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت جوان

عنصر هفت فلک ز آن قدر آمیخته‌اند

هر دو جفتش کار ناید مر ترا

هم زانوی غم دوات جویم

همی در سپوزی به پهلوی من

دردی است جنس می که ز یک دن درآورم

عذر بیفتاد از آنکه کرد زلیفن

مدد از دیده به باران چکنم؟

هوسش فلسفه است یا اکسیر

جان خاقانی آه می‌گوید

«الف ، بی » خوان عقل او کهن سال

کز شرفش دهر خرف شد جوان

برو چو با سگ نفس نبهره بر نایی

که در آن خاک چنان بی‌خطر آمیخته‌اند

علم توحید است با وی خنجرم

خسروان را جان و ملجا دیده‌ام

که من جز نور یاهو را نمی‌دانم نمی‌دانم

لوح ادبار در بغل منهید

غم قوی باشد نگردد درد سست

عهد مسیحا و کحل، چشم حواری و تم

من آن نیم که در این موقفم زبان ماند

نحل و موسیجه لحن موسیقار

پیغمبرت استاد و چوب صمصام

زین کوچه‌ی باستان ببینم

زود همی چرخ برعذار کند

باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند

با لعبتان باغ و عروسان مرغزار

نعل بها زیبدش بهای صفاهان

درنگ آوردن آنجا مصلحت دید

در آن باغ به آیین و خطر بگشایید

برکند بیخ نرگس بشکست شاخ نسرین

از سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیخته

پرنور از او عالم تبریز از او انور

فریاد می‌کنم که مرا شرم سار کرد

بگذرانید این تمنا بر زبان

چون به تابستان نمک‌زار بیابان آمده

لاحترقت من سبحات الجلال

ناوک ظلم کمتر اندازد

آگهی نیستت کثیر و قلیل

عنقا شده مور خوان کعبه

ببرند دستش به فرمان داور

سر این بار غم عمر شکر بگشایید

جز به نایی دم مزن، و نرد جز با می مباز

خاطر روح القدس پیوند عیسی زای من

به ابروئیش از ابروچین گشائیم؟

پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش

بایدمان کرد بر این ره رهاش

گر چو مصروع ز غم شیفته رائید همه

دیده فزون دار و سخن مختصر

آن صف پروین ز آن طرف قمر بازدهید

تا کنی رسوای شور و شر مرا

هم ناتوان بزی و ز اخوان توان مخواه

که این در حجاب است و آن در نظر

تا که همی ملک راند سال فلک شش هزار

این جانور دگر به فرمان

خوش نمک در طبع و شکر در زبان آورده‌ام

به گمراهی و بی‌دینی کند یاد

تا هفت پرده‌ی خرد ما برافکند

آبستنی دختر انگور به جانست

گرچه جیحون صفت و دجله صفائید همه

بیدار باش تا پی او راه نسپری

افلاک چون ستاره سیمرغ چون کبوتر

ور نه چنینم که بگفتم زنم

ماهی و نهنگند، تو دریای سخائی

که همی خارش دهد همچون گرش

نشره کردند و به آب رخ مزعفر ساختند

رفته‌اند و جمله درها بسته‌اند

مرا پروانه‌ی عزلت دهد ملک سلیمانی

مکن که بوی خوش از مشتری نهانی نیست

بی‌زبانی بر زبان خواهم گزید

بفروش به یک دسته خس تره به بقال

لشکر شروان‌شه صاحب قران انگیخته

و آن را که شنود رشک من باشد

تخم گل گوئی ز شاخ ارغوان افشانده‌اند

دشمن و اعدا شکن، بردار کن کین آزمای

ز اقبال بوالمظفر شروان تازه بینی

چه خارد خصم اگر گردن نخارد

مستسقیان لجه‌ی بحر عدن نیند

تات نفریبد به غدر این پیرزن

هوشنگ هارون درش، جم حاجب بار آمده

تو این جان را به صد حیله همی‌کن داردار ای دل

نائب من باش اینک تیغ و اینک منبرم

خرج کن این را و باز اینجا بیا

جنت به خاک درگهش روی تولا داشته

یکی را به ده می‌نویسد خدای

کمترین دودافکن هر دوده‌ام گر بنگرم

ای دیو، بهر کجا که هستم

از دیده‌ی آخر الزمان نم

خلق را پاک بازگشت و متاب

تو نیز تربیتم کن که دارم استحقاق

مرا نی در کمر آب و نه باد است

در به فردوس و کلیدان به خراسان یابم

پیش سلطان بود چون پیغامبری

جوزای شاه یعنی دست سخا سگالش

کزوی است روشن به جان در ضمیرم

بانگ خر سمع مسیحا برنتابد بیش از این

ز عالم‌های باقی ملک بسیار

زرتشت ابتر است و حدیث مبترش

ماهم و خورشید پیشم پیشوا

ما خون صافی را به کف، از حلق شیدا ریخته

خدنگش کمان، ارغوانش زریر

گر ز مه لحن خوش زهره‌ی زهرا شنوند

چه عذر آری اگر فردا بخواهند از تو این تاوان؟

دولت ملک عجم، صولت تیغ یمان

در چاه مر او را بنیفکندی گرگین

بود هر جا که هنگامه است شب هنگام پایانش

که یزدانش بداده‌ست آن و صد چندان و دیگرها

به حی کرم پیشوایی نبینم

اندرین جو ماه بین عکسش مخوان

هم ردا هم طیلسان خواهم فشاند

از این جان دوم یک دم به جان اولت بر دم

احمد سیری و حیدر احسان

ای شه و شاهنشه من باز شود بال و پرم

کت لباس بطر ندوخته‌اند

چون سگالش اوش بخشید و خبر

چون کرم پیله سر چه کنی در سر دهان

که دست گیری و رحمت کنی علی‌الاجمال

شیران چه نر چه ماده به هنگام کار زار

تو بر مگرای زخم او را سل

سیب برهنه ناف بین نافه دم از معطری

چو دانا خوشه‌ی دل را به دست عقل بفشارد

جرم کیوانش چو سنگ مکی افسان دیده‌اند

هست اوسنی و همت او همچو اوسنی

از پی کشت رضا چشم به نم داشتن

آه را جز آسمان هم‌دم نبود

سوی هر روزن اخگر اندازد

نیافته است خطر جز که ز آفتاب حمل

مفخر کلک و نگین سرور و صدر جهان

اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر

چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند

کرد از عقلی به حیوانات نقل

نیابی جز مرا نثری مبرهن

خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد

در یکی محمل دو تن هم پای و هم ران دیده‌اند

با خاطر تاریک و چشم یرتم

نیزه کشت فلک سزد زآنکه سماک ازهری

به آزاده طبعی و مردم ستانی

زخمه گوید که جاهد الکفار

احوال به نظم و نغز و رامش را

هفت کشور دیو بستد ای سلیمان الامان

یا نظرور یا نظرورجوی باش

این دم ز راه چشم همانا برآورم

به غلط نوفتی درین و دران

ز قوت اللسان برملا می‌گریزم

همه یاریش کنند ار چه بدیدند یسار

بی‌کوه کی قرار پذیرد بنای خاک؟

در خلافت او و فرزندان او

زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان

که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان

کز این دو جهان تنگ میدان نماید

بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل

فرض بود نعت او حرز امم ساختن

خار بی‌طعم چو در کام حمار آید

یک سنجدش نسنجد در دیده ملک بربر

که کردی گیتی تاریک روشن

نقش جم بر هیچ‌یک خاتم نخواهی یافتن

چون کنم که نی ازینم نه از آن

هم تمسک کنم هم استظهار

مرد فرهنگ با مقامر و شنگ

که من نهانم و پیداست نام و اخبارم

بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییده‌ام

بر سر دهر حرون لگام برآمد

چونک صورت شد کنون خشکست و گبز

نوروز نو ز آب کهن خط تبرا داشته

که اعتماد بقا را نشاید این بنیان

وز قتل آن امام، پیمبر مصاب شد

سقراط و فلاطون سزد عیالم

مرغی است فربه از پی قربان صبح‌گاه

بیاراست چون شعر نیک از معانی

گوید خاقانیا خاک توام مرحبا

باشد چون منظری قواعد او رد

آب از پی گلزار دین، از روی و دنیا ریخته

چون بجنبد ریش من زیشان رهند

هفتاد و سه کشتی ابتران را

از دود سیه نیایدت نم

هرگه که شکل خویش ببیند در آینه

هم بر این پرده تر با تو اسرار دیگر

سیل خونین به ناودان برخاست

گر دوتا بینی حروف کاف و نون

وان چند صف حیوان نگر باهم به پیکار آمده

الا گر هوشمندی بشنو از عم

آفرینش در میانش نقطه‌ای بس بینوا

از خفته دست بر سر کیوان کنم

خشک آخور و تز سبزه چه در بند چرائی

نبینی که چون سر نگونسار دارد؟

خورشید به سرطان و تو را پوشش سنجاب

و ایزد نکند هرگز برخلق ستمکاری

عمر تو می‌خورد تو هم در غم خوانچه‌ی زری

گر بود اعداد موشان صد هزار

پوستشان از سر برون آرم که مارند از لقا

شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم

من از آب و نانشان چه سازم ضیاعی

کجا جهد ز چنین زخم بی‌محابا تار

بر یک سر خوان و خان ندیده است

دور خواهی خویش‌بین و دور شو

آتش از غم خون شدی، آب از حزن بگریستی

روان آب حسرت به شیب و برش

تبرا از خدا دوران تبرا

گهی خدای‌پرست و گهی گنه‌کاریم؟

هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی

که به کام دل من باد و به کام دلخواه

به روز معرکه برگستوان به از هرا

که چرخ زود کند سخت کار آسان را

گفت از مدایح تو برون دفتری ندارم

ای به قاف مکرمت عنقای غیب

اهل سخن را سزد گفته‌ی من پیشوا

نیست الا راستی عزم الرجال

آنجا ایاز نام کمر بر میان شده

چراست این دل من خون و چشم من خونبار

کافلاک تنگ مرکب انجم توان اوست

بی امان تو امانی خود کجاست

نفطند و هم به زیر نشیند گلابشان

تکلف است که حاجت به شرح نیست یقین را

که گرد چشمه‌ی حیوان و کوثری به چرا

چون در حریم قصر امام اللوا شدم

ور هست گو بیا شجره بر جهان بخوان

حره‌ی او پیشکار خاتون شد

سر جمله شده مظفران را

چون ترا شعر ضعیفست و مرا شعر سمین

ابجد لوح ظفر از خط دست یقین

تو بدین تزویرها هم کی رهی

نه فلک هفت اختر افشانده است

پر از نعیم بی‌مرش

کاین دو را هم به در کعبه تولا بینند

ز تف این می آتش فروخت خوش رخسار

آب کند دانه هضم در جگر آسیاب

آسمان را مسکن افلاکیان

کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است

دل پرجگر و جگر پر از خون

کاقبال میر بدرقه‌ی کاروان ماست

که شوی مر علم دین را یکدله

کاین حرم کبریاست بار بود تنگ یاب

خواجه پیداست از همه اقران

سرطان مستقری خواهم داشت

در بند و چه در این جهان، در آن جهان در هاویه

حال و دل هر دو یک نه بر خطر است

گنج در ویرانیست ای میر من

چو سازد آتش و وقاروره ز آسمان و شهاب

جز دانه نیست مانده و کنجاره

بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا

چون شمس اندر شش جهت باید که انواری کنم

بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا

خوش نشان و خوش عنان و راه دان و راهوار

بر کتف بیور اسب بود جای اژدها

گوش کرد این پیام گوش نواز

که ما را گشاید ز بند گران

محبره سازم یکی چو چاه زباله

غصه‌ی آن کس را کش اینجا طوف نیست

مر طعام جان دانا را به جان باید خرید

نبیره‌ی گو نامور نیرما

پیرایه‌ی دره و زیور عصری

که خطاب هیبتی بر جان زدش

در تگ چاهست آن شیر ژیان

به تندی به نوش‌آذر آواز کرد

با غدر و فتنه‌ساز و به گفتار ساحره

بر امید حال بر من می‌تنی

من نیارم کرد وهن و پیچ پیچ

نکردی گذر سوی آن بارگاه

که آید بر سر کار عنایت

مار گیرد اینت نادانی خلق

برخاستی از ستون خرگاه

سر بخت ایرانیان گشته زیر

هر گه که بیابد به از آن چیز به ارزان

آن ز وصف حق زر اندود بود

وین هر سه چیز نیست برون از شمار او

سخن گفت هرگونه با کدخدای

زان پس که قهر کردند اعدا را؟

می‌رهاندمان ز صدگون انتقام

تا گمان آید که او اشکسته‌پاست

که آزادگان را بران بود فخر

شب به عبادت قرین بس است قرانم

بی جهاد و صبر کی باشد ظفر

چار عنصر نیز بنده‌ی آن گروه

بیاید بخواهد ز تو کین من

که دست و پا به میان آورد جواب و سال

یا مگر پا را ازین گل بر کنی

کز خوی ددان ددی بریده

دو چشم خرد را بپوشی همی

بر کافر و مسلمان الا به قسمتش

عاقل اول دید و آخر آن مصر

چه گوئی گر ز کردارت بپرسند؟

خرامش سوی رنج و سودش گزند

چو وعری بریدم رسیدم به سهلی

چون سه پیل بس بزرگ و مه شدند

چون اسیران بسته در زنجیر او

بران لشکر روم موبد بدند

ز گشتاسپم من خلیده‌روان

حکم او را بنده‌ی خواهنده شد

بدگمانی می‌دود اندر سرم

کس آمد بر شاهشان خواندند

لیک آهی که علم می‌کشدش از دل زار

همچو این سرگشتگان گردد ذلیل

آسوده و تن درست و شادم

گذشته سخن پیش ایشان براند

بجز نام شاهی نبد افسرش

تا به مشک و عنبر آکنده شوید

وان دیگران چون شمع بر باد خن

ز سوک جهانگیر بریان شده

باشد خلیج رومی اندک‌تر از دوخی

لابه‌ها و وعده‌های شکرین

طالب زن گردد آن زن سعتری

نگون اندر آمد ز پشت سپاه

مدارید باک از بلند و مغاک

خود ندانی تو یجوزی یا عجوز

از حسودی نیز شیطان گشته‌اند

جهانگیر و شیراوژن و تاج‌بخش

که حرف نامه عصیان ما بشوید پاک

رنج و کوری نیست قهر آن ابتلاست

پوشیده سیه لباس از آنی

بزرگ و پسندیده و رهنمای

تن از زخم پر درد ودل پر زخون

همچو موهومان شدی معدوم آن

که «زین در درآئید کاین راه بهتر»

اگر شهریارند و گر بنده‌اند

کز ایزد بقا خواهمش جاودانی

که چو شمعی می‌فروزیدش ز پیش

که رساند حق را در مستحق

نشستنگه بزم و دشت شکار

سپهدار ایران که نامش زریر

بی‌وفایی را مکن بیهوده فاش

چیست آن خر برگسسته از علف

گذشته بسی روزگار کهن

غیرت ابر گوهر افشان است

معرفت را زود فاسد می‌کند

وز پدر مردنش خبر نکنیم

همان پیش یزدان پژوهش بود

به دستم ددان راتو کردی هلاک

بندگی کن تا ترا پیداشود

گفتا: خبر برابر بوده‌ست با عیان؟

درم بود و دینار و اسپ و سپاه

سم چو الماس و دلش چون آهن و تن همچو سنگ

شد مناسب حرفها که حق نبشت

بشنوید از من حدیث بی‌غرض

یکی شاخ بیند که بر باشدش

که هرکس رسد از بد دد به بد

خاک اندر دیده‌ی شیطان زنم

جان او را در تضرع آوری

بترسم که فردا ببیند نشیب

کرده پیش از خود روان در دار ملک جاودان

گفت آخر چیست ای جان پدر

چون توان تافتن عنان از گور

بخواهیم کو باشدت رهنمای

ازین خام‌تر نیز کاری مخواه

وین دو را دیده ندیده غیر طین

در خاک و باد و آتش و آب اینها

پس از مرگ بهمن که بگرفت جای

بن بابزن در کف دلبران

که جوان ناگشته ما شیخیم و پیر

اندر آرد جسم را در نیک و بد

بدو اندرون ژنده پیلی سترگ

درفش شب تیره شد در نهان

گر چراغت شد چه افغان می‌کنی

تا همو را جوید آنک رزق‌جوست

به سور اندرون ماتم آمد مرا

گر به خوان تو میهمان باشد

این خلایق صد هزار اندر هزار

بی شرکت من تراست بردار

ز گردنده خورشید و رخشنده ماه

نماندست از ایرانیان و سپاه

و آن عجب مانده که این در حبس کیست

بیشک ز خون صرف بود باران

که همتای اسکندر او بد به سال

تفسیر او نداند جز مردم خبیر

زانکش آن سو جز تحیر راه نیست

آنچنان که خویش را بیمار دق

وگر سوی دانش گراید بسی

به رزم اندرون نیژه او داشتی

فخر را دادند و بخریدند ننگ

آب و آتش رزق می‌افزایدت

چنان کاستخوان و پی آمد پدید

جهد از خواب صورت دیوار

مستی شهوت ببین اندر شتر

ناسوده بود چو ماه در سیر

کسی را که با او بد اندر نبرد

در و دشت بر دیگر اندازه کرد

سوی تذکیرش مغفل این از آن

از نیکی بهتر دری ندانست

به اهواز گشتند زو شادکام

بیاموزم تو را یک یک زبان چرخ و دوران‌ها

مملکتها را مسلم می‌خورید

هست صورتها حبوب و مور قلب

بخواند ز هر کشوری بخردان

گر ایدون خورش تنگ باشد به راه

که برو آن سوی نخلستان بجو

تو برو عرضه کنی یاقوت و لعل

سوی مردمی یاز و بازآر هوش

به هزاران زبان ثنا گر گل

از کجا آید ز بعد خرجها

دشنه در دست و تیغ در دندان

به هر جای نخچیر گشته گروه

بکشت از سواران دشمن هزار

خاک باشی جست از تو رو متاب

معروف به رادی و فضل و احسان

که آمد جهان را یکی کدخدای

که طاعت نداری روان قران را

با عزیزانم وصالست و عناق

بر سر آن نثار گوهر چند

وگر چند باشد سپاهی گران

چو بیشه نیستان به وقت بهار

دید علت خوردن بسیار از آب

سردی از صد پوستین هم بگذرد

نهادند و بردند نزدیک شاه

به شاخسار وصال تو برکشید صفیر

ورنه ما را خود برهنه‌تر به است

وا وارگی مرا بهانه

همی باره بر کشتگان تاختند

نشست از بر تخت آن ارجمند

چون روی در ظلمتی مانند گور

سقراط باز بست به هفت اختر

چو گویی سخن بازیابی بکوی

اژدها را حرب ننگ آید که با حربا کند

با چنین دانش چرا کرد او چرا

پنهان جگر و می آشکارا

نفس نیز بی‌راه تو نشمریم

ازو بخشش و داد موجود باد

مایه‌ی ایذا و طغیان ساختی

صفدران در محفلش لا یفقهون

چرا آتش افگندی اندر کنار

و گرنه هیچ مسلمان نمی‌کند اهمال

آب رویانید تکوین از عدم

در ره بندگیش حلقه به گوش

زمین جز به فرمان او نسپریم

همه باغ ازو پر ز آهو شود

کو و کو می‌گو بجان چون فاخته

خواجه شادان به طارم و گلشن

نپیچد کسی سر ز پیمان تو

به طلب کردن او میر همانا نشود

تا بماهی عقل او نبود تمام

وانهمه پیش او پرستنده

خرد پیش دانا پشوتن بریم

نه افراسیابی و نه یبغوی

از پی الصبر مفتاح الفرج

چون نبات اندر زمین دانه‌گیر

چگونه گذارم چنین دستگاه

سررشته زندگی از آن است

از دوی دورند و از نقص و فساد

بود سیصدهزار سخت کمان

بسی شاه بیدادگر کشته‌ام

برش را ببوسید و نامه بداد

یک به یک بس البدل دان آن ترا

نبود دود لطیف و خنک و تر و مطیر

نخواهم سپاه و نخواهم کلاه

دولت نافع به گاه خشم تو ضایر شود

غافل از قصه‌ی عذاب ظله‌ای

که زمن هیچکس نیازارد

ازین خواب برخیز و بیدار گرد

سپاهی گزید از در کارزار

گرچه هر جزویش جاسوس ویست

کو یکی دریاست قعرش ناپدید

بکردند و برزد برو قیر و مشک

اخترش یار ودولتش یاور

زنگیی دیدیم شب را حور بود

بر جیب فلک زهی فکنده

کمرهای زرین و زرین ستام

نگردم توی پشت و فریادخواه

بی رضای حق جوی نتوان ربود

بر تیغها بخندد گلهای ارغوان

پرستنده‌ی آذر آمد گروه

کرده رب العامینش اختیار و بختیار

لطف تو در فضل و در فن منتهی

از همه نقدش اختیار کنند

همی بگذری تیز کام تو چیست

هوا تیره گردد ز گرد نبرد

هر چه آنجا رفت بی‌تلوین شدست

هفت گردون باز ماند از مسیر

به هر جای پشت دلیران منم

هم از شیر فلک سینه هم از گاو زمین کوهان

او ز بیت الله کی خالی بود

با طبع مساز کو شراریست

که هر دل که آن گشته باشد سپاه

ز گودرزیان هرک بد نیک‌پی

رسته از موش تن آید در خوشی

بی‌رشوت هریک ز شما خود فقهائید

که کس نشنود نامت اندر جهان

چون نقطه سفیداب بود از بر طومار

کور پندارد لگدزن اشترست

ساختند آنچنان که می‌بایست

همی تاختند از پس اندر دلیر

نشست از برگاه و یاران بخواند

سایس است و منزلش این آخرست

گوش و هوشی کو که در فهمش رسی

نکرد اندر آن هیچ تن را نگاه

که فرو می‌نگرد گاهی ازین گوشه‌ی بام

بلک ینبوع کشوف و شرح روح

خون ریختنش چه آب دارد

به زابلستان گر کند سرفشان

بپرسیدن مهتر اندر گرفت

چون کبوتر پر زنم مستانه من

از تفکر خیره مانده همچو شخص بی‌روان

همان رنجهایی که من برده‌ام

بنگر که نمانده است نه غمدان و نه صنعا

وز درون خاک سیاه بی‌نبات

تا سکه درست خیزد از ضرب

همی تاج و تخت کیان را سزید

جهان‌آفرین را همی کرد یاد

کار فقر جسم دارد نه سال

ماند در سودای او صحرا و دشت

بدو دین یزدان شود چارسوی

پای اسبان سبک خیز بماند به وحل

اندک اندک عذر می‌خواه از عقوق

موئی ز دهان مرگ رسته

بگفت آنچ بشنیده بد در بدر

به دیدار تو رامش جان کنیم

چون دی آمد داده را بر باد داد

آنکه بر این راه کژت از بنه بنهاد

که پوشد ز بهر تو خفتان کین

جام بباید کشید، جامه ببایدت داد

افرحوا یا قوم قد زال الحرج

کز شتابش ندید گردون گرد

بدین تازه آیین لهراسپی

که شیر ژیان نامدی همبرش

بر قضای عشق دل بنهاده‌اند

همچو مغز خالص بی پوستی

همه خواسته گرد بر جای دید

شعاع مهر ساز سنگ را لعل بدخشانی

این چه حقدست ای عدو روشنی

وز بلندی برادر فلک است

بجوید همی فیلقوس آب روی

تو گفتی سپهر اندرو لاله کشت

که برین خامان بود فهمش حرام

آنچه همی‌گویم بر دل بکن

برآشفت بر تخت شاهنشهی

تو همچو یاقوت اندر میانه‌ی خرزی

الضیافه والقری لاهل الوبر

زانگونه که کس نگفته با تو

هم‌انگه تهمتن بدیدش به راه

برفت از دل بد سگالان بدی

چون به فعل آید عیان و مظهرست

چه توان کرد، وقت خرمن نیست

سخن گوی و با مغز دو پهلوان

هست تیغ باطنش قائم مقام ذوالفقار

شاه را او شاد و خندان داشتی

باد آمد و برگ لاله را برد

به بیداد بگرفت شهر یمن

همان خنجر آب داده به دست

وا رود عکسش ز دیوار سیاه

زانکه فتنه همه بر خواب و خور و سیم و زرند

چنو نیست اندر جهان کامگار

بدود، گر بدوانی ز بر تار طراز

یادگار صیف در دی این ثمار

خوشتر از هرچه در ولایت تست

ببینی تو باشی جهانجوی من

وگر باره با مه به راز اندر است

گشته ره‌رو را چو غول و راه‌زن

خیرگیها دیدم از یک مشت خاک

تو بر گاه تاج مهی برنهی

چون سقنقور کند تقویت قوت باه

شاخ لب خشکی به نخلی خرمی

می‌جست ز هم نشین نشانی

گر مزاحی کردم از طیبت مگیر

که دیوان بدندی به پیشش به پای

آن قفا وا گشت و گشت این را جزا

در همه حال ترا پشت و معین باد اله

عفو از دریای عفو اولیترست

که روز و شب همی‌برد منازل

در کفت دل علی عیب العمی

گرد این کار و هم کی گردد

نیست ره در بارگاه کبریا

هم‌اندر زمان بند او برگرفت

معرفت محصول زهد سالفست

ما و تو را همسر و همخو نکرد

نامناسب چون دهد داد و سزا

به امانت قدری نیز بر کهسار است

ور قوی شد مر ترا طاغوت کرد

آن جامه چنانکه بود پوشید

که انلنی الکاس یا من لا اراک

بدان تا که باشد به خوبی پسند

که سخن زو مر سخن را می‌کشد

تا ببندد روی چرخ از شب نقاب

باشد این جانها در آن میدان جماد

بی‌تیغ، کار تیغ مجرد کند همی

چون سگ کهف از بنی آدم شود

کان خلف را که بود زیبا چهر

هر دو کار رستمست و حیدرست

همانا گه رزم فرزند شاه

هر کسی در ضاله‌ی خود موقنست

فروخت گوهر عمر عزیز را ارزان

چون بمردی طالبت شد مطلبت

به مخزون ضمایر پاسبان سازند نسیان را

ور کند کودک عداوت با ادیب

تو در غم کارش این چه کار است

شد برهنه جان به جان‌افزای خویش

همه زندگانی ما کرده تلخ

چه شنویم این را عبث بی عایده

به کردار و گفتار نز جنس مایی

کشت در خود خشم قهراندیش را

که ملکتهای گیتی را بود نسبت به رستاقش

ناقصان سرمدی تم الکلام

بوسه بر خاک داد نخچیرش

تا دلاله رهبر مجنون شود

هم از راه نزدیک هیشوی برد

تا ببینی نور حق اندر بشر

گر زانکه سنگ کودک و گر زخم سوزن است

باد دادی رخت و گشتی مرتعب

به سان گوهر اندر ریسمان باد

هین که نورت سوز نارم را ربود

بر سفت سمن عقیق می‌سفت

کز رمه شیشک به خود تنها رود

به گفتار بدخواه و او بیگناه

عقل موسی بود در دیدش کدر

سخنی خوب گوش‌دار، ای پور

تا ببینی در تجلی روی من

به جان پا در ره خدمت فشردند

یک بهانه کرد زان پس جنس آن

مالک‌الملک عالم دگری

لیک خود جان کندن آمد این دوی

یکی هم ندارند با شاه دست

کی خورد یک لحظه غیر گاو و خر

هماره می‌نتوان زیست غمگن و حیران

پیش او جیحونها زانو زند

به که از سنگ بکوبند سرش چون بادام

حاش لله حاش لله دم‌زنان

کز لطف گل آید از جفا گرد

از برون نشنید کس از دف‌زنان

همه مر مرا چون تن و جان من

چاکری و جانسپاری کار ماست

دل کریمش از آن کس نجست عذر گناه

داروی تن در غم دل باطلست

وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا

پس پلاسی بستدی دادی تو شعر

دانی که مرا در این گنه نیست

از ندامت آخرش ده می‌دهند

سرافراز و خنجرگزاران خویش

سوخته‌ی آتش قرین کوثرست

حق تعالی و تقدس، تنهاست

چون شدی در ضد آن دیدی فساد

کیست کاین رنگش بود در گلشن اشعار گل

چون نمی‌خواهی کز آن دل بر کنی

بی خطر هست کار بی‌خطران

سوی قصر آن امیر نیک‌نام

تو گفتی همی بارد از ابر خون

واندر آب افکن میندیش از بلا

چون حدیث جو کنی بی‌شک خران افغان کنند

سخت‌دل یارا که در عالم توی

طاعت او واجبست بر خدم و جز خدم

چشم گریان دست بر سر می‌زدند

از سرم هم نبود خالی بخت

عکس عفوت ای ز تو هر بهره‌ای

بران گرم خاکش فگندند خوار

تو ببین اسرار سر اندیش شیخ

سوی گرمابه نرفتم شب عید

هم در آن ساعت ز حمیت بی‌دریغ

حاش لله گر بدی الفت میان ماه وطین

بندگی بر ظاهرش دیباجه‌ای

هوشیاران می دگر باشند

گر نمی‌ماند بوی هم از وی است

از ارجاسپ جانش پر از بیم و باک

قوت ذوق آید برد یکبارگی

تو رسیدی به ملک نوشروان

با ترش تو رو ترش کم کن چنان

تا همی‌گویی تو ابیاتش، همی‌بویی سمن

داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم

عهده بر من کز این و آن رستی

تا که روبه افکند شیری به چاه

که سامیش گرزست و تیر آرشی

مدتی بنشین و بر خود می‌گری

بدامان تو روزی چند خفتم

ماجرا را گفت یک یک پیش او

می‌خریدند سد برابر زر

نیمه‌ی دیگر سپید همچو ماه

کان گوگرد سرخ زردشتی

که نصیبم رنج آمد زین حساب

به خون و به خاکت نیاز آمدست

کل شیء غیر وجه الله فناست

تو را جزای دلامش دلام باید کرد

این بمردن فهم آید نه به عقل

چو زنجیر مر مرکب لشکری را

زین حراره جمله را انباز کرد

ز سقلاب تا پیش ایران زمین

زیر هفتم خاک با تلبیس شو

بدادند جاماسپ را موبدش

کش زدن سازد نه حجت گفتنش

از ما و فکر ما، فلک پیر را غناست

مفلسی قلبی دغایی دبه‌ای

نبود در بهشت آتش و دود

که بترساند مرا زین همنشین

یکی لشکری ساز شیران نو

کی نشیند آتش تهدید و خشم

کند مر جهان را همه زیردست

ای خجسته وی مبارک بوی تو

بدو داد، چون باز کرد از لبن

بوی افزون جوی و کن دفع زکام

به کام از کوثرش ماء معین شد

آنک بیرونست از وی غافلست

به چشم خرد جست راز جهان

بشنو این تسبیحهای ماهیان

بسی لشکر و گنج و بس خواسته

که کم از تو در قضا گوید حدیث

که میل خواب داری؟ گفت آری

خود جگر چه بود که کهها خون شود

کز رشحه‌ای از آن شده پرورده زهر مار

بی طمع شد ز اشتر آن یار و خویش

دل شیر نر گیرد و رنگ ببر

راسخی شهوتت از عادتست

فگند از برش خویشتن بر زمین

روی خود محسوس بیند پیش رو

پیش ازین گفتت آن بشیر نذیر

نام قطب العارفین از حق شنید

زسهم دیو و بانگ های‌های او

همچو نافرجام آن چوپان شناس

گشاده بر و چربه دستی به زور

کی گزافه بر چنین تختی نشست

مگر کس کند زشت رخشنده روی

مر مرا چه می‌بری سر بی خطا

تو چه میدانی چه‌ایم و کیستیم

نشنود بیگانه جز بانگ بلق

آیینه‌ای که روشن از آن رای انور است

گرچه خوش‌خو و حلیم و ساکنست

گمانم که او شهریاری شدست

نیست مسجد جز درون سروران

سخن با هزینه برافشانمش

جنس آبست و از آن ماء معین

که خانمان من از بر اوست آبادان

لیک تا گرگش ندرد یا ددش

مطواع گه جود تو باشی و نه مکره

تا بجوشد شیرهای مهرهاش

چنین گفت کای شهریار بلند

کز تو دزدیدم که دزد پر فنم

ز غلغل دلش پر ز تیمار شد

آن دلیل ناگلابی می‌کند

اگرت سایه ز نیلوفر نیست

هر کسی مشغول گشته در سبب

طاقت زخم اره از زکریا طلب

ور ترا ره پیش من وا پس روم

فراز آور ای مرد مهمان‌پرست

تا گیاهش را خورد اندر طلب

به بازو کمان و به زین بر کمند

شکل بی‌کار مرا بر کار دان

بنشسته تو چون شاه درو بر سر منظر

تا ز واسجد واقترب یابی غرض

بگذاشت کیا مملکت خویش و کیایی

پیل داند بوی طفل خویش را

نپیچم ز گفتار جان و خرد

اتحادی شد میان پرزنان

فرستاده را شاد بگذاشتند

زانک زن جزویست نفست کل شر

چمنها، مرغها، گلها، قفسها

ناامیدی مس و اکسیرش نظر

چون گشاید طمع زبان سال

وآنچ مقصودست پنهان می‌شود

چه بایست چندی به زشتی گریست

گاه بندد تا شود در فن تمام

به خنجر فرستاد باید پیام

ای کم از سگ نیستت با من وفا

خطر کرده در روزگار جوانی

بنگر اندر خسر فرعون و ثمود

به مردمی و به آزادگی و نیکخوی

علیه الغیث موصولا لمن مدرار شمس الدین

همه دل‌هراسان ز هر بد شدند

از صفات و مدیح مستغنی است

چاره دیدی چون مطر بگریستی

و آزاد کن از بلای عشقم

گر سراپا حق بود مفلس، دنی است

زنجیر تو چون طوق زر تشریف هر جباره‌ای

شوی سوار بر آن گرم خیز برق عنان

و آن نار دانه دانه و بی‌هیچ دانه بین

ندانست رازش کس اندر جهان

نقد آن عشق را عیار افزود

پس بدانستیم بی‌شک کاندر این ایوان تویی

پیش همه ارجمند گردی

پرنور و نفع و خیر ازیرا شد

شنو از صحن بام‌ها که سلام علیکم

باشد ز زشتنامی، باشد ز بدعواری

شهوت پنهان خود را بین یکی شخصی دوان

ز یزدان شناسید وز داد و بخت

لطف صنع او منزه ز آلت عون و ظهیر

سزد ار سر ببری حاکم و وهاب سری

پری گر نیستی اینجا چه گردی

نمود وحشت و اندیشه، گربه را ترسان

بر برگ کی دیده است کس یک کوه را آویخته

که می‌رسد ز تو فر همای را امداد

چه باشد گر چو موسی گرد از دریا برآری تو

بلاش جوان را بود نیکخواه

در پی آن پسر همی گردید

صد بار از این ذکر و از این فکر بریدی

بر آنچ امید دارد کامران باد

اسما چو محو شد به مسما دراوفتاد

می‌ها بکشند عاشقانه

گشاده بد اندر دهانش دری

ز ترس بازدادن من چو دزدانم در این مکمن

بیاورد چندی ز ده مهتران

هم از برای مه و مهر می‌رود خندان

وین هندوی شب رهد ز لالایی

همه رفتند و خسرو ماند و شاپور

دیر دانستم که گیتی رهزن است

زهی کوری که می‌گوید کدام او

که دانش بنای جهان راست بانی

ز دل خواهی ز ننگ تن رهیدن

پدید آمد از خاک چیزی چو کوه

خود همین عادت است مستان را

که خشک و تر نگنجد در خدایی

آن غالیه را زیاد جویان

ز کردار دیو است و نر اژدهاست

چنین دان جان عالم را کز او عالم جوانستی

سحاب ساجگون گشته به طفل عاجگون حبلی

آهسته روی ای سرور من

چو بیدار گردی ز خواب آن دهی

که وامانی به مرداری درین وادی ظلمانی

آه از آن ترکانه چشم کافر یغماییی

نهادش جفته‌ای شیرین‌تر از جفت

وان گره بگشوده، گندم ریخته

پس حدیث راه دور و رفتن اعوام کو

که در رفعت نشیب او فراز آسمان باشد

و آن گنج بود نی صورت زر

ازان خواب آنگاه بیدار شد

بندگان او قدم بر اولی و اخری زنند

هر بیتش مفتاح مرادات افندی

نگرفت هیچ منزل آرام

که حیات تو به نزدیک خرد مختصر است

عمر چو جوی آب دان شوق چو خمر احمری

کاین جهان را کرد ماننده به کرد گندنا

بر زمین می زد همی دندان پرزهرار من

درفش دلفروز و چندان سپاه

ای خفته، درین خیال تا کی؟

تو فوق توهم و خیالی

ترا باید که باشد زندگانی

بگردون بلندم، برتریهاست

به پای خود شدی جایی که آن جا دست می‌خایی

هر طفل نه پدر که بود چار مادرش

رها کن حرص بدخو را مخور می جز در این میدان

جهانی سراسر پر از گفت‌وگوی

چشم و گوش و زبان و مغز تو اوست

جان باز چو طالب عیانی

به عذر آمد چو هندوی جوانمرد

عدل نگوئی که در این جا کجاست؟

روی به کعبه کرم مشتغل عبادتی

اندازه‌ی هرچیز مکین را و مکان را

ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او

بیامد بر او یکی نیک‌خواه

در میانه تهمتی بر بلبلان انداخته

سجده کنان و جویان اسرار اولیایی

گرو بردم ز مرغان در پریدن

مرا این اوفتادن، سرفرازیست

همه را سبز کن طری و ز پژمردگی بشو

همچو ذات تو رأی تو عالی

گوش آر از این سپس به آمین

سرش زان سروی سیه ساده گشت

زآن نفس اهل زمستان همه گرما بینند

مپوی اندر ره حکمت به تقلید از سر عمیا

که دست حرف گیران را نشایم

خصم تو را باد موی خانه‌ی موریش جا

اصل و فرعم را بخر وآن گه به لطف خود سپار

برند صورت عدل ترا به میزانی

خواب بکن تو خویش را خواب مرو حسام دین

که شادان بزی تا بود روزگار

در نیامد به دلبری ز دری

آن عالم زنده ذات او والا

که شیرین را نکرد از خواب بیدار

کار من، دیگر ز خیر و شر گذشت

از داعیان و معتقدان و فدائیان

بر فراز دیده‌ی خورشید گردد آشکار

بیشتر شد عیب نیست این درازی در سنان

برین‌گونه تا روز برگشت گرم

نشنوی از آسمان جز زکریا جواب

از لطف آنچه کند با تو سزای تو کند

کز کوی به خانه ره ندانم

در خط و قلم به عقل بنگر

که طعنه بر پریان می‌زنند آدمیان

پرتو تربیت عام تو خورشید مثال

نقدر حجمها من غیر ملبن

برو آفریننده را یاد کرد

از می وصل و بی‌خبر ز وصال

با قند لب نگاری، کز قندهار باشد

آگاه شدند خاص تا عام

هر چه ایوان و بام و انبار است

اقلیم ستان و مملکت بخش

که با براق یکی بود در درنگ و شتاب

ای که خاک تو بود چون جان من دور زمان

ز چین مهتران را همه پیش خواند

کشتی ما در محیط بیکران انداخته

بسته همی دار زینهار مرا

شکرانه دهیم و عقد بندیم

تا صفات آب خضر و حوض کوثر گویمی

عالمی را کان جهان سالار باشد پاسبان

ز باد فتنه چراغش که در امان دارد

ای طبیب جمله علتهای ما

همی گفت بهرام تیمار و درد

تا ببینی عیان به دیده‌ی حال

ز اسب خویشتن شه شد پیاده

سکندر تشنه لب بر آب حیوان

بباید خورد، گر شهد است و گر خون

به زور بازوی سهم‌افکنان برون ز کمان

نهاده سر انگشت خود زیر دندان

گرگ نیم جامه نخواهم درید

یکی شهره شطرنج پیش آورید

اینک به تو داد زندگانی

به تعظیمش سوی ناظر کشیدند

وز اینم کردنی‌تر نیست کاری

دگر سخن که دروغ است پر ز ثغر و خم است

چه تا بهاش که در دست اقتدار آمد

زودش از آن بند رهایی دهند

تاب خور بگدازدش با یک نظر

به هندوستان شهریاری دهم

نثر منظوم و نظم منثور است

شدی هر روز از روز دگر بیش

ز دست عشق خود را کار بد دید

ره و رسمها، رمزها، کارهاست

که پای جنبشم از بخت خفته بود به خواب

نشستی خود به بزم عیش شادان

ظلمت این سایه چه نورت دهد

که ننهاد دست از پس و پای پیش

ز ذکر پیش ذات تو دو عالم خوار در جنبد

جهان پر صیت مرغان خوش آواز

بدینسان تا به گنبد خانه شاه

پر گل شود از اشک همه رهگذر من

شفیعش را شهید کربلا کن

کند او عزم میدان تیغ در چنگ

وینجهش امروز درینخاک هست

به هر دانشی‌بر توانا بدند

یا در انوار طی شدی اطوار

اجل کو تا دهد بر باد گردم

کز اسباب غرضها دور مانده

بچهر، آب و رنگت فزون کرده‌ام

مرگ همانجا به او دست و گریبان رسید

نه رای آنکه سازد «با» خطابش

غالیه بسیار و دماغ اندکی

که گیرند از رفتن رنج یاد

آسمان گر چه هفت خوان دارد

جانب خلوتگه خود خوانیش

صواب آن شد که بر زانو نشیند

بهتر از مردم ستمگار است

پادشاه کشور دین پیشوای اتقیاست

زدی گلبانگ‌ها بر رخش افلاک

زان نثار نور بی بهره شده

نوشتی سرافراز و تاج مهان

اشباه انس جمله نگه‌دار پیکرم

که چون بازش بود دست شهان جا

دل از پیوند بی‌پیوند کردن

عمر، آویخته از یک سر مو است

هرچند بد است خود ستائی

به طرف سبزه‌زاری کرد آهنگ

تا دهد خنده ز دانه‌ی او خبر

چو پیدا شود تاج گیتی فروز

بنشین و خموش باش دمی

که می‌دادند از ناظر نشانی

به چشمک کردنش کز در مشو دور

ردیف کرد به مدح تو سر به سر روزه

بنای صلاح جهان راست بانی

به کوی او که خواهد برد بازم

چون بنهی واستده دادنیست

خردمندی و داد و شایستگی

پیشه‌ی «الذین اوتوا العلم»

ترا با خویش بینم عشرت آیین

پدید آمد یکی طاق آشکارا

توانم کرد کوته جست و خیزی

راه مهلت به عهد شه مسدود

ز لشکرگاه شد منظور بیرون

مرده‌ای از گور خود بر کرد سر

بهند اندرون شاه و فرمانروا

مرده در شور و وجد و حال شده

مجمره گردان گل عود سوز

حد و مقدار خود از آفرینش

منبر ویران و مساجد خراب

کم نقش اگر شود ننهد بر عقب مدار

ز نو هر دم در عیشی گشایی

پیش زبان گوید سر زینهار

بسازید رود و بریشم دهید

در تن افزود، لیک از جان کاست

جامه زربفت چه پوشی به خویش

به استقبال شیرین باز رفتند

ز همنشین جفا جو، گریختن خوشتر

یوسفان با آن همه نازک دلیها از تو ناز

که تا مجلس تهی گردد ز اغیار

تا کند از ما به تکلیف کسی

ز تخت اندر آمد به کرسی رسید

نقش دیبای پرنگار آمد

لوای نصرت « نصر من الله»

سپیدی و سیاهی هر دو داری

که تا ز سوی یمن بشنود دم رحمان

برآمد بانک کوس استمالت

به عزم دانه چیدن شد روانه

باده‌ی جان را قوامی دیگرست

به مینو کشد بی‌گمان راه اوی

علیه من درة بیضاء ثولول

بسان عنکبوتم رو به دیوار

واگه نه کسی که مصلحت چیست

برای سوختن و ساختن مهیائیم

که دوران تو را مدت بقای جاودان آمد

برو ترک وصال این و آن گیر

عمر نه‌ای سر به درازی مکش

بسی زین نشان داستانها زدند

در صفا چون نشان ز گلشن داد

ز سوز آن زدش خون در جگر جوش

تو جامه دری و من درم جان

معنیش بود نقش و سخن پود و سخن تار

کرده هزار در ثمین بر سمن نثار

به سویم دیدن پنهانیش چیست

مشرق و اهلش به سخا روشنند

بخندد چو بیند همی چهر تو

از عبادت نیارمید و نخفت

مصلا بر زمین افتاده بی‌تاب

مقصود جهان جهان مقصود

موش بترسید و ز ترس ایستاد

هست چیزی زیاده نادانی

به مطرب خانه‌ی ثالث شدش جای

کلبه حلاقی خود باز کرد

بدونیم شد گور ناپایدار

با سنان آخته پرچین زن

عجب کاری مرا در گردن انداخت

در حق تو صاحب اعتقاد است

منجنیق و آتشش منزل شده

از درت من دورتر هر سال از سالی دگر

که از رشکت هزاران را بود داغ

قطره‌ها اندر صدفها گوهرست

فرستاد تازان یکی نامه‌ای

ظلم جوید باد جوید فتنه جوید بستری

عمق نه وطول نه و عرض نه

چون چشمش نیست کی بود شرم

آسودگی و خوشدلی از آب و نان ماست

که خصم از پرتوش پروانه‌وش سوخت

رهی بنما که جا گیرم به کویت

من نه تنها جاهلم در راه حکم

پر از خشم سر دل نهاده به مرگ

اجل در خنده از هر سو برون آرد سر از مکمن

جلوه گر در چشم او در هر محل

که سختی روی مردم را کند سخت

بر راه تو را جوی و جر نباشد

به صد امید و صدهزار مرام

ذنب چون راس شد یک عقده بگزید

خوانده سخن را طرفی لورکند

بگوید سخن پیش تو رهنمون

باز پرسید ازو به خفیه که: چیست؟

که چنین موجب غبار بود؟

بسازم گر ترا کام اینچنین است

کجا مهتاب همچون آفتابست

شد احتیاج به اصلاح اره دهقان

طریق جستن آن جزو چون است

زین یکی سرگین شد و زان مشک ناب

پدر چشم دارد همانا به راه

به مویزی جهان برند از راه

که‌ش نباشد بجز بدی کیشی،

رکاب افشاند از صحرا به صحرا

پندار هستی تو تورا کرد مبتلا

شود از جنبش کلک زبانم

ملک در دیو و دیو اندر فرشته

صادق و کاذب تو نهادیش نام

شهنشاه دریا پر از مرغ دید

تو غم بردی و دیگران گوهر

گشاده میم را عقده به دندان

صد آینه را بدان زدودی

سودها بینی در این بیع و شری

جهان مدارا دارم لبی و صد پیغام

فرستاده است در عالم نمونه

هر دو گروه کن به خرابات عشق

ز بیدادی شاه ایران شدست

مستأنسا بعد لم یسکن و لم یقم

ز تو کشت کرم در تازه‌خیزی!

بخشد به جناح تازیانه

جز تو بر تو چگونه بخشاید؟

نکند ور کند از بیم کند پنهانی

بود از شان خود اندر تجلی

راستی از تو ظفر از کردگار

فدای تو بادا تن و دین من

مگو پدر، که خداوند بود و سلطان بود

خانه‌ی عقل را براندازد

بردی به نشاط گاه نجدش

پارگی وقت رفو میکنم

وز شغل مدح خود کمر اهتمام تو

که هستی صورت عکس مسما

بر سرت این پرده به بازی نبست

سواری سرافراز با یار هفت

زشتی طالع ببین شومی اختر نگر

نوش داروی اهل درد تویی

بینی چو مه دو هفته در برج

چه فایده که همه خود همی خورد تنها

کی معطل می‌کند او چون توئی را این قدر

نقوش تخته‌ی هستی فرو شوی

بر پر ازین خاک و خرابات او

نگیرد ز بخت سپهری فروغ

دیده‌ام دید، دل چرا خواهد؟

زیر علم سایه پسندی‌ش ده!

نه باد که خاک هم نیرزد

چو بی پرواست، در کارش چه کوشم

که گذرگاه پیک و الهام است

ملک خواهی سگ از خود دور انداز

کلمینی یا حمیرا کلمی

نباشم ز اندیشه امروز کوز

نبینی تهی دست جز حلقه‌ی در

نتوان یافتن مگر در خاک

به خلوت خورده می تنها شده مست

اینها و دست‌های جهان‌دار اکبرند

که در عمارت ویران سرای ایران است

گرفته دست دلها دامن وی

سنگ سیه صیرفی زر بود

نهادند بر دست بهرام گور

وز چنین ناکسان تهی کن مکمن

جز به توفیق نیست، یا اخلاص

شمشیر به شیر در نهادند

ای عجب، امروزها دیروز شد

جز در فراق خویش نگردد میسرش

لوازم را یکایک کن رعایت

غافلی از خود که ز خود غافلی

مر او را تو بادین و دانا مدار

به جمال و جلال رحمانی

ور بخواند، بیا که فرمانست

سحری دگر از سخن برانگیز

تا اگر زر باشدش روزی بسازد گوشوار

شاگردی ساحران معقول

نه او واجب شد و نه واجب او گشت

خلوت اندر شاه باشد با عروس

ورا از چهل مرد برتر نشاند

پیمبر راوی و مداح ذاتت خالق یکتا

در سر این نخوت و غرور، که چه؟

رفتند به خاکبوس آن در

مرغ، پرواز ببال و پر کرد

که به دست حوادث از ناگاه،

فتاده گه در آب و گه در آتش

لیک ترسم تا نلغزد خاطری

یلان جهان پیش تو بنده باد

وحده لااله الاهو

خویش را! کز هر چه گویم برتری

رویش چو به سرو بر تذروی

خشنودی ایشان بجز آتش چه دهد بر؟

بر سر تیر نیاز بند پرت را

مشو موقوف همراه و رواحل

از تو یکی خواهد و ده می‌دهد

شب آمد برآمد درفش سیاه

همراه باد برد و نثار زمین نمود

شد خود او از خیال گاوی، به!

به لولو گوشه مه را خراشید

کس چه میداند کجا یا چون روی

ور ره راست روی هیچ نیابی یاری

ز هر چ آن دیده از صد یک نگفته

خرمن دهقان ز تو بیدانه شد

بدی با من امروز چون آب و شیر

همی جست طالع پی فتح باب

پس به کلک کرم که در کف توست،

که این بلقیس گشت و آن سلیمان

کانکه او سیراب شد نه رهرو و نه رهبر است

بگیرد همی هفت کشور شکوفه

به جا بگذار چون عیسی مریم

جوش مل دیدی که آنجا مل نبود

پرستار و مزدور با کدخدای

داستان‌های نغز بگذاری

ای خدا داد دین از او بستان

چو پیل مست گشته کوه می‌کند

وگر نه بر صفت کیمیا گیاهی نیست

از ان، کان خس نهد خاشاک دایم بر شرار تو

چگونه دانیش آخر چگونه؟

شرح کردن رمزی از انعام او

چو خاقان نیامد به دیوانگی

به وقت هیبت آتش، به وقت لطف هواست

و از سر مرحمت مددگاری

ترا هم غافل و هم مست یابد

نیک بنگر که نه این کار کسی بدنگر است

به باغ دل ز نسیم صبای اندیشه

ز جز وی سوی کلی یک سفر کرد

وین ده ویرانه مقامت نبود

ز شاهی ورا بهره بود اندکی

غیر افسوس و ریشخندی نیست

سر هر خوب و زشت او داند

ز شیرینی بر او نامی نهادن

به که نیکو بنگرد تا روشن است

تو نمودی روی و پنهان شد سراسر آینه

ز حد خویشتن بیرون منه پای

زانک شیرین کردن هر تلخ ازوست

بسی خسته دل پارسی خواستند

هرچه دلش خواست بر آهنگ زد

وگر می‌زاد کس شیرم نمی‌داد!

گلستانی نهاده در نظر گاه

خاطرم ذات تو را بسته‌ی پیمان دارد

ایا مر تو را همچو من مهربان گل،

از این اندیشه دل خون گشت باری

هست ابری دیگر و دیگر سما

فگند از برش خویشتن بر زمین

هر که بتر پیشوای اهل زمان بود،

که بود نقد بلورین صدفت،

نه در دامن که در دریای آبش

کاردانی چو من، در آخر کار

چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب

هنرهای شاهانم آموختی

کافر بودیم و مسلمان شدیم

بدادند جاماسپ را موبدش

چنین محروم و حیران اوفتاده

گه گه‌اش درد فراق آمد به روی

نکوئی نیز هم رسم نکوئیست

فردا که دهند مزد مزدور

وگر بود به مثل جمله مغز چون سر سیر

نهان کردن از من چه آیین بود

کار آن شیر غلط‌بین می‌کند

نماندست از ایرانیان و سپاه

درین دور احسان نخواهیم یافت

تا ز ابسال‌اش به کلی بازداشت

که جادواز سپندو دیو از آهن

چو بگشودی نداری خویشتن جای

کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک

بیاید به جنگ تو افراسیاب

گشت جنس ما و اندر ما فزود

مگر کش کند زشت رخشنده روی

دو سه استیزه‌رو رخان تواند

پایه‌ی اقبال تو گردد بلند

صبا گیسوی پرچم‌ها گشاده

هم از ایران هم از توران دریغا

روی او را به یکدگر دیدن

دو کشور به مردی به چنگ آورد

باز گاهی بی بر و عاطل کند

که دیوان بدندی به پیشش بپای

خلاصش کن که در وی بیژن تست

روان شد آب رفته‌ی جوی من باز

به ترکی غارت از ترکی ستاند

ز مور آموز رسم بردباری

گر کسی خواهد که اندر مامنی سازد مقر

مرا تاختندی همی بسته دست

خیره خوری قاعده آتشست

همه زندگانی ما کرده تلخ

سنبل جان تو را غزال حقیقت

نیارد بر سر من ماجرایی

که خر کره کند یا راه زنگان

به پیش این دو سلاحت همی سپر دارد

چو شد خورشید پیدا مه نباشد آنچنان روشن

سپاهی برو ساده بگماشتیم

قافله طبع درو چون شود

ممن چو شما روم الی الله

هم کیسه‌ی ما به دست طرار

روشنی حال شناسندگان

گناه از بخت بد بینم نه از تو

با فکر سیر و خفتن خوش، مور را چه کار

وی دل! به عشق زنده شو و تا ابد ممیر

گرفتند هر دو دوال کمر

در حسد ابلیس را باشد غلو

بکشت از سوران دشمن هزار

چو دانا خطابی به نادان فرستم

ناپسند جهان پسند کنند

نه مرغان رانشاط پر فشانی

بهر تسکن صبا همچو شرر می‌آرد

گویی وصیفتانند استاده بر قطار

کزین ترک شد مغز گردان تهی

حق همی گویم ترا والحق مر

همه مرمرا چون تن و جان من

ماضی و مستقبل از وی کرده حال

دمید ایام، زهرش در نواله

وگرنه بینم از خود آنچه بینم

راه دل روشن، در تحقیق باز

سه دیگر طغان تکین، قدر خان بادسار

جهان بر بداندیش تنگ آورند

ذکر جباری برای زاریست

شب سوخته روز مرده می‌بود

کین چنین آتش نسوزد جان ترا

تا تو یاد آوری جمالش را

به آب گل همی شستند راهش

یک راه بجز شدت و عنا نیست

زان در شرف افزاید و زان در بطر آید

نباید بدین کشور آرام و خواب

لاجرم جوینده یابنده بود

بر آن گرم خاکش فگندند خوار

زانک هر دم بیشتر بخشد نصیب

به سوی شش جهت چارست چشمم

نه هر ساعت بدام آید شکاری

وین نخ پوسیده در سوزن نکرد

هیچ دستان و تنبل و نیرنگ

مبادا گذر تا سرانجام تو

تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب

کز کیسه‌ی خود بود جوان مرد

زانک بازی نیست جان بازی چنین

چشم جانت بود به حق ناظر

نشد جان نخستینش فراموش

که کاری مشکل و دشوار دارم

همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز

به آید که از دشمنان زن کنم

از برای خدمتت بندم کمر

آزرده شدی و رنج دیدی

کی توانم نان هر مدبر شکست

هدف قصد جوانمردان نیست

شکست افتاد بر لشگرگه دل

که بیند گزند، آنکه خواهد گزند

مصاف و موکب او را به صد هزار سوار

بدرگاه او پیل و شیران بود

بوستان از ابر و خورشیدست باز

لیکن چو فتاد شیشه بر سنگ

گو مباش این قصه در دیوان من

نه کشیدن بلا و بنشستن

چو طاووسی نشسته بر پر زاغ

بر نگه دارد درختان را از آتش وز تبر

ما را نزنی طعنه به کج بستن دستار

همه بر تن غم بود سوگناک

هم یکی بادی برو خواند یموت

که سامیش گرزست و تیرآرشی

نیست زان عالم ترا مویی خبر

آفرین کن بر آفریننده

همه کارش چو زلف آشفتگی داشت

همین بس است که یکروز، هر دو ویرانند

مر اسب او را آرایش لگام و یلب

سگالش گرفتند بر بیش و کم

باز گردید از عدم ز آواز دوست

نشست از بر گاه و یاران بخواند

خواب کم کن در وفاداری دل

هرچه گفت از خدای خود گوید

گهی چیدند گل در کوهساری

در ره خاوران همی‌یابم

خواسته بر دل او خوارتر از خاک و حصاست

خرد را ز بهر هوا کشته‌ام

نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد

برش را ببوسید و نامه بداد

قسم من زان رفتگان دردی رسید

مگر آنشب که خورده باشی بنک

بگفت آن کس نداند جز خیالش

ترا بگرفت دست چرخ از خاک

بس قوی کرد ملک را بنیاد

همه بنده باشیم زین روی آب

که حیات دل غذای جان بود

کند مرجهان را همه زیر دست

کار ناشایست تو زان بیش هست

به صانع چه نه‌ای مشغول‌خاطر؟

که یاری بهتر از من یاد داری

تا نگردی دردمند و آهمند

ماهیان را چون صدف در تن پدید آید درر

یکی تنگ تابوت بهر آمدش

گفت ایزد هم رقود زین مرم

ازین خامتر نیز کاری مخواه

جمله‌ی بازار پر غوغا شدی

بی‌صدا شد چو دبه دبدبه‌اش

چو سلطانی که باشد چاکرش بخت

گر گلم ریزند بر سر، دور نیست

زان جهان نزد او رسید خبر

کجا شد که جایش تهی شد ز بزم

آب جوانی چه کنم کاتشست

تا هر دو جسد یکی شود راست

بی‌وفایی کرده‌ای تو بی‌ادب

که نخلم میوه‌ی تحقیق بخشد

مراد خویشتن را برد خواهی

محصول کار حصل ما فی‌الصدور یافت

چو رویش دید نتوانی، چه بینا و چه نابینا

درآمد بدو هم به کردار دود

غرقه گوهر ز قدم تا سرش

قضا و رای تو ملک ملک تعالی را

دل شکسته، جان شده، تن نادرست

از حرم بیوه و باغ یتیم

ز ما درخواست کن مزدی که شاید

می نترسیدیم از طوفان و موج

زخون شد در آن جنگ چون ارغوان

نکرد ایچ رنجه دل از کارزار

مرتبه مرد بمقدار مرد

که نی تیغ رنجه شود نه سپاه

بر سر منظر نشسته دختری

و آنکه دنیات خواست دون تو اوست

مثل زد بر تن چوبین بهرام

گلابم شد آن آب و، خاکم عبیر

بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال

درنگی شود شیر زاشتاب اوی

دشمن جان وی آمد روی او

آنجا که عدو جلوه دهد بخت دژم را

مردان چه جای خاک که بر خون طپیده‌اند

وز او خواهی به مقصودت رسیدن

ندیدند از یکی زن راست بازی

فارغ اندر سبزه بنشیند دمی

او میان گل و از گل نشود برخوردار

که کم باد نامش ز گردنکشان

وای به رسوائی فردای من

جز خارج او نیز نزول حدثان را

قطره‌ای در هشت دریا گشت گم

رخنه‌اش در خم نیرنگ انداز!

شکر لب را کنیز انگاشتندی

نگار کرد بزد هفت مهدش از میزا

ز زر و سیم خزانه تهی شود ناچار

نهادند بر سر بزرگان کلاه

وز کرم آن جور را کمتر کند

صد گنج نهاده یک عطا را

برقست لوامع جوانی

عزایم خوانی‌ام کارست و پیشه

به دست آوردنش بر دست گیرم

درین ره هر چه فرمودند، کردیم

حصن تو دور از قدر و از قضاست

ندارد همی راه شاهان نگاه

پس تو شک داری در انشق القمر

خانه‌ی شادی او پر غم شده

رازها در ضمن جان مابسیست

یا که سازد برنج و بریانی؟

کز استسقا نگردد چون کدو زرد

سوی دانا این چنین بیهوده‌ها را بار نیست

به بهار و به خزان بر گل و برگ و بر اوست

ز رزم آز کوتاه بینم همی

آنک افزون از بیان و دمدمه‌ست

نخست پایه‌ی خود فرق فرقدان گیرد

که باد سایه‌ی او مستدام بر احباب

رسم خط گشته از او زیر و زبر

حدیثت بود با من خوشتر از قند

همه دوستیها شود دشمنی

هیچ مادر چنو کریم نزاد

ستاره به چنگ نهنگ اندرست

وین به ضد نور دانی بی‌درنگ

یک سرت بود این زمانی هفت‌سر

بر تو می‌خندیدم آن ای بی‌خبر

گهروارش به تخت زر نشاندند

چو گل بوئی کنی اندازی از دست

سلطان غیرت تو بر خاک خوابنیده

چنانکه هست صدف جای لل شهوار

همان یاره و طوق و منشور چاچ

مادر مشفق در آن دم شادکام

تو از نون والقلم می‌پرس تفسیر

دمی به ساغر می چاره‌ی خمار کند

گوهری بس خوب و زیبا سفته است:

نصیبت زین جهان جز یک شکم نیست

بهتر ز رنج طعنه شنیدن، هزار بار

یابد اندر ضمیر هر کس بار

بیاراست و بنهاد مشک و گلاب

ای لطیفه‌ی روح اندر مرد و زن

جز که صندوقی نبیند از جهان

این دو جو ارزد، زهی ارزان فروش

همه تسبیح او همی گویند

غمی در پیش چون کوه دماوند

با جهان گردون به وقت اعتدال اینجا کند

شرف ز کبر زیاده، هنر فزون ز شمار

دگرگونه‌تر شد به آیین و هوش

خواجه عقل و ملک جان شوی

مشام خرد تا ابد خوش کنم

به قدر طاقت و امکان و اقتدار آرد

نه در او سایه بجز زیر زمین

تک طیاره چون اندر ربودش

کجا بود آن زمان این چوبدستی

پیش او نام نگیرد ز هنر

دل از جنگ جستن پشیمان کنیم

هفت پر مرغ ثریا شکست

با مجاعت از شکر به نان جو

گاه خشک و گاه‌تر درباخته

همه روی زمین صحرای چین شد

سری برد از میان کز تاج به بود

زانکه زیر خاک بسیاریت خواهد بود خواب

که او را زر همی‌بخشد به خروار

نخواهد ز تو کژی و کاستی

جامه خورشید نمازی‌کنان

صد گنج شایگان که ببخشی به رایگان

بنای شش جهت و هفت آسمان کردند

لایق آتشست و بابت فحم

رها کن غم که آمد وقت شادی

آنچه که ما راست، همین بوریاست

گر ز دریای کفش خورشید برگیرد بخار

بسیچیده باش و درنگی مساز

چشمه آسوده و دریای پر

پادشاهی کن که بی بیرون شوست

سایه‌ی سیمرغ زیبا آمدست

میکند در جهان جان پرواز

که من آیینه بردارم تو شمشیر

راز یزدانی برون زین چادر است

چنانکه هرکس از آن روشنی نشانی داد

به جایی نشانش بیابم مگر

سر که رسد پیش تو پائی کند

تا دیده‌اش به گزلک غیرت برآورم

ناهید دستیاری خنیاگران کند

به گردون دودش از اندوه برشد

تا به تو بخشیده شود هر چه هست

ترا روزی سرشک آمد، مرا خون

ندهد بر مدیح خلق رضا

بیاید نماند بزرگ و نه خرد

بستن خود بر تو پسندیده‌ام

دلو او در اصبعین زورمند

میهمان می‌آی گه گاهی مرا

کی چو تن مبتلای خانه شود؟

مرا لب به مهرست معذوردار

جمله یکی است لیک به صد بار آمده

زر سرخ اندر دل خارا همی افسر شود

جهاندار و بیدار و افسونگرا

گرفتند بر مرکز خویش جای

به بادبان صبا کله‌های نعمانی

رای تو کافتاب و فلک شرمسار اوست

نشانی از مقام خود نگفتی

جوابیست پوشیده فرهنگ را

چه غم گر نیست یا هست آفتابی

چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار

چنین لشکری را به دام آورم

از آن کام نی جان براید ز کام

غرقه شد در آب او خود ماهیست

زانک در معجز درایت بود او

بر ضمیرش نشست گرد ملال

بر پدر طبع بدارد درست

شهره سخن رهبر زی جنت است

گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست

سر طوس نوذر بی‌آزرم گشت

وزو جز یکی نان برای تو نیست

بر چرخ بر فراشت مسیحا را

بنده از خدمت مخدوم تمنی دارد

دیده احوال خویش و رفته ز خویش

شهپر جبریل به دل بسته‌اند

غم‌انگیزش نوا و سوگ آهنگ

بخت رو سوی او رود ده گام

در سینه‌ی نیستان خلیده

ربع زمین یافته رنگ ربیع

چون رفت ببرد لطف‌ها را

ققنسی آید ز خاکستر پدید

حقه‌ی در خوشابش لعل ناب

نعل زده خنگ شب آهنگ را

مرغ جانم پر ندارد چون کنم چون بر پرم

باز ازین راه برگذارد گام

رویت گرفته از چه و خاطر دژم چراست؟

چشمه خورشید به گل می‌گرفت

هر که چه کند در افتاد بچاه اندر

چو روزنامه به روز شمار بگشایند

گوهر و کان‌اند به هم حسن و عشق

بر کمر کوه و کلاه زمین

دزدی حکام، روز روشن است

مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام

تا پشیمان نگردی آخر کار

گر به دو عالم دهی ارزان دهی

ماند خون‌های دگر در گردنش

می‌گزندت سخت تا روز شمار

رو در آن آر و، به کس هیچ مگوی!

فکندست بسیار کس را به چاه

او برون آورد از آن بی‌در کلات

سوی آن خدمت مبارک تاز

چون اوحدی، کسی که بود مبتلای دل

نه بر انجمن فتنه بر انجمند

غرق گشتن چه برود و چه ببحر اندر

که همچو زلف بتان خاطری پریشان کرد

فکنده پیش‌سر ، پیشت رسانم،

او نکند کار تو کاری بکن

چه تفاوت میان اصل و نژاد

به دستش اندر زرین شدی دوال عنان

راهی به من نمای، که عیبم هنر شود

به نیکان همه نیکی آید فرود

ور نگوید دانمش اندر سه روز

وین گدای دل‌شده بر جان خورد

میان کاروان آمد پدیدار

کس نبرد آنچه سخن پیش برد

و آخر به خاک آمده‌ای عور و بی‌نوا

بس عجب نیست گر بود معجب

ای کاهلان، چه لاف زند کم ز صدقی؟

چون دل گندم بدو بشکافته

یأس آوردش، شده از راه گم

آدمیان را بدو تا به ابد افتخار

نی نفاق‌اندیشه با ایشان دو رنگ

که ضحاک ازین گشت بی‌تاج و تخت

کسی را، خوبی از من بیشتر نیست

کارم از چشم بد رسید به جان

از بدی شق بکرده طوماری

یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر

عشق مجازی را گذر بر عشق حقست انتها

زانک علیون ذوی الالباب راست

که‌ش این سان بر سر ما برگزیده‌ست

مهان سوی دانش نمودند جهد

وانگاه در تن و سر ما هر دو مضمرند

اندر همه مقامی و اندر همه تبار

که ضایعت نگذارد خدای بنده‌نواز

بر گل او نغز نوا بلبلست

این چنین آینه زنگار نداشت

چه غم زنائبه‌ی دور آسمان دارد

نه صفت را نه، ذات را، مانند

تشنه زبان بر لب رود آمدم

عطارد تا سحر، افسانه‌سازی

گه شاه برانگیز و گهی شاه نشان باد

وین خلق و سعی و وقفه ور می حجار چیست؟

قالب یکخشت زمین گومباش

به مغز نغز بیارای برج جوزا را

می‌ببارد تافزاید شوق تو

گر فرشته است غول راه بود

ندید ایچ پاسخ جز ار باد سرد

مرغان جان را ساختی عرش آشیان سبحانه

با شیر شیری کند به آجام

روزی که کردگار کند با تو داوری

بدان گنج شو شاد کز رنج تست

بخانه‌ی دگران پیشه‌ی تو معماریست

که بوی دولتت از روزگار میید

همتش را روی در افلاک شد

ز فرمان شاه جهان نگذریم

هم در آن یک لحظه پیش آید خطر

از پای سماعیل پدید آمد زمزم

تا تو میگویی که : شعرش همچو آبست از روانی

دلش پر ز بخشایش دادخواه

از کف قابیل بهر زن فتاد

پس چرا خود را نداری تعزیت

اختران نیز در همین دردند

به دنبر نشسته دلارای بود

علی بود شیر عرین محمد

بار آن کوه‌سنب کوه‌سپر

که فیض خوان جود تست، اگر خونم بپالایی

که هرگز ورا نام نوشین مباد

آن پنبه که همسایه‌ی شرار است

دریا به جوش آید و گردون به زینهار

شام و سحر در تک و پوی وی‌ام

که او را به درگاه بدخواه بود

که نه هر جنگجوی را ظفر است

تو دوری ره صعب و کمی آب نگر

از کارگاه نطق مقرر به من رسید

که گویند پس خانه‌ی او کدام

یک سجده‌ای به امر حق از صدق بی‌ریا

در تشهد بود هم عمری تمام

دست امید فروغی دامن مولا گرفت

سواری هشیوار بسیار دان

تا جرم آفریده کرم ز آفریدگار

در همانند خویشتن تنهاست

آن کش چهار بالش توفیق متکاست

ز مهر و ز افسر ز مشک و عبیر

چون علفخوارش تصور کرده بود

طرح اساس دولت تو جاودان فکند

شمسا مشارقة قلوب العسکر

سخن سر به سر پیش ایشان براند

کسی را رهائی از این بار نیست

کو به تیغ از ملکان هست ولایت پرداز

کشف حقیقت حال تو، سیر طریقت بر سری

داغ به پیشانی شیطان نهاد

تا ز خیاطی بی زر تا زیی

این بگفت و همچو خود سلطانش کرد

فراش نیلی حناء بغداد

باشد که هنوز یابیش باز

خود هیچ ندانی، ای برادر

که تا خدای تو را مدحت و ثنا سازد

کسی نگوید: کای اوحدی، روانت باد!

که در خور بد غزاهاش، این جزا را

تا شناسد، کیست در امت چو گبر

کین تمنی عرشیان از حق تعالی کرده‌اند

کز یک فروغ خویشتن صد مهر رخشان پرورد

زهی شایسته شاگرد نظامی

بسیم و زر نخریده است کس جوانی را

سزای شیر صفدر می‌توان کرد

ترک ترکش سپرده تارک مهر

می کرد چنانچ می توانست

ما بی‌تو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما

ترک نام و ننگ و ترک جان بگفت

هدم العقول عمارة الاهواء

بر بالش خار سر نهاده

که خود را سود می‌دیدند در بازار ارزانی

در پیش مهیت اگر غبارید

بعد ازینت ز کس نیاید شرم

چون داروی تلخ سودمندست

ز جسم آویختیم این پرده‌های پرنیانی را

کشوری در آرزوی و عالمی در انتظار

نشفت دماء کبدی علی الاحشاء

خار نخارد سر نسرین به مهر

قوتی در دست کشتیبان نماند

وز سرو لطیف قد نترسد

زمزم او حجر گدازنده

با نام تو جان من برآید

و العشق من جلاسنا من یدر ما فی راسنا

گفت احسنت ای ایاز حق شناس

اهوی هواه ابتغاء بغداد

وز مردمی زمانه خالی

نیز کرده‌است تو را رخصت و داده است جواز

بدین حجاب ندیدی خلیل را نمرود

تیره باشد ز اختلاط غبار

هم خورده‌ی خود حلال کرده

نتوان کرد از آن خانه نگهبانی

به درگه تو ز ناگه به سر دوان آورد

فما زاد فوق السکر فهو مضیع

دیدار توام مباد روزی

چو محکومان بهنگام زلیفن

نحن اقرب گفت من حبل الورید

بعد ازین عذر رفته باید خواست

با شیر و گوزن ساختی بس

وهم از سبطی کجا زایل شدی

نیست او گم، هست نقصان در طلب

هر که با اوست در امان باشد

من از دل خود برون کشم نیش

زهر اجل نوش‌کن تا ز پی آرند قند

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

به زمینش فرو مبر، چون میخ

با خازن علم بود هم راز

باید ز دل این غبار را رفتن

باز گشتم بدرگهت ناکام

علم ازردن یتیم و صغیر

که طوبی بر در فردوس زد گام

لیک، شب تیره بچشم منست

حریف بیم نباشد هر آنک شیر وغاست

چشم او از حیا شود ناظر

به روشن خاطری بر زد علم را

بی‌نفاذ امر او بیرون نیاید از کمان

تا یکی بینی ابد را تا ازل

گشته زان سایه نیز بعضی دور

در آمیزی به خاکش خاکم ای باد

ایستاده است این جهان به نماز

چیست کان را از او جبایت نیست

راست کن گور در پس بارو

هوای نفس کافر کیش کردم

من سگی چون تو ندیدم، بی‌حیا

روان بر سرش چتر دیبا بدی

شهریانش به قهر خون ریزند

پیوند حریر با حریرست

چه مبارک مکان روح‌افزاست

برآورد و کرد آن بلندی مغاک

هول یوم‌الحساب چون باشد؟

به بوئی دل نهاد از مشک و کافور

هرگه ز آسمان اجل ناگهان رسید

شوم پیش ایشان دوان بی‌سپاه

تا شود کاردان و پرورده

تهمت زده خیزی، از چنان جای

وز حد برون معانی بکر است لشکرم

مهانی که بودند گردن فراز

چون توکل به اوست خوش میباش

نکردی یاد شیرین شکر خند

بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست

گرامی به دل بر چه ماده چه نر

کردنش موجب پشیمانیست

غم و اندیشه زحمت برده از راه

تیرگی کردم، تو بزم افروختی

ز یزدان و از منش نفرین بود

صورت حیلتست و کج بینی

همه کشتی زره یک جانب افتاد

داشتم در سر که در قربانگهت کردم قتیل

خورش ساخت از پشت گاو جوان

ابطحی طینت تهامی فصل

ملایک ز آسمانش دیدن آمد

سوی بی‌عقل هرمس و هرماس

پژوهش کن و راستی بازجوی

زانکه ایمان مایمانی نیست

وانگه نمک از جگر برون ریخت:

خوش بود دوغ و پیاز و نان خشک

گروگان کنم جان بدان کت هواست

آدمی عهد را وفا ننمود

ای خامه بیار تا چه داری

یک لحظه بیش نیست و آن هست ماحضر

شتابیدن آید به روز درنگ

خود نمایی کند، بکن رختش

بگفتا عشق را با این چکار است

ز باد حمله‌اش مانند شاخ ارغوان لرزد

برو شهریاران کنند آفرین

وان وجود اندرین عدم چه کند؟

هنوز افسانه‌ی زلفم دراز است

ز مشکین صبا بهتر انده گسار

که بی‌آفرینت مبادا دهن

ور بجویی، خلل ز دانش تست

دعا را با تواضع داد پیوند

چو اسب و توشه‌داری، از چه اندر راه حیرانی

چو سیصد همان از در کارزار

پدرش را دعای بد در پی

تو نیزم باز گو تا نام تو چیست؟

میان خوف و رجا مانده ای خدا زنهار

بجوشد همی در دلم خون گرم

کارش ارشاد یا حضور بود

بدهی ندهی، بخواهدت رفت

که آفتاب صفت سوده بر سپهر افسر

بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر

ندهی، کیر خر به خانه بری

باری قدمی فراخ داری

ولیکن فال دارند این و آنت»

چو گیتی نخواهد گشادنت راز

روح بی‌علم چیست؟ بادی سرد

کنم صحرای عالم بر شکر تنگ

از خدا و مصطفی شرمی بدار

بگو این سخن هم چنین یاد دار

به مه و مهر و فرش و کرسی و ذات

نهالی در شکاف غنچه بنشاند

که تا عالم به پای است اندر این معدن همی پاید

نه بر آرزو کینه خواه آمدیم

در این تاج نیست جز اخلاص

یکی آفرین خواست از دادگر

ورنه کجا می‌گذاشت خاک درین خاکدان

دل از مهر گیتی ببایدت شست

در فرو بند و چله داری کن

به نزد نبی و علی گیر جای

کاین همه نقش‌های دیوارند

به برگشتن کارت آمد نشان

به جهان روشنی دهد چون شمع

نماز شب و روزه آیین اوست

تو مپندار که عزت رسد از خذلان

بباید بدین داستان داوری

هر یکی زین قیاس حکمی رفت

که روز و شب آرام و خوردن مجوی

این را به جهان در بسی است همتا

همی گفت و برجست هزمان ز جای

زو برمن، آب زیر کاهست او

به دیدار آن لشکر سرفراز

راضی که در جهان نکشد از تو انفعال

گشاده به نفرین ضحاک لب

جانم از غصه بار سنگی یافت

ببرد دل از ترس کیهان خدیو

از این سو وز آن سو تو را می‌کشد

وزیشان بود نام مردی به پای

اولش حق واجب مطلق

جهاندار باشی یکی پادشا

بی‌شبهه، فریب شیاطین است

دهد پیش هر یک مگر خاک‌بوس

کرده نام محمدی حاصل

دلاور شده با سپاه بزرگ

گر بگیرد دل هشیار تو از حکمت پند

ازیشان همی یافتندی روان

بی‌تواضع نظر به کس نکند

نخواهد ازو بندگی کردگار

بیند اگر به قهر درین نیلگون حصار

به کس شادمانه مشو جز بدوی

افسر و تاج خالد و باقی

به فرمان نشستند هر دو بر اسپ

آنها که نبینند نه از اهل ولااند

نه هر زنده که تو بینی بود در قالب او جان

از تو کارت کجا پذیرد نور؟

مبادا که بیند کسی تاج و گاه

قط من سکرالهوی لا یستفیق

انگشت برزنیم به پنگانی

آب قرآن بر آتش تن ریز

یکی مرزبان بود خسروپرست

همان تخت زرین به پیراستند

شیخ در حق تو آن کردست دانی آنقدر

بر ضعیف و زبون کمین مگشای

ز ترکان کنون برچه رایست شاه

نمی‌آرد بجز شرمندگی بار

همسایه‌ی نیک است به افرنجه فرنجی

و اوحدی را ثوابها حاصل

که بی‌عیبی از گردش روزگار

روان را به پیمان گروگان کنم

بی‌جواز خلق او مشکی نخیزد از ختن

منم آن هیچ کس، کس من باش

ابی داد و بی‌بخشش و خورد گشت

پشت تو از پشته‌ی شیطان دوتاست

مست آن رهبر بدگوهر وارونی

چون روی در زنت نماند خیر

همی‌کرد پیدا چه و چون وچند

و گر داستان را همه خسروست

نالید ز بس رنج و عنا دل چو عنادل

گشته چون بید بر سرش لرزان

دریغ این بزرگی و این فر و بخت

جاروب فرش درگه پیغمبر آفتاب

نگشتی سیر از این عمری که اندستی

چون نماند شود به دزدی شاد

همیشه سوی داد کوشان ترم

چو آیی بدر پاسخ نامه خواه

پیش درگاهش کمر بندد به خدمت روزگار

درج شو در حساب مقبولان

همی‌داشت آن نامور شاه سست

اگر خدای پرستی، چه خواهی از اصنام

کاری که بسرش برد نتوانی

بنده ممکن بود که خاص شود

بپوشید و گلنارگون کرد روی

باندیشه آن جادوی را بدید

عنبر از خاک و شکر از شیراز

سماطی در کش از لوزینه‌ی او

دل میزبان شد چو روشن چراغ

دست فرشتگان ز رقم کردن ثواب

چه گردی گرد افسان و مغازی؟

همه حاجات او روا گردید

چوشب تیره‌تر شد مرا خواند شاه

کز آواز گفت بلرزد زمین

بهرام فلک بر در او کدیه زند بار

خاک خوردن به از چنین نانی

فزایم برین بندها بند نیز

وز قله‌ی عرش، بشنو تحسین

دیگران را چه دهی خیره گریبانی؟

بدهی، عادت توپیشی هست

روان بسته دارد به پیمان ما

بدانگه که بگشاد راز ازنهفت

هم نخواهد بود هرگز چون تویی در هیچ فن

رنج یک روز شیر دادن تو

تو گویی همه دیبه‌ی خسروی

ز ایام دگر ممتاز چون نوروز سلطانی

گر خردت کامل و وافیستی

بس خرابی که در عمارت تست

همان افسر و طوق و زرینه کفش

ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد

نی پسر در بر که ما از روی او شادان شویم

حکمتش چون بدین فزونی خواست

همه بندگی را بیاراستند

ز کردارها گه سبک، گه گرانی

خانه اکنون کن پر از بر کاندر این بر بروزی

کام رندان از آن شد آماده

بر آشفت شیروی زان بیگناه

ز آهن بکردار کوهی سیاه

چرخ تنوری شود محور چون باب زن

روی این راز بر تو پنهانست

یکی بنده در پیش او با کمر

ز خاک یزد ضیا تا به عرش یزدان داد

نیوفتد ز درختی هگرز و نه ثمری

تا دهد میوه‌های خوبت بار

ز خان و ز فغفور یار آمدی

که آن را جهاندار مانوی خواند

باری چو کشته گردی ره بر هزار گیر

ولی‌الله بار و خر چکند؟

وزین بیش مگشای لب بر سخن

تا بر دلت آلودگی حجابست

نایدش به روی هیچ دشواری»

تا نگردد ز جنگ فرسوده

توانا بهرکار و ما ناتوان

جهان را نماند یکی شهریار

سخن چگونه رسد بی‌بیان تو به بیان

گوی خیری ببر ز میدانش

دلاور به جنگ‌ش فراز آمدم

واصل به قاصدان من تیره خان و مان

از امر الهی و از نواهی

جبن را شرع خوب و زشت کند

چگونه نماید بدین کرده چهر

که گفتم تو راخاک یابم نهفت

خاک بی‌تربیت نامیه آرد به برش

به خداوندی از جوان وز پیر

ز دانایی و شرم بی بهرگان

خواه شحنه باش گو و خواه نی

نمی‌بینم نه یاری نه زواری

بنهی، جمله باد باشد، باد

همه دشت نخشب سپه گسترید

نگیرم بخوان واژ و ترسا شوم

محرم و شایسته و اهل و مرید و بی‌ملال

گفتم: ای دل، تو نیک‌تر وادان

بدان تا فرستدش خسرو بری

نایره‌ی مرکز فتاد دایره‌ی عظم و شان

بنوشته برو سیرت زمانه

نامه‌ی صدق و قاصد اخلاص

خداوند پیروزی و گاه را

که با برز و با فره‌ی ایزدیست

در بهشت آرم و بر خوان نعیمت بنشانم

خنجر خویشتن بمست مده

بیامد به پیش جهان کد خدای

خدمت دونان مکن برای یکی نان

یکی اتفاقی بود آسمانی

هر یکی با یکی دگر شد یار

ز فغفور چینی بخواهم سپاه

ز لشکر نبد خفته بسیار کس

خود هیچ ندانی ای برادر

وزر باشد وزارت ایشان

کجا آن همه فره ایزدی

و آمد از هر گلبنی بیرون به جای گل گلاب

در خاک تیره بر طمع نور چون دمی؟

عیبی نبود که میزبانست

نگر تا چه باشد کنون رای تو

هم از نیمه‌ی روز تا نیم شب

فلک پیر گشاید پی دیدنش بصر

درنیتفی از این سیاه و سمند

چه کرد او بدان نامداران چین

کیست آنکو نگرفتند گریبانش

گه حمله‌ی مردوار علی

درو نوعی ز اصحاب ملاهی

که تا چون کند بد بدان زادشاه

همه راستیهاش گوینده‌ایم

بر نگردد ز اضطراب بنده تقدیر قدیر

کز سعد بیفزایی وز نحس بکاهی

یکی داستان زد برین بر پلنگ

هزار باب وقوف از قوای خمسه کجا

که جز فعل بد او را نیست کاری

بر سر تو سایه‌ی چترست و نور افسرست

برفتند تا پیش آوردگاه

چه هنگام شادی چه هنگام خشم

خاطرت را ز دانشست گهر

عمرها شادیی نپیماید

که شیرین بخوردنش غمگین بدی

سپر عقل شکستیم ز پیکاری چند

شب و روز با من همی زد لطامی

داروی بازپسین باد برو یعنی کی

چنین تاج و تخت آمدت آرزوی

بهر نیک و بد غمگسار توام

در خزر هندو در حبش بلغار

چون لاله کند به کم بقایی

پس از مرگ بر من کند آفرین

روح جدید می‌دمد اندر تن جهان

کی خورد جز خر تو را تا تو به سردی چون جوی؟

تا سخن را خر بیاراید

ز گردون گردان شدم ناسپاس

که برشاه خواند گذشته سخن

یمنش به قضای بد و امنش به قدر بر

بق‌بق از فاضلی و طنطنه از خاقانی

همان نزد دستور فریادرس

این درد با مباحثه درمان نمی‌شود

نیک و بد و نفایه و بایسته

که مددهای جانفزای آرد

ببخشای و از مکرش اندیشه کن

که از داد او خویش بدمیش وگرگ

زندگانی کاشتی مرگ آمدی در وقت بر

ز دستش در طی نسیان رسوم حاتم طایی

به روز منش دور گیتی نشاند

بهر یک از جهتی سیر مختلف فرما

جهان به جمله ز چرخ بروج تا به ثری

چو برگ گل همه شادیش توده بر تودست

که بعد از من افتد به دست پسر؟

شما را مبادا به ایران نیاز

بر دو چشم و دو لبش تا به سحر جفت سهر

فرو شست از همه امت سیاهی

ز قدر رفیعت به درگاه حی

کبک زشتست که با زاغ شود همدم

چون تو دل از مهر جهان برکنی

کند زیر و زبر دریا به یک شور

خر از دست عاجز شد از پای لنگ

طلسم از بر تخت بردش نماز

اینت بی معنی نگاری وه که یارب زینهار

کلیدی ده که در سویت گشاید

طبیعی است اخلاق نیکو نه کسب

ز مقتدای زمان نا نموده استمداد

زین پوی پوی حاصل پررنج و درد پائی

که کوشد در جفاکاری همیشه

به دریوزه آورده‌ام دست پیش

برین بوم و بر بیش ازین مغنوید

کند منور از نور او وهاد و تلال

بماند اندر دهانش انگشت زان دست

که شه سر برآورد و بر پای جست

چو گه داوری و نوبت کیفر گردد

وگرش طاعت داری تو سزاواری

که گشت این غنچه دستنبوی شاهان

جوان را برآمد خروش از نهاد

ز دلها مگر مهر بیرون کنی

خداوند توفیق و نیرو دهادم

که زان اوست کبک مرغزاری

خردمند داند که ناخوب کرد

پادشاهان جهان را باد آن در سجده‌گاه

در مدینه‌ی علم و حکمت نیست بار، ای ناصبی

دعا می‌خواند و آب دیده می‌کرد

که دنیا به هر حال می‌بگذرد

سخنها ز بیگانه مردم بپوش

حیلت و نیرنگ داند این سخن را هوشیار

رسید آنجا که بد شه زاده‌ی دهر

نگیرد سرزنش در لاابالی

روباه دهر چشم بدین ماکیان نداشت

از بی‌خردی‌ی خویش و بی‌کمالی

خورده کافورتر و زعفران

پس از تو ندانم سرانجام خلق

به روشن روانت خرد رهنمای

بی‌شان رضا همیشه بی‌شان

همو خواند بخود صاحب دلان را

نخواهد شدن دشمن دوست، دوست

تیر کی کارگر آید ز کمان حلاج

مهر چه بندی بر این سپنجی خانه؟

گنگ ماندست زحیرت نکند کار زبان

وراین است، توقیع فرمان اوست

نخیزد کسی از میان مهان

اندرین صنعت ندارم در همه عالم نظیر

مرغ شده پخته خور و خام سوز

به یک سال باید که گردد عزیز

تا قضا تیری و کمانی داشت

او را اگر تو ز اهل تلائی

دوم: نامی که گردد آسمان گیر

بگو روی اخلاص بر خاک نه

برو آستی هم ز پیراهنست

چون چراغی بجز منیر مباش

به گنجینه‌ی ما چه مایه کم است؟؟

جهانی، که شادی به روی تو باد

پاره پاره‌ی جگری بر سر مژگان دارد

که آن برون برد از دل خیانت و پیسی

شست و فرود آمد و پیشش دوید

به از عالمی زنده‌ی مرده دل

تو اندر سخن یاد کن همچو شهد

نیست امروز میان جهلا او ز سران

که هم بازو شود با ما به شمشیر

بناکام گردن بدو داده‌ایم

دگر باره امید بازگشتن

جهان را بر امیدها می‌گذاری

ولی خورشیدش از هیبت شده زرد

که از فر و برزست جان و تنم

که دشمن بدین گونه شد خواستا ر

تیغ کین آخته شبان غنم

گشاد از دیده‌ی من در زمان آب

ز لشکر سپهبد سوی شاه برد

چرخ بر ناقه‌ی خود گیردش از بهر مهار

به فرمان یزدان حصاری حصینی

پرستاران به حسرت دست مالان

ز هر نامداری و هر پهلوی

زمن راستی جوی و تندی مساز

سنگ اگر نیست خاک بر سنگ

نه در خورد علو همت تست

دلش پر ز درد و پر از خون دو چشم

گر زانکه هزارانش بادبانست

وگر زین خانه بیرونی بر افسوسی و ترفندی

به یک خاتم چرا قانع شود مرد؟

چو گرگین و خراد فرخنده رای

همی‌راند ابلق میان سپاه

این جهان در رامش ست و آن جهان در افتخار

به جانها بسته اشکال از بم و زیر

بیاراست میدان و جای نشست

با این دو وضع مرد معیشت چسان کند

ناصبی نیست جای تنگ دلی

به دختر گشت رای نیک رایان

همی کوفت چون پتک آهنگران

ز دل کینه و آز بیرون کنید

نام او پیش از ازل با نام خود کرده رقم

کاسه که خاکیست نگونساز به

جهان را به نام تو آمد نیاز

ببینی سحربازیهای گردون

ظلمت و شر و پلید و زشت را اعداستی؟

به مسکینی جمازه در عدم راند

ز اندیشه و داد فریاد خواه

ازان جام بهرام شد شادکام

سر چو شیر عود سوز و تن چو پیل پرنیان

چو خالی دید کرد آفت سگالی

تا چو باد از پیکر هر خاک گشته کامکار

غربال را اگر به توان ساخت ظرف آب

گر نه بار آوردی یار چنارستی

کالت دشنام گفتن جا هلان را منبر است

خون شود بار دگر در ناف آهو مشک ناب

بگویم بر افرازم آواز خویش

یادگاری خواهم ا زجودت ز چندان یادگار

طشت نگون، آب نه گیرد قرار

بل برای شرف سکه و فخر خطبست

از قید جهان کند آزاده

سی‌سال برآمد که همی هیچ نوالی

به هر یک موی شان صد ملک چین است

همین زمان و همین ساعت و هم‌اکنون باد

کشنده توی مرد افگنده را

سر و پای تو و اصل تن و جان تاج و سریر

تا که به غفلت نرود روزگار

که همو ناوک و همو سپرست

خوانده چون کیوان غلام خویش به درش کرده نام

که تو مرد حق و زهدی نه مرد لاف و آوازی

آه برآورد به بانگ بلند

به دیوانش اندرون انکار منکر

جهان را یکی بارور شاخ باش

ایمنست از نوائب حدثان

آب ازان لطمه به فریاد و شور

نایب ممن گماشت تا بت کافر شکست

در هفت پرده کرده ز چشم جهان نهان

همواره چرا زبون بزازی

وز وشاقان یکی دو بر اثرش

از بد روزگار بد گوهر

کجا زنده خفتست بر پشت زین

هم کنون بینی که از میدان دل عیاروار

واندر آن سوراخ رفتن شد خنوس

اندر حریم مجلس دستور کامیاب

از ریاض چمن شوکت مولی به کمک

کو مایه‌ی جهل است و بی‌فساری

غلامی خر و پادشاهی فروش

ده گوش و ده زبان چو بنفشه است و سوسنست

از انجا بدین بیشه بد راه من

ز هر خاطر برون بردی به حجت شک و ریب و ظن

چون ترا در دل بضدم گفتنیست

اوتاد زمین بی‌قرار باشد

سرمه‌ی امیدواری در دو چشم اعتصام

چون همی با من تو چندین داوری‌ی عمر کنی؟

چرب و شیرین چو انگبین در شیر

مانند قطعهای تو مطبوع و آبدار

بدریا دل اژدها بشکند

بر نه فلک چهار گهر می‌کند نثار

تا بود از غبن و از حیله بعید

که هر زمان بنگارد هزار گونه صور

سها را کمترین پرتو بود خورشید نورانی

بر سیرت و کیش هندوانی

به مردم تو آراستی خاک را

از ایادیت غیر ممنون باد

گر از ابر باشد برو سرفشان

تو پس گر سر شر نداری مشورم

بد مبین ذکر بخارا می‌رود

آخر ای دور فلک وقت بدان این چه قفاست

بخوان خلق بنانی مشو بنان آلا

پس چون تو بی‌خرد ز در داری؟

آهنش زر شد و پلاس حریر

که جز به دیده‌ی بخت تو اندرون سهرست

چه از نو چه از روزگار کهن

ز مکر دشمن باطن چگونه بر حذرم

تیه را بر خود مکن حبس ستم

شیرو و گاو آسمان روز شکارت

شود ز جانب او هر اشاره قلعه گشائی

وینجای همیشه می نپائی

شده روشنان چشم روشن بدو

موکبت شکل لاله‌زار گرفت

که بد درجهان مر تو را خواستار

زهره را کی زهره باشد چهره از هر داشتن

بانگ مرغان بشنوی اندر طواف

دیده بها و یافته فر ماه و آفتاب

خود را در آستین به صد آهستگی کشید

حیدرم، ار تو به مثل عنتری

شدم زنده چون باد در صبحگاه

در مدح این خلاصه‌ی مقصود روزگار

که ما با غم و رنج گشتیم جفت

دل برای مال آن و ملک این غمگین مکن

شیر بودی شیر شو در بیشه‌ها

یک دهان سر به سر شکر دارد

بود میان عرق آتشی جهنده شرر

تیره ماند گر مرو را جمله در صابون کنی

سر تیغ کوه از سر تیغ او

که به تسلیم در جهان سمرست

هزار گونه شکایت ز دست دوران است

واجب نشود بر تو یکی روز ستغفار

آن سری کز جهل سرها می‌کند

دایم به راستی و روانی چو تیر باد

جان خود را نگاهبان باشد

زنگ جهالت ز جانت چو بزدائی؟

زبانش ز بیغاره کوته بود

چون پیرهن یوسف و چشم پدر آمد

نگشته بر زبان شکرگوی نطق من جاری

گرچه راهن را نباشد انفعال مرتهن

در طلوعش روز و شب را فرق نه

املی وحی همی کرد و نبودش گفتار

سر عزتش از گریبان خواری

جز زشتی و خامی و بی‌اندامی؟

در آتشگه ما چه آهن چه موم

گرفتم شعر من سحر حلالست

دست می‌دارند تا آرام گردد با تو رام

خدای مایه‌ی ترس و امید همچو قضاش

ور گریزند او بگیرد پیش ره

سرشته در کف کافیش طبع جوهر جود

تار و پودش گرچه از خیط شهور است و سنین

سخن را اندر این معنی فگندی در درازائی

بدین اژدها ماه خواهم گرفت

پنهان ز چشم و گوش به دوران روزگار

چو داد سلسله‌ی هفت بند دست بهم

زردی روی عدویت چو حمایل از رنگ

جسم را با فر او نبود فری

بزرگ اندیشه‌ای چونان معمر

به جنبش بهر گرد افشاندنش روح‌الامین شهپر

پس کوت آن رخان طبرخونی؟

تو خشنود باشی و من رستگار

چه طبع او به سخن در چه بحر بی‌معبر

کاسمان راست به خاک در او استظهار

وصال یار اگر خواهی طواف جای بطحا کن

دیگران را تو ز خود نشناخته

دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار

ز سرمه بیش بود قدر در صفاهانم

همیشه خنجرت آهیخته و کمان به زهی

دگر ره کنم تازه درج کهن

دستهاشان به رحم در همه در خام گرفت

کلک چوبین پای را در وادی مدحش روان

دام خود کامی چو گمراهان به گرد خود متن

ملک عقبی دام مرغان شریف

سایه‌ی چترت هزار حصن حصین است

به صد ضعف سها در دیده‌ی پندار می‌آید

که زارو خوار تو از بهر سو زیان شده‌ای

که خواهد شد از کینه ور کینه خواه

آنکه حسرتهاش میداده است هردم بر فوات

که کرد بخت بلندش سوار رخش مراد

آنک خود را نظیر حسان کرد

شمس آید سایه لا گردد شتاب

آن سعادت باد هیزمکش که بیرون زین خمست

چو لاله و سمن ونرگس و گل و ریحان

مر فسوسی را دینار جز آسان ندهی

شب آمد در خوابگاهم گرفت

زمانه تیره و روشن به غیب و به حضور

شراب وی به آن جان‌پروری زهری شود قاتل

بیمار گنه را تو چو الحمد شفایی

توتیای دیده‌ی خسته شود

مثله کند شیر چرخ و شیر عرین را

پای افشردن دیوار جهانست و حدود

سخن خوشتر بسی از پیش پاره

جهانجوی را شد پرستش نمای

طبعش از بهر بخشش دینار

عقل تنت را به خواب دید و به جان برد ظن

در دل و سیرت او قوت و عدل عمری

گنده گشتی ناخوش و ناپاک بو

در مراعات نظم عالم باد

قرنها صبر و سکون را آتش اندر خانمان

همی گوید گزافه قال قالی

به شیری کجا کرد با شروه سود

که در وزارت صاحب شریعت وزراست

صد چنین ادبارها دارد عوان

گرت دونی از حد خامی درآید گو درای

تمام از دگرگوشه جستی برون

طبع او زان همیشه محرورست

کمترین آنک نماید سنگ زر

کرد در گوساله تا شد گوهری

قضا را قدر بر بناگوش زد

که به زر پای رسد بر سر نجم سیار

تا ظفر یابم فرو گیرم جهان

آن ما موی سرست آنبه بود کش بستری

جهان درد زد شد طبیبش توئی

راستی باید سخن در صد مجلد می‌رود

گویدم که انا الیه راجعون

آنچ یوسف دید بد بر کرد سر

نه بر آب نقشی توان نیز بست

ورنه کردی ستاره بر تو نثار

بهر راز یفعل الله ما یشا

کافری نیستی مسلمانی

هم آوردش آن شیر جنگی به زیر

خورشید را چو سایه گدا کرد روزگار

هم تو گردی ممتحن ای بی‌یقین

که اصبعت بی او ندارد منفعت

بیامد بجای نشینندگان

به هر عذرم که خواهی دار معذور

ما از آن او و او هم آن ما

شهریاران ز پی جاه بر آن جای جباه

ورنه درانید غیرت پود و تار

اگر سوی گردون شود یک پیامت

از لعابی خیمه کی افراشتی

هم چراغ و شاهد و نقل شراب

سایه که افکندست بر وی زخم نیست

بزم خورشید زمین سایه‌ی حق فخر کبار

رنج این تن روح را پایندگیست

یکی ممسک یکی مسهل یکی دارو یکی طاعون

جز برای این چرا گفتن بدست

که برو اوج زحل تاوانست

گر قیامت را ندیدستی ببین

تا سه روز از جسم وی گم شد فاد

ور نه پیلی در پی تبدیل باش

بیند، از بیم خروشید نیارد مادر

نه که فلاحان ز حق جویند باد

نخورد جبرییل عجل سمین

کنده‌ی آهن به سوزن می‌کند

هرچه گویی چنین چنان باشد

که تو چونی چون بود او سرنگون

چون حرامش کرد حق بر کافران

وز برون تهمت به هر کس می‌نهی

به سیر باد رود چون برآید از بالا

لیک پندارد بهر دم بهترم

نگشاید پس از آن چرخ گریبان شبی

خل ز عکس حرص بنمود انگبین

خورشید بر سرادق نیلوفر اوفتاد

کاتشی دید او به سوی آن درخت

راست بینی بخشد آن چشم ترا

که بود در پیش عامه آیتی

غبار موکب او دارد آن محل و خطر

چون به آمد نام جان شد چیز لیز

بود ساسی و بی‌سامان چه ساسانی چه سامانی

نام آن کردند این گیجان رموز

فلک به دست ظفر جعد ملک می‌شاند

که بدان او را همی معتاد و خوست

روی تاریکش ز مه مبدل شدست

چون بود ارض الله آن مستوسعیست

سعی خورشید سعی مشکورست

گوید او من کی زدم کس را بعود

عاشق خاک درت بودم من

غیب و مستقبل ببیند خیر وشر

خورشید فرح‌فزای صائب

نیم در خسران و نیمی خسرویم

هر چه بر خاکست اصلش از سماست

که به کار ما ندارد میل جان

مرگ را دستار بر گردن همی بردی اسیر

با خور و با خواب نزید نیز هم

که گرانم چو بخشش زر تو

زان قوی‌تر گفت که اول گفته بود

تاج بادت همیشه بدر منیر

تا خبر یابد ز فارس اسپ خام

پیر حکمت که علیمست و خطیر

می‌نخواهد شمع کس افروخته

و آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاب

پر کند کوری تو انبار را

زمانه بر چو تو آزد کی ببخشاید

هست هر اسپی طویله‌ی او جدا

اسب و طوق و جامه و فرمان و القاب خطاب

بجهد از دل چشم هم روشن شود

گر نبودی این تف و این گریه اصل

از دم من او بماند جاودان

متسلسل همی کند محشور

از جهان او جهانا شرم دار

جز آتش سوزنده در آن رمح سنانی

از لقب وز نام در معنی گریز

کام از حرم به چنین خاکدان رسید

چون نترسیدی ز قهر ایزدی

که آن کلوخ از حسن آمد جرعه‌ناک

باد هر خرطوم اخشم دور از آن

مه که بیت‌المال او دارد ترا گنجور باد

پیش خاصان ره نباشد عامه را

آن در میان نرگس و گل دیدگان تو

که ندانستی سپاس ما و حق

آن چیز که آن نیست ترا عیب و نظیرست

جز کسانی واقف از اسرار کار

تا ابد کار من آمد خیزخیز

با چنین دلدار کین‌داری گرفت

این سعادت مستفاد و آن نحوست مستعار

من این گرز و این مغفر جنگجوی

بنده‌ی یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن

جنیست از نار بی‌هیچ اشتراک

اندرین خواب و ترا تعبیر نیست

دل مرد جنگی برآید ز جای

همچون گهر اندر گهرش عیب و عواری

هم‌چنین هر روز تا روز قیام

تا ز کاهش نیم‌جانی مانده بود

بر رستم آرد ز هاماوران

سیرت زیبات یافت از خط سامان خویش

می‌ببایستم شدن در پی بتفت

هر دو گامی پر ز کزدمها چهست

که از جنگ دستت بباید کشید

ولی مرکب چو دلدل خوش روا کو

که نکردی فهم نکته و رمزها

قطع خویشی کرد ملکت‌جو ز بیم

بگفتا منم قارن نامدار

در کامم دالی شود خمیده

هر که آخربین‌تر او مطرودتر

برد لطفش بین که بر وی سابق است

مباد از تو هرگز دل یوز شاد

در مقام قدس گویند «انهم لا یذکرون»

مکرها از مکر من آموختند

اندرون قهر خدا عز و جل

که گردد به فرزند روشن روان

هرکسی موسی نگردد بی‌نبوت از عصا

در خم چوگانش غلطان می‌روم

بهر هر دریادلی نیکوگهر

کش از رستم و اژدها بیم بود

از نطق و کف آنجا که سخن گفت و سخا کرد

مشعله‌ی دینست جان موسوی

کار پروانه به عکس کار ماست

وز ایران نیایند ازین روی آب

تا سنایی گه طاعت سوی عصیان نشود

یک جهان پر شب بد آن را صبح خورد

صدق وعده‌ی کهیعص

درخشنده بادا میان مهان

کز جهان چون بلعمی را نزد حق کافر برند

خواه شحنه باش گو و خواه نی

چشم آخربینت را کور کهن

میان بسته بد شاه هاماوران

اینهمه طمطراق خنگ و سمند

با خدا در جنگ و اندر گفت و گو

خوی حیوانی ز حیوان بر کند

چو از باد آتش دلش بردمید

کز حسن فلان نشان ندارد

تیره باشد روز پیش نور او

ماند او حیران و بی‌درمان و دنگ

برین خسته دل تیز پیکان زنم

تا سرش نکرد نردبانی

که به دانش بیدری بر ساختی

نفس خودبین فتنه و شر کم کند

همی رخش را کرد باید روان

اندامهای کوفته‌ی چون هشیم ما

کین برهنه نیست خود پوشش‌پذیر

تا چه سخت آید ز نقاشش جدا

نیامد دوال کمر پایدار

درد رفت الحمدلله و آنچه درمان آن بماند

لقمه‌های نور را آکل شوی

می‌شناسد قهر شه را بر عدو

که درد آردت پیش رنج دراز

در فراهم کردن زرهای کانی آمدست

این نشان پختگی و کاملیست

خلق در ظلمات وهم‌اند و گمان

بپالود بر جای تریاک زهر

که چو یعقوب پدرشان مگر از کنعان نیست

صبح صادق صبح کاذب هر دو یک

اژدها از قوت موری سیر شد

زمین شد ز خونش چو پشت پلنگ

ازو بس خون برون آید کزو پر خون دهان دارد

تو کشش می‌بین مهارت را مبین

اندرین جا ضایعست و ممتحق

روانت پر از شرم و آزرم باد

من درد تو می‌خواهم دور از همه درمانها

خاصه شاعر کو گهر آرد ز قعر

پس نشان پا درون بحر لاست

شکارند و در زیر پی بسپریم

چون نهان بهار خواهد کرد

وقت فترت گاه گاه اهل هوا

امة الایمان اصلح بالهم

خروشی برآمد چنان چون سزید

کز بوم به انگیزد اشجار نوان را

تا بیابی در بهای قطره یم

فهم و ضبط نکته‌ی مشکل نجست

نشسته به هر جای رامشگران

یک خانه ندانم که در آنجا عمری نیست

دل بسته ز اندیشه بگشایی‌ام

یار گوید از زبان حال خویش

سوی شهر ایران گذارم سپاه

اگر شعر و خط خواند از وی خطاست

روانش گراینده‌ی داد باد

بر سنایی غم و اندوه فراوان آرند

که پرنده شو باز کن پر و بال

در میان شعر شناه کند

همه خرد بشکن بگرز گران

مومنان زفت را بی‌زور و بی‌زر کرده‌اند

یکی لشکری ساخته پرهنر

جز «و یبقی وجه ربک» مر ترا کام و هوا

به سر برنهادند باژ گران

تا مگر اندر زمین با وی دمی همدم بود

چه درنده شیر و چه پیل ژیان

گاه پیشم سرنگون میشد الف مانند لا

ازین تخت پردخته ماند زمین

بر گوشه‌ی ثریا از مرکز ثرا

چنین بنده‌ی دادگر داورند

رای او از خرد و قول حکیمان اصوب

که چندین سپه کس ز ترکان براند

نعرها از حکم سابق کالصلا اصحابنا

ز دادار نیکی دهش کرد یاد

گویی به وقت کوفتن زهر هاونند

بیاراست با نامور داوری

هر چه از زمانه آید حقا که عار نیست

همی تیر ناوک فرستم درود

به حد باختر و حد خاور آتش و آب

ندارم پی و مایه‌ی کارزار

قوت از اسب و سلاح و خدمست

به جنگ اندرون نامور خواستند

الحذار الحذار خواهد کرد

از آواز او خیره شد مادیان

نرخ جانها به جز از گفت تو ارزان نشود

بیامد به کردار شیر ژیان

تو خود می پند ننیوشی ازین گویای ناگویا

به جای روان خواسته خواردار

تو همان کن ای کریم از خلق خود با خلق ما

برآورد مازندرانی سرود

یک در اندر کوفه یابی و دگر در کربلا

از آهنش ساعد ز آهن کلاه

پلنگینه جوشن از آهن کلاه

نه روز یلان بود و رزم سران

ازو دور شد خورد و آرام و هال

به دیدار او سام یل گشت شاد

ز درد پسر مژه کرده پرآب

بیاید مر این را سرانجام جست

به کاری که بسیار دارد شکوه

شد از درد دستش به کردار نیل

بخندید و گفتش که چندین مگوی

ز بیگانه خانه بپرداختند

چو دریا دل و کف چو بارنده میغ

ز دریا به دریا سپه برکشم

نهانی نهادست هر گونه دام

که زیبنده‌تر زین که بندد کمر

دلیران و شیران مازندران

کنون آمدم شادمان با گروه

یکایک شگفتی بماند اندروی

کس از یادکردن سخن نشمرد

بفرمای تا بر چه گردیم باز

که دین خدای آورد پاک رای

به راه بیابان سر اندر کشید

یکی کژ و ناخوب چاره گزید

که شد آفتاب از جهان ناپدید

همین باشد و نو نگردد کهن

دلش بود زان کار مانده نژند

باری کم ازانک از تو چندی

گریه همی کرد زمانی دراز

چون خطا کرده‌ام کنم هر دم

از چه رو فایده‌ی جویی ای امین

نخست از پرده این صبح نشورم

هزاران شکر یزدان را که ما را

بیاراست چون بوستان خان خویش

چو هنگام رفتن فراز آیدش

ز تهمت بی گناهی را منه خار

به زاری گفت چون می‌داد خاتم

دختری ترسا و روحانی صفت

مهتری نفطست و آتش ای غوی

همی گفت اینکه روزش را شب آمد

معنی خسرو موثر ناید اندر مردگان

بگویم که ای نامداران من

تویی مایه‌ور کدخدای سپاه

عهد جوانی که بهار تن است

چون خلفان شرط وفا می‌نمود

دریاب دمی که می‌توانی

پس ملامت کرد او را مصلحی

آراسته مکتبی چو باغی

چو دادی از پی طاعت وجودم

به سوی فریدون نهادند روی

ترا هرک یازد به تیر و کمان

که تا گفت تو در گوشم رسیده است

در تن مردان مزه ذاتی شده

آنک بر منبر ادب دارد نگاه

گفت چون قلبی و نقدی دم زنند

جوانی تهمت مرد است دانی

برینسان مهر آن هر دو دل افروز

چه پیغام داری چه فرمان دهی

گو پیلتن گفت جنگی منم

آورده صباش بوی لیلی

از آن جا کاه عاشق فتح درهاست

شرح زیبایی آن زیبا پسر

غیرتش را هست صد حلم نهان

کرده ز ره‌ی حلال خواری

گهی بخشد جنیدی را کلاهی

پرستنده‌ی بیشه و گاو نغز

چگونه کشیدی به مازندران

به مسکینی جبین بر خاک مالید

به چشمم، هر دو، در راه خطرناک

هرکرا شد عشق جانان آشکار

منقبض گردند بعضی زین قصص

هر چار چو هشت باغ بودند

تا عمل بحر شدش مستقیم

بگفت و به گرز گران دست برد

هم از بهر رستم دلش نارمید

زینسان نبرند آشنایی

چو کار افتد، نه کار از بهر نان کن

در جهان برخاستی صد رستخیز

آدمی اول حریص نان بود

لیکن، چو ببرد، دیوم از هوش

نخست از خون خود خیزد چو لاله

همه زیر برگستوان اندرون

بریشان یکی بانگ برزد به خشم

شکیبا کرد شیرین را فسونش

امانت دار آن خان جهانگیر

از برون گرچه خبر خواهم ازو

این زمین را ریع او خود بی‌حدست

هر تاب که بر تو ز افتنا بست

«دول رانی» که در پیشت کنیزیست

وزان پس به شمشیر یازیم دست

ببسته همه لشکرش را میان

پیر از خبری چنان جگر دوز

به عرض آورد با صد جان گدازی

من نخواهم نان هر ناخوش منش

زین کند نفرین حکیم خوش‌دهن

گهی جستند ا زمی جان نوازی

نزد معاشر که نباشد خسیس

بدو اندرون زعفران و گلاب

کمند از رهی بستد و داد خم

در حجله‌ی قدس بخش جایم

خصوصا پادشاهان را که بی گفت

چند گویم، چون وجودت غرقه ماند

چونک سد پیش و سد پس نماند

از بی ننگی فتاده در ننگ

چه یاد آری سپید و سرخ را روی

فریدون چو بشنید بگشادگوش

که چندین سرافراز گرد و سوار

به لرزید از هراس آن دسته‌ی گل

دگر ساز برنجین نام آن «تال»

گر بسی خواندن میسر آیدت

این فضیلت خاک را زان رو دهیم

راند چو بر خصم کهن کینه را

رضیه دختری مرضیه سیرت

چو بشنید ازو این سخن ارنواز

ترا کهتری کار بستن نکوست

گر مهتر ماست نوفل گرد

به فتنه راست کرد اندیشه‌ی خویش

لیک صبرم هست تا طاس فلک

چون بود اکراه با چندان خوشی

بدینسان تا رسید از جنبش تیز

خوش است این خوابهائی خوش به تعبیر

که ما را به گاه جوانی پدر

فرستاده را داد چندی درم

که ای نور سعادت در جبینت

دگر ره بازی دیگر برانگیخت

حضرتی دیدند بی‌وصف وصفت

نیست اندر جبه‌ام الا خدا

شتابان شد به تندی سوی بدخواه

مرا بود از چنین فرخنده کاری

چو آیند و پرسند گردنکشان

دگر سام رفت از در شهریار

کای چشم من و چراغ دیده

صفت تیغ که با خصم نیامش گوید

پیر گفتا این دو جو ارزد ولیک

بر گذشته حسرت آوردن خطاست

چون شهره شود عروس معصوم،

ابر هوا خواه گلستان شده

همی پروراندت با شهد و نوش

سراپرده و گنج و تاج و گهر

بگفت از عشق او تا کی خوری غم

چون تو خوری باده‌ی کافور بو

بر آسمان تو گشتم مقیم و دولت گفت :

هین کمالی دست آور تا تو هم

در سر نکنم دویی همه‌گاه

خضر خانی فریب بخت خورده

چو کودک لب از شیر مادر بشست

سپردم به رودابه گفت این دو چیز

مرا عشقت چنین کرده‌است بی زور

به خواهنده بخشش چرا کم دهیم؟!

بر سر و روی تو خندیدن رواست

روی هر یک چون مه فاخر ببین

ز حلقه در دل شب تیر می جست

سبک زان قرةالعین جهاندار

ز بهر شما از پدر خواستم

چنان شاد شد شاه کابلستان

با زاغ و زغن چنانکه دانی

ز آتش خورشید که شد میوه پز

نه همچو من که درونم بسوزد آتش شوق

گر ترا عقلست کردم لطفها

چنین باشد فتوح آسمانی

القصه چو جای خود بدیدم

سر مایه بد اختر شاه را

شما را به داد جهان آفرین

بریده بال نسرین پرنده

قضا را حجت آن بادا که گویی

منتظر بنشسته، نه کار و نه بار

شد ز عیسی زنده لیکن باز مرد

ز آرزوی ما که شده نو بر او

تو که در حفظ ایزدی چه کنی

سه مرد سرافراز با لشکری

فرو برد رستم ببوسید تخت

برد شیرینی قندی به قندی

تا موالید جهان را سیزده رکن است اصل

منظور خلق دوش از آن شد هلال عید

پس بپرس از حد او وز فعل او

از پی باز آمدنش پای بست

در عمرم فلک به دست اجل

سپه داغ دل شاه با های و هوی

بفرمود تا برکشد تیغ جنگ

دلش در کار شیرین گرم گشته

قضا هر ساعتی با دست او گوید نه تو گفتی

چارچوب طبع بشکن مردوار

صبح کاذب صد هزاران کاروان

با کفش این چشمه سیماب ریز

ای به جاه تو جان ما خرم

گرت زین بد آید گناه منست

بیفگند و بسپرد و زو درگذشت

خداوندان اگر تندی نمایند

خصمت اندر تراجعی بادا

علو جاه ترا شاهی زمین دادند

گفت حاشا که بود با آن ملیک

وگرنه من در به تاراج ده

بر تو ار چند در انواع سخن تاوان نیست

کز ایدر درفش منوچهر شاه

نبد کهتر از مهتران بر فرود

به مرگ سروران سر بریده

که صورتی که ز من بنده آشنایی کرد

گر ترا سیمرغ بنماید جمال

هم‌چو فرعونی تو کور و کوردل

خدمتم آخر به وفائی کشد

از نسبت فعل سایه گیرد

نگه کن که هوش تو بر دست کیست

به چهر تو ماند همی چهره‌ام

پرند ماه را پیوند بگشاد

زان که شیرین دید تلخی‌های مرگ

تو پایدار بمان تا ابد که بخت ترا

علم راه حق و علم منزلش

مکن جز به نیکی گرایندگی

گر بجا آید دلش رستید از آن

که گر هفت کشور به شاهی تراست

یکی مشت زد نیز بر گردنش

چو ویس از نیکنامی دور گردی

سر ز تو یافت سری پر ز تو دزدید پری

هر کسی کو بی‌خبر زین پاکیست

کیمیاسازان گردون را ببین

مزاج همه در هم آمیختند

ز هر جانب برآید نعره کوس

چو ضحاک بشنید اندیشه کرد

چو آید به دیو سپید آگهی

جرس بی‌وقت جنبانید کوسم

در حال مگر درت فروبسته‌ست

یارب به کام ورای تو بادا مدام چرخ

از بدی چون دل سیاه و تیره شد

حوضه این چشمه که خورشید بست

علم کان نبود ز هو بی واسطه

کنون سر به سر شاه را بنده‌ایم

ز تنگی چنان شد که چاره نماند

ریاحین بر ریاحین باده در دست

خمش با دل نشین و رو در او نه

کرد از آن کودک طلب کاری سال

گرچه آتش نیز هم جسمانی است

نگویم که دنیا نه از بهرماست

کشید از دل سرود بی‌نوایی

یکایک برآمد ز جای نشست

چنین پاسخش داد رستم که راه

ز طوفان تو خواهم کرد پرهیز

و آن وهم و خیال تشنه توست

همیشه تا بد و نیک از قضای حق دانند

نور از آن خوردن نشد افزون و بیش

به یک قرصه قانع شو از خاک و آب

این عصا چه بود قیاسات و دلیل

جهان شد برآن دیوبچه سیاه

یکی چون بهشت برین شهر دید

به نوک چشمش از دریا برآرم

عقل در دهلیز عشقش خاکروبی بی‌دلی

عشق او باید ترا کار این بود

من به جادویان چه مانم ای وقیح

تا کرمش در تتق نور بود

ازین ناجنس یاران ریایی

به ما بر چنین خیره شد رای بد

گسست و به خاک اندر آمد سرش

میی کاول قدح جام آورد پیش

من کردم خاموش تو باقیش بفرما

بلند نام تو هرجا که رفت تحسین یافت

ور مثال احمقی پیدا شود

به آن جام کارد در اندیشه هوش

عکس هر نقشی نتابد تا ابد

به مغز اندرش آتش رشک خاست

ز تیغ تو الماس بریان شود

به عقل آن به که روزی خورده باشد

شمس تبریز نور محضی

آتش آن هیزم چو خاکستر کند

لطف کن ای رازدان رازگو

مونس غم خواره غم وی بود

برو درماند پیشش آخر کار

بسودی سه دیگر گره را شناس

چو نامه بر سام نیرم رسید

ز بس نارنج و نار مجلس افروز

چون موسی پیمبر از بهر خضر انور

از هنرش گاه رزم وز کرمش روز بزم

گفت تمییزم تو دادی ای خدا

خدمتش آرد فلک چنبری

صد هزاران سر برید آن دلستان

چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست

همی تاخت یکسان چو روز شکار

صد و پنجاه مجمر دار دلکش

ور مرغ بپرد از برش گوید

گوی گرچه زخم دارد بی‌قیاس

عکس آن نورست کین نان نان شدست

وانکه عنان از دو جهان تافتست

به سوسن از هوا شبنم فتاده

چو دانا توانا بد و دادگر

چو فرمان گزیدند بگرفت راه

فرود آرید کان مهمان عزیز است

زنده نباشد حقیقت آنکه بمیرد

سرهای سرکشان شود آن روز پایمال

چیست خود آلاجق آن ترکمان

آتش مرغ سحر از بابزن

آنک در خلوت نظر بر دوختست

که فر کیان دارد و چنگ شیر

به دستان بگو آنچ دیدی ز کار

غمش دامن گرفته و او به غم شاد

نیز از این عالم نباشم برحذر

چون درآید وقت رفعتهای کل

برگ زرد ریش و آن موی سپید

نه خاکی ولی چون زمین خاک دوست

جهانیدی گرش بر چرخ اخضر

چنین تا برآمد برو سالیان

برانگیخت رخش دلاور ز جای

گر از من خود نیاید هیچ کاری

بیاموز اگر پارسا بود خواهی

هزار سال بمان کامران که دولت تو

نیست مانندای آتش آن پری

دهد دیو عکس فرشته ز دور

خویش را تاویل کن نه اخبار را

بزن گردن امل‌ها را به باده

چنین گفت سیندخت با پهلوان

مرا با مملکت گر یار بودی

شهوت فرو نشان و به کنجی فرو نشین

باش تا از خواب بیدارت کنند

آن بنای انبیا بی حرص بود

خط فلک خطه میدان تست

خوش آن روزی که در چین منزلم بود

پاینده و تازه همچو سروید

ندانست کش چون ستاید همی

به ترک لولوتر چون توان گفت

هوش بجای آور و به دست سفیهان

اگر چه قافیه شد شایگان چه باک او را

گم شود چون بارگاه او رسید

گرد شب از جبهت گردون بریز

این سخن پایان ندارد باز ران

چون گل بشکفت و روی خود دید

نباید که چون من شوم چاره‌جوی

کمین سازان محنت بر نشستند

اسلام دبستان توست، پورا،

گر نداری شادیی از وصل یار

هین بده ای قطره خود را این شرف

سدره ز آرایش صدرت زهیست

نیامد از منت یک بار یادی

چه پرده است حسد ای خدا میان دو یار

کزان سو بد ایرانیان را بنه

همی ترسید کز شوریده رائی

آسیائی زود گرد است این و تیز

جهان زمردی و از مردمی تهی شده بود

گر شدی محسوس جذاب و مهار

همه رخ به دانش برافروختند

چشم بسته عالمی می‌دیدمی

یکی گم شود به خاک، یکی گم شود به گور

چنین داد پاسخ که فرمان کنم

منم یاری که بر یادت شب و روز

از آغاز بودش به داد آورید

از نماز نور آن دریای راز

بسی کرد بر شهریار آفرین

سیم سخن زن که درم خاک اوست

چون نه ز ابعاد نشان بود و نام

جز او را از همه میران کرا داد

روان بداندیش دیو سپید

شکر لب با کنیزان نیز می‌ساخت

نیست قرنفل خسیس و خوار سوی ما

بر فلک تا باشد این بدر منور را مسیر

روان کرد مرکب شتابنده‌ای

منکر معروف هدایت شده

این عجب کین رنگ از بی‌رنگ خاست

دولت چو بزرگان جهان از پی خدمت

چو بگرفت جای خرد آرزوی

بگفت از دل جدا کن عشق شیرین

با بیم و ناامید به سختی زی او شدم

تو چو مردان، این بدین ده آن بدان

شبی از دل تنگ تاریک‌تر

جهاندار چون ابر و چون آفتاب

کجا با بوم گردد جفت تاووس

نگر شگفت نیاید ترا ازین سخنان

همان به که این درد را نیز چشم

که تا بر ما زمانه چوب زن بود

در به نبات اندرون فریشتگانند

می‌نواز از سر انعام دعاگویان را

به اول سخن دادیم دستگاه

عشر ادب خوانده ز سبع سما

هر که مرد اندر تن او نفس گبر

هر ماه به شهری علم شاهی شاهان

نباید به بالین سر و دست ناز

کیانی تاج را بی‌تاجور ماند

چون نترسم که چو جائی بروم دیگر

خط بدادم من که در ایام شاه

چو خصمی قوی دید گردن گشاد

چشمه افروخته‌تر ز آفتاب

پرسیش از آتش دل گرم گرم

ز بیم جودش بخل از جهان هزیمت کرد

همه گنج پیش تو آراستست

درخت آنگه برون آرد بهاری

از عهد و وفا زه و کمان ساز

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

ز سختی که تن را به هم برفشرد

با تو تصرف که کند وقت کار

مشک را بر تن مزن بر دل بمال

چونکه داور بود او داور بی غل و غشست

ازو شد دل پیلتن پرنهیب

ز مرزنگوش خط نو دمیده

آزاد شود به عقل بنده

رود درونه سم الخیاط رشته عشق

چنین چند روز آن نبرده سوار

بهتر از این مایه ستانیت نیست

از آن پس گفت تا داند خداوند

ملک چون کشت گشت و تو باران

تو از خون چندین سرنامدار

ز هر سو لشگری نو می‌رسیدند

ندارد خطر لاجرم مشکلات

بس کن این آب را نشانی‌هاست

طبیب بهی روی با آب و رنگ

ببین تا پیش تعظیم الهی

آنک بی همت چه با همت شده

ای پدر را نامور فرزند کاندر دور دهر

نگون اندر آمد شماساس گرد

زن از پهلوی چپ گویند برخاست

شام کنی طمع چو گیری عراق

بر تن هیچ کس از هیچ ستمگر نبود

بدینگونه از زخمهای درشت

نه بر در دیر خود پناهی

منم چون اشک خود در ره فتاده

به تیغ او چنان کرد وایشان چنین

همه دشت سرتاسر آهرمنست

همی تا پای دارد تندرستی

شو حذردار، حذر، زین یله‌گو باره

دگر که نام نکو یافته ست، و نام نکو

جز او کیست کز خاک آدم سرشت

ظریفی کرد و بیرون از ظریفی

باز می‌گفت ای عجب آن خادمک

بیابد، هر که اندیشد ز گنجش، برترین قسمت

که ماهیست مهراب را در سرای

مکن پرده دری در مهد شاهان

گر نیستت خبر که چه خواهد همی نمود

راست گفتی جبال حلم امیر

ز روسی سواری درآمد چوپیل

در لافگه شگفت کاری

به ناظر همعنان گردید منظور

راست گفتی که تیرشاه گشاد

بپیچید و اندیشه زو دورداشت

کنون کز مهر خود دوریم دادی

کردی از صدق و اعتقاد و یقین

خسروا خوبتر ز صورت تو

بود غاری در آن خرابستان

کوثر چکد از مشام بختش

رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین

بسته‌ی ایزد بود از فعل خویش

به جای خرد سام سنگی بود

درون سنگ از آن می‌کند مادام

جز که تو زنده به مرده ز جهان کس نفروخت

آه و دردا که بی او هرگز نتوانم دید

هر آنچ او نموده گه کارزار

در صحبت آن نگار زیبا

منم زین طوق چون قمری فغان ساز

در چهره‌ی او روزبهی بود پدیدار

که مازندران شهر ما یاد باد

پس آنگه از خزو دیبا و دینار

وان را که حاسد است حسد خود بس است

کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت

جز این نیستم چاره‌ای در سرشت

ولایت بین که ما را کوچگاهست

گر کمر بخشیم که را بر کنم

جمع شد نزد او هزار هنر

ز لشکر یکایک همه برگزید

مهین بانو چو بشنید این سخن را

یکی سوی دوزخت همی خواند

امیر عالم عادل به کام خویش زیاد

ز معراج او در شب ترکتاز

مجنون چو حدیث عشق بشنید

سمند تند رو میراند و می‌تاخت

زآنچه امسال کرد خواهد خصم

شما را سوی پارس باید شدن

به روز ابر غم خوردن صوابست

دل بخیره چه کنی تنگ چو آگاهی

ایا، سپهر کجا همت تو باشد، پست

شب افروز شمعی برافروختم

که شیر اینجا رسد بی‌زور گردد

چشم نرگس کور شد بازش بساخت

وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند

چنین گفت با بندگان سرو بن

سخن در نیک و بد دارد بسی روی

نخرد بجز غمر خارش به خرما

کار سره و نیکو بدرنگ بر آید

در آن پرده کز گردها بود پاک

خم ابروم اگر زه بر کمان بست

در قفس آن مرغ خوش الحان که چه

تا چند روز دیگر از آن هر وصیفتی

چو آواز داد از خداوند مهر

که ما هر دو به چین همزاد بودیم

چند ربودی و ربائی هنوز

مرد را اول بزرگی نفس باید، پس نسب

ذوق انجیر داده دانه‌ی او

سعادت یار او در کامرانی

مدتی معکوس باشد کارها

گرچه دورم به تن ز خدمت او

اگر توشه‌مان نیکنامی بود

ایا تبریز سلمنا علی نادیک تسلیما

حدیث هبل سوی دانا نبود

همه بیابان زان روشنایی آگه شد

لشگر و گنج شد بر او انبوه

همان انگار کامد تند بادی

به یاد مقدمت ای قبله‌ی دین

از پی آن تا ببرد حلق بدخواهان او

ببردست روشن دلش را ز راه

ای وادیی که سیب در او رنگ و بوی یافت

دین جد خویش را تازه کند

با همه مهتران یکیست به کسب

ز رومی چه برخیزد و لشگرش

کسی بر ناربن نارد لگد را

در زمین بودیم و غافل از زمین

چون عطا بخشد اقرار کنی

اگر چاره دانی مراین را بساز

عین پنهان داشتن شد علت پیدا شدن

دل در نشاط بسته و تن داده

در هر سخنی زان تو علمی و سخاییست

نخواندی ز تاریخ جمشید شاه

به صنعت هر دم آن استاد نقاش

زنگ‌زدای دل دلخستگان

بخت احرار زیر خدمت اوست

یکی نامدار از میان مهان

ایا خوبی و لطف شه شمردم رمزکی از تو

طاعت به گمانی بنمایدت ولیکن

هر کجا گرم گشت، با خوی او

توئی گوهر آمای چار آخشیج

بر هر ورقی که حرف راندی

هست تفصیلات تا گردد تمام

به حیله پایگه همتش همی‌طلبد

کنون نو شود در جهان داوری

شب عیش بود نی نقل و سمر

آن مال خدای است که زنهار نهاده‌است

شاه از من به دل گران گشته‌ست

در آن پرده کز راستی یافتم

درم بگشای و راه کینه دربند

به ناگه حیله‌ای سازد زمانه

اندر سخاوت به جای خورشید

چو بختی که بی‌آگهی بگذرد

سبوس ار چه که پنهان شد میان آرد چون دزدان

قضا آن یابد از میر خراسان

همچو زلف نیکوان مورد گیسو تابخورد

روز آن باشد که او شارق شود

گرم خواهی به خلوت بار دادن

آلت اشکار خود جز سگ مدان

هم شهر گیر و هم پسر شهر گیر

یکی بومهین خیزد از ناگهان

دل از بهر تو یک دیکی بپخته‌ست

می‌روی هموار و گوئی کایدرم

رهی که دیو درو گم شدی به وقت زوال

آن یکی از حقد و دیگر ز ارتباط

این عقد نشان سود باشد

جوانی پیش او گردید حاضر

طبع او چون هواست روشن و پاک

مگر با درود و سلام و پیام

کاین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سر کشد

اگر دوست داریم نام نکو

آب آن خدمت شریف کشد

این به تقدیر سخن گفتم ترا

رفتند برون به میزبانی

هر پیمبر فرد آمد در جهان

هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود

بفرمود پس تا به هنگام خواب

فلا تسق بکاسات صغار بل بطاسات

زخار و خس چو گلشن کرد خواهی

گر تو رفتی سوی ارمن بدل بیژن گیو

تا جدا گردد ز گندم کاهها

دماغ از چاشنیهای دگر نوش

دمی بی یکدگر آرامشان نه

همه سری در آن چه دارد راه

چهل روز بر پیش یزدان به پای

من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل

با زخم دیو دنیا بس باشد

شرع الاهی و سنت نبوی را

چون عنایتها برو موفور بود

نوائی بر کشید از سینه تنگ

از دل و از دیده‌ات بس خون رود

اما چو کسی دگر ندارم

تا که نورش کامل آمد در زمین

فاعلاتن فاعلات فاعلاتن فاعلات

در بند بود مستمند بندی

رو قدم همت از دوکون برون نه

نه جزای آن زنا بود این بلا

صاحب طرفین عهد باشی

چرا چون جغد در جیب آوری سر

گر شود شاه زاده شهزاده

تا بدین ملکی که او دامست ژرف

اشتاب مکن آهسته ترک

وانکه به نزدیک تو دی خوار بود

خیمه‌ی آسمان زرین میخ

جمله ادراکات را آرام نی

عشق ارز تو آتشی برافروخت

سر ما را بی‌گمان موقن شود

چه شاهی را دگر کرسی نشین ساخت

چون برآید گوهر از قعر بحار

در پی آن می که خوردم از پیاله وصل تو

چون شد آبستن به حکمت‌ها زبان مرد علم

کله مدح تو بر فرق چنین تاجوران

تو به هر صورت که آیی بیستی

ز رقص ره نمی‌شد طبع سیرم

چرا چون می‌کنم نظاره‌ی او

طهماسب شه آن سپهر تمکین

از صفاتش رسته‌ای والله نخست

جنان فی جنان فی جنان

همی خویشتن را نبینیم نفعی

به بستان درآی و ببین بامدادان

چون صلای وصل بشنیدن گرفت

سررشته غیب ناپدیدست

تا ببیند دشمن خود را نزار

باج ده فخر کند گر به مثل گیرد باج

کین جهان جیفه‌ست و مردار و رخیص

دست جز این پرده به جائی مزن

اگر سهل است و آسان بر تو، بر من

نبود به هیچ باغ چو تو سرو میوه‌دار

چونک گفت من گرفتت در گلو

وگرنه من کیم کز حصن فولاد

وصله‌ی پالان خر خارکش

علو همت عالیش در جهانگیری

ور کسی را ره شود گو سر فشان

این نفس جان دامنم بر تافتست

بی‌هنرت گر بگزیند چو زر

چو تو بی‌رای و بی‌تدبیر او را پیروی کردی

وقت بازی کودکان را ز اختلال

هر باد که بوی او رساند

اندکی جنبش بکن همچون جنین

از پی گنجایش برخاست دیوار حجاب

گر بباری گوهرت صد تا شود

عمر به بازیچه به سر میبری

کرا دست کوتاه یابی ز دانش

ولی نبرد به سر وصف روی گل رنگت

او عوان را در دعا در می‌کشید

سر جوش خلاصه معانی

در این تاریک شب خود را رساند

ورنه قصد خیر کن ای قبله نزدیک و دور

مرگ دان آنک اتفاق امتست

گرچه جوانی همه فرزانگیست

امروز کوفتم به پی آنک او دی

فرود آی تا چشم بد را بسوزد

گربه کرده چنگ خود اندر قفص

پیغمبر کو نداشت سایه

با هوا و آرزو کم باش دوست

عجب آبیست در جوی تو فرمان قضا جریان

جهد کن تا نور تو رخشان شود

تازه کن ایمان نی از گفت زبان

بمیرد صورت جسمی، سخن ماند ز ما زنده،

کی بود زیبا چو رنگ روی غمخواران تو

ذکر هر چیزی دهد خاصیتی

پس او در غلامان و کنیزان

به آسایش به روی سبزه افتاد

به علت دگرم نیز عذر لنگی بود

گوش بنهاده بد آن مرد خبیث

روز به آخر شد و خورشید دور

تو گردنت افراخته وان عاجز مسکین

گر آسمان به مایه شود کمتر از زمین

عقل حیران که چه عشق است و چه حال

اگر من برنخوردم از نکوئی

یک جهودی این قدر زهره نداشت

بگشای چشم دقت و از بهر نصرتش

لعبت مرده بود جان طفل را

جزوها را رویها سوی کلست

دهر تنین خورنده است بر این مرکب

ز جور ظالمان در شهر خویشی

که خنوسش چون خنوس قنفذست

منم آن سایه کز بالا و از زیر

ز منقارش دو انگشت همایون

بلند رتبه امیرا کسی که از توفیق

الخبیثات الخبیثین را بخوان

گر نروی در جگرت خون نهند

جغد و کلاغ بنشاند آنجا که بود طوطی

عوان سگ است چو در نیتش ستم باشد

جرات و جهلت شود عریان و فاش

دانی که چنین عروس مهدی

این حدیث آخر ندارد باز ران

به جای ماند دو روزی ولی نرفت از جا

هم‌چو کفتاری که می‌گیرندش و او

وزر او و صد وزیر و صدهزار

شو دست بدو در زن و جدا شو

اسب دولت به سر درآید زود

آدمی را پوست نامدبوغ دان

بدان پرندگی طاوس اخضر

ز شوق وصل آن تابنده خورشید

گرش دهی به کسی با هزار به دره زر

ای در از اشکست خود بر سر مزن

بر مه و خورشید میاور وقوف

یار تو تیمار ندارد ز تو

سودی نکنی ز دین تصور

بی‌فتیل و روغنش نبود بقا

نصرت که عدو ازو گریزد

شرح این از سینه بیرون می‌جهد

به یکی وعده‌ی زرقم کرد

چون دری می‌کوفت او از سلوتی

چون من و تو هیچ کسان دهیم

تا نرفتی به حج نه‌ای حاجی

جانت بسی شکنجه‌ی غم خورد و کم نشد

زانک نور از دل برین دیده نشست

چو برناید مرا کامی که باید

چنین تا چند از غم زار باشم

پا درین مشهد به حرمت نه که فرش انورش

حکمت حق در قضا و در قدر

نقش وفا بر سر یخ می‌زنند

حرص بینداز و آب‌روی نگه‌دار

تو در خوف از خودی، از خود چو رستی

اسپ زیرکسار زان نیکو پیست

نجات آخرت را چاره‌گر باش

نام حقم بست نی آن رای تو

در تو پوشانند اگر از عیب مردم صد لباس

گفت او را کی زدم ای جان و دوست

ای مبارک خنده‌اش کو از دهان

دانی که چون شدم چو ز دیوان گریختم ؟

چون نزول عیسی اندر عهد ما ناممکن است

اقسم بالله ان فی جلدی

دریای مصاف گشت جوشان

شه و دستور در پایش فتادند

حاصل که همعنانی همت نموده چست

زیج مهرست رای رخشانش

حال دریا ز اضطراب و جوش او

نیش زمانه چو بر آشفته شد

وه که ز زاغان اهل قال چه آید

خطبت فیها کقس ساعدة

برنجد شدی چو شیر سرمست

جفت در یک خرد وان دیگر بزرگ

فتد هم رخنه در بنیاد بیداد

چه نهی پیش پخته باده‌ی خام؟

هست بیرون قطره‌ی خرد و بزرگ

جمله رفیقانت رفته‌اند و تو نادان

به هر مجلس که جمع آیند خوبان همچو استاره

ضحکت عروسا مقلتی لدی البکاء

بدان عارض کز او چشم آب گیرد

ز بهر خوشه کردن ساخت چون داس

که هست از مدد منعم غنی و قدیر

قاضیی مرد وماند ازو صد باغ

گه کلهت خواجگی گل دهد

اگر با سر شبان خلق صحبت کرد خواهی تو

روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها

جرم کجمر جامد مسائلتی

درو در بسته صندوقی ز مرمر

این چنین ظن خسیسانه بمن

از خود گشود دست و به زنجیر یاس بست

از کلام ار وفا پژوه کسست

نبض او بر حال خود بد بی‌گزند

زمن سیر گشتند و نشگفت ازیرا

در دوستی تو و ره تو

شاه جوان مردان علی در خفی، هم در جلی

وانکس که نه جان به تو سپارد

الاهی جانب من کن نگاهی

بس که شد از هیبتش جان ز بدنها برون

پرگهر حجرهاست در حجرش

کو ز آدم ننگ دارد از حسد

وان مرد که او کتب فتاوی و حیل ساخت

بمن گر سخن از پی آن فرستی

دوام نعیم بالزوال مخبر

بجای فندق افشان بود بر سر

بیش ازین با خلق گفتن روی نیست

ز گرگ حادثه در عهد او رمان مشوید

نام جسمی چنین حدید بود

دولتیی باید صاحبدرنگ

اگر گوئی «فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت»

زانکه در وصف او هنرمندان

کنم از سوز عشق آن نکته‌رانی

کردند بی خروش و فریاد

کشد بر سنگ رحمت پاکی جود

شاه شهید خود به عزای خود آمده

بوده با هر دلیش معرفتی

آن زمان که بحث عقلی ساز بود

چون سر که چکاند او ره ریشت بر

زان مجازش حقیقی بنمود

مطبخی‌ات هیمه ز خوی درشت

لبهاش که خنده بر شکرزد

پیر لرزان گشت چون این را شنید

دو خزانه در از کلام بدیع

هر چه آید به خفیه در دل پیر

زود قدمگاهش بشکافتند

من ندیدم گنده پیری همچنین

ازین شراب اگر جرعه بر زمین نچکد

مباد از صحبت وی هیچ بیم‌ات!

نکته‌ها چون تیغ پولادست تیز

با وجود آنکه چون کوه گرانش پیکریست

بس که با یک یک ز مملوکان خویشی مهربان

باز چون میل آب و دانه نکرد

هر دو نی خوردند از یک آب‌خور

دل در شکمش به تیر برهان

یک سخن گفته دو عالم زآن سخن جان یافته

قبه‌ی چتر تو گشت بلند

عهد جوانی بسر آمد مخسب

من برین در طالب چیز آمدم

پر از مدح تو دیوان‌ها امانم

گر ترا تیغ حکم در مشتست

زامدن مرگ شماری بکن

من بار نخواهم از تو زیراک

مردم چشم تو سیه کارند

ای ز کرم چاره‌گر کارها!

در رتف این بادیه دیو لاخ

درون خلوت جاهش جملیه ایست شکوه

اگر سد حفظ تو حایل نگردد

نکند هر چه عقل نپسندد

گر ستدندش ز من ای حیله‌ساز

معدن علم علی بود به تاویل و به تیغ

چه بینی سبزه دنیا؟ که چشم جان کند خیره

انوری کو و دل انور او

ای حمیرا آتش اندر نه تو نعل

تو بدان عادت که او را پیش ازین

چشم این کی از تو بود ای داور کی اقتدار

گر چه بر خویش بد پسندیدی

گر سخن راست بود جمله در

جفت را جفت و طاق دان زنخست

خاصگان او ندیم مجلس خاص قدم

بهر آزادی‌ام برات نویس!

عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد

دیده‌ی بخت عدوی تو چنان رفته به خواب

بردی ز جان معقول را وین عقل چون معزول را

چون خرد با دلت خلیل شود

پرده درد هر چه درین عالمست

سبب خشم بخت پیدا نیست

هر شب منم و خیال جانان

سخنی از درون بدر نکند

دشمن طاووس آمد پر او

باز تره در دو ماه اندر رسد

دیدم که لبش شراب نوشد

اصل اینها چو نیست جز یک حرف

بو قلاووزست و رهبر مر ترا

ای فخرکننده بدانکه گوئی

چون بدو گویی و بدو شنوی

آن مبین کم سریست یا پاییست؟

هست بسیار اهل حال از صوفیان

بسکه بر سر زند شکسته سرش

چو بخندد نهال‌ها ز ریاحین و لاله‌ها

خانه چون تیره و سیاه شود

طبع جهان از خلل آبستنست

به زهد و طاعت یابد عمارت و نزهت

چه ملک پیکری! بنام ایزد

ز بستان ارم رویش نمونه

ای دوای نخوت و ناموس ما

در شب بدرنگ بس نیکی بود

از ره روان گردی روان صحبت ببر از دیگران

منعمی کندرو کرم نبود

تا چنان شد کان عوانان خلق را

گر در لباس جهل دلم خفته بود

قدسیان منزلت این چو همه در نگرند

اندرو گر کرامتی بودی

هر چه ذوق طبع باشد چون گذشت

از جزای خیر او را قافله در قافله

چو درماند نگوید او جز او را

حق نداد از طهارت کعبه

رنج و غم را حق پی آن آفرید

گر دلم نیز سوی حرص و هوا میل کند

یک سخن با خویشتن گفته و زان هر ذره را

کوش تا بی‌حضور دل نروی

می‌ببیند خال بد بر روی عم

این همی گفتند و دلشان می‌طپید

لیک سایه آن صنم باید که بر تو اوفتد

تا سر مویی از ریا باقیست

نقش جنسیت ندارد آب و نان

شاد شدی چون بشنیدی که پار

نیستی ار مستحیل از پس آل رسول

بر تو آن علمها وبال شود

خاک زمین در دهن آسمان

اهل مهمانسرای عالم را

نه شخص عالم کبری چنین بر کار بی‌جان است

طرح بینی اگر بلند بود

مطلق آن آواز خود از شه بود

وین بی کناره جانور

غرق دریا حیاتیم و چو دریا خشک لب

مراد وی قبول خاطر توست

عهد چنان شد که درین تنگنای

مرد سفلی دشمن بالا بود

ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو

علم نصرتت ز عالم نور

سرطلبی تیغ زبانی مکن

دوستان اهل بیت تو به نور علمشان،

پس ندا کرد سوی مجلسیان:

شرع را خوار کرد، خوارش کن!

دید اعرابی زنی او را دخیل

بسکه در دشت خیبر از تیغش

در تو نهان چهارجو هیچ نبینیش که کو

ور کند سرکشی، هلاکش کن

از همه دلها که آن نکته شنید

آرزوی خویش بباید درو

تن ماند کنون و نیم جانی

گل در آغوش و، خراش خار نی

مرد و زن چون یک شود آن یک توی

کاف و نون همچون کمند آمد جذوب

پنج حس از مصاحف نور و حیات جامعت

سال ها درد و رنج باید دید

باد مبارک گهر افشان او

ای همه ساله دنان بگرد دنان در

شاهزاده چو سوی او نگرید

همه گیتی به ذات او قایم

تو چه دانی ذوق آب دیدگان

داورا دادگسترا شاها

وامروز در این پلید بیغوله

خوب گفت این سخن چو در نگری:

هرچه دهد مشرقی صبح بام

آمدن لاله و گذشتن او کرد

خویشتن را درون آن خانه

آنکه دست قدرتش خاکت سرشت،

این سبب را محرم آمد عقلها

در وجود آدمی جان و روان

داده استاد، جان به آب و گلش

زو چه رنجی که دسترنج تو خورد

نیم جان بستاند و صد جان دهد

دانست باید این و جز این زیرا

زهی خلق کریم تو معطر کرده عالم را

بهر مطلوبش اختیار سفر

روز بیک قرصه چو خرسند گشت

تلطفی که ندارد بجز تو پشت و پناه

فالصقتنی علی صدر لها بهج

جهل خوابست و علم بیداری

همچو امرد که خدا نامش کنند

دهر بد گوهر به شر آبستن است

منشا این سخن هم از جایی است

بیا بردار بند زر ز سیم‌ام

سوختنی شد تن بیحاصلم

ور رهی خواهی ازین سجن خرب

زهی پیش یاجوج شهوت کشیده

که مکن زان در اوحدی را دور

خفته از احوال دنیا روز و شب

بگریزد او ز تو چو تو فتنه شدی برو

تا عراقی جان رسیده به لب

که تواند ز آب گندیده

فر همای حملی داشتی

ایکه خواهی عطای بیخواهش

مملکت بی‌شمار شهر بسی و دیار

نه به ایمان کشید سوی یمن؟

گر وظیفه بایدت ره پاک کن

بستان خدای است، چنان دان که، شریعت

بسکه بر خوان او نواله ربود

سکر و هشیاری‌ات یکی گردد

ای دریغا اشک من دریا بدی

مگو نتوان دوباره زندگانی

مرغ حقیقت ز تغنی فتاد

مشتری باشدش به ماه دوم

دشمن تست این صدف مشک رنگ

در بود مر مدینه‌ی علم رسول را

فعل و فعال و وجد و ماهیت

گرچه بس لامع و نورافشان است،

زاری ما شد دلیل اضطرار

خاص از پی بر کشیدن دار

تا به راستی گرود زین پس

از پی جمع ساز و آلت او

ای خنک آن کو نکوکاری گرفت

چشم حکما به خار مشکل

بحر محیط رشحه‌ای از فیض فایضم

صبح و شام‌اش روی در خود داشتی

نرمی دل میطلبی نیفه‌وار

بگفتی کاین سزای آنچنان دست

حسن را صورتی مبین و مدان

رخت خود در خرابه‌ای بردم

ششم نیز کانرا دهد مهتری

«مکن بدی تو و نیکی بکن» چرا فرمود

ز آب رویت خلیل را آتش

جز بدی و ددی نداند هیچ

ز گفتار و کردار آن شوخ مرد

همیشه تا بود این حال دور گردون را

شهر قم کز تندی باد حوادث دیده بود

گر چه آبی تنک نماید و سهل

سزا خود ز کسری چنین نامه بود

مردم مشمار بی‌وفا را

هر که در ملک جان امین نبود

بر سخن بیهده کم شو دلیر!

وگر زیردستی شود مایه دار

کلید قفل و بند آرزوها

سر عنقاست؟ یا دماغ نهنگ؟

قایدی باید اندرین مستی

پیاده بدانند و پیل و سپاه

سخن چون راست باشد گرچه تلخ است

خوش بهاری است، لیک آن کس را

کی‌ام من، وز وجود من چه خیزد؟

جهاندیدگان یک به یک شاه‌جوی

همه روی هوا را نیزه خونین فرو گیرد

به فر و شوکت و اقبال و حشمت چون گذارد پا

الف قامتست و را ابرو

یکی از ردان نامش آزادسرو

راستی در کار برتر حیلت است

پای دل را به دام او بستم

عشق جام تو و شراب تو بس

بپژمرد بر جای بوزرجمهر

چه شد گو خاک باش از جمله در پس

چو بود گنج خرد، شد نهان به خاک سیاه

بعد از آن حق مادرست و پدر

شتروار سیصد بیاراست شاه

گفتم که: « بشنو، رمزی ز بنده »

و سد باب لدار ترب سدته

لحظه لحظه جانب او می‌شتافت

برین داستان زد یکی مرد پیر

بر رگ جان فتد آن عقده ز پیکان خدنگ

خرم آن روز کاین چنین بنشینی

به خرمند خرده دانش ده

چنین گفت باسرکشان غاتفر

دلیل سود ندارد تو را دلیل منم

زین رو همی خروشد و سیلی زند به خاک

چون کسی اندرین اصول رسد

مه آمیخت در جام شیر و شکر

چراغ چشم چرخ انجم افروز

ور کریمی نه سربلند و جواد

بر فتوح کسان میفگن چشم

عتابهاش چو سیل دمان، نهنگ اوبار

هوش‌ها چون مگس در آن دوغست

عشق ز اوصاف کردگار یکی است

نمی‌دانم که نامت از که پرسم

بود مقصود من ز این یک دو بیت اظهار این مطلب

کثرت مایه اجلال تو می‌آرد روز

ببستند آذین به شهر اندرون

هر که چون خیمه رفت دربندش

هر که در زندان قرین محنتیست

صلای صحت جان هر کجا که رنجوریست

به من در نگر تا نگویی که من

تازه کن جان نسیم حیات

طاعت عامه گناه خاصگان

بهم بر زد کمند صید پرویر

بیامد بران دشت نخچیرگاه

در کمانی سبک خدنگ نهند

بایزید آن نکته‌ها را هوش داشت

در لطف و در نوازش آن شه نگاه کن

تو تا زنده‌بودی که آگاه بود

هر چه نامش نه پسندیده کنی

کای شریف من برو سوی وثاق

اگر یابد خبر از ریزش دست گهر بارش

نشستند و او را به آیین بخواست

دایم این شمع‌ها فروزنده

دانش ناقص کجا این عشق زاد

علمت بابتداء حال عشقی

فرستاده‌یی رفت بر هر سوی

گرفتندش که: «ما را بنده است این

چون ابوبکر از محمد برد بو

دراین آب و هوا بوی وفا نیست

درون نرم کرده به دیبای روم

منشان پیش یکدگر زن و مرد

کرد اشارت با غریمان کین نوال

هوش‌ها چون مگس در آن دوغست

به خورشید و ماه و به استا و زند

زین سماعت چه چیز نظم شود؟

آنک کالانعام بد بل هم اضل

اطلس گردون به قد لامکان بودی بلند

همان دانش و دین و پرهیز و رای

کان یکی گر سگست گرگ شود

هر منافق مصحفی زیر بغل

چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف

چنین گفت با رومیان شهریار

به قدر وسع در اصلاح کوشد

گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت

فرو گیر این کتاب از گوشه طاق

نه اندر جهان نامداری نوست

زان دل ابرساز دریا کن

هر کجا شمع بلا افروختند

گیرنده خواهد جوینده خواهد

که او را فگندی کنون پای دار

این فطیری که کرده‌ای تو به دست

زین حراره پای‌کوبان تا سحر

تند بادی که کند صدمه او کوه نگون

نیاویختند ایچ با رومیان

گر نشاید که عذر ما خواهی

ای خنک آن را که بیند روی تو

این کله را بده سری بستان

فرستاده باید یکی تیز ویر

زر و سیمی که دزد داند برد

کین روا باشد مرا من مضطرم

رکاب دلدل او طوقی از نور

چنین گفت کز گردش آسمان

هر چه کاری همان درود توان

هوی هوی باد و شیرافشان ابر

ای از رخ دوست یادگاری

زمانی همی بود تا یافت هوش

تویی از هر دو عالم آرزویم

در خرابات آمدی شیخ اجل

لامکان نیست بجز عرصه گه مضماری

می و رامش و زخم چوگان و کار

فاش و پنهان ز هوشیار و ز مست

نامناسب می‌نمود افعال او

جهان تا جهان باشد او شاه باد

خرامید داراب نزدیک اوی

ز آن «حکیم‌اش» وصف حسن زهره گفت

گر شود قلبی خریدار محک

سراپا گشت جان بهر سپردن

ز چاه اندر آویختنش سرنگون

من ده خویش پربها کردم

هر که این نیمه ببیند رد کند

هم‌اندر زمان لشکر آنجا رسید

همان کار آهنگران دیر بود

اعتدال ار ز زر بیاموزی

کی بروید سبزه‌ی ذوق وصال

خون بدخواه بر احباب تو چون شیر حلال

کسی را که درویش بد داد داد

گر چه کارت به جای خود نبود

استعیذ الله من شیطانه

که گفتی بسوزد همی لشکرم

چنین گفت با او یل اسفندیار

گر چه خالی ز برگ و ساز آمد

می‌شدم از بند من یکبارگی

سخن را با سخن گفت و شنود است

که این گوهران را چه سازی کنون

گر به قسمت سخن تمام شود

معجزه بیند فروزد آن زمان

پشوتن بیامد سوی نامجوی

در خانه پیداتر از کاخ بود

گرامی دری از بحر کریمی

آدم خاکی برو تو بر سها

شرح احوال حجیم و صورت حال جنان

فرستاده‌ی نامور بازگشت

قلم در گفتهای دیگران کش

در شریعت نیست دستوری که ما

چو نزدیک اسپ اندر آمد ز راه

چو او شهر ایران به گشتاسپ داد

رنگ او تیرگی است و تنگی

ناامیدیها بپیش او نهید

ز گنج آسوده باشد آن هنر سنج

سپهر اندرین نیز چندی بگشت

چرخ بسته میان به طاعت او

تا که آن بو جاذب جانت شود

بشد بامش از ابر بارنده‌تر

دو گیتی به رستم نخواهم فروخت

چو دیدی کار، رو در کارگر دار!

ور سالت را بسی فایده‌هاست

اگر شبه درر باری نبودی درگه بارش

پشوتن بگفت آنچ درخواستی

چون به پاکیست فرق این که و مه

در حقیقت ره‌زن جان خودند

ندید از درخت اندرو آفتاب

همه دشت غرمست و آهو و گور

«رخنه کز نادانی افتد در مزاج،

خون شود کهها و باز آن بفسرد

مرا گنجی نهان اندر نهاد است

همه مهتران زار و گریان شدند

چون که شهوت شود هم آوازت

هر که دید الله را اللهیست

چو بهرام و چون ساوه و ریونیز

بدارنده‌ی آفتاب بلند

گه نوشته‌ست کم وگاه فزون

گفت اکنون عیبهای او بگو

خطوط نورخورشید جلالت

هم از لشکر آنکس که بد نامدار

خود نمایی به اسب و جامه مکن

کفر و ایمان نیست آنجایی که اوست

همان اسپ و گردون و صندوق برد

نبود ایچ ز ا ندیشه مغزم تهی

هر کسی را به قدر پایه‌ی خویش

گفت پیغامبر که عینای تنام

مدار زندگی بر چیست برعشق

بکردار کشتی بیامد هیون

پسر از خانه جور دیده و خشم

خود مرا استا مگیر آهن‌گسل

به هنگامه‌ی بازگشتن ز جنگ

چو جوشن بپوشید پرخاشجوی

به تسخیرش عزیمت‌ها بخوانم

چون ز عادت گشت محکم خوی بد

کی بود چون دفتر گل پیش دانایان کار

خنک آنک او را بود چون تو پشت

شیر اگر دیگری تواند داد

در تمامی کارها چندین مکوش

چو پای ترا او نکردی به بند

چو دارا بدید آن دل و رای او

مرتب ساخت از بهر زلیخا

ز ابر گریان شاخ سبز و تر شود

که این از خوی شیرینم نشانی‌ست

مکن هیچ کاری به فرمان زن

شد عیان زین دو چار کاشانه

خود نیامد هیچ از خبث سرش

گیا هست و آبشخور چارپای

همی سوزد از مهر فرش دلم

زمان عقل بیرون رفت‌اش از دست

هر که در روز الست آن شیر خورد

من ندادم که مفت و ارزان بود

بدو گفت زال ای خداوند مهر

صورت اهل حکمت این باشد

فاطمه مدحست در حق زنان

ببردند نامه به هر کشوری

درختی بکشتم به باغ بهشت

سوسمار از تف آن در تب و تاب

حمد تو نسبت بدان گر بهترست

حواست را بدین خدمت سپردن

به کینه سزاوارتر کس منم

از دم گرگ بگسل این رمه را

باغبان گوید خمش ای زشت‌خو

بدو گفت اهرن که با من بگوی

بنه برنهاد و سپه برنشاند

حلم او انگبین ناب شود

کی شناسد کور دزد خویش را

آبش به نام سینه‌ی خصم تو گر دهند

چو من برگذشتم ز جیحون بر آب

گفت خود را به داد عادت کن

یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ

جهان را ببینی بگشته کبود

بکوشیم و چون اسپ گردد تباه

نفس را عقل کن به دانش و داد

من سبب را ننگرم کان حادثست

بود چون خسروی گر کارفرما

مرا گر به زاول سرآید زمان

هر که زین پر شد و از آن خالی

آن مقلد شد محقق چون بدید

چو آمد به نزدیک تختش فراز

چو دارا به اسپ اندر آورد پای

معنی دار و صورت بندش

اندرین گردون مکرر کن نظر

اعمی ز هم جدا کند اندر اشعه‌اش

بدو گفت رو پیش دستان بگوی

صدق چون راست شد روانت را

چون گیاهش خورد حیوان گشت زفت

که گر در خور باغ بایستمی

نخستین درودش ز رستم بداد

ولی جانش ز داغ دل نرسته

تو چو موری بهر دانه می‌دوی

دگر فرمود شه کز رشک شکر

سرانجام ازان کار سیر آید او

دیر شد کز دکان گریخته‌ام

آنک یابد بوی حق را از یمن

همه پیش آن دین پژوه آمدند

به یزدان نمایم به روز شمار

کنهمه نالش از زبان که بود؟

صبر کردن بهر این نبود حرج

زمره‌ی عشاق را پایه‌ی والاست دار

ز هر پیشه‌یی کارگر خواستند

ما چه پوشیم؟ اگر نپاشی تو

یا به طفل شیر مادر بانگ زد

ز رویین دژ اکنون جهاندیده پیر

چو آیی به پیش تو آرم همه

زآنکه از گوهر عرفان خالی

چون رود خواجه به جای ناشناس

چو گل با هر خس و خاری قرین است

برآنم که تو خویش لهراسپی

اهل این داوری صبورانند

هان و هان با او حریفی کم کنید

به بلخ اندرون نامداری نبود

به بزم و به رزم و به خون ریختن

در دهان او ره اندیشه کم

ای خنک آن را که او ایام پیش

آب فواره‌اش به حوض بلور

کزین بد ترا تیره گردد روان

باغبانی، تو مزد خود بستان

مسجدی کان اندرون اولیاست

شود هردو بر دست او بر هلاک

ازین خواهش من مشو بدگمان

از ازل این هر دو به هم بوده‌اند

چونک کرخی کرخ او را شد حرس

نگفتی خسروان از من به تابند

یکی پیر دهقان آتش‌پرست

اینکه پیغمبرست باری دید

مشورت با نفس خود گر می‌کنی

همه شاه چهر و همه ماه روی

همه مهتران خواندند آفرین

دل عارف محل ایمانست

پس هلاک نار نور ممنست

کیست نی کان زمان نباشد گنگ

هوا خوش‌گوار و زمین پرنگار

باش با کم ز خود برادر و دوست

او بود محروم از صحرا و مرج

به آواز گفتند ما را دبیر

که گوید برو دست رستم ببند

ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود

پس در آ در کارگه یعنی عدم

به سوی مصریان رو کرد آنگاه

فرستاده را جامه و بدره داد

نحس با نحس و سعد با مسعود

آن غلامک دم نزد از حال خویش

نگر تا پسند آید اندر خرد

چنین گفت پس با شغاد پلید

چو با ما بر سر غمخوارگی نیست

عفو خلقان هم‌چو جو و هم‌چو سیل

به قدر خانه جغدی در او خرابه نماند

بکشتند چندان ز رومی سپاه

خلق صد شهر گشته سر گردان

بر رخ صوفی زدند آب و گلاب

وزان جایگه بازگشتند شاد

چنان بد که روزی بیامد پزشک

به برجم اختر تابنده باشد

سجده و زاری زن سودی نداشت

از او در رشک گلزار ارم بود

به موبد چنین گفت کین مرد کیست

قمر را بیست و هشت آمد منازل

چونک حاکم این کند اندر گزین

فرستاد زندی به هر کشوری

پرستیدن شهریاران همان

شب که مرا دل سوی او رهبرست

انت وجهی لا عجب ان لا اراه

تکاوری که چو گردید گرم پویه گری

سر بانوانی و زیبای تاج

قدیم و محدث از هم چون جدا شد

کار آن کس نیست کو را عقل و هوش

چو نزدیک هیشوی و اهرن رسید

شمار سپاهش نداند کسی

تارک او گشت در خور تاج را

بوک آن گوهر به دست او بود

مگس طبعی یار بلهوس بین

به گیتی به دیدار او بود شاد

همه با هم به هم چون دانه و بر

کرد با او یک بهانه‌ی دل‌پذیر

به جنگ اندر آمد سپاه از دو روی

دلیران لشکر همه کشته‌اند

گرت از چپ دواند و گر راست

آن خلیفه گول هم یک چند نیز

عدل تو چون شود صلاح اندیش

بسی مردم بیگنه کشته شد

چو آشامیدم آن پیمانه را پاک

زنده‌ای کی مرده‌شو شوید ترا

گزیتش نپذرفت و نشنید پند

بران نامه بر مهر زرین نهاد

چون در آید سرش ز غفلت نوم

پیش از آنک شب شود جامه بجو

تو گویی از دلی آهی اثر کرد

سرت را ز تاج کیان شرم باد

نمونه باز بین ای مرد حساس

چون برهنه رفت پیش شاه فرد

چو آگاهی آمد به هر مهتری

کودکان خواجه گفتند ای پدر

تهمتن که گر دست بردی به سنگ

خاصه این دریا که دریاها همه

زحل گر به درگاه قصر رفیعش

چون در افکندند یوسف را به چاه

از آن جانب بود ایجاد و تکمیل

ضرب دف و کف و نعره‌ی مرد و زن

به دریای آب اندرون گرگسار

این روا و آن ناروا دانی ولیک

و گر سوی ایران براند سپاه

زین دو ره گرچه به جز تو عزم نیست

به دست غم مده خود را ازین بیش

اولش پوشیده باشد و آخر آن

ظهور قدرت و علم و ارادت

توبه می‌آرند هم پروانه‌وار

چو هیشو بدیدش بیامد دوان

چون کنی پا را حیاتت زین گلست

به دل گفت سالی چنین بگذرد

ور ندیدی چون چنین شیدا شدی

به چاهی شد فرو خصمت که نتوان بر کشید او را

آنچنان کز فربهی هر یک جوان

علوم دین ز اخلاق فرشته است

ساعتی با بخت خود اندر جدال

جهاندار گفتا که اینک پسر

گوسفندان بوی گرگ با گزند

پدر باید اکنون که بیند ز من

پس پیمبر گفت استفتوا القلوب

نه قصر و کاخ در کار است ما را

دیده و دل هست بین اصبعین

ز بوی جرعه‌ای که افتاد بر خاک

پس بدان رنجت نتیجه‌ی زلتیست

مگر هفتصد مرد آتش پرست

بند معقولات آمد فلسفی

کنون من ز ترکان جنگ‌آوران

آنک سنت یا جماعت ترک کرد

فلک گزند نیارد اگر شود همه تیغ

دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت

گرفته دامن رندان خمار

نقل باشد نه چو نقل جان عام

همی گفت کای ماه تابان من

ابتلا رنجیست کان رحم آورد

سواری نشد پیش او یکتنه

از چهی بنموده معدومی خیال

نگار نوش لب، ماه شکر خند

چون زری با اصل رفت و مس بماند

خلیل آسا برو حق را طلب کن

هین گلوی صبر گیر و می‌فشار

چنین بود پاداش رنج مرا

هین چرا خشکی که اینجا چشمه هاست

پیاده شدش گیو و گردان بهم

عفوها گفته ثنای عفو تو

در دفع تیر حادثه پیشت سپر شود

مر سگان را چون وفا آمد شعار

هر آن کو در معانی گشت فایق

چیست معراج فلک این نیستی

جهانجوی گفتا به فرخ زریر

این بیان اکنون چو خر بر یخ بماند

چنین نامه و خلعت شهریار

جان اول مظهر درگاه شد

مگر کوه وجود کوهکن بود

تو ز طفلی چون سببها دیده‌ای

به وجه خاص از آن تشبیه می‌کن

هم‌چو سنگ آسیا اندر مدار

همی بودت ای مهتر شهریار

هر نفر را بر طویله خاص او

ندارم سواری ورا هم نبرد

بعد ازین ما دیده خواهیم از تو بس

قرص مهر و ماه چون آرد به زیر پا و دست

بی نصیب آیی از آن نور عظیم

حنیفی شو ز هر قید و مذاهب

پیره‌طفلان شسته پیشش بهر کد

مترسید از نیزه و گرز و تیغ

باز می‌گویم عجب من بی‌خودم

بتازیم و نزدیک پیران شویم

ور بخوانی صد صحف بی سکته‌ای

نمی‌باید به مردم آشنایی

گفت تا سالی نخواهم خورد آب

زهی نادان که او خورشید تابان

لیک خورشید عنایت تافته‌ست

دریغا سوارا شها خسروا

آدمی کوهیست چون مفتون شود

ز پیوستگان هست بیش از هزار

موش تن زان ریسمان بازش کشد

این جواهر نه متاعیست که هر جا یابند

گر رهید از بعض اوصاف بشر

در این ره اولیا باز از پس و پیش

آن هلال از نقص در باطن بریست

ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت

پا شکسته می‌روند این قوم حج

سحرگه بدان دشت توران شویم

حاجت این منتهی زان منتهی

سرای ام هانی را زهی قدر

حیله‌ی باریک ما چون دم ماست

ز حال خویشتن پرس این قدر چیست

چون بسازی با خسی این خسان

زده باد گردنت خسته میان

آنک یک دم کم دمی کامل بود

شنیدستم از نامور مهتران

زانک آن دم بانگ اشتر می‌شنید

سبکروی که ز سطح محیط کرده عبور

باز این مستی شهوت در جهان

چندان که تو آب خورده باشی

آفتابی رفت در کازه‌ی هلال

ازین سان همی رفت گشتاسپ شاه

گفت من آن حقها بگذاشتم

ودیگر که از تو مگر کردگار

زان میی کان می چو نوشیده شود

پر اندر پر زده مرغابیانش

صد هزاران جانور زو می‌خورند

گردون ناسزا ز شما عذر خواه شد

الضیافة للغریب والقری

تو دانی که آنست اسفندیار

گر نخواهی دوست را فردا نفیر

ازان دشت بردند تابوت اوی

گر ترا صدقیست اندر دین خود

به راه او شکفد غنچه‌ی تمنایش

چون بیامد دید در خرمابنان

راز داری به دست کن، که شود

تا به یکبارت نگیرد محتسب

همانگاه من زان پشیمان شدم

بین که اندر خاک تخمی کاشتم

برفتند و دیدنش افگنده خوار

او بود حاضر منزه از رتاج

نداند گر به این قانون که شد فکر

خلق اندر خواب می‌بینندشان

پیش از کسان بودت کسی، بعد از نبی بودی بسی

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد

دریغ آن نبرده سوار هژبر

کوه و مرغان هم‌رسایل با دمش

وزان پس بدو گفت بر میمنه

امر حق آمد به شهرستان و ده

زهی عقرب بی بصارت که خواهد

پس نشیند قعده زان بار گران

زان آفتاب مایه‌ی نوریم ده، که من

خاک را بین خلق رنگارنگ را

همه شب همی لشکر آراستند

رایتان این بود و فرهنگ و نجوم

به در بر یکی بنده بفزود دوش

بیشتر اصحاب جنت ابلهند

به قطع ره درنگ از یاد بردند

تا بماهی احمقی با او بود

به چه سنجد گناه صد چون ما؟

هم‌چو ابری خالیی پر قر و قر

درست از همه کارش آگاه کرد

هر که گیرد پیشه‌ای بی‌اوستا

ازان کار شد پیلتن بدگمان

آن چنان خندانش کردی در نشست

اسب تاز و گوی باز و زیرساز و بم نواز

این بود خوی لیمان دنی

رومی رخان هفت زمین را چنان طواف

پس بماند آب و گل بی آن نگار

دگر دست را داد بر گرگسار

نیک بنگر اندرین ای محتجب

چو کیخسرو آید ز توران زمین

جبرئیل عشقم و سدره‌م توی

که کن و بارکش و کارکن و راهنورد

بی لباس این خوب را اندر کنار

کردگارا، روز عمر خویشتن بر باد دادم

ای عجوزه چند کوشی با قضا

پر از نور مینو ببد دخمه‌ها

بی تکلف نه پی مزد و ثواب

چو نامه به مهر اندر آمد به شب

چون به آثار این همه پیدا شدت

فریش آن منظر میمون و آن فرخنده ترمخبر

هم‌چنان هر جزو جزوت ای فتی

گفتار اوحدی نبود بی‌حقیقتی

اوش لغزانید سخت اندر زلق

سوی مرزدارانش نامه نوشت

زهد اندر کاشتن کوشیدنست

نگه کردمی نیک هر سو بسی

نیست در ضبطت چو بگشادی دهان

بشنو پدرانه، ای پسر، پندی

چون زره دان این تن پر حیف را

کریما، سر گران بر من مکن، گر کاهلی کردم

غلغل و طاق و طرنب و گیر و دار

بدو گفت گشتاسپ کین جست و جوی

نعمت جنات خوش بر دوزخمی

ز مردان توران خنیده تویی

سایل آن باشد که مال او گداخت

رای موافق و نیت و اعتقاد او

سهر طوق مراد ترا نهد گردن

صوفی شدی، صداقت و صدق و صفات کو؟

ای بی‌وفا جهان دلم از درد خون گرفت

جوانی هنوز این بلندی مجوی

عزمی بکرده‌ام که ز دل بنده‌ی تو باشم

ورا گفت هر کس که تاب آورد

ارجو که رهی شود ز لطفت

این نکردش اختیار الا به حق و راستی

کشتی آورد و نشستیم درو هر دو به هم

وزانسو سراپرده‌ی شهریار

جمله اکنون چون به درگاهت رسند

بفرمود تا بر سر کاروان

ای ز لطف تو نسیمی به زمین تاتار

بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی

شاه سنجر که کار خنجر اوست

آن روح خداوند همه خلق جهان بود

انوری لاف مزن قاعده بسیار منه

سپهدار ترکان برآراست جنگ

عتاب چون تویی اندر ازای طاعت من

بجوشید ارجاسپ از جایگاه

چگونه یازد بدخواه زی تو دست جدل

همان تا کسی دیگر آید به رزم

نتواند که گوید آنک آن

برون کند چو درآید به خشم گشت زمان

در هر سخن که گویی گوید قضا پیاپی

به تو داد یک روز نوبت پدر

کرده‌ای از دراز دستی جود

به چهره چو تاب اندر آورد بخت

نه در کنام چرد بی‌امان تو آهو

همی رفت زین سان پر اندوه و رنج

شاهان همی روند ز عصان او نگون

شعر تو شعرست، لیکن باطنش پرعیب و عار

از کیمیای خدمت تو زرکان شوم

شما هر کسی چاره‌ی جان کنید

آنکه با حکم او قضا و قدر

بدانست جنگاور پاک‌رای

صراف سخن که نفس کلیست

بزد بر کمربند گردآفرید

جام و خنجر چون تو یک صاحب قران هرگز ندید

یکی چون دیده‌ی یعقوب و دیگر چون رخ یوسف

ذات تو عین عقل گشت چنان

و گر مهر داری بران اهرمن

خرد قلم بستد از اناملم بشکست

نیامد برو تیغ زهر آبدار

یک زمان ساکنت رها نکنم

جز از رای و فرمان او راه نیست

گر ز گیتیت برگزیدستند

رستم چرا نخواند به روز مرگ

حزم تو حصن رزانت را بود چون کوتوال

بشد با کمر پیش کاووس شاه

چون تویی از دور آدم باز یک تن بود و آن

دل چه کند؟ گویدم همی ز هوا

گل قضا و قدر نادریده غنچه هنوز

شه نوذری گفت من یافتم

وتد قاف ترا میخ طناب

مست گشتی، زان خطا دانی صوابی را همی

سپهر کلک ضمیر تو گر به دست آرد

کله ترگ و شمشیر جام منست

آمدم با این سخن کز دست بنهادم نخست

خبر فتح برآمد خبر نصرت تو

از لطف تو زاده نوش زنبور

جهاندار چون دید بهرام را

بر جهان چون سایه‌ی ابرست و نور آفتاب

خشمت اگر یک دم زدن، جنبش کند بر خویشتن

زودا که حکم توبره‌ی مرغزار چرخ

کدام تشنه بنوشید از سبوی تو آب

به سر کوی کمالت نرسد

همان سهم او سهم اسفندیاری

تا بود سیر السوانی در سفر دور فلک

به بهرام برآفرین خواندند

جویبار مجره را سرطان

این جشن فرخ سده را چون طلایگان

تقدیر گفت خیمه بکن هین که آمد آنک

در نظم تو را با این زبونی

ظلم کردم ز جهل بر تن خویش

سوی همه خیر راه بنماید

به خون زرق بیالود خصم پیرهنم

همه کینه برداشتیم از میان

کو حمیدالدین اگر خواهی که وقتی در دو لفظ

بر امید دیدار استاد فاضل

نیست سنگم به نزد کس که مرا

یارب، به کرامت اهل صفا

وعده‌ی فضل تو چنان صادق

این عز و این کرامت و این فضل و این هنر

اصطناع تو دهد روشنی کار خدم

فرستاده آمد دلی پر شتاب

چو تو در دور آدم کس ندیدست

وگر این نیست قصد و امتحان است

صاحبا صدرا خداوندا چه خوانم در ندات

محتشم را که خرد داشته بر مداحی

هر صدر به صاحبی مید

نبودش باور از بخت این که شیرین

در پیکر دیو از شهاب رمحت

بیامد به تخت پدر برنشست

داده بر باد رضای تو فلک خرمن دهر

کباب از تنوره در آویخته

آری به قوت و مدد تربیت شوند

بی‌تجارب، از کیا را علم نیست

اندرین نوبت خرد تهدید می‌کردش که هان

قران خوان معنی است، هان ای قران خوان

هست خونم زان گنه بر تو حلال

برآشفت وزان کار تنگ آمدش

نایبی را بجای هر کوکب

همی گویند کاین کهسارهای محکم و عالی

رسد در ثنای تو نثرم به نثره

هژبریهای آن شیر ژیان در بیشه مردی

عدل دایم بود گواه دوام

بدانگهی که هور تیره‌گون شود

بس بقایی نبود خصم ترا در دولت

زما نوییان هرک بیدار بود

اگر از جود تو گیتی به مثل به دام نهد

مرد گهرمند، کش خرد نبود یار

در خدمت تو تیر ز نواب ملازم

عقل در تن، حاکم ایمان بود

صریر کلک تو در نشر کشتگان نیاز

ای میر! مصطفی را گفتند کافران بد

کورا که تب و لرزه‌اش از بیم تو دارد

به خسرو بگفت آنچ بر وی رسید

ساختت از شاعران پر اخطل و فضل و جریر

وان قطره‌ی باران ز بر لاله‌ی احمر

لطف تو دست اگر دراز کند

ز غیب هاتفی آواز داد که ای غافل

هرچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد

کهتر اندر خدمتت والاتر از مهتر شود

ای زمان بی‌عدد مدت تو دور قصیر

که پیراهنت گر ستاند کسی

جهان فضل ابوالفضل کز کفایت اوست

کس کرد به کدیه، سپهی خواست ز گیلان

ز مجلس تو گر ابرام دور داشته‌ام

دل بحق سجده کرد و نفس بزر

کای به نزدیک مدتی من و تو

رای موافق و نیت و اعتقاد او

منزه بود حکم گردون ز شبهت

بدو گفت بندوی کای سرفراز

شنیدستم که پیش تخت اعلی

جز این دعات نگویم که رودکی گفته‌ست

ای صمیم کفت بخیل نکوه

و گر خود سایه‌ی قهرت زمانی بر زمین افتد

پس به مدتها ز خاک رزمگاهت روزگار

دیوی است جهان صعب و فریبنده مر او را

سایه‌ی سلطان که ظل ایزدست

ندیدی جهان ازبنه به بدی

گر شود قدرت کلک تو مصور در شیر

تو با قید بی اسپ پیش سواران

سدش نشود رخنه از غرور

چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی

آسمان رتبتی که سجده برند

تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی

ای بجایی که در هزار قران

یکی را دهد تاج و تخت بلند

صحن زمین ز کوکبه‌ی هودج آنچنانک

بیشبین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب

رو به هنر صدر جوی بر در صدر جهان

مهر نگین حسن تواش خواندی نه مهر

هست سه عادت تو را: بخشش و مردی و دین

چو برگشت از من آن معشوق ممشوق

ما و خاک پی وادی سپران کز تف و نم

ازان پس دو ایوان بیاراستند

خیک ماند به زن زنگی شش پستان لیک

عاقبت کار او در دو جهان خیر کرد

لشکر عادند و کلک من چو صرصر در صریر

برو از ماه فراگیر دل افروزی

این عروسان عور رعنا را

هست در آن بس کشی جامه ز تن برکشی

گیتی افق سپهر عصمت

که یزدان تو را بی‌نیازی دهد

رکاب است چو حلقه‌ی نیزه‌داران

چنان آهنگری کز کوره‌ی تنگ

تو را که رشته‌ی ایمان ز هم گسست امروز

این سلطنت که شاهد طاقت گداز بود

ز جلالت تو شاها نکند زمانه باور

حلم او چون کوه و اندر کوه او کهف امان

در رزم یازده رخ و با دهر ده دله

هم آن تخت و آن کاله‌ی ساوه شاه

بنیاد عقل برفکند خوانچه‌ی صبوح

نهالیها نهادند و برفتند

نه از عباسیان خواهم معونت

صاحبت، غیر دو نان جو نداد

آنکه در کعبه اعتکاف گرفت

من بنده که نزدیک تو شعر آرم، باشم

خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک

نه از دل برو خواندند آفرین

مرکب دین که زاده‌ی عرب است

آنجایگاه کانجمن سرکشان بود

جهان به چشمی ماند در او سیاه و سپید

حسد رخش تسلط بر ملوک نظم می‌تازد

تا شد از عالم اسعد بو عمرو

دشمنش اندیشه تنها کرد و برگردن فتاد

گر سما چون میم نام او نبودی از نخست

بیامد دمان تامیان گروه

گر به مستی رسی و می نرسد

تا میر به بلخ آمد با آلت و با عدت

بل که آهن ز آه من بگداخت

جان شاخه‌ایست، میوه‌ی آن علم و فضل و رای

در عروسی گل عجب نبود

با رنگ و نگار جنت العدنی

در گردن صفدران خزران

جهان جوی بندوی ز آنجا برفت

ز یک عکس شمشیرش این هفت رقعه

نعمت عاجل و آجل به تو داد از ملکان

با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش

می‌سنجدش به زهد و طهارت خرد مدام

ور ملک باشم بر آن عیسی نفس

مر آتش سوزان را مر باد سبک را

هرجا که عدل خیمه زند کوس دین بزن

بدو گفت کهتر که دوری ز کام

بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک

چو نه گنبد همی گوئی به برهان و قیاس، آخر

کی فربهی عیش دهد آخور ایام

ور نباشد مشربه از زر ناب

خاقان اکبر آنکه سر تیغش آتشی است

بی شکی از بهشت همی آید

بخت همام گفت که ما را همای دان

نگه کن کنون نا نیاکان ما

پیش سقف بارگاهش خانه‌ی موری است چرخ

خورشید روی باشد، عنبر عذار باشد

مقراضه‌ی بندگان چو مقراض

عمل فرما توئی کاندر جهانند از هراس تو

حج ملوک و عمره‌ی بخت است و عید دهر

همی بوی مشک آمدش از دهان

روز نو چون کبوتر زرین

دگر آنک آیین شاهنشهان

از پی دیدن این داغ که خاقانی راست

گفت: تفویض، آنکه اعمال تمام

فاخته گفت آه من کله‌ی خضرا بسوخت

سواری که پرورده باشد برزم

بل تا مرض کشند ز خوان‌های بد گوار

کارهای خام یعنی پخته گردیدند و صبر

چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر

بیک جای مان بود آرام و خواب

غرقم به بحر منت و آواز الغریق

تن که بر اسب هوی عمری تاخت

عافیت آرزو کنم هیهات

چنین تا شکسته شدش دست و پای

آستان بوسان او کز بیژن و گرگین مهند

سمی والد سامی محمد عربی

صبح ستاره نما خنجر توست اندر او

شما را زبان داد باید همان

رستم ثانی که در طبیعتش اول

عاکف دهرا، علی اصنامه

گر چه دریاست عراق از سفرش

چوشاپور مهتر کرانجی بود

مرکب عزمش بگذشت و اثری گرد گذاشت

حرف ناکامی زدود از صفحه‌ی عالم که هست

گر سر یوم یحمی بر عقل خوانده‌ای

بگفت این و بنشست بر جای خویش

خون گشاد از دل و شد در جگرم سده ببست

نیست با وجه زهادت معتبر

ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او

گذرهای جیحون بدارید پاک

جو به جو هر چه زن دانه زن از جو بنمود

یوسف عهدی و هست بر سر بازار تو

ز گفتار ایشان دل شهریار

فراوان به درویش دینار داد

گر چه حسن بد ز طوس صاحب آفاق شد

کس شمع نسوخت زین فروزینه

همی تاختند از پس اردشیر

بدان انجمن تو زبان منی

بنگر احوال دهر خاقانی

شیهه شبدیز تو سینه‌ی رستم خراش

ز زرین ستام و ز گوپال و تیغ

بسازید و یکسر بنه برنهید

اندر حریم کعبه حرام است رسم صید

از هیولا، تا به کی این گفتگوی؟

به چنگ وی آمد حصار و بنه

نه مردم به کارست و نه بارگی

یا زمین شد خایه و ابر سیه شد ماکیان

هم گفته‌ام که هرچه از آن جانب آورند

مرا شاد بفرست با ده سوار

تو تنها همی کژگیری شمار

هر ناخنیش معن و هر انگشت جعفری است

مشو دلبسته‌ی هستی که دوران

چنین داد پاسخ بدو اردشیر

گرانمایه گستهم بنشست خوار

شکر جمال گوی که معمار کعبه اوست

خود را به دشمنش چه قضا بی‌خبر رساند

ز خاور برو تا در باختر

چو گوید چه رازست با من بگوی

شعر استادان فرود ژاژهای خود نهم

چه کوشی بهر یک گوهر بکان تیره‌ی هستی

چو شد پادشاهیش بر سال بیست

بسازم یکی دام چوبینه را

شوره خاکی را کز تخم تهی است

ثقل بر روی زمین گر نپسندد رایت

همان روز گفتی که نرسی نبود

یکی جام پر بر کفش برنهاد

مانا که برج کسری هست آسمان دنیا

آنکس ببرد سود که بی انده

دگر گفت کز ماه‌رخ بندگان

خرد را بران مردمان شاه کن

منم که گاه کتابت سواد شعر مرا

برخلاف خلق فردا بر زمین خواهند داشت

بر ما شما را گشتاده‌ست راه

هر آنکس که پرهیز کرد از دو کار

عنقای مغربم به غریبی که بهر الف

گنج حقیقت بجوی و پیله‌وری کن

چو فرزند باشد به فرهنگ دار

بدان کان شهنشاه خویش منست

سر بر سر کمانش آورده چرخ چندان

دهد به باصره نوری که بیند از پی مهر

نگه کرد یک تن به آواز گفت

سپاه تو با لشکر دشمنند

ملک عجم به کوشش دولت بپرورد

روز روشن نسپردیم ره معنی را

وگر شهریاری و فرخنده‌یی

بدو گفت خسروکه از خوردنی

رد خاک خفته‌اند کیان، گر نه مرد و زن

امن و امان عالم کون و فساد راست

دو هفته بر آن جایگه بر بماند

بدو گفت بهرام کای برمنش

چون بره کید به مادر گوسپند چرخ را

نان تو گه سنگ بود گاه خاک

که هرگز نگردد کهن بر برش

به توران غریبیم و بی پشت و یار

خرد ناایمن است از طبع ز آن حرزش کنم حیرت

سپهر رخش سلیمان منش که می‌رسدش

همه یکسر از بیم پیچان شدند

بدو گردیه گفت اینک منم

خود فلک خواهد تا چنبر این کوس شود

منشین با همه کس، کاز پی بد کاری

چو بشنید طینوش گفت این سخن

که گفتی بسوزد همی لشکرم

از گنبد فلک ندی آمد به گوش او

برآورنده ز شرق و فرو برنده به غرب

چو گاه خورش درگذشت اژدها

مترسید از نیزه و گرز و تیغ

جبرئیل استاده چون اعرابی اشتر سوار

راه دور است بسی ملک حقیقت را

ز ماهی بود مردمان را خورش

همی گفت کای شاه تابان من

گر چه گم کردم کلید نطق را

باد روی منکران بی‌وقار او سیه

سر بدره‌ی ما گشادست باز

نیامد برو تیغ زهر آب‌دار

که به عمر دراز هست مرا

تا چند دو اسبه پی‌اش تازی

شکسته شدی لشکری کامدی

یارب که به رحمت گنه شوی

یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعد عالم

درکشد ناقه‌ی مهار از کف او گر نکند

جهاندار برنا ز گیتی برفت

دریغا سوارا شها خسروا

ور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن

بر پر که نگردد بلند پرواز

که برتافت دلوی برین سان گران

سوی مرز دارانش نامه نوشت

بدعت ز روی حادثه پشت هدی شکست

ای شاه و شاه زاده‌ی دوران من حزین

چنین داد پاسخ که با ماه روی

تو دانی که آن است اسفندیار

زر و سیم نقش روایی گرفت

کالا مبر ای سودگر بهمراه

فرود آمد از باره شاپور شاه

از روی تو هر چه دید جانم

عاشق نالد ز پرده بیرون

در عبارت آفرینی گرنه یکتائی چرا

کنیزک همی خواستی شیر گرم

ناچار، چو خونم از تن تست

پسندیدی به خود این ناپسندی

مرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشد

تن خویش را از در فخر کرد

دریغ آن نبرده سوار هژیر

آن موست حجاب را بهانه

چشمم به اوست باز ولی روز مفلسی

بپوشید خفتان و خود بر نشست

زان کرده‌ام این نوای خوش ساز

بگویی هست در زندان غریبی

پروین، چه حصاد و چه کشتکاری

نمانی همی در سرای سپنج

فرستاد زندی به هر کشوری

تا جفت نگرددش دو بازو،

می‌شود خصم تو محتاج به نانی آخر

اگر پادشا چاره‌یی سازدی

درست از همه کارش آگاه کرد

برگشت و به لیلی‌اش رسانید

بدان صفت که تو هستی دهند پاداشت

دهاده برآمد ز هر پهلوی

نبود من خسته را درین شور

بدو گفت: «ای سر من پایمالت

داور محشر که تا ذاتش نگردد ملتفت

مگر آنک آید شما را فزون

مگر هفتصد مرد آتش‌پرست

رخش می‌داد با ساعد گواهی

گر در کمان زهد زهی میگذاشتیم

منم پور شاپور کو پور تست

به مشت اندرون تیغ را جای کن

چو شاه از وی بدید این کارسازی

آفتاب عرب و ترک و عجم کهف ملوک

ز زربفت پوشیده چینی قبای

به هنگامه‌ی بازگشتش ز جنگ

از تو منت نپذیرم که ملک‌وار چو شمع

برو ای فاخته، با مرغ سحر بنشین

خور و خواب و آرام بر دشت و کوه

جهاندار گفتا که اینک پسر

چو از مردن خویش آگاه شد

فلک به رقص درآید ز خرمی چو برآید

چو بگرفت شاه اردشیر آن به دست

بهر چه مفتی رایت قلم به دست گرفت

ز هول این حدیث، آن سرو چالاک

گر نخواهی که رسد بر دلت آزاری

فرود آمد از باره شاه اردوان

با فایده‌تر زانکه همه سال و همه روز

آنجا چو رسید از کناری

به نفس بانگ زنان آگهش کن ازو یلی

به کرمان فرستاد چندی سپاه

ور پره زند لشکر عزمش نبود تک

شد در رخ او ز لطف خندان

تو زیان کرده‌ای و باز همیخواهی

چنان نامور مرد شیرین‌سخن

گزیتش نپذرفت و نشنید پند

زین پس پی کار خود نشیند!

منت ایزد را که بر وفق مراد خویشتن

وزان روی پیوسته شد ده به ده

در بزم امل ز بخشش تو

بسان عیسی‌اش بر خر نشاندند

بتدبیر، مار هوی را فسونی

نباید که چون او یکی شهریار

روزی ز غم اندرون زبونی

زنان مصر اگر دانند حالت

ای رای محتشم حشم نامور که هست

بدو گفت موبد که ای نامجوی

حصن هزار اسب اگرچه بر سر آن ملک

بر موجب وعده‌ای که بشنید

آن کو شناخت کعبه‌ی تحقیق را که چیست

گر از گوهر مهرک نوش‌زاد

از رمه‌ی انبه چه غم قصاب را

بفرمود تا اهل آن مرز و بوم

اگر به دعوی با مهر تازیش دم صبح

چو برداشتی آن سخن رهنمون

زنگی بچه کدام سازی

آن تازه‌جوان پسندش افتاد

از این آرامگه وقتی کنی یاد

که دین مسیحا ندارد درست

چون بجنبانم به رحمت ریش را

به آه و ناله و زاری درآمد

شکایت گونه‌ای دارم کنون اما ز صد جزوش

دل از لشکر اردوان برگرفت

از صحبت آن کسی بپرهیز

کشد خامه در دفتر آب و گل

عشق است کلید خزاین جود

جهان شد پر از یوز و باران و سگ

بی‌طمع بود او اصیل و پارسا

ز آن خواب گران به هوش‌اش آورد

رمحت آن گاه قبض روح کند

سکندر چو پاسخ بران گونه یافت

در یکی لحظه زان شکار شگفت

چو بشنید این حکایت را ز دایه

چراغ دیده‌ی محمود آنکه دشمن را

چو از منزلی خضر برداشتی

فاعل و مفعول در روز شمار

همه لب در ثنای او گشادند

به جان آفرینی که در آفرینش

چه گفت آن سخن‌گوی پاسخ نیوش

چون شمع به خنده رخ برافروخت

جانی و دلی ز غصه جوشان

روان را با خرد درهم سرشتم

ز زربفت چینی سزاوار من

زان شود عیسی سوی پاکان چرخ

به فرق بنده‌ی مسکین محتاج،

ولی به خوشدلی دولت ملازمتت

زمین جنب جنبان شد از میخ نعل

در خانه غم بقا نگیرد

دربست زبان ز گفتن پند

بده ساقی آن می که شاهی دهد

زمین را سراسر به مژگان برفت

در فرج جویی خرد سر تیز به

در خاک شده ز خون دل گل

کرد پیش از عهد شاهی آن چه صد خسرو نکرد

و دیگر که هستیم ساسانیان

مشتی ددکان فتاده از پس

زین پیش به گفتگوی مردم،

عصمت نهفته رخ به سراپرده‌ات مقیم

به فرمان او بر نیابی گذر

بی ز مفتاح خرد این قرع باب

نهاد از طبع حیلت‌ساز پر فن

اگر به سر خفی بود اگر بوجه جلی

گه آمد که کمتر کنی کین و خشم

ستد از نایبان شاه به قهر

عزیز از وی چو بشنید این سخن را

بر من فتاد سایه خورشید سلطنت

اگر جنگ جوید پس از پند من

در رو اندر چاه کین از وی بکش

حالی‌ست عجب، که آدمیزاد

در آئین جهانداری ازین خرد بزرگ آئین

چو بشنید شاه یمن با مهان

کان بیابانی عرب پرورد

شد شیشه‌ی چرخ بر دلم تنگ

بدان رسید ز سعی نسیم باد بهار

شب و روز یک ماهشان جنگ بود

چون نهد در تو صفات جبرئیل

مرا ایزد این منزلت داده است

متاع هرکه چو نظم منش رواجی نیست

بدو بازده تا ببینم که چیست

گور از پیش و گورخان از پس

نرفتی غیر «یوسف!» بر زبانش

از پدر یابید آن ملک ای عجب

همان نیز با باژ فرمان کنیم

چرخ را چرخ اندر آرد در زمن

اگر ملک خواهی، ره عدل پوی!

آفتابی که اگر از تتق آید بیرون

سکندر شنید این سخن شاد شد

تا سر تاجور به چنگ آرند

دلی دارم دل از جان برگرفته

اژدهای هفت‌سر دوزخ بود

به داد و به آرام گنج آگند

صورت نعمت بود شاکر شود

از بهر زخم گاه چو سیمم همی گداز

به یک هی بر درد از هم اگر هفتاد صف بیند

چو گشتند نزدیک با یکدگر

چون دید زن اینچنین شکاری

ولیک از همه پتیاره، ایمن از پی آنک

با خود آمد او ز مستی عقار

بخوردند و کردند آهنگ خواب

دیدش و بشناختش چیزی نداد

زار مسعود از آن همی گرید

باش تا خود صور اسرافیل عدلش بردمد

چو بابک سخن برگشاد از نهفت

شاه بر شد به شصت پایه رواق

تا شکفته است باغ دانش من

دست در فتراک این دولت زدست

نه سستی نه تیزی به کاراندرون

علت پنهان کنون شد آشکار

چنان در وصل تو خو کرده بودم

هست از برای سوختن خرمن عدو

بیامد پراندیشه ز آبادبوم

وانگه که ز دل نیارمت یاد

همیشه کوتوال دولت او

پس ز بی‌جوعیست وز تخمه‌ی تمام

بدانست یانس که پایاب شاه

آب خضرست این نه آب دام و دد

صوفی و کنج مسجد و سالوسی نهان

گیتی فروز شمسه‌ی ایوان سلطنت

هرانکس که بر دادگر شهریار

زان سخن هوش را تمامی داد

ز عزت بر سر و چشمش نشاندم

نوح چون بر تابه بریان ساختی

همان در سروگاه ماده دو تیر

این نمی‌بینی که در بزم شراب

شاید که دل از همه بپردازم

ز شاک شوق کشندم به پا خزاین لعل

ندانی که هرکس که هنگام جست

افتاده ز میش گرگ را زور

گرید همی نیاز جهان از عطای تو

دلو چه و حبل چه و چرخ چی

جهان سربسر زیر فرمان اوست

بعد از آن کودک به کوسه بنگریست

نقصان نکنم که در هنر بحرم

ز عمد صد رهش افتد نظر بر او اما

نه کس دید از ما نه هرگز شنید

مگر آن کو گناه‌کار بود

کنون دوازده سالست تا ز ملک انام

آن سری که نیست فوق آسمان

وزانجا بیامد به کردار دود

اصطلاحاتی میان هم‌دگر

نه نیکی ز افعال من نه بدی

آن زجاجی چامه هر شب بر تو می‌سازد حلال

همه ساله بودی شب و روز راست

بر نوشته دبیر پیکر او

گرفتم کنون درگه ایزدی

یا سایلی عن حبه اکرم به انعم به

بجست آنچ هرگز نجستست کس

یاد ناورده که از مالم چه رفت

به جان خرند قصاید ز من خردمندان

نقش حیل را بر آب فایده‌هائی که کرد

مصر و بغداد است شروان تا در او

آنچ ازو نیم گفته بد گفتم

بدین آتش دل او گرم میکرد

وآن دگر گفت ار بگوید دانمش

هود همت شهریاری، نوح دعوت خسروی

دو قضیه‌ی دیگر او را شرح داد

که جوید با چنین کس آشنائی

نه خموشست و نه گویا نادریست

چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو

گاو فلکی چو گاو دریا

هرگز نگشت خواهی روزی ز مکرمت

غازی به دست پور خود شمشیر چوبین می‌دهد

از پوست آهو چنبرش، آهو سرینی همبرش

و گر چون مقبلان دولت پرستی

به زور تیغ بگیرد جهان مکن تعجیل

هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن

شد لاجرم از برای مدحت

چار یارش گزین به اصل و به فرع

به شادمانی و دولت ببین هزاران عید

ای خواجه این ملالت تو ز آه اقرباست

نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را

ااغرب من هذا یعود کمابدا

گهی بر حال زار خود بگریم

آمد و در سبط افکند او گداز

ای گوهر تاج سران، ذات تو تاج گوهران

چون کمند شکار بگرفتی

محنت آگین چنان شدم که کنون

رزق تو در زرگری آرد پدید

زنبور خانه‌ی طمع آلوده شد مشور

چو گرداند ورا دست خردمند

این گیتی پر نور و نار زین سان

سپهبد ز کشمیهن آمد به مرو

کرده‌ی چرخ جو به جو دیده و آزموده‌ای

پنجه کارگر شد آهن سنج

پیچان و نوان و نحیف و زردم

پیاده شد و برد پیشش نماز

هو و هو گریان مریدان هوی هوی اندر دهان

چو محرم بود جای از چشم اغیار

خداوندا به حق پاکبازان

رسیدند نزدیک او مهتران

بدان که نیست کفم چون دهان گل پر زر

کار من اگر چنین بد افتاد

به طبع طبعم چون نقره تابدار شده است

بدو گفت بهرام پیمان کنم

هست چو هم نام خویش نامزد بطش و بخش

الا تا بر مزاج و طبع عامی

گهر بر آن کس پاشم که در خور گهر است

خرد افسر شهریاران بود

مرا پای بسته است خاقانی ایدر

بر روی زمین ز سگ دوان‌تر

دلشاد زی بدان که بود او را

دل پارسی باوفا کی بود

وز مزور ز جواب آیم هم

و جلالة المنظور لم تتجل لی

نه پی به گام راست نهاده

سوار آمد و گفت با من سخن

از سر تسلیم دل پیش عزیزان فقر

مرغ زیرک به جستجوی طعام

بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز او

یکی خانه‌یی کرده از پخته خشت

تخت نرد پاک بازان در عدم گسترده‌اند

هنوز روی سلامت به کشورست وعید

می‌دان یقین که شادی و راحت فرستدت

زبان برگشایم چو فرمان دهی

کبکان به بانگ زیر و بم چندان سماع آورده هم

وان پای لطیف خیزرانی

قبه‌ی بارگاه ایوانش

ز میراث بیزارم و تاج و تخت

مردان علوی هفت تن، درگاه او را نوبه زن

گر اندیشه کنی از راه بینش

من اندر کنج باغی باده در سر

بدان کار شایسته بد سوفزای

وز پی دندان سپیدی همرهان از تف آه

گوهر نیک را ز عقد مریز

«عالمی برفراز منبر گفت

شترمرغ و هامون و آن زخم تیر

آمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانید

عمرش دراز باد که بر قتل بیگناه

غم هجران بدو ناگفته ماندم

بسی گوسفندان فربه بکشت

آن دگری گفت کز زکات تن کرخ

گر رخصت گفتنست گویم

جهان ستانی شاهی مظفری ملکی

نکوشم به آگندن گنج من

بر غوره چهار مه کنم صبر

تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی

به بادی بشکند بازار دنیا

همی‌راند حیران و پیچان به راه

در عجم از داد توست بیشه ریاض النعیم

آیم بر تو ز شهر بغداد

کاخر نکشد فلک مرا چون من

که کبروی را چشم روشن کلاغ

از پس کنیت سگی چیست به شهر نام ما

به تابستان شود بر کوه ارمن

چه جای عزلت و ملک است کانجا ساخت همت خوان

دو شاه و دو لشکر رسیده بهم

گر لطف تو خرید مرا بس شگفت نیست

آورد سبک طعام در پیش

تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد

سگ و یوز با چرغ و شاهین و باز

مرگ اگر پشه و مور است ازو در فزعید

مده اندیشه را زین پیشتر راه

خوانده به چتر شاه بر چرخ آیة الکرسی ز بر

ز گفتار او چند منذر گریست

نه نان است پس چیست؟ نار الجحیمی

جان که او جوهرست و در تن ماست

گر خصم به کین تو کشد دست

یکی کاسه آورد پر خوردنی

کعبتین بر روی رقعه قرعه‌ی شادی شده

بقای مملکت اندر وجود یک شرطست

گرچه صهبا را به بید سوخته راوق کنند

برآورد میلی ز سنگ و ز گج

بختیان نفس من که جرس‌دار شوند

گفتا منم آن رفیق دلسوز

گاهی براق چار ملک را لگام گیر

چنین گفت کاین نورسیده به جای

درد تو جراحتی است ناسور

ابلهی صد عتابی خارا

بهرام کاسقفی است به زنار هرقلی در

ازان برز و بالا و آن یال و کفت

نیازد جز درخت هند کافور

چون غم خور خویش را نمی‌یافت

هر جا که محرمی است خسی هم حریف اوست

هم از گنج ما بی‌نیازی دهید

منعم روی زمین کوست به عدل و سخا

ز خارا بود دیری سال کرده

خال ز غالیه نهد هرکس، و روی سیب را

سخن‌گوی بگشاد راز از نهفت

سر کمالت از بر است، از بر عرش برشوی

تب لرزه شکست پیکرش را

نیست بر من روزه در بیماری دل زان مرا

ز شیبان و از قیسیان ده هزار

وزین بازپس ماندگان قبائل

غرش نان هاجه از حلوا نپرست

پایه و مایه گرفت هم کف و هم جام او

جز آن بد که گفتی سراسر سخن

از پی خون خسان تیغ چه باید کشید

گر تو زان معرفت خبرداری

حشمت او مالک رق رقاب

بزد طبل و طغری شد اندر هوا

گفتم پسندد داورم کز فیض عقلی بگذرم

لازلت فی سعة الدنیا و نعمتها

آسمان‌وار از خجالت سرفکنده بر زمین

چو از شهر بیرون رود شهریار

سرگشتگی زمان نگر و محنت مکان

بر تارک قدر خویش نه پای

نی‌نی آن فرزانه را داغ فراقم کشت و بس

کنون لوری از پاک گفتار اوی

ای جود ملک واهب رزقی و جهان را

سر دندان کنش را زیر چنبر

در کاسه‌ی سر دیگ هوس پختن تو چند

تو شاهی و ما بندگان توایم

او همائی بود، بی‌او قصر حکمت شد دمن

چندان بگریستی بر آن جای

شروان مدائن آمد چون بنگری به حضرت

چنین داد پاسخ که بر میزبان

لفظی ز تو وز عقول یک خیل

عدو که گفت به غوغا که درگذشتن دوست

چون ماهی ارچه کنده زبانند پیش من

فروماند بهرام وا ندیشه کرد

سالار پیر کرده به مافارقین سفر

خوشتر آید ترا کیابی گور

چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت

به سالی دو بارست بار درخت

نه‌نه می‌نگیرم که میگون سرشکم

نکاهد آنچه نبشتست عمر و نفزاید

دهد پیشش گواهی در مظالم

برادرش بد یک‌دل و یک‌زبان

باد تندست و چراغم ابتری

از عجم سوی تازیان تازد

آخر نهاد پیش من آن کاغذ مدیح

کز اندیشه کژ و فرمان دیو

دانش عبدالودودی باید اندر طبع و لفظ

نصیحت‌های هاتف چون شنیدم

اندرین خدمت که دارد بنده از تشویر آن

که این تاج شاهی سزاوار کیست

جمع کن خود را جماعت رحمتست

کرد بیدار بختیم یاری

سپهر فتح ابوالفتح طاهر آن صاحب

ز شاه جهاندار بستد لگام

عالم آمد این سخن مخصوص فردا روز حشر

زند بر هر رگی فصاد صد نیش

از گرد موکب تو کشد سرمه حور عین

همی خواهم از کردگار جهان

گفت حق آن سگ نیرزد هم به آن

بر تن دشمنان برقع دوز

ای صاحبی که نظم جهان را بساط تو

بگفت این و یک هفته زان پس بزیست

هر کار که او ساخت به تعلیم خرد ساخت

چو از باریک بینی موی می‌سفت

گفتم که این نخست خداوندی تو نیست

به فرمان دارنده یزدان پاک

راست بینی گر بدی آسان و زب

در پای توام به سر فشانی

ز برج جدی بتابید پیکر کیوان

که انبارها برگشایند باز

علم ازین بار نامه مستغنیست

تو را جویم ز هر نقشی که دانم

وز نوک سنان خضاب گشته

کمان کیانی گرفته به چنگ

او ببینند نور و در ناری رود

آنکه در عقل پستیش نبود

مهملی بود دامن تو گرفت

بدو گفت اگر این نه کار منست

گویی سفیه بود فلان شاید ار بمرد

یارب این رکن مسلمانی به امن‌آباد دار

شهریارا بخت یارت باد نی نی

همه شهر ایران ز کارش به بیم

نور چشم و مردمک در دیده‌ات

خونی از جوش منعقد گشته

وز قبول تو پیش آب سخنش

بدو گفت برگوی و لب را مبند

خرد را آفریند او کجا اندر خرد گنجد

زبان دان مرد را زان نرگس مست

رفتی و با تو کمالی که جهان داشت ببرد

ز دینار گنجیش پنجه هزار

خالق تزویر تزویر ترا

چون او ز تو دور شد به فرسنگ

گوشه‌ی بالش تو چیست کله گوشه‌ی ملک

من آباد گردانم آن را به داد

چون روی نمود هر که هستی

سرش بوسید و شفقت بیش کردش

با سر خامه‌ی تو آمده گیر

چو بینند بی‌مر سپاه مرا

گرچه همرنگ مهست و دولتیست

داده خیری به شرط هم عهدی

شمر ز تربیت جود او شود دریا

به روز چهارم چو بر تخت عاج

در هوش ز تو سماع «ارنی»

در صحبت رفیق بدآموز همچنان

حق داود و لطف نعمت او

بزرگان همه زیردست منند

آمنست از خواجه‌تاشان دگر

کین سگ بسته مستمند چراست

وانکه از عشق نام و صورت او

سخن گفتن کژ ز بیچارگیست

عفو تو همی باید چه فایده از گریه

خبرهائی که بیرون از اثیر است

کارزار از هزاهز سپهت

پدید آمد آن چادر مشکبوی

جان گرفت و بانگ زد زان سبزه او

چه معنی است در صورت این صنم

بر ازو صومعه‌ای بود و درو هندوی پیر

چو گشتند مست از می خوشگوار

تا شدش معلوم حکم آیت احسان و عدل

چو آن گل برگ رویان بر سر خاک

کمالت چون تن‌اندر نطق ندهد

ز ایران کرا خسته بد یزدگرد

بلک این خنده بود گریه و زفیر

مکن عمر ضایع به افسوس و حیف

وز یاد کرد تیر و کمان تو جان خصم

همی‌راند کار جهان سوفزای

ای بسا یونس نامان که درین آب شدند

رستم به نیزه‌ای نکند هرگز آن مصاف

بر تو قدیمیست چنان کز ره تقدیر

کجا باشد ایوان گوهرفروش

دیگران از ضعف وی با درد سر

چو دوزخ که سیرش کنند از وقید

به یمن دولت او گشت چرخ خادم ملک

ورا پیش خوانیم هنگام بار

شحنه‌ی میدان پنجم تا سلحدار تو شد

ز ملک ما که دولت راست بنیاد

آخر به دیدن تو دلم کرد شادمان

چو بخشیدنی باشد و تاج و تخت

نه به هندست آمن و نه در ختن

در اقبال نیکان بدان می‌زیند

طبعت بدان قیام تواند نمود گفت

ازان دختران آنک بد نامدار

کز نهیب بحار او فردا

اگر بود دل ممن چو موم، نرم نهاد

که ذاتش داشت بر آرام پیشی

چو ناباک شد مرد برنا به ده

آن گدا چشمی کفر از وی برفت

کجا سر برآریم از این عار و ننگ

قهر ترا هیبتی که در شب ظلش

ز ناله‌های غم افزای خویش، جان مخراش

هر گوید هو صد بدمی سرخ کبوتر

به ذره آفتابی را که گیرد

از طارم سپهر به چشم مناصحت

عمرت ار کم شد و بگذشت چه باک است ازین

سوز مهر و گریه‌ی ابر جهان

چنان صبرش از شیر خامش کند

همه زین سوی سراپرده‌ی تایید تواند

خاطرش خالی ز چون و چندها

فاضلان را ز پی لاف فضول

زکال از دود خصمش عود گردد

در کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاک

ای خردمند چه تازی سپس سفله جهان

گاو باشی شیر گردی نزد او

از آن شنعت این پند برداشتم

آنکه را صدره غز زر ستد و باز فروخت

کیست زنده که از فضل، جامه‌ای پوشد

باد با خاک روز کوشش او

چنین سحری تو دانی یاد کردن

کزین کنند عروسان خلد را یاره

توفیق حق نگر که چه مردانه جست ازانک

نیست آن ینظر به نور الله گزاف

چو سعدی کسی ذوق خلوت چشید

گرچه گل بر بار چون بشگفت خود تازه بود

جائی که آب و دانه و گلزار و سبزه‌ایست

ز جزو تو آن شربها خورد جان

به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن

همه عون تو چون عنایت حق

کرا خواند هرگز که‌ش آخر نراند

کو نبی وقت خویشست ای مرید

به دولتت همه افتادگان بلند شدند

می‌نیارم گفت خرم باد عیدت، گو چرا

گهر معدن مقصود، یکی است

صعوه در چشم باز از امنش

هر نوبتی نظر به یکی می‌کند سپهر

ممدوح ائمه و سلاطین

کو فریدونی که گاوان را کند قربان عید

سبق بی‌چون و چگونه‌ی معنوی

بلی درخت نشانند و دانه افشانند

آنک از برای خطبه‌ی ایام دولتش

شب، از باغ گم شد گل و خار ماند

تا نهنگش در عجم گرد زمین چون عمرست

بخندید و گفتا عنان برمپیچ

ای ملکی کز ملوک هرکه ز تو سر بتافت

دار تن پیدای تو این عالم پیداست

سه شبان روز او ز خود بیهوش گشت

تا نه تاریک بود سایه‌ی انبوه درخت

از خداوند مرا گر بخری فردا شب

چه توان خواست از مکاید دهر

نظم عشق‌آمیز عارف را ز راه لطف و بر

حیات مانده غنیمت شمر که باقی عمر

ابر را رافت از رعایت اوست

باز اسمعیل را بین سوگوار

کافیم بدهم ترا من جمله خیر

به نیران شوق اندرونش بسوخت

چشم بد دور از تو خود دورست کز بس باس تو

اسیر دام هوی و قرین آز شدن

کار عمال سرای ضرب همچون زر شدست

وگر دست همت بداری ز کار

باغ میمونت را نشسته مدام

مکش خویشتن را بکش دست ازو

آب نیلست این حدیث جان‌فزا

زن شوخ چون دست در قلیه کرد

پیغام تو به فکر درافکند اضطراب

یک نفس، بنای این دیوار باش

هر زمان لعل و در و سرو و بنفشه‌ی تو همی

حسرت مادر گیتی همه وقت این بودست

گرم غفران تو در سایه گیرد

دردا و دریغا که درین درد ندارند

هر که آخربین بود مسعودوار

گر انصاف خواهی سگ حق شناس

زمردین سمش اندر وغا به قوت جذب

احمق، کتاب دید و گمان کرد عالم است

با عقل من نباشد مریخ را توان

دست حسرت گزی ار یک درمت فوت شود

عدو به خواب درست از فریب کین تو نیز

چون به زمستان تو به آفتاب بخسپی

چون قبور آن را مجصص کرده‌اند

نه یوسف که چندان بلا دید و بند

که خاتم یمانی شود در یمینت

از چه وامانم، چو فرصت رفتنی است

ای که از آتش طبع تو جهان دید ضیاء

که هیهات قدر تو نشناختیم

شبت چو روز جهان باد و روز دشمن تو

از کوزه نیم ذره‌ی سیماب چون برفت

ای که صبرت نیست از دنیای دون

نه هرکس این شرف و قدر و منزلت دارد

ابر با دست جوادش داند

بانگ بر زد، کای خدای دادگر

همچو جیم و دال و را و قاف و عین و لام و نون

نکو گفت لقمان که نازیستن

روز هیجا که از درخشش سنان

مردم اگر نیک و صواب است و خوب

که عقیمست و ورا فرزند نیست

چه نغز آمد این نکته در سندباد

نازش ملک و ملک ناصر دین قتلغ شاه

تنش بلرزه فتاد از صدای گرگ و شغال

والله که از لباس جز از روی عاریت

چنین راه اگر مقبلی پیش گیر

در کفت آرام نادیده ز گیتی جز عنان

منم که ختم سخن بر من است و زهره کراست

جرعه‌ای بر ماه و خورشید و حمل

چندین هزار سکه‌ی پیغمبری زده

شب و روزش بهار دولت باد

بدوخندید دل آهسته، کای دوست

هان ای سنایی ار چه چنین ست تیغ ده

که زنهار اگر مردی آهسته‌تر

نظر لطف او بر آنکه فتاد

آن جایگان بهر تو را ساختند جای

شهر از آن آمن شود کان شهریار

خدایا به ذات خداوندیت

زمانه مهره‌ی تشویر بازچید چو دید

بهر مهدم که خواباندند خفتم

آن سیه کاری که رستم کرد با دیو سپید

شکر نعمت را نکویی کن که حق

همیشه تا نبود در قیاس پیر جوان

ز صنع خود پس سی و دو دانه مروارید

حیله کرد او و به خواب اندر خزید

ظالم بمرد و قاعده‌ی زشت از او بماند

گفتم این چه؟ گفت دی در پیش صاحب کرده‌اند

سودم آخر دود شد، سرمایه خاک

از روزه و از گریه چو یک کام و دو چشمش

بخندید صاحبدل نیک خوی

احتیاج او که هرگز جز به درگاهت مباد

هر چند رحمت است خرد بر تو از خدای

شرط تعظیمست تا این نور خوش

بر دل عشاق جمالش خوشست

اشک بدخواهت از حسد چو بقم

حرف ظالم، هر چه گوید می‌پذیر

گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند

فنون فضل تو را غایتی و حدی نیست

ای خرد بارگاه بلا را ز کام تو

دنیی سگ طبع خوی گربگان دارد از آنک

گم شد از بی‌شکر خوبی و هنر

بزرگان فراغ از نظر داشتند

گر بجز کام تو زاید شب که آبستن بود

نیست جز موی سپیدم حاصلی

هر که شاگرد تو باشد به گه خواندن علم

چو کوه سپیدش سر از برف موی

در موکب رای تو جنیبت کشیی کرد

دنیات دور کرد ز دین، وین مثل توراست

هست خوارمشاه یزدان جلیل

چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص

دامنت گر سپهر بوسه دهد

چون کسی نا اهل را اهلی شمرد

جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان

تو نیز ای عجب هر که را یک هنر

در پناه درگه اقبال و بام قدرتست

وگرچه کاسه‌ی زرین ماه می‌بینی

زانک منزلهای خشکی ز احتیاط

وز آن نیمه عابد سری پر غرور

ز تدبیر پیر کهن بر مگرد

مرا دلسردی ایام بگداخت

گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره

رهی نمی‌برم و چاره‌ای نمی‌دانم

همان به که امروز مردم خورند

سازگاری کن با دهر جفاپیشه

هر چه گویی باز گوید که همان

تو خود مطالعه‌ی باغ و بوستان نکنی

نگه کرد باز آسمان سوی من

از آن دفتر که نام ما زدودند

در حریم مصطفا بوبکروار اندر خرام

ز گوسپند بدوزد، رعایت نظرش

خبر شد به روم از جوانمرد طی

یاسمن دست‌زنان بر سر گل می‌نازد

تا بدینجا بیش همره نیستم

هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد

که باشند مشتی گدایان خیل

جست و خراشید زمین را بدست

مادری کن مر یتیمان را بپرورشان به لطف

بجز شکر نعمت نگیرد که شکر

پدر گفتش اکنون سر خویش گیر

نسیمی دلکشم آهسته بنشاند

چرا آن را که‌ت او کرد این بلند ایوان

هفت دریا را نمی‌بینی که از بس تشنگی

شنیدم که در روز امید و بیم

گرچه پر ما، همه پیرایه بود

از برای خدمت او گر نبودی خلق او

ایمنی و بیم دنیا همبر یک دیگرند

تو گویی ز شادی بخواهد پرید

گر چه این کاخ را منم بنیاد

این عالم سنگ است و آن دگر زر

تا درین دایره این نقطه‌ی خاکی برجاست

به خاک اندر افتاد و بر پای جست

از من آن تیری که میگردد جدا

آن شاه کر گر عیب گنه کار نپوشد

بنمایم دوانزده صف راست

نخواهی که ملکت برآید بهم

رخ افروزد چو مهر عالم آرای

در مسجد جای سجده را بنگر

تو خواه از روم باش و خواه از چین

که تا جمع کرد آن زر از گر بزی

به تیغ می‌نتوان گفت، دست و پای مبر

چون رخ پیری ببینیم از پدر یاد آوریم

این بس بصر دلش را گر در دلش بصر نیست

ترانی ناظما فی الوجد بیتا

توانم خفت بر شاخی به گلزار

گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی

تیغی که ذوالفقار من آمد به پیش خصم

هم از بخت فرخنده فرجام تست

به بلبل گفتم اندر لانه بنشین

بسی آهو در عالم که مشکش نیست در ظاهر

گنه ناب را ز نامه‌ی خویش

دل زنده هرگز نگردد هلاک

آبم من، ار بخار شوم در چمن، خوش است

از جهل قوی‌تر گنه چه باشد؟

عرش بالا درخت خوشه‌ی عشق

عجب دارم از خواب آن سنگدل

شبچره داریم شب و روز چاشت

من در حد غزنین و مرا فکرت فاسد

سخن را تا نداری پاک از زنگ

پس پرده بیند عملهای بد

من، سیه روز نبودم ز ازل

یکیت گوید یکی به عمر کم نشود

ز کار خویشتن تا چند گویم

به ایام تا بر نیاید بسی

حاجت ار ما را ز راه راست برد

هر که لوزینه‌ی شهوت نچشیدست ز پس

دستارت نیاید ز نوار ای پسر ایراک

بطاعت بنه چهره بر آستان

شکستیمش که جان مغزست و تن پوست

سلیمان‌وار دیوانم براندند

به علم آنکه هزاران هزار راز شناخت

کس از کس به دور تو باری نبرد

عمر، چون اوراق بی شیرازه بود

گرت باید که طایران فلک

کردار بد از جان تو چنان است

یکی از برش سرخ دیبای روم

تا تو خاکی را منظم شد نفس

همی دشوارت آید کرد طاعت

در بحر راز گوهر دل غرق کن که جان

کنون تا ببینم که با جام می

باید آن دم کژت کندن ز تن

بر امید رحم او بر زخم او زاری مکن

در درمی زر نگر که صبح همی

ز کیوان همه نقشها تا به ماه

درسهایم نخوانده ماند تمام

خیره شدستم ز تو گویم مگر

عطار دوربین را اندر مقام وحدت

چنین گفت کز آمدن چاره نیست

مرو راهی که پایت را ببندند

به وقت مردی احوال تیغ را معیار

اگرت اندوه دین است، ای برادر، شعر حجت خوان

همی زر بر چشم بر دوختی

دوروئی، راه شد نفس دو رو را

رفتند همرهان و تو بیچاره روز روز

بس که تو در خاک خواهی بود و زین طاق کبود

ز پرویز ترسان بد آن بدنشان

شادم که نیست نیروی آزار کردنم

آن خواجه‌ای که گشت ز تعجیل جود خویش

لذت علمی چو از دانا به جان تو رسید

کجا آن همه بخشش روز بزم

تفاوتی نبود در اصول نقص و کمال

منش بسیار دیدم و آزمودم

مانده‌ام در چاه زندان پای در بند استوار

مرا گفت چون خاست باد نبرد

چو بر گیرند این پاکیزه گوهر

فرود مرکز چرخست قاعده‌ی حلمش

راست آن است ره دین که پسند خرد است

بر باربد شد بگفت آنک شاه

بجز پستی، از آن بلندی نزاد

جوان خردمند نزدیک دانا

غیری چگونه روی نماید چو هرچه هست

نژند آن زمان شد که بیداد شد

کس نخواهد دیدنت در پشت در

ای به سخا دست تو ابر سعادت فشان

آنگه که روز خویش ببیند لقب فروش

که خیره به بدخواه منمای پشت

گنجها بردم که ناید در حساب

گر از غارت دیو ترسی همی

از خون رسیدی اول و آخر شدی به خاک

ندانیم انباز و پیوند و جفت

ترا افروزد آن چهر فروزان

کوی صدیقان بدیده رفت باید نز قدم

نگردد به گفتار مستانه غره

نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد

تو از دیروز گوئی، من از امروز

به خاصه تو ای نحس خاک خراسان

بگشای چشم ای دیده‌ور در صنع رب دادگر

اگر پیچم این دل ز سوگند من

توانا توئی، قطره‌ای جود کن

هر که با یاد کف او به مثل زهر خورد

ز فعل خویش باید ساخت امروز

کزین پس شکست آید از تازیان

ز روز خردیم، خصلت چنین بود

هر غیبه‌ای ز جوشن قولت را

درین عالم برستند از غم بیهوده‌ی دنیا

فگنده تن شاه ایران به خاک

شبانان نیستند از گرگ، ایمن

شربت شوق دهم تا تو شوی مست تجلی

ای شده غره به مال و ملک و جوانی

یکی گفت موبد ندانست گفت

بریدم، ولی تیره و زشت را

مر هر که را بینی یا هر کجا نشینی

درد دلت را دوا کشتن نفس است و بس

دگر نامور گنج افراسیاب

بینوائی مهره‌ای تابنده داشت

این حسن را زین اضافت منزلت نفزود و قدر

این ظلم به دستوری از بهر چه باید

که سالار او بود بر نیمروز

لیک از بدخواه، ما را ترسهاست

چو زو بازگشتم ندیدم به عاجل

سالی هزار نوح بزیست و به عاقبت

بهر کشوری گنج آگنده هست

این سست مهر دایه، درین گاهوار تنگ

تو چو خورشیدی و آن زرد ترا هست سزا

نیکیت به کردار نیز بایست

برید این چنین شاخ گوهر ازوی

همچو منی، زاده‌ی شاهنشهی است

ندارد این زمی و آب هیچ کار جز آنک

اگرچه پیل‌تنی بود لیک مور ضعیف

جهان گر بر اندازه جویی همی

نرنجیدم ز سیر چرخ گردان

ز سبغ حکمت رنگین کند به که لاله

شرف خویش نیاورد ونیاردت پدید

ازین تخمه‌ی بی‌کس بسی یافتند

بزندان حوادث، هفته‌ها ماند

بسته در این خانه‌ی تاریک و تنگ

چون کبوتر به مکه یابد امن

یکی کیسه دینار دادم تو را

گر بیائی یک سفر ما را ز پی

شد ز اقبال و ز فرت در لطافت آن چنانک

گر قول این حکیم درست آید

بدیشان چنین گفت کز دل کنون

تا به مرداری بیالودم دهن

از علی مشکل نماند اندر کتاب حق مرا

هزار جان سکندر صفات خضر صفا

بدیدندش از دور پر خون و خاک

بدشواری ار دل شکیبا کنی

جان من آتش همی گیرد که از دون همتی

اگر زین سه آنک او شریف و والا

به یاران چنین گفت که اکنون شتاب

باختم پاک تاب و جلوه‌ی خویش

نیست مردم جز که اهل دین حق ایزدی

به دانش توان عنصری شد ولیک

بفرمود تا نزد او آورند

شاخک عمر من، از برق و تگرگ

شیر فلک از بیلک او برطرف کون

جز که علی را پس از رسول که را بود

که گر شاه بیند یکی کاردان

زحل، با آنهمه خونخواری و خشم

تا هیچ نماند ازو بدین فتوی

به خدائی که فرستاد از عرش

پدر بر پدر شاه و خود شهریار

ناخدایان را کیاست اندکی است

خواب زاید اگر از شکر و بادام چرا

روی خاک و موی گردان چرخ را

چو بر پادشاهیش بیست وسه سال

به کنج کلبه‌ی تاریک بختان

گر همی نعمت دایم طلبی، او را

جانم نثار اوست که از عقل همچو عقل

به قرطاس مهر عرب برنهاد

فضل، خود همچو مشک، غماز است

سربسته بگویم ار توانی

بفرمود جستن به چین علم دین را

ازان کاخترش به آسمان تیره بود

تله گفتا، مایست در بیرون

همواره دوان و در قفای شاهی

بیش بر جای خدم ننشیند

پذیره شدن را سپه برنشاند

گر ز ره لطف، نگاهم کنی

قوی چون قبادم بدار از قناعت

تا خاک را خدای بدین دست‌های خویش

نه پرخاش بهرام یکباره بود

گر بدهی می بچشم ور ندهی نیز خوشم

رحمت به سوی جان تو نگراید

از دواتت دار ملک تیر را

سپهدار خانست و فغفور چین

او بود خلاصه کن او را تو سجودی کن

با نفس تنی که راست باشد

حذرت باید کردن همیشه زین دو سلاح

بر آیین آن دین مر او رابخواست

گر ندارد شرم و واناید از این

تو با خرد، خری و ستوری را

چیست تنجیم و فسفه تعطیل

ورا خواندی هر زمان اردشیر

چنان جامی که ویرانی هوش است

گه ترا بر کند اثیر از تو

حکمت آبی است کجا مرده بدو زنده شود

به گنج‌ور گفت آن یکی پرنیان

گفتن همه جنگ آورد در بوی و در رنگ آورد

اگرت خواب نگیرد ز بهر چاشت شبی

به جان شاه که در نگذرانی از امروز

چو لشکر همه نزد شاه آمدند

محتسب عقل تو است دان که صفاتت بازار

چون تو طفلی و شرع دایه‌ی تست

هر گه که تو را باید در حجر گک خویش

کس از گردش آسمان نگذرد

هر غوره‌ای نالان شده کای شمس تبریزی بیا

آمدنی اندر این سرای کسانند

پارم امسال شد به سعی عطات

پس آگاهی آمد سوی نیمروز

بس کن و طبل کم زن کاندر این باغ و گلشن

کیست آنکو عز خویش از خاک درگاه تو دید

مسافرند همه خلق و نیستند آگاه

به فرمان یزدان کند این تهی

چو قطب می‌نجهد از میان دور فلک

نیائی سوی نور ایرا به تاریکی درون زادی

پس این گوهر از گوش بستد زبانش

به اسپ و به گرز و به پای و رکیب

خزان مرید بهارست زرد و آه کنان

نه پیوندد به علمت جهل یک جزو از هزار اجزا

مگر آن وعده که‌ت محمد کرد

مهان سرافراز برخاستند

وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز

پند حجت را بخوان و درس کن زیرا که هست

وانگاه پی مغز خشک پالوده

بیزدان چنین گفت کای دادگر

بر درختان شکر گویان برگ و شاخ

بود چو ترک و دیلم اندر ظلم

چون بود تیره همچو دل جاهل

پدر پهلوانست و من پهلوان

نام من در نامه‌ی پاکان نوشت

امسال بیفزود تو را دامن پیشین

ز خود گم گرد ای عطار اینجا

جهان چون گذاری همی بگذرد

دوست بینی از تو رحمت می‌جهد

چکنی ریش و سبلت مانی

پس نیست جای ممن پاکیزه

چو از روز یک ساعت اندر گذشت

عاجزم من از منی خویشتن

ابلیس عدو است مر تو را زیرا

در چنین جایی کجا عطار را

و آن خردمند جوانی که چو دو لب بگشاید

آنک او خواهد مراد او شود

ناصبیا، نیستت مناظره جز

عالمی دیگر است مردم را

مشتری گر خصم او گردد نیارد کرد هیچ

زان سگالش شرم هم می‌داشتند

بهاران به امید میوه‌ی خزانی

پای در نه درین ره ای عطار

او جدا کرد آن کسانی را سر از تن بی‌خلاف

علم الانسان خم طغرای ماست

هر زمان پیش تو آید نه همی بینیش

از بد گرگ رستن آسان است

شعر چون نیکو نیاید کز صفای او دلم

دزد را گر عفو باشد جان برد

وانت گوید گر جهان را صانعی عادل بدی

تا دلم بر روی دریا خون معنی گسترد

تو بی اندیشه بگویی به از آن اندر نظم

آن گلوی ابتلا بد وین گلو

خرد است آنکه اگر نور چراغ او

می و قیمار و لواطت به طریق سه امام

رو که روشن بتست جرم فلک

زانک عشق افسون خود بربود و رفت

ور نه در دل کفر داری چون شود رویت سیاه

به جوی اندرون آب، نوش روان شد

پایه‌ی پاییدن جان نزد لطفش یک به دست

انت سر کاشف اسرارنا

تو را زین جاهلان آن بس که رنجی نایدت زیشان

این یکی کشتی است کو را بادبان

این فدا گوش نیوشا کرد اندر هجر تو

ترک کن این جبر جمع منبلان

یاری ز خرد خواه، وز قناعت

خالی نباشد از شرف و حشمت بزرگ

چون مردمک دیده عزیزی بر ما ز آنک

لیک از ایمان و صدق بایزید

این جاهل را به بز چون پوشی

من روز قضا مر تو را هم امروز

اگر عیب خود خود نگویم به مردم

آب گشتی بی‌عروق و بی‌گره

به شعر حجت گرد طمع ز روی بشوی

نزد او عرض او عزیزترست

اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید

پیشش آمد زاهدی غم دیده‌ای

مشغول تن مباش کزو حاصل

بندیش نکو که این سه خط را

گفت امیرالمومنین ای مرد پر دعوی بباش

حاش لله ترک بانگی بر زند

تا ندهی بیضه‌ی عنبر مرا

باد میمند آمد و ناگه به رویم بر وزید

عشق با زاغ‌البصر گویی ترا شد رهنمای

چون یحبون بخواندی در نبی

ز بالای خرد بنگر یکی در کار این عالم

گر دل تو چنانکه من خواهم

دوری از جهل همچو علم علی

زانک بی‌خواه تو خود کفر تو نیست

مادر تو خاک و آسمان پدر توست

روز منحوس به دیدار تو فرخنده شود

عجبتر آنکه ز بهر دو روزه مستقرم

آنک کفها دید باشد در شمار

آرزو داری که در باغ پدر نو خانه‌ای

مطرب قارون شده بر راه تو

تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هفت و هشت

وقت تحلیل نماز ای با نمک

بر طرف دو ره چو مرد گمره

دیر نپاید که به امر ملک

یا همچو باز ساکن دست ملوک شو

سمع شو یکبارگی تو گوش‌وار

توی سزای نکوهش،نکوهشم چه کنی؟

چون نجوئی که‌ت خدا از بهر چه موجود کرد

خضر فرخ پی دلیلی رامیان بسته چو کلک

گر مرا این بار ستاری کنی

اگر نادان بگیرد جای دانا

چندان هنر که نزد تو گرد آمد

ببینی بی‌نقاب آن گه جمال چهره‌ی قرآن

آنک دزدد مال تو گویی بگیر

سودت نکند وفا چو دشمن

لاجرم ار ناقصان امیر شدند

تو خود از درد پای رنجوری

غیر این معقولها معقولها

از تو درویشان کرباس نیابند و گلیم

حلقه‌ی بند تو بر پشت دو تای دشمن

اصل جدی نه معدن هزلی

پیش‌وا ابلیس بود این راه را

چون صخاورزی صد گنج جهان پر درمی

من نقش همی بندم و تو جامه همی باف

به خاتمی که فرستاد شاه زنده شدی

هین روش بگزین و ترک ریش کن

اینت بی‌حد کرم و لطف و بزرگی و شرف

چونانکه دستش را پرستد سخا

برنامه‌ی دین کس به از آن می‌ننویسد

گر زنم صد تیغ او را ز امتحان

ار انگورست و خشخاشست اصل عنصر هر دو

چو برق روشن و خوب است در سخن معنی

پس چو شعری بگفت و نیک آمد

ای خنک آن کس که عقلش نر بود

گنج وفا و خدمت تو بود ذات من

رادی بر تو پوید چون یار بر یار

تا تو ای خضر عصر در شهری

بس سنگ و بس گوهر شدم بس ممن و کافر شدم

صدق و معنی باش و از آواز و دعوی باز گرد

کوهی که برو چشمه‌ی پاک آب حیات است

آن شمس عطابخش که ننهاد عناصر

گر چه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت

کو یکی فاضل که خارش نیست مشتی ریش گاو

سخاوت پرستنده‌ی دست اوست

پیش او هرگز نشاید کرد کس دعوی شعر

فقد اهدانی ربی و اتی الجد بحبی

بدین ده روزه دهقانی مشو غره که ناگاهان

ور دیو ز کار باز داردت

تا دو نوک قلمت فایده دارد در ملک

من زین قیامت حاملم گفت زبان را می هلم

پس درد کجا ماند در دیده‌ی دانش

گفتم: زمانه شاه گزیند بر او دگر؟

لیکن از دیده بنامیزد باز

برو ای باغ با نقلت برو ای شیره با شیرت

عادت خوبت براند بر دل فرمان خویش

چرخ را زیر و زبر نیست سوی اهل خرد

لعل تو بسی توبه‌ها شکسته

حرص کورت کرد و محرومت کند

سراسر کان گیتی پر ز مس شد

خواهنده همیشه ترا دعاگوی

از مقام نفس حیوانی گذر کن تا چشی

رزق از وی جو مجو از زید و عمرو

تو سالیان‌ها خفتی و آنکه بر تو شمرد

در وجودش لرزه‌ای بنهد که آن

بودنیها همه ببود و نبود

این خود اکرامیست از بهر نشان

دانی که خداوند نفرمود بجز حق

پیک اگر چه در زمین چابک‌تگیست

گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان

این همه بشنید آن خاک نژند

نزدیک تو گیهان مختصر شد

از نبی برخوان که شیطانان انس

ور ز تیغست ملک را منشور

نیم کاره و خشمگین جنبان ذکر

من ز لذت ها بشستم دست خویش

گفته‌ای اندر نبی که آن امتان

به کردار نیکو روانها فزایی

گر ترا آنجا برد نبود عجب

ور نگوئی جای خورد و کردنی باشد بهشت

شرمم آمد گشتم از نامت خجل

در این دو مه که من اینجا مقیمم از کف او

تو فرشته‌ی رحمتی رحمت نما

چو خر بی‌علم شادانند هریک

مخلصم زین هر دو محشر قصه‌ایست

نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی

هفت دریا اندرو یک قطره‌ای

کنون میر پیشم ندارد خطر

باده‌ی او درخور هر هوش نیست

ز هندوستان اصل کفر و ضلالت

روی متاب از سخن خوب و علم

به طمع جاه به نزدیک او نهادم روی

گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب

بر کسی مپسند کز تو آن رسد

چو سوی حکمت دینی بیابی ره، شوی آگه

دشت دیباپوش کرده‌است اعتدال روزگار

به بانگ بی گنه زاغ، ای برادر،

با پند چو در و شعر حجت

نگه کن بدین بی‌فساران خلق

لیکن از راه عقل هشیاران

هر که را قولش با فعل نباشد راست

مرغزاری است این جهان که درو

سر بسته بگویم، ار توانی

جهان را به دینار بفروختی

شود با آفتاب آنگه مقابل

تو آدم اهل و اهل احکامی

و سبی دیارالسلم فی بلدالکفر؟

کجا آن همه کوشش روز رزم

همی تاخت از قلب تا میمنه

من چه درد سر آورم بر تو

گه پا شدم گه سر شدم در عودت و تکرار من

چو فرزند او یار دادم تو را

که این عالم شد آن دیگر خدا شد

خیره چه بری ظن که بی‌گناهی؟

که عن قریب تو بی‌زر شوی و او بیزار

چو پیش آیدت روزگاری درشت

برآسوده از بزم و از کارزار

در یکی شخص مرکب شده سبحان الاه

جز به منشور ملک را مستان

یکی سست باشی اگر سخت پی

ز کافر ممن و ممن ز کافر

ز خلق تا ننشیند به جای او دگری

ز مستی رقصشان آورد در کار

بران تخت کرد او به فرمان شاه

هنرهای آموزش پیلتن

چرخ با چار زن از عجز بود چون عزبی

لرز بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام

ستاره نگردد مگر بر زیان

در افتادم ز مستی بر سر خاک

سلیمانم، سلیمانم من آری

که بوستان بهاری و باغ لالستان

همی‌رفت خواهد بران جشنگاه

هر آنکس که بودند از بیش و کم

کان حمدی نه مرد حمدانی

چون مال ز یکدیگر بس خود بربائید؟

که داند به گیتی که برکیست گرد

وز این جانب بود هر لحظه تبدیل

گاهی ز درد نالی گاهی ز بی‌نوائی

بدان گردش بماند ساعتی چند

نگردد نهان و نگردد نهفت

فراز آورم لشکری بی کران

چرا دانش برد باده چرا خواب آورد افیون

نهض الحب لطبی و تدارک و ترحم

مبادا ز من شاد پیوند من

خر او را که نامش هست جساس

به جهد روح‌نما را همی دهند اجری

که فرصت عزیزست و الوقت سیف

به بیدادگر بندگان شاد شد

سوی خیمه‌ی خویش بنهاد روی

چون دیده‌ی او را ز لطیفی تو دوایی

اندر جهان نبینم صد یک زان

گرانمایه گردی و گیتی فروز

نباشد در دلی کو سگ سرشت است

به طوع و رغبت ای هشیار نپرستی؟

هنوز پشت سعادت به مسندست سعاد

سرا پای کردن به شمشیر چاک

به تیمار و درد اسیران شویم

داغ مسعود سعد سلمان کرد

که جز آن نقل و طزغو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مراداد و گفتا کز ایدر بپوی

به توست ای بنده‌ی صاحب سعادت

چو خود اندر سلب ژنده و خلقانی؟

دگر بانگ دارد که هل من مزید؟

که کس را نباید شدن دوردست

از ایران نیارد کس این کار کرد

بنده را غول همرهست و قرین

کز شعر بازداشت تو را جستن شعیر

ز درگاه او هم ز گردنکشان

ز شیخی و مریدی گشته بیزار

ناکام و کام از پس ایشان همی چمی

نگویی ترک خیر و نیکنامی

که کس را نبودی به خشکی و آب

که یارد شدن پیش او کینه‌خواه

بلی بزرگی و حکم روان چنین باید

می ناید اندیشه دلم اندر زبان اندر زبان

همه پیکرش گوهر و زر بوم

شبی را روز و روزی را به شب کن

که بس خوش خواره و با کبر و نازی

که از هر که عالم زبان درکشید

پر از خون و پهلو به شمشیر چاک

همه داستانهای هاماوران

ز مس هم زر نیامد کیمیا کو

خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه

دگر گفت کان با خرد بود جفت

نگوید کین بود قلب حقایق

مذهب تو مذهب طوطیستی

طمع را میل در کش باز رستی

که هرگز بکشتنش نشتافتند

ببردند با ساز چندان سوار

جز نام ابوبکر محمد عنوانی

تا خبر یابی از آن جبر چو جان

سپاهش همی بر نتابد زمین

برآمد آدمی تا شد بر افلاک

چه گویم؟ گویم این ماری است، ماری

که با او بصلحیم و با حق به جنگ

ز نوشین روان در جهان یادگار

سیاوش کسی را به کس نشمرد

چو این پیمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقانی

گر مرو را با تو شغلی کردنی ناچار نیست؟

گذشته برو سال و بسیاردان

ز دیگر وجه‌ها تنزیه می‌کن

تا بر ننهی به خار پیشانی

به عشق است ایستاده آفرینش

به باید گرفتن ره طیسفون

بکندی ز کوه سیه روز جنگ

از پس سید نشاید دعوی پیغمبری

سگ چه باشد شیر نر خون قی کند

وز آنگونه بازی بکو آورند

به نور شمع جوید در بیابان

درآمدت باید به غار علی

که پستان شیرین فرامش کند

مدارید تا او بدین روی آب

سواران بسیار و پیل و بنه

کو یکی صالح که خصمش نیست قومی ژاژخای

بریده به شمشیر هندوستانی

درود محمد همی‌کرد یاد

درآ در دیر دین مانند راهب

چون خر چرا همیشه خریداری؟

وقتی دریغ گفت که تیر از کمان برفت

همی‌داد خواهند گیتی بباد

کزان گونه گرسیوز آمد دمان

جزع تو بسی پرده‌ها دریده

کی وزیر و خازن مخزن شود

چو تو در زمانه سخن خواره نیست

نشانی داده‌اند از منزل خویش

چو دری بود کش به زر در نشانی

دگر دیده نادیده انگاشتم

گذر کرد شیرویه به فراخت یال

نشاند یکی پورم اندر کنار

رایض استاد داند شیهه‌ی زاغ از زغن

جان را که نهان است نهان است چنو دار

که گوینده مردی بد و یادگیر

وز آنجا باز دان کاهل قدر کیست

دارم ز علم ساخته پیکانی

گر بپوشد خریست عتابی

سخنهای او بر زمین خیره بود

فرستاده را جست و بگشاد لب

همچون فلک اندر گهرش دود و بخاری

با یحبوهم قرین در مطلبی

جهانی بران جنگ نظاره بود

حکمت شعر خردپرور او

به دنیا و دین خود اندر قوامی

هر مدتی زمین به یکی می‌دهد زمان

بپذرفت با جان همی‌داشت راست

ز پیوسته پیشم نبودی کسی

بیش از آنست که بردم به تو ظن

گردی بر ملک جهان متمن

سخن بر گزافه نگویی همی

تا ز کردار خود خجل نروی

علم بوبکر و عمر پیش من آر، ای ناصبی

اوراد ذاکران ز کران تا کران شود

بیاور یکی رقعه اندر میان

ز ره بر برش یک به یک بردرید

تاج عطا و طلعت من بود جان تو

که زهی ملک و زهی عرصه‌ی فراخ

فرو شست گرد غم از روی من

خواب و بیداری‌ات یکی گردد

عقل است ترازوی راستانه

چو آفتاب که بر آسمان برد شبنم

که کارآزموده بود سالخورد

جهان‌جوی و هم رزمدیده تویی

دیده‌ی اقبال را اکنون چون اثمدی

عامه ددگان مردم آزارند

که فردا پس از من به یغما برند

می‌کشد از پشته هر گوژپشت

در بلخ بدی و نه گنه‌کاری

که یا کوه آیدت در پیش یا چاه

به مهمان دارالسلامت طفیل

کشیدند بر دشت پیش حصار

چون سخن گویی صد بحر خرد پر درری

چند حسرت در دل و جانم رسید

هر آن ره که می‌بایدت پیش گیر

کش تخلص به نام زر نکند

نایدت چیز جز همه وارونی

که بزاید چو تو فرزند مبارک مولود

بدان را به نیکان ببخشد کریم

سوی دشمنان افگند رنج و کین

در مقام قرب با روحانیان «ما تشتهون»

خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان

غم ملک و دین خورد باید بهم

در او گل‌ها شکفته گونه گونه

ازیرا از خرد برتر نیابی هیچ بالائی

که دست هیچ قوی بر ضعیف نگماری

گهش خاک بوسید و گه پای و دست

وگر نام افراسیاب آورد

هرگز آن خاطر او دفتر نسیان نشود

تا ز حلقه‌ی لعل یابی گوشوار

چو طاووس، چون رشته در پا ندید

که نبود از جنون من بعد، بیم‌ام»

تو از اهل دین به نادانی شده‌ستی منزوی

زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار

پراگنده شد لشکر از عاجزی

تو با من بساز و بیارای بزم

تا بود مر مرد را، در صدر دین، زیب و بها

مر تو را هر سه حلال است، هلا سر بفراز!

و طرفی ناثر عقد اللالی

وز تجرد علامتی بودی

شاد چرائی؟ که نه در گلشنی!

خرامد گل به گل خرمن به خرمن

که تاریخ سعدی در ایام تست

بکشتی مرا خیره از بدخویی

الفرار الفرار خواهد کرد

نفس زشتش ماده و مضطر بود

هزار آفرین گفت بر طبع وی

آنچنان رو که خاطر او خواست

تا تو به‌سوی رحمت نگرائی

برو گو بنه پنجه بر روی مرد

که خلقی بخسبند از او تنگدل

گرفتند گوپال و خنجر به چنگ

بنان در خط نگنجد ار چه خط نقش از بنان دارد

بت را پرستیدن نیارد شمن

همو پرده پوشد به آلای خود

که سوزد عقل، رخت نکته‌دانی

خیره برون شو تو زین سرای کسانه

ما اهتز روض و غنی طیره الشادی

تن زنده دل گر بمیرد چه باک؟

نخواهی که خواندت پیمان شکن

عالمان بی‌عمل از کرد خود کیفر برند

علم عند الله مقصدهای ماست

نشاید رسیدن به غور کسی

خوش آن کس کو قبول خاطرت جست!

بندگی کن به درستی و به بیماری

چو برف بر سر کوهست روی در نقصان

که این است سر جاده راستان

تو گفتی ورا مایه دادست هوش

تا سیه رویی جفا بینی و خوشخویی وفا

آنچ ازو زیر تو آمد دگری را زبر است

گلی در چمن جور خاری نبرد

کزو ماند سلامت قفل سیمت

گوئی که مگر شاه را قذالی

فلک دندان کنان آورده بر در

هرچه در قبضه‌ی قضا ظفرست

پرستندگانند با گوشوار

و آن کار که او کرد به تفهیم ذکا کرد

فارغ از اسراف و آمن از غلو

مشهور مشارق و مغارب

شرم بگذاشت، شرمسارش کن!

اگر به دل تبع پند راستان شده‌ای

گدا پیشه خوانندت و پخته خوار

وزان کنند بزرگان ملک را افسر

تن اندر عنا و دل اندر شکنج

تو برو بر بروت خویش بخند

از گرامی تن و عزیز روان

عرض به تقویت جاه او شود جوهر

مرهم راحت‌نه آزارها!

مطربان را جز دیبای سپاهان ندهی

نن تی گلشکر هن غت بگریت

وندرو هم ز نسب رفعت و هم از حسبست

بدو گفت من دارم این پایگاه

در گوش ندای «لن ترانی»

انت فجر مفجر انهارنا

بدان دلیل که بیدار گنگ و کور و کرست

بشنو کین سخن هم از جاییست

چون حدیث از حیدر و از شیعه‌ی حیدر کنی؟

به شرط آنکه ببینند مزرعی قابل

به شکل شمع فروزنده در میان شمر

خرد را بدین کار پیچان کنید

فضل تو همی باید، چه سود ز افغانها

کژدم بد کردن و زشت و خطاست

که بر سپهر کمالش سپهر کم ز سهاست

حرف حکمت بر دل پاکت سرشت

آنکه ز بوبکر به نبود علی

کشیشیانی بدو در سالخورده

وز ماه رایت تو کند افسر آفتاب

سزد گر ترا نوبت آید بسر

گستاخ بگو فلان ندارد

ماند خاکستر چو آتش رفت تفت

اطراف هوا لاله‌زار باشد

عملت جمله پایمال شود

نیستی عالم یکسر شب تارستی

حیا دیده بر پشت پایش بدوخت

آنکه او یاری ندارد باد یارت

خور و ماه ازین دانش آگاه نیست

شد نهان چون جور بخل و عدل چون احسان بماند

پایه‌ی تخت تو بر روی دو چشم بدخواه

رگ و پی بر فجور مرد فاجر

بر دیار بنی‌سلیم گذر

با عمامه‌ی بزر و جامه‌ی صابونی؟

جهان خراب شود سهو بود پندارش

چون آفتاب و روز جهان را معینست

به بازو خم خام دام منست

که جگرشان همه جز سوخته و عطشان نیست

ز آب داود هوا کردی زره

خاک در چشم در مکنون باد

سایه‌ی ظلم بر جهان افگند

وگر زی نور نگرائی در این تاریک چه بندی

هیچت از عمر تلف کرده پشیمانی نیست

گر جهان را پس از این ناقص خوانیم سزاست

از ایرا چنین تیز بشتافتم

چون آن سفیه مرد نمیرد حکیم ما

پس چه تو ای بی‌خرد چه آن خر بی‌کار

ای انوریت بنده و چون انوری هزار

یک دم‌اش غافل ز خود نگذاشتی

زمستان بر امید سبزه‌ی بهاری

ولی دستش بلرزد بر رگ خویش

تازگیش آخر صبا می‌بخشد و تری سحاب

و کنز دواء اللطباع مصدع

زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمدست

خشک مغزی در بلا پیچیده‌ای

صورت قهر کردگار گرفت

نور این سبحه دو صد چندان است

بر جهان و خلق یکسر داد او پیداستی

که عشق آتش است ای پسر پند، باد

چه جای حرف و صوت و قیل و قالست

فسا عدتنی ذکاء بغداد

آسمان را بخار خواهد کرد

بخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین

از مرتضی نه زلزله در خیبر اوفتاد

دوای او بجز آوارگی نیست»

چون قران از محکمی وز نیکوی وز موجزی

با دشمنان خویش که زالی به مغزلی

مدت عمرش بیرون شده از حد شمار

آن کز جمال منجلی خورشید تابان پرورد

در گفتن هو دارد پیوسته لسان را

و آنک دریا دید شد بی‌اختیار

که ترا در بهشت منتظرست

وز خطاها خط نجات نویس!

برکشتن این دیو کارزاری

چو حکمش روان گشت و قدرش بلند

خاک سمع و هوا بصر دارد

روضة خلد غناء بغداد

تا هزبرش در عرب غرنده ابن عم بود

عقاب است و نعمت چو کبگ دری است

به عون همت او هست دهر چاکر جود

تا که از آن پایه نیفتی به زیر

در طاعت و علم خویش نگدازی

کاندر کمند دشمن آهخته خنجری

دایم چو در کمان فلک جرم تیر باد

والضحک حلم الطفلة العذراء

از پی بیضه جایگاه کند

کفر بی‌خواهش تناقض گفتنیست

نزد همه در کوکبه‌ی خواب و خور آمد

وز ین بود و نبود من چه خیزد؟»

سخن کوتاه کن زیشان نه از چاچی نه از رازی

به شکر قدومت نپرداختیم

کم‌گوی قصه، خیز دوات و قلم بیار

یزکی به قندیل کل رخاء

که خود عقل کلی از آن ناشتاست

ازین عدل و انصاف نوشیروانی

ای صد هزار رحمت بر جان روزگار

لیک نتوانستی از وی بهره یافت

پر از مار و کژدم یکی پارگینی

پس این چه فایده گفتن که تا به حشر بپای

روز سیه را هزار گونه کمین است

زهره طالع ز مطلع فجرش

زان که زر بر مردمان یک سر مزور کرده‌اند

خصم بینی از تو سطوت می‌جهد

در دولت تو کرده نظر ماه و آفتاب

سر از طوق وفا تابنده است این

برفرازی وانگهی آن را به زر مدهون کنی

که قصد باب معالی کنندش از اقطار

که زادش بود با جنبش برابر

رصد ماه در گریبانش

دل و دین و خرد و صبر دگر سان آرند

که تن ز فرج و گلو در به سوی شر دارد

هرچه زانسوی فلک لشکر اوهام گرفت

بهتر آن است که نادیده کنی

به هرحالی نباشد جز محالی

چون هاتف روی در خلوت کشیدم

ز انگشت پای پاچه‌ی شلوار روزگار

کند آماده زود و گوید: گیر

برگذر از عیبهاش و در گذر از وی خطا

دست و پایش را ببر سازش اسیر

از جفای سپهر دون‌پرور

آفریدن رخ و لب و دیده؟

در تن خاکی نهفته جان سمائی

به از سالها بر خطا زیستن

فتنه اکنون همچو یاجوج از پس سد می‌رود

بر زمین آشیان و خانه نکرد

وی که از آب ذکاء تو نما یافت ادب

کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان

برجیس را ردا و وطا کرد روزگار

پاستوری که زود میرد و مرد

زیرا که الف بودی و امسال چو دالی

در پناه شاه عادل پیشوای ملک و دین

ز دیده مهره‌ی افعی برون کشد ز قفا

پخته را نیز پخته باید جام

با فضل من نباشد خورشید را ذکا

زان سلام آورد باید بر ملک

همچو مرغان فرشته بر دیوار

کارگر کارگه کاینات

اکنون حیران و هایهائی

چنان زی در میان خلق عالم

در مهمات نسل آدم باد

در چنین منجنیق سنگ نهند

از الف تا یا دگرها مانده در پیشم دوتا

راست چون بگذشتم از آب فرات

زانکه خود عید دو گیتی از وجودت خرمست

زود در پایه‌ی وصول رسد

خیره نگویم که تو بوالعنبری

تو مقصودی ز هر حرفی که خوانم

برخوری از من و از وصل من اندوه مدار

از ریاضت شکنج باید دید

بر فرق من عمامه و بر پا آزار نیست

چه نشستی پر منی تو پیش من

بنوشته خط چند به از لل خوشاب

گفت و گوی عقل فکرت پیشه کم

ندید هرگز کاری کسی بدین سیهی

که اول پرستندگانش منم

سعی او زان همیشه مشکورست

وین پس از مدتی مدید بود

خطبه‌ی دیوان دیگر بود و نقش کیمیا

ایوان او و درگه او روز بار او

دیگران در پایت افتاده ز خواری چون رکاب

در اثیر اوفتی، برافروزی

از تو به جفا برد گمانی

به کشف خاطر او در ضمیر است

که گوهر ثریا شود بر ستامت

برده از هر پیمبری صفتی

کایشان نه آهنند که ریم خماهنند

از کی کار من دگر نیکو شود

که بدو فخر کند تخت به روزی صدبار

تو را چون یافتم، از خود چه جویم؟»

که در تنور نهندت هریسه یا عدسی

دوست دارد بندگان حقگزار

ز گرد حادثه تاریک چون شب دیجور

در باطل به خود فرو بندد

در بادیه‌ی تقوا خشکی و تری نیست

آتش است و خاک تیره لنگر است

گرد راکسوت دخان باشد

ز رنج و محنت اخوان برآسود

مصطفی کی خواستی آن را ز رب

لو لم تکن نفسی لدی حقیرا

که برو نام سخا بهتانست

شحنه کش باش دزد خود کشتست

ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب

دوزخی بودم ببخشیدم بهشت

خود آن کاری وبد نور علی نور

بجزین لوتها که هضم شود؟

تا که خلق از غشی او پر جوش گشت

به اوصاف بی مثل و مانندیت

ساکنان عالم کون و فساد از وی نفیر

راه را بهترین دلیل شود

روی در رفع و جر و جزم و ضمست

آنچه بردند بدسکالان ظن

پیش فتیان خراسان دست بر رخ چون فتات

وگر اصلاح نتواند، بپوشد

دل ببیند نار و در نوری شود

به باریکی سخن چون موی می‌گفت

دارد آن جنس که گوئیش خریدست به زر

ز چه پیدا شد این تفاوت ژرف؟

زین سگان آدمی کیمخت و خر مردم دمار

یابی اندر عشق با فر و بها

که فتنه با تو همی بازد و همی ماند

مرکب بخردی نراند، هیچ،

از چه ره آمد به غیر شش جهت

که چشم و بناگوش و روی است و سر

مطیع بخت جوان تو باد عالم پیر

به فضولان ده رها کردم

که اینجا صورتش مالست و آنجا شکلش اژدرها

که می نوای شراب و طعام باید کرد

در اضافت هست با انعام تو چون طفل و شیر

در تنور اثیر نتوان بست

گر تو با گاوی خوشی شیری مجو

تو موم نیستی ای دل که سنگ خارایی

باز رست از زمانه‌ی غدار

نفش بروی کنی، تباه شود

خواجگی کن سایلان را طعمشان گردان وفا

کم نگردد وصلت آن مهربان

روی بدگویت از عنا چو زریر

به ز رنگینی او بیرنگی

روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر

به سیرت به از مردم ناسپاس

ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر

هر چه گویی تو محض زراقیست

نهد به چهره‌ی خوبان چین به قدرت خال

گوینده همه ساله آفرینخوان

تا به خورشید روز مشهورست

یابد از دانا و دانایی علاج!»

او ز سکر سحر از خود بی‌خبر

که مریخ از ذنب مسعود گردد

سختی دیوار دهر عاقبتش سر شکست

هست ابری کش آب و نم نبود

زهر قاتل گر غذا سازی نیابی زو ضرر

توبه کردم من ز هر ناکردنی

ننشیند برو غبار غرور

کجا آیم مقامت از که پرسم

پیش سگ انداز از دور استخوان

که سلطان عنان برنپیچد ز هیچ

خورشید از آن بر حشم چرخ امیرست

به سلیمان عمارت کعبه

زانگونه گریزنده که آهو به کمر بر

همه تسبیح‌خوان بی‌آواز

اینک ز صد هزار بزرگی نشان رسید

قیاس کارگر از کار بردار!

اندر ابر آن نور مه عاریتیست

ولیعهد سپاه خویش کردش

شب عزب ورنه سقنقور قدر کافور باد

یزک لشکرت صبا و دبور

به گاه رادی اسباب جود را میزان

کنده‌ها را باز می‌انباشتند

هفت کوکب در مسیر و نه سپهر اندر مدار

گشته موزون ز خطش ناموزون

هم‌چو آتش با کسش پیوند نیست

عادل برفت و نام نکو یادگار کرد

وگر بر زمین پیل را بشکرد

مرد مغرور و ارجمند بود

زیر پرت بپرورند به ناز

بتست این همانا و آن برهمن

بیامد بدرگاه چوپان ز دشت

و آنهمه سوزش از فغان که بود؟

دارد اندر قهر زخم و گیر و دار

چه باشد گر خرابی گردد آباد

به شاهی نپیچیم جان و روان

زان نهانی وزین پدیداری

گه در حد چین بردی و گه در حد موصل

ترک این ما و من و تشویش کن

سوار از فراز اندر آمد به شیب

هست حدی که نگذرد زان بیش

لوت ایمانیش لمتر کرد و زفت

که سهل است از این صعب تر گو بگوی

که اینست پیمان شاهنشهی

آب رخ میبرد، به خاکش کن

بسی شخصست در گیتی که جانش نیست در ابدان

نه جای محابا و روی و ریاست

بنزد سپهدار گیتی‌فروز

نه به حکم تو رفت و باز آمد؟

گردد این بی‌دیدگان را سرمه‌کش

گل صد برگ را دیدند غمناک

پذیره شدن را بیاراستند

گرگ پرورده‌ای چه خواهد کرد؟

کوژ بالا آمدندی بر زمین خلق زمن

موش بلرزید و همانجا نشست

تو دادی مرا هوش و رای و هنر

کنم در شیشه و پیشت نشانم

چون همی دارد جهان را خوش‌دهان

شرف بایدت دست درویش گیر

دمان با درفش و کلاه آمدند

ترا داریم، وقت دیگران خوش

هرکرا بیند، همی گیرد چو آب اندر کنار

به گفتار فرخنده دلها ربایی

خردمند مردم چرا غم خورد

ز بند پند و قید مصلحت رست

هست دهها و وطنها و رباط

زبانی ماند و آن دیگر شد از دست

چون شخص سل گرفته سوال از کفش نزار

یارمندیش کن ز عالم نور

آنک خصم اوست سایه‌ی خویشتن

چه توان کرد، هر چه باداباد

راه صدیقان به طاعت رفت باید نه به بال

همچو ماهی که فتد دور از آب

تا ازو نور نبی آید پدید

که نفس ناطقه را قدرت بیان ماند

همچو یعقوب پسر گم کرده با احزان شویم

مدد و یاور و پناه دوم

بی‌سبب بی‌واسطه‌ی یاری غیر

ریگ آموی است بیم و ایمنی رود فرب

مدد روح طبیعی شود اندر جگرش

یکی دلکش عماری حجله اسا

یا ربش در چشم قبطی خون نما

صلا در داد غمهای کهن را

خود را شمرد سوی خود و خلق گنه‌کار

کرده ایزد به خود کفالت او

تا توانم با تو گفتن آنچ هست

همان بهتر که من خالی کنم جای

کاین نسب را کرده‌ام با من جمالش مقترن

تا به عرشت برآورد چون باد

سابق و مسبوق دیدی بی‌دوی

وگرچه بدان اهل نیکی نیند

پاکی از جور همچو عدل عمر

خرقه‌ی مصطفی اویس قرن

کی خرد ای مفتری مفترا

نه سنگ سیه چون عقیق یمانی

هر زمان در طبع من گوهر همی گردد ضمیر

چار طبع مسیح و پیوندش

نبودش هر دم ز ره رفتن عثار

به گنجشکی عقابی را که گیرد

وی به هنر کلک تو برق ستاره فگن

پای در وی منه تو از سر جهل

چونت صبرست از خدا ای دوست چون

آنجا فریب خوردن طفلان، مبرهن است

پرده بردارم و آن گه به خودت می‌نگرانم

علم گه شیر و گه شراب شود

آنچنان بانگی که شد فتنه‌ی عدو

تلخی هجران به امید وصال

خوابم از دیده ببرد از در بادام و شکر

زان دل افسردگان بیفسردم

نور ربانی بود گردون شکاف

که بدو نیک زمانه به قطار آید

بردار به تیغ فکرتش سر

به بود کیسه‌ی استدلالی

خویشتن در خواب در ویرانه دید

بتی را کعبه‌ای بنیاد کردن

اگر چند بی گنج و مال قبادم

که بداند بلندی از پستی

که دگر هرگز نبیند زان اثر

وانچه برجاست، شبه یا میناست

چون خور که بتابد از گریبان

جای اسلام و قالب جانست

که بیایندش مزاحم صرفه‌بر

ازان پرنیان آستر داشتند

تا تهی زو شوی چو دود شرار

و آن استاد و شاه و پیغمبر

دل همی خواهد ازین قوم رذیل

به کام دل برسیدند زایری پنجاه

جز ازین دایه سیر شیر مباش

جز به هم این راه نپیموده‌اند

می‌کند افسوس چون مستهزیان

بر جهانگیر کار تنگ آرند

یا همچو زاغ گوشه‌ی شاخ کنار گیر

صاد و ضاد تو چشم‌ها بر رو

جرعه‌ای بر عرش و کرسی و زحل

دیو، قاضی را بهرجا خواست برد

و آن فداگر چشم بینا کرد در هجر پسر

کرد «جان»اش را به مهر زهره جفت،

بر سر گورت زمانی بیستم

الهامش از جلیل و پیامش از جبرئیل

تا بیاید آن امام راستین فخر دیار

وآن دگر عاجزان و کورانند

پرده‌ی پندار پیش آورده‌اند

نه رحم یادش آید و نه لهو و نه طرب

چون بدیدی عجایب ارتنگ

کرسی‌ام از زانو و پای از سرست

بر همه خلق مبرم و مبرم

گور و بهرام گور و دیگر کس

آنچه یک هفته نویسد به صد اندیشه دبیر

ور نشینند منع باید کرد

کاولت زان زد که تا آخرت بنوازد چو زیر

فارغ از آلایش پیوندها

خانه‌ی عقل دو صد کله ببندد ز درر

عاشقی محنت و عذاب تو بس

کز جفا بی حرمتی کردند در بیت‌الحرام

دوان آبش از برف پیری به روی

رو که خرم بتست طبع جهان

« کلبهم باسط ذراع» بسست

کوشد اندر صدر دین در چشم کس یک روزخار

چنانکه روی به آب روان نهد عطشان

مایه‌ی بالیدن تن پیش رایش یک شرار

ز مادر ماند با اشک یتیمی

تا حواس و طبع باشد نزد عاقل پنج و چار

کار ملک عجم نداند کرد

جرم کیوان از برای نحس او بر وی قران

بی‌رعونت کند گمانت را

ورای عالم عقلست همت والاش

ز سوک بیگه خود، خلق را مکن گریان

ازیرا کل، دانش را نگردد جهل پیرامن

از آن زر بود در آتش نشسته

در چشم تو سیم و زر ما هست چنین خوار

ببینی، ز ده عیبش اندر گذر

نیست در مجلس این طایفه از پیشتران

بنکاهند هیچ و سوزنده

کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن

ز دلها کی زداید زنگ و زنگار

نه درویش خانه نهد مرگ گورم

مرا فرزند و شه را بنده باشد»

بر کتف پرور کز بچه ندارد کس ننگ

کز من شده روز او بدین روز

حاجب لاینبغی را دعوت تحسین مکن

دل پر از درد و اندرون پر داغ

به طوع و رغبت خود سال و ماه در سفرم

نه آنکه هیچ نیرزد، اگر شود عریان

جاهلی باشد ستور لنگ رهبر داشتن

گنج در پهلو و، رنج مار نی

چو قرآن روی بنماید زبان ذکر گویا کن

ترش کرده با فاسق ابرو ز دور

حدیث حمله‌ی شیرست و حیله‌ی روباه

ور فتوحت نشد مرو در خشم

طایر و واقع گیتیش درآیند به دام

نثر چشمه‌ی حیوان جام او زیبد

نور اجرام دهد تابش خورشید صقیل

ذات او با صفات او دایم

چگونه آرد بدگوی با تو پای جدال

هندوی کدام ترک تازی

بالغی طفل نه ای جای ببین ژاژ مخای

وین به قصد تو سر بزرگ شود

نه از فراغت من بود بل ز بیم ملال

من چه میدانم که رقصد در هوا

شسته از آب خسخای تو جهان تخته‌ی آز

بشناسد که : «لیس ظلم الیوم»

ای ملک طفل اسمع ای پیر چرخ اعلم

بجز محبت مردان مستقیم احوال

خط باطل کشیده بر احکام

و آب رویی، که بود، ریخته‌ام

تا ز سکان ربع مسکونم

که شعر زهد او از جانت این اندوه بگسارد

از جهان دست خواستن کوتاه

پای او تخت فلک‌معراج را

نتواند که گوید اینک این

دید طاقی به سر بلندی طاق

این از آن می‌پرسد آیا چیست حال

التفاتی به جانب ما کن

تبسمت ز نهانش خبر دهد ز نسیم

در سر و ساقت نه رگ ماند، نه پی

مرغان همی پرند در ایام او ستان

ما شربت خون دل چشیده

نه در هوای پرده بی‌رضای تو عقعق

دهان گرگ و بدرد دهان شیر عرین

اوج خورشید ترا ساق خیام

دولت خواجه از خدا خواهی

هم تویی هان تا نداری کار خود را سرسری

چیست اکسیر و شاعری تزویر

چون دو یار او همه یاری‌ده و من یاری‌خواه

امروز اگر قبول کنی عذر او سزاست

گرچه کنون به منزلت زنگ آهنم

شد شاد به این چنین شماری

عزم تو سیل صیانت را بود چون دیده‌بان

ببرد هرچش اوفتد در دست

پادشاه جهان و صدر انام

در خرابیهای ما، معمار باش

وی ز قهر تو نشانی به هوای اهواز

تو رساننده، او پذیرفتار

زانکه بی‌داور نیارم کرد چندین داوری

چه حاجتست که بنمایم آفتاب مبین را

که خردشان نمی‌کند تعیین

در زیان گارگی چه سود توان؟

بزم را سائل نوازی رزم را کین‌آوری

همچو تشنه سپس خشک و فریبنده سراب؟

کند به آب روان بر عطاردش تصویر

پیشی تو، هرچند از پسی، ای نامدار گوهری

وز عنف تو رسته نیش کژدم

وآنکه بد گوهرست ازو بگریز

عزمی چگونه عزمی عزمی چنان مصمم

هیچ فارغ مشو، که بد نبود

که فلک را به وعده خوانده لیم

ز هر مرزی که گفتندم، شکفتم

واندران دوران نظیر گاو او گاو خراس

سیری نمی‌کنم، که هلالم قمر شود

بخشش بی‌وعده و بی‌منت طغرل تکین

از کمین‌گاه بلا پرهیز به

هست از هزار گونه شرف یادگار ملک

ای بسا خواجه کو غلام شود

زیر پی درکشیده بود و خرام

ایمه مخدوم چه جای خدم است

پای اندیشه ز سرگردانی

در ترازوی چون تو غفاری

چه گفت زهی غیبت و زهی بهتان

باشم به دلی که دشمنت باد

وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه

بحر محتاج استطاعت او

بر اغلب مادحان مقدم

دلش چو مرغ تپید، از خزیدن ثعبان

کریم ابن کریمی تا به آدم

بر گرد آن سرادق زنگی شعار چیست؟

سنگها زد زمانه بر قندیل

انبهی هش چه بندد خواب را

پدرم هم جهول بود و ظلوم

معدنی از نبات و حیوان به

فتنه‌سوزی و عافیت‌سازی

با شب یا زنده کارزار کند

بر خوان مه نهاده بر سوی خوان تو

گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانی

بر سپهری بری و بنشانی

اینکار مرا نه از خود افتاد

چه عجب رایحه‌ی گل ببرد روح جعل

پرورش ده به حفظ خود همه را

مطلقا هرچ آن حمیدست از صفتها بشمری

ز نیکان، خود پسندیدن نه نیکوست

هست عمرم زین سبب بر من حرام

قولش قبول کن، که به اقبال رهبری

بر طرف دکان آفرینش

هم‌چو فرخی بر هواجویی سبیل

باران و برگ و گل گهر و اطلس و عسل

در ممالک ولی شد و والی

کشد در مدیح تو شعرم به شعری

از عراقش سوی حجاز فرست

به طبع بی‌اجبار و به طوع بی‌اکراه

ز بهر آنکه در خدمت نمیدانم سبک پایی

دریاب پیش از آنکه رسد جان به غرغرم

دزد و خونی و راهدار بود

در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی

هفت شاه و دوازده خانه

مجلست از ساقیان پر اخطی و رای و یمک

چون تو دانائی، نمیداند مگر

نظام ملک چنان کز نظام ملک حسن

صافی شدی، کدورت و حقد و حسد چراست

کز علو پایه وصفت می‌نگنجد در کلام

طی کنند آن قتل و آن تشویش را

آسمانهاش خاضع الاعناق

از برای تو خود نداند زاد

بر دوام تو عدل تست گواه

بنمایم اگر در دلت عما نیست

یک چاشنی از شربت قهر تو چشیده

حکما را صفت چنین باشد

خون صورت شاخ بقم گرفته

گوش را حلقه غلامی داد

وی جهان بی‌مدد عدت تو دست‌گزای

پیش آنها نشسته بر سر و چشم

جای می بین حاصلت زیفست و ناقد جوهری

خانه مانند کف دست است پاک

در سخی داده داد غث و سمین

روز دیگر ز بیخ برکندش

کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی

هر چه اندر روی نماید حق بود

چرخ و طبعت نپرورید قرین

گوش بر اهل سوق و عامه مکن

بر سر این سروری بیگاه و گاه

به دولت شدن چون توان عنصری

رستنی را صورت و ترکیب مرجان یافته

دست در کیسه‌ی سعادت کن

دست قهر اجل شود کوتاه

برداشته شیر پنجه از گور

بزرگی خواند شعر قافیه خون

سر به سوی غضب کشد بازت

مجرد بود رای سلطان ز طغیان

گر ز وی روزی قفائی خورد، خورد

وی صریر دلت دخیل ستای

وانکه موسیست نور و ناری دید

به نظر آب کند زهره‌ی شیران عرین

بد قفس‌ها مختلف یک جنس فرخ

هر تخت به خسروی معظم

سعی کن در عمارت بستان

حصنی که چو حزمش بود حصین

پاک بستر به دین خالص ناب

چو یاد صحبت یاران غمگسار کند

چه خوریم؟ ار مدد نباشی تو

هر چه گویند هست صد چندان

کو باشد گاه نرم و گه تیز

به یک بخشش چهل خروار دینار

بیش را مغز دان و خود را پوست

کافرین بر روان آن استاد

ای عجب! خود را پرستیدی و بس

در درون پرده آگاهم ازو

کار علمست و پیشه برزگری

قفل غم از در دلش بگشود

از هوا باشد نه از روی صواب

بار آن کوهپاره بود مگر

ز دل آمد برون، به جانش ده

دیدم و نگشوده بار از همه کردم گذر

آیت عاطفه در شان اسد

«نزلت خیر مقام وجدت خیر مب»

ممتزج رنگ هر دو گیرد زود

تماشای دل خود کن، اگر در بند بستانی

نام بهرام گور بر سر او

یکی درفتد به چاه، یکی برشود به دار

در پی خواجه در بدر گردان

کانه الشمس او بالشمس مصقول

هر چه از مظلوم میخواهی بگیر

کز کجا آوردی آخر این کمال

نتوان رفت راه نومیدی

یک نظر کرده به آدم گشته در عالم وزیر

روسیاهند و حریف سنگسار

هر روزه به دو وقت مر او را به در آید

تنی پنجه از نامداران بکشت

زیر دریاست؟ یا به هفت اورنگ؟

نخچیر درو ممن و کبگان علمااند

سپاه عدل ترا حامی زمان کردند

که منم این والله آن تو نیستی

وین نه بس نسبت است انسان را

چار دیوار گنج خانه شرع

بر این هزار دلیلست بل هزار هزار

به پوشیدگی حرب کرد آشکار

به مویزی ز راه باز ممان

کشتم ادبار است و فقرم خرمن است

سایه را سیمرغ بینی بی‌خیال

بنگری اندر کف و خاشاک خوار

چرا شکوفه کند باغ و بشکفد بستان؟

چون بخواند در دماغش نیم فن

هزیمتی را افسون زننده گشت هرب

بر آب این چنین نقش داند نوشت

چو خورشید جهان‌آرا فراز نیلگون توسن

فهرست آفرینش انسان شناسمش

کو بر فلک ز نعل سمندت نشان کند

در صفاتش باز رو چالاک و چست

با چنین نسبت کجا دم ز آدم و حوا زنند؟

چون برق بزاید و بمیرد

هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار

ز حکم خدا نوشدارو به چنگ

آنچه بیند مشت خاکی از عبور صرصری

شما را صفحه‌ی دیگر گشودند

خواجه را ننشیند او بر جایگاه

من خمش کردم تو آن خود بگو

پیش هستی او تو نیست شوی

رایض و شب‌خیز و حاتم در سخا

روشن و پاک بی‌بهانه هواست

به یک ضربت او نیز گردن نهاد

بانگ بر جهان کژآیین زن

ور نه کدام جای؟ که از جای برترند

چو عاقلان نظر اعتبار بگشایند

آن یکی از رنج و دیگر از نشاط

باز رستی ز دست خود یک بار

نه یار کس و نه یار او کس

چونکه حاکم بود او حاکم بی‌روی و ریاست

به آخر قدم نیز بنمای راه

کانت مناص و جوه العرب و العجم

همان ناسازگاری، کار من ساخت

جان چنان جایی کجا آید بکار

جامدت بیننده و گویا شود

کفریدت ز روح تام ایزد

روز دیگر رو بپوشید از لباد

هم شهریار و هم پسر شهریار

ز پولاد چین برق تابنده‌ای

همیشه گنج به خاک سیاه پنهان بود

نیزه‌ی بهرام هیجائی فرست

که دعاهای به اخلاص اثرها دارد

در شکار آرند مرغان شگرف

رتبت قطب زمان از همه بالا بینند

گوهر نیم سفته را سفتم

این جهان چون عروس و تو داماد

که بی او مبادا زمان و زمین

وز می اشتیاق او مستم

مرا بر تن، حریر سبز پوشاند

جمله در رویت بگوید یک به یک

می‌شنود او از خروسش آن حدیث

در زبان صد گونه تقدیر و بیان انداخته

صورت مهلت بود صابر شود

تا قیامت زنده شد از نام تو نام پدر

رخی چون به قم چشمهائی چو نیل

ای گدای در تو چرخ نشیمن!

هرچند پر از نقش نوار است نوار است

چندانکه گرد مرکز خاکی مدار اوست

با فتیل و روغن او هم بی‌وفا

آمدی از حق یقین وحی بدو صد کتاب

به دو پای اوفتد همی در دام

هر که به بند تو ملک مبتلاست

بران خاره شد خست پولاد خرد

که داند دوست با دشمن چه در دنیا چه در عقبی

کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست

در ره روح الله‌اش صد معرفت

چوب کی ماند زنا را در خلا

دم به دم از تشنگی بر لب زبان انداخته

گفت او با آن دو مو از غم بریست

صورتی نیست در همه ارتنگ

رهی از سر موی باریکتر

پند دل خویشتن به یاد آور

که نگذرم ز سر این صداع و ناچار است

رستم دستان خجل حاتم طی شرمسار

شب نماند شب چو او بارق شود

بوی عشقش ز خون دل بشنید

گوهر به گلو در از ثریا

خلایق را همه قسمت شد اندر گنج او مانا

به ایران شود با سپاه پشنگ

از چرخ برگذاشته فریاد رود رود

روزی ما کرد سپهر آنچه داشت

غرقه را فریاد نتواند رهاند

می‌نماید آن خزفها زر و مال

بر سریر سعادت و اقبال

بعد از آنک بند گشتیم و شکار

زین جهان سوی آن جهان ره و در

بدو گفت خیره مزن هیچ دم

بیاراست زان سفره‌ی ماهتاب

که خرد اهل زمین را ز خداوند عطاست

کریم نفس تو با هرکه هست احسان کرد

از رطوبتها شده زشت و گران

آن هم چو غمت، چنان که دانی

بر بنا کرد کار سالی پنج

مرا سرشت چنین کرد ایزد علام

بجوید بنه مردم بدتنه

که به مدحش سری فرود آری

کس نخواهد خواندنت ز اهل هنر

زین کم افتد این خریداریست نیک

تاجران را رحمة للعالمین

خجل گشته ازو بادی که از گلزار در جنبد

لب به ذکر آن نخواهم بر گشاد

باغ فیروزی پرلاله و گلهای ببار

نشسته چنان چون بود تار و پود

خطابهاش چو باد بزان، جهان پیماست

پالوده‌ی من سرشک من باشد

که از معانی صد گنج شایگان دارد

کرد ما را عاشقان همدگر

موجب عشق حسن زیبایی است

پرورشگاه در عرب سازد

رادمردی برون دمد ز مسام

دهد کرگسان را به مغزت نوید

دل پاکت از زهد سد سکندر

لیک نه بهر تو فرومایه بود

لیک در روی تو خندیدن خطاست

وقت میدانست وقت جام نی

در بغل زان دوتای نان دارد

مست آنگه خوش شود کو شد خراب

آتش آرزو و آتش آز

فزون خواست اکنون بیارمش نیز

عاشق و عشق و حسن یار یکی است

کسی کو دل و جان هشیار دارد

بدانچه رای کنی کامکار میید

زانک دارد هرصفت ماهیتی

نور بسیط لمعه‌ای از نور ازهرم

کز گریه در او فتادی از پای

که به شادی هزار سال زیاد

شکسته کمان باد و تیره گمان

روح به گرداب تدنی فتاد

هر چه کرد، این فلک اخضر کرد

تاروند از چاه و زندان سوی دار

کز عوان او را چنان راحت رسید

گلشن و منبع زلال شده

سقف قصد همتت هرگز نکفت

نکوتر از گهر نابسوده صد خروار

نه با ترگ و جوشن نه در کارزار

بنده‌ی هندیت از خسرو ترکستانی

که مثال رضا فرستادی

زمانه مژده‌ی اقبال پایدار آرد

تا به انباری رود یا چاهها

محو دان در ره الهیت

حلوا و کلیچه از عدد بیش

آن ستم، کز کف بخشنده‌ی او بر زر اوست

بتابید روی و بخوابید چشم

کاین کار به سعی او گذارم

بگرگ می‌نتوان گفت، میش و بره مدر

از میان ققنس بچه سر برکند

تا فراق او عجب‌تر یا وصال

من دانم و او و قال تا کی؟

داشتندی بهر ایراد خبر

رایش آگاه گشته باشد پار

برو چشم را چون گشاید همی

می‌شود رفع آن به آسانی

هیچ بدینها تو را نه جای فخار است

تنهای پردلان، شود آن روز خاکسار

نار می‌پنداشت و خود آن نور بود

خازن نقد ماء و طین نبود

تا از رخ فرخت شوم شاد

ایا، بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار

چو دید او ز قارن چنان دست برد

کز وی شده تازه پیکر دین

توانم برد خاشاکی بمنقار

آن تو او را غم و بار این بود

تا چو دل شد دیده‌ی تو عاطلست

کاندرین طایفه، ز پیر و جوان

چون ازو غالب‌تری سر بر کنش

بر خویشتن به کار برد در شاهوار

چو باد دمان نزد رستم دوید

پای تحرک قلم تیز گام تو

به صد عذر در پایت افشاند یک سر

علو همتت آن رسم در جهان آورد

چون سر قنفذ ورا آمد شذست

کز لب یار میگسار آمد

کس نداند که جای او به کجاست

هست اندر ذات او این هر دو معنی آشکار

بیفگند خوار و نزد ایچ دم

از میان چار دیوار مکان و لامکان

سنگی تو، گر که کار کنی بشکنی رواست

در درون غار وحدت کن قرار

اندک اندک مرده جنبیدن گرفت

بیخ برآور ازین و آن شجرت را

شیرخانه است گرگ بند چراست

چو جان آذر خرداد ز آذر خرداد

پرستنده بر پیش ایرانیان

کریم عام کرم واهب جمیع مرام

زیرا که جز معانی بر قول او صور نیست

ما و شراب و شاهد و رندی آشکار

تا نگشت او در بزرگی طفل‌زا

هر که نکرد اعتبار معتبر آن بود،

وز زیر زمینیان نهان‌تر

آهن اندر کان، بی‌آهنگر همی خنجر شود

که با رای تو پیر گردد جوان

چندین هزار دست دعا بین بر آسمان

تو حسابی ساختی از بهر من

از پی او می‌دود آخر ایاس

رو و پشت این سخن را باز دان

بر زمین‌شان زده است چون خرگاه

یاسمن را خط ولیعهدی

نکنم بی بهانه رسم رها

چو آن تو باشد مگر زهره‌ام

ز غبن همرهی او کشد هزار زیان

لاله دل از دل من سوخته‌تر می‌آرد

بر مدر تا باشد این سقف مدور را مدار

نام چنگش درد و سرسام و مغص

که تا من سخن در خور آن فرستم

خندید و به زیر خنده می‌سوخت

همچو زیر رضای او انعام

درازست و من چون شوم کینه خواه

وز سر من حالیا شر محصل دور دار

سخن از خویش گفتنم عار است

از برای تست خلعتهای کل

ورنه خود دستش کجا و آن کجا

راست، چون بر سر انگشت بود دستاری

ورنی سوی راه خویش پویم

همچو عهد دوستان سالخورده استوار

نگه داشتن بر تن خویش پوست

که بر پست و بلند و سفلی و علوی روان آمد

که او زین عمل بیش کشته است صد

بشتاب که عمر در شتابست

او برهنه کی شود زان افتتاش

به یاد گل روی دلبر شکوفه

درخورد شکنجه نیست دانی

که جهان را بر او نیست خطر

همانا نیاید بدین کارزار

اساس دولت و نصرت که استوار آمد

این گل پژمرده، دیشب تازه بود

فرض شد بر جمله‌ی امت نماز

غره‌ی آن گفت کین کفتار کو

باغ ار بهشت باشد و رضوان کدیورش

جمله ملک ماوراء النهر

در هر نکتی زان تو حلمی و وقاریست

ز پیوند خورشید زابلستان

زمین پر شود ز آفت آسمانی

آن تیغ گوهری است زبان سخن‌ورم

سجده‌ی سهو تا بروز قیام

کاب حیوانی نهان در ظلمتست

تو در دوزخ شوی پیشین و، از پس پیشکار تو

تبخاله گزید شکرش را

زان مر او را نتوان دید که بسته‌ستش بال

به فرزند نو روز بازآیدش

که حفظ او رمه کائنات راست شبان

که ایمن باشی از باز شکاری

هرکه خواهی گیر کرمی خاکیست

کان بود از رحمت و از جذبشان

سپندی بر آن روی آتش فشان گل

از غم خوردن عنان نمی‌تافت

در ابر گرانبار پدیدار بود نم

پرستنده و تخت و زرین کمر

گرفته بود زمین و زمان بتیغ زبان

تا نبوئیش اگر چند ببینیش عبیر

بس بود این نانم و آن نان خورش

بر چنین مردار چون باشم حریص

گر به آب زر کسی صورت کند بر آینه

برق شمشیر اوست برقع سوز

چه گویی چنین به بود یا چنان

دل ارمیده بادا به آیین و دین

هر دری گوشوار گوش گرام

چه کنم، در چراغ روغن نیست

خیز باری ماتم هجران بدار

کز شکستن روشنی خواهی شدن

ور از زحل به پایه شود برتر آفتاب،

دل از این رنگ و بوی برداری

وندر شجاعت به جای بهرام

بگویش که از آمدن سر مخار

لاله رنگ از خون فرق نور چشم مرتضی است

تا من اندر عید گه الله اکبر گویمی

خلق یک سر آمدندی درگریز

عاقبت در یافت روزی خلوتی

که آتش است و گر شعله‌ای ندارد اثیر

گور زنده هزار بگرفتی

ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان

زمین روز جنگ از تو گریان شود

که وصولش ز ممکنات نبود

خنک، باغبانی که بیدار ماند

لایقی هر دم به صد انعام شاه

آب آمد مر تیمم را درید

به خواری چون غریبان اوفتاده

تا بر سر آسمان کنی جای

به گناهی که بیگناهم از آن

بسیچ گذر کرد و بربست رخت

پس چه حاجت به عرض و اعلام است

بر هر که بد کند به خرد هم خرد بلاست

برتر از ادراک عقل و معرفت

من بر آن دیوی زدم کو اندروست

کاین سواران پیادگان تواند

همسر مکنم به سر گرانی

گفتا: گزیده هیچ کسی بر یقین گمان؟

کزان مشت برگشت لرزان تنش

بر توسن مراد به لطفم کند سوار

در زحمت است، آنکه تو هستیش در جوار

درگذر، نه دل بدین ده نه بدان

کو همی‌داند که فارس بر ویست

این بس نبود زیان معقول

از هزاران چنین کیائی شور

زیر سم اسبانش نگون باد و ستان باد

کز ارژنگ شد روی گیتی تهی

کاندرین حالت به خویشم واگذاری این قدر

کبش او قربان شده در کوی یار

بی‌شکی هر بار خوشتر آیدت

تا سلوک و خدمتت آسان شود

انس دلت ز خانه‌ی وحشت‌فزای خاک

دادم از خواب سخت بیداری

هر که را خدمتت بود مکسب

پر از خرمی بر درش بهر دید

شود هم مملکت از داد آباد

ترس جان، آموزگار درسهاست

در نهاد خود گرفتارت کنند

با عدو خوش بی‌گناهان را مذل

از آن پس کام شیران مامن تست

می‌خورد لیک مستیش نبود

ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار

سواران گرفتند گرد اندرش

کار عشق افتاده یک محمود را با صد ایاز

با او مرا بس است خرد داور

از وجود او نمی‌آمد به سر

زانک هر مرغی جدا دارد قفص

عدل غازان است ما را همچو مهدی منتظر

پرنیانی به خون در آغشته

هر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز

ببازی همی آمدش کارزار

که بسته بود رهم را بر آن خجسته جناب

همان بهتر، نریزیم آبرو را

کز آن هر قطره خنجر می‌توان کرد

ای برادر چون بر آذر می‌روی

بر سر طوطی خوش مقال حقیقت

چند را کشت و چند را بگرفت

چو مرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر

یکی باد سرد از جگر برکشید

شود از جنبش کلک زبانم

زو مردتر بسی دل دانا دراوفتاد

چون شاخ بلند میوه دارید

گفت پس تمییز چون نبود مرا

تغییر کاینات بفرماید، ای قدیر!

تو نیز بزن قرابه بر سنگ

از بساط شه ایران به سوی جنگ گراز

که آمد سپهبد به تنگی فراز

کی شود پوشیده پیش خاطر او این هنر

شکستم، ولی سنگ و انکشت را

زان پس ز قبول و رد نترسد

بشنو از میناگران هر دم طنین

تو با آن روی پر نوری چو ماه اندر میان روشن ...

سبب اینست که ممدوح سخندان دارد

نیامدش ز اختر زمانی زیان

بی‌آزار رفتند شاه و سپاه

بری ز نصرت انصار و عون اعوان است

مر آن دیگران را سرآرد به چنبر

که دی چو جان بده‌اند این زمان چو گرگ عنود

شد گذاره چشم و لوح غیب خواند

مرد اوست که ثابت است و سیار

که ز وهمت بود آن مکسب بعید

نبدشان جز از چشم ز آهن برون

بوردگه بر درنگی منم

وز نقل وی گریسته بر خویش زار زار

مکن کاری که هشیاران بخندند

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

که تو در عصیان همی دامن کشی

که خار عجز درآمد به پای اندیشه

گر آید در بیان دل در بر ببر بیان لرزد

ز گهواره محمود گوید نخست

چو موسی بیاید به پیغمبری

تیغ بهر سو که راند بر تن بی‌جان رسید

عمر گو کم شو اگر سیم و زرت بیشتر است

که سر ندارد و بی‌سر مجرد و یکتاست

زانک قوت و نان ستون جان بود

کردی دماغ گول را از علم تو عیاره‌ای

بر سر سرمست او بر مال دست

جوانان بینادل راه جوی

سپه را همی پود و تاره نماند

که عزمش باره بر چرخ برین تاخت

کمالها همه انجام کار، نقصانند

تشنه را حاجت وصایت نیست

که نواله پیش بی‌برگان نهیم

ور نی بمانی مبتلا در مبتلا آویخته

لوای زرکش خورشید هر صباح و مسا

عنان باره‌ی تیزتک را سپرد

شبستان بیاوردن و آمدن

شنو از مرغ ناله‌ها که سلام علیکم

محمد، شدم من به چین محمد

ز خون پدر شد دلش پر ز درد

پیش پای نره پیلان جهان

کی دید ز لب می مغانه

از هوس او را در آن صندوق دان

فرستاده‌ای گر گرامی رهی

به خشم اندرون شیر جنگی بود

چو بجهد هر خسی را کرده نام او

اگر دمی و اگر قرنهاست، رسوائیم

ز مردم شمار ار ز دیو و پریست

پس نماندی این جهان دارالغرار

آن صنم کش مثل اندر جمله اصنام کو

با طاهرات حجره زهرا و بوتراب

چنان چون گرامی تن و جان من

بپوشم و بر دل بخوابیم خشم

که چرخ ار بی‌روانستی بدین سان کی روانستی

یک ذره خبر از من و از خیر و شر من

همان سالخورده می و مشک ناب

بر سواری کو فرو ناید ز تن

که عشق زر کند زردت اگر چه سیم سیمایی

تا غرورش داد ظلمات نسب

مهان را همه کرد مهمان خویش

بترسید کامد به تنگی نشیب

همچو صفات و ذات هو هست نهان و ظاهری

ذره‌ها دیدم که گشته است آفتاب

کنم سر به سر کشور و مرز پست

چند جویی بر زمین و بر سما

یاد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آیتی

شود بی‌نور چون سنگ سیه لعل بدخشانی

گشاده شدش بر دل پاک راز

ز بهر فزونی درختی مکار

که باشد سزوار بر بهتری

نیکی‌ی تو همه جمله بر زبان است

بدین گونه بفریفت ای دادگر

شاد آنکو جان بدین عیسی سپرد

ز سندل به دنبر نهادند روی

ور نگوید در سخن پیچانمش

چنین داد پاسخ بدان پاک مغز

ازیشان هنر خواست کاید پدید

ز درگاه کسری بیامد به مرو

کسی را چنین سربلندی مباد

جز آواز نرمت نیاید به گوش

از کمال دیگران نفتی به غم

نه برکام بایست بدکامه بود

همه عمال دیوان بهترین عمال را عامل

چه گویم ازین بچه‌ی بدنشان

وگر اژدها خفته بر جوشنست

همان شهریارش بود سایه دار

نه در خلا بماند اثر زو نه در ملا

ز گفتار مادر برآمد به جوش

صاحب دل داند آن را با دلش

فرستاده برداشت آمد به راه

حرص تو دانه‌ست و دوزخ فخ بود

به ایوان کمند اندر افگند راست

همی بر تو گردد همه رای شاه

نشد هیچ مهبود را روی زرد

گشایند از تو بند و قفل از در

فراز آمدند از دگر کشوری

زان چنان پیوسته رونقها فزود

ز شاه و ز کردار گردان سپهر

غوره را انگور کرد انگور را می‌های ناب

چرا رنج و سختی همه بهر ماست

به یک سر ز شاه تو برتر بپای

که گر شادی از مرگ هرگز ممیر

یک نعمت از این حصن درون خوان ز یکی در

بران سان که نشناختندی که کیست

ور خری آورده‌ام خر را عصا

که مارا بدآمد ز اختر به سر

زان گنه گشته سرش خانه‌ی خمار

سوی دژ فرستد همی با سپاه

به مردی ز خورشید منشور داشت

رخ واسب و رفتار فرزین و شاه

تو استادی درین ره، من نوآموز

سوی باغ ایرج نهادند روی

ورنه سوزیدی به یک دم صد جهان

کزان سیلاب تندش بشکند پل

تو سرور چون کمیت کلک را در نثر میرانی

چنین است و این دین و راه منست

اگر تخت عاجست اگر خواستست

ز بی خویشی همه هوشم رمیده است

چون بزاید بچه را تا بچه گردد شیرخوار

دل و جان به مهر وی آگنده‌ایم

داد بر باد هلاکت ای جوان

که شیرینم به رویت با همه شور

با هر کی جفت گردی آنت کند جدا

گرفت آن گران کرسی زر بدست

روانها بران سر گرامی بود

کشت به خاک آتش دیرینه را

تو وارون بخت، ایمن بودی از من

از ایرا نکرد ایچ پنهان هنر

در خداوندی کسی دیگر شریک

آسوده شود، نیازمندی

در ابتدای ناز نمود از تتق جمال

دل هوشمندان و آهنگ شیر

همیشه بر و بومش آباد باد

ز دل پیش خدای پاک نالید

واکنون چرا چوخاطر دانا شد؟

که مغز دو فرزند شد جای بد

چونک اول دیده شد آخر ببین

مژگانش به خواب کرده میلی

کعبه بگردد آن سو بهر دل تو را

ز بخت سیامک وزآن پایگاه

دو کشور شود زین سخن شادکام

سعود چرخ بادا هم نشینت

درونم پاک بود و روی، رخشان

در بسته بد جان بدخواه را

باز ناید رفته یاد آن هباست

تا با تو به جانب تو آیم

کردی اگر خوشامد من باور آفتاب

سخنهای بایسته آراستم

دگرگونه‌تر گشت جادو به چهر

نمود از مطلع الا نوار نورم

که صد سخن بگشاید بدیهه بر روزه

کجا نیست از کس بریشان سپاس

چون بود فایده این خود همین

کت از جائی رسید کان را ندانی

که بدانک امن در خوفست راز

دهل بی وقت زد بانگ خروسم

به چنگ اندرون نیزه‌ی سر گرای

به تلخی جان شیرین بر لب آمد

مرا نیز شاداب و خشنود کن

آنچ در وهمت نیاید آن دهد

فهم کن اینجا نشاید خیره شد

وز بی سنگی بخوردن سنگ

که داد رونق دین و رواج ایمان داد

به دستش سنگ و آهن نرم گشته

کمند کیانی و گرز گران

هر لاله درو، چو شب چراغی

راست خواهد شدن کنون، ای پیر

بلبلان را عشق با روی گلست

در میان حد و فعل او را بجو

که گلگونش به جوی شیر می جست

واهله بر تابه سنگ انداختی

که لولو را به‌تری به توان سفت

چنین گفت کای پهلوان جهان

مردم نکند چنین جدایی

از بهر راحت تو، مرا داده بس فشار

تا بدین ضد خوش‌دلی آید پدید

نه ز روحست و نه از روحانی است

سوزش همه بر من خرابست

نیزه‌ی خون ریز تو آتش جرات نشان

ز سختی‌ها نگیرد طبع سستی

بر و بومشان پاک گردد نهان

با منعم خویش حق گزاری

سیاه کاسگیش در کسوف شد پیدا

این یکی خالی و آن پر از شکر

آنچ بازت صید کردش بازگو

پروانه‌ی یک چراغ بودند

آن ملالت نه ز تکرار کلام

به رحمت نیز هم لختی گرایند

ز دیدار او رامش جان کنم

زد نعره‌ی از درون پر سوز

لیک دو صد وصله، مرا بر قباست

بر مه و خورشید زنخ میزنند

ظلمت شب پیش او روشن بود

نوازشها نمود از حد فزونش

این جا برسم جایزه آرند در میان

کند ناموس عدلش بی‌وفائی

دگر شد به رای و به آیین و خوی

بترس از تهمت روز جوانی

حکما بر لب این آب مبارک شجرند

نیست گرداند خدا از یک شرار

که تو قلبی من تکویم ارجمند

گهی کردند با هم بوسه بازی

تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا

شما ماهید و خورشید آن کنیز است

ز پیش سپاه اندر آمد به دشت

که نه گل دید ازین بستان نه گلزار

ز فصل بینوائی، نکته‌ها خواند

بازی از اندازه به در میبری

گر چه اصلش اوست چون می‌بنگری

تو از من و من ز خود رمیده

هر تیر کز کمان بلا بی‌گمان رسید

چو گنجی کز خرابی گردد آباد

پرستنده‌ی او ندارد خرد

مهتر نکند ستیزه با خرد

فراخت تیغ زبان در میان درج دهان

هم نه یکی شاخ ز دیوانگیست؟

بل همان سانست کو بودست پیش

نسبتش اینک هم ازین گلشن است

این مثال بس رکیکست ای اچی

به جان بسپارمش پس جان سپارم

تو رودابه را سختی آری به روی

پاکی و پلیدی‌اش چه معلوم؟

چون نگویم، کاین حکایت گفتنی است

میرسدت دست حصاری بکن

کیین جفا چون می‌کنی با ناصحی

درو نظارگی سیاره و ماه

کز شمع نطقم انجمن افروز شیخ و شاب

بر این در خواه بنشین خواه برخیز

برفتند سوی نشیم عقاب

دیوانه به بندگی نهد گوش

سخت نیکو ز جاهلان مستور

می‌نماید دل چو در از درج جان

کز دمم پر رشک می‌گردد مسیح

به انطاکیه در سر حد پرویز

حال او را در عبارت نام نیست

ز رخ برقع ز گیسو بند بگشاد

بپیمود خاک و بپرداخت جای

گر سر دو کنی به تیغ کین خواه

دلی روئین بزیر پوستین بود

بیهده بر دهر چه تاوان نهیم

دانه‌ای را کمترین خود هفصدست

شرح غم خویش می‌توانی

ظلمت اندر پس صد پرده گریزد به کنار

ز صد جام دگر دارد بها بیش

ز نخچیر و از تاختن نغنویم

بر روی تو گفت چون توانم

خشک‌لب مانده است اگرچه هفت اندامش تر است

گنج به زیر قدمش یافتند

فیض آن جانست کین جان جان شدست

بگفتا تا زیم در مردگی هم

کل المنی فی جنبه عند التجلی کالهبا

گشاید مشکل بندی ببندی

یکی چاره مان کرد باید نگاه

در صدف آن در خردست و سترگ

وین دم نیکو بجایش دوختن

زمین جیب آسمان دامن دریده

بهر عقل پخته می‌آرد نوید

ای تو افلاطون و جالینوس ما

به عهد او شده بازار کاسدیش کساد

شده در حقه بازی باد نوروز

که دیگر شدستی به رای و سخن

با چو تو صیدی به من آرند باز

این سیه پرده نقاب است و خضاب

فکنده بویهای خوش در آتش

در کف دریا شو آمن از تلف

سایه شود بیش چو کم گشت نور

در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست

که بر شاید گرفت از وی شماری

که پیشست بسیار رنج دراز

تا که چرا پیش تو بندد میان

کاز فروغش دیده و دل زنده داشت

یزک‌داران طاقت را شکستند

زو بگیرانم چراغ دیگری

تا ز نعل تو شود این کوه لعل

هلال یک شبه را چاشت بر فلک مجرا

که بی‌شک کار کرده کرده باشد

این ز دریا گذشت و آن از کوه

منع می‌کردند کتش در میا

تا که پرگار فلک گردش دوران دارد

به شهرود آمدند آن روز سرمست

وز اندیشه چون شمع می‌سوختم

تا بپرسید از سمرقند چو قند

با کف خود می‌توانی خورد آب

جهان را بر جهانجوی دگر ماند

مغز بادام در میانه‌ی او

فهم کن تبدیلهای هوش او

بسکه بر خاطرم نشست غبار

بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین

مسلسل کن گوهران در مزیج

راز ترا هم دل تو محرمست

آن خسرو زمین و زمان تا ابد ضمان

که از سنگش برون می‌آمد آن کام

که سر برنگردانم از سرنوشت

ای هوا را تازه کرده در نهان

دم شمردن تو، یک نفس زدن نغنود

جهان سوزم به فریاد جهان‌سوز

نشایست شد دامن آلوده خاک

گه کمرت بندگی دل دهد

سزای کار در آخر همان سزاواریست

به زشتی در جهان مشهور گردی

سخن را سر زلف بر تافتم

هین بیا و دفع آن بی‌باک کن

مرا میدید و خون میریخت از چشم

چو واقع بود طایر پر فکنده

که آن اژدها چون فرو برد ماه

عکس خال تست آن از عم مرم

چشم از شرم دو شغلش حاتم و نوشیروان

دلم زین ملک برخوردار بودی

نه رستم نموده نه اسفندیار

نادرست اهل مقام اندر میان

نه قیصر ماند و نه خاقان دریغا

بسی دل را چو طره سر بریده

خوشتر از چاه یخ به تابستان

اوج هوای ازلی داشتی

به تمییز، تیغ خرد را فسانی

بباید شد که دستوریم دادی

به پای ستوران برم کشورش

بوی پیراهان یوسف یافتست

سر نیفراشته، بشکست و خمید

به گرد هر دو صف برمی‌کشیدند

معرج گران فلک را طراز

می‌برد تا خلد و کوثر مر ترا

ز روی حکم اگر زین نهد برابرش باد

مجوی از جانب چپ جانب راست

آمده از عبره‌ی دریاش سیم

ورد و ریحان بی کفی می‌چیدمی

دوزخ، که جای کافر ملعون است

فلک چوبک‌زن چوبینه تن بود

چو گلهای خراسان رنگ بی بوی

راتبت از صومعه بیرون نهند

کاین راه نه ایمن ز گیر و دار است

دو شاگرد از یکی استاد بودیم

ناطقه هم روح نباتی شده

شب شد و اینک سحر آمد مخسب

ببینی که سهل است و دشوار نیست

که بشکافد سر هر شاخساری

به طاعت بخش توفیق سجودم

ز اعتبار آخر آن را جنس دان

خلقت خلاق و اقوال تو را نشاست نام

ترا آن بس که کردی در سپاهان

سبرد آن فرخ ابر با حیا را

و آن سببهاراست محرم انبیا

خار را گلستان همی‌یابم

کنیزانه بدیشان نرد می‌باخت

هیچگه دیدی که مستی در سبو و ساغر است

خارج از این پرده نوائی مزن

وان دونان، خود بستدی، ای کج نهاد

وجوه خرج دادندش به خروار

غباری دان، که این باد است و آن خاک

آن سخن را کرد محو و ناپدید

ناخدای کشتی امکان یکی است

میان نیک و بد باشد یکی موی

جهانش امیدوار تخت کرده

سوزد از این غصه دلم بر دلم

بهائی داد آن رای جهاندار

تو شادی کن که امروز آفتابست

نیاز دردمندان را اثرهاست

مه خور و خورشید شکن چون کسوف

مقری بی‌مایه و الحانش غاب

سرچشمه آب زندگانی

که تنها ز اهل دل باشد سپاهی

گر خللی رفت خطا بر منست

که ز بیمش، نفس در زندان بود

نشاید کرد با مستان حریفی

برگ گل از تنگه‌ی دینار به ...

کز قدری ناز نیاید بتنگ

فروتابید نور مه ز روزن

انگشت کشیده بر طبرزد

که از عصمت بران آهو نزد تیر

خانه دل تنگ و غم دل فراخ

باد پود کارهان نابکار او تباه

چه دارد آفرینش جز تباهی

پس از خون عدو شوید پیاله

ای بسی شه را بکشته فر او

که باشم من کجا مقدار دارم

کا تاج سر کند فرزند خود را

آب کش مجلس مستان شده

بر ملکی کاین گهر است آن او

هر کسی سر بر آستانی داشت

دل سوخت ترا مرا جگر سوخت

بلبل و گنجشک شده میوه گز

گر نداری تو سپر وا پس گریز

مرا هم دم زند بر دیده پیکان

می‌بود ولیک ناشکیبا

پذیرفتم بچشم و دیده این کار

بر نه آرد همچو شوره ریع و کشت

قرص زر باشد اگر خیمه‌ی او را کوماج

ز باغت برد برگی بامدادی

که ای دستت سزای خاتم جم

با سعادت جنگ دارد از حسد

رنجور بوی و خوار و مدحور

ز پایت سر نگردانم به شمشیر

به حضرت رفت بی اندیشه در پیش

تا نثار دلبر زیبا بدی

مشو ایمن چو دلی از تو مکدر گردد

و گر مار آید اینجا مور گردد

چو ماه نو همی افزود هر روز

روشنی چشم خردمند گشت

علم، خود همچو صبح، پرده در است

بزن تیرش ترا نیز آن کمان هست

بیاید هم نسب افزون و هم جفت

عاشق نانی تو چون نادیدگان

سر تانیث خود اول به ضرورت اظهار

ز من رقاص‌تر مرکب بزیرم

بر انگشت پری رویان قتال

گرچه از حلقوم عبدالله بود

بر سر خاک تو می‌تابد به زاری ماهتاب

اول بگریست پس بخندید

که نتواند دو صد بازیگر انگیخت

تا بدین سالوس در دامش کنند

حق مفوض کرده باشد بر آنام

به جای گل چه باید خار دادن

سریر آراست، از جای سریرت

بوالعجب من عاشق این هر دو ضد

بدرون آی، کاین سراچه تراست

انشاء الله که زود باشد

اگر بر عکس ننمایند تأثیر

تلخ بود تلخ که الحق مر

مصباح دودمان کبیر امیرخان

ار راه وفا و مهربانی

اگر دست شد، هر دو عالم دهیم!

این عمر با بوالحکم همراز بود

پیوسته که کرد یک به دیگر

کمر در خدمت دیرینه دربند

کنیز ارمه بود، هم سهل چیزیست

گفت عمر نک به زیر آن نخیل

ساری در همه ذرات وجود

بر او نقش طرب بستی که خوش باش

خواهش عذری به سزا می‌نمود

تنگدل آیی و شوی باز جای

فارغ ازین حال تباهم کنی

به چنگی داد کاین در ساز در چنگ

سوی پدرداشته چشم نیاز

مغربی شام ستاند به وام

از چشم من به گریه جهان را نهان کند

نقش همه در دو حرف خواندی

که زبهر تو فرو چند برم آب دهان

خجلت ما شد دلیل اختیار

ز سوز سینه‌ی آن مور لیلةالظلما

ز لذت کرده شهوت را فراموش

پس غم گیتی که خورد ، خود بگو ؟

روز نه‌ای راز فشانی مکن

به هدایت پیشروان وفا

پس قفل که بنگری کلیدست

غزا را باش و آشام سنان کن

نافه صفت تن بدرشتی سپار

خودبین، بکشتی آمد و پنداشت ناخداست

ناید ز قران هیچ عهدی

کلاه عزت از هر تاجداری

چون قلم در پنجه‌ی تقلیب رب

کشتگان ظلم بردارند سر زین خاکدان

صاحب طرف دو مهد باشی

نیاز خود به ملک بی نیازی

زور را بگذاشت او زاری گرفت

برون ز معنی دیگر بخار و تار و تم است

آزاد نبود از این طلایه

در صدمت صور صوت نایی

دیده پر از گوهر و دل پر نهنگ

ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را

گشتند مبارزان خروشان

حرز و تعویذ اهل جند و خجند

چونک یکها محو شد انک توی

تا تو شنوی از خود کالله هو الاکبر

نه بر سر کوی دوست راهی

جهان را شیوه آن بادا که خواهی

نی بهتر آخر تو از آفتاب

بر خلایق جنت و دوزخ نیابد انقسام

فکند از سرعتش هم بال و هم پر

کز منطقه نیک بر کرانست

کمر دزد را دانم از تاج ده

چون غرق راز گشت تجلی نور یافت

تو برخوردار باش از خوبروئی

زانکه نه علوی پدر وان چار سفلی مادرست

هم سر این رشته به جائی کشد

رو به معنی آر و از صورت مگوی

صد بیت و غزل بدو بخواند

می‌بترسم که گل برانداید

خوانده چو سیماب گریزا گریز

وانمایم شاخ‌های دیگرش

از سایه دولت تو خیزد

روح را راح تو همی باید

موکبیان سخن ابلق بدست

پادشاه طبقات به شر و جن و ملک

درافشان هر دری چون فندق تر

که خللهای جانگزای آرد

ولیک آن ز ظلمت بود این زنور

فضل به نقصان و، نقص افزون شد

دوزخ جهد از دماغ لختش

اندرین شعر شکایت ز در تاوانی

خار زگل نی زشکر دور بود

نقد باغ و راغ و گاو و اسب و خر

بسازم تا ترا کامی بر آید

که در بخشش نه دینی مطلبی دارم نه دنیایی

همه ساله می‌خوردنت باد نوش

ز شمس حق و دین بستان و هش دار

در این منزل ز رفتن با خبر باش

نه آنکه از لب من هیچ گوش نشنودست

چون من و تو چند سبو را شکست

ز کوی خسرویش در بسیط خاک صدائی

چراغی را برون آرم بدین باد

بلند اخترش افسر ماه باد

که هم شهری ما و هم شهر ماست

پروانه‌وار جانش در شمع تو پریده

آهن بر پای و سنگ بر دست

چون یضلک عن سبیل الله اوست

وز او رستنیها برانگیختند

آنجا که نه باران نه آفتابست

ولایت نیست این زندان و چاهست

یا معتمدی و یا شفایی

قوت ز دیواره دل یافتست

چون رافضی جنگ افکند هر دم علی را با عمر

ز تری نکته بر مهتاب گیرد

جود کار و دل ربای و می ستان و دن ستای

باز رهد ز آفت خدمتگری

هر بنده‌ات یگانه و هر چاکرت فرید

مساعد با سعادت زندگانی

گفتا که: « اسکت یا ذاالمقال »

چاره‌گر می‌زده هم می بود

این است مرا با تو همه کار و بیاوار

کی داور داد ده بده داد

کمترک انداز سگ را استخوان

از تو شکایت به شکایت شده

برو از مهره بیاموز درخشانی

ز نرگس بر سمن سیماب ریزان

چو بی‌منی نرهی گر دلیل لان داری

خضر به خضراش ندیده به خواب

وان دغل هست در او نفس پلید مکار

بنمای فصاحتی که داری

شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود

به اندازه بخشد هم آتش هم آب

زود در خیل فدائی گشتگان گشتم دخیل

آن به که ز غصه جان برآرد

هوش‌ها هوشیار بایستی

گندم خوردن به یکی جو بر او

بنگر که اولت ز کجا و آخرت کجا

بر آن صندوق سنگین قفلی از زر

مغز را بد گوی نه گلزار را

بر جگر خوش نمکان آب زن

کس جامه ندوخت زین نخ و سوزن

مغز ترنج نیز معطر شد و ثمین

تو مرده زنده شدن بین چه جای رنجوری

ز فرزانگان دانش آموختند

سر بنهم پا بکشم بی‌سر و پا می نگرم

فبلغ صبوتی و الهجر بالاعذار شمس الدین

هرگز به جهان‌میر که دیده‌ست و گدایی

گوی زمین در خم چوگان تست

که کس بر آن نکند غیر بانک واویلا

شمردن از کجا تانم که بی‌حد و شماری تو

ای تیغ هجر چند زنی زخم خنجری

جبهه بیفت اخبیه گو برمخیز

تو را از بهر فردا خویش و پیوند

بی لسانی می شود بر رغم ما عین لسان

جز ز دل هم با عدد هم بی عدد

نه خاک آدمی بلکه خاکی نکوست

تو خود هم گوهری گر تربیت یابی و هم کانی

ای جان و جهان ای صدپر من

تمامة دولة فی الانتهاء

عرش در ایوان تو کرسی نهیست

کز خامی و بی‌لذتی در خویشتن چغزیده‌ام

کشاند شحنه دادش ز هر گوشه به پرویزن

از روزگار توسن برداشت توسنی

عذر قدم خواسته از انبیا

رسد به مغرب و بر پیکرش نتابد خور

زمانی صبر می کن تا پزیدن

ز صدساله راهم رساند دوایی

زر چه سگست آهوی فتراک اوست

وین دانه‌های در نگر در کهکشان سبحانه

لا تسالنی زان چیز دیگر

آخر آن را هم ز یار آموختست

سود کن آخر که زیانیت نیست

هر آنرا زاد، زاد از بهر کشتن

ای خدا ضایع مکن این رنج و این ادرار من

ناموس آرد جان را جدایی

از پی آمرزش مشتی غبار

هست پهلوی طبلت بیست نعار دیگر

و امددنا بحرات عظام یا عظیم الشأن

آن پند که داد نوح سامش را

که در نیکنامی است پایندگی

پرده در گوش خلق غلغله‌ی مرد و زن

سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او

کان سرت دارد از کله عاری

شمس تبریزی تویی هم شه و هم ترجمان

هر چند جهان مختصر نباشد

الا یا حایرا فیها توطن

این سخن لیکن بجو تو والسلام

این چنین زهرت ز جام هجر خوردم مزمزان

تنفر الکفار من اسلامه

عاقل و جاهل ببیند در عیان

هوش را هوشیار بایستی

گردی اندر نور سنتها رسان

کجا جهد تو بگو نقطه از چنین پرگار

خوش در آریم ای عدو نابکار

نهادم صابری را سنگ بر دل

تا به سعد و نحس او لاغی کند

تیغت آن وقت جانستان باشد

آنچنان کرد و خدایش داد تاب

زان چه دید آن دیده ور بگریستی

من سقیمم عیسی مریم توی

پای در بند از چنین چاهی که آرد بر سرم

دوستی با عاقل و با عقل گیر

حلق نی ببرید و بازش خود نواخت

در تقاضا که ارحنا یا بلال

مرغیکه درین پست خاکدانست

طبل‌خوارانید و مکارید و شوم

ز تو آموخت تری و ز تو آورد زری

از پی صافی شود تیره روان

نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار

در نگنجیدی ز زفتی در جهان

با نور و ضیاء لیلةالقدری

زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

تو را داد این امتیازی که داری

تو روا یا ناروایی بین تو نیک

که از سلطان دل صاحب لوایی

بی قدر یادت نماند نکته‌ای

منگر به کتاب زند و پا زند

هیچ تابد روی خوب از خوک زشت

تا امان یابد سر اهل جهان

می‌کند یک رنگ اندر گورها

اهل هنر باش و پوش جامه‌ی خلقان

عشقها بازیم با دم چپ و راست

کاندر پیکار قال می‌آیی

چند تلخی زین کشش جان می‌چشد

حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار

احمقی رنجیست کان زخم آورد

چو بوی بخور آید از مجمری

تا نپوشد بحر را خاشاک و خس

کوه گردد متصاعد به سبک خیزی دود

این حیاتت را روش بس مشکلست

ای داده تو آب را زلالی

کور را گوشست آیینه نه دید

عین دگر یکی است سزاوار آمده

هین چرا زردی که اینجا صد دواست

وانک با همت چه با نعمت شده

آیسان را از کرم در یافته‌ست

آماج گشت فتنه‌ی دریا را

طبع سیر آمد طلاق او براند

ناطقه در لشکرش یا طبلیی یا ناییی

تو بر آر ای حسرت سرو سهی

مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر

چون قلم در دست کاتب ای حسین

کرم بسیاری بود در باطن در ثمین

آب نطق از گنگ جوشیده شود

هزار منتم از روزگار بر جان است

رو سگان را ننگ و بدنامی میار

ای جان اشارات و عبارات افندی

خانه و دیوار را سایه مده

وز ستمگاره سخت دشوار است

شهسوار عقل عقل آمد صفی

مشتری هر مکان پیدا بود

ظلم بر صادق دلت چون می‌دهد

تا کی به مطالعه‌اش نازی؟

چون نشاید بر جهود انجیل خواند

زیرا که چراغ آسمانی

آب خود روشن کن اکنون با محب

زانک مرغی را نیازارد هما

شیخ نبود کهل باشد ای پسر

ز قصر قیصر را و زخان و مان خان را

اودع الرحمن فی اهل القری

یکی معروض می‌دارم گرم معذور می‌داری

بلک طبع او چنین شد مستطاب

کرده سفر به صد پر چون هدهد هوایی

روز و شب گردان و نالان بی‌قرار

در آن عالم شدند آزاد از درد و پشیمانی

در سبب از جهل بر چفسیده‌ای

گر دهی کلکی علمها بشکنم

گردد آن دیوار بی مه دیووار

کز علف حیوان تواند کرد زیست

بسته‌روزن باشی از ماه کریم

خدای این جهان را پدید از عدم

نه درو نفع زمین نه قوت بر

دیو هم‌چون خویش مرجومت کند

بسته‌اند اندر جهان جست و جو

که منظرها ازو خوارند و در عارند مخبرها

که گرفتی شه شکم را با دو دست

ملک را می‌باید الحق مالک‌الملکی چنین

نیست معبود خلیل آفل بود

خیره لگامت مده چو سست لگامان

آن به ظاهر نقص تدریج آوریست

بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند

از حرج راهیست پنهان تا فرج

مر ورا فرمان برد خورشید و ابر

نقد جو اکنون رها کن ما مضی

آدمی روی توانند شدن دیوان

خفته‌ای که بود بیدار جهان

در چند و چرا و چون بخارم

در تنت افسانه گوی نعمتی

چون به دریا رفت بسکسته رگیست

بانگ آمد سمع او را از اله

باشد چون دیده‌ای که باشد ارمد

چون نشد پیدا ز تاثیر ایزدت

برای او صله‌ها شد ز کلک غیب رقم

می‌بدانند و بهر سو می‌خزند

زو نه شاید بود شاد و نه حزین

لیک پشت و دستگیرش بود حق

شد شش هزار سال که کرد از جهان گذر

دست در شاخ خیالی در زدم

نک تبرک خوش خورید این را حلال

معرفت آن کشت را روییدنست

تا به تنور تو هوی نانواست

ترک کردم آنچ می‌پنداشتم

مکن دیو را جان خویش آشیانه

تا ز شر فیلسوفی می‌رهند

زان گمان بد بدش در گوش بند

ابرها هم از برونش می‌برند

وین راح خداوند همه خلق جهانست

که نمی‌بینم مرا معذور دار

در آن مرد آزما میدان و چون حیدر شود صفدر

حضرتش گوید سخن گو با بیان

به بد خویش بیاویزم و در مانم؟

نی شتا را شاید و نه صیف را

حق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آور

پیش مستی ملک دان مستهان

رنگ با بی‌رنگ چون در جنگ خاست

باقی مردم برای احتیاج

امروز چرخ پیر زه اندر کمان نداشت

از حشیش ده جز اینها چه درود

پرهیز جوشن و زرهم دینم

شد محرم گرچه حق آمد سخی

که بریشان آمد آن قهر گران

ریش‌خندی شد بشهر و روستا

آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله

قانع آن باشد که جسم خویش باخت

اگر به خواب ببیند در بدخشانم

که دعا را بست حق در استجب

ستر قناعت به روی خویش فروهل

فزونم ازین نامدار انجمن

زانکه بسی درد را زهر بود سودمند

هردو اندر وقت دعوت محرمش

باز تا سالی گل احمر رسد

اگرچه ز بد سیر دیر آید او

چه توان یافت در این ره بشب تاری چند

من به بیداری همی‌بینم عیان

گرچه ستوران نمی‌خورند قرنفل

کسی را که باشد تگاور ستور

منگر اندر عجز و بنگر در طلب

کوه اندر مار حیران چون شود

یکی میزبان کیست این شهره خوان را؟

به رفتن پی اخترت نرم باد

کافی ز آتش غضبش گرمی شرار

بد کند با تو چو نیکویی کنی

زین گم ره کاروان و بی‌شبان رم

پس‌انگاه گفتار او کرد یاد

ایدون کند که خلق درو رغبت آورند

کرد خاکی و منش افراشتم

غافل از گنجی که در وی بد دفین

به خواهندگان گنج و بنیاد داد

بر دل خلق مزن بی سببی نشتر

همچو زرین حلقه‌اش در گوش داشت

بتخانه پر اسپ است و مال و استام

سخن‌گوی و داننده و یادگیر

ز انتظار تو دو چشمش سوی در

یک گمان نیک اندر خاطرش

چراغ هدایات و نور تجلی

وگر زنده از رزم برگشته‌اند

خون خود تا بادلارایان بیارامی به کام

گرچه پر مکرست آن گنده‌بغل

هریک در بیخ و دانه‌ای شده مفتون

به هر نامداری و هر پهلوی

به یک دو ماه تنش کرده ذره ذره شمار

که ز بهر چاشت پختم من رقاق

فرد بود آن رهنمایش در نهان

که دل را نرانی به راه گزند

مشکت از چین رسد و دیبه‌ات از ششتر

هر که آن نیمه ببیند کد کند

زو بختیار گشتم و شد بخت یار من

براندوده بیرون او مشک و موم

ورنه آسانست نقل مشت گل

همچو موسی شیر را تمییز کرد

همان عدل او عدل نوشیروانی

به رسم مسیحا و پیوند راست

زیاد از صد جم و دارا و کسری کاری می‌آید

راه عقل و جان خود را خود زدند

مصرت پیش است چو رفتی به شام

که تخمی که هرگز نروید مکار

ستور است آنکه نادان باشد و شاد

این حسد در فعل از گرگان گذشت

شحنه را دزد آورد بر دارها

کزین دوده‌ی سام شد رنگ و بوی

کوش کاز پای نیفتی به بیابانش

پیش موسی چون نبودش حال او

خویشی خویش را به حق تسلیم؟»

که گشتاسپ اندر جهان شاه بود

تا ببینند اهل انکار آن عیان

لیک آن نسبت بحق هم ابترست

آن تیز پر و چنگل عنقا را؟

نیابد گذر مرد نیکی‌گمان

روبه کج باز رنگ پنجه‌ی شیر ژیان

صد هزاران جان عاشق سوختند

بل نه گوباره کز این قافله‌ی شیطان

که چندین چرا بودتان روزگار

که تا خود را توانی کامران دید

همچو خود شاگرد گیر و کوردل

آب حیوان جفت تاریکی بود

بر خاک بنشست و بگشاد گوش

کدام گرسنه در سفره‌ی تو خورد طعام

آنچنان که گفت او از عیب تو

بدخو جهان تو را ز غم و رنج و ز هوان

بزرگی و برخوردن از روزگار

نه به جامه به شود نه از آشیان

حق نگیرد عاجزی را از کرم

مرا آن تیر جسته از کمان است

بزرگست و با عهد کیخسروست

برآوردنده‌ی حاجات توست این سرور

وصلت عامه حجاب خاص دان

سوی من، چو زی کوه باد شمال

پراندیشه بد جان تاریک اوی

گر آنگه خطر داشتم پیش میر

جمله میها از قدومت شد عسل

زانک ممن آینه‌ی ممن بود

تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون

برو ای گل، بصف سرو و سمن بردم

سوی پیغامبر بیاورد از دغل

که جهان سایه‌ی ابر است و شب آبستن؟

چو روبه شد آن دشت شیر ژیان

ممنان را در بیانش حصه‌ایست

کف‌زنان خر رفت و خر رفت ای پسر

از پیش خویشتن بفرستاد کامگار

که گل شد ز خون خاک آوردگاه

به سهو نیز نیفتد به فکر قیمت آن

لا ینام قلبی عن رب الانام

ازین است با عاقلان خارخارش

چو الوای را من نخوانم سوار

یک سخن یا یک بیان خواهد بدن

اشتر خود را که آنجا می‌چرید

تا بگیرد خاطر زشتش قرار

که هرگز نبینی زنی رای زن

نشد آگاه که افسار نداشت

به بود زین حیله‌های مردریگ

از فکرت و هوش تیر و ژوپین

دل و دیده‌ی تاجور پر ز خون

جمله‌ی هستی ز موجش چکره‌ای

تا ز درد بی‌دوا بیرون جهید

وین نباشد جز خطا، وز مست ناید جز خطا

به جایی کجا کنده بودند چاه

کام بخش و کامیاب و کامکار و کامران

بعد از آن گوید خیالی بود آن

یکی سوی عز و نعمت مینو

پی باره با باد انباز گشت

آنکه خلافت بدو رسید ز بنیاد

چونک گاو آرد گره محکم کنید

ورنه نومیدیت و ساعد را گزان

کسی چشم دین را به سوزن ندوخت

که آبش برده خاک و باد بنیاد

بس نباشد خشکی تو جرم تو

مار افعی بخریدی بدل ماهی شیم

که باشد بدین دانشت رهنمون

حلقه‌ی او سخره‌ی هر گوش نیست

تا که آن بو نور چشمانت شود

چو روی عاشقان شود ضیای او

ز هرگونه‌یی سالیان برگذشت

ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد

تا ببینی صنع و صانع را بهم

اندر دل ایستاده به پاداشنش

ز بخت بد خویش بریان شدند

سر گردن‌کشان همی انداز

تو نبینی خون شدن کوری و رد

تا ببخشندت حواس نوربین

تو شاهی و گردنکشانت رمه

در راه خلق خار مغیلان نمی‌شود

در محکی‌اش در آید نقص و شک

توشه در این ره ز فلان و فلان؟

که بر شیر درنده اسپ افگنم

گشته‌اند از مسخ حق با دیو جنس

زانک او مغزست و این دو رنگ و پوست

وان نبودش جز به خیر و جز به عدل آموزگار

مرا دل بر آهنگ شمشیر بود

وز آن تخمی که حاصل بود کشتم

زانک شمع از گریه روشن‌تر شود

لعنت کندت گر نشود راست گمانیش

نیامد ترا هیچ زان تخت یاد

که‌ت نیاید خویشتن را آن پسند

کردیم شاهانه این غمخوارگی

تا ز تو این معجبی بیرون شود

به پیش اندرون تنگ سوراخ بود

به پاکی او دل گواهی دهد

شد خلیفه‌ی عشق و ربانی نفس

بباید رفت بام و بوم گلشن

که بر جان دارا نجستم گزند

کو شکار آمد شبیکه‌ی جاه را

مغتنم دارد گزارد وام خویش

راهوار ایدون چو کبک و راسترو همچون کلنگ

هیونی برافگند بر سان باد

دولت گشاده‌رخت بقا زیر کندلان

خشم آید بر کسی کت واکشد

که خاتون زو فزون‌تر یابد اکنون

چو اکنون نمودی بما پاک چهر

خاطر عطار را چون قرص خاور یافتم

یا در افتد ناگهان در کوی تو

آن نپاید همچو رنگ ماشطه

سخن گفتن و فر و بالای او

و اکنون فراغت است ز خورشید خاورم

پس جهان بی فایده آخر چراست

پری برکن به پیش من بفگن

بود ایمن از روزگار درشت

مر چنین کار را بیاراید

آن جزای لقمه‌ای و شهوتیست

چو خونین ورقهای جوشنوران

سرافراز شیران خنجرگزار

که لاف می‌زند از لطف روح حیوانی

جز به کاری که بود در دین مکوش

اندر دل پاکیزه‌ی پیغمبر و آلش

ز زور و ز شادی که بود اندر اوی

زان همی بر عدلت ایزد وعده‌ی دیبا کند

مرد را گویی بود زخم سنان

لیک می‌ترسم که نومیدی دهد

پر از درد بودم ز شاهنشهی

که اندر سخنها میانجی بود

کی بجوشد چشمه‌ها ز آب زلال

چرا پس نه نام نکو گستریم؟

کزان بارورتر فریدون نکشت

که افلاطون همی بر خلق عالم باد پیماید

ای بلیس آتشی رو تا ثری

نشسته در برش چون باغ نسرین

از امروز تا روز پیشی همان

همان خوردنیهای بسیار داد

چون ندارد نور چشم و آن ضیا

گرچه به خاک اندرون نباشد مدفون

دل من به خوبی بیاراستی

کاین دو به دو سرای تو را بابت است

کمتر از تو شه کنیم و پیشوا

مر شما را بود ننگان زمن

ز فرمان دادار دل نگسلم

یکی را کند بنده و مستمند

قد هلکنا آه من طغیانه

آن امام ابن‌الامام ابن‌الامام

پیاده به جنگ اندر آید سپاه

وز سعادت، ای پسر، بر آسمان سایدت سر

هین سلیمان جو چه می‌باشی غوی

زان اصل ثابتست و از آن گوهر اثیر

شکسته رواق اندر آمد ز جای

بزرگیش ورادیش پیش منست

زانک حادث حادثی را باعثست

بر درش امروز تنت خوا رکن

که اکنون که بر من چنین بد رسید

بردار به تیغ فکرتش سر

زانک حق فرمود ثم ارجع بصر

جانب هاروت و ماروت ای جوان

پر از خنده لبها و دل پر ز خون

زهر گونه‌یی جامه‌ها خواستند

گشت حیوان لقمه‌ی انسان و رفت

گاهی به مهر و گاه به فروردین

به غور اندر آمد دو هفته بماند

بشناسند فربهی ز اماس

که بیا من مادرم هان ای ولد

نرسته ستند در عالم مگر کز نرم باران‌ها

همی شهر ایران بیاراستند

فراز آمد آن روز بیچارگی

صبر کن کالصبر مفتاح الفرج

تو شاد چرائی به بند و خندان؟

همان رهنمونی به دیگر سرای

در در دوستی خویش مده بارش

چون نیابد بوی باطل را ز من

آن عصا که دادشان بینا جلیل

به هر جای با دشمن آویختن

نبد زان سپس جای آرام و خواب

ماه و ابر و سایه هم دارد سفر

تیغ باید تا بیارد زادن آبستن سخن

بنالم ز بدگوی با کردگار

چون تو نداری خود تیمار خویش

هر که دید آن بحر را آن ماهیست

زانکه ضایع نشود، هر چه به جای تو کند

بپرهیز ازین شهریار جوان

میان بزرگان چنین سست و خوار

در غم ما اند یک ساعت تو صبر

کشیدن بار و پالان نیست آسان

مدان خویشتن برتر از آسمان

زان سپس ناید به چشمت لذت جسمی لذیذ

در غلام خویش پوشاند لباس

نه که با ما گشت هم‌نان و نمک

ز توران به چین آمد افراسیاب

می‌آویز با او به تندی بسی

گفت هذا لیس وجه کاذب

شگفتی‌تر از کار حرب جمل

گر از تخمه‌ی شاه گشتاسپی

مگردان رنجه این خیره روانت

هرچه گوید کن خلاف آن دنی

عالم بسان خلد مخلد کند همی

فروزنده‌ی یاره و تخت عاج

جهاندار پیروز یزدان پرست

سجده‌گاه جمله است آنجا خداست

می‌داشت طاعتم به سر و تاره

بدین دودمان روز برگشته شد

تو نیز از سر خود فرو کن فسار

زانک بی ضد دفع ضد لا یمکنست

صدر گشتم چون به دهلیز آمدم

ز گنجش ز هرگونه‌یی بهره داد

بدست آمد و برنهادی کلاه

عمر او اندر گره کاریست خرج

بی‌گنهت خوار کند چون سفال

بدان سو کشد اخترم بی‌گمان

که بازش ندید آن خردمند پیر

عشق زاید ناقص اما بر جماد

نباشی سزاوار جز چاکری را

ز کاهش نشان یافت اندر سرشک

که پردخته از تو مبادا زمین

ریش گاوی کرد خوش با آن کنیز

مشو فتنه بر مال و دست درازش

بدو داد دختر ز بهر نژاد

که از بخش ما نیست روی گریغ

غایة القرب حجاب الاشتباه

ای که خلقت به ز صد من انگبین

که بر واژ برسم بگیرد بدست

بچاره فراز آورم کینه را

تا به هوش آید ز بی‌خویشی و خواب

مار می‌گیری که این ماهی است شیم

من ایدون گمانم که گشتاسپیست

چراغ دل و دیده و جان من

جهد کن تا از تو او راضی رود

جز ملک را ظفر و فتح مهنا نشود

تو گفتی به تیر اندر آمد بهار

چوارغنده شد رای جنگ آمدش

عاشقان را مذهب و دین نیستی

نه در سیم و زر و نه در در و مرجان

مگر باز جوید ز دفتر بسی

از شست کمان ناله دهد پشت به خم را

کز چه می‌آید برو در سینه نیش

دست می‌خایید و بر خود می‌طپید

که رو نامه بر زود و پاسخ بیار

میان دو لشکر خرامید تفت

آفت این ضربتت از شهوتیست

بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش

نبندد مرا دست چرخ بلند

نبرده دلیرا گزیده گوا

طالبی کی مطلبت جوید ترا

صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز

که ای شاه بینادل و پاک‌دین

بسی گوهر و زر برافشاندند

رفت و ایشان را در آن حسرت گذاشت

جز بلا هرگز نزاد این حامله

پرد از تن چون بجنبد دنب موش

که ما را خداوند یافه نهشت

که شدستم زین کنیزک من نفیر

تا نمانیم از قطار کاروان

شاهش از اوصاف قدسی جامه کرد

اگر تیره بد گر بلند آفتاب

چون شنیدند این مثال و دمدمه

بایدت جست به صد حیلت از این تنین

کرد پنهان نعره‌ی آن نعره‌زن

از گرد گنه، بشویشان روی

نیست کفوش ایها الناس اتقوا

هشیار و خردمند نجسته است همانا

لیک هرگز رزم هم‌چون بزم نیست

یکی گشت رومی و ایرانیان

باز نسیان می‌کشدشان سوی کار

سخن دان را بر این دعوی چو خورشید است برهانش

که همه پران و ما ببریده بال

تا گوش زمانه را کنم باز

گر چه مفتیتان برون گوید خطوب

مشک چه بود نام پاک ذوالجلال

روز را ضایع مکن در گفت و گو

بلند اخترت سرفرازی دهد

در چنین مسبع نه خون خویش خورد

منشین بر اسپ غدر و طمع را مده لگام

هم بدان دریای خود تازند خیل

گرفتش همان تیغ شاه استوار

خاک بودی طالب احیا شدی

از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا

هم‌چو نقلی از مقامی تا مقام

خراسان سپهبد بیامد به پیش

چون کند حکم احکم این حاکمین

کناره کرد بایدت ای پسر زین بی کرانه رم

تا در اندازد اسودا کالجبال

اگر پند نشنید زو دید بند

تا خنک گردد دل عشق ای سوار

بد کجا آید ز ما نعم العبید

جان جان خود مظهر الله شد

که بهرام یل راندانی بنام

مجلس عقل را گل افشانیست

واباد شود به عقل ویران

کو غراب البین کو؟ تا بر دمن بگریستی

همه پیش آذر برآورده دست

چنان مهرت به جان پرورده بودم

به شب بیرون کشد تفسیده آهن

صرصر از خزران و طوفان از الان انگیخته

که بر ما نباشد کسی بدگمان

کشید اختر سعدم به درگه تو زمام

مایه‌ی جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش

تا حلق نازکشان ز دم تا سینه افگار آمده

بار دل من به گردن تست

مدیح صاحب خواندم همی چو حرز، ز بر

چون محمد این علم را بر فراشت

حلقه به گوش آمدن غاشیه هم داشتن

بداند همان نیز آیین بزم

در مدح یگانه‌ی جهان بندم

در خور لعنت و نفرین و سزای تفوم

اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن

که روی زمین گشته بد لاله رنگ

زرش بر سر، سرش در پا فشاندم

عاقبت کار او خیر بود لاجرم

پیلان شب و روزش گشته به پی دوران

فکندندش اندر میان سرای

که روزگار درازست و شهریار جوان

سگ از شیر سیر است و من نره شیرم

آب نژاد دیگران، یا برده‌ای یا ریخته

تنگ آمد از انده درونی

که چو پیدا شود سرای نهفت

بحر را گنجایی اندر جوی نیست

کرده به جور جو جوت هم به جوال او دری

ز جیحون به گردون برآرید خاک

خندد همی عطای تو بر گنج شایگان

خوار شود همچو عدو آشناش

هین باده‌ی خام آر و مکن خام درائی

که آهنگ دارد به جای پدر

خالی نشوم که در ادب کانم

طبع او چون بحر و اندر بحر او در فطن

پایه‌ی بحر محیط، مایه‌ی حوض جنان

بیاموخت از شهریار جهان

که به حق ماتم تو زار نداشت

لاله‌ی رخسار من چو زرد بلاله

چرا عزم رفتن مصمم ندارم

ولی رای را کار فرمای کن

نه شاخی درخت مرا نه بری

خورده بودی ای وجود نازنین

هست نصاب جی و نوای صفاهان

هنر دیدم از رومیان روز کار

کزین به مرا هیچ درگه نبود

بر پاش تو بر جراحتش پلپل

بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او

به هر نامداری و هر مهتری

شکستش را که سازد مومیائی

برفکنی برکشی بنده‌ات را برچکاد

که خود زین می کم بها می‌گریزم

نبیند دو چشمش بد روزگار

دمش میداد و آهن نرم میکرد

گرچه کردی سلب کبود به نیل

از زخم اجل شفات جویم

قضا چو آب نویسد جواب فتوی را

برتر از هفت کوکب سیار

جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ

گر سرش داری برانداز این بساط باستان

بدانستش آغاز و فرجام را

وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای

پست نشسته‌ستی و کنار پر ارزن

هم زبیده هم زلیخا دیده‌ام

کنون برفروزد همی کشورم

گهی بر روزگار خود بگریم

گردد چو اطلال و دمن دیوار قسطنطانیه

چون صدف تن غرق اشک و سینه عطشان آمده

چه داری هم از چیز گستردنی

نکند هیچ محنتی اثرم

خار و خسک پراگند آنجا که بد ریاحین

در عرب از یاد توست شوره حیاض النعم

که او را به رزم اندرون نیست یار

به کاری می‌نیاید کار دنیا

نام حق را دام کردی وای تو

تا باده به خم‌ستان ببینم

تو بشتاب و نزدیک بهرام پوی

نور دل من پاک نار کرده

بر صورت ابدال بد و سیرت دجال

مرغ پران شوم انشاء الله

خلوت کده‌ای نکوتر از گور

به سوز سینه‌ی صاحب نیازان

بیمار شده ملکت برخاست ز بیماری

وز گور و آهو در برش، صید آشکارا ریخته

همان مردمی کو ز بهرام دید

گویی به مثل شاخ خیزرانم

بار تو کشد به زیر بارم

کم از مروه‌ای یا صفائی نیابی

جز داخل او نیز ردیف سرطان را

ثنا مر او را گویم که او سزای ثناست

تا کشاند مر عدم را در خطوب

زنبور وار بیش مکن زین و آن فغان

مرا زآن سگالیده آگاه کن

که هر زمانش در بوته تیزتاب کنند

مرگ ریس و شر باف و مکر تن

چترش همائی زیر پر عرش معلا داشته

که مر شاه را دیو بیراه کرد

لب قند و روی سیب سمرقندی

تو بوفلانی آن دگران ابنه و بنی

چون مار در قفا همه زهر است نابشان

بهر نیک و بد ترجمان منی

بر هیچ آدمی دل نامهربان نداشت

بدان جا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان

بید را کاسات صهبا برنتابد بیش از این

سد قدیمست حصنهای حصین را

گرچند گشته‌ای به غم و رنج مبتلا،

سر مکش از دوست و اسجد واقترب

که بخوانید و بدان مار فسائید همه

چو نزدیک ترشد بران برز کوه

نه می به کام خویش مزیده

هرچند نخواستی تو خستم

درد کش ملامتی، سیم کش قلندری

محروم ندیده جز ریا را

گرفته ساغری بر یاد دلبر

«هزار سال بزی، صدهزار سال بزی»

نه آب است پس چیست؟ سر الضباعی

اگر که بدی مرد اگر مه بدی

به کامرانی و عشرت بمان هزاران سال

پرهیزدار از این زن جادوی مدبره

خصمان سفلی چار زن، پیشش پرستار آمده

بیاورد هرگونه آوردنی

امید از کفر و ایمان برگرفته

می‌رسد از غیب چون آب روان

دل چو عود سوخته دندان کنان آورده‌ام

ابا او همه یک دل ویک تنند

زیرا که تو به مکرمت اندرنیی بخیل

خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم؟

آسایش از زمان و فراغ از مکان مخواه

به خواب و به آب آرزومند شاه

چو زلفش زین سبب آشفته ماندم

با آنهمه نبوت، وان فر کردگاری

چون دم برآوریم به دامان صبح‌گاه

سخن گفت با دختر سوکوار

کند بر بام گردون دیده‌بانی

با صفت جفت و بی‌صفت به عیان

کاهل بصر خزند به سیم و زر آینه

سرافراز و شمشیر زن کهتران

اگرچه طبع مرا زان کلام ارزانند

چو با من می‌رسد خلوت نشین است

آفتاب آسا به روی خاک غلطان آمده

بدان تا شود پیرزن نیز شاد

که رام گشت به عدلش زمانه‌ی توسن

هرچند نسب برد به آدم

کسری وقت یابی، ایوان تازه بینی

همان زیور نامداران بود

در ظل قبول صدر احرارم

سخت نگه دار مردوار مرا

چون ابرهه بر زیان کعبه

برو بوم ایران بدشمن دهید

که با سکه‌اش آشنایی گرفت

شکرش را جدا مدان ز شرنگ

رمزی ز تو وز فحول یک رم

چو آری کند رای او نی بود

خوش آنکه برافتد از میانه

که می‌تابید در وی آن مه بدر

روزه باطل می‌کند اشک دهان آلای من

گزیده جهاندار و پاکان ما

معشوق به دل فرو خورد خون

«بر درگه سلطان من از رجالم

از دهان جرس افغان به خراسان یابم

ازان داستانهای گشته کهن

به هرچ از زر و سیم‌اش بود مایه

سه دیگر چون دل فرعون، چهارم چون کف موسی

که عنقا مورخوان گشت و سلیمان مرد هم خوانی

خردمند و راد و جهاندار بود

سه روز افتاد همچون سایه بر خاک

من نه بگرد دنانم و نه دنانم

سالار شام، رزق ورا در ضمان شده

نخواهم پراگنده کرد انجمن

ز عدل شاه دوران بی‌نصیبی

به چم نرگس باغش حیا نیست

بجز غمر عمر الردایی نبینم

هم اکنون به خاک اندر آید تنش

خود گو که چسان شود ترازو؟

اکنون از آن لباسش عریان کنم

گرچه پیل دژم و شیر وغائید همه

به ساروج کرده بسان بهشت

لیلی ز دو دیده خون چکانید

مر آب روان را و مر این خاک گران را

نیریزد جز درخت مصر روغن

بدین روز هرگز مبادت نیاز

نبودی غیر او آرام جانش

دل معطل مانده، شده خراب و طلل

چون علی و چون عمر گرد جهان داستان

ازان پس نشینم بر شوربخت

به هر کویی ز مصر آن خر براندند

که پنهانش به هر بازوست سد گنج

خال ز خون نهاد ماه، اینت مشاطه‌ی فری

که بر شیر درنده اسپ افگنم

که حسنش گیرد از مه تا به ماهی

چون به قیمت زر، به حکمت داستانند،ای رسول

نیست جهانت سدره‌ای از سر سدره بگذری

که بی‌تو مبادا بهی و مهی

تخت زرین نهی اندر صف احرار مرا

چه گوئی چیست از بیرون این نه گنبد خضرا؟

حیض عروس رز خورم، در حوض ترسا داشته

ازان جایگه نیز لشکر براند

بر او راه امید کوتاه شد

زیرا جز او نبود سزای امانتش

عصمت او سالک خط جنان

بیامد یکی جام زرین به مشت

تمتع زین بتان کردم حلالت»

همه تن سر برای سجده بردن

از یکی تا شش بر او ابجد نشان انگیخته

یکی نامور بود پاکیزه‌رای

بیرون آمد شترسواری

زانکه من مولای آل حیدرم

امید به توست و تو ضمان‌دار وفائی

ز مستی بکندست در پیش راغ

گفت: «ای شه خیل دردمندان!

این دل پذیر و نادره معنی‌ها

گر به عالم داد بودی من به خون ماخوذمی

بپرسید گفت اختر شاه چیست

بر خاک دیار خود نشیند!

ناگاه با فریشتگان آشنا شدم

گاهی به دیو هفت سری برکند لگام

بسر بر نهاد آن پسندیده تاج

وز آن پس جرم خود بر وی فگندی

که تا امروز بودم بر شما شاه

به دست طعنه چرا که هر خسی نهد خارم

شد از تاختن چارپایان چو غرو

بگست ز بند پند پیوند

دانسته به بود ز ندانسته

گفت از ظلال تیغش به مغفری ندارم

همی رفت هرگونه از بیش و کم

ز دانش دهد زیور جان و دل

اوفتد بر گردن آن کاندیشه‌ی تنها کند

آری ز گوشت گاو بود بار زعفران

سخن تا چه گوید که آید به کار

زد شیشه‌ی زندگی‌م بر سنگ

بود پر نفع و بر کردار یاره

کهتر چو عطارد و چو حسان

فروماند بینادل اندر شگفت

از منزل خویشتن نجنبید

که گر عشقت مدد بخشد توانی

چون ملک الموت هست در کف رایت رهین

یکی زن گزین کرد و شد کدخدای

ز چشم و دل به خونباری درآمد

هر کسی از خلق مهین و کهین

آهشان مشعله دار و مژه سقا بینند

که کس را به ایران ز ترک و خلج

چه از شام و مصر و چه از روس و روم

این نام رونده بر زبان ما

رو به صفت بازگرد بر در اصحاب ما

به بیچارگان بربباید گریست

آسوده زید درین غم‌آباد

گشتند بنده یکسرش

کی پرورش پیل بود جانب سقلاب

نباید کشیدن به راه دراز

در غلغله‌ی خروش‌اش آورد

نه آتش بلکه آب زندگانی‌ست

کاین نوبتی ز چرخ مدور نکوتر است

ز قنوج برنگذرد نیک‌بخت

بی تاب و گره به بندش افتاد

پر غله و پر کشته درختان فراوان

هم چو سین در هم شکستی تاکنون سقف سما

چنان دان که مرغ از شمار منست

سر طاعت به پای او نهادند

از پای تا به فرقش رنگ و نگار باشد

جز حضرت بانوان ندیده است

فرازآر گرد از در کارزار

بر من نمد تو را ترحم

راستی کن تا نبایدت احتیال

نسل یاجوجند و نطق من چو صور اندر صدا

یکایک بران دشت کردند گرد

رسانند از ملامت صد ملال‌ات

که نگشودش کس و فرسودش اوراق

پس پایمال مال مباش از سر هوا

به رفتن بیارای و بر ساز کار

ترنج و گزلکی بر دست هر تن

بیران شد گوشه‌ای از مسکنم

تا نه سپهر و هشت جنان هفت خوان اوست

بزرگی نو را نخواهم کهن

برگشت بدین نوا خروشان

همچون شرر مرده فراز علم نار

سحاء خط امان از چه می‌کنی فردا

بزرگان و هم موبد سرفراز

گردید چو مرغ نیم‌بسمل

سپه را به سالار لشکر سپرد

نه بر سلجوقیان دارم تولا

برین رنجها سر گروگان کنم

نهاد از عز و جاه خسروی تاج!»

دو گل در وی به یک مانند کم بود

همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا

سخنهای قیصر به موبد بگفت

به ملک مصر دادش سرفرازی

پسر با برادر همی پیش اوی

سپید ناخنه دار تو سیاه نابینا

ببینید تا از در کار کیست

به خلق جهانم فرستاده است

چون خار که روید ز تخم خرما

اوداج بریده منکران را

که نیرو دهد آشکار و نهان

وگر نی، ز دل آن هوس را بشوی!

سپهبد کلاه کیان برنهاد

کز مغز کرکسان فلک استخوان ماست

برفت و برو تخت چندی گریست

نه بر جا دید دیگر خویشتن را

نگفتم ره نشینان تا چه یابند

ز آهن آواز الامان برخاست

ببرد دل از راه گیهان خدیو

مستقیم ره امکان شدنم نگذارند

فرود آمدن را نیابی تو جای

افکنده کمند خیزران را

به خیره چرا خندی ای مرزبان

غم را چو زال زر به نشیمن درآورم

به دشت ناامیدی سر نهاده

گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب

همی گردد اندر جهان چاره‌جوی

چو موسی زنده در تابوت از آن دارم به زندانش

کسی کو سرافراز بودند نیز

بر زمین پر اخضر افشانده است

به زین بر نهادن همان گشت رام

که شعار دولتت را فلک آستر نیاید

که شیرین را چنین خونین جگر کرد

حاجب این بار کو ورنه بسوزم حجاب

ز تخت و نژاد و ز ننگ و نبرد

دست سه عادات توست تخم سعادات کار

سخن را بسنج و به اندازه گوی

در آب ظلمت ارحام ز آتش اصلاب

پی اژدها را ببرم ز خاک

تصاویر این هفت ایوان نماید

بلبل و محروم ز بستان که چه

این تمناست یافتن دگر است

خردمند را سرفرازی دهید

داغ یونانش بر کفل منهید

وزان گرزداران سواری نبود

بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا

به گیتی برآنکس که هستش نیاز

عالونم وا اسعداه می‌گوید

که با وی گنج باد آورد باد است

بهم نیامد پروین و نعش در یک جا

ازو کهتر آن نامدار جوان

شب‌های عید و قدر شده دود و اخگرش

همه یاد کرد آن شگفتی که دید

نه امید گهری خواهم داشت

که گفتار باشد مرا سودمند

آستین بر اردشیر و اردوان افشانده‌اند

شده هر برگ تیغی آب داده

که دشتی فراخست و هم گور و تیر

از اندیشگان دل شده به دو نیم

سنگ چون بر کبوتر اندازد

به هر جای بر چشمه‌یی چون گلاب

وزان آگهی رای دیگر گرفت

همه زیردستان بمانند شاد

کارزانیان لذت سلوی و من نیند

بلای زهر گشت آشوب پرهیز

بماند کلاه کیان بر سرش

ز ترکش برآورد تیر خدنگ

چون از سپهر چارم اعلام مهر انور

که بد نامش از ابر برنده‌تر

چو آسوده‌تر گشت لشکر براند

همان رسم و آیین و راه مرا

شیر پستانش به خون جگر آمیخته‌اند

نیست ز پر گاله‌ی زربفت خوش

که صندوق را چیست اندر نهفت

شکیبا نبد مرغ فرمانروا

نام عرب به بخشش نعما برافکند

همان رومیان را فروزش گرفت

همان تخت و دیهیم و کرسی نبود

قباد اندر ایران نبد کدخدای

چندان زدم که حلقه‌ی حلقم فکار کرد

ز لوح دل غبار غیر بردن

به مهریم با مردم نیک‌خواه

نخواهم ز گیتی ازین بیش رخت

کز نور ینزل الله دارد کمال بیمر

بپوشید خفتان و رومی کلاه

چنان تازه شد چون گل اندر بهار

برفتند ز ایوان گوهرنگار

کز دور قاب قوسین دیدند در شمالش

نقاب از روی راز خود گشادند

زمانه ز بازی برو تنگ دار

به عنبر بیالود خورشید روی

سوی تیغ حاج پویان و غریوان دیده‌اند

ز هرچت بپرسم بهانه مجوی

ز فرزند چیزش نیامد دریغ

به بیچارگی در پرست منند

این ببندید به جهد آن به اثر بگشایید

به هر جا شکر او را چون مگس بین

ز چینی و رومی پرستندگان

پدیدار کن راه و بر ما مپوش

گفتی که صد هزار فلک شد مشهرش

پشوتن سر و یال شیران بدید

یکی کم برو زندگانی گریست

بریدند ناگه سر مرد مه

فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق

که گویی بود اینجا نامرادی

ز فرمان ما کس نجوید گذر

برون آمدند از میانه چهار

خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید

ز ترکان بما نامدی این گزند

چو آواز این داستان بشندی

به خوبی فزایندگان توایم

پس معن جود چون نهم و جعفر سخاش

چو شیرین داشتی جانی بر آذر

که دیوار دارد به گفتار گوش

کجا بود در پادشاهی سری

سبحه‌ی پروین نشان خواهم فشاند

به یک دم شمع عمرم را نشاند

ز کار آن گزیند که باید نخست

همه سرو بالا همه راست‌گوی

گرت چشم عبر ندوخته‌اند

رخ پایندگی در کیست در عشق

بود بنده‌ی پرهنر بنده‌یی

نگر تا چه گوید ازو یاد گیر

بر سر از آب چادر اندازد

زدی سد چرخ بر خشت زر خور

نهانی ز هرکس به آواز نرم

به فرخنده جاماسپ و پور دلیر

عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند

نیاید او ز چندین خاره فرسا

همانا که هست از نژاد سران

اگر نیک بودی بشایستمی

یارب چو کعبه دار عزیز و معمرش

خروشان شد ز ایام جدایی

ز فرزند مهرک نژاد درست

اگر پند نشنید زو دید بند

آنگه ارزن ریزه پیش ماکیان افشانده‌اند

نهایت بین راه جستجوها

ز هول شهنشاه بیجان شدند

که آهنگ دارد به جای پدر

چشم بند امل از چشم بشر بگشایید

به سایه اسبش از تندی نمی‌ساخت

شنیدم نباید که گردد کهن

که مهتران مر ترا دوستدار

سخت سخت آید خرد را اینکه منکر منکرم

چو کردی چیست بی موجب جدایی

به پیش اندرون اردوان و وزیر

بوند آن گرانمایگان ساروان

خدمت هر دو رکن پذرفتار

ز حیرت در میان لشکری دور

یکی تیغ زهر آب داده به دست

به هر نامداری و هر مهتری

گر به حنا کنند دست چنار

منش برداشتم، این عزتش بس

بیامد چو آتش بران تند جا

کنون برفروزد همی کشورم

فتح باب از نم مژگان چکنم؟

نداند اینقدر افسوس افسوس

نباید نشستن کس اندر نیاز

پذیره شدش شاد و روشن‌روان

ملک بدو چون به تو کرد همی افتخار

به جای موجه بر آب روانش

ندارند چیزی جزین پرورش

چراغ دل و دیده و جان من

هم سر به ساق عرش معلا برآورم

به رخش راندنش بستند قسطاس

کزین غم دل ما بپردازدی

ز کشور به کشور همی شد سپاه

بر درگهی که کعبه‌ی کعبه است و مشعرش

عبارت رابه شکر داد پیوند

چه یازی به تخت و چه نازی به گنج

که بازش ندید آن خردمند پیر

کردندی از پرستش تو ملک را شعار

دهد سوفار ناوک جمله را بوس

بیارد سوی گنج ما رهنمون

ز هر زورمندی نیایدش باک

نرسد دست بر می بازار

در آن بیدار شب تا روز خفتند

کنیزک همی رفت با او به راه

زیانست پیش آمدن ناگزیر

کز شبستان سلیمانیش منظر ساختند

به دستش داد مکتوبی ز ناظر

فراوان پرستنده گردش به پای

هه پیش آذر برآورده دست

مدح بلقیس زمان خواهم گزید

ز نامش حرز تو مار شب و روز

تنش خسته‌ی تیر و تیره‌روان

که اورا به رزم اندرون نیست یار

صیاد دست کوته و صید ایمن از شرش

فتد طرح جدایی در میانه

ندارد گریزان بشد با سپاه

که ما را خداوند یافه نهشت

تا صداش از حبل‌الرحمه‌ی بطحا شنوند

که گردن را بدان زیور دهد حور

ز دستش بیفتاد و بشکست پست

به آهن بیاراست گنج مرا

وز پی حاجش دلیل ره فراوان دیده‌اند

پس سخنان شرح دهی نرم نرم

برو سالیان برگذشته دو هفت

به خاک اندرون ریخته استخوان

دانش زال و دهای سام بر آمد

که او را کوه کندن امر فرمود

نشستنگه خود به اصطخر کرد

که روی زمین گشته بد لاله رنگ

طینت هفت زمین زان اثر آمیخته‌اند

قفل‌گشای در دربستگان

گرفتار شد مردم بدتنه

زمین پر ز آتش هوا پر زدود

کای گنبد تو کعبه‌ی حاجت روای خاک

که نقش اینچنین گستاخ بشکست

برهنه به هر جای گشته گروه

سرونی بزد بر سرین سیاه

که عیدی به میدان خاقان نماید

قابل ابعاد که بود و کدام

یکی مرد شایسته‌ی تاج و گاه

نبرده دلیرا گزیده گوا

شیطان خلاف قاعده رجم شهاب شد

بس است ، این دشمنی تا چند با خویش

به خوبی سخنها فراوان بگوی

گرفتش همان تیغ شاه استوار

هوا از درفش سران گشت لعل

سمند خویش را سر در چرا داد

سپه را به دژ بر علف تنگ بود

بهر نامداری و کنداوری

گشاید زبان مرد دینش مدار

بجوید از همه ابیات پر فکر

به گردش فزونی نبودی نه کاست

که از بخش‌مان نیست روی گریغ

برآمیزد این تخمه با آن نژاد

از این ویرانه یک دم سر بر آور

نشان که دارد به بالا و روی

همی جوشن و تیغ پیراستند

به ده در یکی نامبردار مه

که از این نوع بسیار است مارا

کند پست کرم اندرین روزگار

وز آلودگی پاک شد تخمه‌ها

شهنشاه کردیش روزی فزون

شود تغییر در رخساره‌ی او

چه پرنده و چند تازان به تگ

ازان پیر جادو ستوه آمدند

همش کیش زردشت و زند است و است

گرو ز آتش، سبق از باد بردند

به نوی بشد زین سرای کهن

دلم خسته بد سوی درمان شدم

کسی کو بپیچد ز تیمار من

که بد می‌بینم او را حال فرزند

به موی و به روی گشت با خاک جفت

بدادش سوار گزین صدهزار

برفتند گردان پرخاشخر

نمود بود و بود بی‌نمود است

فرو خوابنی از گذشته دو چشم

بیامد هیونی گرفته مهار

به اندیشه و رای دیگر شتافت

مراد دل ز جانان حاصلم بود

خورشها ز هرگونه بگذاشتی

هرانکس که بد گرد و پرخاشجوی

ببندیم کین را کمر بر میان

از سبک خیزی نماند نقش پایش بر غبار

به بیند پس از پند من بند من

بر او آفرین کرد و بردش نماز

وگر برتر آری ز خورشید سر

ز غم سجاده دارد بر جبین چین

ز تیمار وز کشتن آزاد شد

که مر شاه را دیو بی‌راه کرد

به مادر نمود آن کجا رشته بود

ز طوق حلقه‌ی «ها» کرده عنبرین خلخال

ز خویشان فراوان گروگان کنیم

کجا رای را شاه فرمان برد

مگرمان نباید به اندیشه زیست

ز پای فتح خار آورد بیرون

همه خواب یکسر بدیشان بگفت

بران نامداران ببد کار سخت

به بخشش ز دل رنج بپراگند

که عجب گر شود از صور قیامت بیدار

بسی مار پیچان برآمد ز آب

چرا باید و چیست این گفت و گوی

بیامد بر شهریار جهان

به بزم چرخ رقصان گشت ناهید

بزد همچنان مرد نخچیرگیر

که او را همی بازداند همای

به هر کشوری باژ و پیمان اوست

پینه‌ی کف علامت آن است

ز قیر سیه تازه شد بر حریر

بدینسان روی بر دیوار باشم

بدادند با جامه‌ی شهریار

تراشد موی قید بود و نابود

چکاچاک برخاست از هر سوی

به غیر ازدیدن هم کارشان نه

که دام و دد و مرغ بر ره پرید

پیش پیش و در پیش سد کاروان در کاروان

خرد باد جان ترا رهنمون

به یاد قدت ای سرو سرافراز

همی رفت زین سان سوی مرز روم

لطف عام تو میزبان باشد

سخن ماند ازو اندر آفاق و بس

جوابش گفت چون شد حرف بسیار

رست از گل ز خون کافر گل

بسی بیگانگی به ز آشنایی

ای جهان را به ذاتت استظهار

مرا بنما به سوی خویش راهی

عنایتی که ترا دارد از صغیر و کبیر

که نیست ماضی و مستقبلش به یک منوال

بر گردن خصم ریسمان است

بر در کبریای او بگذر

ز بس کز تیغ شیران را زند خون از رگ شریان

گرگ دست آورد به گردن میش

که به دندان اجل نیز نگردد منحل

کسوت حد و نهایت بدر بر اجسام

صدف دیگر ندارد کاسه پیش ابر درست

گر ز قدر همتت می‌بود او را پود و تار

خرمن حلم ترا کج نکند یک پرکاه

گر همه جیش علو تو بدان مضمار است

سر اندر دیده‌ی خورشید بودی چوب دربان را

صف مژگان و چشم فرقدان باد

گر کسی چیند ز کاغذ فی المثل پرگار گل

شربت عیش بر اعدای تو چون باده حرام

قیمتش سد برابر آن بود

هر نقش پای مور که بر روی جوهر است

با خنجر کشیده دمد پنجه‌ی چنار

بر سر کرسی برآ پایه‌ی والا طلب

کز صفا دم زند ز لمعه‌ی نور

چیست لا، کان زمان نباشد لال

بر آنکه حفظ تو او را نمود خفتانی

سر به سر گوید، اشارت گر کند سوی جنین

ز نور بینش خود بیش جسته سد میدان

نورزد نکو شیوه پاسبانی

زمان آغاز تا انجام اگر یک ریسمان باشد

همای مرحمتت هر کجا که بال گشاد

چتر مرصع فلک و قبه‌ی زرش

زان دو هاون سرمه کوبد بهر چشم روزگار

همه دانند که نادر بود این طرز مقال

هوای باغ جنان آن که در جهان دارد

چنانکه دایره ظاهر گشته بر سر آب

که نیش آزمایی نماید به سندان

بر فلک شو ز تیغ صبح مترس

حرف و صوت ار قضا بگرداند

چنین داد پاسخ بدو شهریار

گفت «نی» گفتمش «به وقت طواف

آری این دولتی است سال آورد

با خود گفتم که انوری هی

که از درد او بد دلش پرستیز

به چین افکندم آنرا همچو نافه

تا زبان شکل است شمشیرش همه شیران رزم

چه کنم تا بلا کرانه کند

یکی دیگر افگن برین هم نشان

به دانش گرای و در این روز پیری

تو به جای خصم ملکت ز کرم نه‌ای مقصر

بادی اندر خسروی در شش جهت فرمان‌روا

فروماند زان کار گیتی شگفت

ای ز پای توسنت یک نعل زرین آفتاب

مهره‌ی خر آنکه بر گردن نه در گردن بود

جام از بهر می همی بایست

چو کشتی یکی جام برداشتی

هر که در بند مثل‌های قران بسته شده‌است

در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر

ولیکن در کرم واجب بود درویش بخشودن

کنیزک چو او دلو را برکشید

آب کار عدو افتاد ز بالا به نشیب

قفل اسطوره‌ی ارسطو را

گر به فرمان سخنی گفتم مازار از من

همان ماه‌رخ بر دگر بارگی

فتنه مشو خیره بر حمایل زرین

زاهد آسا سجاده‌ی زربفت

نه بر زبان گذرانیده‌ام نه بر خاطر

منم بنده این مهربان بنده را

اگر ز حفظ تو یک پاسبان بود ننهد

روز دولت برادر بخت است

و گر پرسی خبر از روم و از روس

ز دینار و دیبا و اسپ و رهی

گفتم به راه جهل همی توشه بایدم

جوهر حس بر هر خس چه برم؟

یاربم تو فیق ده کارم به جانا وقت مرگ

بریدی و زر داری اندر کنار

بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست

و آن هودج خلیفه متوج به ماه زر

به کاری رهنمونی کن دلم را

همه یاد دارید گفتار ما

دانه مراین را به خوشه‌ها در خانه است

در گلشن زمانه نیابم نسیم لطف

که چون خورشید حشر آید به گرما

خوش آمدش گفتار آن دلنواز

زهی ضمیر تو جایی که پرده برفکند

ببین دست خاصان که چون رمح خاقان

به هدیه گر رضا باشد درینت

سپاه از دو رویه کشیدند صف

بنگر که چگونه از این دبستان

کیوانش پرچم است و مه و آفتاب طاس

نبوده است شاهی به زیر فلک

شمار سپاهم نداند سپهر

ازین خوان خوب آن خورد نان و نعمت

جای عجز است و مرا نیست گمانی که شما

رهم شیب و فرازو، دید پر گرد

شد آن تاجور شاه با خاک جفت

علم است مجسم، ندید هرگز

تا ز اربعین بروجش زینت نیافت آدم

به بازی بودشان عشقی که یک دم

بهر سو فرستیم کارآگهان

گو بیا کان و ببین دست گهر بارش‌را

تیرش به دیده دوزی خیاط چشم دشمن

صفت چرخ کمائی که به بازوی شه است

تو گر باز هنگام جویی همی

گرچه بخرد کسی پیشیز به دینار

از بس که گفتم ای ملکه بس بس از کرم

قبول افتاد در حضرت نیازش

همه انجمن خواندند آفرین

پرهیز کن از کسی که نشناسد

گر دم چنبر چو بین که شنودند خوش است

گهی با شبلی آن همت کند ضم

فرستادگان آمدندی ز راه

پر از عیب مردم ندارد گرامی

آگهید از رگ جانم که چه خون می‌ریزد

از پی ظلم آنکه صبوحی کند

گرین را که گفتی به جای آوری

ور دلیلی دگر بر این باید

دقایقی که مرا در سخن به نظم آید

ته‌ی خنجر نهد اول سر خویش

سکندر بفرمود تا لشکرش

این جهان معدن رنج و غم و تاریکی است

در ایوان شاهی در دولتش را

به خدمت گر قبولی یابد این راز

جوان با کنیزک چو باد دمان

هستند شاه را خلفای دگر جز او

زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه

بهره‌ی خود برد چو کام از خورش

به دژخیم فرمود شاه اردشیر

زین قوی قافله‌ی کور و کر، ای خواجه

قرعه انداز کز ابجد صفت فال بگفت

پیشه‌ی ملاح در و شیم پاش

چو فرمان دهد نامبردار شاه

بنا چون می‌شد این حمام دلکش

دولتش را ز قصد خصم چه باک

شدم بس سر بلند از خدمت پست

خورش ساخت چندان زن باغبان

اینک پدرت نامه‌ی چرخ است سوی تو

شاه سخن به خدمت شاه سخا رسید

شه و شه زاده‌ی خود کامه و مست

ز ده یک که من بستدم پیش ازین

کار مدد و کار کیا نابنوا شد

بینا دلان ز گفته‌ی من در بشاشت‌اند

به دامان شفیعان در زده چنگ

شد آن پادشا بچه لرزان ز بیم

جهان، ای پسر، نیست خامش ولیک

کعبه‌ی ملک است صحن بارگاهش کز شرف

دو روئین تن که روباروی در حرب

وزان جایگه شد سوی طیسفون

زن بود انکس که از عالم نه زینسان باربست

ابر از حیا به خنده فرو مرد برق‌وار

غرض چون رفت ماه ملک در میغ

بسی آفرین یابد از هرکسی

جز که محدث نیست چیزی جز خدای

از هنر و بذل مال، وز کرم و حسن رای

مبین کز منعمت در معده جونیست

ایا شست و سه ساله مرد کهن

نگه کردم به گرد کاروانگاه

با روزگار ساخته زانم به بوی آن

مهی چند آفتابش بود در میغ

بر آیین فرخ نیاکان خویش

اگر داد کرده‌است پس تا ابد

خرد بر راه طبع آید که مهد نفس موسی را

چو بازیچه است ملک سست بنیاد

همه خوردنیشان بر میوه‌دار

خصم جاهت اگر ز فر همای

ز آن سان که روز مجلس در خلعتی که بخشد

برون داد آن چنان راز نهان را

بگویش که گفت او به خورشید و ماه

وقت آن است که از خواب جهالت سر خویش

من پار نزد کعبه رساندم سلام شاه

چون همه کس خدمت سلطان کنند

چو تابوت زان دشت برداشتند

شعر ناگفتن به از شعری که گوئی نادرست

چون ز آب خضر جام سکندر کشد به بزم

دولتیان هر طرفی بسته صف

نشیند به آرام بر تخت شاه

یاری ندهد تو را بر این دیو

جرعه‌ای کان به زمین داده زکات سر جام

شنیدم کانچنان گشت ارجمندت

برو آفرین کرد مادر به مهر

واجب العرض خود به خدمت تو

بی‌زبانان با زبان بی‌زبانی شکر حق

همی آمد صف پولاد بسته

بران موبدان نامدار اردشیر

هریک به رهیت می‌کشد لیکن

کردی به درگه تو سیاوش چاوشی

رانده همی از مژه سیلاب خون

سرش سبز باد و تنش بی‌گزند

تا موحد را دل اندر معرفت روشن شود

ورچه آزادم ز بند هر غرض

خشک شده برگ درختان به شاخ

کسی را که کمتر بدی خط و ویر

زان رنجه‌تر کسی نبود در جهان

بادیه بحر است و بختی کشتی و اعراب موج

به فیروزی چو باز آمد از آن فتح

چو آید ز ما برنگیرد سخن

گر خزان ریاض دهر شود

باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم

ز هر شاه آمدم هر دم خرامان

ستاره زدند از پی خوابگاه

ناگه روزیت به جر افگند

صیت جلالش به شرق و غرب بپیچید

باغ که از سبزه شد آراسته

بدو باغبان گفت هرکو بهار

نیست به بد رهنمون، نیست به بد مضطرب

رومیان بین کز مشبک قلعه‌ی بام آسمان

کو ظهیر آنکه چو خضر آب حیات

چنین بود تا بود چرخ روان

گر تو درو گرسنه و تشنه‌ای

زیر پای اسبش ار دستم رسد

ای به تحریر دفتر و نامه

در و بند تابوت ما را به قیر

غرض که آمده اندر پناه دولت تو

ای آفتاب حربه‌ی زرین مکش که باز

اگر شاهی، تو را آخر چه نام است؟

تن و جان ما سربسر پیش تست

باک نداری که در این ره به زرق

بر دست خاکیان خپه گشت آن فرشته خلق

اندکی گر بنوشی از جامم

چو بشنید زان سرشبان اردشیر

از بی‌ادبی باشد و از پست مقامی

داری گشاد نامه‌ی جان در ده فلک

بر او هر جانب از خالی نشانی

از آواز گوپال وز ترگ و خود

همی سرو باید که خوانندمان

انداخت ز فرط نیک‌خواهی

عصمت او را حصار تن گشته

فدای تو بادا همه خواسته

به هر طرف که تو آیی زمان مستقبل

بر آن دست تصرف داد او را

کم بری زر، ز زرق نپذیرد

بدو گفت شاه ای سراسر بدی

جامه‌ی دین مرا تار نماندی و نه پود

به یک کف گزلکی در کار خود تیز

ذهب و گنج در رصاصه‌ی او

چنان شد دژ نامور هفتواد

گر قصد جهودان بد در کشتن عیسی

چو جا کرد این سخن در گوش یوسف

گر قبول اوفتد رهینم و شاد

همی رفت ازین سان دو روز و دو شب

سودی نداردت چو فراشوبد

به آهن چو ره یافت زو روشنی

ور ظلمت عدیم نور شدند

گهر خواست از گنج و دینار خواست

می‌خواست مخالفت که بیند

منادی‌زن منادی برکشیده

باز تو را میرشکاران به فن

ازان سان شوم پیش او با سپاه

ور نه خوش آیدت همی قول من

چنین‌اش بی‌گنه مپسند رنجور!

آخرین یار اولیا صدقست

بزرگان و آزادگان را ز دهر

این هنری خواجه‌ی جلیل چو دریاست

وآنگاه به صد زبان ثناگوی

درین فیروزه گنبد افکنم دود

چه گفت آن سخن‌گوی با آفرین

آن آب حیات است که جاوید بماند

شد باز به عشق، تازه‌پیمان

دزد را شحنه راه رخت نمود

پراندیشه شد زان سخن رهنمای

تا ببینی بلند درگاهی

عاشق ره جست و جو سپارد

رفتنش بر در تو بودی عار

ز التوینه بازگردی رواست

بار شاخ عدل یزدان بوتمیم

منتی دارم اگر بر سر نطعم چو چراغ

در مقامی که آشنایی نیست

ببود آن شب و بامداد پگاه

ای رئیس مهربان، این مهرگان فرخ گذار

چو بر نازک تنش شد پیرهن راست

کلیدش را بود دندانه از موم!

نگه کن به جایی که دانش بود

وز بخل نیوفتد به صد حیلت

تا روی تو بی‌حجاب بینم

شرمت از فکر عاقبت زاید

نگنجد جهان‌آفرین در گمان

گر اسبان سبکرو را نباشد در هوا پویه

کنیزان را وصیت کرد بسیار

چون آن میوه خورای خوانت افتاد

گناه از گنهکار بگذاشتن

زنده ز ما ای پسر نه این تن خاکی است

دبیری طلب کرد روشن ضمیر

کار این سلطنت مجازی نیست

وزان بیشه کژدم چو آتش به رنگ

دو نام دگر نهاد روم و هند

غافل که چه بر سرش نوشته‌ند

چیست این ناله، کیست نالنده؟

بیاورد آن حقه گنجور اوی

گفتی مگر که دور نباید شد

بر وی سر ره گرفت مجنون

گردن و ریش و پای و قد دراز

همی راند با رومیان نیک‌بخت

لرزه بر مهر فتد از اثر موجه خون

لیلی‌گویان غزل نخواند!

اندرین پرده بار دل دارد

بسی هدیه‌ها کز یمن برگزید

بر خوان ژاژخای منه هرگز

ما هر دو دو یار مهربانیم

زین جگر کوچکان همت خرد

تو گفتی همی آسمان بترکید

وز علم و عمل هرچه تو را مشکل گردد

برخاست به روی دوست دیدن

عقده گشاینده‌ی هر مشکلی!

سخن به که ویران نگردد سخن

من که زخون حسین پرغم و دردم

چو چارم روز شد ز آن خواب بیدار

در زمین آنکه خار و خس بگذاشت

دو پیکان به جای سرو در سرش

دورت از گرد مناهی‌ست به حدی رفته

برفتند مستقبل لشکرش

پاک کن از نقش صورت سینه را!

سواری برافگند زی شهریار

از زبان بهترین خلق بهتر دین نزاد،

برو زین پس به استغفار بنشین!

چرخ نه پایه پای منبر تو

ز آخر به سیمین و زرین لگام

به باغ مشکبوی اندر، نسیم باغ را جنبش

یکایک را شهادت کرد تلقین

همه سمعا و طاعة گویان

به دادار دارنده سوگند خورد

چو باز از در درآید، عدل،چون مرغ

تا حشر خلد به هر دل ریش

بهر مرغی که کشته بود به دست

پس‌اندر همی تاخت شاپور گرد

کجا کان لاف بخشش با کف جودش تواند زد

خبرگویان ز یوسف لب ببستند

همره نفس بر فلک نرود

یکی روستا بود نزدیک شهر

بندی که شنوده است مانده هموار

گفتا که: «جمال او ندیده

چون به فرمان زن کنی ده و گیر

نگه دار تا مردم عیب‌جوی

شنیدم که موسی عمران ز اول

در حیرت عشق آن دلارای

مرصع تاج بر فرقش نهادند

لعبتانی که ذهن من زاده‌ست

بد فعل و عوان گر چه شود دوست به آخر

کای دل، پس از این صبور می‌باش!

چند روزی به محنت و زاری

که گر یک لحظه بی‌رویت گذشتی

آسمان گر داشتی دستی چو دست همتت

همی گفت این، ولیکن آن یگانه

به قصد چاره‌سازی عهد بستند

عماد دولت منصوربن سعید که یافت

سزد گر ننازی تو بر صحبت او

از بس که ز یار سنگدل، سنگ

به خطا از پسر برنجیدی

منصور که حرز مدح او دایم

هینی به گاه جنگ به تک خاسته ز کوه

که ای خودکام! کام من روا کن!

تو نهاده به تخت، پشت فراغ

ز رویش خانه بستانی دگر شد

چشم داری ماه را تا نو شود

چو شاه از وی بدید این کارسازی

هیچ محتاج کن مکن نبود

نه چرخ را خلاف تو کاری همی رود

زمره‌ای را بود این زعم کز آنست کسوف

نگذاشتی‌ام به دوست پیوند

به کار خدمت آمد سست‌پیوند

از گوهر دامنی فرو ریزد

ای پسر، جان و تنت هر دو زناشوی‌اند

که تا دین او را کنم آشکار

مظهر حق و مظهر تحقیق

ماتم روزگار داشته‌ام

خداوند ما گشته مست و خراب

چنان زی! که گر باشدت شرق جای

زآنکه می‌دانست کز راه نظر

تنم را نه رنگی و نه جنبشی

چون هم امروز نگویم که چو درمانم

دلش گشت از طریق استقامت

جان داننده گر چه دمسازست

گمان بردی دلی ناموس کردی

کهکشان نیست بجز منتسخ تو ماری

راحت و ساحت نگر از در او مستعار

نور آن روی زمین را بگرفت

خجسته کلک او در گنج پاشی

چنان باشد سخن در مغز جاهل

هیبت او مالک آئین وزبانی خاصیت

سرخ جامه شود بسان جگر

میانشان مدتی این ماجرا رفت

آنها کجا شدند و کجا اینها؟

ای چتر ظلم از تو نگون، وز آتش عدلت کنون

تشنه را زین سخت‌تر چبود عذاب

بلند مرتبه شاها ز عدل شامل تو

وز این قوم کز فتنگی مانده‌اند

چل صبح آدم هم‌دمش ، ملک خلافت ز آدمش

سر تسلیمشان فرو رفته

ریشهای سفید را ز گناه

اگر می‌بود حفظ او حصار عصمت آدم

تاج تو تدویر چرخ، تخت تو تربیع عرش

به صد افغان و درد آن روز تا شب

بزم را همچو حاتم طائی

در اینها به چشم دلت ژرف بنگر

ای رایت شه نادره لرزانی و قائم

تیر نتوان که اندرو سازی

علو قدر تو فارغ ز جور دور فلک

الا یا سایه‌ی یزدان و قطب دین پیغمبر

بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را

خرس یا خوک اگر نهندش نام

ز چرخ عقلم زادند وز جمال و بقا

گر نه همی با ما بازی کند

نه نظم من به بیت کس مزور

حامل خرقه آن دو صاحب حال

ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور

سمندت هم به پیکر هم به پویه

در ده از آن چکیده خون ز آبله‌ی تن رزان

جام انس و لقاش نوشانند

گهی از سوز جان افغان برآرم

من آن دارم طمع کاین دل طمع را

ای تن که به چشم درد آزی

بر حذر باش ز آب آتش رنگ

ای جهان سختی تو چند کشم

بر مراد خویشتن گوئی همی در دین سخن

تا خاطرم خزینه‌ی گوگر سرخ شد

قلب را سوختن یقین باشد

که هرجا هست چون من مبتلائی

هر چند تو را نوش کند جاهلی آتش

بینش او دید کمین گاه کن

نبود نیک نزد بیداران

از عجز چو بی‌جان فکنده شخصم

از گل بستان که خواهد کرد بر دیوار رو

از در خاقان کجا پیل افکند محمود را

ساخت چو صنعش قلم از کاف و نون

با منش بسی کارزار بوده

همی طاووس را بکشی ز بهر پر رنگینش

سوخت کیوان از دریغ او چنان کورا دگر

سخنم را درو رواج نبود

جاه محمد علی آن گوهری که چرخ

زمین کو مایه‌ی‌تنهاست دانا را همی گوید

همانا که این رخصت از بهر خدمت

دل ز اندیشه‌ی آن داری دور

روا بود که ز من دشمنان بیندیشند

قد تو گرچند چو تیر است راست

مرد همدم آنگه اندوزد که آید در عدم

اگر این چند حق بجای آری

دل ریشی غم اندوزی بلائی

کامکارا منم آن نادر فرخنده پیام

مفلس دریا دل است، امی دانا ضمیر

از لب او جز شکر نگرفته کام

امیر غازی محمود سیف دولت و دین

با این سفری گروه نیکورو

ز آه ایشان گه الف چون سوزن عیسی شده

طا و ظا انف و سین و شین دندان

نهان در گوشه‌ای تنها نشسته

گفتا: برو به نزد زمستان به تاختن

تب مرا گفت که سرسام گذشت

قالبت را که هست پرده‌ی روح

صاحب قران تو بادی تا هست مملکت

از بهر خور، ای رفیق، چون خر

دل نشکنم از عتاب باری

نتوانیم گفت و نیست شکی

اشک دو دیده روی تو کرده

خرد از صنعتش فرو ماند

از آن موکب امروز مردی نیابم

سحر کردی بدین گفتار شب را

محکم‌ترست حزم تو از کوه بیستون

در نامه‌ی طمع ننوشته است دست دهر

مگر نداند کز عقد عقل و جوهر جان

گر گناهش نهفته شدن یا فاش

نبود منزل من غیر آستانه‌ی تو

هر که او دارد شمار خانه با بازار راست

وگر چون عیسی از خورشید سازم خوانچه‌ی زرین

اینکه در شعر میگرایی گوش

خروشی از من محزون برآمد

سلطان بس است بر فلک جافی

باتیغ گردون پیکرش گردون شده خاک درش

نموداری برون کن، تا بداند

نموده‌اند به ایوانش سروران طاعت

از جام بغض هر که فلک گشت سرگران

کاسه‌ی رباب از شعر تر، بر نوش قول کاسه‌گر

ملکوت سماست جای سروش

نه جای تست زین دل گوشه بردار

چرا که گرگ ستمگاره نیست سوی خدای

برو پیل پندار از کعبه‌ی دل

تا یکی زین میانه برخیزد

صدر وزرای عصر ابونصر آن

دولت سعدش ببوسد هر زمانی آستین

خاصه که خضرم در عرب از آب زمزم شسته لب

علم نفس ترا به عقل کند

جمشید ملک نظیر بلقیس

چون خار و خس قوی شد زه کرد خوگ ملعون

هم جنس در عدم طلب اینجا مجوی از آنک

زین نهاد انوری چه کرد قیاس؟

جاه براهیم بین گشته براهیم‌وار

پیش حاجت روایی کف تو

جان گزاید نفس مار اجل جهد کنید

کس به تسبیح او نیابد راه

رمح همام گفت که عنقا ز زخم ما

گوئی بهمان زمن مهست و نمرده‌است

در چار سوی کون و مکان وحشت است خیز

باغها چون برفت و داغ بهشت

تکیه نکند بر کرم دهر خردمند

به چنین اسب نشین و به چنین اسب گذر

بهر دل والدین بسته‌ی شروان شدن

پدر را چون رسید این مژده در گوش

خویشتن هم جنس خاقانی شمارند از سخن

حیلت نه ز دین است، اگر بر ره دینی

لیک به دولت ملک بر ملکوت می‌رود

سبزه‌ی این چمن دروده نشد

ها ره واقصه و قصه‌ی آن راه شویم

ای کز درر فشانی ابر عطای تست

از سر زهد و صفا در شخص او

کار در دست بنده خود چه بود؟

تو را ز پشتی همت به کف شود ملکت

تن به علم و عمل فریشته کن

گر مسلمان بود عبدالله بن سرح از نخست

کلب کو در ره وفا زد گام

چو داد من نخواهد داد این دور

نتواند که جزای تو کند خلق به خیر

یارب چه دولت او سرسامی است عالم

دم آخر کز آن کس را گذر نیست

گر ز درت غایبم جان بر تو حاضر است

غره مشو به رشوت و پاره‌ش که هرچه داد

ز اقبال تو سنگ سار گردد

فاش کن حیلت بد اندیشان

ببر طناب هوس پیش از آنکه ایامت

شمع کافورییست پنداری

ندارم سپاس خسان، چون ندارم

از مدد همت والای خویش

ز آن تیغ کو بنفش‌تر است از پر مگس

چرا مر اهل عصیان را به عصیان هم‌رهی کردی

اشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنک

ور گروهی مخالف شاهند

تا چو بازم در آهنین خلخال

عقل همی گویدم «موکل کرد

نزد من کعبه‌ی کعبه است خراسان که ز شوق

هست رنگ همه زین رنگرزی

تنگ آمده است زلزلت الارض هین بخوان

تو به پیاله نبید خور که مرا بس

گرچه شب‌ها از سموم آه تب‌ها برده‌ام

خجلم من ز بینوایی خویش

دریا ز کفش غریق گوهر

عاشق مرتاض کی طالب جنت شود

با ارزن است بیضه‌ی کافور هم‌نشین

یا بریده یکی از پنج انگشت

هر که از تف سموم بیابان ظلم جست

بیمار و شکسته‌دل شده‌ستند

ای بس پشه پیل افکن کافکند به شه پیلی

مایه داری و میتوان امروز

بهر آگین چار بالش اوست

از بوی بدیع و از نسیم خوش

مرکم دریا نوال، صفدر بدخواه مال

وگر باشد ز جنس آدمیزاد

مرغان بر در به پای عنقا در خلوه جای

نیستش کار، ای برادر، روز و شب

نار همه دل و دهن، دل همه خون عاشقی

بلتش چند پی فگار کنند

بس دوخته سگ زنت چو سوزن

ای حریم بوستان مرقدت دارالسلام

گفتم بغداد بغی دارد و بیداد

آنکه بر دار شد مسیح گلست

آرزو را ذخیره امید است

حد و محدود جفت یکدگرند

سحرا که بر قواره‌ی سیمین مه کنیم

وعظ زن عفتست و مستوری

حرمتی دارد چنان توقیع او کاندر بهشت

وان قطره‌ی باران ز بر سوسن کوهی

چند صف مطرب نشانده آتش انگیز طرب

مرصع سقف او چون چتر جمشید

جان را به فقر باز خر از حادثات از آنک

افسر عالم امام روزگار

ور ناکسی فروخت مرا هم روا بود

آز را تا تو هم شکی یابی

برنده ناخنه‌ی چشم شب به ناخن روز

سبک روی که نیفتد به موج ریگ شکست

راز سلیمانی شنو زان مرغ روحانی شنو

ناگهان تیره سحابی ز افق

تشنه لب بر لب دریا چو صدف

آباد به عقل گشت گردون

بحران هوس جام چو بهری برد از تو

آن که مفلوج شد بدان زشتی

عبارتش همه چون آفتاب و طرفه‌تر آن

گر هیچ خرد داری و هشیاری و بیدار

شد ز من بدرود گر بختیم بودی پیش از آنک

حله پوشد، که سترپوشی کرد

دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح

سبک به سوی در طاعت خدای گرای

اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ

زن کنی، داد زن بباید داد

خورشید کوست قبله‌ی ترسا و جفت عیسی

فلک از شهاب و هلالش کند غل

خلق تو از راه لطف جان برباید ز خلق

همی زد همچو غنچه جیب جان، چاک

با پشت و دل شکسته آمد

امروز تگینم بخواند و فردا

مولای تو ثابت‌بن قره

ماه گردون که این کرم دارد

تو کرده آن سفر که ضمان‌دار جنت است

کس را خدای بی‌هنری مرتبت نداد

سگ ابلق روز و شب جان‌گزای است

دیده‌ی ظاهر تو بر دگران

با آب کار تیغ و چون تیغ از غذای نفس

سخن با سر شبان جز سخته و پخته مگو از بن

زبده‌ی دور عالمی زآن چو نبی و مرتضی

سرت آغاز اگر کند جستن

اگر شاه ایران و خاقان چین

توان کرد از کتان آیینه‌ی آن مه که جاویدان

آن یهودی شد سیه‌رو و خجل

دوزخ نقد مفسدان اینست

که بس زود دید آن نشان نشیب

وین جسم بی‌فلاحت آسوده را

انگور دیر آمد زیرا پیاده بود

درچمن گفته بلبل و قمری

همی در پناه تو باید نشست

برلحن چنگ و سازی کش زیرزار باشد

روز شنیدم چو به پایان شود

هستی ما هست ز پیوندشان

که امروز قیصر جوانست و نو

وین چنین چیز دیو باشد و من

چند فرزندان به هر اندیشه بعد مرگ خویش

همه در مهد این همایون رخش

بیامد همه گرد مرو او بجست

خرابه دل وحشی که گشت خانه بوم

بر فلکت میوه جان گفته‌اند

چو شاه این نکته‌ی سنجیده بشنید

چنان بد که یک روز مردی جهود

بر سیرت آل مصطفی‌ام

چو هیزم بی‌خبر بودی ز عشق آتش به تو درزد

گرنه آنی که در گمان افتی

بیامد بر رای ونامه بداد

خروشی برکشیدی تند تندر

هر که درین بایده با طبع ساخت

به تسکین دادن جان حزینش

بزرگان کشمیر تا مرز چین

شادیت انده شود امسال اگر

دل دل‌هاست شمس الدین تبریز

ابلهست او که یاد خانه کند

پسر کو ز راه پدر بگذرد

بودی اگر چو رای تو بنمودی آب خضر

مرد فرو بسته زبان خوش بود

صفتش در هزار و یک پردست

گراین نغز بازی به جای آورند

ازیرا نظیرم همی کس نیابد

کس هیچ ندید اشتاب مرا

چکنی ده ستیر دوغ و پیاز

به هفتم که از نیک و بد درجهان

گر رحمت خدای نبودی و فضل او

عقبه‌ای زین صعب‌تر در راه نیست

گر ازین بوته خالص آید مرد

در آن فوج آن سواری کارجمند است

گردن نیارد برد ازو

بهل جام عصیرانه که آوردی ز میخانه

راست گردان ز بهر نام بلند

او خفته و سر به خاکدانش

ور بیفشارد قدم سازد عروس زهره را

چرخ سرگردان که اندر جست و جوست

گرنه دل مقدمش قبول کند

هر آبله کافتدت به رفتار

دست ازو درکش چو مردان پیش ازانک

همچو تبریز و چو ایام همایون تو شاه

بت آن خیمه گر چه یک چندم

دهانش تلخ و شیرین در زبان بود

کرداره‌ی سلیمترین با عدوی خویش

عین آن تخییل را حکمت کند

تا به تدریج او به زهره آرمید

خون از جگر دریده می‌ریخت

مرگ ستانه است در سرای سپنجی

و هیجنا النفوس الی المعالی

بر فروز غضب روانت را

تا بود اسباب جوانی به تن

سخن من نه ز جنس سخن مدعی است

تا نبود جوهر لعل آبدار

پدر چون دید حال گوهر خویش

ایمن ز تو باسپان بهر سوی

به از نیکو سخن چیزی نیابی

خوابگهی بود سمنزار او

شیخکی روز و شب چو خر به چرا

یا نقد مرا به دامن آرید

نظم او و لفظ او و ذوق او و وزن او

گردش این گنبد بازیچه رنگ

هر زمان در مرغزاری کرده خواب

صنم گفت از من این پرسش نه ساز است

چون فرود آمد به جائی راستی

در سم رخشت که زمین راست بیخ

مالک ار باغ را خراب کند

تو مردم و دانشت ز حد بیش،

شد ز کوس تو گوش چون سیماب

گاو را رنگ از برون و مرد را

شاه یونان شهریاران را بخواند

خلق از خبرش به کوچه و در

بر جان من چو نور امام‌الزمان بتافت

گرچه بدین درگه پایندگان

گر ز روی ادب دهد رنجت

بگفتش گر بمیری در هوایش

بنده بنازد بدان، سر بفرازد بدان

نبض جست و روی سرخ و زرد شد

بالعربی الجدید مقولة

پس از کلک چکید این شربت نو

بسیار در این بستان هر گونه درخت است

چون تک ابلق بتمامی رسید

در جهان داد بندگیش نداد

نه جوی شیر بلک آن جوی خون بود

لباس عمر عدو را ز مهجه‌ی علمش

پس نهانیها بضد پیدا شود

بدات بفرض المدح ثم شفعته

گه او در زلف این شبگیر کردی

زیرا که زشاخ رست خرما

خنده زنان از کمرش لعل ناب

به صفت جوهری دگر گردی

که ای در هر دلی داننده‌ی راز

شب از میان باختر برون جهد

نامبارک خنده‌ی آن لاله بود

ادویة الهند جل ادویة

من ار نرخ شکر پرسیدم از مار

چون وصی را رد کرده‌ستند امت بیشتر

به دریا رسد در فشاند ز دست

پادشاه و وزیر و لشکر و میر

وگر نه من به حسن آن آفتابم

رو ای مور و انگار پامال گشتی

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

ابکی و اضحک کالسحاب واقتنی

زان گونه زبون نه‌ایم ما نیز

شیشه گر کو به دمی صد قدح و جام کند

درین مهربان شاه ایزد پرست

از روش چون به هم در آمیزند

آن راه نما به من نهائی

از جد نیکو رای تو، وز همت والای تو

چون عمر از عقل آمد سوی جان

فالجمر یخمدلا یلوح ضیاه

چون مرد، بگرد مرد می‌گرد

که گذشت آن من و رفت آنچ رفت

دلت تازه با داو دولت جوان

دل او دفتر فرشته شود

آن کس که مگس ز کاسه راند

چو می‌رود حرکاتش ملایم است چنان

یاسمنی چند که بیدی کنند

کنون نه نیستم در خود نه هستم

زین سوی نشسته کودکی چند

این هر دو در آب جان دهن خشک

چرخ ستاره زده بر سیم ناب

پی ایشان هزار دل در تست

دارم دل خسته درد پرورد

گردن ادبار بشکن، پشت دولت راست کن

طبع ناف آهوست آن قوم را

پس از وی همچو عرجون قدیم است

شکوه ننگ و نام آواره گردد

او همه دیده‌ست اندر درد و اندر رنج من

ز فرهنگ آن شاه دانش پسند

منشان دیگ جستجو از جوش

دلش روزی که پهلوی من آمد

چو وحشی جز گنه کاری ندارم

کوش کزین خواجه غلامی رهی

دو عالم ما سوی الله است بی‌شک

قاعده خاک بر اختر کشید

شمس الحق تبریز تویی موسی ایام

دل اگر این مهره آب و گلست

خانه‌ی بی‌نماز ویرانست

هر قطره‌ی خون برین رخ زرد

چندان دروغ و بهتان، گفتند آن جهودان

ممنان آیینه‌ی همدیگرند

به هم جمع آمده در نقطه‌ی حال

ممن به وفا دو روی نبود

چون پر جبرئیلی کو پیک عرش آمد

نباشیم از این‌گونه دنیا پرست

ز اسپ اندرآمد گو نامدار

بی‌چاره من حصار بسته

خاص‌ترین کس ز ندیمان شاه

جز پشیمانی نباشد ریع او

ولیکن چو گذشت این طور دنیی

به گرمی داد فرمان تا براند

که آرایش چرخ گردنده اوست

ای بتبش ناصیت از داغ من

برانگیزم از گاه کاووس را

خبر بر شاه رفت از معبر آب

ازین گشته‌ای، گر بدانی تو، بنده

تو قیاس از خویش می‌گیری ولیک

خران را بین همه در تنگ آن خر

کسی کش ز آسمان یک در کشادند،

ای باغ بمانده از بهاری

وزآن رستنیهای پرداخته

که از پیش با شاه ایران چه کرد

خود قصه‌ی خویش می‌کشم پیش

گرفتم اینکه من بسیار پستم

چون دل تو بند ندارد بر آن

حدیث مصطفی آخر همین است

جان عزیزان گشته خون تا عاقبت چون است چون

گفتم: « خموشی صعبست » گفتا:

نه زانست چندین سخن راندنم

غمی گشت رستم ز گفتار اوی

کز نی خوش جنبش کلک تو در اوصاف او

مرا عشق آن سلسبیلش گرفت

گرچه پر عشق تو غایت نداشت

سمیعی و بصیری، حی و گویا

تا گردن شک می‌زند بر میر و بر بک می‌زند

اگر دعا نکنم لطف او همی‌گوید

صدرنشین تر ز سخن نیست کس

گو شیردل کار او را بساخت

حیف باشد چون منی که اوقات خود در مدح تو

به عزم آن مقام عشرت آیین

تا کرمش گفت به صد رستخیز

هزاران نشاه داری خواجه در پیش

چو ز مستی زنم دمی رمد از رشک پرغمی

زین چنین دوغ زشت گندیده

چونکه به جودش کرم آباد شد

به سهراب آگاهی آمد ز راه

کوته کنم سخن چو ازین نظم مدعا

اگر بیرون خلا گوئی خطا باشد، که نتواند

گر نفسی مرهم راحت بود

ستاره با مه و خورشید اکبر

و آن گاه چی می می خدایی

غلام شعر بدانم که شعر گفته توست

هم نفسش راحت جانها شود

ترا کردم آگه ز دیدار خویش

و آن مهر سپهر خسروی بود

منم شرمنده زین یاری که کردی

از منازلهای جانش یاد داد

ز عکس او تن پژمرده جان یافت

شکنجه بایدش زیرا که دزد است

نی نی خود از نوازش او تند شد فراق

خدائیست روی از خورش تافتن

بشد طوس و پیغام کاووس برد

اگر چه خسته و بیمار آمدن بدرت

وانچ او ز دور مرده کند زنده

والله ار زین خار در بستان شوم

چه شیخی و مریدی این چه قید است

آن خداوند به حق شمس الحق و دین کفو او

فلا اخلالة ظلا علینا

ستر کواکب قدمش میدرید

سه اسپ گرانمایه کردند زین

برای دشمنت خوش مژده‌ای از آگهان دارم

سرا پایم بسان شمع بگداخت

گر سفر از خاک نبودی هنر

چو شد این قاعده یک سر مقرر

زمین و آسمان‌ها را مدد از عالم عقل است

مشام محمد به ما داد صله

منه بر دل نیکنامان غبار

همش پادشاهیست و هم تاج و گاه

نجوم را به جنونست چون مشابهتی

بیمار بد این ملکت زو دور طبیب او

ور ز غیر جنس باشد ذوق ما

تو را تا در نظر اغیار و غیر است

تو را دنیا همی‌گوید چرا لالای من گشتی

خاموش کردم لیکن روانم

مرغ گران خواب‌تر از صبحگاه

کمربند سهراب را چاره کرد

در زمان تو اگر یوسف مصری باشد

که مقصود پدر چون رفتن ماست

مرغ آبی غرق دریای عسل

به حد خویش چون گشتند واقف

جوشش شوق از کجا جنبش ذوق از کجا

ای دل من به برج شمس گریز

او که چو گندم سر و پائی نداشت

طلایه ز هر سو برون تاختند

بی‌طلب حاضر شود چون خوردنیهای بهشت

تو خار توانی که بر نیاری،

آتش طبع تو چو کافور خورد

هر آن کس را که مذهب غیر جبر است

گاه چو چنگ می‌کند پیش درت رکوع خوش

زین چنین دوغ زشت گندیده

تا زعدم گرد فنا برنخاست

چو آمد به نزدیک کاووس کی

بلای فقر درین عهد در تزلزل صرف

به هم منظور و ناظر گرم گفتار

بو دوای چشم باشد نورساز

فردا بینی ترنج برجای

دلی تا باشد اصطبل ستور و گلخن شیطان

فرود آمد از بارگی چون سزید

مشعبد شد این خاک نیرنگ ساز

سراپرده‌ای بر کشیده سیاه

فکنده بود به جائی کمند نظم بلند

همش کنیت نیک و هم نام فرخ

این سبب چه بود بتازی گو رسن

در ده ار قابلی بود در ده

گفته با عالم سخن از بهر روی مصطفی

ترا از پدر سربسر نیکویست

تا کی ازین راه نوروزگار

مگر چون تو باشد به مردی و زور

جانب او بس که داشت بیش ز امکان فضا

که یا رب کس به حال من مبادا

این حمیرا لفظ تانیشست و جان

ای مکیان را پیش صف، وی شحنه‌ی نجد و نجف

شگفت نیست که گل رنگ و بوی می دارد

چو آگاه گشتند یکسر سپاه

روزن حاجت چو بود صبح تاب

نماند ز خوبی جز از تو به کس

دوست را گر چشم ازین حسرت نگرید وای وای

یوم تبیض و تسود وجوه

کز برای حق صحبت سالها

گر بر کنند اهل کمالم نظر به حال

همه جایی تو را خوش است ولیک

ز بیرون نیابد خورش چارپای

کار تو پروردن دین کرده‌اند

خروشان ازان درد بازآمدند

خوشا سحاب صلاح تو کز ترشح آن

به دام عشق منظور است پا بست

او به سخن در که برآمد غبار

در دو عالم نیست مقصودی مرا، جز دیدن تو

چون ز خورشید شد ضیا پیدا

پیام گرانمایه قیصر بداد

از تو یکی پرده برانداختن

که با شاه توران بجویم نبرد

ای هادی طریق مراد از قضا شبی

ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم

گفته او را من زبان و چشم تو

گر دیده‌ای مدینه‌ی علم رسول را

دوستی حق نیابی در دلی بی‌دوستیش

به پای اندرون کفش و در تن گلیم

چو برگردد مزاج از استقامت

سپه طوس رد را ده و بازگرد

به یکی وعده‌ی زر نواب

وز آنجا زد قدم بر بام علیا

عدل تو قندیل شب افروز تست

به تاریکی چو درماند روان اوحدی تنها

خوبرو را چه حاجت زیور؟

همه روم با هدیه و با نثار

مکن بیداد با یار قدیمی

تو بی‌کام دل هیچ دم بر مزن

سیاست را شود تیغ آن چنان تیز

زین نسق می‌گفت با لطف و گشاد

چونک در بدنامی آمد ریش او

گر طالبی، فروغ بگیری ز آفتاب

زان میانش به خلوتی بنشاند

پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه

پس آنگه بوسه زد بر مسند شاه

سنان را به تندی یکی برگرای

خصم کج بنیاد اگر زد با تو لاف همسری

عروس گل نقاب از رخ گشوده

گر تو این انبان ز نان خالی کنی

دست از جهان بشوی و پس آنگاه پیش‌دار

آشکارا کرده اسرار تو هم گفتار تو

وزو بستدی نیز هر سال باژ

از آن آتش که در جان و جگر داشت

بگفتش چنان رو که فردا پگاه

کردم ارسال از عراق به هند

تا ابد هر نقش نو کاید برو

این من و ما بهر آن بر ساختی

شاهان بپرسش تو ز هر کشور آمدند

از مقامات جلالش همه را رشک آید

زدش پهلوانی یکی بر جگر

من از کار شدن غافل نبودم

به پرده سرای آتش اندر زدند

لباس کوشش صد ساله در قرار جهان

به نومیدی ز جانان دور گشته

ایکه ترابه ز خشن جامه نیست

مرا پیش کاووس بردی دوان

در نظر همتش هر دو جهان نیم جو

بر اسفندیار آفرین خواندند

می اول جام صافی خیز باشد

دل من همی با تو مهر آورد

ز بس کاین ذوق می‌برد از دلم هوش

زانک سگ چون سیر شد سرکش شود

زیر خرمابن ز خلقان او جدا

همانگه سرش را ز تن دور کن

ذره‌ای خاکیم حیران در هوای مهر تو

بپوشید خفتان جهاندار گرد

جهان را سوخت از فریاد کردن

نبیند کس او را ز گردان نیو

وز بهر حبس شخص تمنا زد از جفا

نفیر سرکشان افتد به عالم

بشنو از این پرده و بیدار شو

ز هر گونه‌ای بودمت رهنمای

ماه رویی و آفتاب جبین

وزان زخم آن گرزهای گران

کمند افکندنت بر قلعه ماه

ز بس خیمه و مرد و پرده‌سرای

کنون از حق اعانت وز تو امداد

بهر این فرمود حق عز و جل

پیش این الماس بی اسپر میا

بیامد سوی میمنه بارمان

گر ببودم نبود پیوستی

همان شاه لهراسپ با پیر سر

جنیبت بر لب شهرود بستند

بدو گفت گیو ای سپهدار شاه

زمانه‌ی عافیتش را بگرد سر گردید

ز منقارش دو انگشت همایون

شب که صبوحی نه به هنگام کرد

به ایران نبینید ازین پس مرا

هرکه با عشق در نیامیزد

درین ماه ار ایدونک خواهد خدای

وگرنه در دمه سوزم که دیدی

چنین است و رازش نیامد پدید

غلمان دریده جامه و حورا گشاده مو

ای علی که جمله عقل و دیده‌ای

هر نفسی حوصله ناز نیست

پسر را بفرمود گودرز پیر

مطرب عشق برکشید سرور

به دست اندرش خنجر آب‌گون

به خرم گر فرو شد بخت بیدار

ز زین برگرفتش به کردار گوی

من نه آخر آن ثناخوانم که در بزم تو بود

بیا ای کاکلت زنجیر سودا

این نه صدف گوهر دریائیست

چون بماند دیر آن باد وزان

بی‌روی تو نیستم خوش و شاد

سه دیگر به نزدیک یک هفته راه

چو هر مایه که بود از پیشه برداشت

رخنه‌ی ژرف داشت چون ماهی

به دم دایم آتش فروزند مردم

باغبان زان می‌برد شاخ مضر

گرت برهان باید و حجت مها

دل چو بر انوار عقلی نیز زد

عراقی کی تواند گفت مدح تو؟ ولی مفلس

ولیکن من او را به چوبی زنم

حمایل‌ها فکنده هر کسی زیر

نویسم خطی زین نیایشگری

منم آن مادح فدائی تو

بسان چرخ آن رخش سبک پی

والی جان همه کانها زرست

سگ نیم تا پرچم مرده کنم

در جهان هیچ کس مشوش عشق

به شاهی برو آفرین خواندند

به گوهر پایه گوهر شود خرد

شب از چتر معراج او سایه‌ای

فصرت لما سقتنی خمر ریقتها

من نکردم با وی الا لطف و لین

گفت من آن آهوم کز ناف من

دور شو ای پیر فتنه کم فروز

دل گفت که: حال من چه پرسی؟

همی رفت چون باد فرمانروا

جهان را تازه‌تر دادند روحی

دلم با زبان در سخن پروری

سحر دستش کشیده بر خارا

چو شهزاده سر مکتوب بگشود

چند غبار ستم انگیختن

یک زمان تنها بمانی تو ز خلق

چاشنی گیر او بود رضوان

ستون منا پرده‌ی کشورا

گر او ماهست ما نیز آفتابیم

وگر راست خواهی سخنهای راست

از آن در حریم طواف تو پوید

آن منافق مشک بر تن می‌نهد

گر نبودی اختیار این شرم چیست

آن یکی نایی خوش نی می‌زدست

از تعجب به حال او نگران

شبان شده تیره‌مان روز کرد

بسا نان کز پی صیاد بردند

صلاح جهان آن شب آمد پدید

به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش

نه‌ای از مردمان دیده بهتر

آنک او پنجه نبیند در رقم

گربه مرگست و مرض چنگال او

از من کمال یافت نبوت که خاتمم

سخن را چو بگذاشتم سال بیست

ز بنگاه جگر تا قلب سینه

گر آری به خروارها درع و ترگ

عقل گران‌جان پی برهان گرفت

آخر از پشه نه کم باشد تنم

طوطی من مرغ زیرکسار من

خاله را خایه بدی خالو شدی

گوهری پیش مفلسی ننهند

مرا آرزو دختر قیصرست

هزاران طرف زرین طوق بسته

فریدون بدان اژدها باره مرد

در همه این شهر دیدم بارها بر پا نمود

فتادی همچو گل از دست بر دست

صد هزاران این چنین اشباه بین

سر بر آرد آفتاب با شرر

حاجت سایل از در تو روا

گرفتند ازو سربسر دین اوی

زنم چندان تظلم در زمانه

حصار فلک برکشیدی بلند

چهر عدل را ز نو آذین بند

چون طبق خالی شد آن کودک ستد

هرکه قدم بر سر گنجی نهاد

هر که دور از حالت ایشان بود

دیده را نیز روی آن نور است

چو بشنید گشتاسپ دل پر ز درد

بگفت او آن من شد زو مکن یاد

پیش بیرونیان برونش نغز

دار لال رسول الله مقفرة

خوش آنکس را که خوبا دلبری نیست

تا هوا تازه‌ست ایمان تازه نیست

نه کم از خاکست کز عشوه‌ی صبا

هان، عراقی، تو و نسیم بهار

بفرمود تا نامور پهلوان

چو شاهنشه ز بازیهای ایام

به دریای هفت اختر آمد نخست

دلم بیازرد از کین روزگار و چو من

ای ستیره هیچ تو بر خاستی

گر شکنی عهد الهی کنون

همچو نیلوفر برو زین طرف جو

نیک نظر کردم و بهر که ز مردم

کدامست مرد از شما چیره دست

چو چوب دولت ما شد برآور

نخوت شاهی گرفتش جای پند

فارغ است او ز ما و ما جویان

بسان خوشه کاه افشاند بر سر

چون به سخن راستی آری بجای

من سلیمان می‌نخواهم ملکتان

دست ایام می‌زند گردن

که از خایه تا ناف او بردرید

به هر گام از برای نور پاشی

هر چه او هموار باشد با زمین

باصره، چون که با کمال بود

گرچه شد معنی درین صورت پدید

کین مه زرین که درین خرگهست

زانک نور علتی‌اش مرگ‌جوست

ورنه چو شاخ درخت از کف هر کس

جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس

ز غم ترسان به هشیاری و مستی

در خلایق روحهای پاک هست

چون بپرسید محرمش، به نهفت

تغافل گر زنم بیتاب گردد

گر قضا پوشد سیه همچون شبت

ز ابر و خورشید و ز گردون آمدی

صورت جان تو در چشم دل معنی‌دار

میان‌گاه لشکرش را همچنین

تو را تا دل به خسرو شاد باشد

خود ملایک نیز ناهمتا بدند

رایت دین مصطفی بفرازی

چون زند او نقد ما را بر محک

خاک تو ادیم روی آدم

لیک بر قلاب مبغوضست و سخت

سهی سرو باغ جمال آن نگاری

چو حلقه کرد آن کمند بتاب

بمانیدش که تا بیغم نشیند

سوی کسب و سوی غصب و صد حیل

ور به دیاری شدم جلوه ده یار خویش

به و ناری برون آورد درویش

یکباره دلش ز پا درافتاد

عارفانش کیمیاگر گشته‌اند

نه خارج و نه داخل عالم بود چو روح

بیامد هم آنگاه بستور شیر

فلک تا نشکند پشت دوتائی

چون خوری یکبار از ماکول نور

معنبر سحاب و معطر شمال

چون سفر فرمود ما را زان مقام

مرا سیلاب محنت در بدر کرد

چون نماید ذره پیش آفتاب

به باطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بی‌خشیت

به اهرن چنین گفت کان اژدها

چه بندی دل در آن دور از خدائی

آن مریدان جمله دیوانه شدند

خود ز ارباب طبع و فضل و هنر

گنج برون آر که رستی ز رنج

شمشیر ز خون جام بر دست

آن بخاری غصه‌ی دانش نداشت

گر از بهر نزهت ز باغ جمالت

بران رنج و سختی بپروردیم

چو لشگر جمع شد بر پره کوه

عشق مولی کی کم از لیلی بود

به گاه رقت، چون کودکی نکرده گناه

چون عصا شد آلت جنگ و نفیر

خورشید ممالک جهانست

بر همه زهر و برو تریاق بود

زاغ اگر بر اوج تو بالی زند روزی، شود

کنون همچنین بسته باید تنم

جز آن چاره ندید آن سرو چالاک

حمد گفتی کو نشان حامدون

بود معبود خالق رزاق

اگر یک لحظه می‌بودند بی هم

نگردم از تو تابی سر نگردم

مرد حق را چون ببینی ای پسر

جویای کوی تو ننهد پای بر فلک

به دین خدا ای گو اسفندیار

بره در شیر مستی خورد باید

پس نقوش آسمان و اهل زمین

تو و اولاد امجاد کرام توست هاتف را

تا که بس سلطان و عالی‌همتی

عجوزی بود مادر خوانده او را

پس نثاری کرده باشی بهر خود

اگر صبرت بود روزی دو بینی

پدر نیز با فرخ اسفندیار

بساط شه ز یغمائی غلامان

برگهای نو رسیده‌ی سبزفام

به موعظت نتوانم تو را به راه آورد

غیر برون بود ز ملک وجود

چو گلرخ دید در شاپور بشناخت

پس غنیمت دار آن توفیق را

روشن دل چون چراغت ای دوست

سبک روی بگشاد و دیده پرآب

تو با شکر توانی کرد این شور

چند فرعونا کشی بی‌جرم را

در صحن این خرابه غباری نصیب تست

عالک کبری بقدرت سحر کرد

گر در پدرش نظر نیاری

که خدا آن دیو را خناس خواند

سر اندر دام این عالم میاور

بدو گفت قیصر فرخ‌زاد را

رخ خارا به خون لعل می‌شست

ای بسا مسجد بر آورده کرام

عدل تو درشان ما دولت بود درشان تو

به هر جایی که بودم یار من بود

و گر غمزه‌ام به مستی تیری انداخت

این تصور وین تخیل لعبتست

حصن تن او خراب شد چو سپردید

بیامد ز بازار مردی هزار

درین محمل کسی خوشدل نشیند

از خدا می‌خواه دفع این حسد

گهواره‌ی زمین چو بجنبد به امر تو

بس کسان کایشان ز طاعت گمرهند

از جای چو مار حلقه برجست

آن یکی وهمی چو بازی می‌پرد

گر بر در تو مقیم باشد

گر او را ببینم برین رزمگاه

و گر ممکن نباشد در گشادن

واحد اندر ملک او را یار نی

صف لشکر من ندارد سواری

ز پایت تا جدا افتاد نعلین

اما نه هنوز روزکی چند

مار کی ماند عصا را ای کلیم

چو جان خوش است از اندیشه‌ی تو دل، گر چه

چو گشتاسب بشنید شد پر ز درد

شبیخون بر شکسته چند سازی

آنچنان زین آخرت بیرون کنم

سقاهم ربهم برخوان و می نوش

وز جهان چون رحم بیرون روی

همه ره سجده می‌بردم قلم‌وار

ناصحان او را به عنبر یا گلاب

خورشگر بدیشان بزی چند و میش

همی تافتی بر جهان یکسره

چو بنا شاد گشت از گنج بردن

من عصاام در کف موسی خویش

ز آسیب درخت او چو سیبید

چو گشتی بینوا برکش نوایی

در منزل مهر پی فشردند

گر بیاید ذره سنجد کوه را

به ابلیس گفت این سزاوار نیست

بشد پیش نوش‌آذر تیغ‌زن

به ترکیبی کز این سان پایمال است

نقش‌بندانند در جو فلک

بس کن هر چند تا قیامت

علت ابلیس انا خیری بدست

زدی بر آتش سوزان او آب

تلخ و تیز و مالش بسیار ده

ازان سه یکی کهتر اندر میان

به زیرش بگسترد گستردنی

بزن راهی که شه بیراه گردد

ورنه خود تیری شود آن تیرگی

چه پرده بود که ابلیس پیش از این پرده

عقده گشاینده دشوارها

از آن حقه که جز مرهم نیاید

همچنین اشکسته بسته گفتنیست

چو ضحاک دست اندر آورد و خورد

ز کار کتایون خود آگاه بود

بی‌کوه کنی ز کاف و نونی

آن‌چنان خوش کس رود در مکرهی

ملک باده‌ای به دست، سماعی نهاده پیش

سر ز خفتن کی توان برداشتن

بخور عطر و آنگه روی زیبا

هیچ پنهان‌خانه آن زن را نبود

چو دانسته شد چاره ساز آن زمان

همه از در پادشاهی و گاه

مگر تلخ آمد آن لب را وجودم

چون نظر پس کرد تا بدو وجود

ندادندیش چندین گر نبودی

پس طلبی آنچه نیاید از او

لعلش که حدیث بوس می‌کرد

مادر ار گوید ترا مرگ تو باد

نه از تخت یاد و نه جان ارجمند

سپهبد بفرمود تا مشگ آب

تو دایم مان که صحبت جاودان نیست

تا نباشی هم‌چو ابلیس اعوری

دولت که بود کو به در شاه نیاید

لیک چون این بار را نیکو کشی

می‌کوش به هر ورق که خوانی

کودکان را می‌بری مکتب به زور

به بیهوده از شهریار زمین

خردمند مهتر به گشتاسپ گفت

قرابه نام و شیشه ننگ

نیست نقدی کش غلط‌انداز نیست

ملک نهاد و ملک همت و ملک طلعت

چو پر دلگیر می‌گردید از غار

درخت تود از آن آمد لگدخوار

چرخ بر خوانده قیامت‌نامه را

کنون تان بباید بر او شدن

دو لشکر بران سان برآشوفتند

چون در طلب از برای فرزند

مرغ از بادست و کی ماند به باد

کس را به جهان چون پسر تو پسری نیست

بانگ می‌زد کای خدای بی‌نظیر

هر ابر کزان دیار پوید

او دلت را بر دو صد سودا ببست

درختیست این خود نشانده بدست

خردمند را گفتش اسفندیار

بجای پره گل نافه مشک

در اثر افزون شد و در ذات نی

عطا فزون کند آنگه کزو شوی نومید

بر آن خادمان کش داشتی پیش

دریای محیط را که پاکست

جست از بیم عسس شب او به باغ

وزان پس همه گنج آراسته

برش سرخ یاقوت و زر آمدست

کسی کو سیم و زر ترکیب سازد

جان تو بخرید آن دلدار خاص

هر که با او به دشمنی کوشد

راست ناید بر شتر جفت جوال

چون برزدی از نفیر جوشی

جمله اجزای جهان زان حکم پیش

یکایک چو گیتی که گسترد مهر

چو من باره اندر جهانم به خاک

چو جبریل از رکابش باز پس گشت

جسم را نبود از آن عز بهره‌ای

با وقت بود بسته همه کار و همه چیز

به حدی خاطر شیرین برآشفت

چو مهد شاه در گنبد نهادند

توئی چشم روشن کن خاکیان

همه پهلوانان روی زمین

بیامد یکی تیرش اندر قفا

نومید مشو ز چاره جستن

من به جادویان چه مانم ای جنب

ضعفا را به همه حالی یارست و خدای

چون دلش آموخت شمع افروختن

به فرمان شه آن در بر گشادند

جرم نامی از کوه یکران چو کوه

که چون بنده در پیش فرزند تو

که ارجاسپ سالار ترکان چین

گوئی علمت که نور دیده است

زانک دارد خاک شکل اغبری

تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ

که یعنی خویش را از پا درانداز

سخن را بر سعادت ختم کردم

نبد هیچکس را دگر یارگی

بدو گفت شاه آفریدون تویی

خار خار دو فرشته هم نهشت

خواهم که به یاد عشق مجنون

هست آتش امتحان آخرین

چاکرانند بر در تو کنون

فلک میدان سوار لامکان پوی

ترا گر دست بالا می‌پرستم

صفائی ده این خاک تاریک را

چه گویم که این بچه‌ی دیو چیست

اصل روغن ز آب افزون می‌شود

بدان گیسو که قلعه‌اش را کمند است

پس درین ترکیب حیوان لطیف

هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا

ورق نوساز این دیرین رقم را

ای پیش تو دشمن تو مرده

ز بس دل که آن شیر درنده خست

دلش گشت پردرد و سر پر ز کین

نام حق بستاند از تو داد من

ز گرمائی چو آتش تاب گیریم

گفت بوی بوالعجب آمد به من

وز دگر سو در آمدند به کار

زمینهایش ز آب ابر شسته

گر آتش عشق تو نبودی

چو ره یاوه گردد نماینده اوست

بدو گفت جندل که خرم بدی

خلوت از اغیار باید نه ز یار

ز خشم و قوتش جایی که اندیشد دل بخرد

کو ز شب مظلم‌تر و تاری‌ترست

تو با او به نیک و به بد یار باش

تهی دستی خروشد از غم قوت

زو قدر و جاه و عز و شرف یافته

فرستاده‌ی کاردان را نواخت

سراپرده‌ی شاه بیرون زدند

نی مشو نومید و خود را شاد کن

هیچ مرد تمام و پخته نگفت

آن چراغ او به پیش صرصرم

نپیچد کسی سر ز فرمان اوی

دو نوک تیغ او پرکار داری

آه و دردا که بیکبار تهی بینم ازو

برون خواست از رومیان هم نبرد

برین زادم و هم برین بگذرم

این هوا را نشکند اندر جهان

خشم او آتش تیزست و بداندیشان موم

گبر دیدی کو پی سگ می‌رود

سپه کرد و نزدیک او راه جست

غرض مشغولی و خاطر گشاییست

دشمن تو ز تو چنان ترسد

در آن شب چگونه توان کرد راه

گرش رای جنگ است و خون ریختن

گفت اگر رانید این را بر زبان

هر چه بر عالمان بود مشکل

تا بود کز هر دو یک وافی شود

بزد بر سر خسرو تاجدار

سخن را رشته زان چرخ است رشته

گر به کف گیرد ساغر به خروش آید زر

همایون سواری چو غرنده شیر

به روزی کجا جشن شاهان بدی

آب آوردم به تحفه بهر نان

شریفتر زان چیزی بود که محتشمان

خود کرا آید چنین دولت به دست

تو گفتی یکی آتشستی درست

عدوی کوهکن را کرده سرمست

ملک ری از قرمطیان بستدی

دگر خشتی انداخت پولاد تر

همی چشم داریم از آن تاجور

ظانین بالله ظن الس را

پدر و مادر سخاوت و جود

که زنده شد از تو گو پیلتن

هنرها که آید شهان را به کار

ز خود بگسل ولی زنهار زنهار

از پی خدمت مبارک تو

کجا دیزه‌ی تو چمد روز جنگ

شماریت با من بباید گرفت

پست می‌گویم به اندازه‌ی عقول

ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر

وزان پس به چشم و به روی دژم

پس از کار سیمرغ و کوه بلند

نگفتی یکدلم با ره نشینان

آنگاه ما و سرخ می و مطربان خوش

ازین پادشاهی بدان گفت زال

بکارند و ورزند و خود بدروند

چون شنیدند این وعید منکدر

آن همای رایت فرخنده‌ی او خفته نیست

پدید آید آنگه به خاور زمین

همه راه نیکی نمودی به شاه

اگر لطفش قرین حال گردد

هر که با او مخالفت ورزد

و گر آز ورزیم و پیچان شویم

چنینست فرجام کار جهان

پس دوتا باید کمند اندر صور

برفت بر دم آن روشنی و از پی آن

بفرمود تا رفت مهراب پیش

پس پرده‌ی او یکی دخترست

اگر دانم ز خسرو مشکل خویش

تا پادشهان صدرگه آرایند او را

ستودان همی سازدش زال زر

چون ببیند این همه از پیش و پس

بر همان بو می‌خوری این خشک را

ز آرزوی خاطب او، ناتراشیده درخت

به حلقه درآمد سر کنگره

شد عنا القلب جان افزای من

به من سرد است و با دشمن به جوش است

هر زمان مدحتی فرستم نو

خروشید و جوشید و برکند خاک

گفت شادی آمد و شیون گذشت

به روز و شب نه خوردش بود و نه خفت

ای امیری که ترا دهر نپرورده قرین

بدین‌گونه تا یکسر ایمن شدند

چاوشان از پیش و از پس می‌شدند

شه اکنون اوست خدمتکار باشید

چون به جنگ آید گویی که مگر

که دو پهلوان آمد ایدر بجنگ

گر همه چل مرغ و گر سی‌مرغ بود

نمودن آینه ی دل ازهوس پاک

کوهی که بر او زلزله قادر نشد او را

وزان جا کشیدن سوی زاوه کوه

شاه از و القصه مست مست شد

چو فرهاد این سخن‌ها کرد از او گوش

کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ

چنو گر بدی سام را دستبرد

چون به غار اندر قرار آید ترا

چرا بد نام کردی خویشتن را

سخنی باز شد به مجلس شاه

به شبگیر هنگام بانگ خروس

برق استغنا همی افروختی

یکی آگه نشد زیشان که شیرین

تاکنون از فزع ناوک خونخواره‌ی تو

گرفتار کشتن نه والا بود

بر سپهر حسن در برج جمال

محبت کو مروت کو وفا کو

گفتم: چه مایه داد بدو مملکت خدای؟

ندانی که ایران نشست من‌ست

زین عروس خانگی در خدر ناز

محبت گنج و اشکم گوهر اوست

گهی به تیغ ستاننده‌ی فراخ جهان

برین بر نهادند و برخاستند

عاشقان رفتند تا پیشان همه

هوایش معتدل خاکش روان بخش

تدبیر او روی مملکت شوی

خروش تبیره برآمد ز شهر

این گرسنه گرگ بی ترحم

ترا بینم ازین خونابه نوشی

درازتر ز غم مستمند سوخته دل

که گفتی همی جان برافشاندند

راز اگر می‌پوشم از بیرونیان

خیال روی شیرینش بر آن داشت

چرا ز فر همای ای شگفت یاد کند

به گیتی بماند ز فرزند نام

تو کامران و پیاپی مدبران قضا

بزد جبریل بر در حلقه‌ی راز

هیچ شه را چنین وزیر نبود

وزان پس فرود آمد از پیل مست

مقبلی چون دست بر خارم نهاد

به شیرین نکته‌های شکرآمیز

هم از کودکی بود خسرومنش

سپهبد چو از جنگ رستم بجست

کنار من شود از خون دیده مالامال

دعاها با نیاز عشق پرورد

چون بر آیین نشسته بود بر او

چنین گفت پس نامور زال زر

این بگفت و رفت از پیشش چو دود

به دندان خواست خاییدن لبش را

همه گمان من آن بود کانچه طمع منست

چرا نامدی نزد من با خروش

همیشه تا فکند دست صبح وقت سحر

فقیر آن بلبلی، مسکین تذوری

قلاوزی کندش سوزن و روان کندش

چو قارن شنود آنکه افراسیاب

لاجرم گلشن شد این زندان مرا

گزیدم گر طریق خود ستایی

چو قصر قدر تو میساختند روز ازل

سپه ره سوی زابلستان کشید

گر ترا عشق است، از وی خواه نیز

گزیدند از هنرمندان نامی

جود تو نام هر که به خاطر در آورد

که نزدیک کاووس شد پیلتن

هیچ کس را در جهان این اوفتاد

همی‌بود تا شمع رخشان بدید

تاج دل افروز او داده ز کسری نشان

به هر برزنی بر فزون از هزار

هرچ چندانی ملایک کرده‌اند

یکی گنج خواهم نهادن ز داد

چندانت عمر باد که پیر دبیر طبع

بخون گر شود لعل مویی سپید

من اگر چه زخم دارم بیش ازو

بگویی که تا من بوم شهریار

جهان به کام تو و دوستان جاه تو باد

چو نامه به مهر اندر آورد شاه

گر نمی بینی جمال یار تو

تو مهمان من باش با این سوار

امیدوار چنانم به فضل حق که ترا

چنین گفت با مرد شیرین سخن

گفت اگر عشقم بگویم با غلام

به خسرو چنین گفت کای سرفراز

باد چون سیر زمین ارکان جاهت بی خلل

گسی کردش و خود به راه ایستاد

تاکی ای عطار ازین حرف مجاز

بدو گفت بهرام کو خود مباد

به کام خویش بمان جاودان که بخت ترا

سر تخت ایران ابی شهریار

پس حسن دیگر بگفتش کو جواب

بگفت این و از دیده آواز خاست

تا ابد در دو جهان نام نکو کسب کند

بها گفت بگذار بر چشم من

چون ز هر دو درگذشتی فرد تو

کننده تبر زد همی از برش

از رعد کوس در سر گردون فتد طنین

چنین است کردار گردون پیر

باش تا فردا جفاهای ترا

مر آن نامه را نیز پاسخ نوشت

هرگز خیال روی تو از جان نمیرود

بیفشارد چنگ کلاهور سخت

گویمت بالعشی والابکار

بداند بد و نیک مرد خرد

شما دل مدارید ازو مستمند

به بالای ساج است و همرنگ عاج

وگر عنان خرد داده‌ای به دست هوا

بفرمود تا پیش او شد دبیر

همی شرم دارم من از تو کنون

برآورد گرز گران را به دوش

گر به عقبی دیده داری کوت زاد آخرت

ابا خویشتن گفت کاین جنگ نیست

همانا که باران نبارد ز میغ

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم

من ز دین در زیر بار و بارور خرما بنم

هرآنکس که با شاه پیوسته بود

یکی نیزه بگرفت خسرو به دست

که بار و بلندیش نفرین بود

مرا از تو و سورت آن گه چه خیزد

چنان بچه‌ی شیر بودی درست

که خسرو ز توران به ایران رسید

برفتم که اسپش برانم ز کشت

وین خلق همه تبه شد و بر زد

ز قیصر بیابی سلیح و سپاه

بدیشان چنین گفت بیدار شاه

بسی دادمش پند و سودش نکرد

این ز همت صلح دیده باز نپذیرفت سمع

که آن جای گرزست و تیر و کمان

گهی می گسارید و گه چنگ ساخت

که در بوستانش همیشه گلست

به دریا باری افتاد او بدان وقت

وزان چاره جستن دران روزگار

برادر مرا هست هفتاد و هشت

برآشفت برسان پیل ژیان

هر چه جز «لا اله الا الله»

چو پاسخ شنیدند آن بخردان

برفتند هشتاد فرسنگ پیش

بدان شارستان‌شان نیاز آورد

مشتاب به خون جام ازیرا تو

همی‌رفت خواهم چو تیره شود

که گوری پدید آمد اندر گله

شماساس را خواست کاید برون

شاهان جهان را ز جلال و هنر او

یکی با شما نیز پیمان کنم

خور و پوش و بخشای و راحت رسان

به آورد گه رفت چون پیل مست

جز از غدر و جفا هرچند گشتم

وگر بر زند کف به رخسار تو

در آرند بنیاد رویین ز پای

روانش گمان نیایش نداشت

المنةالله که بر من همه سودا

که هرکس که دارد فزونی خورد

خدایت ثنا گفت و تبجیل کرد

سخن رفتشان یک به یک همزبان

بر تن خویش تو را قرطه کرباسی

ز قیصر پذیرفتم آن دخترش

پسر در پی کاروان اوفتاد

تو گر دادگر باشی و پاک دین

شادباش ای آنکه اندر فرودین خشم تو

بدو گفت شنگل که بر گوی هین

خدای ار به حکمت ببندد دری

چو بشنید سیندخت ازو گشت باز

از این پنجاه و نه بنگر چه بد حاصل

سیم کش کلیله است ودمنه وزیر

زرافشان، چو دنیا بخواهی گذاشت

سپهبد چو شایسته بیند پسر

مایه‌ی آتش برو غالب چنان شد کز تفش

چو نان خورده شد جامهای نبید

تو نیز ار بدی بینیم در سخن

بیفتاد و برخاست و برگشت از وی

فوطه بپوشیی تا عامه گفت

چو خاتون بشد دست او بوس داد

بینداخت شمشیر و ترکش نهاد

مرا در جهان انده جان اوست

نه جان خود زندگی باشد غلط زینجاست غافل را

جهاندیده از شهر شیراز بود

بفرمود گنجینه‌ی گوهرش

پس آن پیکر رستم شیرخوار

ره مکه همی خواهی بریدن

به ایران یکی چند گه شاه بود

شنیدند بازارگانان خبر

به بالای سرو و به نیروی پیل

آنکه بودست چو گردون به گه خردی کوژ

نباشد گذر جز به فرمان شاه

که تا بر فلک ماه و خورشید هست

چنین گفت کامروز فرزانگی

از علم پناهی بساز محکم

کنون رنج در کارخسرو بریم

نگویم قامتت زیباست یا چشم

ازان بچه بسیار برداشتند

باشد امیدی هنوز ار زندگی باشد ولیک

به مرو اندر از چینیان کس نماند

ز حاتم بدین نکته راضی مشو

همی ریخت از دیدگان آب زرد

یکیت گوید کاین خلق بی‌شمار همه

بدو گفت بندوی بس چاره ساز

بتهدید اگر برکشد تیغ حکم

ببودند یکسر برین هم سخن

ای جمال اهل بیت خویش و فخر دودمان

به زین بر نشستند هر دو سوار

زهر نوعی اخلاق او کشف کرد

همان زال کو مرغ پرورده بود

آن دان به یقین که هرچه کرده‌ستی

فداکردمش جان وبایست کرد

اگر بنده‌ای سر بر این در بنه

بزرگان ز تو دانش آموختند

گر چه به گاه سخن در بچکانم همی

همی می چکد گویی از روی اوی

تویی سایه‌ی لطف حق بر زمین

نهادند خوان و گرفتند جام

دو تن دان همه خلق را، پاک پورا،

چنین گفت کاین پیر دانش پژوه

سخنهاش چون زاد فرخ شنید

به بهرام گفت ای گرانمایه مرد

آتش همتش ار میل کند سوی هوا

به نزدیک بهرام بازآمدند

چنان هم که کهتر به فرمان شاه

به کار اندرون نایژه سست بود

به غار علی در نشد کس مگر

ز لشکر نگه کرد کنداوری

برآسای دستور بودی ورا

چو برخیزد از خواب شاه از نخست

ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذیرم

سپاهی دلاور بدیشان سپرد

تواین تاج و انگشتری را بدار

چو آن زخم دیدند بر ماده گور

بخشایش از که چشم همی داری؟

به زهراب شمشیر در بزمگاه

بدو گفت گردوی نوشه بدی

من ایرانیان را نمایم که شاه

گر حسودی سخنی گوید ازین روی فراخ

پرستنده و پوشش و خوردنی

چنین تابگاه سکندر رسید

ز گفتار او گشت بهرام شاد

چون راست بود سنگ با ترازو

چو زو نامور گشتی اندر جهان

هزیمت گرفتند ایرانیان

فرود آمد و اسپ را با لگام

به تو کنند نو آبادیان همی مفخر

نه با اینش مهر و نه با آنش کین

بگرد جهان چار سالار من

شهنشاه بهرام گورست و بس

آگاه نیستی که چگونه کجا شدند

چو آیید یکسر به نزدیک من

در اندیشه‌ی دل نگنجد خدای

همه گشته نومید زان شهریار

بر دین خدا و شرع احمد

جفا پیشه برپیل تنها برفت

همه جامه را بار بد سبز کرد

بدان مایه لشکر که برد این گمان

نه مرد بارنامه و تزویرم

همی‌رفت برسان قمری ز سرو

شهنشاه بنشست با مهتران

گر افگندنی هیچ بودی مرا

به دانش من آباد و شادم به دانش

به خسرو چنین گفت مریم که من

همی‌ریخت خون سر بی‌گناه

کسی گر بمیرد بنایافت نان

جهان هرچه دادت همی باز خواهد

بدو گفت کای مام با فرهی

چو شعبه مغیره بگفت آن زمان

اگر صد بمانی و گر بیست‌وپنج

درویش کند ز راه ترتیب

بزن کارد و نافش سراسر بدر

دگر گنج کش خواندی سوخته

سگ و کبک بفزود بر گفت شاه

از پس شیران نیاری رفتن از بس بد دلی

دلاور نخست اندر آمد بپند

کجا آن همه راهوار استران

به موبد چنین گفت کای رهنمون

یک فکر تند از پی مدحش همه سخن

ازین هر زمان نو فرستم یکی

برفتند با او سواران شاه

ندانم که او را نشیمن کجاست

چرخ همی خرد بخواهدت کوفت

تن دشمن تو چنین خفته باد

به سر برنهاد افسر خسروی

چو زین بر نهادش برآهخت تنگ

خود که داند که در آن نیم‌شب از مستی او

یک راز دارست بالوی نیز

چو باید بخواهید و خرم بوید

کسی را که فامست و دستش تهیست

مردوار، ای پسر، ا زعامه به یک سو شو

سکوبا و رهبان سوی شهریار

ز پیش شهنشاه برخاستند

که با زیردستان مدارا کنیم

گاه بادت کند ز آز و نیاز

بخشنودی کردگار جهان

توگر بنده‌ای خون شاهان مریز

بجویید بخشنده‌یی دادگر

مر باز جهان را به تن تذروی

ز یک سو نبیره ز یک سو نیا

بیاورد گنجور و موبد بدید

ورا پهلوان کرد بر لشکرش

مجمع اکبر ار نخواهد بود

که ما ماندگانیم و هم گرسنه

ز بازار نان آور و نان خورش

وزان پس به خوبی فرستمش باز

خرد است آنکه اگر نیستی او از ما

به بیداد کردند جنگ ار بداد

سیوم گفت که امروز پاسخ دهد

شکیبا نبد گنبد تیزگرد

چه عجب گر ز گوهر تو کند

به چیزی که برما نیاید شکست

چنین داد پاسخ که از بدکنش

بریده یکی را دو دست و دو پای

نه بیش از شیر باشد گرچه باشد

سپه رفت اکنون تو ایدر مه ایست

برین سالیان چار صد بگذرد

چو این گفته باشی به پرسش ز نام

نهاده در دل خورشید آتشین گوهر

چنین گفت کان دودگون دراز

پیامی رسانید نزد پدر

همه کار او پهلوان راندی

بار درخت مردمی علم آمد

چو بشنید آواز او را تبرگ

فرستد تنی صد بدین بارگاه

رخ شهریار جهان زرد شد

شعر تو سحر هست لیک ترا

چو آگاه شد گردیه رفت پیش

بسی گنج و گوهر پراگنده شد

چنین گفت کز گنج من یک زمان

زحل همی چکند؟ آنچه هست کار زحل

چون تضرع می‌نکردند آن نفس

ببردند زین گونه مردی برش

بفرمود پس تا خراج جهان

یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین

اگر تنم نه زبان موی می‌کند به ثناش

بیارانش بر خلعت افگند نیز

بدو سرشبان گفت ز ایدر برو

چرا که چشم تو تا روز هیچ نگشاید

توانگری زو خو نه از گنج و مال

به پیکار ما پیش آرد سپاه

چنین گفت کای نامور شهریار

از پی مال وقف کرده‌ی ملک

نیست خبر سرت را هنوز کنون باش

یکی خنجری تیز دادش چوآب

زبون بود چنگال او را کلنگ

کشت خدای بودی اکنون تو زرد گشتی

او حملناهم بود فی‌البر و بس

چو بشنید شیرین پراز درد شد

همین پادشاهی که میراث تست

خو کرده زبانش به در جنگ و سر گنج

خضر عمری حیات عالم را

بیازرد زو شهریار بزرگ

همی تیر بارید همچون تگرگ

اگر فردا شفاعت را از احمد طمع میداری

هم‌چنانک اصحاب فیل و قوم لوط

شب تیره افسون نیامد به کار

چنین تا به آباد جایی رسید

چون نقطه‌ی نقش‌ست دل آنکه ابا تو

نژاد دیو ملعونند یکسر

به فرمان یزدان نیکی فزای

به هند و به چین و ختن پاسبان

جهانا دو روئی اگر راست خواهی

دیو چون عاجز شود در افتتان

بر آشفت و جوشن بپوشید شاه

همه یک به دیگر برآمیختند

غیرت آنرا که چون نارنگ ده دل بینمش

کهتر از فر مهان نامور است

سخن گوی مردی بر مافرست

یکی مشک نام و دگر سیسنک

ریگ و شورستان و سنگ و دشت و غار و آب‌شور

باز از نوعی دگر آن خاک پست

نام شب از صحیفه‌ی ایام بسترد

چو گردون بپوشید چینی حریر

چون جمال گوهر حدادیان یوسف که زد

سیر گرداندت از گفتن بی‌معنی

روز هیجا کاسمان سیارگان را

بفرمود بهرام تا برنشست

چون کدو جانش ز دانش تهی و فکرت

زیر لب گفت این نهان کرد از کنیز

در حضرت عالیت به خدمت کمری بست

بزرگان برو گوهر افشاندند

آب روی مومنان را کرد او با قدر و جاه

خاقانی از ادیم معالیش قدوه‌ای است

اگرچه مایه‌ی خواب از رطوبت طبعست

پیر گفت ای جوان زیبا روی

بس کس که بر امید پیشگاهی

باز دیگر آمدم دیوانه‌وار

کای کرده بخت رای ترا هادی الرشاد

چون بانگ پی آمدی به گوشش

مایه ور گشته ز تحصیل کفش خرد و بزرگ

اگر این دین خدای است و حق این است و صواب

گردش آفتاب سایه‌ی تست

بوی سیسنبر از حرارت خویش

علم تو حیله است و بانگ بی‌معنی

کین طلب در تو گروگان خداست

اگر سموم عتابش گذر کند بر بحر

بر سر باده چونکه رای آرم

شب به دوزخ رفت آن کش بامدادان گفت بد

به خدائی که رقوم حسنات

ای زبان راست‌گویت هم حدیث غیب صرف

بگوی آنچه دانی سخن سودمند

تا کی بود این بنا طرازیدن؟

چون قضا آید طبیب ابله شود

معمور به حشتمش اقالیم

نسل اقسنقری مید ازو

زین روزگار هیچ نخیزد مکوش بیش

چیست جواب تو؟ بیاور که این

نکبای علم در سپهر پیچد

همی میردت عیسی از لاغری

ترا دیبای عنبر بوی گلرنگ است در خاطر

چون بر آید آفتاب رستخیز

قضا تاویل سهم او ندارد

بعد ازین روی در بهی دارم

کز برای پخته گشتن کرد آدم را الاه

کفر و کذب این دو راست خرمن کوب

در شرع ملک آیت فرمان تست و بس

که گر وقتی مقام پادشاهیت

ای سرو بن، از گشتن این بر شده دولاب

که تو زوری داده‌ای املاک را

طمعش بود کز خزانه‌ی جود

من شاه مگر تو چتر شاهی؟

ای ز تاثیر مزاجت چارگوهر بر فزون

آنچه او خود کرده باشد باز چون ویران کند؟

ور مشرف شود به تشریفی

بر از شاخ طوبی کسی بر نداشت

وام خواهی و نخواهی مگر افزونی و چرب

جمله پاکیها از آن دریا برند

پس گفتمش که بیتی ده بر ولا بخوان

تازیان را دهد ولایت و گنج

چون «الم نشرح» شنیدی «رب یسرلی» بگوی

بدین سکه آورد نقد بدیهه

ترا گردون سفال آید ز رتبت

من چه گویم که گر اوصاف جمیلت شمرند

یکی دریاست این عالم پر از لولوی گوینده

ای شفا و رحمت اصحاب درد

در همه شغلی چون صبر شتابش اندک

زین پس تو و من و من تو زین پس

تواضع دوستر داری چو گوهر در بن دریا

جای رنج و اندوه است این ای پسر

زیر پر همای دولت او

نظر دوست نادر کند سوی تو

برآشفته‌اند از تو ترکان نگوئی

آن کرامتهای پنهانشان که آن

قامت دشمنت چو قامت چنگ

طرح کرده رخش خورنق را

چهره و ذات ترا در هنر از بی‌مثلی

به خاک پای تو کان هست خون بهای سرم

همی نمود درفشنده مشتری در حوت

کدام گل بود اندر چمن به زیباییت؟

از گلاب و مشک سازی خشت او را آب و خاک

مال چون مارست و آن جاه اژدها

به نماز و نیاز یعقوبی

از درد نیم به یک زمان فرد

سوسن آزاده را بینی که بی‌تایید اصل

واندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل

رایش اندر نظام کار جهان

زبان در کش ار عقل داری و هوش

خیز بینداز به یک سو پشیز

ماکیان را این مقال آمد پسند

از نهیب تو شیر گردون را

زان یار بداشت در زمان دست

آنکه در باغ بلا سرو رضا کارد همی

جان مصروع شوق را ز مثال

زهی به حزم و فراست کمال رتبت و جاه

تو نیز ای که در توبه‌ای طفل راه

کیستی تو بی‌خرد کز روبه مرده کمی

خلوتی خواه، کاز اغیار تهی است

عزم تو چه عزمیست که بی‌منت تدبیر

تا به غاری رسید دور از دشت

دلیل مایه‌ی ناز و نواز گشت دلش

جان تو غریب است و تنت شهری، ازین است

ز احسان روزگار غریقم ولیک نیست

چون کام جاودان متصور نمی‌شود

مرا به گاه و به تخت تو هیچ حاجت نیست

تو گفتی راه عشق از فتنه پاکست

وفاق او صلاح اهل عالم

کوشیدن ما کجا کند سود

گر همی خواهی که چون مهرت بود مهرت قبول

بهر ری کو پار زهرت داده بود

برخاستم دوات و قلم بردمش به پیش

مگر کمینه‌ی آحاد بندگان سعدی

خوردی و زدی و تاخت یک چند

نه سبوئی و نه آبی در سبو

حکم ترا روزگار زیر رکابست

وانچ دیدم که راست بود و درست

ز سیر هفت مشعبد اسیر ششدره‌ام

چون نخواهد ماند راحت آن چه باشد جز که رنج؟

تا ظفریافتگان منهزمان را گویند

بمرد و هیچ نبرد آنکه جمع کرد و نخورد

نیک بیندیش تا همی که کند جفت

من بهر گامی که بنهادم بخاک

واندر گریزگاه هزیمت به پای در

در منزل عالم سپنجی

لیک عیبی دارم و آنست عیبم کز خرد

بد به بدخواه بازگشت و نکرد

مسندت برتر از آنست که در صد یک از آن

عیسی به عزلت از همه عالم کناره جست

از حلق چون گذشت شود یکسان

ز بانگ زشت تو، بس آرزو که گشت تباه

آن جوان بخت شه پاکدل پاک‌سرشت

شه به تادیبشان چو رای افکند

چو چشم عقل بگشادی عیان هر نهان دیدی

چون ببینی از این جهان انجام

ز بیم او نچشد شیر شرزه طعم وسن

به باد آتش تیز برتر شود

سنگ است و سفال بردل او

هزار دفتر معنی، بما سپرد فلک

رایت عز تو بر بام بقا تا در گذر

سگ با خرگوش صلح کرده

گر بتابی روی از او گردی هزیمت از سخن

تیغ تو تیزتر ز تیغ ملوک

سلطانی از نیاز در خواجگی زند

به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی

این جهان بر شاه چون زندان شده

سر ننهادیم ببالین کس

بنده از مکرمات وافر تو

هرکجا چون زمین شکم خواریست

ای سپاهان سروری کن بر زمین چون آسمان

همه بیشی او بجمله کمی است

جرعه‌ی جام حکم او دارد

که این مدبر اندر پی ماچراست؟

چونک صبرت نیست زین آب سیاه

این بنا را ساختیم، اما چه سود

گفتم ار زر نبود پس چه بود تدبیرم

بیشتر گور کاورید به بند

من ز تشویر دفتر از تقصیر

با بردباری طبع او متفق

حساب عمر حسود ترا اگر به مثل

سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی

این چنین لعب آمد از رب جلیل

خرقه‌ها با سوزنی کردم رفو

طارم قدر تو چو گردون نه

هرجا که قدم نهی فراپیش

در زلف تو سیصد هزار خم هست

بر امید آنکه یابم روز حشر

وانک از برای خدمت میمون درگهش

اگر ناطقی طبل پر یاوه‌ای

گر نخواهی هر دمی این خفت‌خیز

اگر هر روز، تن خواهد قبائی

دانی از بهر تو با چشم بد گردون چه رفت

ز آفرین بود نور بینش او

ز مهر جم چه کم آید خواص مهر ملک

نیاید به اندیشه از نیست هستی

نظرش مبدا صد اقبالست

چو بینی که زن پای بر جای نیست

پس بمیرد آن هوسها در نفوس

چنان رانی سخن، زین توده‌ی گل

تو خورشید گردون ملکی و چترت

کان چنانست حکم هفت اختر

شجر و ماه و گهر نیز نخوانمت از آنک

ای خردمند هوش دار که خلق

کی دهد کار جهان نور و تو غایب ز جهان

به هیچ خلق نباید که قصه پردازی

عالم خلقست با سوی و جهات

خدمت محضر ز من ناید دگر

از ملکان عهد تو هرکه شکست از نخست

جوزا کمر درویه بسته

همانا اینکه من گفتم طبایع کرد نتواند

در جوانی بزرگنامی یافت

وگر با من به کرد من کنی کار

به برفاب رحمت مکن بر خسیس

گفت بنما جزو جزو از فوق و پست

گهی درخت در افتاد و گاه سنگ شکست

در تن اژدهای رایتهات

با من ای خاصگان درگه من

گام دربان مارم از بر کوه

گر عذاب آن بود ای خواجه کزو رنجه شوی

تو در زمانه بسی از زمانه افزونی

چه کعبه در همه آفاق نقطه‌ای باید

گفت لا ینظر الی تصویرکم

پتک ایام، نرم سازدمان

به خدای ار به ملک کون زند

دو امین بر امانتی گنجور

شعر چون در تو حسود ترا

از بلا رست و ز غم رست و ز درویشی رست

گر کمان التفات از ره فرو گردی رواست

دریغ آیدم با چنین مایه‌ای

هین بجنبان آن عصا تا خاکها

سالها نرد خدائی باختی

ز اشک دیده‌ی بدخواه تو سفید چو قار

سجاده برون فکند از آن دیر

که برافزون شدم از یک سخنش در یک روز

جان تو درختی است خرد بار و سخن برگ

حدیث خاصیت نفخ صور و قصه‌ی آن

گنه عفو کرد آل یعقوب را؟

در قیامت شمس و مه معزول شد

فرشها کو، کیسه‌های زر کجاست

تا ابد دود و دخان بارنده گردد چون بخار

مگر اقبال از آن طرف یابد

این پیر جهان گرد سبک پی بندیدست

چون مرا دید ایستاده بر کنار رودبار

از نسل آدم آنکه یقین بود مهر او

هم از بامدادان در کلبه بست

عدل شه را دید در ضبط حشم

نشستم، تا رخم شبنم بشوید

پناه ملت و پشت هدی و ناصر دین

بالین طلبید زاد سروش

خود گرفتم که این همه هستی

تو ای کشته‌ی جهالت سوی او شو تا شوی زنده

شکل در گاه رفیعت را دعا کرد آسمان

عبادت به تقلید گمراهی است

نور یابد مستعد تیزگوش

ازین پژمردگی، ما را غمی نیست

گرچه بعضی شایگانست از قوافی باش گو

وان پشت که بار کس نسنجد

چون فرستادی به حج حج کرد و آمد نزد تو

یکی منم که چنان آمدم مثل بر او

بر مسلمانان زان نوع کنند استخفاف

بر نیک محضر فرستاد کس

آفتاب عقل را در سوز دار

ما که جای خویش را نشناختیم

ورکسی گوید نشاید بود گویم پس چراست

غربت ز برای تو گزیدم

تاجی به زیر خاک ندیدم جز آن خویش

شر است جمله دنیا، خیر است دین همه

هرکرا در سر نه از جام وفاقت مستی است

لطف او لطفیست بیرون از عدد

از گلاب و از علاج آمد به خود

من به صد خونابه، یک نان یافتم

سنایی نام بتوان کرد خود را

دیگ جسدش زجوش رفته

گریه و درد و غم و زاری خود

تو زان ملک همی هنر آموزی

من چو جانی‌ام نزدیک پدر

مرا به صبحت نیکان امید بسیارست

آل موسی شو که حیلت سود نیست

گاه باید زد به میخ و گه به نعل

تو مانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتی

دایم به تو بر جهان نماند

زانک گفتن از برای باوریست

چرا خامش نباشی چون ندانی؟

شرع از تو همی بالد کز آب عنایت

مرا با وجود تو هستی نماند

نیست اندر چشم تو آن نور رو

چراغ شب ز باد صبحگه مرد

کسب کردی به کریمی و سخا نام نکو

زاب جیحون گذشت و آمد تیز

آنک از جوع البقر او می‌طپید

لشکرکشان ز بهر تقرب به روز جشن

کمتر از نحلی نباید بود وقت انگبین

به لبیک حجاج بیت‌الحرام

طبع مسکینت مجصص از هنر

گرم سر پنجه و دندان بود سخت

حافظ چون خاطری صافی چون جوهری

چون گل کمر دو رویه می‌بست

گر ندیدی آن بود از فهم پست

ور چنین است چه گوئی که خدا از بر ماست؟

دوزخ شود از آتش سعیش چو بهشتی

تو معن زائده‌ای در کمال فضل و ادب

کافیم بی‌نان ترا سیری دهم

سیر و خرام تو، چه حاصل بباغ

آب در حلق دشمن از قهرت

تا هم آخر به دست زرین چنگ

در حدیبیه شدی حاضر بدین

از زر تو گویند کجا یاد شود «زی»

ور نه بس فخری نباشد مر سها را از فلک

هنوز آنچه گفت از بدم اندکی است

فعل تو وافیست زو کن ملتحد

چو خور شد دشمن آزادی من

عضوش همه از کون و فسادات طبیعی

چندان ز مژه سرشک خون ریخت

گر امین آیید سوی اهل راز

این فلک روزگار خواره چنین

مهره‌ی گردن خر دجال

اصبح من غایة الطافه

زانک ویرانه بد اندر خاطرش

بگفت اکنون زمان سیر باغ است

یک پرستار و یکی عالم که در دوزخ برند

زآتش‌انگیز آن شراره گرم

جرعه گوییش ای عجب یا کیمیا

چنان گشت بازارهای ولایت

در بزم ببین که چون عطارد

ور آوازه خواهی در اقلیم فاش

هر چه یابد او بسوزد بر درد

من ار بدم، ز بداندیشی خود آگاهم

ما غرفه‌ی عصیانیم بخشنده تویی یارب

بدگهر با کسی وفا نکند

باز منزلهای دریا در وقوف

نباشد خوب اگر زان پس که شستم دل به آب حق

بر فلک بینی که کیوان رتبتی دارد ولیک

نه یک عیب او را بر انگشت پیچ

از کجا این قوم و پیغام از کجا

بی سر و سامانی از دود و دمی

مرد باید که چو بوالقاسم باشد به عمل

جرعه‌ای باده بر نوازش رود

خویشی و بی‌خویشی و سکر وداد

چون برکشیده تیغ تو پیدا شود ز دور

ما زیر خاک خفته و میراث‌خوار ما

رایش نه از طبیعت و نطقش نه از هوی

قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو

چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم

چشم بی‌دیده‌ی فلک را دود

عاشق چو شنید امیدواری

چرغان به سر چنگ درآورده تذروان

ز آتش حرص و آز و هیزم مکر

کارم بساز از کرم امروز ای کریم

فلک دست قوت بر او یافته

از رد و قبول سیر گشتم

من آنگه خرم و فیروز بودم

خرد چون جست یک چندیش باز آمد به نومیدی

تو که جوهر نیی نداری جای

خود چو پروین که مه و مهر همی سجده‌ی عشق

چاکر تو باشد سالار چین

فلک در شگفت از تو گر چند او

معین خیر و مطیع خدای و ناصح خلق

رای چون شمس تو تا بر فلک افتاد نمود

کارها را شمردن آسان است

نامه‌ی عقل به یک لحظه بنپذیرد جان

فندقی رنگ داده عنابش

تا که باشد عارف اندر سال و ماه و روز و شب

بنگر که مر آن را خز است بستر

شاعران شهرها از بهر فرزند و عیال

درین حدیقه که بلبل زبان نطق ندارد

این همی گفت ای سنایی الله الله زینهار

چون خریداران، گرفتیمش بدست

شاهان همی کنند به فضل من افتخار

وان کنیزک ز ناز و عیاری

نی در آن آثار گرز و ناچخ عنتر بود

دهنده ترا همتی داد عالی

تارح و زلف دلبران وصاف

راهی به سوی عاقبت خیر می‌رود

تا برون ناری جگر از سینه‌ی دیو سپید

چون کار هر کسی به سزاوار داده‌اند

درزی صفت مباش برایشان کجا همه

چندانکه در او نمود ناله

عشق را بینی علم بر کرده اندر کوی صدق

کوهی است به یمگان که بینند گروهیش

آری چه عجب زان که چو جد و پدر او

نقش دیوار خانه‌ای تو هنوز

ادبا را ز پی کسب لجاج

جز بددلی و فکرت پستت، چه خصلتی است

به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد

چون برخیزد طریق آزرم

گر مخالف خواهی ای مهدی در آ از آسمان

این عز ترا خواسته ز ایزد

از آتش دان حواست را همیشه مستی و هستی

همیدون دور گردون زین قیاسست

نعمت از ما دان و شکر از فضل ما کن تا دهیم

مرا آگاه زین آئین نکردند

که شیر رایت قهرت چو کام بگشاید

چون ناوردت به سالها یاد

با لبی بر هم بر خرد و بزرگ

بر آتش زنش، ای خردمند، زیرا

خواب خرگوش بداندیش تو خوش چندانست

من این رمز و مثال از خود نگفتم

بارنامه نکشد بارخدایی که سپهر

موشک چندی، چو بدینسان گرفت

نامه‌ی عمر ترا از فلک این باد خطاب

بس همایون‌رای و با تدبیر و راد

می‌نیارم از ره فکرت رسیدن در تو وای

گریزنده گشته‌ست بخل از کفش

ای به جایی در سخندانی که نظمت واسطه است

کلاه دولت و صولت به زور بازو نیست

مرا اگر به خلاف تو متهم کردند

بخفتن، چرا پیر گردد جوان

در هنر خود چنین تواند بود

زین تگ جو ماه گوید من مهم

هر کجا غاشیه‌ی منهی پاس تو برند

عدل بنیاد جهان است، بیندیش که عدل

ای بر هزار میر شده میر و شهریار

هرگز به پنج روزه حیات گذشتنی

من بنده مدتی است که در پیش خاص و عام

همه گویند پیش ما منشین

پرسید ز عقل کل که آن چیست

ره‌زده و ره‌زن یقین در حکم و داد

وانکه از بهر او شهور و سنین

نهاده که هند بر خوان هندو

عیبم این بیش نه که کم بودست

که وقت یاری آمد یاریی کن

در نظم این قصیده که فتوی همی دهد

آگهم کاز بند من بیرون نشست

زودا که داغ حکمت خواهد گرفت یکسر

ای من و صد هم‌چو من در ماه و سال

ای بجایی کز تحیر وصف تو

مکن شکر جز فضل آن را که او

ز مار مهره تو آری، ز ابر مروارید

گه این می‌داد بر گلها درودی

چون تو صاحب‌قران نباشد ازانک

گه تدبیر، عاقل باش و بینا

او چو شیری به یکی گوشه‌ی کشتی بنشست

مالک الملک است جمعیت دهد

باری کسی که ملک برد انتظار اوی

گر خصم منقطع شده برهان طلب کند

هر زمانی مسیر کلک شهاب

گر از عشق آسمان آزاد بودی

نتواند که گوید آنک آن

به تیره روز مزن طعنه، کاندرین تقویم

به ابر نیسان آخر چه نسبت است او را

قوم گفتندش که قطب ما توی

در جهان آثار مردم‌زادگی با تست و بس

بر جامه‌ی‌سخنهاش جز معنی آستر نیست

شهاب کلک تو با دیو دولت تو به سیر

آرند نعش تا به لب گور و هر که هست

حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد

عشق حق، در من شرار افروخته است

فتنه نکند همی تجاسر

این قفس پیدا و آن فرخش نهان

ای گران زخم سبک حمله به روز معرکه

چون در جهان غیب فنا گشت در بقا

چون جهان از دولت طغرل تکین دارد نظام

فلا انحدرت بعد الخلائف دجله

آفتابی اگر او چون تو شود زاید نور

تو پنداری ره و رسم تو نیکوست

چون تو کس نیست اهل این تخصیص

منتظر بنهاده دیده در هوا

ای دعاوی سخا بی‌کف دستت باطل

زیرا که سید همه سیاره

پست با قدر تو قدر کیوان

بصر در خواب و دل در استقامت

هر کجا نام وقار تو برند

بد من که اکنون شریک من است

گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد

عالمی در دام می‌بین از هوا

کز بندگیت کم نکنم تا که کم نگردم

بیشتر جان کن و زر جمع کن و فارغ باش

غور تو نه بحریست کزو عبره توان کرد

به دولتت علم دین حق فراشته باد

همیشه تاکه بسیط است صحن این میدان

همه اوراق دل من سیه است

همتت برتر از حدوث و قدم

عقل کو عقل دگر را سخره کرد

در زمان او هنر نشگفت اگر قیمت گرفت

شرف خیر به هنگام پدید آید ازو

سپهر قدری کاندر زمین دولت او

به هنگام خزان آید به ابخاز

چون بجنبی ز گوشه‌ی مسند

نخسبد هیچ صاحب خانه آرام

یکتا شدم به تاب هوای تو تاکنون

هم بدانستش ندادش آن عزیز

مکنتش بسته با قضا پیمان

نی خطا گفتم خطا کو غازیی شمشیرزن

ای دریغا که جز سخن بنماند

چو دانستی که معبودی ترا هست

عشق گفت ای انوری دانی چه منیوش این سخن

ما کسی را ناشتا نگذاشتیم

تا باد گلفشان گذرد بر چنار و سرو

صورت رحمی بود بالان شود

یا ز غیرت هدر کنم خونت

زیرا که جمله پیشه‌وران باشند

غرض ذات تو بود ارنه نگشتی

تم القصیدة ابقی الله شانکم

به عهد نطق تو نز خاصیت دهان صدف

چو گفتندم بیارام، آرمیدم

آنکه چون آتش سنانش را

سایه‌ی رهبر بهست از ذکر حق

عروسان طبعم کنند از تفاخر

دردا و دریغا که بسی ماحضرم بود

به عون رای تو بردارد آفتاب فلک

فرود آمد بدان دیر کهن سال

وگرنه در دو سه موسم ز طبع چون آتش

خیره شد فرجام زان جلوه‌گری

فتنه در عهد حزم تو نزدست

گر نمی‌گفت این سخن را آن پدر

از ساغر خوف تشنه‌ی جنگ

فرمان بر و بنده‌است تو را حجر گک تو

بدخواه تو را خاک مادرآسا

مگر شیرین بدان کردی دهانم

بوستان ملک را چه از شبیخون خزان

آئین کینه‌توزی گیتی، کهن نشد

مدح ایشان به سزا چرخ نیارد گفتن

گرچه پر نقش است خانه بر کنش

صورت دولت تو چون ز ازل رایت ساخت

یک ذره سایه‌ای و تو خواهی که آفتاب

وی ز شعر من و شعار تو فاش

هم آن درخت نبود اندرین حدیقه‌ی ملک

نه بر وجهی که باشد رونق او

که تا بار دیگر، جوانی کنم

از آن دم که چشم بد روزگارم

زین لسان الطیر عام آموختند

بدماند ز شعله‌ی آتش

با سر همچو شیر نیز مخوان

در عدل تو آوخ ار نبودی

ملک فرمود تا خنجر کشیدند

خسروا من بنده در اثناء این خدمت که هست

رنجبر، ار شاه بود وقت شام

نعمت آلوده بیش نیست جهان

تا بماند دو قضیه سر و راز

بخت روزافزون و حزمت شب‌روت

همیشه تا شب و روز است عید روزی باد

زورش نکشد طعنه از فتور

ز سرگردانی تست اینکه پیوست

تا هشت سپهر و چار طبع‌اند

قفس آرامگاهی، تیره‌روزی

اوج قدرت و رای پست و بلند

فارغست از خشت و از پیکار خشت

با سببها از مسبب غافلی

شنودم ز میراث‌دار محمد

تا نسوزم کی خنگ گردد دلش

خسرو صاحبقران غوث زمان بوبکر سعد

هر که را دل پاک شد از اعتلال

چو بینند روی دل آرای تو

هیچ‌کس را با زنان محرم مدار

آن مقلد سخره‌ی خرگوش شد

تو درون چاه رفتستی ز کاخ

چو داس ماه نو از بهر آن همی‌آید

جامه ازرق کرد زان پس مرد و زن

در آن خلوت که دل دریاست آنجا

این کمینه جهد او بد بهر دین

سوز ما را، کسی نگفت که چیست

ور نباشد گوهر و نبود غنی

مزید رفعت دنیا و آخرت طلبی

با چنین گبزی و هفت اندام زفت

فخر به خوبی و زر و سیم زنان راست

گفت خاتون را شبی شوهر که تو

پس از نه سالگی مکتب رها کرد

نفس را زین صبر می‌کن منحنیش

از امروز اندوه فردا مخور

خلعتی پوشید از اوصاف شاه

حیاتش با مسیحا هم رکابست

چون حیات از حق بگیری ای روی

حواس را شفعی داد سوی محسوسات

پوستین و چارق آمد از نیاز

هر آن زمان که ز تو مردمی برآساید

گر نبینی واقعه‌ی غیب ای عنود

بر آمد صبحدم، مهر جهانتاب

اندرین بحث ار خرده ره‌بین بدی

کدامین علم کو در دل ندارد

هین گلوی خود مبر هان ای مهان

خداوند آن خانه آزاد گردد

ملک را تو ملک غرب و شرق گیر

بدانستند کان کار پری نیست

زندگی خود نخواهد بهر خوذ

فلک، بر نیت من خنده میکرد

انت عقلی لا عجب ان لم ارک

از آن حضرت چو بیرون رفت خسرو

خوشتر از تجرید از تن وز مزاج

قوت خود سازد همی آن بچه را از دوستی

آن چنان کس را بباید چون زنان

چنین گوینده‌ای در گوشه تا کی

وانک ماهی باشد اندر روستا

بندها را تار و پود، از هم گسیخت

زان سبب کز غیرت و رشک کنیز

یا من به السعدی غاب عن الوری

منتصب بر هر طویله رایضی

زیرا که به جای چراغ روشن

شد دهانشان تلخ ازین شرم و خجل

فرود آمد ز تخت خویش غمناک

از سموم نفس چون با علتی

اگرت زاد و توشه نیست، چه غم

در نبی بشنو بیانش از خدا

افق یا من تلهی حول منقل

همنشینا هین در آ اندر چمن

چند چون طفلان کنی نظاره‌ی لعب فلک

هر که محبوس است اندر بو و رنگ

ثناهای پریرخ بر زبان راند

عقل عقلت مغز و عقل تست پوست

ما زشت نیستیم، تو صاحب نظر نه‌ای

آرزو بگذار تا رحم آیدش

چه سود افسوس من کز کدخدائی

بی‌وفایی چون سگان را عار بود

نیک بنگر کاندر این خیمه‌ی کبود

تا به روز آن هندوک را می‌فشارد

ای روح سبک بر سپهر برپر

دل ز دانشها بشستند این فریق

چون بنائی است پست، خود بینی

هم‌چو پروانه ز دور آن نار را

به اوج ماه رسد موج خون چو تیغ کشد

از زر اندود صفاتش پا بکش

باز در یعقوب سرگردان نگر

من به صحرا خلوتی بگزیده‌ام

گرگ فلک آهوی وقت را خورد

دم بجنبانیم ز استدلال و مکر

بسکه بدکار و جفا جو دیده‌ام

هست سنت ره جماعت چون رفیق

فرحبخشی در این ترکیب پیداست

اصبع لطفست و قهر و در میان

خر بدگیاهی که نگواردش

چون بکاری جو نروید غیر جو

بسی عیبهای تو پوشیده ماند

من شما را بر درم و آتش زنم

ساعتی، ای شیخ، نیاسوده‌ام

گر ز بی‌سویت ندادست او علف

می‌ام ده مگر گردم از عیب پاک

حتی اذا ما استیاس الرسل بگو

سال عمر تو که از گردش دوران خیزد

هرکه خواهد که ببیند بر زمین

چگونه راهنمائی، که خود گمی از راه

آنچ داغ اوست مهر او کرده است

روزی برون آیم ز خود فارغ شوم از نیک و بد

جانشان بخش و ز خودشان هم مران

گردون برای خیمه خورشید فلکه‌ات

بهر نازش بسته او دو چشم سر

همچو یکی یار زی رسول که را بود

آن ملایک جمله عقل و جان بدند

آنکه جز بید و سپیدار نکشت

قیمت هر کاله می‌دانی که چیست

ظلمتی کز اندرونش آب حیوان می زهد

عفوها هر شب ازین دل‌پاره‌ها

مقصود از این معامله بازارتیزی است

که تو روزی شه شوی ای پهلوان

ز افریدون و از جمشید دردا

گر ندانی آن گنه را ز اعتبار

رو که در دست تو سرمایه و سودی نیست

مستی آن مستی این بشکند

به خدا باز سپیدم که به شاه است امیدم

چون به خویش آمد بدید آن قوم را

سحرگهم چه خوش آمد که بلبلی گلبانگ

وانک آفل باشد و گه آن و این

اندرو بر مثال جانوران

سپاه انجمن شد به ایوان شاه

غافل، تو نشسته به محنت و رنج

باز دریا آن عوضها می‌کشد

اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من

چرا بهر لشکر همه کشتن است

چون ز دکان و مکاس و قیل و قال

پنج‌ساله رنج دیدم پنج روز

نرگس سیمبر آن را که فروشد عمرش

چنین گفت جاماسپ گم بوده نام

ما پراکندگان پنداریم

نعمتت دادم بگو شکرت چه بود

خاموش و بشنو ای پدر از باغ و مرغان نو خبر

پر از شرم و تشویر شد مادرش

پس طمع در درزیی بهر چه بود

مغز حیوانات بوی شیر را

سحری است این حلال که ایشان همی کنند

چهل خویش او را بر آتش نهاد

ور نباشد مرکب زرین لگام

این و صد چندین مرورا معجزات

امر عاجز را قبیحست و ذمیم

همه دیده پیش پدر بازگفت

دام را بدران بسوزان دانه را

زین جهان خود را دمی پنهان کنم

چون نمی‌دانی که روز واپسین حال تو چیست

برو ریخت دینار چندان ز گنج

راست گفت؛ این نیز تفویضی بدست

چون یکی موی سیه کان وصف ماست

ای که خود را شیر یزدان خوانده‌ای

نگیری به یاد آن سخنها که رفت

گفت شه هر منصبی و ملکتی

خویشتن نشناخت مسکین آدمی

شجر حکمت، پیغمبر ما بود و برو

به زیر اندرش بستر خواب کرد

مطلب روزی ننهاده که با کوشش

کی توان با شیعه گفتن از عمر

تربیه‌ی آن آفتاب روشنیم

نگه کن که تا چاره‌ی کار چیست

چون ز صندوق بدن بیرون رود

حمله‌ی دیگر تو خاکی پیشه گیر

از دم بوسعید می‌دانم

کنون گنج تاراج و دستان اسیر

ورطه و سیلاب نداری به پیش

جز که نادر باشد اندر خافقین

عقل جزوی‌اش نر و غالب بود

بد و نیک هر دو ز یزدان شناس

نیست زین دو هر دو هست آن بوالعجب

هیچ می‌گویند کین لبیکها

ملک و بقاست کام تو وین هر دو کام را

همو آدمی بودکان چهره داشت

کم انادی و هو لایسقی یصغی؟ التناد

چون بمیرم فضل تو خواهد گریست

آه کردم چون رسن شد آه من

گرانمایگان زینهاری شدند

از کجا آرم مثالی بی‌شکست

آنک معصوم ره وحی خداست

ز هر چیزی که گفتم توبه کردم

مرا روی گیتی بباید سپرد

بهل که عاقبت کار سرنگونت کند

درس گوید شب به شب تدریج را

بلبلان گرد شکوفه‌ی پر گره

سر تیر بگرفت و بیرون کشید

گفت اگر این مکر بشنیده بود

ور کنی خدمت نخوانی یک کتاب

ستم رسیده‌تر از تو ندید کس دگری

اگر عهد شاهان نباشد درست

بیفشاندیم جان! اما به قربانگاه خودبینی

گر نبودی جذب موش گنده‌مغز

امر و فرمان بود نه حرص و طمع

زواره یکی نیزه زد بر برش

خاموش کن که همت ایشان پی توست

ساحران را چشم چون رست از عمی

در عز عزلت آی که سیمرغ تا ز خلق

همی داشتش مرزبان ارجمند

دیگرم، از پی دویدن بهر چیست؟

نرد بس نادر ز رحمت باخته

ای امین الدین ربانی بیا

بدو گفت زال ای پسر گوش دار

مجموع چون نباشم در راه پس ز من

که انبیا رنج خسان بس دیده‌اند

مر تو را در حصن آل مصطفی باید شدن

چنین گفت دارا که هم بی‌گمان

پیش زاغان مفکن گوهر یکدانه

مانع باران مباش و آفتاب

آنچ بیند آن جوان در آینه

سواری که باشد ورا فر و زیب

دیگران را گر ام و اب شد حجاب

باز گوید کور نه این سنگ بود

به سمع آنکه چو شد پشه در سر نمرود

که گر چرخ گوید مراکاین نیوش

خواهی که نیفکنند در دامت

جوش ده آن بحر گوهربار را

ترک معشوقی کن و کن عاشقی

به زن گفت گازر که این نیک جفت

مکر زن بر کار او چیره شدی

ای تو در دین جهودی ماده‌ای

از حکم الهی به چنین فعل بد ایشان

گر ایدونک رستم نگردد درست

بغیر از گلشن تحقیق، پروین

رفت صوفی سوی آن سیلی‌زنش

تا شوی چون بوی گل با عاشقان

چو روی پدر دید پور دلیر

خورده گندم حله زو بیرون شده

طفل نوزاده شود حبر فصیح

آن ماه نو ابرو به خم وین طاس روی اندر شکم

مر آن شاه را دشمن از خانه بود

دل را بدست نفس نمیبود گر زمام

گردشش بر جوی جویان شاهدست

هم‌چو آن زن کو جماع خر بدید

دلم تنگ شد بانگشان بر زدم

آن بود لطف خفی کو را صمد

با تو قلماشیت خواهم گفت هان

دل به گروگان این جهان ندهم

سوی او یکی نامه ننوشته‌ای

تو خواهی دردها درمان کنی، اما به بیدردی

این نمکسار جسوم ظاهرست

تن ز آتشهای دل بگداخته

گذشتی ز سوراخ پیل ژیان

عشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود

کوه بود آدم اگر پر مار شد

خاک است و خون به گرد تو و در میانه تو

سکندر دل خسروانی گرفت

بسکه در مزرع جان دانه‌ی آز افکندیم

خویش را عریان کن از فضل و فضول

پس شدی درمان جان هر درخت

خنک زال کش بگذرد روزگار

یا سایلی عن قصتی العشق قسمی حصتی

هم‌چو وعده‌ی مکر و گفتار دروغ

دیبای تو بسیار به از دیبه‌ی رومی

تو گفتی که داراست بر تخت عاج

ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای

که ز زور خنده خوی کردی تنش

یا خفی الذات محسوس العطا

بدو گفت هر چیز کامد ز پند

با آن که خسروان اقالیم نظم را

کل یوم فی القری ضیف حدیث

این آن قلندر است که در من یزید او

اگر بشمری در جهان نامدار

آنکه اندر ظلمات فرو ماند

چون رخت را نیست در خوبی امید

ای ایاز این کار را زوتر گزار

ز گنج و بزرگی و شایستگی

عجالت خواه شد خصم تو از دولت به حمداله

در دهانش تلخ آید شهد خلد

کنون بباید رفتن سبک به قهر و، سرت

بیامد چو پیش سکندر بگفت

کاین نامه‌ی نامی نیک‌اثر

نه سببها و اثرها مغز و پوست

بی‌عدد لا حول در هر سینه‌ای

بفرمود تا خواندند آفرین

وان دعاها را که بد پای اجابت در وحل

یار بد نیکوست بهر صبر را

خلق عالم جمله مشغولند اندر کار خویش

چو فردا بیاید به آوردگاه

گرچه اینها غالبا سد رهند

چون زنی که بیست فرزندش بود

آنک او کف دید در گردش بود

ز گردون گردان که یارد گذشت

زین شرف کاندر بنان اشرف در جنبش است

قلب را که زر ز روی او بجست

کر بدآمدت گهی، اکنون نیک آید

ز ترکش برآور کمان مرا

عقل دو عقل است اول مکسبی

زیر لب می‌گفتی از بیم عدو

که ز الهام و دعای خوبتان

ز دادار گیهان دلم پرهراس

ز باد تیغ تیز او دل اعدا شود لرزان

پس چو تن باشد جهاد و اعتقاد

تو هم یقین بدان که تو را همچو کعبتین

نهاد آن بن نیزه را بر زمین

گشت ابلیس چو غواص به بحر دل

پس ز درد اکنون شکایت بر مدار

توبه‌ام بپذیر این بار دگر

به چنگ آیدش گور و آهو به دشت

سهیل طلعتت گر عکس بر بحر و براندازد

گازری گر خشم گیرد ز آفتاب

گشتنت ستوروار تا کی

ز چیزی کزیشان پسند آیدش

هان، تأمل کن در این نقل شریف

گر تو بر تمییز طفلت مولعی

پس محبت وصف حق دان عشق نیز

نوشتیم نامه بر مادرت

از بهر پادشاهی نسوان قضا نکرد

هر که در قصری قرین دولتیست

چو زین بیع و شری رستند برستند از غم دو جهان

بران چتر دیبا درم ریختند

روز سعادت ز شب چگونه شناسد

چشم تو بیدار و دل خفته بخواب

وآنک قصد عورت تو می‌کند

سخن‌های باریک مرد خرد

اینک جهان گرفته سراسر فروغ وی

آمد از وی بایزید اندر مزید

سوی تو آمدند ز جائی که جای نیست

فرستاده را اسپ و دینار داد

توشه‌ی بخل میندوز که دو دست و غبار

عقل موسی چون شود در غیب بند

غیر این عقل تو حق را عقلهاست

ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش

خدایگان سلاطین که چتر سلطنتش

بر در خانه بگو قیماز را

گوهر عالم تویی در بن دریا نشین

گر از خون ما خاک دریا کنند

ز چنار آموز، ای دوست گرانسنگی

مکر او سرزیر و او سرزیر شد

بی‌من و مایی همی‌جویم به جان

تو فردا ببینی ز مردان هنر

گر از تنور حسن تو انگشت ریزه‌ای

از ره تقلید آن صوفی همین

بترس از خجلت روزی که آن روز

به گنج و به رنج این روان بازخر

دل، که فارغ شد ز مهر آن نگار

تا بدانم که تو غمخوار منی

داند او که آن تیغ بر خود می‌زنم

من از بهر این فر و اورند تو

استغفرالله این چه سخنهاست محتشم

خود گرفتستت تو چون کفتار کور

ببین که بر سر این خفتگان خاک زمین

چو سالار شاه آن شگفتی بدید

نه‌ای تا زاشیان امن دلتنگ

چار طبع و علت اولی نیم

هم‌چو چه کن خاک می‌کن گر کسی

مرا گفت گر پند من نشنوی

نور ضمیرت که تافت بر صفت ماه تاب

عاشقانی کز درون خانه‌اند

نه در بهشت خلد شود کافر

به هر سو فرستاد بی‌مر سپاه

وین علم دنی که تو را جان است

کرده‌ای مبدل تو می را از حدث

تو مکن شاخش چو مرد اندر خری

چنین داد پاسخ که من بهمنم

شاهنشها اگر برسانم به عز عرض

مر وزیری را کند شه محتسب

حق بداشت آن نور را چون مهر و ماه

ز کاوس در جنگ هاماوران

ظلمی که عجب کرد و زیانی که تن رساند

هر کجا نوحه کنند آنجا نشین

خداوند خداوندان باقی

فرامرز پیش آمدش با سپاه

دهد به سامعه در کی که فرق یابد اگر

گفت یوسف ابن یعقوب نبی

حاکم در خلوت خوبان به روز

برفتند یکسر ز ایوان او

اول بدیده روشنی آموز

کارگه چون جای روشن‌دیدگیست

اسکت و لا تکثر اخی ان طلت تکثر ترتخی

نیامد جهان‌آفرین را پسند

خواهد نهاد غاشیه مدت حیات

زین ضرورت گیج و دیوانه شدم

تو بار خدای جهان خویشی

پذیره شدش با زواره بهم

دیده از آلای او بر سده‌ی والای خود

کی گلستان راز گوید با چمن

چون همه از کف او عاجز و مسکین گشتند

چو رومی به نزد سکندر رسید

مکین مسند اجلال شیخ عبدالعال

یوسف اندر چشم اخوان چون ستور

گرگ مال و ضیاع تو نخورد

چو رستم بیاید به فرمان من

ای مالک رقاب ملوک سخن که هست

یک سگست و در هزاران می‌رود

خموش باش که این هم کشاکش قدرست

دگر دین موسی که خوانی جهود

میرزای دهر سلطان حمزه بادا در دو کون

ور حقیقت بود آن دید عجب

قفل از دل بردار و قران رهبر خود کن

بدو گفت کز خفت و خیز زنان

از عفتش فزون نتوان یافت عفتی

باز خاک آمد شد اکال بشر

چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند

شهنشاه بر مهتران مهتر است

روز اقبال تو را ربط ندادست به شب

مصطفی چون برد بوی از راه دور

امروز تو میر شهر خویشی

بدو بیطقون گفت کایدون کنم

پشتم به اوست راست ولی وقت بی‌زری

طرفه کوری دوربین تیزچشم

چه ذوق دارند این چار اصل ز آمیزش

رخ شاه تابان به کردار هور

عطر پرورده‌ی هوای حرم عالی او

رحم کرد این گرگ وز عذر لبق

ز دین‌اند پیشم به دنیا درون

وزان جایگه خواسته برگرفت

بان عم مصطفی بحرالسخا بدرالدجی

این جهان دریاست و تن ماهی و روح

پرورش جان به سخن‌های خوب

چهل جاثلیق از دلیران بکشت

باش تا این شوکت سرکوب یک سر بشکند

دزد شب خواهد نه روز این را بدان

تمیز و فکرت و عقل است کیمیای سخن

چو پاداش آن رنج بند آیدم

گر گدائی شود از صدق ستاینده‌ی تو

عاقبت تو رفت خواهی ناتمام

این نشانی‌ها تو را بر وعده‌ی ایزد گواست

چونک تو گل‌خوار گشتی هر ک او

تو آن بزرگ عطائی که در نظم مرا

این فناها پرده‌ی آن وجه گشت

جان تو هرگز نیابد لذت از دین نبی

فی السماء رزقکم بشنیده‌ای

بگرد قلعه‌ی دین آن‌چنان حصاری بند

ظن نیکش جملگی بر خرس بود

تبر پند من به جهد و به رفق

گفت هی هی این دعا دیگر مکن

خلا محال نباشد گه دویدن او

پور ادهم مرکب آن سو راند شاد

ای شده عمرت به باد از بهر آز،

ور جهان از یک جهت بی فایده‌ست

زهی رسانده منادی رسان خوان عطایت

لطف سابق را نظاره می‌کنم

ز بهر کردن بیدار جمع مستان را

بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید

نیست در بند زر و سیم که از نقد سخن

نه از منت یاریست در جان و روان

بندیش که بر چه‌سان به حکمت

چند گویی چون غطا برداشتند

چو ظلم گشت درین بلده کم وز یاوریش

خشک گوید راستم من کژ نیم

درویش کند ز راه ترتیب

چون بگوید هم بگیر او را تو سخت

وز دل پر آتشم زد چشمه‌ی مهر تو سر

زین کمین بی صبر و حزمی کس نرست

نیک نگه کن به تن خویش در

طفل گوید مادرا حجت بیار

به بطحاییی کایزدش خواند احمد

حقها بر وی تو ثابت کرده‌ای

که بر تو دم شمرده است و ببسته

او بپوشد جامه‌های آن غلام

هم شتاب تو یک زمان در حرب

ور بحکم آرید این پژمرده را

مر تو را بر آسمان باید شدن، زیرا خدای

دانه‌جو را دانه‌اش دامی شود

گوئی ز صبح روز ازل صبح فطرتش

چون نبد بوجهل از اصحاب درد

اگر نیست سوی تو داری دگر

احمقی‌ام پس مبارک احمقیست

تو را آن بنده بودم من که چون بر مسند دولت

او طلب‌کار شتر آن لحظه گشت

بد دل و دزد و جمله بی‌حمیت

دست و پا در حق ما استایش است

به یک عطیه ز لطف تو می‌شوم قانع

ای روان پاک بستوده ترا

گر علم بایدت به در شهر علم شو

نار ضد نور باشد روز عدل

شاهد حقیتش هم بس به قانون جمل

بهر سوگندان که ایمان جنتیست

بفرمود تا نامور پهلوان

اندر آن ایام کش قدرت بود

به پیروی من گستاخ هم برسم قدیم

گر نماز و روزه می‌فرمایدت

کدام است مرد از شما چیره دست

چون شعیب این نکته‌ها با وی بگفت

نچربد یک سر مو راست بر چپ ز اقتدار او

تا دل اهل دلی نامد به درد

بر آن رنج و سختی بپروردیم

خود زبون او نگردد هیچ دام

حسن تو دارد دو حق بر من محزون که هست

به دین خدا ای گو اسفندیار

کشند رنج ستورانم از کشیدن گنج

در همت تو کس نرسد زانکه محالست

ز طبعت بر بنان و از بنان بر خامه می‌ریزد

ستون منا پرده‌ی کشورا

من ز چشم آرام غارت می‌کنم تا از دعا

شبان شده تیره‌مان روز کرد

کامیابی که اگر طول بقا در خواهد

بیامد هم آنگاه بستور شیر

که در چشم دل از صد گنج بیش است

وزو بستدی نیزهر سال باژ

در آفاق آن چه ابر دست او برخلق می‌بارد

خردمند را گفتش اسفندیار

فزون کننده و کاهنده قمر به مرور

زدش پهلوانی یکی بر جگر

حجةالله علی الخلق علی متعال

زنده‌ست به معنی اوستادم

تیغ تو داسیست تیز کز مدد موج خون

از کنج سرای آتش اندود

پناه ملک و ملل شاه و شاهزاده‌ی هند

رنجی که نهند بر نهادم

آن چه ریزد قرنها در بطین بحر از صلب ابر

بیامد یکی تیرش اندر قفا

ولیکن من او را به چوبی زنم

جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس

گر ثور چو عقرب نشدی ناقص و بی‌چشم

تبارک‌الله معیار رای عالی تو

چنو حلقه کرد آن کمند بتاب

مکش سر ز رایی که به خرد زند

کعبه‌ی دهلیز شه چو دید فصیلش

در رزم اجل ز کوشش تو

مگر به سایه‌ی او برنشاندش تقدیر

آمرزش خویش یارشان کن

نی بینش دیده بان بافسوس

از شکاف در برون جستند و رفت

ورا شهریار زمین خواندند

بی منت آبی نمی‌گردد روان

که بدان تدبیر اسباب سماست

قیمت خود را ندانی احمقیست

می‌نماید بی حجابی اندرو

منتهی در منتها آخر رسید

لابد تو کشی، که از تو زادم

آن دعااش می‌رود تا ذوالجلال

جهانجوی تیغ از میان برکشید

دید صد شق قمر باور نکرد

برهان قاطع است زبان چو خنجرم

چه گنه دارد جهانهای فراخ

همه ادبارها اقبال گردد

تا بیارد آن رقاق و قاز را

به جان زریر آن نبرده سوار

گشت او سلطان و قطب العارفین

برفتند شادان بر نامدار

گشت او سلطان سلطانان داد

زانک نوعی انتقامست انتظار

سوی این روپوشها زان مایلی

دل به رضوان و ثواب آن دهند

عقل موشی خود کیست ای ارجمند

کنون چون برفتی به که اسپردیم

روزگاری باشدش جهل و عمی

به جان زریر آن نبرده سوار

پس برون کارگه پوشیدگیست

نیست خطا بل سخنی بی‌ریاست

پس شوی مستغنی از گل می‌روی

که نه خوردش به خاطر ماند و نه خفت

این گرفتن را نبینی از غرور

چنان کز دگر سو برون کرد سر

حزم را سیلاب کی اندر ربود

بپوشم به رزم آهنینه قبای

این زمان یا ام موسی ارضعی

ربی الاعلی از آن رو می‌زنیم

زانک این دانش نداند آن طریق

تا که تخم خویش‌بینی را نکشت

روزگارک برد و روزش دیر شد

چراغ جهان افسر لشکرا

این‌چنین لقمه رسیده تا دهان

به بار اندرون گوهر و زر و سیم

ماهیی گر خشم می‌گیرد ز آب

برخاست لا ز پیش به الا دراوفتاد

جان مسکینم درین گرما و سوز

که اینجا با گلی خو کرد و سروی

آن جزای کارزار و محنتیست

کیان را به هر جای پیروز کرد

عرش و فرشش جمله در زیر نظر

همه از در گنج و گاه و کلاه

شمع روی یار را پروانه‌اند

زین تن خاکی که در آبی رسی

نه پی ذوقی حیات مستلذ

ترک و هندو شهره گردد زان گروه

زانک سوگند آن کژان را سنتیست

نبرده کیانزاده پور زریر

چاره‌ای بر وی نیارد برد دست

فرستاد هرسو به کشور سپاه

جان ما را هم بدل کن از خبث

پر از بخار خمار است و چشم خواب آلود

هر چه گیری تو مرض را آلتی

که خویش اندر هلاک خویش کوشی

خر برفت آغاز کرد اندر حنین

بخشایش خود نثارشان کن

جز بدستوری نیاید رافضی

ورا نامدار زمین خواندند

شه عدو او بود نبود محب

تا ببندم بهر توبه صد کمر

گوید ای جان من نیارم آمدن

بار بر گیرند و بخشندت خوشی

کارهاات ابتر و نان تو خام

چرا داد باید به هامال باژ

کلک دل با قبض و بسطی زین بنان

همه بلخ ازو گشت زیر و زبر

لیک از اشتر نبیند غیر پشم

که همه سیم و زر و مال بار سفر است

معده‌ی حیوان همیشه پوست‌جوست

که بیرون آی و بر کون ومکان تاز

آمده که انا ذهبنا نستبق

سرگشته برون شتافت چون دود

از جهالت قلب را کم گوی خوش

ز لشکر نماند سواری به جای

چون مقیم چشم نامد روز و شب

که از آنچ می‌خوری ما را بده

بی‌وفایی چون روا داری نمود

پوستین بهر دی آمد نه بهار

زان دم جان در دل او گل شکفت

شد آن خسرو شاهزاده روا

نیست بر وی شیخ و مقبول خداست

کجا روم را سربسر افسرست

شب نیم روزم که تابم در جهان

چون نیارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب؟

نیست ای فرعون بی الهام گیج

هوس را ره نیابم در دل خویش

یونس محجوب از نور صبوح

ور نیست منش حیات دادم

تا بظنوا انهم قد کذبوا

چنان کز دگر سو برون کرد سر

چون نیابد از دهان ما بخور

گشت آویزان رسن در چاه من

که لیمست و نسازد نیکویش

کی سوی صید و شکار خوش دود

رنجها در کار او بس برده‌ای

همی گشت هر سو به گرد جهان

دادمت سرمایه هین بنمای سود

سپه را به فرخ پشوتن سپرد

که دلم با برگ و جانم متقیست

تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی

کی توان بربط زدن در پیش کر

که او را نیست بازو بند یاقوت

واکشد از گل ترا باشد عدو

که بیرون شود پیش این پیل مست

او به شهوت التفاتی کی کند

که گیرند عبرت همه برزنم

بهر بو القوا علی وجه ابی

آن چنان جان حرص را نبود تبع

از فزونی آمد و شد در کمی

او چرا با من کند برعکس کین

کدخدای ملکت و کار منی

پذیره نیارد شدن آفتاب

تا بمالی این جفا در رویشان

چنان پتک پولاد آهنگران

بر مکن تو خویش را از بیخ و بن

نیست اندر همه عالم نه محال و نه مجاز

نیست دلبر لا احب افلین

برفت از کار او یکباره سرپوش

چون چراغ خفیه اندر زیر طشت

که پیل حرون بر صف خود زند

می‌بداند ترک می‌گوید چرا

ز بیشه لب چشمه‌یی برگزید

از جهتهای دگر پر عایده‌ست

انت کالماء و نحن کالرحا

از کجا دانند اصحاب رشد

شمه‌ای واگو از آنچ دیده‌ای

هرچه آن حادث دو پاره می‌کنم

زنهار نخواست جز وبا را

برگ حس را از درخت افشان کنم

دهن پر ز آواز و دل پر ز خون

چشم من خفته دلم در فتح باب

امروز دریغ است همه ماحضر من

آدمی سر بر زند بی والدین

هزاران دشنه‌اش بنهاد در دست

کین نبودست آنک می‌پنداشتند

که گیرند عبرت همه بر زنم

بینی و گوش و لبانتان بر کنم

بهشتم به رویین دژ آید سپاه

مر غلام خویش را سازد امام

سالها شد با سگی در مانده‌ای

نور رویش بی جهان و در جهات

تا بیابد نخل قامتها و بر

او مگر مر خرس را هم‌جنس بود

چو واجبست مقادیر امر شوری را

تا که حیران ماند از ما زید و بکر

برفتند با گرز و رومی کلاه

از صفیری بانگ محبوبی شنید

وین تیره جسد لیف درشت و خس و خار است

تا کنم بر جمله میرانت امیر

زلالش همچو خاک خضر جان بخش

کی بنفشه عهد بندد با سمن

از آهنگ‌داران همینند و بس

که شد ماه را راه رفتن به رنج

چراغ جهان افشر لشکرا

در تصرف دایما من باقیم

خشم بتر خاصه از رب رحیم

وگر پوست بر تن کسی را بکفت

آفتاب او را نیارد سوختن

تا بگوید او علامتهای رخت

چه بینی مرا اندرین روی کار

که ایدر فرستد ترا در خورت

ز دیوان بیامد دو رخساره زرد

اندرین پستی چه بر چفسیده‌ای

در برکشی رواست ببر در کشی هلا

فرستاد با نامور دخترش

ولی نازک تراشی ده قلم را

در حق پاکی حق آلایش است

پیمودن آن پایه مقاییس همم را

میانش پر از در خوشاب کرد

بدان تا سزاوار این رنج کیست

تو چرا بی‌جرم می‌بری پیم

ای گمان برده که خوب و فایقی

کجا خواهم اندر جهان جای جست

گفت دینارم بده ای با خرد

لیک در باطن همانم که بدم

در قبضه‌ی شمشیر نشاندی دبران را

همان نیز نادیده اندر نهفت

یکی کوه دیدش سراندر هوا

حزم را خود صبر آمد پا و دست

بر صراط از آتش دوزخ برات

برین خستگیها بر آزار کیست

به خویش از وصل یار افسانه می‌گفت

تا که با شیرت بگیرم من قرار

سجده‌کنان بر زمین نهاد جبین را

پسر زار کشته به پیکان تیر

سپاهی بیاراست خوب و گزین

چون جدا شد از بشر روح و بصر

پیشوا و رهنمای گلستان

خروشی برآورد بر سان شیر

بنده‌ی بنده‌ی خود آید مدتی

من نخواهم کرد زندان مرده را

وگرنه کی به غبارش رسد سوار ذکا

نهادند زرین یکی زیرگاه

چرا داد باید به هامال باژ

هر که در وی رفت او او می‌شود

که تا چو خوشه سر خلق بدرود ز قفا

وزو دار تا زنده باشی سپاس

به خدمتکاریش درکار باشید

و آن سلیمان‌جوی را هر دو بود

نی دیده کشی ز چشم جاسوس

وگر زنده از رزم برگشتن است

نپرسی نداری به دل داد را

هم وی اندر چشم یعقوبی چو حور

گفت آوه چیست این فحل فرید

به خاک اندر آمد همانگه سرش

سورة الانعام در ذکر اجل

هیچ قرنی را خدا رسوا نکرد

نباشد، همچنان باشی مکرم

ز اوج بزرگی به خواری شدند

کیان را به هر جای پیروز کرد

چند گفتم ژاژ و بیهوده ترا

شاخ جهل تو را بپیراید

نباید ز گشتاسپ منشور جست

باو در گفتگو، با من خموش است

صحت و زور دل و قوت بود

زبانش امتی گو تا قیامت

همی پر و پیکانش در خون کشید

نبرده کیان زاده پور زریر

نفس مکارست مکری زایدت

خانه از غیر خدا پرداخته

به خوبی ز هر اختری بهره داشت

تلخ شد ما را از آن تحویل کام

می‌نجستش تا ندید او را بدشت

تو در بند آنی که خر پروی

سخن چون به یاد آوری هوش دار

به یزدان گوای منست آهنم

لیک پرش در شکست افتد مدام

هزار عیدت و عیدیت باد هر روزه

بد و نیک چندی بباید شمرد

به یاری بر گزیدی کوهکن را

کان ز قهر انگیخته شد این ز فضل

بقاء سمسمة فی کیر حداد

ز گیتی نیامد بروبر گزند

شد آن خسرو شاهزاده فنا

پس بپرسیدند چون بد ماجرا

کز امانت رست هر تاج و لوا

از آرایش بندگی گشته‌ای

در میانه گریه‌ای بر وی فتاد

بر پرید از چاه بر ایوان جاه

چو در روی دشمن بود روی تو

چه خاک و چه گوهرمرا در نهفت

که چندین چه باشی تو اندر نهفت

باز پرسش در خلا از حال او

بشناسی که چیستش آغاز

تن از دست آهنگران بستدم

در او گلهای رنگارنگ رسته

قرض تو کردی ز که خواهد گرو

شناسد هر که او گردون شناسست

یکی بنده بودش نه بیگانه بود

همی راز گفت از بد روزگار

بی‌ره و بی‌یار افتی در مضیق

وانک دریا دید او بی‌غش بود

سواری نبینی چو اسفندیار

خویشتن را بهر کور آراستی

من وفور الالتباس المشتبک

چو سعدی سخن گوی ورنه خموش

که هرگز به گیتی مبیناد کام

که بیرون شود پیش این پیل مست

دور بودن از مصاف و از سنان

وزین حواس که گفتم رهی گشاد به جان

نگیرد ورا رستم اندر فریب

که نقشم را تواند کردن ادراک

مادر فرزند دارد صد ازیز

گه آن می‌گفت با بلبل سرودی

تنش را ز تنگی نکردی زیان

ندارم ز مرز خزر هیچ باک

چون بود در پیش سگ انبان آرد

اختیار این نمازم شد روان

خردمند گرد گذشته نگشت

عاقبت با آب ضد چون میشود

که قرین شد نام اعظم با اقل

کدام سرو به بالای تست در بستان؟

تن پاک و جان ترا سودمند

چه بینی مرا اندرین روی کار

آیت اشفقن ان یحملنها

غزل زلفک سیاه چو قیر

دل شاه گیتی چو گل بر شگفت

از این بگذشته صنعت آزماییست

چشم جانت چون بماندست آن طرف

راهی به س عاقبت اکنون مخیری

ازان جایگه رفت سوی شغاد

کنون چون برفتی بکه اسپردیم

عادت شیرین خود افزون کنی

خوف نبود وصف یزدان ای عزیز

ز ما بود بر ما بد آسمان

وین مرض در نفس هر مخلوق هست

آزمودی که چنین می‌بایدش

به صبرت فراموش گردد گناه

کنم روز روشن بروبر سیاه

از آهنگ‌داران همینند بس

خلق را من دزد جامه دیده‌ام

دشمن جانی است او آن بچه را نی دوستدار

به شاهی بران نامدار زمین

چسان آسود با فرهاد مسکین

جان نو آمد که جسم آن بدند

دری پیش من آوردند سفتم

سخن گفتن پهلوانی گرفت

بریزند در آب و در ماهتاب

ای دل ما خاندان و منزلش

صد هزاران خشم از تو می‌دمد

کجا گشته بودم ازو ناسپاس

کرد خود را در کهین نقشی نورد

که مثال این دو پنبه‌ست و شرار

خرم تنی که زنده کند نام جاودان

به گیتی بماند ترا یادگار

همی گشت هر سو به گرد جهان

فخر رازی رازدان دین بدی

اندر حمل به عدل توانا شد

ابا یاره و طوق و با فر و تاج

نه تنها لب که سیب غبغبش را

چون نمی‌ماند تو آن را برق گیر

به هفت ساله دهد بخت و دولت از هفتاد

به کار آور آن ترجمان مرا

ندانم که آزردن از بهر چیست

مرده‌ای را می‌رود ظاهر چنین

هر درختی از قدومش نیک‌بخت

ز خاک سیاه اندر آمد به زین

زانک تو اولیتری اندر حنین

چون کبوتر سوی تو آید شها

وگر هیچ کس را نیاید پسند

ز بر مشک سارا همی بیختند

چنانچون بود از در کارزار

کام شیرین تو اند ای کامران

همچو مردان صف‌شکن گر جان پاکت صفدر است

بجویم همی رای و پیوند تو

به زیر لب نثار یار می‌کرد

نور دید و بست آن سو بار را

خرم کسی شود مگر از موت غافلی

ز هرگونه‌یی چیز بسیار داد

جهان شد پر از راه و آیین اوی

گرچه در زهدست باشد خوش تنگ

پیر اندر خشت می‌بیند همه

ز من نشنود سرد هرگز سخن

از زمین در عرصه‌ی واسع شوی

صورتش دیدند شمعی بی‌لگن

که سعیش از همه بیشست و حظش از همه کم

جهان شد ز گرد سواران سپاه

بدو بخشم این تاج و تخت و کلاه

در طریق عشق محراب ایاز

سخنت سوی خردمند محال و هدر است

ز گفته پشیمانی آمد برش

ز خطش دور ایمان را حصاری

زود زاری کن طلب کن اغتفار

درین خون خوردنم غمخواریی کن

مبر پیش دیبای چینی تبر

پذیره نیارد شدن آفتاب

چون همه صافست بگشاید رواست

تا شوم من گوی آن خوش صولجان

نشیبی ز افگنده بالا کنند

جز زبون و جز که قانع نیستیم

صوفیا خوش پهن بگشا گوش جان

پلنگ از زدن کینه ورتر شود

چو من تاختن را ببندم کمر

بیاورد چیزی که بد خوردنی

علمهای نادره یابی ز جیب

چشم کرده در سر کار پسر

پر از خاک شد کاخ و دیوان او

دوانیدی به خدمت سد حشر بیش

خود نمکسار معانی دیگرست

کجا هرگز زمین آباد بودی

سرو پای داراب را بنگرید

پر از خون دل و چهره چون آفتاب

از چنین ماران بسی پیچیده‌اند

من ویم اندر حقیقت او منم

به تنها برفتم به مازندران

پس یقین را باز داند او ز شک

عیش‌ها کردی درون آب چغز

نگون بخت جاهل چه در خورد ماست؟

بسازی ابر تخت بر بدخوی

یکی نامه کردست زی من چنین

یا مگر از قبه‌ی پر طنگ بود

همه وعده‌ی او سراسر هباست

ز آهستگی هم ز بایستگی

به عشق آویز و عشق از دست مگذار

عین کفران را انابت ساخته

کند در جستن نخجیر پرواز

نبیره‌ی جهاندار رویین تنم

که با نیو گشتاسپ همراه بود

از کرم گرچه ز حاجت او بریست

نفس انثی را خرد سالب بود

ز دشمن همی داشت گیتی نگاه

ملک نمرودی به پر برهم زنم

کف‌زنان بودند بی‌این دست و پا

که بینم تو را در چنین پایه‌ای

ازان دشت خرم نشاید گذشت

همی جست پرخاش زان انجمن

ما له غیر الاله من مغیث

باد چندان که اگر بشمرد امکان دارد

برو تیره شد رای چرخ بلند

سیه ماری چو زلفت بر سر اوست

چون بجویی جملگی آثار اوست

بدار از جستجوی چون و چه دست

همه یاد کرد آنچ دید و شنید

بدین خنجر تیز شد بی‌بها

خواه گلگونه نه و خواهی مداد

مانده مرغ حرصشان بی‌چینه‌ای

چو دل تیره باشد کجا بگذرد

من به نام حق سپردم جان و تن

که گشاید صبر کردن صدر را

که اهل فضل طوافش کنند چون پرگار

جوان پیر گردد به تن بی‌گمان

بیامد ز پیش پدر گونه زرد

دست زد چون مدعی در دامنش

جو نسپرده است پای تو خر با بار

همین روز را سودمند آیدش

بیان کردم سخنهای هوایی

حکمت بالغ بخواند چون مسیح

بعد از نماز باز سر خانمان شود

که گوید جز آن را نشاید ستود

همی بر سر یکدگر کوفتند

کوری او بر مناره رو بگو

گویم صفات آن صمد با نطق درانبار من

که از شاه ایران گزند آیدم

صورت از معنی قریبست و بعید

چون نبود از وافیان در عهد خلد

هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار

به نخچیرگه هرک بد بیش و کم

همه برگ او زیب و فر آمدست

جان این کشتن نباتست و حصاد

ز کیخسرو ز نوشروان دریغا

به فرمان برین چاره افسون کنم

به قدر وسع هر یک شد شکر ریز

تا کند رحمت به تو هر دم نزول

به صولتت علم کفر در نگونساری

نشستن گهش را ستونها بلور

چنان چون بباید به آیین و داد

خوش بپرس امروز این بیمار را

هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام

ز کار آن گزیند کجا در خور است

پیش آن فریادرس فریاد کن

آخرش رسوا و اول با فروغ

شب شراب نیرزد به بامداد خمار

بیامد صلیبی گرفته به مشت

همی ماند از کار اختر شگفت

تا بدان مرسل شدند امت شتاب

از محنت شهریت غریب تو به آزار

به گرز گرانش بمالم دو گوش

نگفتم پیش آنان وای اینان

بازگشت آن زر بکان خود نشست

ارفق بمن اضحی الیک فقیرا

رو در افتادی ز خنده کردنش

چو اردیبهشت آفتاب از بره

بی‌ندایی می‌کنیم آخر چرا

سوی مردار چه گردم نه چو زاغم نه چو خادم

کوست سوی نیست اسپی راهوار

با چنین صد تخم غفلت کاشتن

هر یکی حاکی حال خوش بود

در توبه کوبان که فریاد رس

در تانی بر دهد تفریج را

ببزم اندرون ابر بخشنده اوست

کان تریاقست و بی‌اضرار شد

در غرور خود مکن بیهوده چندینی شتاب

تا نگوید کس که آن جو راکدست

وزان پس با جمالم عشق می‌باز

کین گمان داری تو بر شه‌زاده‌ای

و حافاتها لا اعشبت ورق الخضر

وی خیال راست‌بینت همنشین وحی ناب

بدخو زمانه، خواهش و نه زاره

همه در قعر بحر «لا» انداز

بجز آن برج و بارو را نمی‌دانم نمی‌دانم

خلاف نیست که آن از حرارت جگرست

روح را در قعر گلخن می‌نهد

از پی عقد بر مسیح مبند

ثبات از خردمندی و رای نیست

وگر نسیم نوالش گذر کند بر بر

کسی را که دانست عیب و عوارش

اهل بیت خویش را گشتستی از طغیان مجن

خواهی سوی بحرش برو خواهی به سوی بر

وی گفته چرخ جود ترا مالک الرقاب

مجره صولجان آسمان کوی

چون ندارد نور چون خورشید و مه نجم سها

که بعد از این متفرق شوند اطیارش

منصور به دولتش کتایب

نور و شادی و بهی نیست در این معدن

شد سهل به فر تو ازین خوردن مسهل

پیکان پران آمده از لامکان از لامکان

از رای تو اجازت یابد گر آفتاب

عیب نبود این بود کار رسول

شعله شعله چو نار خواهد کرد

وگر خامشی نقش گرماوه‌ای

باران کمان بی‌بخار باشد

نکند جز که بیان علی از بند رهاش

از روزگار دست بشو روز کار گیر

صد دیده بگشاده به هم چون دیده‌بان سبحانه

حریف خویش بشناسد مقامر

دو استاد هنرمند گرامی

علمش چو فلک ساحت ارکان ضیا کرد

بر آن آیین که باشد رسم ابدال

زرشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر

بگریخته سوی بتان شد این عام

در کف بدخواه تو الماس گردد نسترن

آنک محمولست در بحر اوست کس

قصبش پای‌مزد اکسون باد

بس که از شرم آب شد بیچاره پیر

از پی ایوان این شه چرخ خود کیوان بماند

مگر به صاحب دیوان عالم عادل

بی‌نیازش کنی به جامه و زر

بیخ مر آن را به زیر خاک در آهون

مدحت همه محنت شد وافسر همه افسار

اندر دل پر غدر تو دخان است

نصی که بی‌تکلف برهان مبرهنست

که نقش آن صنم بر سنگ بنگاشت

زین بلعجبی چنانکه دانی

آنکه اخلاقش پسندیدست و اوصافش گزین

تا چیست وزن و قافیه چون برده‌ای به کار

گفتا تو را بس است یکی شاخسار من

که جان دریست در خلقت ز بهر زینت جانان

کردشان مرجوم چون خود آن سخوط

چرخ را گنج تمنا و مجال طلبست

گرچه یکتا باشد آن دو در اثر

همچنان باشد که از جاهل دوصد کشور برند

به از سود و سرمایه دادن ز دست

خلاف او فساد کون و جوهر

برون افگن از سر خمار شبانه

لاجرم هست درین وقت ز گردون سپران

گه باغ و حوض سازی و گه منظر و سرا

چنان که دیده‌ی خوبان ز عنبرین چادر

و گر داری نصیب جان ما کو

از عفو نهی تاجی، بر تارک عصیانها

بهر نااهل و اهلی می‌زنم دست

زیر فیضی کز آسمان زبرست

به فعل خویش گرفتار و ، ما گرفتاریم؟

عطای عالم ذل و نیاز گشت عطاش

نصرت از وی خواه نه از عم و خال

خهی به عزم و سیاست کمال و زیور جود

آن یکی خالی و این پر مال مال

دارد سخن و دهان ندارد

بخور ببخش بده ای که می‌توانی هان

در غم یوسفی کش او پسرست

به قول جهان تو نداری کمال

دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار

جای آسانی و شادی دیگر است

از قضا سعی بیشتر دارد

که آمد پره‌اش بال فرشته

داده به باد خرمنهای قدیم ما

صبوحش تا قیامت در حسابست

آب ناخورده پیشیار گرفت

خدای است و ما بندگان، لاجرم

بخت تو هست همچو وقت سحر

لابه و سجده همی‌کرد او چو مست

در هرچه بکوشید نصیبش ظفر آمد

گر نبرم سر بود عین خطا

ورنه عالم تهی از کرده‌ی بوسفیان نیست

که معنی بود صورت خوب را

ناله‌ی حاسدت چو ناله‌ی زیر

هر دو یکی نیستند سوی حکیمان

آه اگر در منزلی ما صید گورستان شویم

بر سر کاسه‌ی سر خوانچه‌ی زر می‌آرد

اگر چند اندر اقصای کمالست

تا منجم‌را دو چشم اندر فلک ناظر شود

مقتدای فتوی صاحبقرانی آمدست

گر همین صورتی و القابی

در همه کاری چون حلم درنگش بسیار

نه زمان و نه مکان و نه مکین

کوه کوه از تو معاصی به کرم در گذرانم

رو رو ای جان زود زنجیری بیار

آن یار ناگزیر و رفیق سخن‌گزار

یک یهودی خود نماند در جهان

تسبیح شده از دهن مرغ مر آن را

خنک رهروی را که آگاهی است

بر من جوی ز منت احسان روزگار

علم نکوتر، زعلم ساز حمایل

سود ندارد که من عرش بسنجم به من

این شر باز داشتت از خیر خیره خیر

از بیم سرکشان شده دستار روزگار

زین نیز بتر باشدشان نابنوایی

دیده‌ها همچو نار خواهد کرد

تکاور مرکبش را پی بریدند

رای ترا آفتاب زیر نگین است

کس علم به عالم جز از مجسم

آسمان گنبد زرین شود از یک شررش

تا بلا زیشان بگشتی باز پس

که دین و ملت ازو جفت نصرتست وبهاست

هیچ چیزی همچو سایه‌ی همرهان

همچو انگور سیه بر همه گردون کوکب

خلق آفاق بماند طرفی نامعدود

که سرخویش فلانی چه به هنگام گرفت

نتواند که رهد هیچ حکیم آسان

ور به دنیا تکیه داری هست دنیا را زوال

دولتی کین زمان همی‌یابم

در تتق یابد ز گرد کارزارت

بر تن و بر جانت کردگار مرا

عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا

همه سرچشمه‌ها آنجاست آنجا

شب و خورشید بهم هر دو کجا آید راست

گر بروی بر پی او گام‌گام

تا چه برداشتم از بوسه و هر چیزی بر

داشتش آن دم چو بی‌جرمان عزیز

قلزم همت تو موج سرور

بوی نانم برد تا صدر جنان

چه چیز است اندرین دلها که دلها را نوان دارد

که امروز تخم ارادت نکاشت

همچنین سال و مه مکرم باد

کاندر دلش نشسته بود دشمنش

که فخر عالمی ای راد کف خوب کمان

کز چشم حقیقت سپر سر صفااند

طره‌ی شب نیزه‌ی فوج زمان را پر چمست

آشفته شده طبعش، هم مائی و هم ناری

بر از آتش و آب و خاک و هواست

به عدل و عفو و کرم کوش و در صلاح افزای

باد از آن در مسیر مخمورست

مر راز چرخ را جز از این نامه برمخوان

سپاس از خداوند کباد و شادم

زانک هر طالب به مطلوبی سزاست

گفت یک بدره‌ی زر فکر کن و ریش مخار

چشم بنهادند و آن را منتظر

تا برآن نامه‌ی او نام تو عنوان نشود

محبوبش آرزوی دل اندر کنار کرد

ز عدل او نبرد شور و فتنه رنج سهر

مرغ مسمن خور و ماء معین

پشت منمای و زان ژاژ مکن دل را تنگ

زبان اکنون بر استغفار دارم

چه یکی تن چه صدهزار هزار

بدو در صورت جسمی بدین سان گشته اندروا

شخص خود را همچو کلکی زرد و لاغر کرده‌اند

حساب جنگ شیر و اژدها کرد

چمن صحن تو چو ارکان چار

جز طاعت و حب آل یاسین

و آن ز نهمت وصل نادیده قرین شد با بصر

بر جهند از خاک زشت و خوب تیز

آنچه آن با چشم افعی از زمرد می‌رود

بعد از آن کامیخت معنی با ثری

شاکر افضال تو اندر خلا و اندر ملا

به مدفون یثرب علیه‌السلام

بهرام را کلاه و قبا کرد روزگار

بر شخص پدید ناورد نیرو

طالب جامع کبیر مباش

چند چه گوئی که روزگار کند؟

زمانه ضرب کند باد همچو ضرب کسور

فر و فرمان فریدون را تو کن فرهنگ و هنگ

از جمال مدح او ما را نصیبی کن سنا

که در حلقم شکر گردد زبانم

که خیره است ازو خرمن مه غمامت

برکنی تا به سرت بر وزد از علم نسیم

بر جمله ز کافر و مسلمان

که بدرانند این افلاک را

سخطش علت صد خذلانست

آن عصا را خرد بشکن ای ضریر

حران همی کنند به نظم من اقتدا

چو کردی مکافات بر یخ نویس

باد را اعتدال جان باشد

آن به حلم و علم و حکم و عدل تام

روح پر نار و روی چون گلنار

عزلت گرفت شاهی خیل‌الطیور یافت

به طبعت بنده‌ام وز جانت مامور

چون به بازار اندر آید خویشتن رسوا کند

سر دندان ترا از بن دندان آرند

کدام اقبال کو حاصل ندارد

مذهب باطل گرفت بیعت داور شکست

چون شنیدی، جز بیاری‌ی تیغ تیز بوالحسن

نزدیکی تو به سوی داور

وان دوا در نفع هم گمره شود

عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات

کسمانش می‌نهد بر سر ز روی افتخار

به گل و مشک اشتباه کند

فضل او فضلیست بیرون از شمار

بهرام از آن والی اعمال خطیرست

که دویدی به هروله چو ظلیم

بداده چهره‌ی مه را هزار نور و نوال

خوب کرده زشت کردن کار معنی‌دار نیست

گر بیفتد برفلک چون دست تو یک فتح باب

دنیی و نعیم بی‌قوامش را

نه در آن اسباب ملک کیقباد و جم بود

عجب کاریست کاری سرسری نیست

آن نکوسیرت نیکوسیر نیکوکار

شوی جان است و زنش تنت و خرد کابین

که اندر بغلها نهد مرگ سورم

قطره‌هااش یک به یک میناگرند

در هوای تو بحمدالله دلی دارم چو تیر

فساد پا به سر چار سوی ارکانی

بر رشته‌ی تو خشک‌تر از مغز سوزنند

از آنها که من دانم این صد یکی است

مسلمست و روا نیست اندر آن تغییر

سوی پیامبر، نه نیز سوی فلاطون

گر به سینه صد دلستی خون شدستی چون انار

ز زخم راندن آن نیش می‌شنود آوا

همان کند که به دیوان شهاب چرخ اثیر

به جای خیمه و جای رواحل

چشم کورانه نبینی روشنی زان توتیا

جهان در ملک داد آوازه نو

بر خدمت تو در شکم مادر اوفتاد

از مشت پر ارزنش یکی ارزن

ترک به روی موکل و دیلم

تو همان کن کان دو نیکوکار کرد

شکل او شد افضل‌الاشکال و هو المستدیر

جمیله تتق غیب را ز پیش جمال

هر چند کارساز بجز کردگار نیست

که تا قیامت ازو در کتب نشان ماند

اگر زمانه نداند خدای می‌داند

نفسی که ازین داد کریم متعالش

آب چشم کافران را کرد چون آب به قم

بس به اسداس در زدند اخماس

که مسلمان نکند صد یک از آن باکافر

چو آهوی ختایی بی گزافه

کس را به جهان اکنون جد و پدری نیست

سخندانی چنین بی‌توشه تا کی

این نه آنرا پاسبان وان هفت این را پرده‌دار

رخت بربندد از آنجا افتعال

آب گشتی ابر بهمن در هوا همچون مطر

سایه‌ی مردان زمرد این دو را

چون نام خواجگی تو سلطان نشان رسید

خیز گو ابر و کف همت او در نظر آر

ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب

برون حله کن گو درون حشو باش

جانش از درد اجل تا جاودان مخمور باد

از قوت حجت درستم

این چنین اقبال کس را آسمان ندهد نشان

تسبیح در حمایت زنار آمده

که سعدی درافشاند اگر زر نداشت

لیکن به کام اوست دل شاه معتنی

ور موافق خواهی ای دجال یک ره سر برآر

درست شد به حقیقت که مردم‌آسایی

جوانان به نیروی و پیران به رای

بر هر که رها شد ز بند گریان؟

پتک حجت بر سر اعدای دین حدادوار

این چنین کس از چه میترسد، بگو

نگه می چه داری ز بهر کسان؟

پنجه‌ی پر ز خون مرجان است

انده نصب لن و جزم لمست

یجترم العبد و یبقی النوال

گشاید به فضل و کرم دیگری

این خوب قول پخته و خایسته

یافته قدر و بلندی صفوت و لطف و وقار

که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید

زمین بوس قدر تو جبریل کرد

به راغ سبز روی اندر، فرات آب را مجری

ز دوزخ دان نهادت را هماره مولد و منشا

بسر بر خاک و سر هم بر سر خاک

ز دشنام چندان که دانست داد

هم بر تو به کار آرد یک روز عوانیش

سودها برده ز آثار دلش ماده و نر

مرا این مایه بود از کیسه‌ی بخت

چو بیچارگان دست بر کش نهاد

راه عقبا هر که زانسان رفت او را مرد خوان

مر ترا زین شکر نعمت نعمتی دیگر جزا

تو شوخ دیده مگس بین که برگرفت طنین را

به خلق جهان آفرین کار کن

زین تلخ و شور و چرب و خوش و شیرین

فخر بر شام و مکه ترکستان

من ز بیکاران راهم گر بسی می‌بنگرم

که ظلم است در بوم آن بی‌هنر

به جود اندر چو بارانها، به خشم اندر چوتندرها

هستی اندر حس حیوانی گرو

عن الحطاب فی واد عقنقل

فشاندند در پای و زر بر سرش

همان ساعت برون پرد ز پرهون

مهر حیدر بایدت با جان برابر داشتن

یک ورق نیست از آن جمله سفید

در این دفترت ذکر جاوید هست

طالب رفعت مکان باشد

بی‌سپاه و لشکرت میری دهم

جهانی فضیلت برآور به هیچ

همه لطفی و سرتاسر جمالی

هنوز اندر آن زشت و تیره وحل

اندر صف مجلس به «بگیر» و به «ببر» بر

چون نرنجی ز جهان؟ گر نه جهان است عذاب؟

بمانند کروبیان صم و بکم

نیست به بد بردبار، نیست به بد متهم

وا دهد هرچه ملخ کردش فنا

جز این موئی ندارم در کیائی

از این خوب تر ماجرایی شنو

با فلک گردان پیکار کن

گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن

تمام را بدریدیم، بهر یک عنوان

خردمند و پاکیزه دین بود مرد

ز حال او نظر التفات باز مگیر

شادمانی دان به بیداری خود

رایش نه از طبیعت و نطقش نه از هوی

کلاه خداوندی از سر بنه

اگر چند خمیده چون چنبریم

چون من و تو کی کند دل بسته در سرو چمن

در ششدر فنا فکند چرخ پاک بر

پیمبر صفت رحمه‌العالمین

زین بازپرس یکسره دانا را

آنچنان که پیش تو آن جزو هست

پری بنشست و او را نیز بنشاند

فزون زانک بارید بر سرش تیغ

تا بیابی از سپنجی سیم تیم

و گرنه چرخ بایستی چو کیوان مر ترا معدن

دولتی جوی، که بیچون و چراست

همان نامه را بر سر نیزه بست

گر اجازت بود کنم اظهار

بی‌جهت دان عالم امر و صفات

به یاد توام خودپرستی نماند

نشست از بر تخت کو را سزید

به چنان جا که کند دارو و درمانم

خود قیاسیست برون از مثل سوسن و سیر

که هشیار مر مست را خوار دارد

کجا کشته شد زیر خم کمند

بگسترند زیر چرخ جای او

تا ببینی کیست از آل خلیل

آزموده رای او در هر مراد

جهان شد چو نام تو اندر گذشت

که بفروشی بدل زعفران

در چهل صبح الاهی طینت پاکش خمیر

خانه‌ی بی صحن و سقف و بام بود

تو آگه‌تری بی‌شک از چند و چون

نشود کم ز دشت خیبر گل

وقت موج و حبس بی‌عرصه و سقوف

سر دست مردیش بر تافته

پذیره شدندش به آیین خویش

که این را به چشم سرت دید نتوان

زبان ذکر بگشادی بیان هر معما کن

شری و بیع زین‌سان کن اگر تو هم از ایشانی

چو شیری که از بند گردد یله

شاید که بیاموزی، ای خواجه، مر آن را

وا رهید از سر کله مانند باز

وز چو تو مادرفروش کنک زشت

که طوس سپهبد به پیش سپاه

وگر همچو نرگس بود پی پیازش

ز دست چار مخالف بنای هشت درم

ز فال شوم تو، بس خانمان که شد ویران

تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت

که آبش آشتی دارد به آتش

چون نیابد هیچ خود را می‌خورد

که مایه‌داران رحمت کنند بر بطال

درم داد و دینار و هرگونه چیز

در کشندت زیر شر و ولوله

چون ز جنت در گذشتی وصف ملک چین مکن

وین را بمثل زیر بوریا نیست

که آید بر رستم پهلوان

مر آفتاب درفشان و ماه تابان را

چشم در اصل ضیا مشغول شد

از زمین بیگانه عاشق بر سما

از آن پس برآشفت به روی سپاه

چند برون آردمان چون خیال؟

یک منزلند از تک جودش همه قفار

سوزنی کن خرقه‌ی دل دوخت کو

همان به ربط و رود ننگ و نبرد

معاونی رسدت هر زمان به استقبال

چشم را چون ابر اشک‌افروز دار

به رای روشن و فکر بلیغ و رای رزین

چو ناهید در برج خوشه بدی

چو در ریزی به خم گوز ارزن

بر سر دارت کنم تا از تو گیرند اعتبار

پیش خسان همچو کوه بیش کمر بر مبند

همان نیز گنجور بودی ورا

همش نام پیغمبر رب اعلی

هم‌چو مریم میوه‌ی جنت بدید

در چه بعدند و در بس المهاد

بود روز کین تاجت آید به کار

بر خیره مخور، کاتش هرگز نشود نوش

دو روی و دو سر باشد چون کاغذ پرگار

صد هزاران چون ترا کردم هلاک

که هستند بر جان نگهبان من

کش بال همای سایبان است

وآن صحابه‌ی بیعتی را هم‌قرین

گویمت آنچه رفت موی به موی

ز شاهان هر آنکس که آن گاه دید

بداری زنده بلبل را ز بهر خوب الحانش

نیستم لت خوارگیر و قمرباز و باده‌گیر

ستیهیدن ندارد سود و سوگند

به هستی همو با شدت رهنمای

پای بدخواهان ببند و دست نیکان برگشای

کو نباشد عاشق ظلمت چو موش

صورت زخمی بود نالان شود

مر او را ز ایرانیان برگزید

ندارد در دو عالم جز به یزدان

نفع او اندر درخت و کوه «مما یعرشون»

که گل را زندگانی جز دمی نیست

هر آنکس که بودند ز ایران سران

شمسه‌اش طاق چرخ را زیور

چون صبوری داری از چشمه‌ی اله

عقرب چرخ را گداخته نیش

عماری زرین و فرمانبران

گر نکردی به زمین دست الهی رفوم

درنده پیش شیر اندر شگالی

در برابر بی‌جهت تا دیرگاه

کزان گنج بد کشور افروخته

طالع میمونش باشد هر زمانی خواستار

هم‌چو نخل موم بی‌برگ و ثمر

که خلاص روز محنتمان شوی

نگارش همه پیکر پهلوای

کز جلالش بر فلک سود افسرم

مر نوح زمان خویش را سامی

که گوئی فارغی از کعبه‌ی دل

بسی نامور کشته شد در میان

زمین در آب گم گردد ز ثقل جوشن و خفتان

جان شرک از باوری حق بریست

در ثنا کرد خویشتن‌داری

زبان را به نفرین بیاراستند

که زی دانا بری بر رسم پاره

«شاید بودن کاین صوفیستی»

جز به حکم خرد از جور به حکم که جداست

خردمند باشید و بی غم بوید

پس زنده و طری بود و زیبا

وین پسر بر گریه‌شان خندان شده

ور نمی‌فرمود زان قلعه حذر

که نفرین بود بر تو تا رستخیز

فخر تبار طاها و یاسینم

به چو بر خالت دیبای سپاهانی

ز تند باد حوادث، ز فتنه‌ی طوفان

هم اکنون برفتم چو باد از برش

که مبادا شود این سقف مقرنس مختل

حیله‌ات باد تهی پیمودنیست

آسوده مباش تا نرنجی

به سر برنهادند زرین کلاه

ز اول مگر که ذل و سرانجام وای مام

چو اسپ لانه سرافشان و بی‌عنان شده‌ای

چگونه زار همی‌گرید ابر روز بهار

سزد زو که آواز فرخ نهد

به پیغمبری اوفتاد از شبانی

که عقول خلق زان کان یک جوست

من نه عکسم هم‌حدیث و هم‌رهم

بد و نیک باید که دارد نگاه

جز که خالی کردن از شویان وطن

تو را اکنون که حاصل بر سر شستی

گفت خامش کیسه‌ی شکر بجاست

شد از گرد گیتی سراسر سیاه

که چو بزم ملک آنجا نه نشانست و نه نام

اندک اندک فهم گشتش نیک و بد

تاج قیصر به زیر پای آرم

مگر باز خواهیم زوکین شاه

نرفتی یک قدم با اهل ایمان در ره ایمان؟

که با زادی و با مال و جهازی

خدای کردگار غیب دانت

که کودک جوان بود و گشته سترگ

خویشتن را سغبه گشتی تکیه کردی بر هوا

از جمادی جان کرا باشد رجا

شیر را تا بر گله‌ی گوران جهد

بپیچید و رنگ رخش زرد شد

حیلت مسگال ایچ و حذر دار ز محتال

برخویشتن خود از چه نبخشائی؟

این گره را زان گره نشناختی

بخندید زو کشور و لشکرش

بانگ تو مضطرش جهاند از خواب

کن ز خاک پایی مردی چشم تیز

ماندمش هم برآن قرار نخست

پسندیده با موبد نیک خواه

شاد چگونه کنند خون رزانم؟

امروز، به محشر آن فروخوانی

مدد عمر دیر یاز فرست

بسی سر به خاک اندر آگنده شد

در کشتن این، قصد همه اهل قرانست

که در آید با تو در قعر لحد

هم نگردد مثنوی چندین دراز

سخن یادگیری همه در بدر

زود کند گشت زمان چون حناش

ز روزگار بزاید ز ماده‌ای و نری

من اگر آهنم، تو گر پولاد

نیاید مگر کشتن و سرزنش

چه داند رسم لطف و شیوه بخشش قهستانی

هیبت شه مانع آید زان نحوس

آنرا مپرست کان نماند

همی‌آمدش کار دشوار خوار

آب همی کوبی ای رفیق به هاون

ز دست دیو و من بر کوهساری

که از جهل تو حجت سوی تو آمد نمی‌یارد

بیامد کشنده سبک پرشتاب

بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر

که نیارد کرد کس بر کس ستم

مهره زو دارد ویست استاد نرد

جهاندیده و گرد و زیبافرست

در باغ و زو برآمد قومی همه ملاعین

با نان خشک قلیه‌ی هارونی

گل دوشینه یکشب ماند و پژمرد

که اویست بر نیک و بد رهنمای

که شود حایل خورشید و بصر هیأت ماه

شد به خواب اندر همانجا منظرش

کافرینها بر آفرینش او

کزین تخمه‌ی گیتی کسی نشمرد

نام چه صالح و چه اسمعیل

تا روز ضرورت بدو پناهی

شد از کیمیای سخن سحر گستر

دلش تنگ شد خامشی برگزید

کس نگذارد بدان چون بچه بایست شاد

که ز اسیبش بود چندین بها

بی‌قفس کش کی قفس باشد روان

یکی این جهانی یکی آن جهانی

این است قوی‌تر افتخارم

در نیاید در حواس و در بیان

خویشتن را در بلا انداختیم

از ماهیی شناسم ثعبانی

بر سر قدر تو گوهرهای خود کردی نثار

رفت زان سان که نیاردشان به یاد

پارسی‌زادگان رسند به رنج

اگر ز هول قیامت بدل همی ترسی؟

حبر سیاه و قلم نبید و پیاله

فابتغوا ذا القلب فی‌تدبیر کم

برهنه چون کنی عورت به بازار؟

بگذشت بر تو چرخ و زمانه به مبهمی

زیرش درست باشد، بم استوار باشد

استعانت جوید او زین انسیان

گنج جو و از گنج آبادان کنش

نهاده است بی‌آب رخ چون رخامی

که بر راه آن رهبر بی‌نظیرم

گاه مهمان مور زیر زمین

گر سند خواهند، باید کرد جعل

به دستوری کاردار علی

که همه وصف ضمیر تو بر آن تومار است

زرد بودم چو کلک لاغر تو

فرش افکنده چرخ ازرق را

ندیدم کار او را پود و تاری

داده است نوید عطا ینالم»

ولیکن چون سناییشان سنا کو

نحس و فقر آن دو راست دامنگیر

چه بری روز به خواب و خور خرواری؟

که اصلی هست جان‌ها را که سوی او شود جان‌ها

در جهان تا تو ولادتگاه چونین سروری

از گناه و جرم گفتن هیچ چیز

خردتر از سرمه‌گر از آهنی

این مایه که هستی اندر این منزل

که بی‌پیمبر آن می‌کند که فرماید

نان نخوردن، بهتر از خون خوردن است

مر یوز طمع را به دل غزالی

نبودی رخنه‌ی آمد شدن وسواس شیطان را

همچو پنجی که دوم مرتبه گردد پنجاه

که برو پای آدمی نگذشت

از پس شیران برو، بگذار خوی آهوی

با خار و نیامدند چون هم

در گردش خود چون تو گرانمایه جوانی

به فردوس شکر تو را مشتری است

سهی همی چکند؟ آنچه هست کار سهی

با هنر بیشمار و گوهر بیعد

نه افلاطون نه غیر او به زرق و حیلت و افسون

یک قناعت به که صد لوت و طبق

باز اگر باز دهی جز که به نقصان ندهی

وازاد به عقل گشت لقمان

جگر و دل چو لعل و مرجان کرد

نسیم صبحگاهانم ببوید

زو ماند به خواری و پیشکاری

به رخش آسمانی توأمان باد

جان او باز مرا همچو بدن

هرکس از بقعه‌ای شرف یابد

که فرزند زائی و فرزند خواری

برگذری بر درو بر برزنم

چکنی چون نه‌ای خراسانی

به جای موی سنان بر مسام او زیبد

کشت و میوه‌ستان و راغ و باغ چون دیباستی

صحرا همی‌نورد و بیابان همی‌گذار

اندر چمن فایده با نشو و نمایی

طمطراق و سروری اندوختند

گاه درودن آمد بیهوده چون درائی؟

نیست با هست چون مکین و مکان

دل مجاور گشت آنجا گر نیاید گو میای

نخستین مژده‌ی نوروز بودم

تو به زیر بیدی و بی‌بر چنار، ای ناصبی

گر بود بر صفحه‌ی دیوار از پرگار گل

گنجی میان آب ندیدم جز آن تو

از زمین خورد او شکم‌واریست

بر چون نار بیاگنده ز ملعونی

خیزم به تیغ طاعت قربان کنم

نیاید با تو در خاکت نه فغفوری نه خاقانی

دل نگه‌دار و چون تنور متاب

چرا امروز دشمن دار اهل‌البیت و فرزندی؟

ملک العرش تواند که جزای تو کند

گلبن شود از قوت عونش چو چناری

مر ترا چون نسل تو گشته عیال

چون خوابگه قدیم نطرازی؟

ولیکن با رم از هر گونه‌ای کاید همی بر چم

در هر چم او یوسفی چمیده

که باید صبر کرد و بردباری

سوی من، ای ناصبی، تهی دهلی

هر که این جنس دوخت ، او داند

که نبوده به دو گیتی به ازین مکتسبی

آن بند و رسن همه در این بست

نه صغارستی هرگز نه کبارستی

من پشت به زیر بار نارم

از کف و چهره و زیب از همه زیبنده‌تری

کرد توقیع به دیوان اسد

همی کن عرضه بر دانا که عطاری و بزازی

چون مست مرو بر اثر او به تمنا

ساکن چون کوه و کان روشن چون آذری

وز جراحت‌های هم‌رنگ دوا

هرکس به دلش ز کفر مسماری

از چنین دیو ننگ دارم، ننگ

میان سگان در یکی ارزبینی

زاغی و طاوس نماند به زاغ

تا همی از جهل قصد جنگ شیر نر کنی؟

شهریارا منم آن شاعر پاکیزه کلام

خمیده و بی‌تاب چو فرسوده دوالی

بهتر از هرچه زیر چرخ کبود

واکنون که نماندت آن روائی

اگرچه از بزه برتو گران شده است ثقل

تا بدلت زر بدهم جعفری

چون فتاده است، ای پسر، چندین شتاب

به دل چه کینه گرفتی ز من به بی‌گنهی؟

هین بزرگ باز نگردد به هین و هی

با سبک باقی این گران فنائی

از خیال خویشتن پر جوش شد

در ز عود و، فرش او رومی و بوقلمون کنی

بگذری آخر تو زین بلند ستانه

اگر پر لولوی گویا کسی دیده است دریائی

نه وقت کار، هنگام فراغ است

ای بی‌خرد تو چونکه سپیداری؟

وعده در تحت امرهای محال

گر بر سر او شکر فشانی

گر چتر نه‌ای چرا سیاهی

مکرم اخوان فقر بر سر خوان رضا

بستاند از تو پاک به قهر و مصادره

با فرج استر است زر پاک هم قران

که حاجتم به بهاء تمام دستار است

سکه ننهد بر درم ماهی ضراب

که بشناسد آن مهربان میزبان را

کبله‌ی رخ فلک، برد عروس خاوری

کابیات غریب تو شنیدم

بریان شود که بابزن او سنان ماست

جز راست نگوید سخن زبانه

موم از آتش آنگه افروزد که دارد ریسمان

هزار خانه بسوزد هم از یکی اخگر

پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا

الا به خون دشمن تو نشکند خمار

بهر عروس طبع ما نامزد سخنوری

سر هردو به زیر پای افکند

بلی ز پهلوی آدم پدید شد حوا

لیل السرار بودم شمس الضحی شدم

دوزخ از دربندو ویل از شابران انگیخته

هم امروز اینجا و هم روز محشر

جز بانوی کامران ندیده است

سجع متنبی گفتن، پیش متفقه

وز رای گیتی داورش گیتی نمودار آمده

بر تخت دو پیکری نشسته

منقار کرکسان فلک میهمان اوست

نه کهتر و نه مهترش

چون بالش پرنیان ببینم

زانکه چرخ پیر، بازارش شکست

که ز برکه‌ش برکه برکه سینا بینند

هر گوهری که در صدف بحر اخضر است

و آب سحر از زخمه‌ی سودا نشان انگیخته

باز آمدن قدم بیندیش

مرا چه ارسلان سلطان چه بغرا

هم کشته‌ی رحمان و هم از کشته‌ی شیطان

پر است گردن اعمال و دست اسرارم

هدیه امسال از شکرخائی فرست

مهره چو آمد به دست مار به کف گو میا

هر خطابش، هر عتابش هر مدیحش، هر سخن

چون زیبق است در تب سرد اضطرابشان

آهو بره شیر شیر خورده

عدلش سقای برکه‌ی کوثر نکوتر است

از پس بهمان و شاگرد فلانند، ای رسول؟

بر هفت چتر آبگون، نور مجزا ریخته

فکر و تدبیر کار دشوار است

او گوهر تاج گوهران را

در یکی تشت سیم بگذاری

گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی

دل ز هر غفلتی تهی دارم

تا به زبان قبول یافت ز حضرت جواب

قدحی گر شکند زو نتوان گشت بری

بر نگار این کهن طارم نخواهی یافتن

فخر من و تو به علم و رای و وقار است

چو جلاجل ز من فغان برخاست

هیچ آبی ز نشیبی سوی بالا نشود

زانک از سر سرسام هوا بر سر پائی

کاین کار فتاده بودنی بود

کننده ناخن روز از حنای صبح خضاب

در عالم پر ز خویش خالی

گاه همچون حلقه‌ی زنجیر مطران آمده

از کارگاه دهر، همین کارمان سزاست

هر پری کاین کبوتر افشانده است

ای که به راحت خوشی جنت اعلا طلب

ز درگاه صدر معظم ندارم

فرقست میان ما در این درد

در زهره جگر مبتران را

من نمی‌تانم که گویم نیستش بیناییی

من پس آن شوم انشاء الله

بیدق از خدمت شه محتشم است

فاخته با پرده‌دار گرم شده در عتاب

آنست کاین سلیم مسهد کند همی

پر طاووس فردوسی کند برخوان مگس رانی

زیرا که ندید در شرش خیر

بر مالها و قال الانسان مالها

بر طور دلم رفته به میقات افندی

راحت جان از خرد، ساحت کون از مکان

این خوردگیری، از نظر کوته شماست

چهار میخ کند زیر خیمه‌ی خضرا

وی ز خیل خاک بوسان درت روح الامین

برون ران کز این به وغائی نیابی

کاین جهان جوی چون برآرد سر

صح ذلک گشت تسبیح زبان انبیا

کو خبر تا زین خبر بگریستی

در کاسه‌ی سرها نگر زان کاسه حلوا ریخته

مزایاد آنکه این گوباره را زاد

وصل امید عمر جانور است

به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز

که بدین مایه نظر دست روائید همه

این ز دیو آن ز دیو مردم دور

سرو تن پی سپری خواهم داشت

تا زان سفر دهد او احکام را روایی

خلوت سرای انس جز از لامکان مخواه

بالش ما همت ما بود و بس

خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا

به شکل غلامان هندوستانی

مایه‌ی صد اولیاست ذره‌ی ایمان او

راست خانه شوید چون ره من

که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا

گل رفت و بمانده سبزه‌زاری

نیلوفر از سراب نداده است کس نشان

خط حرز و شفا فرستادی

به آیینگی آمد از آهنی

گرفته دو بازوی او چاکران

هم خدیجه هم حمیرا دیده‌ام

ماندی به شکنجه در خروشش

پس زانوی خاموشی نشستند

یا ذاالمقال، صرذاالمعالی

کز نفس مار اجل را بگزائید همه

چو فرمودند پنهان شو، پریدم

که هست این از طریق معدلت دور

اگر روانه شود بر فراز یک میدان

پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن

اب وجد با کمال ابجد ازو

به وصل خویش دردم را دوا کن!

که سرد و بسته چرایی بگو زبان داری

باز کافر گشته و در راه کفران آمده

اندر دو عالم ای بخرد عقل کیمیاست

کردند به سوی میزبان روی

افگنده بود مکر تو در جوی و جر مرا

در تو به تثلیث ذات صولت عدل و حکم

در خراسان فکند رستاخیز

بدان سرمایه کرد آباد او را

پوز دل را حذار بایستی

چون پیل زیان رسان کعبه

برهزن، چرا بگرود کاروان

وز کرده‌ی خویشتن پشیمان

نفرساید اگر حفظ تو نساج کتان باشد

از جود تو توتیات جویم

اصل بد در خطا خطا نکند

زبان را ساخت شمشیر ملامت

که جان جان سرافیل و نفخه صوری

کز فتنه هر زمانش بحران تازه بینی

آن قدوه‌ای که قبله‌ی خاقان شناسمش

که: «ای نوشین لبان، زنهار زنهار!

که موی مردمان کردی چو سوزن

دانش او یافت گذر گاه کان

گفتا که بیار تا چه داری

که: «هر سرکش غلام شوخ‌دیده

کز یک نهاله آمد این لطف و قاهری

کعبه را مجمره گردان به خراسان یابم

هیچ جا، بهر من نشیمن نیست

خورشید تو بی‌سحاب بینم

امید هست که از فر تو شود آباد

چون برکشیم سر ز گریبان صبح‌گاه

زوبین در پای و شمع بر دست

به زرکش دیبه‌ی چینی بیاراست

فذاک جمیع طمعی وارنجایی

دیده نه‌ای داد باغهای صفاهان

واندر برش درشت چو سوهان شود قصب

معشوق به خانه پا فشارد

بچه نازادن به از ششماهه بفکندن جنین

سوی مال و نان پاره میل و نزاعی

شد دل سخت کوش نعمان نرم

که بر لوح کافور ریزد عبیر

کشیم از یمن خوش نسیم خدایی

وز آن انجم اکنون سهایی نبینم

رنج ز تن، درد ز دندان گرفت

برفت از هیبت آن هوش یوسف

آیینه‌ای که جلوه نما شد سکندرش

بحر عدنی گوئی یا کوه صفائی

افتاده ز پای و هوش رفته

وز زخمه‌ی عشق در فغانیم

در اندرونم گشته‌ست نایی

سیب همه رخ و ذقن رخ همه خال دلبری

چو دشت کتر بر سر خوان خانی

کای طلعت تو به فال، میمون!

این را که تو خوانیش همی خرما

سالار شام، پیش تو سالار خوان شده

کرد سیمین رواقی ازگل و سنگ

بنشانی خوش و آنگه بکشی زار مرا

زو قناعت مکن به دیداری

خواجه‌ی گیتی گشای، صاحب خسرو نشان

من چه میدانم که دستم سوخته است

لیلی‌جویان جمل نراند!

زان یکی خلخال سیمین زین یکی زرین سوار

هم بوده اسم اعظمش هم علم اسما داشته

یک دل به میان ما دو تن بس

به گردن نهادند مهد زرش

این مگس را حذار بایستی

جز که آب گرم چیزی نگذرد از نای من

تا مگر سیر کنی معده‌ی ناهارش

در آب و گلش چه تخم کشته‌ند

شه شگنی و میر مازندری را

بحر عقول را دری شهر علوم را دری

کاندام زمین به خون برآمیخت

این شیشه‌ی ریزه‌ریزه چون نیش

نتیجه‌ایست که از نور مه کتان دارد

اشعار خاقانی شنو چون در شهوار آمده

نوشته شد که چنین روزها فراوانند

به ملک مصر دادش سرفرازی

رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه

چون حرکات هزار در نغمات حزین

وز سرو فتاده شد تذروش

ز خجلت روی در دیوار بنشین!

چه می‌جویی از پای پیل سلیمان

بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این

خادم تو باشد میر ختن

ننشست درخت‌وار از پای

چون نافه‌ی مشک و عنبر تری

کاعمی و زشت را نبود درخور آینه

چون رسد در تو وهم شیفته رای

فرزند من است و نور دیده!»

که بود بر سر کو سد سد ازین سنگ و سفال

من گرد کعبه چند شب، شب زنده عذرا داشته

از مردم زمانه، ترا کیست دوستدار

بنشست به گفتن و شنیدن

گویی که ثریاست برین گنبد دوار

او ز من بدرود رفتی من ز جان بدرودمی

زان سفره نخورد یک نواله

می‌کوفت به سینه با دل تنگ،

که وقت نازکی نغمه جنبش مضراب

شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان

چون پدید آمد تشریف علی روز غدیر

وز هر چه نه صبر دور می‌باش!

بر عیسی‌بن مریم، بر مریم و حواری

نه عقد من به در کس مزین

گردد همه شرمناک بی‌شرم

دهان جمله شد ز آن شهد، شیرین

چنین تا طرف آن فرخنده گلزار

شاگرد تو یحیی‌بن اکثم

ترا همسایه نیکو بود، ای دوست

تا فرقت وی به مرگم افکند

ای شهره و دانا درخت گویا

ازین ابلق جان‌گزا می‌گریزم

گشته شنگرف سوده سیمایش

کنندت طلب اهل غرب از خدای

چاره نماینده آزارها

در خدمت تو درست پیمان

تو تواناتر از همه ملکان

کارش به عنایت الهی

چو عشق پریچهره‌ی احوری

صوفی کار آب‌کن از خون انتقام

یا به بازو فکند یا به کمند

به دیگر کف ترنجی شادی‌انگیز

خورد مرغ حیات بیدلان رم

گفت از ملوک روم چو تو صفدری ندارم

راه امروز را مسپار فردا

بر آرم ز جان مخالف دمار

ز پای فتح خار آورد بیرون

چه عجب سال دولت آرد بار

زو یاد مکن چه کارت افتاد

سماع آن ز خود بردش دگر بار

غم این تیره شب از پایم انداخت

بر در احسن الملل منهید

اینها به کار خویش درون مضطر

گشاده‌دل و نازپرورده را

سوار رخش شد شهزاده‌ی چین

گنج سکندر از پی یقما برافکند

وزان پوشش جامه‌ی شهریار

که برخوردی از مادر ای خوب‌چهر

ز ما بودن به جای خویش بیجاست

چون زلف آنکه عید بتان خواند آزرش

پس از مرگ هم، مرده ریگ من است

همه نیزه و تیغ هندی به کف

ز بی برگی لباس برگ در بر

به حلقه ربائی چه جولان نماید

همان راهبر موبد تیزویر

که رو دشمن پادشا را بگیر

رخ از زنگار گون برقع نموده

بر سر کوه و کردر اندازد

که کرد بی‌بنه آید هزیمت از بنگاه

کشیدن بدین کار تیمار ما

برآمد از دماغش بر فلک دود

چه گنه تو را که در وی ز وفا اثر نیاید

که نفروشد آزادگان را بچیز

بکرد آشکارا و بنمود راز

زمام اختیارش رفته از دست

آنک جیحون گواست شرح دهد با بحار

گفت: بر گو دمت ای روباه چند

به رسم کیان زر و دیبا مدار

نه آخر پادشاه مصر هستم

گفته وقت کشتن و حق را زباندان دیده‌اند

نگیرم چنین رنجها سست وخوار

به هر سو همی جست راه گریز

به این آشفتگی دشمن مبادا

به ز عقد عنبرین خواجه چه بی‌معنی خرم

چون پندهاش پندی جز در قران مگر نیست

دل از نیکویها بشویی همی

وداعی هم ازو روزی نگشته

باغ رضوان را کبوتر خانه ایدر ساختند

که چندین سخن گفت پیش گروه

وگر بشمرد نیز ناهید و مهر

بیابانی به گامی ساختی طی

زو حنوط ز می پی سپر آمیخته‌اند

باز چو شب روز شود، بی‌نواست

چو خورشید بنمود زرین کلاه

که زنجیر غمم انداخت از پا

چون رفو گر پسر عم قصار

یکی دختری از در تاج و گاه

دروغ از گناهست بر سرکشان

همین باشد وفاداری که کردی

در اربعین صباحش طینت مخمر

وین عجایب بود ز مرد جوان

ز چینی و زربفت شاهنشهی

از آنها داشت هر یک را یکی پیش

شاه سخا سخن ز فلک دید برترش

که از دختران باشد او افسرش

بجوییم بیدار کار جهان

فروزان گشت از او دیر مسیحا

دود از سموم غصه به گلشن درآورم

چو آگه شوند از تجلای تو

ز خرم جهان دخمه بودش نهفت

به وصل دلبران او را سری نیست

پر طاووس، مگس ران چکنم؟

تو گر مهتری گرد کژی مگرد

بران شاه بینادل و پاک‌دین

رفت به زندان و شدش عذر خواه

تیغش به کفر شوئی قصار جان قیصر

همی با خری روز کمتر چرد

روم من بران شارستان بی‌سپاه

به کنج خانه ساز و سر فرو بر

کوری آن گروه که جز در حزن نیند

بسان درختی به باغ بهشت

هم‌اندر زمان شد دلش به دو نیم

برون می‌رفت افغانشان ز عالم

گره عجز به انگشت ظفر بگشایید

نماند چهره‌ی جان را صفائی

که هرگونه‌یی چیز دارم به بار

غیر یکی ذات مقدس نبود

جمع ملائکه در گوش استوار کرد

سر دشمن از خواب خیره شود

یکی تیرباران کنند ازبرش

به هر غم مونس و غمخوار من بود

بس که دندان‌ها ز بیم آن زبان افشانده‌اند

که همواره زان همت اندر بلایی

همان زیردستان فریادخواه

بر او گر تیز بینم آب گردد

گر هوس‌های منکر اندازد

به درگاه خاقان چینی دوید

نپردخت از تاختن یک زمان

تو میدانی که من خود در چه کارم

خون ز رگ‌های دل وسوسه گر بگشایید

به آه آتشین، کاشانه سوزی

بکوشی و پاکیزه رای آوری

به خاک ره ز پا افتاده نعلین

فلک حلقه و ماه سندان نماید

سوی قلب خسرو خرامید تفت

سر بخت بدخواه کرده نگون

که شد در خواب نازش نرگس مست

به سر آن نرسد وهم بوعلی دقاق

هر یک از عترت او نیز درختی ببرند

ز هر گونه چندانک بودش توان

فکن در گنبد گردون صدایی

ز اطلس بطانه سازد پروانه‌ی نوالش

سرتاج او برتر از ماه بود

گزیده سرافراز و پاکان خویش

قدم می‌ماند بر دامان کهسار

چون شب کز آفتاب نهی بر سر افسرش

این بنا از بهر خلق افراشتیم

تو از باد تا چند رانی سخن

وان در بسته نگشاید از او

شرح آن فال ز آیات و سور باز دهید

برفتند گردان فرخ نژاد

به زنار و زردشت و فرخ کلاه

مار صفت کشته مشو بهر گنج

کو زد قفای ابر به دست تر سخاش

گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان

که گردش نیارست جنبید باد

وانگه ببندگی تو راضی، گرت رضاست

ایام عید نحر بود که بودم مجاورش

نه توشست ما را نه بار و بنه

بدین مسیحا و گرد نبرد

ز گردان ایران برآورد گرد

زیبد اگر چون حسن صد بودت پیش کار

پرورد گر یکی، دگری را بکشت‌زار

همه دست بر دست بگذاشتند

وانگاه تو دست خود بریده

از نسیم وصل مهر تب نشان آورده‌ام

بکوشش توانمش کردن تباه

ز باژ آنچ کم بود گر بیش ازین

تو گویی که برگاه شاهست و بس

که نترسد ز تیغ و سر عیار

مردمانند از اهل علم نفور

ازان پس به گیتی بماند بسی

بده آواز ده بده سالار

گذر بر خیل فرعون است و ناچار است ز ایشانش

نگه کن بدان بنده دیوساز

ز تخم گیا رسته بر کوهسار

از ایران بپرسید وز شهریار

که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند

هر که را خواهی، بجای من ببر

کزین کین همی جان شود کاسته

هستی خلافت را خلف، از مایه‌ی نیک اختری

بودی به حضرت تو فرنگیس پرده دار

که‌ای شاه نیک اختر و داد وراست

بخندید و اندیشه اندر گرفت

از ایران ببرم پی طوس را

مهر شاه بانوان خواهم گزید

هر که اندر کنف درگه تو یافت پناه

بیامد به مهر آفرین گسترید

سیمم عیار گیرد و سنگم گهر شود

ای کاینات واحزنا از جفای خاک

تو با درد پژمان مباش اندکی

نوشته همی خواند آن چوب تیر

بر شاه کاووس بنهاد روی

افسر نوشین روان خواهم نشاند

غرق در طوفانی از آه و نمی

ز داننده کشور به رامش بود

باب مدینه و اسد و ذوالفقار چیست؟

نام با نام شهان در سمر آمیخته‌اند

به مغز اندرون کی بود کیمیا

منش برگذشته ز چرخ بلند

شنیده سخن پیش او برشمرد

کامروز کار دولت فردا برآورم

گرچه دل تو به دهر مرهون شد

نرفتی به دیوان شاه اردشیر

روان او را برون آور ز تاریکی و تنهایی

نیزه بالا از برون خونین سنان افشانده‌اند

خوش آواز و گویا منا دیگری

که چون بنگری مغز دادست دین

چنان چون ببایست برساختند

شمشیر سنجری ز قضا در قراب شد

چو در نامحکم و کوته بود بام

پی مردمی را نگه داشتن

ور غالبی، دریغ نداری ز مشتری

پس دم آن خوش تر کز چنبر مینا شنوند

بکوشید و با آن بسایید دست

که او برترست از زمان و مکان

فرستادگان را ز هر سو بتاخت

واقصه سرحد بحر و مکه پایان داده‌اند

کو کرد خانه‌ی هنر آبادان

ببرد از رمه راهبر چند پیر

شاید ار امیدواری را به امیدی رسانی

گو ده کیا که نزل تو اینجا برافکند

همه نامداران و شیران گرد

بر آتش همی تیز بگذاشتی

همی برنوشتند گفتی زمین

شکر نوالش ز سام و حام برآمد

ز غم وارهم، شادمانی کنم

چو آمد به نزدیک گویا درخت

زیرا که بوسه بر کف‌دستی چنان رواست

لهو را از جمال کاشانیست

جگر خسته و پرگداز آمدند

غم و شادمانی به کم بیش تست

سر سروران اندر آرم به گرد

جهان برچشم من تاریک گشتی

تا دلت پر لهو و مغزت پر خمار است از نبید

بدیدست سرو از لب جویبار

زاهد و عامی و امام و دبیر

کمال جاه تو ایمن ز شرعین کمال

که آمدت دشمن بتنگی فراز

نخواهیم استا و دین کهن

ازین پس بپیچی ز کردار خویش

مبارک دست او در زر فشانی

بردش از شادی بسوی گوهری

چو چیزی بخورد و بیاسود شاه

بشناسی که پخته یا خامم

نه ملک را ز رای تو رازی بود نهان

نداند کس این جز جهان آفرین

توانا به هر کار و ما ناتوان

ز هومان و از بارمان و سپاه

بر گردن عقل و طبع و جان بندم

با نیکنامی جود او مقترن

بگیرند و کافور و مشک و عبیر

آزری نقش و مانوی خامه

فلک ز فرش قدر و جهان ز قدرش فر

ز چیزی که بایست گستردنی

همی داد گردون زمین را درود

که بر زین بجنباند اندر نبرد

سرای ما گلستانی دگر شد

فراتر زین رهم تلقین نکردند

گرانمایه یاقوت بسیار خواست

قمر و شمس هر دو خاصه‌ی او

گر آستیی ز طبع بفشانم

بیامد برادرش تازان به مرو

که بخشایش آرد برو چرخ و ماه

ترا بنده باشد همی مرد و زن

رزم را همچو حیدر کرار

اندر خور حدند و شما اهل قفائید

نباید فرستاد هر سو سپاه

مگر آنجاکمان بیندازی

بود در وجود این چنین پیکری؟

برفتند با هدیه و با نثار

کسی را کش از مردمی بود بهر

زده گردش اندر ز هر سو سپاه

که دگر چون تو روزگار نداشت

چو دیدم، پرتگاهی خوفناکست

کسی را به خوردن نجنبید لب

وز مساوات و وزن دور شدند

بر این آسوده دل افسوس کردی

نگر تا ز پیران که دارد بیاد

که ترسایی و دشمن ایزدی

نه‌ای مرد پرخاش روز نبرد

به دام عشق خوبان مبتلائی

شاید اگر که دیده کنندی نثار او

جهان شد بران خفتگان تار و تنگ

عفتش پود و تار تن گشته

ز هر جانب بسی چون و چرا رفت

بکوشید یکسر کهان و مهان

ده اسپ گرانمایه بردند نام

سپهرش دهد بهره کیوان و هور

ستارگان را مانند و جاودان مانند

از بدیهای جهان ترسیده‌ایم

نشستند و رفتند یکبارگی

کشتن دزد بی‌گناه چه سود؟

نفیر از درد بیدرمان برآرم

چون او رای زن کس ندارد دبیر

فرستیم با باژ هرچت هواست

نه با من برابر بدی بی‌سپاه

پرورده ذات پاکش در پرده‌ی صفا

هرچند که دیبای تو را نیست خریدار

بهاگیر و زیبا چنانچون سزید

تخم در وی کجا تواند کاشت؟

که باد تا به ابد قبله‌ی کبار و کرام

بخواننده آگاهی نو بریم

سپرد آنک بستد ز دستور اوی

همی آب شرمم به چهر آورد

وی آسیای نحس تنم نیک‌تر بسای

من چه میدانم که اندر خون نشست

فرستاد نزدیک او آن نگار

از حمایت حدیث گوید باز

خلاص یافت جهان از طوارق حدثان

وزان پس ب چه گر بیابی گذر

چو از برف و باران سرای کهن

شگفتی فرو مانده از کار ژند

گرفتار کمند دلربائی

وان عمر ترا خواسته ز یزدان

به خون اندرون لعل گشته برش

تا رگی هست در تنت میکوش

بر من ز بلا کار، زار کرده

نشسته بران ابلق سرفراز

نهاده برو گوش پاسخ‌سرای

یکی بادسر نامور پهلوان

وای فلک عشوه‌ی تو چند خرم

رنج ما را، نخورد کس تیمار

که گیرد ز شوم اخترش نیز یاد

بی‌جگر یک درم نشاید برد

وز ضعف چو بی‌شخص گشته جانم

بران پادشاهی دلش خسته بود

که دهقان و شهری بدو بود بهر

همه لشکرش خاک بر سر زدند

حذر ز آتش‌تر بهر التهاب کنند

با رود و می و سرود و ساغر؟

به گرد از هوا روشنایی ببرد

باز دان این، که کار بازی نیست

ز صد جا خار غم در پا شکسته

بپا آورم جنگ این انجمن

نجوید به نزدیک تو آب‌روی

نبیند ترا هیچکس زان سپاه

که پادشاه بزرگ است و خسرو والاست

بسان حور از چنگ هریمن

ز خورشید خون بر هوا برچکید

وز دوام مراقبت زاید

زیرا که مملکت چو تو صاحب قران نداشت

سخنها که او را بدی سودمند

نار چهار شاخ کفیده

همش گنج و هم دانش و هم سپاه

بخشد ایزد بریشهای سیاه

نیاید به کوشیدن از جسم جانی

صافی‌ترست عزم تو از خنجر صقیل

بهتر از عقل روشنایی نیست

نفیرم از دل پر خون برآمد

شود تیره زان زخم دیدار تو

نهاده‌اند به فرمانش خسروان گردن

مگر نامور پور گودرز گیو

رهت پیشست رو ره توشه بردار

نهان است فردا، پدیدار نیست

کافزوده ز بندگیش مقدارم

یافت این نیستی بدان همه هست

قلم بر من فکند او تیشه برداشت

که او خفت بر اسپ توری نژاد

که تا وصال ببخشد به پاره‌ها که جداست

ازو کرگسان را یکی سور کن

تیمار برادرش بداری

سخن‌های چون انگبین محمد

ز تاب شعله‌ی خورشید بر سپهر طناب

به سر عرش جای منبر تو

به قایم ریخت با شمشیر بهرام

که کس در زمانه تو را یار نیست

به خیره مترس از بد بدگمان

سپاهی ز ترکان دنان و دمان

مگر کاین داوری کوتاه گردد

مرا زین آرزو شرمنده می‌کرد

تبت یا ذوالجلال و الاکرام

نام مردی مبر، به ننگ بمیر

نه از خویش و نه از عالم خبر داشت

ز کار جهان چیستت آگهی

کجا آب او خون و برگش کبست

نجنبید یک ذره مهرت ز جای

روی تو چراغ چشم عالم

که برخاست از پاسبان پاسبانی

دل رمیده چو یاد دیار و یار کند

که ریاضت کشید و بیداری

که گر تندی نگارا هم رحیمی

شود روشن این جان تاریک من

که بخشایش آرد به ما بر مگر

نماند ایچ بر دشت و بر کوه جای

می‌کرد به جرعه خاک را مست

موج، از هر جا که راهی یافت ریخت

شد حقیقت کنز لایفنای من

زانکه آب خطا تو سنجیدی

چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی

از آموی با نامدران خویش

نخواهد نمودن به بد نیز چهر

شما را زمین پر کرگس مرا

ز تو تا در نگردم برنگردم

زیرا به خاک مرده همی زنده پرورند

تخت همایون او مانده زجم یادگار

شیخ را حاجت سخن نبود

و گر کیخسرو است افراسیابیم

بجویی کنون گاه شاهنشهان

بباشم پرستنده‌ی پند تو

نیابی به خیره چه جویی کلید

ز نسل مادران وا مانده او را

که نه‌اش پایه و نه بام و در است

جز به تدریجی نیفتد پرده باز

ذوق معنی به جان فرو رفته

بکس ندهد یکی جو مومیائی

بران اسپ جنگی چو شیر سترگ

همی تخت و دیهیم کی شاه جست

سرش بود پرخاک و پرخاک پی

به هشیاری ز خاکت توتیا ساخت

کفش «قل اعوذ» است و بخل اهرمن

رزق هزار ساله‌ی او را ضمان کند

نیست اندیشه این تو او را باش

به زاری دوستان را یاد کردن

بکوشد به داد و بپیچد ز بد

سپردی و صحرا نهادند پیش

چو چوگان به زخم اندر آید بدوی

هم خیک درید و هم خر افتاد

زانکه این خانه، پر ز توش و نواست

هر زمان در خون صد کس می‌شدند

راه بی‌یار و کار بی‌یاران

چه باید چون نیابی بر فلک راه

گرفت آن زمان دست او را به دست

فرود آمد از بام کاخ بلند

به توران شدن کار را ناگریز

در حلقه زلف کعبه زد دست

کان جایگاه ممن میمون است

زمانه مژده‌ی اقبال جاودان آورد

که ازیشان رسید دین به کمال

به صد ملک ختن یک موی دلدار

بزرگان و بیداردل موبدان

که ویران کنی تنبل و جادویی

طعمه ده از جوزه‌ی هر پیرزن

سبک خود را ز گلگون اندر انداخت

رخ دشمن چه تاریک و چه روشن

صد جهان در یک زمان می‌سوختی

با بدن بر فلک به پروازست

چنین روزی بدین روزم که دیدی

نهادند پیشش گل و شنبلید

به هر بیش و کم رای فرخ زدن

به زودی پیش تو خواهد فرستاد»

تو رخت خویشتن برگیر و برگرد

سود چندان هزار حیلت و فن

حضیص پایه‌ی او فرق فرقدان کردند

رخت در خانه‌ی خدای آری

به آخر جام دردآمیز باشد

زبان را به یزدان گروگان کنم

مدارید خشم و مدارید کین

بر سر کرسی چو نهم پای خویش

خداوندی طلب کردن محال است

باد صفت، بادیه پیموده‌ام

و ز بلای عشق او از دست شد

باز گردد به رنگهای دگر

یکی شمشیر و دیگر زخم شمشیر

که از خون دل دایگانش بشست

منوچهر را خواندند آفرین

ره بگریختن گیرد به هر چند

کردی تو سپهر بیستونی

که در تنت دو ستمگار مستقر دارد

گویند عمرهاست که اندر شمار اوست

بر خلایق دلش رحیم و شفیق

چو دیدی ماهی و مرغانش خوردند

که گوینده یابد ز چرخ آفرین

فراز آوریده نهان خواسته

کلک او داشت نهان در ظلمات

به رویش در بخندیدی چو مهتاب

گاو خیزد با سه شاخ از محشرش

خود سیر نمی‌شود ز مردم

که تفش اژدهاست و ناب نهنگ

به دیبا آب دیبا را توان برد

سپهبددل و گردن‌افراز بود

به بالای سرو و به چهر کیان

بر در خود ترا ندادی بار

دل از شادی کجا باشد شکیبا

از هر تنی شود سوی گردون روان روان

که دشمنان ترا تیر چرخ قربان کرد

وز خرابی برو خراج نبود

به غارت شد خزینه بر خزینه

کسی کو ندارد همی پژمرد

پلنگ و دورنگست و گرنه پریست

بود کار کلید موم معلوم!

می‌باید شد به وعده خرسند

که نبودشان به مخدومیش انکار

زانک صاحب دولتی بر من گذشت

ها دهان تو با لب خندان

بسر بردند صبحی در صبوحی

که باشد روانم پس از مرگ شاد

دگرگوی کین از در کار نیست

پر بری، زود در بغل گیرد

بده زانکو به دادن کم نیاید

نیم شبان محتسب اندر شراب

به روی تو، در هر اختیار بگشایند

شرمسار از گریز پایی خویش

به دشواری به دست آید سلامت

دلش گفتی از سست خودرست بود

به ابرو ز خشم اندر آورد چین

کنم چشم کواکب گریه‌آلود

وآن نزل که بود پیش بردند

الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر

آفتابی بود اما بی‌زوال

با چنان داغ دوزخست بهشت

که مسند بوس بادت زهره و ماه

پدید آمد از دور جای درش

همیشه ز تو دور دست بدی

چو زنگی بچگان در گل‌ستانی

به تارک راه می‌رفتم چو پرگار

وز سیم تو گویند کجا یاد شود «سین»

هر مربی که چو من بنده مربی دارد

کام یابی، ولیک کم یابی

همه میخ درستکها شکسته

همی بوی مشک آید از موی اوی

بیاموختش نامور شهریار

پی دل رو، که کار دل دارد

شعری چو شکر بدو بگوید

جمله گفتند که سحرست فن این طرار

ناحق او را کی تواند گفت کس

وز بهارش گلی ربوده نشد

بگفت این کی کند بیچاره فرهاد

بنه مهره بازی از بهر خورد

نداریم نیروی آویختن

قبله نماینده‌ی هر مقبلی!

قیامت را کجا ترتیب سازد

گرگ صعب تو میر و بندار است

وز برق تیغ بر دل شیران فتد شرار

فاضلی از زمانه بر خیزد

به بانک رود و رامشگر نشستند

تن و کدخدایی گرفتند خوار

بدان تا جهان ماند اندر شگفت

چشمه پیش چشم و لب محروم از آب؟

کان دانش را تمام دانی

تو را به شعر و به اطلس مرا سوی اشعار

در درون با اوست جانم در میان

خرقه پوشد ز پوست در بلعام

گرفته با گرفته چند بازی

بکشتند وز جنگیان بس نماند

ازو خواست ایرج به جان زینهار

هر نفس از چشمه‌ساری خورده آب

کز دانه شگفت نیست رستن

تا راه شناسی و گشاده شودت در

باد چون دور فلک ایام عمرت بی شمار

راه ایشان مده، که بیراهند

که هم تیری نشانم بر نشانه

همان نیز جیحون میانجی به راه

ز تمیشه لشکر بهامون زدند

معتمر را به جان رضا جویان

می‌بود چو کان به لعل دربند

مرید حق ز چه ماند میان ره مردار

صدر عالم یار غار آید ترا

تا نگویند غافلی زیشان

که چشم زاغ پیش از پس ببیند

همان پرهنر لشکر نامدار

وزان پیشتر بزمگاهان بدی

روی در معنی کن این آیینه را!

رانی سخنی چو در مکنون

از گوهر تو به گهر نباشد

همیشه شاه و سرافراز بی‌گمان دارد

که: صاحب قدرتی، هر کس که خواند

کز آن دعوی کند دیوان خود پاک

ز تیمار کبروی پر درد شد

شگفت آمدش زان هشیوار مرد

میوه‌ی عیش می‌خوری زین باغ

جگر درتری بر فاب گیریم

نبات و مردم و حیوان نتیجه این چار

در محبت مست خفتند آن همه

غم پیران خور، ای جوان، امروز

مه چوبینه چوبین شد به خاور

خردمند گفت اینت شمشیر و زور

که پیش نگهبان ایوان برست

زانکه آنجا گمان و شک نرود

از دولت و نصرت آفریده است

چرخ گردان این نشانی‌ها ز بهر ما کند

امشب نیم ز روی خیال تو شرمسار

دست آخر سرش به دار کنند

غریبی چون منت کی یاد باشد

ز دشمن بود ایمن و تندرست

به گاه خورش سرزنش نشنوند

درونی غنچه‌وار، از خون لبالب

مرصع لولوتر با زر خشک

که‌ت پنج رعیت مامور

خار من صد گونه گلزارم نهاد

گر غلام تو بود چون هشتی؟

ستاده زنگیی با دور باشی

بدین مرغ با من مکن کارزار

نداند کسی آشکار و نهان

صدف کردش کنار خواهر خویش

من ارمانم وگرنه باک از آن نیست

کز یکی چوب همی منبر و دار آید

هرچه بود اصلا همه آن هیچ بود

مده او را به وعظ دستوری

که مهمانی چنان بد دل نبودم

نخواهند نیز از کهان و مهان

نیارد گذشتن ز پیمان اوی

وین اثیر از برای این باشد

از چرک دهان سگ چه باکست

چو کیمیا نبود اصل او ز باد و دم است

گه من ایشان را و گه ایشان مرا

دل در افتاد، تن بباید داد

که چون پخته شود گرگش رباید

ببست و برآهخت تیغ از نیام

نگهبان دژ باش و بیدار باش

نور این کشور دین را بگرفت

افتاد و شکست بر سر سنگ

یکی منادی برطرف بام باید کرد

دست ازین دامن مکن کوتاه نیز

نتوان نیز پای را بستن

طرب می‌سازد و شادی گزیند

کدامست با تاج و گنج و سپاه

چنان دان که خاک پی حیدرم

و گرش رد کنی، بقای تو باد

شایسته بزم و رزم از آنست

عزیزان ذلیل و خطیران حقیر

هرچ دیدی سایه‌ی سیمرغ بود

مدح این گلبن اولوالامری

کزو حاصل نداری جز بلائی

ز مردم نیم در جهان بی‌نیاز

وزان تا چرا خوار شد ارجمند

عشق دارد در دل عاشق اثر

بزرگان روی در روی ایستادند

تا ز علم جد خود بر سرت در افشان کنند

کو پس از مردن بزاید نابزاد

روشن آیین و روشنایی بخش

زمین بر گاو می‌نالید از انبوه

سر خفته از خواب بیدار کرد

همه راستی خواستی پایگاه

باشد آن خرس و خوک را دشنام!»

ورق کاینجا رساندم در نوردم

سوی خردمند مهین حسبت است

خیز منشین، می‌طلب اسرار تو

هرخسی را حکیم چون گفتی؟

مگر در سنگ خارا لعل می‌جست

ز برنا و از پیر مرد و زنان

که رویش ز خورشید روشن‌ترست

وز حساب آن هزار و یک فردست

بر تنگ شکر فسوس می‌کرد

بر امید سوزنت گم شد کلند

از پی تو بر فذلک کرده‌اند

گوش بر پند و بر فسانه کند

نه با شیرین که بر شکر کند زور

کس را بر شاه ننشاندی

که هر دم عیش دیگر می‌توان کرد

میان تخت و تاج‌اش جلوه دادند

گفتی غزلی به هر خروشی

آنکه برادرش بود و بن عم و داماد؟

درپیم بی او و من در پیش ازو

که دو من شیر داد باید باز؟

جهان پیمای شد در رنج بردن

یکی مانده بر جای و جانش به جای

چون سیب درخت سنگسارید

آلت روح دان و کرده‌ی روح

به حکم زیر دستی زیر دستم

آنجا فرشته‌اند و بدین‌جا پیمبرند

در غلط افتد که هم نبود تمام

از دو مرسل زیادتست چرا؟

غریبی را یک امشب بار دادن

دهی تازه پیش اندر آیدت نو

این بحر گهر دهد نترسد

به عزم مشورت یک جا نشستند

که وقت ساختن سوزد چو عودم

نزدیکی تو به سوی داور

با سر اسرارتوحید آی باز

اولین کار انبیا صدقست

چو باغی پر سهی سرو خرامان

نیم شاد کز مردم شادمان

به سجده بام سموات و ارض می‌پیمود

شد به هزاران رقمش رهنمون

ما را همه کشته گیر و برده

باز شود از سیرت خروار خویش

گفت نیست آن پیش تو گفتن صواب

سیرتی خاص گیر عام پسند

خر هم از اقبال تو صاحبدلست

که یزدان گشاید در آسمان

هرکس به دو پای آید، دولت به سر آید

خلعت اصطفاش پوشانند

عنان بر زد ز میکائیل بگذشت

تا بر دلت بتابد نور سعادتش

گر زنی باشی تو باشی مرد تو

کرد چون میخ خیمه پابندم

شد آواز یونان به دانش بلند

شکاری چو نخچیر بود او پلنگ

یکی طرفه بر یمین، یکی طرفه بر یسار

جبروت خداست عالم هوش

بر پشت زمین زنی برنجد

می نخواند جز تو را نزدیک خویش از جانور

کافریهای و خطاهای ترا

ببرد خشم حلق جانت را

خواب کنان نرگس بیدار او

نباشیم بی‌تاختن یک زمان

به چندین و به صد چندین سزاوار

دیده از دیدن آن سازی کور

که دارد بچه خود را نگونسار

همه هوش و دل سوی این دار دار

گناه بیش کند عفو، چون گرفت غضب

میکند بذل تا درم دارد

همان آیت فاقه برخواندنم

چنو در زمانه ندانیم کس

چنو کجاست یکی از همه ملوک بیار

مدتی بر سماع قرآن کوش

سیلاب غمت مرا ربودی

این خوب قصیده را بیاگند

بی‌وقت بود کار به سر بردن دشوار

باغبان کیست کین خطاب کند

بیخبر از سبزه و از باغ من

که بندد برین تخت زرین کمر

یار آنست به هر وقت که یار ضعفاست

نبستی زین سخن تا روز لب را

درون قفل را بیرون نهادند

روبه و شیر و گرگ و کفتارند

برتر از طوس نوذر و کشواد

به از آن کز غضب دهد گنجت

بر کمر لعل کش آفتاب

نجنبید بر جای تازان نهنگ

که ازو هیچ کاری آمد خام

خود کدام است آن لب و ، شکر کدام؟

چو سرو قامتش بالا بلند است

لیک، آن نه کز پیمبر واردست

شرزه یوزان چو شیر شرزه‌ی نر

مس نماند، تمام زر گردی

بند وجودش از عدم آزاد شد

بباید نمودن به من راه راست

ز جود و همتش جایی که اندیشد دل دانا

سر و کار تو جز با کارگر نیست

دیر آ و پخته آ که تویی فتنه‌ای مهین

اساس داوریش را خدا زیاد کند

بر گاه شهی مسکن و در صدر مکان باد

که ز بند جهان نگشت آزاد

خصم تو چون نعل شده چار میخ

نخفت اندر اندیشه تا بامداد

کاخ محمودی و آن خانه‌ی پر نقش و نگار

وآنکه بر آسمان مسیح دلست

گرد جان خویش بینی در لحد باباکنان

چگونه حاکم شرعی، که فارغی ز احکام

که ز باز شکار دوست کلنگ

رتبت شاعران پس از کناس

وز دو جهان خرقه درانداختن

شب و روز پویان به دزدی به راه

که برگرفت ز من سایه تندبار غمام

به استقبال آن رفت از سرش هوش

نتاند شمس را خفاش دیدن

چنان کز تیزی باد خزان برگ رزان لرزد

همی‌کنند به هر جای فضل او تکرار

کام این بیدلان بباید جست

که بدنامی آرد سرانجام کار

چه چیز آنک خوانی همی اندرون

میل تو اکنون به منا و صفاست

دست نیلی شده ز انگشت گزی

بجه چون برق از این آتش برآ چون دود از این روزن

پای‌بند ناقصان گمرهند

آن خروش از کف او ناید کز ساغر اوست

حالهای عجب برانگیزند

روی نهادند ستایندگان

به هر کار بی‌ارج و بی فرهیست

هر دو خوانند خواجه را داماد

نسیه خور صد هزار چندینست

این است تک کاهلتر من

پادشاهان جهانش همه خواهند ستود

زو بپرسی به دم کند تکرار

شکر نعمت ز صد هزار یکی

ز هر گونه شد جانور ساخته

بدان تا به آیین بود کشورش

ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار

یا فزوده ششم انگشت به مشت

سبو را ساز پیمانه که بی‌گه آمدیم ای جان

سود باید که کند مردم سوداگر

آخر او خواهد بنای مملکت کرد استوار

به حروف دگر نبشته شود

ز مهر و وفا هر چه خواهند هست

ز پیوند شنگل مرا ننگ نیست

نشدی هیچ گرازی ز نشیبی به فراز

باز در خامشی سگالنده؟

خود نبوده‌ست و نباشد بی‌مکان و بی‌اوان

خزف گردد عقیق‌تر حجر یاقوت رمانی

یاران مهربان و رفیقان غمگسار

گر چه آرامگاه شیرانست

کند گرده‌ی کوه را لعل بست

مگر مرد مهمان ستودی مرا

موم هر جای که آتش بود آید به گداز

بزودی سازم از وی خاطرت شاد»

فذا نال الوصال و ذا تفرعن

اگر پرده‌ی جهل را بردرانی

به جستجوی سواران جلد بفرستاد

شبهنی اولیء بغداد

زر طلی از ورق آفتاب

ز خاک سیه مشک سارا کنیم

ای رساننده زود باش هلا

مگر از لهجه‌ی کلام‌الله

ریخت این صیاد خون صاف من

گوهر چندان که حصر آن تو خود تا حشر نتوانی

مهتران کهتری کنند طلب

بسنة شکری ثم ها اتطوع

پرده‌ای از راه قدیمی بیار

ببایدت رفتن ز جای سپنج

هر زمان اندر میان بوستان منبر شود

باده نوشد، که خشم نوشی کرد

تا تو با خود نرد خدمت باختی

نخوری قسمت کس، گر شوی اسکندر

تا برآید بامدادان آفتاب از باختر

حالی و تبع الهند فی الانواء

هم سخنش مهر زبانها شود

به هرجای بی‌راه خون ریختند

از حلم تو یکی ذره سکونی و قراریست

همه از تست وز تو بد چو بود؟

این خبر می از پیمبر آورند

که افزونی اندرون چو ترقیست در هلال

نرسیده‌ست بدو نام حذر

و لها خمود فی جلوة رضیاء

که آریم خوانی به خونی به دست

یکی نام نار و دگر سوسنک

بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار

دیده‌ی باطنت به حق نگران

بوالحکم بوجهل شد در حکم آن

که در آموزی، چو در مکتب صبی

بیشتر بود از آن سخن بهتان

و خیرها هند باء بغداد

سفت ملایک علمش میکشید

که از نام گردد دلم شادکام

ای سواری که ترا دیده ندیده‌ست همال

پیش خورشید فلک، بسته تتق

غول ره عشق خلیل اللهست

به سایه جای هزاران خدیو و خاقان داد

خردمند و کوشنده و کاردان

بقای کل بود در دار عقبی

می‌تک و می‌تاز که میدان تراست

پدر بر پدر کرد شاید درست

گفتا: ازین کران جهان تا بدان کران؟

چو لاله خون دل می‌ریخت بر خاک

بر دل این قوم جراحت بود

ورنه هر گله‌ای شبانی داشت

گهی به تیر گشاینده‌ی بلند حصار

ز تقدیر عزیزی کو علیم است

که هم مهره دزداست و هم مهره باز

به هامون به نزد سرایی رسید

عزیز کرد مرا از توافر احسان

زرافشان قبه‌اش چون گوی خورشید

مهر قبولش ننهد شهریار

بر آسمان برند بچربد بر آفتاب

شمشیر او خون دشمن آشام

معین شد حقیقت بهر هر یک

پای فلک بسته‌تر از دست ماه

کسی را که بندی ببند استوار

خسته‌ی غم بود غریق غرام

این سخن دل درست نقل کند

چرخ شب و روز نکردی سفر

وین همه، رختم دریدن بهر چیست؟

تاج و کلاه و تیغ و نگین هر چهار

همه دور زمان روز و مه و سال

که در گاو و خر شاید این یافتن

برین همنشان تا غمین گشت کرگ

آن شه گردبند شیرشکر

نیست گشاد همه جز بندشان

عین آن زهراب را شربت کند

خواب را بر دیده‌ی بخت تو گردانم حرام

آهو بچه کی باشد چون بچه‌ی ضیغم؟

شده از جهل پیش‌آهنگ آن خر

بی زمی و سنگ نوائی نداشت

بران تاج نو آفرین خواندند

کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر

ز بذل التماسش سر نپیچید

بازگو حالی از آن خوش حالها

بلندئی که سرانجام آن نگونساریست

روز او از قیاس بی‌فرداست

نکو بشنو که البته چنین است

ذره بود عرش در آن آفتاب

ز خوردن برآسود برنا و پیر

کسی که دیده بود فر سایه‌ی یزدان

وگر ماهی، تو را منزل کدام است؟

سایه هر چیز دو چندان شود

بر حیاتش کشد ایزد رقم استمرار

مملکتدار و کار ملک طراز

بقا داری نه از خود لیک از آنجا

تو بادی جهان را جهان پهلوان

نرانند جز نام من بر زبان

در زاویه‌ی عدم نشسته

نه ز آن‌سان در دل او داشت خانه،

عین ایوبی شراب و مغتسل

کاین جسم گران عاقبت غبار است

کاندر تو رسم، دگر تو دانی

برو آمد شد خود را بیندیش

دادگران کار چنین کرده‌اند

نطق فضول را ببر از خامشی زبان

که نتواند فلک دیدن به خوابم

ندیم خاص شد روح‌الامین‌اش

حکم بر ابریشم بادامه نیست

چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را

از دیده‌ی من تراود آزار

بود حس و خیال و عقل انور

دولت این ملک سخن راست بس

شد به کتان هم مزاج پرده‌ی راز نهان

شیران شکار، پاسبانش

نور ایمان کجا نزول کند؟

از درون جو رنگ سرخ و زرد را

تو خواهی صعبها آسان کنی، اما به آسانی

ور هست یگانه گوی نبود

نمایم زان مثالی چند دیگر

آب خود و خون کسان ریختن

برآید از قدم آشنا و غیر صدا

شکر را شربت شیرین چشاند

وز غم ابسال و عشق او رهید

کز دهان او سیاهی دل نمود

دیوان وجود را به دام افکن

معزول ز تو عسس بهر کوی

اگر در مسجدی آن عین دیر است

غاشیه داری به نظامی رسید

الا عفاف سیده آخرالزمان

به بخشایش درت بر همگنان باز

نرسد دوزخش دو اسبه به گرد

نز پی بازیچه گرفت این درنگ

چه باغی از خزان بودست ایمن

به گردن زلف را زنجیر کردی

ز تابش جان افسرده روان یافت

زیر سایه خفته بین سایه‌ی خدا

کند چون در کشش تقسیم ترک تارک و مغفر

رایت آتش به زمین در کشید

سرکشان و تاجداران را بخواند

دعوی هندو به سپیدی کنند

پیش خربنده مبر لعل بدخشانی

به مرگش واپسین شربت همان بود

چه جای زهد و تقوی این چه شید است

راه ابد نیز نهایت نداشت

از دشمنان چها به من ناتوان رسید

رو از فرهاد پرسش کن که چون بود

نه هشیارم نه مخمورم نه مستم

خون ز یادش سیه‌اندام کرد

فضلات فضایل یونان است

انگشت به گوش و دست بر سر

سخن گفتند در معروف و عارف

کوه در رقص آمد و چالاک شد

خرگه عالی ستونش روی صد گیتی ستان

چونست، که با ددان شدی خویش

نبی فرمود کو مانند گبر است

خیز که درویش بپایست خیز

وافادی، وافادی، وافاد

فگندی از بهشتم دوزخی وار

مرحبا زند و حبذا پازند

از برون خون و درونشان مشکها

کزوست کشور دین و دیار شرع‌آباد

فرس گلگون و او سرو بلند است

هرچند که خانه‌ی فلانست

قفل چه خواهی ز دل دیگران

عاقبت رست بباغ دل ما خاری چند

نی نی که جگر ز دیده می‌ریخت

تا بر اوج آسمان لشکرگه هفت اخترست

حال او چون حال فرزندان اوست

آن شهسوار بر کتف آخرالزمان

آزاده و زیرک و خردمند

یا مرا از میانه برباید

چون جگر افسرد و چو زهره گداخت

آنکه ز خورشید شد چو شبپره پنهان

روی چو گل باشد و تن چون سمن

جسم از بهر جان همی باید

نایب دست همه مرغان پرست

یافت چون فرصت محل گشتند یک یک مستجاب

ز هر سو صد در دیگر کشادند!

زانکه کفرست در این حضرت نافرمانی

دور دور افتاده‌ای بنگر تو نیک

کاورده ز عالم قدس خبر

ناخوردن و خوردنش که داند؟

نه بر عقیدت من بنده هرگز این بودست

وز سفرهای روانش یاد داد

به قیمت نه به عظم و قدر و مقدار

لباس عصمتش صد پاره گردد

که ده لک دهد سکه یابیست لک

یا چو نظامی ز نظامی رهی

چه نصیبی بود از چشمه‌ی حیوانش

که نامش کرده‌ام شیرین و خسرو

از آن بی سایه باشد سایه بر ما

جز خسارت پیش نارد بیع او

بر مدحت تو سلسله‌ی نظم را مدار

نی همچو بخیل ناجوان مرد

که جان بازی بنان خواهی گرو نیست

آن سگ دیوانه زبان‌کش بود

واندر بغل تو کلید گنج

کارزد گل ما به نرخ گشنیز

از ایشان نیز ناید لابه و لوس

نام تانیثش نهند این تازیان

هم به اقبالی که سر زین اسم افرازد به ماه

یا دست ز دامنم بدارید!

ز مقصود آنچه باید، بر کف دست

مشک ترا طبع چو کافور کرد

که در آن پنهان بود سر لطیف

بگفتا در عدم گویم دعایش

نبودندی جدا در بازی از هم

گشت سگ از پرده گرد آشکار

که بر وی زود شد ظاهر مل دولت عاجل

رها کن سر گذشت من دراز است

به کام دل شد اختر کار سازش

آن مگر مانند باشد جنس را

آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست

پندار که چشمه ایست از درد

هر چه ز سلطان نگرند آن کنند

همچو بلبل زین سبب نالان شوم

ره حساب شهور و سنین به خلق نما

نه من خواندم که خود سوی من آمد

نور نشاطش چو شب تار به ...

مونس فردای تو امروز تست

نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ

که روزی بر درامد زود بشتاب

که صید خویش نپسندد دو عالم

شد ز بویی دیده‌ی یعقوب باز

که در آئینه شک شد به خدائی مدرک

درمان دلم تویی برین درد

ز اقبال و ظفر بنیاد بسته

فرقشان هفتاد ساله راه بین

ماند بر جا شبه و رفت در غلطان

به گوهر بدین مرزها پیشرو

یافت ز لذت دل و جان پرورش

اندرین چه این رسن آمد بفن

آن که شب را بکند رابطه در استخراج

یکی موبدی دید بازند و است

نیم چرخ ست که او نام نهاده ست کمان

چونک حق را نیست ضد پنهان بود

می‌توانی زد به پای خویش گام

به شاهی بدو خواندند آفرین

کشد پس بر دگر سر خنجر خویش

من حواس و من رضا و خشم تو

بر زمین مشک فشان چون شود و عالیه بار

ز زروان درم خواست از بهر سود

نمودم رجعت آن دیباچه بر دست

دیو را ننگ آید از تفتیش او

زان پس بپوی این ره ظلما را

بسازند وز دل کنند آفرین

که نسپارد به شیطان حاصلم را

شد پشیمان زین سبب بیماردل

قد من از کشاکش خواهش کمان کند

خردمند خامش بماند از نهیب

به پیش تخت شه زد بوسه بر سطح

ای خنک آنکش حسد همراه نیست

ز که پرسد که چرا بار نداشت

اگر زیردستست اگر در پرست

بجنبیدن درآمد فتنه را تیغ

جان تو از عهده کی آید برون

اصل و نسل بوالبشر خیرالبشر کهف‌الانام

سخنها بروبر نماند نهان

دری از نیک خواهی کرده‌ام باز

کز بریدن تیغ را نبود حیا

تا خردت کشتی و جان ناخداست

ستم‌کاره خوانیمش ار بی‌خرد

فرس هم کور، جولان چون توان کرد؟

وین نه گهر معدن بینائیست

بیضه‌های سرکشی را در کلاه سرکشان

سربارها پیش اوبرگشاد

دهم انگشت با انگشترینت

خلوتی پرده اسرار شو

در مطبخ ما مشتی استخوانست

درین کار پاکیزه رای آورند

آنچه فرمان خدا و سنت پیغمبر است

میشنوش کان به زبان گفته‌اند

کز التفای هوا سیر اوست چابکتر

کاننی ثمل نشوان معلول

چو دف در پارسی میزان هر ضرب

هر شکمی حامله راز نیست

راه فریب هیچ گهی کاروان نداشت

چشم وفا داشتم به وعده زبان بود

چو برق، از پرده میزد پر توتیغ

بازخوان من آیة او ننسها

هم صاحب‌الرسم و هم مالک‌الرقاب

به سر بر مغفری از زر ببر خفتانی از آهن

بدین بازیچه چون طفلان مشو شاد

پر ز گوهرهای اجلالی کنی

سوزن کینه مپرتاب که خنجر گردد

که خوش دلی نبود اقتضای اندیشه

که باور شد دل شاه جهان را

کین هوا جز قفل آن دروازه نیست

ندیده قیمتش ارسال کردی از احسان

شکل مانی ز تیشه‌ی فرهاد

که شد پابوس او سرو بلندت

وین دریغ و خجلت و آزرم چیست

چه شوی بر صفت بید ز بادی خم

سر بی‌مغز را برای کلاه

کرده طبقهای جواهر به کف

چون به سخن آمد گنجی گشاد

که عاجز آید از آن صد هزار قلعه گشا

کهنه دیواری که بر وی جغدی افشاند پری

تاز نظر کشتی شه شد برون

هم قضا دستت بگیرد عاقبت

سنگ استنجای شیطانش شمار

سنگ خور ار میوه‌ای بود زهرت را

چو سوری سرخ روی و زر به دامان

ترجمان فکرت و اسرار من

ز نشه کرم حیدری به خلق صلائی

کاخ مجد را ز نو آیین زن

میوه‌ی تر گشته بیستان فراخ

فعل پندارد بجنبش از قلم

جز با صفای روح تو جبران نمی‌شود

زشت گردد به نکو گفتن بدکرداری

ابر سیه را به هوا خواسته

کز سمرقندی زرگر فرد شد

آن چنان کز قعر دوزخ سر برآرد سلسبیل

بنائها اسست بالجود و الکرم

تیشه‌ی نجار از و در خراش

ناصر گفتار تو باشد خدای

به تیر چرخ برد حمله چون کمان گیرد

که از حسن باغیست یکسر شکوفه ...

همی گفت ای انیس هر دل تنگ

به گیتی اندر، آزرده دل فراوان بود

هم پیشتر برآمد و هم پیشتر دمید

آن معدن جمال که هستی تو گوهرش

دم عقرب را کی سازد مستقر

لذتش راتب جمال بود

که نغز شعر و مغز جان اجزاست

نه خوفی در درون تو، نه امنی در دیار تو

برآمد ز بن تا به سر یکسره

ز اشتیاق رخش غزل گویان:

فتح را عمر جاودان باشد

به رضوان دهی دسته‌ای در جنان گل،

چونک هر سرمایه‌ی تو صد شود

از حد ترک تا مداین و مدین

بر آرم به عشرت سری زین مغاک

بر جناحش چون دم طاوس هر پر آینه

فرستاد نزدیک ایران سپاه

راز خود را، چنان که بود، بگفت

یک جهان گنج نهان در دل ویران دارد

مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب

سمج و دهلیز و ره بالا نبود

آینه دادم به کور نغمه سرودم به کر

از کوه و ابر ساخته نازیر و سایه‌بان

عوانان کشته، میران اوفتاده

به ترکان نماندی سرافراز گرد

از آن گل فرو ریخت وز آن گلاب

نشینی شاد و مملوکان خود را در شمار آری

سفال را نتواند که زر کند اکسیر

چون بیابی صحبت صدیق را

نیست یک تن در این زمان باری

نی جلوه می‌فروشم و نی عشوه می‌خرم

تاریک شد از دخان معقول

ز هر جای رامشگران خواندند

به وقت خشیت، چون نره دیو خورده قفاست

که فی‌الحقیقه به از صد هزار احسان است

ور چه چو باد سیر کنی در فضای خاک

وآن دگر چون تیر معبر می‌درد

که کسب سعادت کند سعد اکبر

به غنچه می‌زد و می‌گفت در سخنرانی

وگرنه خون تو در گردن تست

بران کوه البرز بردن گروه

رهزن حس ره به دل و جان گرفت

تو را نیز نگذاشت زان رتبه عاری

در شود روزی چو در حلق صدف افتد مطر

پس شدی اوصاف و گردون بر شدی

نفس خود را به نفس خود مشتاق

او ز گوری سوی گوری می‌شود

قلعه‌ی جانش به کوتوال حقیقت

پدید آید آنگه که بیجان شویم

امام و پیشوا و مقتدار و شافع و مولا

این که سلطان حمزه یکسانست با حق مبین

گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر،

هین ز رشک احمدی ما را مسوز

که ز من تا نصیر یک گام است

نار بنماید خود آن نوری بود

سگ سکه بدل کند در آن غار

کنون با توم روز پیمان اوست

خوش می‌سازم به آن دل ریش

به حکم شوق نهادم بر آن بساط قدم

که با رستم او را به میدان فرستم

ناگهان از مقعدش بادی بجست

که از غیبش به سر اینک بلای ناگهان آمد

آب صاف وعظ او تیره شدی

بر عقل خنبک می‌زند یا بر فن مکاره‌ای

وگرنه پراندیشه بود از کفن

با طالع سعد و بخت مسعود

نظر به سعی جمیلش به قد یک آن است

نبدی این نگفتمی که سلام علیکم

در غم و اندیشه مانی تا به حلق

قفل سکوت بر در درج کلام تو

در فریب مردمت ناید ملال

مقر ناید به نرمی‌و به کام او

ز چون و چرا و نهیب و گزند

نبود نزد خرد خارج از طریق صواب

تا به زانو می‌رود در مشگ کلک خوش‌خرام

از بدگمانی سرنگون در انتها آویخته

این به تقدیر آمدست ار او بدی

می‌رود زین شکرستان تا به خوزستان شکر

کفو آن نه آید و نه آمدست

نه از خنب فلان و یا فلانه

کسی رای دیگر نیفگند بن

بر سر خوان نوالش هرچه آید در گمان

حساب آن زدست خالق جبار می‌آید

که عقل اقلیم نورانی و پاک درفشانستی

آن عوان پیوند آن مشتاق بود

بعد ابلاغ صد درود و سلام

خلد بر وی بادیه و هامون شده

در همه آبا و در اجداد و در اعمام کو

گسی کرد لشکر به هنگام خواب

صلای جود درین دور در ترقی تام

اگر نصیب ز ایران برد به تورانم

تو سلطان زاده‌ای آخر منم لایق به لالایی

سبز پوشد سر بر آرد از فنا

خویش را بهر شرف نام کند کاشانی

چون نخواست آن رزق زان جانب گشود

لذت عمر در کمین رحم به زیر چادری

ببستند عقدی برآیین و کیش

تاریخ تازه‌ایست که خواهد شدن عیان

از رخ خصم خجل می درود زعفران

گاه چو نای می‌کند بهر دم تو قامتی

تا شود پاک و لطیف و با فره

تمام ناشده فصل خزان بهار آمد

که التماسش هست یابد این فتی

نیابد از مشام جان نسیم روح ریحانی

خروش توام چون رسیدی به گوش

راستان را در میان باز است چشم امتیاز

که خاک روب در اوست خسرو خاور

چون نگردد ستاره ناپیدا؟

بلک من برهانم از هر هلکتان

صرف نتواند نمود از فاقه یک جزو از هزار

او ز ما یابید گوهرها به جیب

کرده در عالم نظر بهر دل پاک نذیر

ز نعلش زمین شد همه چاک چاک

که می‌نمود از آن کوتهی کمند گمان

عشق مرا راهبر عقل مرا راهزن

وگرنه بلبل بیدل چرا زند دستان؟

چون زید که روز روشن مرگ اوست

بودم ز نامرادی خود سخت سوگوار

لب ببندد در خموشی در رود

بی تو خوش نیست اهل ملتان را

نگر تا نتابی بر او به کین

که یقین می‌رسد نه دیر و نه زود

بر گدائی ریزد آن ریزنده دریا و کان

مهر مهر او و مهر حق همه یکجا زنند

تا مجره بر دریده جامه را

کز تاسف دشمنان را بر زبان واحسرتاست

و السکر افنی غصتی یا حبذا لی حبذا

از شیفتگان سال تا کی؟

که تا من ببستم به مردی کمر

که باشد در نیام از سهم خونریز

فردی ز کاینات به این خوبی انتخاب

وصف خود خویشتن کند گوهر

زانک هستند از فواید چشم‌کور

به چرخ از سر شام است تا سحر نگران

باز کن درهای نو این خانه را

در سر از سودات شوری در جهان انداخته

جهان سر به سر زیر دست من‌ست

زبان نکته سنجم بود خاموش

تأثیر همت‌ست تصاریف ابتلا

کاندر آن لوح سر عشق بخواند

تا که شد کانها بر ایشان نژند

مسندمنصوب من از همگنان مرفوع تر

مجموع چون شوند رفیقان باوفا

پس بهانه بر زبان ترجمان انداخته

سپهدار بگرفت دستش بدست

بر سر خصمش اجل پیش ز فرمان رسید

شرح این گفتن برونست از ادب

که مقامش ز مقامات خود اعلا بینند

هم‌چنانست آفتاب اندر لباب

زمن مدح و ثنا وز بخت اسعاد

آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا

در کف دریا و شش هفت فلک یک حباب

که این پور زالست و آن پور سام

که در زمانه‌ی او فتنه گشته سرگردان

می‌زند بر مرغ و پر و بال او

کز صبا بوی زلف یار آمد

ز شادی به هرکس رسانید بهر

اهل بهشت نوحه‌گری کرده اختیار

جمله را بینی به حق لابه‌کنان

آدمی‌زاده کسی ندید چنین

برآمد خروشیدن بوق و کوس

ولیکن تو دانا دل از کامرانی

چشم بر خورشید بینش می‌گماشت

وصل را داد جام مالامال

به ابرو ز خشم اندر آورد خم

این بلندی به هر کسی ندهند

زان نصیبی هم بدو دیده دهد

بی‌تو چه خوشی و شادمانی؟

سه کشور سراسر بیاراستند

بدانچش دسترس باشد بدان مقدار در جنبد

تو گمان داری برو نار بشر

کردمی آن نفس به جان اقرار

بخائید رستم همی پشت دست

نشد، الا ز سوز آتش عشق

پیشش آن آوازها یکسان بود

بادپا را فروگذاشت عنان

ندارد همی جنگ را پای و پر

قدسیان را چو میهمان دارد

درد کی ماند دوا را ای حکیم

بر من تمام گشت ولایت که سرورم

پرستار با طوق و با گوشوار

بیش از اندیشه‌ی سال شده

کو سر آن خارپشتک را بماند

کز کثافت لطافتش دور است

به مهمانی پور دستان کشید

زین میانه به پای برخیزد

تا تو طفلی پس بدانت حاجتست

فکرتت آگه از حدیث و قدیم

همه نره دیوان شوند انجمن

اگر بخواهد یکباره رسم سایه‌ی چاه

بر درد زان که ترازوش ای فتی

نه چون تویی که هرزه بری انتظار ملک

دو راهست و هر دو به رنج و وبال

زندگانی ولی نعمت من باد دراز

می دوا سازند بهر فتح باب

با سری در پیش پیش خاص و عام

شتاب آید اندر سپاه درنگ

هست از پا و رکاب پدرش گشته دوتای

عیسی‌ام آیم که تا زنده‌ش کنم

بر زبان رقم به وجه پیام

فرو ریخت ناخن چو برگ از درخت

فرو شوند هزبران به گوشها چو شکال

مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد

بشری لا اله الا الله

هم اندیشگان دراز آورد

آمیخته ز امتزاج بر هم

همچو مستسقی حریص و مرگ‌جو

شکال شیر شکارست و پشه پیل‌افکن

شوند این دلیران همه ناامید

بر آن دروغ تمامست این قصیده گواه

حق کند آخر درستش کو غنیست

گفتا همه دان آفرینش

یکی آب بر زن برین خشم من

داغ طاعت نهند بر ایام

زانک ازو شد کاسد او را نقد و رخت

طوطی نطق مرا کردست لال

که سر نیست این آرزو را نه بن

وی تا دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان

یار خود را یافت چون شمع و چراغ

باز در دوش کشد غاشیه‌ی کبک و حمام

سزد گر برآرد به خورشید سر

ز گاو عنبرسارا، ز یاسمین زنبق

بی‌مرادت کرد پس دل را شکست

همه چیزیت هست جز که قرین

یکی ایزدی بر سر از مشک تاج

بنی‌آدم به کرمنا مکرم

جفت جفت و عاشقان جفت خویش

هرکجا شد منتظم عقدی ز چه از ساحری

سپاه و سپهبد از آن کار شاد

من سر اندر زن و بیرون‌زن همچون روباه

دل شیر مردان لشگر شکست

آب دندان‌تر ازو کس نتوان یافت به باز

ببردند نزدیک سام سوار

شاید ار جز خویشتن کس را به مردم نشمری

همی کرد مردمی همی کشت مرد

نتواند که گوید اینک این

ز ترکان سپاهی چو دشتی پلنگ

بنده‌ات کیسه سبک دارد همی نرخ گران

نوازنده‌ی جان افلاکیان

کزین همیشه گهر بارد و از آن باران

بسوی گله تیز بنهاد روی

تا چو چشم بخت تو بیدار دارد عبهری

چو در بسته باشد گشاینده اوست

تا عدل تو می‌کند تجشم

برینیم و گردن ورا داده‌ایم

راز حزمت نهان ز شک و یقین

که با او برون افکند بارگی

تا جهان باقیست بادا دولت طغرل تکین

به تو تیرگیها برافروختند

کند با تیغ تو تیغ بهرام

توانا و چابک عنان و دلیر

قصیده‌هات بیاورد می چو آب زلال

گهی چون کمانست و گاهی چو تیر

خاک بر خاک نهد پیشانی

درین ره چگونه توان دید چاه

تا مه کشت‌زار آسمان را هست داس

برانگیخت رخش و برآمد خروش

یا به طوفان تلف شود خونم

که به بیند این راه باریک را

وی قوانین سخن بی‌سر کلکت مختل

نه آیین شاهان پیشین بود

آخر وفای بندگی چون تویی از این دم

زمان خواست یک هفته تا کار ساخت

از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم

مرا خود به اسپ و به کشته نهشت

آسمانی اگر او چون تو بود ثابت‌رای

درآمد کزو عالم آمد ستوه

هماره تا که محیطست سقف این خرگاه

به هر خانه‌ای بر دو بگذاشتند

جز تو کس نیست اهل این انعام

بر آن کشتنی هم نشد کارگر

دخلم از خرج دبه و زنبیل

مرا باده خوردن نیاید به کار

ابیات او به صدق مباهات کردنم

وز درونش درونیان را مغز

قدرتش کرده با قدر میثاق

نیامد برون کش بخوشید خون

کرد تقدیر ابد را به ازل در تضمین

در او کردی اندیشه را شهربند

تا ابر درفشان گذرد بر حضیض و تل

یکی تیغ تیزش بزد بر میان

سهل ناممتنع چو سحر مبین

قدم را نهفت آب خاکی بشست

مسند ملکها بجنبانی

به کوه اندرون لاله و سنبلست

از پشت پدر در شکم گرفته

مسجل به امضای پیغمبری

شاعری سودا مپز رو ساحری کن ساحری

نخست از منوچهر بردند نام

باد حمله دهد سرفرازی

که از مولد این صبح صادق دمید

نفس همی نزند بل ز ننگ در یتیم

دلش خیره بینم همی روی زرد

معماری کاینات مدغم

نشاید در آرایش نظم خواست

انوری داد بده رو که تو هم نتوانی

ز هر کس نیابی بجز آفرین

ز نعمت تو رفعت ز مدح تو فخری

کجا با شدت برگ یک بید برگ

رطب اللسانم از تو آیین و سان تو

که از ماست بر ما بد آسمان

سیراب شود ز بی‌رجایی

هم از قوت اژدهائی چه کرد

گیرم که جهان پر شود از خیک دمیده

زبانش توان ستایش نداشت

یک نفس خالی از دوکار آگاه

هیچکس را نه بر درش راهی

چو کان درویش گشت از تو چرا بر وی نبخشایی

یکی پیل زیر اژدهایی به دست

گوهرست آری هنر او پادشاه گوهری

وز آن نردبان آسمان پایه‌ای

کابن سیرین قضا دم نزند از تاویل

به آورد خشت افگند بر دو میل

حبلی که چو عهدش بود متین

چو هاروت و زهره به افسونگری

ز چشم خداوند کردست پنهان

چنان پیر سر بود و پژمرده بود

فتح باب کف تو مهر گیاه

شد نشان آنک آن میوه‌ست خام

زان همه کارها یکی منظوم

بر دختر آمد سراینده راز

در آخر کرد ذکر آب و صابون

روحهای تیره‌ی گلناک هست

از بار غم دوتا شده بر شکل چنبرم

همی از جهان‌آفرین یاد کرد

دامن همتت بدو مالای

کارسازانند بهر لی و لک

گوش و هوش از گوهرش سرمایه‌ی کان یافته

جدا کرد نتوان ز دیوانگی

جاودان دولت‌فزای و خصم کاه

می‌نوازی مر تن پر غرم را

چون توان بر آسمان آخر شدن از راه بام

برو زود زیشان بپرداز جای

زین سبب بر آسمان صف صف شدند

نشیبست جایی که بالا بود

کاردها در جسم پاکش می‌زدند

آفرید و کرد با دانش الیف

گوی گشتن بهر او اولی بود

کس چنان رقصان دود در گم‌رهی

وز درون دارد صفات انوری

نه برونت هست اثر نه اندرون

جان نهاده بر کف از حرص و امل

لیک نبود مسجد اقصاش نام

ماجرا و آغاز هستی رو نمود

تا خدایت وا رهاند از جسد

در رسد در تو جزای خیرگی

کز عصا گوش و سرت پر خون کنم

بندگانش را جز او سالار نی

موسیم پنهان و من پیدا به پیش

وای آن جان کش محک و گاز نیست

سخره‌ی دیو ستنبه می‌شود

نیم بیند نیم نی چون ابتری

ذات را افزونی و آفات نی

نیست حکمت کان بود بهر همین

آن دم از گردن زدن کردت خلاص

خود چه باشد ای مهین پیغامبرم

نامناسب را خدا نسبت به داد

جسم پیش بحر جان چون قطره‌ای

کاندر آتش در فتند این دو قرین

که ز جانم نور می‌گیرد کتب

هم‌چنانک مر نبی را از یمن

تیرها را کی هدف گردد ببین

لیک خفاش شقی ظلمت‌خرست

خاک ریزی بر سر نان و تنور

تا دل خود را ز بند پند کند

گر به باد آن یک چراغ از جا رود

قطره‌ای را بحری تقاضاگر شدست

حق همی داند کز آن دم تاکنون

بدادم سه جام نبیدش نهان

تا ابلق تند دهر رامست

بدین گونه خیلی به خون در کشید

کبریای تو چنان قابض ارواح شدست

درافشان چون شود بر تنگ‌دستان ابر دست تو

در نظم این قصیده چه گر درج کرده‌ام

هر یکی چون ملحدان گرده کوه

خسرو صاحب‌قران طوطی که از انصاف تو

به لشکر یکی مرد بد شمر نام

داغ داری به سرین برنتوانی شد حر

فلک پاسگه را براندوده نیل

مومیایی همه دانند کرا خرج شود

چون تو عاشق نیستی ای نرگدا

خواهد از رای روشنش هر روز

الله الله زود بفروش و بخر

به خون زرق مرا پیرهن بیالودند

چو شد مهربنداد شادان ز می

زیر لگد نحوس هستی

تواناست بر هر چه او ممکنست

ای به تو زنده سنت پاداش

آن که چون گشت نمازش متمایل به قضا

تو نام سید سادات بگذرانیدی

اندرین آخر خران و مردمان

چون فلک نسگالدت جز نیکویی

یکی را دو دست و دو گوش و زبان

نهان از آن ننماید ضمیر او که دلش

طراز سخن سکه‌ی نام توست

بحر طبع تو کرده مالامال

نیست مخفی مزد دادن در تقی

گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو

گر نبینی خلق مشکین جیب را

لاف نسبت زند حسود ولیک

سخن‌گوی بی‌فر و بی‌هوش گشت

خلف صدق قدر اوست قدر

به جایی رسیدند کر بیم تیغ

به پای همت او نارسیده دست ملک

گه تقریر و تحریر فصول دفتر مهرش

گاهم حدیث خنجر گوهرنگار تست

عقل او بر عقل شاهان می‌فزود

دست از این مشتی محال‌اندیش خام ابله بدار

یکی رزم جوید سپاه آورد

از جمله‌ی کاینات کانست

چنان غرق در آهن اندام او

اجلش در ندب اول گوید برخیز

دید کان شربت ورا بیمار کرد

چون تو گردند حاسدانت اگر

کودکان گرچه به یک مکتب درند

گر شود پاس تو در ملک طبیعت محتسب

به هر شهر مردی پدیدار کرد

مدت طغرل تکین چندان که دوران سپهر

برانم کزین ره بدین تنگنای

پیش حکم تو کشد کلک قضا

القصه آن دو ماه نور از طالع کبیر

تا که باشد این مثل کالیاس احدی الراحتین

گوی شو می‌گرد بر پهلوی صدق

چون ندارد نسبتی با نظم تو نظم جهان

درفشی بزد چشمه‌ی آفتاب

هین که معلومم از جهان جانیست

شگفتی فرو ماند صاحب خرد

زین پس مباد چشمم بی‌طلعت تو روشن

این مثال آمد رکیک و بی‌ورود

هرکجا شرح صفای تو دهند

برگ بی‌برگی نشان عارفیست

کشته‌ی دهرم و صریر قلمت

نیم خواستار سرای سپنج

با آسمان چه گفتم گفتا که هست ممکن

بکی ترگ روی آهنین بر سرش

عفوبخشی نبود چون کرمت عذرپذیر

رسید عید و دل جمله تهنیت گویان

رای اعلای آن و عالی این

کعبه را که هر دمی عزی فزود

موافقت چو موالی ندیم شادی و عیش

نه موبد بد او را نه فرمان روای

به جای دیگر اگر اول التجا کردم

چو شد هفته و کار شد ساخته

گمانم به لطفت همین بود کاری

بهر نادر حکمتی در علم حق

آخرالامر چو کشتی به سلامت بگذشت

در پی او کی شدی مانند حیز

با کوشش او شیر آسمان

به شهر آید آواز زان جایگاه

از ناله‌ی خصم تو گوش گردون

سوم همچنین خشت بر وی شکست

محسنی لاجرم ز قربت شاه

ای داور ملک صفت آسمان شکوه

فتح بینی که با زبانه‌ی او

حمد عارف مر خدا را راستست

چو انشا کنم مدحتی گویی احسنت

سرانجام گشت از جهان ناپدید

حکایتی است زقدر تو اوج گنبد چرخ

همه گفته بودند و آراسته

ای ملک در بسیط زمین خواستار تو

چون ز غیبت و اکل لحم مردمان

به اضطرار بود بذل آن و آن دشوار

ور نیاید تیر از بخشایش است

ملامت نفست می‌برد دعای مسیح

مبیناد چشم بد این شاه را

هر کجا حاشیه‌ی مهدی عدل تو رسید

گر ایوان ما سر به کیوان برست

چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم

فدای نقطه‌های رشحه کلک تو می‌گردد

لیکن ار انصاف خواهی هیچ حاجت نیستت

بحث املاک زمین با کبریا

لیک با این همه ای در بر روح سخنت

چو دندان برآورد و شد تیز چنگ

این در جوار خاک شتابان و تیزرو

ببردند نامه بر کیقباد

خواجه‌ی ملت صفی‌الدین عمر در صدر شرع

قوم را پیغام کردی از نهان

دهر در دور دست تو نگذاشت

چون بنادر گشت مستغنی ز نان

جانهای مبارزان ز تنها

تو اندازه‌ی خود ندانی همی

ساکنان سواد مسکون را

به مهر تو شد بسته دست بدی

تو در چمن دولت و در باغ وزارت

فرداست کز طپانچه حسنت به ناظران

در هنر خود چنین بود که تویی

مر ترا مشغولیی بخشد درون

تا به دور تو در زمانه نبود

چنین گفت کز شاه خسرونژاد

نفست وارث دعای مسیح

همی بر سر و چشم او داد بوس

بنده سالیست که تا در کنف خدمت تو

گرگ درنده‌ست نفس بد یقین

بیانم هست از وصف تو عاجز

نیست خلقش را دگر کس مالکی

جهان داند که معزولی نیابد

هم او مرزبان بد بزابلستان

ای روزگار شیفته چندین جفا مکن

به پرده درست این سخنها بجوی

زنگ پالوده‌ی سر کویست

به امتزاج عناصر ز عالی و سافل

بادات بقا و عز و اقبال

بر مسلمانان پل دریا شوم

قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی گویمت

پس آگاه آمد به بهرامشاه

کعبه ز جای خویش بجنبید روز عید

ز شرم از در کاخ بیرون نرفت

پیوسته تیره و خجل است ابر و آفتاب

این سخن پایان ندارد قاضیش

قحط دانش را به اعجاز ثناش

سر بر آرد از زمین آنگاه او

نیست خالی ز ذکر من جایی

کنون دست یازان ز خوردن بکش

بلکه تا این کعبه رضوان را کبوتر خانه شد

سحرگه چو از خواب برخاستند

تیغ او چیست برق حادثه‌زای

بذره‌ی تربیتش کار آفتاب آموخت

هوا می‌خواست تا در صف بالا برتری جوید

این صدفها نیست در یک مرتبه

به صد زاری برفتی هوشم از هوش

برین نیز گر خواست یزدان بود

به شاه جهان بین که کیخسرو آسا

که در سینه‌ی اژدهای بزرگ

کسی کامی که میجوید همه سال

صد هزاران مرد پنهان در یکی

مشتری‌وار به جوزای دو رویم به وبال

گر بدی کردی نبایستی رمید

به باغ دولت رویش چو گل شکفته شود

ز گفت گذشته پشیمان شدند

دو فتوح است تازه در یک وقت

شکست اندرآید بدین رزم‌گاه

باز ریش سیاه روز امید

قانع شدن به کشوری از خاتمی چنین

گر ز مردی دم زنم ای شیر مردان مشنوید

گر حکیمی نیست این ترتیب چیست

زمین به بازوی طبع تو میشود آباد

به ایوانها تخت زرین نهاد

فرق تو را در خورد افسر سلطانیت

به یک تختشان شاد بنشاندند

در غیبت و در حضور یکرویم

الفتح من تفاحکم و الحشر من اصباحکم

بلی آفرینش است این که به امتزاج سرمه

جسم از جان روزافزون می‌شود

ای آنکه ستایش ترا خامه

چو موبد بدید اندر آمد به در

بدر سماک نیزه که بر قلب مملکت

ابر سام یل موی بر پای خاست

اگر بی‌عرض جوهری کس ندید

و گر وظیفه هر ساله ساختی آن را

سالی میان بادیه دیدند فرغری

دید طین آدم و دینش ندید

باره‌ی دولتت ز زین برمید

هرانکس کزیشان گریزان برفت

بخت برنا وقایه‌ی عمر است

سرم گر ز خواب خوش آگه شدی

ز نعمت تو مرا بود کامها حاصل

دیوارهای خانه چو مجموع شد به نظم

نقش فرسوده‌ی فلاطون را

حق ز ایجاد جهان افزون نشد

زمانه‌ی گفته من حفظ کرد و نزدیک است

هم‌انگه برآمد ز درگه خروش

چند نان ریزه‌ی خوان‌های خسان

سواری چو من پای بر زین نگاشت

دلی شوریده شکلی بیقراری

از اثر نار بغض یافته مانند مار

جز تیغ کفر شویش گازر که دیده آتش

نام کالانعام کرد آن قوم را

بهر عذری که میورد در کار

خردمند وز خوردنی بی‌نیاز

جائی است ضیمران ضمیر مرا چمن

بیفشارد ران رستم زورمند

این آهن در کوره مانده بوده

عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سال‌ها

خاقانی است بر در او زینهاریی

چون تو با پر هوا بر می‌پری

به زاری جوی خون از دیده رانم

چو بهرام برخاست از خواب خوش

گنبد پیر سبحه‌های بلور

چو بیدار شد رستم از خواب خوش

ای دیده‌ی سعادت تاری شو و مبین

در یگانه دریای اجتهاد که هست

مزور پزد خنجر گوشت خوارش

نسبت این فرعها با اصلها

دل افکاری اسیری عشق بازی

سه دیگر که خون ریختن کار ماست

بر شخص شرزه شیران از خون قبای اطلس

پس از مرگ باشد سر او به جای

خفتن همه بر خاک و از ضعیفی

بیست چندان ملک کو شد زان بری

نیزه دارانش که از شیر نیستان کین کشند

عقل دو عقلست اول مکسبی

کاش من جمله عیب داشتمی

ز گیتی برآمد سراسر خروش

نه کمید از شجر رز که گشاید رگ آب

بدو گردد آراسته تاج و تخت

خیالی در دلم ماوا گرفته

وندر چه وقت خلعت و پروانه عطا

دندانه‌های برجش یک یک صفا و مروه

خیز در دم تو بصور سهمناک

سزای جنگند این‌ها که آشتی کردند

چو برخاست زان روستا رستخیز

مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه جود

بشد رستم زال و بنشست شاه

گویی که دانه دانه‌ی لعل است

تو نه‌ای مور که مرغان بزنندت ره

اینت نادان که آتش افروزد

که محمد گفت بر دست صبا

خجسته نامش بر شعرهای نادر من

بر شاه رفتند با دست‌بند

نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک

یکی لشکری راند از گرگسار

فرزندکانش را پس مرگش عزیزدار

سراسر تحفه‌های برگزیده

دانه‌ی در که امانت به شما داد ستم

اندک اندک خوی کن با نور روز

چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود

که آشوب بنشاند از روزگار

دید آسمان که در دهنش خاک می‌کنند

پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر

طبع تو در زمستان باغی بود خرم

خود گو تا چند چو خرمگسان

جام بلور در خم روئین به دستم است

عام و خاص از حالشان عالم شوند

بجز باد صبا یاری ندیدم

بدید آنک کلنبک بدو داد شاه

زان چهان می‌آیم از رنجی که دیدم زین جهان

دو لشکر کشیدند بر هیرمند

گهربار است چون ابر بهاری

دهد به شامه آگاهی که گم نشود

ایا شهان زمانه عیال شفقت تو

که کنم بار رای هامان مشورت

به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه

بیاورد نعمان سپاهی گران

فقر است پیر مائده افکن که نفس را

چنین گفت کاین خام پیکارتان

ترا جای دگر آرامگاهی است

یا بهائی اتخذ قلبا سواه

طبع زبان چو تیر خزر دید و تیغ هند

هم‌چو عارف کن تن ناقص چراغ

آن خواجه که واسطه است مدح او

به مردی و دانش به فر و نژاد

عزمش همی شکنجه کند کعب کوه را

چو بر بام آن باره بنشست باز

سازنده که ساز عشق پرداخت

تخت بلند پایه بنو زیب ازو چه یافت

در سه جمره بود پیش مسجد خیف اهل خوف

شاه بس بیچاره شد در برد و مات

نهاد از لعل سیراب و زر خشک

سپه را سراسر به نرسی سپرد

گر در زمین شام سلیمان دیو بند

چو از دژ رها کرد کاووس را

از او زرگران زرگری یافتند

ور نباشد دور باش از پیش و پس

بر فلک خوانچه کن به دولت می

بیست مرده جنگ می‌کردی در آن

در خون دل از مژه قلم زد

نمدزین بگسترد و بالینش زین

کس نیست در ده ارچه علف خانه‌ای بجاست

به گرد اندرون یافت کلباد را

چنین گویند معماران این کاخ

ای تو را هر راست پیمانی به ملکی در گرو

وی مشتری ردا بنه از سر که طیلسان

پس بدان کاب مبارک ز آسمان

سپه را بنده‌ی فرمان او کرد

بیامد نشست از بر تخت زر

عصمة الدین شاه مریم آستین

چرا گفت نگرفتمش زیرکش

زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست

از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر

از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس از این

آمدی در صورت باران و تاب

چو خورد آن بهره‌مند از دولت و جاه

چو بنمود خورشید بر چرخ دست

دست بالا همت مردم که کرده زیر پای

کلاهور با دست آویخته

نامه که شد از حجاب، بنیاد

هرکس به مدعای دگر از سحاب نظم

پهلو ایران گرفت رقعه‌ی ملکت

وان دگر چون کشتی با بادبان

نویسد کتابی سوی مادرش

هم از گنج‌ماشان بتوزید فام

مجمر عیدی و آن عود و شکر هست بهم

پرستنده زین بیشتر با کلاه

به حاجب گفت کاین تسبیح‌خوان را،

بهر گلزار در آتش مفکن خود را

شکل خان عنکبوتان کرده‌اند آنگه به قصد

نه چو آن ابله که یابد قرب شاه

بر روی گره، میان مردم

دگر آنک بیرونش خوانی همی

گر چه به خاندانش سلاطین شرف کنند

ببد شاه یک ماه در نیمروز

پا بازکشد ز جستجویش!

نیست گوئی عظم او محتاج حیز ورنه چون

حافظ اعلام شرع ناصر دین رسول

دور شو بهر خدا ای پیر تو

کس به عیار فرستادی و گفتی که به سر

فرستاد شنگل یکی راه‌جوی

دهرا چه کشی دهره به خون ریختن من

مرا بیم ازو بد به ایران زمین

به حق آن خدایی بر تو سوگند!

سگ، به نطق آمد که: ای صاحب کمال

نی همه یک رنگ دارد در نیستان‌ها ولیک

مرگ او آبست و او جویای آب

این قافله روی در کجای‌اند؟

هران چیز کید همی در شمار

تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم

همه رنجهای تو بی‌بر شود

کای دست تو بیخ ظلم کنده!

دل به او بندید ای امیدواران زانکه هست

قیدافه‌ی مملکت که دهرش

کم ز آب نطفه نبود کز خطاب

به جان در خدمت یوسف بکوشید!

که با خاک چون جفت گردد تنم

چو همت آمد هر هشت داده به جنت

همی خواهد از من گرامی دو چیز

به یوسف گفت: «چون گشتم گهرسنج

موج و طوفان و سیل و ورطه بسی است

چو یوسف نیست کز قحطم رهاند

پس بد مطلق نباشد در جهان

نه ز آن سان که در ری شوی جایگیر،

نه افگندنی هست و نه خوردنی

به صور نیم شبی درفکن رواق فلک

چو بشنید مهراب بر پای جست

چون اهل حی این خبر شنیدند

اکابر اعتضادا محتشم ادنی غلام تو

بر محک رغبتم بیش مزن بهر آنک

این تو کی باشی که تو آن اوحدی

نهفتند دل ها پر اندوه و رنج

و دیگر که جان بر سر آرم بدین

هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برد

چو گردان سوی کینه بشتافتند

می‌بود ستاده چون درختی

ز گرداب نفس ارتوانی رهیدن

چرخ را توقیع او حرز است چون او برکشد

نای را بر کون نهاد او که ز من

رفت و طلبید مادرش را

شگفتیست این کز گمان بگذرد

سر سامی است عالم و عدل است نضج او

ز هر دو سپه خاست فریاد و غو

آن بود ز ناله درد دل گوی،

حفظ او گر نبود دست بدارد از هم

حق می‌کند ندا که به ما ره دراز نیست

از زبان تا چشم کو پاک از شکست

زلیخا جست وقت بامدادان

بریزم ز تن خون انباردار

با موکبش آب شور دریا

جز از آشتی جستنت رای نیست

هجری که بود مرا دلبر

در دفتر نفس درسها خواندی

بادیه بحر و بر آن بحر، چو باران ز حباب

ور نمی‌توانی رضا ده ای عیار

از خلعت عصمت‌ام کفن کن!

مگر رام گردد بدین مرز ما

صدفش چشم ندارم لیکن

و گر آز گیرد سرت را به دام

که گیرد شیوه‌ی بی‌حرمتی پیش

سطح نه گنبد میناست بهم پیوسته

اندر جزیره‌ای و محیط است گرد تو

کین زمان هستید خود مملوک ملک

صد رخنه از آن به کارش افتاد

زنی دید بر کتف او بر سبوی

جود معروف او به آب حیات

ببستند از آن گرگساران هزار

سه بار این سان سه روز از خود همی رفت

گریختن ز کژی و رمیدن از پستی

اقبال تو کاب خضر خورده است

زان همی‌کردم صفوف جنگ چاک

آن را که به عشق، گل سرشتند

چو دانست کو را سرآمد زمان

هاتف حال این خبر چون سوی عنقا رساند

ازیدر کنون زی سپاهان روید

به گریه گرم کن هنگامه‌ی خویش!

از تقدم در امور ممنان نعم‌الامیر

تن چو تار قز و بریشم وار

ظاهرش با باطنش گشته به جنگ

دهم قدر بتخانه‌ها را شکست

بیابان که من دیده‌ام زیر جز

به ناف قبه‌ی عالم به صلب قائم کوه

نیاید به گیتی ز راه زهش

بدیشان گفت پس کای نازنینان!

بس کن به فراز و نشیب جستن

آرزو چون نشاند شاخ طمع

همچنین در طلق آن باد ولاد

از عدوی سگ صفت حلم و تواضع مجوی

خورش بازگیرند زو تا بمرد

برای رنج دل و عیش بد گوارم ساخت

به دیدار شد چون گل ارغوان

ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا

جنبش از باد برد حکمت بی چون بیرون

ز پرمایگان دایگانی گزین

لیک خود با این همه بر نقد حال

به ردای طلب احرام همی گیرم از آنک

چو زرین شد آن چادر مشکبوی

جهاندار زان لرزه شد بدگمان

یکی از دو راه آنک کاووس رفت

گشته شروان شیروان لابل شرفوان از قیاس

بیابانیست تن، پر سنگلاخ و ریگ سوزنده

سخنهای دیوانگانست و بس

آفتابی را که رخشان می‌شود

تا پخته نیست مردم شیطان و وحشی است

همه تاج ما را ستاینده‌اند

سر تخت شاهی بپیچد سه کار

هوا خوشگوار و زمین پرنگار

ازین زبان درافشان چو دفتر اعشی

پایم روان ازوست ولی چون بی‌طلب

به شبگیر چون ریسمان برشمرد

آن درختی جنبد از زخم تبر

به دست همت از خاطر برانم غم که سلطانان

بیاریم شاهنشهی تخت عاج

همه کار بی‌گاه و بی‌بر بود

مرا دید برجست و یافه نگفت

دست چون جوزاش دادی کلک زر چون آفتاب

چرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدن

زمینش ز گرمی همی بردمید

هرکه درخلوت ببینش یافت راه

از پس زر اختران کامده بر محک شب

دگر آنک مغزش بود پرخرد

اگر هیچ فرمان ما بشکنی

ز نیروی رستم ز بالای اوی

جذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشت

به تازیانه همت براق سان برسان

ازان پس چنان بد که شاه اردوان

گوشه گوشه می‌جهد سوی دوا

گر محرم عیدند همه کعبه ستایان

بدو گفت بهرام من زین گناه

دگر گفت پرسنده پرسد کنون

چنین پاسخ آورد کاووس باز

اوست طغانشاه من، مادرم التون اوست

جز حلقه‌ی عشق مکن در گوش

یکی تخت پیروزه اندر حصار

تو ز خود می‌آیی و آن در تو است

کلکت طبیب انس و جان، تریاق اکبر در زبان

بگویم که او از چه گفت این سخن

نخواهیم هرگز بجز آفرین

شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ

دست موسیقار عیسی‌دم ز رومی ارغنون

به ناز می‌نگرد حرص درد و کون که دارد

جهان را چنین است آیین و ساز

آن گروهی کز ادب بگریختند

آتشین حلقه ز باد افسرده و جسته ز حلق

شما دل به رفتن مدارید تنگ

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن

چو دیدند لشکر بر و یال اوی

نه نه تا حکم ز سلطان چه رسد

نه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شود

که فرزند ساسان منم اردشیر

نه تنوری که در آن پنهان شود

مشتری از بس کز این غم ریخت خون اندر کنار

بیاورد خاقان هم آنگه دبیر

هرآن کس که با داد و روشن دلید

سپهری کجا باد گرز تو دید

امام امم ناصر الدین که در دین

سرو را بی آن که سازی در نظم محتشم

پر از خشم شد زان جوان اردوان

چون ز طفلی رست جان شد در وصال

بر آینه چشم از آن گمارم

نوشتند منشور ایرانیان

بیاورد و بنهاد پیش جوان

همی پرورانیدشان سال و ماه

بیا کعبه‌ی عزت دل ز عزی

خوش بود نزهت چمن و دولت بهار

ز هر سو که اکنون سپاه منست

می نهان گردد سر آن خارپشت

مست است زمین زیرا خورده است بجای می

سرنامه کرد از جهاندار یاد

چنین است رسم جهان جهان

سیه گشت چون نام یزدان شنید

این مرغ عرشی ار طلب دانه‌ای کند

کز لک مژگان خود چشمت برون آرد ز سر

ز پیرایه و جامه و سیم و زر

مر خبیثان را نسازد طیبات

محبت نمی‌زاید اکنون طبایع

بدو گفت خسرو که ای نیک خواه

کرا یار باشد سپهر بلند

دو نرگس دژم و دو ابرو به خم

راوی ز درهای دری، دلال و دلها مشتری

گر که همصحبت تو دیو نبودستی

من از گنج وز بدره و هرچ هست

کز قیاس خود ترازو می‌تند

آن خدیجه همتی کز نسبتش

بدریای آب اندرون نم نماند

همی گشت هر روز برترش بخت

عنان را بپیچید و برخاست گرد

من چو شیرم به تب مرگ و شما همچو گوزن

با آن که در مزارع نظم از کلام من

چو دستور زان آگهی یافتی

با دو عالم عشق را بیگانگی

کرخ کلوخ در سقایه‌ی جی دان

تو پیمان گفتار من در پذیر

بزد یک دم آن اژدهای پلید

سزد گر نیاید به جانشان گزند

گر جز تو را ستودم بر من مگیر از آنک

دهر جز خانه‌ی خمار نبود

که هر چیز کز من بخواهی همی

تو به جای آن عصا آب منی

خودباش انیس خود مطلب کس که پیل را

یکی گرد تیره برآمد ز راه

چو شیران جنگی برآویختند

همی مژده دادش به دیدار زال

صف‌های مرغان کن نگه، در صفه‌های بزم شه

محتشم گرچه زد امروز ثنای تو رقم

سکندر بدان گوش ور گفت رو

گندم ار بشکست و از هم در سکست

بهر بخور مجلس روحانیان عشق

ازین بر نگردم که گفتم یکی

همان روز تو ناگهان بگذرد

پس از نوذر و سام و هر مهتری

بود کعب‌بن زهیر از ابتدا کافر صفت

آنکه گشت آگاه و شد واقف ز حال

هیون را سوی جفت دیگر بتاخت

گفت سازنده‌ی سبب را آن نفس

عیدی است پیش بزمش کز نزل آسمانی

همه هم زبان آفرین خواندند

همی از پی سود بردم به کار

بدو بگرو آن دین یزدان بود

چون خوان کرم نماند تا کی

در مدیح تو که نامت شرف دیوان‌هاست

چو نان خورده شد کار می ساختند

چون شود واقف به مکتب می‌دود

به او نشاط شراب آن نیرزد

بزرگانش خوانند بهرام گرد

بزرگی کن و رنج ما را بساز

نشانی دهیدم سوی کیقباد

هست به تایید و خصال اور مزد

مرا در دامها بسیار بستند

دو آواز شد رومی و پارسی

پس عدو جان صرافست قلب

ای دولت در رکاب بختت

همی‌رفت خون ازتن خسته مرد

ازار یکی چرم نخچیر بود

درم گفت فردا دهد ماه روی

رایت میمون او وقت ملاقات خصم

هم درنگ تو یک نفس در جنگ

سه جام می خسروانی بخورد

جمله حسهای بشر هم بی‌بقاست

با دولت شاه اخستان، منسوخ دان هر داستان

بفرمود تا بارگی برنشست

گذشتم ازین سد اسکندری

همه راه و رسم پلنگ آورید

ندارم سر می که چون سگ گزیده

پروانه پیش از آنکه بسوزندش

ازین ازمایش ندارد زیان

هست هر جزوی ز عالم جفت‌خواه

نایب تنگری توئی کرده به تیغ هندوی

ازین سو برادر وزان سو پدر

زبردست شد مردم زیردست

چو پیروزگر باشی ایران تراست

هم بر در مصطفی نکوتر

به پیش رو فکند راکبش اگر تیری

بفرمود تا رفت شاپور پیش

چون شکست او بال آن رای نخست

چون از عدم درتاخته، دیده فلک دست آخته

بدو گفت تازی که ایدر بایست

دو بازو به کردار ران هیون

ندارم همی انده خویشتن

خم چو پری گرفته‌ای، یافته صرع و کرده کف

چون نبودش تاب استعداد و درک

به نزدیک شاپور بردی نهان

گور در غار شد روان و دلیر

نه پیش من دواوین است و دفتر

برآمد ز درگاه بهرام کوس

برو زر و گوهر بسی ریختند

گواهی درو از که؟ از چار یار

پای من گوئی به درد کج روی ماخوذ بود

به خیبر گشائی که از خیل خاصان

چهل روز سوکش همی داشتند

که بی شغل چندین نباید نشست

دل رمیده کی تواند ساخت با ساز وجود

ازان پس ببندوی و گستهم گفت

که نوشه بدی تا بود روزگار

کجا گام زد خنگ پدرام او

غایت و آیت شناس نامزد حضرتش

اعمی است گر بدیده‌ی معنیش بنگری

بیامد به خان یکی کدخدای

رها کرد بر انجم اسباب را

مقصود اگر مستی است هست از جود شاه دین پرست

نیندیشم از روم وز شاهشان

تگ بادپایان زمین را کنان

گر آرایش نظم از او کم کنم

ای پرچم رایات ملک چشم بدت دور

حق مبین گشته از نقش حروف اسم او

ز دژ تا بر او دو فرسنگ بود

چنان بستی آن طاق نیلوفری

خسرو کعبه آستان، ملک طراز راستین

مدان این زگستهم کاین ایزدیست

سوی کارداران شدندی به کار

به دارنده‌ی آسمان و زمین

گر دلم دادی که شروان بی‌جمالش دیدمی

پیوسته، خجسته مقامش کن

ندارد کسی خوار فال مرا

حقه‌ای بسته پر ز در دارد

ناهید زخمه پرور ناقوس کوب انجم

بدو گفت کای دخت قیصر نژاد

بیفزایدش گنج و کاهدش رنج

مگر تیر ترکان یغمای من

تقدیر به همت تو واخورد

اجازه ده که ز احوال خویش یک دو سه حرف

بفرمود تا پیش او خواندند

از که کرد آتش حوادث دور

جد تو نیز شاه فریبرز رفته هم

که بااو برزم اندر آویختی

پسر گویی آنرا کش انباز نیست

لیکن به حضور او که حدش

در بند عشق شاهد و هم عشق شاهدش

دامن عمر تو ایام همی سوزد

سه دیگر به تاریکی اندر دو راه

مشتری را نرسد لاف که من سیمبرم

ز گستردنیهای زیبنده نیز

سواری فرستاد خاقان دلیر

به دو گوهر از هرکسی برتری

نیست ز بهر تو با سپاه هوا

از ایوان سوی پارس بنهاد روی

ظهور جو هر صمصام اوست تا حدی

نخست آگنند اندرو انگبین

باقی غزل ورای پرده

ده اشتر ز برد یمن بار کرد

بدو پیرزن گفت چندان سخن

همی بود شاپور تا باژ و ساو

ساخت به تشریف شهش بهره‌مند

تو دل خوش کن و شهر چندین مسوز

قصر دل‌افروز روان محکم است

بدو گفت شاه اندرین حقه چیست

من نظر کردم دمی در جان سودارنگ خویش

هرانکس که او این هنرها بجست

هر آنکس که آواز او بشنود

به خنجر میانش به دو نیم کن

وز رنگ و نگار و صورت نیکو

فرستاده چون شد بر یزدگرد

نپردازی به حال من نپرسی حال من از کس

به هر گوشه‌یی در فراوان بمرد

تیر زهرآلود کمد بر جگر

درفشیدن کاویانی درفش

ز سیمین و زرین که آید به کار

که هر کو نیاید به راه خرد

به من از راه و رسم غمگساری

پس پای او شد که بنددش دم

اندیشه کن از باز، ای کبوتر

به هر جایگه بر یکی توده کرد

مه کو منور آمد دایم مسافر آمد

سپهبد ز کوه اندر آمد بده

به من ده سرافراز بندوی را

ز دشمن مکن دوستی خواستار

من رهی، تا بزیم، مدح و ثنای تو کنم

سرانجام گفت ای سرافراز شاه

شد گر چه محتشم ملک خسروان نظم

ببارید خون از مژه مادرش

زین زن و شوی بدین کابین، فرزندی

بلک توفیقی که لبیک آورد

که یک سر همه خاک را زاده‌ایم

چو این مایه‌ور پیش بهمن رسید

سواران رخش سوی دشت راندند

زیرکی ضد شکستست و نیاز

شوره‌زار تن خاکی گل تحقیق نداشت

چو آگاه شد مادر و خواهران

جنبید نرم نرم و ببارید بر دلم

حمل نبود بی ز مستی و ز لاغ

چوخراد برزین نبیند کسی

که گر من ز پیکان اسفندیار

یکی نامداری که با نام وی

شد ز جیب آن کف موسی ضو فشان

به قدر وسع دری سفتم از تتبع آن

تو آنی که بودی وزان بهتری

هر که از علم علی روی بتابد به جفا

چون مراد و حکم یزدان غفور

نخواهم من از رومیان باژ نیز

به آیین فرزند شاهنشهان

صبا بر غنچه کسوت پاره کرده

هم ازین بدبختی خلق آن جواد

دور شو از رنگ و بوی بیهده، پروین

مبیناد چشم کس این روزگار

پیشه‌ورانند پاک و هست در ایشان

چشم‌بند خلق جز اسباب نیست

بزنگوی گفت آن زمان شهریار

بدو گفت چون رستم پیلتن

ماند به ساعتی ز یکی روز خشم تو

باقیش چون روز برخیزی ز خواب

وز پی حمل دعایت با خشوع بی‌شمار

همه کارهای جهان را در است

اینها که همه فتنه‌ی بتانند

که بمردیم اغلب ای مهتر امان

همه نیکوییها ز یزدان شناس

همانگه به بهمن رسید آگهی

تاب ده لاله‌ی لعلی چراغ

بر سر گورم بسی خواهد نشست

این علوم و این خیالات و صور

میان را ببندیم و جنگ آوریم

نیستم آن من که سلاح فلک

تو که تریاقی نداری ذره‌ای

جهانجوی با نامور رام شد

چو دارا بران کرسی زر نشست

ابله آن گرگی که او نخجیر با شیران کند

این قدر گفتیم باقی فکر کن

باش تا زین دولت بیدار برخیزد دگر

بسی زر سرخ اندرو ریخته

سخن حجت گزارد نغز و زیبا

این نبود و او نبود و آن نبود

برفتند زان بوم تا مرز روم

چو نوش‌آذر نامور کشته شد

نظر زان نار خرم گشت بسیار

اندر آوردش بر قاضی کشان

بسی است پرتگه اندر ره هوی، پروین

چنین داد پاسخ به اسفندیار

بباشی، اگر دل به دانش نشانی

از کهی که یافت زان می خوش‌لبی

بدو گفت گردوی که آری همان

یکی دختری دارد این نامدار

امروز کیا بوسه دهد بر لب دریا

آن نمکسار معانی معنویست

اگر جنبد ز جا باد قیامت جنبش قهرش

نمودار گفتار من من بسم

چرا به بانگ و خروش و فغان بی معنی

چون تو آن او شدی بحر آن اوست

چوخسرو چنان دید با اندیان

همی داشتش چون یکی تازه سیب

منم خود را ز غم رنجور کرده

کل لیل فی القری وفد جدید

خویش و پیوند هنر باش که تا روزی

چنان بد که آمد سپاهی ز روم

آید به دلم کز خدا امین است

مر ترا هم زخم که آید ز آسمان

همی‌گفت وخسرو فراوان گریست

چو دارا چنان دید برگاشت روی

دستانهای چنگش سبزه‌ی‌بهار باشد

بعد از آن بگرفت او دست بلال

اگر صد بحر احسان محتشم من بعد از هر سو

بدو گفت رومی که ای شهریار

از سپس این و آن شدند گروهی

می‌دمد در گوش هر غمگین بشیر

چو با بندگان کار زارت بود

شما را بباید کنون ساختن

دلیران را به خون گلگون تبر زین

باز امروز این چنین زرد و ترش

پویه آسوده نکردست کسی زین ره

بیابی ببینی یکی خان من

فتنه‌ی این روزگار پر غش و غلی

دوست گیری چیزها را از اثر

شگفت آمدش گفت خاقان چین

پشوتن بدو گفت بشنو سخن

بهار نصرت و مجدی و اخلاقت ریاحینها

گر نمی‌بینی تو جو را در کمین

به هم نمی‌رسد از شغل طرفةالعینی

که بهمن ز من یادگاری بود

گر مسلمانی به دین اندر برو

در همه ز آیینه‌ی کژساز خود

چو گستهم دید آن سپه را ز راه

به زه کن بنه پیش من با دو تیر

تا به طلبکاری آن پا نهد

امر معروف او و هم معروف اوست

ما آدمی نیم، از ایراک آدمی

همان به کزین شهر بیرون شویم

که همی دهر بیوباردمان خرد و بزرگ

صبر مه با شب منور داردش

تو دانی که من جان و فرزند خویش

ز روزن گذشتی تن و بوم اوی

خورشید را ستاره بسی هست بر فلک

در تانی گوید ای عجول خام

فلک سریر و عطارد دبیر و مهر ضمیر

گر ایدونک آید به نزدیک ما

این پندها که من شنوانیدمت همه

پس مس رسوا بماند دود وش

همی‌رفت با شاه چندی سخن

برافراختم سر ز جای نشست

اگر یک لحظه حاضر نیست منظور

زانک ما ینطق رسول بالهوی

عابد اول در میان خلق بود

فزون از پسر داشتی قیصرش

فردا زین خواب چه آگه شوی

هم گناهی کرده باشد آن وزیر

سزد گر بپرسد ز دانای روم

چو بر تاج شاه آفرین خواندند

من کیستم که برمن نتوان دروغ گفتن

وان عمارت کردن گور و لحد

مهر فلک کنیزک خورشید نام اوست

نرفتی به درگاه او بنده‌وار

اگر داد و بیداد دارو شوند

چون بره کردش بگفت ای تیزبین

مزن هم چنان تابه ماندت نام

به کردار کوه آتشی برفروخت

سخن کوته رسول قیصر روم

وان شقیق از شق آن راه شگرف

عروس خاوری از شرم رأی انور او

کنون یافت بادافره ایزدی

هرکو زنفس خویش بترسد کسی

علم تقلیدی بود بهر فروخت

خصم ار به کمال تو تبشه نکند به

شکن زین نشان در جهان کس ندید

وگر گوئی ملا باشد روا نبود که جسمی را

دردمندی کش ز بام افتاد طشت

شمع وصال توراست جان لکن اما دریغ

بدو گفت اگر باشد این گفته راست

چه گویدت؟ گوید: کدام است پیش

عاقلی را از سگی تهمت نهاد

افتاده، دو یار داغ دیده

بسان پلنگی که بر پشت گور

بود یکی ذات و هزاران صفات

کی چناری کف گشاید در دعا

بیا وز نکهت این طیب امید

وزان نیز کان بیگنه را که یافت

این با خوی نیک و نعمت و حکمت

تا ببیند طعم شیر مادرش

که آید فرود او کنون در بهشت

بدو گفت نام و نژاد تو چیست

وز دل به چراغ دین و علم حق

تو یکی بنگر کرا دارد زیان

کین تو صد خانه داد بیش به باد فنا

همه گفتم اکنون بهی برگزین

شهر بگذار بدیشان و به دشتان شو

فکرگاهش کند شد عقلش خرف

ترا تا سپه داد لهراسپ شاه

چه بیند و این را چه پاسخ دهید

چنین میراند تا زین دشت اخضر

می‌گوند اینجایگه کفتار نیست

چو شد باغ روحانیان مسکنم

بدیدم ترا یادم آمد زریر

ورچه رهی وارت گردن دهد

هر که را دیدی بزر و سیم فرد

بیامد پسش باز شیدسپ شاه

همه سیستان پاک ویران کنند

جام گیر و جای دار و نام جوی و کام ران

چون ندارد مرد کژ در دین وفا

گرچه آن رخشنده خورشید جهان آرا نگشت

تن خویش را نیز مستای هیچ

گرد دل خود ز دوستی‌شان

در پیش چون بندگان در ره شود

تیمار مرا که پی فشردی

چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه

به پیک روی آن شمع رسالت

گفت ای شه من بگویم عیبهاش

وین اطلس مقرنس زرد و ز زرنگار

بدان گونه بر خاک تن پر ز خون

بلکه ز ما زنده و شریف و سخن گوی

ترس و نومیدیت دان آواز غول

فرودآمد و برگرفتش ز خاک

نبیند کسی پشت ما روز جنگ

صاحب مخبر کسی بود که بود باز

گر شود عالم پر از خون مال‌مال

که تنگدل چه نشینی ز پرده بیرون آی

بشد پیش گشتاسپ اسفندیار

زین مال و ازین آب رسید احمد تازی

ای دل آنجا رو که با تو روشنند

بکشت او از آن دشمنان بیشمار

چو بشنید گفتار آن سرفراز

خارکشش گفت که ای شهریار

بت‌پرستان چونک گرد بت تنند

چند سیلی بر سرش زد گفت گیر

چنین گفت کاینت شگفتی شگفت

معدن نور بر این گنبد پیروزه است

چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع

خوبان که بدید هم نشینش

نه ارژنگ ماندم نه دیو سپید

تا طرب و مطربست، مشرق و تا مغربست

آن مقیم چشم پاکان می‌بود

چون منش را به باده تیز کنم

به رای و به گفتار نیکی گمان

بسوزد، بدوزد، دل و دست دانا،

از خیال بد مرورا زشت دید

آن گنج فشان گنجه پرورد

دگر گفت کز خون چندان سران

ز جانان با وداعی گشته قانع

پس دل من کارگاه بخت تست

اندرین جو آنچ بر بالاست هست

ز گفتار او رستم آمد به شور

فر او پر نور کرد اشعار من

در دل هر امتی کز حق مزه‌ست

به هرجا که آن شاه بنهاد روی

جهان از بداندیش بی‌بیم کرد

آن را بگرفتند و کشیدند و بکشتند

هر که سردت کرد می‌دان کو دروست

میزبان آمد آنچه باید کرد

نخواهم که چون تو یکی شهریار

بی‌رشوت اگر فرشته‌ای گردی

خوش دمست او و گلویش بس فراخ

چو آهو ز باره در افتاد و مرد

برآنم که بی‌خواب بودی سه شب

به طرف چشمه‌ای بنشست ناظر

وان جوانی همچو باغ سبز و تر

چشم بینا بهتر از سیصد عصا

وزان تخت و آیین و آن بارگاه

گر نه جهان میراث داد

فایده‌ی تو گر مرا فایده نیست

گراید ونک با تو بیایم به در

ترا گفتم این خوب گفتار خویش

چو جامعه‌ی نگارگر شود هوا

جان او بشنید وحی آسمان

اصل بد با تو چون شود معطی

سپاه ورا خلعت آرای نیز

از تو بدین کارها بماندم شاید

این قبول ذکر تو از رحمتست

چو یک چند سالان برآمد برین

همان به که گیتی نبیند کسی

چو بر تخت زر خویشش نشانید

گر مسبح باشد از ماهی رهید

ای خنک چشمی که عقلستش امیر

کزان برتران یادگارش بود

جز به راه نردبان علم او

رو بهستی داشت فرعون عنود

ورت دل ز یزدان بود زورمند

خزاعه بیامد چو او گشت خاک

شرم خدا آفرین بر دل او غالبست

هم بیابد لیک پوشاند ز ما

هقعه چو کواعب قصب پوش

دگر دین یونانی آن پارسا

مرگ را می‌جوئی و آگه نه‌ای

ترک سجده از حسد گیرم که بود

ای ملک‌ستانی که بجز ملک‌سپاری

وزان روی بهمن صفی برکشید

به زنجیر غمم پامال مگذار

پس سر این تن حجاب آن سرست

گول را و غول را کو را فریفت

به شبگیر خورشید خنجر کشید

این قفل که داند گشادن از خلق؟

تو چه طاقت داری ای مور نژند

هر آن مثال که توقیع تو بر آن نبود

زبر پوششی جزع بسته به زر

میانه کار بباش، ای پسر، کمال مجوی

دانش ناقص نداند فرق را

چون کرد مرا خدای روزی

پیاده شد از باره بهمن چو دود

آخر وفا نکرد جهان با تو

بهر این بو گفت احمد در عظات

هر آن کو بدان گردکش یازدا

که با بوم و بارست و فرزند تو

اگر بر کرده من می‌کنی کار

صد هزاران گرگ را این مکر نیست

صد هزاران گور ده‌شاخ و دلیر

چو زو رشنواد آن شگفتی بدید

کند مبطل محقی را به قولی

عقل من گنجست و من ویرانه‌ام

مگر پاسبانان کاخ همای

من از کودکی تا شدستم کهن

حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم

مو بمو بیند ز صرفه حرص انس

زین عمر چو برق پای در راه

ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت

گه غدر کند بر تو گه مکر فروشد

او همی‌خواهد که بعضی حق آن

کنون از شنیده بگفتمت راز

چون بود مویش سپید ار با خودست

شدی هر روز افزون شوق ناظر

مرغ جانها را درین آخر زمان

او نگفت این نقش داد آب نیست

رو بدست راست آرد در سلام

از سخن وز تیغ زاد این دین، ازان آمد قوی

مر دلم را پنج حس دیگرست

در عالم معدلت صبا یافت

چون بریده شد برای حلق دست

پس جای چون بود، چو بود زنده؟

لم یلد لم یولد او را لایق است

آرد آن بقعه دولتش به مثل

چون سببها رفت بر سر می‌زنی

گر به دندان ز جهان خیره درآویزم

ای خداوند و شهنشاه و امیر

به نفرین شد ارجاسپ ناآفرین

من شما را هیزم آتش کنم

ز سوز عشق او را نیست داغی

باغبان گوید اگر مسعودیی

چون نهد در تو صفت‌های خری

شیر خواره چون ز دایه بسکلد

از طواف همه ملائکتان

پس جهاد اکبر آمد عصر دزد

ببندم چنانش سزاوار پس

راه مرگ خلق ناپیدا رهیست

به تاریکی دهد مژده همیشه روشنائی مان

فارقم فاروقم و غلبیروار

گفت ای پدر ای پدر کجائی

حزم چه بود بدگمانی بر جهان

به درمان چشم سر اندر بماندی

ذره‌ها دیدم دهانشان جمله باز

خود مدد تیغ پادشا چه بکارست

حس اسیر عقل باشد ای فلان

نظر بر مردمان دیده افکن

حزم کن از خورد کین زهرین گیاست

خانه‌ی پر نقش تصویر و خیال

راههای صعب پایان برده‌ایم

زید شده تشنه به ریگ هبیر

حق تعالی فخر آورد از وفا

به دخل و خرج عیاری که نعلش انگیزد

هرکجا امر قدم را مسلکیست

غره مشو به زور و توانائی

گر تو خواهی کت شقاوت کم شود

چون درآمد شکار زن به شکار

خویشتن را آدمی ارزان فروخت

نخواهیم اگر چند لاغر بویم

بعد از آن تنهاروی آغاز کرد

مهره‌ی تدبیر، دور انداختیم

مال او یابد که کسبی می‌کند

فغان کردی ز بار کوه اندوه

قصد جنگ انبیا می‌داشتند

خود بدان قلعه نمی‌شد خیلشان

از هوس گر از طویله بسکلد

چگونه برد حمله بر شیر میش

کار من بی علتست و مستقیم

ملک شاهان بهای تست ملک

مغزجوی از پوست دارد صد ملال

بعمدا علی بن عمران به آخر

با گره کم کوش تا بال و پرت

بنواخت به بند کردن او را

گر بگیری گوهری سنگی شود

چیست که بیهوش همی بینمت؟

گر همی خواهی تو دفع شر نار

نویدی داد هر مرغی ز کارم

ای قلم بنگر گر اجلالیستی

ز سوز نامه‌اش در آتش افتاد

مشورت با نفس خویش اندر فعال

چونک عاجز شد ز صد گونه مکید

کان خوشی در قلبها عاریتست

کرا ره گشاده شود سوی دانش

آتشی باید بشسته ز آب حق

نیکی از تو چون پذیرد چون نخواهد بد ز تو؟

لیک گر در ده به گوشه یک کسست

چون اندرو رسی به شب تیره‌ی سیاه

مر ابوبکر تقی را گو ببین

پیغام گزار داد پیغام

جان که اندر وصف گرگی ماند او

ای حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی

می‌شد و صحرا ز نور شمع مرد

هر گلی، علت و عیبی دارد

با کریمی گر کنی احسان سزد

بلند آوازه ساز از نو سخن را

جای دیگر سود دارد عادتت

نقد ما و جنس ما و رخت ما

طالب حیرانی خلقان شدیم

اگر سوسن همی خواهی نشاندن

صوفیی آن صوفیی این اینت حیف

خواجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز

ای بسا بیدارچشم و خفته‌دل

دین دبستان است و امت کودکان نزد رسول

مادر فرزند را بس حقهاست

کس نمی‌خواست کو شود بر گاه

سعدها و نحسها دانسته‌ای

چو با من دل وفا کرد این طمع را

تو به جای مادری او را بود

حرص را در زیر پای افکنده بود

قایل این بانگ ناید در نظر

گهی با هم به مکتبخانه بودیم

گرچه او خود شاه را محبوب بود

صورت آواز مرغست آن کلام

ده چه باشد شیخ واصل ناشده

به راه معصیت در گر ز میرانی و سرهنگان

جت اقرب انت من حبل الورید

کجا نقطه‌ی نور بینی درو

این قرائت خوان که تخفیف کذب

کار شه به شود و کار عدو به نشود

جرم خود را بر کسی دیگر منه

کار جز باده و شکارت نیست

آنک او گاهی خوش و گه ناخوشست

گر ندانی کوچه خواهد با تو کرد

لیک چون من لمن یذق لم یدر بود

خرد گشود چو مکتب، شدیم ما کودن

قصه‌ها آغاز کردیم از شتاب

شد آخر عمر و شب آخر نگردید

در قران این جهان با آن جهان

برجهید از خواب انگشتک‌زنان

بوی شیر خشم دیدی باز گرد

«مستنصر از خدای» دهد نصرت

زود آوردند طاس و بوغ زفت

تا هوا را پدید نیست کنار

آب شیرین تا نخوردی آب شور

طالع مسعود پیش بخت تو طالع شود

نیم عمر از آرزوی دلستان

آن امین خدای در تنزیل

یک جفا از خویش و از یار و تبار

چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکید

این تردد هست در دل چون وغا

چو طوطیان، چه سخن گفتی و شنیدی، هین

دانشی باید که اصلش زان سرست

حدیث نا امیدی بر زبان راند

چون بیامد سوخت پرش را گریخت

صورت شهری بود گیرد سفر

با همه تمکین خدا روزی او

ای بی‌وفا زمانه مرا با تو کار نیست

الله الله این چه حالست ای عزیز

گر تو به دست عقل اسیری خنک تو را

آب از بالا به پستی در رود

این دهد مژده به عزی بیحساب و بیعدد

چون نتانی جست پس خدمت کنش

روزی که رسی به نزد یارم

همرهی نه کو بود خصم خرد

روزی به سان پیرزنی زنگی

گربه بر سوراخ زان شد معتکف

شکستم لاله را ساغر، که دیگر

خانه‌ی خود را همی‌سوزی بسوز

به دل پیوسته بود این خار خارش

بازشان وقت سحر پران کنی

چون سگی بانگی بزد از سوی راست

رحم کن بر وی که روی تو بدید

«نام بزرگ» امام زمان است، از این قبل

از سعادت چون بر آن جان بر زدند

من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور

سجده کن صد بار می‌گوی ای خدا

بوی است نه عین و نون و با و را

این چنین باشد چو دردی صاف گشت

هفت شهزاده راز هفت اقلیم

مملکت کان می‌نماند جاودان

گر بگمانی تو ز بدهای او

مر شما را نیز در سوداگری

ز بیم، چشم زحل خون ناب ریخت بخاک

بسی تشنه بر زین بمردند نیز

از آن سر مانده بر دیوار منبر

دیر زی ای آنکه اندر فر ماه لطف تو

هم به بذل جان سخی و هم به مال

چو نیروی پرخاش ترکان بدید

تا تو بدین برزنی نگاه کن، ای پیر

گرت به فوطه شرفی نو شدی

گر ز بهر مردم است این، پس چرا

بشد تابجایی که خسرو شدی

باشد همو بزرگ و چنو روز او بزرگ

در خلد چگونه خورد گندم

گور اگر صد گرفت پشتاپشت

ابا هریکی زان ده و دو هزار

کنون رهبری کرد خواهند کوران

از روح شریف همچو ارواحی

این چه کار است، ای خدای شهر و ده

بیامد شبی تیره گون بار یافت

که تابد غیر از او خیبر گشودن

ترکیب من افگانه شد از زایش علت

بر زنخ سه چار مو بهر نمون

دگر کت ز دار مسیحا سخن

در بوستان دنیا تا خوگ زاد ازان پس

جان را به علم و طاعت صابون زن

زهی خسروی کز بزرگی و مردی

مرانیست چیزی جزین در جهان

به مردم شود آب و نان تو مردم

بی‌نفیرست کسی کش نفر از جهل و خطاست

پنجه‌شان پاره کرد و دندان خرد

همی‌برفزودی برو چند چیز

تره و سرکه هست و نانت نیست

بدادم ناصبی را پاسخ حق

من چه میدانم ملخ یا مور بود

بدو گفت کاکنون به زندان شویم

چو مست خواب شد آن مایه ناز

ماند اندیشه‌ی تو زیر قدم

مار استادست بر سینه چو مرگ

دگر آنک بد شادورد بزرگ

دهر به پرویزن زمانه فرو بیخت

وزینجا چون توان و دست گه داری

کوهی که درو نور الهی است جواهر

از ایوان خسرو برآمد ببام

رخ دولت بفروز، آتش فتنه بنشان

پس چو عیسی بپر دانش و عقل

عشقی به چنین بلا و زاری

ز اندیشه پاک دل رابشست

نزدیک خران خلق ایراک

مگر کاندر بهشت آئی به حیلت

سیاهیهای محنت جلوه‌ام برد

بدانست شیروی کو خسروست

ز سر سازم به راه مدعا پای

هر آنکو نور جان بیند شود سخته چو پروانه

به گردن به آتش در افتاده‌ای

همه موبدان برگرفتند راه

گر دام نبودیش چنین حیلت و رخصت

فضل یاران نکند سود تو را فردا

سختم شگفت آید که تا چون شده ست

هیونان و بالا وپیل سپید

خز بده اکنون به رزمه، می ستان اکنون به رطل

نرم نرم از سمن آن نرگس پر خواب گشاد

او بر سر کوه می‌کشد راه

جهاندار باید که او را به رنج

عقل و معقول هردوان جفتند

وز پی داوری و درد سر و جنگ و جلب

نزد گرگ اجل، چه بره، چه گرگ

در گنج بگشاد و چندی درم

در رحم پیدا نباشد هند و ترک

به عشق او چو سنایی پناه خویش نیافت

قلم به یمن یمینش چو گرم رو مرغیست

ز ایران یکی نامداری ز راه

ور عیب من ز خویشتن آمد همه

سخن بگو و مترس از ملامت، ای حجت

چرخ همی بنددت به گشت زمان پای

که ماهوی را باد تن همچنین

اقبال کار مرد به رای مسدد است

چون ماه علم از فلک فقر بر تو تافت

چون شمع به چابکی نشستی

چو از دور دید آن سپه خانگی

جانور گردد همی از راستی

زان روز بترس کاندرو پیدا

گفت دیشب در سرای ما که بود

بگفت این و بنشست گریان به درد

پس همی گفتند کای ارکانیان

هر عطایی که بکردم به تو ای بنده‌ی من من

همیشه خرمیت باد و خیر باد که خلق

ازان پس بدو گفت یزدان بس است

معروف به دیدن است چشمت

یکیت گوید کافتاده‌اند چون مستان

زر تو و سیم تو همه خلق جهان راست

ازان پس بپرسید کز نامدار

اکنون که شد درست که تو دشمن منی

هفت فلک را به طبع خاصه بر اهل هنر

نکنم بی‌خودی و خودکامی

بدو داد زان گونه مردم که خواست

نومید مکن گسیل سایل را

بجز پرهیز و دانش بر تن من

ترا چیزی برون از آب و گل نیست

بگویی که ما رانبد این گناه

هین مکش بهر هوا آن بار علم

حسرت آن روز چون بر دل همی صورت کنیم

نه هر کس حق تواند گفت گستاخ

چنین داد پاسخ که نزد تو من

نروم اندر این بزرگ رمه

جوان گر برین مهر دارد، نکوهش

آنکه بر فسق تو را رخصت داده است و جواز

بدین بد کنون گردن من بزن

آبی است جهان تیره و بس ژرف، بدو در

ذاتش از مجلس اگر قسد کند سوی علو

تا کار به نه قدم برآید

به دشنام لبها بیاراستند

سخن چون تار توزی خوب و باریک و لطیف آور

ز علم است غار علی، سنگ نیست

هر چه برزیگر طالع کشته است

بدو گفت خسرو ز کردار بد

بندگی در غیب آید خوب و گش

صدهزاران رنج بوبکر از یکی این حرف بود

نادان که بخل می‌کند و گنج می‌نهد

پر از درد شد جان خندان اوی

گه نرمم و گه درشت، چون تیغ،

پندی بده ای حجت خراسان

ایا ناصح خسرو و کلک تو

به شیرین چنین گفت که آمد زمان

نه وحشی دیدم آنجا و نه انسی

سپهر وارت قدرست و طلعتت خورشید

او می‌شد جان به کف گرفته

چنین گشت پرگار چرخ بلند

زان که‌ش تو خداوند می‌پسندی

هر کس رهی دگرت نمودند نو به نو

کار ما جز رحمت و احسان نبود

چو ایران و توران به آرام گشت

اهل صیقل رسته‌اند از بوی و رنگ

که ببینی پس از این از قبل خدمت تو

به دین، ای فرومایه، دنیا مخر

چو آن بدکنش رفت نزدیک شاه

با بی‌قرار دهر مجو، ای پسر، قرار

دین دیگر است و نان طلبی دیگر

ناداشته و خوار بماند از تو غریبت

بدان تا بگوید که رای تو چیست

بر برگ گل نسرین آن قطره‌ی دیگر

چون ترا در دل ز بهر دوست نبود خارخار

فتح بر خاک پای او زده فرق

ازیشان فرستاده آمد به من

جز که ما را نیست معلوم این که فرزندان تو

دهر گردنده بدین پیسه رسن، پورا،

در رواج کار خود، چون من بکوش

بسا مفلس بینوا سیر شد

عقل با عقل دگر دوتا شود

شیریست تو گویی به گه رزم و گه صید

چه گویم آن خط سبز و دهان شیرین را

که گر من گلی بر وجودت زنم

چون نگیری سلسله داوودوار؟

کجا نوری پدید آید هم‌آنجا

جاوید زیادی به شادکامی

بلند آسمان پیش قدرت خجل

ای خواجه‌ی فرخنده، ار ایدون که نیامد

جود ایشان را وجود اندر عدم پیوسته بود

از کجی به که روی برتابید

برند از جهان با خود اصحاب رای

خواراست ز فعل زشت خودخار

به هر دم کشیدن همی وام خواهی

درین بی رنگ و بوئی، رنگ و بوهاست

وز این سو پدر روی در آستان

آن عرب را بی‌نوایی می‌کشید

شیخ گفت آن گوش کاندر هجر او کردم فدا

گرت دوست باید کز او بر خوری

چو بیتی پسند آیدت از هزار

دختر و مادرت از این ستانه برون شد

چون تو بسی خورده است این گنده پیر

ترسم کاقرار به عدل خدای

بریدند ازان جا خرید و فروخت

پیرایه‌ی عالم تویی، فخر بنی‌آدم تویی

ور کنون سوی کعبه خواهی رفت

شه چو زان ترکتاز یافت خبر

حق از بهر باطل نشاید نهفت

آن کس که زبانش به ما رسانید

طبع خرماگیر تا مردم به تو رغبت کنند

دشمنان را دوستتر دارم ز دوست

ملوک ار نکو نامی اندوختند

هر عداوت را سبب باید سند

چون او بود از رسول نایب

که فردا پیشمان برآرد خروش

و ان کنتم سمتم طول مکثی

یک چند اگر زراه بیفتادی

تو کشتمند جهانی زداس مرگ بترس

همچنین باد کار او و مدام

وگر در دهد یک صلای کرم

اکنون که طبیب آمد نزدیک به بالینش

گاه آب لیم دون همت

با چنان جان که هر دمش مددیست

نکو سیرتش دید و روشن قیاس

من نه همی طاعت ازان دارمش

گر در تو این گمان به غلط بردم

در آن دفتر که نقش ما نوشتند

به درگاه فرمانده ذوالجلال

بر زبان نام حق و در جان او

گر ز تو نعمان هزیمت گیرد و گردد خموش

جوان تا رساند سیاهی به نور

تو را قدر اگر کس نداند چه غم؟

ای ره‌گذری مرد، گرت رغبت باشد

هر سر که کشید از رشی که هستی

گز ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد

غرض از کون تو بودی که ز پروردن نخل

گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو

تا جمال طلعتش بر جای باشد روز حشر

بود او ز نواله خوردن آزاد

گرچه اندر سبای حضرت تو

هر سال یکی کتاب دعوت

ای حجت، کاز خرد باشد

چونکه گلهای دگر زیباترند

تا بود مقدور سعد و نحس گردون خیر و شر

روز اول روی خود دیدند زرد

بریده است به مقراض عزت و تقدیس

به اول همه کاری تأمل اولیتر

شود ز راحت آن خاک این بخور عبیر

اگرچه غرقه‌ای از فضل او نمید مباش

این چرا بنده‌ی ضعیف و چاکر و ساسیستی

بر در خانه‌ی تو بود روز و شب

خیالات ثوابت در خیالم

یکی نامداری که از پشت آدم

چون درخت دین به باغ شرح حیدر در نشاند

هستم به غلامی تو مشهور

بر عزم آنکه ریزد خون عدوی تو

برو تا مگر تاج و گاه مهی

راز ایزد با محمد بود و جز حیدر نبود

بار هر رهنورد، یکسان نیست

روز هیجا بر اسب که‌پیکر

تیغ حلمت جان ما را چاک کرد

نان آنکس پخته باشد نزد آنها کز خرد

قارون ز دین برآمد و دنیا برو نماند

چون رایت منصور تو بجنبد

چنین تا برآمد سپیده‌دمان

همیت گوید هریک که کار خویش بکن

این طریقی است که‌ش نبیند چشم

حزم تو از بس درنگ بیخ خطر خشک سوخت

تو گفتی نای رویین هر زمانی

از پی هر درم که برد از وقف

آنکس که در این دهش مقامست

بر از گردون تاسع کرد مفروض

پراگنده اندر جهان موبدان

چون سر دیوان بگرفت سر منبر

خون دگر شد، خون دل خوردن دگر

در نسبت ممالک جاه تو ملک کون

در ضعیفی تو مرا بابیل گیر

آن که چون در درس و مجلس دم زند در علم و دین

ندیدم چنین پیچ بر پیچ کس

چون باد صبا به خلق نیکو

ز گفت گرزم آنچ بر ما رسید

گر تو ز بهر خدمت رفتن به پیش میران

آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو

گردد از دست بخشش تو غنی

اگر شاعری را تو پیشه گرفتی

سرور هر دو جهان و کارساز حشر و نشر

می‌برد ز روی سازگاری

صاحبا بنده را اجازت ده

سپهبد به دژ روی بنهاد تفت

هر زشت و خطای تو سوی مفتی

چو روزی و شبی بگذشت زین کار

جهان خواجگی و خواجه‌ی جهان که به جاه

می‌کند از باغ دانا آن حشیش

میل دانش سوی تو چون میل اجزا سوی کل

شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف

آغاز کرد مطلع و آواز برکشید

به توران زمین اندر آرم سپاه

چو می‌خورد خواهی بخیره چه زائی؟

وان را که بر آخر ده اسپ تازی است

تویی به طالع میمون مدام بابت ملک

یکی چون روی این خواجه، دوم چون امر این مهتر

شد ز سعیت گاه پاکی ز اعتدال اینک چنانک

با همه خورد و برد ازین انبار

ز طرف میزان می‌تافت صورت مریخ

نشست او به ایران به پیغمبری

رخصت داده است مر تو را که بخور

چو پرسند از موج این آبها

به کف موسی کلیم کریم

شیخ گفتا از کجا آرم درم

شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان

معرف به دلداری آمد برش

فتنه را زارزوی خواب امان

از ایران و توران اگر صدهزار

گر نبوده‌ستی این عقل به مردم در

کنون چنان شدم از بر او کجا تن من

کلکش اندر بیان باطل و حق

گفتار تو بار است و کاربرگ است

من درین مدح تو یک معجزه دیدم ز قلم

تا فلک برکشیده هفت حصار

همیشه تا که ز تاثیر چرخ و گریه‌ی ابر

بدو گفت کز مرد بازارگان

دشمنی‌ی این شیر هرگز کی شودت از دل برون

هر چه کنی، هر چه ببندی به پر

عالم که ز نه برد به حیلت کلهی کرد

گریه چون از حد گذشت و های های

امام دانش و معنی تویی امروز هم هستند

نه زان سبب که مکانی و منصبی دارد

تو چون نمک به آب فرو برده از ملوک

بیاورد گردون و صندوق شیر

بی‌نام بسی گشت ازو و بی‌نان

خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار

مرا از طبع سنگین آنچه زاید

ببردم ازو مهر دوشیزگی

با سر پر فضله گویی فضل خود قسم منست

جهد کردم که در چنین ترکیب

گاه می‌دوخت یکی را به کتف بر عسلی

وزانجا بیامد کی رهنمای

زمانه است آب این دریا و این اشخاص کشتی‌ها

ترا چه عادت زیبا و خصلت نیکوست

برداشت کلک و کاغذ و فرفر فرونوشت

گر جهان را پر در مکنون کنم

عجز تو در ذکر فکرت زاد تو معجز شود

تحمل کنان را نخوانند مرد

ای خوانده مر ترا خرد از غایت لطیف

یکی جام زرین به کف برنهاد

امیرانت اصل فسادند و غارت

با صد هزار فضل که دارد مبارزیست

تا شرف خدمت رکاب تو یابد

ز آتش آز برفروخته‌ی خویش

چو مجنون دل پر از خار فراق چشم لیلی‌دار

کوشکی برج برکشیده به ماه

رخنه در کوه افکند که؟ کر و فرت

چو آهو ز باره در افتاد و مرد

یک چند چو گاو مانده از کار

شوم گر با خیالش نیز توام

عام بادا ظفرت برهمه کس در همه وقت

زانک ایشان در فراق فانی‌اند

گر چه زین پیش بر طوایف ترک

گریز از کفش در دهان نهنگ

آنجا که نه فرمان تو، بیداد و تعدیست

که آید فرود او کنون در بهشت

دانی که همی برتو جهان درد سگالد

نگه کن که با هر کس این پیر جادو

در خلافت و رضای تو همه سال

ز جا برجست و در پهلوش بنشست

بنده از وی آمنم زیرا که روزی بیشک‌ست

ماننده مارپیچ بر پیچ

چو باز او شکرد صید او چه شیر و چه گرگ

یکی باد سرد از جگر برکشید

ز گردن و سر من گاه و تخت خویش مساز

با عزم خویش، هیچیک این ره نمیرویم

دلم از جا بشد ناگه و بخروشیدم

تا که حجتها همی گفتیم ما

کرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشک

قدم رنجه فرمای تا سر نهم

ای قدر قدرتی که با عزمت

ابوالقاسم آن شهریار جهان

تا تو ز دینار ندانی پشیز،

سپاه و رعیت نیابند فرصت

زانکه دایم همای قدر ترا

به کار خویش هر یک سد هنرمند

در بارگه حکم تقاضای یقینش

افتاد چنانکه دانه از کشت

شب حسود تو شامیست بی‌کرانه چنان

همه یکسره پیش شاه آمدند

جفت چرا کردشان به حکمت و صنعت

چون مرا هجرش بخاکستر نشاند

از عدل کامل تو بود ملک را نصیب

خود حقیقت معصیت باشد خفی

«رحمة للعالمین» را «اهد قومی» ورد ساز

چو خیری از تو به غیری رسد فتوح‌شناس

تا عروس روزگار اندر شبستان سپهر

ببودند بر پای بسته کمر

من گرفتم کین مراد آید به حاصل مر تو را

مرا با جان روشن در دل صافی یکی شد دین

دست چنار دولت فتراک او نیافت

بنا بر سنت اهل سخن بود

ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک

سرخ سیبی دل از میان کنده

رستنیهاش چون نبات بهشت

بران سایه بر اسپ و گردون بداشت

زین رنج تو را رها نیارد

خرقه‌ی درویش، ز درماندگی

عجب آنکه نور تو هرگز نپوشد

چونک روغن را ز آب اسرشته‌اند

مرادم آنکه برون پرم از دریچه‌ی جان

به کردار بدشان مقید نکرد

ناوک حادثه‌ی گردون را

کنون از شنیده بگفتمت راست

این کوه ندیده چو وقار تو مکینی

بلاییست این همت و درشگفتم

بیا تا کج نشینم راست گویم

یک نزهتگهی خواهم شکفته

با وفاداران دین چندان بپر در راه او

ره نمائی و رهنمایت نه

شیر گردون چو عکس شیر در آب

فرود آمد و برگرفتش ز خاک

ای پی سهم خشت دارانت

از آن معنی، نکردندت فراموش

بود الحق تاء چند دیگر از وجدان ولیک

آنک ارض الله واسع گفته‌اند

از قلب مفتی نگردد بی‌تعلم هیچ کس

ایا رسیده به جایی کلاه گوشه‌ی قدرت

فضل یزدان هست سال و مه یسارت را یمین

پر از شیر و گرگست و پر اژدها

در مجلس تو جبرییل سامی

صانع قادر هگرز بی‌غرضی

تنگ بودی ز بزرگیت جهان وین معنی

شکر لب گفت آری اینچنین است

عدوش چون ز عمر بر بادست

شاه یک ساعت ایستاد صبور

قیاس باشد از آن راست‌تر در این معنی

به نفرین شد ارجاسپ ناآفرین

دفترت باز تو فرستادم

بر پلاسم نشانده‌اند از آن

آن خردمند هنردوست که کردست خجل

یا به زخم من رگ جانت برد

ای حاذق ناصح به گه دانش بر خلق

برهمن ز شادی برافروخت روی

ز تف آتش خشم تو بد سگالت اگر

به دریا سبک‌بار شد بارگی

سال تا سال دهد بار به یک بار درخت

ترا نامی از مملکت حاصل آمد

رنگ رخسار ضمیرت را ثنا گفت آفتاب

همه فرمان برانی کارفرمای

از پی قوت و قوت دل گرگ

وان دل دل تو چنین صوابست

جود و دستت هر دو همزادند همچون رنگ و گل

ز کار جهان ماند اندر شگفت

اگر به خاتم او ملک رفته باز آمد

تا نرود قوت بازوی تو

از شاخ خدمت تو که طوبی است بیخ او

گرچه خود را بس شکسته بیند او

یکره بکشم به تیر غمزه

به تکبیر مردان شمشیر زن

هست در روم و خطا امن مسلمانان را

زگیتی ترا برگزیده خدای

فقه و تفسیر خوان و نحو و ادب

زین فلک بیرون تو کی دانی که چیست؟

صدق او نقدیست اندر خدمتت نیکو عیار

برون آ یا نبی‌اله، برون آی

حسرت آن را کی بود کز دخمه زی دوزخ رود

گوشت حدیث می‌شنود، هوش بی‌خبر

خواستم گفتن جهان مامور امرت باد و باز

جهانشان بفرسوده با رنج و ناز

مگر بی‌چون خداوندی که اهل هر دو عالم را

فلک، در نورد و تو در خوابگاه

نقد وجود چرخ عیار از در تو برد

این شنیدی مو بمویت گوش باد

در رزم نگر که همچو جوزا

همه آن باد که در بند رضای تو روند

بسی پهلوانست شاه اندکی

بگفتیم و پاسخ چنین داد باز

رو که در لفظ عاملان فلک

در قوت و طراوت معنی نظیر من

بیاراست رستم به دیدار شاه

اگر خواهی به وصلم آشنایی

گویی از اسم نکو مرد نکو فعل شود

به آب و رنگ تیغش برده تفضیل

مرا نرا که کاموس ازو شد هلاک

بکشت او ازان دشمنان بی‌شمار

گر چرخ فلک خصم تو باشد تو به حجت

ایمن مشو ز فتنه، چو خود فتنه میکنی

چو اندر گلستان به زین بر بخفت

چون شود جانش محک نقدها

گویی ز بعد ما چه کنند و کجا روند

گر به هر مویی زبانی باشدت

بسان درفشی برآورد راست

شما از دم اژدهای بزرگ

ای به صحرای سخای تو شب و روز چو من

تو عبرت دو جهانی که می‌روی و، دلت

بپایست با اختر کاویان

چنانش آتش غیرت بر افروخت

به گراید رایت رایش بسوی عاطفت

صلنی ودع ثم النعیم لاهله

دلم بر همه کام پیروز کرد

همی گفت بیگانگان را نواز

این شرف بس باشدت کواز خیزد روز حشر

از آن کسیکه بگرداند چهره، شاهد بخت

وگرنه بفرمودمی تا هزار

گفت حق در آفتاب منتجم

آنکه پیر صفه‌ی هفتم سبکدل شد ز رشک

ز روی گمان بر من اینها که بست

همان رنگ خورشید دارد درست

ولیکن نباید که روز نبرد

فسانه‌ی خوب شو آخر چو می‌دانی که پیش از تو

اسرار ذره ذره بر او گشت آشکار

چو چشم سپهبد برآمد به شاه

سر این رشته گم دارد خردمند

بسیار گنه کردیم آن بود قضای تو

اگر نارد نمودار خدائی

حزمش کند اندر شکم خاک مقامی

که بر من ز گشتاسپ بیداد بود

پس اکنون گر سوی دوزخ‌گرایی بس عجب نبود

بکوش اندر بهار زندگانی

آفرین بادا بر آن بقعت کزو گشت او پدید

من روم سوی قناعت دل‌قوی

شارک چو موذن به سحر حلق گشاده

ببازی نگفت این سخن با یزید

پدرم تا که رضای تو خرد

بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی

بر آن آب و رنگ را از عکس

سربسر رنج و عذاب است جهان گر بهشی

نرم چو آب روان زان به گه شاعری

اگر حرفت نزاکت بار باید

ورای هست و نیست و گفت و خاموشی و اندیشه

ندانستند جز شادی شماری

بودی وفا میان من و تو مقیم پار

چو توران سپاه اندر آمد به تنگ

که در فضل و در لفظ و در رزم و بزم

بره‌گان را ترس میباید ز گرگ

تا ضمیر تو سوی کلک تو راهی بگشاد

خواب مرده لقمه مرده یار شد

غازیان نابوده در غز و غزای روم و هند

جهان نماند و اقبال روزگار تو باد

بی‌جهت دان عالم امر ای صنم

به قیصر چنین گفت فرخ زریر

با خاطرم منیرم و با رای صافیم

شرم بادت که نمی‌دانی و آگاه نه‌ای

بی‌بهارت نرگس و نسرین دهم

بساطش در نقاب گل نهفته

و آن دگر گفتی مرا کن قافیت در مدح او

نی کاروان برفت و تو خواهی مقیم بود

آتشی را شکل آبی داده‌اند

به هرجا که آن شاه بنهاد روی

خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط

بهر جا نهم پا، درین تیره جای

چونک بی این شرب کم داری سکون

ما همه نفسی و نفسی می‌زنیم

قدر چوگانت ندانند از آن خامی چند

بنده دگر بر که کند اعتماد

جان قسمت گشته بر حشو فلک

که یارد شدن پیش آن ارجمند

مشاطه‌ی عروس ضمیر تواند پاک

خرد است آنکه چو مردم سپس او برود

هیچ شو وا ره تو از دندان او

بلای عقل را آموخت رفتار

چاه صد باز را اگر خواهد

چو من بی‌عشق خود را جان ندیدم

تو ز ضعف چشم بینی پیش پا

ترا تا سپه داد لهراسپ شاه

با خرد گفتم که فرعی برتر از اصلی شود

گفت این لعلست، از من میخرش

تا بداند ملک را از مستعار

کای محب عفو از ما عفو کن

مهره اندر حقه‌ی استاد آن بیند بعدل

ارادت نداری سعادت مجوی

لاجرم نشتابد و ساکن بود

مگر پاسبانان کاخ همای

علم و خردش بیشترست از همه لیکن

تا کی از نفسم که هم ناگفته ماند شرح او

جد طلب آسیب او ای ذوفنون

به عین عشق آنکو دیده‌ور شد

ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی

به خدمتش سر طاعت نهند خرد و بزرگ

وان ملخها در زمان گردد سیاه

گر ایدونک با تو بیایم به در

گر چه دهی وگر ندهی صله در دو حال

پرش پژمرده، از خونابه خوردن

سست‌چشمانی که شب جولان کنند

وا رهانم چرخ را از ننگتان

معده‌ی حرص که شد تافته از تف نیاز

چو نیکت بدیدم بدی می‌کنی

بعد از آن بر رو بر آن امرودبن

ز خون جوانان پرخاشجوی

یک طپانچه مرگ و زین مردارخواران یک جهان

نماند نور روز از خلق پنهان

نیست پیدا آن مراحل را سنام

همی ترسم کز این درد نهانی

متکلم را از راه خیال

ز خردی تا بدین غایت که هستم

سر کلاه چشم‌بند گوش‌بند

بدادش بدان جادوی خویش کام

از زبان خود ثنایی گوی ما را در عرب

کس نخواهد دادنت پشم و کلاف

میوه‌ی جنت سوی چشمش شتافت

نان برون راند آدمی را از بهشت

چشم گریان بایدت چون طفل خرد

چو دشمن که در شعر سعدی، نگاه

ای دریده پوستین یوسفان

ز هیشوی و آن مهتر نامجوی

بعد سالی گفت شاهش در سخن

دردا و دریغا که ندانم که کجا شد

عیب بر خود نه نه بر آیات دین

نهانی عذر گفتی با خیالش

کحل دیده ساز خاک پاش را

ز من فربه تران کاین جنس گفتند

زهره دارد آب کز امر صمد

ببندم چنانش سزاوار پس

که اضل اعمالهم ای کافران

گفت باید دید کالا را نخست

باز چون آید به سوی بزم خاص

در دلالت همچو آبند و درخت

خویش در ویرانه‌ی خالی چو دید

گرم جرم بینی مکن عیب من

گر تو پیغام زنی آری و زر

بیامد پسش باز شیدسپ شاه

من ز صاحب‌دل کنم در تو نظر

راحت روح از عذاب جهل در علم است ازانک

کار آن دارد خود آن باشد ابد

چو زنگ از آینه ی خود پاک سازی

پس ز ده یار مبشر آمدی

زمستانش به بردع میل چیر است

که شما یارید با ما یاریی

غمی شد ز گفتار او شهریار

دزدی که شد از دمانت خسته

ترا کرد آرزوی وصل، خرسند

بس کن درآ در انجمن در انخلاق مرد و زن

پس یهودان مال بردند و خراج

ولیکن خواهمت فرمود کاری

در نعت او زبان فصاحت که را رسد؟

تا مگر یابیم از عشق تو بوی زندگی

برآسود گشتاسپ و چیزی بخورد

سرمایه‌ة مردمی مکن گم

ای از فنای محض پدیدار آمده

ز کی داری لب و سخن ز شهنشاه امر کن

شکر دور از تو چندانی ندارد

عجوز کاردان ز آنجا به تعجیل

هر کس رود به مصلحت خویش و جسم ما

عاشقان راست این مقام، آری

بیامد سرافراز طرخان برش

از بوی ددان صید فرسای

بدو گفت ابر، ای خداوند ناز

تو باری دزد خود را سیخ می‌زن

از غرض حرم گواهی حر شنو

کنجی و غمی به سینه چون کوه

بود که صدرنشینان بارگاه قبول

وگرنه نرگس مخمور یار سرمست است

هرانکو بدان گردکش یازدا

گهی این جعد او بگشادی از ناز

سخت بد گشت نقدها مستان

چون دید جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جان

مگر پر کار گلبانوی هشیار

بزرگان دولتش را تیز دانند

زهر شمعی که جوئی روشنائی

چذبه‌ای از نور نارش گشته موسی را دلیل

پیاده بزد بر میان سرش

جام چه آگه که چه صهباست این

شبانان، آنقدر پرسند و پویند

جهان عقل روشن را مددها از صفات آید

چون بسی بگریست و از حد رفت درد

سر خود گیر کایندر پایگیر است

بدر کرده گیتی غرور از سرش

شاد کن آرزوی دلها را

بدیشان نمود آن سخنهای زشت

بقا را گر تهی ناید خزینه

که تا به واسطه‌ی حس ز اهل معنی گشت

ماهی ز کنار چرخ درتافت

ولی ترسید کز لعلش چکد خون

مادر، چو شناخت سر کارش

فقیر از بهر نان بر در دعاخوان

اگر خواهی که این گلخن گلستانی شود روشن

بماناد تا جاودان این درخت

برخیز که گل شکوفه نو کرد

بعد ازین نه پیروم، نه پیشوا

درخور در یتیمش کی شود آن هفت بحر

گشت خاک‌آمیز و خشک و گوشت‌بر

هر سنگ که پهلو، توخستست

زهی به سایه‌ی لطف تو خلق را آرام

هر که او را دوست‌تر از خود ندارد رانده‌ای است

چو نزدیکی شهر ایران رسید

در قربت حضرت مقدس

جهان جای الفنج ملک بقاست

تو را دریا همی‌گوید منت مرکب شوم خوشتر

همانا آن غریب صنعت آرا

تازه بود مجلس یاران به تو

نمرد نام ابوبکر سعد بن زنگی

چیست کان نیست ذات پاکش را؟

به گوش اندر آید ترنگا ترنگ

بگفتش گر سرت برد به شمشیر

ما را بسر فکند و ترا برفراشت سر

خلق شده شکار او فرجه کنان کار او

گر دو پا گر چار پا ره را برد

ز بی کامی دلم تنگ آمد از زیست

این سگی بود پاسبان گله

مرد عاشق چو پیر خلوت شد

خرد هستش و نیکنامی و داد

هر جا جگرش به چشم تر بود

چون کناری نیست این غم را میان دربند چست

بس کن ای خرد از این ناله و قصه حزین

غزالان وی از سنبل چریده

ز شور شکرم تسکین نباشد

چنانکه تا به قیامت کسی نشان ندهد

هیچ طالب به خود درو نرسید

می‌کن تو به صبر، دار داری

به شیرین گفتمش از دیده خون رفت

فرو شستند چین زلف سنبل

ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان

ابلهانش فرد دیدند و ضعیف

زین گونه حریف ناخردمند،

غنچه با چشم گاو چشم به ناز

همه گویند که آیا که تواند بودن

کس نیست محرم، کوتاه کن دم

چندان غم جان و تن توان خورد

چه تازی خر به پیش تازی اسپان؟

از سر فعلهای بد برخیز

وگر توفیق او یک سو نهد پای

صواب آن دید رای هوشیارش

کان دم الاخوین اصبح نابتا

گشته‌ام سرگشته از وصف کمال کبریات

بگفتمش که چو جانم روان شود از تن

عشق ار چه بود به صدق و پاکی

درخشیدم چو نور اندر سیاهی

زنده شود مرده از مساس تو گر تو

اقتباس نور اگر از پرتو رایت کند

تو دشت گرفته را رو بی حال

من آن تشنه لب غمناک اویم

سالک مسلوک را در بر او بازگشت

معده پردوغ و گوش پر ز دروغ

کنون چندان که می رانم ز پیشش

گیاه می‌دمد از خاک گور و غم این است

اسدالمعرکه خوانی که تو کسی را که بود

اگر داری سر این کارفرما

طلبکاران روان گشتند دل شاد

اگر خوردم زبان را من شکروار

لب لعلش، کزو زنم لبیک

سخن چو تیر و زبان چو کمان خوارزمی است

زان سوی ز دختران چون حور

رنجه کن امروز چو ما پای خویش

فردا که نفخ صور اعادت خوهند کرد

کند چو مشوره در نصب خسروی ز ملوک

بر من چه کشی، بخشم، شمشیر؟

ای مرید هوای نفس حریص

چون عراقی همه جهان سرمست

گر خوگری به لطف نباشد دل مرا

رهش بر سرمه دان عاج می شد

نی‌نی که تو بر اشتر تن شهره سواری

نه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو

بدیدی گنج باد آورد پرویز

مهر تو در استخوان من باد

غلامش را به صاحب غوره دادند

بی تو سر زندگی ندارم

معده پردوغ و گوش پر ز دروغ

آفت این پنجره لاجورد

گر آلود انگشتهایت به خون

نه در برگ سدره بود آن لطافت

نفس که نیست به غیر از هوای موج پذیر

که نظر پر نور بود آنگه برنگ

نهادم تکیه گاه افسانه‌ای را

اگر پیش سلیمانی برد پای ملخ موری

ز هر گور کف کف همی‌برد خاکی

دایره خط سپهرش مقام

چرخ زال گوژپشت است و تو مردی بچه طبع

صورت احوال خود زین شعر کردم بر تو عرض

و گر زان صورتی بر جای مانده‌ست

آن گمان‌انگیز را سازد یقین

به روز حشر که فعل بدان و نیاکان را

گیر کز عشق بایدت کم عقل

شمس تبریز کز شعاع ویست

به هرجا که رایت برآرد بلند

تیر گشتن در کمان آسمان

ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان

کان ز بخشش نکند بحث بر از پستی کوه

هر که در او دید دماغش فسرد

مصلحت بود اختیار رای روشن‌بین او

هر زبانی سخن نداند گفت

فحاشا بل عنایته بحور

هفت فلک با گهرت حقه‌ای

بی کار چنین چرا نشینی

امیرانی که بر تو ظلم کردند

سری چون بندگان افکنده در پیش

چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت

بعزم خدمتت برداشتم پای

سوی نخجیر گاه شد به شتاب

تفکر از پی تاریخ آن رفت

مکن کار بد گوهران را بلند

هر چه بود از مال و مردم، آب برد

به میل من نشود دیده‌ی دلت روشن

دو لمعه نوک تیغ او ز یک نور

گرنه تنک دل شده‌ای وین خطاست

چو بر ده سالگی افکند بنیاد

گرد خاک درش نگردد دیو

همیشه تا به نه اقلیم چرخ این وضع است

پیش نظامی به حساب ایستند

خسروا خاطر عطار به مداحی تو

خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند

نکردی آنچه نیرنگت بیاراست

پیرزنانرا بسخن شاد دار

وگر به جهل برفتی به عذر بازپس آی

عالی‌ترین معارج ارواح کاملان

گرد خوانی‌ست روز جشن تو چرخ

نه من مانده‌ام خیره در کار او

گفته‌ی بی عمل چو باد هواست

دل کس زین سخن قوت نگیرد

به دل گفتی که ای مینای پر خون

مصلحت تست زبان زیر کام

از آن پیشه پشیمانی گرفتند

ابرش عزم پیروان تو را

به فلک خواهدش رساند همای

هر که نگارنده این پیکر اوست

چونکه به من ننگری ز کبر و سیاست؟

دست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره‌دار

نمی‌پرسد ز شبهای درازم

نار خندان باغ را خندان کند

به سر پنجه چو شیران دلیر است

تا ببینی درو که جمله یکی است

غرق رحمت باد یارب در محیط مغفرت

طرح برانداز و برون کش برون

سهیلم رنجها میداد پنهان

نفس شریفش رسیده بد به شهادت

شکست آموز کار لات و عزا

پیشتر از مرتبه عاقلی

رخش سیمای عدل از دور می‌داد

من دانم و عشق، چند گویی؟

در کفش از غبار اشهب او

صبح گران خسب سبک خیز شد

هزاران گونه دستان داشت بلبل

آن شب که بهم نشسته باشیم

به ناخن تنگدستی گو بکن کان

عقل ز بسیار خوری کم شود

از آن شد خانه خورشید معمور

ابلهی، همچو خر، کریه لقا

به خدایی که لطف او بخشد

نهادی که برداشت از خون کند

با چنین پاکی و فروزانی

با اهل رحمتت تو برانگیز بنده را

سخن طی می‌شد از نسبت به نسبت

که بدو ایوب از پا تا به فرق

از آن غم دستها بر سر نهاده

گر طبیعت چشیدنش خواهد

گردید میسرش زهی بخت

در هوس این دو سه ویرانه ده

تو را آرزوها چنین چون همی

درخت طوبی قد تو در بهشت وصال

زو روان آرزوی خاطرها

رنگهای نیک از خم صفاست

به پرسیدش که چونی وز کجائی

به رمح و گرز و تیر و تیغ در دشت نبرد آید

جهانی از زمین آن بادپای برق سرعت را

به اندازه‌ی عقل نسبت شناس

ز خط خویش گر بیرون نهم گام

من از همت تو چو آنجا رسیدم

این خلاف است دم از نور زند با رایت

طبع نظامی و دلش راستند

حدیث آنکه چون دل گاه و بیگاه

شب و روز گردند آبای علوی

عجب نبود که دارد گرگ پاس گله‌اش چون سگ

کند مهره‌ای را به کف در نهان

باز یوسف را نگر در داوری

هرگز نبود حرارت عشق

دامن فتنه اجل گیرد و پرسد که چه شد

خوبی آهو ز خشن پوستیست

طاوس را چه جرم، اگر زاغ زشت روست

قنمت فی اطیب العیش الرغیدبها

ز آنچه از زخمه به تار آید و از تار به گوش

زنده به جان خود همه حیوان بود

پسران علی امروز مرو را بسزا

نه از آن فرقه‌ام که بهر طمع

خیمه جاه ترا در خور اجزای طناب

سایه پرستی چه کنی همچو باغ

اگر هر لحظه سر جوید کلاهی

چون به معماری قضا و قدر

می‌دهد عدل تو میلش از بروت شیر نر

کیست فنا کاب ز جامت برد

سبزه از بهر زمین بوسی اسکندر عهد

وز ثنایش طبع مضمون آفرینش می‌کند

سپهرت باد یکران وز مه نو

منکه چو گل گنج فشانی کنم

جای، تا کی کنی بزیر زمین

گر فلک ز امر تو سرپیچد

مگر کش آز را سر پر کند از پنبه‌ی مرهم

سبزه فلک بود و نظر تاب او

دعوی همی کند که نبی را خلیفتم

کاظهار ورع ز خود ستائیست

کی تواند چون گل گلشن شود بلبل فریب

مانده شدی قصد زمین ساختی

دیده به بی دیده فکندن، خوش است

از قدوم او در دولت به رویش باز شد

در جهان فراخ احسانت

که با من جهان سختیی می‌کند

از مددهای او به هر نفسی

مرا به طبع ز اشباه خود تفاوت خاص

که کشیده‌ست ز یمن تو کلامم به کمال

تو مگو کین مایه بیرون خون بود

مشتری را صابران در یافتند

داریباهی بها جبریل مفتخرا

چون که تعریف آن به جای آرد

کسی کو شکم بنده شد چون ستور

هم از آن کیسه دهش نقد که او دادت

عرشیان آیند اگر بهر تواضع بر زمین

تیغیست خصمی تو که بسیار گردنان

این جسد خانه‌ی حسد آمد بدان

عاقبت زینها بخواهی ماندن

عشق نقلی و چاره‌سازی او

درویشخانه‌ای که جهان داشت پیش از این

کنون کان نواحی ورق در نوشت

میان خلق از آن معنی عزیزم

برای جان عدو قهرت آتشی افروخت

طرفه شمعی که تا به صبح نشور

چونکه هوا سرد شود یکدو ماه

لیک دلهاشان چون قاسی گشته بود

ز رنج دیوان بر خیره چند نالم؟ از آنک

سالک ره را کجا فرصت آسایش است

تا نفکندند نرست آن امید

خدا از شر و رنج راه‌داران

فکر فسان کن ای دل اگر شاعری که سخت

به گلخن وزد گر نسیمی ز لطفش

آنک مانندست باشد عاریت

گفت نه برخیز نبود زین زیان

راغب کالای من مشتریان بس ولی

کم از قطره‌ای را به افزون ز دریا

حلقه در پرده بیگانگان

عطار تا که بود تن خویش را مدام

در سایه‌ی چتر پادشاهی

تویی که رخش ترا از برای پای انداز

تا چکنی این گل دوزخ سرشت

بعد از آن گفتش که چادر نه به سر

پریزادگان در هوا از نشاط

درگه قدر ترا ارواح علوی پاسبان

قران تو در گردش روزگار

وگر این یکی را فریبند آن دو

مردم و جن و ملک ز آه نبی در آتشند

به تار مو اگرش ره فتاد در شب تار

سوی حس و سوی عقل او کاملست

زود اسرافیل باز آمد به شاه

به وقت رای زدن، به ز صد هزار وزیر

تعالی‌اله چه ترکیب است آن رخش جهان پیما

گرنه ز صبح آینه بیرون فتاد

به مبدعی که در ابداع او جهانی عقل

که نثار دو بارگه سازند

همیشه تا نبود ناخوشی مثال خوشی

آن زر رومی که به سنگ دمشق

زان زمرد مار را دیده جهد

که به او تا جمال بنمائی

آراست چرخ حلقه‌ی پروین به شب چراغ

هرچه نه دل بیخبرست از سخن

سالار کیست پس چو از این هفتان

عیب‌جو یافته ویران دل از این غصه که هیچ

نشکند در زیر پایش از سبک خیزی حباب

سنگ بسی در طرف عالمست

جهد کن تا این طلب افزون شود

شها من بنده کامروزم به پایان رفته از عصیان

وحشی اینجا چو رسیدی به همین قطع نمای

دادگری مصلحت اندیشه‌ایست

کار روز واپسین دارد که روز واپسین

به عشق خوشه‌ی پروین عجب که بی‌پر و بال

نعل رخشت چو سنگ‌سا گردد

ای من آن روباه صحرا کز کمین

سوی دیوان قضا پویان شوند

لنگر هفت اختر و چار آخشیج

سپهر کوکبه شاها به دیگری چه رجوع

روز قیامت ز من این ترکتاز

ز دیو تنت حذر کن که بر تو دیو تنت

بهر شکست لشگر روم آن سپه شکن

قالوا اتبکی قلت ابکی ود کم

آمد و گردش دو سه جولان گرفت

غیر آن زنجیر زلف دلبرم

آن جمیلی، که او جمال آراست

اگر در فکر گردی مرد کامل

ناف شب آکنده ز مشک لبش

اینجا فقیر سوخته بگریخته ز کفر

لیک در وجه نقد و نسیه چو هست

ثناء اتی من المعی منقح

زین سبب من تیغ کردم در غلاف

بخشش بسیار دارد شه بدو

ولی ز غایت آزار بود در جنبش

دویی ثابت شد آنگه این محال است

مغز نظامی که خبر جوی تست

وانچه او را زبر و زیر بود جسم بود

کانروز گرد راه پیام آوری برون

یرکض خیل المنی بعرصتها

گر ز لبی شربت شیرین چشند

شاه شاهانست و بلک شاه‌ساز

عدوی گاو دل کامد بحر بت کیست میدانی

چو خواجه قصه‌ی آخر زمان کرد

سر پنجه نیزه دلیران

هر کسی خود را به پنداری غروری می‌دهد

چنان زبون شده امروز کز مشاهده‌اش

لاعجمی ولا قصیر لهی

این عجب بلبل که بگشاید دهان

کی شود محجوب ادراک بصیر

گر بمانم بینی از نظمم به آن درگه روان

درون خانه‌ای چون هست صورت

دوران که فرس نهاده تست

روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی

تو جبر ظلم برخود کرده لازم

خمر السعتر یری رخیصا شعره

او عصاتان داد تا پیش آمدیت

گوشمال محنت بی‌زینهار

در مشام جان خیال عطر نرگس پخته‌ی عشق

ازل عین ابد افتاد با هم

هر جا که خزینه شگرفست

آگاه نیستی که ز چندین سرا و باغ

ای مه انجم حشم وی ملک محتشم

اوحدی، این سخن دراز کشید

آیت انسوکم ذکری بخوان

هر که بی‌من شد همه من‌ها خود اوست

دل اما داستانی گوش می‌کرد

زهی اول که عین آخر آمد

گر از تو جعد خویش آشفته دیدم

یاد ازیرا کنم مر آل نبی را

با آن که در بهشت نمی‌باشد آتشی

کار تو سر بسر کراماتست

گر قضا صد بار قصد جان کند

من اگر این بار تقصیری کنم

زر برایت در قطار اهل دعوت داشتند

که هر چیزی که بینی بالضرورت

چون لیلی بکر اگر توانی

چون خور فتد در قیروان شعرای شب آرد جهان

ز رای مصلحت‌اندیش او جهانبان است

خیز و این کعبه را طوافی کن

گردش چرخه رسن را علتست

وصف حق کو وصف مشتی خاک کو

پی پستی شعله‌ی فتنه هرجا

چو برخیزد ز پیشت کسوت غیر

می‌گفت گرفته حلقه در بر

بر سر خلق مرو را چو وصی کرد نبی

وگر ساغر نداری می بیاور

تا به گوشش کشید چون دانی؟

گنج نظامی که طلسم افکنست

گر بگوید کیمیا مس را بده

ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت

ز بحث جزو و کل نشات انسان

خدایا هر چه رفت از سهوکاری

در صف مردان مرد کیست تورا هم نبرد

گر سنگ دلان زنندتان سنگ

زان تمازج به مذهب هر مس

لیک از تانیث جان را باک نیست

حمله‌ی ماده به صورت هم جریست

بزرگوار عطاهای او خطیبانند

بگردان زین همه ای راهرو روی

از راه نوازش تمامش

غرض ایزد این حکیمانند

به رغبت و به نشاط و به رقت و به نیاز

واقفی، بر در مجاز مگرد

وز زمانی کز زمان خالی بدست

آن رسن بگرفتم و بیرون شدم

از زائر و از سائل و خدمتگر و مداح

گهی چون چشم او دارم سری خوش

کاری که نه زو امیدداری

زاری تو همچو کاه و اگر کوه گیرمت

ازین ننگ بگذارم ایران زمین

بنده‌ای را که عشق بپسندد

این خورد گردد پلیدی زو جدا

زان ضلالتهای یاوه‌تازشان

یکی چون عقیق سرخ، یکی چون حدیث دوست

اگر روی تو باشد در که و مه

چو موئی برف ریزد پر بریزیم

عدل است اصل خیر که نوشروان

همی گفت با هر کسی رای خویش

اینچنین کارخانه‌ای برکار

سیم خدا چون به خدا بازگشت

این سخن پایان ندارد کن رجوع

به جای قدر میر و همت شاه

جهانی خلق از او سرگشته دائم

و آنان که نیوفتاده بودند

چنان بی‌خود شدند از خود که اندر وادی وحدت

به دست اندرش آبگون دشنه بود

آن کریمی بجز خدا نبود

بوی بد مر دیده را تاری کند

تجربه گر دارد او با این همه

اندر آن بیشه که یک بار گذر کرد ملک

یکی از بحر وحدت گفت انا الحق

چگویم راست چون گرگی به تقدیر

از دست تو خوش نایدم نواله

کنون کرد از آن تخمه داد نژاد

توبه چون راست شد ز بینش غیر

جسمت را پاکتر از جان کنی

انت کالریح و نحن کالغبار

اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب

چنان کان گبر یزدان و اهرمن گفت

عجب در ماند شاپور از سپاسش

پس به دریای حقیقت ناگهی

چو چشم و دل پادشا باز شد

دزد با شحنه چون شریک بود

کاندر ایمان خلق عاشق‌تر شدند

گاو گر یوغی نگیرد می‌زنند

چون حال بر این جمله بود وقت بباید

تو در پی صید دیگرانی

سخن تا چند گویم با خیالت

در خلد چگونه خورد گندم

سراینده باشید و بسیارهوش

همه دانستنیست این به درست

پیش چشمت داشتی شیشه‌ی کبود

ای که در معنی ز شب خامش‌تری

هم ز بهر ضعفا مال خداوند بسا

از آب چشم مردم بیگانه گرد تو

من اینک مانده‌ام در آتش تیز

ببین اگرچه بسی ابر زار می‌گرید

ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش

به سفر گر چه آب ودانه خوری

تا ندرد دیو گریبانت خیز

کیست بوی گل دم عقل و خرد

از پی تهنیت خلیفه به تو

کای پسر نامه‌ای رسید از یار

دلش دادی که شیرین مهربانست

چون لولوی شهوار نباشد جو اگر چند

به گیتی مدارید چندین امید

مردمی چیست؟ ستر پوشیدن

تا من و توها همه یک جان شوند

پور سلطان گر برو خاین شود

به صد پی اندر، ده جای ریگ چون سرمه

گر با تو کین ورزد خسی، نامش نمی‌ماند بسی

فرو مانده ز بازیهای دلکش

در ترازوی شرع و رسته‌ی عقل

چو دژبان چنین گفتها را شنید

معجزت سنگ را زبان بخشد

آن میسر نبود اندر عاقبت

گر جماع اینست بردند این خران

نه آتش را بود گرمی، نه آهن را بود قوت

این‌جا گر اعتبار من و شاعران یکیست

میان دربست شیرین پیش موبد

ای حیلت‌سازان جهلای علما نام

شه پر منش را خوش آمد سخن

مسجدی کز حرام برسازی

طفل جان از شیر شیطان باز کن

آن یخی بفسرده در خود مانده

راست گفتی مبارزان بودند

به لطف خود فزون گردان، به جود خود زیارت کن

با ما دو سه خسته نیزه و تیر

هر فروتر به بزرگی است عزیز

به سالست کهتر فزونیش بیش

گفت: کامی بران و راضی شو

تاج تو افسوس که از سر بهست

چون کند این سگ برای تو شکار

کامران باش و روان را از طرب با بهره دار

مد صراط و وضع ترازو و طی ارض

تا غنچه گل شکفته گردد

کار دنیا را همی همتای کار آن جهان

بدوگفت گر بگذری زین سخن

پیش خود مستشار گردانش

کرده‌ای تاویل حرف بکر را

پیر عشق تست نه ریش سپید

آه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوند

گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پیشت

با هر که به حکم هم نبردی

شها نیک دانی که امروز گیتی

چنین داد پاسخ به مادر که شیر

حق اینها بدان که اربابند

راه چنان رو که ز جان دیده‌ای

باز از بعد گنه لعنت کنی

زهره‌ی دشمنان به روز نبرد

دست کلیم را ید بیضا نهاد نام

چه باشد کز چنان آب حیاتی

این پنج در حجره، سه تن راست، دو جان را

که فرخ نیای تو ای نیکخواه

قند تلخی فزود، داده‌ی تست

تا زمین و آسمان خندان شود

گر رسد جذبه‌ی خدا آب معین

از هیبت او روز بداندیش چو شب شد

نهان دل خویش پیدا نکرد

مریخ به تیغ و زهره با جام

به خدائی که اسد را ز فلک

همان گنجها راگشادن گرفت

لایق دست میر و شاه شود

دیو سوی آدمی شد بهر شر

که بدین عقل آوری ارزاق را

من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل

بدو گفت رستم که هر شهریار

با سید عامری به یک بار

چشم دل باز کن ببین ره خویش

سپهدار چون قارن کینه‌دار

غضبت روی دل سیاه کند

گه حضیض و گه میانه گاه اوج

تا برون ناید ازین ننگین مناخ

بزرگتر زان چیزی کجا بود که ازو

به رستم دهم تخت و گرز و کلاه

مرا این سوختن سوری عظیمست

به سعی اوست جهانگیر گشته سیف الدین

بدو شاد باشی و نازی بدوی

چون درو گردد این نشان روشن

روز ترا صبح جگرسوز کرد

گر بیاید سیل و رخت تو برد

گفتم: که قهرمان همه گنجهاش کیست؟

اگر تور را روز باز آمدی

گواهی ده که عالم را خدائیست

نیز به فرمان تن بد کنش

اگر چه بزرگست ما را گناه

ز بهر نام خود ده نامه‌ای ساز

رو که بی یسمع و بی یبصر توی

جانم نشد زین‌ها خنک یا ذا السماء و الحبک

آنچه به ری کردی هرگز که کرد

همان طوس نوذر بدان بستهید

به هر منزل کزان ره می‌بردم

به شعر گر صله خواهم تو مال‌ها بخشی

ترا با من اکنون بدین گفت‌گوی

زین گرانجانی و سبک پایی

شمه‌ای زین حال عارف وا نمود

گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش

لاجرم هر چه در جهان فراخ

مراگر پذیری تو با پیر سر

پالان گریی به غایت خود

منگر سوی آن کسی که زبانش

بدو گفت بنگر که از آرزوی

وه! که از کار خود چه تنگدلم!

زجر شاگردان و استادان چراست

نزل العشق بداری معه کاس عقاری

به بدروز همداستانی نکرد

چو کاووس کی پهلوان را بدید

چاه زنخش که سر گشاده

طوطی ری عذرخواه ری بس است

فریدون سر شاه پور جوان

راز چرخ و فلک بدین دوری

هرچه روزی داد و ناداد آیدم

چه رومی چهرگان دارم چه ترکان نهان دارم

پیش دو دست او سجود کنند

پذیره بشد بانیا همچو باد

ایزد به تضرعی که شاید

خرسند شدی به خور ز گیتی

گران گرز برداشت از پیش زین

افتدش در مسام بادی گرم

عشق جان طور آمد عاشقا

خامش کن و کوتاه کن نظاره آن ماه کن

هرچه در گیتی از معنی خواهندگی‌ست

ز اسپ و پرستنده و سیم و زر

آیند مسافران زهر بوم

چو سه حرف میانه‌ی نامت

تو نیز آفرین کن که گوینده‌ای

دیدن و داد او مبارک فال

ناز نگویم که ز خامی بود

چونک سحرست نتانیم مگر یک حیله

دولت او برو بر آسان کرد

ز ره سوی ایوان رستم شدند

هرچند ز چشم زرد گوشان

سوی خردمند گرگ نیست امین

سه سالش همی داد زان گاو شیر

آتش باده بر مکن زین پس

گلی کاول بر آرد طرف جویش

به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین

ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر

چنین بود رای جهان آفرین

شد طبل بشارتم دریده

خون حسین آن بچشد در صبوح

کجا هوش ضحاک بر دست تست

بر سر شعر جان همی دادم

مثل زد گرگ چون روبه دغا بود

چه بی‌هشانه میی دارد این شب زنگی

در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم

چو بشنید افراسیاب این سخن

همه ره گنج ریز و گوهرانداز

نزد هر کس به قدر و قیمت اوی

نیایدت گفت ایچ بیم از خدای

گر چه آن گل به خار بنهفتند

به صد جهد ازمیان سلطان جان رست

ز لطف جان او رفته بکارت

بس نپاید کو به پرواز اندر آید نرم و خوش

به پیران رسیدند هر سه سوار

ز تو بی‌روزیم خوانند و گویم

بندیش از این ثواب و عقاب اکنون

مگر کز شمار تو آید پدید

میم نافست و عین و غینت گوش

به یاد روی شیرین بیت می‌گفت

بی‌بر و میوه‌دار هست درخت

به جهد و حیله در آن روشنی همی‌برسید

پر از بند سودابه کاو دخت اوست

ببین دور از تو شاهانی که مردند

دلم دید سری که بنمود از اول

دلت گر به راه خطا مایلست

سود جویی، ره زیان بگذار

حلاوتهای شیرین شکرخند

ور راه نیابی نه عجب دارم ازیراک

او سزاوارتر به مدح و ثناست

به گرد اندرش خیمه ز اندازه بیش

مشو در خون چون من زیر دستی

در مملکت خویشتن نظر کن

چنان شاه پالوده گشت از بدی

نو عروسان کهنه کاشانه

چو بی‌مردن کفن در کس نپوشند

حجتان دست رحمان آن امام روزگار

تا قیامت هر کجا نامش برند اندر جهان

میان جوان را نبود آگهی

از هر طرفی خلایق انبوه

اگر میر میر است و کامش رواست

از ایران یکی کهترم چون شمن

به وفا سگ چو ز اسب شد ممتاز

کبوتر بچه چون آید به پرواز

چو دادی باز دمهای شمرده

از حریصی که به جنگست مثل

سه دیگر که اسپت به جای آورم

طلسمی یافتند از سیم ساده

گه نیازت به حصار آید و بندو دز

سران یکسره پیش شاه آوریم

ترکمان شیخ شد بده گز برد

نشستم تا همی خوانم نهادی

وگر نیستت طمع باغ بهشت

ای نیزه‌ی تو همچو درختی که مر او را

تو با خوبرویان برآمیختی

ور آب دو دیده نیستی یار

بر فلک بی‌پا و پر دانی که نتوانی شدن

یکایک همه سام با او بگفت

سرورانی، که پیش ازین بودند

نه این بهرام اگر بهرام گور است

مست کردت آز دنیا لاجرم

سخن آن بد که باده خورده همی

بدو گفت خوی بد ای شهریار

صیاد بدان نشید کو خواند

بالای مدرج ملکوت‌اند در صفات

ز سر تا به پایش به کردار عاج

عیب کس بر تو چون شود تابان

چنین آید ز یاران شرط یاری

او آیت پیمبر ما بود روز حرب

من ثناگوی و تو زیبای ثنایی و به فخر

به سهراب گفتند شد ژنده‌رزم

تو نیکی بد نباشد نیز فرزند

به حکمت کوش تا باشد که باشی بلبل یزدان

حدیث سوزن و رشته بهل که باریکست

شاه باید که دارد از سر هوش

چو باد از آتشم تا کی گریزی

که «چند خسپید ای بیهشان چو وقت آمد

همای چون به کسی سایه برفکند، آن کس

فرستاد نامه سوی راه راست

به مارافسائی آن طره و دوش

کوکب علم آخر سر بر کند

بانگ بردا برد می‌رفتی به ماه

نتوان کم چنین بیندازی

به شب بازی فلک را در نگیری

زبان و کام سخن را دو آلت‌اند از اصل

مر ترا معجزاتهای قویست

سیاوش ز رستم بپرسید و گفت

سرافیل آمد و بر پر نشاندش

چو آن خونابه قطره قطره در وجودش

خه خه‌ای دراج معراج الست

زن که او شاهد و جوان باشد

دلش نالان و چشمش زار و گریان

بلی مردان بهر سازی و سوزی

به هفته‌ای به من آن داد ناشنیده مدیح

همان خیمه و دیبه‌ی هفت رنگ

ای آخرین سابق و ای ختم میوه‌ها

برگ درختان تر از شاخسار

هر توانگر کین چنین گنجیش هست

صد ازین بی‌هنر تلف گردد

نه دانش باشد آنکس را نه فرهنگ

سپید و سرو همچون کنده‌ی یخ

شاگرد آن شهی که بدو زنده‌ست

سوی میسره کهرم تیغ‌زن

زاده از اندیشه‌های خوب تو ولدان و حور

خطابش سکه بر دینار خور زد

تو همی زن سر که آن مردان مرد

تو ز لاهوتی، ای الهی دل

غلط گفتم که عشقست این نه شاهی

بزن بر جان آن منعم سنانی

گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق

یکی تخت بودی چو تابنده ماه

چه خنجر می کشی این جا تو گردن پیش خنجر نه

مرا با زندگانی بخش یاری

گرچه شاهی سخت عالی قدر بود

آنکه شش ماه در سفر باشد

ز چنگ ابریشم دستان نوازان

ولیک انگشتری لختی بپاید

دهر گوید همی که من نکنم

چو برخاست آواز کوس از درم

این چرخ فلک گر جهد کند

برامد تیره ابری ناگه از غیب

آفتاب از رشک عکس روی او

اگر این بنده را تو گنجوری

سرش سودای بازار شکر داشت

گهی در پیش شاد روان اسرار

شیران و بر از شیران چون تیغ بر آهیخت

چنین کرد بخشش سپهر بلند

سقانا ربنا کاسا مراعاه و ایناسا

چو این لاشه، به چاه افتد نگونسار

صد هزاران آفتاب معتبر

عقل همتای او ندارد یاد

ز ماهی تا به ماه افسر پرستت

به پیش آهنگ آن قلب معظم

اسلام را به منزلت حیدر است

کسی کاو خرد جوید و ایمنی

الا فاسکت و کلمهم به صمت

نخست آن جهان شاه داد این صلا

باز فاروقی که عدلش بود کار

حکمت آموز و نور حاصل کن

فرو بسته در آن غوغای ترکان

به عرض بارگاه آورد در پیش

راست گفتی قضای نیکستی

چو بر زین بپیچید گرد آفرید

کند تنها روی در کار خسرو

دید چو خالی محل از شاه خویش

تا قیامت نیز چون من بی‌خودی

هر که زین صدق دم تواند زد

دهان چندان نماید نوش خندی

صفت تیر که بارانش به غایت سخت ست

نصیب او طرب و عیش زین مبارک عید

همانا که داری ز گردان نژاد

بدان تا هر کجا کو اسب راند

نبد چون عشق در بازی مجازی

هر کرا باید چنین خاری خرد

هزل و بازی و لاغ بگذارد

بگفت ار من کنم در وی نگاهی

نه بس زیبا بود، کز چشم کوتاه،

تیغ او بر سر مخالف او

به فرمان او گیو بسته میان

چرا باید که چون من سرو آزاد

چو تیغ اندر نیام از کار میماند

پیکان آب داده کند رخنه در زره

هر که حال به خویش در بندد

سر و سنگست نام و ننگ زنهار

کشیده تنبک هندی، فغانی

در جنگ جستن چو طوس نوذر

در بسته را کس نداند گشاد

پس مردان شدن مردی نباشد

به عزت نازنین ملک بوده

کار ره بینان بفرمان رفتن است

روی چندین هزار دل در تست

به خسرو گفت شیرین کای خداوند

نمیگویم که ترک خسروی کن،

در همه چیزها که بینی هست

غمی شد دل نامداران همه

چراغ بیوه‌زن را نور مرده

الپخان را گوزنی ساخت با شیر

طبع عبید را که چو گنجیست شایگان

چند و چند آخر از گران خیزی؟

اگر غیرت بری با درد باشی

لعل و زبر جد که در آویختند

دل بگیرد زان خویشش بی‌شکی

نقد آنکس که خالص آمد تفت

و گر تنگ آید از مشکوی خضرا

هنوز آن ماه را تا برده در مهد

در این غریبی و آوارگی چنین که منم

نرم خوبان تیز تا زنده

به شطرنج خلاف این نطع خونریز

چو آن را دیده شد آغاز و انجام

سایه را سیمرغ چون نبود جدا

باز کشم پای ز دامان فرش

نشسته شاد شیرین چون گل نو

مرکب بحری زسفر گشته چوب

طناب عمر ترا امتداد چندان باد

هم زنی پیر بود رابعه نیز

شکر ریز ترا شکر تمام است

کوشش پوشیده کن اندر شراب

گر نمی‌دانی طلب کن شرم دار

زلیخا چون ز غیب این مژده بشنود

چو از لعل لب شیرین خبر یافت

شربت نوشی که به ظالم دهند

دایما کامروا باش و به شادی گذران

هم به انگشت مینمایندش

طلب می‌کرد جائی دور از انبوده

به روز تیره‌ی دلهای سوزان

گر چو ققنس عمر بسیارت دهند

این چنین مرگ مرگ عام بود

شبی در باغ بودم خفته با یار

نه با هر مشتری کردم قرانی

فراز بام جلال تو پیر گردون را

چند جویی برین و آن پیشی؟

برافکن برقع از محراب جمشید

هر کمالی که سپاهانی داشت

گوی گه گه در حضور افتاده است

زود بگسیختم طنابش را

چو شاپور این حکایت را بسر برد

بارگی خاص تو را هر پسین

بقای عمر تو چندانکه تا به روز شمار

گه بود کز عضب کند شاهت

به جوش آمد سخن در کام هر کس

گر چه گوید که: هیچ نستانم

جمله‌ی طاعات ایشان، کردگار

عقل دل را به علم بنگارد

همی کودکان را بیاموخت زند

عارف کردگار زر چکند؟

روز نبرد آنزمان کز سم اسبان شود

کرده‌ی اوست، نازنین ز آنست

شد آمد بیفزود در پیش اوی

زنخدانش که میم بی‌زکات است

حشمتم را هم زیان دارد بسی

کس خبردار کنه ذات تو نیست

یک امسال با مرد برنا مکاو

سخن را پایه بر جایی رسانم

خجسته ذات شریف ترا که باقی باد

غیرت او بشست و شوی از تو

چو نیکی کند با تو پاداش کن

بگذرد زین سراچه فانی

مرد سالک چون رسد این جایگاه

هر یکی مقتضی بلایی را

همه گرد بر گرد آن مرغزار

بر نجیب‌اشتران سوار شدند

بر خستگان جفا و ستم بیش از این مکن

خلوت اینست و چله این باشد

هراسست زین دوستی بهر ما

رشحی از چاه زنخدانش گشاد

گر من و شه هر دو با هم بودمی

آنکه از بهر دانه میپویند

چو برخواند آن نامه‌ی شاه رای

توشه‌نه گوشه‌نشینان پاک!

ابنای زمان مثال گندم

سرورانی که پیش ازین ایام

ز دنبر بیامد سرافراز مای

تا شود گنج معانی سینه‌ات

پیش رویت عرضه دارند آن همه

خانه از طاعتست و خیر آباد

چوفر و خرد دارد و دین و بخت

نور آن چشم جهان روشن کرد

همان باژ و ساوی که فرمودشاه

جز به دیدار بتان دلپذیر

اگر بیخ حنظل بود تر و خشک

بیوگان در فغان ز میوه‌بری

ای خدا دل گرفت ازین سخن‌ام!

ولیکن بود از آن تاج گران سنگ

یکی گفت:«او ز حسرت خون ما ریخت

بر سلامان چون شد این محنت دراز

بر فلک جای مکر و فن نبود

نقش نخستین چه بود زان؟ جماد

سرشک از دیده‌ی غمناک می‌ریخت

تا ز هر نکته بشنوی رازی

سالها زحمتست و کار ترا

بو که از چون تو نکو کرداری

چو باد صبح جستن کردی آغاز

تا شود در حضور و غیبت او

نه که هر مهره‌ای گهر باشد

در اصلاح‌اش ازین پس می‌نکوشیم

گاه با بلبل به گفتار آمده

پیشش آرند میوه‌های بهشت

به رسم عاشق اول ترک خود کرد

بدو آر از همه روی ارادت!

مهر و مه را بفکن طشت ز بام!

دوم آن کس که کشد گزلک تیز

زلیخا چون بدید آن مهربانی

بر سر تشنه شود باران‌ریز

گهی از مهر رویش روی می‌کند

برون او، درون او، همه پر

بر تو ما اعتماد آن داریم

هر زبان، گر چه گفتگو داند

آدمی؟ یا نه آدمی‌ست، پری‌ست

ز عمه مرغ جانش پرورش یافت

تیر سیرش چو بر گشاد آمد

اجازت داد حالی تا خریدش

مبادا هیچ کس چون من گرفتار!

که‌ش از خاطر توانستی برون کرد

دور کن حرص خورد و خواب از خود

چیست آن زهره ؟ کمالات بلند

گرمی از عشق جوی، اگر مردی

با تو دل را تعلق بکری

جشنی آنسان ساخت کز شاهنشهان

کی توان کردن جدارنگ از گل و بوی از گلاب

رخش روان کرد به بنگاه خویش

علم باید تا کند درد حماقت را دوا

که او جان سپارد به توران زمین

وانجا که نه انصاف تو، فریاد و نفیرست

به هندی بود در وی بیشتر نام

تا بیندازی سر اوباش را

که به کف تیغ سخنرانی داشت،

باد و دیوند مسرع و مزدور

خون همان طالم خون‌خوار به

تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا

به دیدار چهرش نیاز آمدی

داند آنکس که به اسباب بزرگی داناست

کز ایشان رم خورد کانون دوزخ

واندر آتش چشمه‌ای بگشاده‌اند

متوجه بدان دیار شدند

شود ز هیبت این آب آن بخار شرر

قمر را مهر و انشق القمر زد

اجلش خاکسار خواهد کرد

کجا پیش اسپ من اینجا رسید

چون ممات و چون قنات و چون روات و چون عدات

هر همه در بار و درآورده بار

لا یمس ذاک الا المطهرون

ولی‌الله بار و خر چه کند؟

هر میوه‌ای به خاصیت دیگر اوفتاد

که نرزد نزد او جانی بنانی

کایزد علمت را چو نبی اصل شفا کرد

پراگندی و تخمت آمد ببار

بس فتنه که در کارزار باشد

شد آن بازی در آخر عشق بازی

بی‌کتاب و اوستا تلقین دهم

در او چاهی پر از آب حیات است

هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب

سخت بارانی در تیرمه و درنیسان

جگر یوسفان عصر مرند

سپه دید چندان دلش گشت شاد

یابد از فر دولت تو خطر

که تا جان دادنم دل زنده داری

تا ببیند خلق تبدیل اله

که بنوازد به احسنت آسمانم

به خواجگان ممالک برش علو و علاست

همه گل‌های انجم کرده در جیب

حسرت آن را کش به دوزخ از سر منبر برند

بدین رنج عمر تو گردد بباد

نه کاخ و هفت مشعله و چار گلخنست

نماید جلوه‌ی منصور برادر

از فوات حظ خود آمن بود

کاه و جو از تو بره‌ی خوشه‌چین

ز قدر او خرد گردون عاشر

نه سلطان دست من گیرد، نه سالار

بندد کمر و میان ندارد

بر خویش نزدیک جایش گزید

چون ابر سخی به دست واهب

ملک فخر الدول گشته مقدم

که مبدل گشت و سبز از امر کن

سر به در آرم ز گریبان عرش

تا بگویم که دشمنت چون باد

که او بود دنیا و دین را علاء

نی چو بد باشد تن اسم ورا تاوان نیست

نشانمش بر گاه کاووس شاه

وانگاه چه روایت چون در شاهوار

بدو نیک جهان نا آزموده

بی‌جهت‌تر باشد آمر لاجرم

ندهد باز اگر دهی، دانم

که روز حشر ز صبحش پگاه خیرترست

ز انگشتم وفاداری نیاید

فرزندکان و دخترکان یتیم ما

ببودند یکبار و دم برزدند

لرزه بر چرخ افکند چه؟ گیرودارت

چو در و لعل بانو کرد در گوش

رحم کم جو از دل سندان او

ملکوت سماش یاد آمد

یک دشت خصم را به نمکسار روزگار

فراوان فتنه بی آزار می‌ماند

زین سبب را خان و خوان خانه بر اخوان بماند

برو تازه شد روزگار کهن

تا بود مجبور سرد و گرم گیتی شیخ وشاب

کسان را پرورند از بهر روزی

گرگ بر خیزی ازین خواب گران

به دل کس نرسد آزاری

بدان صفت که می لعل رنگ در ساغر

شده تنبک زنش، چون ترجمانی

از وقار تو بر او چندان گرانی آمدست

ز مهر و ز تخت و کلاه و کمر

ترک کله قدر ترا آستر آمد

ره‌ی کم توشگان را پیروی کن،

کم خور آن نان را که نان آب تو برد

وینچنین مرده ناتمام بود

دهان غنچه‌ی گل را صبا بخنداند

که گشت آن دشمن مهدی کش از عهد

چون می و کفته نار خواهد کرد

رخان پر ز خون همچو ابر بهار

به دم عیسیی که زنده‌گرست

زد اول نیش وانگه راند شمشیر

کی طواف مشعله‌ی ایمان کنند

به شکرانه سر خود بر زمین سود

کمترین مستمع قدر دارد

بر دو سرافراز همی ریختند

آن ژولک و آن صعوه از آن داده اذان را

که کردی مرا ناگهان خواستار

هوس کوک و کوکنار گرفت

تا نشود رکن شریعت خراب

در میان شصت سودا مشترک

خوشه‌ده دانه‌فشانان خاک!

تویی به رای همایون همیشه در خور جود

نه ره مریخ را دادم عنانی

این نغز پیکران که برین سبز گلشنند

نخواهد همی دوده را مغز و پوست

صدای اصطکاک آن سفالست

بر طرف بحر شده پای کوب

جستن کامست از هر کام‌ران

غرق نور معرفت آیینه‌ات

گاه می‌بست یکی را به میان بر زنار

پرستار پرستاری شود شاه!

ورای این و برتر زین هزاران ره مکان دارد

بماند از هنر دست رستم تهی

به آب عفو پناهد به خدمتش بپذیر

متاع و پیل و اسپ و زر ز حد بیش

معده‌ی چون دوزخش آرام یافت

با ملک حاجت سخن نبود

بر فور این قصیده‌ی مطبوع آبدار

به شبهای سیاه تیره روزان

علی هیصم‌ست و علی مرتضاست

پس پشت پیلان و بالاش پیش

توسن ایام را تمنی زین است

جهان بی سر و افسر او مباد

که ازو بازست مسکین و نژند

وز زنخدانش معلق ایستاد

در باغ لطف دسته‌ی ریحان روزگار

برون آ با رخ چون مه برون آی

کالبرق فی الدجی والشمس فی‌الضحی

سمنگان همه زیر پای آورم

که ز تیغ تو جهان ایمنی عام گرفت

نهاد از بر آذران گنبدان

تو ضعیف و هم ضعیفت پیشوا

تو گشاده دهان به میوه‌خوری

رای سلطان هست روز و شب یمینت را یسار

پی حمام نقلش بر زبان رفت

تا بدرم همچو اقبالش مخالف را قفا

به بزم اندر از رزم بگریختی

چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر

که این بنده از بندگی گشت سیر

کی رسد بر چرخ دین مرغ گلین

عشق در دلها نگردد جای گیر

جامه بدریدم و اشک از مژگان کرد نثار

همه در راه خدمت پای برجای

گر بدو در شود از آتش خشم تو لهب

یکی تیغ تیز از میان برکشید

نحس و سعد زمانه مدغم باد

دژم گشت و لب را به دندان گرفت

کی بود آنجا مهابت یا قصاص

نور این دیده‌ی جان روشن کرد

چنان آمد همی بی‌حد و بی‌مر

تا ابد منفک نگرد روشنایی از شرار

شاید که به ما بخشی، از روی کرم آنها

سرآمد برو روز پیگار و بزم

هرچه در گردش است زیرپرست

بیابی کنون تیغ و دینارگان

او چنان محتاج اندر دم برید

به زیر کوه از بار دل تنگ

گرچه از خار گذر نیست غرض هم رطبست

که یاقوتی که بودش بر کمر سوخت

لاف خود افزون ز پور زال و نوذر کرده‌اند

پس نامه آنگاه بر پای خاست

زور بازوی آسمان زورست

به کردار بازارگانان برفت

گردد او با کافران آبی کند

که بجز آز ما مورز آزی

زانش ممر باد هوا کرد روزگار

که آفتاب بود پادشاه و تیر دبیر

باش تا سوختگان گوی به میدان آرند

به قلب اندرون شاه با انجمن

در حریر ابیض و در شعر اسود می‌رود

بزرگان چین را سرآمد زمان

چون ز ابراری جدا وز یشربون

کار درویش ما حضر باشد

فارغ از گردش خزان و بهار

به باغت ره برد باد خزانی

تاج سیصد هزار جاه کند

بیامد پر از خون دو رخ مادرم

اگر چند در سایه گیرد مدامت

بیایند گردان خنجرگزار

نه به نقش سجده و ایثار زر

به خون‌ریزی‌ش باید حیله انگیخت»

سایه‌ی حشمت او خفتانست

فلک ز مصحف اقبال او گشاید فال

تا سوی عدم برم گردانی

که از تو گشاید غم و رنج بند

که کژی ماتم آرد راستی سور

چنین است کار جهان آفرین

نه نشانست آن منازل را نه نام

کز حرکت بر در او ایستاد

پیش شیر علم‌ستان باشد

نه از تدبیر کار آید نه از رای

گفت: آری چون بر آن فرع اتفاقی ضم بود

نشسته برو پور کاووس شاه

چو برون آید از پی پیکار

بیامد به نزد کتایون چو گرد

دایما نه منقطع نه مسترد

به دست غصه بر سر خاک می‌ریخت

وز بخت شامل تو بود بخت را نصاب

وین ز ریزش نزند لاف ز بالای بحار

کز کمند حلقه‌ی نظارگان گردد رها

همه تخت پرمایه زرین پلنگ

چند بر سنگش زنی خود ناقدی داری بصیر

نشست اندرو شهریار دلیر

پیش تو بنهند جمله سیم و سر

بر آیین دگر دادی سخن ساز

دست خون باخته شد جای به یاران پرداز

نگونسازی از او در طاق کسری

در دیدش بی‌شرمی و در سر بطری نیست

همی بود پیچان و رخساره زرد

لون او شد احسن‌الالوان و هو المستنیر

به نزدیک چوپان قیصر رسید

هم‌چو زر ده‌دهی خالص شدی

شد در راحت به روی وی فراز

نیست یک ذره سلامت به مسلمانی در

اسدش گربه‌ی سر خوان است

شود ز فرش بی‌باد جانور آتش و آب

نیازد سوی کیش آهرمنی

بحر و کان را به گه بذل یمینش ز یسار

همه شیرگیر و همه سرفراز

جانب مایید جانب داریی

همه دلها ملا ز هیبت او

عدل تو از بس شتاب شاخ ستم برشکست

که کار افکندمش با سنگ خارا

جز گوهر ثنای من اینجا نثار نیست

بیامد به کردار شیر ژیان

دلیل باشد از این خوبتر بر آن تاثیر

چو دانست کز می دلش گشت شاد

وین رباط فانی از دارالقرار

که به دام غرور درمانی

گفتم او مامور و آنگه گویمش مامور باد

لیک وقتی که استخوان باشد

جز سوی مائده‌ی جود تو مهمان نشود

کنی پیش من گوهر خویش یاد

چون در علو به کارگه امتحان رسید

که نزدیک او شاه ترکان نوشت

زان پس که بد از علت و از عارضه حامل

به هر قیمت که باشد می‌فروشیم»

تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل

دوبینان را ازو چشم دوبین کور

غم اثبات حدوث و قدمست

که این راز بیرون کنید از نهفت

فرو مایه ماند به حسرت بجای

هلا زود برخیز و چندین مپای

خوش نشین بنده که من داده‌ی خود را نستانم

وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد

که یارب به سجاده‌ی راستان

موج فیضی شامل حالش زمان اندر زمان

که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا

ز بهر پرستش ببندم کمر

بسا کار منعم زبر زیر شد

به نزدیک خرگاه و پرده‌سرای

باغبانی زشت باشد جز که حیدر داشتن

فسون پردازی و افسانه‌خوانی،

زراعت نیامد، رعیت بسوخت

کز آن بر سنگ می‌بندم مثالش

یک صدای صور و زین فرعون طبعان صدهزار

که رستم شبان بود و ایشان رمه

به مردی که دست از تعنت بدار

ندیدست هرگز کسی نه شنید

رسم گرفته زدن خوی دغا باختن

وز او جو ختم کارت بر سعادت!

ازان جمله دامن بیفشاند و گفت

مشگ دارد بنفشه عنبر گل

تا زبان ما ترا اندر عجم گوید ثنا

وآن صید، که داشتی، رمیده

حوالیکم فقد حان ارتحالی

ببندی که کس را نبستست کس

هر آنکو مرز جان داند نباشد فارغ از احزان

از خلاص اثیر بیرون رفت

ز پیشینگان سیرت آموختند

عدوی صبر را فرمود گفتار

تا همی خویشتن را امت آن خر کنی؟

گرداب شد، چنان که برون شد به آشناست

عزازیل گوید نصیبی برم

روان را به اندیشه اندر گماشت

زین پر آشوب کلبه بیرون تاز

بهر اصلاح، نه از سهو ستیز

به نزدیک مردان نه مردم، زنم

سد گنه را به نیم استغفار

جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی

نفسی گوش باش و گوشم دار

سخن سنج و مقدار مردم شناس

بران نامور بارگاه آمدند

طاووس وار جلوه به باغ و بهار گیر

تا برآرند به رسوائی نام

چو درویش پیش توانگر بنال

قلم را نازکی بسیار باید

خپه خواهدت همی کرد، خبر داری!

این قصه کی به نزد خرد معتبر شود؟

شب قدر را می‌ندانند هم

که در کوه با اژدها رزم ساز

شعله‌ی آتش شود در مجلست شاخ سمن

گهی بر یاد زلفش موی می‌کند

به تخت کیان رهنمای تو کیست

روی خورشید کند چرخ به این جرم سیاه

گرچه به‌تن از جهان اجسامی

هول حساب و قول شفاعت گزار چیست؟

کجا برتر از دانش هر کس است

ببینی دلت گردد از غم تهی

جهد کن تا نبوی از نفر بی‌نفران

گردد از بادیه توفان‌انگیز

بزد دست و تیغ از میان برکشید

هر آن صنعت که داری کارفرما

چرا زی دشت محشر توشه نفرستی؟

من نمی‌آرم بغیر از اشکهای ارغوانی

نماند بجای وشود سوی گنج

به دست خودش روی بسترد پاک

ناچشیده هیچ شربت هر زمان حیران شویم

که ببخشی، چو دست پیش آریم

بیاد آمد از روزگار کهن

کوه الماس توتیا گردد

نخواهم کرد زین بیش احتمالی

کوشسته بود دست ز چیزی که ماسواست

همانا که هست این ز تازی نهان

بدید از کیان زادگان دستبرد

نه خمیری دارد اندر راه فطرت نه فطیر

ز مسمار زر و آویزه‌ی در

ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز

گوزنانش به سنبل آرمیده

که تو به گفتن حق شهره‌ی زمان شده‌ای

زبانش را سخنگویی، ضمیرش را سخن‌زایی

که دیدار او در زمانه نوست

کنم کشور گرگساران تباه

عالم جان و خرد زیر بود او ز برش

حق تسبیح او هم او داند

خرامان برفتند نزدیک شاه

امروز ولی که استخوان است

چو پدید آید آن قوت پنهانی

وآنجا که گم گردد کسی، علم تو داند رهبری

ز ایران بپای اند جنگی سوار

کزو تازه شد تاج شاهنشاهان

پشت‌اعدای تو چون پشت حمایل شده گنگ

ز مهر دل به فرزندی گزیدش

که گویند رامشگران سترگ

در آن نقش مرا ادراک سازی

بدین اندوه تن را چون گدازی؟

بدتها کلمع البرق بی هوالمع

به نزدیک آن مستمندان شویم

مهانت همه پیش بوده به پای

ره مخوفست بی‌خفیر مباش

از درخت عمل که اینجا کشت

بهاران نشستن گهی نو شدی

که برق و باد را پیشی دهد در پویه سد میدان

فوطه‌فروش تو بهشتیستی

فی خمرة کالمسک ذات علاء

فراوان زهر گونه‌یی چاره جست

کجا نام خواست و هزارانش نام

گهر طبع تو چو اسکندر

تا یکی گردد آن هزار ترا

به پیش اندر آمد به بیگانگی

بیا تا آنچه گفتم بنگری راست

نیاید ز دانا بر این مهربانی

فلی یرود هباء بغداد

که بودی ز هرمز برو بر رقم

بدو نیم شد پشت و یال و برش

در طویله‌ی عشوه‌ی او صد کس اندر انتظار

کدمی وار گرد نوحه‌گری‌ست؟

به روز جوانی نبد شادکام

کاروان کاروان به هر کشور

نیابد کس نه عیبی نه عواری

کنتم اوداء فصرتم دائی

پر آمد ز شاهان جهان را قفیز

نه نیکو کند کار با من پدر

نوح نهصد سال نوحه کرد تا شد همچو نال

بدین افسانه دردش را فسون کرد

پر از خون فگنده بروی زمین

ببین این گنج آب آورد من نیز

که با ما می‌نشناسند از بهی بتری

بل کنز نطقی براء بغداد

همه گشته از جان تو ناامید

که از چنگشان کس نیابد رها

ژاله ژاله عرق از لاله‌ی او کرد اثر

چند بیهود گفت و گوی کنم؟

می روشن و چرب گفتار یافت

امتدادیست که آن لازمه مقدار است

نشاید به سنگ افتخار علی

فرشته ناید اندر وی ضرورت

پر از خون دل و مژه پر آب زرد

هرانکس که بودند پرخاشخو

شخص جود تو گرفت الفاظ ایشان را دهن

که نی دل دارم اندر بر نه دلدار

نیایم مگر با یکی انجمن

سخن بشنید از او خاموش بنشست

آید، همه کارهای پنهانی

هر آیینه که گویی نیست باطل

که ماند ایچ فرزند کاید به کار

که ماننده‌ی شاه بد همچو ماه

شیدیست تو گویی به گه بزم و گه بار

گاه با طوطی شکرخوار آمده

سخن رفت هر گونه بر انجمن

گویدش فتنه چه یارای سخن لاتسل

روشن که تو بر چرخ فضل ماهی

چه جای اتصال و انفصال است

وز ایوان او کرد زندان اوی

ندارم به پیش پدر آبروی

زشت باشد گر بدو رجعت کنم بار دگر

به گلزار خوشی بال و پرش یافت

بینداز در پیش این انجمن

گل و لاله‌ست کاندر هم شکفته

بگذار دین و رو سپس نانی

به چندین جا از این معنی نشان کرد

جهانی همه مرگ او خواستند

بپوشید لهراسپ خفتان جنگ

جاهل و کاهلت کند به بحار

کز وصال او شود جان ارجمند

برفتند و دیدند دیوار راست

وانچه از خم شده در شیشه و از شیشه به جام

کی خورد مردم تو را تا بی‌مزه چون مازوی؟

نزول عیسی و ایجاد آدم

نه ایرانیان رابد این دستگاه

که هر سه به روی اندر آرند روی

منیر وارت بدرست و برج تو دکان

نیست در طی تواریخ جهان

چه داری بیاد ای بد بی‌خرد

غزالی هر طرف بر سبزه خفته

ز بد فعلی برانگیزد غباری

زهی باطن که عین ظاهر آمد

بر افسون ما چیره شد بدگمان

که آویخت اندر بد روزگار

چون او سزد از خدای احسان

سهل کن باربان و آب از خود

بیامد بر پهلوان سپاه

اگر سگبان درگاهش کند آهنگ سلطانی

وز پر طمعی نرم چون دوالی

دو عالم دارد از معنی و صورت

همه کار بهرام ناکام گشت

بیامد پذیره کسی پیش اوی

آنجا که نبود شخص نان خور

هر که عاشق نشد، زهی سردی!

ورا دیده پابند در پیش گاه

که چون کوکب دو چشمش‌بود بیدار

بهر دم زدن می‌دهی باز وامی

بگویم یک به یک پیدا و پنهان

که آید بدین پادشاهی گزند

ز گفت گرزم اهرمن شاد بود

کرد رستم ز پردلی دستان

شب تاریک پرده باز کشید

چه باشد چو پیدا نباشد یکی

می‌کشد چون سرمه آهو بره اندر مرغزار

از یکدیگر بتر به سیاهی و مظلمی

همیشه «لا احب الافلین» گوی

تو گفتی که گشتست با کوه جفت

پر از بیم گشتید از کار گرگ

زبان تیغ خلیقت ز مدحتش در قال

شب و روز و تو خفته غافل‌وار

ببند کمند اندر آرم بخاک

فتد از پرده راز عشق بیرون

از چه نشستی تو بدین ایمنی؟

ز خان و مان خود برگشته دائم

ببیند که تا هست زیبای گاه

به کاری چنان یافه و سرسری

چون دم آخر نیابی در همه گیتیش یار

بتوان راست رفتن اندر سیر

زدندی بمیدان پیکار دار

زمانه اطلس نه توی آسمان دارد

هریکی دیو باستاد و ماذونی

بت و زنار و ترسایی تو را به

که بر من شب تیره نوروز کرد

رهاند مران بیگنه را ز بند

آب دولت سوی تو چون آب سیل از کوهسار

ذات تو سالک مقاماتست

به گیتی بجز فر یزدان نخواست

همه عیب جهان پیشش هنر شد

اندر غم قبائی تو از در قفائی

گهی چون زلف او باشم مشوش

بفرمان او بست باید میان

که از تن به خاک اندر آرد سرش

چو وامق جان پر از نقش و نگار روی عذرا کن

مقبلان این دقیقه در یابند

همان گیو را دید با او به راه

مدت انتظار تنگ مجال

ندید این آب و کشتی را مگر هشیار بینائی

یکی از قرب و بعد و سیر زورق

سپهرش بزر آب گویی بشست

و گشتاسپ را داد تخت و کلاه

یا ستد از کسان به بیع سلم

که ز ذاتش کرم جدا نبود

اگرت چشم درست است درنگر باری

به راه عاشقی بی پای مانده‌ست

آفتاب دین محمد سید عالی همم

شود بهر تو مسجد صورت دیر

وان چرا شاه و قوی و مهتر و والاستی

ز میرین و اهرن بود یاد کرد

خویشتن را نیک دیدستی به چشم خویشتن

که به دوشش کشید نتوانی

وگر می فرود آوری چون برآری؟

چه امکان نسبت کجا این کجا آن

در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن

مر آن نادان احمق او و من گفت

شهره امامت نبید قطربلی

که من سوی لهراسپ نامه نوشت

معمتد گردی مرا و هم تو باشی میر و مار

به کراماتش اعترافی کن

خلق یکسر بتر از کژدم و مارستی

که شیرینش به انسانی شمارد

باد نپذیرد غبار و آب نگذارد شکر

رخ نهادی به تیر باز مگرد

مر محمد را ز امت رازدار، ای ناصبی

سپاه اندر آمد به یکبارگی

در کامهای خلق زبانهای افتخار

جسد قلع و سرب خیزد و مس

شو زهدفروش و پارسائی

چو گوهر بار سازد بحر طبعش ابر احسان را

آتش زده در نفس شک و نقش اگر بر

بی‌ادب سیلی زمانه خوری

همواره تو زین بدل در این کازی

هوا پر شده نعره‌ی بور و خنگ

امامان دگر لیکن به دستار و به پیراهن

به چنین خدمتیش در بندد

جامه است مر تو را همه صابونی

نمی‌بیند به اندوه و گدازم

گر ز عجز خلق گویند «انهم لا یعجزون»

برد از تخت باز در چاهت

او در سگالید، تو درمان نسگالی؟

چنین باش و با زاده هرگز مساز

به قدرت در وجود آورد بی آلت به کاف و نون

بوی خلقت به مرده جان بخشد

چه کرده‌ام من اگر تو سزای تخت و گهی؟

کهن داغ تواش بر روی ران باد

بدیده‌ی خرد و روح در نیافت سناش

عاقبت خر درو کند بازی

پس چونکه هیچ بار همی ناری؟

به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی

گر نماند آفتاب و مشتری را گو ممان

بتو کی گفت: مرد قاضی شو؟

اندر طلب نان و نامداری

مرا جا در درون جان نمایی

آن زمان کز دل من بود سوی نظم سفیر

وانکه آب و علف همی جویند

چون به میانشان فگند خواست جدائی؟

ترا باد شادان دل و نیک‌بخت

«لا تذر اذ ذاعنی» گر بشنوی آمین مکن

گر ندانسته‌ای گناه از تست

کنون که زرد شده‌ستی چو گندم نجسی

گر کشد بر تخته‌ی در باغ را نجار گل

تو نافع مومن شدی او قامع کفار

پهلوانی؟ به خیر کوشیدن

نه بشناسی غل از انگشتری،

به جای دلیران و شیران رسید

ولیک خصم گرفتست چار سو مفرم

نه کز ابنای جنس خود بیشی؟

ور بخواهی صد چنین و نیز ازین افزون کنی

به هر انگشت هر یک سد هنر بند

نیست در خیر تو چیزی جان مکن بر خیر خیر

شودش دل درست و جان روشن

خوب است و روا چو دید دیناری

تو به دان کنون رای و فرمان تراست

در همه علمی توانا در همه بابی جری

در خور مسند و کلاه شود

جز حکم و قضای آسمانی»

که رسیده‌ست ز اقبال تو نظمم به نظام

بر درت مگس گیر بر تنیده

لیک کاری مکن به فرمانش

مر ترا جمع فضل وحدان کرد

مرد او را ازان باره بندازدا

حلمش کند اندر گهر باد قراری

می‌نمیرم ز غم، چه سنگدلم!

هم به دست علی برادر تو

جبینی از سجود بندگی ریش

تا بیابی رضای یزدانی

بره گرگی نمود، زاده‌ی تست

فسانه‌ی نیک و بد گشتند سامانی و ساسانی

برآشفت با گردش روزگار

همی به خاتم این جان رفته باز آید

هیچ غم نیست گر تو او رایی

جانی آورد به نزد تو ثمن

نظر از جمع زیر پای آرد

زده امید همه از در آن لشگرگاه

نه هم از علم یافت مشهوری؟

خشت دارم چو مردگان بالین

بر سپر جستی سپر بگریستی

تو به هر مجلس هر روز درختی ببری

خبر و یاد او همایون حال

وین چرخ نزاده چو معالیت مکانی

چنین تا صنعت و ارباب صنعت

کاحمد عارف به دل حج کرد و دیگر کس به پای

در ولایت قدم تواند زد

ناب تو چون لولوی صاف تو چون عسجدی

که نبود و نبود سیمبری سیم بری

بسته شد مصلحت ملک هری در قصبی

زان پدید آید اختلاجی نرم

اکنون عطا میان خدا و میان تو

بزم امید از او بود پر نور

با چرخ بکوشی به همه حال و برآیی

که ترا آتش جوانی بس

نادری باشد که بر گنجی زند

ای ماه رو سفر کن چون شمع این سرایی

کین بود به یا که آن حال مرا

گاهگاهش به نان همی دادم

خود چه بیند دید اهل آب و گل

و گر نه این سخن کی حد من بود

هم‌چو یوسف معتصم اندر زهق

زان تفرج چو غنچه بشکفتند

مرد زاهد را در شکوی ببست

محجوب ز تو که در ملالی

ای دلت خفته تو آن را خواب دان

کار خود را به کاردان بگذار

سوی جان انبیا و آن کرام

خود را بر آن زدند و فتادند خوار و زار

فرقت تلخ تو چون خواهد کشید

این بدان و در آن دگر میکوش

چون ببیند روی یوسف را بگو

دیدم او را پیچ پیچ و شورش و درواییی

نیست این غم غیر درخورد و سزا

کام این بیدلان بباید جست

دست در تقلید و حجت در زده

ولی گویا گناه این زمین است

این چنین بی‌هوش گشتی از چه چیز

صدورق خواند و جاهلست آن کرد

ننگری سعدی تو یا ناشسته‌ای

که لفظ اوست منطق را گزاره

هوش و گوش خود بدین پاداش ده

خوش خرامنده خانه در خانه

لوت‌خواره شد مرورا می‌هلد

از بخشش تو رشک سرای توانگر است

که غم خود پیش تو پیدا کند

گشت در روی او بلند آواز

در نظر ناید که آن بی‌جا رهیست

به اندک زمانی، به دانش نشانه

آن ز سوزن کشته این را طعمه سیف

دیده از دیدنش فرو خوابان

دم بدم بیند بلای ناگهان

مده یکچند خون از دیده بیرون

او نه درخورد چنین جور و جفاست

بر جهان چشم و بر رعیت گوش

زندگی و مردگی پیشش یکیست

چون کر و کور بماند بکند جهل سزاش

این جهان از شرم می‌گردد جهان

در سلف پیشوای دین بودند

ره بر اهل خویش آسان کرده‌ایم

گر تو از آن فارغی سایه‌ی طوبا طلب

عقل و تخییلات او حیرت فزود

که نه تبریزیم، نه شیرازی

عیش رفته بر شما ناخوش کنم

کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم؟

رسم دامادان فرج حمام رفت

تا یکی در هنر خلف گردد

که میان اصبعین کیستی

که الماسش نباشد در نگین دان

باز چون طفلان فتاد و ملح ریخت

نازک و نغز و دلستان باشد

صحبت احمق بسی خونها که ریخت

از دین چه به کارستشان مگر نام؟

ناگهان روزی بر آید حاجتت

دو دیگر به راه در باشد

مغز نغزان را حلال آمد حلال

خرمن فضل ترا مرغان قدسی خوشه چین

که از آن سوراخ او شد معتلف

مرگ ازو باز دار و رنجوری

ور بگیری مهر دل جنگی شود

من چنین نادان ندیدم، ای کریم

تا روی از حبس او در گلشنش

چرخ مانند او ندید و نزاد

زیر زینت مایه‌ی بی زینتست

که چون این رشته با جان یافت پیوند

فرصتی جوید که جامه‌ی تو برد

هم به خوبی همی ستایندش

های هویی که برآوردم بسست

و آهن تافته از گوشت نداند چو ظلیم

کم اقل یا یا نداء للبعید

صفت عارفان چنین باشد

او نه پیرست و نه خاص ایزدست

چنان دوید که گلگون اشک بر مژگان

کیست آن کس کو بگوید لایجوز

جهد کن تا در آن میان خیزی

ربنا و ربناها می‌کنی

زانکه نگشته است جانت بی غش و بی غل

شد ز صدیقی امیرالمحشرین

هر یکی پرده‌ای نوازنده

زانک هر فرعی به اصلش رهبرست

نه قرص آفتابم، نه ماه ده چهاری

نیم عمر از غصه‌های دشمنان

به نماز و نیاز گشت عزیز

در طویله دیگران سر در کند

سود نداردت خروش و فغان

چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد

قلیه و دشت و باغ بگذارد

دست طمع اندر الوهیت زدیم

ز لطف نسیمش کند گلستانی

دست کی جنبد چو نبود مشتری

ملک ناسوت را بناس بهل

بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت

کار کند بر زره و جوشنم

ظاهر و باطن لطیف و خوب بود

کردم از دیده دور خوابش را

لیک دل بشناخت قایل را ز اثر

نوروز کیقبادی و آزادوار باشد

تا به شب محبوس این ابدان کنی

دل خود را به نور واصل کن

یک زمانی آب و یک دم آتشست

کاهل و بشکول و هست مایه‌ور و دون

هم‌چو تن آن روح را خادم شدند

محبت را نبویی جامه‌ای ساز

ماند بی مخلص درون این کتاب

که گه برق جهان گردد گهی باد وزان باشد

از بن طشت آمد او بالای طشت

شهوتت مغز جان تباه کند

این بود که خویش بیند محتجب

باری کزو رمیده نشد کاروبار من

نباید که آن شیر نخچیرگیر

علم جان را بر آسمان آرد

با مناجات و حذر انباز گرد

کز دست شهنشاه بدو یافت رهایی

که تیره شد آن فر شاهنشهی

از چنان نیست، از چنین ز آنست

در گرانی هست چون سیصد هزار

درخشنده ایام و تاری لیال؟

همی گویمت ای برادر مکن

کوچها را عسس چریک بود

خوش بود خوش چون درون دیده نور

مدام چون دل ناشاد نیست خاطر شاد

زمین باد بی‌تخم اسفندیار

که ندارد، به خویشتن خندد

عقل اسیر روح باشد هم بدان

بود داد تریاک و بیداد سم

که ای شیر دل پرهنر نامدار

فکر کس واقف صفات تو نیست

آنگه از پستی به بالا بر رود

وان کند عهده به ملکی بیکران و بیشمار

مگر مرگ کانرا دری دیگر است

نهلد در وجود بوی از تو

مر یکی را او عوض هفصد دهد

نتواند، ای پسر، که کند ایمنش

به پیش اندرون موبد اصفهان

با نبی نسبت ابابکری

کرده باشد بسته اندر جست و جو

خاص از پی همین که کنی حلقه‌ی درش

همه پاک بر کند موی از سرش

خیر اگر نیست نام خانه مباد

ما لهم ثم سوی الله محید

بی‌خردان جهان و ناکس و خامان

سپه را همه روز برگشته شد

یا فتوحی و انجلایی را

منتظر می‌باش خلعت بعد آن

چون قطره‌ی خوی بر ز نخ لعبت فرخار

ندیده بود کس بهر انجمن

سعی کردند در بلندی نام

بود در قدمت تجلی و ظهور

بر طریق و راه خیر المرسلین

ز ایوان برفتند با دختران

قطره‌ای ده بحر پر گوهر ببر

کان فزون آمد ز ماه آسمان

گر کند با پیکر چون کوه در دریا گذار

شبی را سرآرم بدین روزگار

که صد آفرین باد بر هر چهار

منفجر کرده دو صد چشمه‌ی وداد

اندر راه راست می‌کشد سازو

عقیق و زبرجد برآمیخته

چون هدفها زخم یابد بی رفو

آنک او ترس آفرید اینها نمود

لیکن به ماه باز دهد نور و روشنی

به غارت بران مرز آباد بوم

وز عبارت کلید پر دارد

هست هر لحظه ندایی از احد

بر حکمت لقمان و ملکت جم

روندست کام تو بر جان من

بنگر ای شب‌کور این آسیب را

بشنوی از نوربخش آفتاب

به جان خراشی خصم تو کرد سوهانی

بدین در نکوهیده‌ی هرکسم

که اندیشه را نیست زو برتری

خواهد از چشم لطیفش اشک جست

بر تو یکی برکشد آخر حسام

دل از بوم و آرام پرداختن

از گمان و شک سوی ایقان روند

کاشف اسرار و هم مکشوف اوست

کار مگر حرب و کارزار مرا»

چو باید که کشور به چنگ آوریم

به مه داد گهواره‌ی خواب را

هر که لرزد بر سبب ز اصحاب نیست

یارانت را چنانکه شنودی تو بشنوان

برفتند گردان خسروپرست

حکم حق بی‌عقل و کورش کرده بود

منگر ای مردود نفرین ابد

که چو ممدوح تو تمییز کند نقص و کمال

در ایوان چنو کس نبیند نگار

زمین یافت سرسبزی از گام او

خیز ای مدبر ره اقبال گیر

بر دیو حصار ساز و پرچین

گریزان همی رفت با های هوی

در سبق هر یک ز یک بالاترند

از خلاص خود چرایی غره‌ای

وین را بکشند و بکشند، این به چه سانست

کز اختر نبودی بروبر نهیب

به کم مایه بیتش فراهم کنم

کین خر ادبار را بر خر نشان

دشت خالی به چون شهره پر از گرگان

شغاد و چنار و زمین را بسوخت

پی خود را واکشیدی گبر نیز

صد غزل آموخت داود نبی

مرا که خاک در تست مرجع از هر باب

درفشان کند رای تاریک ما

دگر باره طرزی نو آرم بدست

زیرکی بگذار و با گولی‌بساز

گرچه نشاید همی که از تو بمانم

بکوشید تا رای فرخ نهید

زردی زر سرخ رویی صارفیست

گردش دولاب گردونی ببین

نتواند برد مر ظلامش را

بماندی بدان خانه خرطوم اوی

نخوردی که تندی به غوغای من

باقیش از دفتر تفسیر خوان

به بی‌خیر خارش، به بی‌نور نارش

ز تنگی و سختی به هامون شویم

که گواه حمد او شد پا و دست

آن ز زخم ضرس محنت چون خلال

واحد مطلق صفتش عین ذات

ز دستان بگفت آنچ دید و شنید

شاه دنبال او گرفته چو شیر

گرچه این دم نوبت بحران اوست

که چو باغی است پر از لاله و پر سوسن

چو بد ساخت آمد به رویش بدی

نه پی نادیدن آلایش است

دست بر لب می‌زند کای شه خمش

منظر و مخبرش بی‌تغیر و بی کد

بران تخت بر گوهر افشاندند

کزو مایه دارد همان و همین

از ازل آن تا ابد اندر نویست

آن کیست که بگشاد قفل یزدان؟

نخواهی به گیتی کسی شهریار

کارد می‌زد پیر خود را بی ستوه

بی بهاری کی شود زاینده باغ

کرد سرش ز افسر خسرو بلند

غل و بند بر هم شکستم به دست

عقیق و زبرجد برافشاندند

پس چرا ز آثاربخشی بی‌خبر

گرد در او نشایدت گشتن

بیاراستی پهلوانی برش

که نپردازی از آن سوی برون

پایه‌پایه بر توان رفتن به بام

طایر میمون فراز تخت تو طایر شود

شب تیره از بیم شد ناپدید

ازان بهره‌ی ما یکی چادرست

گفت می‌گوید که سلطان با شماست

روایت کرده حماد از فریغون

نه از کاردانان پیشین شنید

عاشق نامست و مدح شاعران

صبر گل با خار اذفر داردش

قدم از روضه رضوان برون ماند

برو بافته دانه‌های گهر

سخن نیز ازین گونه کردند یاد

زو سیه‌روتر بماند عاشقش

نهلندم، ببرند از بن دندانم

نشیند برانگیزد از گور شور

غلط غلطان در خم چوگان عشق

کی هوا زاید ز معصوم خدا

شرف آن را بفزاید که ثنای تو کند

که بر فر و شاخت نشان کییست

بران آرزو رفتن آراستند

فکر اگر جامد بود رو ذکر کن

برانگبینت ریخت چنین غسلین

دل شهریاران نیازد به کین

در خلیفه کردن بابای ما

بوی نیک و بد بر آید بر سما

به دست خود بر او گوهر فشانید

سپهدار اسپ‌افگن و نره شیر

به گرزت گشاده ره ایزدی

بی سبب نبود تغیر ناگزیر

صد لعنت بر صنعت و بر بازرگانیش

بدین چار چیز او جهان را بهاست

تا هزاران مرده بر روید ز خاک

زو نهان کردیم حق پنهان نگشت

نه راکب دیدم آنجا و نه راجل

سرافرازتر شهریاری بود

نهاد از بر دست شمشیر دست

تو فقیهی ظاهرست این و یقین

نیستت راهی بر این پرنور بام

کسی یافت گر سوی دریا شتافت

می‌نیابند از جفای تو امان

عمر شد چیزی ندارد چون الف

به جان خدمت کنم خدمت بفرمای

چو بیند بدو در نماند بسی

ازیرا پسر نام زد رهنمای

دانک اندر کسب کردن صبر کرد

همواره چنین ذلیل و خوارم

به ایوان شو و کار فردا بسیچ

شرکتش دعوی کند جز هالکی

گشت او خورشید رای و تیز طرف

شرم نکو خصلتیست در ملک محتشم

فرود آمد از باره بردش نماز

سهی قد و زیبا رخ و پهلوان

تا فرو ناید بدایه‌ی بد سرش

نیست مگر جان بر خجسته و میمون

نبینی به مانند او در جهان

آن ز اخلاصات ابراهیم بود

حزم کردن زور و نور انبیاست

دست ز آزار اسیران بدار

اگر چرخ بار آورد کوه سنگ

همی پوست گفتی برو بر به کفت

چون بیابد مشتری خوش بر فروخت

یاد کردی به گرد عرش عظیم؟»

سرافراز با گرزهای گران

باز بر فرعون اژدها شوم

وز بلاها مر ترا چون جوشنند

چون قصر ملک محمد قصری

سکندر بدو کرد چندی نگاه

مرا ماند این پرنیان گفت راست

از برون جویید کاندر غار نیست

در عالم گوینده‌ی دانا به کمالش

به کام دلیران ایران کنند

ور حکیمی هست چون فعلش تهیست

هر زمانی بشکند سوگند را

فکندی های‌های گریه در کوه

همی بود به آرامش و میگسار

سر هوشمندان به چنگ آورید

کی خورد بنده‌ی خدا الا حلال

دین طلب، گر می هنر جوئی، رها کن مکر و فن

ازان دشت پرآب و نخچیرگور

این جهان دید آن جهان‌بینش ندید

عاقبت که بود سیاه‌اختر از آن

نهایت نبود و غایت به سان جوهر اعلا

کزین برتر اندیشه نتوان گرفت

به پیش ردان آشکارا بگوی

تا که که از من نمی‌یابد گذار

بکن چشم دل را یکی نیز درمان

به هند و به قنوج بر مهتری

چون رود جان جسم بین چون می‌شود

من نگفتم جهل من گفت آن مگیر

چو حرف ناامیدی کرد معلوم

به روی زمین بر فگنده نگون

به فرمان دادار نیکی دهش

ورنه در وی هضم گشت و ناپدید

کسی این ندیده‌است از اهل ملل

دل بدسگالان بدو نیم کرد

هست بی‌چون ار چه دادش وصلها

دیو پنهان گشته اندر زیر پوست

که از دشوارها هرگز نباشد خالی آسان‌ها

نه سنجه نه اولاد غندی نه بید

نگنجد بماند به چنگال گرگ

آن حسد از عشق خیزد نه از جحود

که فربه بداند که ما لاغریم

ازو باز خر خویشتن را به چیز

آنچ اول آن نبود اکنون نشد

نی قرین چشم حیوان می‌شود

حکایتها که می‌کردی ز یاری

تبه دارد از چنگ من روزگار

پر از درد گردد دل نیک‌خواه

گفت اگر بگرفت ما را کو نشان

در پیش خداوند، سوی حجت کن گوش

بر رنج و بیداد بدرود پاک

لاجرم بر من گمان آن می‌بری

لاجرم خورشید داند برق را

که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را

که خورشید تابان زمین را ندید

برآشفت با باره‌ی دستکش

گرچه هست او مر مرا خوش خواجه‌تاش

حقیقت شود سوی دانا مجازش

به من بازگوی این و بگشای لب

خاصه نیکی کرد آن یار حمید

روی و آواز پیمبر معجزه‌ست

سرود عیش بر گردون رساندند

تو گفتی که زنده‌ست بر گاه شاه

ترا جنگ با شیر کوته شدی

دائما قرة عینی فی الصلوة

از چه همی نالی؟ اقرار کن

که داد آورد در دل پادشا

کت همی‌دادند پند آن دیگران

گنج اگر پیدا کنم دیوانه‌ام

نیامد به افضال او هیچ فضلی

روان و دل و رای هشیار خویش

نیارد شدن پیش چنگال شیر

رقص بی مقصود دارد همچو خرس

نخست از جای سوسن سیر برکن

بدین گونه از کس نبردم سخن

زانک نسبت کو بیقظه نوم را

خرس را دانست اهل مهر و داد

به پای خویش جا در گور کرده

بپرسیدش و نیکویها فزود

شنیدن نیرزید گفتارتان

مر ترا چون فایده‌ست از وی مه‌ایست

عمرو شده غرقه در آب زلال

بزرگان که باشند پیوند تو

از یمن می‌آیدم بوی خدا

مانعان راه خود را دشمن‌اند

برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین

همان مونس روزگارش بود

سگالیده از جای برخاسته

عاقبت رسوا شود این گرگ بیست

گرفتم نیک بختی را گریبان

ز شادی دل پهلوان بردمید

که در آموزی چو در مکتب صبی

وا گزارد چون شوی تو میهمان

از او افتد به مکتبخانه سد شور

به بالای سرو و به رخ چون بهار

برآمد پری روی و بردش نماز

چشم فرع و چشم اصلی ناپدید

چه همی باید، دانی، که بزاید؟ دین

والد و مولود را او خالق است

در یکی درست و در دیگر شبه

که نهد بر تو چنان کوه بلند

دل حکمت بزدای، آلت ملکت به طراز

چه شکنی این کارگاه ای نادرست

به گردن برآورد پولاد را

هست تقدیرم نه علت ای سقیم

چون برآمیزد طبایع به اعتدال

لاجرم از کارگاهش کور بود

کوست پشت ملک و قطب مقدرت

نه به سنگست و به چوب و نه لبد

عذابی بدتر از دوزخ پدید آر

چون نماز مستحاضه رخصتست

همان گیو و گودرز و هم طوس را

پیش آن سر این سر تن کافرست

مرا، زین قبل با فغان و نفیرم

با شعار نو دثار شاخ شاخ

ورنه خفاشی بمانی بیفروز

کاشکی کژ بودیی تر بودیی

بل بر مجاز گفته شود کانجا

حس دل را هر دو عالم منظرست

جهان کرد روشن به آیین و راه

تا بگوید که چه برد آن زن بمزد

آردت روی پیش چو هر کاره

گر بگویم خوردشان گردد دراز

شمع دل افروخت از بهر فراغ

گفت من اوفی بعهد غیرنا

که روشن دید شمع بخت از آن نار

می‌رساند بی دریغی بار و بر

ازان رفته نام و بدین مانده بخت

می‌کشد گوش تو تا قعر سفول

زیرا که کارهای تو دام است، دام، دام

چشم سوی ناقه‌ی خود باز کرد

روز و شب می‌کرد قربان و زکات

جهد کن تا از تو حکمت کم شود

زین آتشی بلند برافروز زروار

نسکلد یک یک ازین کر و فرت

به ساری سران آگهی یافتند

جسم دیدند آدمی پنداشتند

رفت بد و نیک و شد فلان و فلانه

آب رحمت بر دل آتش گمار

کای پسر یاد آر از آن یار کهن

نیستشان از همدگر یک دم امان

خانه به سیلاب تمنا دهد

کی درختی سر فشاند در هوا

به چهره به کردار تابنده ماه

تا نباید زو کسی آگه شود

قامتت کوته است و جامه طویل

هرچه گوید عکس آن باشد کمال

تنی چند را جان ز تن برکشید

جرم خورشید روشنایی وام

بهشت حکمت و جودی و انگشتانت کوثرها

هر کجا پشه به پهلو زدن آید با پیل

همی بر کمر ساختم بند خوش

که وجودش صفت کون و مکان است مکین

قامت چون نون منت بس گواش

غرامت قلمت می‌کشد عصای کلیم

پراکندگیشان درآمد چو میغ

هر هفت فلک شکسته طارم

ز آن هم بخت بد گردیده مانع

نیز برناورده‌ام یکدم به کام

گهی رود و می خواست گه باز و یوز

شیریست مزور ز پوستین

تلخ است و زشت و گنده خوش بوی و چرب و شیرین

پست داری به دهان برنتوانی زد نای

بقای ابد جرعه‌ی جام توست

ز هفت کشور و هفت آسمان و هفت طبق

کاخر ضعیفی است توانا را

بدسگالت را بدی گو می‌سگال

برو تنگتر کرد خم کمند

کشتگان را دیت از گرگ بخواهند اغنام

زین پس بر اولیای شیاطینم

وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه

که بی‌دانه جز بر نفس کام او

خاصیت جذر اصم گرفته

نمایان شد عیار زرده‌ی خور

از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان

به دینارشان پای کردم به بند

ز تف هیبت تو همچو لب شکسته سفال

مردم را چه خیاره و چه رذاله

وی ز تو تازه رسم باد افراه

سر پاسبان مانده در پای پیل

زین پس مباد عیشم بی‌خدمت تو خرم

رسد زین ریاست به صاحبقرانی

کز دست تو می‌کند تظلم

چو او شد ز ایران بجوییم کین

بادی اندر راحتی کورا نباشد بیم یاس

ننگ است مرا گر بود همالم

اندر خم ران آفرینش

نشاید به خشت آب را باز بست

جستم از کشتی و آمد به لب کشتی گاه

برون افتاده راز گل ز پرده

نه به زیر منت این جمع بی‌همت دری

که دریای سبز اندرو گشت خوار

شیر رایت شود چو شیر عرین

این خلق نپذرفتی ازو «حدثنا قال»

آسمان انگشت ننهد تا ابد بر منکری

که پیکار می‌ریخت از پیکرش

در سخن خواهی مقنع باش و خواهی سامری

باشد شقی حقیر و چنو روز او حقیر

هست مانند صور اسرافیل

ز دیوان جهان پر ز لشکر شود

باز را تیهو هوا خواهست و شاهین را حمام

چند جوانان برون شدند ز برزن

آب آبی شود از حیرانی

به سیچنده ازکار پرداخته

به اختیار بود جود این و این آسان

به پیشش سر تراشی گشت حاضر

شیر بالش نشد چو شیر عرین

پیاده به زاری کشیدند خوار

مخالفت چو معادی قرین ناله و آه

به اطراف جهان همی فرستم

یعنی حدیث خویش کزین‌سان و زان فنم

گر آن چیز جنبنده یا ساکنست

غم ایام نخوردست چه اکثر چه اقل

در دبستان است امت ز ابتدا تا انتها

خط طغیان و خطا بر احکام

وزین لشکر خویش پنهان روید

دستی ورای دستت در کارهای عالم

عمرت مده به باد به افسوس و قرقره

فتنه‌بندی نبود چون قلمت قلعه‌گشای

به خشنودی تو زنم دست وپای

قلمت نایب عصای کلیم

ز دست هجر داد بیخودی داد

که ادب نیست باز گفتن نام

فرستاده آمد به نزدیک زو

روح بی‌فایده اندر سخن روحانی

که بدو در نهاز شد بز لنگ

چون شود در نفاذ حکمش عاق

که نه آدمی بود و نه دام و دد

چون مرغ زخم یافته در حالت وجل

تا یمن و یثرب است، آمل و استار باد

درج نطق ترا به در ثمین

نه گرم و نه سرد و همیشه بهار

وام خواهد روزگار از مدت طغرل تکین

گرت باید بنگر اینک دفترم

دایم‌الدهر غرق احسانی

می‌روی اندر صفات مستطاب

واندر بسیط او همه‌کس خواستار ملک

به مکتب بیشتر می‌گشت حاضر

تشبهیست به خوان تو شکل خرمن ماه

که با او سپاه ترا پای نیست

چو پیدا کنم حاجتی گویی آری

پیداست نهان و آشکارم

چون سمندر همی کند بازی

آب مردی و آب مردان ریختند

دادی از راز روزگار اعلام

احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند

بدیدم آنچه مبیناد هیچ کس به خیال

دگر کوه و بالا و منزل دو هفت

برین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی

نیک بنگر تا چه کرد از بد به من

بینند ز تیغ تو جدایی

اندرو هفتاد و دو دیوانگی

گاهم ثنای خاطر گوهرفشان تو

دمی با هم به یک کاشانه بودیم

تا طریق فرخی گویی و طرز عنصری

بینداخت یک ران و یک پای اوی

بیش از رقم حروف معجم

به راه طاعت اندر چون ز کورانی و از کران؟

آنکه نبود دیو را با سایه‌ی او قادری

بد به نسبت باشد این را هم بدان

هفت اقلیم را دو حاجت خواه

سیم چون رای این سید، چهارم دست این مولی

چون ابر خرامیده و چون سرو چمیده

کسی کز شما دارد او را به یاد

ای زمان تو دور دولت و دین

خازن علمند و گنجور قرانند، ای رسول

مرا پیش خدمت به اعزاز و احسان

گر نیاید بانگ درد آید که داد

به شاخ دولت او ناگذشته باد فتن

ز عشق و عاشقی دارد فراغی

وان چو معلوم صوفیان شده شوم

کز اندیشه‌ی تو نیم بی‌نیاز

زبانم هست در نعت تو ابکم

دندانت موکل است بر نان

ربیع نطق را در ربع مسکون

می‌خورد والله اعلم بالصواب

آهسته‌تر که چرخ جفا را نه محورم

نشود خرما خار و خار خرما نشود

بشری لا اله الا الله

که آن را سه دیگر ندانیم نیز

هر غلامت از تو در هر مکرمت آن یافته

همگان جفت کرده‌ی سبحان

امتحانش کن و فرو پالای

سهل و آسان در فتد آن دم ز راه

کز مدد علم اوست نصرت حزب خدا

نشان صبحدم ظاهر نگردید

نخستین ز بیدادگر شهریار

گرفتند شادی ز هر کشوری

خود ریخته گردد تو مکش دهره و مشتاب

بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم

چه یاد آیدت پاسخ رهنمون

باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ

آن سعادت بخش مریخ زحل‌وش در وغا

آن روز کسمان بنوردند همچو طی

همی راز خویش از تو دارد نهان

همانا ستاره نیارد کشید

از یکی نی قند خیزد وز دگر نی، بوریا

بندیش ز روزگار آن سایل

که باشد ز کشور برو آفرین

صد هزاران ساله گویم اندکست

در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست

دری آن طور از خیبر ربودن

همه بهتری باد و نیک‌اختری

به مرغ و به گوشت بره چندگاه

رد شده‌ی عالمم قلب همه دست‌ها

سخن چون تار باید تا برون آئی ز تار و تم

بدین‌بر نباشد ترا یار کس

که خوش و زیبا و سرمست خودی

که از سر دو گروهی است شورش و غوغا

نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا

ز پوست ددان خاک پیدا ندید

دو گوشم بکند و همانجا بخفت

جز رابعه‌ی کیان ندیده است

خرما زخوشی چو دست مکرم

به آیین نهادند و دادند بار

مالک ملک آنک بجهید او ز هلک

مرا چه ابن‌یامین چه یهودا

بیا وز پایم این زنجیر بردار

همه شاد زان سرو سایه فگن

سپاری همیدون به من شان ببند

جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا

در نعمت و در میوه‌ی این نادره بستان

یکی خویشتن را بیاراست سخت

و آن درخت دیگر از باد سحر

این بانوی جهان شرف خاندان اوست

نقط زر شود بر او نقای او

از آمیزش یکدگر مگسلید

به چنگ اندرون گرز و گوپال اوی

ماند عرق تکاوران را

از خویشتن به پیش که افغان کنم؟

یکی پند باید مرا دلپذیر

وآن دگر اندر تراجع هر زمان

ناله زین تار ناتوان برخاست

که چون آرد سری بیرون ز کارش

ز اخترشناسان روشن‌روان

برآری یکی تیغ تیز از نیام

قبه‌ی سیم زده حله و احیا بینند

من از زمین چو زهره بدو بر سما شدم

همه لشکر آمد بران نامه گرد

گر تو بهتر می‌زنی بستان بزن

از مال لام بفکن و باقی شناس ما

نبینی که سگ سگ کند آب و نان را

که بر ما کنند از جهان‌آفرین

نگه کن ز سر تا چه پیمان بود

خاک بر بخل منکر افشانده است

پیغام جهان داور یگانه

جوان شد پرستنده‌ی اردوان

گر خدا رنجت دهد بی‌اختیار

زین سوت موج محنت و زان سو شط بلا

فرو شد در زمین مهر از خجالت

ندارد به مرگ از کسی چنگ باز

ستون دو ابرو چو سیمین قلم

دیده‌ی یعقوب کحل، فرق زلیخا خضاب

زی راه باز شو که نه شیدائی

یکی بانگ برزد به مرد جوان

جست باید تخت او را انتقال

دل داده نهنگ خنجران را

مشک ریز اکنون به خرمن، عودسوز اکنون به تنگ

بهین از تن زندگان سر بود

تهمتن سبک چون درو بنگرید

آمد و در خوردشان کرد به پرسش خطاب

فقیهانت اهل می و ساتگینی

وگر پادشاهی و راه منست

وحی دلها باشد و صدق بیان

نضج از دوای عافیت آور نکوتر است

که چون کردند در کنجی نشیمن

گر از پادشاهی بکاهی همی

پی و پوست و ناخن فروریخته

از نهنگش حذری خواهم داشت

تا می و شیرم دهد و انگبین

بروبر ز دشمن نیاید گزند

دیده پیشش کند و حیران می‌شود

به ناوک سحری بر شکن مصاف فضا

او رای کارهای مسدد کند همی

ز دینار و دیبا و در و گهر

ز بانگش بلرزید دشت نبرد

به پشت راکع چرخ و به سجده‌ی مهتاب

پیش توست آویخته آن سلسله

به در داشتن لشکر بی‌شمار

راست همچون کهربا و برگ کاه

طلبش بیخ و یافت برگ و بر است

نوایی نو ده این دیر کهن را

در توبه بگزین و راه خرد

کسی تیغ و گرز مرا برنداشت

بر پاره‌ی کاغذی رقم زد:

به علم کوش و زین غرق جهل بیرون چل

ز اسپان و مردان خسرو پرست

نار و خار ظن باطل این سو است

به نفرین‌ات از روم خیزد نفیر

زنهار که تیره نکنی جان مصفا

تن و بوم و کشور به رنج افگنی

ازویست این درد و اندوه من

وین حرف به لوح دل نوشتند،

شعار شعر مرا با روان روان داری

تنی چند ازیشان به دم درکشید

مرگ چون قاضیست و رنجوری گوا

پی بیع تو خالی شد دوصد گنج

که او را چون تو سروی رفته از سر

بدان کارها تیز بشتافتی

فروماند پیلان و آوای کوس

وز او سیم و زر زیوری یافتند

والله اعلم، والله تالی

به خم کمان مهره در مهره ساخت

تا نسوزی ز آتش تقدیر تو

که چون شد بر عمارت، دایه گستاخ،

شدستند بینام نام‌آوران

وگر چند خواند ترا شهریار

که دیدی چنان چون بباید همال

به راه یوسف از نی خانه‌ای خواست

همت الفرار بایستی

سخنشان ز تابوت بد یک بسی

فارغ از حس است و تصویر و خیال

آخر چو به بی‌نقابی افتاد،

پلنگی چند ناخن کرده خونین

هم از پاک یزدان نه‌ای بی‌نیاز

بر نوذر آمد بسان پلنگ

حی عرب از سخات زنده!

که دیر و دور دهد دست وای از این دوری

بیاور کسی تا چه بینیم نو

یوسفان زایند رخ چون آفتاب

می از قرابه‌ی قرب شهنشاه،

این شعر تو نیکوتر از آن روز دوشنبه

سبک مایه جایی بپرداختند

تن پیل و چنگال شیران تراست

خون بریزد به سر خنجر خونخوار مرا

او کی فراق داند در دور دایری

چو جوی روان خون همی ریختند

زانک پیش نور روز حشر لاست

محمل به کجا همی گشایند؟

سمندش ناگه آمد در تک و تاز

گیا پوشش و خوردن آژیر بود

بها تا نیابم تو از من مجوی

لب مهر کند ز گفت و گویش!

همت الفرار بایستی

به پرسش گرفتش ز اندازه بیش

ای خدا تو رحمتی کن بر عسس

اگر زهر آید از دستش، بنوشید!

بت فریب و کین گداز و دین پژوه و ره نمای

گیاها به مغز سر آلوده کرد

دم‌بدم از بیم صیاد درشت

که برد از جان من تاب و توان را

غریق منه بغیی وابتغائی

به جای سزاوار بنشاندند

او ز دانشها نجوید دستگاه

باشد گره زبان مردم

جام گر نرگس زرین ایاغ

سر گاه او خوار بگذاشتند

تا رهانم مر شما را از هلاک

فروزان تاج را بر خرمن مشک

به بینی و می‌جست از آن مشک سایی

پراندیشه از گردش آسمان

درخور و لایق نباشد ای ثقات

به یوسف راه، خرم‌طبع و شادان

بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری

نگفتی نهان با کس اندر جهان

نه جوالی که حجاب آن شود

بر خود همه جامه‌ها دریدند

شمس همراه چرخ دواری

دو چندانک هر بار بردی ببرد

جانش از رفتن شکفته می‌شود

در اسکندریه به خاکش، چو گنج

بس کدر کان را تو پنداری صفی

همیشه خرد بادت آموزگار

مرد حق را در ترازو می‌کند

آن قدر شناس گوهرش را

یا معتمدی و یا شفایی

سزد بر تو شاهی و کنداوری

دشمن درویش کی بود غیر کلب

مرغان به سرش نشسته لختی

یکی نیز بگرفت خنیاگری را

در و دشت شد پر سر بی‌تنان

بر دکان آمد که نک نان درست

رنگش ز سرشک لعل من کن!

بی خبر از پاکی روحانیان

ز گیتیش فرجام و آغاز نیست

چون بیفکندی شد آن شخص سنی

وین بود به گریه رخ به خون شوی

به گوش اندر دمیدی یک دمیدن

قلم‌زن بماندی بر شهریار

چون نشد هستی بال‌اشکن درست

وصل است و ز وصل نیز خوشتر

تا ببینی در درون انبار علم

به کین مرد شهری به زین برنشست

در سرای سپنج دود سپند

به بزم نیکویی بالانشینان!

نام معروف عنبر سارا

دل مهتران زان سخن تنگ بود

حاضر شدن همه جهانست

که باشد بر خداوندان خداوند!

چونک زاید بیندش زار و سترگ

کجا بشمرد ماه و سال مرا

وز غم، به اجل فراغ دیده

بر بیهوشی قرارش افتاد

که شنود چنین بار و برگ زیبا

برش چون بر شیر و چهرش چو خون

ای گلرخ و گلزار من ای روضه و ازهار من

به داغ سینه‌سوز از خود همی‌رفت

تا نماید باغ و میوه خرمیش

تو شو کینه‌ی این دو گوهر بسنج

به دست خودش روی بسترد پاک

نهد پا در فراش خواجه‌ی خویش،

کرد بایدت روی خویش کباب

پراندیشه شد سر سوی خواب کرد

ندارد چو من ساحر کیمیاگر

تسلی‌ده جان غم‌پرورش

که مکن رسوا تو ما را ای سراج

پدید آمد و گم شد از خضر شاه

ببندی که کس را نبستست کس

زمین را عرصه‌ی میدان او کرد

وزان سلسبیلش زدم ساغری

بپرسید کاید مرا هست جای

هست سر نور پاک جمله قرآن صیام

کنم هر که را هست، یزدان‌پرست

نور افزون گشت و ره پیدا شود

دل بدسگالان پر از بیم کن