قسمت هفدهم

اشک خون کردم ز غم چون بر من از عمدا گذشت

بدین روشنی شراب، بدین نیکویی نگار

با غم و محنت آشنا بودن

خوبان جفا کنند ولی تا به غایتی

هم زبان کودکان باید گشاد

تا همه صومعه داران پی کاری گیرند

چه کنم بی‌وفاست دلدارم

نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم

بی عدد از دیدگانم اشگ فرو ریخت

جغد نیم بر خراب هیچ ندارم طواف

مقصود دو عالمش برآید

مرا به عشق تو آوازه در جهان رفته

تا بدان جنسیتش پیدا شود

بردش به بند خانه‌ی زلف سیاه خود

نمونه گشت جهان مرغزار عقبی را

تا نپیوستم به خاموشی نیاسودم چو شمع

وز نشاط عشق خوبان توبه‌ها بشکسته‌ام

جان و دردت هر دو در یک خانه خوش

بخت کارم قرار می‌ندهد

رها کن دست، گفتش با دل تنگ:

تیغ را از دست ره‌زن بستدند

ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند

چو نوری به کارم همی درنیاید

بلبل آمد خطیب و قمری ناطق

در ره عاشقی نهایت نیست

ظلام فی ظلام من فراق الحب قد اغطش

دانه‌ی دام هر فتوح بیار

کسی گل بر سرش کرد، آن جوان گفت

پرده‌ی پاکان حس ناپاک تست

به استقبال خیل او تزلزل در زمین آید

صبر یکبارگی ز من برمید

بر خلق رساندی الم و رنج دمادم

آسمان را نمای کل کمالا

ترک کن این چاه و زندان گر جهان می‌بایدت

وی شده از لب تو آب شکر

دلم ز اندیشه خون کردی که بس مشکل معمایی!

شرط کفویت بود در عقل نقل

گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور

جز با غم هجر تو دلم کار ندارد

دو سه جامی بکش، از شرم برآ ای ساقی

چشم پر خوابت مرا بی خواب کرد

تا چه باشد عاقبتشان وای دل ای وای دل

ز دل نو باز عشقی درگرفتم

که در گوش تو گویم حسب حالی

بوالحسن از مردمان آن را شنود

غیر اگر بی غرضی نیست تو را چیست غرض

ندانم تا چه داری در سر امروز

کس ار بزرگ شد از گفته‌ی بزرگ، رواست

کاید رسول دوست هلا نزد ما خرام

اوفتادش بر خراباتی گذر

رخت غارت‌کنان می‌آید امروز

پیمان ما چه شد که فراموش میکنی؟

عین فقرش دایه و مطعم شود

خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت

بی‌رنگ او ببین که چه شیون گرفته‌ام

نقش پایی چند ازان طاوس بر جا مانده است

اندی که سال عیش همیشه به جا بود

چشمه و سبزه مقام شوخی و دزدی حلال

زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم

تا خود از جمله کرا وصل تو باشد روزی؟

بی امید نفع بهر عین نقش

که پادشاه جهان رشگ بر گدا دارد

یار فریادرس نمی‌آید

صاحب رای پیر و طبع جوان

بیم است که از کبر در این جای نگنجی

شکر در گدازش ز تشویر قندت

هرکس که مرا بیند داند که غمی دارم

مگذار تن مارا لاغر چو میان تو

او دلیل و پیشوای قافله‌ست

نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند

تا در تنم بود جان دل از تو برندارم

ز رشک ضمیرش رخ آفتاب

به در شاه و زی امیر شوی؟

مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش

چه کنم دوستت همی دارم

زو نخواهی که خواست حاجت نیست

که ز حال بوالحسن پیشین چه دید

آن چه تو دوست میکنی دشمن کس نمی‌کند

همه دعوی عقلم باطل آمد

عکس خورشیدیم در آب روان افتاده‌ایم

بیمار و دلفگار و جدا مانده از نگار

حجاب تو تویی از پیش بردار

چه کنم اوست دستگیر و کسم

پیش تو کمر بسته اسیران به غلامی

پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ

وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

جشن عالی سرای معمورست

می‌دهم جان، تا ز جان شیرین‌تری پیدا کنم

وندران زنجیر چندان پیچ و تاب از قیر چیست

برآمد موج آب چشم و خون دل نتانستم

بار نبود چون ز یاری می‌کشم

پیش تو داند دلم قرار گرفتن

واقعاتی که در آخر خواست بود

در به روی خوش دلی بستیم و باغم ساختیم

تویی یار پیدا و یار نهانم

صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار

تا جامه کنم ز عشق تو چاک

یک روز با تو بودن، یک روزگار مستی

یا کیم تا که حدیث لب و خال تو کنم

حسن تو عرب را و عجم را بتو داده

در ربیع اول آید بی جدال

که اعتراض بر اسرار علم غیب کند

سر جور و جفا باری چه داری

بر اندام گل دوخت رنگین قبا

گرد از دل عشاق به یک بار بر آمد

دل پر دارم ز خواب برخیز

نه روی هجر می‌بینم نه راه وصل می‌دانم

یا به عبیرست برگ لاله نهفته

چون ز حد برد آن عرب از گفت و گو

از گرد رهگذار تو کحلی برای چشم

نه یار دیگر می‌کنم نه رای دیگر می‌زنم

کشد بر سر خویش خورشید معجر

عاشقی از جان من نبست آدم برید

درش از سوزنی کنند فراز

اینکه از دست تو افغان می‌کنم

دورم به فراق تو ز هر خوابی و خوردی

که درو سه ماهی اشگرف بود

وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گوید رسید

سر فدای تیغ نهمت می‌کنم

روز و شب در دیده‌ی شب‌زنده‌دار من یکی است

وین دلم را طاقت اندیشه‌ی ایام نیست

نظر به حلقه مردان چه می‌کنید از دور

از خدمت محمدبن نصر احمدست

به ناگه فتنه شد بر دلستانی

بر سقام تو ز تو واقف‌ترند

وه که با من وعده می‌فرمود و با دل می‌رود

وز تو این معنی نهانی می‌کنم

درود باد بر این موکب خجسته، درود

بی تو یک شب غنود نتوانم

به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز

از گردش روزگار می‌بینم

ای کم نموده رخ، که چه بسیار بوده‌ای

من نخواهم در بلا او را دلیل

که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

کارت همه کبر و ناز می‌بینم

پشت پا بر تاج خاقان و افسر قیصر زدم

باده نهانی خورید بانگ جرس کم کنید

گفت کز دریا برانگیزان غبار

بر آن دلبر دردی‌کش عیار شوم

عاشقم وز من بپوشانید رخ چندان که؟ من

با حماقت عقل را آید شکست

به راهت فرق زرین افسران را خاک می‌بینم

غمی با تو فرو گویم دمی با تو برآسایم

به کرشمه‌های نهانی و به تفقدات زبانیم

از عشق بر او رقم نباشد

جان نخواهم چون به جانان می‌زیم

بر رخ ز غم عشق تو خونابه گشادیم

حقیقت نکتهای آتش اندود

گفت جان افشان برین ای دل‌سیه

حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت

یک روزه وصل تو طرب جاودانیم

صد تاک خشک گشت و شرابی ندید کس

جدا گردید یار از من جدا از یار چون باشم

خورشید او را ذره‌ام این رقص از او آموختم

صبرم رسید و هجر به پایان نمی‌رسد

که دور از خویش میداری تو ما را

چون بزد هم مست و خوش گشت آن غبی

بر پاکبازی توزمین و زمان گواه

تا دلم را در گمانی افکنی

رفتم سوی بوستان نهانی

جز که یکی جانور او کیستی؟

زان که هر یک هم‌سری با در غلطان می‌کند

شادمان جان مرا شیدا مکن

مشکل به ترهات جهان سر بر آورند

توبه آرم روز من هفتاد بار

آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

جهان بر دل من چو زندان مکن

دعوی خون بیش ازین کی باشد از قاتل مرا

هم تو شریف هم تو دون هم گمره و هم رهنمون

تا بخت و رخت و تخت خود بر عرش و کرسی بر برم

غمی گشتم زکار مشکل خویش

غیر ازین نوبت که در پیوند مایی

بودم اندر عشق خانه بی‌قرار

خویش را مشهور سازم یار را رسوا کنم

شکستی عهد من یکسر دریغا روزگار من

پیداست به رخ از آن علامت

اندر طریق عشق مسلم نه‌ای هنوز

صد چشمه ز چشم من بارید روان من

دورم از روی تو دور از روی تو

زمین پر کواکب ز یاقوت لاله

مرغ او را گفت ای خواجه‌ی همام

دری دگر زدن اندیشه تبه دانست

هست آب چشم من همه چون آب جوی تو

خزان من چو حنا با بهار نزدیک است

زین سبب چشمم همیشه همچو رویش روشن است

نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار

آفت سودای دلش موی تو

وین دل و دیده‌ی مرا پر تف و نم که میکنی؟

از برای لشکر منصور خیل

بگذار ای طبیب زمانی باو مرا

بر پرند از مشک مار آورده‌ای

خرسند از محیط به پیمانه‌ی خودیم

شو بری از نام و ننگ و از خودی بیزار باش

هم بدان شرط که با من نکند دیگر ناز

بافرقت خویشم آشنا کرده

سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی

چونک با او جمع شد در آخری

یار بازآید و با وصل قراری بکند

بر دلم رنج از آن گماشته‌ای

آفرین باد به پروانه که مردانه گذشت

چون خرامان ز خرابات برون آمد مست

ز عشق بی‌نشان آمد نشان بی‌نشان اینک

صدر جهان خواجه‌ی زمان و زمین را

و آن صورت خوب و سیرت پاک ترا

کای بخیل از مطبخ شاه سخی

آب حیات میرود پیش تو در زمین فرو

از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات

اشاره‌ای است که آزاد می‌کنیم ترا

وز ماه من او خبر به جان داد

و آستینی بر جهان افشانده‌ایم

تیره‌رایم ز عمر محنت‌زای

که باشد دایم از مهرت گریزان

دین احمد را به فن برهم زدم

ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند

در حسن و جمال آیتی‌ای

نظام عالم و دستور گیتی آصف دوران

بر دل و جان پادشاهی هم دل و هم جان تراست

یک دو ابریشمک فروتر گیر

به گرد دلبری دیگر نگردم

تیغ ستم کشیده‌ای، ترک وفا گرفته‌ای

صحتی باشد تنت را پایدار

پس از انتظاری و مدتی خبری به بی‌خبری رسد

کار با یار چون نگارستی

با لشکر شکسته چه پیکار می‌کنی؟

دل مسکین من شمار مگیر

در روی زمین بس است یک گوشه مرا

یا از آن لب شکری بایستی

که نام من نفرمایی فراموش از زبان تو

گفت شد بر ناودان طفلی مرا

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بکن رحمی مکن کاخر نشاید

به لعلت زنده، نام بی‌نشانی

ور چه آزادم ترا تا زنده‌ام من بنده‌ام

ای آنک آن تو داری آنی و چیز دیگر

آتش زدی اندر من و چون دود برفتی

اگر چه خون دل من هزار بار بریزی

که اسیر پیرزن گشت آن پسر

اوقات خود ضایع مکن بر رغم چون من ناکسی

به یکباره دل از ما برگرفتی

سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم

کارهای عاشقان ناساخته از ساز تست

کان درد برای جان نهادم

بردی دل و زان پسم جگر خوردی

پیش آن رخ کجا توان مردن؟

پر ز تشنیع و نفیر و پر فغان

بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند

خه به نام ایزد به هنگام آمدی

وز خجلت دندانت گهر غرق در آب

ور چنان دانی که جز تو خواستگارم نیست هست

خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش

در تو وصف پیمبری بودی

بر جای خود چو بحری جوشان و ایستاده

که مرا با بوی جنت دار جفت

مهی نبوده بر اوج علا مقابل رویت

در وفا برخلاف آن بودی

کز گریه ز روی تو ببندد نظرم را

معذورم اگر آمده‌ام بر اثر دل

پرده بر بسته در ره شهناز

دیده گهربار همچنان که تو دیدی

نسیم عنبر از زلف تو بویی

کای گزیده دوست می‌دارم ترا

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

جزاک‌الله خیرا رنج دیدی

چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل

هستی درین آخر زمان این منکران را معجزات

او نشاید عشق را ده سنگ سنگ

کامروز طراوتی دگر داری

ایزد ز آفرین فراوانت آفریده

به هر جنگ کافر و دفع فضول

گشاده روی سحرگه ز خواب برخیزد

دل گم نکند ز دوستداری

پیش پای یک جهان سیلاب خوابم می‌برد

وز غمت بی تاب بودم دی و دوش

بی نشان از شک و یقین دیدم

اسلام در حمایت و دین در پناه تست

دل بیچارگان از خود مرنجانید، من گفتم

مخبری از بادهای مکتتم

همدم گل نمی‌شود یاد سمن نمی‌کند

بهره از روزگار برگیرد

یا به افسون کرده پنهان در دل شب آفتاب

جهان پر خوبرویانند آن کن کت روا باشد

که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم

عفاک‌الله دروغی هم نداری

وندر دل ورای خود نگذاشتم الاالله

در جهان کهنه زاده از نوی

کمترین بازی سوار از پشت زین انداختن

که آید در دو عالم محرم دل

کی از سپند سوخته گردد صدا بلند؟

خیز و مهرویا فراز آور نبید

ملتقی لم ترکت فی ندما

آن خواجه‌ی شرعست که سلطان قضاتست

گر دست اوفتاده نگیری تو، وای من!

خواست تا از وی برآرد دود و گرد

نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست

نه جز تیمار تو تیمارداری

می‌برد نام شراب ناب و از خود می‌رود

تو ناپدید و پدید از تو بر شجر اثری

جز صلاح الدین صلاح الدین و بس

که راه عشق تو منزل ندارد

سودیت نمی‌باید چندین به سفر بودن

بود او خندان و گریان جمله رهط

تا شود آگاه اگر ناگاه بینم روی تو

اندوه غم تو شادخواری

بنای خانه‌بدوشی به جا گذاشته‌اند

یا مگر سودای عشق او ز سر بیرون کنم

تشنه‌ی جام جانفزای توام

کجایی و چون داری احوال کار

این توانی که به صد غصه دلم ریش کنی

وآن صاحب دل به نفخ صور بود

خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت

به نام ایزد الحق نکو قول یاری

ستاره خنده‌ی حورست در شب مهتاب

عمر و جان و دل کند در کار یار

بند بشکن ره عیان اندر عیانست ای پسر

یک ذره مرا حرمت و آزرم نداری

قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتی

آمدست اندر خبر بهر دعا

کامران بنشین و در کام من ناشاد ریز

واندر کنار رحمت و لطفت بپروریده

شد ز احباب دور کلبعلی

فراق عشق همه حالها زوال کند

خاک در چشم آفتاب انداخت

دردا که در فراقت می‌بگذرد جوانی

گل را قبول کم شد زان روی همچو لاله

بایزید آمد که نک یزدان منم

من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

وز خاک برون برد قدر امن و امان را

حضور قلب نمازست در شریعت ما

میر میران خوانمت یا شاه میدان ای پسر

انجیرفروشی ای برادر

جور از همه جهان تو به من بیش کرده‌ای

دشمنی کردی روی از دوستان پیچیده‌ای

کوست بابای هر آنک اهل قل است

قرار خیمه با صحرای بی‌قراری زد

در دل مسکین من دندان مزن

عقده‌ای کز پیچ و تاب زلف در دل ماند، ماند

گر چه ما باری نه‌ایم از عشقبازی مرد عشق

عقل را سر چون قلم برداشتیم

ای اصل نشاط و شادمانی

وی از نظرم نهان کجایی؟

تا نماید زین تزوج نسل رو

که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

جز غمم زان نگار می‌نرسد

بوی پیراهن یوسف به گریبان نرسد

جان ابراهیم باید عشق اسماعیل را

به خون دل برآید کار درویش

واتش اندر خرمن من می‌زنی

و گر خود بلا بارد از ابر خونی

این بگفت و چشم کرد از اشک پر

مجنون آهوانه نگه کردنت شوم

خود را و ترا به هم بدیدیم

که بر جانم نهد دردی بتر از درد رحمانش

در غم تو روزگار از دست رفت

محرم دل مطلب تن مقصد جانم تویی

چه بود آخر ترا مقصود از این آزار بی‌معنی

آب این جا تیره شد، جای دگر باید شدن

جست هامان و گریبان را درید

گوهر هر کس از این لعل توانی دانست

دل مسکین مرا از غمت آزاد کنی

شمع بزم افروز زیبای شبستان جهان

بتن و جان و دل دیده خریدار توام

نه اخلاق سگان دارم نه بر مردار می گردم

گرچه ازو جز دل فکار ندارم

دلت چونست در عشق و تو با تیمار من چونی؟

اوج را بر مرغ دام و فخ کند

شد ناز بر تو واجب و بر ما نیاز فرض

آن عهد که با رهی ببستی

تیر دل دوزی به دل ز ابرو کمانی می‌رسد

کافتاده دلم ز عشق در دام

با هر مویش شمار درگیرم

جان نیابد چون تو جانانی دگر

آمد از شهر لامکان بیرون

از سیاهی دل ندارم آن دهن

پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند

قصد جان مبتلایی می‌کنی

وز هر کرانه دامن خرگه فرو کشید

دور از لب و دندان شما بی خبران دوش

بس مشک نهان دارد زنهار بشوریدش

سر پیوند چو من باز فرود آرد یار

توفان موج خیزم زین چشم تر بریزی

کاندرین ده شهریاری می‌رسد

تو آن دری که برون ناید از هزار صدف

جان شیرین و جهان روشنی

شمع خورشیدم، نهان در زیر دامان مانده‌ام

که تو میزبانی نه بس نیک خوانی

کار کار ماست چون او یار ماست

دل را به پیش عهد وفای که می‌کشم

ماجرای پادشاهان کس نگوید با غلامی

باز پرسیدند یاران از فراق

هجر ما را نیست پایان الغیاث

با زلف جهان‌سوزت ایمان بنمی‌ماند

درخشی ز ابر سیاهی برآید

ای بسا خون دلا کز دیده بر رخ رانده‌ام

رسید بر سر من بعد از آن ز هر سو سنگ

در جور نظیر روزگار آیی

پس عشق دیدن آن در ما پدید کردی

نقش کردی باز چون کردی خراب

شاه مشرب پسری ترک و شی کج کلهی

این چنین از کجا همی آیی

گل شکفته درین بوستان نمی‌باشد

زاحداث زمانه را به پاکی افگند

دل باز نمی‌یابم دلدار نمی‌بینم

واندر غم و اندیشه و تیمار فتادم

اگر بر نام من تیری بیندازد کمان تو

پس ز من بستان عوض آن را چهار

سزد اگر همه دلبران دهندت باج

بر دلم هیچ می‌نبخشایی

همچو مهر از روی او روشن شبستان جهان

تماشا کرد خواهی در خرابات

نیکوست حال ما که نکو باد حال باغ

مه از تشویر واویلا برآورد

دست در دامن پیمبر زن

زیر ظل امر شیخ و اوستاد

او برقع شرم افکند من از حجاب آیم برون

حسن تو کمال خوبرویی

شکر خدا که آه سحر چاره ساز گشت

چون تو پیش من نباشی شادمانی چون کنم

رهزن دین و دلی، خانه کن مرد و زنی

بدخو چرا شدستی آخر مرا نگویی

از من چه رنجی؟ ای پسر، سهلست کار بوسه‌ای

بی‌جواب نامه خستست آن پسر

خراب باده لعل تو هوشیارانند

دیدی که دست جور و جفا باز برگشادی

حضرت میر محمد صادق

زنگیان سجده برند آن زلف جان آویز را

ای خسرو و ای شیرین ای نقش و خیالت خوش

روی بنمای که امروز چنین دارد روی

حدیثی پر شکیب و پر شکایت

کز تردد وا ردهد وز محبسی

ور کنی جزم که مهر تو در آب و گل کیست

خود رسم چنین بود شما را

شاخی که خم آورد، دگر راست نیاید

به مژگان در همی دانم مرا عقد درر بندد

کجایی که جز تو پناهی ندارم

هر دو جهانش به زیر پای درآرد

بی صبرم، ارنه کار من نوعی دگر می‌شد ز تو

صیقلی کن صیقلی کن صیقلی

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

آنرا وفا شمارم اگرچه جفا کند

اوج دولت، طاق نسیان است در ایام ما

پندار بد آن عشق و یقین جمله گمان بود

بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش

مگذر ز وفاداری مگذار برین سانم

قصه‌ی غصه این بی‌سر و پا گوش کنی؟

آنک شهوت می‌تند عقلش مخوان

زمین به بوس که منت در آن زمان که تو دانی

جان ز بهر تو بر میان دارم

من عاجز چه به تقدیر توانم کردن؟

آزرده‌ی جور روزگارم

دیوانگان سلسله‌ات را رها کنی

وی مرتبه‌ی نو ز بنان تو قلم را

کرد از فراق ما را دیوانه آشنایی

چونک ماند از سایه‌ی عاقل جدا

حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید

وین کار به صبر شد تمام آخر

چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ

به دست عشق رخت دل به میخانه فرستادم

کل خد ببینکم مخدش

وین حال که نو گشت زمین را و زمان را

جان و تن را تو دل نوازنده

جانب قلعه و دز روحانیان

نیم شب آمد برون چون افتاب نیم روز

برداد به باد عهد و سوگندم

نمی‌دانم چه می‌گوید نسیم صبح در گوشم

قبله‌ی جانها بر و دوش شما

این بود سخن دگر ندارم

که نیکوتر ز ماه آسمانی

خود به گفتی چشم مالامال من

از عطش اندر وثاق سبطیی

مایه محتشمی خدمت درویشان است

چرا مجاری احوال برخلاف رضاست

تازه گل خرم باغ جهان

نهان کرده در لاژوردین نیامی

مردار بوی دارد دایم دهان کرکس

غمهای ترا با تو خریدار توان بود

درد بکش، تا به دوایی رسی

آمده پرسان ز احوال پدر

ناچار ترک او دل بی‌اختیار داد

گر این عمرم نباشد بی تو شاید

شوم فدای تو، احوال چشم تو چون است

سوگند خورم من که بجای تو کسم نیست

هر سر مویم هنری داشتی

هر زمانی تازه با وصل تو کاری دارمی

دعوی دل کرده‌ای، چون غافل از جانی چه سود

باطن و ظاهر مزین از هنر

صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح

کافریهای تو ایمانم ببرد

همه از مار و من از مهره‌ی این مار می‌ترسم

چهره‌ی او اصل جمالست و بس

وی آنک در ضمیری آنی و چیز دیگر

به بوسی حاجتم روزی روا کن

که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی

چون کنم کین خلق را تمییز نیست

باز خود را هدف تیر ملامت دیدم

ازاین زمانه‌ی دون برگذر که بر گذرست

محرم آیینه‌ی خورشید از پاس دمیم

در خراباتش آشنایی نیست

هیچ شدم هیچ نیم چون کنم

کلکی که فلک قدرت و سیاره مسیرست

همایون نامه‌ی یار خجسته

صد هزاران خانه شاید ساختن

زاهدان را رخنه در ایمان کنند

یا نمودار بیت معمورست

تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم

زین سبب کار دلم زارست گویی نیست هست

مراست ملک سلیمان چو نقد گشت عیانش

سید و صدر جهان بار ندادست کجاست

یا خود به جور از پیش تو جایی دگر دانم شدن

که کژی بگذار اکنون فاستقم

یک جرعه از وصال چشیدیم و بس نبود

بهاء دین خدا آن جهان قدر و بها

غم از آن دارم که محروم از سر کوی تو رفت

بر کف ما نه سه باده گردش اجرام را

حلقه‌های او بشمر، عقده‌های کارم بین

بی‌نگارم از جهان سیر آمدم

دلم را قرعه‌ی عشق و هوس بر نامت افتاده

فانیست این چرخ و حقش وارثست

بود آشفته همچون موی فرخ

باز پای دلم به چنگ آورد

ای تماشاگاه عالم، در تماشای که‌ای؟

خفتگان از خواب ناپاکی برانگیز ای پسر

تا بدین حد مکن و جان مرا خوار مگیر

قد چون سرو بوستان داری

عاشق از دام جسته‌ی تو

بر زند در پیش شوی گول خود

من آفتاب ندیدم که ماه ماه برآید

خطت کشیده دائره‌ی شب بر آفتاب

ز باغبان طبیعت ملول و غمگین بود

شیرینی تو شکر ندارد

در راه تو کفر و دین به یک رنگ

دربر گرفته چنگ و به کف برنهاده جام

سر امرت ز کن فکان بیرون

وز جمادی در نباتی اوفتاد

گفتا به چشم هر چه تو گویی چنان کنند

دل زمانه و برگ جهان تواند بود

رفت از دار جهان فخر زمان شهبازخان

عالمی بر خویشتن بفروختم

جان بده در عشق و در جانان نگر

طعنه زده جمال تو بر ماه و آفتاب

چو دیر از غیر خالی شد در خلوت بهم کردی

دید او را کز زمرد بود صاف

صد فتنه می‌کند به سر نازنین تو

دین حق را مجد و گردون شرف را آفتاب

سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیم

تو چه دانی که چه بود از غم تو بر من دوش

یا تمام عمر از این حسرت به سختی جان بکن

نه چو روشن رخت قمر باشد

که چون بشکست نتوان باز بستن

گفت با مور دگر این راز هم

چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

حلقه در گوش روزگار کند

اخلای خلوتی ابیت و دائیا

و آفرین بادا بر آن کس کو ترا در خور بود

گرد غریبان چمن خیزید تا جولان کنیم

تو خداوندی و من بنده‌ام

عاشقان را نالهای زار باشد صبحدم

ابلهی فریاد کرد و بر نتافت

دردمندان فراموش کرده را میدار یاد

به زلف کافرت ایمان ندارم

خود همچو زلف می‌شکنم کار خویش را

ر من نهد ز عشق بتی صد هزار بار

راهنمای دیر را، پیر یگانه یافتم

تا قیامت شهریاری باد کارت

خانه‌پرداز من و با دیگران هم‌خانه‌ای

هین رها کن آن خران را در گیا

نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید

راستی را روز من شب کرده‌ای

ساقی و می و مطرب و میخانه‌ی خویشم

در ره عاشقی شکایت نیست

که هر چه خواهی می‌کن ولی ز ما مسکل

وز دل من نشان نمی‌آرد

ماه از هوست هر سرمه چون سر مویی

زینجا به فلک بر دو قبای ملکی داد

رفتن از ره به زبان تو غلط بود غلط

که در آن عرصه چنان لشکر نامعدودست

تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت

پا بسته‌ی عشق بلفتوحم

کارم ز دست رفت و به کارم نیامدی

ناف هفته است اگر غره‌ی ماه رجبست

رعایت دل مردم به فال داشتمی

می باز ندانند مذکر ز مونث

هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر

شهد شره جهان شرنگست

بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار

بر سر خوبان عالم پادشاهی نیست هست

هر کس به لایق گهر خود گرفت یار

ز آثار کمال‌الدین خالست

در طلب وصل تو زار و پریشان شدن؟

چون شود پیر تو آن روز جوان‌تر شمرش

می‌کند گرچه تغافل همه را می‌داند

روز بازار گل و ریحانست

دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده‌ایم

آب چشمم قطره‌ی خون بود دوش

وان لعل به جز شکر که فرساید

راستی باید طفیل آب و خاک آدمست

وی بر سمن از سنبل تر غالیه سایی

خرد ما بدو نظر کردست

پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند

هرکه عاشق بود چنان باشد

وز چنگ من ربود نگارم را

همیشه پر است از نگار علی

ای مرد طالب کم طلب بر آب جو نقش قدم

هشیارترین مرغم و در دام بماندم

معاف باش و گر عاقلی معاف نگردی

در مکان آتش زنید ای طایفه‌ی ارباب حال

بیخودم من خبر از رفتن جانم مدهید

کز هجر یک شکایت در گوش وصل خوانم

آزاده را به عالمیان ناز می‌رسد

وثن خویش را شمن نبود

از در نوشاد رفتی یا ز باغ نوبهار

وگرنه جای بازی نیست جان‌گیر

تاریک بی‌تو چشم همین و همان همه

یک چمانه من و تو بی تو و من

گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد

مایه‌ی خوبی رخ زیبای تو

کتابی به خون جگر می‌فرستم

وندرین ره نفس کش کافر ز بهر کشتنست

من این نقاش جادو را نمی‌دانم نمی‌دانم

غم هجران چو حلقه بر در بود

که ما را می‌رسد رندی و بی‌باکی و قلاشی

کز جان قدمی سازی و در راه درآیی

تکیه برعهد و وفای تو غلط بود غلط

گویی که به روم آمد از زنگ سپاه تو

غمش مباد که فارغ ز هر گزند شود

اغلب انفاس ما را آه کرد

مرغ دلم ز شوق به شکرانه جان دهد

با آشنا و دوست کسی این‌چنین کند

به بیداری تو خود هرگز نمی‌پرسی: چه حالست این؟

به صحرا در نگر آن گه به کام دل تماشا کن

که زیرکان جهان از کمندشان نرهند

جهان در جهان آشنایی ندارد

شد از بزم احبا میر ممن

زهی خط و زهی زلف و زهی مور و زهی مار

در آن شبی که کنی از دکان و خانه عبور

یا هجر ترا نهایتی باید

پیوند و عهدشان همه نا استوار دار

گفت علمت جمله را «ما لم تکونوا تعلمون»

بی قید شهریاری بی‌سکه پادشاهی

مکن ای دل گرت نمی‌خارد

که تا ابد بریده باد نای او

دست ازین مشتی ریاست جوی دون بر سر گرفت

آنچنان شیفته گردی که گریبان بدری

از همه خوبان تبرا کرده‌ام

غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست

کو دل آزاده‌ای کز تیغ او مجروح نیست

صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست

نه در فراق تو چرخم ز خویشتن برهاند

در حلقه‌ی تصرف پیمانه‌ایم ما

ز غم باریک چون موی تو باشم

عشق دارد در تصور صورتی صورت گداز

دل اندر وصل و هجر آن بت بیدادگر بندم

حاجی چه التفات نمودی به خانه‌ای؟

در دیده‌ی عقل روشنایی

مدعای دل او سوختن بنده‌ی توست

مرا نزد تو مقداری نباشد

ساخت یکی چنگ به روز ازل

دور از ره هجر تو وصالی دگر آمد

مجروح توام دانی مرهم نکنی دانم

بجز نام یزدان مگردان زبان

حرامست ار چنین صورت کند صورتگری چینی

که من خرمت خویش بر باد دادم

زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد

همه جنگجوی و همه نامدار

داغ مرا تازه‌تر کن

لباس مدعیان را بسوز و دور انداز

یک دو ابریشمک فروتر گیر

که شد روزگار سیاوش تباه

شادمان چون گل و خرم به بهارم کردی

سیرت و صورتت چو بستان کرد

مقوس ابروان در سجده‌ی مشگین هلال تو

به خواب اندرون مرغ و دام و دده

زیر کلاه عشق و حقیقت سری نماند

مملکت بر وی سهی شد ملک بر وی آرمید

سرو آزاد کرد رفتارت

جهان چند ازو شاد و چندی دژم

وی تب کشیده دل را زلف تو تاب داده

طبل قیامت زدند خیز که شد غافله

تا بنگری صفای می لعل فام را

سر شهریار اندرآمد به خواب

که بگشاید به روی خود دری چند

از باقیات مردان پیری قنلدریست

هله کز جنبش ساقی بدود باده به سر بر

سخنهای آگنده را برفشاند

تنم در قید بیماریست بی‌تو

وز پی هر دو شده جان و دلم در طلبی

تن غرق آب و آتش و دل پرشرر هنوز

بر پیر گودرز کشوادگان

غمزه‌ات جان می‌رباید عشوه‌ات دل می‌برد

به کمال و کرمش جان من اقرار دهد

چون قلم زان خط میان در بسته‌ام

برو تیره شد تابش آفتاب

که ما ز عشق تو زار و تو عاشق دگرانی

که در زندان سلطانی منم سلطان زندانی

گره از کار فروبسته ما بگشایند

سر شاخ سبزش برآید ز کاخ

ستاره‌ریزی صبح بهار را دریاب

آرام دل عاشق غمناک نباشد

به دوستگانی اول تمام شد کارش

سپه را بدشمن نشاید سپرد

از میان بنگریزی، در کنار ما باشی

ملک سلیمان تراست گم مکن انگشتری

بیا که کشت مرا آرزوی صحبت تو

که ابری برآمد ز ایران پرآب

همتی یاران! که بگذشته است آب از سر مرا

بی خشنودیت جان نخواهم

بر من آمد وقت سپیده دم به سلام

بگسترد یاقوت بر جویبار

گفت: چوگان که زد آخر؟ که تو سر گشته چو گویی

ازین آیین بی‌دینان پشیمانی پشیمانی

بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است

تنان پر ز خون و سران پر ز گرد

دژم گشته از رازهای نهفت

که جز بی معنیی چون تو چو تو دلدار نپسندد

وی مطربان ای مطربان دف شما پرزر کنم

ز بهر بزرگی پسندیده‌اند

یاد من کن، چو میدهم سوگند

تازان کله اینجا غذی جان ملک ساخت

زود نرخ جان درین بازار ارزان می‌شود

که دل را بنامش خرد داد راه

به زیر سایه‌ی پل موسم بهار مخسب

داغ حسرت عاشقان را سر به سر بر دل نهاد

هر زمان گشت صد بهانه پدید

ستایش گزین تا چه اندر خورد

مراد خویشتن از روزگار بستدمی

زین گهر خنده نگاری و شکر بوسه شهی

رونق میکده از درس و دعای ما بود

بدو نیک روزی سرآید همی

مستی و عمر جاودانه یکی است

دیده حمال کنم بار جفای تو کشم

خراب گنج تو دارد چرا شود دلتنگ

نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر

سگان را در بر خود جای و جای ما نمی‌کردی؟

ز آسمان بر دولت او آفرین باد آفرین

صحبت گذشت از زمزمه ای دل خروش آغاز کن

ز شیروی و شیرین گشایم سخن

اگر ز خود نتوانی، ز خانه بیرون آی

کار او در عاشقی زاری و رسوایی بود

میکده را ساختی، صومعه را سوختی

سخنهای با مغز و فرخ نوشت

ور چه مات می‌خوانیم، این دعا چه دانی تو؟

بجز از نام تو نامی نه برآید به زبانم

من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد

نژادش ز طرخان و بیژن بنام

گلستان سر کوی تو با زاغ و زغن مانده

وین چه کمالست باز کز شرف نام تست

نظر القلب فیکم بکم ینجلی النظر

به خورشید و ماه و به تخت و کلاه

چیست؟ بیاور چراغ، پیش نه آتش‌زنه

تا کی این بیهده ثنا خوانی

آهوی چشم سیه مستان تو را قربان چشم

ز گفتار و کردار آن راستان

سنگ ملامت دل دیوانه‌ی خودیم

آراسته آمدی بر ما

ور نه‌ای این کار را انکار کن

بر پادشاه دلیران رسید

می گلرنگ لاله فام بده

زبده‌ی دور زمانی عمده‌ی روی زمین

رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود

که برنه سزاوار شاهی کلاه

زند هر صبح چون شانه به زلف عنبرین تارش

وین گفت مرا خوار مدار ای پسر خوش

بند بشکن ره عیانست ای پسر

بگویم که پیش آمد از راستان

در نگر از دیده‌ی جان در دل و دیدار ببین

ای به یک ضربت ربوده جان دشمن از بدن

چشم از همه پوشیده بر روی کسی داری

همی آرزو کرد نخچیرگاه

هر تشنه‌لب به چشمه‌ی حیوان نمی‌رسد

گر چه او را هر نفس بر من جفایی دیگرست

چون سرو زرین پر عقیق یمن

به سر برنهاد آن کیی تاج آز

بوسه‌ای، ار آشکار نیست، نهانم بده

با عیش چو زهرم به شکر بوسه شکاری

سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

بزرگی و دیهیم شاهنشهی

آرایش وجود فراموش کرده‌اند

عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق

برآور سر ز جود من که لاتأسوا نمودستم

به اروند رود اندر آمد بخشم

وز گیسوی تو هر شکنی عنبرینه‌ای

نزد هر زیرکی کم از خر بود

پس از عمری که آمد بر سر من این چنین آمد

بگویم کنم تازه روز کهن

پادشاهان ملک نیمشبیم

وقت صبح آمده راح ای پسرا

که از مقصود خود بویی ندیدیم

شب و روز آسایش آموزگار

چه دانستم که در کارم ز صد دشمن بتر باشی؟

در باغ الاهی آشیان سازم

وز پی دیدن او دادن جان کار من است

به آرام بنشست با رای زن

پریشان زلف او را بر بناگوش

فتنه‌ی عشاق شهری شمسه‌ی خوبان کش

ز اشتر مست که جوید ادب و علم و عمل

ز گستهم پر درد شد جان شاه

به دهان و لب بگویم که : نبات و انگبینی

هان ای هلال خوبان «ربی و ربک الله»

مستغرق نظاره مرد افکنت شود

چوشد سال شاهیش بر بیست و هشت

وگر نفس کشم افگار می‌شود، چه کنم

و ا فزون شده جفای تو این نیز بگذرد

همچو سرمازده با زلزله گشت آب زلال

چه آمد بروی از پی نام را

روز مرا روشنی از روی تو

جان نگین مهر مهر شاخ بی‌بر داشتن

یاد باد آن روزگاران یاد باد

پر از خون دل و روی چون سندروس

که کردش کافل ارزاق لطف قادر منان

بر در تو عشق را بازارها

ای نازک و ای خشمک پابسته به خلخالک

فرستاد تازان به نزدیک سعد

سود ایشان و زیان ما مکن

منزهی که جلیل ست بر نعوت جلال

مرا ببین و به چشم خود اختیار مده

یکایک ببر سوی سالار نو

آمد اسفند مه به فر تهمتن

کان نه راه صورت و پایست کان راه دلست

به ترکی برد دین و دل ز دستم

شب تیره بفشاند گرد سیاه

به شرط آنکه در آن زلف دلستان بندی

قدر صدر اجل قوام‌الدین

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

بیامد ز شهر کشان تا به مرو

گردن چو شیشه بر خط ساغر نهاده‌ایم

نیاید مرد را بنیاد محکم

ازیرا نعل اسبت را به هنگام چرا گردم

دل آگنده بودش همه برفشاند

که سر گردان و عاشق کم ندارم

ز سنت کرده دل خالی ز بدعت کرده سر مشحون

چو ریگ از هم بپاشد کوه اگر باشد به جای من

که زو بود خسرو بگرم و گداز

هر لاله‌ای پیاله جدا می‌دهد مرا

با دیدن تو کجا بود غم

وندر شکنج زلف شده پنهان

چو برخاست بهرام جنگی ز راه

در هجرش این مذلت و خواری نبردمی

شد جهان از نسیم او خرم

دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود

بیاراست گلبرگ روی زمین

ز دستهای حنابسته کار نگشاید

تا به کام او شوم این کار جز ناکام نیست

تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بی‌زوال

همی‌بود و کس را ندادی گذر

مگر ز دست تو کافر، که دشمن دینی

زلف گره بر گره جعد شکن بر شکن

صورت طلب نیم که درین خانه جویمت

به نزد بزرگان و نزد سپاه

برگ خزان رسیده به بستان که می‌برد؟

که آنگه خوش بود با من که من بی‌خویشتن باشم

چون شرح دهم تو را که آن خوش

چو زن شاه شد کارها گشت خام

در طارم این قبه هم آواز نبینی

تا یکی به ز ما قرین جوید

از یار آشنا سخن آشنا شنید

بر شهریار دلیران کشید

مرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقی

کاندر طریق عاشقی یک رنگ بینی بیش و کم

گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

همی‌گفت چیزی که آمدش یاد

خال مشکین بر لب شیرین چون قندش ببین

خویشت را در خرابات جوانمردی فگن

شبان گه با مه و انجم سحر گه با صبا گویم

سخنهای بهرام چوبینه گوی

یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست؟

وی دو لعلت نهان و پیدا هم

رفتم از این غزل شاه به یک بار از کار

به سر برنهاد آن کیانی کلاه

فرض واجب که به فرمان و برایش باشی

جان نزاید به سعی چار ارکان

گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود

سراسر جهان شد ورا نیک خواه

یک تیر شد خطا و شدم باعث هلاک

دمادم کش قدح اینجا دمادم

بیا که سرو روانی به بوستان سماع

که خورشید شد آن کجا بود ماه

عالمی حسنی تو در پیراهنی

به چشم مختصر اندر نهاد مختصرم

چشم زخم عجبی از تو مرا دورانداخت

طلایه بیامد ز نزدیک شاه

شب سیه مست فنا بود که هشیار شدیم

وی غارت کرده این و آنم

گم شدم سر ز پا نمی‌دانم

کز ایران به خاقان کسی نامه برد

روی شادی آن زمان بینم که بینم روی تو

دل ببردی و چو بوبکر ربابی تن زدی

ز خوبی روی خوبت خوبتر باد

ازان یک دل ویک زبان راستان

لب فروبست از نوای زندگی ناگاه آه

نادیدنت آفت روانم

ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش

بگفت آن کجا کرد و دید و شنید

وین باد و بارنامه ز سرها بدر شود

مایه‌ی انفاس را بر عمر خود تاوان مکن

چون مجمرم از کاسه‌ی سر دود برآورد

سپیده ز کوه سیه بر دمید

مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی

انس دل و راحت روانم

وین چه غوغاست کز تو در بر ماست

دلش گشت ترسان ازان تاج وتخت

چون این هوس دارد دلم، از دیگری یادم مکن

آفرین گوید همی بر جان پاکت آفرین

ور نه هیچ از دل بی‌رحم تو تقصیر نبود

که از بیشه بیرون خرامید گرگ

چون گل ز حسن خلق خود آزار می‌کشم

به نگاری و عاشقی مانم

هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم

ز بست و نشاپور شد تا به طوس

گذر کن سوی آن دلبر به یاری

کرده در دل رنجهای تن گداز جانگزای

ور رود دل نیز یک دشمن همان گیرم نبود

نه نیکو بود گر بیازم به گنج

در پای خم ز دست ندادم سبوی خویش

از درد خمیده چو سر چنگ فلانم

شکرانه هزار جان فشانم

نبد گردیه را به چیزی نیاز

دور گردون کار فرمای منست

جاه کسرا زد به عالم‌های عزل اندر قدم

ور نه اندیشه این کار فراموشش باد

درخت بلند ازبرش سایه دار

از این عالم پرشر و شور شد

من روی ترا ای بت مانند ندانم

از دو سه ماده ابله طرار

شب و روز ترسان بد از روزگار

انفس و آفاق را میوه‌ی بستان تویی

کی به ناواجب رود فرمان جان در ملک تن

که فروشند در آن ملک به صدجان گنهی

بیاراست لشکر چو پر تذرو

آه است، درین باغ، نهالی که رسانیم

شوریده تنم عاشق و سرمست و جوانم

می همی‌خوردمی به رطل و به جام

ز خون شد همه کشور چین چوگل

بر گرد ماه بسته از رنگ شب هلالی

بر این غریب نه بر یک نهاد و یک راهی

پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

گسی کرد و اندرز دادش بسی

والرکب مرتحل و القلب مبتول

گهی رنجی نهد بر دل گهی بی جان کند جانم

گه بوسه است تنها نه کنار و چیز دیگر

بران تخت شاهیش بنشاندند

کورا نظر بپوشد شوخی به چشم‌بندی

گام چو در کوی طریقت نهاد

حرف محرومان خویش از محرمان خود بپرس

از ایران برفتند برنا و پیر

یعنی کریمخان آن خان سپهر خرگاه

گر صلح کنی صواب بینم

وی درد تو هر زمان و هر دم

سپاه اندر آمد چو دریا ز جای

کجاست بند؟ که صحرا گرفت دیوانه

رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم

غم این کار نشاط دل غمگین من است

سر مهتران رابه آغوش دار

ای گنبد گیتی! ای دماوند!

گستاخ‌وار بر سر کویش گذر کنم

چو ز تیر تست بنده بکشد کمان آتش

فرستاد تا جنگ جوید ز شاه

راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی

امتحان واجب نیامد سفتن الماس را

وز سم آتش می‌جهاند توسن تند هوس

که رو عرض گه ساز ودیوان بخواه

این برق در کمین گیاه کسی مباد

جان ده اندر عشق و آنگه جان ستان را جان شمر

حلق من است و حلقه‌ی زلف دوتای تو

بیامد که بهرام بد با سپاه

نه بدان تا تو به آشفتن کارم باشی

وی به اقبال تو زمان را ننگ

پیش شمع آتش پروا نه به جان گو درگیر

به نزدیک خاقان به زاری شدند

عهد و وفا پی‌سپر شد

هین که از عالم برآورد آن دو مار تو دمار

وان جان که هست این جان وین عقل مستعارش

به ماه سفندار مذ روز ارد

سخن عاشقان بدو، خبر بیدلان بوی

وی به شده از دست تو صد علت هایل

تن به جا می‌ماند و دل همره جان می‌رود

پذیره شدش با سپاهی چو گرد

باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا

دایم سر نیش بر جگر دارد

برون جستم ولیکن در میانم

ز تاج بزرگان رسیده به کام

گذری کن و گل و سوسن و سمنم ببین

مردمست آن روسبی زن مردمست

تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

بدانست کو نیست جز یزدگرد

از لطف خدای انس و جان شد

از سر برون کن سرکشی امروز با ما باده خور

که رخت عمر ز کی باز می‌برد طرار

ز لشکر همه زو شناسد گناه

اولین نسخه‌ی سواد وجود

چه خیزد گوی تنهایی زدن در پیش نامردان

هزار بار به گرد سر نگاه تو گردم

ز هرگونه انداخت با رای زن

بی تو گلخن بنماید به نظر گلزارم

زهی خوشخو زهی والا بنامیزد بنامیزد

بشنو کلام خسرو کشورگشای ما

به گیتی نبودش سراسر همال

طیره‌ی سنبل مخواه، طره پریشان مکن

ای شاد که خلقستی ای خوش که جهانستی

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

شاید ار دل اسیر بند بود

روبه هر جانب که آرم، سنگبارانم کنند

ز بد سیرتی سغبه‌ی شر و شورم

صحت به چه دریابد بیمار به آمیزش

وی غمزت زهر و خنده تریاک

گر بگذرد به خاطر او یاد چون منی

یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن

حال من زان خال میدانم تبه خواهد شدن

بر خویش به بی دلی ندی کردم

از بزم جهان رفت به گلزار جنان

خانگاه محمد منصور

زلف تو درهم شکست توبه و پیمان من

لیکن چه توان کرد که وقت تو کنونست

روزی که درآیی ز درم مست شبانه

دلخواه جهان آمده‌ای قوم خهی کو

و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود

وی به گفتار درد و درمان هم

در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما

یک ره از ایوان برون آییم و بر کیوان شویم

چشم من اندرنگر از می و ساغر مپرس

وانچه‌ت ازو گریز چرا گوئی؟

با ما نمی‌نشیند بی ما چراست گویی؟

حیران شده از ذات لطیف تو جهانی

شه حسن بود آری بدر گدا نیامد

چرا نباری بر رخ ز دیده آب ندم

چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است

تا به خدمت نشوی و نکنی قامت چنگ

که به چوگان نتوان گفت مرو در پی گوی

وی در نقاب غیب نهان گشته جان تو

از قدح کاری نیاید، بعد ازین پیمانه ده

داده یکباره عنان خود به دست اهرمن

وجود نازکت آزرده گزند مباد

گه از بن دامنت ماهست و گاهت ماه بر دامن

جز تو که بر مه ز مشک برزده زنار؟

وی به عمل و قدر و قدرت برتر از کون و مکان

خوردنی و خواب نی اندر هوای دلفروز

مطبخ او ز دود پاکیزه‌ست

یا مجال ناله و آهم بده

ز امتحان نفس حسی چند باشی در وبال

چنان که ز وصل آن چنان ندارم حظ

از جمال بت و بالای شمن

بدین خار و خس آتش اندر زنیم

تازگی جهل ز پژمردن اوست

چه خفتی عمر شد برخیز و هشدار

بر آن ظریف سخی و جواد و راد و جوان

چرا چندین گرفتار ایازی؟

لیک محبوس مانده در تن خویش

رویت همه ساله لاله گون باد

خواجه خیاطی از سر فرهنگ

سحاب جود و کرم میرزا شریف احمد

محمدت را همچنان چون ملک را تیغ و قلم

چو سگ صداع دهد تن مزن برآور سنگ

شبه از لعل پاکتر باشد

صافی به کوچها دود از جستجوی تو

صد گونه شراب از کف اقبال چشیدیم

فغان اگر سر موئی شود کم از سر او

ذکر و شعر توام چو دین و چو دین

که بینم از تو وفایی گذشت عمر و ندیدم

آن دو حمال گام گستر تو

کی کنی از سر روز و شب طرب

صدر چرخ ثانی از فضل تو پندارم قصب

گره بر مشکها زن، تا کساد مشک چین بینی

در سایه‌ی لطف بپروریده

حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود

آنچنان کز دل عقل شدم جمله بری

گل مومیایی پر و بال شکسته است

که خطبه‌ها همی از نام تو بیاراید

رنگ من بین نقش برخوان ای پسر

دشوار ترا به محشر آسان

سلامت می‌فرستم با جهانی آرزومندی

بیش از این پرده‌ی ما پیش هر ابله مدران

شکار کرده خلقت دل صغار و کبار

چون جهان ناپایدار آمد جهان چون خوانمت

صیقل شکست و آینه‌ام در غبار ماند

گفتگویست از من و تو مرحبا بالقائلین

سایه را ز آفتاب چگشاید

هر که دید او مر ترا با طبع شد از دل بری

بنگر که: کیستی تو و مال که می‌بری؟

محرم روح‌الامینی دیو را تلقین مکن

دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است

آنچه دید از هنر و ذات و خرد مردانشاه

همان خورشید تابانم اگر در زیر پا افتم

فضل یحیای صاعد هروی

بوک این همت ما جانب بستان کشدش

دل خوبان عالم را وفا کو

گشته از رویش سراسر عید گاه آراسته

غایب مشو نه نوبت بازی و برزنست

آن قدر کز رخ شرم تو خجل گردیدم

همیشه روز تو چون روز عید میمون باد

نشو و نما ز نخل برومند بگسلد

به کوه رفت فرود و ز چشم گشت نهان

موزون غزلی چون قد دل جوی تو دارم

ای نظام ابن النظام ابن النظام

بدان جرمش چو میکشتند، میگفت

که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور

تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود

زمانه داد ترکیب عناصر

به هر چه می‌کشدت دل، ازان گریزان باش

سنقر آن آفتاب دولت و داد

جامه شویی کنیم صوفی وار

روزگارش خط خذلان تا ابد بر سر کشد

من از حکمت نپیچم سر، تو در فرمان من باشی

عید و نوروز بر تو میمون باد

که ازو چون ارم آراسته شد خانه‌ی ما

چنان کز پای موسی پایه‌ی طور

که بلبل در قفس از بوی گل خشنود می‌گردد

وز سراپرده‌ی شب گرد جهان کرد حصار

پیدا شده‌ای از آن نهانم من

می و معشوق و دف و رود و نی و بوس و کنار

جان عزیز من تویی، برجان من خواری مکن

همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار

الصبوح الصبوح یا اصحاب

جاودان چون هست معمور از حوادث دور باد

بی تکلف، حیله‌ی پرویز نامردانه بود

تاج دین خدای ابراهیم

جان مست گلستان تو آن گاه خار خار

بسی سال بودست آسان و آسان

ز کرده‌ی خود و اندیشه‌ی عذاب الیم

گشته در دیدها بهار نگار

ز خواب غم بگشا دیده کافتاب برآمد

شب چهارم ذی حجه‌ی سنه‌ی ثامیم

چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده

شب رفت و ز مشرق علم صبح برآمد

گفتا: ز حور بوسه نیابی درین جهان

در مکافات این و آن‌شب و روز

بگفت: ای عاشق سرگشته، صبرت نیست هم در پی؟

آن به که مطلع سخن از رکن دین کنند

که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود

تا به روزم نبود خواب و قرار

عالم به دور زلف تو زنجیر خانه‌ای

روزگار آخر اعتبارگرفت

چشم‌ها کور و دیدنی بسیار

نماند در صدف مکرمات گوهر جود

که حور نرگسین چشمی و ماه عنبرین خالی

کان شد از بس که سیم و زر دارد

عاشقی کو که درین ره دو سه منزل برود

وز بزرگی دین یزدان را نصیر

چون نگاه آشنا از چشم یار افتاده‌ام

ملک را باز شرف داد و نظام

به زلف کافرت ایمان ندارم

در مزید شرف و دولت و پیروزی و ناز

سخن نوعی دگر خواهد شد آخر

ایام او همیشه چو رایش منیر باد

ساحت کون و مکان عرصه میدان تو باد

سوخت از آتش غم جان مرا هندووار

ز هیچ چشمه‌ی دیگر امید آب ندارم

پایه‌ی تست آنکه ناید از بلندی در ضمیر

عشوه مده عشوه مده عشوه مستان نخرم

به قد چو سرو بلند و برخ چو بدر منیر

به هر سختی نمی‌شاید بریدن

دی در وثاق خویش که دلبر بکوفت در

در جسم پاک حور است روح فرشته گوئی

ملک هم نام تو به نام تو باد

زیور این بوستان و زینت این گلستان

اقبال را به وعده وفا کرد روزگار

به فال نیک کنون سوی خانه روی نهاد

نور رای تو آفتاب دگر

همی بارند مسکین سوکواران

ملوک جهان جمله در اهتمامت

سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

به سعد اختر و میمون زمان و خرم حال

بیقراری داد با این دل قرار تازه‌ای

ملک را فرخنده هر روز از تو فال

که دوش هیچ نخفتم ز تشنگی و خمار

شب این روز و ماتم آن سور

انگشت رنگ داده و انگشتوانه بین

جز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرم

باغ حیات را به قدح آب می‌دهند

منت وافر خدای را که چنین است

آن که چون یعقوب باشد ممتحن

کند ز شکل بخاری چو گنبد ازرق

دست بر سر پای در گل مانده‌ایم

که جهان زیر نگین ملک آرام گرفت

از بت من خبر چه میگویی؟

وز طرب شبهای عمرت روز باد

مست از می و میخواران از نرگس مستش مست

مشتری در قران قرین تو باد

معدن عز و شرف، منبع جود و سخا

وی گوهر کان آفرینش

جمشید تو را چاکر خورشید تو را مفرش

کل گیتی ترا مسلم باد

که کار سخت مخوفست و راه نیک دراز

بدان صفت که نه صبحش پدید بد نه سحر

به تو دود آهی مه من ز نیازمندی نرسد

آن به قدر و شرف عدیم عدیل

آشفته شد به دیده‌ی عشاق خوابها

وز بزرگی ز آسمان شده بیش

یا کنون دارمی از دوست خبر

ایامت از حوادث ایام رسته باد

قمر حسن ترا کمتر معیدی

یا سخن در سر این صرح ممرد می‌رود

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

زمان زمان سوی این بنده‌ی غریب اسیر

ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم

آه از حجاب حجره‌ی دل بر در اوفتاد

که عشق هست براق خدای می‌تازش

دل و دست خدایگان باشد

تا به کجا می‌رسد حدیث زمانه؟

کسی نشان ندهد در جهان چنان کشور

مرا رنجور کرد از هجر و از خود دور می‌دارد

به طالعی که سجودش همی کند تقدیر

روزگاری است که دیوانه‌ی زنجیرم من

مشتری طلعت و مریخ نبرد

زیر و زبر شدم ز تو، چیست صواب ای پسر

نامه‌ی اهل خراسان به بر خاقان بر

بر دوست کن کنار وز دشمن کنار جوی

که هرکه نام خداوند بر زبان راند

ببین که در طلبت حال مردمان چون است

همایون خلعت سلطان عالم

زندگی در سنگ خارا چون شرارم بگذرد

وز قدیم‌الدهر شاهان پیشوای خاص و عام

هزار شمع منور به خاندان سماع

وی یازدم سرشته به مهر تو در ازل

رندان سیکی خواره را گر ساغری داری، بده

نهان شد جرم خورشید منور

بچه روی عذر گویم که رخ سیاه دارم

دور سپهر بنده‌ی درگاه جاه اوست

ما پیر به روشندلی صبح ندیدیم

در خراسان تازه بنهادم اقامت را اساس

نه زر و به دیدار چون زر کانی

وی راست کرده خنجر تو کار روزگار

صد روی خراشیده موی تو به پیشانی

مه مبارک روزه برو همایون باد

که با وی گفتمی گر مشکلی بود

داده جان و خرد و جاه و جوانی و جمال

پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی

درآمد از درم آن سرو قد سیمین‌بر

ز مرغزار برون آ و صف‌ها بشکاف

هست باد سرد من بر خاک از آن کافور بار

سینه‌ی ما را چو بخستی ، برو

وجود تو سر دفتر آفرینش

عفی‌الله خوب رفتی لطف فرمودی کرم کردی

چرخ در جنت همت تو قصیر

هر قطره ازو در دل، دریای دگر دارد

ابر آذاری علم افراشت باز از کوهسار

از نیک و بد جهان جدا گشتیم

نطقم به تحفه دادن کون و مکان رسید

قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست

حبذا واسطه‌ی عقد شهور و ایام

وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد

ای بهار از تو رشک برده به رنگ

وگرنه همچو نخل طور آتش می‌چکید از من

چین سر زلف تو رونق عنبر شکست

وگر از غمزه جادو برد ایمان رسدش

جاودان چشم بد از جاه و جلالش دور باد

چشمی که بیند غیر او ما را نشاید بعد ازین

دایه‌ی خاک و طفل گردونم

زد ساغر من بر سنگ دیوانه می‌آشامی

گشته ایمن چون سپهر از گرم و سرد

همی رفت بایست بر خیره خیر

هر روز عید باد به تایید کردگار

و اندر فکن می به یکمنی جام

نه یقین بر طول و عرض لشکرت واقف نه شک

بگفت آن شب که بودش درد دندان

او بی‌قرار و داده مسیرش قرار ملک

تا ابد جام مرادش همدم جانی بود

با حریفی همه وفا و وفاق

پس پشت جنگ آور افراسیاب

جمال داد جهان را به جود و جاه و کمال

نبشته گرد روی خود صلا نعم الادام الخل

روز مسعود مبارک مه میمون جلیل

راضی شدم که: بینم روی ترا به خوابی

سر به مغرب فرو کشید تمام

جهان بیک نفس از آه من سیاه کنی

ثانی اثنین صدر آل نظام

زبانه برآمد ز چرخ بلند

آنکه دستور شاه راست غلام

بر زلف تو وقف جان ابدال

ای سوسن گوش خیزران دم

دل من کافر چشم تو به غارت برده

ناگه در اوفتاد به دریای بی‌کران

بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود

وی گوهر مطهر تو روی نسل آدم

جهانجوی رستم بپیموده راه

وی گوهر شریفت مقصود نسل آدم

روحیست بی‌مکان و سر تا قدم مکانش

وی روز تو عید دور آدم

دلت را چیست در خاطر چه سرداری؟ چه میگویی؟

به سعادت به مقر شرف و عزت و ناز

بر مو کمری نیست مناسب مگر از مو

ای سیده‌ی زنان عالم

درفش از دو رویه بپیراستند

کز قربت تو لاف زمین بوس می‌زنم

هر نغمه که سر کرد بسی با اثر ستی

کاندر آمد موکب میمون منصور وزیر

دلبر کافرم از چادر کافوری روی

عصمةالدین شرف داد و دول

ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز

در نظم و نثر اخطل وحسان روزگار

بفرمود تا بازگردد به راه

ای نکوسیرت خجسته رسوم

زان می که در پیمانه‌ها اندرنگنجد خورده‌ام

زو بیشتر گرفت و به کمتر غلام داد

احوال خود به زاری گفتیم اگر شنیدی

فرمانده آن شهریار باشد

دور از سمنت ز یاسمن حظ

اشهب روز کند ادهم شب را ارجل

بیامد پر از کینه و جنگ سر

روز کورند یا اولی‌الابصار

تسبیح زبان بی‌زبانان

طراز آستین دلربائی

عشق زندان و حصارش که شدم پیر درو

بلبله را مرغ‌وار وقت سماع است هم

عارف از خنده می در طمع خام افتاد

خاطر از سودا مشوش کرده‌ام

گشاده دل و نیک خواه آمدند

بدین سرای فنا سر فرو نمی‌آرم

خطاب لطف چو شکر به جان رسد که تعال

جانم به لب آمد ز غم و درد نهانی

مگر مراد دل خویش در کنار کشی

سیماب آتشین زد در بادبان اخضر

صبر از من دیوانه برد آرام صد فرزانه هم

دل برد به پیشانی زلف به پریشانی

یکی داستانی بیرای نغز

کوکبی وصف ماه می‌گوید

من آسمان تو باشم، تو ماه من باشی

باد فرخ بر جناب شاه گردون اقتدار

بجزو در نظر عقل نیامد دگری

کز دست شاه جامه‌ی عیدی است در برش

بر روی ما ز دیده چه گویم چه‌ها رود

علی‌الصباح به من باده‌ی شبانه دهد

بیاورد گلرنگ را ساخته

مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان

غایه الجد و المراد تعال

ز بند حادثه‌ی روزگار بگشاید

که ز جانم همی زدایی زنگ

جرم بر کرده‌ی ازل منهید

در خردی آن بزرگی و جاه و جلال بین

به شهرستان خوبی پادشاهی

چنان چون کسی راز گوید به تب

محنت برای مردم و مردم برای خاک

در میان جماعتی اوباش

پر غمی بیغمگسار افتاده‌ئی

گر هم فتاد بردم،بدهی دوای من کن

خنده زد اندر هوا بیرق او برق‌وار

شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید

خاطر از کوی توام جای دگر می‌نرود

که در پارس بد گنجها را کلید

آفتابم کز دم عیسی نشان آورده‌ام

زانک نیرزد کنون خون رهی یک لکیس

آن ترک مست آخر با ما چکار دارد

به خرابی کشید و ویرانی

کز پر گشادن او آفاق بست زیور

در عنان گیری عمر گذرانش باشی

با رخ آن جان جهان آرزوی جان چکنی

بدو اندرون چند بیم و امید

ای دل کرانه کن ز میان خانه‌ی جهان

زنجیر عدل آویخته، نوشیروانی را ببین

در او نشیمن ناهید تیر و کیوان کرد

که یوسف را نگه داری ز گرگان

خضر است رایتش، ملک الموت خنجرش

ز کارستان او یک شمه این است

شربت کوثر ترا و جنت اعلی

ز سهراب گردون همی خیره گشت

لب به فریاد نفس‌ران چکنم؟

شنگینک و منگینک سربسته به زرینک

هیچ دانی که سحرگاه چرا می‌خندد

زهی، سعادت آن خفته کش تو هم خوابی

عین منعل چراست در خط مغرب رقم

یک شب ای ماه ز بیداد تو بیداد که بود

که کار زنده‌دلان عشق بازی است نه بازی

هوا شد سیاه و زمین شد درشت

دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش

چون به جان و دل رسد بیچون جهد

گنه چشمان کره دل مبتلا بی

سینه داغ هجر آنان بر نتابد بیش ازین

عاجزم در نهاد خاقانی

ور آشتی طلبم با سر عتاب رود

در ده که هم به باده توان داد، داد عید

به ایران خرامید و رستم بماند

از منزل جان نشان ببینم

چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ خجل

وز بسی نعمت نهادی بر من مسکین سپاس

شور در شهر و یار در پرده

جان شد خیال بازی در پرده‌ی وصالش

دلبری را تا که در عالم نمی‌ماند به کس

جدا مشو که مرا طاقت جدائی نیست

بپیوندم از گفته‌ی باستان

غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار

چون شب تاری همی از روز روشنتر شود

دل پر درد مرا نوبت درمان آمد

نور چشم منی، ای چشم مرا نور،مرو

خردی و زبون توست عالم

نرود کارش و آخر به خجالت برود

عقل و روح آفرید و مردم کرد

شگفتی فرو ماند ز افراسیاب

وز سر موی سر آغوش به زر بگشایید

با زهره درآ گویان در حلقه مستانش

هزار دولتم از غیب روی بنماید

بستان نگر،ز گل شده همچون خورنقی

کافرم گر هست تاج آفرینش بر سرم

آن که صد مشکلش از زلف تو نگشاد که بود

طف حول ربع سلمی یا ذارع البوادی

که سالار آن انجمن گشت کم

عشق دل جویی به جان خواهم گزید

لاف تقوی مزن ورع مفروش

در شهر خویش بنشین بالخیر والسلامه

که ما را در مشقت میگذاری؟

طولش چو عرض جنت و صد عرض اکبرش

صبر و آرام تواند به من مسکین داد

چو پیششس می‌نهادم روی بر خاک

یکی پورش آمد چو تابنده ماه

غم خلاصی به جان نخواهد داد

به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز

دل ما را مشکن بیش بپیمان شکنی

زهی شهر! و زهی رسم! و زهی خوی!

ذات سیمرغ آشکارا دیده‌ام

به گمانهای غلط رفتم از آن در به عبث

وین شب تیره‌ی هجران بسر آید روزی

که گر آب دریا بود نیز می

بگشای غنچه‌ی لب بسرای غنه‌ی تر

محو در محو و فنا اندر فناست

مه را نظیر رویش گفتن روا نباشد

با دوستان خویشتن اینها نکوست؟ نه

هم وفادار و هم جفا بردار

مبادا خالیت شکر ز منقار

به خون ما خطی آوردی و خطا کردی

جهانی به شادی نوافگند پی

باد وزان بر رزان گشت به دل کینه‌دار

وز تو خرابات چنین بی‌قرار

میکند باز جلوه در گلزار

گر رخ نمودی ترک ما «بعداللتیا واللتی»

مشعله داری گرفت کوکبه‌ی شاخ سار

آفت حسن بتان است هجوم مگسان

کشتن ما بر دل آسان کرده بود

که افگند سهراب کشتی بر آب

بحمدالله از هیچ غم غم ندارم

به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی‌بینم

خورشید پیش آتش روی تو کرده خوی

وین اختر ستیزه گر کینه کار چیست؟

زرین رسن نمائی چون زمزم آیی از بر

هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

مرا از عشق او در جان زد آتش

نوشتن بر رستم نامدار

کام قنینه چو صبح لعل‌تر آورد

تا بخت در رو خفته را چون بخت سرواستان کنیم

دایما همنشین و همدم قرض

رحمتی بر من کنی وندر پناه آری مرا؟

جان را حنوط کن ز سموم معطرش

شرط عشق است که اول دل و دین دربازند

تباشیر المسرة والامان

که ناگه برآویخت با نره شیر

خنده‌ی صبح از دهان جام برآمد

سر و کمر بسته بالای تو

نشان افزودن و مجلس نهادن

ای دوستان، بسوخت مرا، زینهار ازو!

مایه جانی است ازو وام نظر باز دهید

که مونس دم صبحم دعای دولت توست

یا جعد مشک فام بر آتش نهاده‌ئی

همی ماند از گفت مادر شگفت

موئی ز جفا نمی‌کنی کم

هزیمتان ره عشق را قطار قطار

دل بدان زلفین شبگون میکشید

جان را به رخ دل بازده، دل را ز لب جان تازه کن

افعی تو دام دیو مهره‌ی تو مهر جم

یار غیری و فغان من از آن است که تو

دیوانه را طریقه‌ی عاقل پسند نیست

مر او را همی جست هر سو سپاه

رازم برآمداز دل، هم دلبری ندارم

در خود برسیدیم و بجایی نرسیدیم

صد فتنه برانگیزیم صد کیسه بپردازیم

شدم خاک آن پایی کزین پیش سر بود او

بیش بهاتر ز جان نعل بهایی بیار

به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود

نوعروسان چمن را زر و زیور بسته‌اند

ز هرگونه‌ای چاره جست اندران

هم از درد، دل را دوایی نبینم

پرده آن یار قدیمی بیار

که ملک عیش من معمور داری

که عنبر بر بیاض سیم و سنبل بر سمن داری

تن چه ارزد که توش می‌بشود

هر که این عالم ندارد زنده در عالم مباد

چرا جفا کنی و عهد را وفا نکنی

که روی زمین زو شد آراسته

عالمی از عالم وحدت به کف می‌آورم

ور تنگ شکر خواهی این نکته مکرر کن

پروای جان خویش و سر کاینات نیست

حدیثی دید همچون مغز در پوست

غنچه‌ی گل بیم که نوبهار درآورد

که تاب من به جهان طره فلانی داد

خرم دلی که دلبر او غمگسار اوست

کزو پیل گفتی نیابد رها

کمیخت کوه ادیم شد از خنجر زرش

سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر

ماه را از مشک زیور کرده‌ئی

پرده‌بردار، که داریم سر پرده‌دری

ای پیش آفتاب کرم ابر سایه‌دار

فغان کز چشم او آخر فتادم از گناه خود

ملک جان تاراج و رخت صبر یغما کرده بود

ز پیش پدر گرد گیتی فروز

زرین عذار شد چمن از گر لشکرش

روی در روی غمت می‌میرم

سر همان به که نثار کف پائی باشد

خون دل شکسته‌ی ما را چه می‌مکی؟

از جهان زو بوده‌ام خشنود و بس

دیده آیینه دار طلعت اوست

بتو از تو راه جویم بنشان بی‌نشانی

نهان کرد ازو روی و بنمود پشت

هر صبح بوی چشمه‌ی خضر آیدش ز کام

در خانه گر می باشدم پیشش نهم با وی خورم

روح را از ناله‌ی او مرحبائی میرسد

به جای آورد شرط دوستداری

یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم

سگ کویت به فغان آمد رسوا گشتم

دل به تو می‌کشد مر از آنکه لطیف و دلکشی

که رنگ اندر آمد به خرم بهار

چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق

باغ بنوشت مفرش دیبا

مه روی ترا شب در حوالی

که ما را بود از ایام جوانی

پرگار عجز، گرد سر و تن درآورم

وین بحث با ثلاثه غساله می‌رود

گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی

چنان چون بود مردم راه‌جوی

جانی و به جان هوات جویم

که گردد آدمی غمخوار فارغ

از عبید آن فال را بشنو جواب

بر خاک نازنینی کردم گذر به زاری

بس به راحت روزگاری داشتم

گیسو به پشت گرمی آن گردن بلند

وی تیر چشم مستت در عین دیده دوزی

شب تیره بر دشت لشکر کشید

آتش دهم به روح طبیعی به جان نان

من ز می ننگی ندارم، می‌پرستم می‌پرستم

کین مردم دین‌شناسی و مسلمانی کنی

بگفت: از زخم سیخ و چوب دستی

گوهر دل را ز تف مجمر غم ساختن

اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

زان پیش که برخیزد صد فتنه ز هر کوئی

سواری که اندر نوردید راه

که دار الملک عزلت ساخت مسکن

برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش

دیده میدید جمال تو و دل غش میکرد

در دلش دار، از زبان اندیشه کن

چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من

ماند تن از شعف و جان از ذوق استقبال کرد

عالمی در شور و در شر میگرفت

یکی جامه افگند بر جویبار

بر کران شو زین مغیلانگاه غولان بر کران

علاقه‌ی تو خلاصم نمود از هر بندی

بر لب رسید جان و به جانان نمیرسیم

طالع وقت را نگاهی کن

خانه فروشی بزن آستیی برفشان

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

جوابش داد کای فرزانه استاد

ز گرد سپه شد هوا ناپدید

پیش جمالت منم هندوی جان بر میان

چو در چرخم درآوردی به گردت زان همی‌گردم

فروزنده ماهی به لب دلستانی

آن کمان پنهان بدار، اکنونکه تیر انداختی

گوهر دل خاک توست رد مکن ای نازنین

که بردم جان ز هجر و می‌برم نام محبت هم

زین شوخ دلفریبی زین شنگ جانفزائی

دمادم سپه روی بنهاد و تفت

کار من از سایه شد سایه برافکن ببین

شدم بر بام بتخانه درین عالم ندا کردم

چکنم باز گرفتار شدم در هوسی

چو کار ساخته باشی به خانه باز شوی

نامزد عشق تو آمد جهان

تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

وز حبش بر خسرو خاور برات آورده‌ئی

که در پادشاهی بجنبد ز جای

بسته به سودای تو جان بر میان

که باشد نور و ظلمت محو ذاتش

نهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندی

کسی نامت نمیداند، چه نامی؟

در سخن از معجزه صاحب قران

چون جرس ز اندیشه در بر میطپد نالان دلی

چه چاره سازم از این پس چو چاره‌ساز برفت

شباهنگ بر چرخ گردان بگشت

وز بلاها امان نمی‌یابم

نگاه دار دلی را که برده‌ای به نگاهی

بر باد داده آب رخ من چو خاک کوی

و زان حضرت به غایت شرمسارم

دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش از این

چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز

همای دولت و اقبال میگشاید بال

به سر بر همی گشت بدخواه بخت

تشنه‌ام مشرب احسان به خراسان یابم

که بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ شکر پیشم

بترک خویش و بیگانه بگو تا خویش ما باشی

کردم زیان در عشق تو صد گنج و دیگر سود نه

وی کرده ز آتش آب حیوان

جعد مسلسل بر گشا گو بنده‌ای آزاد شو

واحسرتا که بخت عنایت نمیکند

خوی آلوده ببر بیان در برش

دست من و دامن گلستان

نجات تن خلاص جان ندیدم

ز غم در پای دل جوشی برآورد

وآن غمزه‌ی چو تیر و رخ مهربان او

یوسف صفتم، مقیم زندان

نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

کشته‌ی شاهدان شیرازیم

بخاک افگند نارسیده ترنج

جبهت آمال را داغ عدم داشتن

قمارخانه درآ و ز ننگ وام مترس

گهی فریاد خوان گشتی گهم فریاد رس بودی

که کس دشمن ندارد دوستان را

جبهت جوز است یا لقای صفاهان

اقبال ولیخا نیست اقبال ولیخانی

چون ندیدی کان گوهر گوهر کانرا چه دانی

که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه

ایوان مدائن را آیینه‌ی عبرت دان

گفت آن تو نیز باغ و بستان منست

پای بند چین زلف دلگشائی بوده‌ئی

ز کوباکوب هجران پست گشته

گشت ز سیر شهاب روی هوا پر سنان

پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود

مرحبا کارام جان مرغ زار آورده‌ئی

سواران ترکان گزیده هزار

وز صور آه بر فلک آوا برآورم

بی‌چهره خوش او در خوش هزار ناخوش

دلم آتشکده و دیده چو دریا میکرد

چو در ریگ بیابان گشت خسته

بی‌داغ غمت روان مبینام

تابها دارم از آن زلف پریشان که مپرس

وز جام باده کام دل بیقرار جوی

که بشنید گفتار کارآگهان

النثار النثار کامد یار

در پرده‌ی دل غم تو دمساز

جز آستانه‌ی او آشیانه نتوان کرد

تا روشنت شود سخن گنج در خراب

به جان زین خراس فنا می‌گریزم

گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب

عتاب او چو جفای فلک ز حد بگذشت

برون کرد مردی چو مرغی به پر

با من به پای پیل کند جنگ عبهرش

مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز

ز من بریده و خو کرده با تنعم و ناز

بمیرم، همچنانت بنده باشم

دل کان هلال دید نشیند برابرش

میسوزمش از صاعقه آه به یکدم

بدان زمین گذری کن در آن زمان که تو دانی

بیاورد و بنشاند مردی دبیر

در چار دری و هفت طارم

بازگشتی بکرد توبه‌ی من

درد دلسوز مرا مایه‌ی درمان بودی

این زمان از محنت پیری بیندیش، ای جوان

بحری که نزل جان فکند پیکر سخاش

محقق است که او حاصل بصر دارد

مکن بر جان خویش آخر ز راه کین کمین سازی

شه اندر زمان رزم را کرد ساز

هان ای حکیم پرده‌ی عزلت بساز هان

راه تو دیدم پس از این همره ایشان نشوم

سرم زین بیش سودا برنتابد

دلم سیر آمد از پیوند و یاری

کالبد خاک را نزل رسید از روان

به همین قطع تمنای تو نتوان کردن

مرا به بیخودی آوازه در جهان انداخت

سپهر از بر کوه تیره بگشت

حصن حرم ندیدی بر قصر شاه بگذر

بی سر و سامان شدم ای جان من

عنبر اندر تاب هرگز دیده‌ئی

چون جانت اوست، تن زن و دل برمگیر ازو

دردی است مرا در دل، باور نکنی دانم

دولت خبر ز راز نهانم نمی‌دهد

بر او افسونی از نو کرد بنیاد

سیه زاغ پران فرو برد سر

خود را به آستان عدم باز بستمی

چندانک سیلی می زنی آن می نیفتد از سرم

دریغ عمر و جوانی که میرود بر باد

درید آن عاشق از اندوه جامه

ز غمت چه شاد باشم که نه غم‌خور منی

عشق رسوا را هم از خود در حجاب افکنده‌ایم

چون به روزی قانعیم از روزگار آسوده‌ایم

که او دختری دارد اندر نهفت

کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی

تو چه خواجه‌ی تمامی که چنین غلام داری

وه کزین رفتن ناچار چه خونین جگرم

چون سر زلف خویشتن کار مرا بهم زنی

خنده‌ی شب گشت صبح خنده‌ی صبح آفتاب

چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست

عرج علی اهیلی و اخبرهم اشتیاقی

کز ایدر برو زود روشن روان

به رهت چه گوش دارم که خبر دریغ داری

ور رخش طعنه زند بر گل تر می‌رسدش

در سراچه‌ی نیلی حصار بگشایند

میان عالمی خود را به رسوایی علم کرده

چشم خورشید بر ندوخته‌اند

کشت در ره بی‌گناهی را و آهی هم نکرد

لطف کن بسته لبان را به زلالی دریاب

خبر زو بشاه و بزرگان رسید

بادم که مرا تنی نیابی

سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم

یا حریم کعبه یا فردوس یا ایوان شاه

آن کش ز در درآید هر لحظه چون تو یاری

عکس شباهنگ بر پیاله فتاده

که بوی خیر ز زهد ریا نمی‌آید

می‌نماید لاله‌ی خود روی روی

ببستند شبگیر بر پیل کوس

لعل تو سنگ سرزنش بر افتاب انداخته

بی‌تو نه عیش دارم و نه خواب و نه قرار

خبری بر ز من خسته بیاری که تو دانی

بی‌یاد تو در عالم ذهنی و ضمیری نه

دامن گرفته بر اثر آن دویده‌ام

بارها در ره هجر تو کشیدم به عبث

بی‌صورتش حباب مصور نمی‌شود

که ای نازش شهریار و گوان

هم ناخنی کمتر نگشت اندوه روز افزون او

گفتا که چین زلف و خط عنبرین من

در کشیده از شراب نیستی پیمانه‌ئی

مرغ آدم را ز بام انداختی

وآتش غم روی ننماید ز من

خاک بر سر کن غم ایام را

« بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار»

یکی انجمن کرد پنهان ز شاه

از دوست کرشمه‌ی نهانی

دمی چو جان مجرد رویم در بر عیش

خیال زلف تو بستن خلاف سودا نیست

آرزوی حرم مکه و بطحاست مرا

وز پی نیکوئی سر اندازیم

نه میزنم به ره از بار هجر گام نشاط

تزویر و زرق و سالوس آیین ما نباشد

گر آید ز گردون برو بر گزند

ناتوان مورم و خود کی به سلیمان برسم

خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم

چو بسیاری بنالیدم بزاری

حسودان را بخوابان چشم و بندی بر زبان افگن

چه اوفتاده که دست جفا برآوردی

که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد

ورش بر ما گذر بودی چه بودی

بدانگه که برخاست بانگ خروس

عشق جهان سوز تو بر دل ما پادشا

وز درون جان جمله باخبر

موی به شانه زدی زلف بیاراستی

جفا از سر گرفتی، یاد می‌دار

بر هر دلی هزار گره برنهاده‌ای

غم او نمی‌گذارد که نفس نگه ندارد

غنیمت خانه‌ی زین تو دارد

پس او بزرگان زرین کمر

جان منی مرا مکش اکنون به دوستی

پی به معنی برده‌ام در عالم صورت پرستی

فروزد ماه و مهر و تیر و کیوان

ز پایان و غایت چه دیدی؟ بگوی

در جهان ملک سخن راندن مسلم شد مرا

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

هیچ تنگ شکر چنان دیدی

فرستاد نزدیک کاووس شاه

دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی

مرهم صبرم ده و رنجم ببر

دنیا به کام پادشه کامران ماست

دل بر شادی نخورد، تا ببریدیم ازو

وی زلف مشک‌بارت جان‌ها شکار کرده

میل آمیخته با ناز تو را بنده شود

فی حشای اضطرمت نایرة الا شواق

گر دمی با تو برآرد نه نکو کرده بود

در خم شست آسمان بسته منم، دریغ من

همچو طفلان مهر دارم بر زبان

میکند خاطر شوریده تمنای دگر

نکته‌ای شیرین‌تر از نوشم بگوی

خورشید ز روی و رای او بینی

دست به کاری زنم که غصه سر آید

مراد دیده‌ی باریک بینان

به سرش سایه‌ی اقبال و ظفر باز آید

علم الله که جان من چه کشید از جفای تو

هنوز خواجه در اینست ریش خواجه نگر

بریز خون صراحی بیار باده باقی

امروز قربان می‌شوم، گر می‌نمایی روی او

ای باد، مرا ز زلفش آگه کن

خانه‌ی قصاب مردم کش از آن کافر بپرس

دگر غریبیم از کوی یار ممکن نیست

کین مارها که بینی، جز مار دل نباشد

حقا که به یک خنده دو عالم بگشایی

وقت را دریاب اگر صاحب دلی

جاوید زنده مانم اگر جان من شوی

وز نافه بوی زلف پیمبر به من رسید

ماه من و عید شهر بوده

ساقی به روی شاه ببین ماه و می بیار

وی سرو روان دی بگلستان که بودی

بار غمش را دلم بی‌جگری می‌کشد

پشت برکن به چرخ کافر خوی

ز هر کجا که دهد دست جام جان دست آر

نوید کوکبه‌ی گل به گلستان آورد

ساقیی سرمست و جامی، مطربی موزون و یاری

کنی افتادگان را خواستاری

فلک زان رشحه‌تر گردد زمین زان شعله درگیرد

وردت اینست که بیگانه‌ی خویشم خوانی

از شب طره‌ی او روز نمایی بکنم

نه خاک تو شدم از من چه گام باز گرفتی

چون لاله دور از تو جز خون کفن ندارم

ای بی تو حرام زندگانی

همرهان خویش را آواز ده

دیر است تا در پرده‌ای از پرده بیرون می‌زنی

وز او به عاشق بی‌دل خبر دریغ مدار

طرب کردن در این کاخ کیانی

تا دمی در غمش بگریم زار

خود خس و خار نما آمده‌ای

من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر

با سبکروحان گران جانی مکن

وندر پی وصلت ما پوینده بسر تا کی؟

دانم که تو ز آن لب‌ها جانی دگرم بخشی

وانداران بهر تو وحدتکده‌ای ساخته‌ام

ورش ترس از خدا بودی چه بودی

هنوز دولت آن آستانه می‌خواهم

در یک نظر این همه فریبش بین

هر روز به ترکستان عیدی و بهاریست

تا زمین را مقرر است قرار

به عاشق برد بوی دوستداری

ز دیوان هواکارم چنان آمد که من خواهم

زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر

که صد دفتر ز کونین ازبرستم

آسمان لطف را روی تو ماهست، ای صنم

یارب آخر یارب فریاد خوان چون نشنوی

گر با یکی نسازی آید یکی دگر

بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست

هم آخرم بکشیدیی و چون کمان بشکستی

چهره‌ی پر گوهرم چو تیغ از تو

ز دست جورت، فغان برآرم، اگر تو دست از، جفا نداری

چو آسمان به بلندیش نیست همتائی

گو: به دشنام ز من یاد کن از لب، که تمام

داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوری

با تو به هم وز تو جدا مانده‌ایم

ما را قرار و راحت و آرام و خواب نیست

بباید چاره‌ی بهبود کردن

دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم

بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر

بتن عود و بسینه مجمرستم

کی کند رغبت به درویشی چو من؟

بنشین و بنشان باد خویش ای جان عاشق خاک تو

یقین اندر یقین آمد قلندر بی‌گمان ای دل

گوی را منکر نشاید گشت با چوگان بگوی

بیفتاد این سخن در گوش رفته

کوه رحمت را اساس از گوهر کان دیده‌اند

بی‌حجاب این تحفه پیش دلستان خود کشم

در جهان شکر فراوان میشود

دی مست و خرابم به خرابات برآورد

دل بیمار تو چون است و تو در تیمار من چونی

هر بلایی که هست عاشق راست

وز روزگار بهره بجز از ملال نیست

آن فراق اندیش روزی باز پیوستی به من

رونق آفتاب شد زان رخ هم‌چو مشتری

ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار

ببار باده‌ی گلرنگ هرچه بادا باد

دل ز آتش غم کباب می‌بینم

تو سر به جیب هوس درکشیده‌ای به خطا

هله کز جنبش تو کار همه نیکوتر

رهروان راه عشقت هر دمی در عالمی

صد دل ز مهر روی تو بر من بسوخته

یا درد مرا کرانه بایستی

بلی حال دگر دارد سخن کز روی درد آید

صبوری از رخ زیبا نمی‌تواند کرد

گوش دل بر خبرت می‌دارم

در مضیق حادثاتم بسته‌ی بند عنا

اما هزار جان عوض آن گرفته‌ام

ساقی گلرخ بیا باده‌ی گلگون بیار

و آن تن که کشیدی به کمنمدش جذبوه

ز دست این دل خاکی به دست خون درم باری

خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است

نشسته در میان لاله زاری

ورش دانسته‌ای، زنهار! خامش باش و دم درکش

عقد دو پیکر شده است پیکر باغ از هوا

جوابم داد کای زیرک بگاهت نیز هم دیدم

چو دیوانگان بیقراری مکن

بسوزانم بدین سودای خامت

که اکسیر زرهای آبان نماید

که هست آفت گمار از غمزه بر من چشم شهلائی

بخواه باده و بر دل در طرب بگشای

دامنم را چو لب دجله‌ی بغداد کند

در پیشت ایستادم چون شمع سر بریده

شهری به یک مشاهده زیر و زبر کنی

و غررت الودق و الدیک حاک

چون پیر شدی جهان ندیده؟

و آن ماه دو هفت از خم موی تو ندیدم

سلطانی جم مدام دارد

جهان را لاله رنگین میکند باز

خبری زان صنم ماهرخ مشکین خال

هدیه‌ی زلفت دل و دین آورم

نفیرش تلختر یا زخم تیرش

سر فرو کرده پری پیکرک از منظرکی

شد از جور و ستمگاری پشیمان

یا راست‌تر ز قد تو باشد صنوبری

از زبان ما دعا می‌بارد از دست تو زر

خرد بیرون شد و دل کار میکرد

و گر گوید: کدامست این؟ بگو: یاری که خود داند

رحم کن در خون جان ای جان مشو

جانی و چو جان کجات جویم

سر سبزی خط سیهت سر بسر از موی

چون گنه را عذر می‌آرم، خداوندا، ببخش

ماه نورا چون حمایل چفته پیکر ساختند

عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز

که بر لاله غالیه سائی و از طره غالیه باری

ای مسلمانان، فغان از دست دل

در سینه به جای جان نشستی

فغان که بنده مر او را نبود یار سفر

رو بترک گوی سر گردان بگوی

جهان بر چشم من تاریک چون شب

سر کیسه‌ی عهد سست کردی

وز عتاب شعف آمیز تو حظی و چه حظ

که جانرا انس ممکن نیست با این جن انسانی

عارضت ماه تمامست، ای صنم

هر لحظه به هر چشمی شور دگر انگیزی

که ننوشیده قدح بی خبر از خویشتنم

جگر بندم کبابه گر تو جویی

جدایی جوی ازین یاران، جدایی

مرا دارد مسلسل راهب آسا

یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید

آخر نشد میانه‌ی ما ماجری هنوز

او را چو قبله کعبه‌ی هر کشوری کنند

کرد صراحی طلب، دید صبوحی صواب

زین پس مباش ماها در ابر و پرده در

غلغل بلبل به چمن در فتاد

زبان خامه را پاسخ بیاراست

دم گردون مستحل چه خوری

همچو او شاهی به همچون من گدائی حیف بود

فشاند بر رخ کافور عنبر سارا

دل ریش من بکاوی همه درد و غم برآید

ز آنجا سفر به خاک خراسان برآورم

او را دانم دگر نمی‌دانم

غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم

که هم آشفته و هم زارم از تو

با که توانم نمود نالش از این بی وفا

که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست

یادل توانم یک زمان از کار او پرداختن

دمی به حال غریب دیار خود پرداز

جان به استقبال شد کای مهد جان‌ها تا کجا

هر چه خواهی بکنی لیک وفا اولیتر

یکدم خیال روی توام از نظر نرفت

جور مانند سایه در چاهست

کزین رواق طنینی که می‌رود دریاب

چاک جیب نیم چاک من به دامان می‌رسد

گهی رومی نماید گاه زنگی

آه! از جفای دشمن و آه از فراق یار!

نه از هوای دلبران بری شدم برای تو

دامی به راه خلق فکندی ز هر خمی

از غالیه فارغ شد و از مشگ برست

تا چه کردم که مرا از نظر انداخته‌ای؟

آسمان مرد گزین بایستی

ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید

غلام سایه‌ی چتر خدایگان باشد

که بوی دوست می‌آرد نسیم باد نوروزم

به خاک پای او کامید خاک پای او دارم

که بنوشت آن مه بی‌کیف دعوت نامه‌ای پیشم

یا راعی الرعایا یا مجری الجواری

مرد کشی و سرکشی عادت زلف پست تو

بس توبه‌های ما که بهم درشکسته‌ای

وگر پیش منی از لذت دیدار میمیرم

صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز

ز خود بیزار چون گشتم؟ برو ایمن چرا بودم؟

همچو جان بی‌سایه و چون سایه بی‌جان آمدم

از کوی تو کعبه‌ی دگر کردم

بهشت روی زمین است خطه‌ی شیراز

فغان و گریه و زاری همین بود

هر دلی را هزار بار کشی

به کام غمزدگان غمگسار بازآید

توئی که چرخ به جاه تو التجا دارد

کنون که قبله گرفتی سر از نماز مکش

برات عشق بر جان تازه گردان

از من نخواهد کس گوا که شاهدم نی ضامنم

کجا روم که فرس بر من شکسته نتازی

بتندید از پریشان کاری او

مرا به پرده‌ی تشریف راه نو دادی

وانکه تیر غمزه می‌خورد از کمان او که بود

در جهان جز فکر جانان گو مباش

از ما چرا رنجیده‌ای؟ حاشاک، حاشاک! ای صنم

انصاف ده که کار ز انصاف می‌بری

این روش تازه را تازه بنا کرده‌ای

کاجی بکویش بودی مجالی

زان سبب شادی نمیگردد به گرد کار من

اجب داعی معاطاة الملاح

ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد

نافه‌ی مشک تتار از سر زلفت تاری

بده دو کاسه ازان آب لعل، یا بستان

موی در سر ز طالع هنر است

بس که می‌کرد او جهان زیر و زبر

بیخودی تا به کی و بیهده رائی تا چند

زود بینم چو خودش عاشق و غمخوار شده

آه در جان آشنا شکنی

آن قدر دغدغه از خوی تو دارم که مپرس

بحمد و قل هو الله کارشان بی

گفتم که: عاشقم، به گمان اوفتاد باز

لشکر آشوب سوارا که تویی

مستند جمله در خود هشیار می نبینم

دمید و بازدمش کیمیای جان دارد

ما را به جفا گذاشتن تا کی؟

چون کار به جان آری جان دگرت خوانم

عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید

خون دل ما خوری و باک نداری

وز روی او دیوانگی زلف دو تا را می‌رسد

سر خورشید در چنبر کشیدی

چشم جهانم چشم جهانم تا که بدیدم چشم سیاهش

در سرو کشیده پرنیانی

به هرزه می‌گذرد عمر، وارهان، دریاب

بس کن ای دل که کار من کردی

ظهورت بر زوال عقل دعوی دار من باعث

مونس روزگار ما باشی

چون روی تو یاسمن نباشد

در کوی تو از خطر نیندیشم

مستی جان از می مینای تو

به خرمی و سعادت به خطه‌ی شیراز

چنین بی موجبی بر گشته از من

رنگ هستی داد جان را بوی تو

کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست

طراز آستین دلربائی

به نام من ز لبت بوسه‌ای سال کند؟

گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن

وی چشم و چراغ و یار عاشق

وین مقرنس قبه‌ی نه توی مینا کرده‌اند

کامروز بی‌غم از در ما باز جسته‌ای

افسر توئی افسر سران را

تا به چشمی سوی او بینم به چشمی سوی او

لشگر رومی روان میکرد سوی زنگبار

دامن ز هوی و هوسش دور گرفتم

فسق بالراح یا ریحان روحی

اقتدا در دین به کافر داشتن

فکند سیب ز نخدان او به چاه مرا

نتوان شراب خوردن بی‌مطربی و یاری

دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیده‌اند

بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

نتوان دیدن از آن موی میان یک سر موی

چاره‌ای نیست بجز جای که در دل کنمش

به چراغ آفتاب می‌جوئی

وقت کنارست بیا گو کنار

به پیش اهل نظر هیچش اعتباری نیست

لطفش تنم را داده دل، لعلش دلم را جان شده

جان پیش‌کشت جهان نهاده

نهان ز خلق لسانی که داشتم ز تو دارم

نوا و نغمه‌ی چنگ و رباب خوش باشد

بهل تا در وفا جانم برآید

رشوه‌ی رای تو زر بایستی

آرام جان او مشو، آزار جان ما مکن

درمانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش

ور ببخشاید، به جان ایمن مشو

بازیچه‌ی جهانم و بر تو به نیم جو

راه هزار چاره گر از چار سو ببست

بلبل ز شوق غلغه در بوستان فکند

امروز زانم تنگدل کان جای بر وی تنگ شد

فالقهوة من شرطی لاالتوبة من شانی

در گفتن و خاموشی ای یار سلام علیک

آن سخت دلان سست کوشان

اگر فردا به منزل حور باشد

گهر در پایت افشانم ز دیده

که چون خیزم ز جا سیلابم از دامان فرو ریزد

می‌فکند از ناله هر دم در گلستان غلغلی

پیش جانان نبود حیف؟ که جانی بدهم

صد یوسف گم گشته را در هر خمی وا یافتی

قلاش و قلندر شدم و توبه شکستم

ز ابرو و غمزه دست به تیر و کمان کند

همه یک دست و هر نقشی به دستی

کرد به آواز نرم صبحک الله خطاب

سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد

خاک پایت چو بدین گنبد خضرا برسد

دل برت آمد، ز جهانش مبر

رفت به چرب آخوری گنج روان در رکاب

چه باده‌هاست بتم را در آن کدوی ترش

چگونه در نظر آید جمال طلعت لیلی

جز تو کس را نمی‌رسد هستی

دم عاشق و بوی پاکان نماید

به ابروی کمان دار و به گیسوی کمند افکن

کشید تیغ و بر اطراف شرق گشت روان

بنهم گردن، اگر خاک درم گرداند

چون نی عسکری همه شکر است

دعای او به در دیر مستجابستی

زنجیریان مویت سرها به باد داده

ندارد با تو پیوندی و میلی

یک نوبر از نهال دل ما به ما رسان

آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست

نور رخت از طره شب برده سیاهی

کشی از خط مهرم سر، کنی از غم فگارم دل

وز گهر در دیده کانی می‌کنم

رویت خوش و مویت خوش و آن دیگرت بیرون خوش

بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا

سر در جهان نهم به غریبی ز دست تو

فالدیک قدینادی هات السلاف هات

مدت هجر من و وصل رقیب آخر شود

به ما بینوایان نوائی بده

نقل منه، که او دگر کم سخن علف کند

مطلع خورشید زیر زلف مه جولان تو

از جهان بیرون ولی در قعر جان

بود و وجود ما را باک از عدم نباشد

به عاشق، گفت آن مهجور غمناک

که عمر بیش‌بها دادمش به شیربها

خداش در همه حال از بلا نگه دارد

بیش از این قوت سرپنجه‌ی هجرانم نیست

دل ما را به آن بالا ز دست این بلا بستان

چشمه‌ی دجله میان جگرم بایستی

نفس اگر سر بکشد گوش کشان می‌کشدش

ببرد از چهره‌ی گردون سیاهی

در ایران به زلف سیه کرد کاری

مرغ صبح از طرب پراندازد

این زمان نیست به صد لطف نهانی قانع

خوشا کسیکه کند عیش با نگاری خوش

عاشق قامت بلند توام

بسا عشق کهن کان تازه کردی

خاری از سوزن سودای تو در هر پایی

دل باز دارد میل بجائی

یا روضه‌ی مقدس فرزند مصطفاست؟

دانه‌ی مرغان روحانی بخواه

نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد

بر کس چه نهی تهمت کس را چه گنه باشد

پای دل از کمند بلاکم برآورد

گرد فتنه است اینکه از میدان جان انگیختی

دلم پرچشمه حیوان تنم در لاله زار ای دل

روشن بگو حکایت آن ماه خرگهی

آفتابی؟ یا پری، یا چهره‌ی نوری؟ بگوی

چون نور دل نماند برون راه چون بری

چشمی که بردارم ز تو بر دیگران چون افکنم

نوشته بر رخ منشور دولتش طغرا

خلق را آتش سوزنده به دل در زده بود

خسته‌ی چشم اوست جان، مرهم جان کیست او

گه غمش را مرحبایی می‌زنیم

تو دانی گر بخوانی ور برانی

نتوان دل به تو دادن، که به جوری و به جنگی

چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم

و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

قدح بروی صبوحی کشان لم یزلی

ساقیا، می ده، بهل، کایشان قیامت می‌کنند

کاندر طریق عشق تو گرم اوفتاده‌ایم

مستیم و عاشقیم و خماریم و بی‌قرار

گوام دایر دلی گویائی هست ؟

که فتح‌الباب هجرانست و تحویل نگار من

ور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم

تن خود را عیان از رعشه چون سیماب می‌دیدم

که بادا تا به نفخ صور معمور

به وصل روی دلداری برآید

به خبر، فتنه‌ی خیال توایم

که زلف دوست بلند است و دست من کوتاه

جهان فانیست رو ترک جهان گیر

پرده پیش رخ ببندی، پس در ایوانم بری

بر افکنده‌ی خود نظر بهتر افکن

بیا که در تن مرده روان درآید باز

آدمی نیست که مجنون پری‌روئی نیست

ز بهر آنکه اندک باشد، از بسیار بنویسد

زر و سر بر عشوه‌ی آن عشوه‌دان افشانده‌اند

الفوز فی لقایک طوبی لمن یفوز

غالیه بوئی مگر نسیم نگاری

زبان را در فصاحت کام بخشید

مرا کشتی و پس دامن فشاندی

نارسیده بر سر من باز گردیدن چه بود

عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا

چون عارض تو ماهی در انجمن نباشد

حتی تجلی الصبح لی فی‌الساترین المعلم

میان نفس و هوا دست و پای چند زنم

بشکر خنده‌ی شیرین دل خلقی بربائی

وزان زاری ترا خود درد سر نه

که دل گم گشت و دل‌جویی ندارم

می‌سپارم به تو از چشم حسود چمنش

تا زمین پایدار خواهد بود

ز سجده گاه عبادت به پیش صدر جلالش

ساز وصل و سوز هجران برنتابد هر دلی

چشم بگشا چشم خمارش نگر

دودم ز سینه راه ثریا گرفته بود

خلقی همه سرگردان، دل مرده و دم رفته

هر چشم زد ز دستش داریم گوشمالی

رو سوی هر که آورد آتش زند در او

وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد

عیبی نباشد، ای دل مسکین، بکوش باز

روشی است عشق او را که به گفت بر نیاید

ای بزرگان درگه سلطان

نه به ز کوی مغان گوشه‌ای و جائی هست

بتو سنگدل چه گوییم حکایت نهانی؟

لب را به جای جانی بنشان به کدخدائی

که نیست در سر من جز هوای خدمت او

چو این افسانه کردم پیشش آغاز

ور یار دلداری دهد خود چون بود زان نیک‌تر؟

ز جان خوش‌تر چه باشد آن تو باشی

نمی‌بینم میان حاضرانش

قلزم پر شور شوقت را نبینم ساحلی

چه جای پنجه کردن بود ما را با چنان دستی؟

ابری است کافتاب شرف در عنان اوست

حرفی ز من بپرسی و من بی‌زبان شوم

بسیط خاک چو خلد برین شد آبادان

دل من بجز بردباری نداند

از پری روئی مسلسل شد دل شیدای من

زنده بینم همه جهان از تو

هریک به کار و باری و من مبتلای قرض

که دور افتد از وصل پیوسته‌ای

یا بهم زلف و لب یار درآمیخته‌اند

خلاف مذهب آنان جمال اینان بین

گشت ز جنبش صبا دختر شاخ حامله

در کوی تو مستمند و زار آیم؟

کز اهل دلی نشان ندیده است

دیدم جمعیت تو چونک پریشان نشوم

نه بر هر میر و سلطان میبرم رشگ

چو دیدی حال من، پنهان چه داری؟

ور دست رسد جهان فرستیم

که دست حسن ویش صد طپانچه بر رو زد

بیگانه‌وار میگذرد آشنای ما

از آن سر گشته می‌باشم که این سوداست در بارم

وین دل غم‌خواره را خاری نهی

سلطان ز پیش و لشکرش اندر قفا ببین

نه محض جوهر روحی که روح جوهر جانی

دستی، که دل من شد بر باد ز دست تو

کرد بر آهنگ صبح جای به جای انقلاب

ما زدوریم مگس ران مگس خوان تو کیست

نگاری مهوشی بتی عیاری

چو رفتی در پی دشمن، مرا بگذار، من رفتم

درد مرا به بوسی درمان نمی‌کنی

که از لب شکرین بخش یک دو صاع شکر

خرده‌ای از هر کناری آمدی

خود با کمند عشقم وزنی نبود و سنگی

چو راز اندر دلت جائی نمی‌بینم، نمی‌بینم

وز پی آن زهر از ابرو چکانیدن چه بود

سرم زین بیش سودا بر نتابد

ز مردم تو دل می‌بری، من چه دانم؟

وز عارض تو خیزد نور شب تجلی

اندر پس دوکدان نشینیم

وی خاک آستانه‌ی تو کعبه‌ی امان

چاره ندانم که چیست؟ آنچه تو دانی بگوی

تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه

خمیرمایه‌ی چندین هزار درد و غم است

بالدمع بل ذیلی هذا نصیب لیلی

زین بیابان خبر پدید نشد

با تو ننشینم به کام خویشتن بی‌خویشتن

طبله کالبد آورده‌ام آخر بنگر

صورت نتوان بستن نقشی بدلارائی

شام و صبح آید و لیلی و نهاری باشد

گر نگه کردی به سوی من نبودی سوی من

ز دور این ناله‌ی ما در دلت دارد اثر یا نه

بتندید و در آن آشفتگی گفت

عارضت ماه تمامست، ای پسر

خیمه‌ی روحانیان کرد معنبر طناب

ما را به هیچ صاحب عمر دوباره کن

بر مشتریت پرده‌ی دیبای ششتری

دل‌مرده را سماع نباشد چو حال نیست

آتش زده آب پیکران را

که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش

علی غفلة من صروف الزمان

مطرب همیشه گویا، ساقی مدام گردان

دل در هوس جان می‌دهد، تو دلستان کیستی

وز غم دل نیستم پروای دل

ای نفسی وصل تو اصل تمنای ما

هر دو در دین مبارز و چالاک

که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا

شهرت ده زبان دگر در زمان حسن

زلف تو دام جانها خال تو دانه‌ی دل

از پی کشتن فرهاد به غار آمده بود

تب‌ها شودم بسته چو لب‌ها بگشایی

کفر را سر به مهر آب دهد

هزار آتش بجان افروته دیرم

که در شوخی به عالم داستانم

با من دیرینه دوست چند کنی دشمنی

گر تو را عشق نیست معذوری

همه پیدا و پنهانت بسوزد

بنده‌ی قد خوش و رفتار چالاک توام

چو عمر نامده هم اعتماد را به نشایی

رخ زرین من منگر که پای آهنین دارم

اض الخد ام برق یمانی

نرگست با فتنه همنام آمده

وان صید کان اوست نگون‌سر نکوتر است

او صد هزار تندی ازین رهگذر کند

کلما اعرضت عنی زدت شوقا فی غرامی

پند نصیحت کنان به کار نگیرد

در کار من قدم ننهادی به پای‌مردی

از همه ترکان چون ترک من امروز کجاست

خورشید عدل گستر و جمشید روزگار

چون ترا از دل من نیست خبر هیچ مگوی

مراعاتی بجای ما نکردی

گرفتم باده با چنگ و چغانه

برآید نغمه‌ی دستانسرائی

در شاهد خیال تو پیوسته‌ایم باز

که گرد خاطر او برنگردی

ضاء بها اذ ظهرت باطن لیل کدر

چو روز وصل توام در خیال میگذرد

آنجا به حق دوستی کز دوستان یادآوری

شب است این یا غلط کردم که عید روزگار است این

در راه وصل این همه کوته عنان مدار

هیبت بانگ سیاست بر شه خاور زده

خاک پای تو چو گشتم چه دهی بر بادم؟

یک اهل به جان خریده خواهم

در پای از آن فتادم از دستش

زدود آینه‌ی آسمان ز زنگ ظلام

بسته شادروان خوبی گرد ماه

درد نوم به درد کهن برفزوده‌ای

عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین

فراقش بر دل آسان چون توان کرد

عشق را پیشرو جنون باشد

کز غم مرا بکشت و نیازرد موی من

قبول تو دعاها را بر آن باری چه حق دارم

به عاشقی خبر یار غمگسار آورد

کرد ما را بدین پریشانی

پیشکش هم جان و هم مالش کنم

تو باشی بر سر بالین من گریان و من میرم

پرده بردار که تا خلق ببینند پری

با خود و روزگار خود بودم

لوقابلت شمس‌الضحی حارت و صارت آفله

این کاسه که من دارم سرشار شراب اولی

همه پیدا و پنهانت بسوزد

جان چو بر جانان رسید، از پیک و پیغامش مگو

زلف است تعالی الله یا تافته دام است آن

که حیا این همه آتش به گلت در زده است

با خبر نیست که مادر غم او بی‌خبریم

ور زانکه نگه داری، روزیت به کار آیم

به هر سوئی که کنم راه، راه سوی تو نه

نیست شوم نیست شوم تا بر جانان برسم

میکشد نرگس مست تو به میخانه مرا

کز چرخ پیرزن کمی، ای چرخ پرده در

وی ماه روز وش ز شبستان کیستی

قیامتست قیامت نشست و خیز سمندش

ز مهر قبله‌ی افلاک زرنگار کند

می‌دان که: در حریم حرم جاش می‌دهند

مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا

ساقیا هین بیا و باده بیار

دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا

در خون نشیند، تا کند چون روز روشن راز من

کین تو کمتر نگشت مهر چه بازم

سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی

کسی ندید و نشان کس نمیدهد جائی

رستم ز خودی، رخ به خدا کردم و رفتم

بت‌پرستی را میان دربسته‌ام

می‌نکنی باورم کاسه بگیر و بنوش

که آفتاب بلندی چو بر کناره‌ی بامی

چو بشنید این غزل با اوحدی گفت

بنده باید بودن و در بیع جانان آمدن

مرا بسیار جستی قدر من بسیار دانستی

وین کار ما به برگ و نوائی نمیرسد

رها کن، که نامم به ننگی برآید

بس دیده کز جمالت امیدوار بودی

گفتا:یکی شکفته گلست و یکی سمن

چون روضه دلفریبی و چون خلد جانفزای

رغبت نمی‌کند به شکر دردمند تو

خوش دلبری، ندانم جانان کیستی

چون روان بر سر کویت نبود پای همه

وجود خود هدف ناوک بلا کرده

حرف دگر زان نپسندیده‌ام

سنگ‌دلا، ستم‌گرا، آفت جان کیستی

زهی در راه عشق تو دل بریان که من دارم

خروش چنگ و لب زنده رود و جام شراب

بر تو مرا فتنه کرد این دل بی‌کار من

آب چشم آتشین نثار کند

غلط بود آن چه من دیدم خطا بود آن چه من کردم

وی لب لعل ترای عادت روح افزائی

صید ندیدم ز بند او، که رها شد

خود را ز دو کون بر سر آرم

واقعه‌ای مشکل است بسته دری بی کلید

که با کس نمانی و با کس نمانی

روی چو صبحش در آن زلف چو شام آمده

با انده او زشت است اندوه جهان خوردن

غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم

شکیبائی در این ره پیش گیری

زمین در سایه‌ی سنبل نهان شد

فرش سلطانیش در برتر مکان افشانده‌اند

اشتکی من طول لیلی الفرار این الفرار

می‌کند صید بلبل سحری

تا ز آفرینش تو جهان آفرین چه خواست؟

کار شکسته دلان تمام شکسته

از لن‌ترانی حسن هم آوازه در طور افکند

زمهر بر سر آفاق زرفشان کردند

آه و اشک من سر اندر کوه و هامون می‌نهند

کار شکستگان را سامان نمی‌دهی

خواندم این مطلع شه را و زدم رطل گران

مقر جاه و جلالست و جای ناز و نعم

ورنه به روی من چرا در همه سال بسته‌ای؟

مجلسی بر یاد عید از خلد خوش تر ساختند

چشم بگشا ای بلاگردان چشمت جان من

صبر بی‌دل کرد و بی‌دلدار نتوانست کرد

دگر با یادم آوردی قدیمی صحبت یاران

طیره منشین کز جمالت عید لشکر ساختند

تا درنرود درون هر گوش

غریب را وطن خویش میبرد از یاد

سراسر کار من بی‌نور شد سخت

وز راه هوای تو گذشتن نتوانم

شدست خانه‌ی چشمم نقش ایوانی

زانکه در شهر شدم شهره بدرد آشامی

توفان اشک تا به گریبان رسیده بود

طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد

الحق ارزد زانکه ارزان می‌دهد

نامه‌ی دل سیاه می‌بینم

تا بر سر گردون بزنم نوبت شاهی

ژاله‌ی صبح دم از نرگس تر بگشایید

به سال هفتصد و شصت از جهان بشد ناگاه

کجاست ساقی ما گو بیا و باده بیار

زان بستم اندر آن سر زلف سیاه دل

و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد

خراب کار مرا شمس دین کند معمور

در شتاب است عمر بشتابیم

حلالت از آن می خرابی و مستی

شب و انجم چو دخان با شرر آمیخته‌اند

بگو حدیثی و بگشای مشکل همه کس

گفتم منم غریبی از شهر آشنائی

گر نبود نامه‌ای، زبر برساند

بر گستوان به دلدل شهبا برافکند

هر گوشه محشر دگری جلوه‌گر کنی

کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را

شد ز غم آن پری فاش به دیوانگی

پای کوبان دست همت بر جهان افشانده‌اند

در نزد آتش غیرت به دلم در زد و رفت

چشم تو مست خواب و تو مست و خراب می

کس را بدین قدر نتوان کرد سرزنش

خود آن بوی را هم درنگی نبینم

دریدم پرده بی‌چون سر آن هم نمی‌دارم

دو چشم من همه با آب می‌کند بازی

زانکه دولت باشد از خوی تو خواری

دامن عنبر تر افشانده است

صاحب این بیستون خرگه نگهدار تو باد

نه آخر توانی که ما را زیانی

به ترک یار بگفتند و بربارانند

کعبه را چهره در آن آینه پیدا بینند

بی تو به سر نمی‌شود، زین همه کار ای پسر

لذت رندی ز ترک پارسائی یافتیم

جان چو با جانان نشست از پیک و پیغامش مگوی

سر ز عشقت کله براندازد

چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم

نازکتر از گل تر و خوشبوتر از گلاب

چه جرم رفت؟ که مستوجب جفای تو بودم

راز دل زمانه به صحرا برافکند

دل خراب طپیدن گرفت از آغازش

چه نیکبخت کسی کش به روی تست نگاه

دست و زبان خود را از خلق بازداری

دست هستی بر جهان خواهم فشاند

مرا از آستان او زمین و آسمان مانع

بکلی ترک عقل و هوش کردم

هیچ سال این دردم اندر جان وغم در دل نشد

نه ز سلوت اثری خواهم داشت

همی بنفشه پدید آرد از دو لاله‌ستان

ورش ترس از خدا بودی چه بودی

نتوانم که زمانی نکنم یاد از تو

با من قران کنند وقرینان من نیند

ز جام وصل می‌نوشم ز باغ عیش گل چینم

در آن بیچارگی و ناتوانی

که بر سبزه زاری نشینیم باز

شه مرا نانی که داد ار باز می‌خواهد رواست

بگفتمش که زهی خوبی خدا ای دل

کاوازه‌ی سعادت جودش جهان گرفت

چشم بد دور ز رویت، که شگرفی و جوانی

بختیان را ز جرس صبح‌دم آوا شنوند

آن قدر ذوق تماشا ده که بینم روی او

جعدت از مشک سیه فرق ندارد موئی

که درین درد بی‌دوا باشد

ز پایم فکندی ز بس دست یازی

مات شدم نیز خانه نیست چه بازم

زبان بگشاد و با او همزبان شد

بیندیشیدن و پرورده گفتن

دلت بگرفت در خانه برون آتا جهان بینی

خداوندا نگه دار از زوالش

فراوان مرا خرج و زر هیچ نیست

با چنان رویی که دارد دشمنش؟

جان نگنجد در آن میان که توئی

گویند صبح نبود شام تو را دروغ

سمن به عزم صبوحی کلاله بردارد

اندکی خسبم و بسیار بگریم ز غمت

وای زلف تو سایبان نسرین

قد خلق از سجودت باد گاهی راست گاهی کج

فراوان ناله‌ی دلسوز کردم

سر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشیده‌ام

کو هم نفسی تا نفسی رانم ازین باب

زانچه وصل و هجر او هم درد و هم درمان ماست

به امید کرمت روی به راه آوردیم

من له‌الحمد دائما متوال

ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست

سلسله‌ی دل به جز آن موی نیست

وی آفتاب پرتوی از نور رای تو

با دل آشفته در دامم کند

قدم در موج خون نتوان نهادن

زیرا برهنه‌ای تو و اندیشه زمهریر

نوجوان است سر عیش و تماشا دارد

در اوفتاد، فرو برد پای مرد به گل

ماند بدان که بر سر آن عهد خود نمانی

بهانه جوی من از من جدایی نکند

خوشتر ز صحن جنت و خرمتر از بهار

هر که عاشق گردد، او را در دل آرامی نباشد

دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا

به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم

نوید خرمی از روزگار میید

در گوش سپر کرده فرمان تو نعل

لا در چهار بالش وحدت کشد تو را

ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

ز پیر مغان آشنائی طلب

بعد از آن یادم نکردی، یاد می‌دار، ای پسر

در هشت خلد مملکه بستان تازه کرد

بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال زال

صبرم اگر مدد شدی دل ز تو واستاندمی

گرد ماه از مشک بندی بسته‌ای

وی راحت جان ز تو به دردم

چو تن به خواب دهم اضطراب نگذارد

پیش تو نوش روان درد تو درمان ماست

چون او برود، گویم: آن دگر او باشد

من و صد جان ز پی عشوه خری

که روشن است ز رویش همه جهان امشب

بگذر ز سر اگر سر و سامان طلب کنی

بس می‌خروشد آن سخن دل‌خراش تو

عیسی نه‌ای و روزی صد رنگ برآمیزی

وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق

پخته‌ای چند فرو ریز به ما جامی چند

وانکه در پای تو افتاد سرافراز آید

پایم به سر گنج است از مار نیندیشم

هین که بشد عمر چنین هوشیار

ای آنکه هرچه کرد ضمیرت صواب کرد

خاصه رویت که به روحست و روان پیوسته

که دل اکنون ز بند جان برخاست

داغ بر جان بار بر دل خار در پا می‌روم

شرطست که دست از من دیوانه بشوئی

دل بیچارگان از خود مرنجانید، من گفتم

عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند

چو مادر هست شیر دایه بگذار

غمش ز رندی و میلش به پارسائی نیست

که بر کف تو نخواهد شد این خراب آباد

این دو خلف را بهم چه خشم و خلاف است

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

من از بادام ساقی مست و مستان مست خواب از می

تنی مرده باشد، که جانی ببیند

در سلسله‌ی زلف پری مار نمایی

هزار عاشق اگر مرد خون مات حلال

چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد

تو خواهی گریه میکن، خواه زاری

مرا درست شد اکنون که عهد بشکستی

در مشق با کشیدن زلف تو مشگ ناب

دروغ گفت چه باشد چرا نشاید کرد

عزت عشق از در خواری بود

برد به دست نخست هستی ما را ز ما

که به از گوشه‌ی می‌خانه ندیدم جایی

هزار آوا شود مرغ سحر خوان از خوش آوازی

راه چه جویی به غیر؟ بیش چه پویی به راه؟

دارند بتان لطف نه چندان که تو داری

که ای نتیجه‌ی کلکت سواد بینایی

خورشید در حمایت پر کلاه تو

در خون خود، که عاشق آن دست گشته‌ایم

آن آتش‌گون گلاب در ده

وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم

باز در کوی مغان بی سر و سامان شده‌ام

این نیز توانی که بما نور فرستی

دل بیش کند ز جان‌سپاری

تا ابد با خود به این قیدم قوی پیوند کن

بدانست کو را شد آن تاج و گاه

بار بر گردن من چون تو نهی بار کشم

مانم به تو و به من نمانی

صد حلقه‌ی زلف در بناگوش

همه دوده را روز برگشته شد

وین درد جگر سوز به درمان نرسیده

راز، بی‌زحمت زبان بشنو

چمن ز لطف هوا نکته برجنان گیرد

جهان را دگرگونه شد داوری

ما پای به گل در شده زین اشک چو باران

از سکه گشت کارم، تدبیر کار من چه

چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم

نگه کرد و مردم بی‌اندازه دید

مروت قحط شد، بی‌توشه زانم

صیدی ز خون و خاک چرا برنداشتی

دست به خونم آلود ماه لقا نگاری

به یزدان چنین گفت کای دستگیر

و گر من زو شوم پنهان به پیدایی کشد زارم

یا به تو دسترسی داشتمی

امسال دگرگون شد و دگرسان

جهان گشت بر نامداران سپاه

وزین عود و شکر بخورم مده

قدر کله قمر شکستی

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

بیامد دمان تا زمین حبش

فردا طلب مرا به سر کوی می‌فروش

جان را کمر نیاز بستیم

تا غرقه شده‌ست از تو در خون جگر خوابم

به کاخ اندرون بنده‌یی ارجمند

چه دانستم که خواهد بودیا نه؟

صبح را چون محرمان کعبه عریان دیده‌اند

فتنه‌ای گردد زمین و آسمان برهم زند

ببد شاد کواز مردم شنید

تا آنکه رخش دیدم، او من شد و من آنم

ورای خرد پیشوایی طلب کن

همه روی جهان سیاه کنم

که با جان شاهان خرد باد جفت

قدحی ده، که خواب من بردی

دل که با غم بساخت خرم دان

و آن چه آن مه را به خاطر نگذرد یاد منست

بگفتند با شاه زان بارخواه

رحمتی کن بر من آشفته دل

بر چراگاه ناز می‌غلطم

تو کعبه‌ای هر جا روم قصد مقامت می کنم

ببخشید دینار چندی به نصر

گذر کنی ز بر من به نزد آنکه تو دانی

در راه بلا تعب کشیدم

ز گلیست خار در کف که نچیده‌ام هنوزش

بخوانیم بر شهریار زمین

میلش به دیدن گل و سوسن چرا بود؟

وز صاف تو درد خام روزی است

مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت

چو خورشید بنمود چینی طراز

از تیر چشم مست خود آهنگ جانها ساخته

صد بار فغان کردم و یک‌بار نپذرفت

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه

خانه‌ی عقل به یک بار برانداخته‌ایم

چون پای دوست بوسم جانم بر لب آید

نه از آبم نه از خاکم سر عالم نمی‌دارم

برو ناگذشته زمانی دراز

مکن با من خسته بیگانگی

دیر وصلا رطل مرد افکن کجاست؟

ای پادشاه حسن مکش بی حساب تیغ

رها گشته از شاه دانش پژوه

از تو باطل شد نگارستان ارژنگ، ای پسر

به ساعت فتنه در میدان بیاید

آتشی زد در دل بریان من

همی جست رزم اندر آباد بوم

کسی دیگر درین عالم به کاری نیست غیر از تو

نی و هم من به وصف جمال تو در رسید

و از فلک خون خم که جوید باز

بدو گفت ازین خواب دل بد مکن

که شد خجسته از آن چهره فال ما امروز

زیرا که نه شب بود که تاریخ بقا بود

ور زانک تو عاشق نه‌ای رو سخره می‌کن خار کش

به آیین او جای پرداخته

بار دیگر چیست کندر دیگران پیوسته‌ای؟

بر اقلیم جان‌ها فرود آمده‌ست

در دیده ماند اشکی و آن نیز رفتنی

نبودی شب و روز روشن‌روان

صفات تجرد بیان برنگیرد

جوجوم کرد و چو بشنید آه من بر من گرفت

سجاده زاهدان را درد و قمار ما را

یکی باد سرد از جگر برکشید

کجا یادآوری از من؟ که از من بهتری داری

وین زلف عنبرینت آتش ز جان برآرد

که من نسیم حیات از پیاله می‌جویم

که علت بگفتی چو دیدی سرشک

همچو من سوخته و خسته دل و زار بماند

چرا ندهم؟ دهم جان در وصالت

چون مرا دیوانه کردی گوش دار

ازان مردی و تند گفتار اوی

نظری کن به خویش تا ز کجایی و کیستی!

عود الصلب من خط زنار سان اوست

از گرفتاری دلم اینجاست هرجا می‌روم

ازان مرز تا روم لشکر گرفت

ور حال دل نمایی، دل در برت بسوزم

که ریزد برون گنج‌های گهر

نه یکی بس دو ام نمی‌باید

برآشفت زان نامدار بزرگ

رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری

تا اوست اندر او دل خرم نیافت کس

هم دشمنی کردم به خود هم دوستی با دشمنان

نبود آن سخنها ورا دلپذیر

یک ذره دل از تو بر نگیرم

اینک سر و زر نقد دگر تا چه ستاند

مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش

بدید آن سپه این سپه را ز دور

تا از خجالت تو نروید دگر گلی

فتنه سر از جیب روزگار برآورد

از دعای تو به مدح تو نمی‌پردازم

کسی را که نابردنی بد بماند

شد خار دلم، گر چه گل انگاشته بودم

وز جهان بر جانم آزاری رسد

کار را از همه سو تنگ به شکر نکنی

بیامد به نزدیک پیران روم

بتا، تعلق خاطر به سرو وبان چه دهی؟

به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را

کجاست مرد که بازار امتحان تیز است

به رزم و به بزم و به دانش گرای

ما و من قصه‌ی مجازی بود

عشق را یک نازنین جستیم نیست

هین که آمد به تماشای تو دل خون دگر

چه داریی به پیری مرا مستمند

تو ماهی، مهر نتوان دیدن از تو

راحت نصیب گوهر آدم نیامده است

پروانه‌ی خویشم کن تا گرد سرت گردم

همی بود بی‌کار تاج و سریر

دلدارم اوست، در پی دلدار می‌روم

وصف تو به گفت برنمی‌آید

عقل گم کن نور آن جوهر ببین

بیارند پر کرده از آب سرد

نه بی‌رویت جدا گردد غم از من

بسیط زمین و زمان را گرفت

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

بفرمود تا بازگردد سپاه

کار طرب را بساز یافته بودم

بوی تو نیاورد و پیامت نرسانید

این مرگ خود پیدا کند پاکی تو را کم خور تو غم

سر نامداران به بیرون کشید

هر دم لبش حیاتی در مرده‌ای دمنده

بیدلان را به جان زیان افتاد

خصمانه حرفهای تو هم تلخ و هم لذیذ

کنیزک بیامد بر اردشیر

اول قدم ز روی وفا جان فدی کند

از صحبت آن نگار موزون

رسوای اگر چنین گذرد روزگار من

برفتند با نیزه و تیغ و تیر

پرورش مشکل توان کرد از چنین پروردنی

در سینه‌ی جان‌بازان سودای تو اولی‌تر

که خوبان را زبان با دل یکی نیست

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

ز دست این دم چون برف و اشک چون باران

رایت عشق پای برجای است

خویش را غیر مینگار و مران از در خویش

که ای شاه پیروز و دانش‌پذیر

رفتی و مرا در غم خود زار بهشتی

تحفه‌ای کز غم فرستی نزد ما هردم فرست

بی درد را به نعمت درمان چه احتیاج

وزان روی لشکر به مغرب کشید

عشق از کمین چو برون تازد

دارو بر آستانه‌ی عالم پدید نیست

بر درت چون خاک پست افتاده‌ام

فرستاده‌ی پادشا را بدید

مشک ختاست، گر چه صوابش نبشته‌ای

آن بت خورشید روی و آن مه یاقوت لب

طامات تا به چند و خرافات تا به کی

قلم خواست چینی و رومی حریر

که جفای تو مرا دیده چو دریا نکند

نوبت دی فوت شد نوبت اکنون بیار

تا که ببینند خلق دبدبه رستخیز

هم‌انگه ز لشکر سران برگزید

باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی

آنجا که دردت آید درمان چه کار دارد

ترک خنجر کش مردم کش آتش خوئی

بدو جفت او گفت هست این درود

عشق ترا مشکل کاری به نوا باشد

بر سر هر سنگ باد غالیه‌سای آمده است

ملک وجود را همه یک جا گرفته‌ای

بزد نای رویین و لشکر براند

چاره‌ی کاری نمی‌کنی، به چه کاری؟

با وصل تو کس ملکت عالم نپذیرد

روی تو چند آینه‌ی مرد و زن بود

به رنج اندر از راه شاه و سپاه

هیچ ندیدیم و عمر در سر کار تو شد

پای من در دهان مار افتاد

بالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال زال

ز گرد سپه شد هوا ناپدید

که گر تندی نماید کند گردی

عین کمال خسته باد ار به کمال تو رسد

به مراد دل برسی اگر به مراد خود برسانیم

همی این نهان دارم از انجمن

اگر چه هیچ به منزل نمی‌رسد بارم

به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را

که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمی‌دانم

به هر سو سواران فرستاد تفت

وندر آن خانه یک پری‌روییست

محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست

به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش

سپاهش همی کرد آهنگ کرم

ورنه هم بر گریهای زار من بخشیده باشد

گل نبویم، گل مرا بوی تو بس

دل پردرد و رخساران زردک

به روم اندرون بود یک‌چند بوس

چو دل گرمی کنم رنجور مانی

رستخیز از جهان برانگیزد

راه ریا گم میکنی در قبله‌ی ما رو مکن

خردمند و بادانش و بی‌گزند

این دل و دین و تن و جان و سر و پا بنماند

آواز بی‌نیازی از آسمان برآمد

اندر آمد به خیمه آن دلبر

بدانست کامد به تنگی گزند

در آن بیچارگی کردن فرو ماند

سرم کدو چکنی یک کدوی باده بیار

اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

ز مردان رومی چنانچون سزید

او همی سوزدت از عشق و تو می‌ساز، ای دل

ز آن در کند این علاقه را پر

نپرسید او مرا بنشست خاموش

ز کار جهان در شگفتی بماند

بریدم مهر و پیوستم دگر بار

دل را قیامت آمد شادان چگونه باشد

به شکار آمده در دشت دلم شهبازی

چو آمد سخنهای دارا براند

آتش سودای او خاک زمینم کند

دستان زن این سرود دلکش

با رخ و زلف تو شرح کفر و ایمان گفته‌ایم

به کردار باد دمان بردمید

زان فراموش عهد یادم کن

صفات خیالت خبر برنتابد

بر آب نقطه‌ی شرمش مدار بایستی

ز گیتی همی رای رفتن گزید

درد دل برداد و درمانم نشد

جان تحفه‌ی وصل توست بپذیر

تا بکند جانب بالا نظر

بشد ساخته تا کند رزم کرد

بجوشید از غضب خون در تن او

سلامت کرانه کرد، خود اندر میان نشست

بادپای جلوه در زین باد جولان در دماغ

نبرده سواران نیزه گزار

که: درکارم، ار میتوانی، بکوش

بر خاک راه او مرا جو جو دل پر خون‌نگر

که منتی است ز شمشیر او به گردن من

که دارا به تخت افسر ماه شد

مرا روباه دیدی،شیر گشتی

وصل تو بقای جاودانی است

بهشتی دارم اما دوزخی از دور می‌بینم

پر از گوهر و بوی و رنگ و نگار

در کوی نیک نامی لختی گذر کن، ای دل

که گیتی از وفا بویی ندارد

که بزمست و چنگ و ترنگاترنگ

به دیدار بر تیغ شد بی‌گروه

در آن معنی که حق با جانب اوست

شد از علم یونانیان بهره‌ناک،

در کشور خود سرمده خیل بلا را بیش ازین

شگفت آیدت کاین سخن بشنوی

جزین کاری نمی‌دانم که: در کار خراباتم

به او گشت قانون آن استوار

بی تو دستی شاد چون برهم زنم

پسندیده داراب با رشنواد

کان قامت خوش خرام دارد

غمگساری ز کیمیا کم نیست

نگاه آشنای یار پیش از آشنائیها

ابا آلت و لشکر و رای پاک

چنین شیرین نباشد در سپاه خسرو توران

این رشحه برون دهد ز خامه

این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام

بروبر همی روز تاریک شد

چو خوبی بیش باشد، بیش سوزند

از جان گزیر هست و ز جانان گزیر نیست

سرشک من نگذارد مداد بر کاغذ

دلش گشت پربیم و تیره‌روان

روزی چنان شوی که ندانم ترا ز خود

در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد

در باز کند ناگه و گستاخ درآید

به جایی که بودند ز ایران مهان

میر عباد عبد آصف صف

چنین رانده است از سکندر سخن

در دل چرا نکشتی از دست چون بهشتی

یکی کودک آمد چو تابنده مهر

گر زین شراب صرف من یک جرعه در جامت کنم

تسکین جان سوختگان یک نظر فرست

وگر فرصت بود بوسی درانداز

به یک هفته کس را ندادند راه

کزان عاشق به خواری ذکر میکرد

لطف کن لطف، خبر بازمگیر

کان دو رعنا نرگس از بستان حسن انگیختند

دمان تا به شهر برهمن رسید

دگر خاک آن کوچه بر سر نهادم

هوای تو ز دلم زاستر نمی‌گردد

وز غمزه نشسته در کمینم

پذیره شدن را بپیمود راه

نسیم زلف یار آورده‌ای، باد

چه گوهری تو که کمتر بهای تو جان است

زبان بنده ببندی به التفات زبانی

کجا نام او مهرک نوش‌زاد

کین زمان میخوردم و در حال می‌خواهم دگر

در گنج حکمت بدو باز بود

دررسد در حین مدد از ساقی صهبای عشق

بیاورد نزدیک گاهش نشاند

ترا با او چرا این دارو گیرست؟

سرگشته می‌دود به خیالش کجا رسد

دشمنان سر باختند و دوستان جان یافتند

سوی گاه اشکانیان بازگرد

دسترس نیست که روزی سر زلفت گیرم

ز عالم نصیبش همان بود و بس!

مهر و مه را خانه بر دوشش ببین

فراوان بمالید رخ بر برش

نباید کرد با تو دوستداری

صبر پی گم کرد چون هم‌دست دستانت نبود

گرت مدام میسر شود زهی توفیق

زمین شد به کردار زرین چراغ

مگر آن لحظه کش آواز تو در گوش آید

نه گرد خانه به دوشم نه خاک دامن‌گیر

چو هنگام وصال آمد بتان را بت شکن باشم

یکی بر شد کوه رخشنده دید

که شد از رونقت طرب زنده

بر وی نزنند عاقلان دست

کار ندارد به آب مرغ سمندر مزاج

بگفت آنچ بشنید و نامه بداد

مثل تو نمی‌یابم، آخر به چه مانی خود؟

وز بخت تیره رای صفایی نیافتم

بی تبرا و تولا می‌روم

به خورشید تاج مهی برفراشت

خلد خاصی ز روح جنت عام

این کار تو را بس است، جامی!

خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز

بفرمود تا پیش او شد دبیر

ما بدانیم که در باغ گلی هست امروز

نترسی ز آن چنان سیلی کزو آتش چنین خیزد

وقت است جان پاک را تا میر میدانی کنم

چو بنشست خورشید بر جایگاه

نشدم غره، تا توانستم

شمعی و پنهان می‌روی پروانه جویان تا کجا؟

مرا شراره‌ی آه از ستاره می‌گذرد

پس‌انگه بجنبید و لشکر براند

زمان هجر ندانم که چند خواهد بود؟

به دو انگشت کاغذم دریاب

آفتاب و سایه را سرگرم یکدیگر ببین

برآمد غمی گشت زان رشنواد

چشم بد باد از آستان تو دور

از زلف تو بی‌قرارتر گردد

این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم

به قنوج شد گنجش آنجا بماند

کام کسی روا نکرد، اشک بسی روان کند

و آن شفق رنگ صبح تاب دهید

خوردم همه رخت خود مهمان خراباتم

بزرگان بیدار دل را بخواند

بپردازم غم دیرینه‌ی خویش

وز شبم روز عنا زاده است باز

عجب شمعی که از بالا به پایان می‌رود دودش

دلش گشت پردرد و سر پر ز باد

همچون دهان او دل خود تنگ دیده‌ایم

وز برائت به جهان داده برات

تا چند کنی کرشمه آغاز

کبرو یافت از او خاک نسف

درخت گل همه بیبرگ و بار خواهد ماند

بر هلالش نقط از شب چه خوش است

سنبل و شمشاد هندو چاکر نرگس و لاله بنده و لالا

چنین بیرون دهد از پرده آواز

چو خورد از خوان او هرگز نمیرد

جای فزاع نیست که گیتی مشوش است

کار ندارم جز از این گر بزیم تا به اجل

شدندش مصریان یک‌سر خریدار

چو آتش در فتادش خویش را گفت

بر باد شده در سر سودای تو سرها

خون گشته قطره قطره ز مژگان چکیده باد

هوای دولت دیدار بینی

راهی سبک بیار، که رطلم گران کند

می‌گشت به گرد کوه و وادی

مشکین کمند خسرو مسکین نواز من

وز آن میل دل یوسف به خود خواست

دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟

تشنه است کاندر آب‌خور آتشین گریخت

سیه گزدید بزمم شمع مجلس دیده‌ی من کو

درین نامه چنین داد سخن داد

دلم آرام چون گیرد؟ که جان از وی جدا باشد

وز دور دهر عمر تن آسان نیافتم

سوی آن خورشید جانان الرحیل

هست صلای سر خوان کریم

از هوی اندر هوان افتاده‌ای

بر از آن بوستان به کس نرسد

چندان نگهم داشت که از یاد تو رفتم

بود پی جلوه کمر کرده چست

چون بخندد بشکند بازار نوش

چون تخم پیله زنده شوم باز دربرت

هر نفس دل خسته‌تر دارم ز تو

فارسیان را شه ایوان عشق

ما ز تو سرکش‌تریم،پس تو چه پنداشتی؟

چون لاله نشست غرقه در خون،

بارش دل پرخون و گلش چهره‌ی زردست

که: مشک و عشق را نتوان نهفتن!

عشقت به بر آید، چو ترا بر بنماند

نزدیک آفتاب وفا می‌فرستمت

چند ز برگ ریز غم زرد شوم خزان کنم

چو ماه نخشب اندر چاه نخشب

بچینم گل، نیندیشم ز خارت

ز سنبل سایبان بر یاسمن ساخت

تا نگویم در سر مستی به مردم راز او

چون سکندر صاحب تاج و نگین

گمان مبر که ز خاک درت جدا باشد

ز فیثاغرس آن الهی حکیم

آهوی خطایی را در عین خطا بینی

فلک زد سکه بر نام زلیخا

بیاورد و بدان آشفته دل داد

وز آتش جگر دل پردود می‌بریم

ای جلال تو به انواع هنر ارزانی

فروغ دولتش ظلمت زداید

عاشقان در پیش سراندازان

بر دل از خون دیده نم نزده است

خر او می‌کند ز کنجد کاغ

عرشیان در طلب‌ات باد به کف!

چون توان شد ز وصل برخوردار؟

رشته‌ی پندار نگسستی هنوز

تا تو نگاه کرده‌ای گشته بلند آتشی

عهد وزیری چو رسیدی به سال

چگونه راز دل خود ز چشم خلق بپوشد؟

در پرده‌ی عاج و آبنوسی،

همی پرسم ز کوی تو خبر باز

سخن نوباوه‌ی بستان عشق است

میگیر و زانو زن برش، گر مقبلی یللی بلی

نه جای آنکه به جوی تو بگذرد آبم

بر در میکده می کن گذری بهتر از این

مانده در حبس گرفتاری را،

به کوی عشق دلم را گذار خواهد بود

لعل تو را در عنان شهد و شکر می‌رود

گر بستیزد برود عشق تو برهم زندش

که از جان زلیخا بگسلد بند،

سوگند سخت من به دل همچو سنگ تو

آفاق ز سبزه تازه روی است

زهر تو از نبات کسان بیشتر لذیذ

نشاند از خیمه مه را در عماری

پیش لب و رویت شکر و شیر چه باشد؟

دو جهان ملک و یک زمان خلوت

هر گوشه شکاری را حسرت نگران داری

در میان فکر تم بربود خواب

چون دلم می‌بری به آسانی؟

از بلای عشق او روزی امانستی مرا

ای دل بدخواه من مژده که خونم گرفت

ز هر شادی و غم آزاد باشد

در تو پیوستم و از هر چه مرا بود بریدم

به دل چون رنگ بر گل می‌دود زخم نمایانش

کبوتر همچو من دیدی که من در جستن بازم

کنی مانند طفلان خاک‌بازی؟

که او هر ساعت از جایی گریزد

کز سحر بهار آزری ساخت

بر زر کشیده خفتان شاهانه بسته ترکش

به تو نازم! که مریدی و مراد

آبای انجم فلکی را نبیره‌ایم

گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد

در دیر مغان راه خرابات گرفتیم

بالغان را غایت امید نیست

چه کردم که گشته‌ای جهان از جهان من

خردمندی بر همانان شنید

ای پسر جام می‌ام ده که به پیری برسی

دام دل‌ها زدی از مسک، رقم

نه به هوشم، ز من مگیر امروز

خون جگر آمد آب‌خوردش

نه آن خنجر به کف دارم کز این پیکار بگریزم

به محنت‌گاه زندان کرد آهنگ،

بنشین دمی، که خون شد دل من ز چاره سازی

طاقت جور تو روزگار ندارد

تا نشود ز آه من محو نشان پای او

ز کار عالم‌اش غافل کند عشق

دیدار ما به دیده‌ی جان بود صبح دم

یک موی سر به مهر به دست صبا فرست

به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه

بی‌خبر خفته چو کوران و کران!

به حال من نظری کن، که مردم از ستم تو

بازت از نو وجود خاص دهند

دربست شد مسخر من کشور بلا

با خموشی ز شعر دمساز آی!

که خاک پای ترا از سپهر ننگ آید

چون مغان از قله‌ی می قبله‌ای برساختیم

هلا بیا شب لولی و کار هر دو بساز

سرخ رویی ده هر جا خجلی

که دارد چون کمر بستی و همچون زلف لالایی

جان ساکن فردوس شد از من چه نویسد

انتخاب نسخه‌ی صنع خدای خویش بین

همه از خود پرستی بت‌پرستان

گر دوست بر متابعت کام ما رود

سیمرغ وصل را دل و جان آشیانه بود

ندارند باور یکی از هزارم

غرق نور تو چه پیدا چه نهان!

وعده‌ی وصل که بود اینکه وفا کرده‌ای؟

از در ما چون درآمد دل ز روزن برپرید

حاصل خرقه و سجاده روان دربازم

راقم تخته‌ی تعلیم سخن

به تو مشغول وز خود بی‌خبرم باید بود؟

خوی تو یاری‌گر است یار بدآموز را

خطی که فاعتبروا منه یا اولی الابصار

بود در روز و شبش حال اینچنین

در دایره‌ی دگر نیفتی

از آن نعره‌ی من چنین خوش فتاده است

دلم هم میطپد الله امشب یار میید

وز فراق عمر کاه او رهید،

بر رخش از هفت ونه، نقش و نگاری دگر

نیک عهدی برنیامد، آشنائی برنخاست

جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بست

سر جانش به حقیقت واصل

خطا ز سر بنهی، روی در صواب کنی

تو را صد جان به چشم اندر نیاید

مرگ بر من کرد آسان درد بی درمان او

بر او دست جفاکاری گشادند

جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم

جفای دوست داور برنتابد

اسیر عشق نگردد ز رنج و خواری سیر

خوشا رسوایی و کوی ملامت

نباید بعد از آن خاییدنش دست

خاطر آسوده ازین گردش ایام بخسب

بیاید کاشکی در روزن چشم منت بیند

در به رخ تیره‌دلان گل زنند

شود چو باغ بهشت این زمین دیبا پوش

ز بدعهدان وفاداری نیاید

در بوته‌ی امتحان ما باش

مایه‌ی کام دو جهانی‌ست عشق

هیچ در آن پرده نمی‌داد بار

آزار او نکردم گوئی دگر چرا شد

بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام

خروس صبحگاه آواز برداشت

درخت شوقم از برگش به برگ و بار میید

زلف تو چون روزگار پرده‌دری می‌کند

دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم

که چون یوسف برون آمد ز خانه،

خواهی که او شوی تو، جدا گرد از منی

پس تو را مشتری توانم شد

سلطان شاه مشرب جم قدر کامکار

یافت گیتی بر شه یونان قرار

و آن درد را که بود نکردم دوا هنوز

خنده‌ی او مهر کان خواهد شکست

بر دل آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت

دل تو نقطه‌ی اندوه شده!

ببین دلهای بی آرام خود را

وی از سزا بریده و بگزیده ناسزا

کوتاه کرد قصه زهد دراز من

می‌زنی گام پی وایه‌ی خویش!

رخت بردارید، همراهان، که محمل می‌رود

با کام جهان هم ز جهان کام توان یافت

با رخ چون آفتاب سایه نماید نگار

ملکش از بحر عطا دریا کفی

خون شو ای چشم که این سوز جگر کس را نی

ز دانش به دل گنج شاهی‌ش بود،

مهر من راست وفای تو دروغ

کرد در وی عشوه‌ی ابسال کار،

همه غم رفت و ه بغیر از غم آن یار نماند

کلاه بنهم و سر بر سر کلاه نهم

من از دردی کشان نیم مستم

محنت اندر محنت و غم در غم است

خون‌خوار منی زیان من من دانم

درین دیر دیرینه‌ی دیرپای

همی‌گفت این معما با قرینی

نامه‌ی عمرت ازین حرف سیاه!

عشق نوایی بزد، خرقه در انداختیم

میی به ساغر من همچو آفتاب بریز

فلک را راست گردیدن میاموز

رخت خود از باغ به راغی کشید

وان که در این جستجو است از همه پویاتر است

نوبر آن به که خسش نشناسد

ترک او گویم پرستار بت دیگر شوم

عقد محبت کشفی با دو بط

هزار نامه به نقش هوس سیاه کند

باغ جان‌ها بجز جمال تو نیست

ز رویت می‌کند روشن خیالت چشم موسی را

بسته به تو سلسله‌ی ممکنات!

بر نیاید ز خرابات مغان مطلب ما

سیم بناگوش او سکه‌ی کارم ببرد

علاج کی کنمت آخرالدواء الکی

شبان لایق بود پیغمبری را

و آن دل سنگین ز مهر من بپردازی دگر

به عالم آشنارویی نمانده است

هر کس که او مکی بود داند که من بطحاییم

پشته‌ای خار همی برد به پشت

چه آتش‌ها که بر جان است ما را

میدان دل از دو لشکر آراست

هزار تیغ ز مژگان برآفتاب کشید

ز آب لطفت تر، زبان عاشقان!

گر صبر صبر ماست عجب دارم ار شود

درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا

ننگری ای دوست تا چون می‌کشم

جان تو زخم بلاخورده‌ی عشق

کم کم از گنج تو گم شد آه آه

خوبان بجز از عاشق جان‌باز نخواهند

جوهرش از گوهر یکتای توست

صیت وی از مصر به کنعان رسید

بنده‌ی حلقه‌ی زلفین و بنا گوش تواند

سپه راند بر قصد خاقان چین

ما ز تو شادیم همه وقت تو خوش وقت تو خوش

با گروهی ز دوستان، همبر

در کمینی که تویی تیر و کمان بیکار است

همتش از بند روزگار بپرداخت

از همه حسن تو و عشق خود افزون دیدم

می‌شد از بهر مناجات به طور

چو گویم کرد سرگردان و می‌بازد به چوگانم

یا جز غم عشق تو در دل هوسی باشد

ای خوشا این جهان بدین هنگام

خلعت لطف سخن خاص به تو

و آن نه زلف است آنکه دست آویز جان است آنچنان

از صبا پیوند عنبر می‌برد

خیز اگر بر عزم تسخیر جهان ره می‌کنی

برده بهتان ز کلام تو فروغ!

تا به روز آن نگار در بر بود

جان که در زلف تو شد راه به ایمان نبرد

که هر دو آب حیاتست پخته و خامش

چنین کرد از کهن پیران روایت

فیروزی‌ام از اختر فرخنده محال است

صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش

ور کشد سر ز علاج من بی دل چه علاج

طالع ابسال فر خفال شد

تا رسیدی به بلایی که شنیدی، ای دل

یاری دهید کز دل یار اوفتاده‌ایم

رنجه کن از لطف قدم ای غلام

در آن خیمه زلیخا بود و دایه

چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است

شوری ز کبریای تو در آسمان فتاد

که به آن شربت آلوده لب آلوده تو را

زند هر کس به نوبت کوس هستی

کسی دیگر نبیند اندر آنرو، آنکه من دیدم

کرد به من آنچه خواست، برد ز من آنچه بود

یفعل الله ما یشا اقبال عشق

نیست جز تاج جود، راس‌المال

چه خوش داشت نظم روان عنصری

کام از لب یار برنیامد

جوشد ز سوز سینه و از چشم ما چکد

که پیش او چو چشمش بود محبوب

که در حضور تو با خویشتن نمی‌باشم

بر سر کوی تو باد هم به خطر می‌رود

بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی

ز نومیدی فزودش داغ بر داغ

راجت جان من آخر آفت جان شد مرا

گر همه رستم بود ز پای درآید

آن جا اگر روی و گر آئی برابر است

صیقلی شرک خفی و جلی

مرا ازان چه تفاوت؟ که رند بودم و هستم

جمال جهان پادشاهی تو راست

رفت سوی خانه با حالی تباه

آن به اسرار حقیقت مشحون

مانا ز بخت یافت نگین پیمبری

روز راحت را بقایی مانده نیست

آرزو سایه سپه فتنه جنبت کش شاه

روز و شب چشم نه و گوش‌گشای!

در خویش زنم آتش و مردانه بسوزم

حسن تو دارد ملک آنکه سلیمان نداشت

می‌شوم با خاک یکسان درنگر

خرده‌بینان را ز معنی حصه‌ای

که تا هستیم بشناسیم از کافر مسلمان را

ناکام جان نگر که چه در کام جان کشد

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

پندگویان را بر او دستی نماند

غلام تو شد سرو آزاد نیز

دلها در آتش افتد دود از میان برآید

بناگه روبهی کردش گرفتار

چون باد به سوی او عنان تافت

لاف از علی مزن که یزید دوم تویی

وان می به خمار عاشقی باید

هنوز از کوه تا دم میزنی فریاد می‌آید

چون ابروی خود به نیکویی طاق

پیغام به کار ما نمی‌آید

وز می وصل تو لبم بر لب جامی برسد

این مطلع شاهی را عنوان کتابم کن

که بندد با زلیخا عقد پیوند

لب فرهاد نبوسید لب شیرین را

یارب این رنگ سواد از چه خم است

آهی از من سر نزد کز مردم افغان برنخاست

بارگی راندی به میدان افق

یا آن ضرورت نامها خود بر نمیخواند مگر؟

آن را که نه عشق پخت خام است

لیک دوک تو نگردید ازین بهتر

لمعه‌ی خورشید الهی‌ست حسن

نه روز روشنی از پی شب سیاهی را

عشقت به دل جهان نهاده است

کمند عقل بگسستم ز نو دیوانه گردیدم

تن بی‌درد دل جز آب و گل نیست

ترک مراد کردم و از کام فارغم

از شرم روی توست رخ ماه زیر آب

جان می‌سوزدم دگر چه سازم

که بی‌تلخی نباشد عیش، شیرین

بر تخت گل نشاند و سلطان کند تو را

افغان چه توان کرد که داور نپذیرد

که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم

عقل اول را مقدم آفرید

که گوی سیم به چوگان مشک می‌بازد

چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست

دران خفتن، باو گنجی چنین گفت

دایم از بحر همی راند سخن

چون دگر کس شناخت شد دشمن

ازین بی‌نورتر کاری نپندارم که دارد کس

جانها فدای آهوی مردم شکار تو

پادشاوار وزیری بر راه

گر وفا ورزی بهر حالی ترا بهتر بود

سینه‌ی ما چه که ارواح ملایک هم نیست

کز دست او به صد جان نتوان گرفت جامی

کز او تا یوسف آمد یک دو منزل

خورشید فلک از پی فرمان تو برخاست

چشم جان در روی تو حیران بماند

پیشتر زان که شود کاسه سر خاک انداز

نیمه‌ی دیگر شب انجم فروز

هم به نوعی که تواند بکند چاره‌ی دردم

باز به پیرانه سر، عشق تو از سر گرفت

بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست

شهوت و زن را نکوهش پیش شاه

عاشق صادق کرم شمرده ستم را

وز یار در حجابم و از غم‌گسار هم

در پرده بازی کرد رخساره در نقابی

چون جرس هرزه‌درایی تا چند؟

وآن نظر کردن نهانت خوش

تا سر نمی‌شود غمت از سر نمی‌شود

تا گوش برگشادم آواز تو شنیدم

راه فکرت بر ضمیر من ببست

دست زمانه رسات طرازی بر آستین

کیسه‌ی صبر خالی افتاده است

تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

چنین آرد فسانه در میانه

باری نگه کنی، دوسه بارت نگه کند

نکو بشنو که این معنی نه زرق است

ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند

که در گنجینه بودش از سخن گنج

تو نهفته ای در لب خنده‌های شیرین را

بربند عقد در که کنون دربر آیمت

نعوذبالله اگر افتدم به تو سرو کار

جهان پر بود از صیت جمالش

وز عشوه‌های نرگس مستش چه میکشم؟

در مسند فقر پادشاهند

سرم آن بخت ندارد که تو در پا فکنی

ز حد بگذشت استغنای یوسف

چندین سقاطه‌ی هوس افزای عقل کاه

نطق فروبست، حال دل به چه گویم

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

زیر ظل رافتش شد مستقیم

مگر همین دل مسکین چو ناگزیر شود

چنین می‌دهد از سکندر نشان

بهر لحظه میجست از آن اخگری

گلی از روضه‌ی جاوید بنمای

بی‌دل دم سرد از آن زند صبح

وز روش دهر زمان کس نیافت

کافتاب از شرم رویش شرمسار آمد برون

مانده در ربقه‌ی عادت مه و سال

دلم بر تو زین بد گمان شود

عقل، کافر بود آن رخ دید و ایمان تازه کرد

عارض تو بی قلم خط زده بر لوح سیم

به خوابی و خیالی آرمیده

که شاهی افکند بر صعوه‌ی بیچاره شاهین را

وز جهان با جان من آهنگ داشت

صد رشک تا سبب نیست با خود درین صدد کیست

چهره پر دود، ز آتش‌خانه

نه آخر دو چشمم پرآب از تو شد؟

با روی تو شام بر سحر خندد

زشتروئی چه کند آینه‌ی گردون

هست نسیم چمن‌آرای «کن»

تا سحر پیمانه پر کردی و کم دادی مرا

والله ار دشمن به دشمن می‌کند

به جز شیرین کسی بند از دل فرهاد نگشاید

نیست کار از کار او، دشوارتر

ز بس جمال که داری، نظر به روی تو مشکل

نور ده آفتاب بخت بلند تو باد

لعبگر گشت و لعبهاش عجب

صرف وصلش کرد ماه و سال را،

کر وی گزیر نیست دل ناگزیر را

لب‌ها بنفشه رنگ ز تب‌های بیقرار

طایر قدسم و از دام جهان برخیزم

خواستی ناکرده زه چاچی کمان

تا چرا این خسته‌دل را دور کرد از یار خویش؟

مجلس‌افروز جهان می‌خواندش

مخواه از درخت جهان سایبانی

روزی از قوم خویش ماند جدا

پیش او جان را میان دربستمی

همتش بر جهان فرو ناید

به رو بسیار می‌لرزم که باری بس گران دارد

فلک شد نوعروس عشوه‌انگیز

ناله و زاری من بر در و بامت باشد

و اندوه تو هر تنی نفرساید

صد توبه به یک کرشمه بشکستش

افسرت از گوهر احسان تهی!

لیکن به سوی دوست نجستیم راه را

بوی وفا خواهی ازیشان طلب

راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

به پایان آمد این دلکش فسانه

با او مرا به بوسه جواب و سال بود

کو عقد عنبرین که شکوفه کند نثار

که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد

شیرین‌رقم سخن ترازان

طبقات طبق ز نان بینی

زمانا طاب عیشی فی هواها

زان بت نوش دهن چون مگس از حلوائی

مجنون تو عقل هوشمندان!

وگر به جان طلبم بوسه‌ای رهانه کند

وزین بی‌نورتر کاری نپندارم که کس دارد

زین هر دو خانه بگذر گر مرد حق‌پرستی

در طی صحیفه این رقم کرد

گربه چشم و پلنگ خشم از کین

صورتگری اینچنین کند ساز

پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

محروم شد از زیارت روز

زلف و رخت ز نسترن و لاله رسته‌اند

غایت بیداد بود و عین جفا بود

به کز این پس کندش نطق خرد ابکم

وز زرد قصب، علم برآورد

گرد سر آن شوخ فدایم بکنید

به سه بوس خوش و فندق شکنت

می‌توان مرد از برای او تکلف برطرف

بی‌زخمه‌ی عیب‌جوی و غماز؟

چرا به دیده‌ی رحمت نمی‌کنی نظرم؟

وز درد هوا سبوی شستیم

فتنه‌ی روی چون نگار تو من

این نغمه زند به پرده‌سازی

به مرگش چراغ سخن کشتمی

ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت

به آب زندگانی برده‌ام پی

در یکی بادیه شد مرحله‌گیر

و آن دل صنمی ربوده باشد

سینه‌ی من سوخت چشمش نم نکرد

کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم

ثنایش جوهر تیغ زبان‌هاست

فارغ ز تو با تو حسب حالی است مرا

دل دزدی و نگریزی، طرار چنین خوشتر

با قد خم شده طوق سر زنجیر شدیم

آن به کنه اصول طب بینا

ورزش عشق تو کار ماست، که مستیم

بر فرق زمانه پای دارد

کار فرمایش محبت، مصلحت بینش تویی

عرصه‌ی آمال من گلشن به توست

ز ناگه به تاری مغاکش سپردم

نرگس مست را خطت خوب سراب می‌دهد

از ماه ابروان منت شرم باد رو

به وصل دایمش آرام دل یافت

به پای خویش به دام بلا همی آید

احوال دلم باز دگر باره دگر شد

نیست گشتن، لیک عمر جاودانی داشتن

رفت به همسایگی مردگان

کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را

وز دل من صبر را بیخ کنون می‌کند

دلت مباد به تیر دعای من مجروح

به فکر دینه خرم‌طبع و شادان

تا به نوک ناوک هجران دلم سفتی تو نیز

رویت انگشت بر قمر خاید

که ندانم که نیست یا هستم

در گلستان سخن دستان زن

مشک جو جو از دهان بنمود صبح

چشم و چراغ مرا جائی ئشگرف و چه جا

از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک

وی به سخن نادره‌کار آمده

و آن مغلی مغولها بر سر و دوش او نگر

و آن بانوی کاخ خوبرویی

روزگاری زان خوشی خوش میگذاشت

وز تماشای چمن تافته روی!

خورشید سجده می‌کند آن جای‌گاه را

دودش ز دل حزین برآمد

هزار پیک نظر در قفای آن بدود

نشاط‌افزا چو ایام جوانی

رحمت کن آخر بر روی زردم

چه شادی بخش و غم برداری ای باد

با دولت پاینده و با بخت جوان باد

از بلاغت جمع، در حد کمال،

آن آفتاب از آن جگر شب برآورید

گلین خشت از طارم خم شکن!

پادشاهان ملک صبحگهیم

ز وصل دیگری کی کام گیرد؟

مشک را خوارتر از خاک به راه اندازد

خورشید سیاه شد ز سوزم

تا چشم بهم بر زنی خرابست

عاشق بیچاره را حالی عجب

وز مژه آب داده‌ام باغ نچیده‌ی تو را

مبرا ز تفریط و افراط بود

که موج از اثر جنبش صبا دارد

به غم همراز و با محنت هم آغوش

دزدست و شب تیره، برو راه بگیرید

نویسنده‌ی قصه‌ی هر گروه

شدم از دست و برفت از دل من صبر و قرار

صبحدم دست یکی پیر گرفت

بر لب من کجا نهد لعل شراب‌خواره را

بجز (خبر) نامه‌ی موعظت در نوشت،

مرادبخش دل بی‌قرار من باشی

قیرگون خیمه ز مخروطی ظل

هر دو عالم را به دشمن ده، که ما را دوست بس

آتشین آب و گلین رطل کند درمانم

ناله‌ها میکرد با صد آه و سوز

ز آن فراق جانگداز از عمرکاه،

که ناله‌ی هم نفس و گریه هم نشین من است

وز تف یارب دهانم سوخته است

آماده وداع توام خاک برسرم

یا رقم خامه‌ی مانی‌ست این

یک بوسه به زور از لب آن ماه بگیرم

دستیاری کن که دستی بر جهان خواهم فشاند

خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار

مهر بر لب نه هر خاموشی!

که نیست حاجت دیبا وجود زیبا را

وین خود چه آفت است که من زیر دست اویم

ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی

درد ما از دست درمان درگذشت

ور به وصلش شادمان گردید غم‌خواری چه شد؟

پای نومیدی به دامان درکشم هر صبح‌دم

وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست

درد از آن لب ستان که آن بخشد

حلقه‌ها در حلق من از حلقه‌های موی تست

باز هم در خط بغداد فکن بار مرا

آبرویم بردی و بی‌اعتبارم ساختی

طیره‌ام بر طالع پدرام خویش

آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش

در پای تو هر ساعت جانی دگر افشاند

نعره‌زنان رقص‌کنان دردنوش

در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است

صد هزاران گره به کار من است

لب توقیمت شکر بشکست

دریای لطف بود و نم از من دریغ داشت

به یاد روی تو دردی، طبیب صد درد است

باز آمدم که پخته شود هر چه خام بود

وز توام جای تظلم زدن است

نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار نار

فرصت آمدنت یارم جست

حلق الدروع و شمسها حرباء

وفا از هیچ روئی در نگیرد

زمین بر من زبان بهر مبارک باد بگشاید

مرا فرمود و هم در شب خبر کرد

بفگن حجاب ظلمت و در نور می‌نگر

ز شادی ارغوان با گل شراب وصل می‌نوشد

از یار خویشتن که خورد زینهار

نه مسلسل هم‌چو آبم تا هوسناک توام

تسلیم تو کردیم هم آن را و هم این را

آماج تو جز جگر ندارد

تا تن خاکی من عین بقا گردانی

تشنه از آن آب روان نشکیبد

چراغ مجلس ما پرتو روی تو بس باشد

هیچ کسان را به نقد از همه محرم‌تریم

کخر تو هم برون کن ازین آشیان سری

مرا دردی است اندر دل که مرهم بر نمی‌تابد

بخت سیه سپید کارم

جان نقش تو بر جبین نویسد

وین موجهای خون گل طوفان آتش است

لاجرم از خط صبر کار برون اوفتاد

با توبه‌ی خود باش، که من توبه شکستم

سر کویت از لاف زن در نماند

چه می‌خواهی ازین خون خوردن دل

جان به پیوند جمالش برسد

ای قهر زهردار الهی چنین کنی

ز راه کعبه به کوی مغانه باز آورد

مشعله گردان سر کوی توست

چون سایه ز خود رمیده باشم

مهر رویت در میان جان شیرین بسته‌اند

ز پاک‌بازی نقش فنا فرو خواندیم

که بیگه از چمن آزرد و زود روی نهفت

آب حیوان در دهان می‌آیدم

که خیالش مفرح جان است

جان خطبه‌ی عافیت نمی‌خواند

زیبا تن و اندامی رعنا قد و بالائی

حسن تو زوال برنتابد

چاره‌ی بزمی بساز، تا بنهی خوان گل

جام به زیارت لب آمد

عاجز شد از دل دوست یارب دگر چه چاره

مشک را با بوی زلفش بس خریداری نماند

به قوت آنکه ز هر شوخ چشمم آید خشم

دل در پی تو سر طلب دارد

شعله‌ای آتشی افروخته آه که تو را

که چون رخت بست از جهان فیلقوس

هم چنان در هوست زرد وز عشقت زارم

و آن را که جان توئی چه دریغ عدم خورد

که مرا حادثه بی مادر کرد

طره زیر کلاه می‌پوشد

وانچه دیدم به مکافات جفا بود ، جفا

سلطان عشقت ای مه هر دو جهان بگیرد

دیده را ضبط نگه کار است و دل را ضبط آه

برفت آب و سنگی که من داشتم

کارم از لعل گهربار تو چون زر می‌شد

هاتف صبح‌دم زبان بگشاد

همچو شمعی تا سحر می‌سوزدم

به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا

و زاد روحی قضاء بغداد

آن مرغ صبح‌گاه دلم تیز پر گشاد

تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم

زان نام تو بر زبان نرانم

به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند

هستی من آب گشت، آب مرا آب شد

کای هرزه‌گرد بی سر و بی پا چه می‌کنی

انده نصیب گوهر آدم شد

پری به پوست همی دان که بس گران جانی

وز بلا کس امان دهد؟ ندهد

ظل همای دولت گسترده بر سرت باد

جز سایه نماند یادگارم

بخور خانه نسیم هوای میکده بس

کز ناله‌ی دل جهان شکستم

سخن نو آر که نو را حلاوتیست دگر

سرگردن کشان گردن نهادت

گفتم به هر وجودی کیفیت عدم را

از سر کوی تو پای بازنگیرم

صید این دامم از آن بی‌اضطرابی نیستم

لیکن از غم طرب گزین باشم

و آنگه برو، ز گل، علم زر کشیده‌اند

ور عافیتش صرف دهی هم نفروشم

دور از تو همرهان تو صد فرسنگ

زیر هر تار صد شکنجی جهان جان دیده‌ام

گلگون چو شفق کاسی پیش آر به صبح اندر

رحمی بکن که زخم سنان تو می‌خورم

طپانچه بر رخ خورشید می‌زند رویش

وز پی دیدار تو بر سر کوی تو نیست

یا کنم بر تو بیان شرح نیاز دل خویش؟

مشاطگی اینچنین کند ساز

در جمالت خیره چشم عقل و جان

شام با روی تو سحر گردد

نقش رخسار یار بندد صبح

بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت

گریه‌های سحرم را اثری پیدا نیست

جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب

مستور چرایی؟ چو نه مستورپرستیم

در همه عالم توئی از همه بدخوی‌تر

کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست

ز مشکل‌گشای سپهر کهن

نمی دانم که بر می‌داشت این بار گرانش را

طیره منشین که قیامت برخاست

آفتابی بود نورش برطرف شد حیف حیف

نظام عقود این حکایت

چه نظر بر دل بیمار نژندش باشد؟

دارم به کفر عشقت ایمان چرا ندارم

تا چه کند این طبیب با دل بیمار من

کز اندیشه در مغزم افتاد دود

انی اتیتک عبدرق عانیا

درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی

لب بگشا که می‌دهد لعل لبت به مرده جان

ای ماه برهم می زنی عهد ثریا نی مکن

فریاد ازین سوار، که صید حرم بزد!

تو شوی نور علی نور که لم تمسسه نار

دهر دریاست، بیندیش ز طوفانش

هست کلید در گنج حکیم

افتابی است ده هلال بر او

که سخت فتنه عقلی و خصم هشیاری

دگر زحمت مکش جانا که تیرت بر نشان آمد

که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم

چه خواهی کردن، ای دل، بار دیگر؟

یا جفا بر من دلخسته‌ی شیدا نکند

کامروز وقتش آمد کان در فراز دارم

سخن سکه‌ی قدر بر ماه زد

کی توانم برکشید از سینه پیکان تو را

غمزه او سحر دو صد سامری

به مویه‌های غریبانه قصه پردازم

غم را همه طاق برنهادم

چاره‌ی درد دلم کن، که به غایت برسید

بر تن باریک صد چوب و دوال

زانکه در آن اهرمنی رهنماست

ز گوهرخران گشت گیتی ستوه

و فوضت امری الی حالقی

سابق‌الحسن ما له ثانی

آمدی و فرض شد صد سجده بر ارباب دل

این دزد ما خود دزد را چون می بدزدد از میان

عهد به سر نمی‌برد، وعده وفا نمی‌کند

شاخ شمشاد چو آن قامت سروآسا نیست

آن هم از بخت سیه گرم عتابت دیدمی

کلیدی که شد گنج گوهر گشای

مرا هم قدوه هم استاد عز الدین بوعمران

ز پریشانی زلف توپریشان توم

بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز

بیرون شدم از زحیر و جان بردم

غم هجر تو بنیادم بخواهد کند، میدانم

ثانی اثنین اذهما فی الغار اوست

سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت

نو آیین‌تر از ناله‌ی عندلیب

با صدهزار جام نیارد کسی به دست

بزم تو کو؟ باده کجا می‌خوری؟

کرد جنیبت کش سلطان عشق

هم عشق پری دارم هم مرد پری خوانم

به قامت سرو بستانم تویی بس

بیا که جان عزیزم فدای بوی تو باد

نیست عشق تو کار بی‌خبران

مرا یاریی ده در این داستان

تا بخربندی ستاند جان غمگین مرا

تو یکی نباشی تو هزارتویی

که از غروب و طلوعش دو شهر زیر و زبر شد

در درون ساغرش چشمه خوری را یافتم

دلم چو تیر برابر رود که: من سپرم

کان درد مرا دوا تو دانی

از جور تیر، زار بنالید سپیدار

بود بنده را از خدا ناگزیر

میان پیشت اصحاب فرهنگ بسته

افزودمان بیگانگی با هر بت یکدانگی

نوبت زنان از عشق تو آیم به صد غوغا برون

بس بند که بشکستم آهسته که سرمستم

ای بس که بی‌خبر بدوی در قفای خویش

سرو از اینسان روان نمی‌افتد

چو در ساغر چکد، لعل بدخشان است پنداری

بجز سازکان هست و بیغاره نیست

مرد الائمة خاضع الحنفاء

پرنور کن تو خیمه و خرگه چه شسته‌ای

نقشی به یاد خط تو بر آب می‌زدم

ز عقل و عافیت بیرون نبودم

دردم تو می‌فرستی، درمانم از که باشد؟

عید است نوای عاشقان کن

که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست

بگو تا ز شب چندی رفتست پاس

آهم از چرخ لاجورد گذشت

از همه سعدان فلک اسعدی

جنون را پیش رو کن عقل را پشت سپه بشکن

من از آن خارکشانم که شود خار حریرم

ز شرم چون عرق از روی آن پسر بچکد

زین صفت نرگس سیراب تو بیخواب چراست

فتنه شد از چند فرسنگی پدید

نشاط مرا یک زمان بر فروز

دست ازین آب هم به آب بشوی

بدان نشان که مرا بی‌نشان همی‌داری

چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم

پا دار که ما ز سر گرفتیم

خم می گو: سر خود گیر، که من در جوشم

در هر زبان خوشی لب تو مثل شده

که بلندی، مرا سزاوار است

به یادآر از آن خفتگان در سرود

ریزه خور خوان من عنصری و رودکی

جان مرا خوش بکش این نفس ار می‌کشی

داد سبک دستی دهم در سر فشانی ای پسر

که عاشق قدح و درد و خصم تدبیرم

بسیار بگردیدم تا راه بوی بردم

نقره داران چون نشان زر بطراران دهند

من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا

گرفته رها کن که خوابم گرفت

عهد نامه‌ی بقا فرستادی

وی رشک ماه و گنبد مینا چگونه‌ای

می‌رسیم از گرد راه اینست راه آورد ما

وز جمله حاضران نهان گویم

نمی‌باشد دل ما را شکیب از روی این ترکان

نازش برود به هرچه گویی

بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد

دمیدند کافور بر مشک ناب

که بدین واسطه دل دست بتان بوسیده‌ست

مرا بپرس کجا برد آن طرف که ندانی

به این تقریب شاید دست آن کان حیا بوسم

از آن بی‌جا نمی‌دانم کجایم

گل به باغ آمد و دردش به دوایی برسید

در لب لعل تو جلایی خوشست

غم تو مرهم دل افکاران

نوازش کنم زان ره دل‌نواز

تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما

شده‌ست صید شهنشاه خویش در مستی

خیمه‌ی صبر من دل شده را برپا داشت

پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم

به اختیار ز خاک در تو برخیزم

صد یوسف گم گشته را زلفت به چاه آویخته

در صف گل جا مده این خار را

که نقش ازل بسته را کس ندید

سفر الصباح نهعم صباحا و اسفر

من غلامم چو کیقباد تویی

صدای شهپر شاهین برآمد ناگه از جائی

باغم چه می بری چو تویی باغ و گلشنم

اکنون شویم شاه، که دربان او شدیم

مشاطه سر زلف پریشان تو بشکست

تا شود خوش‌دلی هر دو جهان حاصل تو

که این کار بی ساز ناید بساز

وز ما بجز محبت جرمی ندیده برخاست

و بشر حین یأتی بانتشار

ببین برای که ای بی‌وفا کرا کشتی

عالمی برهم زدیم و چست و بیرون تاختیم

وانکه دور افتد ازین دایره گمراه شود

دل در بر من خراب بینی

که چنین روز، مرا باور نیست

ز شاهان به شمشیر بستد خراج

فرق مکن دو قبله دان جام و صفای صبح‌دم

یا ویل روحنا بفسادالوسائل

به آن بهار ظفر آفت خزان مرساد

ور لبش جور کند از بن دندان بکشم

که مرگ بادا گر بی‌تو زنده دانم بود

از پی دل بشد و سوخته پر باز آمد

شهد دنیاش کی لذیذ آید

خاک ضعیف از تو توانا شده

آسوده دل آن است که در پرده‌ی غیب است

که ندهم آبت زیرا که کوزه بشکستی

بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی

مثال چنگ بود آدمی نه بیش و نه کم

که ز دیدن تو بی‌هوش و ز گفتن تو مستم

در جهان حسن بی‌مثل و مثال

که مرا از تو تمنائی هست

یکی پرده ز آهنگ خود بازگیر

پس چرا حال دل دگرگون است

یکی لعل دیدم شدم زر کانی

اشگ من می‌کند این خانه به صدرنگ نگار

دست با هم بدهیم و بر دلدار شویم

شراب تلخ با خوبان شیرین کار خوش باشد

از مشگ سوده سلسله بر نسترن زند

روز روشن به شب تار نداری، داری

برافروختم چهره چون آفتاب

آماده شد بلای دل دردمند ما

ز حسرت و ز فراقت همه بمردندی

من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

امروز چنانم که گل از خار ندانم

راه ترا هزار و دو منزل یکی شود

از بد و نیک و جهان بیزارمی

چنین میکرد بلبل راز با ماه

ثنا گفت بر تاجدار بلند

الصبوح ای حریف محرم صبح

چون تو منی من توام چند تویی و منی

شرمسارم شرمسارم شرمسارم شرمسار

جانب دریای تو بازآمدیم

ناگاه در کمند تو رفتم به پای خویش

سروم از ریحان تر برگل نقاب انداختست

وگر بپروردم بنده‌پروری رسدش

برآور یکی ناله بر بانگ زیر

بجز رخ تو نبیند که مصلحت این است

بربند سر سفره بگشای ره بالا

یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

گل را ز تو شرمسار دیدم

. . .

گر بکنی راضیم چنان که توانی

شنیدم ذره با خفاش میگفت

بر اوتار این ارغنون بلند

واحضر کسری ثم نعمان اتبع

نگاه دار نظر از رخ دگر یاری

که نیست حد بشر سیر دیدن رویش

که چو خورشید جمله جان گردیم

دل شیفته می‌گردد، تن زار همی باشد

گل بستان اوخاری نیرزد

قدر تو بر سپهر برآورده گاه تو

که در باغ بلبل نباید خموش

نیست او را چو همای اصل کریم

کل سقیط ردی ترحمه تنعش

مرا با توست چندین آشنایی

ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم شمس دین

مگر با دشمنان ما قدح پیموده‌ای دیگر؟

بر سر این راه دور خفته چرا مانده‌ای

فکرت مکن نیامده فردا را

ز نام خدا سازد آنرا کلید

همه جا شاهد این نکته حباب است ، حباب

و اندر دل و جان ایمان منی

مهر برجا عشق باقی عهد محکم همچنان

وز گفت حسود برنگردیم

زارم، او را ز من شیفته‌ی زار بپرس

دست در دست جوانان و صراحی در دست

جان بده در عشق و در جانان نگر

به یادآور آن پهلوانی سرود

کاینک بوی بهشت می‌دمد از کام صبح

و قولوا ان ادوایی قد استولت لافنایی

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

تو را شکل عجب در خواب دیدم

مرا زمان فراق تو در شمار نبود

سرو آزاد بنده‌ی تو

مرغی بپرید سوی گلزار

ز زنجیر خائی درآمد کلید

هر که نظر می‌کنی محو تماشای اوست

خوی کن پاره پاره تنهایی

لله‌الحمد که شد کین نهان تو صریح

بنده چشم خوش آن یارم

دستم بگیر، تا مگر از عمر برخورم

زلف پرچین را چرا برصبح پرچین کرده‌اند

سده‌ی فرخ روز دهم بهمن ماه

از آن پس که بود آفرین خدای

دورانگه سپهر و سفرگاه انجمی

بیا بیا که شفا و دوای هر دردی

که دست نیست بدان هیچ پادشاهی را

گفتم می می نخورم گفت برای دل من

گم شد اثر من،اثرم هیچ مپرسید

ورنه به خانه بنشین چه مرد این نبردی

گاه سود و گه زیان میوریم

وی به ابد زنده و فرسوده ما

گویند صبر کن، نه همانا من آن کنم

وز روی خوب خویشت بودی نشانیی

رشک بر رخ تاب در دل داغ بر جان می‌رویم

یک لحظه پری شکلم یک لحظه پری خوانم

پوشیده رخ آن بت طناز بدیدیم

مدام معتکف آستان خمارند

زانکه نشکیبم زمانی بی‌تو من

زمین را طلسم زمین بوسه بست

تیره بخت آن که بدین صف نسپارد جان را

بر گرد حوض گردی و در حوض درفتی

خدا برای چه داده است چشم بینا را

بنوشت توقیعت خدا کاخرون السابقون

با این دل شکسته غم او چه می‌کند؟

دایما در بغض و در حب مانده

که با دسیسه و آشوب باز خواهد وام

خروسی سپیداست در زیر عرش

که آتش نمرود گلشن گشت ابراهیم را

خردم تو بردی، چه ز من بگیری؟!

که نظر جز به رخ خوب قبیح است قبیح

صد ساغر بشکستم آهسته که سرمستم

ز خاک لاله برآید، ز لاله جان بچکد

رقم از غالیه بر گل زده کاین خط غبارست

هر گوشه صد مسلمان، مقتول خنجرش بین

به نور تو بینیم در هر چه هست

انس طلب چون کنی که یار نیابی

بزن ای مطرب عارف، که زهی دولت و شادی

بت سنگین دل سیمین بناگوش

ره یافتگان کوی یاریم

کان پری رخ را چنین از چشم ما پوشیده‌اند

پیشه‌ی شبرنگ زلفت شبروی

بین که ما رخساره چون افروختیم

که نوباد شه در جهان کهن

پیشه‌ی اهل نظر دیدن جان دادن است

تا همچو خودم گرگین نکنی

لب سنگ خاره شاید که پی دعا بجنبد

هم بی‌دل و بیمارم هم عاشق و سرمستم

آمد شتر به منزل لیلی، مکن عبور

گفت خاموش که آن فتنه دور قمرست

زانکه استعداد باطل کرده‌ام

نوائی برانگیز و با او بنال

که بنده‌ی تو ز بند کدورت آزاد است

که هین بترس ز هر کس که دل بدو دادی

جز کوی تو رهگذر نیامد ما را

زن زنانش آریم کش کشانش آریم

که صحرا سبز و گلها سرخ و دلها شاد خواهد شد

چشم سیهت سفید کاری

گرگ سیه درون، سگ چوپان نمی‌شود

خلاصم ده از رنج این راه تنگ

باده به من ده که سلسبیل همین است

نما روی خود، گر عجب می‌نمایی

فرداست که سر حلقه ارباب جنونم

وین بلا از بهر کاری می کشم

خود هیچ یاد و هوش نیاورد مست عشق

وانگه بهانه زلف و بنا گوش کرده‌اند

مرا در خوابگه ریزد همی خار

سرودی برآور به آواز نرم

اسمی است شریف و معنیی دون

که شعله شعله به نور بصر درافزایی

ذکر تو به صد عنوان آرایش عنوان‌ها

ای بارها خریده از غصه و زحیرم

ور کار ببند آمد، من جستم و من جستم

تدبیر وصال ما تو دانی

خنده‌ها کرد بر او موی سیاه

چنین پاسخ آورد فرفوریوس

آسمان گفت که قرص قمر از جا بر خاست

اقسم بالخالق مثلک لم یخلق

ما و جنون می‌دهیم وعده به میدان عشق

به سر گردیم و چون پرگار گردیم

نقش مرا فرو شست از لوح نیک نامان

وان چشم پرخمار چنان ناتوان بماند

طلعت خورشید را زوال نماید

بر در محجوبه احمد نشست

مگر به دامن محشر برند مست مرا

صبح عشاق را کلیدستی

لطف کردی سایه‌ای بر آفتاب انداختی

بر یاد من پیمود می آن باوفا خمار من

می‌نشان جان و دل و آن دل و جان را میپرس

برقع ز جمال خود برانداز

تکیه بر بیهده گفتار نداشت

به ابریشم رود و چنگ و رباب

بود به ده فن ز راز نه فلک آگاه

فلست املک صبر نوبةالکاس

بنگر که در فراق تو چون می‌کنم به سر

به لطف و حسن تو کس را ندیدم

گفت: تب داری، غلط کرد، آن نبود

از ره میکده بر بام سماوات آیند

که تلخست بی تو مرا زندگانی

که غم شد به پایان و شادی رسید

دوست دارند این دو کوکب ناصرالدین شاه را

در کرم از آفتاب نیز سبق برده‌ای

گیرد بلا کناری عشق از میان برافتد

به ناگه خرمن که درربایم

کز خیال تو به خود نیز نمی‌پردازم

از سر زلفت شکست در دو جهان آمده

قبیله‌ی تو بسی تیره‌روز و ناشادند

جواهر چنین آرد از کان کوه

وین سلسله سرمایه‌ی دیوانگی ما

انشد فادی، واخبر بحال

به زان که ببینم به طفیل دگرانش

می گلرنگ بده تا همه یک رنگ شویم

که همچو بلبل مسکین از آن به درد و به داغم

ناز چه ارزد اگر نیاز نباشد

به تاریکی در افتادم ره روشن نمی‌دانم

رطب ریزشد خوشه نخل بن

عندلیبان کهن را داستان تازه است

دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری

دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم

آب حیات توایم گر چه به شکل آتشیم

شکرست آن لعل و دلها زان شکارش میشود

صدر و بدر هر دو عالم مصطفی

که هر که در صف باغ است صاحب هنریست

بر آهنگ ما ناله‌ی نو بساز

من و این طالعی که وارون است

فدای جاه و جمالت که روح بخش جهانی

گر ز پیش نمی‌روم کار ز دست می‌رود

من مرد غریبم نه از این شهر جهانم

دور بادا! که کند صبر ز یاد تو ضمیر

وین عجبتر که اگر جان ببرد جان نبرد

شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان

سماعی ده امشب مرا دل فریب

طلب بوسه‌ی جانان به لب آرد جان را

ملک قلندرست و قلندر از او بری

درمان نکردند مسکین غریبان

شکر خدا را که خرم برد صداع از سر من

وین نام اگر بر آریم، از نام عشق باشد

بر خاک عجز می‌فکند عقل انبیا

سالها کرده تباهی و هوسرانی

که این نیست ما را خطائی نخست

حوری که خدا وعده به من داده همین است

سه شاخ داری کور و کری و گرگینی

نقشی است دقت ید صنع آشکار ازان

یار تنهاماندگان را دم به دم می خواندیم

که گردن نپیچد ز زنجیر عشق

یا شنیدی ز کسی کان بت عیار برفت

بی لبت عالمی شکر چکنم

ز دریای دل گنج گوهر گشاد

در دور سپهر آن چه دلم خواست به کام است

گفتم نی گفت نک رنگ ترش کرده‌ای

بر آسمان ز لب غیب‌افرین برخاست

گه بال زنان همچون ملکم

زلف سنبل بر بنا گوش بهار انداختند

بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی

چند باشی بسته‌ی زندان خاک

مغانه نوای مغانی بزن

جان بدین سختی سپردن مشکل است

نیکو نگر که منم آن را که می‌نگری

عاقبت داد گشادش بت شکر خندی

هم کودک و هم جوان و پیریم

یار خطاپرست را بر سر آن خطا مهل

مرغان این چمن را باید که پر نباشد

گر آنجا خانه‌ای گیری صواب است

ز طرزی دگر خواهد آموزگار

عمر دوباره شد نفس واپسین مرا

درون روزن عالم چو روز بخت فتادی

مشک سیاه مجمره گردان خال تو

لیکن ز ملولی تو کند است زبانم

دو دم به دل برآمد و آتش به جان رسید

افزون ز هرچه دانی برتر ز هرچه گویی

سپید جامه و از هر گنه مبرائیم

برآورد بازیچه روم و زنگ

نشنید کس از سروقدان یک سخن راست

نادیده حکم کردن باشد غرامتی

ز جام می لب ساقی گل عذار چه خط

درده آن باده جان را که سبک دل شده‌ایم

خبر کنش که: زهی بیخبر ز کار دلم!

خط تو آن نبات که از قند رسته است

راه بس دور است و پیشان کس ندید

درین سوزش غم مرا چاره ساز

فغان که دهر، خزان کرد نوبهار مرا

ورنه دستار کژ چرا بستی؟!

مرا گذاشت درین مملکت غریب و برفت

وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم

چون مست شدم خروش کردم

خویشتن را بر کران افکنده‌ای

با تن دون یار گشتی دون شدی

بزن زخمه‌ی پخته بر رود خام

راهی که رو به دوست ندارد ضلالت است

قلمی‌ام به دست تو که تراشی و بشکنی

با آن که قایم است ز من می‌برد به زور

ساکنان قدس را همدم شدم

وقتست کز وصال تو جانی بپروریم

عقلم از جام عشق سرمستست

خوشا با پریچهرگان زندگانی

ختم رسل خاتم پیغمبران

در پرده نشاندی صنم کاشغری را

به جان من که نترسی و هیچ غم نخوری

دلبری دادت بقدر ناز ودلداری نداد

چو شهر عشق من شهری ندیدم

می‌در بهار خور، که بود بی غبار و غش

می‌کشم چون نیست کس همتای تو

از رهزن ایام در امانست

ز کام صدف در درآرد به اوج

ابکاء عهد ام بکاء اخاء

به زیر سنگ نهان کرد و در بن غاری

ز بیدادی که بر من کرده باشی منفعل گردی

از ثور گریزیم و به برج قمر آییم

ما را ز هجر خویشتن آزرده می‌کند

که درد را چو امید دوا بود غم نیست

هرچه تو نه‌ای جانا من ز جمله بیزارم

کرد روان مشعل گیتی فروز

و آن کس کشد که از همه کس ناتوان‌تر است

نیمشب بر بام مایی، تا کرا می‌طلبی

مدهوش چشم مست و می صاف بی‌غشم

جمع مستان را بخوان تا باده‌ها با هم خوریم

همه آفاق را گرفت این نور

زهی تخت تو عرش و تاج لولاک

گیتی ننهد ز سر سیه‌کاری

روح تو پرورده روحی فداک

دردی که داشتیم دوا کرد چشم دوست

خمار چشم خوشش بین و فهم کن باقی

و آن خیرگی و طرف کله برشکستنش

از تو شکرافشانم این جا هم و آن جا هم

چون بود انکار با می خواره و با مستمان؟

ای بسا فتنه که هر دم بجهان در فکند

که باشد مرا روزی از تو جدایی

به گفتن گلو را خوش آواز کن

کار من دل سوخته را ساخته برخاست

الا یا ناسخا، حسن الغوانی

می‌خواند دوش درس مقامات معنوی

گر تو میی من قدحم ور ترشی من کبرم

که بی‌او آتش اندر جان و ناوک در جگر دارم

که هست عرصه‌ی بی‌دولتی سرای فنا

بجهان گذران تکیه مکن چندین

زمین را بوسه داد و داد پاسخ

که کسی نشکند این گونه صف اعدا را

فالقهوة من شرطی، لاالتوبة من شانی

نخستین رفتن خویشم در آن کو یاد می‌آمد

بدان سو که تو گردی چون نگردیم

دگر چو روی به پیچم به من در آویزد

چراغ عمر بباد وزان نمی‌ارزد

خورشید را ز رشکت صد گونه سوز حاصل

از آن شیرین سخن عاجز فرو ماند

فردای محشر هر کسی گیرد گریبان تو را

دیوانه کسی باشد، کو بی‌دل و پیوندست

خط بر صحیفه گل و گلزار می‌کشی

من بکشم دامن تو دامن من هم تو کشان

می درآید، که گل زرد به در خواهد شد

با سایه خو گرفته وز آفتاب مانده

بجرئت کرد روزی بال و پر باز

به گلرخ گفت کای سرو سمن چهر

در سیم سفید تو عجب سنگ سیاهی است

چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری

قربان سرت شوم اللهی

وی بس که از آواز قش گم کرده‌ام خرگاه من

خرد را لبت کرد تلقین عشق

پشت فلک ز بار غمم خم گرفته است

نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد

بنمود سپیدی از سیاهی

رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم

در قهر اگر بروی که را ز بن بکنی

دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز

زان روی که حیرانم من خانه نمی‌دانم

رخت خود ازین منزل بردار، که دزد آمد

دیو بودی و قصد جان کردی

روی مانند پری از خلق پنهان داشتن

گویای جهان چرا خموش است

می‌توان یافت که آه دل ما بی‌اثر است

آن کس ملک ندید و نه انسان و نی پری

دو عالمت نگرستن بهای چشم سیاه

با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم

به آخر چون در افتادم سر خود را فدی کردم

عقل بر دانه‌ی خال سیهت مفتونست

وقف کردم نیم جانی داشتم

فلک را غول وار از راه برده

اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را

تو را کسی نشناسد نه آدمی نه پری

گفت بازآی که دیرینه این درگاهی

نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم

که گر چه خاک زمینم کنی، هوا دارم

در دست شراب ارغوانی

نگهدار ز آلودگی پاک جانرا

که پاداش عمل باشد سرانجام

بگذار نخوت از سر و بگذر به خاک ما

همدم ما یار ما نی دم بیگانه‌ای

ز شوق آن قد و رفتار جنبش در زمین آید

بیچاره نیستیم که درمان و چاره‌ایم

هر دم ز عشق ناله بسانی همی کند

نامه ویس گلندام برامین که برد

بر من از تو چراست بیدادی

ز سر بیرون نخواهد کردن آن ناز

مهمان عزیز آمده در خانه‌ام امشب

ور نه دستار کژ چرا بستی

از بخت شکر دارم و از روزگار هم

عاقبت شکر بازپیوستیم

که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم

اینک ببین خون شفق در طشت مینا ریخته

که کار من شد از جور تو مشکل

ز شکر کرد شه را حلقه در گوش

ولی دریغ که آن هم همیشه بیمار است

مرا چنانک بپرورده‌ای چنان داری

که میمیرم چو ماهی را به سیمای تو می‌بینم

دل و جان را ز تو دیدم دل و جان را به تو دادم

گلبن نه و گلهاش ببارست ببینید

تو مپندار که آن دلبرم از دل می‌شد

شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم

در اندازد کسی خود را به غرقاب

که اولین نفسم جان سپردن آسان است

وز جهت دادن جان شادمی

که زیر ران او بی‌خود به رقص آرد سمندش را

وگر سگان تو را فرش سیم خام کنیم

رفتم از دست، دمی دست من از دست مهل

نثار روی چون تو دلستانی

کاین ستمکاری تو کردی، کس نکرد

که این دانش بر دانا عزیز است

درهای جنون بر من سودازده باز است

قمرا می‌رسد تو را که به خورشید بنگری

این کار هنوز ناتمام است

چند چراغ خرد افروختم

دلش هم‌خوابه‌ی اندوه و جانش جفت غم باشد

دو زلف افعی ضحاک و چهره جام جمست

در شرط ما نبود که با من تو این کنی

زمین را با هوا شرحی برانگیز

در کف دایه داده‌ام کودک نورسیده را

انصاف بده چه لایق آن دهن است

در سجده فتادم که سمعنا واطعنا

پس ما به جهان چه کار داریم

مرغ و ماهی خواب کردند و مرا خوابی نبود

مرا گفتا بگو تا در چه کاری

خلق بسیاری روان از پیش و پس

ستای باربد برداشت آواز

ما تماشایی او ، خلق تماشایی ما

شبست محرم عاشق گواه ناله و زاری

من جور تو را به جان خریدار

عاشق دولت آن سلطانم

که مرید توام و نیست مراد دگرم

یا سرو روان چون قد دلجوی تو باشد

بهتر از صد هزار ساله نماز

به گفتن گفتن از ما می‌رود روز

شد آه ما نتیجه روز سیاه ما

یقین شود که ز عشق خدای بی‌خبری

به دامن گرم آتشپاره‌ای اما خطا کردم

جهت توشه ره ذکر وصالت بردیم

دم به دمم درد دل بیش و بتر می‌شود

تاج عالم گردی و فخر بنی آدم شوی

ناگاه دید دانه‌ی لعلی به روزنی

بی‌نام تو نامه کی کنم باز

به مسیحا نرسد فکر پرستاری ما

آرام جان خویش ز جانان خویش جوی

داشتی دست از دلم دلداریت معلوم شد

کی ببینم مرا چنان که منم

با غم نشسته دایم و از غمگسار دور

سر در میان مجلس عشاق برنکرد

یک لحظه مباش غافل از ما

کله داری چنو بر تخت ننشست

کز یمن مقدمش سر مه زیر پای ماست

به جان آتشینم به رخ زعفرانی

رخش یکی به عرصه‌ی اقبال در دو است

بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم

منتهای وصال یار این بود

بر من بفروختی جهانی

وی داده باد حادثه بر بادت

به بار آید پس آنگه مرد خواهد

بیار باده که هنگام مستی جان است

رو دلبر نوجوی، چو دربند قدیدی؟!

من از کمال محبت جهان جهان مشتاق

ز بیخودی سر و ریش و سبال گم کردم

که چنین حال نشاید که بگویند به آنان

بر سمنت مشگ سیه بیختست

پیش او شکرانه جان خویش را قربان کنیم

ز ناف مشک خود خود را رسن کرد

که داغ لاله‌رخان به ز باغ نسرین است

یا غمم را کنار بایست

هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان

چون نداند پرده را صاحب حرم

که فراوان طلبت کردم و نتوانستم

در نیستی مطلق مرغی بپر نگردی

که رازی که گویم به بلبل بگوئی

به خلوت در سرای ام هانی

غایت مقصود ما نه آن و نه این است

لایق آن وصال کو شادی

در فلک آتش افکندی آه آتش بار من

ز تف آتش عشقت من دلسوز خموشم

یا رخ که از فراق تو چون زر نمی‌شود؟

ورنه دود دل ما بیتو کجا بنشیند

قسم من زو اشتیاق افتاده است

به شخصی ماند اندر حجله ناز

لعل لبت ز باده‌ی گلفام خوش‌تر است

ز ارچلی جغد گشت حلقه چو ویرانه‌ای

وان گه برو که رستی از نیستی و هستی

به خواب دوش که را دیده‌ام نمی‌دانم

حسن فروشنده گشت، عشق خریدار شد

نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است

بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را

باید همه شهر جام دادن

کاش بگوید که نرخ بوسه به چند است

ز هستی نرستی در این محبسی

گرنه این دم فکر برگی میکنی کی میکنی

از لطف تو پر و بال خواهیم

لاله بر طرف جویبار آمد

حلاوت سخنش در زبان نمی‌گنجد

ز سر تا پای او اقرار و انکار

چو در صافی و چون دریا عجب کار

خون ما گر بریخت معذور است

چو صیقلی غم‌ها را ز آینه رندیدی

کاندر شباب قد من زار خم گرفت

از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین

با غمش چو بنشیند از دو کون برخیزد

ماندند جنیبه را به دربان

آنکو وجود پاک نیالاید

ملک پرسیدش از تاج رسالت

سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست

وصف قلندرست و قلندر از او بری

گرم صحبت شود و با تو درآید گستاخ

دریاب مرا ساقی والله که چنینستم

بر وصل تو یکروز ببینی که: امیریم

جگرم را هدف تیر بلا کرد و برفت

راحت طالبان بلای تو است

ز شمع آتش پرستیدن بیاموز

همه کس بسته‌ی آن زلف شکن بر شکن است

حیران آن جمال خوش و شیوهای او

حق نگه دار که من می‌روم الله معک

از شاخ درخت تو چنین خام فتیدیم

اگر دردت رها کردی که من درمان خود سازم

کوه حلم و باب علم و قطب دین

چو دید جلوه‌ی گلهای بوستانی را

گشاد ز درج لل تنگ شکر

او نار موسی لقاء بغداد

مزج‌الفرقة دمعی بدمی

صد کام تلخ کرده به کام که بوده

شاید که همیشه شاد باشیم

قبله‌ی خوبان آن ملک این بود

راستی را چه بلائیست که کارت بالاست

گویم نچنانم که دگربار بسوزم

ز دانش خواهد او را نیکنامی

مشغله‌ی زلف تو بستن و واکردن است

گهی به هجر گرایی چه آفتی چه بلایی

الاقی من نواها ما الاقی

همه خفتند و ما بر کار بودیم

زان پیش که روزی به غمت می‌گذرانم

کار کنارگی نبود جز نظاره‌ای

شد از باد خزان، برگی گریزان

که چون در عشق شیرین مرد فرهاد

آن‌جا که می‌رساند پیغامهای ما را

هذا حبیبی، عند الوء

وای بر من کز سلامت می‌شوم مهجور باز

دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم

دیگر سیاه چرده ندیدم بدین نمک

کی رود از یادم آنکش من نمی‌آیم بیاد

تربیتی کن به آب لطف خسی را

ستای باربد برداشت آهنگ

پیرو چشم خوشش گردش هفت اختر است

شدست خاص شهنشاه روح در مستی

چو شمع ای سیم تن زین غصه خواهم سوختن خود را

دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم

زنار بسته محکم، زین نار میگریزم

در لباس فستقی با طوق زر

که چند بی سبب از بهر خلق کوشیدن

ز چشم افسای این لعبت فراغم

مملوک خویش دیدم فرمانده‌ی قضا را

و یا فرقة الحسب کم تعتدی

به خویش دشمنی کرده‌ام سزای منست این

من از این شهر سفر می نروم

خسروان را جای تشویشست ازان اقلیم گیر

نثار گوهرم از کلک در نثار خودست

نفس خود را راهزن باید شدن

کز او تاراج باشد خیل غم را

چنین مقام کسی را بگو کجا داده‌ست

گردن شیر فلک افشارمی

گر باز نامش می‌بری بی‌شک زبانت می‌برم

پخته و خام تو را گر نپذیرم خامم

به چشم من ز هجر آنکه بی‌ما میبرد خوابش

سرمه‌ی چشمم ز خاک پای تو

در ره عقل کاروانی داشت

نکیسا کرد از آن خوشتر ادائی

شکر فروش مصر خریدار قند توست

برادری پدری مادری دلارامی

هر قدم منزل صد قافله جان خواهد شد

به زلف کافرت ایمان ندارم

یا خود از پیش حکیمان توانا پرسیم

خط عنبرینت سیاهی خوشست

وان نه قد است سرو برفته است

که بر گردون کشد گیتی خداوند

کی اجل بندد زبانی را که در تحسین تست

زهی حسن و جمال و فر ذاتی

خاک می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم

همه خفتند و ما بر کار بودیم

ما و جام شراب و نغمه‌ی چنگ

آنکه جان بخشید و ایمان خاک را

که بهر موی من دو صد هنر است

که دایم باد دولت بر جهاندار

تیری که بر نشانه نشیند نگاه تست

ای صنم زود بیا زود بیا زود بیا

بلا گردان جانت جان عاشق

چو بینم روی تو آرام گیرم

شادی قرار گیرد، عشرت مدام باشد

اختر بخت من مسکین بسوخت

زانکه در بند نگاری مانده‌ام

به مجلس بود شاه مجلس افروز

پس چرا هر سحر افتاده به جولان‌گه تست

کم قصور هدمت من عوج الارآء

در چه ز عنبرین رسنت رفته رفته رفت

تا که با یار شکرلب نفسی دم بزنیم

ز خواب هجر چشم دل به روی یار خیزد

بی جسم و جهت گشته بی نام و نشان مانده

آن به که نگردیش به پیرامن

به آزادی جهان را تخته بر دوخت

که مقصودم برون از آن و این است

مکش تو دامن خود را که شرط نیست بیاری

عشق‌بازی به خیال تو عبث بود عبث

کم عمارت کن که ویرانت کنم

چو او باشد بغیر از او نظر کردن، توان؟ نتوان

زلف دلبند تو هر لحظه دلاویزترست

رفتی و ساختی ز جفا هر چه ساختی

به چربی جستی از شیرین نشانی

آمد به دلو در طلب تخت مشتری

مرا چه می‌نگری کژ به شب خریدستی

خاک هجران بر سر وصلی که باشد مشترک

تا کی به گوشه گوشه از مکر تو گریزم

چو وقت آمدنم دیر شد بهانه نمود

در کمال از هرچ گویم بیش بود

بود یکی زاهد روشن روان

فرو گفت این غزل در پرده راست

کاش که هرگز سحر نمی‌شدی این شب

یا فاتح جنة الامعانی

که درو غیر غنیمانه نگاهی نکند

کز حلقه هشیاران این ساعت وارستم

گرگ او را در گناه انداختند

تن خاکی طلب جان چه کند گر نکند

نقل او از دست رضوان خورده‌ام

جهان دیدند یکسر نور در نور

سیحمی الخلق عن سخط الرفیع

چه جای غم که ز هر شادمان گرو ببری

آن چنان فرخ شبی دیگر نمی‌بینم به خواب

ما شیوه تر و تازه خواهیم

تا نپنداری گناهی می‌کند

جان کشد پیش لب لعل تو گر جان دارد

تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن

ستای باربد برداشت آهنگ

کاجتهاد حیدری رای مصیبش یافتم

آب دگر خورده‌ای زانک گل آلوده‌ای

یعنی از من بستان جان و به جانان برسان

وای از این خاک تنم تیره دل اکدر من

دلم با راهب دیرش جرس جنبان عشق آمد

لب لعلش مدد جان نکند چون نکند

خرقه بفکندم زنار کجاست

که در گفت آورد شیرین رطب را

گوئی به عود سوخته شستند دندان صبح را

در حسن حوریی تو و در مهر مادری

در آتش از رخ تو نشاند آفتاب را

آن روز سیه بادا کو را بنمی جویم

از ناله و زاری نتوان کرد خموشم

که نه عقلی گذاشت نه جانی

که بی من، کس از چه ننوشیده آبی

ندانم بر چه مرکوبند راکب

عطر آتش زای برکرد صبح

عکس لبت شهد ساخت تلخی هر غوره‌ای

شکار دوست بت آدمی شکار من آمد

درآ چون تنگ شکر در کنارم

روزی به دستگیری ما رنجه کن قدم

طوطی خوش نغمه را از شکرستان چاره نیست

بربند به روی خرقه زنار

کجا خواهیم رفتن وز کجائیم

به روز رزم چه حاجت به جوشن است تو را

ما را کشان کشان به سماوات می‌برند

هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم

با چشم تو ز باده و خمار فارغیم

بر ظلمتیان نوری زین مشعله اندازم

زین خوش نمکی شوخی، زین طرفه جگرخواری

گفت باید بود چون پیلان بزرگ

چهل قصه به چل نکته فرو گفت

رنج عشق آسایش جا است گویی نیست هست

بیا به دعوت شیرین ما چه می‌شوری

دل جدا شکر تو و دیده جدا خواهد کرد

عشق گوید تو خمش باش به جان بفریبم

دشمنم باد بدین شیوه که امروز منم

صبا در جیب گوئی نافه‌ی مشک ختا دارد

ناله از طاق آسمان برخاست

چه پنداری مگر افسانه خوانی

وین دل به بام گلشن جان برگذشتنی است

درآ در خرابی چو تو آفتابی

دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم

تو قصه خود می گو من قصه خود گفتم

مگر همین که: به دل دوستار او باشم

دیده ز تو بینا و تو از دیده نهانی

ناگه ز دست چرخ بپایش رسید سنگ

مقام خویشتن در قاب قوسین

آخرم سوختی از حسرت ناکامی‌ها

آتش زند خوبی و در جمله‌ی خوبان چنین

جلوه‌ی شوخ تو رعنا قد رعنای تو شوخ

سر خویش و سر عالم نداریم

از نوش دهان تو چندین چه زنی نیشم؟

بشد چو جوهر فرد و فرید باز آمد

بماند تا قیامت مست و مدهوش

که غم پرداز شیرین است شاپور

نه از بیم جان در شما می‌گریزم

جهان و نهان و هویدا تویی

تا راهرو نباشی کی راهبر شوی

گوش بمال ماه را ای مه ناپدید من

مشنو: کز زبان ما گوید

ناشسته رخ و گره زده موی

صورت و سینه بناخن میخست

نه نقش کالبدها هست باطل؟

ز چین طره‌ی او فتنه‌ها در چین شود پیدا

کاسه بزن کوزه خور خواجه اگر عاشقی

در آن کار هم اختیاری ندارم

که از سفهش بس سر انگشت گزیدیم

حکایت دگران سر به سر زیاد بهشتم

دل مرا ز گلستان جان خبر می‌کرد

ناله از پیر و از جوان برخاست

عروس صبح را پیروز شد بخت

بس توبه شکسته توبه کاران را

روی ازینجا به جهانی عجبی آوردیم

خورشید سایه پرور طرف کلاه تو

گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم

که: آستین تو بوسم، بر آستان تو افتم

صد صحن مروارید بین بر بحر اخضر ریخته

رفتی و نیامدی دگر بار

چگونه بر پرند از آشیانها

وازدم در این بازی، عقل مصلحت بین را

اختر و گردون اختر و گردون برده ز زهره جام حبیبی

نبردی دل ز من تا جان سپاریهای من بینی

وز غربت اجسام بالله رسیدیم

کزو پایم درین گل شد

شاهدان خوابم بچشم جادوی شهلا برند

نامت به زبان دریغم آید

سخن در داد و دانش می‌شد آن روز

بلای عشق را گر دوست داری دشمن جان شو

ز عشق جیب دریدی در ابتدای جنونی

سر نیاز به فتراک بدگمانی بست

نی خانه نشین و خانه بانیم

دل چو موی او بی‌قرار شد

هر دمش واجب بود شکرانه‌ای

عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده‌اند

نکیسا زود چنگ خویش بنواخت

به کمال بسطته عن المستنجد

به چشم آتش افکند در همه نادی

فشاند دست که این وقت آن نبود هنوز

عاشق خویش کن ببر خوابم

ولی امید می‌دارم که روزی گل به بار آید

زبان بی زبانان بی زبانیست

وینت نابوده میانی که توراست

وجودش تا ابد فیاض جود است

حال ترکانست گویی والسلام

خوش ز زمین سوی سما می‌روی

من خود نمی‌آورم دگری می‌کشد مرا

وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من

ببردی از بر من دل، بخوردی از دل من بر

دل این سوخته را کار به جان آوردی

پرواز کن و پریدن آموز

کجا می‌رفتم و رختم کجا ماند

ور زانکه می‌سپردم در حال می‌شکستش

عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی

پرید زاغ شب از روی بیضه‌ی بیضا

چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم

همه خنب‌ها تهی گشت و هنوز در خمارم

و احوال درد من سوی درمان که می‌برد

وانکه پر آب است جاهت نرسدش

طبیبانه در آموزم یکی پند

به بوی وصل تو گرد جهان همی گردم

وامحوا بمدامة صفاتی

گفت ببخشند گنه می بنوش

تظنون ان الحق فیما عذلتم

عشق صافی را به کار اندر کشیم

وز کمال عشق نه نیست و نه هست

پایبند تله گشت اندر رهی

بیاد آرم حدیث این جهانی

ور بود، به عهد ما نباشد

که می‌شکافد دور زمانه از شادی

پادشاهی گر نکردی این زمان کی میکنی

جز شیوه آن غمزه غمازه نمی‌دانم

بر تو چو عاشق شدم آن همه بگذاشتم

دلم را دل نمی‌آید که بی جانانه بنشیند

با حله تنیده ز دل بافته ز جان

چنین آگاه کرد از صورت حال

از خرابات سوی صومعه مست آوردند

دل به دلم نه که تو گمشده را یافتی

که به ما می‌رسد زمان وصال

اشارتی که بکردی به سر به جای سلام

در همه عالم که دید عشق چنین بی‌خلل؟

بل خداوند دو نور پر حق است

خسته و رنجور، اما تندرست

سلطان خرد به چیره دستی

اگر آن چشم کمان کش به کمین برخیزد

گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری

کاین قلمرو به تو داده است خدا یک قلمه

انظرونا انظرونا نقتبس من نورکم

دلم از درد فراقت به فغان آمده گیر

وین چه نافه‌ست که از سوی تتار آوردند

سر غوغا و رسوایی بباشیم

کزان آمد خلل در کار پرویز

ماه را ماند که می‌تابد همی نور از رخش

بگیرد از سر عشاق خواب بیزاری

شهر را بر من ز هجر خویش زندان کرد و رفت

جان داده و دل بسته سودای دمشقیم

ببر این جامه و بیار آن جام

عافیت از چشم سلطان دور شد

برفت ذره بشوقی فزون بمهمانی

که دارم زین قیاس اندیشه بسیار

در دل و چشم آتش و آب دوصدگرمابه دارم

صف سلیمان نگر پیش رخ آن پری

نگاه گوشه‌ی چشم از متاع‌های گرانش

بر تو دل چون سنگ مرمر می کنم

ز عشق توبه بکردم، بگوی: تا دانند

کار من بیچاره بسامان که رساند

بشنو این بیت خوش از خسرو جاوید لقا

سوالی زیرکانه کرد سختش

سیر نگشتی تو ز خون ریختن؟

ای شیوهات شیرین، تو جان شیوهایی

تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

اگر چه دلق کشانم نه یار غار توام

نزدیک من نه جام می، کز منزل دور آمدم

درآمد از در مسجد پگاهی

شب شد و آخر نشد کارت تمام

چنان خواهم چنان کافکنده باشی

چنین رویی نشاید آن چنان عهد

دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری

مگردان روی از من تا ز قربان رونگردانی

گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم

آنرا که تو در دام کشی کس نرهاند

که به یک جرعه‌ی می آب رخم بفروشند

خال و لبت از مشک و شکر باز ندانم

ستای باربد آبی بر او ریخت

چو بادش از پی و چون برقش از قفا برویم

تو غریبی و یا از این کویی

وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان

ای دم تو ندیم من ای رخ تو بهار من

یا چه گویم که نه در لوح و بیان تو بود؟

صد سیل خونین عشق تو از چشم جان انگیخته

که دشمن را ز پشت قلعه راندیم

سپر بفکند از آن شمشیر بازی

گر به رنگی قانعی در خرقه خز

من خمرة دنک القدیم

به تو ناز داد یاد این همه مختلف زبانی

تویی آرام دل من مبر ای دوست قرارم

مقبل آنست که آیی به مبار کبادش

لفظ خوشت ز لل منثور خوشترست

مه خلخ و آفتاب ختن

بودم به نشاط کیقبادی

لب من دمی بی‌دهانت نباشد

اصبحت مکابدا لویلی

خلد از هوس آید به تماشای قیامت

چندین زبون نیم که ز استیز تو گریزم

خیال روی تو در چشم در فشان دارم

دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو

در صف دخترکی چند، خزید

سر جمله جمله شهریاران

شیشه بیار و قدح، پسته بریز و شکر

کانی ما زجتها عن دمی

می‌گدازد جگر شیر ز طرز نگهش

ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم

کامشب مرا تعلق او در ضمیر شد

یا ماه شب چارده بر روی زمینست

بر دل غم تو حرام داریم

دلخوش کن آدمی و آدم

کز آستان تو چون سایه در نمی‌گذرند

خنده نمی‌آیدت، بهر دل من بخند

از همچو مرگ به گسست پیوند جسم و جان را

از این بند و از این دام زبون گیر بجستم

خلاص من متصور کجا شود ز کمندش؟

وی از تو هم پر هم تهی هر دو جهان سبحانه

گشت طربناک بفصل بهار

چمن کرد از دل آن سرو سهی را

به گاه شیوه‌گری لعل بر شکر بستن

ان جسمی فی زجاج بالنوی لا تکسرونی

رایاو قتل منست و من برای او هلاک

برگشت سر از مستی تخلیط و خطا کردم

همه کار مرا بهم برزد

تا رنج نبیند شفا را نشناسند

همرنگ رخ خویش به باغ اندر گل جوی

بالغ نظر علوم کونین

نه با او دیگری مشغول و من با او سخن گویم

وین سفر را قرار بایستی

کرامت فزاید کمال آورد

حی و دانا و قادر و قیوم

تدبیر ما چه باشد؟ کار آن چنان که باید

ظل حق فاروق اعظم شمع دین

سیاه روزی و بدنامی اختیار نکرد

پس آنگه این غزل در راهوی ساخت

وندر سخنی درازم آورد

ارحم حنین قلبی لا تسع فی ضراری

یوسف مصر وفا گشت به کنعان نزدیک

و عاین روحی حسنکم و جمالکم

ز زلف پرشکنت مشک ناب می‌ریزد

باد بستان دشت را در عنبر سارا گرفت

کز نظر هر دو جهان گم شدم

هلاک جان شیرین بر سر آورد

تن ز استیلای هجر آن پریرخ پیر شد

اه که چه می‌زیبدش بدخوی و سرکشی

که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

جهان خاک را در زر بگیریم

رایگان باشی اگر، جان در کف پایت کنم

دل همی سوزی و بر جان می زنی

فساد از دل فروشوئی، غبار از جان برافشانی

که با گرگی گله راند شبانی

صدرنشین صفه را رونق کار بشکنم

تو خار را همه گل بین چو بهر گل زاری

نماند زنده غیر از نخل بند نخل بالایش

وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من

انگور اگر منت نهد، من زنده بر دارش کنم

چرا که مرغ چمن ترک بوستان نکند

بر سر افتادم چه می‌تازی مرا

چنین گفت از ملوک پارسی دان

طویله‌ی گهر اندر کنار خویش کنم

کز غایت مستی ز کفش جام بیفتد

زینت تاج و نگین از گوهر والای تو

چگونه قبله گذارم چو در نماز روم

ز کوی عافیت افتاده‌ام بدر، چه کنم؟

آفت دلهای پرخون آمدی

کاوخ! ز پنبه ریشتنم موی شد سفید

نسل بریده به که موالید بی‌ادب

سپر جور تو با خویش ندارم، چه کنم؟

ازو یابند جانهای بقایی

که خواهد بیش گردد کینه‌ی اغیار من با من

مهل کز مجلس تو دور باشم

تا نگذرد از درت خریدار

ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست

نه عشوه فروش هر کراماتیم

که دولت در زمین گنجی نهان کرد

وقتی که میل سبزه و گلزار میکنم

به ناشتاب چشانید خام را خامی

مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم

پشک را عنبر ثمین گفتم

زارم ز عشق و زار بخواهم گریستن

کان سلیمان داشت در انگشتری

صد بیم خزانش بهر بهار است

فلک جنبش زمین آرام ازو یافت

به یاد لبت کامرانی کنم

ز اندیشه و غم می‌باش بری

عشوه می‌ریزد از آن مستانه گل بر سر زدن

به لب چشمه حیوان بکشم پای بمیرم

فروغ روی ترا جرم مشتری نکشد

چه خطست آن که بس در خور نوشتست

چه دور باید بودن همی ز روی نگار

نظرگاهش چو شیرین دل فروزی

وین شب تنهای تاریکی به پایان کی رسد؟

خرخاشی، آشوبی، جانها را مطلوبی

بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی

وز لب چون شکر او شکری می رسدم

با مایه‌ی عشق تو آن نه باد و نه اینم

گشت عاشق بر غلام سیم بر

همی پوینده در راه خطائی

به درج گوهرین بر قفل زرین

بر من ترحمی کن،بنگر: که بی‌تو چونم؟

من چو کمین فلاحم تو دهیم سالاری

فتنه‌ی صد ناوک پر کش ز کمان بگشاید

بیا تا پیش میر خود بمیریم

دل من دوست ندارد که کسی بر تو گزینم

جان غمگین مرا مژده‌ی جانان دادند

جانی ز تو بی قرار دارم

که بودش داستانهای کهن یاد

با شیر شد در حلق دل، با جان برون آید ز تن

چرا بهر دشمن ز چاکر بریدی؟!

رخ از رندان بی‌سامان مپوشان

ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم

ولی تعلق خاطر نمی‌هلد که نشینم

عذرها گفتند مشتی بی‌خبر

چو پر کاه پریدن ز جا سبکساریست

ولکن من هداه الله افلح

گر تو جفا چنین کنی، از تو دلم به جان رسد

جمع نشین، ورنه پریشان شوی

دامن افشاند و می ریزد و ساغر شکند

چه شور و شریم ما چه دانیم

نه مثلث سرو بالایی ببینم

ز تاب مهر تو جانم کباب می‌گردد

گویی که چگونه‌ست بر شاه ترا کار

چراغ روز را پروانه کردند

یا به دوش و سر خراب و مست و مبهوتم برند

با دو یار رازدان و هم‌ره و هم توشه‌ی

که دانم آشتی در قفاست جنگ تو را

تابشی نو به نو از حسن و جمالش رسدم

این قدر بس که ز دورم نگران بگذارند

می‌شدم تا به بر سیم‌بری

ایام عمر، فرصت برق جهان نداشت

برآورد از وجودش عشق فریاد

نه عجب گر به عشوه کوشد و ناز

شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری

به که نابود به شمشیر جفای تو شوند

یار آمد در میان ما از میان برخاستیم

بی‌خبریم از لبت، هم خبری می‌رسان

بکوی خسته دلانت گذر نمی‌باشد

چند گویی آخر از خود والسلام

مه پرویز شد در برج شاهی

بویی ز کوی صدق به اهل صفا رسان

بهشت گشت جهان زانک تو جهان داری

از جدائی مر دو دست از دامن صحرا نداشت

دیده ایمان شود ار نوش کند کافر از این

نه چنان سرسری، نکو برسان

کرد از سر معالی پرده باز

عیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهان

هزاران آفرین بر جان پاکش

عالمی را صید خواهد ساختن

نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم

تو را با او دگر کاری نخواهد بود پنداری

مجلس آخر شد و ما تشنه و مخمورسریم

کس را خبر نشد که، چه دیدم ز دستشان؟

در حلقه آن کمند دلاویز خوشترست

همی‌دوید به گردون بر آفتاب طلب

بت سنگین دل سیمین بنا گوش

وانکه داغ او گرفت از بندگی عارش نباشد

لست انسی احبتی، والجفا لیس مذهبی

امروز هم شد اندکی فردا ندانم چون شود

آیینه نخواهد دم ای وای ز گفتارم

روزه از روی چنان باشد عذابی داشتن

تو به زیر پرده پنهان مانده

که هنگام دعا یاد آر ما را

بر آورد از رواق همت آواز

به زرش کجا فروشم؟ که به جان خریده دارم

مکانت کی یابد که تو بی‌مکانی

به رقیبم شده بیواسطه کلفت واقع

بر این نقطه اقبال چو پرگار بگردیم

ورنه چنان منزلی از چه رها کرده بود؟

فراقت از دل من لذت جوانی برد

انگشت نمای هر نواحی‌ایم

که بارگاه ملوک و صدور را شاید

گفتا: منم دوای تو از درد من منال

جان من از جان تو یابد صد ایمنی

به فراست سخنی گفتم و بر کار نشست

که عزم صد سفرستم ز روم تا سوی شام

نپسندم که: فریبی به فسون و به فسانم

اکنون من و زناری در دیر به تنهایی

که از چه روی، ترا هیچ برگ و باری نیست

که رای آهنین زرین کلید است

چو پیدا شد ز غیر اوت بیزاری پدید آید

عجب عجب به کدامین ره از جهان رفتی

ای درد وای بر تو که درمان ما رسید

چون خیالی ز خیالات توام

چو زندانی شدم،دیگر چه میخواهی؟ مرنجانم

مهر دل آب رخم ز آتش سودا می‌ریخت

عیش ابد کن که در میان بهشتی

مبادا تا زیم جز عشق کاری

تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند

انت کالروح و نحن لک کالاعضء

گردون ورق هستی ما درننوشتی

بشکست جام توبه چو شراب عشق خوردم

به سوی ما خبر او به هیچ باب نیامد

چون من به وفای خود که را دیدی

که چه میخواهی ازین دریای شور

اقبال و دولت و شرفت مستدام باد

نخواهم شیشه‌ی نوش و نباید شربت قندم

چونک اندر عنایت یاری

در دلم افزون شده صد خار خار

خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم

که ما صد بار گم گشتیم همچون سایه در نورش

از خبر رفتیم و ما را بیخبر بگذاشتند

تو فارغ و من در انتظارم

بگفت از دار ملک آشنائی

ضرورتست در آن آستان به سر گشتن

تو جز خیال نبینی که مست خواب و نعاسی

بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس

همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنم

گذر به کوچه‌ی آن ترک می‌پرست کنم

دل ز من بربوده‌ای باشد که تاوانی دهی

فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

سخن را دادم از دولت بلندی

اختیار اولین یارست و کردیم اختیار

دلست کعبه معنی تو گل چه پنداری

اشارتها که هست از هر طرف در کار می‌فهمم

در بادیه مردان محوست تو را جم جم

به تمنای تو افتاده‌ام، ای شمع طراز

و یا به قطره‌ی شبنم بهار می‌شویند

ابرش حسن برون تاز امشب

جهان گشته ز مغرب تالهاور

از آن امروز با تیمار و غم جفتم

چه عشق داد مرا فضل حق زهی روزی

ز ملک وصل اسباب اقامت را روان کردم

صبر تو کو ای صابر ای همه صبر و تمکین

بدین قدر که: تو بیرون کنی به آزارم

گفت ای مرغان من و تیمار خویش

بعمری داشتی زرعی و کشتی

جهان روشن به مهتاب شب‌افروز

گشت روان ز هر طرف آب چو نیل در چمن

بد نام عشق جان شو، اینست نیکنامی

محل رخ ز می افروختن نبود هنوز

گر آبی خوردم من دلشادم دلشادم

عاشق خویشتنست آنکه ازو صبر تواند

بیا گرم خبری زان نگار خواهی داد

یا زلف تو زیر چنگم آید

که جهاندیده‌تر ز عنقا بود

چه می‌گویم ؟ نمیدانم کجا بود ؟

دامان ما گرفته به گلزار می‌کشی

گدای کوی توام همچنین مبین ما را

مجلس و بزم می نهد تا شکند خمار من

خود را به عشوه گر چه دروغ است شاد کن

گاهیم به قهر می‌گدازی

ریختن از بهر نان از چهر آب ای رنجبر

مقصود وجود آفرینش

در پیچ پیچ زلف تو پوشیده شد چون عالمی

که عشق سلطنت است و کمال و خودکامی

وز مهر من گرجان دهم نامهربانی را چه غم

خورشید تو را مسخر آییم

مست کن عاشقان محزون را

بنفشه نسخه‌ی آن نوبهار بنویسد

وین همه آشوب را بهر من آورده‌ای

که برد از اوستادی در سخن رنج

میلش الا به سوی پستی نیست

نیست نکوتر ز بندگی تو کاری

رو که تا دم زده‌ام سوخته‌ام پاک تو را

گفتا که به غیر آن صد چیز عجب دارم

به وفا کوش که از دوست وفا خوش باشد

گشت در هر دو جهان هر ذره‌ای پروانه‌ای

نرهد مار فسای از بد مار آخر

که برخوردار باد از تاج و از تخت

اول نهم دو دیده و آنگاه پا نهم

ای آمده تا مرا بخوانی

گره گردیده حرفی در دل او گوئیا از من

ز بند اوست که من در میان غوغایم

بیمار به هوش آمد درمان که می آید ؟

جنت فراز سرو قیامت قیام اوست

خونین شودت دل ز غم خون شده‌ی من

بها روزا که آن روز جوانی است

سخن قند مگو با لب شکر شکنش

عربده آرد مرا از ره پنهانیی

به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم

گر تو خواهی تا عجب گردی عجایب دان صیام

دلم زصبر بسی لاف زود ولیش نبود

آن زمان گفتند ترک جان همه

ره دیو لاخ و قافله بی مقصد و مرام

وثیقت نامه‌ای بر ما نوشتی

او مراکشت شدم زنده مپو یید مرا

اهد الی وصالهم، ذبت من‌التباعد

از عشوه گفت آری گر عشق‌باز باشد

نک کش کشانت می برند انا الیه راجعون

چسانش بینم و تدبیر چون است؟

اشکم آتش در دل لعل بدخشان افکند

ماه من آن لعبت سیمین ذقن

غناها را بلند آوازه کردند

ما در تو دل شکسته بسته

تو هر چه می‌فرمایی همه شکر می‌خایی

بیا که بوی تو را میرم ای نسیم شمال

در بیابان مغیلان می روم

در آرزوی مردنم ، از حسرت دیدار تو

از جان نهان چرایی چون در میان جانی

که ما را چند حیران میگذاری

به یاری خواستن لشگر طلب کرد

باغ همان سایه همان جا همان

خبر عشق می‌دهم بگرو

کز خجلت تو خاک مذلت به سر نکرد

چو شادی کم شود با غم بسازیم

معنی نو بود و خیال بلند

بدان نازک تنی چون می‌دواند

در نه قدم و ز کار مندیش

پنداشت که مهلتی و تأخیری هست

گل بر کشید بهر طرب را علامتی

رخت به بالای فلک می‌بری

که برده دل ز تو ای دلبران شهر فدایت

بسی علتیان را ز غم بازخریدیم

تازه کنم هر صفتی را جمال

ترک همه گفتم از برای تو

که کس ناسازگاری چون تو نشنید

سخن با آسمان پیوسته بودم

شادی من همین غم تو بس است

پر باشد جان او ز اسرار خدا

حل شده از تو به یک چشم زدن مشکل من

حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم

پنهان سخنی از لب یارم نرسانید

چون سخن می‌گوئی از لعل تو گوهر می‌چکد

پس تویی بی‌تو که از تو آن تویی پنهان توست

حوالت گاه تایید الهی

وندران کوی نهانی نظری بود مرا

باده‌ی شاهنشهی راوقی

در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی

وز بام فلک پنهان من راه گذر دارم

وان شکر خنده‌ی شیرین تو از چشمه‌ی نوش

بنده بودن تو را خداوندی

تهی از سبزه و گل راغ و گلشن

فروغ ملک بر مه شد ز ماهی

دستم ز کار و کار ز تدبیر می رود

بجوشد از تک دل چشمه چشمه شیرینی

دارد سمنت ز ارغوان رنگ

مبادا قامت آن سرو را خم

مردمی را در جهان مردی نماند

بدود دل سبق مشک ناب بنویسند

دادیم دل از دست و پی یار گرفتیم

به هرمز برتبه شد پادشاهی

مفروش لذتش را به حیات جاودانی

کجا روم که نروید به پیش من دیوی

به این امید من هم چند روزی رفتم از کویت

یک لحظه برون دل نپاییم

یاد میکردم از آن شبها که در یاری گذشت

آتشی در مبتلایی می زنی

دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

که دایم باد خسرو شاد و خندان

از پی سقف فلک شیشه رنگ

باد در سروری و خودکامی

وز جرم عشق دل به عقوبت نهاده

ما خانه زیر گنبد اطلس نمی‌کنیم

سودای همه سوختگان خام گرفتم

زانک پیش هرکسی راز دلم بگشاده است

مه دیده‌ای که مشک بپوشد کنار او؟

گرفته بربطی چون آب در دست

هر چند وصفت می‌کنم در حسن از آن زیباتری

دم می‌دهی تو گرم و دم سرد می‌کشی

شیوه مستی و رندی نرود از پیشم

بسته ره گریز من برده دل و قرار من

رخش طرب کرد روان پی به پی

از دیده دور گشته و در دل بمانده

برای خاطر بیچارگان نیاسودن

به تاریکی فرو شد روشنائی

مرهم این ریش پاره پاره ندانست

نهاده جام چو خورشید بر کف دستی

همتی یاران که خود را میزنم برآتشی

بوی یار سیمتن می آیدم

عنبر اندر تاب هرگز دیده‌ای ؟

وین مرغ فردوس آشیان از باغ رضوان می‌رسد

منبع هر گوهری دریای دیگر یافتم

ز سبزه بر کشد بیخ جوانی

کاندرون هر جگر زان زخم ناوک روزنی است

که پرده‌های شما بردرید از قمری

پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

سر صندوق گشادم گهری دزدیدم

دوست میدارم چو طفل کور دل آدینه را

ولیکن بر زبان مسمار دارم

بشکست بامکی و فرو ریخت بر سری

تفضل کن بدان فرصت که خواهی

که به عهدت سخن از یوسف کنعان نرود

به جان بقا رو ز جان هوایی

کین من از دل تو عنان تاب می‌شود

که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم

ببوس از من خاکی نشانه‌ی قدمش

سبزه‌اش طرف گلستان بگرفت

فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم

نشست و زد درین معنی دمی چند

بنامت که بردیده ما لیده‌ام

و تحرقت ضلوعی و جوانحی بناری

حافظ قرابه کش شد و مفتی پیاله نوش

که تا در باغ عشقت درکشانیم

ساقی مست داده به مستان صلای خوش

با وثاقش برد دستش بسته باز

ببام لانه بیاراست پر، ولی نپرید

سپاه روم زد بر لشگر زنگ

چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست

بیابی بوی عودی را که بوی او بود باقی

چشم از جنگ بغوغالب از اعراض خموش

عاشق دولت آن سلطانم

از بهر خوشی عمری اسباب توان کردن

کدام صید که در آرزوی بند تو نیست

در مشرکی اوفتاده باشیم

به صحرا رفت خسرو بامدادان

معذور دارشان که رخت را ندیده‌اند

چنان نمود مرا دوش در شب تاری

صد هزاران سرو هست اما بدین اندام نیست

آینه صبوح را ترجمه شبانه کن

کان کج کله بلند بالا ست

بماندم بی سر و سامان دریغا

فکندن بکشت امیدی شراری

چنانک از خشم شد بر پشت شبدیز

فریاد که غم دارم و غمخوار ندارم

آینه با جان من مونس دیرینه‌ای

بنفشه از سمنت سربدر نکرده هنوز

جز در تک خون دل نشینیم

در جهان شیرینی ارزان می‌شود

درآمد همچو شمعی شمع در دست

کلید باغ ما را ده که فردامان به کار آید

که ای خزانه‌ی ارزاق را کف تو کلید

دو چشم تیره ستاره شمار خواهد کرد

یک جان نخوانمش که جهان است آن یکی

یا رب چه درخور آمد گردش خط هلالی

من از این شهر سفر می نروم

کاهل فرسی باشد کزوی نجهد گردی

دهنت شور در شکر بسته

که چند بایدت اینگونه زیست سرگردان

الی ساق محبوب یشبه بالبرد

که بود آن بخت بیدارم درآغوش

چون گذری بر سر کویش، پای نکونه که نلغزی

زمانه دست تعدی ز آستین بدر آرد

من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم

چشم من از هوس روی تو هر سوی بماند

بیا که عمر من این پنجروز معدودست

خطت را مشک کاتب می‌نماید

بدان تا نشکند ماه دل افروز

ور به زنجیر کردم و رفتم

زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی

شرح جمال حور ز رویت روایتی

بیا مگریز از یاران بدنام

مستم از عشق مست را چه زنی

سرخ رویی و سبز داری تو

مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن

چه شب کز روز عید اندوه کش‌تر

ایمن درین خرابه نشستن صواب نیست

لیس سوی صدرک من مصدر

گفت اگر یار مکنی شکوه ز آزار مکن

بیخود و بنشست به مجلس برم

به جز خون جگر رنگی ندارم

چشمم از درج عقیق تو گهر گرد آورد

لب بر ندارم از لب یاقوت فام او

فرو گفت این حکایت جمله با شاه

سینه زهجران بسوخت شربت دیدار کو

بدان نشان که مرا بی‌نشان همی‌داری

تا روز پرده‌سوز حجابت که بوده است

که چو خورشید جمله جان گردم

نیاز بنده به آن شوخ عشوه ساز رسان

به مصر عالم جان شو که مرد عالم جانی

آب هوی و حرص نه آبست، آذر است

یوم التغابن و استیقظ لمزدجر

نه دست آنکه دست به زلف تو در کنم

چون نماید یوسف من از زنخ آن چاه را

این قامت و رفتار که دارد که تو داری

هین وقت نماز شد بیارام

جز ترا نیکویی مسلم نیست

لب شکر شکنش گوهر بدخشانیست

یاران موافق را از خواب برانگیزید

سعادت رخ نمود و بخت یاری

ور به سامان روزگاری نیست گو هرگز مباش

شد دود و، اندر آمد خورشید روشنی

خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

که هر چیزی که اندیشی بدانم

اثری است جان شیرین ز لبان هم‌چو قندت

سود و سرمایه‌ی دین بر سر بازار کنی

ره نیکان چه سپاری که گرانباری

الیک الا اراد الله اسعاده

در و با امید و فا چند پایی

مجلس گل بین و به منبر برآ

دل ریش مرا در عشق ازین خونریزتر سازی

بیگانه و سخت آشناییم

برو ای جان تو هم بدنبالش

بزبان قلم نیاید راست

روی مراد دیدم در عین نامرادی

شکم پر کرد ازین یک دانه یاقوت

سوزشی در جان بی سامان ما خواهد فتاد

بگفتمش چه شد آن عهد گفت اول وردی

که از بالابلندان شرمسارم

در این سراب فنا چشمه حیات منم

مایده کردند ز مطبخ روان

مبهوت تو هر کجا که جانی

بسوی دیده هم ز دل راهی است

درر که بر همه باری ز ابر کف کریم

جنت عدن ست که آباد باد

وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی

ور از خوی بدش گویم سخن به جنگ آید

ای زندگی باغ‌ها وی رنگ بخش مرد و زن

وقت گل بانگ بلبل سحر است

وقت صبحست آفتاب کجاست

بی رخت از ماه تابان می‌بسم

سعادت روی در روی جهان کرد

رفت در آن خانه درون جا گرفت

جان پرانوار همچنانک تو دیدی

سنبلت را سرما نیست دگر چیزی هست

جت لکی تنذر خیر الامم

وگرکینه خوانیم ازین هفت گرد

بر همه می‌تابد الا بر رهی

بروزگار، مرا روی شادمانی نیست

ز چشم آب ریزش دور شد خواب

وز هجر به مردم خبرمان ز که پرسم؟

که وصف او نیاید در زبانی

لب از شراب در آتش گل از عرق در جوش

و عیشتنا فی غیرهم لحرام

اشک دوان آمد و دامان گرفت

وانکه اقرارش به بت‌رویان نباشد کافرست

تا به دامان تو ننشیند غباری

چرا گردند گرد مرکز خاک

فضل عرب ندانم کز روستای غورم

حق خدا را کامشب نخسپی

رسد به دولت وصل تو کار من به اصول

بجز عشق بجز عشق دگر کار نداریم

سر من فدای آن ره که سوار خواهی آمد

غلام خواجه‌ی احرار گردد

که جمال تو چراغ چمن است

ز صورت کاری دیوار آن سنگ

بد مگویید نازنین مرا

می‌زنی نعره‌های پنهانی

که رخش رفتنت از بزم ما به زین دارد

تو نمی‌آیی میا من می روم

شبی نرفت که برجان ما بلا نگذشت

خروش و ناله ز اهل نشست برخیزد

بی خبر عمر به سر می‌برم و دم نزنم

زمین عطف هلالی بر سر آورد

غریب ما به منزل باز نامد

وگر شراب نداری چرا خبر نکنی

بهرنوعی که بود ای نوش لب بسی زبانم را

ای دلبر و دلدار من ای محرم و غمخوار من

که تا دگر نکند غنچه زهر خند آنجا

چو مستی واله و حیران بمانده

از بدشان چهر جان پاک بگردان

این شهریار عادل و سالار سروران

شد بگه‌ی چاشت به دولت سوار

عزم رجوع می‌کنم، رخت به چرخ می‌برم

وگر چشم از تو می‌بندم به مردن می‌رسد کارم

ز بیضه سر کن و بنگر که ما کیان داریم

مرا یک آمدند به که ده بهار آید

بس که برنرگس مخمور چمن خندیدست

وادی بی منتهای عشق را طی می‌کنی

ملک را یافت از میعاد گه دور

گر همه نفرین کندم در خورست

بر دست شراب آشنایی

همراز عشق و همنفس جام باده‌ایم

لیک صد مهر بر زبان دارم

یعنی تو پهلوی منی یارب تویی این یا نه‌ای؟

تو مگر که جان جانی که چو جان جان عزیزی

روی پیچید و گفت این چه کسی است

که تا کی باشم از دلدار خود دور

عزم سفر کرد به مشرق درست

ایا ببرده دل از جمله دلبران چونی

جهان به دور تو حاجت به آفتاب ندارد

دل غریب بیابد ز نامه شان آرام

مصلحت آن ست که مانی خموش

کو بر سر من شب همه شب اشک فشاند

غم تو برده شادمانی من

تا آنکه نظر در او توان کرد کجاست؟

تا دل طلبیم باز جان برد

کی رود ز پیش یاری، قمری، قمر لقایی؟!

که امشب تیر تغافل در کمان ناز نیست

کاندر این مکتب ندارد کر و فری هر معلم

آب گهر صفوة و دریا شکوه

نبود کم از کم و بود از کم کمینه‌ای

بسی کار دشوار کسان کنند

به آیین مغان بنمود پرواز

خسته تیر بلایت جگر ریش من است

می‌زنی نعره‌های پنهانی

یاسمن را باغبان بر پای سنبل ریخته

چو مجنونان ز بند عقل جستم

یک جان زخم زلف تو آزاد نیابند

سرحد ختن خیل شه زنگ بگیرد

که رندان را کنم دعوت به طامات

به قول هوشمندان گوش داری

دانی ز کجا علم برافراخت همه

ولیکن دور شو، چون هوشیاری

شهد وصالم چشاند زهر فراق از قفا

نامم بها نهادند گر چه که بی‌بهایم

کزو بوی خوش گیسوی آن دلدار می آید

خلقی بدین طلسم گرفتار آمده

صبح آن گمراه را او راه داد

که چون می‌شد در آن صحرا جهان جوی

زین حسن و جمال چشم بددور

شکر ستان هله تا تو شکرستان باشی

ای سراپا ناز قربان سراپای تو من

زان کس که کند توبه زین واقعه بیزارم

نمونه گشت جهان بوستان مینو را

خط بسوی خاور از هندوستان می‌آمدت

عقل را سرنگون توان کردن

نظامی را ره تحقیق بنمای

به دل دردی که درمان نیست او را

این زرد چهرگان را حمرا دهید حمرا

به جانب تو کشد شعله از زبان من آتش

شرابیم و کبابیم و سهیلیم و ادیمیم

حکیم دروی ننهاد کارها بنیاد

بی تو دل را کجاست خرسندی

هم گواهی دادنست از اعتقاد

نشسته بود شیرین پیش یاران

هنوز از تو شکیب عاشقان نابود می‌گردد

که دم به دم ز دل من چه چیز رویانی

از وفای او به جان‌یم از برای او هلاک

من از این شهر مبارک به سفر می نروم

پندی بده دو نرگس خون‌خوار خویش را

خارم اندر پای و پا در گل بماند

که بود هوش رباینده‌ی هر دانایی

به کار خویشتن لختی فرو رفت

عالم به مراد دل و اقبال غلام است

در تمنای چون تو خون خواری

خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

وز لقمه دهان چرا نبستم

گر مرا بگذاشت من نگذارمش

وه که بس خون‌ها برانی تو

در مراتب از زمین تا آسمان

نخست از پرده بازیها نماید

به هرجایی که مشتاقان بمیرند

هم شیوه خوش هم میوه خوش هم لطف تو خوش هم جفا

چیزی که در حساب نبود آفتاب بود

نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم

چشمه‌ی خورشید فرو شد باب

چه خطا رفت که ابروی کژت چین بگرفت

با من بساز و جانم ازین بیشتر مسوز

ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد

نه دست آنکه دست به زلف تو در کنم

باطن او جد جد ظاهر او بازیی

بسته هر موی او صاحب کمالی دیگر است

که جز صورت ز یک دیگر ندانیم

فزون کردم اندیشه‌ی درد و رنج

دین از تو دور دور است بر خویشتن چه خندی

این چهار اطیار ره‌زن را بکش

ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد

چشم ز رخسان مکن عارض همچو سیم را

فی النار قد تواری کن هکذا حبیبی

ز در درآ و ببین خانه‌ی مصور دل

فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم

مردم دیده‌ی من غرقه بخون جگر است

چشم جادوی تو در خوابست و ما را خواب نیست

دل تنوری گشته و زو دیده طوفان آمده

به امیدی که گردد بخت بیدار

صبح دم از مهر قبا پاره کرد

چه کنی خصومت چو از آن مایی

باز این چه مشگ بر ورق لاله سودن است

از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم

در لعل لبت لولوی خوشاب نهاد

سرکشان را بار بر گردن نهی

طالب آغاز سفر پنجمست

غبار آتشین از نعل بر سنگ

دل عاشق، نه جان عاقلم بخش

زیرک نبودمی و خردمند گولمی

عشق این چنین است بیچاره عاشق

آشفته بگوییم که آشفته شدستیم

خدمت من گوی و پس آنگه بگوی

تو خوش برآی که با جان برابر آمده است

خون دلم بخوردی و در خورد جان شدم

خاص‌تر از ماه به خورشید بود

ای بسا ناله که از بلبل مفتون خیزد

مثلی نداری در جان فزایی

زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس

هر چند که بی‌هوشم در کار تو هشیارم

آیت خوبی برآفتاب نویسند

وی هر سخنی از لب جان‌بخش تو جانی

اندر آخر کردش آن بی‌زینهار

گشت زمین را سپر افکن بر آب

که دستی نیست بر زلف درازش

هست کسی کو تلف یار نیست؟

نام ننگ‌آمیز من از لوح هستی ساز حک

که هر چیزی که اندیشی بدانم

گم گشتگان عشق را پنهان یکی آواز کن

مانند دسته‌ی گل و گلدسته‌ئی بدست

شش مهه داده ده نهش، قصر دوازده دری

زانکه وفا نیست درین تخته نرد

چنین که من به جمال تو آرزومندم

ده به کف ما که نور دیده مایی

و جاوبت المثانی و المثالی

مهر تو درون سینه دارم

زنگار گرفته همه پیکان تو یابند

صد توبه در زمانی بر هم شکست باشی

تا چنان شد که آب را رد کرد حس

از پس دامن فکن این دام را

زخلق اگر نکند رخ نهان که تاب آرد

ارنی وجهک ساعة، نقتدی ایم هو کی

بشارت است به توحید واحد یکتا

در میان محو نو اندرشدیم

گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا

کار من همچو سر زلف تو در پا افتاد

دانم که ز ترسایی هرگز نبود عارم

شاه را زان شمه‌ای آگاه کرد

التماس همت از دلهای مسکین کرده‌اند

تو سر خزانی، تو جان بهاری

وزین شهرم سیه‌رو کرده چشم روسیاه من

کار دارم من به خانه لا نسلم لا نسلم

چرا هجر تو با ما می‌ستیزد

ملک تو شد جهان جان، جان و جهان کیستی

بسته‌اند اینجا به چاه سهمناک

وز علم صبح سبک سایه‌تر

خون گشته از جفاش دل ناتوان من

که دست کفر برو برنبست پالانی

بود قضا به رضایت بده رضا به قضا

ای تو همه شب حریف نردم

شخص معطل خجل وخوار به

وز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نیست

دیده جز بر سراب می‌نرسد

خاک به باد آب به آتش رسید

مرا شبی است سیه رو که ماهتاب ندارد

گرسنه آمد و با نان همی‌کند بینی

دل فدای او شد و جان نیز هم

بگیر ای دلبر عیار دستم

غم ز حد بگذشت غم‌خوارم کجاست؟

وز بهشت است نسیمی که سحر می‌آرد

هر صباحی درس هر روزه برد

رایت عباس به گردون رسید

که در کشید به بر سرو لاله رنگ تر

سوی من بیا و بستان بدو دست، تا نریزی

پیوند نهالی برگ جان من استش

جور مکن که بشنود شاد شود حسود من

از عدم این سو ، زده‌ام بارگاه

سنبلش در پیچ و ما را رشته‌ی جان تافتست

بجز مرگ آرزویی می ندانم

بر سر خاکی چه فرومانده‌ایم

نی رند تمامیم کز ین رند و شانیم

کار او کند که دارد از کار آگهی

جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو

در جبینش آفتاب و در یمینش جام جام

آب و حیات چون بود؟ خیز وبیا که همچنین

بر باد نهاده شهر بنیاد

ماند از الطاف آن شه در عجب

سایه نشین چند بود آفتاب

مرا بگذار تا می بینم آن سرو خرامان را

طمع به وصل تو دارم، تو نیز می‌دانی

روشنی بیرون نرفت از خانه‌ی من تا به روز

سوگند به جان تو بخوردم

روی رنگین تو آب گل خندان ببرد

بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست

مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن

تاج ده گوهر آزادگان

دل صید کرده هر سو نه یکی هزار دارد

یا تو مگر روزن یار منی

دیده گریان سینه‌ی بریان تن گدازان دل کباب

به کوی خسته دلانی رحیم باش رحیم

سرد شد از آب سخن دل مرا

مغز هر دو جهان همی‌یابم

که چنانک صورت تست ای خلیل

در عدم آوازه هستی نبود

انجمنی پر ز مه و مشتری

ببینی آنچ نبی دید و آنچ دید ولی

بر شاه بنده پرور مسکین نواز من

ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من

دل خون شد و حدیث بتان برزبان هنوز

شب تا بسحر خوابگهم کوی شما بود

هم نهایت هم بدایت نبودش

دور شد از کوکبه خسروان

هر که رویش بدید مه می گفت

ادرتم علینا صفیةالمدام

به قربانت شوم جانا بمیرم پیش بالایت

که آن مه رو نهد رویی به رویم

سخنی بگوی و از لب شکری نمای مارا

ره بینان را ز راه افکنده

گربه فرصت یافت او را در ربود

تا به باطل گوش و بینی باد داد

داد مرا گرمی هنگامه ای

پیش‌آ، به دست خویش سر بندگان بخار

سرور در دل عاشق گران درنگ شود

پیش کان شکر تو شکرافشان میرم

خنده‌ی باغ مرا گریه‌ی هجران آورد

پلنگ صید فکن قصد آهوان نکند

کز ظلمات بحر جست آینه‌ی سکندری

می‌شد و با پیر مریدی هزار

سایه فشان شد بحد« کنت پور»

نیمشب بر بام مایی، تا کرمی طلبی

هر گلی را بلبلی هر شمع را پروانه ایست

بام چه باشد بگو بر فلک سبزفام

خرم آنکس کونکو نام از جهان خواهد گذشت

لطف تو از کفی گل گنجی گهر نموده

جسم را هم زان نصیبست ای پسر

همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

دل از شور نمکدانت کبابست

بست مرا از طعام دود دل مطبخی

دل من کس ندارد الا تو

زان سوی گردون عشق چرخ زنان آمدیم

شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا؟

صراحی طلب کرد و ساغر گرفت

عمری به نفاق می‌گذاریم

هست بر گوهریان گوهری

دام دلهای اسیران گرفتار بلاست

بیا، که گله را چوپان بسوی دشت می‌راند

یحیی بن مظفر ملک عالم عادل

دیدیم این جهان را تا آن جهان رویم

ور نرنجد لب چو شکر او را

که شمع از بی سری یابد کلاه از نور جباری

تلخشان آید شنیدن این بیان

وز سر حجت شده حجاج فن

آخر پرحمت باز کن آن چشم خواب آلوده را

درون غمزه مستش هزار بوالعجبی

جان سبک رفت و من از عشق گران بار هنوز

به گرد غصه و اندوه و بخت بد گردم

که شاه جهان گشت با خاک جفت

باختیار هلاک خود اختیار کند

لن‌تفلحوا به ناصیه‌ی انس و جان کشید

پیش غباری علم انداخته

در کام تشنه چشمه‌ی حیوان رسیدنی است

تو غریبی و یا از این کویی

لیکن از لطف لبت صورت جان می‌بستم

چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیم

بنفشه‌ی نسخه‌ی آن بربهار بنویسد

از عرش اعظم در گذر بر هر دو عالم تافته

زانک شرط این جهاد آمد عدو

وی ز می آسوده‌تر اینجور چند

پس از مردن نشان تیر سازد استخوان من

که تو رو تازه از اصل اصولی

زاری ببین خواری مکن با بردباران بیش از این

چنین مجنون چرایی من چه دانم

رخ از تو ز خفتن بتخانه‌یی چند

ز مهر روی تو گل جیب پیرهن بدرد

بده جان و ز جان دیگر میندیش

شد سخنی چند ز بیگانگی

دشوار جهد دل که در افتاد درین بند

در عشق آفتاب تو همخرقه منی

گنج خرابه‌ی دل اندوهگین ماست

جانب شه همچو شهباز آمدیم

دردها دادی و درمانی هنوز

کار بر عاشقان دراز کنی

هست را بنمود بر شکل عدم

اندک‌اندک جمع شد در کوی او

لبها فگار همدم و یار که بوده‌ای ؟

تاریک مکن جهان، ضیا ده

بنمایم به تو کز داغ نهانت چونم

صنما چه می شتابی که بکشتی از شتابم

وز تگرگ روح پرور مالش عناب داد

در چین هزار حلقه‌ی سودا پدید شد

عالم ناقه برده را، توشه دهد توانگری

قاعده کعبه روان ساز کرد

جانند یا فرشته و یا روح اعظمند

چگونه رطل گران خوار را به دست آری

به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن

تویی تویی گلزار من گلزار من بگو بگو اسرار من اسرار من

یادی نکرد از من و از روزگار من

گه ز تنم جان به یک نظر بربایی

چونک چشم غیب را شد فتح باب

رفت فریدون به تماشا برون

درویش جمالش ما سلطان دل ما او

بر خدا اعتمادها داری

جهانیان قلم رد بر آفتاب کشند

سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من

دل نیست بدستم سخن جان به که گویم ؟

ور سر کشد تنعم من در جفای اوست

جان برافشان هین که جان پرور رسید

در غم جان مانده و در رنج تن

سلام مردم چشم که گوید آن کف پا را

کان شکر می‌کشی با شکران می‌خوری

و روحی کل یوم لی ینادی

گفتم درآ پرنور کن از شمع رخ اسرار من

پرده برگیرد که دیوانه تر از من گردند

پنهان ز عاشقانت رویی به من نمای

بر خیال قبله سویی می‌تنند

نازکشت هم فلک و هم زمین

که در کوی فراموشان گذرشد یار زیبا را

تا بی‌کس و ممتحن نمانم

سیلاب سرشک که سر کوی تو دارد

زین وادی خم در خم پرخار رهیدیم

افگنده کمند زلف بردوش

مهر تو دودم از دل بریان بر آورد

چونان بسوخت کز فلک آبی نماندش

تا نفریبی به جوان رنگیش

ز باد صبح ما را بوی آن بد کیش می آید

شکر که دیدم روی افندی

صبح صادق کن عیان بعد از طلوع آفتاب

زیرا که تویی کارم زیرا که تویی بارم

درد جام خود برین رسوای تر دامن بریز

یک شبی محمود را دید او به خواب

تا که س العین نگشاید کمین

از جداییها حکایت می‌کند

کوکبش از منزلت کبریاء

که از جور دوری و با لطف جفتی

دل بردنی به این رنگ کاریست دست بسته

جمع بنشینیم و دم با هم زنیم

تا جان ندهی به خون بهائی نرسی

با باده پرستان بمناجات درآمد

صفت بر چو سیمت به سمن دریغم آید

وی گهر تاجوران پای تو

که از آن جام شود تازه‌ام این جان خراب

شرفنی بحضرة، قلت له فهکذی

کز عکس روی او شب هجران سر آمدی

بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم

گه در کف و گاه در دهن جاش کنند

خضر با او گفت ای مرد تمام

زان شراب زهرناک ژاژ مست

بازین از پرده برآرد غریب

چگونه با خرد دو صبر آشنا باشند

به جای سبزه تو از خاک خوب رویانی

بود خار وجودم از ره او زود برگیرد

از بد و نیک جهان همچو جهان بی‌خبریم

بت شکر لب من در کنار نیست چه سود

گنج ما محصول هر ویرانه نیست

کش به بغداد پرورش کردند

رهگذری کرد سوی بوستان

شیفته‌ی تر می‌کندم این چه خوست؟

واسبح سباح حوت فی قلزم‌المعانی

ورنه شهبازی ز چنگت می‌کشد بیرون مرا

یک عقده نماند از وجودم

وز تو دلم تافتگی یافته !

گفت ای دریا چرا داری کبود

وقت شام ایشان به مسجد آمدند

چون پری از خلق طرف گیر بود

خوش حالتی است عمر ولی پایدار نیست

ز بامداد پگه می‌زند یکی رایی

بنده‌ی آن صانعم کان پیکر از گل ریخته

تا نقش‌های خود را یک یک فروتراشیم

ترکیست صید افگن پنهانم از که باشد

چه جای تاب که آتش در آفتاب افتاد

چند کنی گفت و شنود ای غلام

چون خر و گاوی به علف‌خوارگی

یاد می‌دارد که از مات نمی آید یاد

سوگند بشکنی و جفا را رها کنی

خوش حلقه‌ایست لیک به در نیست راه از او

نی تن کشاند بار من نی جان کند پیکار من

صد عاشق گم کرده دل سویش دوان از هر طرف

جلوه‌گر بگذشت بر چین نیم شب

غره گشتم دیر دیدم حال تو

کاب نخوردند ز دریای جود

درد منی و از جان درمان خودت خوانم

چرخ را پر کردزینت و زیبایی

ز گریه رخت به غرقاب خون کشیدم ورفتم

ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من

گل خندان من ازخار بگسل

بر در دل خیمه زن گر عالم جان بایدت

بالای این سه چیز در افزای کس نیافت

چون قلم از دست شدم دستگیر

دید دران آئینه خود را درست

پیر بمردی و جوان زیستی

خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی

در طلبت رفت به هر جا دلم

ما را به کرشمه جان گدازی می کرد

یا از تو جان و دل را یک‌دم گزیر بودی

کو کند جلوه برای نام و ننگ

ای خدای رازدان می‌دانیم

چشمه‌ی خورشید فرو شد باب

فارغ ز جمله اندیشهایی

فتاد ناگهم آواز آشنا در گوش

بس معلق زنانی شعله‌ها اندر اشکم

مشکن به ناز سلسله‌ی مشک ناب را

چارطاق لعل بر خضرا زدند

گوییا یک درد را بر خود دو چندان می‌کنم

نقش هر طومار دیگر مسلکی

درد ترا کم نتوانیم کرد

چو وام دار مرا می‌کند تقاضایی

و از شما پنهان نشاید کرد سر می فروش

به من بنگر که تا از تو برویم

تا به کمر تا به گلو تا بسر

دشنام تو خریده ارزان خران به جانی

او محمدوار بی‌سایه شود

کز تو مجنون شد پریشان و غوی

زین جهانش چه خبر کو به جهان دگر است

که تا به زانوی او نیست هیچ دریایی

ناز را خواب گه سیاهست امروز

لیک صد چشم خرده بین دارم

وز تو جهان در حد مغرب بتاب

این چه دامست که دور از تو مرا در پیشست

اختران تعویذ سیمین بی‌کران انگیخته

بادیه پیمای و مراحل گزین

زشت باشد که نکویی برود ناز بماند

تا سوی گلشن دست برآری

این چه ترکانه قباپوشی و لطف بدن است

کی چو اشتر گیاه و خار خوریم

به ایرانیان برکمین خواست کرد

در حریم وصل جانان یک نفس محرم نباشی

از وفور شهوت و فرط گزند

حرف نخستین ز سخن درگرفت

تنم از بی‌دلی بیچاره شد بیچاره تر بادا

به جان و عقل درآمد به رسم گل کوبی

ز چه دل گران نباشم که تو یار دیگرانی

گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم

بوی نهفته زان صنم دلربا بیار

کوثر حکایتی ز لب جام ما بود

شیوه‌ای دیگرم بر آب مزن

بلبلی با باز درآمد به گفت

دل بستگی از سنبل پرتاب تو دارد

اندیشه را رها کن کاری است کردنی

کز چاکران پیر مغان کمترین منم

پیش من نه دیده‌اش را کامتحان دیده‌ام

ترا خود هیچ بویی زان نباشد

پیش آر سبک مکن گرانی

ای خلیل حق چرا کشتی تو زاغ

رفت برون با دو سه همزادگان

با که گویم حال تنها ماندن دشوار خویش

بهانه نگیری و از ما نرنجی

شربت دیدار شیرین به ترش روئی مکن

مجو بیرون مرا در عین جانم

بود زمین تشنه که دریا رسید

در خلوت مسیحا رهبان چه کار دارد

برآمد آیت مستنجد از صحیفه‌ی حال

بر سر بازارچه‌ای میگذشت

ور پسری ، همچو پدر بی نظیر

یحاکی لطفه لطف‌الجنان

کنم چاک از گریبان تا به دامن

وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم

به خامه راست نیاید شکایت ستمش

جان های بی قراران فریاد در گرفته

که تو رنگ و بوی را هستی گرو

روشن و خوش چون مه ناکاسته

دو روزه برگ اقامت دران نساخته‌اند

ز رنج‌های جهان و ز رنج ما چونی

ازو بیگانه بادا هرکه باشد آشنای من

وگر خفته بدم بیدار گشتم

فضل عرب ندانم کز روستای غورم

ره بمنزل برد آنکو ز سفر در گذرد

وقت سحر ز عشق گل، بلبل نعره زن نگر

صورت بیدادگری را به خواب

شست و فرود آمد و پیشش دوید

خنک آن را که به شب یار و رفیقست خدا

آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی

ای نقش او شمع جهان ای چشم من او را لگن

مشنو از وی سخن عشق که او هشیار است

خلایق سر به سر در انتظارت

که هر آنک مرد و کرد از تن نزول

دشمن عیسی و نصرانی گداز

نه عاقلند که طفلان ناخردمندند

واستغرقنی الساقی من نائله‌الجاری

تنت از پای تا به سر نازک

من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم

چون گل صد برگ بیامد بدست

بر سر و چشم من دلشده جایت باشد

که تو را بانگ و نام سرمد باد

دور کن هم خویش و هم بیگانه را

دل بران مهر چه بندی که جفا نیز کنند

زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی

همچنان چشم گشاد از کرمش می‌دارم

بر امید وصل دستی می زنیم

که گفتن می نیارم مشکل خویش

خویش را بیهوده رسوا چون کنی

عرضه کرد ایمان و پذرفت آن فتی

خواجه سبک عاشقی از سر گرفت

عاشقم عاشقم چه چاره کنم؟

زین سفر چاره نداری، ای فضول

طرف کله شکسته گره بر جبین زده

بیگانه می باشم چنین با عشق از دست فتن

فدایش باد جان چون داغ یار است

واندل نبود کز غم دلدار بنالد

دلم خون شد مگر در خونت جویم

گرنه بر او این همه لعبت که بست

من آن شوخ بد ساز را می شناسم

گه چو شکاری در عجل آیی

احوال گل به بلبل دستان سرا بگو

سرو خرامان منی ای رونق بستان من

به شب دراز هجران مگر از خدات جویم

حال من بیچاره چنین زار نبودی

آنچ دادی دادم و ماندم گدا

خود چه باش‌د قوت تقلید عام

تا نکنی ملامتی غمزه‌ی کینه توز را

ای که درون دلی چند ز دل درکشی

ز مضطرب شدن من زمین به لرزه درآید

پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم

بگو که آگهی از عاشقان دلشده یا نی

روز من بد روز را همچون شب تاری کند

طبع جهان بین که چه غمناک شد

از گره نه فلکم باز کرد

مه زنظاره‌ی تو بی تابست

برآمد از تک چه یوسفی معلایی

خیال سبزخطی نقش بسته‌ام جایی

دل در غم بی‌کرانه دیدم

رفتن و باز آمدنش توأمان

قدم در نه اگر هستی طلب‌کار معانی تو

در قتال سبزوار پر پناه

بی‌ادب محروم گشت از لطف رب

وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را

جننت فلا تحدث من جنونی

دل بی‌سر و برگ از آنجاست گوئی

جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من

لحظه‌یی باش که جان نیز برون می‌آید

که جز جانان کسی در جان نداند

بس خون که از دلها بریخت آن غمزه‌ی خون‌ریز تو

کو بر آب از مکر بر بستی گره

که هر شب من کجا و او کجا و دل کجا باشد؟

که جان را می‌کند فارغ ز هر ماضی و مستقبل

که مذن سحر از ناله‌ی من گوش گرفت

مردانه باش و غم مخور ای غمگسار مرد و زن

سندان بود آن دل که در او یار نگنجد

نه راه تو را سری نه پایی

جان من کان غنیا فافتقر

حاذقان و کافیان بس عدول

روش ، چو خورشید زمشرق، بتافت

که رود روز ما به هشیاری

امشب افکند به سویم نظر معشوقی

بر گرد حوالی گه آن خانه بگردیم

من همانجا که دل گمشده‌ی من آنجاست

کز نکورویان اگر بد در وجود آید نکوست

که چرخ بارگه احتشام او زیبد

خوش‌نوایی سبز و گویا طوطیی

خفته همه خلق ز بیداریش

یعنی که ز لارنده، می‌آید شفتالو

که به مستی دل مرغان حرم کرده کباب

بده ای حاتم مستان قدح زفت به دستم

نبود چنان کزان بت دلخواه بشنوم

نقش پرش صد چه بل که صد هزار

می‌زنند از چشم بد بر کرکسان

دست زد و دامن سنجر گرفت

وز بند تو جان رها نخواهد شد

زوتر بکش، زوتر بکش، ای جان که خوش برمی‌کشی

که جانب داری فهم از ادای یار می‌کردم

در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان

کبوتری است که از چنگ با ز بستاند

در آتشم ز آب رخش کاب رخ من می‌برد

چون من من نیستم، آخر چرا گویم که من دارم

باد سلیمان به چراغی رسید

بگرفت دلم زین گنه تقوی نام

ولا رأی فی‌الحب للعاقل

غیر در تاب شد و جان من از غیرت سوخت

هم به صبر این کار را آسان کنم

که دور از روی خویش بر چسانم

راستی چست و به هنجار کشی

پیشش آمد بعد به دریدن فرج

شاه را پنهان بدو آرامها

دلم بردی نه تنها بلکه جان هم

بنالی چو رنجور و سر را ببندی

پس ز صدق او دل آن کس شکفت

اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم

گمره شدم برید برن را هم افگنید

زآتش روی تو آب گل سوری رفتست

که اصحاب فقه گرد سوادش سپاه برد

آستنی بر همه عالم فشان

که من این از زبان گفتم ؟ نگفتم!

هرجا که گریزی، بر ما باز بیایی

نسیم روضه شیراز پیک راهت بس

صد هزاران محنت و رنج و بلا بشناختم

وز خوشی طبع، نشانی دهد

از خروش خلق خالی دید شهر

تو چو شیطانی شوی آنجا حسود

باغ ترا نغمه‌سرا بلبلم

سرخ روئی ز رخ لاله و گلنار برفت

به جای عمر عزیزی چو عمر ما نشتابی

هست پاسخ‌ها چو نجم اندر سما

شب چه باشد روز و شب آن توییم

جان هم کشد یار غمش دل خود نه تنها می‌کشد

صبا نسیم سر زلف آن نگار گرفت

راه بر ناایمنی داری هنوز

روشنی دیده عالم به تو

سر و پا گم چو آب جوی رفتم

تو را کی گذارد که سر را بخاری

که کس مباد ز کردار ناصواب خجل

ز تو درشکست عهدم ز تو باد شد قرارم

باز عقلم را صبا بیگانه کرد

هرگز نتافت بر کس چون رویت آفتابی

گوش را چون حلقه دادی زین سخن

نه پی اومید بود و نه ز بیم

رهامکن که دلم را زغم رهایی نیست

به جان لاله زارم به رخ زعفرانی

یا چو باز آیم ز ره سوی وطن

ز گوش و چشم‌ها پنهان بگوییم

لب لعلت به شراب آلودست

لب غنچه برچشمه خندیده است

میوه افشاندنش نمی‌ارزد

حاکمانشان ده امیر و دو امیر

چشمه خور خواست ز دریا گذشت

اهلا و مرحبا بسراج منور

نمی‌گفتم که خواهد بست همت رختم از کویت

وز مصاف ای پهلوان نگریختم

چه گرد است اینکه می‌خیزد که جانان هم‌نشین آمد

دل خیمه‌ی جان زند برافلاک

چون بدیدی حضرت حق را بگو

خود حقیقت نقد حال ماست آن

کرده گهر پیش کش مشتری

کردم با قرص قمر آشتی

تا رود دود خلوصش بر سما

سر مست گفته باشد من از این خبر ندارم

واشکارا نمی‌توان کردن

نهایت ره مشتاقرا بدایت نیست

هشیار جهان کبریا باشم

روبهکی خازن کالاش بود

بیگانگی مکن که شدی آشنای من

سوخته باد آینه تا تو در او ننگری

درین کار آزمودم خویش را خوش طاقتی دارم

وگر شهری بدم ویرانه گشتم

تن بی سوز را جز گل نگویم

سرش سریر خود ز سرای سرور یافت

میر کونی خاک چون نوشی چو مار

قالبی از قلب نو آراستند

زبون شدم که بود کو زدست غم زبون نشد؟

گشتم من بر بام افندی

ما نه نر بودیم اندر نصح غیر

چو بیایی به زیارت سره بیرون آیم

چشم من است این پیش تو یا ابر نیسانی است این

پرتو نور تجلی در دل پر نور ماست

زاغند و زاغ را روشن کبک آرزوست

وز مزاج خم عیسی خو نداشت

بر شب حامل مه کامل گذشت

عجل فقد استضا صباحی

دل از تو می‌کنم ای بت خدا مدد کندم

می زن دهل به شکر دلا لم و لم و لم

زصد دیده یکی بینا ندارد

چون بمرد و زو بماند آن حقه زر

یاوه دید آن را و گشت او بی‌قرار

پنجه می‌زد با قدیم ناگزیر

تیغ چو آبست و زبان آتش است

بسته دمی، زانک نه‌ی آن دمی

آمد اندر یا رب و گریه و نفیر

چون او ببیند روی تو هر برگ او گردد سه من

توبه به زیر گنه آورده‌ای

آنکه دزدیده در آن دیده خونخوار تو دیدست

تا به تو از همه کناره کنم

وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست

خاک آن سلسله‌ی مشکفشان خواهم گشت

و فوضت امری دلی خالقی

روی و ریای خلق به یک سو نهاده‌ایم

بیا کامروز من از خود نهانم

سرخ رویی رخ لاله وگلنار برفت

در معنی می‌چکد از لفظ معنی‌پرورم

زخم ناخنهای فکرت می‌کشد

وعظ و گفتار زبان و گوش جو

تکیه به دیوار و درش کرده بس

تعالوا نحو عشق منستزید

گفت نهصد بیشتر زر می‌دهند

در آن بهشت و گلستان و سبزه زار روم

عشق آمد و برآورد از سینه دود ما را

که رشک طلعت خورشید و طیره‌ی قمرست

خرچنگ ناپروا ز تف، پروانه‌ی نار آمده

لذتی می‌دید و تلخی جفت او

تا شود این نامه به نامش درست

دارد همیشه قصد جدایی

باد بهار می‌وزد باده خوشگوار کو

سرو خرامان منی ای رونق بستان من

نبود چنان کزان بت دلخواه بشنوم

عالمی پر عاشق و گمراه داشت

تو همی خواهی لب نان در به در

آنچه شده باز بدل یافته

این خون گرفته باز دران کوچه می‌رود؟

ما شدستیم گوی میدانی

که ترا این‌جا نمی‌داند کسی

دغل و عشوه که دادی به دل پاک بخوردم

تیر بکشای کز نظر برهم

سایبان آفتاب از شاخ سنبل می‌کند

تو زیبا بین که ما زیبا نهادیم

معتکف کوی خرابات شد

ازین سپس من و جانان و خواب در سایه

سکه تازه زن که سلطانی

فکر خود کن که سپه بر در دروازه رسید

منوش نکته مستان که یاوه می گویم

سواد روشن و اللیل، مویش

به حکم نیشکر آرد برون ز زهرگیا

یک حکیمی رفته بود آنجا بگشت

بود ملکزاده جوانی چو سرو

غالیه می‌ساخت گل از دود عود

این مه نو چیست که آورده‌ای؟

مشت و چوبش زد ز صفرا تا شکفت

گوش خود بر دم شش تای طرب بنهادیم

چارستون زیر که بی ستون

همچو ما دردیکشان در کوی خماران بسند

نه ورا عیب و نه تو را هنر است

این فریب و این جفا با ما مگو

آلوده به بوی آشنا می‌آیی

دو عالم را ز لطف او پناهی

دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش

سرگشته و پابرجا ماننده پرگارم

وز گریه‌ی شادی جگرم آب دگر داشت

در میان جمع با خیر الثیاب

یافت یوسف هم ز جنبش منصرف

غول تو بیغوله بیگانگی

زهی عهد خوش چون دو پیمان یکی شد

فلا ادری عشائی من غداتی

هفت گردون دیده در یک مشت طین

که خواب شیرین بر عاشقان شده‌ست حرام

آمدم اندر وطن بندگی

مرغ جانم آتشش در بال و پر خواهد فتاد

خود را به فنای محض دیدن

پا برهنه جانب مسجد دوید

نیکی خویش و بد مردم مگوی

جان را بستم در گل و گلزار کشیده

بدان مردم دیده روشنایی

که نشناسد از آن دم جان آدم

سایه به دنباله مردم دوان

تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب

پیر اندر گریه بود و در نفیر

زد دو سه دم با دو سه ابنای جنس

لیک در شبهای غم بیدار بودن هم خوش است

یا غمم را کنار بایستی

رو بزن کردی کای دلخواه زن

دشمنم از مرگ من کور شود والسلام

بردیده اگر جانا سروی چو تو ننشانم

داریم تمنای کناری ز میانت

کیمیائی سزای گنج ضمیر

چون گره نقطه شدم شهربند

که دلها را به خوبان داد پیوند

کرد بیداد بر خردمندی

خنده‌ی وسوسه‌ی فرمای تو بی‌چیزی نیست

آواز خروس و سگ آن کوی شنیدیم

می بر رخ همچو ماه گیریم

سرمست اوفتاده دل از جهان بریده

اشک می‌بارید و می‌گفت ای کرب

بعد از آن در پیش رنجورش نشاند

خاصه در سیایه‌ی گلهای تر اندام بهار

نی غلطم، در دل ما بوده‌ای

قاضی زیرک سوی زن بهر دب

گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم

شش جهت آراسته از پنج مهر

بگذر از وی که جای بازی نیست

کان ورای جسم و جان خواهد بدن

لا تیسوا من غابکم لا تدنسوا اثوابکم

دور درامد به نصیحت گری

بست ایمان ز ترس زناری

خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

خرابم بیخودم مست جنونم

در کالبد سوخته جانی دگر آورد

میل جان از هر دو عالم سوی تو

گر کسی گرید به نوحه در نماز

عشق میان عاشقان شیوه کند برای من

عاشق قامت بلند توایم

فدم واسلم علی رغم الحسود

ساجد و راکع ثناگر شکرگو

زهی بازی زهی بازی زهی دام

حل کنم این برتو که بس مشکل ست

وانکه دل بر تو نبستست دلش نگشادست

از سر قدر همه تاجورند

نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین

سر تا به قدم جانی کفر است که تن گویم

وان دف چو شکر حریف آن نای شده است

وین دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی

خویش را چون سرکه دیدم در شکر آمیختم

تعبیه‌های عجب آمیخته

عشق تو ندیم جاودانه

نور او پر شد بیابانها و دشت

که حوا را بنشناسم ز آدم

زنده و نازنده به نام توام

مثلک فی االعالم یخلق

بر کی رحم آمد ترا از هر کیب

شکم ار زار بگرید من عیار بخندم

شب ماهتاب دزدی که به خانه‌یی در آید

باده چشم عقل می‌بست و در دل می‌گشود

نه هر حقیر دل را دیدار می‌نماید

تا بدان بلبلان شکار کنیم

کجا خسبد کسی کش می‌خلد در سینه عقربها؟

ای دل و ای دیده و ای روشنی

گر به لطفم گه گهی نزدیک خوانی دور نیست

بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم

بهر چه بازی کند زلف تو با ساق تو

کار او کن جان و دل در کار ده

زین دو بر باطن تو استدلال گیر

آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم

برگ صبوری کراست؟ بی رخ نیکوی دوست؟

هذا سکنی، هذا مددی

نام خود وان علی مولا نهاد

در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم

نور چشم عاشقان خسته خاک پای تست

گنج ما گنجیست کو در کنج هر ویرانه نیست

بر آستان تو درهای آسمان بگشاد

برده ز فلک خرقه آورده که من عورم

غمزه را غارت ایمان من آموخته‌ای ؟

مکن استیزه، تا عذرا نمانی

دست شفاعت هر زمان در نیک نامی می‌زنم

خضر است و الیاس این مگر یا آب حیوان است این

تا کلک صورت بشکند این عقل رنگ آمیز را

حلقه‌ی زلفش زده صف گرد ماه

خاک دیگر را بکرده بوالبشر

بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان

اول نهم دو دیده وآنگاه پا نهم

نوروز و نوبهار و حمل می‌زند صلا

هم کشیدش عشق از خطه‌ی عرب

که هر کی او نمرد پیش تو بمیرانم

من از قباش به رشکم قبا ز پیرهنش

غم دل در جهان جان حجابست

هر دم از چشمه‌ی خضرش مدد جان آید

به من بنگر که داد فتنه دادم

نهفته رو، ز چشم خوابناکان

وز دف و چنگ و نای پنهانی

بر لوح بصر خط غباری بنگارم

می برآید دودها از یاربم

دیده و نادیده گرفتار تست

تا به ابد رد شوی و بار نیابی

در شکنجه بود در اصطبل خر

که من از جان غلامت را غلامم

چو دزدی کز ایوانی آویختست

فراوان سخن را به خوبی براند

وقت جمعه بر رعا خط می‌کشید

ما ز دریاییم و دریا می رویم

سخنها کجا گفت او را پسر

مرغ را باز در فغان آورد

دردا که علامات کرامات نگون شد

آن خایم کز گلو برآرم

رعب عرب بر همه عالم نشست

سه فرزندش آمد گرامی پدید

مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن

روان عاشقان را شاد کردم

وعده‌ی دوشین به وفا راست کرد

جنت الفردوس خاک کوی تو

خلق را زین بی‌ثباتی ده نجات

آنک خم را ساخت هم او می شناسد خوی خم

خانه‌ی گردنده بگرد جهان

شد این بندها را سراسر کلید

برد او را بعد سالی سوی گور

چون شمع به پروانه مظلوم رسیدیم

کو دید حسن خویش و زما برد دست را

دلم از دیده خون چکیده‌ی تست

غرقه‌ی دریای بی پایان شدم

هر کی ز ماه گویدت بام برآ که همچنین

وز دم او مشک به صحرا فراخ

برو سالیان انجمن شد هزار

روی در هرکس که دارم قبله‌ی جانم توئی

جز ز زنجیر دو زلفت ز کی مجنون باشیم

عقلم شد و صبررفت و دانش بگریخت

براق آمد مگر بر عزم عرشی

هم‌چو آدم باز معزول آمده

میان مجلس جان حلقه حلقه می گردیم

زآمدنم زود خبر شد به شاه

به جای نیا تاج بر سر نهاد

بر جنازه‌ی آن بزرگ آمد فقط

سوی رفعت روح می افراختیم

بر آتش درونه‌ی آن جان سپند کن

فریب چشم تو ناموس سامری بشکست

در زد آتش به شبستان اسد

تا چو خیال گشته‌ام ای قمر چو جان من

چون بلبلی که دور گلزار جان دهد

یکی مهتری بود گردنفراز

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

از سنگ سیه نعره اقرار برآریم

وین راز نهفته تر بگویید

آفتاب و ماه عکس روی تو

می‌شمرد از خدمت و از کار خود

که نشناسد ز مستی زیر از بم

بی قوت عقل نکته را حل چکنم

چنو مرزبانی نیامد پدید

گفت بود اندر وصیت پیش‌پیش

دل گله خران را شاد کردم

من و چون کوه شبی با سحر چکار مرا؟

کار هیچ آزاده‌ئی زین آسیا برگرد نیست

عقل و جان را تازه سودایی ببین

من جز ملک ابد نخواهم

نرگس رعناش دو غنچه‌ی خندان یکی است

یک جان چکند که صد جهان رقص کند

کنید آفرین ترک صید افکنم را

کدامی وز کیانی من چه دانم

من خوشم تو مرهم آنجاها رسان که آزردنست

گه به مژگان صف ختن شکنی

یا چه حاصل دارد آن کس کو نبیست

چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم

نبود عجب اگر دل او آهنین بود

سوی تخت شاه جهان کرد روی

گر خیالی آیدت در شب فرا

وگر درم نگشایی مقیم درگاهم

مگر این جان کشته را در و است

با ناله‌ی خموشان الحان چه کار دارد

که بقا شاخ علم را ثمره است

گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم

آنکس شنا سد حال من ، کاو همچو من در خون بود

کشید اژدهافش به تنگی فراز

که تنها ترک چشمش بر سپاهی می‌زند خود را

سرده باده‌های انوارم

صبرم به جستجوی تو رفته است و می‌رود

جان هر یک غرقه‌ی تحقیق بود

نیست از پیری و تب نقصان و دق

تا نبود در جهان بیش مرا نقش و نام

آن گل تازه و آن غنچه‌ی خندان چون است؟

شد از گاو گیتی پر از گفت‌گوی

آمدند و مجمعی بد در وطن

یاد آور از این نفیر و شورم

که دارد رفتنی را پای دردمند

خاصه برگلشن آن سرو خرامان گذرد

من چنینم چون چنین می‌بایدش

لا تغفلوا عن حینکم لا تهدموا دارینکم

کو ای مقیم زوایای شهر بند فراق

کمر تنگ بستش به کین پدر

زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم

هذا معاد الغابرین نعم الرجا نعم المعین

سوی تو می کشد هنوز این دل ناتوان من

وی روز من بی روی تو همچون شب تار آمده

باوفاتر از عمل نبود رفیق

از پس آن شاه جهانت کنم

و آخرش آئین دعا کن تمام

با دوست غمم بگو در اثنای سخن

ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها

تو تلخ مشو با من تا تنگ شکر گیرم

از جان گله دارم که مرا زنده چرا داشت؟

شاه من از طرف بارگاه برآمد

جان از پی وحید برآمد بدان خطر

روا داری که من غمگین نشینم

خوش دل و خوش خوی چو اهل بهشت

ز البرز کوه اندر آمد به دشت

برگ صبوح ساز و بده جام یک منی

شور تو کرد عاقبت فتنه و شر مکان من

درد از چه فتادست بگو در چشمت

ز می بر آتش جانم زد آبی

دست‌مزد و اجرت خدمت هم اوست

نبود شبی که آیم ز میان کار گویم

بر سر نامه ز توحید نوشتم عنوان

یکی بند بد را نو افگند بن

در حلقه سودای تو روحانیان را حال‌ها

مستیم بدان حد که ره خانه ندانیم

ناصر حق وارث این تخت گاه

ما را چون دود بر سر آتش نشاند و رفت

قیمت سودای تو نشناختیم

پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم

در پی او نگاه می‌کردم

ز دشت سواران نیزه گذار

کنون ماه تمامی ناتمامی آن چنان یارت

از رشک و غیرت است که در چادری شدیم

در دماغ سلطنت باد سلیمانی نشست

من بر کنار رفتم تو در میان نشستی

از همه پیغامبران فاضلترم

ای قد تو چون شجر خوش نیستم

دستوریی خنده لب جان‌فزای را

پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش

می‌گذشت آن یک فقیهی بر درش

حریف سرخوش مخمور خواهم

نام بیداد تو جز لطف و کرم نتوان گفت

درد غم عشق تو درمان ماست

کز انعام حق دعاگو شناسد

به کسم مکن حواله که بجز تو کس ندارم

بردن جان را به غنیمت شمرد

به سه بخش کرد آفریدون جهان

که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی

منم کاستاد را استاد کردم

کزو مپوش گل نو دمیده‌ی خود را

تن من جایی و دلم جایی

می‌نیرزد تره‌ای آن ترهات

وی عمر و سعادت درازم

باده نوش و گذر از وعد و وعید ای ساقی

گذر کرد با چند کس همگروه

زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا

خدا گرفت مرا زان چنین گرفتارم

باده کش و خصم کش و بزم ساز

همای سپهر استخوانی نیرزد

سرسبزی و شب رنگی وصف خط و خال تو

وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم

ساقی و حریف ساده باید

گردید قدح تا بزنی انگشتک

معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش

لولیکان را دمی بار ده ای محتشم

شکر ز لب تو چاشنی گیر

جان بی آرام را آرام ده

کز پی دانه نبیند دام را

خیره نگر سوی نگار آمدیم

پیغام کالبد به سوی جان که می برد؟

تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست

می‌شود دوزخ ضعیف و منطقی

جز به پیش تو من نمی‌میرم

غم تو غمگسار دیرینه

بهشت وصل را آدم حجابست

نسر گردون را به خوان تیغ مهمان آورد

دو جهان را و نهان را همه از کار برآرم

دریغم آید اگر برگل و سمن مالم

سرش به آسمان برفرازیده بود

سکون سفینه به گرداب اضطراب انداخت

چون خمشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن

زپی شفاعت من به میانه یی در آید

آتش سودای خویش در دل و جان افکنی

ای ایاز پاک با صد احتراز

دیدم بسی عجایب چون تو عجب ندیدم

در دلم را روزی دوا کن

در رستگاری ببایدت جست

بود با خواهندگان حسن عمل

از معانی در معانی تا روم من خوشترم

که ماهوی بگرفت تخت مهی

که جمال تو ز حسن نظر ایشانست

یک کست در هر دو عالم یار بس

رحمتی کن که در هوای توییم

خلق بیچاره چنین بی‌دل و حیران نشود

شب آمد بخفتند پیروز و شاد

وقت نوازش رسید ناز و تغافل بس است

چو گل را یافتم خاری نخواهم

کنون هم هشت شب لیکن سیاه ازدود یاربها

حلقه در گوش مه گردون کشی

این یکی بار امتحان شیرین بپز

میان حلقه عشاق ذوفنون باشم

در ماتم من فلک بموید

در سینه از این خبر شرر می‌آید

ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

بسته شکرخنده را تا که بگریانیم

بی سرو خرامنده به صحرا نتوان رفت

شکرست آن کام جان یا لعل شکرخای دوست

درهای آسمان معانی گشوده بود

بزم شهنشه‌ست نه ما باده می خریم

هر چه می‌خواهی بکن ای یار بر من بگذرد

امروز چو زلف خود پس انداخته‌ای

از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم

کز توبه شکستن سر توبه شکنانیم

مرغ ز بر دست سلیمان شود

سرکش و سرمست از کان در رسید

هم بد او را یک کنیزک هم‌چو حور

تا زان لب خندانت یک خنده بیاموزم

ور به انصافی نمی‌ارزیم بیدادی بکن

اجزای تنم خاک پریشان گیرد

آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا

مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم

حدیث درد دلم ره نداد در گوشش

بده صبری درین کارم که کار از دست بیرون شد

کز نظر خویش نهان بوده‌ام

ز شرط‌ها بگذشتیم و رایگان کردیم

زمزمه‌ی خطبه‌ی او تا به ماه

به بد تا توانی تو هرگز مپیچ

زهر هجری چشیده‌ام که مپرس

خشم رفتم بی‌شما نشکیفتم

ز هجرت خوار و زارم با که گویم

شک نبودی کان سخن بر خلق کمتر گویمی

عقل کامل داشت و پایان دانیی

مرا این بس که من با من برآیم

رفته ز جای خود و پیوند خویش

یا قول درست یا خطائی برگو

زیرا نمی‌دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما

هر جا که روم به گلستانم

اندوه فراق گل ازمرغ چمن بشنو

شود سیاهی چشمم روان بجای مداد

جان عالم دیده و در عالم جان آمده

ای دل و دلدار چونت یافتم

تا زمانی دیده‌ام روی خوش جانان خویش

بر تو زند آفتاب و رنجور شوی

گر چه ماه رمضان است بیاور جامی

و لو لاکم و لقیاکم لما کنا بودایکم

گرفتم ناگهان نامش حدیثم در دهان گم شد

تو چه می‌گویی ز یاران رسول

بد ز دلاکی زن او را فتوح

که بر آن کس که نه عاشق بجز انکار ندارم

یک صراحی به من آور که صوابت باشد

بر باغ دانش همه رفته‌اند

باشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآ

عاشقی بس پخته‌ام این ننگ را بر خود نهم

وز دست وفای دگران جام گرفته

که عشق لم یزل و لایزال خواهد بود

بربست به زلف خویش زنارم

نباید بددلی کردن بباید کردن این فرمان

هر که قانع شد به خشک و ترشه‌ی بحر وبر است

فرستاد زی رودبانان درود

تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن

ور نه ما عشوه و ناموس کسی نستانیم

پارسایی را که مشغول دعای خویش بود

سرمست برون آمد از دیر به نادانی

کار آن مسکین به آخر خوب گشت

تانم که نگویم نتوانم که ندانم

وحده لاشریک له چه تن است

یکی مایه ور بد بسان رهی

صد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحبا

در فراقت چرا بیاموزم

آرزومند نگاری به نگاری برسد

جامه‌ی صبر من برفت و قبا کرد

از فغان زار چون سگ هم فرو ناسودمی

یک زمان از زمانه بگریزیم

نوری ندادیم شبی از ماههتاب خویش

همی خواند خواننده بر هر کسی

گرد این عرصه مگردید که سر در خطر است

پیری و فنا کجا پذیرم

مگر چون ده منی سیکیش بردست

برخیز و کارکن که کنون است وقت کار

داد او را قابلیت شرط نیست

یک دمی همچو زمستان کندم

دور از مجلس تو مرگ فجا

در بازی بیدلان مکن طنازی

هر چه بود ای یار من آن لحظه بود

هر نفس زیر لب چه می خوانیم

به فلک برکشید دونی را

گر چه بر منظرش ادارک نظر قادر نیست

باده‌ی گلرنگ بیار ای غلام

بر دامن همدگر نشینیم

که همه دین و دانش و دادست

گرانمایه طهمورث دیوبند

هر کو شنید گفتا لله در قائل

بندها را بردرانم پندها را بشکنم

وی پشت ملک و روی جهان آستان تو

دامنم در خون جان چندی کشی

اندر آمد ناگهان رنجوریی

در سینه از نی او صد مرغزار دارم

وز عرای خطر برون شد شاه

از آهنگری اره و تیشه کرد

آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا

از خواب گرانت برجهانم

از سر و ریش او همی ریزد

ز حسرت در چمن گل پژمریدست

از آب کوثر کاسه‌تر و آهنگ دریا داشته

امروز من از سبک دلانم

نرد و ندیم و مطرب و چنگ و رباب خواه

ندانست جز خویشتن شهریار

چه سود چون دل دانا و چشم بینا نیست

فاشربوا من کاس خلد و اترکوا کل الطعام

بلی سر بر فلک یازد چو بیخ اندر سمک دارد

زانکه دمی که با توام قوت من است عالمی

ابر پر آتش جدا شد از سما

نی تو گفتی عالمی در عشق او برهم زنم

از جمال و جلال اشرافست

به نام فریدون گشادی دو لب

مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با

یا نمکدان کی دیده‌ست که من در شورم

ز خسروان چون تویی در زمانه نابوده

صیدی بدست کن که سرش در کمند نیست

پیش امر از بن دندان رفتن

یارکشی است کار او بارکشی است کار من

بر تخت سلیمان راستین

که نزد نیا جاه دستور داشت

کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم

خالی نکند از می دهنم

به رسولی که چو ایزد بگذشتی همه اوست

رنج جهان کشیدی گنج جهان ندیدی

دختر سلطان ما می‌خواندت

صید توایم و ملک تو گر صنمیم وگر شمن

پادشاه آل یاسین مجد دین بوطالبست

کمر بست یکدل پر از پند او

هین زهره را کالیوه کن زان نغمه‌های جان فزا

همچو کسان بی‌گنه روی به آسمان مکن

نیست امکان آنکه باز رسد

مکتب عشاق را ادیب نباشد

هر هفت کن که هفت تنان در رسیده‌اند

خیز معبرالزمان صورت خواب من ببین

ای سزای خاتم و تخت و کلاه

نگر تا بسر برش یزدان چه راند

کمینه پیشکش بندگانش آن بودی

صد حور خوش داری ولی بنگر یکی داری چو من

توانی ار بچکانی همی از آتش آب

این همه دوری و پرهیز و تکبر چه کنی

پشت ریش اشکم تهی و لاغری

صد حور کش داری ولی بنگر یکی داری چو من

ملک ترکی و ملت تازی

کزین برتر اندیشه برنگذرد

ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها

هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من

گرچه در هر فنیت چالاکیست

در بوستان گلی چو رخ دوستان کجاست

سیمرغ هوای تو جگرخوار

بیش فلک نمی‌کشد درد مرا و نی زمین

از مقامات حمیدالدین شد اکنون ترهات

به جوش آمد و زود بنهاد روی

بدگو سخنی گفته ز گفتار تو پیداست

عفو نما و درگذر از گنه و عثار جان

ژاژ چون تذکیر قاضی ناصحست

خواستی جایی فرستادن رسول

بانگ بهر حق کند نه بهر دانگ

کز طرفی صدای خوش دررسدی ز ناگهان

کس چو سیمرغت نظیری در جهان نشناخته

از عشق تو خوان عشق آراسته‌ام

کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا

همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من

هم از روی دین و هم از روی دنیی

مطرب بگوی نوبت عشاق در نهفت

هست‌ها با کمال ذات تو نیست

نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم

شدی و رفت بهین حاصل جهان از دست

زمانه به دل در همی داشت راز

که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم

لاجرم رقصان همه شب گرد آن مه پاره‌ایم

انصاف تو جای ستم گرفته

جوش از می جانفزا برآمد

باقیان این خلق باقی‌خوار او

من و بالای مناره که تمنای تو دارم

از چه معنی از آنکه محرورست

سر مایه‌ی گوهران از نخست

هر سه را یک رنج و یک درد و حزن

بیشتر آ گوهرا تا همه دریا رویم

گوهر پاک ترا اصل نکوکاری نهاد

وین همه هستی ما هستی هستی دگرست

چون ز خود نامحرمم از خویش پنهان می‌روم

پنبه در گوش کند دلدارم

پرداخته از جنگ و برآسوده ز بدخواه

نه از آب و گرد و نه از باد و دود

زلفش بنفشه‌ایست که سنبل غلام اوست

میان راه پیش آمد نوازش کرد چون شاهان

به یکبار از پی سلطان کند راست

جان را طلاق گفته دل را به باد داده

گشته از محنت دو تا چون چنبری

جان داده‌ام ولیک جهانی خریده‌ام

نه ز ابناء عصر برتری ایست

جان در کفمان سپار و بستان مگریز

افتاده در غرقابه‌ای تا خود که داند آشنا

هم سوی پنهان خانه رو ای فکرت و ادراک من

همت بی‌مغز هشیاری همت بی‌دیده بینایی

چرخ گردی ز آستانه‌ی ماست

کام من اندر دل شکست امید در جان نشکند

نماز شام روزه کی گشایم

از هرچه نه خاص تو شود بانگ برارد

که نامی بزرگی به گیتی که جست

که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی

نارفته به دام پای بستیم

مگر لطفت مرا معذور دارد

وز بر خویشم به هر سوی افکنی

فرض باشد از برای امتثال

چرا گه طاعت و گاهی گناه است

دست دوران آسمان نسرشت

بی‌عشق وجود خوب و موزون نشود

باخویش کن بی‌خویش را چیزی بده درویش را

در وصل یار مشکلم آسان شود نشد

به ما نمود مزاج و به ما نمود سرشت

ولیک پیش وجود تو جمله کالعدمند

چون طمع وصل مدامت کنم

ور نشانه می‌پرسی، رشته سر گمست اینجا

که مرا از پیادگی گله نیست

چه کهتر چه از تخمه‌ی پهلوان

برق این شعله هویدا تر ازین می‌باید

تا چه کردم؟ کز کفم بگذاشتی

وعده از رغبت تو مایوسست

بماندم بی سر و سامان کجایی

با وجود آفتاب اختر فناست

وانگه رسیده ما را دل دوستی به غایت

چون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برتری

بدین جایگه گفتن اندرخورد

ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا

نیست جز دیده‌ی صاحبنظران جلوه گهش

ای کفت باغ امل را بهترین اردیبهشت

کاندر شکرستان شکری بی مگسی نیست

چون عده داران چار مه در طارمی واداشته

جز از حق کیست تا گوید انا الحق

به کام باز رسیدی به صدر مسند و گاه

هم منبل و هم خونی و هم عیاریم

چرا بایدت دیگری محتسب

در آن گلشن گلی بر گلبن دیگر نمی‌خندد

کاثار سعادتت نهانست

پرواز کن به ذروه‌ی ایوان کبریا

مژده‌ها آمد که اینک گم شده

در عیب ما مرو، که ترا حق به دست نیست

یا نگیرد بسته مرگم چون مگس را عنکبوت

یا مالکینا لا تظلمونا

جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا

خوشتر از روی دلبران به جمال

ازو بستان کزو بسیار باشد

یا دادم از آن دلبر عیار بگیرد

یاقوت تو قوت تنگدستان

ای دل، تو دست گیر و به فریاد رس مرا

مسافران فلک را قدم بفرسودست

شکل مجنون عاشقان زین شیوه‌ها

سر کج افسران تاج سر زرین کلاهان را

بر حال من پر غم آخر نظری فرمای

وی عقل تو پیر و بخت برنا

تا کی چو کرم پیله نشینی به پرده در

گشت بیهوش آن زمان پرید روح

طریق جستن آن جزو چون است

چون ندادی از آن شدم در تاب

همه رفتند و خلوت شد برون آ

انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ

دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد

رید بایدش و کارها بگذاشت

آشوب در نهاد من ناتوان نهاد

که درش دیو را شهاب کند

حکایت تو به مرد و به زن بخواهم گفت

سال و مه کردی به سوی دشت گشت

در رخ مه کجا بود این کر و فر و کبریا

که در هوای تو برخاست بامداد پگاه

عدل‌پرور شهریاری دادگستر داوری

قدرت از چرخ هفتمین بیشست

دل در خط تو ز جان بریده

کم کسی اندر توکل ماهرست

گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را

ای بلند آفتاب و والا ماه

چه باشد شب چه باشد روز ما را

می‌شد روان بر آسمان همچون روان مصطفی

که دراز و دور دیدم ره زهد و پارسایی

نیست پیدا گرچه کس پنهان نکرد

سخن اهل حقیقت ز زبانی دگرست

افلاک درهم افتد خورشید بر سرآید

یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا

خوشتر ز هزار پادشایی

تافت ز چرخ هفتمین در وطن خراب ما

ببین کرا به که در دوستی بدل کردی

تنم رنجور می‌خواهی، دلم بیمار می‌داری

چرخ بنهاد ز سر عادت بی‌فرمانی

زانکه بلندی دهد، تا بتواند فکند

ورنه بدهد نان کسی که داد جان

که در فراق تو جانم چه جور برد و ملامت!

فرو گشاد سراپرده پادشاه ختن

از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را

می‌دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما

که با دشمن توان گفت و توان کرد

بود از نور معرفت بینا

چون زنگی گرفته بشب مشعلی بدست

قرصه‌ی خورشید شد گوی گریبان او

و آن یار سر کشید که تن خاک پای اوست

نیستی و محنت و ادبیر هست

تا که بهار جان‌ها تازه کند دل تو را

که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش

در دام کسی چون تو شکاری نه و هرگز

نه گردون براند نه دریا ستیزد

هشت جنت خاک‌بوس کوی تو

شور و شر از طمع آید سوی جان

چون قامت تو سرو سهی سرفراز نیست

درد دندانت هیچ بهتر هست

به من آورید آخر صنم گریزپا را

صورتی دیدند با حسن و شکوه

باز بینم تو را چنان که تویی

چرا زیردستی کند هیچ زن را

یا می که درو خاصیت جوهر جانست

پس در قمارخانه مناجات می‌کنیم

چمن سبز پوشید و در گل نشست

تو چه دانی که ز غبن تو دلم چون خستست

ای سرو روان بنما آن قامت بالا را

هر جا که روی زود پشیمان به درآیی

جانم به لب آمد ز تو، زنهار ببخشای

در وی نهند ده کدوی تر نه بس عجب

جان را ز دو لب شراب داده

زخم بر رگهای آن نیکوپیست

صد مشتری درخشان از زهره‌ی جبینت

همچو قدر و همتش بی‌منتهاست

کفر شدست لاجرم ترک هوای نفس ما

از زعفران روی من رو می‌بگردانی چرا

وز فراقش دل فگارم، مرگ به زین زندگی

خنک آنکس که زن خوب بمیرد او را

سلطان وقت خویشی و سلطان گدای تست

سیماب‌وار زین سوی چاه زمین گریخت

بیا، که زنده به بوی تو می‌شوند ارواح

که کسش در جهان ندارد دوست

آن مایی آن مایی آن ما

چشم از رویت نبستم روی چشم من سیاه

بیمار گشته به نشود جز به بوی تو

کای بنده سپهر آبنوست

الحذر گر ذره‌ای در عشق او انکار داری

که یقین آید به جان رزق از خدا

وز وصل نشان نمی‌توان برد

منزل اندر نهاد مجدالدین

یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

از سموم صرصر آمد در امان

خرمن خویشتن به عشق بسوخت

کز جهان کار این و آن دارند

دلی دارد ولیکن جان ندارد

هیچم نبود از خود خبر تا بی خبر چون آمدم

که در وحدت نباشد هیچ تمییز

تکیه بر اجزای روز و شب نهاد

بی سر و سامان عشقش بود سامان ما

زبانم کوته از نامش نمی‌گردد چه نام است این

با صفا جمع گشت و حامل شد

دور سپهر بنده‌ی درگاه جاه اوست

گفت آب آرند لشگر را ز چاه

مشت خاکی در ربا از وی چو شیر

کند با خواجگی کار غلامی

که بر صاحب مبارک باد و میمون

خاصه که در گشاید و گوید خواجه اندرآ

تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ‌ها

گدازد جسم و گرید چشم و نالد جان و سوزد دل

گر زمین عطف دامن تو برفت

در حیا از چشم من هر ابر نیسانی که هست

کز علم مطلق آیت دوران شناسمش

که موجود است کل وین باژگون است

که وسطشان به مسافت کم صد در صد نیست

مه بدرست روح تو کز او بشکافت ظلمت‌ها

که در این مزرعه جز دانه‌ی خیرات نکشت

مستعد و محصل و فاضل

طالع عالم نمی‌بینی که چون منحوس شد

سر کشانت را به خط در می کشی

پس ترا کی بیند او اندر میان

به گردش روز و شب چون چرخ فخار

با تو همه در راه هواخواهی

مهی مریخ چشم ارزد چراغ آن جهانی را

کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا

گلخنی زخم خورده را بشناخت

گره کیسه‌ی عناصر سخت

درون حلقه نشستست و مار می‌گیرد

مقامی به ز گلخن می ندانم

تو را حاجت فتد با جسم دیگر

وی چشم وزارت چو تو دستور ندیده

ما احسنه رب تبارک و تعالی

خورد ز غیرت روی تو هر گلی خاری

اولش عاشقی خبر کردند

شحنه‌ی دین خنجر طغرل تکین

ز هر زهری مرا تا کی چشانی

در رهی ماده سگی بد حامله

تا تو بازآیی از آنجا که نمی‌یارم گفت

آسمان را رکوع فرمودست

در کفر مرو به سوی کیش آ

طالب العلم و تدبیراتها

که سازد کامیاب از وصل پیر ناتوانی را

مردمی کرد و رهم داد پس از چندین گاه

وان نه زلفست و بنا گوش که شام و سحرست

خود ببینید و به دشمن بنمائید همه

کاول حسن تو و آخر ایام منست

وی فخر همه قبیله‌ی آبی

یا ساقی الروح اسکرنا بصهبا

محتسب داند که من این کارها کمتر کنم

بی‌دلان را جمال بنمایی؟

شهان عالم‌آرای و جوانمردان برمک را

پیشم آمد مست ترسازاده‌ای

که ببین آن خاک پر تخییل را

چه می‌پرسی از او کان جای راز است

شکر آن نعمت به واجب کرد اله‌العالمین را

مخواه از حق عنایت‌ها و یا کم کن شکایت‌ها

جمله را خورد و بماند او عور و زار

قبله‌ی جان چشم تو و ابروی تو

باغ ملک از خنجرت پیراسته

خروش و مستی ما بر دوام خواهد بود

دل فشاندن بعد از آن جان باختن

جز غمت خود کس نزیبد یار ما

با گریبان شب گره کردست

باقداح تخامرنا و تتری

چشم صید افکن تو آهوی آهو گیر است

مایه‌ی درد و اصل درمانم

که بهشتی است در جهان خدای

کانک عاشق شد نه اندیشد ز جان

که بغلتان از زر و همیان تهیست

آرایش عالم رخ رنگین چو ماهت

کوش تا آب سلیمان پیمبر نبری

تقاضایی نهادستی در این جذبه دل ما را

خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را

نور رضوان صفای ایشان است

درگهت را در پیروزی و بهروزی کرد

که پنداری که خونشان در میانست

کافاق را ز روستم زال درگذشت

ما را بس این قدر که: به ما دوست بر گذشت

میر اسحاق صدر مجلس شاه

با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا

که چنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مپرس

روان شوند فکنده به دوش خویش کفن‌ها

ره‌نشین سر کوی کرمت حاتم طی

سوختم خشک و تر چه می‌طلبی

از خراج اومید بر ده شد خراب

شمع شب ما بود، راه شبستان کجاست؟

آسمان بر عالمی بندد زمین بر کشوری

درآ درآ به سعادت درت گشاد خدا

ز انتظار آمد به لب این جان من

که داغ تازه‌ای بگذاردم بر دل ز هجرانش

تا یک شبه در وثاق تو نانست

ضایع آن دیده که برطلعت زیبائی نیست

کمترین چیزها جان یافتم

کزین خلق و کثرت ملالی نداشت؟

جانم ز قهر و غصه‌ی ایام رسته شد

ببین این بحر و کشتی‌ها که بر هم می‌زنند این جا

در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن

شراب شوق او در کام و نامش در زبان میری

فلک را به جاهت نیاز آمدست

بر من به چه می‌کشی کناره

در فتی در لوت و در قوت شریف

اصل کفر از سیاهی مویت

هفت آسمان چو مهره به دست مشعبدست

فرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را

رو به زن کرد و بگفت ای چست زن

و مالی الصبر عن ذاک الجمال

که همی بوی عدل نتوان برد

خال هندویت سیاهی روشنست

دید کفاتش از پس است برفت

که دیدار تو روزی گشت ما را

هر که نیاید کلهش از دو برد

زنهار مخور با ما زنهار مخسب امشب

لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش

فریاد! کز فراق روانم بسوختی

صاحبا این چه عجز و مایوسیست

به لب لعل جان‌فزای منی

امر آید هر یکی تن را که خیز

صدف بالا رود از قعر عمان

جمله از یکدگر فرو ریزد

که دریابد دل خون خوار ما را

از درون شاه در جانش جری

کسی دارد که دارد در کنار خویش یاری خوش

تا به جایی همتت برشد که فکرت بر نشد

یا روضه‌ی خلدست که رضوان من آنجاست

عقل همه مقربان، بی خبر از وصال تو

که در هر صورتی او را تجلی است

آنکه بر عالم نفاذ او قضای دیگرست

بر من خسته کرده‌ای روی گران چرا چرا

شهر برهم زده تاراج گری آمد و رفت

دیده را جرم نیست، معذور است

نامها دادست پیش ازتر و خشک و گرم و سرد

چون شمع آتش تو بر فرق جان نهاده

پوستین و چارقش آویخته

جوری که آن بت می‌کند بی‌اختیاری میبرد

هرچه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافته

ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما

دستی به دعا بردار و بگو

حسن او دلفریب و شورانگیز

اعتمادت بدان نباشد سست

وی مرغ سلیمان خبر آخر ز سبا چیست

فارغم از دولتی که نعمت و ناز است

ز قعر او چه گوهر حاصل آمد

در پناه اعتقادت ملک شاه

آواز تو جان افزا تا روز مشین از پا

فدای خاک در دوست باد جان گرامی

به تو نزدیک و تن اسیر فراق

اسم و رسم تو اسم و رسم حسین

مونس عاشقان سودایی

گر نبودی پای مرگ اندر میان

در سیاهی شو، اگر می‌طلبی آب حیات

ابر در جنب کفت باطل و دریا زورست

خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی را

در بن غاری، چو اصحاب الرقیم

ز جانت بنده‌ام، هر جا که هستی

صاحب و صدر و افتخار جهان

ز ماه نو طلب آفتاب باید کرد

گر به معنی پخته‌ای می خام خور

ناگفته پرسشی، که سخن را مجال نیست

من از حرارت عشق و وی از حرارت تب

در پرده زیر گوی زاری را

امام سنت و شیخ جماعت

بیار قاصد و بستان به مژده جان مرا

شیوه‌ی نقصان ز هیچ روی نورزد

دردم ز حد گذشت ز سودای روی تو

در صبوحی کای فلان ابن الفلان

بنواخت به شست چنگ را شست

آسمان را ز جمال تو نظر سوی زمین

فراغت‌ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را

باغ و راغ و حشمت و اقبال تو

به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم

زبده‌ی خاندان عمرانی

وان مسیحی که منش دیده‌ام از مریم نیست

بازار دهر بوالهوسان دارند

شکر ایزد کان مخالف گشت راست

وی همای سلطنت از عدل تو پر یافته

در خواب غفلت بی‌خبر زو بوالعلی و بوالعلا

کارم به کام است الحمدلله

عاشقان را غذای روح بده

ز فرزندان صدق خود شمردست

تا عقل کند گزاف در باقی

که آتشی بود الولد سر ابیه

نشته برو چون کلاغی بر اعور

مدتی گرگان شبان بودند و دزدان محتسب

صدنا عنکم ظباء حسدونا فابینا

عزلتی بگزید و رست از قال و قیل

ذره است این، آفتاب است، آن کجا و این کجا

کز جهان بر دو محمد ختم گردد مهتری

قاف تا قاف جهان حرفی از افسانه‌ی ماست

خروش از گنبد گردان برآید

در او بنگر ببین آن شخص دیگر

نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی

وز بهر خدا زین جا اندرگذری امشب

هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

سرمه‌ی چشم قدسیان خاک در سرای او

لقبت صد کمال نو دادست

جان مادر در تب و تاب اوفتاد

که آن یکی گنجیست مالامال راز

اول بکشتن من عزم شتابت افتد

از کف تو چو از شراب طرب

آسمان با جملگان جسمست و با تو جان چرا

عروسان را به قدرت حیله‌ها بست

خبر از دوست چیست؟ باز نما

آسمان با علو قدر تو پست

وین جگر سوخته را از گذر او چه رسد

درد آن بود که بر دل مردان رقم زند

دل بر ما قرار نتوان یافت

یک روی بر ثنا و دگر روی بر دعاست

عجب بردست یا ماتست زیر امتحان ما را

این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گویی

از تو در دل نیاز و در جان آز

معزول کن شهابک منحوس دزد را

در حقیقت پیک هر وادی شده

زان شهی جو کان بود در دست او

دود زلفت آتشی در جان ما خواهد نهاد

بوالمفاخر امیر فخرالدین

ور زان که نه‌ای مطرب گوینده شوی با ما

از عکس رخش مظهر انوار شهودم

چشم عشاق تیره بیند روز

گفت کین والی شهر ما گدایی بی‌حیاست

ور سوی کعبه شوم راهب دیرم خوانند

جان پیش در تو بر میان دارم

که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را

ابوالمحاسن نصر آن نصیر دین اله

ماهی همه جان باید دریای خدایی را

دید آن چنان کز او عمل الخیر لایفوت

خاری که شکسته در دل ما

که زمانه وفا نخواهد کرد

گفت کار امتم با من گذار

از برای ابتلای خیر و شر

جنبیدن این شاخ درخشان همه زانست

پای محکم کرد ملک و سر فراخت

تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را

وه! چه خوش می‌گفت، از روی طرب:

بگو نظارگیان را صلای جانبازی

هفت چرخ و چهار طبع انگیخت

راه مودت پایان ندارد

تا خود آسیب بر خرد چه رسد

که سوی چشم و لب دارد اشارت

یا شکل بهشت جاودانست

درده می ربانی دل‌های کبابی را

سلسله بگسلم ز پا عقل گریزپای را

روی دلدار در آن آینه پیدا بینند

جمال حضرت و صدر و وزیر سلطانست

در پسته گهر دو رسته داری

که برو زان خاک پر کن کف بیا

یا شبی بر چین زلف دلستانت بگذرد

هرچه رست از سحاب جود تو رست

شمع کی دیدم که گردد گرد نورش شمع‌ها

بگری ای دیده ایام غم آمد

وز زمانه غم تو حاصل من

بلبل شکر به عیوق کشد زمزمه را

دمیده سنبلت از برک نسترن چه خوشست

چون از بیچون نشان توان دادن

چون موی گشته خلقی ز آن موی تا به دوشت

خلق را رنج و شادمانی نیست

چه نغزست و چه خوبست چه زیباست خدایا

به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم

نظر از روی خوشت بهر چه برداشتمی؟

که مردمی نه همین هیکل هیولا نیست

چگونه می‌روی سر در نگونی

عکس خود را پیش او آورده رو

نهفته نیست کزین غم چه دیده چشم تر ما

آتش بخار چشمه‌ی تیغ چو آب تو

از پی آن آفتابست اشک چون باران ما

کاثار کلفتش به زمین و زمان رسید

بر خاک آستانه‌ی او سرنهاده کیست

وی بر خطا گزیده طریق صواب را

پیش لعلت صفت زاده‌ی کان نتوان کرد

کنون هجای خسان می‌شنو که هم شاید

گرش از پوست بیرون آوری خام

دست گیرید مرا زین فلک بی‌سروپای

ای خواجه نمی‌بینی این خوش قد و قامت را

وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

گوی در میدان وحدت کامران انداخته

اجل مفضل کامل کمال دین اله

در معجزه‌ی عیسی صد درس ز بر کرده

طالب گنج و زر و خمره بدند

باور مکن که: هیچ دلی گرد هوش گشت

که آزادی ز مادر با تو زادست

چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تری‌ها

بهر او موجود شد، انسان نمود

با یار عزیز خویش پرخاش مکن

انوری در جهان ترا دارد

وز دست تو رفته عقل و دین از دست

رجوع از صیدش اکنون می‌نماید

باده‌شان رنگ می‌دهد، دریاب

خواب نه بل حالتی کان از عجایب برترست

کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

ز رهگذار تو بر دل غبار بسیار است

گرفتی جان ز مستان و ربودی دل ز هشیاران

که مردمی کن و بخشیده بی‌جگر بفرست

ناگهان آن زخم زد بر مرتضا

دستها بر کسب زن جهد المقل

ماه نوی که گشتی پیدا، عجب، عجب!

کز کل خواجگان جهان بوالحسن بهست

زیرا که منم بی‌من با شاه جهان تنها

ای قاصد جانان تو را صد جان و دل بادا فدا

که دردی بود بی‌دوا درد من

کمتر جنیبت ابلق ایام سرکشست

نمی دانم دگر بار این چه ینگست

درد کهن بارگیر خویشتن آورد

نهادم نام او را گلشن راز

پیش خود خواند و دست داد و نشاند

جان مست شد و قالب ای دوست مخسب امشب

متنفر شده از بنده گریزان میرفت

باشدم خرقه‌ای آنهم به خرابات گرو

که خرد مدح تو همی خواند

رفتم گذری کردم بر یار ز شیدایی

در تو زیادت نظری کرده‌اند

صدف حرف و جواهر دانش دل

زان کز قوام و نفع چو لفظ بدیع اوست

یا حبیب الروح این الملتقی اوحشتنا

در عبادت بود روزان و شبان

دوست می‌دارمت به بانگ بلند

گوهر مدحت تو خواهم سفت

آتش روی تو در عین لطافت آبیست

ابروی تو طاق قاب قوسین

فرخنده باشد دم بدم روی تو دیدن فال را

برجست و بر دوید برو بر به روز بیست

سرمه کش چشمان ما ای چشم جان را توتیا

آب می‌برد به یک چشم زدن عالم را

این بلا خود ز انبیا برخاست

هرکه در بندگی بجای آرد

کین دو عالم چیست با چندین خیال

پیروزی از اتفاق خیزد

خامی که دل ندارد این غم نباشد او را

منت آفتاب باطل کرد

هر جا که روی ما را با خویش ببر جانا

از عهد الست باز مستند

مقصدم دیر و حرم نیست تو را می‌جویم

چون رای روشن تو بلند آفتاب نیست

چه خطا رفت که ابروش دگر چین دارد

بنده مرتد بود و بر دست تو ایمان تازه کرد

ز هجرت ناگهان در ماه شوال

گام حکم الا به کامت برنداشت

من خمره افیونم زنهار سرم مگشا

دلیرم کردی اول در سخن آنگاه رنجیدی

جان پیش آن دو لعل گوهرفشان فشانم

آنرا عنایت ازلی تقویت کند

کز بهشت آدم چرا بیرون فتاد

کز آن دوری خرابی‌ها فزاید

چو عکسی ز آفتاب آن جهان است

دارم طمع که علت با من ز دست کوست

هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا

اندر دم امتیاز با سعی جمیل

جمله ترکان جهان هندوی تو

که روزگار درو جز قضای بد ننوشت

چشمم از عکس جمالش لاله زاری دیگرست

عاشق لعل شکربارش گهر پوش آمدم

تنم ز دوری او در شکنجه‌ی ستم افتد

روی هر بوستان منقش گشت

بی بصیرت کی توان دیدن چنین تبریز را

یاران صلای عشق است گر می‌کنید کاری

رحم گویا در دل بی‌رحم آن مه پاره نیست

از فضله‌ی زنبور برو دوخته‌ام جیب

یک برق عشق جسته صد سد آب برده

شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود

که: دوست بر دل ما جور تا چه غایت کرد؟

رسید نامه‌ی تو همچو روضه‌ای ز بهشت

تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهان‌ها

تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی

شیفته‌ی تو انس و جان، انس روان کیستی؟

گفت چه گفتم آن دو خلقانت

بدان عرق که سحر بر عذار لاله فتاد

کافت غدر هلاک امم است

وی شام صبح خیزان زلف سیاه و خالت

نیارد هیچ زحمت تا تواند

آن چشم و چراغ روشنی را

چو زیبا پیکری از پای تا سر جان درو پیدا

صاح قماری الطرب دار کوس الشراب

رفت و نگفت رفتم و این ناصواب رفت

نه دست آنکه پرده‌ی افلاک بر درم

ور نکوبی در هجران چه شود

که دل تنگم ز سودای دهان کوچک تنگت

چون به وترای وتر در معنی قنوت

باده گردان چیست آخر داردارت ساقیا

روزی به امید

ناوک او را نشان می‌باید از جان ساختن

هست پیوسته چو میزان فلک حادثه‌سنج

شراب نوشگوار از لب شکر بارست

سرگشته همی دوم فلک‌وار

سر من بر آستان سر کوی یار بادا

به امید صلت بر ممدوح

زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی

سلسبیلت کرده جان و دل سبیل

ساکنان زمین معشوقند

عدم سایلان وجود کند

تا دست به کام دل خویشم برسیده است

وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد

اصل خطر شد دوا، رای خطا زد صلیب

از ره جنبش فلک در گردنش افکند فخ

ببر از کار عقل کاردان را

آکنده دماغ، ز باد غرور!

که در وی خوشدلی را نیست جایی

بر امر و نهی تو قدمش را ثبات باد

دل بر امید وعده وجان در قفای تست

پیش قابوس سرفراز فرست

دشمن که نمی‌خواهد، هم‌خوار کنش، یارب

دایم از اقبال چون دارالقرار آباد باد

ای جان و دل مهمان زنهار مخسب امشب

دشمنم نیز به نوعی که ز شرح افزون است

انگار همه کم بیش،زیرا که دل درویش

درین مقام فسوس و درین سرای فریب

طفیلی وجودت کل عالم

این دل خسته مجروح مرا جان آرند

تو را هم هست مرگ و زندگانی

دست جود تو ابر و باران باد

بروبد از دل ما فکر دی و فردا را

یا ندیمی قم، فقد ضاق المجال

صنع پروردگار می‌بینم

هر شبی تا روز وصف بی نوایی من کند

که بلبل دل از بوستان برنگیرد

دور افتادست از مقصود خویش

عقل پریشان شود، ز حال بگردد

زندگانیت جاودانی باد

میفکن وعده حلوا به فردا

از بخت من زیاده و از لطف او کم است

تا بوی او نسیم صبا از کجا شنید

نشاط باده کن ای خسرو خراسان شاد

دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی

تلخی غم به لذت آن جام می‌رود

که ببیند، که نبخشد دل و دین و هوشت؟

به عونش کرده مدتها جهانداران جهانداری

وجودی بخش مر مشتی عدم را

وقت همچون خاطر ناشاد تنگ

با جهان خود چه کار داشتمی؟

سپاه دولت پیروز شاهی

ز آنرو که هلال ار نشود بدر محالست

که همت را زناشوئی است از زانو و پیشانی

که: آب دیده‌ی نظارگان ز سر بگذشت

سلیما ابلها لابلکه مرحوما و مسکینا

چو آن مه را بدیدی بیست این جا

منم که دیده نیالودم به بد دیدن

گلخنش بود سال و مه گلشن

باز آمده در ضمان به‌روزی

همه عالم تویی تو در میان نه

رخ فرخ خود را مپوشان به یکی بار

فتاده هر چه بادا باد هیلا

وجود در جهان نامنتفع باد

هزاران چنگ دیگر هست این جا

نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود

چه باشد ار رخ خوبت بدین شکسته نمایی؟

به خانه باش و میا تا گهی که خوانندت

ولی اشکم چو یاقوت روانست

خوت کو تا در رجا خواهم رسید

سلوک و سیر او چون گشت حاصل

هر شب ز فلک اهرمن رماند

کشیده بهر تو زخم زبان‌ها

گردن نهادیم الحکم لله

بنمود تیره‌شب رخ خورشید مه نقاب

آز مفلس را چو کان تا جاودان قارون کند

خاک در روی من چه افشانی

اندک اندک خوی از ما بازکرد

که مادر را پدر شد باز و مادر

روز روشن همی پدید آرد

بیا ای عید و عیدی آر ما را

کاراسته صد بلا از آئین جمیل

خار ملامت به پا خاک ندامت به سر

چون خسان عشق نبازم نه به سهو و نه بعمد

وین مرغ چه نامست که از سوی سبا خاست

ده شتر بارگیر فرموده است

دلم از درد او فغان برداشت

کز آن فرازتر اندر ضمیر پایه نماند

بهارا بازگرد و وارسان آب

از بهر خاکبوس نمودی فلک سجود

چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی؟

آنکه گیتی به چشمشس آمد خرد

تنگ دلم مانده زان دهان که نداری

بازار مرا بها چه دارد

چه چیز است آن که خوانندش تفکر

نیاز تا به ابد در نعیم و ناز افتد

غیر تو کلوخ و سنگ خارا

اشکم شود،از هر مژه چون سیل روانه

و آن شاهد جان انس و جان کو؟

عارضه رنجه داشت روزی چند

وز روز تیره روزان تاریکتر نباشد

چون مایه‌ی من درد و نیاز است چه تدبیر

از خانه برون آمد و صد خانه برانداخت

چند از این دفع گرم و وعده‌ی سرد

نار می‌جوید چو عاشق یار را

تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

بنشین و شراب نوش و خوش باش

رونق ماه و آفتاب نماند

وان کیست ورای هر دو عالم

نشاط بلبله و سبزه زار بازآید

از عمر باک نیست، که در سر شود مرا

بدهد داد علم و بستاند

زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل خدا

من و درس عشق ای دل! که تمام وجد و حال است

وز لبت آب زندگی حاصل

که همه شهر اندر آن بندند

بجز از سخن نشانی نشنیدم از دهانت

کو هر که زاده‌ی سخن توست خصم توست

هیچ نیاید ز ما مخالف عادت

همه سرگشته‌اند و رنجورند

پر بخش و روان کن روان‌ها

تا چه آید بر سرم فردا زبیداد فراق

یاد کن یاد ز ناکامی ناکامی چند

عالمی شاد و خرم و مستند

ره بزد بر ما طلسم موی تو

هر کی خورد خون خلق زشت و سیه دل شود

از وی نظر بدوز چو دل را فرو گرفت

وگر قدرت بود فرسنگکی چند

شیری بنموده آهوی را

که هر صید را بود دامی نصیب

او از جفا خون کرد و من از دیده بیرون کردمش

با حریفی کو رباب خوش زند

کار ما را نوا نخواهد بود

قبله‌ی سرگشتگان کوی تو بس

ز خود بیگانه گشتن آشنایی است

گشته ایمن چو آسان ز گزند

آن جا دل ما گشاد بی‌ما

دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

این چه لطف است و این چه زیبایی؟

من و می تا جهان آرام گیرد

که کرد عارض سیمین تو چو زر روزه

همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد

کانچه مرا گفته‌اند دل ز پی آن نرفت

بگویش کانوری خدمت همی گفت

و ادهشوا من خمرنا و استسمعوا ناقورنا

تحقیق بدان که لامکان است خدا

که ندارم بجز از لطف تو فریادرسی

تا ز ما مشتی گداکس را به مردم نشمری

غمزه‌های تو طبیب دل بیمارانند

نگذاشت طوفان غمت، خون دلی ناریخته

ای ساقی ، آن قدح باما ده

وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری

پرلخلخه کن کنار ما را

کو تیغ که انتقام کشم از زبان خود

آمد به امید مرحبایی

افتخار زمان و فخر زمین

چو رخت به پرده اندر تتق قمر نبینی

بالله که چنین منگر بالله که چنان منگر

دل را لبش ز تنگ شکر بی‌نیاز کرد

قیام کرد و ببوسید و بر دو دیده نهاد

با آتش و با زبانه ما

قدیم واجب التعظیم دانا

می‌باید اول عاشق مسکین وداع دل کند

کرده بردار اختر بد را

وان لحظه که بنشیند بس شور بپا خیزد

مرکز دل از محیط چرخ بیرون یافتم

کمالش در وجود خاتم آمد

همچو سعی خویش بد بیند جزا

آن چشم و چراغ سینه‌ها را

زاغ چسان نهان کند بیضه‌ی آفتاب را

کی چنین ناله زار داشتمی؟

حال مزاج خویش بگفتم کماجرا

جستیم وفا نشد مسلم

وز روی همچو ماهت در مه شمار ماند

که این عالم شد آن دیگر خدا شد

ماه را عاجز محاق کند

وی برای بنده پخته کارها

جبه‌ی پشمین، ردا و شال تو

ملتفت شد به طالب آن مطلوب

این در معنی که خواهم گفت ایشان سفته‌اند

و آشوب چین زلف تو در هر ولایتیست

وی در عرب زبیده‌ی اهل زمان شده

راز سر گردان عاشق پیشه‌ی غم کشته را؟

پاره‌ای از روز قیامت شمرد

بگذار ره ستمگری را

به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد

در آینه‌ی جهان نماید

از وفاق تست اکنون خلق عالم شادمان

برخاسته دل نه عقل و نه رایی

درد جان‌ها سوی هامون می‌رود

خرم دلی که فاش کند هر نهان که هست

نصرت کردگار ناصر دین

آسیا کی داند این گردش چرا

در تأدیت مدح تو خم، پشت عبارت

دلم جدا ز تو دل نیست قطره‌ی خون است

بهرین پایه مرد رد تقویست

که مرا بر سر آن کوی نظر بر سوئیست

زنده گردان جانم از جام ای غلام

گشت زنگار گون همه لب کشت

آب حیوان از وجود خویش بیزاری کند

برهم زن و درهم زن این چرخ شتابی را

مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام

جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را

ای صدر ملک و صدر جهان آستان تو

گفتم بنالم از تو زبانم بسوختی

از پس چار پرده چون خورشید

زلف تو حلقه حلقه و در حلقه تابها

یا بهشتی که به دنیات فرستاد خدای

محو کن هست و عدم را بردران این لاف را

ای خوشا خرقه و خوشا کشکول

جای خود را ز گریه تر کرده

چرخ و انجم سالها اجری و راتب خورده‌اند

طائران عشق را پرواز گه جز طور نیست

بر دل من مرغ و ماهی تن به تن بگریستی

شعاعش نور و تدبیر زمین است

کس نمی‌داند که در آفاق انسانی کجاست

صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا

می‌برم آخر سر خود با سر بی‌غیرتی

بر در تو نشسته‌ام منتظر عنایتی

جاودان منصور بادا رایت طغرل تکین

واندوه تو عین شادمانی

گریه‌های جمله عالم در وصالش خنده شد

گرم به ترک سر خویشتن بباید گفت

در کف چون سحاب تو بستست

کز عشق زند نه از تقاضا

در پیرهن از ذوق نگنجیده‌ام امروز

آن عزیزان جنت‌الماوی

آن قدر عمری که یابد مردم آزاد مرد

شادی آنکه نبودم نفسی از وی شاد

سر کونین بی‌زبان گفتن

سری دوست دارم که در پای اوست

کز بوالحسنم راتبه هر روز سه مردست

در دیده جای کردم اشکال یوسفی را

چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری

مطرب غزل تر روان کو؟

خسرو روی زمین سنجر ز عالم درگذشت

که دیو هست درو بس عزیز و مردم خوار

آیینه‌اش از صفا چه دارد

تو را صبح و طلوع و استوا شد

ملک‌الموت کار مردان کرد

انعطش روحی فقلت ویح روحی مالها

مقتبس، نوری ز مشکوة قدیم

همه اندر مقام تحسینند

دمی دریا و کان را خوشدلی نیست

مردان این قدم همه بی پا و بی سرند

در مشرقین ز جاه تو کسب ضیا کند

بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا

از ملک تو تا ملک سلیمان سرمویی

زین سپس باخود نماند بوالعلی و بوالعلا

لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم

نیست معنی درو، همه نام است

جان ببر نیز که می‌بتوانی

به هر دمی که زنی ماتمی دگر بینی

چه نکوبخت درختی که بر و بار تو دارد

دستم ز غم به جامه دریدن در اوفتد

هلاک جان و دل خود بر آن نبود شراب

کو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را

زد بتوان بر قدم خویش گام

پوشم نظر که بر تو نگاه دگر کنم

خاک پایت مرا به سر تاجست

با او نظری دارد هر کو بصری دارد

تائبان را به شرابی دو سه در کار کشیم

به فال نیک ندارم جدا شدن ز شما

تنی دو دوش به سیکی و نقل و رود و شراب

در صبوح آور سبک مستان خواب آلود را

دارالشفای عشق ز دیوانه پر شده است

دلم بی‌تو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی

نه او که از شعرا کس ترا هجا نکند

وانگاه روان شد از چپ و راست

گویی که نزد مرگ تو را حلقه به در بر

که از روی بتان دارد مظاهر

فلک را نیست با قدر تو بالا

چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را

کان بود سرمایه‌ی تلبیس تو

جان چه باشد؟ که تو صد چندانی

جز به الماس عقل نتوان سفت

بمهرگان صفت بوستان نشاید کرد

تا دل و دین تو تبه نکنند

ما را رسد، که بی‌تو ندیدیم روی خواب

بی‌خدمت دوات تو بسته کمر نخاست

پیوسته چنین بادا چون شیر و شکر با ما

از پرتو سعادت شاه جهان ستان

میان بکشتن یاران مهربان بستند

با من این سیف نیک می‌نکند

صد کافر منکر را دین‌دار کنی حالی

هم بدزدد هم بخواهد دستمزد

سری چنین نه همانا بر آستانی هست

چنانکه گشت هوای نیاز ازو محجوب

گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه پاره را

خود مگر می‌آیی از ملک عجم

وی درد، به من چه رو نهادی؟

واندرور چیزها نه یک چیزست

اهل دلرا قبله محراب خم ابروی تست

کاینه‌ی هر دو جهان دیده‌ام

آتشی در نهاد ما انداخت

وقت می‌بین چگونه کوتاهست

خاصه در عشق چنین شیرین لقا

هجر بال و پرما بسته که پروانه‌ی توست

گوهری کس نشنیده است که گوهر شکند

جای آرام و خورد و خواب منست

پیش زلف تو مشک مشکین نه

بداد افیون شور و شر ببرد از سر ببرد از سر

سوی چین آورد و مشکش نام کرد

منشی فلک داده بر این قول گواهی

ای به زودی بار کرده بر شتر احمال‌ها

به عهد گل، چنین پژمردگی چیست؟

این دورالندیم بالانوار

چون منت گر نیازمند کنند

چون سخن گفت ز درج گهرم یاد آمد

صد شتر بار مشک در سفرند

بیا برگو که از عالم چه دیدی

دیدمش کو ز امت آزردست

محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما

خداوندا مرا آن ده که آن به

چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی

که نازد بدو تاج و تخت و نگین

که کس نمی‌دهد از تو به هیچ جای نشانی

از کشتن نیک و بد نترسد

آن ماه سرو قامت بر من سلام داد

که چون ما در دلش مهر علی تافت

صد هزاران سر سر جان شنیدستی دلا

از که دوری و با که هم نفسی

عکس نورت تابشی بر کن فکان انداخته

سپه جوشن و خود پولاد را

ما زیر دست مهر و فلک زیر پای ماست

گبری کهنیم و نام برداریم

دل خود را چه می‌رنجانم اینجا؟

چنین ره بر سر گم کرده‌ی خویش

چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

رشک هم چندان که ممکن نیست با اغیار هست

وی نثار رهت هم این و هم آن

که یک جام می داشتی چون گلاب

از پای درافتادم و خون شد جگر من

جان به عشق اندرون ز خود برهید

که به یک دیدن او از دلم آرام برفت

پاک از همه آلایشی عشق من و دامان تو

از صبوحی‌های شاه آگاه کن فساق را

که آنجا مرغ جان را سوختی پر

به ریا مدتی چو طاعت کرد

بپیچید میرین و مرد سترگ

وگر از پای درافتاد بسر باز آمد

نعره‌هاشان نفخ صور از هر دهان انگیخته

شب روان را رخ او مشعله دارست امشب

حلاوت سنج معنی در بیانها

مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا

نی نی عقابی آمد و صیدی ربود و رفت

واجب است آنکه درد جان دارد

سرافراز و به ارای و با گنج و کام

مرا با تو بسی کار است باری

به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد

چون به نزد ما رسی، با خاطر آید جستنت

بشکفد غنچه و گل خیمه زند در گلزار

آن جا که شه نشیند و آن وقت مرتضا

قم لاستدراک وقت قدمضی

تا نپرسی ز من، نخواهم گفت

پیاده شد و باژ خواهش بدید

لبش با آتش اندر عین آبست

چشم عقلم روشن از انعام تو

همه او را شویم و خود همه اوست

در آن سینه دلی وان دل همه سوز

تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا

ساحت کون ومکان عرصه‌ی میدان تو باد

مایه‌ی کفر دان و هم ایمان

بر اسپ زریری برافگند زین

این در بسته را کلیدستی

مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد

در سپردم به خدا، ای ز خدا دور، ترا

ز بسکه بی تو خورم خون دل پیاله پیاله

با کسی باید که روحش هست صافی صفا

ان تکونوا فی هوانا صادقین

که ناگه دامن از من درکشیدی

فرود آمد از تخت و بربست رخت

امام شهر بمحراب می‌رود سرمست

جانی است خاک جرعه‌ی مستان صبح‌گاه

جز با غمت اتصال ما نیست

به کوه افتد چنین آواز زنجیر

که سزا نیست سلح‌ها بجز از تیغ زنان را

خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن

آفت دل بلای دین شده‌ای

بفرمود تا پیش او شد زریر

اگر خواهی که یابی روشنایی

از آن گر نان پزی مستی فزاید

رستم دستان تویی اندر نبرد

زکات بزم عشرت عشوه‌ای در کار ما می‌کن

بستان ز من شرابی که قیامتست حقا

جان دولت وصل او نجوید چه کند

که ز جان در ره آن جان جهان می‌گذرد

به دل در همی داشت و ننمود چهر

سیلم از دیده روان گشت و ز منزل بگذشت

بوسه گشاد بر لبم تنگ کشید در برم

ترا گر خبر شدی نبدی غمی مرا

اگر چه بر همه بالانشین است

ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها

کجاست پیک صبا گر همی‌کند کرمی

به دمی درکشید ساغر عشق

بتابید خورشید گیهان فروز

هر لحظه ز بی صبری شوریده ترم بینی

وان جان هزار دلبر آمد

ور ضرورت می‌روی با ما نباید رفتنت

که پا چو مهر مجرد کشد ز عالم خاک

او مسیح روزگار و درد چشمم بی‌دوا

امسال دیده‌ها نه چو پارند اشگبار

خوشا راهی! که پایانش تو باشی

سپهدار لشکر فرود آورید

دست من گیر که این طایفه پردستانند

وصل و هجران هر دوان بدرود باد

که دگر یاد شراب آمد و پیمانه مرا

رخ شب در نقاب روز مستور

فخر تبریز و رشک چین را

خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم

هر خار مزارم زندش دست به دامان

نماند آن زمان روزگار نبرد

که همه کار جهان رنج دل و دردسر است

دیوانگان بندی زنجیرها دریدند

عشقت از صومعه و مدرسه بیزارم کرد

نام متاع من به زبان آورد کسی

و اخری بالبکا بخلت علینا

ور بیازارد، نگوییمش به کس

در دماغم رگی است از سودا

که کشته شد آن شاه نیزه گزار

کابرویش چاچی کمان و نوک مژگان تیر بود

در ره ترسابچه درباختیم

تا برساند به دوست قصه‌ی ما را

که فرهاد است در آن صنعت استاد

انت شمس الحق تخفی بین شعشاع الضحی

حریف خانه و گرمابه و گلستان باش

خون دل در ساغر عشاق تا کی می‌کنی

خجسته ببود اختر شهریار

با مغان مردانه اندر کار شو

ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند

ازین بلای سیه، دور دار شانه خویش

نشست باز به دولت سکندر ثانی

آن هزاران یوسف شیرین شیرین کار ما

ما نمی‌بینیم در وی، غیر وی

برترین آسمانش صف نعال

که سالار چین جملگی با سپاه

وآنرا که در نیاز نبینی نماز نیست

که خرد قائد رای است مرا

چو روز کوچ او باشد به پیش آهنگ در بندد

گلش را دست فرسود خزان کرد

کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

وصال تو هوس عاشقان شیدایی

به دشت اندرون بد ز بهر شکار

رندی دو سه اندرین حوالی

پرده عشاق را از دل به رونق می‌زند

ز روی لاله رنگ خود خجالت‌ها دهی گل را

نه اگر برای لطفی به بهانه‌ی عتابی

که لحظه لحظه برآری ز عربده عللا

دست از دلم ای رفیق! بردار

غرض ذات همایون تو از دنیا و مافیها

که دخت گرامی به گشتاسپ داد

خطت تفسیر آیات کمالست

از خود همه دیده وز همه خویش

یکی گفتی، دویی کردن سزا نیست

نه هر کس محرم راز « فاوحا» ست

ببافت جامع کل پرده‌های اجزا را

تواند صد هزاران خانه را زیر و زبر کردن

من و این دشت بی‌پایان و بی‌حاصل دویدن‌ها

به ماه گراینده شد شست من

روی چو آفتابت ختم جمال کرده

دیوانگان را می‌کند زنجیر او دیوانه‌تر

به امر حق فرو بارد به صحرا

آماده‌ی سد گریه‌ام از اشتیاق کیست این

از طرب در چرخ آری سنگ را

بغیر از کوی حرمان، جا ندارم

عاشقم عاشق مرا با وصل و هجران کار نیست

بیاورد با زین گشتاسپی

چشمم ز غمت چشمه‌ی یاقوت روانست

که ز توحید هیچ ساز نداشت

خوبرویان جهان بنده به جانند او را

قفس باشد به چشمش گلشن حور

تا از لب دلدار شود مست و شکرخا

به یادگار بمانی که بوی او داری

کرد اوصاف حسن او تقریر

وزیشان بدش روز تاریکتر

دیدم به در دیری چون بت که بیارایی

سر آن چیست هو الله احد

در بر رخم چه بندی؟ بگشای مشکلم را

داستان غم پنهانی من گوش کنید

خاصه اندر عشق این لعلین قبا

هیچ بر جهلت نداری اعتراف

در هر خم زلف او گمراه مسلمانی

همی آید از هر سوی تیغ تفت

زخم از کسی خوریم که رنجش شفای ماست

غرقه در دریای پر خون آمدن

برون آی و نظر کن در صنایع

سخن مفتاح ابواب فتوح است

در دگر آتش بگستردم تو را

محرومی من از عدم قابلیت است

برخیز سبک، مکن گرانی

که پاسخ چرا ماندی در نهفت

وارسته تو از منی و از ما

دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند

پیدا چو نمی‌گردی، پنهان ز که پرسیمت؟

که در او جای میرمیران است

زانک تو آفتابی و بی‌تو بود فسردنا

نفاق پیشه سپهرا ز کینه‌ات فریاد

کاواز داد مرغ خوش‌الحان صبحگاه

که چون دختر او رسیدی بجای

جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت

ابلق روز و شب است نامزد ران او

خلاص از ربقه‌ی تقلید دیدم

سوی خورشید بینی دیده دربند

هر صورت خیالت از وی شدست پیدا

دشمن دل سیاه تو غرقه به خون چو لاله باد

تا که حسنش جمال بنماید

به رامش بخورد او می خوش‌گوار

سخن‌سرای شوندی به صدر هزار زبان

جهان در جهان آشنایی ندارد

ساقی، می شبانه بیاور، که روز ماست

از پرتو رأی عالم آرا

زخم خوردی از سلحدار قضا

تا شود تنگ عزیمت تنگ بر خنگ مراد

شبی کز روز خوشتر باشد آن شب امشب است امشب

بدادش بدان هر دو گردنکشان

عارفانرا در سر اندازی صلائی می‌زند

بر می‌خیزد قیامت ز کویش

مراد از خط جناب کبریایی است

خموشی گر چه به پیش خردمند

ور برانندت ز بام از در بیا

و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم

دل بیمار مشتاقان ز هر سو زار در جنبد

به شاهنشهی تاج بر سر نهاد

که ندیدم از تو بوی و گذشت زندگانی

در قلعه بی‌خویشی بگریز هلا زوتر

دلم را شربتی سازی ز لعل چاشنی دارت؟

زینت دوش آسمان باشد

ای تو دریای معانی فاسقنا

وز تذکره‌ی نام تو شیرین لب و کام

زخمها بر دل و همه کاری

کلاه کیان بر نهاده بسر

مهره حاصل نکند هر که ز مار اندیشد

با شبروان دواسبه دویدم به صبح‌گاه

که آمیزشیست مهر ترا با ضمیر ما

چنین راند از پی نخجیر معنی

دیدم آن جا صنمی روح فزا

یعنی غلام شاهم و سوگند می‌خورم

خرمن خویش را بدان سوزیم

زریر سپهدار و اسفندیار

گفت من بگزیده‌ام ویرانه‌ای

طبل بقا کوفتند ملک مخلد رسید

دلی، که ترک تنی کرد و پیش جانی رفت؟

هست چون چشم عاشقان پراشک

تا چشم‌ها گشاید ز اشکوفه بوستان را

میدان هوس، به پی دویدیم

از دو حال است آدمی کامل

ز گردان رومی برآورده یال

روشن آن دیده که افتد نظرش بر رویت

ما ننگ خاص و عامیم از ننگ ما حذر کن

نور مسیحا در خم زلف چو زنار شما

کشان هر ذره را تا مقصد خاص

چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ

که حق صحبت دیرینه داری

جسمی و جسم لاغری جانی و جان خسته‌ای

سوی گاه باز آمد از رزمگاه

در حضرت بی‌نشان فرو شو

گفت شهنشه خموش جانب ما می‌رود

و آنجا درست گردان پیوند ابن و اب را

طرح سخن نوع دگر ساختم

بی تو نمی‌گوارد این جام باده ما را

گرفتار دام سرای غروری؟

فغان از جدایی فغان از جدایی

دل پر ز کین و پر از آب چشم

که در ملکی دو سلطان برنتابد

دار القرار بر دل ما سرد کرده‌اند

خود به چشم اندر نیامد اشک مات

که پیدا کن به از لیلی نکویی

لوح محفوظت شناسد یا ملایک بر سما

می‌افکنم به بحر خون جسم نزار خویش را

ناگوار است به من زندگی ، ای مرگ کجایی

فروغ ستاره بشد ناپدید

در میان خاک و خون آغشته‌ای

در چشم‌های مست تو نقاش چون نهاد

چیست آن؟ جان به سر کار تو در خواهم کرد

مرغ قفس شکسته‌ای از دام جسته ای

ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما

وی گران گوهر خزانه جود

یا آتشی از زبان ما جست

درختی پدید آمد اندر زمین

ولیک با گل وصل تو خار بسیارست

با پیر خویش راه قلندر گرفته‌ایم

با دل مجروح من کرد آنچه کرد

گل خوش لهجه سرو خوش عبارت

چشمی چنین بگردان کوری چشم بد را

یعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن

ندیم و مونس و یارم تو باشی

بیاورد چون کارها گشت راست

دل چون بشنید ترک جان گفت

ببندد این ره حس راه غیب بگشاید

مقابل گردد اندر «لی مع‌الله»

غم بر نتابد بیش ازین باید تن فرمودگی

داد گلزار جمالت جان شیرین خار را

چو به شهر خطاکاران برسی

لیلی رود از خاطر مجنون نه و هرگز

دو تن نیز کردند زیشان گزین

روز روشن ز حیا چادر شب برسر کرد

ز آن که عبدی خطاب من رانده است

خراباتی شدن آخر چه دعوی است

ز وضع بیستونش باز پرسید

تا چه برآرد ز غیب عاقبت کار را

به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم

ناله‌ی بی گریه ببین گریه‌ی بی ناله نگر

خداوند اورنگ با سهم و تن

به امید وصل جان را، خط جاودان فرستی

که روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد

کز این معنی بماندم در تحیر

به تقصیر عنایت یک تبسم عذر خواهم کن

بنده و مرید عشقیم برگیر موی ما را

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

که آن سخن به زبان قلم نیاید راست

سزاوار شاهی و تخت و کلاه

طوبی چو روان گردی بر رهگذرت میرد

صد میل به یک زمان برانم

ای در جهان غریب، مسوز این غریب را

که گویم حل و عقد کیمیا چیست

دامی نهاده‌ام خوش آن قبله نظر را

بر قبه‌ی طارم زبرجد

با خویشتن آشنا نکردی

سیه پیل را خواند و کرد آفرین

وز آنجا عرش بالا بر گذشته

پیش سلطان بی‌امان نبرد

که به حسرت تو رفتن بدو دیده خاک درها

فکر خود کن که کار شد مشکل

از بهر نبیذ همچو جان را

قرب شاهان است، زین قرب، الحذر

یا صبا نافه‌ی تتار دمید

پسر تهم جاماسپ دستور شاه

یا به یاقوت تو سنبل خط ریحان می‌فرستد

بگشای سر خم که کند صبح نمائی

ورنه صورتها بسی دانم که از آب و گلست

به دیگر گلبنی شد نغمه پرداز

چون با زنی برانی سستی دهد میان را

مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه

گذر کردم شنیدم مرحبایی

که هزمان همی تیره‌تر گشت کار

دل زو سبق ببرد و به غوغا در اوفتاد

آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد

چون می‌کند ز نرگس و لاله نگارها؟

رانم دلیر رخش طلب را چه می‌کنی

در رقص اندرآور جان‌های صوفیان را

سر به زانوی غمش، بنشسته فرد

گوش سوی مقلد نااهل؟

به طبع روان باغ بی خو کنیم

وانکه او را گهری هست ز زر نندیشد

نوبت حسن علی‌الاطلاق زن

آن بهشت عدن، یا باغ ارم، یا کوی تست؟

لبت جان پرور و زلفت دلاویز

بشنو ز آسمان‌ها حی علی الصلا

به سرعت می‌برند از باغ ما سرو بلندی را

«عندباب الحبیب مطروحون»

که خسرو سوی سیستان کرد روی

هندوی طوطی طعام بر شکر آورده‌ای

گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

با تو سختی به سری کار خردمندان نیست

لطف و قهر خدایگان باشد

صد جامه ضرب کرد گل از لذت صبا

ایها المحروم من سر الغیوب

در دل این آتش جانسوز نهان خواهد ماند

نشست از بر گاه آن شهریار

با من خسته برآنند که از پیش برانند

خیز مگر به برق می برقع صبح بر دری

بیدلانش را ز آشوب جهان اندیشه نیست

همه درد از درون و از برون سوز

بنمود بهار نو تا تازه کند ما را

خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام

این مناجات می‌کند: کاری دوست

خروشان و جوشان ز چرخ بلند

بیرون آمد به خواستاری

در چشم‌های مست تو نقاش چون نهاد

شب نشینان را چراغ از پرتو روی شماست

آنچه او در کار من کردست در کارش مکن

شاد آمدیت از سفر خانه خدا

متقی خود را نمودن بهر زر

عجب مدار که سرها شکسته بر سر می

گرد بر آرد همی از اولیاش

میل خاطر دگر امروز بسوئی دارد

درد دل مبتلا همی جویم

چه معنی دارد اندر خود سفر کن

به نا گه زهر غم در جام کردن

خود فاش بگو یوسف زرین کمری را

آن که بی‌زنجیر در بند است فریاد من است

عالمی در شور و شوری در جهان انداخته

پست منشین که نیست جای درنگ

زآتش عشق تو آب ما شده

لشکر پیدا و نهان آمدند

خدمت زلفش به سر خواهیم کرد

غم افزا چون سواد خط ماتم

درآشامیم هر دم موج خون را

از که دوری و با که هم نفسی

خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم

که راه با خطر و ما ضعیف و بی‌یاریم

خورشید شمسه‌ی حرم کبریای ماست

چند چندش به بلا داری بند

شناسای چه آمد عارف آخر

که دارد نسبت از شیرین و فرهاد

ناچار گفتنی‌ست تمامی ماجرا

احمد شیخ اویس حسن ایلخانی

که با خود در چنان خلوت نگنجی، گر همه جانی

تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش

با لبی پرخنده بس مستعجلی

بشتاب که سخت بی‌گه آمد

و آن ما رفته گیر و می‌اندیش

بر تو و شاهزاده‌های کبار

جان تو در دست ماست همچو گلوی عصا

نقدی که عیار بودش از اصل جلیل

شد نقش همه جهان مشکل

که هموارش از خواب بیدار دارد

جانم چو شمع از آتش دل در گداز بود

قصد کوی دلربایی می‌کنم

مرا از من خبر کن تا که من کیست

به بستان برد و بند از پاش برداشت

ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا

که روزی شد پس از وصل چنان هجر چنین ما را

چو شمع از چشم گریان اشکباری‌های من بینی

راست بنه بر خط پرگار خویش

سرخوش ز می گره گشاییم

رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد

که او واقف نشد اندر مواقف

جفاهای چنین از خوی او هرگز نمی‌دیدی

ترش ترش بگذشت از دریچه یار چرا

عیش را بنیاد کندی وای از بیداد تو

کز درون آمدی، نه از راه پوست

وز نوک قلم در سخنهات فروبار

صاحبنظران صوفی صافیش نخوانند

از هر طرف هزار گل فتح وا شود

حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست

ولی گر نیست عاشق در میانه

سکن العشق لدینا فسکنا و ثوینا

به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد

به جان می‌جویمت جانا، کجایی؟

ز اندیشه تو را رفته به هر جانب جاسوس

دریاب حیات جاودان را

که سخت دست درازند بسته پات کنند

چراغ دل به نور جان برافروخت

خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا

گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا

ایها الساهی عن النهج القویم

عندلیبان بوستان توایم

تو بر زمی و از برت این چرخ مدور

گفتا که پری را چکنم رسم چنانست

همه عالم خراب بنماید

نشان خدمت آمد عقد زنار

که شیرین را بود آنجا گذاری

ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا

حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی

کرد بیمار پرسشی بادم

بندیش ز کار خویش بهتر

رنج راه آمد برو رنجور شد

و اندرخور گام و کام من گردد

پس از وی حکمت وعفت شجاعت

که سوی مبتلای خود نبینی

می‌نکند محرم جان محرم اسرار مرا

از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند

زمین سبز نسرین‌خیز شد چون گنبد خضرا

وین سال خورده گیتی برنا شد

هر دم لب شیرینش شوری دگر انگیزد

خاک توام به خشک جان تا به لب آتش تری

دوران دهر عاشق و لیل و نهار مست

بزد راه سخن زینسان به پایان

وی که به تلخی فقر گنج روانی مرا

گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم

و در بالکاس وارفق بالرفاقی

نه یار منی به حق والطور

برهنه می‌رفت و خلق آراسته

با او تو چنین کنی نشاید

کندر پس این پرده پر از عربده ماهیست

غنچه بسیار خنده زد بر گل

تا به کف رهزنان بازسپارد مرا

کز سوادش در سیاهی شد زمین و آسمان

جور از تو نکو بود جفا هم

زرد است و نزار است و چنین باشد گل خوار

سجده گه گر بنیازست چه مسجد چه کنشت

تا صید پرده‌بازی گردون نیامدم

با یار پسندیده که پیمان نواستت

تنش در کار جانان رنج فرساست

خانه دل آن توست خانه خدایی درآ

دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

خامشی از سخن نمی‌دانم

چون بگزیدی تو بر آن نور نار؟

گشت بر پهلو زهی تاج الرجال

ز زلفت شاخ سنبل می‌توان کرد

دل ریشست و تن زار و دگر چیزی نیست

رفتی و ما را ز حسرت سوختی

خواجه چرا می‌دود تشنه در این کوی‌ها

کرده اندر کتابخانه مقام

ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی؟

از کار فلک بی‌خبر نباشد

باید که سوادش بشب تار نویسند

تن چه ارزد که توش می بشود

بی‌چراغ دل آگاه به این راه مرو

حروف آفرینش بی رقم بود

باز گل لعل پوش می‌بدراند قبا

صد ره کنم در زیر لب خود را بلاگردان تو

که می‌برآیدم از غصه هر نفس جانی

وعده رطب کرد و فرستاد تود

اوفتاده بود از لشگر جدا

عود همان به که در آتش بود

آتش هجران تو جز جگرم خون نکرد

اجازت نیست بی‌غسل طریقت

بریز خون دل آن خونیان صهبا را

می‌شدی، با حشمت و تمکین، به راه

به زیر پای سر نه فلک درآورده

تا چند چو رفتید دگر باره برآئید؟

حاصلم زین قرص زرین نیم نانی بیش نیست

مرغ جان بی بال و پر شد چون کنم

روی او را هر زمان حسنی و رنگی دیگرست

به عزم کارسازی زد چنین پا

تا بود چنین بودی تا باد چنان بادا

جم وقت خودی ار دست به جامی داری

حجره‌ی دیو دان، که آن دل نیست

بودنی از چه می‌پدید آید؟

دید آن صوفی مگر او را به خواب

باز از طرفی پنهان بنموده رخ عبهر

که از هستی است باقی دائما نیست

شکر و سپاسی نه به حد قیاس

بگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا

بالتی یحیی بها العظم الرمیم

صبر کن بر مفارقت چندی

چرا خورد باید به بیهوده غم؟

شمع در پای او سر اندازد

در دلم نیست آنچه می‌شاید

بر آن گردی به باری چند قادر

کشد زینگونه مطلب را به زنجیر

که صد فردوس می‌سازد جمالش نیم خاری را

این حکایتها که از فرهاد و شیرین کرده‌اند

یا درجی از مشک ختن کرده است پنهان در بغل

وز غدر همی به جادوی ماند

اوفتاد از لشگر خود برکنار

شیخ را ساغر جان در کف دستان باشد

بدید آن سراپا همه نور را

من خود آزرده دلم با دل خویشم بگذار

نه رنج اره کشیدی نه زخم‌های جفا

ادر کأسا و ناولها، الا یا ایها الساقی

عشق در گردنش حمایل شد

چونکه دیگر گشت باز امسال حال؟

مژده‌ی آمدن آن صنم چین دادند

دردی است که مرهمی ندانم

گر هجر ما، گزینی، دوری ز حسن عادت

بدینسان بر سر افسانه آید

به فنا ساز و در این ساز میا

یا به یاران می‌توان مشغول بودن یا به یار

سعی کمتر کنید در باطل

زین دام ندارد خبر دد و دام

گشت یعقوب از فراقش بی‌بصر

روز را جان بخش جانا روز شد

آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟

کناری پر ز خون رفت از میانه

من از کجا غم باران و ناودان ز کجا

کای تو را دل در پی مال و منال

در سراپرده‌ی وجود و عدم

کز تو کس ر امی نبینم شرم و بیم

که هر تار از سر زلفش تتاریست

سعود مشتری او را نثار می‌سازد

مرگ چنان خواجه نه کاریست خرد

چنین شد خواستگار از حجله‌ی فکر

من درازقبا با هزار گز سودا

نشسته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده

جان ز بهر تو در میان دارد

بیشتر جز مر ستوران را نمانند، ای رسول

پای تا سر همچو آتش بی‌قرار

هین که آمد دود غم تا خلق را غمگین کند

همه کفر است ورنه چیست بر گوی

اگر با من رفیقی می‌روم آماده‌ی ره شو

انا لا اعشق الا بملاح عشقونا

دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می‌باید

در وصفت کس تواند سفت؟ نی

مگر به خالق و دادار خلق عز و جل

بلکه آنست سلیمان که ز ملک آزادست

مسلمانم همی خوانند و من زنار می‌دارم

ز نزدیکی تو دور افتادی از خویش

به هر یک نغمه‌ها ز افسون عشق است

چو گیرد او به کنارم چه خوش بود به خدا

بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم

نمی‌یابم نشان دوست جایی

روز ناز تو گذشته‌است بدو نیز مناز

بر گنج عشق جان کسی کامگار کو

شب می‌گذرد روا مدارید

برون نمی‌رود آن صورت از خیال امشب

به بام به اختر انداخت سایه اقبال

که بامداد عنایت خجسته باد مرا

فی بحر صفاتک قد غرقوا

بخشای به لطف بر شکسته

آب باز آب شود خاک باز خاک شود

که مشک و بی زری پنهان نماند

چو دور آسمان شد زیر و بالا

آسوده درو والا، آهسته درو شیدا

به سوی بحر معنی رو چنین کرد

چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما

دارم اندیشه که عاشق نکنی باز مرا

آخر ترحمی کن بر جان ناتوانم

نکو چون جوانی و خوش چون جمال

به یکسو روز را شبگیر داده

هست حریف تو در این رقص باد

بیش ازین غافل مباش از کار ما

ستاره امر ترا تابع و فلک منقاد

بگو که در دل تو چیست چیست عزم تو را

وی گشته به لهو و لعب، دلشاد

وعظ گفتی به خطه‌ی شیراز؟

آز کرده عنان اسپ نیاز

ما جمله جگر تشنه و عالم همه آبست

صد هزاران جان شود ایثار او

ارم دیده و آرام دل زار اینجاست

نهد اول پیش بر مهربانی

که داد اوست جواهر که خوی اوست سخا

به بوی گل نفسی همدم صبا می‌باش

مانا که ز جفت خویش طاقی

از اهل خراسان صغیر و کبیر

خسروان را ظل او سرمایه بخش

که را قرار بود جان که را قرار بود

جز دلم وصف دهان او نکرد

سر کل را به زیر فوطه پنهان

امسینا عطشانا اصبحنا ریانا

موسی کش و فرعون پرستند همه

که لعلش گوهرافشان، سنبلش عنبر فشانستی

خویشتن را گرچه دون است، ای پسر، والا کند

از آن دیار حدیثی بدین دیار آرد

ترکان غمزت را به جان دلها خریدار آمده

وگر صد سال گویی نقل و برهان

همه ناکامی اما اصل هر کام

سوی کوه طور رفتم حبذا لی حبذا

که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع

در نواحی فارس تره‌فروش

سوارانش پر در کرده کنار

جان و دلم نماند گر تو چنین بمانی

انا قضینا بینکم فاستبشروا بالمنتصر

با رخ او جان ما، در دل ما جای اوست

به نسیمی شده خرسند ز بستان کسی

درافکند دم او در هزار سر سودا

نی ز باغ و راغ و اسب و گاو و خر

در دام که مبتلات جویم

زردآلوی فگنده به کو اندر

وز طره طوق کرده که از مشک چنبرست

گر مرد عاشقی ز وجود و عدم مپرس

کو چو لبت پسته‌ای به قند بر آرد

بگفت این کار ممکن نیست بی‌گنج

فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را

بی‌وقوف کیمیاگر نفع در اکسیر نیست

از سعادت بنا کند قصری

چند بگشته است گرد این کره‌ی گل؟

پیش او شد آن عزیز نامدار

ای دل و جان هر طرف چشم و چراغ هر سحر

چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟

منصب پاسبانیم داده به گرد کوی تو

که حلقه حلقه نشستند و در میان حلوا

تا یقینش رو نماید، بی‌شکی

یا ز باغ ارم و روضه‌ی رضوان آید

پیش این عیب سلیم است بلاها و عناش

کار اسلام ز بالای بلندت بالاست

بهر بیمار نوازی به من آئید همه

که اصل مرکز دور محیط است

زند اینگونه گویای سخن گام

رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا

در روش غاشیه بردوش نهم مجنون را

زاری از دوری یاری است که گفتن نتوان

همه عیب جوید همه شر کاود

گفت افکندم خلافت در فروش

همچنان باشد کز سمع و بصر بگریزد

تشنگان عشق را آن آب چون آذر کجاست؟

که دارد بانیی چون عدل نواب ولی سلطان

که صبر نیست مرا بی‌تو ای عزیز بیا

شوق موسایم، سر کوی ادب، گم کرده‌ای

ماه و تو به کف شیشه و در دست پیاله

برو مهربان گشت صورت نگارش

جان من با گره زلف تو در عهد الست

گر به کوی دلربایی پی برم

مر ترا زر و گهر باشد عطا

پی خواب اینچنین گوید فسانه

ای یوسف دیدار ما ای رونق بازار ما

محصول دعا در ره جانانه نهادیم

مشکل که در دام کسی افتد شکاری همچو تو

با من رسن ز کینه کشان دارد

کی کند ای مشک مو مور تو چندین جفا

در خانه خیالت شاید که غم درآید

نگشتی دگر گرد بازار ما

در حیرتم از خود که چه خوش کرده‌ام از تو

فرشته را ز فلک جانب زمین کشدا

مختلف اقدار بر حسب مواد

لیکن هرگز جفا نباشد چو وفا

فعلش، نه نشان و نه داغ باید

وانجا که نیازست چه حاجت بنمازست

طوق تو در گلو نمی‌دارد

سوار عیش تراند، پیاده باید رفت

نشیند شاه بیت فکر بر تخت

چو قسمتست چه جنگست مر مرا و تو را

دل ز هجر تو و وصل دگران در زندان

بس نکته‌های معنی اندر زبان نهاده

نه دیوار و نه در بل پست و موجز؟

نرسی به کس چو دانم که تو خود به سر نیایی

همچو سرو این تن من بی‌دل و جان برخیزد

لیکن از دشمن نمی‌ترسم، که میلم سوی تست

انتقام از من کشید آخر جداییهای او

که بوک دررسدش از جناب وصل صلا

تشنه و غواص، در دریای علم

و لم اصعد علی اعلی المراقی

گر چه مستان خفته بسیارند

مطربانرا عود بر ساز و دف اندر چنگ بود

بنیاد وجود برفکندم

هرچند تخم سوخته در خاک کرده‌ایم

چنین لشکر کشد کشور به کشور

لابه گری می‌کنمت راه تو زن قافله را

فرصتت باد که دیوانه نواز آمده‌ای

کی بود کین رنج را آسان کنی؟

وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند

مشک را بر مه پریشان کرده‌ای

یک یک برد شما را آنک مرا ببرد

وندرو خانه‌ی پریروییست

در هر دلی خیالی بر هر سری هوایی

ز دم زدن نشود سیر و مانده کس جانا

خواست گوید علت ترک نماز

خاطر من بخود فتاده دمی

ناگه بر ساعدین و گردن من غل

بجز صراحی و مطرب مخوا همدم هیچ

آن ره آسان شوم انشاء الله

چه گویی هرزه بود آن یا محقق

در آخر یافتیم این طور گنجی

بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب‌ها

هزار نکته در این کار هست تا دانی

شبی با او بسر بردم ز وصلش بی‌نصیب اما

نیست سوی مرد دانا در دو عالم جز بشر

در جنب جام لعل تو کوثر حکایتی

بوی خود را واهلد در حال و زلفش بو کند

به غیر از تو میل کناری نکرد

در ثنای میرزای کام بخش کامکار

آن نام و نشان بی‌نشان را

از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار

ناگه بود که از کف ایام برپرم

هست جهانم همان و من نه همانم

آتشم بردل پرخون جگر خوار افتد

ز فروغ نور رویت ز جهان فغان برآید

گل رخ سیمین بر دل دزد عاشق سوز را؟

که افتد قابل طرح وفایی

گفتم می می‌نخورم پیش تو شاها

شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع

دل ز دست عالمی بربوده‌ای

هر که به راه حسد رود بتر آید

او تویی و تو اوست نیست دوی

بوی آن جان و جهان می‌آید

طلبم کن ز خرابات و به دست آر مرا

خوشا وقت بلبل خوشا وقت بستان

یا مجیر البدر فی کبد السما

بس تفحص کرد حق را کو به کو

که کلی از من مسکین رمیدی

به خواب و خور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد

لطف تو بغایت کمالست

طرفه شکلی شود چو گردد مست

همه عالم کتاب حق تعالی است

به روز بینوایی شادمان باش

هرگز نرویم ما از این جا

که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

دلیر عدل پرور شاهرخ خان

تا همچو موم نرم کند آهنش

روی بنمود بامداد پگاه

گویای خموش همچنین باشد

که نمی‌شکیبد از تو دل بی‌قرارم امشب

وه که خوابانید ما را بی تودر خون آبله

آن راه زن دل را آن راه بر دین را

روزه‌ی هر روز، عادت ساخته

حبذا ذکر دوست را عشاق

شاکر از رحمت خدای رحیم

نتواند که مرا بی سر و بی پا نکند

تا ابد چون گوی سرگردان او

چرک شدوشد به کف گازران

بدان کز غم شود لختی سبکبار

این یوسف خوبی را این خوش قد و قامت را

هوای مجلس روحانیان معطر کن

جان فدا کرد عاشق و وارست

به جای بدی بد به جای خوشی خوش

گر بدانی ز دل سنگ برون می‌آید

با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود

که تو حق را به نور حق شناسی

کش افسر خورشید تبارک بادا

مگر که در رخمست آیتی از آن سودا

سر برآورده از گریبانت

گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت

مگر هشیار مرد، ای مرد هشیار

کان کسی نیست که هرلحظه دلش پیش کسیست

جاهی کز آن ملائکه حرز حریز کرد

می‌پسندد بر من بیچاره هر خواری که هست

چنین محمل کشد منزل به منزل

در تک دریای دل گوهر مبادا بی‌شما

بگو بیمار عشق من شود یارب فدای من

که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

دگر به تیغ طمع حلق خویش خسته‌ستند

بر من ای اهل نظر عیب مگیرید که مستم

کاین حسودی کم نخواهد گشت از چرخ کبود

چه سودا در سر این مشت خاک است

از فتنه دهر در امان است

مطیع و بنده کن دیو و پری را

کش کشانش، دوشاخه در گردن

که اول از دل مجروح من نشان نگذاشت

داند کاین چرخ می شکار کند

ساز چنگ و رباب خواهم کرد

صد هزاران سجده کن در عشق یک یک جای او

مگر جودش ابرست و من کشتزار

روز طواف ساقی خورشید خد بود

در این عروسی ما باد ای خدا تنها

زانکه از وی کس وفاداری ندید

ولی ماهی که دارد گرد خویش از مشک‌تر هاله

شیر ژیان به‌دام درآویزد

وز درد من خسته مغانرا بفغان آر

پسته لعل برگشا تا نشود گران شکر

شعاع او به یک منوال بودی

از این نورس گلی نازک نهالی

که بدر پرده تن را و ببین مشعله‌ها را

بی‌دانائی و راه علم و تحصیل

آری کسی که دل داد پروای جان ندارد

بر نسبت او نیست گوا به ز فعالش

هزار عاشق دلخسته را بجان آرد

عقل بخندد کز انتظار چه خیزد

که را گویم که او مرد تمام است

همی‌سوزد میان راغ، عنبرها به مجمرها

وان حدیث چو شکر کز تو شنیدم همه شب

شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

جان قفای ناقه رفت و دل پی محمل مرا

مانده به چنگال باز آز گرفتار

نوای زیر و بم از جان مرغ زار برآید

زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد

هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت

رفتم و کردم التماس شراب

یوسف دیدار ما رونق بازار ما

هان! مدان ضایع رسالات و پیام

مطلع نور ذوالجلال شده

تو را باد بند و گشاد و عمل

که رخی همچو زر بدیناریست

سرو سر در پیش از رفتار تو

به نزد مادر اندر گاهواره

باده‌ی سوری بگیر، بر گل سوری بچم

در عیش را سره برگشا

حریفان می‌کنید امروز یا فردا تماشائی

وهب نسیم روضات العراق

گاه بنالد به زار و گاه بخرد

که آخر ترک بیزاری بگوئید

گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد

هر روز بر آسمانت باد امروا

ترا بر جمله هستی پیش دستی

املا زجاجنا بحمیا فقد خلا

فی طریق العشق انواع البلا

آن صفا بخش حالی و قالی

خیره مکن ملامت چندینم

شکر آبی ز چشمه‌ی نوشت

خضر درآمد از درم صبح‌وش از منوری

کسی کو شد ز اصل خویش آگاه

باغ پر گلبن کند، گلبن پر از دیبا کند

بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را

کز بهر جرعه‌ای همه محتاج این دریم

اما به پیش دادگر مشکل که فردا بگذرد

بربود زمن جمال و رونق

بجز از ورزش عشق تو مرا کار نبود

باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود

رعایت کن لوازم را بدینجا

رسالت دل و جان سوی هم ز راه نهانی

سور و عروسی را خدا ببرید بر بالای ما

خواهش خود را به نوعی از عمل

غمناک چه می‌خواهی ما را تو چنین بادا

نیستم از عجز و نه نیز از کلال

راه پر آفت سودای ترا منزل نیست

بندگی از عقل و جان فرمان ز تو

بود زنار بستن عقد خدمت

چو مار شکنجی و ماز اندر آن

قراری ندارد دل و جان ما

و از خدا دولت این غم به دعا خواسته‌ام

غنیمت دان که بی ما و تو بس لیل و نهار آید

اثبات تو عقل کرده باور

تحفه‌ی جان جهان جان و جهان آوردیم

جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید

در باغ گلی نیست به رخسار تو مانا

به عالم هیچکس یارب نیفتد در پریشانی

چه جان و جهان از کجا تا کجا

از تو می‌خواهیم، تسلیم عقول

همیشه با غم و تیمار چونی؟

صد هزاران تو را ز بنده سپاس

مقبل و بختیار می‌افتد

که بدی نیک سوی جانت رساد

خودی کفر است ور خود پارسایی است

که برخود عشق را بستی به افسون

آن مه تابنده فرخنده را

در آن بی‌گه که در جو خفته بود آب

با دو زلف و دو رخ دو خال آنگاه

تا بر تو نوبهار چه مایه گذشت و تیر

شوم مقیم درت بالغدو و الاصال

این دو که هر دو یکیست جز که همان یک مباد

کز او انسان کامل گشت مولود

شد به اوج آفتاب دین پرور

شیر غم تو خوردست مرا

کارم بیکی طرفه نگار افتادا

به کرشمه به سوی من نگرید

همه بر قال قال و گفتن قیل

یا مه خلخ بلب بام برآمد

زاد راهم درد روزافزون ز تو

جرم رهوار و عذر لنگ ترا؟

به گل افشاند زلف همچو سنبل

خوش نازکنان بر پشت سقا

یاران مفید بود بسی یاری رقیب

در هر دهن خوشی لب تو مثل شده

غم‌خور چو خر چندو تاکی خوریم؟

چینیانرا بنده‌ی چین بغلتاقش نگر

کهنه دوزان جمله در کار آمدند

ذکرش دوای درد دل ناتوان ماست

دیدن دیده چه کار آیدم از دوست جدا

هر ذره خاک ما را آورد در علالا

وی زبده‌ی عالم کون و مکان

خانه‌ی صبر عاشقان غارت

خیره گله چون کنم از دشمنم؟

طوطی خوش خوان جان دستانسرائی بیش نیست

آتش که دید دانه‌ی دلها سپند او

وین سپاه کیست و آن شاه از کجاست؟

گیتی آراسته چو خلد مخلد

به حق چشم مست تو که تویی چشمه وفا

خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده

آن به صدق و صفا فرید جهان

واندر جهان به چشم خرد بنگر

دلم از مهر توآتش زده در خرمن ماه

خرمگس هم ز کجا صاحب خوان تو بود

فراغتی ز گل و باغ و بوستان دارد

زن خود با غیاث بازاری

نام بچه ش چه باشد او خود پیش دوا

نشکفته گلی همچو تو در گلشن تبریز

بود نجم اکابر کبری

زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش

دل تمسک بزلف دلکش کرد

کوتاه کرده قصه‌ی زلف دراز تو

فال به نام تو زدم، ای تو مرا فال بیا

داد زمانه بده کایزد داد تو داد

بازخوان ای حکیم افسون را

فتنه در خانه آن چشم سیاهست امشب

غم و اندوه توام در دل و جان خواهد بود

حج کرده چومردان و گشته بی‌غم

چو مست چشم تو گردم مرا که دارد گوش

عشق را با تو کار خواهد بود

همیشه جور کنی و آشکاردانی کرد

طوقم به گردن برنهد عشق جنون فرمای تو

که براق بر در آمد فاذا فرغت فانصب

از شرم گنه فگنده‌ام سر در پیش

نه وصل توام نمود رویی

درو همچنو خانه بی‌حد و بی‌مر

صبوحیان نفس از آتش مذاب زنند

بی‌نمکی تعبیه است در نمک خوان او

یا دگر بیرون مرو چون آفتاب

خیز ای بت فرخار، بیار آن گل بی‌خار

ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا

شکاری کرده‌ام گم جان شکاری کرده‌ام پیدا

کی شکایت داشتم از تنگی جا در قفس

چون نه‌ای تو دیگر و من دیگرم؟

وی دلم یک سر مو وز سر موئی شده کم

این پرده بزن که یار مست آمد

بر نمی‌دارم سر از خاک درت

گو دماغ مرا معطر کن

بانگ آن بشنویم ما فردا

باز میل قلندری دارم

ندارم بی‌تو دل خرم، کجایی؟

وام است بر تو گر خبرت هست، وام، وام

سرنامه‌ی نامه کمالست

تن به اندوه فرو داد از تو

که من به کام رسم زان لب چو نوش امشب

تو گفتی مه به چرخ بی‌ستون شد

پس تو هم سبح اسمه الاعلی

روی دل تافته از هر دو جهان بود مرا

بیضه‌ای با سه زاغ ای آگاه

به ویران درون جغد مسعود باشد

وی روی من از مهر تو طعنه زده بر کاه

که بو کنید دهان مرا چه بو دارد

آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخت

ز اهل جهان روی نهان کرده بود

جان به جان جسته یک سلام تو را

وین زبان پردازی بی‌حال تو

من کیم؟ تا مرا مراد بود ؟

زایشان به قول و فعل ازیرا جدا شدم

مطربان چنگ در رباب زنند

یک اسبه بر گوی فلک میدان نو پرداخته

بوی سر زلف او عبیر ندارد

داد مظلومان بده ای عز میر ممنین

کاخر چو دردی بر زمین تا چند می‌باشی برآ

هر که با من دوست باشد دشمن جان من اوست

عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه؟

چو عمر درازش فزود اندر آزش

شمع دل من زبانه زن بود

پیراهنی ندوخت که آن را قبا نکرد

به لطف از کجا می‌رسی؟ مرحبا

ز فرط بلندی برون از جهات

گل ما بی‌حدست و شکر ما

وز شخص احد به ظاهر آمد احمد

نگذاردم که حال دل بیقرار گویم

پر گرد شده است باز و مغتم؟

خروش بلبله خوشتر زبانک بلبل مست

همچو من شو گرد یک یک حلقه سرگردان او

بدان رسید که دزدیده می‌کنم نظرت

آب انگور دو سالینه‌م فرموده طبیب

هرگز نبدست این مفرما

عاشقان را ز بر خویش جدا می‌داری

کو را بجز از تو نیست یاری

تا نوفتد ستور تو ناگه به جر و لور

گو سر بباز در ره جانان چنانکه من

حدیث عشق شکرریز جان فزا گوید

سنبلت را دسته‌ی گل زیر دست

رسید و خواست که خود را کند برابر من

بستن در نیست نشان رضا

چون خاک شدی پاک شدی لاجرما

یقین گردد تو را کو تو، تو اویی

خورده بسیار سالیان و شهور

قوت روان من ز شراب مغانه بود

کایام هفته‌ای است خود آن هفته نیز نیست

با تو نشستیم به هر جا که هست

که در نوا فکندمان نوای او

چون صد هزار تنگ شکر در کنار ما

وین زهد خشک را به می خوشگوار بخش

دامن نشوید کس چرا، زابی بدین پالودگی

بر سرت خز و زیر پای حریر

روی تو چراغ بت پرستان

علم از مشک نبندد چه کند

چو نابینا درو دو چشم بینا

سر اقبال من و پیشه‌ی گردن سایی

چون تو را نیست نمک خواه برو خواه بیا

نه همانا که چنین مرد فراوان بودا

روان خستگان افکار بینی

چون تو را خوار کند چون نکنی خوارش ؟

دل پر درد مرا مژده‌ی درمان آرد

شادی هر دو جهانم غم تو

مشنو که: به مرهمی توان کاست

نه ابرست و نه خورشید، نه بادست و نه گردست

از من و ما بگذر و زوتر بیا

از گریزش نیز غافل بودن از تدبیر نیست

علی‌الصباح روان شو به جستجوی صباحی

کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم

مستست از آن کباب خواهد

خون بدان شد دل که طالب خون دل را بو کند

آن سرو لاله چهره، که در غنچه‌ی قباست

قفس بر هم شکست این مرغ، خرم بوستانی کو

قد خاب من یکون من العشق خالیا

از میل درو به که نمایم تعجیل

بنمود مرا لقای ساقی

به بستان جامه‌ی زربفت بدریدند خوبانش

صد عاشق دلسوخته در بحر غم افتد

مجوی اهل کامروز جائی نیابی

غمت از خاک درت بیشترم سود، بیا

نه این دل ما غارت ترکان تتارست

خواب نباشد ز طمع برتر آ

آب حیات بر لب و از تشنگی هلاک

که مدعا طلبیدن ز یار بی‌ادبی است

وز عمر و جهان بهره‌ی خود کرده فراموش

شهی ز انسان بگاهی برنیاید

آخر نظری کن به نظربخش فکر بر

دوست میدارد، ولیکن زهره‌ی گفتن کراست؟

شوینده آلایش هر بود و نبود است

و هل اتیک حدیث جلا العقول جلا

الهی الهی، به ساقی کوثر

بدین خشک لب بحری از شعر تر

چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر

هنوزت سنبل اندر پیچ و تابست

شادی فکنده‌ام غم بر غم گزیده‌ام

کیست در عشق تو کو غصه ز من بیش ندارد

مرا خورشید کرد آبستن از دور

یار ترش روی شکرپاره را

من لاف عقل می‌زنم این کار کی کنم

قابل علم کرد در پی آن

کیست از خلق به نزدیک تو هشیار، و خطیر

نکو داند زبان بی زبانان

شب بر او بگذرد نتانی خورد

وآنکه مرا می‌کشد در غم خود، آن یکیست

به کوی غم نشسته خاکساری

شب و روزم ز تو روشن زهی رعنا زهی زیبا

این عبادتهای تو بهر بهشت

آتش سودای جانان در دل شیدا زنند

بشناس نخست آجل و از عاجل

ازین موئی می بینم وز آن هیچ

تو آفتابی و صدر تو آسمان‌وار است

غم ز حد بگذشت، غم‌خوارم کجاست؟

باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا

داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را

دایم این خانه خرابست ازین خانه خراب

یاد من گو نکند غیر فراموشش باد

چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم

شمع نه و عود سوز چنگ زن و عود ساز

تا سینه‌ها روشن شود افزون شود نور نظر

امشبم حسرت او دیده چو دریایی کرد

ساخته محکم به جهالت قدم

خیز که صبح آمد و وقت دعا

شدی بر من خسته یکدم حلال

نمانده صبر و مرا بیش ازین شکیبایی

یک ذره نسنجند اگر بیست هزارند

تشبیه بدان زلف و بنا گوش توان کرد

به خاک و خون فرو رفتم ز خواب و خور فرو ماندم

زلف و رخ تو طیره کند مشک و ماه را

به باده حرمت و قدر بهار را بشناس

ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا

که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی

کی روی خوبت با ما نمایی؟

کو هیچ نه آرام همی یابد و نه هال

ز ما ببادیه یاد آر از طریق کرم

از ما بگریخت تا کجا شد

برون از جهان چیست؟ بازار ماست

سگ کوی تو بودم روزگاری حرمت من کو

تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را

منصب دنیاست، گرد آن مگرد

چه شد یارب در این شب‌ها غم تاثیر یارب‌ها

بر رغم او صورت گرش

بشودست از آنکو نگاریش نیست

وز نیم کشت غمزه‌اش قربان تازه بینی

نرگس و گل را خراب انداختست

ز زیر لب به سان غنچه خندید

مایه دهی مجلس و میخانه را

که با این نیم جانیها دو جانم در تنست امشب

این گلستان بی‌خس و خاشاک بودی کاشکی

من فضل تو را سپاس دارم

گو بیا در عالم جان جان عالم را ببین

مژده که آن بوطرب داد طرب‌ها بداد

یارب، گل پاکش ز چه ترکیب سرشتست؟

برسر چرخ برین پای شماست

آنچ تو را لعل کند مر مرا

در دایره‌ی وجود سلطان ماییم

نسیمی دلاویز چون بوی دلبر

چون دید ضعیف و خنگ‌سارم

مرغ دل من آتش در بال و پر اندازد

بی دل و جان بماند آب و گلم

تنم به دست ستم پیرهن دریده‌ی تست

به سوی سبزه برون آمد هر محبوسی

در چشم میار این خسان را

شطح و طامات به بازار خرافات بریم

یک زمانم دماغ جان تر دار

ملامت همی چون کنی خیر خیرم؟

کاسه‌ی یاقوت بین از لاله در صحن چمن

خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد

رموز طریقت بیانی ندارد

ناورد کره گر آهو همه مرکب زاید

رو به تو بنماید گنج بقا

خلقی بهزار دیده بر من بگریست

کان رفت که آید از تو کاری

اندیشه ندیم دل بسستم

شاهد سرمست من ز خواب برآمد

نیزه بالا خون بدان مشکین سنان انگیخته

خلق شهری از دل و جانش خریدار آمدست

کز هجی بینم زیان و از مدایح سود نی

جاء الحبیب مبتسما وسط دارنا

بشنوید ای ساکنان کوی رندی بشنوید

نخست گوشزدش این پیام خواهم کرد

که در این درد نه من باز پسینم نه نوم

پرتو روی چو مهت شمع شبستان

شهد دنیاش کی لذیذ آید

کار دلم نه بر نهج کار دیگرست

بلبلی از خلدبرین زد صفیر

آن گهر روشن دردانه را

ای دل بی‌درد آه آسمان سوزت کجاست

دلم از جان خود جدایی کرد

یکی را یکی ایستاده برابر

دلم از آتش هجر تو کباب افتادست

هر چه بودش ز بیش و کم برسید

در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا؟

با غرفه‌ی فردوس به فردوس قرینست

گرد خدا گردد چون آسیا

هزارش مصلحت درهر تغافل کردنست امشب

پس به آبروی چون کمان درکش

برکف دستم ز فکرت بود جام

چو درج لعل تو نیست هستم

گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود

بوی گل برخاست، در کاشانه نتوانم نشست

اگر سنگین نبودی گوش او فریادها کردی

همه روز اندر آن جنون همه شب اندر این بکا

کهنه رندی، حیله‌سازی، پرفنی

شد مسافر به عزم آب حیات

که فلک باز شکار است و همه خلق شکارند

مهر رخسار تو شرحش بر قمر باید نوشت

نه عشق از ملامت امان می‌دهد

باده بیاور، که صلای گلست

تمثالهای عزه و تصویرهای می

گردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجا

هم شب شاهی در درویش فرخ فال زد

این دورالندیم بالادوار؟

ای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی

کجا بمنزل قربت بود مجال نزول

که ویس روز رخ خویش را بیاراید

هم ز زلف تو مشک و بان خجلست

ترک است و تندخو چه عجب بی حساب از او

یا صاحبی اننی مستهلک لو لاکما

وارث علم پیمبر فارس میدان دین

ساقی، بده مغی را، درد می مغانه

نباشد خاک ره ناطق ندارد سنگ هشیاری

بر سر کوی محبت قدمی باید زد

از بوی و مزه چون شکر و عنبر سارا

جانی زبون چه چاره کند با سه چار مست؟

ای ماهروی شرم نداری ز روی ما؟

ای یوسف جان گشته ز لب‌های شکرخا

لله حمد معترف غایه النعم

مولای توام، دلال تا کی؟

که شرم بادت از آن زلف‌های آشفته

کانرا که حال هست چه حاجت بود بقال

از گل و زعفران حکایت کرد

از دیده‌ی من چرا نهانست؟

پر زر ناب کند غنچه نورسته بغل

العیش فی اکنافنا و الموت فی ارکاننا

نشنیده ز علم حقیقی بوی

که دارد چون من بیتاب هر سو ناشکیبایی

زهر گرفته در دهان قند و نبات ریخته

زان رو دلم چو زلف سیاهت مشوشست

که همه مسخ شدند و همه هست

طاقت و هوش از تن شیدا ببرد

فرو مرد قندیل محرابها

متع الله فوادی بحبیبی ابدا

می‌تواند کرد با او آن چه با من کرده است

به خاکم گو میا فردا، به بالینم بیا امشب

بر تخت شه کی باشد جز شاه و شاه زاده

وی خنده زده شکر شیرین تو بر نوش

آن عهد و وفای تو کجا شد

گر ناز کند،به جای آن است

که یارب باد فیضش جاودانی

لو یشا یمشی علی عینی مشا

مداحی غیر برطرف کن

گره از کار فروبسته‌ی ما بگشایی؟

راحت‌های عشق را نیست چو عشق غایتی

معاشران صبوحی هوای جام کنند

نیست دگر با غمانش کار مرا

که رخ یوسفم به زندانست

به صحبت آشنا کن آشنا را

کم اشتهیها قم فاسقنیها

مخلصان را نه به وضع دگران می‌داری

ببینی کان چه می‌جویی خود اویی

ای بارخدا بر ما نرمش کن و رحمش ده

چشمه‌ی خون دل از چشم گشادیم و شدیم

چه بسی نعره مستان که ز گلزار برآمد

عهدی بکن به وصل و از آن عهد وا مگرد

غالبا روی تو این خرمیش داده به وام

دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا

به زنجیر جنون عشق، بند است

گذشت روز و شب ما به انتظار افسوس

هر عضو من از ذوقت خم عسلی گشته

یا نکهت مشکست کز آهوی ختن خاست

چند از زبان نیافته سودی زیان کشد

مرهم این ریش پاره پاره ندانست

نبیذگیر و مده روزگار نیک به بد

چشم بد دور از تو ای تو دیده بینای ما

پس از پنجاه و نه سال از حیاتش

کار دل بود که با دل نفتد کار کسی

زین سو نظر مکن که از آن جاست آرزو

ز عنبر طوق و از زر کرده یاره

ز من مگذر مرا مگذار مگذار

دلم را با خیال خود به جان با زنده می‌دارد

جانم گرفته در میان عشق هجوم آورده ای

عاشقان را با جمال عشق بی‌چون کارها

که صبح وصل نماید در آن، شب هجران

که دمادم کند اندیشه شب هجران را

چو اشتهای سماعت بود بگه‌تر گو

همچو من خسته و نالنده و دل ریش چراست

که ملک ازو نربود این بلند چرخ کبود؟

ماهی که ازو خلق دل زار برند اوست

کز سوی دیگر برآمد عشقباز آن یار باز

اذکرنی و امضه طیب زمان سلفا

بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

این چه لطف است و آن چه زیبایی؟

لست تقول اننی ارحم من سبیته

نا دیده دیده هیچ بلطف دهان تو

من با تو نمی‌گویم ای مرده پار آخر

کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟

بی قدرتر از آنکه توان رایگان فروخت

دمی می نوش باده جان و یک لحظه شکر می‌خا

از کدامین منزل و کو می‌رسی؟

چشمم از خونابه جیحون کرده‌ای

جان قفص را درشکسته دل ز تن بگریخته

آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست

نه آنکه از پی هجران میهمان بگریست

بر بوی دانها که بدیدم ز خال دوست

راه را گرد نشانده‌ست سحاب

البدر غدا ساقی و الکأس ثریانا

پشت به چشم تو گرم قافله‌ی ناز را

چو بلبل زین چمن با ناله و آه و فغان رفتم

ببین تو چاره‌ای از نو که الحق سخت بینایی

طوطی خطت افکنده پر برشکر

مستیان در کوی خمار آمدند

غلطست این، که به غیر از تو نپندارم هست

کافر نکند آنچه تو کردی ، حذر از تو

به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را

تا هرچه غیر اوست، به یک سو نمی‌کند

برآید زان پریشانی هزار افغان ز هر سویی

هست شکرلبی اگر سرکه به قند می‌دهی

اینهم از طالع شوریده‌ی ماست

گفت «نگشت آفریده چیز به از داد»

چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟

ای دوست بیار آنچه مرا داروی خوابست

تفسرها سرا و تکنی به جهرا

چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

سر آزار من بگو زنهار

قلبی علی نار الهوی یتقلب

چو جان فدای تو کردم چه غم ز خنجر و تیرم

به سوی خانه اصلی خویش بازآیید

از من مهجور سرگردان چه دیدی؟ باز چیست؟

ز من کسی نستاند به سد هزار نیاز

و نلت خیر ریاض فنعم ما سکنا

شب، مگر بودش گذر بر منزل جانان من

یا که آرد ز نسیم سر کویش اثری؟

ز آفتابی اختران را شب شده

چه غم ز چهره زرد و سرشک گلناریست

وحید گنج هنر بود و بود عم به سرم

تراز کسوت خوبی جمالت

خلدست ولیکن نه درو جوی عقارست

و من لحظکم نجلی الفاد من الجلا

در خون من گرفت به آن خردسال نیست

درس تنزیل عشق می‌گویند

سوگند به خشم و کینه خورده

بدم سرد سحر باز نیاید بلبل

هر سنگ دل در این ره قلب از گهر نداند

تر ک خفتن کن، که بیدارم همی باید گریست

ملا فهمی به رخصت تو

از آسمان آمد ندا کای ماه رویان الصلا

کافت جان کهانست و مهان

از صبا بوی زلف یار آمد

وز غم فردا و دی هیچ به یادم مده

معینست که از اژدها نمی‌ترسد

گرچه مردم صورت است آن هم خر است

نتوان گفت که در قالب او جانی هست

بجو تا وقت و فرصت این قدر هست

مگو شب گشت و بی‌گه گشت بشتاب

چشم بی‌سرمه‌ی سیاهش نگرید

چون می‌شویم عاشق بر چهره‌ی تو باری

که با صد رو طمع دارد ز روز عشق فردایی

باز چون مرغان شبگیری خوش الحان آمدیم

ور چه نه به میدانیم در کر و فریم آخر

در پی عاشقی نظر دارد

جهانی بسته صف در خدمت او

که تو روحی و ما بیمار امشب

مبدل میشود خواری به عزت

مینای ما تهی است دل ما از آن پر است

صد هزاران کشتی از وی مست و سرگردان شده

وفا و عهد قدیمت مگر فراموشست

که بخواه آنچه آرزوت آید

در همه عالم ز من ناله خبرها ببرد

نبیذ غارجی رسم کرامست

چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را

تبسمی کن و جان بین که چون همی‌سپرم

آن کرم پیشه‌ی کریم نهاد

دیدی هنر خوردن بنگر هنر روزه

وین چه بویست که از کوی شما می‌شنوم

در گل و گلزار و نسرین روح دیگر بردمید

وین نداند، مگر آن دل که درو آگاهیست

ای خوشا آن کشوری کانجا تو صاحب کشوری

لا زال سعدا بالسعود میدا

به خاطرت نرسد از من شکسته غبار

ز جمالت آشکارا همه فر کبریایی

بیهوده چه می‌گردی بر آب چو دولابی

از سنبل تر سلسله برنسترن افتد

بر رست و بردوید برو بر به روز بیست؟

رخت ز گل نم و از آفتاب نام ببرد

ماه شدن و آمدن راه رزانست

احیی الفاد عشیه بورودها

مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم

یا من به قتل می‌رسم امروز یا رقیب

کجا گیرد نظام ای جان به صرفه خشک بازاری

مکنید یاد شکر برلعل همچو قندش

بر خاک در تو بازآمد

نیز ناموزد ز هیچ آموزگار

آنچه پنهان داشتم زین پیش می‌گویم به او

بگریسته آسمان همه شب

چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی

بیابد بر در وصل تا باری؟

چون دیده تو کجاست دیده

بی شمع جمالت بشبستان نتوان بود

کزادی از جهان روش حکمت من است

گر به علت عشق ورزی رنج و تیمار آورد

مژه در دیده‌ی او خار مغیلان گردد

از درون سو کاه تاب و از برون سو ماهتاب

در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم

کار خود چون زلف خوبان در هم و برهم زنیم

تا در میان نیفتد سودای کبر و کینه

راستی را چون قدت سروی ندیدم در چمن

رخساره چون زر ز کجا یابد زردار

شد دگرگونه دگری یار گرفت

شاه چون عید مجسم به سر مسند و گاه

سر ز پایت برندارم روز و شب

بس خرابم من یک امروز دگر محمل مبند

چون نمویم؟ که می‌نیابم یار

ای جان و جهان برجه از بهر دل مستی

بی سرو قدان میل تماشا نتوان کرد

وز غم غربت از سرت بپرید غراب

نوبت اقبال برد بخت جوان گشته‌ی ما

شب جشن سده را حرمت، بسیار بود

چونک دریا دست ندهد پای نه در جوی آب

آیتی در وفا و در بخشش

او همه مغز است مغز، هر دو جهان پوست پوست

تا چه زند زهره از آینه و جندره

که وصالت متصور نشود جز بخیال

ور نکوبی به درشتی در هجران چه شود

که هجرانت چه می‌سازد همی با روزگار ما؟

من چه کردم کاینچنین بی‌اعتبارم می‌کنی

ای مراد و حاصلم باری بیا رویی نما

ملتفت نیست به من باز نمی‌دانم چیست

عدو را دل افکار و جان خسته باد

بگشا راز با همو که سلام علیکم

وانکه مجنون را بچشم عقل بیند عاقلست

هرگز ز شست چرخ خدنگی خطا نکرد

آتش اندر من مسکین زد و چون باد برفت

و گر امروز شکیبا شد فردا نشود

چو صافی شد رود صافی به بالا

این قدرها جای در دل بوده است ای جان تو را

خنجر آن خدیو نیکو نام

صنم خوش عذار پوشیده

ور زانکه در این کاری از انکار میندیش

که باز نوبت آن شد که توبه‌ها شکنند

تنم به درد جدایی خراب کرد و برفت

همه را دشمن جان است ، همان است که بود

راست بگو شمع رخت دوش کجا بود کجا

به جان هرچند رنجم بیشتر میرم برای او

به شوخی گل هجو بر سر زدم

ز آنک بدادی نخست هیچ جز آنم مده

حدیث من گل صد برگ گلشن جانست

گر نخ و تخت بماندت چنین بخ بخ

ولی در ذات حق محض گناه است

باد فروردین بجنبید از میان مرغزار

عود را درسوز و بربط را بکوب

این منم کز عشق پاک این رتبه پیدا کرده‌ام

مرس برداشت از کلبی معلم

افلح فی هوائه اصلح فیه شأنه

با شبه‌ات مار سیه مهره باز

چونک رد خلق کردش عشق رو با او کند

حبذا روی نگار و لب کشت و سر آب

عذر جفای تو مگر خواهمش از خدای تو

ما همه پابسته تو شیر شکاری صنما

آرام جان و مونس قلب رمیده‌ای

عبیرآمیز گردان جیب و عنبربیز کن دامن

گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله

بتیره شب در میخانه جای خواب منست

من کشته‌ی غوغائیان، دل مست سودا داشته

تا شود دیده‌ی ما روشن از آثار صفات

کرده‌ست رای تاختن و قصد کارزار

طوطی اندیشه او همچو شکر خورد مرا

به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن

ای وای به خجلت و پریشانی ما

ما با تو بس خوشیم که خوش باد وقت تو

وگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم

دل می‌جهد نشانه که دلدار می‌رسد

راهی بزن، که ره بزند عقل و هوش را

نوشت اول سخن نام محمد

و اندر آتش بازگستردم تو را

به اولین نگه از شرم آب ساخت مرا

کز مردن من غیر رساند خبر آنجا

با آن جمال و خوبی آخر چه جای توبه

پای در نه تا سرافرازان سرافرازی کنند

بانگ و آوای درای کاروان آمد

فغان ازین دلی بی‌او نفور گشته ما

نیست مرا نیز به گل کار کار

ابروی او گره نشد گر چه که دید صد خطا

هر کاو بخورد یک جو بر سیخ زند سی مرغ

سنگ خاییدن به دندان کوه ببریدن به چنگ

زهی صورت بدان صورت نمی‌مانی که هر باری

ور خطائی رفت از آن بازآ که ما باز آمدیم

اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آید

تا ما براندازیم نام و ننگ را

تو خود آزار من کن از چه با اغیار می‌گویی

مرگ بادا بی‌شما و جان مبادا بی‌شما

مرغان اولی‌الاجنحه را خوش طیرا نیست

عیان شد رشحه‌ی خون از شکاف جوشن دارا

راوه بدر و فی الدلال و حاروا

ببین که جوهر روحست در قدح یا راح

گر دهانت را به آب زهرناک آکنده‌اند

جز تو فریادرسی کو که درو آویزیم؟

با طالع مبارک و با کوکب منیر

کافری سرمایه‌اش این است گویی نیست هست

گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی

که بر وی هر زمان ابرو کمانی می‌زند تیری

وی ساغر پرفتنه به عشاق بداده

که عاشق جان بی جانان نخواهد

از آن برق رخسار و سیما چه می‌شد

تا ز من پیغامی آرد بر سر کوی شما

سواد شب نمود از لوح افلاک

چه میوه‌ها که نیاورد سرو سیمینش

صد بار توبه کردم و دیگر نمی‌کنم

این می به قدح بود مدامت

میخانه‌ها برهم زدی تا سوی میدان تاختی

جان من پروانه‌ی شمع شبستان تو باد

گر به دل اندیشه کنی زین رواست

وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد

می خوشبوی فزار آور و بربط بنواز

سحر چو می‌شد از آن کو به ناله بر می‌گشت

صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده

من بدیدم، نمی‌توان گفتن

دل کی باشد که نگردد همگی آتش از او

خیالت مونس عزلت گزینان

زیرا که در او پری ما بود

شادمانی جانی که او را چون تو جانانی بود

بشتابید بهر استقبال

ترسم خدا نکرده شوی پای‌بند خویش

که زدی کلک زبان آورش از شرع نطق

عاشقان ضعیف را واپرس

فنا شد چرخ و گردان شد ز نور پاک دولابی

غم دل غمگسار جان گردد

بر چرخ دوش از جام جم یک نیمه دیدار آمده

سلطان تویی که نیست به سلطانت احتیاج

کامگارا! کار گیتی تازه از سر گیر باز

ولی آن هم نصیب هر دلی نیست

هست تاریخ وفات شه مشکین کاکل

به عاشقان جفاکش که زود نشکستند

این چه بتی است ای خدا این چه بلا و آفتی

که مبتلا بود آنکس که مبتلای تو نبود

دولت بار دگر در رخ ما رو گشاد

بنگر که چه تیره خاکدان است

ساعت سعدی هزارش سعد اکبر پیشکار

چون سایه همه عمر به دنبال تو افتد

کرد خود بدمهری و تهمت به صد دل بست و رفت

مصطفی را دلیل مطلق بین

خورشید گریخت یک سواره

کفر زلف سیهش عالم ایمان ارزد

لاجرم بر دست خویش ار بد گزید او خود گزید

به خدمت تو کمر بسته بر میان دارند

عجب نی ارتبت گردد ز روی شوق مشتاقش

که با وجود تو عشاق نقش دیوارند

وگر تیرم زند منت پذیرم

که مست بودم از آن می که جام اوست جهان

یک نفسی چو بازی و یک نفسی کبوتری

کی بود دیدارت ای خود عاشق دیدار خویش

غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد

زین پس دهدم بر در خود بار که داند؟

چنین زد چنگ بر تار حکایت

دل ز خالش برگرفتن خالی از اشکال نیست

بگردان گرد سر و ز قید جان آزاد کن ما را

ای سعادت رخ نمای و ای عنایت دست گیر

از جهت خسته دلان جان و نگهبان منی

قتیل ضربت عشق از سنان نیندیشد

کنم بلبلان طرب را وداعی

سر برآورد از گریبانم دریغ

ای به مردی و به شاهی برده از شاهان سباق

در خون خویش بنشاند از تیر دلنشینم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

چو شادم می‌توانی داشت، غمگینم چرا داری؟

فغان برخاست از جان‌های مجنونان روحانی

زلف کج طبعش کشد هر ساعتم در خرخشه

اسیر می‌بردم غم ز کافرم بخرید

صنع پروردگار می‌بینم

ندارد یک خم این مستی مگر خمخانه‌ای خوردی

داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت

تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری

به جلوه سرو قدت باد گاهی راست گاهی کج

در هیچ مسجد مکر او نگذشته سجاده‌ای

تو مپندار که از باد هوا می‌نالد

دیباست تو را نکو و خوش حلوا

در دام خرابات فتادیم دگربار

از دل ابدال بگریزد به صد فرسنگ، سنگ

دامن مکش از دستم، دست من و دامانت

ارادتی بنما تا سعادتی ببری

کمترک بر جان من بخشوده‌ای

سکن الفاد بعشقه و وداده

بلغ تحیتی و سلامی کما اقول

اندک اندک می پرستان می‌رسند

به جست و جوی نگاری، که نور دیده‌ی ماست

کردی چو خاک پست مرا، خاک بر سرت

که با وجود می از قید هر غمی جستم

صاحب صاحبقران خواجه قوام الدین حسن

با نوا کن هزاردستان را

دیده و دل گرو کنم بهر چنان مصادره

زان سرو قد آزاد نشستن که تواند

که جای سعد اصغر زخمه‌ی اوست

و اندیشه‌ی یار ستم‌اندیش ندارد

لب من خدمت خاک کف پای تو کند

این دو بلای سیاه ولوله‌ی عالمند

که پیش چشم بیمارت بمیرم

آشنایی قصه‌ی دردم شنودی کاشکی

این عقل ما آدم بدی این نفس ما حواستی

چون هندوی زلف تو سرافراز نیاید

که بو کنید دهان مرا چه بو دارد

هم پرده‌ی ما بدرید، هم توبه‌ی ما بشکست

نادره در سلک زبان آوران

بی خود از باده‌ی جام و می مینای توام

که تا چو بلبل بی‌دل کنم علاج دماغ

چون بر گل است شبنم چون بر شکوفه باران

کز چهره بزد آتش در خیمه و در خرگه

دل خون شد و آن یار جگر سوز نیامد

به کوه و دشت و دریا بر همی تازد که ناساید

ناکرده وداع یار رفتم

ارغوانی گشت خاک و پرنیانی گشت سنگ

کب حیوان نتوان داد به حیوانی چند

ز حضرت احدی لا اله الا الله

و اندیشه‌ی تو از دل و جانم نمی‌رود

اه که چه سوز افکند در دل گل نار تو

که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان

جانم به زیارت لب آمد

سر شاخ را هست افسر شکوفه

کشید از سیم مدبر لوح اخضر

سر خیل مجانین شو، سرحلقه‌ی طفلان باش

رشگ مه آسمان نشین است

گر درین حلقه نباشد وای دل

افکنده عقل و عافیت و اندر بلا آویخته

حدیث بنده‌ی مخلص بشهریار رساند

کوس عزلت زن دوال رایگان کس مخور

بختش همه دربدر دواند

میی بسان عقیق و گداخته چون زنگ

آیینه صفت محو تماشای تو باشد

یکباره دل ز بی دل خود بر گرفت و رفت

زار بنالید و نزار اوفتاد

چون عمر محتسبی دادکنی این جا کو

که رخم کرد سیه در غم آن روی چو ماه

باده عشق عمل کرد و همه افتادند

در آن غفلت به بی‌کاری بشب شد روز کار تو

بی گلش دیدن گلزار عجب دشوار است

ور نه در کوی بتان بندی به پای من نبود

در پای دوست هر که نشد کشته‌ی مرد نیست

روز من بی تو شبی بی‌ماهتاب

گه بیت و غزل گویی گه پای عمل کوبی

دیده یک یک همه چون آب فرو می‌خواند

که شنید روانی که بی‌روان است؟

همه هستی تویی، فی‌الجمله، این و آن نمی‌دانم

که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل

تا در نظر نیاید زیبا نگار چینم

کاینقدر حسن بیک آدمی ارزانی داشت

تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من

سوی افلاک روحانی دو دیده برگشادستی

تیره شب ظلمتست و ما هم نور

ولی مکش تو چو تیرش که از کمان بگریزد

بسیار شد بلای تو، این نیز بگذرد

با او کدام درد من اظهار کرده ای

شیخ را از کعبه در بت‌خانه‌ی چین می‌برند

آخر از آن ره بر او گردسواری نشست

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

ای که هزار آفرین بر لب و دندان تو

بنای شوق ز ما استوار خواهد ماند

زین خط دو رنگ شام و شبگیر

بخشای، که خسته نیک زار است

شبی با کوهکن بازم گذارید

هر چه مجموعه دل هاست پریشان ماند

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

عرق از وی روان چون روغن گل

خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

گشتیم صید آن صنم دلنواز باز

شکر و شهد مصر ارزان شد

با شمع روی زیبا پروانه‌ای چه سنجد؟

در کمین خرمن جان شعله‌ها پنهان در او

عشاق تو فارغ ز پرستیدن اصنام

در ظلمات گم مکن چشمه‌ی آفتاب را

در دلم نور تو چو در سر چشم

و وراء ها نور الهوی براق

جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست

زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است

جان فدای تو، دردیی کم نیست

خوشبوی ملی چون گل، خودروی گلی چون مل

از زلف بتان صاحب زنار نبودم

فراغتی و کتابی و گوشه چمنی

یکی را بسر کوفت، روزی بمعبر

هر کس ز دگر جامی مستک شده کالیوه

لبت لعل بدخشان می‌نهندش

چون رسیدش چشم بد کز چشم‌ها مستور بود

در آرزوی روی تو، وانگاه ببینم

داند آنکس که دانش اندیش است

مرد باید نزند دست به کاری که نباید

وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم

دلش از پرتو اسرار، صفائی دارد

خوش بود این جسم‌ها با جان‌ها آمیخته

وگر مراد نبخشی که از تو بستاند

ز من بزاد به یکباره صدهزار پسر

رخ سوی یار دگر نتوان کرد

که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه‌تریم

دل دیوانه به زنجیر تو بازیها کرد

بهار عالم جان خط نودمیده‌ی اوست

قامتی همچو نارون داری

بگذاشته ما را تو و در خود نگریده

گل روی تو برده آب گلنار

خلق بین بی‌سر و پا می‌آید

سبحه به کف و سجاده بر دوش

این ناله به اندازه‌ی حرمان که داری

کاسوده ز اندیشه‌ی فردای حسابم

چه دید اندر خم این طاق رنگین

مستی امشبم از باده‌ی دوشین لبت

هر زمان گوید که چونی ای دل بی‌چون شده

یا رب چه دلفریب و چه در خور نوشته‌اند

پیمود بسی روزگار برما

آن گم شده در جهان نیابم

بر دل منه ز بهر جهان هیچ بار غم

دل سودازده را سلسله و پا زده‌ام

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

وز دست تو بسی چو مرا پای در گل است

آفتاب از آسمان پرسان تو

وین چه خاکست کزو بوی وفا می‌شنوم

ز جفا رست و ز غصه همه شادی و وفا شد

آب حیوة داد لب همچو شکرش

پر از دود سپند جان من کن دور میدان را

دیگر چه حاجتی به لب حوض کوثرش

انی رایت دهرا من هجرک القیامه

تا من دمی برآرم اندر کنار جانان

عجب امسال ای عاشق بدان اقبالگه آیی

وانکه از دست برون رفت بسر باز نماند

آن زمان کاقبال بی‌ادبار بینی بر درت

دل غمگین مرا گر ننوازد چه کنم؟

طلعت خورشید داری، قامت فردوسیان

در خون خود از جنبش مژگان تو افتد

به کام عشق بازان شاه حسنت کامران باشد

وین لطف و آن حلاوت در ترک چین نباشد

ز مجنونان زندانی جهانی را بشورانی

که کنج کعبه ز دیر مغان ندانم باز

درآ ای ماه خوبان بار دیگر

کو در خطری فتاد مشکل

گر لب گشوده‌ام پی هجو شراب تو

خون مردم همه گردید گریبان گیرم

گهی انگشت بر دندان گهی سر بر سر زانو

نظر کرد روزی، بگسترده دامی

غم نخورد از آنک تو روی بر او ترش کنی

که دردی که از دوست باشد دواست

چون بهشت عدن شد هر مهمهی

دیده را جرم نیست، معذور است

کز بیخ بکندی ز دل من حزن من

ولی دریغ که بدخواه نیک خواهانند

گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف

ترک یک بوسه بگو کام مرا شیرین کن

ز دیده مست شدی یا ز ذوق نادیده

کارم از دست برون رفت که گیرد دستم

دولتی هست حریفان سر دولت خارید

گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا

شاخی‌ست این که می‌ندهد میوه‌ی بهی

در حلقه‌ی میخواران، نیک است سرانجامم

وی مبرا ذات میمون اخترت از زرق و ریو

و گر در بها دنیی و دین خوهد

هر دو یکی بوده‌ایم جان من و جان تو

مرده دل جمعی که دل دادند و جان نسپرده‌اند

ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه

شور در دیوانگان نتوان نهاد

جسم ما زنده به جان و جان تو زنده به تن

وز شاخه گل داد دل زار گرفتند

در اثنای نگاه تیز تیز آن لب گزیدنها

کاز ضعف و بیخودی، تو چنین خردی و نزار

آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی

نزد عاشق نماز چیست نیاز

به عاشقان مقدم ز من پیام برید

بنگر چه کنیم؟ اگر بنوشیم

هیچگاه از مطبخ او دود بر بالا نشد

الا کسی که تشنه لب سلسبیل نیست

تا بدان بیخ غم از دل برکنی

صبحدم از چشم یتیمی چکید

من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

شب را بپاسبانی اختر نشانده‌اند

مازار ازو گرت بیازارد

وی ز نور رخ تو روشنی شمس و قمر

بجز یک جا که مهجوری نکوتر

وه که این سلسله صد سلسله جنبان دارد

آرزو می‌بخشد و اسرار می‌دارد نگاه

قوت دل می‌دهد بوسه‌ی جان پرورش

چراغ افروز عشاقی تو یا خورشیدآیینی

در بند کمند تو دل حلقه گشایان

بهر رسن بازیش لولیکان آمدند

جان ما را در کف غوغا نهاد

که از سایه‌ات آسمان پایه جوست

طایر پران شدم از ناوک پران عشق

روی برگشتن ندارم شرمسارم شرمسار

خلوتم با نگار دلجو بود

ز آنک نظیر نیستت جز که درون آینه

هر یک بغمزه پرده‌ی خلقی دریده‌اند

دل عجمی صورتی است عشق زبان دان

هان! به حذر شوید از غمزه‌ی شوخ و شنگشان

پلاسین معجر و قیرینه گرزن

این همه مستی خلق از قدح باده نبود

ور دورم از تو خاطرم آرام‌گیر نیست

کای خودپسند، با منت این بدسری چراست

به چستی و به شبخیزی چو ماه و اخترانستی

روز وشب معتکف خانه‌ی خمار آید

تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود

ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل

ز هر جوهر در او درجی نهادم

که صید زخمی آن ترک سخت بازویم

ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من

چنین در هیچ در سفتن نیاید

دل را بربودستی در دل بنشستستی

لب لعلت نمک دانی پر از قند

عالم یکی درختی است‌که‌ش جز بشر ثمر نیست

رحمتی، کز غم خون شد جگرم

چنین پیدا کند راز نهانی

مژه را بهر چه صف در صف جا بر جا داشت

دی هلالی بود و امشب ماه و امروز افتاب

من زار ز عشق یار می‌نالم

آتش عشق درزده تا نبود عمارتی

برفت پیش سرشک من آب دجله و نیل

چون درخت تین که جمله تین کند

وآن دولت از کجا که تو بازآیی از درم؟

ما را نوید باد ز زخم خدنگ تو

از یک نگهش دل به بلایی سیه افتاد

همه‌ی آیینه‌ی رخان را خجل از روی تو ساخت

نام تو آرام جان درد تو درمان دل

تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی

خار ما خوردیم و ایشان گل بدست آورده‌اند

که منوچهر خضر خو مرده است

که باز با تو دمی شادمانه بنشینم؟

چو آشفته بازار بازارگانی

سیاه روز و سراسیمه و پریشان باش

ولی آن کس که گشت اول گرفتار تو من بودم

کاز چه خاک سیهم در پهلوست

که بادا عهد و بدعهدی و حسنت هر سه پاینده

خون دل نوش اگرت آرزوی جان باید

دانم من کان ز کجا می‌کند

همه دانند که از بهر سجود آمد وجود

بد ای برادر از من و اعلا از آن تو

که در ضمیر نیامد خیال حوری عینم

سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم

شد روان بهر نظاره کردنی

من همچو دامن می‌دوم اندر پی خون خواره‌ای

بر گیر بارم از دل و بار سفر مبند

غزل را در به دست زهد در بند

جان از تن ناتوان برآید

که دارای دهرست و دادار مولی

به مویت گر سر مویی شکستم

که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست

که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری

که پدید آمد از کناره‌ی بام

گرت امروز براند نه که فردات بخواند

بیا، که گل ز رخت شرمسار می‌گذرد

نامده جز آبله هیچش به مشت

راهبی به راه آمد کافری مسلمان شد

بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم

بر سر چرخ خاک پای تو تاج

خوشتر ز مستی ابد بی‌باده و بی‌آلتی

سلطان ننهد بنده محنت زده را بند

نعل اسب از تاج دانائی فرست

بسا که بر دلم از غمزه ترکتاز کند

عید رمضان آمد، المنه لله

انده برد، غم بشکرد، شادی دهد، جان پرورد

مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه

پیداست بر رخ تو آثار بختیاری

یا یار بود یا ز بر یار رسیده

قرابه پر کن و در گردش آر آن شیشه

سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد

کز زخمه‌ی آن نه فلک اندر تک و تاز است

که درس عاشقی می‌کرد آغاز

دماغ جان مرا تا سحر معطر کرد

خود و موبدان و ردان سپاه

لعلت به هر حدیثی گنج گهر گشاده

لعل و عقیق می‌کند در دل کان گداییی

بلبل باغ سخن منطق گویای منست

کارها کردند بس نغز و عجب چون بلعجب

از خود شدم مبرا، وانگه به خود رسیدم

آراسته کن مجلسی، از بلخ تا ارمینیه

آستانت را ببوسم، آستینت را بگیرم

بدیدش یکی بیشه تنگ را

رسید از غایت تیزی به گوش زهره آهنگش

بی‌قدمی رقص بین بی‌دهنی قهقهه

و آهست که می‌آید در عشق تو دمسازم

زلف تو به نقش بند جان ماند

نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم؟

پای گل و لاله در نگار است

وی سرو چمن پا به گل از سرو چمانت

ز شادی دل پاک‌تن بردمید

کند بر تو هزاران آفرین گل

زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی

چه آگه از من شوریده حال مسکینند

گردون هزاران نرگسه از سقف مینا ریخته

به طعمه‌ی پشه عنقا شکار نتوان کرد

به خنده گفتم: طوبی لمن یری عکه

که سر زلف زره ساز تو شد زنجیرم

ابا گرد شاپور شمشیرزن

غنچه بی باد صبا، گل بی بهار آورده‌ای

نگفتم با کسی منشین که باشد از طرب عاری

واب شیرین ز عقیق لب شکر بارش

مکن اسرار نهانی که وی اسرار بداند

غم عشقت ز جانم خوشتر آید

خسکم در ته پا ریخت که بگریز و برو

گامی میسرم نشد از اهتمام خویش

بر شیر با دل پر از خون شدند

ما بلبلان مستیم از بهر گل خروشان

ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی

عیش ما هر جا که یار آنجا بود آنجا بود

چیست نزد تو خبر زین دایرات؟

ور شدم مست از شراب عشق یکباری چه شد؟

هنگام صبوح، ساقیا، رنجه

کی خوش‌تر از این در همه عالم هوسی هست

همی رفت جوشان کمانی به دست

کو آنهمه عجب و خودنمائی

هر آنچ دوش می‌گفتم ز بی‌خویشی و بیماری

سبحان من تفرد بالجود و الجمال

تن من کی باشد که فنا نباشد

دلدار و دلارام به غیر از تو ندارم

بجز عون و عون کار دیگر نداشت

گریبان فلک را تا به دامان پاره می‌کردم

ببست از پی داد و بخشش میان

طبقی پر ز گل و پسته و بادام و شکر

می چون ارغوان بده که شکفت ارغوان تو

کشته‌ی تیغ تو گشتن بدعا می‌خواهند

ابر نهنگ آسا ز کف، لولوی لالا ریخته

در دو عالم زو نشان و نام نیست

سنبلش چون پر طوطی، روی چون فر همای

پس از این ساقی خود باش که دیار نماند

سپیده چو از کوه سر بر کشید

که گل را رنگ بخشد مشک را بو

عسل از شیر نگریزد تو هم باید که نگریزی

جز سایه کسی همره و همراز نیاید

طوطی این جا شکر نمی‌خاید

در دست بحر نوشان ساغر چه کار دارد؟

که شبها چیست شغلت ، در کجایی، کیست پهلویت

خون را به جای باده‌ی گل‌رنگ می‌خورند

سخن بشنو و یک به یک یادگیر

شباویز، نالیدن آغاز کرد

بهار جان شدی تازه نهال تن بخندیدی

وز ناله‌ی من مرغ صراحی بفغان بود

نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست

ز جان، ای دوست، مهر تو جدا کردن توان؟ نتوان

مجلس چرا نسازی، باده چرا نیاری

از جعد عنبرین همه عنبر به دامنند

از ایران بسی شاد و بهری دژم

وی زاده‌ی زبانت قدر گهر شکسته

بی‌دل من بی‌دل من راست شدی هر چه بدی

چشم موج افکن ما بنگر و دریا را بین

هر مرده‌ای ز گوری برجست و پیشش آمد

سر کفر و غم ایمان ندارم

به حکمت هم زمین هم آسمان باد

منت خدای را که چه خوش آرمیده‌ام

ز چشم بدش بود بیم گزند

من نه در روی تو، در صنع خدا می‌نگرم

من نیست شدم باری در هست یکی هستی

چون بمعنی بنگری جان و دلست

قباله‌دار ازل نامه‌ی ضمانش را

وین نامه‌ی اندهم که خواند؟

تا از چه برآشوبی، یا از چه بیازاری

از تو تا چند جفا خواهم دید

هم از تخمه‌ی نامور قیصران

کز خویش، هیچ نایدت ای زشت روی عار

مرا صد درد کان بودی مرا صد عقل و رایستی

نرد درد عشق برامید درمان باخته

یا قصه خویش بازگوید

وین واقعه کاوفتاد ما را

چنین نالد ز درد بینوائی

محروم ز نظاره‌ی آن روی نکویم

برو آفرین کرد بهرام و هور

در و دیوار، مزین کردم

برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی

نظری کن که بجانم خطر از بیماریست

یا خود یکی بلند و بی‌آسایش آسیاست

وز های و هو، جهان همه زیر و زبر کنید

با لاله‌ی لعل و با گل خمری

بوسه‌گاه لب رندان لب پیمانه نبود

درفش خور آمد ز بالا پدید

که ز ایام، دلت زود آزرد

الا ای کان کان کان چو با مایی چه می‌ترسی

ز پا در آمدم از من قدم دریغ مدار

زعفران لاله را حکایت کرد

وز بهر راحت تن خود جان فروخته!

تا نداند کس که چون بی اعتبارم کرده‌ای

منم آن مایه‌ی حسرت که نتوان داد تغییرش

نشستند و گفتند بی‌انجمن

که مرا پای خانه رفتن نیست

بدین حالم که می‌بینی وزان نالم که می‌دانی

کی چهره‌ی گلچهر چو او رنگ نگارد

که چون پر شد تهی گردد به هر بار

جسم و جان در قبضه‌ی فرمان اوست

که زنده‌ست جمشید را دختری

سرو بالای تو می‌دیدم و می‌بالیدم

دلت برگسل زین سرای کهن

کاز چه پروانه ز من بیخبر است

زخم مزن بر جگر خسته خسته جگری

حدیث لعل لبت از شراب می‌شنوم

که بی‌عنایت جان باغ چون لحد باشد

آن چنان رو را نشاید جز مه و خور آینه

به منتهای کمالش نشد مقام هنوز

جز عشق تو هر کیشی کفر است در آیینم

ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ

که ای دریغ، مرا ریشه سوخت زین آذر

هر چه گوهر غرقه در دریای او

شبش از چشمه‌ی خورشید برانگیخته است

گر مردمی ستور مشو، مردمی طلب

دلم را جز تو جانانی نمی‌بینم نمی‌بینم

زان ده مرا که رنگش چون جلنار باشد

که خسرو ملکان شاه ناصرالدین باد

ز ایران برفتند گریان مهان

که با پای ملخ میکرد زوری

ور عقل از او آگه بدی از چشم جیحون آمدی

یا میل من سوخته دل سوی تو نبود

زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند

که نور دوستی پیداست در سیمای درویشان

بر هوا می‌افکند از خرمی دستار گل

مهره‌ی مهر تو در حقه‌ی دل منزل داشت

به باغ بهار اندر آرد رهی

خهی با روی پر نورت قمر هیچ

پاک و لطیف همچو جان صبحدمی به تن رسی

که راح را بود آندم خواص جوهر روح

گر خود به جاه بهمن و جمشیدی از قضا

با عشق زلف و خالت ایمان چه کار دارد؟

تا به سحرش دیده‌ی هر گلبنی ناظر شود

غنچه را در پوست خون آمد به جوش

ببالید روز و بپالود خواب

کاوخ از رنج دیگ و جور شرار

ما همگان محرمیم آنچ بدیدی بگو

باشد که بنگریم دگر روی یار خویش

گر این درخت بخندد از آن بهار چه باشد

نه به هر کسی نماید رخ خوب لاله رنگش

چنین گوید ز پیر نکته دانی

بیاض چهره‌اش از خون دل نشان دارد

همی کرد کودک به میدان سپاه

کارم از هجر تو ویرانی گرفت

کشتگانت شاد و خندان آمده

خویشتن را هدف تیر بلا نتوان کرد

دیگر خس و خارند و قماشات و دغااند

مدار منتظرم، روزگار می‌گذرد

که باغ و راغ و کوه و دشت پر ماهست و پرشعری

تا روز جزا مست ز کیفیت دوشم

بلنداختر و تخت شاهی به جای

تو از رو پرده برگیر و همی کن عالم آرایی

چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره

کس نیست که گیرد بشرابی دو سه دستم

نکردی آن چه گفتی یاد می‌دار

به نکته لعل تو می‌بارد از زبان گوهر

که در مدح می‌توانم سفت

از تنگ دلی با در و دیوار به جنگم

که اندر زمانه نبودش همال

بخنده گفت، شهان را چنین کلاهی نیست

به جانی کز وصالت زاد مهجوری روا داری

وز قند تو شور در نباتست

جام جم از دست اختیار تو گم شد

به خوبی در همه عالم نظر کردن توان؟ نتوان

وز باغ خویش باغ ارم رد کند همی

چشم تو سرافکنده به هر انجمنش کرد

جهاندیده و کارکرده سران

ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش

بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی

مگر ز دست سمن عارضان پردستان

لب بامست و مستی هوش می‌دار

به کام من نشد کاری دریغا

از علامات بخردی باشد

کامی از تیغ تو گر نوبت دیگر گیرند

که در باغ با گل ندیدند خار

که چون است با پیریت زندگی

وی رخت از این جای بدان جای کشیده

سموم صاعقه سوز آه پرشرار منست

یکی رهت بنمایم اگر بدان بروی

یاد او می‌دهدم رنگ گل و بوی بهار

به تنها دور از چشم بداندیش

این مهر خدا داده به خاتم نتوان داد

چه بهرام خورشید خودکام را

دردم همی فزایی و درمان همی‌بری

دروازه بلا را بر عشق باز کرده

نوبت عشاق بگوی ای غلام

ز دست یار آتشروی عالم سوز زیبا خور

ز آن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا

آرزوی گنج به دل نقش بست

ترسم خدای ناکرده درافتی به چاه خویش

جهاندیده و سالخورده سران

ز عشق دیده‌ی تر دارم و دهانی خشک

ای دوست حریفان بین یک جان شده از مستی

لعل جان پرور او جوهر جان می‌ارزد

جز آفتاب که چون من درم خریده‌ی اوست

ترک ورع و زهد به یک بار گرفتم

آرام من و مونس من روز و شب اینست

که به یک جرعه مرا بی خود و لایعقل کرد

که بیکار شد تخت شاهنشهی

سزد که راتبه‌ی جان من روان داری

وی از همه حاضرتر از مات سلام الله

مهر را گرچه محالست بگل بنهفتن

وز ماه من آسمان چه می‌شد

برخاست غریوی از چپ و راست

که مرا بخت هم عنان بوده‌ست

یا مشک‌فروشان در کاشانه ببندند

ازان کار بر باد نگشاد راز

کز چه بر خود می‌پسندی این گزند

که بود در تک دریا کف دریا به کناره

کاسرار می عشق تو هشیار نداند

نه اندر وحدتش کثرت، نه محدث زین همه تنها

بی‌یقین پا بر گمان نتوان نهاد

که مهجور کردی مرا ازعشیقا

آن هم ز بخت تیره‌ی من مستقیم نیست

کلید در گنجها خواستند

بی رخش آیینه‌ی دل، زنگ داشت

و اکنون همی‌خواهم ز تو کز گفت خویشم واخری

قتیل غمزه‌ی خونخوار ناتوان تو باشم

می‌خرامد چو دو صد تنگ شکر بار دهید

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

تحصیل اتحاد صفات مس و زر است

که عاقبت پی هر زهر انگبینی هست

سر تاجور اندر آمد به گاز

نمود از ماکیانی خواستگاری

گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری

خلوت ومهتاب باخوبان مه پیکر خوشست

پرده‌ی صبرم فراق یار برافکند

آمد ز شراب خانه سرمست

ای درخت ملک! بارت عز و بیداری تنه

جز رنجم از این گنج نهان هیچ ندادند

بجنبید و رای شکار آمدش

بدست آورد الماسی دل افروز

ای انجم و چرخ و فلک اندر هوا پا کوفته

مگس گزیر نباشد زمانی از شکرش

نیک فارغ ز نام و ننگ آمد

ز روی تو بی‌رونق اندر جهان گل

سراب بحر شود عنقریب و بحر سراب

بعد از سپردن دل جان را نثار کردم

جهاندار بیدار بیمار گشت

بزیر پر چو نگه کرد، دید پیکانی است

از شکرستان ازل آمده‌ای بازپری

بر سر آتش سوزنده بسی نتوان بود

باز جهان را جز از شکار چه کار است؟

هشیاری و مستیش همه عین نماز است

که بانگ چنگ فرو داشت عندلیب رزی

نازم این حلقه کزو هیچ دل آرام نماند

چو آسوده شد شاه و جنگی ستور

بخفتی وقت گشت گوسفندان

حق آن خال شاهدت رو به ما آر ای عمو

که ز فردوس نشان می‌دهد انفاس نسیم

ساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبود

هیچ ندانم چه سبب می‌کند؟

که انداخت از سر کلاه کیانی

تا بماند حسرت او بر دل حسرت نصیبم

همه موبدان زو به رنج و وبال

تا به کی خنده زند لعل تو بر مروارید

بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری

کجا پند خردمندان نیوشند

ملک جهان را به جهان بازداد

هم سر به جهان فرو نیاریم

که نبد در خداوندیش مانند

یارب که نماند به رخش عکس نگاهم

بسی آب خونین ز دیده بریخت

مهم عشق تو بی‌یار بر نمی‌آید

برخیز و قماش ما گرو نه

بزن سریر توجه ببارگاه سرور

ناله از قهرت شکایت می‌کند

اگر با من خوشستی غمگسارم

می‌رود روز ز بالای تو می ریز به جام

ما نیش عشق خورده و لعل تو نوشخند

که شد مردم لشکری شش هزار

زد نغمه، بیاد عهد دیرین

بزن ای باد بر زلفش که ای زیبا اغا پوسی

ز لعلت آب حیوان می‌توان یافت

زشتی از روی نکو زشت بود گر دانی

دوست می‌دارمت به بانک بلند

به دل آن راز پنهان ساز چو جان

یقین کز سوز ما پروا ندارد

خود و روزبه با سواری هزار

مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد

ولی چون کعبه برپرد کجا ماند مسلمانی

چشم تو عین مستی و جسم تو جان جان

ور نکوبی در هجران چه شود

در محنت و بلا چه گرفتار مانده‌ام؟

کوس بلا به معرکه‌ی کربلا زده‌ست

که اعتکاف به سر منزل رضا دارد

همان جای نوروز و جشن سده

بخود گفت زندانی تیره‌بخت

وی شه میدان برگو برگو

خمار آلوده‌ئی آخر شرابی هم نمی‌ارزد

سگسارک مخنثک و زشت کافرک

که خسته نیستش از نیش هجر یار انگشت

نی رسالت یاد ماندش نی پیام

یک باره پری از نظر خلق نهان شد

فروزنده شد تاج گیتی فروز

مانیم ما همیشه بتاریک خانه‌ای

گر پیر خرف باشی تو خوب و جوان گردی

در درد بمردیم و بدرمان نرسیدیم

مه مصور یار و مه منور عید

جان و دل بر باختن، بر روی جانان زیستن

شوق مده اینهمه یا پر و بالی بده

آسایشی از جنبش مژگان تو دارد

همی داشت از بودنی دل به رنج

خبرش نیست که فرهاد وی این مسکین است

یافتم ناگه رهی من سوی تو

بدرستی که دل نازک ساغر بشکست

کز نور هر دو عالم و آدم منورند

خود تا چه کنیم؟ اگر بنوشیم

قول دشمن مشنو از بهر خدای

بر سر هر گذری این همه بیمار نداشت

همه شب همی ساخت درمان خویش

شور آب سوی چشمه‌ی حیوان همی برند

خون مریز این عاشقان را و مرو

پای بند گره طره طرار توایم

جان نبرد خود ز شیر روبه کور و کبود

گفتمش: جانا مرو، نشنید رفت

که سر قدر رسانیده ز مه تا ماهی

معنی عشق تو را بر همه روشن کردم

ابا لشکر و ساز نخچیرگاه

کهن برزیگری را، تازه باغی

مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی

حلقه‌ی لعل تو درج گهر آمد

مویی شدی اندر غم، هم شاد نخواهی شد

به غمزه خون دل ریزد به ابرو کار جان سازد

تا بمکرم از بلا بیرون جهید

فغان که با همه حسرت به هیچ خرسندم

که سرو سهی چون گل آمد به بار

کای پسر، این پیشه پس از من تراست

چرا بیگانه‌ای از ما چو تو در اصل از مایی

و آتش چهره نمودی و ببردی آبم

دل را ز خواب برکن هنگام رفتن آمد

لاجرم در بوته‌ی هجران تو بگداختیم

کامت بادا و کامرانی بادا

زنجیر عقل جعد چلیپای او بود

سپه را ز دشمن نگهدار بود

فروزنده خورشید، رنگش ببرد

در کف ما چند خلد خار تو

ما خراب افتاده و چشم تو مست

خیر و صلاح از جهان جهان چون شد؟

شور از سر بازار به یکبار برآمد

حبس آن صافی درین جای کدر

خاکی که بر سر نکرده باشم

به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد

که به هم جمع شود عاشقی و مستوری

فردا از او ببینی صد حور رو گشاده

به شهریار برید آگهی از این دل ریش

وان عیسی روزگار آمد

به دریا قطره آوردن به کان گوهر فرستادن

که نگنجد به هیچ حوصله‌ای

هر دل که شد اسیر تو دست از جهان کشید

بیاراست آن تخت شاپور پیر

ولیکن اشک را نطق است و رنگ رو زبان دارد

کسی را کو به جان و دل تو را جوید نمی‌جویی

یا صبا نکهت آن زلف دوتا می‌آرد

تو حیدری و حرز کیان ذوالفقار توست

در پی اختیار خویشتنی

جز که طنز و جز که انکارش نبود

کیفیت باده از میان رفت

چنان گشت بر پور چون باد ارد

در لطف تو کس بر من نبندد گر تو بگشایی

درده تو یکی رطل بدان پیر یگانه

بتاب طره مهپوش سایه گستر تو

آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود

روی در روی یار باید کرد

مشعل خورشید را گردون چرا پر کاه کرد

گفتی از جیب افق نیر رخشان سر زد

دژم بود با ترکش و تیر شد

سخن بگو و از آن لعل بر من افشان در

سنگینک جنگینک سر بسته چو بیماری

وصل تو بتر که بی‌قرارم دارد

صد بار خریده مر دلامش را

بگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیر

آن جهان سوز طبیعی خوت کو

در روز وصال تو به قربان تو کردم

بیامد نشست از بر گاه شاه

که کس را نیست چون من عمر کوتاه

عشق پرست ای پسر باد هواست مابقی

یکی ز حلقه‌ی بگوشان حاجب تو هلال

سلام گرد جهان گشت جز تو نپسندید

می‌نوش، که از می گره کار گشادند

بنشین و بنشان غیر را ، پیمانه خور ، پیمانه ده

تا به دنباله‌ی این کار ببینم حالش

به ایران پراگنده گشته سپاه

مهرش آسان به درون آید و مشکل برود

و آن لطف بی‌حد زان کند تا هیچ از حد نگذری

که التفات کند کمترین گدایی را

توئی مملکت بخش و اسلام پرور

باشد که چو روز آید بروی گذرت افتد

کای مریدان از من این معلوم باد

چون صورت تو می‌نگرند آه می‌کشند

روان و خرد را برآورد گرد

چاره‌ی کارم ای خدا که کند؟

که زد بر اوج قدم لا اله الا الله

تشنه‌ی لعلت باده پرستان

مرا جمال تو باید قمر چه سود کند

نظاره‌ی رخت از عاشقان دریغ مدار

که ایزد در دو کونش محترم کرد

هر طرف پای نهی سلسله در پایی هست

بزرگان لشکر برفتند شاد

که از کندن خار، کس خوار نیست

انبه شده قالب‌ها تا پرده جان گشته

پیر نگردد که در بهشت برینست

زیرا که بود نوبت نوروز به نوروز

گورخانه است و مردگان در وی

مر محمد را دهانش کژ بماند

میان حلقه‌ی عشاق سربلند شدم

می روشن و جام و رامشگران

به امید آمده‌اند از تو تو را می‌خواهند

جمال خویش بنمایی که سبحان الذی اسری

مگر هر شب گذر دارد بر آن گیسوی مشک آگین

در مرگ برخورنده ابدا فرازگردد

ندارم چون دلی خرم، تنی بیمار اولی‌تر

ز ابنای زمان کنجی گزینیم

مستانه می‌رسم ز در پیر می‌فروش

به نخچیرگه رفت با یوز و باز

ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که توراست

براق عشق جان داری ز مرگ خر چه اندیشی

تنگ عیشست آن که بستانیش نیست

زیر خاک است آنکه از خاکت به مردم کرده بود

به چشم جان رخ معنی نگر بجای حروف

پیش آن بت و آتش اندر شعله بود

کز خود خبر ندارم در عالمی که هستم

جهاندار شد سوی نخچیر گور

در فکند، از گفته‌ی رب جلیل

آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری

بر لاله ز مشک سیه افکنده گلاله

کاری که بی‌تو گیرم والله که زار ماند

من بدیدم، نمی‌توان گفتن

زیرا که با تو بر سر لطف آمده‌ست یار

آیات رحمت است که تفسیر می‌کنند

به سر برنهاد آن دلفروز تاج

مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

به دامان گل تازه درآویزیم مستانه

اینک علی الصباح نظر بر جمال دوست

نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت

بماندم بی‌سرانجامی دریغا

گفت ای احمد بگو این چیست زود

در این دو سلسله خاقان چین و ماچین باش

کلاه دلفروز بر سر نهاد

زیرا که سر زلفت پر فتنه سری دارد

ای آمده در چرخ تو خورشید و چرخ چنبری

وزغایت مستی خبرم نیست که هستم

مشت کی کردست دو چشمش کبود

آشکارا بت‌پرستی می‌کند

که هست مایه‌ی امن و امان پناه جهان

خون عشاق تو در ره‌گذری نیست که نیست

به سر بر نهاد آن سزاوار تاج

با بد و نیک جهان، ساختن است

بشلولم بشلولم مجه از روزن خانه

تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست

... راستی عالم هم

کاندر همه شهر شور و غوغاست

جفت طاق آید گهی گه طاق جفت

خانه غم را خراب از سیل صهبا کرده‌اند

گل زرد شد بر زمین رنگ ساج

ز شاه، خواهش امنیت و رفاه کنند

در آن بهشت و گلستان و سبزه زار بجو

نیازمندی من عرضه ده بحضرت یار

در خانه مهی نهان کی دارد

قامت دوست خرامان چه خوش است

بر فلک از قدر زدی بارگاه

که را یارب ندانم مطلبی بود

گهی زخم چوگان و گاهی شکار

همه احوال من بر من دگر کرد

وز مرکب تن شده پیاده

به خاک پایت اگر ذره در هوا گنجد

پیش جانش ز جهل دیوار است

با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟

باز آمد سوی منزل دوستکام

شب تاریک، فروزنده سحرها دارد

به روشن روان مرد دانا بدید

تو را چون گل وفا آیین ندیدم

هین که رسید از فلک آواز نو

نشان روی تو از لاله‌زار می‌شنوم

و نه زان مفلسکان که بز لاغر گیرند

گر بر گذری ز بنده یاد آر

ای معلم شرم از آن رویت نشد رویت سیاه

هر سر که از میان رفت، آگاه از آن میان شد

بیارایم اکنون چو ماه اورمزد

که هم جمال جهانی و هم جهان جمال

تا نفروشی ای صنم کز مه و مهر خوشتری

جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را

جواب داد به انصاف اگرچه دید ستم

دلم را سوز در جان اوفتاده

صد هزاران علمش اندر هر رگست

کام دل تنگ من از آن تنگ‌دهان داد

بگشتی تو از راه پروردگار

همچو شاهان کن رعیت پروری

پیغامبر عشق است ز محراب رسیده

ببوی زلف تودر مشک ناب نتوان دید

که بو کنید دهان مرا چه بو دارد

آخر این درد مرا نوبت درمان آید

که بر میان کمر کین ز کهکشان دارد

تا خبردار شدم کار دل از کار گذشت

چهل روز ننهاد بر سر کلاه

که دیگر جمع نتوان کرد ما را

برآمد از وجود خویش و هر دو کون یک باره

که قمر چون رخ منیر تو نیست

جشن جمشید و گردش گلزار

روزگارم ز دست می‌برود

جان فدا کردیم در عهد و وفا

که دل هر دو جهان بسته یک مو دارد

همه گوش دارید برنا و پیر

ور ببری سرش چو شمع به گاز

و آن آفتاب از سقف دل بر جانشان تابان شده

بیار باده که جان تازه می‌شود ز نسیم

مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد

هیچ باشد که تو را بار دگر وابینیم

ببین کز اشک سرخم سد نشان بر خاک در مانده

شب من روز شود یک سر و روزم همه عید

سوی خان بی‌بر به راهام تفت

نزهت نبوده بی‌رخ تو باغ و راغ را

با خاره و سنگ چیست چاره

بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست

زاده از کان کاینات بهم

وز غم نام و ننگ وارستیم

همچو کشتیبان همی افراشت سر

گل به دامن می‌توان برد از گلستان نگاهم

بشد پیش گاهش یکی مرد پیر

سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ

چستی کن و ترکی کن نی نرمی و تاجیکی

بختیارانرا کمندت باختیار انداخته

وز نور تو عاشقان بزادند

فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب

نشان اینچنین بختی کجا یابم نشانم ده

آه از این راه که باریک تر از موی تو بود

سپه را ز دشت اندرآورد گرد

ز انوار کواکب، گشت روشن

صورت این طلسم را هیچ کسی بدید نی

خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست

چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است

هیچ گونه چاره‌ی جانم مکن

در میانشان برزخ لایبغیان

کز تنگ دهانت به شکر تنگ شود کار

که فرمان چنین آمد از شهریار

لشکر خود عرض داد حسن جهان گیر او

نه او را دیده‌ای دیده نه او را گوش بشنیده

نه ترک عشق می‌یارم گرفتن

ز روی پشت و پناهی که پشت‌ها همه رو شد

عشق در پی چو بی‌دلان برود

ز جنس خوردنی جز کرس در کار

فریاد که کشتندم و در خاک نکردند

سوی دشت نخچیرگه با سپاه

خنگ آز و هوس همی راندن

هم خلوت و هم بی‌گه در دیر صفا رفته

دیده در گبری مدار و تکیه بر ایمان مکن

تا کی آب چشم پالائی که بردی آب چشم

چون دل ما تنگ دید خانه دگر جا گرفت

باز می‌جوید درون مخلصی

گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم

همی رفت با چند گرد دلیر

چه فایده است درین التفات ما با تو؟

در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی

کنون وقت میست و نوبت جام

جان جان امروز جانی می‌کند

کار با پیک و پیام افتاد باز

که ز شاهان کسش ندیده عدیل

عاقلان مژده که دیوانه به زنجیر افتاد

که از چرخ شد تخت را آب شور

شد آب لطف روان از لب چه ذقنش

دی نکته‌ای فرموده‌ای جان را برای آشتی

نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت

بکرده راست با بربط ربابا

خوشتر از جان چیست؟ آنی ساقیا

عالمی زو روشنایی یافتست

هیچ دل نیست که این سلسله‌اش در پا نیست

یکایک سوی چاره بشتافتند

در بستم و می‌کشم جفایی

وی بی‌تو سماع مرده مرده

گمان مبر که رود مهر او ز جان بیرون

بی تیغ می‌برد سر و بی‌دار می‌کشد

که با چون من گدایی عشقت این کرد

خورشید بر سمند بلند تو طبل باز

وقت رفتن به حسرت طرفه آهی کرد و رفت

همی بود بر پای در پیش شاه

که گل و میوه، خوش و تازه رس است

اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آری

راحت جان و شفای دل بیمار آن جاست

تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند

در دل زارم نگر، تا به چه حیرانی است

برد در غیرت برین عالم سبق

چنان برو که نیفتی ز طاق ابرویش

دل شاه ز اندیشه پرداخته

که صفای تو بجز یکدم نیست

نه با اهل زمین جنسم نه امکان است طیاری

فکر بسی گشت و نشانش ندید

وقتی چنین به جانی جامی خرید باید

گنج معنی در دلش پیدا شود

همچو هندویی که پیش بت نهد سر بر زمین

عجب خیال خوشی کرده‌ام، خدا بکند

دل و مغز جوشان ز مرگ پدر

از سر تحقیر، زد لبخنده‌ای

قصه‌های جان فزا را بازگو

آفرین بر جان و رحمت بر تنت

سپس او تو چون دوی به شتاب؟

طوطی شکر فشان معقول

حکم داری تیغ برکش از غلاف

که بار هر دو جهان را فکند از دوشم

ز خون وی آورد گیتی به مشت

وز جهان آشفته‌تر دارد دلم

در خم گردون فکنم هر نفسی غلغله‌ای

از گرستن دیده نتوانست یک ساعت غنود

بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد

آری چه توان کردن؟ با مات نمی‌افتد

آفرین بادا که تیرت بر نشان آمد همه

چون دیده به روی قاتل افتاد

به نخچیر شد شهریار جهان

وین یکدم عمر را غنیمت شمریم

حلت علی حریمهم فی خطر لیمنوا

چراغ دولتش نوری ندارد

پشت خم کرده‌ام ز بار عطا

بهر یک جرعه میت این دم روان خواهیم کرد

ور خورد طالب سیه‌هوشی شود

نوید رجعت جان را به جسم بی جان گفت

نویسنده را پیش بنشاختند

پادشاهی نیکوان به تو داد

ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی

حیات بخش بود جام می بحکم خواص

پدر را نیک واقف دان از آن کژبازی مضمر

شراب و نقل فرو ریخته به مستانش

روم به شهر دگر چون هلال اول ماه

شب خود را به همین شیوه سحر خواهم کرد

کز ایدر برو با نگین و کلاه

که بسی گیر و دار در ره ماست

امشب نرهی به جان و دیده

سجده‌ی سوداییان برداشت از آیین ما

پوشیده ابر دشت به دیبای ارمنی

امیر سخت دل سست رای بی‌تدبیر!

در پناه شیر تا چه می‌دوید

پس چرا دل همه شب حال دگرگون دارد

همی داشتی هرکسی می حرام

چون تو، کس تیره‌روزگار مباد

در سر مست من فکن جام شراب احمری

و آرامگاه روح لب روح پرورش

روز شد دیده باز باید کرد

کام جان را پرشکر خواهیم کرد

کش خدا دارد از گزند نگاه

آشیان دل یک سلسله را بر هم زد

ببالید کوه و بپالود خواب

او تندخو و بنده نه مرد تحملش

در عشق جهانی را بدنام کنی حالی

وان نه بالای صنوبر که درخت رطب‌ست

امروز جفت نعمت بسیار می‌روم

با تاب موی جانان دیوانه‌ای چه سنجد؟

یک‌بیک تنها بهر یک حرف راند

بوسه دادند لب شاهد و پیمانه زدند

همه مهتران گوهر افشاندند

مپوش روی، بروی تو شادمان شده‌ایم

از کار خود افتادی در کار دگر رفتی

کار دینداران نمازست و نماز ما نیاز

خوشتر از جان چه بود از سر آن برخیزد

شور از سر بازار به یکبار برآمد

زانکه آغاز بهاری شد بتر از سد خزان

عشق اگر خیمه زند ملک جهان این همه نیست

همی داشت سوک پدر چندگاه

گر به جان و به جهانت بخرند ارزانی

دل رفته ما پی دل چون بی‌دلان دویده

کرد روزیش از آن جهان آگاه

مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را

بنشین و شراب نوش و خوش باش

جهدهای انبیا و ممنین

باز این فتنه ندانم که چه در سر دارد

جهان شد مر او را چو رومی پرند

جای تو نمی‌دانم هرجات همی جویم

سرمست و نعلین در بغل در خانه ما آمده

گنجت چو دست می‌دهد از مار غم مخور

درد مرا بین که چه آرام داد

چشم من از هجر خود گریان مکن

کرده سخنهای پریشان رقم

غم مخور زیرا که روزی را مقرر کرده‌اند

بیامد سوی دشت نخچیرگاه

کاینهمه خار بگرد تو چراست

که چو سیمرغ ببیند بجهد مست ز لانه

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها

برده‌ام وز جفا گریخته‌ام

چاره ساز آن را که از تو نیستش یک دم گزیر

پاک برخیزی تو از مجهود خویش

وان که می‌کند سیر صورتت، وصف آفریننده می‌کند

گزین کرد زان لشکر کینه خواه

وز روی تو آب روشنان تیره

ز ذره ذره شنو لا اله الا الله

بشنو از وی ماجرای خویشتن بیخویشتن

عقل فریادرس نمی‌آید

عجب نباشد اگر رستخیز انگیزد

دم در کش و شاعری مکن بار

هرگز از حالت منصور خبردار نشد

همی‌کرد با بار و برگش عتاب

سر خود گیر که این کار خطرها دارد

و اندر حشر موران افتاده سلیمانی

حیف بود در به چنین روی بست

ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است

ز غصه می‌بمیرم، با که گویم؟

شاد و خندان از طرب در ذوق و جوش

برخیز پی جلوه که برداریم از خاک

برفتند هرکس که بودش هنر

بافته بر قد تو کسوت رعنایی را

بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی

زانکه جانی تو و از جان نتوان بود صبور

جمله ارواحنا تغمس فیما ترید

زمینیان همه دامن کشند بر افلاک

که تا جاوید رخ پنهان نموده

عین نستانم و این غم ندهم

سوار آمد از قیصر نامدار

کامروز، پای مزرعه رفتن نداشتم

گاهی ز غم مجنون شدی گاهی ز محنت خون شدی

مویی نفروشم به همه ملک جهانت

هزار آه زهرک آن خبر شنود برآمد

در دلم شوقت تمنایی خوش است

کز عوانی ساعت مردن عوان

در بندگی خاک درش صدر نشین باش

بگوش آمد از دوربانگ خروش

گه مناظره، یک روز بر سر گذری

اندیشه تو هر دم در بنده اثر کرده

وی بر قمر ز عنبر تر بسته سلسله

شب تا برود شما بیایید

یا سرشته آب حیوان با شکر؟

تویی که مهر و سپهرت ندیده شبه و نظیر

خیز و به دیده‌ام نشین، آتش دل فرو نشان

جهان شد ز گرد سواران سیاه

کاین مرغ زشت روی، چه خودخواه و خودنماست

گوش ما را هر نفس دستان نو

که کامی حاصل آید بی مرارت

گرفتمت که شدی آنچنان که می‌بایی

با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟

زشت نقشی کز بنی‌هاشم شکفت

ز مشک زلف تو ما را سرشک خونین داد

بزرگان برفتند با او وخرد

گاه ره میزد، گهی ره میسپرد

تو خود از خانه آخر ز حال بنده می دانی

مجال خواب نیابند ساکنان محامل

به هر طرف که بگردید رو بگردانید

باز دست غم گریبانم گرفت

به من کم می‌کنی لطفی که داری این زمان یا نه

گنج مقصود بجو از دل ویرانه‌ی خویش

پدید آمد آن مطرف زردفام

کای خوش آن چشمی که گرم خفتن است

لیس یلذک الهوی لیس لفیک حوصله

گر دردمند عشق بنالد غریب نیست

که گیتی سیم جعفر انگاشتش

ز پسته‌ی شکرافشان زلال بگشاید

مر عمر را دید و در لرز اوفتاد

تا همایون سایه‌اش را بندگی از جان کند

چه آمد بران نامور شهریار

که کار کردن بیمزد، عمر باختن است

بیا رخ بر رخان زرد من نه

همچو جام از باده لعلم لبالب شد دهن

یا غیر خاک پایش کس دستگیر باشد

رخت اندرو منه که نه‌ای تو سزای خاک!

یکی جوهر نثار آید یکی گوهر فشان باشد

خبر این است که تا به قدم جان شده‌ایم

شنیده سخنها همه یادکرد

که چند دشمنی از بهر حرص و آز کنیم

که مست و بیخودم از چاشنی محنت او

وز تو خرگاه چون سپهر از ماه

از گفتن ناخوب نگه‌دار زبان را

آن گم شده در جهان نمی‌یابم

در سرا عدل سلیمان در دوید

حیف و صد حیف که اهل نظری پیدا نیست

به زندان بهرام هفتاد روز

کای کودکان خرد، گه کارکردن است

تا صورت خاکی را در چرخ درآوردی

یاقوت آبدار تو قوت روان چشم

همرنگ شوم از تو گر خیر بود گر شر

هیهات! که از وصل تو مهجور بماندیم

دور باد از شما غم ایام

مرغی از سدره به کنج قفسی می‌آید

سخن گوی بندوی برشد ببام

آن که به هم جمع کرد عشق و جوانی

مهل ای طفل به سستی طرف چادر روزه

که تیر غمزه تمامست صید آهو را

دور از مجاوران مکارم نمای ری

رخ مگردان از من مسکین، مکن

ای تو بسته‌ی نوبت آزادی مکن

الحق که در این نکته غلط رفت و خطا کرد

خروشی برآمد زهر دو گروه

سخن میگفت با خود کعبه، زینسان

ای ماه رو تشریف ده مر آسمان را ساعتی

برعروسان بوستان خندید

غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد

طالب سایه‌ی امان تواند

با غمزه بگو تا نزند تیغ دو دسته

فرمان بر ساقی شو، فرمانده دوران باش

سپاهی جهانگیر وگرد دلیر

کو کسی کو به دل و دیده خریدار تو نیست

زرم بستان می چون زر مرا ده

دریای آتشینم در دیده موج خون زد

زین خواندن زند تا کی و چند؟

هان! از سر درد در ده آواز

غالب آید سخت و بر صاحب‌دلان

کز نوش لبان رشته‌ی پیوند بریدم

پسندیده و دیده ازهر دی

ببین ز جور تو، ما را چه زخمها بتن است

جویان و پای کوبان از آسمان رسیده

مهربانی کن و مه را بسها باز گذار

به روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد

به زیر هر خم زلفش هزار نیرنگ است

تا به این غایت مروت بیوفایی اینهمه

کو وجودی که ز جان در طلبت سیر نشد

برادرش پر درد زان رزمگاه

خار، آن گل دید و رو در هم کشید

رو که بدین عاشقی سخت عظیم گولکی

یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را

کو میوه‌ی دل باری بر بار نگه دارش

می‌زدم نعره و فریاد ز من کس نشنود

میهمان محسنان باید شدن

حسرت اندوخته‌ی طلعت نیکوی توام

گشاده یکی روی و دیگر دژم

جز سرزنش و بد سری خار، چه دیدی

باقی دگران همه نظاره

که به آفتاب ماند ز قمر نقاب بسته

در دل و در دیده‌ها همچو نظر می‌رود

تافته‌ام از غمت، روی ز من بر متاب

عزت از آنجا بجوی حرمت از آنجا طلب

پاداش آن جفاها یک ره وفا توان کرد

زپیوستن آگاهی نو رسید

ور بمیرم گرفته‌ام کم خویش

می‌برمد از او دلم چون دل تو ز مقذری

سرویست چنین که می‌رود راست

کز گشت چرخ دشت چو گردون است

خوش بود خاصه هر سحر دیدن

دید کان خرگوش می‌آید ز دور

دل سوختگان غیر عذاب از تو نخواهند

که تازه شد آن فر شاهنشهی

دید و گفت این چهره جای اشک نیست

نی به خدا که از دغل چشم فراز می‌کنی

آن نقش بین که سجده کند نقش آذرش

که الله الله ز آتش رخان فرار کنید

خاکساری را به خاک اسپرده گیر

مژده باد ای مخلصان میر میران، مژده باد

که زیر هر قدمی یک جهان خطر دارد

ستاره به برج شباهنگ شد

که سر و روی ما سیاه مکن

که از خوی تو پر از مشک گشت گرمابه

پیغام آشنا نفس روح پرورست

خورشید در نطاق شبستان نو نشست

تا به شادی مجلس آراید درو سلطان دل

کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید

شاهدان شهر ما از لعل میگون کرده‌اند

درفشان شد اختر بچرخ اندرون

گلی خودرو، دمید از جو کناری

کله جویی نیابی سر چه شیرین است بی‌خویشی

طاق پیروزه‌ی ابروی تو پیوسته هلال

تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد

ز غصه ناتوانم، با که گویم؟

بس ملک دل هنوز که گردد مسخرش

وای بر من گر ازین قید کنی آزادم

نه آب وگیا بود و نه رهنمون

بخنده گفت، که کار تو شد ز جهل، تباه

این نور اللهی است این از پیش الله آمده

آخر این غوره نوخاسته چون حلوا شد

گرچه زیرند گهی جمله، همیشه زبرند

شکر در نمکدان نخواهیم یافت

بعد از آن گفتش سلام الفراق

شاهد شیرین کلام، خسرو فرخ سیر

ز گفتار آن دانشی راستان

بنمای رخ رنگین ناموس قمر بشکن

چشم و عقلم روشن از ایام تو

لعل زمرد نقاب گوهر یاقوت کان

همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز عید

وگر درمان من سازد، زهی دولت زهی دولت

باز افزاید همان این درد کار افزای من

همه جا قیمت مشک ختن ارزان نشود

دودیده پراز آب و پر خون جگر

فصل رحلت در این کتاب نبود

مرا از روی این خورشید عارستی و ننگستی

یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدست

کفتاب این چنین دل افروز است

که بوی او شفای جان هر بیمار می‌آید

کسمان بیضه زمین چون زرده است

روزگارم تیره شد از تار موی مشکبویش

فگندند مردی سبک بر دو اسپ

در آن وجود که دل مرده، مرده است روان

اجزای مرا چشمت اصحاب نظر کرده

مایه‌ی روح فزائی بود از روی خواص

مرغان دگر خمش نشینند

هزاران آه مشتاقان ز هر سو زار برخیزد

تهنیت خوان فتح و نصرت تو

خفته را بین که چسان بر صف بیداران زد

بران پیشگاه بزرگی نشاند

اوفتاد آهسته و غلتید و رفت

دانا و بینای رهی آن سو که دانی می‌روی

وی دور شده آفت نقصان ز کمالت

شادان و برفراشته آوا را

خروش و ولوله از جان عاشقان برخاست

پیش در شو گر همی گویی تو راست

پس از پیاله ببوسد دهان دل خواهش

پر اندیشه بنشست با رهنمای

از هر دلی و جانی سوزی دگر برآید

دلم بردی نمی‌دانم چه آوردی دگرباره

هیچ نمی‌رود برون از دل من دهان تو

گر ره قافله عقل زند تا بزند

گنجی که آن نیابد صد پیر در مناجات

رشک باغ حبتی هم درهوا، هم درفضا

حادثه در کمین من، فتنه‌ی روزگار هم

ستاره شد از تیرگی ناامید

که تو مسکین چقدر بد بوئی

پرهیز من ز چیست ز تو یار شرم تو

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

کسمان ظل آسمانه‌ی اوست

چیست تدبیر کار چتوان کرد؟

پی بریدندش ز جهل آن قوم مر

در روز تیرباران مردانه ایستادم

بران آفرین آفرین بر فزود

من تلخ کام مانده در حسرت چنین لب

انگشت برآورده اندر دهنم کرده

با قامتش ز سرو روان در گذشته‌ایم

کتش زد در دل و دل را ربود

بر کشته‌ی کربلا بگریید

عید باشد همه روز و همه ماه وهمه سال

نه مملوکی که هر ساعت نظر با مالکی دارد

ز هر گونه اندیشه بر دل براند

جان ده ار عاشقی و ناز مکن

نیپو سر کینیکا چونم من و چونی تو

هم صبر که چاره دگر نیست

درآورد در کار من بینوایی

رنجه شو و غم‌گساریی کن

بعد از آن شد پیش شیر پنجه‌زن

ای بسا فتنه که در دور زمان برخیزد

چهارم چو بفروخت گیتی فروز

چون تو بمن نمی‌رسی من به تو چون رسانمش

شیء لله از جمال روی تو

که مجلس با وجود او بهشت جاودانی بود

رضی الصد بحینی و قصد

کی آخر از فراموشی کنی یاد؟

ز کار خود در آزاریم جمله

گر به دوزخ بریم، شکر فراوان دارم

چوبگذشت شاد از پل نهروان

اختر چرخ ادب پروین است

آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله

وان چه تیرست که در جوشن جان می‌گذرد

ماتم ز پی کدام دارم

به پیش پرتو روی تو ماه و خور سایه

ظاهر آن ره دارد و این بی‌رهی

اول شکاف سینه‌ی مرا نشانه کرد

بتندی همی‌راند تا مرز روم

عشق تو چون آتش و فراق تو جان سوز

دید غرض که فقر بد بانگ الست را بلی

می‌رفت بسر وقت حریفان شبانه

یا خود نبود چیزی یا بود و آن فنا شد

رحم کن بر دلم، که مسکین است

جهان روشن ز ماه عالم آرای

حسرت او نمی‌رود از دل پاره پاره‌ام

که دستور شاهنشهان را سزی

چشمی به کرشمه بر من افگن

دل بردی و جان بردی این جا چه رها کردی

ز ابر دیده کنارم به اشک تر می‌گشت

صبح نخستین نمود روی به نظارگان

گذری بر در نگار کنیم

کرده حاتم را غلام جود خویش

تسبیح شیخ حلقه‌ی زنار می‌شود

سپه را بکردار گردان سپهر

قد تو سرو روان است و سرو تو گل ریز

مثال حسن و احسانت برون از حد و اندازه

هندوئی چون طره‌ی پستت بطراری که دید

غافلانه سوی غوغا می‌رود

ز بیم آتش دوزخ چرا بود غمناک؟

که هیچ حاصل از او نیست غیر افغانم

نه تاب آن که بپیچم به عنبرین رسنش

جهان شد ز گرد سواران سیاه

کاز آتش فساد تو، جز دود و آه نیست

چو من دل بجویم بود دلبر او

جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت

خواهد که نفس زند نیارد

به سوی شاه بر از من سخنی گر خواهی

پند را در جان و در دل ره کنید

خانه‌ام را سوخت بی باکی که او در خانه نیست

طبیبی در آن ناحیت بود و گفت

ز نخوت، بر گلی خندید بسیار

ای سلسله جنبان جان عالم ز تو پرغلغله

یا خود ز وجود و عدم ما چه برآید

قبله مان سوی شهر یار نهاد

بجز وصلت دگر درمان ندارد

شوره زار شور بختان را گلستان کرده‌ای

کافروخته رخ آمد و افراخته قامت

سر خیل سپاه اشک ریزان

کم مکن ای دوست روغنم که بمیرم

غم تو به توی ما را تو به جرعه‌ای صفا ده

که ننهد بر چنین صورت دل از دست

چشمه‌ی شور از در نفایه ستور است

بیگانه مشو، که آشناییم

پهلوی آتش بتی بر پای کرد

چون غریبی است که در کشمکش شام افتاد

نظر داشت با پادشا زاده‌ای

مرا دشمن چرا داری چو کودک مر دبستان را

الی کم تشد فم الخابیه

کام دل حاصل و ایام به کامست امروز

از آنک عشق تو بنیاد عافیت برکند

چو گل دیدی، گه آشفتن تست

فکنده رخت در گرداب غفلت

در عین بی خودی می نابی نداشتند

شد نرم چنانکه موم از آتش

از عدالتخانه بیرون برد رخت

وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ چه غم بودی

در بهشتست که همخوابه حورالعینیست

به بیست سال برآمد به یک نفس بگذشت

هر نفس دردی ز دوران می‌کشم

از امیران کیست بر جایش نشان

گر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باش

ولی از تکبر سری مست داشت

چنین تنی همگی جان و صورتی همه معنی

از دام تن وا می‌رهد هر خسته دل اشکاریی

بنشین نفسی تا نفسی با تو برآریم

دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد

جام طرب کشیده‌ام، زآن به شتاب می‌روم

کن جهان جان ، بر آن جان جهان سازم نثار

کشتی و زنده ساختی ای تو خدای عاشقان

بر چنین جستجوی بست کمر

ز لبهای تو می‌نوشم، ز رخسار تو گل چینم

تا بوک رو این سو کنی باشد که با ما خو کنی

زهی سعادت و دولت که یار ما باشد

باد خنک از جانب خوارزم وزانست

که فارغ آمدم از ننگ و نام، باده بیار

نردبانی پیش پای ما نهاد

حاشا که مشتری سر مویی زیان کند

که در باغ دل قامتش سرو بود

یا چو من هجر تو را هیچ گرفتاری هست؟

پنهان شده و افکنده در شهر پریشانی

پرده بگشای و مرا بسته هجران مگذار

من نیک سبک گشتم آن رطل گران زوتر

سوی درگاه شه عادل رسان از ما خبر

از زمین تا چند فریادم رود بر آسمان

دل مرا به نگاه تو آشنایی داد

از پرده صبح سر به در کرد

وزید و کرد گیتی را معنبر

چشم پرخون تیغ در کف عشق او

گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست

نهنگ و آب سیاهش عجب بدان ماند

ز چشم مست ساقی وام کردند

جمله مرغانش به خدمت آمدند

برنخیزد اگر آشوب قیامت باشد

به هرمز چنین گفت نوشیروان

وین که دارم نه اختیار من است

برف تو بفسراندت گر تو تنور آذری

راستی را با رخش خوش روزگاری داشتم

حدیث خوبی آن یار دلربا گوید

خوشی درو بنگر، کز ره دراز آمد

تا مرا گفتگو نباید کرد

چشم تر، اشک روان، حال خرابش می‌دهند

آهی بزد و عمامه بفکند

کز چه من گردم این چنین، تو دراز

وی که دل تو چون حجر هان که قرابه نشکنی

تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت

مر تو را خوانده و خود روی نهاده به نشیب

کشته‌ی اندوه و تیمار توام

گشت گریان گریه خود دام زنست

یعنی از عشق تو در بر دل خونین دارم

واگاهی نیست مردم بیرون را

کز کودکان کوی، بمن کس نظر نداشت

عالم همه خندان شد بگذشت ز حد خنده

از خلق جهان کسوت سودای تو پوشم

نی هر خسیس را شه رخسار می‌نماید

ناله از جان عاشقان برخاست

قوت دندان ندارد ورنه قنطر می‌خورد

توبه ز تزویر و ریا کرده‌ام

الماس شکسته در جگر دید

طوطی زیبا خرید از دوستان

دل بودی و جان بردی این جا چه رها کردی

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

آسمان چون من سخن گستر بزاد

که بوی او شفای جان هر بیمار می‌آید

فقر فخر آمد مرا بر سر مزن

که از سلاسل تو مستحق زنجیرم

زان جمع به دربود پریشانی

اگر دستم نگیری رفتم از دست

شبم ز بام به حجره ز حجره تا سر کو

نشانده قد تو در باغ جان نهال جمال

که شب ببخشد آن بدر بدره بی‌حد

نیم چون خوشدل و خرم بگرییم

برو و بکش دو جامی که بسی ملال داری

عجبی نباشد از من که بری ز کفر و دینم

هیچ بودی نبوده پیش از تو

اگر چه زنده باشد جان ندارد

بار تو ده شکسته را بارگه وفا تویی

ازو بپرس که انگشت‌هاش در خونست

بشنو سال خوب و جوابی بده صواب:

مکن، مکن، به کف‌اند هم رها ای دوست

در فریب داخلان و خارجان

وز دیده سرشک لاله رنگ آمد

که اکرام حجاج یوسف نکرد

ندیده‌ام چو تو هیچ آفریده، سرگردان

برساخت پریر یک بهانه

پیوسته طاق خضرا برآفتاب بسته

ای درد و درمان درمان چه باشد

به کام دل همی نوشد می لعل شکر بارش

که قرض شما را ادا می‌کنم

یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند

به خیالی خیال بازی چند

روزگاری داشت ناهموار و سخت

بنگر تو به عاشقان خیره

مدهوش می‌گذاری یاران مهربانت

اقلیم چارم از تو چو فردوس هشتم است

در جهانش کجا قرار بود؟

آن سر پیغامبران بحر صفا

که زلف و کاکل و چشم تو در نظر دارد

که فردا نگیرد خدا بر تو سخت

مجلس پر از شکر شد از پسته‌ی دهانت

که آمد نوبت عشرت زمان مجلس آرایی

که قدش غیرت سرو سهی بود

و آنچ عشق تو کند شورش محشر نکند

که در رندی مغان را پیشوایم

رقیبان را به قتلم شادمان کردی ، نکو کردی

سلطنت کون و مکانت دهند

کز جمله منعمان بغداد

چون شمع همی سوزم، از عشق دل افروزم

زهی مبارک و زیبا به فال در دیده

یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

علت خوابی و تو را نیست خواب

به چه عذر جان نبخشم به دو چشم شنگ او من؟

مر ضعیفی را قوی رایی فتاد

باز گردیده به رویم در گل‌زاری چند

به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز

اگر نجات خوهی گوش کن عبارت عشق

میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه

شبه بر گوشه‌ی یاقوت خموشش نگرید

که در او خزان نباشد که در او گلی نریزد

تا چند مراد خویش جوییم؟

کجا هلال و رسیدن به مستقر کمال

چرخ مینا تا سحر گردش به کام من کند

آراست کبودیی به زردی

خرم آن دل که در حمایت اوست

گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو

هیچت از دوستان نیاید یاد

بزرگوار امیر امام خاقانی است

با خویشتنش چه کار باشد؟

خود چه ماند از عمر افزون‌تر گذشت

نه صبر در فراقش زین بیشتر توان کرد

که با شیر زورآوری خواست کرد

که سگان خویشند با گرگان، همه

دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده

وی زلف پر شکستت زنجیر پای بندان

اگر باشد تو را از بنده آزار

در کف صد بلا صبور افتاد

مرغ سر دیوار گلستان تو باشم

که آفتاب نتابد مقابل قمرم

می‌رفت شکاریی به نخجیر

دوشم به لب شیرین جان داد به هر بوسه

شما را باز می‌خواند شهنشاه

دوستان دستی که کار از دست رفت

پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا

چیزی طلب که زندگی جان به آن بود

گر دهد عفو خداوندیت دست

از یکی جان می‌ستاند بر یکی جان می‌دهد

که همواره بیدار و شب خیز بود

تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را

بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

عهد و پیمان وفاداریش بین

لابد برود هر آنک او زاد

درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک

ما و گدایی در دولتسرای عشق

تا نظرم باز شد در همه جا دیدمت

خاتم آخر آفرینش کار

برگزیده ز ما جدایی را

از آنچ زهره ساقی بیاوردش ره آوردی

لب خنده زنان چو غنچه در پوست

هندوئی را ترک عذرا دادی احسنت ای ملک

خوشتر از جان چیست؟ آنی ای پسر

گر خورد او زهر قاتل را عیان

نقشی از روی تو در روی زمین خوش‌تر نیست

نبی البرایا شفیع الامم

ذوق لب تو شکر ندارد

به من نگر تو بدان چشم‌های مستانه

عالمی بر شکن زلف سیاهت مفتون

که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد

فارغ شده ز مسجد وز لذت مباحات

چه شاید کرد چون طالع چنین بود

من که دادم بی قراری را قرار خویشتن

یک شاه نه بل هزار شاها

بیخودم کرد نرگس مستش

عجبتر این که بتش پیش او است بنشسته

پسته‌ی دربار او لعل گهر پوش او

وز فر نوبهار شد آراسته زمی

درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک

بودشان از شیر دایم کش‌مکش

هر گه که التفات کنی بر قفای خویش

که حاتم اصم بود، باور مکن

نقش دگری کجا پذیرم

برداشته ربابی می‌زد یکی ترانه

که شمع سوخته دل را از آتشست شعاع

وقت سختی و امتحان آمد

نیست تدبیر کار، چتوان کرد؟

در عصر خزان‌ها بهار کرده

قدمی چند پی مغبچگان باید رفت

سرباز کند ز گنج سینه

که من آن توام تو آن منی

که هر کجا مرده بود زنده کنم بی‌حیله‌ای

که عیش خلوت بی او کدورتی دارد

بر فلک سر فراختم چو برفت

بیا، که بی‌تو همه سود من زیان آمد

کرد ما را هست دان پیداست این

جمع نخواهد شدن حال پریشان دل

فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی

دگر با کسی آشنایی مکن

الیوم اری الحب علی العهد فعودوا

از نسیم صبح بوی زلف جانان یافتم

سوی عشرت‌ها روید و میل بانگ نی کنید

تو روشن کرده‌ای او را و او کرده جهان روشن

جز دود دل که بست نفس بر نفس مرا

از فلک سفله انتقام گرفتم

کرد از لب خود شکر فشانی

وی دهنت چشمه‌ی حیوان من!

که به گلزار تو رسد دل خسته به خار تو

ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت

تا کس نفرستیم و نخوانیم نیایی

تو خفته من از غم تو بیدار

رسته ز آوازش خیالات عجب

عمر دوباره داد به شاه گدانواز

که با ساده رویی در افتاده بود

ماییم ز حسن رویت آگاه

همچو ماهی به تک آب مرو

و آشفته و شوریده ببازار برآرید

دوش دلم سوی دل افروز شد

من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت

دیدی که چه شد با چه کسان یار مصاحب

که آهوی ختن آمد به سیر چشم سیاهش

یوسف رخ مشرقی رسیدی

لب نگویم که شکر نیست بدان شیرینی

در این مستی اگر جرمی کنم تا رو نگردانی

یا بوی وصال دوستانست

چو عزالدین بوعمران فروشد

امید از هر که داری جمله بگسل

در حق او نافع آید آن دروغ

نرم گردد آهنش از تف آه آتشینم

به کیوان برت کله‌ی خوابگاه؟

عادت طبع من از وصف تو شکرخایی

جان من و جان تو در اصل یکی بوده

هیچ شک نیست که پوشیده نماند رازش

آزاد سرو بین که چه سان بنده می‌شود

یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر

مدتی رفتیم و او یک بار یاد ما نکرد

که حیوان تا به انسان فرق دارد

این قصه چنین برد به پایان

همایون طالعی، فرخنده رائی

و آن کاسه به پیش عاشقان نه

دودش به سر درآمد و از پای درفتاد

همین بود ازیرا گزین محمد

که بی‌تو زار چنان شد که: من نگویم چون؟

هست هم آثار هشیاری تو

غنچه توان چید، خار اگر بگذارد

من از تو روی نپیچم که مستحب منی

به طوع سجده کنندت بتان یغمایی

دیده شدی نشان من گر نه که بی‌نشانمی

می‌خورم جامی و زهری بگمان می‌نوشم

اینک آن رویی که ماه و زهره را حیران کند

جان ما در حضرت جانان ماست

عنایتی که تو داری به من بیانی نیست

در عمر خود همین بود خواب خوشی که دیدم

خونابه شود ز برگ‌ریزان

که جانم با تو دارد آشنایی

نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی

خفته از صبح بی‌خبر باشد

در اوج‌دار ملک رسید از کران آب

باز در چنگ عنا افتاده‌ام

زانک عاجز گشت مطرب ز انتظار

هر جا که دلی بود به امداد من آمد

به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی

پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را

بپیما پنج پیمانه به یک پیمانه‌ای ساقی

وز جان به جان دوست که دل برگرفته‌ایم

وان فتنه حور می‌خرامد

رند و قلاش و می‌پرست افتاد

بهانه ساخت که شنجرف بوده پی گم کرد

هر شکنش را به تار زلف تو بستیم

بر ران سخن چنین کشد داغ

جان نو داد به من صورت معنی‌دارش

تو دلبر و استادی ما عاشق و این کاره

بیان دوست به گفتار در نمی‌گنجد

از این هر دو بیچاره بر جان گریست

بیرون ز کوی دوست منه زینهار پای

تا که خویش از خواب نتوانست داشت

تو را با لعل خندان آفریدند

که رحمت بر اخلاق حجاج باد

که از ملال نمردی، چه خیره سر بودی

عاشق او شو که دهد ملکت عیش ابدی

گلستان رخت خندیده برگل

نگرد شتر به اشتر که بیا که ساربان شد

وز هر دو جهان مهر گسستیم دگربار

گر چه گستاخیست می‌گوییم پرخوبی نکرد

بار دل عالم همه بر دوش تو افتاد

زین قصه خبر چنین کند باز

زاغچه‌ای داشت در آن آشیان

می‌نشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی

دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست

از ریزش ریسمان مادر

که شاه بیت سخنها شود فسانه‌ی تو

گفت و از حد برد گفت و گوی را

منت کش خاک قدمت تاجوری چند

که می‌گفت مسکینی از زیر طاق

در شکر با آن حلاوت ذوق این گفتار نیست

که امشب می‌نویسد زی نویسد باز فردا ری

ور اهل دلی بر در دلدار فرود آی

درخت‌های حقایق از آن بهار چه می‌شد

جان، راحت بی‌غمی ندارد

من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر

عقل کل گفتا که کار دین حق بالا گرفت

کرد از سر کین کمیت را گرم

لطف کن تا من دل داده به دلدار رسم

بال و پر ما خوی خوش تو

وان چه در چشم تو از شوخی و رعنایی هست

هیچ از خبر شدت به عیان پیدا؟

چنان دان که زیره به کرمان فرستم

ماند خصمی زو بتر در اندرون

بس مرغ دل که پای به دام بلا نهاد

چه بودت که دیگر نیایی به حی؟

که صبحدم بره بفرست، میهمان دارم

ور صبح و سحر خواهی نک صبح و سحر باری

که باد از روی خوبت چشم بد دور

ز سراپرده اسرار خدا می‌آید

از کرم، افتاده‌ای را دست گیر

که سرگذشت فراق تو بر زبانم بود

عجبی نیست گرش کشته شدن کار بود

شد چون مه لیلی آسمان گیر

دل برد از مردم و نگاه ندارد

آیی به حجره من و گویی که گل برو

بادام شکوفه بر سر آورد

درگاه تو را نشان کعبه

هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت

مکرها بس دیده‌ام از زید و بکر

دل یک جمع پریشان شود از هر تارش

نگه دار پنهان ره آشتی

که این گروه، چه بی‌همت و تن آسانند

که در آن روی نظر کرده بود دزدیده

جعد تو زنجیر پای بندان

داند که خوشی خوشی کشاند

کی ببویم لعل شکرخای دوست؟

مرا به لطف نهان تو بد گمان نکند

زیر تیغ امتحان رفتن به پای خویشتن

از حال عرب چنین کند یاد

بی‌گوش سخن شنیده از یار

هر ذره از خورشید تو تابنده چون دردانه‌ای

غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت

یا هردوان نهفته در این گوی اغبرند؟

چشم عشاق، تیره بیند روز

اندرین ایام می‌آرد سبق

تیرباران قضا را سپر از جان باید

که در دام مهر تو دلبر فتادم؟

و گر تن است به دل می‌کشد جفای تو را

که او صف‌های شیران را بدراند به تنهایی

بلبلی باز گفت در نوروز

با او تو مگو ز داد و بیداد

رونده را سر کوی تو جای اندیشه

بودش گمان مهر وهنوزش یقین نبود

مردم آزارتر از چشم تو بیماری نیست

در رشته چنین کشید گوهر

گل به رخسار نکو سرو به بالای بلند

بی‌دست و دل شدستم دستی بر این دلم نه

باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد

که دولت سایه‌ی ناپایدار است

مپرس از دلم آخر که: چون شد آن مجنون؟

هین که این هدیه‌ست ما را سودمند

که دو صد خون به دل محرم و بیگانه نکرد

شنیدم که بغداد نیمی بسوخت

جان طاقت هجر تو ازین بیش ندارد

فسونگرم می‌خوانی حکایت‌های شوریده

در میان باغ کاران یا کنار زنده رود

در همه عالم چنین عشقی که دید

و از دادن جان کار تو مقطع دارد

هر چند حسرت بیش شد شوق و محبت کم نشد

آشوب قیامت را دیدیم به دورانت

نام ملکی که نیستش یار

شب سیاهی ز موی او دارد

شرح نمی‌کنم که بس عاقل را اشارتی

که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

که چشم عیان بین نبیند نهان را

کمدن من به سوی ملک جهان بود؟!

در هلاک قوم عیسی رو نمود

تشنه‌ی لعل تو خونین جگرانند هنوز

پسر تاج شاهی به سر برنهاد

خبری از من دلداده به دلدار بگو

وز گفت و فکرت بس صور در غیب آبستن شده

وگر آید ز خرگاهی برآید

جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید

غم تو مرهم جان می‌نماید

دل جنیبت کش و جان غاشیه‌دارش سازم

برخاستم چو گرد و نشستم به دامنش

از سر سخن چنین خبر داد

نکرده پرسش چوگان، هوای گو کردیم

که در رقص است آن دلدار و دلخواه

کمند شوق کشانم به صلح بازآرد

وز یار یادگار دلم یاد کرد ماند

پس چرا قصه شد دگرگون باز؟

در بیابان طوطیی چندی بدید

هزار دجله به یک‌دم گذشته از نظرم

سادتی احترق القلب من الاشواق

طرف گلشن را منظم کرده‌اند

ساکن شده‌ام در منزل تو

یا چو هندو بنده‌ی ترکان نمی‌باید شدن

نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید

ز کفر زلفت ایمان آفریدند

بنده شایسته نیست ورنه خریدارهست

ندانم این چه جمال است کان صنم دارد

از پرده چنین برآرد آواز

هر چه کند تن کرده بود جان

لایق خرکمان من نیست در این جهان زهی

نیافت خواهد پاسخ ز لفظ من تنگی

وز بهر طمع پر به پرواز بیاراست

جهان کلاه ز شادی بر آسمان انداخت

جان ز بالا چون در آمد در زمین

الله الله که چه سودای محالی دارم

برون از رمق در حیاتش نیافت

ای ز تو روشن شده صحن و سرا همچنین

بازآ ز خدا جزات نسیه

که یک گلست در این باغ و عندلیب هزار

ای خنک آن را که او روی شما را ندید

رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد

ز مشرق سوی مغرب کرد پرواز

عوض نافه همی خون دل از چین آرند

بر جوی بریده پل شکستند

از جنگ می‌ترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو

تو برده و من مانده من خرقه گرو کرده

ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست

شش دانگ بود راست بهر کفه‌ای که سخت

می‌ورم با دل شفاعت خواه

طوطیک پرید تا شاخ بلند

به صمد نمود راهم صنمی که می‌پرستم

طوطی خموش به چو تو گفتار می‌کنی

بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این

آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی

و افکنده شاخ ریحان بر لاله دسته دسته

چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

که این خار و آن گلستانی خوش است

خردش بی‌خرد نینگارد؟

سرمستم از این باده‌ی دیرینه که بودم

میدان بستد ز هم نبردان

چو میوه پخته نگشت از درخت بازمکن

زهی یغما که می‌آرد شه قفجاق ترکانه

شد ز ... روا که مابونی

شاد چون باشی بدین آشفته خواب؟

به ما دلخستگان کی رخ نماید؟

در قفص محبوس زیبا طوطیی

آخر از فیض جنون قابل زنجیر شدم

تمنای پیری بر آورده بود

گشتم از خوبی او بی‌هوش من

آیینه گشته‌ام همه بهر خیال تو

ز مهر بردل پر خون لاله بنگر داغ

آن دلبر و یار ما نیامد

گهی وصل تو هجران می‌نماید

خویشان مرا تعزیت کنی

مفتی شهر می‌خورد حسرت می پرستیم

دروی به ضرورت اختیاریست

چه بستی کیسه را دستی بجنبان

ببین دریای شیرینی ببین موج گهر باری

فرمای خدمتی که برآید ز دست ما

ولیکن ز بد ده امان خلق را

در وصف توام حیران، آخر چه کمال است این؟

هوش سوی قصه‌ی خرگوش دار

ترسم آن مست سیه کار ندارد نگهش

مثل مرده‌ایست در کفنی

چشمی ز دل برآور در عین دل نظر کن

مسابق باش و وقت کار برجه

وز مستی و بی خویشتنی عار نداریم

کدام دل که در او آن نشان نمی‌آید

یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست

دیده در وصل است پا از بزم گو مهجور باش

جای رحم است بر او گر همه کافر باشد

در پرده‌دری ز پرده داری

عرضه مکن دو دست تی پر کن زود آن سبو

در گور کجا گنجی چون نور خدا داری

مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست

اگر چه چهره‌ش خوب است طبع خر دارد

تا روی تو نبینم جان سوکوار باشد

چون مری کردند با موسی بکین

باز نگردد به صدهزار دلایل

رباید همی صبر و آرام دل

نیک مبارک آمده‌ست این سفرم به جان تو

وی جمله عاشقانت از تخت و تخته رسته

شراب کوثر و مجلس بهشت و ساقی حور

آه کان بلبل جان بی‌گل و بستان چه کند

دست از تو چگونه باز داریم؟

خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست

که اول سری زیر پا می‌گذارد

شاهنشه ملک خوبروئی

هیچ دیدستی دو جان در یک بدن

امروز تماشا کن اشکال غریبانه

صبر از تو خلاف ممکناتست

رخ آرزو بی‌نقابی نبیند

حبذا ذکر دوست را عشاق

بود چنگی مطربی با کر و فر

جان شیرین را به شیرین بخش و شیرین کام باش

برو دوستی در خور خویش گیر

استیزه گری کردن در شور و شر افتادن

که می از جام و سر از پای ندانیم همه

سرو گل رخسار نبود ور بود نبود چنین

بهر تست خدمت و سجده و سلام عید

بیا، که با غم تو بر نمی‌توان آمد

ز دام حیله‌ی مردم فریبان در امان دارش

قفا خوردن، پی افشردن، جفا بردن، وفا کردن

روشن همه چشمی از چنان روز

بشد کارم چو زر از شیوه تو

مخور تو بیش که ضایع کنی سراپرده

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبان‌ها

یاد حق کن تا بمانی جاودان

کان حریصان که سببها کاشتند

آخر به کام غیر مرانش ز کوی خویش

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی

قلسن انده یوز در یلنز قنده قلرسن

ما جمع و تو در میان نشسته

چون صدف دامن پر از للی لالا کرده‌ایم

از او عمارت ایمان و خیر کی باشد

چشم ما تا کی چنین گریان بود؟

یک گام آن‌طرف ننهیم از مقام خویش

گر فدای سر جانان نکند جان چه کند

از سرا پرده سلیمانی

ماننده کاریزی بی‌تیشه و بی‌میتین

سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری

دل به روی تو ز روی تو طربناکترست

دل روی نمایت دهم ار روی نمائی

آبی است حیات و ما سبوییم

پیش آن قوم وفا اندیش رفت

آن چه خواهی به سر نافه‌ی تاتار آرند

به خیل اندرش بادپایی چو دود

کوس و دهل نمی‌چخد بی‌شرف دوال تو

و آورد قصه‌های شکر از لبان تو

ز نافه ختنی نقش بر عذار مکش

رسید کار به جایی که عقل خیره بماند

بخشا، که به لب رسید جانم

عشق آمد و با نشأه‌ی دیوانگی آمد

دل بر سر دل ریزد، جان از پی جان آید

دز بانوی قلعه عماری

وین مس‌ها را پرکیمیا کن

رهایی ده مرا از ننگ و نام

تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

چه گویدش؟ گوید «حذر کن ز بد»

بیا در من خوشی بنگر، شبت خوش باد من رفتم

من فسون تو نخواهم خورد بیش

تا به گام تو می‌کردم قربانی چند

چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی

به خدا که ز تو آموخت کمر بندیدن

سرها بریده بی‌عدد در رزم تو پا کوفته

حوریست که از روضه‌ی رضوان بدر آید

مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد

دل شاد و لب خندان که دارد؟

نعمه سنج نو، مبارک باد، بستان ترا

آن که این جا به کمند است کجا خواهد رفت

گنج گوهر چنین گشاید باز

نه بدان کیسه پرزر نه بدین کاسه زرین

و اندر تتق غیبی صد یوسف کنعانی

نه دل من که دل خلق جهانی دارد

طلعت شمس ابد سوار بماناد

جان ما در بوته‌ی سودا نهاد

مکر را با خویشتن تقریر کرد

من و بخت گران خوابی که نتوان کرد بیدارش

حکایت کند ز ابن عبدالعزیز

چشم تر ما را بین ای نور بصر برگو

زنده شود بجنبد هر جا که هست مرده

سودا زده‌ی زلف پریشان نگاریم

زاغ با طوطیان شکر خاید

نگوید: چون شد آخر آن دل بیمار چتوان کرد؟

کدام غم که بدان مر مرا نبود نوید

آتش به سرای آذر افتاد

تخت بر عرش بست معراجش

بت چینی که نگذارد که افتد بر رخ ما چین

آتش زدی در جسم و جان روح مصور ساختی

تعجیل کم کن یک زمان در رفتن آن دلستان

ایزد را بر تو درو طاعت است

در دست هجر یار گرفتار مانده‌ام

آسمان و آفتابی دیگرست

بس دل که از این سلسله در پای تو افتاد

وه وه که شمایلت چه نیکوست

هر دو دستت را بشو از جان و تن

به بوسیدن چنان دستی ز شاهنشاه سلطانی

بندم بچه جرم می‌نهد میر

دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند

زمانی با تو بنشینم، دمی در روی تو خندم

آغاز کردم اینچنین، انجام آن چون بگذرد

به یکی رطل‌گران سخت سبک سار شدیم

از تلخی پند شد پریشان

چرخ دوتا شد ز مناجات من

در خوردن و شب گردی خواهم که کنم یاری

جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد

ما رانگاه در تو، تو را اندر آینه

خونابه بده بجای آبم

با سلیمان گفت کو کژ گفت و بد

هم ایمن از بلاییم، هم فارغ از گزندیم

سگی دید بر کنده دندان صید

نمی‌گویم که مجنون را مشوران

جان‌ها را شیوه‌های جان فزا آموخته

کرده مرا در غم عشقت بی سر و بی پا دل

چشم تو مخمور باد و جان ما خمار باد

ز جام عشق شد شیدا و سرمست

چشمم به کف پای کسی سوده نگردد

بوسه بر تیغ تو باید زد و جان باید داد

می‌کرد بر آن ضعیف زوری

کاندرون کعبه می‌جستم که آن محراب کو

کبوترهای دل‌ها را تویی شاهین اشکاری

گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست

جشن فریدون آبتین به بر آمد

بیا، که بی رخ خوب تو بیش می‌نتوانم

سوی نخچیران دوان شد تا به دشت

که هیچ کس به چنین روی در نمی‌بندد

شناسا و رهرو در اقصای روم

می زنند ای جان مردان عشق ما بر دف زنان

دست جفا گشاده‌ای پای وفا کشیده‌ای

با خیال لبت از چشم چو جیحون برود

عنان این سو بگردانید آخر

وز یار چنان پر شد کاغیار نمی‌گنجد

اینقدر نیز نباید که کسی خوب شود

اگر انصاف دهد عیش دو عالم دارد

آن لحظه که در این سخن سفت

گر تو دست آموز شاهی خویشتن را باز بین

بدیده گریه ما را بدین بخندیده

کینه پاکیزه است و روی تو زیبا

ملک دو عالم به یک آهت دهند

ندهم ز دست این بار، اگر آورم به چنگش

با جنازه‌ی مردی از یاران برفت

مشتری فکر خریداری‌اش آسان می‌کرد

ز سوداش خون در دل افتاده بود

می چون ارغوان هشتن ز بانگ ارغنون رفتن

روان کن کشتی وصلت برای پیر کنعانی

چو شاخ گل بکف آید ز نوک خار چه غم

مرغت شکار گردد صید حلال گیرد

که تو چو گوهری و دلبران دیگر سنگ

هنوز وقت نیامد که بگذری ز گناهم

باید که به دل مهر کسی داشته باشد

در عالم عشق شهر بند است

صد پرده به هر نفس دریدن

کرته شام را ز مه نقش و طراز می‌کنی

تیر هلاک ظاهر من در کمان توست

با قامت فرتوتی و با قوت برنا

وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین

این سبب هم سنت پیغمبرست

خدا کند که نه خاور نه باختر ماند

شنیدم که شد بامدادی پگاه

ز آیینه ندیده‌ست او الا سیهی آهن

گه تکیه گاه خلقم و گه اژدهای تو

با پسته‌ی شیرین ز شکر شور برانگیز

فتنه برخاست هیچ ننشینید

می مغانه مرا بهتر از مناجات است

سگ طالع شومش کیست که همصحبت تست

ورنه کوتاهی از آن زلف گره گیر نبود

تو زان که‌ای و ما ترائیم

بازسپردم به تو من خویشتن

هماره جان به تن آید تو سوی تن نمی‌آیی

کشوب حسن روی تو در عالم اوفتد

با دل آشفته پیوندی کند

خود بپرس از دل که او چون است باز؟

این سبب گو خاص کاینستم غرض

جان به قربان خدنگ که به جا می‌آید

وز می چنان نه مستم کز عشق روی ساقی

در پی سرو روان چشمه و گلزار بین

چون راهروی باری راهی که برد تا ده

نیست در سایه‌اش آن یمن که در پر همای

باز آرزوی جان‌ها از راه جان درآمد

دل نمرده، زنده اندر گور شد

گو مهیا شو که می‌باید به سد حیرت نشست

به زیر پرده بری در نگارخانه‌ی چینش

که تو بیدار شو که من خفتم

ای رفتن تو چو رفتن جان

به ساقی گو که زود آخر هم از اول قدح دردی

کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست

زانکه دانا را سوی نادان بسی مقدار نیست

ای جان بنگر چه کار کردی؟!

الحذر دع لیس یغنی عن قدر

سر نپیچم ز خط فرمانش

تو را چون بنده‌ای گشتم به فرمانت کمر بندم

صد جان به عوض بستان وان شیوه تو با ما کن

برای ضرب دست آهنین ده

ور دل از جان بر نمی‌گیری ز جانان درگذر

مستم و بیخودم چه دانم کرد

هوش و روان بی‌دلان سوخته‌ی جلال تو

وز سر زلف تو انواع پریشانی هنوز

از زخم دلم مکن فراموش

سخن است و در این سخن سخن است

تنگ شکر می‌کشد تا بنهد در میان

توبه کردن از گناه آمد گناه

سخن دشمنان نه معتبرست

از بی‌نشانی تو نشان‌ها بداده‌اند

به رنج دل سزاوارم، مرا مگذار، دستم گیر

در مدینه از بیابان نغول

داخل حلقه نشینان شب تار شدیم

رسیدیم در خاک مغرب به آب

درون باغ عشق ما درخت پایداری تو

طوق قمر شکستیی فوق فلک نشستیی

راه بابل می‌زند هاروت افسون ساز او

کرده‌ای اسب جدایی رغم ما زین یاد دار

در دام سر زلف تو شستیم دگربار

بانگ درای همت زین کاروان نیاید

یعنی به شب آفتاب دیدم

روضه‌ای شد بدان دلارامی

مرا به خوان تو باید هزار حلق و دهان

رخ تو رخ تو رخ بافر تو

روی تو بازار آفتاب شکستست

کار یکرویه به کام دل شاهنشاهست

بیا، که دیده به دیدارت آرزومند است

گفت ما چون گفتن اغیار نیست

آه که غافل گذشت از دل دیوانه‌ام

به که هفتاد سرو در چمنی

ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک زمان

خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه

نظر بقربت یارست نی بقرب دیار

انصاف که رزق تنگ دارد

ای مرگ، به سوی من کن آهنگ

کس داندت چگونه‌ای و چندی؟

یاقوت لبت قسمت خونین جگری نیست

از ادیم یمن ستد خامی

بی او نتوان شستن بی‌او نتوان خفتن

چون برپری سوی فلک همچون ملک مه رو شوی

زان که نسازد همی قبله‌ی دل سوی او

نتوان به وجود متهم شد

جز درد و نیاز در نگنجد

حکمت باران امروزین چه بود

وه که تو در کنار گل، من به میان آتشم

که کردند بر زیردستان ستم؟

از سوزنی چه ترسم و آن ذوالفقار با من

درافتد در جهان غوغا درافتد شور در هستی

ولی با او چه شاید کرد جز خون جگر خوردن

که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد

از فراقش سخت زارم، الغیاث ای دوستان

بر سینه چنان خورد که از جوشن جان جست

شاید که نگاهش گه کشتن به من افتد

رو تازه فلک چو سبز گلشن

صدقات تو روان است به هر بیوه و مسکین

روز نشاط است و طرب برمنشین داد مده

از بر یار آمده‌ای مرحبا

دگر گشتی چو دیگر شد زمانت!

شد نقش همه جهان ممثل

ما از آن قصه برون خود کی شدیم

سفالین کاسه‌ی می را خیال جام جم کردن

اگر زخم بینند و گر مرهمش

زنده شد از او بام و در من

تا مرد نظر باشی نی مردم نظاره

و افکنده برآب دسته دسته

بفزای که یارکان رسیدند

جز ناله‌ی زار در نگنجد

خود را ز زبان من دیوانه نگه دار

فرمان بر پیر می فروشم

تا ساغر می دهد به دستم

جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن

نعره از مردان مرد و از زنان برخاسته

زیبا نتواند دید الا نظر پاکت

جان تنها نه خرد چندان که هست

از غم روزگار می‌گریم

تن مپوشانید یاران زینهار

ایمن ز مکر عقلم، فارغ ز قید هوشم

بازار خویش و آتش ما تیز می‌کنی

برابر با مکان تو مکان کو

از سر تو برون کن هی سودای گدایانه

وگرنه از چه سبب دل بباد می‌دادم

به یوسف درنگر در دست منگر

ام شموس تهللت بغمام

اندیشه کن ز حال دل دردناک ما

وی نور رخت برده دل از نیر اعظم

سخن رفته چند گوئی چند

پر نداری نیت صحرا مکن

برو که هست ز گاوان حیات گوساله

که از خدای بر او نعمتی و آلاییست

هر خصم که هست جز به دام تو مباد

مطلوب دل وامق و عذرا همه او دان

خویش کشت و از وجود خود برست

مپسند بدین روزم، مگذار بدین حالم

همی بگذرانید پیلک ز پیل

که از پرده برون آیند خوبان

ز دل و جان لطیفتر شده مهمان عنده

تو دل خلق جهان صید کنی باش هنوز

دولت این عاشقان پاینده باد

تن به هجران تو در دادم، تو دان

که شوق افزون شود چون روزگاری در میان افتد

من از این پیمانه مستم، من در این افسانه لالم

جوش آتش برآمد از بهرام

لقمه‌ای اندر دهان و دیگری در آستین

به حیله کرده خود را چون ستاره

ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد

از در مسجد بر خمار شد

جان امید اندر تو بست، اکنون تو دان

ناله می‌زد همچو ارباب عقول

وز اهرمن چه باک که با اسم اعظمم

در خانه بر روی سائل ببست

زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به تو روشن

فریاد مسلمانان از دست مسلمانی

باز بلبل باغ را طاوس پیکر یافته

هر آن که توبه کند توبه‌اش قبول مباد

باز نمای رخ، که شد بی تو تباه حال من

کردم وداع جمله‌ی اعضای خویش را

خاک قدم سبوکشانم

خانه را کرد از آفتاب سپید

یا رب چه سبک روحی بر چشم و سرم بنشین

دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی

کجا روم که دل من دل از تو برگیرد

گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا

خرمن خویش را بدان سوزیم

تا چه شد احوال آن مرد نکو

آزاد شود دل ز غم هر دو جهانم

علم کرد بر تاک بستان سرش

ببین اندیشه و سودای مستان

روح بین با خاکدان آمیخته

چو کشته را دم عیسی و کشته را باران

ز آسمان سخن آمد سخن نه خوار بود

اگر در من نگه کردی نگارم

چشم پر عربده‌اش بر سر ناز آمده بود

یارب کز این میدان مباد امکان برگردیدنم

گشت پیروزه‌گون سواد سپهر

که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو

بهر من ار می‌ندهی بهر دل یار بده

چو زلف پرشکنش حلقه فرنگی نیست

چشم تو به دلربایی آمد

باری، بیا که جان را در پای تو فشانم

در میان آر آنچ در ادراک تست

این چه ظهور است و چه نور ای صنم

طلب ده درم سنگ فانید کرد

وآنگه مدام درده ما را مدام گردان

هم در تو می‌گدازم چون از توام فسرده

در آب معقد فکن آن آتش نشاف

یا نسیمیست کز آن سوی جهان می‌آید

حجره‌ی دیو خوان، که آن دل نیست

ملکت سرمدیش نامزد فرمان باد

چه رخنه‌ها که در ارکان سنگ خاره کنم

رفت بهرم‌گور بر سر تخت

بر سینه ما بنشین ای جان منت مسکن

دل می‌ده و بر می‌خور از دلبر و دل بر به

پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست

تواند داد ما را هیچ‌کس داد؟

در چشم نکورویان زیبا همه او دیدم

پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد

خون جگر بدیده‌ام پاره‌ی دل به دامنم

به شب در سر پارسایی شکست

وان حرف نمی‌گنجد در صحن بیان من

جز دیده فزودن نی جز چشم گشودن نی

تسبیح و خرقه در سر زنار کرده‌ایم

خبر ببر بر بیچارگان که چاره رسید

سرمه‌ی چشم خسروان خاک در سرای تو

اگر غلط نکنم از منش ملالی هست

بشارت های خوش داد از اشارت‌های جانانم

وز سعادت به مشتری منسوب

آفرین‌ها بر جمالت همچنین جان همچنین

تن و دل ما مسخر او که می‌نپرد بجز بر او

هزار ممن مخلص درافکنی به عقاب

در صف دردی کشان دردی کش و مردانه شد

جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست

دو فرشته خوش منادی می‌کنند

تو از غرور حسن ندانی که این منم

گفت ار نظری داری ما را به از این بینی

چه چشم داری ای چشم ما به تو روشن

یا کینه را نهفتن یا عفو و حسن خو

شهد یا شکرست یا گفتار

ای مسلمانان ز دست مست دلبر داد داد

عقیق را زده لعل تو سنگ بر دندان

گر سرم برداری از تن سرفرازی می‌کنم

نه در بند آنم، نه در قید اینم

چتر سرسبز برکشید به ماه

زانک زهری من ندیدم در جهان چون خویشتن

چه باشد گر به سوی ما کند هر روز پروازی

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

اعوجی مادرش و آن مادرش را یحموم شوی

تنگ است، از آن در وی اغیار نمی‌گنجد

روح او کی بود اندر خورد قد

در عشق نظر کن که چه دادیم و چه دیدیم

نه اسباب شامش مهیا نه چاشت

هر طرفی موج خون نیم شبان چیست آن

بر قلب ماهان برزدی سنجق ز شاهان بستدی

دل فراخست در آن سنبل سرگردانش

عاشقان عیدتان مبارک باد

عمر تو موسم کار است و جهان بازاری

وان‌دست و تازیانه و مرکب جهاندنت

جمع شد از هر طرف اسباب سرگردانیم

برد سوی شکار صحرا رخت

دل را ز وفای مست مستان

نی عید کهن گشته آدینه دیگینه

چه کنم حظ بخت من اینست

رخت در آب رفت و کار افتاد

دولت دل همدمی ندارد

کو کسی کو محرم مرغان بود

جور از تو کشیدم و جفا هم

که محکم فرومانده‌ام در گلی

و آنچ من کردم تو جانا آن مکن

دل میان خون نشسته عقل و جان بگریسته

گرفته چین بدو هندوی زلف چین بر چین

قومی چو دل زیر و زبر قومی چو جان بی‌پا و سر

نظر چون می‌کنم باری بدان رخسار اولی‌تر

نفسم غمی نگردد از آزم

بی خبر از خمار صبح گهیم

در خورنق به خرمی می‌گشت

خوب است همین شیوه ای دوست همین می کن

یا مشک سقا پر کن یا مشک به سقا ده

بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را

دیگرگون باغ و راغ دیگرگون شد

سر کفر و غم ایمان که دارد؟

کز جواب آن جبریان گشتند سیر

من حسرت کش از حسرت نصیبان

چه کنم با که بگویم چه خیال اندیشم؟

کی داند دام قدرت را دریدن

هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری

سعادت ابدی از درم فراز آید

ای عشق تو را در جان هر دم عملی دیگر

در ده، که به جان آمدم از توبه و پرهیز

جز زلف کسی پیش رخش تاب ندارد

من و این عشق جنون خیز که تدبیرش نیست

چون شب تیر مه به کوتاهی

که ببرد عشق رویت همگی قرار مستان

چو او نقاب گشاید فنا شود زهره

خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست

دستی بر نه که رفتم از دست

داردش کیوان به صد اخلاص پاس

خویش را اندازه‌ی خرگوش دار

کشوری ویرانه دانش کاندرو شاهی نباشد

به آب چشم پر خون می‌نویسم

ما صافتریم یا دل کان

رهت خوش باد ای همراه روزه

بیاد لعل لبش نوش کرده جام مدام

کره تند فلک را هر سحرگه زین کنند

وی درکمال حشمت ارباب حاجت از تو

گر می‌کشی بکش به گناه دگر مرا

تا به نزدیک سحر هیچ دل آرام نبود

دیده در نقش هفت پیکر بست

مرگ بر من شده بی‌تو مثل شهد و لبن

دل ناز و باز کرده و دلدار آمده

هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست

این سخن مایه‌ی خردمند است

ز علم جعفری چون کامجو شد

بی‌عنایات خدا هیچیم هیچ

تا چند رحمتی نیست بر حال تشنگانت

یکی بود در کنج خلوت نهان

صابری و صادقی را مرد باید مرد کو

چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه غم داری

خاتون آب جامه‌ی آتش نقاب کو

ساده دل مردی که دل بر وعده مستان نهاد

به من یاری کن چون یاران جانی

قاف تا قاف بود عزلت عنقا مشهور

بار سر بر دوش جانان زان گرانی می‌کند

فرخ آمد ز نیک خواهی او

ناز گازر برنتابد آفتاب راستین

سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری

مگر شمعی به دست ساروانست

شب سر اندر نقاب می‌آرد

رشته‌ی عمر عزیزی کو تهی

لقمه‌ی تزویر دان بر قدر حلق

تو خوب تر ز ماهی، من اشتباه کردم

که بیماری رشته کردش چو دوک

کم زنم من چو روغن به لسان

کاستیزه همی‌گیرد او را مگر از لابه

همچو شمعم در میان انجمن یاد آورید

بگذر بدین حوالی که جهان به هم برآمد

در دهر یک معرف شیرین ادا چو او

برقی ز دل بیرون جهد آتش به جایی درزند

قند ز هر شکنی صدهزار دل به کنارش

کرسی از زر نهاد و تخت از عاج

برکنده‌ای به خشم دل از یار مهربان

چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه پاره‌ای

ترک از خراسان آمدست از پارس یغما می‌برد

تا بدان دشوارها بر خویشتن آسان کنند

به هرکس آن چه سزا بود حکمتش آن داد

وز نوای شعرشان افزون نمی‌گردد نوا

منت ناوک دل‌دوز تو بر جانی چند

کفافش بقدر مروت نبود

پندپذیرنده نیم شور و شرر دارم از او

در قعر چنین چاهی ناخورده و نابرده

قدح لاله پر از خون جگر می‌کردم

کز رسولانش پیاپی شد نوید

از سخن صد خزانه می‌خواهم

آن ناز نگه دزد که پاس نظرش داشت

چاره‌ی دور فلک از گردش پیمانه کرد

کرد بر می روانه کشتی خویش

احسنت زهی نگار خندان

و آن شه بی‌نشانه را جلوه دهی نشان کنی

وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

مرا از دل نه از جان می برآرد

قدح پیمای غم‌فرسای روح‌افزای جان‌پرور

که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم

دلها به تظلم همه در پای تو افتاد

کسی گفت شکر بخواه از فلان

در کشوف مشکلاتش صاحب اعلام کو

و استفتشوا من یسعد یلقون این السید

چنگ بر ساز کن و خوش بزن و خش بسرای

ما را چه جرم اگر کرمش با شما نکرد

جدل آغازم و کارت سازم

پیکر به خون اندر کشم جان خونبهای او دهم

نه جز خیال تو فکر دگر توان کردن

کز ده و گیر گشته بود ملول

کن شکر با شکوران تو فتنه را مشوران

چو شعری نور افشانی و زان اشعار برگویی

تشنه جان می‌دهد و ماه معین می‌گذرد

بکار خویش نکوتر قیام باید کرد

محمد رسول امین کریم

کلاه کج نهد از ناز و بر سرگذر آید

معشوق همین جاست بیایید بیایید

بیفتاد و مسکین بجستش بسی

وز شما کان شکر باد این جهان ای عاشقان

ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشاده‌ای

برگیر ساربان نفسی باری از دلم

چاشنی شکر او ز دهن می‌نرود

آن که نادیده جهان رفت به خواب

با او که شد حریف و کنون همعنان کیست ؟

هین که بس تاریک رویی ای گرفته آفتابت

باز گفتند منهیان خبرش

فلک اندر سجود آید نهد سر از بن دندان

حبه زر را تو کان پنداشته

که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت

وان میان نیست که مویی دگر است

کز عدم نامد نظیرش در وجود

نو شد آن سلسله کهنه و آن بند قدیم

قلبی علی نار الهوی یتقلب

یک نفس از درون من خیمه به در نمی‌زنی

خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او

دستار گرو کرده بیزار ز سجاده

باغ رخسارت پر از گلنار می‌یابم هنوز

چو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شد

می‌زند نوبت من ادر که البرد هلک

و ز بد مزاجی دل کودک مزاج خویش

گیرم که بپوشد رو بو را چه دوا دارد

از ترازوی صبح پر زر گشت

زان گنجگه دل‌ها زان سجده گه مستان

اشتر می‌ران فی ستر الله

تا این دل من بدین صفت سوخته‌ای

زیر آن گلبن چون سبز عماری شده‌ای؟

دست بیعت داد با آل علی

گر به ظاهر سخنش نیست، سخن بسیار است

که دل و جان حریفان ز خمار آغشته‌ست

که نه کاریست شکیبایی و اندهناکی

یار درآمد به مراعات من

خوش بود مرغ جان بپریده

که عقل عین جنونست والجنون فنون

سالوس و حفاظ عار باشد

ملک و فلک و ملک به دارا تحویل

مرض یکی و طبیعت یکی، مزاج یکیست

رفیق راه بی‌پایان کدامست

در بیابان پست و کوه بلند

هش دار جنون عقل اکنون

صلای جمله یاران خانه خانه

چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نمی‌باشد

در بن دیر مغان ره زن اوباش شد

که کار تنگ شد از پیچ و تاب دورانم

هشیار چون شوی به تو گویم که حال چیست

ماه از او چشم گرفتست و فلک لرزانست

مس تفته روی زمین ز آفتاب

شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او

ما را و حریفان را در چرخ درآورده

دلربا می‌آیدم در چشم و دلبر می‌رود

سرمایه و اصل دلبری بود

هم به صفا پادشه وهم به نام

دل در نظر یار چنین خوار نیاید

که نی عاشق نمی‌یابد که نی دلخسته کم دارد

گمرهان را به فضل راهنمای

شراب خم بی‌چون را قوام او

نماند مر ورا ناله نباشد مر ورا زاری

و گر نه روی زیبا در جهان هست

گل بیاراید و بادام به بار آید

گردیده بود گردون محفل فروز دنیا

مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست

ما لکم قاعدین عند الباب

که دلها در آتش چو نی سوختی

از آن زلف و از آن رخسار برگو

نیست تو را ضعیفتر از دل من شکاریی

اشکم از دیده روان تا سر راهش بدوید

لحظه‌ای قصه آن غمزه خون ریز کنید

خرد پیر ز تدبیر تو شرمنده شود

یکروزه مهر بین که به عشق و جنون کشید

کار کار ماست چون او یار ماست

آسمان بر گشاده پیشانی

نی نی کم از این باید تقصیر و جفا کردن

مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم نمی‌گردی

چو شمع زار و چو پروانه در به در می‌گشت

وز میم دهان تو نشان می‌نتوان داد

وی گران گوهر خزانه جود

خنجر به جای برگ برآرد درخت ما

افغان که گشت بی‌گه ترسم ز خیربادت

قرار دل ز سر زلف بی‌قرار بیار

که بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان

چند بگفتم که مده دل به کسی بی‌گروی

جان غمگین در پی جانانه می‌گرداندم

چو رسد تیر غمزه‌ات همه قدها کمان شود

مهد زمین سپرد به دارای نوجوان

جان گریه بر من می‌کند من خنده بر جان می‌کنم

لما رات الکوس دارت

نام بهرام در شهنشاهی

آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن

وز صواب هر خطایت صد ختن پا کوفته

ما را ز نه چیزی برسانید به چیزی

آمدنش فرخ و فرخنده باد

وز رخ گشود شاهدا من و امان نقاب

بر دل و جان ناز را چندین تقاضایی چه بود

ز اشک چشم و از جگرهای کباب

بگفت ای پدر بی گناهم مکوب

مشنو کسی که گوید آن فتنه را مشوران

غلامانند سلطان را بیارا بزم سلطانی

سرشکم بی تو خونابیست روشن

بده جان مرا آرام دیگر

زیاده از همه اسباب شوکت و شان داد

خنجر پرخون به دست شیر شکاری رسید

تو ابر در او کش که بجز خصم قمر نیست

عاجز آورد از بیا و از بیا

آمد آن گلعذار کوفت مرا بر دهان

احسنت زهی خرم شاباش زهی باده

یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست

آن است که هرچیز که گویند نه آن است

روشن ز رویش آینه‌ی آفتاب و مه

گل در بغل از گشت گلستان تو آید

وان دود که از دلست پیداست

قوی دستگه بود و سرمایه‌دار

یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش تار تو کو

بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن ایامی

چو تاب طره بنمودی ببردی آب طراران

ای عاشقان شما را پیغام می‌رساند

بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب

بنده بودیم و زبان ماجرا کوتاه بود

لاف زنم لاف لاف چونک خریدارم اوست

تا بود شاهیش را آیینه‌ای

بجز از کام دل جدا بودن

ای معدن زیبایی وی کان وفا چونی

می‌برم جور تو تا وسع و توانم باشد

وندرین بستان چندین طرب مستان چیست

بس که امیدوار گردیدم

به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

به بلبل کرد اشارت گل که تا اشعار برگوید

بسر بردم ایام با هر کسی

سرخوشان عشق را نالان مکن

به تبریز آمدی این دم بیابان را بپیمودی

داد از آنکس که نباشد غم غمخوارانش

که خواجه هر چه بکاری تو را همان روید

کز تعصب چست بر بندم میان خود به هجو

در هم شکست بند و در بند خانه هم

می آسمانی چشیدی که نوشت

اندرین چستی و دزدی خلق‌کش

آن روی همیشه باد خندان

ادر کأسا و لا تنکر فان القوم قد ذاقوا

به مراد ویش بباید ساخت

خانه ویران کرد و در پیشان نشست

کز مقدمش هزار بشارت به جان رسید

تیغ در دست تغافل سخت بی زنهار بود

وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهی یابد

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه‌ی ما را

جان همه خوش است در سایه لطف جان تو

چو طوفان بر سرم بارد از این سودا ز بالایی

کاخر بیا و بشنو دستان و داستانم

او همه لطفست جمله یا ربش پاینده دار

تا به میان زد قضا دامن آخر زمان

شیرین و تلخ دهر چشیده

بیابد پاکی مطلق در او هر چه پلید آید

تا نگردی ممتحن اندر هنر

وگر عاشق شاهی روان باش به میدان

گوهر جان همچو موسی روی دریا کوفته

طریق مردم هشیار بر نمی‌گیرد

جز این مردمان را گمانی خطاست

میدان نورد مدحت مقصود قشر است

بوده نادانسته گر از ما خطایی سرزدست

هر جا که نشینیم چو فردوس برین شد

وگرنه ره عافیت پیش گیر

که دمم بی‌دم تو چون اجل آمد بر من

تا به شب تا به شب همین پرده

بیار باده و بشنو نوای مرغ سحرخیز

بی ابر و بی‌غبار در آن مه نظر کنند

گر شود یک نفس آن گوهر نایاب ز من

عشق او با صعب کاری بوده است

زیرا که شاه خوبان امروز در میانست

در ره آمد سوی آن دارالسلام

نانی ده و صد بستان‌هاده چه به درویشان

شنیدستی مجالس بالامانه

خور ز حکم تو سر نمی‌تابد

با دامن تر نخواهم آمد

فرهاد بیک معتمد شاه کامکار

گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت

آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد

بر عارفان جز خدا هیچ نیست

روان ره روان را افتخار او

وگر ما را همی‌خواهی چرا تندی نمی‌خندی

بنشان غبار ما به نم ساغر ای ندیم

گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندرکشد

که برده‌ی عشرتم از خاطر و نشاط از یاد

شکرانه‌ی هر سجده‌ای سد سجده‌ی دیگر کنم

همچو خاتونان مه رو می‌خرامند این صفات

چون غریب از گور خواجه باز گشت

نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن

فالورد یقول لا تبالوا

و افغان من از غم نگارست

چند تازی روز و شب همچون نوند؟

که مه یک‌شنبه انگشت به دندان دارد

کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد

حرام است بر چشم سالار قوم

میان ماست گردان میر مه رو

زین پس مدار خرمن ما را بسوخته

که دلش هر نفس از شوق بپرواز آید

از آتش یار ما ندارد

هم به صفات از همه کس هم به ذات

هر چه فرمان بدهد حسن چنان باید کرد

جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست

چشم تنگش گشت بسته آن زمان

ما را همی‌کشد به سوی خود کشان کشان

صلا ای کهنه اسلامان به مهمانی به مهمانی

تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

وآوازه‌ی جمالت اندر جهان نگنجد

جای شاهان جهان سلطان محمد پادشاه

عذر عتاب گفتن و وعده‌ی وصل دادنش

جان از پی آن باید تا عیش و طرب بیند

گرفتند پیری مبارک نهاد

حدیث گلستان گویم زهی رو

رو با دگران کرده ما را نگران کرده

دردمندیم و بامید دوا آمده‌ایم

دست بدار از طعام مایده جان رسید

نوشد لباس امن و امان در بر جهان

فروغ آتش روشن ز دود بنشانند

ای دوست قمر خوشتر یا آنک قمر سازد

ای مروت را به یک ره کرده طی

هوشیاری در میان بیخودان و مستیان

گر سینه نپوشانی تیری بخوری کاری

نچمی که شاخ طوبی به ستیزه برنریزد

هر چند که نیکیش را بقا نیست

ز من مخواه و مجو از درخت خشک ثمر

یک روز تحمل نکنم طاقتم اینست

بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد

غنیمتست چنین شب که دوستان بینی

آورد بار دیگر یک یک ببسته گردن

کان روی چو خورشیدت صد گون کندت یاری

وگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فام

چو من زمین تو گشتم سما چه سود کند

آصف کرسی نشین مسند فراز سرفراز

بستان به پرورنده‌ی بستان گذاشتیم

ور تو پنداری مرا بی‌تو قراری هست نیست

پیشم آمد مصطفی سلطان من

برآر سنگ گران و دهان من بشکن

یک دم چه زیان دارد گر روی به ما آری

کند هرآینه چون روزگار برگردد

سوز عشق تو را جگر نکشد

چون رفت و خرد حساب کمیت سال

ولیک تیغ تغافل نه آنچنان تیز است

کیست که او مست لقای تو نیست

حدیثی که شیرین ترست از رطب

اندکی هست خویشتن دیدن

در کوی خرابات آ تا دردکشان بینی

بیا بیا که خوشت باد ای نسیم شمیم

درده شراب و واخرام از بیم و از امید

آخر از بی‌طاقتی تیغ جزا خواهم کشید

چو شیدایی ببیند هیچ یاد ما کند یا رب

قیامت‌های پرآتش ز هر سویی برانگیزد

از پی این گنج کردم یاوه‌تاز

دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من

هم زهر شکر گشتی هم گرگ شبانستی

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

برون کن ز سر باد و خیره‌سری را

ساخت پیش از همه ما را به علاجت محتاج

می‌رم از تشنگی و چشم به کوثر نکنم

هیکل یارم که مرا می‌فشرد در بر خود

بتگ در پیش گوسفندی دوان

آنچ ممکن نبود در کف او امکان بین

آورد نمی‌دانم دانم که مرا بردی

مرده‌ی نرگس پر خواب ترا خواب چه سود

فرقیی مشکل چون عاشق و معشوق نبود

از دعا هر نفسم نقش جدیدیست بر آب

سر این غرور کردم که کمی درو نیاید

ولی او نشوم کو ز اولیای تو نیست

خلق را می‌زد نقیب و چوبدار

میان کژروان رهوار می‌رو

ای شاد که خلقستی ای خوش که جهانستی

اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را

دل خبر یافت و به تک خاست و دل از جان برگرفت

خسرو تخت فلک سوده جبین صد باره

مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز

و هل یهتدی نحو السماء النوائب

بر نیکمردی ز اهل علوم

چو حریف نیک داری تو به ترک نیک و بد کن

عشق تو و جان من جز آتش و جز نی نی

شبست یا خم آن طره قمر فرسای

به مثال ساقیان او به سبو و ساغر آمد

داور نصرت قرین خسرو صاحبقران

زه کن کمان ناز که نخجیر آمدست

مهمان توند ای شه و سلطان خرابات

جمله بنشستند اندر دایره

عروسی بین و ماتم را رها کن

زیر و زبرت دارم زیرا که تو از مایی

قصه ز روزن و سرای آری

از دو عالم تا ابد یکتا بود

فلک مقدار ذی عزت عزیز حضرت بی‌چون

تو پنداری که از تن جان من رفت

چون نبینی بی‌جهت را نور او بین در جهات

ز گرمابه آمد برون با یزید

اگر بوسه به جانی است فریضه است خریدن

ز آنک برزد بوی جان از سلسله

سرم فدای خیال و خیال در سر دل

از شراب لایزالی جان ما مخمور بود

که چون متاع سخن ز آسمان فرود آرند

تاراجگر خانه‌ی ویرانه من شد

ور نی مثل کودک تا کعب همی‌بازد

واقعه‌ی بی‌خواب صوفی‌راست خو

با تو ز جان شیرین شیرینتر است مردن

پیروز تو واگردی فی لطف امان الله

که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت

وین واقعه را همچو فلک پای و سری نیست

بر سر من مشفقی با عیدی عید صیام

ننشینم به رهش بر سر کویش نروم

به وقت داد و بخشش شوربختست

ز دنیا وفاداری امید نیست

رخت بربند و برس در کاروان

به من ده جان به من ده جان چه باشد این گران جانی

که گشت زنده ز انفاس او دل مشتاق

روح بخش هر قران و آفتاب هر دیار

استمالت‌های عام شامله

وین تند باد را به چراغ تو سردهم

هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت

که برون شهر گنجی دان دفین

آن دشمن جان و عقل و ایمان

دهش الفاد بما حداه و حاروا

که راحت دل رنجور بی‌قرار منست

در دلم از شوقت این غوغا خوش است

که به خلد از شرف مقابل شد

امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم

ای نام تو این که می‌نتان گفت

مگر مشکلش را کند منجلی

چه باشد ناز معشوقان بجز بیگانگی کردن

تنت گر آن چنان بودی که گفتی دل نگاره ستی

چنبر جعد تو از عنبر ناب افتاده

عاشقان را عاقبت محمود باد

هزار گنج در او هست اگرچه ویران است

اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ

ولیکن هوش او دایم برونست

آن گروهی که بدند اندر کمین

هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدن

دریدی پیرهن تو پیرهن ده

چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد

مرا ز خواب برانگیخت و با شراب درآمد

در حالت اعراض و خوشی احسان را

گفتند سبزه های خوشش بر دمیده‌اند

جهان چه دارد در کف که آن عطای تو نیست

یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی

هم سیم به یادم ده هم سیم و زرم بستان

مسکل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در چهی

چو زلف سر زده ما را فرو گذار و رها کن

که جان تویی و دگر جمله نقش و نام بود

قرةالاعیان محمد ممن آن عالی گوهر

چه نقصان آید اندر پادشائیت

بدمستی ز نرگس خمارم آرزوست

پای مرد از درد او رنجور شد

هوشیاری در میان مستیان

وز روی تو در عالم هر روی به دیواری

دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت

تا رخ زیبای تو تصویر کرد

فتح سخن به مدح شه کامران کند

به هر جا پا نهم از بیخودی غوغای من باشد

وان چرخه گردنده در اشتاب درآمد

که چون تکله بر تخت زنگی نشست

بازم به دغا چه می‌فریبی تو

جنگ و جفا را نفسی پست نه

خاک پایت همه برتارک سر می‌کردم

چو نه راه بود و نی در عجب از کجا درآمد

بندگی را شرف بر آزادی

پیدا شده فتیله‌ی زخم پنهان مرا

معشوق قمرروی شکربار کی دارد

که کند سودای ما را بی زیان

ای سرفراز مردی مردانه بر سرش زن

جمله را عریان بدیده کس تو را نشناخته

هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد

فریاد ز کفار به یک بار برآمد

در نظر عقل شود جلوه‌گر

گر همه زهرست چون خوردیم ساغر نشکنیم

به زیر کوری اندر سینه دیدیست

برادر دو بودند از یک پدر

لیس من التراب بل معصره بلا مکان

خردم راه گم کند ز فراق گران تو

کایات مودت نبود قابل تفسیر

مکش تو کشته خود را مکن بتا که نشاید

خوش خوش از خواب گراندیده‌ی بختم بیدار

شد در شبه عقیق مرکب

که چنین مشک تتاری عبرافشان شده است

در گله‌ی سلطان نبودش یک قرین

حدیث چشم مگو با جماعت کوران

خاربنان خشک را از گل او طراوتی

به جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد

مقتدای عالم آمد پیشوای انس و جان شد

که بودند در آن به نشو و نما

من و شبها و کنج محنت خویش

نی آن چنان سیلیست این کش کس تواند کرد بند

بباید به مقدارش اندر فزود

ای روی تو آفتاب رخشان

در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانه‌ای

تا جمال حور مقصورات بینی فی الخیام

همه از نرگس مخمور تو خمار شدند

پاکیزه طینت و ملکی خوی و پاکزاد

جان شیرین داد و غیر از تیشه نامد بر سرش

گر چه غلط می‌دهد نیست غلط اوست اوست

وای بر تو گر کنم لاغی دگر

زهره زند پرده شنگولیان

و مماتی فی حیاتی و حیاتی فی مماتی

زودت ندهیم دامن از دست

ز کفر زلف ایمان برفشاند

ز کمترین خلایق به بهترین انام

زین چشم پر تغافل اندک گناه خود

مرا با تو ای جان سر جنگ نیست

تا به دست آورم آن دلبر پردستان را

آمد بهار خرم و گشتند همنشین

وز همه یاران تو زوتر برجهی

وی عندلیب را نفست کرده شرمسار

و السعی لدیه غیر مردود

که خرد خواندیش استاد عقول

طاقت و صبر مرا حوصله‌ی خواری هست

بی هوسی مکن ببین کز هوسی چه می‌شود

بهر صیت بوالحسین خارقان

روانت شاد بادا خوش روان شو

والله ز سرکه رویی تو هیچ برنبندی

وین نقل حدیث از آن دهانست

بگذر ز زبان جهان بسوزد

دور از جور خویش شرمنده

نشسته بر سر ره دیده‌بان راه توام

بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید

که می‌رود ز غمت بر زبان پریشانم

آستین را می فشاند در اشارت سوی من

همه دردی کش و شادان که تو در خانه مایی

وگر او کمر نبندد نظرست در میانش

ولیک از هجر گشتم دم به دم سیر

آئینه‌وش ز صیقل عدلش منور است

بیهوده گرد کوچه و بازار عالمیم

ای تو ذات و دگر مهان چو صفات

کس بنفروشد به صد دانگت لواش

ای رخ تو همچو شمع خیز درآ در میان

ز تو پرماه شود چرخ چو بر چرخ برآیی

سرمایه‌ی ناز و طرب حوران ز رشکت در تعب

که درد عشق تو درمان ندارد

هندوی خال تو را صد یوسف مصری غلام

تا چو من افتاده‌ای نا گه بگیرد دامنش

تا رو نماید مرهمش کالصبر مفتاح الفرج

نکو گفت با همسر زشت خویش

چرا چرا چه معنی مرا کنی پریشان

ور از دل و جان از آن مایی

و آرام دل ز جان طلب و ترک جان بگیر

دانی که کیست زنده آن کو ز عشق زاید

فرزند رسول و نور یزدان

چون قد خود بلند کن پایه‌ی قدر ناز را

مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند

زود پیش افتاد بر شیری سوار

حدیث گلستان گویم زهی رو

در صد جهان نگنجی گر یک نشان بیابی

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

واثق مشو به او که به عهد استوار نیست

به آن دستور عالیشان وزارت باد ارزانی

این بس که ضایع می‌کنی برمن جفای خویش را

برگیر و دهل می‌زن کان ماه پدید آمد

که دیگر مخر نان ز بقال کوی

نور مه از نور ملاقات من

چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی

در دیده‌ی صاحب‌نظران حسن نماید

بار دگر خواجه پشیمان شود

چشم تا میزد جهان بر هم برآمد آفتاب

پایی که این ره سر کند دیگر به دامان کی رسد

بر دل و جان عاشقان چون کنه کار می‌کند

بنهد اندر مرج و گردش می‌چرد

یک تنگ شکر خواهم زان شکرقند ای جان

زیرا به ادب یابی آن چیز که می‌گویی

دیدار یار نامتناسب جهنمست

بهشت و دوزخ از پیرایه‌ی توست

جنبشی بحر لطف ربانی

بی‌خودی آید و ننگ خودی از ما ببرد

ما به فلک می‌رویم عزم تماشا که راست

در تو حیران می‌شود نظارگی

کفر من و توبه و اخلاص من

باید که نخست رو بشویی

که خوش باشد بروی دوستان گل

نقش گرمابه یک یک در سجود اندرآید

آن که نبود به هیاتش دگری

تا ندانند که مست است ، شتابش نگرید

کار کار ماست چون او یار ماست

روز روشن از کجا آمد عسس

عنبر نی و مشک نی بوی وی است بوی او

تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری

پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست

لیک عقل از عشق چون بیگانه‌ای است

حیران آفتاب رخت چشم آفتاب

نگهش قاصد سد لطف نهانست امروز

که سر و پا و سلامت نبود روز قیامت

کز ماه به حسن می‌بری گوی

شاخ گل من نیلوفر من

دوش شب با کی بدی که چو سحر می‌خندی

مشک سیاهت بر لاله پرچین

یا رب به طوطیان چه شکرها همی‌دهند

چراغ بدر ز بده دودمان

وه چه غوغا که نه در خانه‌ی من بود امروز

نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست

جانب تبریز آمد وامدار

وگر گوید زرم زوتر برون کن

با همه خویشان گرفته شیوه بیگانگی

چون فرشته یار داری جفت اهریمن مباش

تا دلم از خط تو نفیر بر آورد

نهایتش چو زمان وصال فیض اثر

لشکر فتنه در کمین دارد

از بهر یکی جان کس چون با تو سخن گوید

نهادش عمر پای بر پشت پای

قرار و صبر برفته‌ست زین دل مسکین

در میان لطف و رحمت همچو جان پنهان تویی

وی طره هندویت سرحلقه‌ی طراران

یاد جان پیش عشق عار بود

وی تو را جود و نوال از بجر گوهرپاش بیش

نیاز بلهوس همچون نماز بی‌وضو باشد

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

مجرمم بودم به خلق اومیدوار

روی ترش سازم از او بانگ و فغان آرم از او

کای دل تو نمی‌گفتی کز خویش شدم خالی

یا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نیست

مرغ عشق از آشیانی دیگر است

می‌رسد رایت منصور محمد خانی

کو اجل تا سازدم زین درد بی درمان خلاص

برای بنده خود لطف‌ها گفت

ز تلبیسش ایمن مشو زینهار

کسب دل دوستی فزودن

سرنگونان را سری درواستی

یا چو مرغم بگلستان ارم یاد کنید

دل من از جنون نمی‌خسبد

که بود شیوه‌ی او قسمت شراب سخا

دیده را مژده که هنگام تماشا آمد

بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند

برد پاره‌پاره خیاط غرور

بمال این چشم‌ها را گر به پندار یقینی تو

قدحی پر کن از آنک صفتش می‌دانی

به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت

که هر مویی به تیماری فتادست

کوس دولت زد به نام خسرو صاحبقران

باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط

یا قصه چشمه حیاتت

وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای؟

از آن شکر یکی قنطار از این سو

تا به پیش عاشقان بند و فسون برداشتی

در کشتن من شتاب کرده

هر چه کشت افزاست آتش چون بود

به نامت خطبه‌ی دولت برایت رایت خانی

نه تر است این مروت نه مراست چشم این هم

متشعشعا و استغن عن اصباح

شه مسلم داشت آن مکروب را

وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن

بیاوردی که با یاران نسازی

مگر کسی که به زندان عشق دربندست

گر عاشقی بسوزی زیرا که راه این است

مایه‌ی امن و امان میر محمد امین

هر کس که از جان بگذرد بسیار خون آسان کند

سخت روان می‌رود سرو خرامان کیست

ور به چوگانم زند هیچش مگوی

که شد ادریسش قیماز و سلیمان به لبان

نهانم می‌خلد در آب خاری

شود منکشف بر تو اسرار عشق

چو می‌دهید بدیشان جدا جدا مدهید

نشه اقبالش از فیض ازل در آب و گل

به نزدیکش روم سد بار و باز از شرم برگردم

الا ای ماه تابانم تو را خانه کجا باشد

با گروهی قوم دزدان باز خورد

کو ساقی دریادلی تا جام سازد از سبو

ماه بدری گرد ما گردان بلی

شد یار فلک عقل فلکسای معزی

سوز دل عاشقانت هر دو جهان در گرفت

شد چون حباب خانه‌ی جمعیتم خراب

آهی زدیم و آینه‌ات را جلا نماند

وان سرده مخمور به خمار درآمد

و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی

ای به خطا تو مجوی خویشتن اندر ختن

به هر جایی که هستی جان فزایی

تنم از درد به جان آمده وز جان محروم

کز من نمی‌شکیبد و با من خوش است عود

رشته‌ی مهر امیرالممنین حبل‌المتقین

اگر وحشی غزالی بود او را رام می‌کردم

میی دارم که هرگز کم نگردد

که ز بی‌چیزی هزاران زهر خورد

وز دام هزار توبه جستن

ز شکوفه‌هات دانم که تو هم ز وی خماری

هر که روی تو دید عشق آورد

واوصاف تو در بیان نمی‌گنجد

فتاد پادشهی عاقبت به فکر گدائی

که به جان‌دادن من گریه‌ی بسیار نکرد

ای مظفر فر از تو قلب و جناح

اگر نیکبختی و مردانه رو

چو کردی بار دیگر همچنین کن

به خدا کز دل و از دلبر ما بی‌اثری

بیا و طره برافشان که بشکنم زنجیر

عجب مدار که در بی‌دلی چو من باشد

در ملک خویش آتش آزار را بکش

در خور شکر عطای تو زبانی بدهد

شمع و سماع و مجلس ما چاشنی نداشت

یافتند اندر روش بندی گیاه

این نکته شیرین را در جان بنشان ای جان

خدایا تو نگهدار از جدایی

که راحت دل امیدوار من دارد

گوهری در پرده‌ی جان بازیافت

دوش بر دوش ظفر رایات شاه نوجوان

تنک شراب ستم ظرف این شراب ندارد

زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد

دو دینار بر هر دوان کرد خرج

مست و خراب می‌روی خانه به خانه کو به کو

وز آب چراغ را خرابی

وز می لعل لبت باده پرست آمده‌ایم

جان سپر کردم ولیکن تیر کم زن بر سپر

سایه‌ی خورشید عونت هفت گردون را سپر

خواستم زد به نظم یک دو نفس

خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست

شیخ را می‌جست از هر سو بسی

کجا دارد هریسه پای روغن

نه اسرار دل ما را زبانی

با ما مگو بجز سخن دل نشان دوست

هم غم عشقت نصیب غمگساران می‌رسد

آن که فردا خواهمش کردن علامت در جهان

ای نیکخواه عمر من و غمگسار من

دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ بردوزد

تا نکشد عقل به دیوانگی

تدبیر دوای درد ما کن

چرا زوتر نگویی کری آری

نشان گنج از ویرانه پرسید

که چشم بد را از یوسفان به خواب کنید

صبا رسید و رسانید بوی روضه‌ی جان

از بیم بلا گفت کی توانم

نیست عجب که از جنون صد چو مرا چنین کند

ای قدمهای ترا جانم فراش

تو ببین قدرت حق را چو درآمد خوش و مست او

همی‌جستم ز حال دل نشانی

بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست

پیر ما خرقه‌ی خود چاک زد و ترسا شد

کزو کاری به یاد دور بی‌پرگار می‌آید

از کسان یک بار حال ناتوان خود بپرس

کز بخت یکی ماه رخی خوب درافتاد

نکرد آب بر مصر سالی سبیل

نزدیکتر ز فکرت این نکته‌ها به من

و آن طرف کاین باده بودت از کجا ره برده‌ای

جان من دلخسته بجانانه رها کن

هم دلم قلاب و هم دل سکه شه می‌زند

دست دست خدایگان باشد

چه کارها که به فرموده‌ی فراق نکرد

زکات لعل ادا کن رسید وقت زکات

کشف شد این مشکلات از ایزدش

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

طعام آسمانی را سرایی

الحق آراسته خلقی و جمالی دارد

جان بی دل و بی قرار می‌پیچد

برجیس وار هودج بلقیس کامکار

نیست از شادی دیدار مرا خواب امشب

زان مردی و زان حمله شقاوت سپر افکند

کو به یک ره برد از من صبر و آرام و شکیب

رو خراج از گل بستان بستان

بگذار جام ما را با این چه کار داری

دل غرق خون دیده ز مهر رخت شفق

در هم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود

سفینه‌ی جبروت تو را زمین لنگر

نشد پابوس روزی آستان بوسیدم و رفتم

آنک از او آگهست از همه عالم بریست

بر لب جو گشته بودند آشنا

یا باغ صفا را به یکی تره خریدن

چون موی از آن شدم من تا تو سرم بخاری

ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

این به سلطانی و گدایی نیست

نهال گلشن دردم من این گل آنست

آن خط غلامی که ندادیم دریدیم

مرا مطرب چنان باید که زهره پیش او میرد

که بد سیرتان را نکو گوی بود

ذکر فردا نسیه باشد نسیه را گردن بزن

در جان من هر آنچ ندیدم تو دیده‌ای

قم بتغرید الحمایم و اسقنی کاس المدام

که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند

ای خداوندی ملاذی اعتضادی صاحبی

آرزو کردت به این حال آرزومندی هنوز

کز او آن بی‌قراری برقرارست

مسخره‌ی او دلقک آگاه بود

بسی صنعت نمی‌باید پریشان را فریبیدن

امسال چه مستم و خرابی

زیرا که نه روییست کز او صبر توان کرد

دل غلام نرگس رعنای توست

آن که چرخ بی‌هنر با بخت او پرخاش کرد

سراپا چشم حسرت گردد و سوی کسی بیند

بگویم آنچ هرگز کس نگفته‌ست

به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی‌تو

مرو مرو که چراغی و دیده روشن

لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی

من آن نوباوه‌ی قدسم که نزل باغ رضوانم

برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شکر

نیاز من که به جان و دلش هوا خواهم

در زیر شاخ گل شد و ساکن نشست

قد نجوتم من شتاب الاغتراب

که توی خواجه مسن‌تر یا که ریش

عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن

گردان شده بر جمع قدح‌های عطایی

قرین دوست به هر جا که هست خوش جاییست

وز وصال تو خبر بایست نیست

جرعهای کرم از جام عطا نوشیدند

زنجیر کرده بر سر کوی تو می‌کشد

نمی‌خواهم هنرمندی که دیده در هنر دارد

که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود

که خطا بود از این رو و صواب است از آن رو

نی پری و نی چری ای مرغک حلوایی

سبحان من تقدسه الحوت فی البحار

هم دو چشم شوخ مستت رطل را گردان کند

ملک و عدل خدایگان باشد

درد و تیمار دختر و پسرم

کز وی دل و عقل بی‌قراریست

با نیازی خاضعی سعدانیی

جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین

وز شورش زلف تو در هر طرفی سوری

از گل و لاله گزیرست و ز گلرویان نیست

روشنی جمال تو هر دو جهان نمی‌کشد

قضا سپرده به دست تصرف تو عنان

پاره‌ای از میان ببر این شب انتظار را

کز او دوریش خود صورت نبندد

که نبود ز من دوربین‌تر کسی

آنک آموخت مرا همچو شرر خندیدن

همه گریند و تو در خنده باشی

قصه‌ی مست ز هشیار بباید پوشید

بیننا و بینه قبل التجلی الف واد

چون عهد او مبارک و فرخنده و سعید

چراغی را که این آتش بود مردن نمی‌داند

چاره جوینده که کرده‌ست تو را خود آن چیست

سوی املاک پدر رسم سفر

گر رقیب او بداند گو بدان و گو بدان

بلاجویان دشت کربلایی

وز صورت ما بین ز رخ دوست نشانی

دست به یک درد بی صفا نتوان کرد

بهر شاه نوجوان رخش خلافت کرد زین

به صد زاری دل اندر جوشم آمد

وان سو که تیر رفت حقیقت کمان نرفت

در ایوان قاضی به صف برنشست

وی شادی لاله زار برگو

هر زخمه که کژ زنی بمانی

خیمه سلطان گل بر دامن صحرا زده

جان بی‌تو سر جهان ندارد

به مدح و منقبت شاه ذوالفقار علم

اینست که پامال غمم ساخته، اینست

وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند

پیش ره را بسته دید او از زنان

اذا وافاک قلب کیف یحزن

ای تو جان جان جانم چون ز من پنهان شدی

نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا

هر که گوید نیست دانی کیست آن کس کافر است

دری از جنبش دریای اسرار

یاران همه کردند سفر بودن ما چیست

گفتم ستارگان را مه با منست امشب

به کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مجالی

وزان سوزش جهان را سوخت خرمن

که تو خورشیدشمایل به سر بام برآیی

بشکر خنده عقیقت شکر ناب شود

بستان خوشست لیک چو گلزار بر دهد

آسمان را به خدمت تو قیام

زخمهای تیغ استغنا جراحتها شدست

گر چه با من می‌نشینی چون چنینی سود نیست

هر سه صاحب‌فطنت و صاحب‌نظر

سیر مشو هم تو نیز زین دل آگاه من

مرغ زیرک شوی و خوش به دو پا آویزی

سرو ما را پای معنی در دلست

سر مویی نه طالب نه طلب بود

که آب روی سلاطین روزگار آمد

زهر تو به سد رغبت جلاب کشیدیم

تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند

که گفتی بجای سمر قند داشت

برکش آن تیغ چو پولاد و بزن بر سرشان

شکم گرسنگان را تو به نان ترسانی

خاک پایت همچو آب چشمه‌ی حیوان عزیز

خسروی باید که نوشم زان لب شیرین شکر

درین زمان پسری به نزاد از بهزاد

صلا زن هر که را خواهی تو دانی و وصال خود

تا روز بر دیوار ما بی‌خویشتن سر می‌زده‌ست

بر گرفتند از پی آن دز طریق

می خورده و کرده جوش با من

پیش مستان چنان رطل گران نستیزی

باید که ببندد کمر خدمت و طاعت

که دل جز عشق جانان برنتابد

چه آصف ظل ظل‌الله عبداله دریا دل

زان شیوه‌های خاص یکی جلوه‌گر نبود

که عقل کل بدو مستست هیهات

تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی

بشکن خمار را سر که سر همه شکست او

صنما در انتظارم هله تا تو شاد باشی

از تیره شبم صبح درخشان بنماید

میان این دل و آن یار می فروش چه بود

تف نعلش برآرد دود ازین دریای پهناور

سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را

وان یوسف چون شکر ناگه ز سفر آمد

فارغت آرد ازین کاریزها

بی من تو چگونه‌ای و با من

منصوبه یار باوفا دیدی

همچو دل جانت بر آن صدر جهان همراه کو

عشق رویش همچو مویش می‌کند

نهال تازه رس بی مثال گلشن جان

رنگ خونابه‌ی خم جگر ما باشد

در جهان جوینده جز او بیش نیست

شبست آن یا شبه یا مشک یا بوی

گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن

ما مست و خراباتی و بیخود شده تا کی

گردن نهادم چون پای بندم

در پی این هر دو خود او می‌رسد

ز شهسوار بلند اختر هلال رکاب

خورشید وصال از افق بخت برآمد

چشم بگشا و جمع را دریاب

من همی دیدم که او خواهد رسید

اندرآ در حلقه دیوانگان

تا چند به عشق همنشینی

یا دل از چنبر عشق تو به من وانرسد

در جمع کله‌داران از خویش سری سازد

ز استقامت شاهنشه زمین و زمان

رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم

کنون من هم نمی‌گنجم کز او این خانه پر باشد

چو عنقا برآورد و پیل و زراف

کز یار دروغی‌ها از صدق به و احسان

آن را که ملک کردی دیگر چرا فریبی

ز هیچکس نشنیدم دقیقه‌ئی چومیانش

بخت و اقبال را شکار کند

سامی القاب سلیمان منزلت سلطان خلیل

و ز پی آن گریه‌ای بسیار می‌بایست کرد

ساقی جان شیشه شکستن گرفت

شاه شد زان گنج دل سیر و ملول

بجز از لطف و مراعات مکن

که امروز این چنین شیرین چرایی

طاقت وعظ نباشد سر سودایی را

حلقه بشکست و بر زمین افتاد

که شد تا چه غایت به بیداد مایل

بر حذر باش در این راه که سر در خطر است

کیست که از عشق تو مخمور نیست

گریبان گرفتش یکی رند مست

زلف او دعوی کند کاینک رسن بازی رسن

بگشا در عنایت که ستون صد جهانی

ما راه نشینیم ولی شاه نشانیم

مو به موی ما بدان سر جعفر طیار باد

به مدح یکه سوار قلم رو آدم

پس بسته چراام به چنین جایی مجهول؟

میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست

چون پری نه سال در پنهان‌پری

الزینه عندنا تیقن

به میان سرو و سوسن گل خوش عذار باشی

هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

خرقه بر آتش بسوخت دست به زنار برد

آن قدر داغ که بیرون ز حسابست و شمار

ذره‌ای در سایه‌ی خورشید تابان آمدست

نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد

حاکمی گر به قهر می‌رانی

وز می نو که داده‌ای جان نبرم به جان تو

هیچ دیدیت ای مسلمانان غلامی جسته‌ای

گل را چه محل پیش رخ لاله عذاران

صورت بستان نهان بوی گلستان بدید

کز اثرش گشت جهانی حزین

جرم یاران چیست دوران این تقاضا می‌کند

در به در کو به کو که باده کجاست

من ندارم بی‌رخت یک‌دم قرار

جان می‌شنود تو گوش مکن

این علم و هنر پیش تو باد و هوسستی

وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را

وگر باشد مگر زآدم نباشد

به ذات جهاندارشان افتخار

کز عقل راز خویش زمانه نهان نداشت

مگو فردا که فی التأخیر آفات

مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب

تو اصل آفتابی چون آمدی سحر کن

یک ساقی بدمست یکی جمع مباحی

به هوایت ز ره دور و دراز آمده‌ایم

چون صفیری و ندایی ز سوی غیب شنید

می‌شنیدم خروش ماتمیان

در پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد

در جمع چنین مستان جامی چه محل دارد

قلعه پیش کام خشکش جرعه‌ای

از فراق دلبری کاسدکن خوبان چین

کنی مر تشنه جانان را سقایی

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

برای کشتن ما می‌درآرد

که جیب و دامن پر زر به سایل افشاند

مردم چه احتراز که از ما نمی‌کنند

چه عجب ار مشت گلی عاشق و بیچاره شود

دریغت نیاید به هر کس نمایی

عجب این عیب از چشم است یا از نو یا روزن

داوود روزگاری با نغمه زبوری

برگ صبوح ساز و قدح پر شراب کن

نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد

کز رهگذار عافیتم برده بر کنار

بر ابرو اینهمه گره نیم باز چیست

وز ریگ سیه چرده سقنقور برآمد

چغز را روزی کای مصباح هوش

وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن

ز ساقی مست شو زین راح تا کی

صد کاروان عالم اسرار بگذرد

که جانی بی قرارم اوفتادست

بد شیخ بابویه سلام الوری علیه

چون نیک بنگری ز همه بر کران منم

وگر دارد چو من باری ندارد

فقیران منعم، گدایان شاه

تو هر یک را رسیده از سفر بین

چون جان و دل ببردی خود را تو درکشیدی

چشم من بر رهت گلاب زده

نگار اندر کنار و عشق در سر

در راه جود غاشیه‌ات حاتمان به دوش

جفای او همه کس می‌کشد چرا نکند

پر شکرست این مقام هیچ تو را کار نیست

ور نبودی خوب و زشت و سنگ و در

وگر نه تشنه اویم چه می‌جویم به جوی او

گر دلشده‌ای چند پی نان و کبابی

چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست

زان غمزه‌ی مست دلستان است

ازین جهان به جهان دگر گرفت وطن

جز رنج ازین نحیف بدن نیست

بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست

چپ و راست گردیده بر مشتری

عزم عتاب و فرقت ما می‌کنی مکن

ز میان حرم سبحانی

تابنده رخ چو روز سپید از شب سیاه

زبان تو به طبیبی بگرد او گردد

زبده‌ی سادات ذوی الاحترام

دل من برده بنیاد جفا کردی چه می‌کردم

برون رو هی که خانه خانه ماست

بر امید وصل چغز با رشد

دوستان را شاد گردان دشمنان را کور کن

من خابیه تو در من چون باده همی‌جوشی

نقد امید عمر من در طلب وصل شد

دل چه بود عقل و وهم جان نشکیبد

ملک کامکار ملک وجود

وین نزد همه کسی عیان است

تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست

منم و آب چشم و بیداری

من نیم با تو دودل چون دگران

دست بر در نه درآ در خانه خویش آمدی

ز چین زلف بتان معنی چلیپا پرس

پیش معشوق چون شکر میرند

به ز مدح مشتری گیر تو یک پرگاله نیست

خوبی و فرخندگی جمله در این فال هست

نابوده به که بودن او غیر عار نیست

با همه آن شاه شیرین‌نام کو

ما را ز خیال تو بود روزه گشادن

که نتوانی رضا دادن به خواری

که هر که می‌نگرم با تو عشق می‌بازد

گرد خود صد هزار دستان یافت

وی به طبع سلیم بی‌مانند

ریخت خونم را و دارد احتراز از من هنوز

از آن گوشه چه می‌تابد عجب آن لعل کان باشد

سر مدحت پادشاهان نبود

شد ز تبدیل خدا لایق گلزار فطن

خورشید برآمد بنگر نورفشانی

وی چشمه‌ی کوثر ز لب لعل تو آبی

غوطی خوری چو ماهی در بحر ما چه باشد

حمد خداوند را اذهب عناالحزن

رخ بپوشان که تاب دیدن نیست

جز نشانت همنشین جستیم نیست

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

ساکنان را همه سرگشته تواند دیدن

وز نظرها سخت پنهان می‌روی

زان بر سر من نهاد چرخ افسر عشق

در جهان عشق تو افسانه شد

مبارک بود خاصه بر شهریاری

هر که شد بیمار درد عشق بهبودی نداشت

از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد

خلف برد صاحبدلی هوشیار

با زنگیکان امشب در عشرت جان بنشین

از جمله مفتیان معنی

سنبل از گل برفکن تا خانه پر عنبر شود

روی‌ها را از جمال خوب او چون مه کنید

بهر دفع غم شبی در گلشنی بردم بسر

زبان کز شکوه‌ام پر زهر بود اکنون شکر دارد

تا خیالت درنیاید پای کوبان چاره نیست

که در وعظ چالاک و مردانه بود

بی بوددهنده نتوان زادن و بودن

وز مصاف ای پهلوان بگریختی

سفر نیازمندان قدم خطا نباشد

ور هیچ نیم من این فغان چیست

بر وزیر جم سریر کامکار کامران

به جای او ز نو طرحی فکندم

بدانک خصم دلست و مراقب تن‌هاست

و واصلنی اذا شوشت حالی

بساز با من مسکین و عزم خانه مکن

بازم به دغا چه می‌فریبی

بیا که جان عزیزت فدای شکل و شمایل

سرمایه و اصل دلبری بود

کز نفس او به دل رایحه‌ی جان رسید

تیغ خون آلود خود دارد که جلاد تو کیست

آن مهی نی کو بود بالای چرخ

که مه دریغ نمی‌دارد از خلایق نور

توی که خرمن مایی و آفت خرمن

می‌دهد در عوضش جان خوشی بوالهوسی

ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را

با درد او بساز که درمان پدید نیست

ای جهان را عهد نو هنگامه‌ات خرم بهار

شد سودمند مدت و نا سودمند ماند

قفل آمد و آن کلید با ماست

نکردند منشور ایمان قبول

گر سر ننهم آنگه گله کن

با حلقه عشاقان رو بر در حیرانی

وز عدم پی بپیت نعره زنان آمده‌ایم

بسی بکردم لاحول و توبه دل نشنود

که بود تاجر فرزانه‌ای چو او نادر

قربان اختلاط فریبنده‌ات شوم

طوطی جان قند چریدن گرفت

یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند

ناله من گوش دار و درد حال من ببین

می‌دهد جان خوشی پرطربی پرهوسی

یا صنوبر که بناگوش و برش سیمینست

کی توانستی گل معنی شکفت

بست حکمش به حلقه‌ی فتراک

رسد به فرجام آن کار کش کنم آغاز

بنشین میان مستان اینک مه و کواکب

چو فرزندش از فرض خفتن بخفت؟

که ز پای دلت بکند چنان خار یاد کن

جان به جانان کی رسانی دل به حضرت کی بری

بر غم دشمنان با دوستداران

زهی خورشید در خورشید انوار

سر رشته وفای مرا تاب داده‌ای

چو گلبن رخت رنگ و بوی خویش از بوستان بندد

همچو مطرب که باعث سیکیست

اذا وعظت و قلبی جلمد قاس

هین سلسله درجنبان ای ساقی جان برگو

نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی

بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست

دل را چکنم که ناصبور است

برای جلوس خدیو جهان

شادان همی نشیند و غافل همی رود

نه خوابست آن حریفان را جوانست

نیامد به مهمان سرای خلیل

باز درافکند عشق غلغله یا مسلمین

چو منی تو خود خود را کی بگوید چو منی

گرد خاطر همه از رهگذرت یافته‌ام

چگونه گردم خرم چگونه باشم شاد

که در شک جوی جنانست و آبروی جهان

داروی صبر باید و آن در دیار تست

هر چه کنم عشق بیان بی‌جگری می‌نشود

که مال تا لب گورست و بعد از آن اعمال

باغ خدایی درآ خار بده گل ستان

در هر دو حال خود را از یار وانگیری

زن تو راستست و تو کاژی

او را چه خبر که ماه‌روی است

بوی طوفان خیزی کون و مکان

نکو کردم خردمندانه رفتم

بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت

سحر دست حاجت به حق برفراشت

تا نداند چشم دشمن ور بداند گو بدان

تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی

سلطان گل بساحت بستان زند علم

یوسفم از چاه به صحرا دوید

گوهری از قلزم ز خار علم

آشنای ما شود مارا بخواند سوی خویش

تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می‌آید

جان نیز اگر قبول کنی هم برای تست

وز کبر کسان رنجی و اندر تو دو صد چندان

باده تنها نیست این آمیختی آمیختی

عید وصال دوست علی رغم دشمنست

زنگی بچه‌ی خال تو بر جایگه افتاد

دهر هر گل را که بهتر دید چید

کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن

که آتش هیزمی را تر نگیرد

به خشمی که زهرش ز دندان چکید

پنهان ز کجا شود چنان رو

نگویی می‌روم عذری نیاری

هرکه نگردد سپر تیر عشق

گر سماع منکران اندرنگیرد گو مگیر

ملاذ اهل جهان کارساز اهل زمان

صراحی در بغل جام میش در آستین باشد

ندارد پای عشق او کسی کش عشق سر باشد

فروغ مهر و مه چندین نباشد

یکی پندی دلاویزی خوش آیین

رفتی و به گوشه‌ای نشستی

یار دل برده دست بر جان داشت

طای طریقت بتافت عقل نگونسار شد

چون زایر تربت حسین است

که خوش راضیست از تو جان استغنا پسند من

قهر خدا باشد که بر لطف خدا عاشق نشد

بس از رفتن، آخر زمانی بخفت

می‌سوخت و پر همی‌زد بر جا که همچنین کن

صنما بلی ولیکن تو نشان بده کجایی

در خرابات مغان خود را خراب افکنده‌ایم

رفت یاری زانک محو یار شد

علم افراز عالم توحید

ساقی بیا که وقت می ارغوانی است

دگربار این چه شور و گفت و گویست

دگر کس به مرگش گریبان درید

ز من بشنو که وقت آمد کشانش کن کشانش کن

سر فروکن به کرم ای که بر این بالایی

می بر سماع بلبل خوشگوی خوشترست

چو شمعی زار و گریان می‌بسوزد

آن که چون او طامعی در بحر و بر صورت نیست

همه خزانه‌ی اسرار من خراب کنند

یک روز همی‌خندد صد سال همی‌لرزد

یا فتنه‌ی آخرالزمانست

وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن

تو شکلی پیکری جان را چه دانی

مرا ز نکهت او بوی دوستان آید

فتنه برخاست هیچ ننشینید

در یک دانه جلیل صدف

زبان ببند که آنجا بیان نمی‌باشد

عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست

که با من بخت و دوران هم به کینست

کابیکینونین کالی زویمسن

تا قمر را وانمایم کز قمر روشنتری

هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست

جهانی خلق را بر یکدگر زد

مه خورشید پرتو مه چه رایات سلطانی

بر دل نهم چه تهمت شادی که شاد نیست

آدمی دزد ز زردزد کنون بیشترست

امیر ختن داد طاقی حریر

با ما ز خشم روی گران می‌کنی مکن

دو دست را برافشان بیزار شو ز هستی

تحیتی بنویسم بسوی یار و دیار

عاشقان با همدگر آمیختند

که رخت بقا سوی عقبی کشید

نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را

وارهد از حد جهان بی‌حد و اندازه شود

به مستوری خویش مغرور گشت

این خیال شمس دین یا خود دو صد عیسی است آن

با چنین خصلت به حاصل کی رسی

که شب دراز بود خوابگاه تنها را

ز رویت براتی قمر می‌ستاند

که بادش بهشت معلی نصیب

می‌نمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز

از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد

هزبران به آورد شیران فرست

باغ‌ها را بشکفان و کشت‌ها را تازه کن

بر سر و سبلت این خنده زنان خنده زنی

جز خنده نشانی نشنیدم ز دهانش

مور فروشد به گور چتر سلیمان رسید

آستان تو ملجاء است و پناه

بی‌حد پیرایه و زیور زدیم

روزن مگیر گیر که سوراخ سوزنیست

دل به دنیا درنبندد هوشیار

آرد آن باده وافر ثمن

تشویش مسلمانی ای مه تو که را مانی

الحان بلبل از نفس دوستان توست

کعبه‌ی اولاد آدم کوی توست

کهکشان بهر ستوران تو کاه از کهکشان

مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست

امسال در این خرقه زنگار برآمد

چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت

این جا منم و تو وانما کو

نبود ز زمین بود سمایی

مرد معنی را نشان از مرد معنی بین بپرس

بشکست دام‌ها را بر لامکان برآمد

شان تو بی‌نیاز است از مدح خوانی من

هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را

وان حیات باصفای باوفا مست آمدست

چون دست می‌دهد نفسی موجب فراغ

بردمد لاله و بنفشه و یاسمن

همی‌گردان مرا چون آسیایی

ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد

هرگزش چاره‌ی آن نتوان کرد

کافتاب سپهر ایجادی

به من خوش نیست بسیار آزمودم

آن در لب عاشقان چو حلواست

بس عهد که بشکنند و سوگند

بهشتم جان شیرین را که می‌سوزد برای تو

تنهارو و فرد و یک قبایی

حال این درویش با آن محتشم تقریر کن

زانک شاهنشاه ما هم شاه و هم درویش بود

می‌خواست در ولای چنین یوسفی چنان

ما را ز درد کشته و غافل ز درد ما

هر دو را دیوانه کردی عاقبت

به خداوندی و فضلت که نظر بازنگیری

باز ببرید بند اشتر کین دار من

آتشی اندرزنی از سوی مه در مشتری

از خانه برون آمد و بازار بیاراست

در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است

هرچه از بدو ازل داد باو نیکو داد

ولی به یاد سر کوی یار خواهم رفت

چون سیر خورد مردم کی بوی پیاز آید

چراغ بلاغت می افروختم

در پی تو همچو تیر در کف تو چون کمان

هر بار چو جان به کار می‌آیی

ناقوس دیر عشق را بر چرخ بوقلمون زنیم

گر زمستان بد بود اندر بهاران صد شود

در زیر چرخ چنبری لاجورد فام

گلشنم نزدیک اما رخصت پرواز نیست

در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

دل دردمندش به آذر بتافت

مرا سیران کجا باشد مرا تحویل و رفتن تو

چنین چست و چنین رعنا چرایی

آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت

هر صید که می‌کنی حلالت

ادبار با هزار تواضع سلام تو

اینک اینک عشق می‌آید به شور انگیختن

سبک برجه چه جای انتظارست

به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی

بر سر کویی که پوشد جان‌ها حله بدن

خنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری

با گل عارض او لاله‌ی نعمان کم گیر

خوش به هر قطره دو صد گوهر جان بردارند

در ظل تو ماه تا به ماهی

ماییم ونگاهی که به هیچش نستانند

وان مرغ آبی را بگو مستان سلامت می‌کنند

گرد از من و سجاده‌ی طامات برآرید

پیمانه خون شفق پنگان خون پیمای تو

جگر حسود خون شد تو مگر جگر نداری

چون فرورید قوم او پسری

همو داند که قدر عشق چند است

آن که بود از بدو فطرت از سخندانان تمام

که با تردامنان یار است جانانی که من دارم

در شکرینه یقین سرکه انکار نیست

وگرنه چه آید ز بی مغز پوست؟

فالمکانات حجاب عن عیان اللامکان

ای دوست چند جوشم گویی که چند جوشی

وآتش هجر جگر سوز تو دود افکن دل

هله پیوسته دل عشق ز تو شادان باد

که دودش گذر کرد از چرخ گردون

گر بدو گویند بر در ، کیست گوید آشنا

جز گشاد دل و هدایت نیست

بار تودیع بر دل اخوان

چو زاید آفتاب جان کجا ماند شب آبستن

گر نمی‌جستی جنون ما چرا می‌ریختی

طعم دهانت از شکر ناب خوشترست

هوس روی او قرارم برد

فتح از قفای فتح و ظفر از پی ظفر

سلخ ماه دگر و غره‌ی ماه دگر است

امروز لب نوشت حلوای دگر دارد

که زنبور بر سقف او لانه کرد

آن خسرو شیرین شکرپاره ما کو

بار دیگر دل چو آهن کرده‌ای

ورنه از دود دل آتش بجهان در فکنم

خاصه این رهزن که ما را این چنین بر باد داد

که بر بومی که پهلو می‌نهم قبریست پنداری

خون چون من بیکسی آسان توان بردن ز پیش

بشنو که چه می‌گوید بنگر که چه دم دارد

خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود؟

از عاشق حق توبه وز باد هوا انبان

نزد سردان منشین کز دمشان سرد شوی

ای مجلسیان راه خرابات کدامست

شایسته‌ی وصل زود گردد

به ذره‌ای نظر افکند آفتاب جهان

دیدگان را نعیم جاویدی

اشتر مست خویش را در چه قطار می‌کشد

مصالح بیندیش و نیت بپوش

بشکن شکر دل را مشکن

آبستن میوه ستی سرمست گلستانی

ای عزیزان چون کنم چون مبتلا افتاده‌ام

گر خورشیدست آن ندارد

مزین شد دگر اورنگ شاهی

یک دم به غم و محنت خویشم بگذارید

چو زرکوبست آن دلبر رخ من سیم کوب آمد

به بخت همایون و تخت ممهد

روشن نشدی آیینه من

کرده مالامال خون پیمانه دیوانگی

متوجه است با ما سخنان بی حسیبت

بی عکس رخت فهم قمر می‌نتوان کرد

میرزا شاه ولی والی اقلیم وجود

خود چه کردم با تو چندین خشم و ناز از بهر چیست

مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد

خبری زان به خشم رفته بگوی

در دو عالم جان و دل را دولت معنی است آن

سلطان بچه‌ای آخر تا چند اسیری

بشنو آوای مرغ و ناله‌ی کوس

به نقد خاک شوم بنگرم چه خواهد بود

پادشاه محتشم سلطان گردون احتشام

مرا تا چون برون آرد که پر غوغا درون آمد

خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد

لایتهدی و یعی ما یقال

ای زلف شب مثالش در نیم شب سحر کن

مشک را در لامکان افکنده‌ای

چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

دل را به عشق خویش ز جان بی نیاز کرد

که فزونست حشمتش ز جهان

ناموس را یک سو نهم بنیاد رسوایی کنم

برون شد جان ز تن جانان درآمد

چشمم از عکس رخت بتخانه ایست

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

وی نگار سیمبر شاد آمدی

وانکش خبر شود ز غمت بیخبر شود

ایقظوا من غفله ثم انشروا للاجتهاد

تارک آرای خلق ایام است

شکرستان ترا قفل ز در بگشاید

به هر چه روی نهی بی‌وی ار نکوست بدست

بزد تا چو طبلش بر آمد فغان

بدان می این قضاها را بگردان

تا دل نشود سقیم و سودایی

وین نه تبسم که معجزست و کرامت

شایسته‌ی قرب پادشا گردد

در میغ فنا کرد نهان روی منبر

جذبه‌ای خواهم که از هم بگسلانم بند خویش

خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد

که جنگاور و شوخ و عیار بود

این سلسله بگذار و کسی را بمشوران

کو گرفت از عاشقانش دوریی

وین خسته را بکام دل خویشتن رسان

میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد

در دری قیمت آن دریا دل والاگهر

دگر قصد که داری ای جهانی کشته‌ی نازت

جان ز لبت چو می‌کشد خیره و لب گزان بود

کز سر هر دو جهان در نفسی برخیزد

گنج می‌بخشد به هر دم رایگان

ای لعل لب تو را بها نی

وزان که خون دلم ریخت تا به تن چه رسد

خوشی چشمش از آنست کین همه دستان خوش است

درج بود نام خدای جهان

سبزه‌ی او هنوز به از گل باغ دیگران

چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد

که برگشته ایام و بدحال بود

خرمی این دم و فردای من

نه اسرار دل ما را زبانی

که با لب تو حکایت کنم ز هر بابی

ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود

به بار اشگ جگر گون ز دیده پرنم

معین است که گلشن به نوبهار خوش است

گفت شبت خوش که مرا جا خوشست

وه که گر پرده برافتد که چه شور انگیزیم

دردکش و دلخوش و چالاک من

که ابر قطره‌های اشک‌هایی

مگر کسی که دل از سنگ سختتر دارد

جان عشق تو در میان جان یافت

گفت مدحی بهر چه خواست رسید

وین غم دیگر که دور از روی یارم می‌کشد

گر نه لطف او بود پس عیش را بنیاد چیست

نه فرزانگی باشد ایمن نشست

که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو

این‌ها همه کردی و در آن گور خزیدی

قصه‌ی مور بدرگاه سلیمان برسان

وز آسمان سپیده کافور بردمید

بهر برخورداری از هر وعده‌ات عمری دگر

نیشکر امید ز باغم بر آمدست

دگرگون گشته‌ای باز این چه شیوه‌ست

وجود غیر حق در چشم توحیدش عدم گردد

بر کنار چشمه خفته در میان نسترن

مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی

عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست

شفای جان بیمارم فرستد

در تلاطم همه گوهر به کنار اندازد

رطل میی که مست شوم ، در سبوی کیست

آب حیات از عشق تو در جوی جویان می‌رود

که از هول او شیر نر ماده بود

وی امتان مقبل بر جان زنید بر جان

دو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی

دیده‌ی مرغ صراحی بقدح باز کنیم

که عشق جان و خرد را به نیم جو نخرد

صبح دولت می‌دمد برخیز زین خواب گران

گریه‌ات بر حال ماگر نیست باری خنده چیست

بی سر شو و بی‌سامان یعنی بنمی ارزد

مرد عاشق را نشانی دیگرست

در گردش چشم او آن نرگس آبستن

تا یک به یک بدانی اسرار را تمامی

از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد

تا در اسلام کافرستان کرد

پرواز داده شوق به مرغ شکسته بال

سخن به رمز بگویم که غیر، غماز است

ما شدیم از دست این دستان کیست

شبی لعلی افتاد در سنگلاخ

چون ببینی ابر را از اشک چاکر یاد کن

بر تو حرام نیست که محبوب ساحری

شکری از لب شیرین نگارم برسان

شیفته و بی‌خبری چند از این کار

منصوری شاعر تاخت و ز دهر مسافر شد

بد میرود این راه و روش هیچ نکو نیست

وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت

مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست

چون جان بی‌جا بنشین بنشین

چو نه میری نه وزیری بن سبلت به چه مالی

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست

که پایم کوته است از درگه نواب سلطانی

وقتست که با یار به عشرت بنشینم

آن گاه خروس جان در بانگ و فغان آید

شبانگه بگردید در قافله

همه یاران همدل همچو باران

رفتی و به گوشه‌ای نشستی

بار دگر تاختیم بر سر میدان عشق

پرده شب می‌درید او از جنون تا بامداد

مهر سپهر مرتبه‌ی ماه فلک جناب

در اشک دودیده زیر غرقابم کرد

عشرت پروانه را شمع و لگن واجبست

نقطه‌ی سر عاقبت بیرون شد از پرگار دل

آینه بین به خود نگر کیست دگر ورای تو

کاین جهان خیره است در تو کز جهان دیگری

کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالتست

پای کوبان کوزه‌ی دردی به دست

که هرکس را زبانی بود با من در فغان آمد

این تغافلهای بیش از پیش در کارم مکن

امروز روز باده و خرگاه و آتش است

پس ای بنده افتادگی کن چو خاک

گفت ای رخ‌های زرد و زعفرانستان من

چو دربند شکاری تو شکاری

در دل آن مه خورشید لقا چیست بگو

گلگونه بین که بر رخ گلنار می‌رود

که عکس سنبل اندر آب از باد وزان لرزد

شکایت دارد از آسودگی، آزار می‌خواهد

جان همه حسودان کور و کرست امشب

نه چندان که زور آورد با اجل

از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من

چه خوش است این صبوری چه کنم نمی‌گذاری

ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت

از جای شدم به جای من کیست

خان کام‌ستان و کامران باد

که پیشم از پی تیر خود آن ابرو کمان آید

کسی داند که او را جان جانست

که فرماندهی داشت بر کشوری

وی حرص تو افزوده رو کم ترکوا برخوان

که هر چت حق دهد می‌ده رضایی

بر زبان کی گذرد نام یکی همچو منش

ایزدش پاسبان و کالی باد

بگذشت و سر کشید به ایوان لامکان

آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست

دیده کنم پیشکش آن دل بینا چه شود

راستی باید به بازی صرف کردم روزگار

غمگسار و همنشین و مونس شب‌های من

کز جهان جان نشان آورده‌ای

بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت

دلم ز دست در افتاد و جان خروش بر آورد

خوردم دغل گرم تو چون عشوه پرستان

گر خدا صبری دهد اندیشه کاریم هست

پاچه نخورم که استخوان‌ست

گر سر صحرات باشد سروبالایی بجوی

می‌ستیزم هر شبی با چشم خون آشام او

کناری و کناری و کناری

عاشقی را گر ملامت در نگیرد گو مگیر

ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد

همان معشوق را می‌دان و می‌رو

آن دوستی که بود در این سینه باقی است

وی نای ناله خوش سوزانم آرزوست

کفن کرد چون کرمش ابریشمین

خرابات قدیم است آن و تو نو آمده اکنون

کاهل روان ره را در کار می‌کشانی

گوی از همه خوبان بربودی به لطافت

یارب او در پرده چون آراسته است

به گونه گونه علامات آن جهانی من

ز دور رخصت یک سجده‌ی نیازم نیست

همه چون ماهیان در آب رفتند

به پیری ز داماد نامهربان

با آنک نیست عاشق یک دم مشو قرین

خویش من و پیوندی نی همره و مهمانی

ظاهر آنست که از سوی سبا می‌آید

و آنک کشتستم حیاتم می‌دهد

هر چه دل واله کند آن پرتو دلدار من

خیال روی او اینجا در او اغیار کی گنجد

مرا در بی‌دلی درد و سقامست

در از خلق بر خویشتن بسته‌ای است

گر دی نکرد سرما سرمای هر دو بر من

اشتر در او نگنجد با آن همه درازی

صانع پروردگار حی توانا

زهی مشکین کمندی این چه موی است

دم هر ماده خری را چو خران بوی مکن

رفت آن نوای بلبل بی برگ شد چمن هم

آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود

که بنهاد معروفی از سر نخست

از جغد چه اندیشی چون جان همایی تو

وز برای امتحان بر نقد مردان آتشی

خسته مگذار مرا وز سر تیمار مرو

وز معدن زر خبر ندارد

بهر آرام دلم نام دلارام بگو

بی گنه می‌کشتیم ، اکنون گنهکارم بکش

تا سجده‌های شکر کند پیشت آفتاب

که دیدم فلان صوفی افتاده مست

وگر سیری ز من رفتم رها کن

که می‌ترسم که تاب نار ناری

برقع فروهلد به جمال آفتاب را

جان عشق تو غمگسار دارد

ای ربوده عقل‌های مردمان

در هر کرشمه‌ی تو نهان سد ادای حسن

هر حریفی کو بخسبد والله از اصحاب نیست

به صد محنت آورد روزی به چاشت

در تک این خانه گرفتم وطن

وگر کشت مرا باران فرستی

خیالت از سر پر شور من بدر نشود

غوره به سلف همی‌فشارد

فر شاهی می نماید در دلم آن کیست آن

وصلی که محالست تمنا نکند کس

از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه‌ست

چه گویم کز آنم چه بر سر گذشت!

نشاید خون مظلومان به گردن

کامروز به کوی ما فتادی

وجود خسته‌ام از عشق بی‌خبر می‌گشت

وآرام و قرار من ز من برد

جان پر و بال می‌زند در طرب هوای تو

کرشمه‌های نهان را نگاهبان شده‌اند

حسن و نمک تو را بود ناز دگر که را رسد

سپه تاخت بر روزگارش اجل

مهر حریف و یار دگر می‌کنی مکن

چون جان به تن جهان درآیی

گل روی قدح چو لاله کنیم

جانب ساقی گلچهره دردانه برد

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

تا تو گفتی دور شو زین در کسم دیگر ندید

درآ تا خانه هستی بپردازم همین ساعت

کند مرد درویش را پادشا

در گلبنش جان صدزبان چون سوسن آزاد از او

چون این جهان فروشد وا شد دگر جهانی

ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد

جان به امید وصل تو عزم وفات می‌کند

بر سر جمله شهان و سرفرازان نازنین

که چو تو هیچ غمگسار نداشت

تدبیر به تقدیر خداوند نماند

نبود آن زمان در میان حاصلی

بانگ نای و سبزه و آب روان

که ببرد رخت ما را همه دزد شب نهانی

در آرزوی توام لذت جوانی کو

ای مایه هر مراد و هر سود

خود ندانستی بجز تو جان معنی دان من

به نومیدی کشید آخر همه امیدواریها

آمدن باری اگر در دو جهان آمدنست

مجروح می‌کند دل مسکین بلبلی

و آتش ز دلم بستان در چرخ منقش زن

وز محنت و امتحان گذشتی

یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد

آتشی در خرمن جان اوفتاد

باز کمر بست سخت یار به استیز من

ورنه ز دست تست مرا سد هزار داد

سر می‌گوید به گوش جانت

چنین فتنه‌انگیز و فرمانرواست

غمز عین من ملاح فی وصال مستبین

بیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری

از سمن برگ رخش سنبل تر می‌روید

هر مرادی که بودشان همه در بر گیرند

یکی آتشی در نهانم فروزان

وز انده کثیر شد این عمر من قلیل

رها کن تا بگیرد خوش گرفتست

تقصیرهای رفته به خدمت قضا کنیم

زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن

از عقل و معامله برآری

که گر شدی معزی تو دایم همی زی

سودای تو رهنمای جان است

که او ناگفته می داند خمش کن

ابریست آتش افشان کز بحر خون برآمد

دلبری خواهم که از وی مرده را آسایش است

ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟

تا زنده شود هزار چون من

چیز نو نو راهرو خواهد همی

چو سایه بر رهت افتاده زیر دیوار

در خشم و ستیزه پا میفشار

تا تو گویی کاین غرض نفی من است از لا و لن

از چنان جانی که باشد بی رخ جانان چه حظ

شکر ترش نبود آن شکر ترش چونست

به دشمن سپردش که خونش بریز

گرفتم گروگان خیالت به تاوان

برو که نازنینان را نبینی

در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد

گام نخست بر در دنیا نهاده‌اند

سه روز دیگر خواهم بدن یقین می‌دان

شادی ندید هیچ کس از نای بینوا

که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست

گرفت از جهان کنج غاری مقام

نقل سازد جهت این جگر خسته من

درنیابند چه می‌پنداری

تا ببینی خویشتن بی خویشتن

در برج چنین مهی گرفتار

خرامیدیم بر کوری دشمن

از آن مژگان قتال اینقدر یاری طمع دارد

هر که آید به در بگو ره نیست

که امیر بزرگوار اجل

نور موسی و طور سینین

بگشای کنار آمد آن یار کناری

ای خفته روزگار دریاب

زهی زیبا که این ساعت جهان شد

درد بی‌حد بنگر بهر خدا هیچ مگو

دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را

آنک به رقص آورد کاهل ما را کجاست

الا بر آن که دارد با دلبری وصالی

نقش‌هایی دیدم از گلزار تو گلزار تو

عشق شمس الدین به عالم فاش و یک سانیستی

با زلف عنبر بارش از مشک ختن باز آمدم

روزست شب من از رخ یار

به هر بیتی یکی بوسه بده پهلوی من بنشین

بارد و قبول تو چه نقص و چه کمالست

گر نزد یار باشد وگر نزد یار نیست

خیل بازآمد و خیرش به نواصی معقود

ای حیات دوستان در بوستان بی‌من مرو

درکشی روی و مرا روی به محراب کنی

بر خاک ره نشسته به امید روی دوست

عشق روی تو پشت جان بشکست

بدان خورشید شرق و شمع روشن

زبان کوته ما را به خود دراز مکن

عتاب و ناز دلدارم چه خوش بود

که دلها ز شیرینیش می‌بسوخت

گر نخواهی کبر را رو بی‌تکبر خاک شو

آخر ای ساقی ز غم ما را نشویی اندکی

چون تواند که کشد بار غمش چندین دل

از دیده و وهم و روح برتر

دل گفت که کی آمد جان گفت مه مه رو

تا زنده‌ام چو شمع ازینم گزیر نیست

دشمن جان صد قمر بر در ما چه می‌کند

فتادش یکی خشت زرین به دست

ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن

تازه کن این جان ما را ساعتی

بی خطا کشتن چه می‌بینی صواب

دل در بلای درد به درمان نمی‌رسد

زان حلقه‌های زلف دلم را کمند کن

مرو که گر بروی خون من به گردن تست

همچو میی خلق ز تو مست مست

دودم به سر برآمد زین آتش نهانی

هین نوبت دل می‌زن باری من و باری تو

بگردان زوتر ای ساقی شرابی

بساز ای مطرب مجلس ربابی

پهلوی منی مباش مهجور

خیره عشقت چو من این فلک سرنگون

که هر روز یک غم کند بیستم

چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد

هر براهیم به درگاه تو ادهم نشود

به شکرخنده‌ایم شیرین کن

این کاهلان ره را در کار می‌کشانی

با عقل خراب در مناجات

وگر تو زاهدی مطلوب حور است

کی برهد ز آب نم چون بجهد یکی ز دو

ترسم که شوی غافل و در دام بمیرم

جان و جهان ساقی و مهمان ماست

پدر سر به فکرت فرو برده بود

و آنچ اندر فهم ناید فهم کن

تو آن آبی که در جیحون نگنجی

بگو چون بی سر و بی پا بیایم

عیاره و عاشق تو عیار

صد چو تو هم گم شود در من و در کار من

اگر در بزم او بیند مرا، بر حال من گرید

به هر دم هدیه ما را ده هزارست

به صنع الهی به هم درفگند

درون مدرسه حجره به پهلوی شهاب الدین

روکشان دست گزان جانب جان بازآیی

بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست

پای بر فرق جهان خواهم زد

بر خویشان و بی‌خویشان شبی تا روز مهمان شو

گر نکوبی حلقه‌ی سد جا بر در دل می‌شود

اگر تلبیس نو دارد همانست او که پار آمد

نیک بدعهدی که بی ما می‌روی

کس تویی دیگر کسان را برشکن

چه تفکر کند از مکر و ز دستان که ندانی

برکش ز طرف پرده‌سرا ناله‌ی جرس

انجیرفروشی ای برادر

یا قریب العهد من شرب اللبن

شب مهتاب و فصل نوبهاران

چونک جمال این بود رسم وفا چرا بود

خلنی اسهر لیلی و دع الناس نیاما

که بالا رو چو دردی پست منشین

بشکفت جمله عالم گل و برگ جان فزایی

مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت

بازگشتن را چو پایان بسته‌اند

اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن

تا کارشان به جان نرسد کی ز جان برند

که از سرنای بوی یار آید

غلامش نکوهیده اخلاق بود

باز مرا یاد کرد جان و دل و دین من

دو چشم خویش سوی گل گشادی

خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو

زانک بلندت کند تا بتواند فکند

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو به جان تو

می‌بارد از ادای نگاه نهانیت

آب سیاه درمرو کب حیات می‌رسد

ملک درویشی ز هستی خوشترست

هر سر که دوی دارد در گردن ترسا کن

ای تو شمع شب فروزی مرحبا شاد آمدی

یا حوری دست در خضابست

تا بو که چو روز آید بر وی گذرت افتد

چون می ز داد تو بود شاید نهادن جان گرو

کرد ضایع کار من این بخت بی اقبال من

هله چون می‌نزند ره ره او را کی زدست

تا آنکه نظر در او توان کرد کجاست؟

عشرت چون شکر ما را تو نگهدار و مرو

ز آنک مسی در صفت خلخال زرین نیستی

ماه من خورشید بین در سایه‌ی بغطاق او

انجیرفروشی ای برادر

رندی از حلقه ما گشت در این کوی نهان

چند گه با یار بودی، چند گه بی یار باش

چو باز زنده شدی زین سپس بدانی زیست

لاتلومونی فان العذر بان

مست کن جان را که تا اندررسد در کاروان

چون قضای آسمانی توبه‌ها را بشکنی

که ندارم سلاح پیکارت

شیر و شکر مزیده از چشمه‌ی زلالت

که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو

کز درد ننالیدم و فریاد نکردم

خورشید را ز غیرت رویش تغیریست

شنیدم که هم در نفس جان بداد

هستی ببینی زنده دل می‌دانک باشد هست او

گر بجهی از این حلقه در آن دام بمانی

که وصف آتش سوزان به نی مشکل توان کردن

و اندر سر و چشم هوش دیگر

دل را مپوش پرده دل را تو دل مکن

یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش

مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد

هر روز بامدادت، ذوقی دگر بباشد

سوره هل اتی بخوان نکته لافتی بگو

شاهان ز هوای تو در خرقه دلقینی

هنگام نشاط و روز صحراست

دلم از درد در فغان آمد

گر زبانش تلخ گوید قند دارد در دهان

این نگاه دور را از روی او دوری مباد

آواره عشق ما آواره نخواهد شد

شنیدم که پروانه با شمع گفت

بار جور نیکوان را مرد باید مرد کو

ای جان صفا چونی وی کان وفا چونی

که خاک راهم اگر دل دهم به خانه‌ی گل

بی‌رقیبش دادمی من بوسه‌هایی سیر سیر

درآ در باغ و اکنون سیب می چین

در خاطرت سواری طرز نگاه کیست

بر چهره ما خاک چو گلگونه نماید

که تندباد اجل بی‌دریغ برکندش

وی کشیده خویش بی‌جرمی ز من

نخواهد هیچ کس را تندرستی

علی نامی دریغ این نام بر تو

دل کیست که جان نیز درین واقعه هم شد

مژده مر دل را هزار از دلنواز راستین

من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد

دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند

وگر خون به فتوی بریزی رواست

آب را زیر که نهان کردن

هم از آغاز روز امروز مستی

بازار کارخانه‌ی اسرار بشکنم

آمد و مستانه رخم را گزید

مست ز خود می‌شوی کیست دگر در جهان

آتش به جای آب ز چشمم فشاند و رفت

ما به چمن می‌رویم عزم تماشا که راست

اجلب الراحة والراح لقلب المستهام

هوا یار این و خدا یار آن

وی دل ز فراق خون نگشتی

طوبی غلام قد صنوبرخرام اوست

لیک بی‌علتی عطا بخشد

از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من

دریغ آن در تنم زندگانی

کاندر خرابه دل من آید آفتاب

می‌گذارم جان به خدمت یادگارت خیر باد

اقترب الوصل و افنی المحن

سوی دریای معانی که گرامی گهری

به آرام دل جان فرستاده‌ام

آخر کی شود ز باغ ما سیر

یک قدح مردفکن برگزین

این چشم کجا بود ز تو، دیده‌ی ما را

ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از نیک و بد

کسی بهشت نگوید به بوستان ماند

آیت انا بنیناها و انا موسعون

پروانه دلان به رقص آیی

داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد

ز ذره ذره هزار آفتاب برخیزد

گر نگویی با کسی با عاشقان باری بگو

پی آرایش بزم حریفان گل به دامن کن

طشتش فتاد از بام ما نک سوی مجنون خانه شد

برون آمدی صبحدم با غلام

تا چه‌ها در می دمد این عشق در سرنای تن

چو گل باید که با ما خوش برآیی

که جز او کیست که برخورد ز سیمین بدنش

زندگان آن جا پیاده کشتگان آن جا سوار

دلم پرنیش هجران است بهر نوش شمس الدین

دوم روز رجب در نون الف ذال

دید دل را چنین خراب گریخت

مگر خفته بودی که بر باد رفت؟

گر دو جهان بتکده شد آن بت عیار تو کو

خود نیست بجز آن مه این هست چنین یا نی

خیزید و سوی عالم علوی سفر کنید

جان ز شراب شوق تو باده‌پرست می‌رود

ز غم صدپاره شد یک پاره بستان

مگر هست هر اختری، اخگری

که آن دلبر همی در بر نگنجد

گریبان دریدند وی را به چنگ

پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

از جنبش او جنبش این پرده نبینی

خورشید قندز پوش او آشوب بلغار آمده

برمدار اندر غزل جز پرده‌های شاهوار

اینک آن پردگیانی که خرد چادرشان

این نقد بقا چیست که بیهوده فنا شد

به حلقه حلقه آن طره پریشانت

به مقصوره‌ی مسجدی در دوید

وی آهوی معانی آمد گه چریدن

که گریزید ز خود در چمن بی‌خبری

در کار منت نظر نباشد

ور کسی برد ندانم جان برد

همه جوشان و پرآتش کمین اندر بهانه جو

خصمی به خود نه ، با من بیچاره می‌کند

چراغ دیده و دیدار چونست

به رقص اندر آمد پری پیکری

پادشاه شهرهای لامکان این است او

زخمت بر این نشانه آمد کنون تو دانی

تحیتی چو رخ دلگشای حور العین

چون حدیث تو نباشد سر سر بشنیده گیر

آن می کشدم زان سو وین می کشدم زین سون

تواضعی که به ابرو کنند، کرد و گذشت

چون حکم خدا آید آن زیر و زبر باشد

مگوی ای جوانمرد صاحبت خرد

سوی عنقا می کشاند استخوان عاشقان

شادی هر مسلمان کوری هر فسوسی

که در آن کوی چو من کشته بسی افتادست

رونق بازار زهد من شکست

همه کار جهان آن جا زنخ دان

هر مصر دل که هست به فرمان حسن تست

چون دل نگشاید در آن را سببی باشد

سخن گفتن اندر زبان آفرید

کره عشقم رمید و نی لگامستم نی زین

شب و روز در نمازی به حقیقت و غزالی

باده در دست و هوا در سر و لب بر لب یار

گفتی که تو ملحدی چنان گیر

چرخی بزن ای ماه تو جان بخش مشتاقان تو

به طبیب من که گوید که چه زار و ناتوانم

سیمرغ فلک پیما پیش تو مگس باشد

چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد

کو به نقشی دیگر آید سوی تو می دان یقین

روز و شب تار را بدیدی

یا ملک در صورت مردم به گفتار آمدست

عکس ماهت رهنمای انجم است

ندانم که باده‌ست یا خون من

به صبح آوردم اندر نوحه کاری

مگر آن مطرب جان‌ها ز پرده در سرود آمد

دو خورشید سیمای مهتر نژاد

صد کیر خر در کون او صد تیز سگ در ریش او

بسکلد صد لنگر از دیوانگی

خوشتر ز ره عشق بتان راه ندیدم

گازری در خشم گشت از آفتاب نامدار

خداوندم ولی دانی تو از اسرار شمس الدین

داشت گلبانگی و معشوف گلستانی بود

از این پس عیش و عشرت بر مزیدست

سفره‌ی یکروزه کرد، نقد همه روزگار

چه خیالات دگر مست درآید به میان

اندر او از بشریت بنماید اثری

موقف آزادگان بر سر میدان اوست

گویی به غنیمت همه مشک ختن آورد

بدهم جان بی‌وفا از جهت وفای تو

بعد ازین خوش عاشق بسیار خواهی داشتن

وز ماه مرا رنگ و سیمای تو می‌آید

به هر چه حکم کنی بر وجود من حکمی

ای صنم همدل و همرنگ من

جویای هر چه هستی می‌دانک عین آنی

و ابلق ایام را در زیر زین آورده گیر

خواب آمد چشم پر شد کنچ می‌جستی بگیر

بر مرید مرده خوانم اندراندازد کفن

بی‌تابم و از غصه‌ی این خواب ندارم

گفتم کاین راه ترک کامست

وزین صورت بگردد عاقبت هم

آن منی آن منی آن من

به مراد دل رسیدم به جهان بی‌مرادی

وی باغ لطافت به رویت که گزیدست

لبش شکر فروش جوی شیر است

چاشنی عمرم از حلوای تو حلوای تو

که از رنج پیری تن آگه نبود

گر او بر ما نخندد پس که خندد

سفر کرده هامون و دریا بسی

که ز معشوقه پنهان من

کاین جاست تو را خانه کجایی تو کجایی

حلقه‌ی سودای دل گیسوی تو

بت و بتخانه را به باد بداد

آن ماه لقای مشتری رو

نه عاشق بلهوس باشد که از آزار بگریزد

آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید

وآن دام زلف و دانه‌ی خال سیاه را

ای فخر همه کرام برگو

افسرده شوی بدان ز جوشی

زرق نفروشم و زهدی ننمایم کان نیست

بدنامی عشق نام‌داری است

برهد از خر تن در سفر مصدر او

باشد کش این خیال ز خاطر بدر کنید

هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست

دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی

چو مرا یافته‌ای صحبت هر خام مجو

که پیاله‌هاست مردم تو شراب بخش خنبی

ولی چو درنگرم پرده‌ی رخ تو منم

تو هم به صلح گرایی اگر خدا خواهد

به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو

حریف ساغر و هم مشرب پیمانه خواهم شد

بیا که از تو شود سیاتهم حسنات

اگر تو باز برآری حدیث من به دهان

در آینه درتابی چون یافت صقال تو

جان را و جهان را شکفانی و فزایی

و گر خود خون میخواران سبیلست

بیار باده که عاشق نه مرد طامات است

پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگو

در هر نفسی به جان رسد کارم

خراب و مست باشم کار اینست

وصف جمال آن بت نامهربان بگوی

وی ز نورت نقش بسته هر زمانی حور نو

چون گویم دل بردی چون عین دل مایی

با رخ دلدار خویش نرد نظر باختیم

چاشنی شکر او ز دهن می‌نرود

لایق این کفر نادر در جهان زنار کو

به رعنائی و خوبی داستانی

و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

خیمه بر بالای منظوران بالایی زدم

کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو

درخت و رخت بازرگان نگشتی

که دوستی و ارادت هزار چندانست

وآیین قلندری بر آورد

هله ای ماه که نغزت رخ و رخسار مرو

بی‌آفتاب روشن، روشن چگونه‌ای

وان سیمبرم آمد وان کان زرم آمد

به احسان توان کرد و، وحشی به قید

بیزار شو بیزار شو وز خویش هم بیزار شو

کجایی تو کجایی تو کجایی

مرا دریاب و آب چشم خون افشان که دریابی

باده نوشان ازل را نوش باد

چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی بزن

نگاه را به نگاه آشنا تواند کرد

در مجلس جان فکر دگر کار مدارید

درویش هر کجا که شب آید سرای اوست

بلی ولیک بده اولا شراب گزین

هیچ گل بی‌زخم خاری دیده‌ای

که زنده ابدست آدمی که کشته اوست

تا به دم صور مست درد مغانه است

گفتی خوشی تو بی‌ما زین طعنه‌ها گذر کن

جان باختم در دوستی او دشمن جان همچنان

مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد

صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی

وجودت را تو پود و تار می بین

واقفی بر عجزم اما می‌کنی

نه مرا در غم عشق تو بجز ناله انیس

عنکبوتان مگس قدید کنند

مستی دماغ آمد این بوی چه بوی است این

ای صبر پاسبان در بند خانه باش

بدانک مست تجلی به ماه راه نماست

پس این بنده بر آستان سرنهاد

ای سیاهی بر سیاهی جان تو از گرد نان

وی در دل و جان ما کجایی

به قول هر که جهان مهر برمگیر از دوست

زمانی بی بلا بودن روا نیست

طیبه النفس به طایعون

اساس زندگی خضر را ثبات نباشد

دو چندان غم ز پیش ما گریزد

وز سعادت به سرم سرو روان باز آمد

عقل و خرد خیره او دل شکرآکنده او

لیک این سودا غریب آمد به عالم نادری

نغمه‌ی بلبل و گل و گلزار

وقت سفرست خر بگیرید

بند گردد پیش او گفتار من

باز با جمع غریبی آشنا می‌بینمش

جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست

یا صحاة ارحموا تقلب سکری

وز شراب عشق دل را دام کن

بر روی تو نشیند ای ننگ زندگانی

بر خوردن از درخت امید وصال دوست

قصد آن تنگ شکر خواهیم کرد

چنان چون بود شاه یزدان‌پرست

ای مسلمانان نمی‌دانم گناه خویش را

لیلی کن و مجنون کن ای صانع بی‌آلت

غیر از خیال جانان، در جان و سر نباشد

که ای پیر دانای و بسیار دل

فرورفتی به خود غمخواره گشتی

بتی بنقش تو از چین بدر نمی‌آید

ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده گیر

سپاه پراگنده را کرد گرد

هنوز زوری و زور آزماییی نشدست

از عشق برنگردد آن کس که دلشده‌ست

تا درد نیاشامی، زین درد نیارامی

که با فر مردی ز ایران زمین

ما می‌نرویم از این حوالی

که نه در تو بازماند مگرش بصر نباشد

هر روز مرا دلی دگر نیست

سخنگوی با دانش و رای و کام

گشتیم هیچکاره‌ی ملک وجود خویش

جان از مزه عشقش بی‌گشن همی‌زاید

که معنی بماند ز صورت بجای

بران نامور پیشگاهش نشاند

مرا سرگشته می‌دارد خماری

حدیث تن ناتوان با که گویم

شخصی باشد که سر ندارد

دلش گشت پیچان ز کار سپاه

زیر پای خود سر عجز گدای خود نگر

دیوانه همی‌گردد تدبیر همی‌درد

نفس را چون مار خط نهی پیرامن کشم

وگر پاکدل مرد یزدان‌پرست

چشمه زندگانی گلشن لامکانی

که چه شیرین لبست و دندانت

مرا از دل نه کز جان می بر آورد

زن او همی شاه گیتی شناخت

شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را

وین عالم بی‌اصل را چون ذره‌ها برهم زند

که حسنی ندارد ایاز ای شگفت

سخن هرچ زو بشنوی یادگیر

سنگ هم بوی برد نیز که زیباگهری

الا یا راهب الدیر فهل مرت بک النوق

ور نه کس را این تقاضا کی رسد

به دریا بدی گاه بر آفتاب

گر سبک روحی توانی خیمه زد بر روی آب

کیست کو بنده تو از جان نیست

تا ضعف خویش حمل کند بر کمال دوست

به جایی که درویش بد جامه کرد

با هوس همراه و هم منزل شدی

تا مدعی اندر پس دیوار نباشد

جان حیات از نطق موزون تو یافت

که این فر و این برز و تیر و کمان

که سد ره گشت بر گرد سر چشمش نگاه من

میان بندید عشرت را که یار اندر کنار آمد

که ایمن‌تر از ملک درویش نیست

همی داشت از کار او روی زرد

تو جان و جهانی تو و بیمار چرایی

براستی که قدی زین صفت کراست بگو

خواب گربه موش را گستاخ کرد

چو کسری کسی نیز ننهاد تاج

وین قصه ز من یادگیر یاد

آورد آتشی که نمیرد به هیچ آب

و ترانی من فرط وجدی اهیم

یکی بهره دانی ز پیغمبری

چون به اصل اصل خویش آید چنین هر پاره‌ای

سهلست جواب امتحانت

در جهان صد خون به یک دم می‌رود

به دیبای رومی بیاراست گاه

گر سراپا آتش سوزنده شد سوزش نبود

نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد

خنک نیکبختی که در آب مرد

شگفتی بماند اندران نامدار

که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی

مرو و کار ما خراب مکن

ور ز سرمستی کشیدم زلف دلداری چه شد

شهنشاه بر تخت زرین نشست

دردم فزود و سوز و گدازم زیاده شد

زهره می پرست من از قمری چه می‌شود

اقدک ام غصن من البان لا ادری؟

کلاه بزرگی به سر برنهاد

در فروبند و همان گنده کسان را می‌گای

هر که ما را این نصیحت می‌کند بی‌حاصلست

از سرو و ز گل فغان برآمد

ز بالای او بسته بر باد راه

هر چه گفتی خوب گفتی هر چه کردی خوب بود

رو رو که عشق زنده دلان مرده شوی نیست

شکیب از نهاد پدر دور بود

بدانگه که بگشاد راز ازنهفت

که خاکی را نمی‌دانم ز آبی

بت خورشید بناگوش و مه دردی نوش

چو آب پاک که در تن رود پلید شود

که رای تو با مردمی نیست جفت

بیا بشنو حدیث گربه و موش

چون همره عاشق آن قدیمست

دکان معرفت به دو جو بر بها کنیم

به آرام بنشست بر پیش‌گاه

منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی

مرده دلست آن که هیچ دوست نگیرد

جمله وقت سوختن چون عود اندر مجمرند

به سر برنهاد آن دل‌افروز تاج

بوده در مجلس اغیار چنین فهمیدم

ازیرا غم به خوردن کم نگردد

نه تن‌پرور و نازک اندام بود

بر دختر خویش رفت آن زمان

و اگر نیز بیایی بروی زود نپایی

چه کنم نبات مصری چو شکر مزیدم

سوی زنگی شب از روم لوایی برسد

برآراست بر ساز نخچیرگاه

خواری ظاهر گواه عزت پنهان ماست

چو خاشاکی میان باد باشد

احذر یفوتک صید یا بن صیاد

سرش پر ز گرد و رخش پرخراش

رنجور و ناتوانم نایی مرا ببینی

یاری که تحمل نکند یار نباشد

چون بزرگان به خرده باید شد

چنین گفت کی خسرو داد و راست

مرهم جان من آزرده جان باشد ، نبود

صورت همه پران شود گر مرغ معنی پر زند

به هر خطوه کردی دو رکعت نماز

به آگاهی رفتن شاه تفت

چرخ را چون ذره‌ها برهم زدی

سالها آخر نه مرغ بوستانت بوده‌ام

آخر سر عاشقان بخارید

بیامد ز قنوج خود با سپاه

یک منزل از آن بادیه‌ی عشق مجاز است

ما شدیم از دست این دستان کیست

شب و روز تلقین و تکرار بود

کس اندر زمانه نبودش همال

سحرگه دید طرفه مرغزاری

که در خیلت به از ما کم نباشد

عشق تو عقل و جانش را خانه فروش می‌زند

برفت از مداین ز بهر شکار

از من مپوش راز که غماز نیستم

تا بازروم که کار خامست

که بوده‌ست فرماندهی در یمن

به سر برنهاد آن کیی تاج زر

سنگ سیه بگیری آموزیش سقایی

وانگه کمینه خادم او عنبر آمده

صد بحر سلطنت ز تطاول سراب شد

ز دختر که شد شاه را پیش‌گاه

واکنون صفات خویش کنم یاصفات تو؟

کز غیرت لطف آن جان در قلقی مانده‌ست

اگر خدای پرستی هواپرست مباش

به هرمز یکی نامه کرد استوار

در شعاع شمع جانان دل گرفته خانه‌ای

و آبی از دیده می‌آمد که زمین تر می‌شد

لب لعل تو رنگ گلنار دارد

به گفتار و کردار گشته کهن

تا شاد گردد این دل ناشاد من

نیستی در هست آیین منست

که گردن به الوند بر می‌فراشت

جهان را جلوه‌ی خور در نظر داشت

نشسته می‌روی و می نبینی

چکنم صبر کنم گر چه میسر نشود

از پاک می‌پذیرد در خاک می‌رساند

رقم کردی سپیدی و سیاهی

در هفته‌ای جواب سلامی مرا بس است

به هر که قدر تو دانست می‌دهند برات

که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان

هم تو بیاموز جواب خودم

اندر جهان مرده درآیی و جان شوی

ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد

بر لعل تو نیم جان توان داد

خرد را سوی دانائی عنان داد

نگاهی چند ناز آلوده در کار نیازم کن

خورشید ازل بیند وز عشق خدا کوبد

گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی

که ای رنگ تو از فیروزه گون سخت

آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایه‌ای

سرو قباپوش و آفتاب جهانگیر

قبله عشاق روی ماه شد

رفت دلش در خم گیسوی شاه

دیگری باشد کجا چندین تحمل می‌کند

دست نگر پا نگر دست بزن پا بکوب

به گردن درش مهره برهم فتاد

بهر عاشق چنین آبی دریغ است

کجا شد قول و سوگندی که خوردی

نه چون بشن دلارای تو باشد

هر لحظه به طبع خاک تر شد

شد از نور مبارک گیتی افروز

بر پای نخل زندگی خود تبر زند

کنون برخیز و گلشن بین که بهمن بر گریز آمد

قبا داشتی هر دو روی آستر

نداند پیشه‌ای جز ره نوردی

در آب حیات و سبزه زاری

فارغ از سجاده و تسبیح و طاعات آمده

گو برو کو مرد این درگاه نیست

هیچ ترا از هیچ به درگاه تو

عشق خود نیست اگر تا نفس آخر نیست

همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست

خدا به چشم عنایت به خلق کرد نگاه

ز ذکر پیر به باشد مقالت

ما را و جهان را تو در این خانه نیابی

فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را

گل جامه قبا کرده ز پرده به در افتد

به گرمای بیابان شربتی سیر

تنم ز رنج فراوان همی بفرساید

خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد

خداوند تاج و خداوند تخت

به عشرتگاه خود شد میهمان جوی

خوش برآمد دی نگارم اندکی

آزاد شو از سبزه‌ی این سبز حدائق

جان بر همه چیز کامران است

غزل کوی گشته ست بیش از شمار

میان هر دو حقیقت نیاز و نازی هست

سگ ما چون سگ دیگر نباشد

که روشن دل و دوربین دیده داشت

که یاران را ز یکدیگر کند دور

یا پرده رهاوی یا پرده رهایی

شب هجرانم آرمیدن نیست

روزی هزار بار بمیرند و بر زیند

به پایان آمد این «منشور شاهی»

باز فرمان تندی خو چیست

رخ بر رخش مدار که آن یار نازکست

یکی ماه پیکر کنیزک خرید

که چون قطب بادش بقا جاودانه

امانت‌های چون جان را چه کردی

بهر دلم حال آن نگار بگوید

ولی هر قطره‌ای از وی به صد دریا اثر دارد

به ترک بخل و خشم لهو و بیداد

نامحرم راز است زبانی که مرا هست

و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد

بنه گر همتی داری، سری در پای درویشان

گه هنگامی است با انوار بیش این

تو به جان چه می‌نمایی تو چنین شکر چرایی

سیر ز انجم شناس حکم ز پروردگار

آسمان در زمین به سر گردد

که باشد چون خضر خانش نهالی

جان فدایش که به خون ریختن من برخاست

کیست در این دور کز این دست نیست

یکی خانه بر قامت خویش کرد

گشت ز غوغای جهان گوشه‌گیر

که بی‌رنجی نبینی هیچ شادی

گوهری در پایش افکندیم و کانی یافتیم

زآرزوی آن فلک گردان بود

موسم گل با رخ یاران خوشست

غالبا دل در کف چون خود ستمکاریت هست

سوی هجران عزم کردی عاقبت

جوانان نشستیم چندی بهم

ریخت به کین خون برادر به خاک

حور را از دست داده از پی کمپیرکی

با عقل و هوش خلق به پیکار برگرفت

کز نمک دیگ را طعام بود

نایب جنت ز بسی برگ و نوا

بود زهری که بهر کشتن ما در شکر دارد

زنجیر هزار دل کشیده‌ست

سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی

سبزه صحرا به دمش زنده گشت

وز کشتن عاشقان نترسی

بدنیی روضه‌ی عقبی نیابی

گم گشت در تو هر دو جهان از که جویمت

حجتش اینک به رخ صفحه ببین

اگر خود را نمی‌کشتم بسی آزار می‌دیدم

ز عمر یک شب کم گیر و زنده دار مخسب

در وی هزار سال چو نوح آرمیده گیر

گشت مزین چو بهشت این سرای

چه زند پیش عقیق تو عقیق یمنی

غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد

یک دل ز می عشق تو هشیار نماند

به معراج یقینم راه بنمای

امتحان صبر خود کردم شکیبایم هست

گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا بود

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

بهر هوایش کنون آیم به سخن

از بهر خدا بشنو فریاد و علی اللهی

ور خرمن گل خواهی از خار مترس ای دل

فروشو بدین خاک تیره فرود

ز معراج نبی یابد بلندی

قدم بر فرق هستی زن که رستی

رخ باز نمایید و بگویید کجایید

سر از کبر بر یکدیگر چون پلنگ

فلک بی میل دورانی ندارد

بدان صحرا و هامون شو که بودی

وین آب زندگانی از آن حوض کوثرست

پایگاه فقر را پایان که یافت

دلش را شعله‌ی ناخوش گرفته

زان روی که از جمله گرفتارترم من

که هر سویی که گردد پیشش آبست

سخن گفت با عابدی کله‌ای

که برتر نیست زو فرمانروائی

به خدا به هیچ خانه تو چنین چراغ دیدی

ورت از دست بر آید کرم از دست مده

که راه عشق پی بردن نه خردست

چنین کرد این خبر در نامه تحریر

همین منم که دل و طاقت چنین دارم

در شعاعش همچو ذره جان من رقصان شدست

وین رحمت خدای جهان بود بر جهان

چنین برداشت مهر از حقه قند

ز من مگذر شتاب ار مهر داری

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

چشم جان در روی تو حیران بماند

زمانه داد شب را مژده‌ی روز

گرم کن هنگامه‌ی دیگر که ما افسرده‌ایم

عجب آن سرو خوش بالا کجا شد

مدارای دشمن به از کارزار

به پاسخ لعل شکر خند بگشاد

در درون ظلمت سودا را داناییی

گفت بگذر زان بت پیمان شکن پیمانه کو

حیرت جان است و سودای دل است

چنین برداشت از درج گهر بند

باز خود را هرزه گرد رهگذاری کرده‌ام

ور زان دو یکی کم شد ما را چه زیان دارد

و فی باطنی هم کلدغ العقارب

همی شد ده به ده منزل به منزل

نی خیالی نی پری نی بشری

هم وی اصل چشم زخم ملک تابستان شود

زانکه دلم خون شد و فرمان نبرد

که گردد هم نشین دو یار دل سوز

که سازد این کلید و قفل این زندان که بگشاید

بدانید بدانید که در عین عیانید

یا سلام مرا جوابی بود

نمک بودی که بر ریشش رسیدی

اندر آن یغما رفیق ترک یغما بودمی

دام را بنگر ازین پس طلب دانه مکن

جهان را بر او چه مقدار باشد

به گوش عالمی رفت این فسانه

هوای یار دگر دارم و دیار دگر

که بنده قد و ابروی تست هر کژ و راست

بدین نظر که دگرباره کرد بر عالم

که بر ما فرض کرد ایزد پرستی

همه شب عهد کنی روز شکستن گیری

ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست

که پای در نه و کوتاه کن ز دنیی دست

زره داران شیرین کرد پرهیز

زهر خند است این که پنداری تبسم می‌کنم

اومید همه جان‌ها از غیب رسید آمد

خون عشاق حلالست زهی شوخ حرامی

به جوی شیر خواهم رفت امروز

وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی

وین چه خاکست کزو بوی سمن می‌آید

در عشق تو هر ساعت دل شیفته‌تر خیزد

ترش رخساره‌ای کژ مژ زبانی

لطفی که از این پیش به ما داشت ندارد

امروز روز طالع خورشید اکبرست

کنون که نوبت تست ای ملک به عدل گرای

چو شمع صبح دم در سوختن مرد

خلاصه او است در اشیاء تو دیدی

که زندگانی او در هلاک بودن اوست

از عمر تمام بهره برداشت

به دریا در چکید چشمه‌ی شیر

ز هجر دائمی ایمن ز وصل جاودان فارغ

وز جمال لایزالی هفت و پنج و چار مست

که بر یک نمط می‌نماند جهان

جهان بستد بهار عالم افروز

ز آنک جان است و پی دادن جان می‌لرزی

مطربه‌ی سرای شد بلبل باغ انجمن

عاشقان را آشتی و جنگ نیست

بودست ز نسبت شبانی

خصمی چنین دلیر به خون کسی مباد

که نفی ذات من در وی همی اثبات من گردد

دیدار عزیزان و به خدمت برسیدیم

کند پیوسته مقصودی به مقصود

وی پاکشیده از ره کو شرط همرهی

صورتی هرگز ندیدم کاین همه معنی در اوست

نزد او سود و زیان یکسان بود

بسان جوی شیر از چشمه‌ی روز

طوق در گردن همان زنجیر در پا همچنان

پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت

گذشتند بر قلب شاهنشهی

غمت شادی فزای جان من باد

فالراح مع الروح من افضالک عندی

رسد به بنده و رمزی ز شهریار بگوید

خورشید درم خرید ماهت

گشاد و کرد شیرین را زبان بند

بر حبس و بند این تن رنجور ناتوان

در شکرخانه تو مرغ شکرخا چه خوشست

مرصع چو در جاهلیت منات

فراوان بیخت با نو آن غرض نیز

از جا رفتم تو از کجایی

زو کسی پرسید کین گریه زچیست

وز دلشدگان نعره‌ی هیهات برآمد

مهی چون آفتاب عالم افروز

تا به روزم چشم بر بام و در آن خانه بود

نکته لاحول مگسران کجاست

یا سرو با جوانان هرگز رود به راهی

دو عاشق را کند با هم به تدبیر

ره دهد ما را بر آن بالا بلی

در کوی خرابان یکی مغبچه دیدم

قبله روی دلستان خواهیم کرد

به دام افتاد مرغ فالغ البال

عافیت را همه اسباب به یغما ببرد

سایه زلفین تو در دو جهان جای ماست

دلش همچو سنگ سیه پاره‌ای است

به خلوت رفت از آن خلوت نشینان

از جهان تا کم بود غمخواره‌ای

نافه‌ی اسرار هر دم صد هراز

بود تو ز ما جدا نبودست

با یکی از کینه وران در طواف

چندین شراب در خم و خمخانه‌ی که بود

بیایید بیایید که دلدار رسیده‌ست

که در عهد عیسی علیه‌السلام

به توقیع ابد منشور در دست

ای دلی کز شیر شیران خورده‌ای

تا شدم بنده‌ات آزاد ز سرو چمنم

ظلمت کفر از سر یک موی اوست

به عبرت بین درین فیروزه گلشن

سر زنجیر گیرد و ز در عقلم درون آرد

دمی عظیم نهان‌ست و در حجاب خداست

که نتوان برآورد فردا ز گل

هم خضر و هم آب زندگانی

من دم نزنم زیرا دم می‌نزند ماهی

پیرم و سرگشته و گم کرده راه

که آن ترسا بچه شمع جهان است

راندم قلمی ز نکته‌ی خویش

رود با یک جهان نا اهل طرح صحبت اندازد

خوشتر از این نیز توانیم کشت

که مرا پیش غمگساری بود

عقل از تو شده خزینه پرداز

گفتی قرار یابم خود بی‌قرار گشتی

قدحی خوردم و صد نیش جفا کردم نوش

دی و فرداش نقد امروز است

ختمست برو جان گشایی

تشنه داند که چیست آب زلال

زمین سرسبز و خرم شد زمان لاله زار آمد

بس آدمی که درین ملک نقش دیوارند

عفو تو شفیع پرگناهان

کز درد همی‌دهد نشانی

اشک می‌بارد ز چشمش بر زمین

نه به رویم نظرت می‌افتد

وز غیب شنیدم، آنچه گفتم

جاوید سایه‌ی او بر فرق ما بماند

آن کو دلش را برده‌ای جان هم غلامت می‌کند

بدین کمال نباشد جمال انسانی

خورشید پسین و نور اول

دانم این باری که الحق جان فزا آورده‌ای

که بعد در ره معنی نه مانعست و نه حائل

هر که نابینا بود بینا شود

طبیعت را به جان پایندگی داد

تنم از عافیت هراسانیست

بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد

مگر این پنج روزه دریابی

به کارش بخت و دولت را بود جهد

نوش کردم از کف شه زاده‌ای

گفت ره چون خیزد از ما تا وصال

هست گویی رشته‌ی مریم میانت

کلید آن جهان، باید شهان را

سعی دارد محنت هجران تو هم امداد کن

سفر بی‌روشنایی مصلحت نیست

که خیز ای مبارک در رزق زن

از نطع زمین شد آسمان گیر

بر یاد وصال دلربایی

مرغ و ماهی خفته و من تا سحر نغنوده‌ام

عاشق رویت غم جان و جوانی کی خورد

تشنه فتادند به دشت حجیز

رو که ما را به تو من بعد نه صلح است و نه جنگ

او را به طواف رهبری هست

ای جان اهل دل که تواند ز جان شکیب؟

به قدرت نائب ایزد تعالی

صنما چون همه جانی دل هشیار فریبی

گفت ای در عشق صاحب واقعه

وجودش با عدم همخانه گردد

دو بیدل را بهم سودای جانی

چندان دویده‌ایم که از پا فتاده‌ایم

شرابی ده که آرد در مراعات

کش یار هم آواز بگیرند به دامی

ندیدم هیچ دورش بر یکی آب

سفر کردی از این جا ای افندی

با خون دیده و دل افکار می‌رویم

حصه زین قصه جز خیالم نیست

زین گونه در سخن کند باز

ریخت آخر آبروی خویش را برخاک، حیف

گرد برآریم ز دریای شب

خرقه‌پوش جو فروش خالی از معنی منم

فرو پیچیدگی گردون نطع مهتاب

پابسته شدی چون من زان دلبر خرگاهی

وز تحیر بی سرو سامان شده

عشق تو خود عالی است عقل در آن نمی‌رسد

چنان خورشید اندر سایه‌ی خویش

از گل چه گشاید چو دلی شاد نباشد

که ابر را عربان نام کرده‌اند رباب

فرو خواست رفت آفتابش به کوه

که خسرو شد به شیرین دگر خوش

دل می‌دهدت که خشم رانی

شعف لیلی‌و مجنون بنظر کم نشود

هزار فتنه و آشوب در جهان فکند

هوا عنبر فشان چون طره حور

جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر

دلم گفت اه مگر با من به کین شد

مه روشن و مهر گیتی فروز

شریعت را کمال عز و تمکین

به جواب هر سلامی که کنند جام داری

خاک بیزی دید سر بر خاک راه

چو زلف خود بشولیده درآمد

قالبی از بهر سخن ساختند

در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را

چون پیش او زاری کنی تلخ تو را شیرین کند

که بر بخت و روزی قناعت نکرد

نه بازش، دیده در خواب آرمیده‌ست

لشکرکش شور و بی‌قراری

نرگس مستت باده پرست لعل خموشت باده فروش

که هر دو بر من مسکین حرام است

کنم دیباچه‌ی گرشاسپ را طرح

عاشقی را مایه‌ی بی اعتباری گفته‌اند

بر روی زمین خرقه و زنار نماند

که دست همت مردانت می‌دهد یاری

ز تاریکی چو جانهای غم اندود

شب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی

گفت من دو چیزدارم دوست تر

چو ذره هر دو عالم مختصر شد

ز خسرو تازه گشت آن کینه خواهی

و ز زهر چشم جانب ما دیدنش چه بود

بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب شدست

نورزد کسی بد که نیک افتدش

گوهر تو زیور خاک آمده

صنما به حق لطفت که میان ما درآیی

یا از آن حلقه زلفست که می‌ریزد مشک

فارغ ز نیک و بد گشت ایمن ز ما و من شد

دل بلبل به روی گل گرو کرد

مژده‌ی یک خرام ده منتظر وصال را

آخر ای کان شکر وقت شکرریزی شدست

زنهار بد مکن که نکردست عاقلی

چنین کرد این حکایت را سرآغاز

ز من چه ساقیا دامن کشیدی

کی بود اینجا سخن گفتن روا

خط به دین برزد و سر بر خط کفار نهاد

پیر و جوان گشته ازو شیر خوار

آتشین میلیست در چشمم نهال ارغوان

گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت

نعره و فریاد از سپاه برآید

برو نزد شعله‌ی گرم و دم سرد

که مجلس بی‌تو باشد همچو گوری

وان شکنج زلف همچون نافه‌ی چین

تا دل به گزاف لاف دلبر زد

رخت بستان و باغ دیده‌ی من!

هم حریفان تو می‌گویند پیش از آفتاب

لیکن جمال و حسن تو خود چیز دیگرست

تاریکی از وجود بشوید به روشنی

خانه‌ی جان بهر دل آراستند

در روزن جان تابی چون ماه ز بالایی

دختری چون ماه در ایوانش بود

دل گم شدگیش جاودان بود

کو روح محض بود نه جسم فناپذیر

قرب نزدیکان مجلس حرف و صوتی بیش نیست

باده گلگون شه بر گل و نسرین که راست

بفرمود جستن کسش در نیافت

جمال احمد و جود علی و نام حسین

حیله کم کن نگذارم که به فن بگریزی

ساقی ز جام لعل لبت باده‌ئی بیار

گرد راهت فرق آدم در نیافت

هرچه گویی سزای آن هستم

گرد سر آن شمع چو پروانه نباشم

چو جان بهر نظر باشد روان بی‌نظر چه بود

عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست

باغ ملک از خنجرت پیراسته

که چون بینی مرا چون گل بخندی

ناله می‌کردی ز درویشی خویش

قسم من زان گل همه خار آمدست

ای خواجه وقت مستی و هشیاری

کلاه کج نهد و بر سر گذر بدر آید

هر جای که خرمی‌ست ما راست

بر تندرویی خداوند مال

سپید گشت به یک ره سپیدکاری برف

تا بسی درهای دولت بر فلک بگشوده‌ای

لشکر حبش بر ختن مزن

که معشوقی چنین پیدا، نهان است

که مردم هنری زین چهار نیست بری

ندیم و مونس عشاق مسکین

دود سودای هنرها ز کجاست

بر پیرمردی بنالید و گفت

که با نفاذ تو هست از قضا فراموشم

که چون بینی مرا چون گل بخندی

تا روز نخفتیم من و شمع جگرتاب

ورای عالم جان و تن آمد

در بند شبم با دل پر درد و نیاز

کس گرفتار روزگار مباد

نبود بسته بود رسته و روییده خوش است

که این زرق و شیدست و آن مکر و فن

که مرا بازگشت نیست به می

شدم معمور و در صورت خرابی

گشتیم غرق آتش وآبی نیافتیم

نه عقل چو عشق آمد از جان و تن اندیشد

ماه را تیرگی زمیغ بود

جز توبه ره دگر نمی‌دانم

در خشم مباش و در مکافات

که از صروف زمان در امان حق بادی

راه حکمت رو قبول عامه‌گو هرگز مباش

بحمدالله ز باغ او است باری

در خیالی می‌گذارد روزگار

وآنچه نشان‌پذیر نی، این سخن آن نمی‌برد

که هجو او نکنم یا ز عجز و کم سخنی

جرمی که کنم بر این و آن بندم

برون شیشه ز حال درون شیشه گواست

یکی را نباح سگ آمد به گوش

ای به رامش قوی تر از ناهید

هر دم ز تاب رویت بر عرش ارمغانی

درد من ضعیف بدرمان رسید باز

ازین ره دور اگر جانت به کار است

یا خطکی نویسم یا بیتکی تراشم

چیست عشق و کیست مرد عشق و درد مرد چیست

سترون ساختی خود را ز ننگت

تن خویش را کسوتی خام کرد

چو چشم دارم بر من سلام چون نکنی

گفتم که در این سودا هشیار چه می‌جویی

کرد از ابلیس بسیاری گله

از عشق نفس زدن حرام است

این و آن در بهای روی چو ماه

سر کوی قناعت گیر تا باشی فراغت کن

عاشقم از عشق تو عاریم نیست

دلم به غمزه ربودی دگر چه می‌خواهی

وی مستعار جود تو آثار روزگار

برآری کار محتاجان نخسبی

در فنا محو شو ار ملک بقا می‌طلبی

صد واقعه پیش آرد صد فتنه برانگیزد

تیز دندان‌تر از این هر دو در این خاک کهن

وفا مصاحب دیرینه‌ی محبت ماست

که ذره‌های تنم حلقه خراباتست

به طیبت بخندید با کودکی

دست من بی‌عطا روا بینی

والله به خدا که آن تو داری

چوتاب طره به هم بر زنی همه چین را

موی تو عطر مشک ناب بس است

قطعه‌ای بر تو بخوانم که عجب مانی از آن

مقام همچو من دیوانه ای ، ویرانه‌ای باشد

به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

یکی اهل بازو، دوم اهل رای

نیاز راز تو عید و سوئال را روزه

با توام گر چه که بی‌من می‌روی

می‌برد آرامم از دل زلف بی آرام او

چه می‌گویم که جانم هم نماند

که ز تقدیر ساختست جدی

هر چند می‌رویم به منزل نمی‌رسیم

دیر به خانه وارسد منزل دور می‌رود

پروردگار خلق و خداوند کبریا

ای به حری و رادمری طاق

سوی یار ما گذر کن بنگر نگار باری

جز انا الحق می‌نرفتش بر زبان

از بسی نیکوی خبر دارد

چه سازم وز که خواهم یارب امروز اندرین یاری

نه نکو فعلی و نه پاک تنی

وین همه اوصاف رسوا معدنش آب و گلست

زرش بود و یارای خوردن نداشت

چون ابد بی‌منتها باد و چو دوران بر دوام

وزین زندان طراران رهیدی

کز دست رفت دنیی و دینم ز دستشان

ز مشک ناب خرمن خرمن آورد

جایی که درو طرب افزاید

وصیت می‌کنم باشید از من با خبر امشب

سرمست همی‌گشت به بازار مرا یافت

مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد

نبشته عرض کنم وان کلاه بفرستم

اگر او همرهمستی همه را راه زدستی

ما ز چشم می پرستت مست و چشمت مست خواب

بوی کجا به ما رسد چون به صبا نمی‌رسد

وی فلک در خدمتت چون نیشکر بسته کمر

اگر چو باد روی تند همچو گرد بیایم

آن کو دلش را برده‌ای جان هم غلامت می‌کند

خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی

بشنو این معنی کزاین خوشتر حدیثی نشنوی

ز آتش‌های او آخر فراری

کدام جان که ز غم در فغان نمی‌آید

پشه‌ای آخر سلیمان کی شود

نیک بنگر تا به کعبه جز به رنج تن رسی

باز این تدبیر بهر جان بی تدبیر کیست

کز او بر من روان باران تیرست

لاتحسبونی فی المودة منصفا

گفتم به خوان خواجه نشینند چند کس

چون شمع زنده باشی همچون شرر نخسپی

مفلسی بر شاه عاشق گشت زار

بوی زلف تو مشک ناب نداشت

وی دیده‌ی بخشش از کفت روشن

عندلیبم سخت بی برگ و نوا افتاده‌ام

سلطان سلطانان ما از سوی میدان می‌رسد

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی

کان مردک بازاری از آن زرق چه جوید

وی مطربی که آن غزل تر گرفته‌ای

ز مهر در تو نشانی ندیدم و نشنیدم

با داو ششدر تو هر کم زنی چه سنجد

ای بهار از تو رشک برده به رنگ

سگ وفای خود و بنده‌ی محبت خویشم

مشغله و بقر بقو درگرفت

شدم در سفر روزگاری درنگی

کام‌ور اعمار اسبان شیخ ابوعامر رسید

وی ز لشکرهای عشقت هر طرف ویرانیی

رفت یوسف را به زندان بازداشت

آتش سودای او جانم در آتش می‌کشد

شاید ار ایمن نباشد از اجل

که باشم من که بار خاطر یاری ز من باشد

من نشستم که همین جا خوشکست

خجل شد چو پنهای دریا بدید

آنکه از مادر احرار چنو کم زاید

تو که نکته جهانی ز چه نکته می‌جهانی

عجب مستیست کش پیوسته در محراب می‌بینیم

ز حلق من به سپهر نهم خروش رسد

آخر کار هوشیاران شکر

خوش بر سر بهانه نشسته‌ست طاقتم

که جانم بی‌تو دربند عظیمست

مادر من نعمة عز اسمه و علا

به تو ای صاحب و صدر یگانه

من شاخ زعفرانم تو لاله زار مایی

کای خدا رحمت کن و کارم بساز

جان به عشقت ز جهان برخیزد

بعد پنجاه اگر نبندد به

درد دلی و ناله‌ی زاری نداشتم

ای جان و هزار جان شکارت

گرش زر نباشد چه نقصان و سیم؟

جز نظیر خویش دیگر هرچت از خاطر برآید

کی باشم من تو لطف خود نمودی

الرحیل ای لعبت شیرین زبان بدرود باش

عشق در بند استعارت نیست

بر این ساکن نیم یک لحظه ساکن

وین گریه‌ی تلخ از جگرسوخته دارم

حنانینا فنعم الزوج و الفرد

ندارم از همه عالم دگر تمنایی

فارغ چو همه خران نشسته

ملولش کن خدایا از ملولی

ارسطاطالیس گفت ای شاه دین

زانکه حسن تو فنا نپذیرد

آسمان شحنه آفتاب عسس

مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم

خوبی قمر بهتر یا آنک قمر سازد

گرو بود و می‌برد خواری بسی

نه دشوار گویم نه آسان فرستم

هست در کوی شما دیوانه‌ای

مطلع صبح صادقان طلعت دلگشای تو

نه قیمت عشق تو هر بی خبری داند

که الحق به انصاف درخورد آنی

در گوشه‌ی باغی می نابی نکشیدیم

ز دیو خویشتن یک سر بری شد

پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست

وی جهان بی‌نوال تو درویش

صنما چرا نیفتم ز چنان میی که دادی

کرد با داود پیغامبر خطاب

وآب خضر است که بر روی خضر می‌گذرد

دگر بر جان و دل محنت نهادن

با ما چه شد که بد شده‌ای ما چه کرده ایم

جز پادشه بی‌چون قدر تو کجا داند

باز به گردون رسید، ناله‌ی هر مرغ‌زار

خیره چرا باشد دیو و ستور

چو ز شهر تو برفتم به وداعیم ندیدی

کس نمی‌بینم که دارد در جهان چندان نمک

جان برای تو جهان در بازد

قصه چگونه خوانم عقلست وازعم

می‌میرم و هیچ کس ندارم

هیچ کس از آفتاب خط و گواهان نخواست

ندانستمی چپ کدام است و راست

که تا با من کنند امشب عدیلی

آنی و هزار همچنانی

وین جامه‌ی نیلی ز من بستان و در ده جام را

غم دشوار تو آسان نگردد

در کیسه‌ی صبح و شام موجود

آغاز عشق است ای پسر اینها مکن اینها مکن

همیشه سجده گهم آستان خرگه توست

خوش آید سخنهای پیران به گوش

آسمان ابلق است و روزگار آبنوس

صاعقه است از برق او بر جان هر بیچاره‌ای

به نامت که بردیده مالیده‌ام

ز سر مستی همه نه نیست و نه هست

حشمتت را ستارگان در خیل

دل پشیمان است لیکن ما پشیمان نیستیم

هوای روی چون گلنار دارد

وان هر که در جهان به دریغ از جهان برفت

آن شده از بدو جهان مستقیم

تا به هر جا که روی خوشدل و سرمست روی

کای خدا آخر دری بر من گشای

لیک هر دیده محرم آن نیست

هست با عرض لطف تو پیکی

غریب سخت دلی چند سست پیوندند

بازرهیدیم ز بالا و پست

خذالکتاب و بلغ سلامی الاحباب

به هرچه دست زند رنج دل بیفزاید

یا رب چه خوش است این جا هر لحظه تماشایی

خط ریحان تو پیرایه‌ی یاقوت خموش

پرده در پرده بی شمار نهاد

تری ز آب و خشکی از آتش برون بری

کی ملتفت شود به جواب سلام من

دیدی تو یا خود دید کس کاندر جهان خر بز خورد

انی علی فرط ایام مضت اس

اثر خیر اثیر دین خدای

همچو نقره‌ست در آتشکده دانشمندی

گفت چون ره را ندارم زاد و برگ

عالمی پروانه سودایی بس است

مگیر از من اگر باشد بزرگ آن

عذری که او نخواست، تبسم ، نهفته خواست

استیزه کن و گران فروش است

که یاران فراموش کردند عشق

از روی مهتری سخنم را جواب ده

توبه و توبه کنان را همه گردن زده‌ای

در رهش مردن حیات جاودانی یافتیم

جان نیز خلاصه‌ی جنون گشت

پنج قدح شش زمان بخورده و خفته

بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد

تا ذره صفت ما را کی زیر و زبر یابد

ز نامحرمان گو فراتر نشین

این یکی طفل و آن دگر دایه

وی فخر شهان چه می‌گریزی

غرق آتش شد کسی کانجا رسید

آب حیات رشحی از جام جانفزایت

روی آفاق همچو دست کلیم

تغییر طور خویش چرا مدعا چه بود

برو که عشق و غم او نصیب ماست بخسب

ز لشکر جدا ماند روز شکار

اکنون باری که می‌توانی

دی بحر تلخ بودی امروز گوهرستی

باعتدال تو سروی روان نمی‌بینم

کان درد بندیان را دایم کلید آمد

مونس ما کتاب و افزون نه

ننشست با رقیبی و آزار من نکرد

نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست

درویشی اختیار کنی بر توانگری

توانی گر کنی تصنیف و تدریس

سماع است و نشاط و عیش آری

توبه کرد از شرم، بازآمد به راه

چو پیدا شد عیان اندر عیان است

اینت نامردمی و اینت سگی

زهریست این که اندک و بسیار می‌کشد

هر کی آن جاست مر او را چه غمست

ز دریا برآمد به در بند روم

وانگه به سوی صدر مجیری شتافتم

چندین قدح بخوردی جامی به من ندادی

وین طرفه که بی رویش کاشانه نمی‌بینم

بخارش آسمان گردد کف دریا زمین باشد

یات شدن در جحیم چون ابلیس

قدر یاران وفادار ندانست دریغ

جمال ماه نورافشان بدان رخسار می‌ماند

و نهی المودة ان اصیح نفیرا

که بفزاید مرا جاهی و مالی

درده تو شراب ارغوانی

گفت جانم بر لب آمد ز انتظار

از بهر چه با رندان در کار نخواهم شد

مدتی آن خطه بود انگشت نومیدی گزان

فتنه پاکوبان شود هنگام ابرش جستنت

ز زر پخته بویی بر که سیم اندام می‌گردد

جانی و لطیفه جهانی

آدمی پس یا ملک یا دیو بودی یا پری

مرا در حلقه مستان کشیدی

دلرا ز چین زلفت برمشک ناب منزل

آن کس که بود نامرد از دادن سر ترسد

انگشت نهاد پیش من بر سر

با بیوفای حق وفا ناشناس ما

تا ذره چو رقص آید از منش به یاد آید

با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن

یاد کرد اندر کتاب این هر سه لقمان حکیم

روز و شب‌ها تا سحر بگریستی

کشته افعی تو در حلقه فسون سازانرا

جان ز عشقت آتش‌افشان خوشتر است

که در دعا همه آن خواهم از خداوندم

تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را

امروز روی خوب تو یا رب چه دلرباست

تو دست نمی‌گذاری از دامن من

بدین دو خویشتن از خلق بازپس دارم

به دست خویش بی‌وصلش چه داری

بتشنگان که دهد آب چشمه‌ی زمزم

دشنه در کف سوی بازار آمدست

بجز ساکن ستر عصمت مبادی

حیات خضر خواهی فکر آب زندگانی کن

ز خوف صاف ما آن یار مستست

که صنعش در وجود آورد ما را

به کلی هست چون دریا و تو در

امروز مکن حیله که آن رفت که دیدی

بانگ لبیکی ز حضرت می‌شنود

زانکه هر موییم در صد ماتم است

احرار روزگار و افاضل ترا رهی

انتقال عهد فارغ بالی از جانم کشد

چرا ز باد مکافات داد و بیدادست

در آوازه‌ی صلح از او بیش ترس

قوتم ز لب شکر فروشت بادا

ز جمله کارها بی‌کار گشتی

وز بهر من دلشده عزم سفری کن

وز در مسجد به خمارم کشد

دلت سیر ناید ز چندین سفیهی

که دلم بهانه جو شد من از و بهانه جوتر

آینه عاشق غمخواریست

که عیدی برون آمدم با پدر

خورشید می نشاط نظاره‌ی او

که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی

دو مرقع پوش در دار القضا

چه از جان به بود آن درنگنجد

شربهای ملال نوشیده

پستی گرفت همت من زین بلندجای

چونک شب گشت نخسپند که شب نوبت ما است

که بود اندر این شهر پیری کهن

نجیب مشرف و عارض فرید لنگ بود

بانگ نای و بانگ نای و بانگ نای

وز صبا نکهت آن زلف سمن سا بشنو

جانها فدای مرتبه‌ی نیستان هست

بر درش سر بر آستان دیدم

تو را هر لحظه در بنده گمانی

ما را همه عمر خود تماشاست

یا کیست آنکه شکر یکی از هزار کرد؟

کان و دریا همیشه ناله کنند

که کم یابی گرانی بی‌گرانی

زانک سنگ انداختندش کودکان

لعل چون پسته‌ی خندان تو نیست

که ز بدعت جهان چه می‌زاید

پیش تو که زفت کیمیایی

با آن همه شیرینی گر ترش کند شاید

نه در اسب و میدان و چوگان و گوی

اختر سعد و طالع مسعود

تو یکی شهر بزرگی نه یکی بلکه هزاری

کوس عزلت زن اگر ملکت کسری طلبی

پندار هستی تا ابد از جان و تن افتاده شد

گوی تو زحل به پاسبانی سپرد

شکاری می‌کنی یا تو شکاری

بستان جام و درآشام که آن شربت تو است

فلما طغی الماء استطال علی السکر

حرفیست در لباس مرا با تو گوش دار

از جادوی چشم یکی شعبده خوانی

مرد را در نزع گردانند روی

چون گذشتی از دو عالم هیچکس را بار نیست

روی امید را چو لاله کنند

حاشا که ز جان بی‌وقوفی

زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد

سرت ز آسمان بگذرد در شکوه

که من امروز طالب مرگم

تو نه‌ای ز جنس خلقان تو ز خلق آسمانی

تاب طره جانان برون نمی‌آید

کتش سوزنده فغان می‌کند

قومی از حرص و بخل گنده‌ی خویش

سماع است و شراب و عیش آری

ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بی‌جانند

همانکه مرهم جان بود دل به نیش بخست

بر ما دری ز نعمت گیتی گشاده بود

رفتی و به گوشه‌ای نشستی

ده برادر چون ورا بفروختند

شب خوش بادش که روز شب کرد

خرسندی حقیقت و پاکیزه توشه‌ای

بانگ برزد مست عشق او که هی

به جای مفرش و بالی همه مشت و لگد بیند

مریدی دف و چنگ مطرب شکست

که ز عشقت چگونه می‌سوزم

تو به هر نیت خود مسخره ابلیسی

و آنکه قربان رهت گشت ز کیشش چه خبر

بس سر که ز هر سویی بر یکدگر اندازد

گر بتوانی فرست پاره‌ی باده

پرهیز ز هشیاران وز مردم غوغایی

مگر آن یار گل رخسار از آن گلزار می‌آید

لا استطیع الصبر عنه تعففا

خواجه در خدمت تو دستارم

دل همچو آتشم را به هزار باد دادی

لشگر محمود اندر سومنات

گل را ز رخ چون گل خود خار نهادند

دیر زی ای ناصر جاه امیرالموئمنین

ای جان بزن تو دستی وی دل بکوب پایی

گفت بس چند بود گفتمش از چند گذشت

پراگنده نعلین و پرنده سنگ

گفتم از مدح و هجا دست بیفشاندم هم

به درد و حسرت بسیار رفتی

خنک بادی که آرد بوی ترکان

درد عشق تو برو تاوان بود

بی‌وسیلت نتوانی که بدرها پویی

بوی یار مهربان آید همی

بیا ای راه دان بر غول می‌خند

دگر شهوت نفس، لذت نخوانی

لیک برخوانم آیتی ز نبی

یا علی شیر خدا باشی یا خود علوی

مهرماش چندان نیست ماه نیمروزی را

خط تو به سرسبزی بر مشک ختن خندد

خواهم که قصیده‌ای بیارایم

مونس خویش بدیدی دل هر موجودی

دل عاشق همه گلزار باشد

که این را نباید به کس باز گفت

دست کرم بزرگوارش

قمری باخبری درد دوایی عجبی

داد دل خویش از که جویم

چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود

تا ابد باد در اقبال به پای

نیت ز کجا گنجد اندر دل شیدایی

که قند تو دهان‌ها برنتابد

بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم

مانند کبوتران مرعش

سوی مستقر اصلی ز چه رو سفر نداری

هرگز او شربت نخورد از دست کس

دل بر خط حکمش چو قلم بسته میان است

چه کنم بی‌ثبات و بی‌هنگم

تا بی‌کس و مبتلا نمانی

کلاغان قدر تابستان چه دانند

که در مصر یک چند خاموش بود

جز به امرش نمی‌شود منظوم

کجا رفت آن وفا و مهربانی

جان چه باشد دو جهان در ره جانان درباز

جان همی آساید و دلدارم اینک می‌رسد

ساکنانت مقدسان چو ملک

در دل چگونه آید از راه بی‌قیاسی

وی نفس جفاپیشه هنگام وفا آمد

زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست

ملامت فزاید شما را و تاسه

لاهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی

میهمان رند گلخن تاب شد

کی گشاید که مشکل افتادست

ظن مبر کز نظم الفاظ و معانی قاصرم

سماع است و وصال و عیش آری

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی

از شرف مهر فلک زیبد همی مهر نگین

تشنه دلان خود را کردید بس سقایی

بشنو آخر که ز بلقیس چها می‌گوید

بی خبر سر در جهان خواهم نهاد

با اوج آفتاب زند لاف برتری

خجسته باد ما را این عروسی

در پاکبازان ای پسر فیض و خداخویی بود

که همراهان این عالم روانند

جز تو کس را اطلاعی نیست بر اسرار او

بر روی دام شعر دخانی نهاده‌ای

رفت با دیوانگان در زیر پل

مست می عشق شد و از تو شرابی نیافت

از هنر نیست بلکه هست خطر

تو چرا دلبر و شیرین نظری

به بام چند برآیی و خانه را چه شدست

فرو ماند در لطف و صنع خدای

که ازو جز که فعل بد نجهد

زان دلبرکش بگو که دانی

بینوائی را نوائی گر نباشد گو مباش

شرح رویت به هر زبان نرسد

پیوسته با زمانه کجا در نبردمی

چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی

نظاره تو بر همه جان‌ها مبارکست

ز عشرت می‌پرستان را، منور بود کاشانه

از ازل تا ابد پسندیده

دامن خود برفشاند از دروغ و راستی

گفت اگر دانستمی من پیش ازین

کار ما سخت مشکل افتادست

حارس ملک دوده‌ی سلجوق

هم بهاری در میان ماه دی

جرم تو را و خود را بر خود نهم تمامت

وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی

زو منت بی شمار می‌دار

و آنک نفی محض باشد گر چه اثباتی کنی

ز باده ذوق لب جان فزات می‌جوئیم

به خون آلوده دست و زلف چون شست

که ندیمان حضرت شاهند

سوی جان عاشقان پرداختی پرداختی

چه شدی چونک یکی داد بدادی شش و هفت

وانها که کرده‌ایم یکایک عیان شود

بسنجد طاعتش ایزد به میزان

در سلطنت فقر و فنا کار تو داری

عجلو بالرحیل یا اصحاب

هستی کاملت را نه ابتدا نه غایت

اگر کبک ضعیفم بازگردم

ضایع مکن از من آنچ دانی

امسال در این خرقه زنگار برآمد

دل آزرده شد پادشاهی کبیر

چون عاج به زیر شعر عنابی

کمالات کمالان را کمالی

تا ز خون دل من مرحله تر می‌نشود

نزد حق او هیچ اعتبار ندارد

زظل گوهر چترت شود سیاه وسفید

ز شهر تو تو باید که بمانی

عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دلست

بتی را به خدمت میان بسته بود

زیور دختری گسستستم

ور چه ز چشم دوری در جان و سینه یادی

چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا

قصه‌گویان را زبان از کار شد

هزار مرغ چو من صید دام و دانه‌ی تو

به تلخی می‌روی یا شادمانی

که اغلب با صدایش زخم تیریست

مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی

گرچه بر دیگری قضا باشد

دانه بوالعجب و دام عجب می‌سازی

دهنش تنگک و چون تنگ شکر شیرینک

عالمی بر خفته سر از خاک بر می‌آورد

گر به جانت بخرند اهل سخن ارزانی

تو کبیری تو کبیری تو کبیر ابن کبیری

گویی سلام و کاغذ در شهر ما گرانست

به فضل و منت پروردگار عالمیان

به شرط آنکه نگیرند از این سخن آزار

آن نمی‌دانم برو خوش می‌روی

معرفت را وادیی بی پا و سر

از رشک روی مه را در صد نگار گیرد

بنده کرده یک جهان آزاد را انعام تو

به دریاهای حی لایموتی

ز ذوق ماش یاد ماش نبود

حقیقت شناسان عین الیقین

آسمان بارها ثنا گفته

من او گشتم بگو با او چه داری

وی دو زلف کژ پر تاب تو درتابی خوش

سودای سر زلفش رسوای جهانم کرد

مخالف تو کزو هست عیش تو شیرین

انگشتری لعل و کمر خاصه کانی

عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست

ز نالیدنش تا به مردن قریب

زانکه به سعی تو تن آسان شوم

از این ایام ناهموار چونی

یک شبی می‌گفت در بغداد حرف

نیستی در هستی آیین من است

چون بود حر و فاضل و مرزوق

این جفا را از کجا آموختی

بهانه کن که بتان را بهانه آیینست

یکی پادشه خر گرفتی بزور

که لون او کند از لون دور گل راوق

سر خنب برگشای و برسان شراب ناری

باده‌ی پخته بدین سوخته‌ی خام دهید

عاجزی گردد گرفتاری شود

تا چنین در نظم و نثرش کرد نرم

زهره آمد ز آسمان و می‌زند سرخوانیی

خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد

هر شبانگاه در سرش هوسیست

از بسکه کف پای تو بر خاک در آید

مگر تو رشک ماه آسمانی

چه غم از نار که در دل همه نورست اینجا

از بس که اشک ریختم آبم ز سر گذشت

هرکس اثری همی نماید

فروکن سر ز بام بی‌نشانی

دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست

گر تاج می‌فرستی و گر تیغ می‌زنی

به بوی آنکه مگر به شود ز تو کارم

خود بی‌تو کدام زندگانی

کاخر ای دلمردگان جز باده من یحیی العظام

حساب عشق در محشر نگنجد

نه کتابی و نه حرفی و نه قیلی و نه قال

در جلوه شود مه نهانی

بیرون ز زمانه صورت ماست

بر زوال ملک مستعصم امیرالممنین

آفتاب از تو در خجالت ضو

کز مصر رسید کاروانی

گفت الهی می‌روم در دست باد

با تو یک زخمم ز صد مرهم به است

که ببندد بدان و بگشاید

سوی او کند خدا رو به حدیث و همنشینی

مست شرابی و شراب الست

غبارش بیفشان و خارش بکن

از شما پوشیده چون دارم عزیز شادخی

کی فریبد شه طرار مرا طراری

ور من غمخوار را غمخوار نبود گو مباش

عشق را بین که با چه تمکین است

پای طبعش سپرده فرق کمال

یک هست نیست رنگی کز او است هر وجودی

نوبت لطف و عطاست بحر صفا در صفاست

مگر روزی افتد به سختی کشی

یتیم‌وار تفکر کنم برآشوبم

نفسی در دل تنگی نفسی بر سر بامی

دید کندوی عسل در گوشه‌ای

چه شور است این کزان بت در زمانه است

که هیچ رنج مبادش ز عالم بدکیش

تدبیر خلاص ما تو دانی

بردار پرده‌ای ز پس پرده پرده در

یتیم خسته که از پای برکند خارش؟

چاکرش آفتاب می‌باید

زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی

که نماندست کنون طاقت بیداد مرا

به درد آمد به درمانم نیامد

روبه دیگرش بدید چنان

شمع جان تابان مبا جز در سرای بیخودی

بنشین که آشوب از جهان برخاست چون برخاستی

زنار نابریده و ایمانت آرزوست

اگرچه نیست مجلس درخور تو

در تو هر آنچ گم شد در ماش بازیابی

داشت چون یوسف یکی زیبا پسر

بر دل آید چون ز دل بگذشت از جان بگذرد

باشد از سر بندگان آگاه

در دل هر خار غم گلزار جان افزاستی

نرگس نکند خواب خوش از غلغل بلبل

بادت اندر سرست یا باده

وی هوای عشق و مهر تو مراد طبع من

وی شاه زمانه چند خسبی

اشک می‌بارید و می‌گفت ای پدر

در پرده‌ی نیستی نهان رفت

زیرا که وقت رفتن رفتم نگفت نیز

وز شور خویش در من شوریده ننگری

گل برآورده ز شرم آن رخ گلرنگ رنگ

باز عالی همتم، زاغ آشیانی گو مباش

آسمان هم در این هوس پویان

وی مطربی که آن غزل تر گرفته‌ای

مطرب خوش نوا بساز رباب

در خطم از خط سیه پوشت

نرود جز برای خویش بدان

ما خوابناک و دولت بیدار ما تویی

وی مهر تو شمع خاور دل

پی کاروانی گرفتم سحر

به مثل گر سر خصم تو بر افلاک بود

خوبی و آتشی و بلایی بدیده‌ای

من ندانم حال خود، چونی تو نیز

ناکس جمله‌ی جهانم کرد

من چه شربتهای آب زندگانی خورده‌ام

در باغ خرام چون صبایی

فخر بر شاهان عالم در گدائی یافتیم

اختیار آنست کو قسمت کند درویش را

چرا چنین ز نسیم صبات بی‌خبرم

هست نقل و باده بی‌حد بلی

عمر بی‌خود می‌گذارم بر دوام

تا سر شب بشکند تیغ کشیده است صبح

در نیک و بد آستانه‌ی تو

مقصود حسن توست و دگرها بهانه‌ای

من جمیع الذنوب و اثام

واجب بر اهل مشرق و مغرب دعای تو

وی به همت چو رای خویش رفیع

ای جان جان جان به من آیی و دل بری

پیشت آید هر زمانی صدتعب

فتنه تو عقل بی خبر که پسندد

ملک را زینتی و دین را زین

زان سر رسد به بی‌سر و باسر اشارتی

ابروی تو طاق اخضر چشم

که روی عزم همایون ازین طرف داری

تو چرا داد خویش نستانی

کان صورت‌هاست وین معانی

که به کاشانه کشیم آن بت روحانی را

ولی زلف تو سر گردیده دارد

خدای بر همه کامیش داد پیروزی

کارت شود حقیقت هر چند تو مجازی

گشوده آتش مهر تو آبم از دیده

چنان سزد که همه کار عاقلانه کند

نه مطول به از طویله‌ی در

در پای او بمیرا هر جا بود نگاری

کو میان ره گذر می‌بیخت خاک

کین درد کسی دگر ندارد

همه کار صواب فرماید

ای خواجه خانه بازآ بی‌گاه شد کجایی

مرا صد چشمه در چشم و ترا صد دیده در دیده

ز تیمار دی خاطر آسوده کرد

در دیده‌ی تو معنی نیکو بدیده‌ام

و اندر سماع ما را از نای و دف خبر نی

در مضیفی طالب شمع آمدند

تشنه‌ی جرعه‌ای ز جام تو اند

داده چو قدر گشادنامه

رو نماید یار سیمین بر بلی

عذارت آتش و زلف سیه دود

که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم

مه‌پرور سال‌بخش ثانی

کف دریا چه کند خواجه بجز دریایی

در میان راه آوازی شنود

از فرق فلک کلاه برگیرد

گرفته نسبت اسرار حکمهای الهی

برسد وصال دولت بکند خدا خدایی

نادیده بخواب خواب دیده

سایه‌ی سیمرغ همت بر خراب افکنده‌ایم

به نیک و بد ز بساط تو می‌برد نامه

یادآوری جهان را ز آنک در سر داشتی

چند سازیم چنین بی سر و سامان همه شب

خود بود که خود بر سر بازار برآمد، بر خود نگران شد

ای بی‌حاصل ز زندگانی

تو را هر دم خیالی و گمانی

و اعتماد از دو جهان بر کرم او کردیم

فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود

ز هجو روی سیاهی که نوبتی بیند

وین باده عشق را بها نی

بی‌قراری، وانگهی می‌گفت زار

رویت از شمس و قمر نیکوتر است

فکرتی تیز و ذکایی رام و طبعی بی‌خلل

یک یک بگو تو راز چو از عین خانه‌ای

از پرده برون شد دلم آخر بسرآئید

و کیف خلاص القلب من یدسالب

نیل شب برعزار روز کشید

صد ره بسوخت هر دم دودی به در نیامد

در بیابانی به درویشی رسید

به خلوت نشستند چندی به هم

باصلاح صالحی شد آفتاب از واضحی

وز شراب بیخودی دیوانه‌اند

بتنگی دهنت هیچ دیده‌ی نادیده

رسیده بر سر الله اکبر شیراز

باز آمده در ضمان بهروزی

آسمان را به سر بگرداند

پیش یوسف آمدند از راه دور

ز هر جنس مردم در او انجمن

گرم چیزی ندادستی بدین تقصیر معذوری

شادی جهان غم تو داند

روز را از شکن طره‌ی شبگون بنمای

تکیه بر هستی مکن در نیستی مردانه باش

روزها شد تا همی پنهان کنم

دل ز مستی بیخودی بسیار کرد

یک کنیزک با لبی چون قند داشت

با خرابات آشناییم از خرد بیگانه‌ایم

گر سجودت برد فلک شاید

همچو پروانه جهانی دل ز جان برداشتند

که دارد از غم هجرت دلی بصد پاره

یارب این سایه بسی بر سر اسلام بپای

نعل اسبت اختران در گوش نه گردون کنند

عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد

با مریدی گفت دایم در گداز

خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده‌ای

نتوانم که نگویند مرا بد دگران

جانم بربود و جای آن بود

دل و جان داده ز دست از پی جانان بروم

شفاعت همه پیغمبران ندارد سود

چنانکه باز ندانم کنون زردف روی

عقل را حامله‌ی راز کند

آب کارش برده کلی کار آب

نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی

صدر دنیا امین دولت و دین

نقطه‌ی دل آینه‌ی جان کند

ور حدیث جان نگوئی پیش جانانت برم

به صورتی ندهد صورتیست لایعقل

نه درخور تو ولیکن خرابه‌ای دارم

همچو من در طلبت بی سر و بی سامان شد

که امشب باز دارد کاروان را

گذر کرد بر هندوی پاسبان

به روز و شب گهی خورشید و ماهم ثقبه‌ی روزن

جگرم ز اشتیاق پاره کند

شمع شبستان دل گلبن بستان جان

که جان تو مرغی است نامش نفس؟

چون معادن هزار سرمایه

نعره‌زنان آمد و در در نشست

این سخن شد فاش در هر مجلسی

و لم یطق حجر القاسی یقاسیه

فریاد رس که خون رهی ریخت جاثلیق

پیش معشوق در نماز آیند

هزار ناله‌ی شبگیر بر کشید چو من

بیا مطالعه کن گو به نوبهار زمین را

چرخ جز قحط کرم دیگر چه دارد فائده

وز سر هر موی صد خون می‌کند

بعد از آن دیدش جوامردی به خواب

نشاط کودکی و عیش خویشتن رایی

از خانه به بازار همی شد زنکی لال

ماه را موی کشان کرده به صحرا فکند

تذکار وصلک بهجتی هذا نصیبی لیلتی

خادم ایوان بسوز مجمره‌ی عود

گرت یزدان زری دادست و زوری

خفتگان را در قدح کن قوت روح

بر سر خاکی بزاری خفته بود

وز این درگذشتی چهارم خطاست

در دهان زمانه نوش منم

تن به جای خرقه چون پروانه جان می‌افکند

بر لب جوی و طرف بستان داد مستان ز باده بستان

گذر کرد بر وی نکو محضری

چرا بیشتر نزد ما می‌نیایی

انکار کنان شیوه‌ی این کار ندانند

صاحب اسرار جهان، بینای کار

بامداد عاشقان را شام نیست

تا که از قومی که هم ایشان و هم ما تیشه‌ایم

رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد

زین پس من و خیالش و شبهای دیر باز

که فردا جوانی نیاید ز پیر

که ای پیش نطق تو منطق فسانه

رو با خدا کنند و جهان را قفا زنند

ذره‌ای بر هرک تابد درد عشق

دیبا نتوان کردن ازین پشم که رشتیم

تقلید مکیان و قیاسات کوفیان

سرگشته همچو نقطه‌ی پرگار می‌روند

گفتم ای آرام جان و دلبرم

برو خانه آباد گردان به زن

ما غلامان خاص و عام توایم

ای عجب هر ذره‌ای صد حور شد

بندگانم را بگو کای مشت خاک

به دامان یوسف درآویخت دست

کاندر طلب راتب هر روز بمانی

هر روز قیامتی دگر بود

شکست دل از سنبل پرشکستش

ما اوجب اشکر من تجدید الائه

نان جو می‌خورد و پیشش پاره‌ای بز موی و دوک

پیش هر ذره در سجود بود

راه بینی سوی آن زن بنگریست

به نزدیکت بسوزاند مگر کز دور بنشینی

که به رنجم ز چرخ رویین تن

هر سر مویی برو خاری بود

حال گدایان دلشکسته‌ی مسکین

که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار

کانچه بدهد به یسارت بستاند به یمین

محرم کوی تو ملک نبود

کاخر از ابلیس رمزی جوی باز

تو ندانی که چه سودا و سرست ایشان را

مکان مردی و گنج لطائف

یک حجتم ز عشق مقرر نمی‌شود

نظر بر طلعت فرخنده فالان

سرو نباشد به اعتدال محمد

همتی بود که آن می‌شد و او بر فتراک

با سر زلف تو در ایمان رود

می پرستانیم در ده باده‌ی گلفام را

هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود

این چنین عاجز و زبون که تویی

اجل او از آب حیوان بود

ورنه در پات فتادی فلک مینا رنگ

گوی خیری که توانی ببر از میدانش

سخای ترا چرخ یک روزه آید

پیش تو کشم کز تو غمخوارترم نبود

با پلنگان روز و شب کرده قرار

دعته الی تیه الهوی فاضلت

ز بوی خلق تو خون می‌شود مشک

وگر بنده بود بیننده نبود

بخون غرقه در پای یکران او

مجموعتر از ملک رضا مملکتی نیست

رنج رنجور و شادی مسرور

وصل تو ز انتظار بیرون است

که نیست شرط محبت جدائی از محبوب

بر در آسمان زنم، حلقه‌ی آشناییت

این ز آصف بدل و آن ز سلیمان ثانی

تنم این همه بار می‌برنتابد

که این از دست عامی برنیاید

که بازارگانی غلامی خرید

دیده‌ام از چرخ دولاب و در آنم نیست شک

جهان حسن در زیر پر آورد

این همه گر پر شوند از کافران

که مسکین تر از من در این دشت کیست؟

پس از سر تازیانه دادیم

توان گفتن که او ایمان ندارد

جان داده بر نرگس مست تو حکیمان

در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند؟

روی حرفی که به نوک قلمت گشته سیاه

به نظاره‌ی جمالت همه تن شکر بگیرد

زد قفای محکمش سنگین دلی

فرو بست پای دویدن به قید

ترا تا عمر باشد من ستایم

یک نفسش در دو جهان کار نیست

وز پای درآمدم ز دستش

ز خستگی که درین نوبت اتفاق افتاد

ز هرچه ترشی من بنده می‌بپرهیزم

وز قفس قالبش مرغ دل آواره نیست

سایلی گفتش که چیزی گوی باز

هر آنکه در طلبش سعی می‌کند بادست

تیرت از ترکش برون ناید مگر از بیم خویش

که نقش روی تو بستست و چشم و زلف و جبین

ماه من طلعت صبح از شب یلدا بنمود

خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

در دور قمر گو بنشین خون جگر خور

غلام همت آنم که دل بر او ننهاد

روزگاری شوق بادنجانش بود

به دروازه‌ی سیستان برگذشت

بحر کرم تو بی‌کرانه

که باران رحمت بر او هر دمی

برآید نوحه‌ی مرغ از نواحی

دل خویشان نمی‌دانم که چونست

وز بد و نیک این جهان آگاه

طاعتت بر هوشمندان فرض عین

کس بسوی او کجا می‌برد راه

تضیق علی نفس یجور حبیبها

چون قضای آسمان شد نافذ فی کل شیی

گرت آدمیتی هست، دلش نگاه داری

گل دل تازه گردد از نم خم

که شکری ندانم که در خورد اوست

کاهنگ چین خطا بود از بهر بهر مشک ناب

که با چندین گنه امیدواریم

نکته‌ای برگوی شیخش گفت دور

جوابی بگفتش که حیران بماند

چاکری را داد روزی میوه‌ای

ندانی فلانت چه گفت از قفا؟

رفت از غزنین به حرب هندوان

که زیر بال همای بلندپروازند

گشت عاشق بر یکی صاحب جمال

مطلوب طالبان به حقیقت رضای تست

گفت می‌بردند تابوتش به راه

کاین آب چشمه آید و باد صبا رود

بنده با خلعت برون آمد به راه

چو زشتش نماید بپوشد به خاک

گفت این عالم بگویم من که چیست

ز خویشتن نفسی ای پسر به حق پرداز

آخ می‌زد از خوشی آنجا کسی

با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش

تا ز شادی می‌کنم و از ناز حال

زندگانی چیست مستی از شراب

زانک پیدا شد خراسان را عمید

همه شب پریشان و دلخسته بود

منزل تفرید و تجرید آیدت

به مردمی که گر از مردمی اثر دیدم

کرد زر پنهان ز شیخ خود مگر

از مصلحتی به در نباشد

مبتدی را کو به تاریکی درست

زرین کمری ، سیمبری، موی میانی

سر ببالین ابد باز نهد مست وخراب

قدرت از منطق شیرین سخنگو برود

موضع این مرغ در هندوستان

بری از شبه و مثل و جنس و همتا

زو یکی پرسید کای در عین راز

که پیش اهل هنر منصبی بود ما را

وی دل پر خون من هم نمک و هم کباب

پای رفتن به حقیقت نبود بندی را

خواند ای موسی ترا هفتاد بار

که دست فضل کند دامن امید رها

ناگهان او رابدید آن پادشاه

سختی مبر که وجه کفافت معینست

تاج دارش کرد و بر تختش نشاند

علی ما انت ناسیة العهود

میرود آب حیات از چشمه‌ی نوش شما

و من صاح وجدا ما علیه جناح

کار دایم درد و حسرت آیدت

چرا همی نکند بر دو چشم من رفتار؟

دست پاک از کار دنیا شست بود

که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت

هر دم بجام لعل لبت تشنه‌تر شراب

بگردیدش از شورش عشق حال

عاریت بستد خر از همسایه‌ای

دل از دهر فارغ سر از عیش خوش

بر توکل، بی‌عصا و زاویه

طوبی المدخر النعیم الی غد

اوفتاد آن ماه یوسف‌وش به چاه

به صورت جهود آمدش در نظر

گفت ای بنطق طوطی شکرستان ما

در تن آدم که آبی بود و خاک

کای اخی چون می‌گذاری روزگار

قطب عالم بود و پاک اوصاف بود

دلخوشی را هین دعایی ده به من

شیخ از آن سگ هیچ دامن در نچید

چند از مردان حق گویی سخن

خلق می‌مردند و می‌گفتند نان

میغ کردی جمله‌ی عالم سیاه

تخته‌ای خاک آورد در پیش خود

به هیچ رو نبود میل بوستان ما را

سالک وادی جد و جهد بود

ماند از رسم عجم او در عجب

رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا

قصه‌ی پروانه کردند آشکار

در قبیله ره ندادندی همی

شرح فضل او برون از حصر بود

صبوحست ای بت ساقی بده شراب

وز فقاعی کودکی بی‌چاره شد

دید سقایی دگر در پیش صف

در عبادت بود روز و شب مقیم

عاشقش خود را درافکند از شتاب

دید آنجا بی‌دلی دیوانه‌ای

کان یکی می‌گفت گم کردم کلید

چار صد ساله عبادت داشت او

گفت ای صید خدا، بی هیچ قید

روز عرض لشگر محمود بود

دید در خوابش مگر آن شب مرید

شیخ خرقان این چنین گفت ای عجب

دولتی کان سحره‌ی فرعون یافت

پیش موری لنگ از عجز آن سال

شیخ پرسیدش که این گریه ز چیست

در میاه راه می‌شد گرسنه

برخیز و بده شراب بنشین و بزن رباب

شد مگر در لشگر محمود اسیر

شد به صحرا دیده پر خون، دل دو نیم

که از مرض نبود آگهی طبیبانرا

غرقه شد در آب دریا ناگهی

میزند راه خرد زمزمه‌ی چنگ مرا

گشت عاشق پنج سال او بر زنی

و آن لعل لب که نرخ شکستت قند را

چیست عالم، شرح ده این مایه چیز

چون زهیبت خلق افتد در گریز

یک دمم چون نیست چشم آفتاب

پس به عشرت جفت یک دیگر شدند

سرنگون گشتند در خون جگر

هر زمان بر من کنندی آفرین

وی سرو راستان قد رعنای مصطفی

بر مه کشید چنبر و درشب فکند تاب

که برون شد دل سرمست من از دست اینجا

در بندگیت عرضه کند قصه ما را

نه درو دعوی و نه معنی بود

ور سلیمان ملک خواهد ننگرد بلقیس را

گشت آن حلاج کلی سوخته

راستی را چه بلائیست که بالاست ترا

هفت کشور جمله در فرمان او

دید از روحانیان خلقی مگر

بود روزی در میان خانقاه

گر کند در دشت حشر از من سال

قایمیش افتاد و مرد خام بود

وی طره شب از دم لطف تو مطرا

صاحب جیش الاهتدا ناظم عقد الاتقا

بالله قل لحاشتی ما بال رکب قد سری

جان به عزرائیل آسان می‌نداد

دردم صبح از شب تاریک بنمای آفتاب

دل سرگشته بدست آر جگر خوارانرا

روز و شب بی‌خواب بود و بی‌قرار

بفرما تا فرو روبم به مژگان خاک میدانرا

ننگرد هیچ که خلقی نگرانند او را

برد از وی دختر سگبان قرار

از قدح دو آتشی خیز و روان کن آب را

وان دل ماست یا دهان شما

ز سر برون نرود هرگزم هوای شما

در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را

اشکم نمک آب و جگر خسته جراحت

قند مصر از شور یاقوت تو چون شکر در آب

ای همه رندان مرید پیر ساغر گیر ما

در شب فکنده چین بر مه فکنده تاب

وآب رویت برده آب از روی آب

دیدم آن نرگس پرفتنه‌ی فتان در خواب

وی زلف تابدار تو بر مه فکنده تاب

یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب

سینه‌ی پاک و دل آگاه داشت

تا گزارد بر مصلایی نماز

زانک نبود سنبل سیراب در بستان غریب

مرده‌ی مرجان جان‌افزای تست آب حیات

خاک خاک کف پای تو شود آب حیات

در وفایت جان ببازم تا کجا یابم وفات

رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت

مست گفت ای محتسب کم کن تو شور

مصریان از شوق او می‌سوختند

دشمنان را کار دنیا می‌بساز

پرده شد از عالم اسرار باز

خواست مهلت تا که بگزارد نماز

دل شکسته ما را در اضطراب انداخت

وز محبت همچو آتش بی‌قرار

بود طعم آب خوشتر از جلاب

گفت ای سگبان سگ تازی بیار

با مریدان شد برون از خانقاه

بگشای بند یلمه و در بند کن قبچاق را

چشم پوشیده دلی پرانتظار

ز دود سینه کنم تیره چشم کیوان را

خلق شهر آرای می‌کردند ساز

خرج شد دینار بر وی صد هزار

کرد چل حج بر توکل اینت مرد

کاغذی زر برد کین بستان ز من

بود شاگردیش، گفت ای اوستاد

دید پیر خویش را یک شب به خواب

از سر عجبی سرایی زر نگار

جگر لاله بر آن دلشده‌ی زار بسوخت

که یوسف چون به خوبی سر برافروخت

گفتم که تشبهی کنم نیز

چکنم هرچه کنم دل کند آنک

کسی عاشق نمی‌بینم و گر نه

غمی دیگر نگیرد دامن او

نبشته بودی کان جزو بیتها بفرست

بود تابش ماه و مهر از سخن

زان دهان نکته‌ئی نمی‌شنوم

سپه را از پس و پیش و چپ و راست

زان می آسوده کز پیاله بتابد

دل در سرای وصل تو یک گام درنهاد

حسرت خورم از خونی کش ریخته شمشیرت

پیش در پرده‌سرائی رسید

او جعل را ماند از صورت مدام

به زبان صراحی و لب جام

ما را به سرا پرده‌ی قربت که دهد راه

بوسه‌های رحمتش بر فرق داد

نزدیک کسانی که به صورت چو کسی‌اند

ماه منی و ماه را چرخ فدای تو دهد

منت خدای را که به تسخیر ملک دل

ز جنبش مرغ و ماهی آرمیده

ای ملکشاه معظم ای خداوند جهان

بر سینه داغ واقعه نقش‌الحجر بماند

ساغر وصل ار به بیداران مجلس می‌رسد

فیض کردم خوان سخن ساز کرد

تو عمده‌ی ملکی و ممالک

به کوی تو از زحمت عاشقانت

در حلقه‌ی می‌خواران بی‌کار نباید شد

برون خانه پیش آمد عزیزش

مرد عاقل به ناخن هذیان

تو کامران حسنی از خود قیاس میکن

گفتش ابرهیم ادهم ای پسر

بود در عهدش یکی حکمت‌شناس

گفت چون گفتمش آن حالت گمراهی رفت

عقل من دیوانه‌ی عشق تو شد

تو از قبیله خوبان سست پیمانی

کون و مکان شاهد جود تواند

خفتن و رفتن است حاصل او

این چشم شور بخت تو را دید یک نظر

فرهاد چو از صورت شیرین نشکیبد

بی مدد آن را به زه آراستی

گفتا به خوان خواجه نشیند دو کس مدام

چون مرغ قنینه زد صلای می

واقف شده از حال شهیدان تو در حشر

دست قلمساش جدا ساختی

کین برادر ندید یک لحظه

صبرم نکشید تا سحر زآنک

با غلامی گفت بنشان این دمش

ما که لب تشنه‌ی احسان توایم

ور آسیای چرخ بر غمم نگرددی

تو هنوز از جهان نزاده بدی

گر کشته ز عشق تو شوم صاحب نامم

نظر از آرزوهای جهان بست

بهترست از سوئال کردن و طمع

تا عشق بود عقل روا نیست که مردان

کوس بدنامی ما بر سر بازار زدند

اگر بر مشک گردد پرده صد توی

زیرا که رستگار بدان گردی

از شست عشق نو نپرد هیچ ناوکی

مژگان تو دل را هدف تیر ستم ساخت

بند بر پای، برون آوردند

به تازه کردن تاریخ رسمهای تو دهر

تنگ است در وصل تو زان هیچ قدی نیست

ناگهش بفروخت تا آواره شد

خاطر از وایه‌ی خود خالی کن!

اوج سقف تو رازدار سماک

ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو

چگونه خواری عشق تو را به جان بکشم

خرد را کار و باری جز سخن نیست

به زر سیکی نمی‌یابم در این شهر

ز انصاف خو واکرده‌ای، ظلم آشکارا کرده‌ای

برکنار لاله‌زار عارضش باد صبا

با خود آن دم که جهادی‌ش نماند

خطی نه سخت نیکو زیبا خطی به لابه

به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد

شکری چند بخواه از لب شیرین دهنان

نقطه‌ی نطق است تو را بر زبان

تا دلم تل سیم او بیند

منسوخ کن حدیث جهان را که در جهان

بر مه فکنده برقع شبرنگ روز پوش

به تنگ آمد دل یوسف از آن درد

مرکب میمون ادام الله توفیقه که هست

هر که به کوی تو نیم‌بار فروشد

چشم گریان را به توفان بلا خواهم سپرد

سر برآور! که درین پرده‌سرای

صحنت از صحن خلد دارد عار

کند اژدها بر در گنج، جای

بنشین که نسیم صبحدم برخاست

نقد عمرست نثار قدمت

حلقه‌ی شب رنگ زلف پرچمت

کوفت به آواز نرم حلقه‌ی در کای غلام

چه فتنه‌ها که نینگیخت چشم پرخوابش

به هر چیزی که هر کس دسترس داشت

ز هر نوعی سخن گفتست پنهان

سحرا که کرده‌ای تو با زلف و عارض ارنه

چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل

تویی آن دست‌پرور مرغ گستاخ

تا که در خانه‌ی فلک باشیم

سخت آباد است خانه‌ی حسن

هم طره‌اش بهم زد طومار صبر و تابم

در او رخشنده برقی برفروزد

کنون که روی نهد جمله در حقیقت شرع

زین سپس بر آسمان جوئیم اهل

گر چه دربان ندهد راه ولیکن درویش

خواهش از جانب ما نیست درست

گفتا چه تفحص کنی احوال گروهی

بی‌غمش رنگ عیش کسی نبرد

حلقه به گوشان شوق با المش خوش دلند

شعر، شعر خیال بافتن است

آمال و نسیم و بوی خلق تو

از مادر زمانه نزاده است هیچکس

دید پیری روستایی را ز دور

به هوای تو سخن کوشی ما

دوش تا روز هردو نغنودیم

به دل‌جویان ندارد طالع ایام

ای که می‌گویی به دنبال سرش دیگر مرو

خبرهای خوش آورد از عزیزش

پیش قدرت پشت گردون از تواضع داده خم

جامه هامان چاک ساز و خانه‌هامان پاک سوز

آنکه از خاک رهش آدم خاکی گردیست

دل یوسف نگشت از عصمت خویش

وز بی‌خوابی همه شب ای شمع طراز

چو گرد جهان گشتن آغاز کرد

خنده زد لعل تو بر گریه‌ی شورانگیزم

کز قیس رمیده‌دل چو لیلی

گفتش ای مسکین نگر با آنچنان روزی و عیش

چکنم چون ز گلستان امید

جامه چون پر شوخ شد یک بارگی

مایه‌ی صورت و معنی همه تو

تاد اگر خاک سم اسبت به دوزخ برفشاند

بس عقل عیسوی که ز مشکین صلیب او

گذر افتاد به هر حلقه‌ی غم دوران را

پیشوا کن عقل دین‌اندوز را!

ولیکن این دم از جور زمانه

چون آفتاب سایه به ماهی نبیندش

اشکم چه دیده است که مانند خونیان

خواست گردون که فرو شوید پاک

کم آید طاعتش گوید خدایا

در زیر آبنوس شب و روز هیچ دل

خون بود شرابی ز مینای تو خوردم

ز دوش مرحمت، بارش فکندند

نعمتی کان به شکر ارزد چیست

جرعه زراب است بر خاکش مریز

جمله‌ی ره خلق بر هم مرده بود

سمن از آب شبنم روی خود شست

تا توانی به گرد شادی گرد

بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد

جان با هزار شادی در راه او سپردم

محرمان آن پیش شه گفتند باز

بی‌من چو شراب ناب گیری در دست

دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا

گفتم آن زلف و جبینم بچنین روز نشاند

به زیورها نبودش احتیاجی

تو زر خواهی و من سخن عرضه دارم

درد غم بایدم نه صاف طرب

چون شهیدان طلب را زنده می‌سازند باز

یعنی لیلی نگار موزون

بر نبشته برکنار نان او خطی سیاه

کان هودجی مراحل ناز

گفت ابلیسم زد از تلبیس راه

روی چو در قافیه‌سنجی کنند

بی‌شک امروز شحنه‌ی احداث

بر عود سخن چنین کشد تار

چون بگیرند پراکنده دلان زلف بتان را

سرو نازش نازکی از سر گرفت

نهاد آدم لفظ و تو چون مراد از لفظ

شب نیست تا ز جنبش زنجیر مهر او

خیال باده‌ی صافی ز سر برون کردن

خاصه عشقی که‌ش ملامت یار شد

با مطربه‌ای چو ماه تابان

بدل مجوی که بر تو بدل نمی‌جویم

دریا ترشحی بود از سیل گاه عشق

وای اگر عهد بقا پشت دهد

در روی هرکه خندم از آنکس قفا خورم

که مشاطه‌ی دولت فیلقوس

درد وصاف از بس که در هم خورده بود

خط ایام تو در صلح و نبرد

به پاره‌ای سیهی بر سرم نهد منت

یارب چه نطفه بود نمی‌دانم

روزی اگر در آغوش سروی کشی قباپوش

در دل از مژگان او، خارش خلید

به روزگار ملکشه عرابیی خج کول

دل رمیده و شوق بهانه خود دارم

بطرف بوستان هرکس بیاد چشم می‌گونش

که چون نوبت به هفتم خانه افتاد

که بماندم چو قالبی بی‌روح

در سایه‌ی زلف تو دل من

گر نبودی کوه اندوه محبت در میان

یک نگین‌وار از همه روی زمین

تویی آن مکرمی که عالم را

ای جان همه عالم، ریحان همه عالم

هندوان از بهر بت برخاستند

زنگ زدود آینه‌ی باغ را

همی نیاید نقشی به خیره چه خروشم

ببین غور دور شباروزی‌اش!

آن جا که جمال تو نه تغییر و نه تبدیل

شد به فراغت ز غم روزگار

می‌دان که ساکنان فلک سیر گشته‌اند

تن هم سگ کوی توست دانی

دوش می‌گفت که من با تو وفا خواهم کرد

لنگ‌لنگان قدمی برمی‌داشت

زمین و آب دو فعلند پر منافع سخت

ز هر تار حکمت که او تافته‌ست

در خون طپید جسمم تا دامنش گرفتم

از تو بر عالم فتاده سایه‌ای

چرخ جاه ترا معالی برج

ای مرد با شکوفه چه سازم طریق انس

یاد باد آنکه ز نظاره‌ی رویت همه شب

عشق پروانه‌ی شمع ازل است

هرکه بازد عاشقی با این سه چیز ای نیکنام

تا برآمد در جهان آوازه‌ی زلف و رخش

گر کار تو فضل است چه پر وا ز گناهم

بود در آن غمکده یک دوستش

عیب من اینکه نیستم از شعری سپهر

جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش

مگذر از یاران که در هنگام کار افتادگی

میل تحرک به فلک عشق داد

داری مفرحی که دهد روح را غذا

در ره دمی به تربت بسطام برزنم

اشک و آهم ز فراقت به هم آمیخته شد

غم عشق از ملامت تازه گردد

مرد رد نیز بند تخته و غل

باد سودات بگذرد بر دل

پیش گیرد وهم دوراندیش را

خورشید ز توست روشنی گیر

کشند پای به دامن درون بلی شعرا

ابر مشعبد نهاد پیش طلسم بهار

تلخ کام از لب شیرین بتی جان دادم

ز یوسف با هزاران کامرانی

فرمان تو که زیر رکابش رود جهان

پر فرو کوفت مرغ صبح‌دمی

برو چو سرو خرامان شو از روان آزاد

بحر معنی ز سخن پرگهرست

عالمی از کرم این همه در آسایش

ز حکمت بسا گوهر شب‌فروز

چو درآیم خم زلف تو به چوگان بازی

دید در راه سر دوران را

ایا وجود ترا فیض جود واهب کل

جهان حسن تو داری به زیر خاتم زلف

در نظاره می‌گذشت آن بی‌خبر

این نه شایسته‌ی هر دیده‌ورست،

پس ای سردی و تاریکی که در من هست بازم خر

شد انفاس او با وصیت تمام

بس که مشتاقم به دیدار تو از نیرنگ عشق

زلیخا داشت باغی و چه باغی!

دوستان را به رنج بگذاری

کز بر عرب یکی عرابی

خضر را شربتی از چشمه‌ی حیوان که دهد

یافت آن مهر قدیم او نوی

به دست خواجه در، ده بدر دیدم

هر بامداد خورشید از رشک خاک پایت

آتش چهره‌ی تو مجمره سوزیها داشت

همچو خورشید، منث در نام

اگر حوا و آدم زنده گردند

بی‌آنکه کسی فکند او را

از دست دل سوخته و دیده خونبار

حقیقت را به هر دوری ظهوری‌ست

فتوی بنده چو از روی کرم برخواند

ازو تا جان اگر فرقی کنم کافر دلی باشد

زان پسته‌ی خندان چه شکرها که نخوردیم

چون مشبک قفس مشکین رنگ

از گریبان من نداری دست

گویی اندر دامن آمد پای دل

گه بسوی دیرم از مقصوره‌ی جامع کشند

عنان بربودش از کف شوق دیدار

شنیده‌ام که به خرسند کم گراید غم

برفتم دست و لب خایان که یارب

صاحب نظر آن است که در صورت معنی

به هر جا قصه‌ی حسنش رسیدی

هر سوئالی که در زمانه کنند

زخم سنان تو را سپر کنم از دل

چون زبان او همی‌نشناختند

نه به چشم تو ز دیدن اثری

نظیرت در سخا و مردمی نیست

به جستجوی تو جان بر میان جان بندم

گر طره‌ی تو چنبر دل هست پس چرا

روز احد چون صف هیجا گرفت

ان قارون کان من موسی

کز موج معانی‌ات ز سینه

واندم که نه جان و نه بدن بود

مهر پدری ز دل زدش جوش

گرچه نزدیک دیگران نظم است

زان غمزه‌ی دود افکن آتش فکنی در من

داند که چرا چاک زدم جیب صبوری

شبی در کنج خلوت دایه را خواند

وی ز تشویر خاطرت خورشید

مائیم و دلی جوجو از اندیشه‌ی عشقت

گر کنم یک شمه در وصف خط سبزت سواد

ساخت تدبیری به دانش کاندر آن

بر زمین نارسیده می‌گوید

بر رقعه‌ی زمانه قماری نباختم

عشقم آتش زد و آب مژه از سر بگذشت

از سرور عاشقان چو دم زد

رفت هنگام عزل گفتن دگر سردی مکن

نوشت از سکندر شه نامدار

گرم ز زلف دراز تو دست کوتاهست

از ملامت ایمن و فارغ ز پند

هنر باید چه روباهی چه شیری

خستگی‌های سینه را نونو

امید طلعت او می‌برد به هر جایم

صورت این قصه چون اتمام یافت

ندارد بنده استحقاق این چندین خداوندی

لشکر غمزه‌ی تو بیرون تاخت

آن سخن دیوانه‌ای بشنید ازو

آینه‌ی غیب‌نما پیش داشت

ای چهل سال نام و کنیت تو

هر می که دیده ریخت به پالونه‌ی مژه

سبب باده ننوشیدن زاهد این است

شه سلامان، مست و نیم خواب

شو وزارت به من سپار و مرا

زین روزگار بی‌بر و گردون کژ نهاد

مگذار که رخسار تو کائینه حسنست

به خارستان رود، گلزار گردد

دست جودت جهان همی بخشد

بکشند اولت به یک دم صور

چنبر زلف تو گر نیست به گردون هم چشم

گفت در مکه مجاور بودم

هر زمان از کدام زهره و دل

در گلشن امید به شاخ شجر من

گفت هر چیزی که هست آن در جهان

حسن که در پرده‌ی آب و گل است

زبان کردن به نظم و نثر جاری

زهر غم خویشم ده تا عمر خوشت گویم

هم نکته‌ی وحدت را با شاهد یکتاگو

ز عالم روی آور در غم عشق!

چون گیرد عکس از لب می‌خواره‌ی او

نه بس بود آنکه جزعش دل شکن بود

تا ببینند مگر نور تجلی جمال

به صحرا شد برون تا ز آن بهانه

هان و هان تا ز کس طلب نکنی

قافله‌ی عشق تو می‌رود اندر جهان

ز اصل پرورش روح می‌دهند این قوم

بود هر روز را رو در سفیدی

پایه‌ی حرص کدیه و طمعند

گیر که من نیستم هم ز خود انصاف ده

کس درین وادی بجز آتش مباد

گرد او حلقه، مرصع کمران

ز غم جاودان باد در خواب خصمت

جانی که تو را یافت به قالب چه نشیند

دانه‌های خال او دام راه آدم گشت

روز و شب عمر تو با صد شتاب

دولتت را دوام همخانه

نالم چو ز آب آتش و جوشم چو ز آتش آب

ز دست ناله و آه سحر بفریادم

به خواب خوش نهاده سر به بالین

مهمان رسیده باده ندارم ز مکرمت

یا تو به دم صبح سلامی نسپردی

تو پری چهره عجب زلف پریشی داری

ده بود سلک عقول، ای خرده‌دان!

آفتابش که در این دعوی رایت بفراشت

به فراقی که سوزدم کشتی

از خوی خجلت کفی گل کرده‌ام

در دلم فهم سخندانی نماند

چون رخ شطرنج پیش خدمت آمد انوری

تاج آن دارد که پیش تخت تو

مستغنی‌ام به عشق تو از وصل حور عین

چاشنی‌بخش شکر گفتاران

در تن مراست کهنه قبایی که پاره‌اش

دهنش حلقه‌ی تنگ زره است

مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان

شد حکیم آشفته‌ی تسلیم او

هنوز با همه اعراض من چو درنگری

بپویم بو که در گنجم به کویت

به معنی ار نتوانی به رنگ یاران شد

پر شدی از فیض آن ابر کرم

گر خطایی برفت بر قلمم

لیلی می‌گفت و راه می‌رفت

آتش مهرم چو در دل شعله زد

چند بیهوده کنی خوش‌نفسی؟

به دیدار تو هستم آرزومند

از دست غم هجر به زنهار وصالش

هم سینه به تنگ آمد از ناله‌ی شب گیرم

که در مغرب زمین شاهی بناموس

گم کند راه مصلحت تقدیر

شد عمر و عماری وصال تو

دارم ز میان تو تمنای کناری

حق که منشور سعات داده‌ست

نامت به میان مردمان در

معلوم من از عالم جانی است، چه فرمائی

من بنده‌ی آن خواجه که با مژده‌ی عفوش

بخندان از لب آن غنچه باغم!

بارها گفتمت خر از کفه دور

این طبل گران نوا نوازد

دلق از رق به می لعل گرو خواهم کرد

هست سخن پرده کش رازها

هان تا به خیال بد چو دونان

گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی

کمند طره نهادی به پای طاقت و تابم

باز ماند از خدمت شاه و حکیم

شوخ آن باشد که وقت پاسخ

بر عیش زدند ناف عالم

چشم جادوی تو کز باده‌ی سحرست خراب

نی غم یار از دلش زایل شود

مقال رفعت قدر تو پیش رفعت گردون

چون شمع ریزم از مژه سیلاب آتشین

پس از عمری به زلفت عهد بستم

ز پروین گوش را عقد گهر بست

وگر هوای شراب مروقت باشد

خاک هر پی خون توست از کوی یار

رابعه آنجا مگر بنشسته بود

زیور سر افسر از آن گوهرست

متعجب بمانده بر گردون

در گریه‌ی وداع تذروان کبک لب

تلخ کامی مرا دید و ترش روی نشست

پشت ملالت به عمارات کرد

چوبش ایمن شده از فرسودن

گرچه راه دل زند زین گام نتوان بازگشت

هیچ منزل نشود قافله از آب جدا

به دل خرم، به خاطر شاد می‌زیست

گرچه رای هوشیارت ناصح احوال تست

هزار جان مقدس فدای روی تو باد

از رنگ چمن پرده‌ی بزاز دریدند

شبی سر پیش آن بت بر زمین سود

باورم دار این حدیث ازآنک

که چون قفل درج سخن باز کرد

چون خبر آمد ز عشقش شاه را

اساس انداخت جشن خسروانه

گفت گیتی را سه دریا داد گیتی آفرین

همین بس در بهارستان محشر خون‌بهای من

خیال دانه‌ی خال مهی اسیرم ساخت

ورق‌ها از پریشانی رهیدند

گشته قدرت را سر گردون گردان پایمال

باک غوغای حادثات مدار

گر ازین درد بمیرم چه دوا شاید کرد

قیس از دم اژدهای شب رست

در سر حکمت و فطنت ز کرامت عقلی

شد عرصه‌ی دهر بر دلش تنگ

یکی فتاده به زنجیر زلف مشکینش

شب‌ها به لباس شب‌روانه

هفت فلک شد گوا که هشت تن از دل

او چه داند که چیست حالت عشق

جان ز دست تو ندانم به چه بازی ببرم

غماز به لیلی این خبر برد

گویم خطکی و بیتکی چند

دل مرا که دواسبه ز غم گریخته بود

زان دارو درد کهن، پیمانه‌ای دراده به من

چون یک چندی بر این برآمد

بدین تیزی و روشنایی و گوهر

به هفت آسمان هشتمین در فزایم

تجدید وضو کرد بجام می و سرمست

یعنی پدر بزرگوارش

امنی و صحتی و پسندیده طاعتی

نیامد از ایشان کسی سوی او

شب که از خوی بد او رخت می‌بندم ز کویش

که پیش از وصل یوسف بود روزی

انوار آن ز سایه‌ی جود تو مستفاد

چون کوشم با غمت که گردون

آسمان را در همه بگشاده‌اند

سالها چون غنچه دل خون کرده‌ام

ای دریغا آنکه چون یادش کند گوید جهان

شرط است که بر بساط عشقت

دوش از نگاه ساقی شیرین‌کلام خویش

کشید از مقنعه موی معنبر

چه فرمایی چه گویی مصلحت چیست

دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد

آن هندوی سیه که تواش بند کرده‌ئی

چو چارم روز ازین فیروزه‌خرگاه

هست یسر خادمان از خاتم تو در یسار

جان خود چه سگ و جهان چه خاک است

خرسند شکاری که نشینی به کمینش

خویش را دیدم به راهی بس دراز

به یکی جان چو جور بخراشد

دستخوش تو منم دست جفا برگشای

پیش از این این بی‌خبر را بر دوام

شب یوسف چو بگذشت از درازی

از لاله‌ی رمح و سبزه‌ی خنجر

شاهدان آتشین لب آب دندان آمدند

گنج ها جسته‌ام از فیض خرابی ای کاش

کان پی سپر سپاه اندوه

بگو چیست آن طرفه صیاد دلها

کار، صعب آمد به همت برفزود

غم کارم بخور امروز که شد کار از دست

ناگهان جمعی از ارباب قبول

ور یک دو سه روز کرد تقصیر

گوئی اندر کشور ما بر نمی‌خیزد وفا

بهشت آیتی از رخ دل فروزش

بجز دیدارش از هر جست و جویی

در جهانداری و فرماندهی خلق خدای

در هندسه دست موسوی داشت

هیچ کس نبود که او این جایگاه

کرد از معبد خود عزم رحیل

از پی وصف حضرت عزش

به ریا خواب چو زاهد نبود بیداری

کمند زلف تو سر حلقه‌ی نجات من است

شد شبی بر شجر حمد خدای

ستاره را ز رواء تو کیک دریاچه

گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت

از برم رفت و من بیدل ودین بر سر راه

بلبل دل شده مشتاق چمن

اسراف از او طمع نتوان داشت شرط نیست

زلف چلیپا خمش در بن دیرم نشاند

نوح را کشتی شکست از لطمه‌ی توفان عشق

کمر خدمت او ساخت کمند

مرا چو در دل از این هر دو هیچ نیست ازو

عابدان را پرده این خواهد درید

رند بر خاکسترش بنشاند خوش

زبان در کام، کام از نام او یافت

دست صنعتش ز اقتدار نهد

به دیداری قناعت کردم از دور

بزم او بهتر ز گلگشت بهشت

زبان پر مهر و سینه کینه‌اندیش

به طعم تلخ چو پند پدر ولیک مفید

به عیاری توان رفتن ره عشق

لاله را بنگر که گوئی عرشیان

هر چه از تیر بلا بر وی رسد

وگر به طبع شود زود نزد همچو خودی

گشاد از دل و جان یزدان‌شناس

در خور دولت بیدار نگردد هرگز

زلیخا را در آن فرخنده‌منزل

باز چون باز آمد از اقبال میمون موکبش

زان لب که تا ابد مدد جان ما ازوست

شد ز شوق آن عسل دل داده‌ای

روز و شب قصه دریا گفتی

ایزد داند که جان مسکین را

زار از آن گریم تا گوهر اشک

من همین از نظر افتاده چشمت بودم

ناله بر گردون رسانیدن گرفت

ابد از کشتزار مدت تو

بودند بسی سوختگان گرد در او

روج بخشست نسیم نفس باد بهار

غنچه‌ای از گلبن ناز آمده؟

ور قوای ماسک و دافع نبودی در بدن

هلال عید بود بر سپهر پا به رکاب

کبوتری که نیاید به زیر پنجه‌ی شاه

چون دم سرد صبح‌دم کتش روز بردهد

ولیکن گر کسی پرسد چه دادستت روا داری

مایه‌ی من کیمیای عشق توست

که کلیدی یافتست این جایگاه

نه منم که خاک راهم ز پی سگان کویت

چون بدانستم که بی اسهال او

کعبه‌ی جان او و عید دل هم اوست

از تیر غمزه رخنه به جانم فکنده‌اند

بیا از گرد ره در دیده بنشین

تا نکنی ای پسر ناخلف

کس چون تو نشان ندهد در کل جهان لیکن

برخط عشق ماه رخان چون قلم کسی

ای کار مرا به دولت تو

دو نیمه تن چو ستون و دریده دل چو شرج

عشق تو گر برقرار کار بماند

گر آن خورشید خرگاهی ندیم بزم من می‌شد

زان پیش کز دو رنگی عالم خراب گردد

وی رفعت آسمان هفتم

جهان دست جفا بگشاد آوخ

بود در فرماندهی اسکندری

زرین رخم ز عشقت بی‌آب و سنگ مانده

جهان گفت از من لطافت نیاید

ای سفته در وصل تو الماس ناکسان

من تنگ‌دل ز رشک گروهی که در خیال

هیچم به عیار تو دو جو کم

من خود اگر مادر غم اژدهاست

از یک نظرم دو دلبر افتاد

هر که سودای سر زلف تو دارد در سر

روز به شب کرده‌ای به تیرگی حال

گفتا به گدوی خشک من گر هست

هرجا که ظن ببردم رفتم طلب بکردم

هر صبح ز روی تو هم خانه‌ی خورشیدم

دل خاک آن خون خواره شد تا آب او یک‌باره شد

سرمه‌ی چشم ملک گردی و آن از راه تو

گرم به شحنگی عاشقان فرود اری

از نکویی بود آن رشک پری

در حجله‌ی جام آسمان رنگ

جهان را پهلوان چون تو نباشد

مه حلقه به گوش تو نمی‌زیبد

هرگز آزادی ازین بند نخواهد جستن

هر سال بدان آید خورشید به جوزا در

خویشتن آدمی همی شمری

در غم تو سخت مشکل است صبوری

پیش گیسویت شبستانی نکوست

من ز عشق آراستم بازارها

مرا گویی جهان اینست خوش باش

ز ایام و ز هرک ایام پرورد

تو و زلف گره گیری نتوان دید در چنگش

بر در ایوان توست پای شکسته خرد

چند گویی چه خورده‌ای به وثاق

دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم

عنبرین خطت که چون مشک سیه بر آتشست

برآرد ز جیب فلک دست موسی

عمر باید که بگذراند خوش

رو که خورشید عشق را همه روز

تا کی از لعل شراب آلودت

با حریفان درد مهره‌ی مهر

گفت خیرست بازگوی خبر

نیست کسم غم‌گسار، خوش به که باشم

بتیرگی شده آشفته‌تر حقیقت شرع

به نوک خار جفا خستیم نیازردم

مدیح گفت هجا کرده من بسم به عماد

از ره روان حضرت او بازمانده‌ایم

ز پرده راز دلم عشق آشکارا کرد

چون ز کار آب دیدند آب کار عاشقان

حاکم ار جرم من بود مردم

دلدل دل ز سر خندق غم

رفت آخر تا به کنج گلخنی

هر که در طالعش قران افتاد

لیکن از رد سمع مستمعان

من ار باشم ار نه سگ آستانت

چندی است که سودایی آن غالیه گیسو

در روی من ز غمزه کمان‌ها کشیده‌ای

یکی ز آتش جور سپهر بازم خر

به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه

شب گیسویت هست سالی دراز

چو رفتی سوی بستان‌ها یکی بگذر به گورستان

مگر از بهر حفظ قوت و بس

دل بتان را دادم و شادم بدانک

شمه‌ای از خط سبز تو بیان باید کرد

ای قرصه‌ی آفتاب پیش من

آن ندانم تا تو چون پرورده‌ای آن قطعه را

خوش خوش آید مرا که پیش درت

روی پر نگارش بین چشم پرخمارش بین

جوزا کمر کلاه او یابی

به خاصه چون تو شناسی که رنگ و بوی نداد

بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان

گوشه چشمش اگر نشه ندادی می را

چشم کمان‌کش او ترکی است یاسج افکن

یکی سخاوت طبعی چو دستگاه بود

جان گر همه با همه دلی داشت

نقش ترا خامه‌ی نقاش صنع

گذری کن به کوی من، نظری کن به سوی من

آرزومندی به خدمت بیش از آن دارد دلم

لعلت به شکرخنده بر کار کسی خندد

دلم ز صورت خوب تو پی به معنی برد

مریم بکر معالی را منم روح القدس

نام حکمت همی نهند آنگاه

شام و سحر هست رصددار عمر

جمله می‌گفتند می‌باید یکی

عرضگاه دشت موقف عرض جنات است از آنک

آسمان آن مطاع عالم کون

جمال تو از وسع بینش، برون

نه به جز نام لب لعل تو ذکری بر زبانم

کرکس شب غراب وار از حلق

نور رای تو فالق الاصباح

نماند از رشته‌ی جانم بجز یک تار خون‌آلود

معانی که مصور شود ز صورت دوست

ورچه نگشائی لب و در پوست بخندی

وی به الماس خاطر وقاد

در ره سرگشتگی عشق تو

تا غنچه به باغ از دهن تنگ تو دم زد

غمزه‌ی اختر ببست خنده‌ی رخسار صبح

ای کرده کلیم‌وار عدلت

برآور به خلوتگه جست و جوی

سایلی گفت ای به حضرت نسبتت

گاه از ستیزه گوش فلک برکشیده‌ای

سیمرغ جلالت تو کرده

رشوه به چشم مست تو نرگس تازه می‌برد

از بس قدح کشیدم در کوی می فروشان

مردمی از نهاد کس مطلب

گر به اقلیمی دگر تیری ز ترکش برکشند

کالبد کیست که بیند حرم وصل تو را

گر کسی گفت که چون قد تو سروی برخاست

از مقنعه ماه غبغب تو

بلکه در هر نوع کز اقران من داند کسی

تا پرده گشت مویت در پرده رفت رویت

گل چاک زد از شوق گریبان صبوری

داد خواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان

خطای بندگان باید به هر حال

هر شب ز دست هجرش چندان به یارب آیم

عام را گر ندهی بار بخلوتگه خاص

زهی هم تو هم عشق تو باد و آتش

من اگر شعر نگویم پی کاری گیرم

بر دوستان نکالم و بر اهلبیت نیز

ز کار خلق به یک باره پرده بردارند

مکن فرمان دشمن سر درآور

برداشت زخاک عالمی را

درجان من اندیشه‌ی تو آتشی افکند

چون سر زلف پریشان من سودائی را

گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی

اختلالی که من دارد

دو قبله نیست روا، یا صلاح یا باده

کس دل ز غمزه‌ات به سلامت نمی‌برد

بی‌بدرقه به کوی وصالش گذشته‌ام

میل دورش چون به گردش می‌درآید دیده‌ای

آهی از عشقت درون دل نهان می‌داشتم

نوک قلم صنع تودر مبدا فطرت

ده رنگ دلی داری با هر که فراز آئی

در ملکت تو چه بیش و کم خواهد شد

یار درآمد به کوی، شور برآمد ز شهر

تیغ عتاب بر سر اهل وفا مکش

روز عمرم بدی که چون

ولیکن به حامی جناب حمیدی

ماهی تنی و می‌کنی از اشک من گریز

پیش خسرو سخن شکر شیرین گفتند

بر آن سریر سر بی‌سران به تاج رسید

چون دو بنا بود برافراشته

دوش از آن سودا که جانم ز آن میان گوئی کجاست

هیچ کس از معاشران هم سفرم نمی‌شود

مرا مهره به کف ماند تو را داو روان حاصل

قدر و رای تو از ورای سپهر

ز چشم کافر تو هر زمانی

هاتفی در حال گفت ای پیر زود

گر راه بر دمی سوی این خیمه‌ی کبود

بر درگه تو بند به پایست به خدمت

فراقت ریخت خونم این چه تیغ است

نقد یک بوسه به صد جان گران مایه نداد

تب‌هاست مرا در دل و نیشکرت اندر لب

چون کردگار ذات شریفت بیافرید

چشم اگر بر گلستانی افکنم

چون قد سرو خرام تو بگویم سخنی

کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز

بگذشت به دکان یکی پیر حصیری

که چون این «خردنامه» ها را نوشت

یک قوم ز ابروی تو در گوشه‌ی محراب

از سر غیرت هوا چشم ز خلق دوختم

ساقش به مثل چو ساعد حورا

در رزم، یلان بی‌نبردند

راز من جمله فرو خواند بر دشمن و دوست

بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن

خرده اکنون در میان خواهم نهاد

کبوتروارم آری نامه‌ی دوست

شب و روزی که در می‌خانه بودیم

در حلق دلم فتاد زنجیر

اوستادی نیمه‌ای را کرد همچون آینه

خام پندار سوخته جگران

من ار چه بنده‌ی شاهم امیر خویشتنم

می‌کنم جهدی کزین خضرای خذلان بر پرم

ای زمام قضا گرفته به دست

کس را ز تو هیچ حاصلی نیست

درد بی‌درمان عشقم کشت و کرد آسوده‌خاطر

ماهی و چون عیان شوی شمع هزار مجلسی

مویه‌گر گشته زهره‌ی مطرب

داغ دلها را به سحر آن جزع جادو تاب داد

حرفهایی کز بلندی آسمانش

گرفتم درد دل بینی و جان دارو نفرمائی

نفس من کو ملک مملکت شخص منست

خاکیی را که یافت پایه‌ی عشق

بر سر خاک شیهدان قدمی نه که مباد

می‌سوزم ازین غم و نمی‌بیند

یک صراحی شراب ناب فرست

زرگونه‌ی من دارد و گر زر دهم او را

تا خیال لب و دندان تو در چشم منست

روح روان است آب بی‌عمل امتحان

شعر بردم خواجه را حالی جوابی باز گفت

صبر هزیمت گرفت کز صف مژگان او

گر با رخ و زلف او داری سر آمیزش

بر اسب عمر هرای جوانی است

نان حلال کسب خوریم از طریق علم

اختیاری نبود عشق مرا

از قضا می‌رفت سنجر با شکوه

یا داشت خوبتر ز تو معشوق، عاشقی

کار من با شکر و عود آمدست اندر زفاف

در غم تو هر کجا فتنه درآمد ز در

شب ها به هوای خاک کویش

چون شراب تلخ و شیرین درکشی

امیر عادل در یک دو بیت نقدی کرد

عقل کو غاشیه‌ی عشق تو بر دوش گرفت

دوا پذیر نباشد مریض علت شوق

با تو خورشید حسن چون سایه

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

دسته‌ی گل بود کز دورم نمود

برخاست نیشکر که ز قد تو دم زند

پرده‌ی رازم دریدی آشکار

بودند در قدیم امیران و شاعران

والله اگر سامری کرد به عمری از آنک

گر بمیرم بجز از شمع کسی نیست که او

نه روح الله در این دیر است چون شد

ای دریغا نیست ممدوحی سزاوار مدیح

نماند از رشته‌ی جانم بجز یک تار خون آلود

سنگین دل او نرم شد از قطره‌ی اشکم

افسر عقل بایدت بر سر

لختی ز خون بچه‌ی تاکم فرست از آنک

در کتم عدم هنوز موقوف است

آه از آن پیمان شکن کاندیشه از آهم نکرد

در برم آمد چو چنگ گیسو در پاکشان

که مرا در همه جهان جانیست

شو بده انصاف خویش کز همه روحانیان

از دست جفای تو نمانده‌ست

در سرم افکند چرخ با که سپارم عنان

خورده‌ایم از برای قوت نفس

قول تو دانی چه بود دام فسون بود

این چنین روزی که جانم کرد ریش

صد بزم بیارایی هر جا که تو بنشینی

به تشویر گفتم که از بی‌ستوری

نسر طائر تا لب خندانش دید

کسی از دور فلک این همه اندیشه نکرد

مده به خود رضای آن که بد کنی بجای آن

هم ببینم دولت وصل تو اندر ربع خویش

شادی به روی آنکه به روی تو جام می

مجنون صاحب درد را لیلی عیادت می‌کند

مه با خیال روی تو، گم‌گشته اندر کوی تو

واینکه در خاک فتادست کنون هم زان نیست

سایه با من هم‌نشین و ناله با من هم‌دم است

نه چشمش مردمان را سرخوشی‌هاست

خاک در تو به عرض مصحف

با بهار رخت تواند گفت

کان کعبه‌ی بی‌نظیر منظر

مست عشقیم عیب ما مکنید

وز غیرت آنکه دم برآرم

شراب خواستم و سرکه‌ای کهن دادی

به جامی کز می وصلش چشیدم

در وصف دهانش همه را ناطقه لال است

رفته چون رفت طلب نتوان کرد

من نه سهرابم و ولی با من

ماه منی و عید من و من مه عیدی

از ذره حدیثی برخورشید که گوید

چون سگان دوست هم پیش سگان کوی دوست

عزم من بنده چنانست که تا آخر عمر

ز ناسازی روزگار شموس

بس که مرغ دلم از ذوق اسیری پر زد

هوا پر خنده‌ی شیرین صبح است

ای دریغ آن بر چو سیم سپید

در غم زنجیر مشکینش فلک

همچو اسمعیل در خود ناپدید

خود نیست نیم ذره محابای کس تو را

ز من زمین خداوند من ببوس و بگوی

ورزش عشق بتان چو پرده‌ی غیب است

گر مطرب عشاق تویی رقص توان کرد

به کفرش ز اول ایمان آر و آنگه

سخن بنده همینست و بر این نفزاید

عهدی بد و دوری که مرا صبر و دلی بود

مانند کمان شد قد چون تیر خدنگم

در جام زیبقی کن گوگرد سرخ ذاتی

گر جهان جمله به بد گفتن من برخیزند

دشمنان با دشمنان از شرم خلق

مریض شوق کی اندیشه‌ی دوا دارد

بر مرکب خوبی فکنی طوق ز غبغب

ملک همه خسروان گرفتیم

جائی که هست فزون از کل کون و مکان

خالقا، یا رب ، به حق آنک من

دل دل هم تو بودی تا به امروز

ترا دستیست چون دریا گشاده

خرمن ایام من با داغ اوست

به طرف بوستان باد بهار آمد، بشد شادی

سر من زان جهان همی آید

چون کنی طبع پاک خویش پلید

زان خط و لب که هر دو بنفشه به شکرند

برسرآمد ز جهان جزع تو در خونخواری

صبح چون خنده گه دست شده است آتش سرد

به نزدیک شنگل فرستاده بود

از تف عشق تو دل در کف سودا فتاد

تا عیان شد رخ زیبای تو از چنبر زلف

در دست تو چون به دستخون ماندم

نماند همی این فرستاده را

هر که با یاد تو شرنگ خورد

شوخ شیخ آورد تا بازوی او

صحیفه‌های معانی نوشتی و سر آن

به ویژه که شاه جهان بیندش

دل را به کنار جوی بردیم

تو به تحریک فلک فتنه‌ی دوران منی

تا نهادی حسن را دار الخلافه زیر زلف

قلم خواست از ترک و قرطاس خواست

این کوه زهره دل که نهنگی است بحرکش

هر گدائی که مقیم در سلطان گردد

عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه

گرانمایه مردی و دانش فروش

یک نفس تا که یک نفس بزنم

ما و دلی که خسته تیر بلای عشق

نیست بستان خراسان را چو من مرغی

بفرمود تا موبد رای‌زن

ما بی‌خبر شدیم که دیدیم حسن او

صد بلا در هر نفس اینجا بود

هم شکوفه‌ی دل و هم میوه‌ی جان

بپرسید هرجا که بی‌رنج کیست

دل تو را خواه قولا واحدا

جمعی افتاده به خاک از روش چالاکش

گشته چون من کشته‌ای زنار دار

شب و روز گریان بد از مهر اوی

درماه نو از چه روی می‌خندی

چو غنچه از لب آن سیمبر سخن می‌گفت

نفسی در میان میانجی بود

شب آمد بیاورد فرزانه را

خواجه‌ی جانی به لطف، شاه جهانی به قدر

عشاق تو را زجر پیاپی نتوان کرد

همه خط‌های خوبان جهان را

همی درکشیدی به دم ژنده پیل

تیر جفایت گشاد راه سرشکم

داشت چوپانی در آن صحرا نشست

ریحان به سفال اندر بسیار بود دانی

به بزم و برزم و به پرهیز وداد

چو گوهر سلک دیگری شد

گر در محبت تو بریزند خون من

غم عشقت طرب افزای من است

نخستین چنین گفت با مهتران

با او سخن از کنار گفتم

فرهاد را ز شکر شیرین حکایتی

گه‌گه شده است صبرم و بر تو به نیم گه

چنین گوید از دفتر پهلوان

بگرفت به کف شکسته‌جامی

نازم آن طره که با این همه بار دل خلق

ببین هم‌چون لبت خندان رخ صبح

نشستند با موبدان و ردان

لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد

اگرم زار کشی میکشی و بیزار مشو

کوه را در هوا نداشته‌اند

چنان دان که چاره نباشد ز جفت

از فلک در سینه‌ی من آتشی است

خوش آن که به دور چشم ساقی

گر تن مقیمستی برش بی‌پرده دیدی پیکرش

همی‌تاخت با غرم و آهو به دشت

شد از جودت فکر ظلمت‌زدای

گفت عیبم مکن ای خواجه که ترسا به چه‌ئی

خورشیدی آنگه به شب آیی عجب این است

سوی طیسفون شد ز شهر صطخر

هست از پری رخساره‌ای در نسل آدم شورشی

هر خون که ریختی تو به محشر نشد حساب

جوش دریای غصه باور کن

بدرگه شهنشاه نوشین روان

سکند برآمد به تخت بلند

گفت ما را هر دو دریا نار و نور

تو هنوز ابجد خرد خوانی

فرستاده‌ی قیصر آمد به در

زان بهار عافیت کایام داشت

خواهی که کام دل ببری لعل وی ببوس

گر چه زان آینه خاتون عرب را نگرند

ازان بیشه بگریختی شیر نر

تا با دل و جان من تو جفتی

دوای دردمندان دردمندیست

از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین

چو آن نامه برخواند مرد دبیر

چو آوازه‌ی او به خاقان رسید

صبر از دل من مخواه در عشق

چو کشت عافیتم خوشه در گلو آورد

زمانی فرودآی و بگشای بند

بنشان خروش زیور و بنشین به بانگ در

گفت خوش آید زنان را بردوام

اول چراغ برکن و آنگه چراغ جوی

ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد

درد کهنت بود برآورد روزگار

یارب چه صورتی تو که در کارگاه چشم

گه لوح وصالش را سربسته همی خوانم

که برزوی و ایرانیان رفته‌اند

باجگه دیدم و طیار ز آراستگی

آنها که چو ماهی این بحر نگردند

تا مهره وامالیده‌ای کژ باختن بگزیده‌ای

سپاه آمد و موبد موبدان

او زلف را بر غمم، دایم شکسته دارد

جمعی شریک حال پراکنده‌ی من‌اند

بر امیدی کز شکر سازد لبش تسکین جان

جهان از بداندیش بی بیم گشت

از سپیدی کار طالع بخت را

گفت می‌گویند فردا کردگار

با آنکه دل و جانم دانی که تو را اند

ببستند آذین به راه و به شهر

برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم

بر خاک عاشقانش آخر قدم نهادم

سفر کعبه به بغداد رسانید مرا

به لشکر ز کارش کس آگه نبود

بر سر عالم شو و هم جنس جوی

یعقوب را ز مصر که می‌آورد پیام

ما رطل‌های درد تو زان در کشیده‌ایم

بزرگان گیتی شدند انجمن

دل آتش غصه در میان داشت

غلام خواجه عنبرفروش نتوان شد

ای من سگ تو، تو بر سگ خویش

سر سال در پیش او شد دبیر

ماویز در فلک که نه بس چرب مشرب است

گفت چون داری تو ای درویش کار

خورشید که ماه در عنان دارد

که از نامداران با فر و داد

دست مقامر ببوس نقش حریفان بخواه

مژه آراست که غوغای صف عشاقم

شهری دل در آستین، بر درش آستان نشین

به دیدار ایران بدش آرزوی

پنجم چار صفی از ملکان

مشنو که هر آنکس خبر از عالم جانست

میندیش اگر صبر من لشکری شد

ایا مرد فرزانه و تیز ویر

آخر چه معنی آرم از آن آفتاب‌روی

میگساران چنگ تا در گردن مینا زدند

جفا پل بود، بر عاشق شکستی

بیاویخت تاج از بر تخت عاج

این سر به مهر نامه بدان مهربان رسان

گفت ای مجنون چه می‌جویی چنین

دل که جوئی هم بلا پرورد جانان جوی از آنک

چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم

زبانم موی شد ز آوردن عذر

غیرت عشق عیان خون مرا خواهد ریخت

جام صبوحی ده قوی چون صبح بنمود از نوی

ز شاه جهاندار خورشید دهر

فتنه به بازار عشق بر سر کار است از آنک

عکس رخ تو در شکن طره‌ی سیاه

دل هر دو جهان سه باره پیمود

هر چه زبیگانه وخیل تواند

از ساقی مجلس تو ما را

با همه جهد از آن کمر، هیچ نداشتم خبر

جان خود چه زهره دارد ای نور آشنایی

ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو

به زره پوش قد تیر وشت

تا به شب بر سر بازار معلق همه روز

عشق برکرده به مکه آتشی کز شرق و غرب

از پس هر شامگهی چاشتیست

بن مویی ز دلم کم نشود

چشم بد دور ازین فتنه که عاقل برخاست

نیستم یارا که یارا گویم و یارب کنم

خوش است گوشه و یا گوشه گشته‌ای چون من

برآمد سپاه عشق به میدان دل گذشت

بسا که باده پرستان چشم ما هر دم

دم سرد از آن دارد و خنده‌ی خوش

حکمهای هر یکی نوعی دگر

بودم معلم ملکوت اندر آسمان

گفتمش گل چیست، گفتا پیرهن چاک نسیمم

از جگر خوردن توبه نکنی

بیار رطل و سبو کارم از قدح بگذشت

مهره‌ی افعی است آن لب زهر افعی باک نیست

از قضا معشوق آن دل داده مرد

قطره‌ی کوثر و قمطره‌ی هند

بر کف این پیر که برنا وشست

صد هزاران گوی زرین داشت چرخ از اختران

یا به رسوایی قدم بگذار در بازار عشق

یک دو جام از راه مخموری بخور

هر کس که پری خوتر در شیشه کنم زودتر

کافر که رخش بیند با معجزه‌ی لعلش

هر پریشانی که آید روز و شب در کار من

بس کم آزار می‌نپندارم که تو

بر امید آنک از نیش حسد

به گل بلبل همی گوید که نرگس می‌کند شوخی

فرزند بشر بدین روش نیست

این چه موکب بود یارب کاندر آمد شادمان

داد می معرفتش با تو بگویم صفتش

به نعش عالم جیفه نماز برکردیم

هندوان را لشگری انبوه دید

زنجیر صبر ما را بگسست بند زلفی

گر مهی از مهر تو موئی بیار

بر سر تیغ عشق سر بنهم

خستگیهای مرا عشق به یک جو نگرفت

بسیار گفتمت که زیان دلم مخواه

همچو سایه بر طوافم گرد نور آفتاب

گر به امیدی که هست دولتیان خرم‌اند

آنکه چون نامش آورم بزبان

یوسف رسته ز دلو مانده چو یونس به حوت

آخر الامر از برای آن مراد

شاهان به تو عبده نویسند

رهرو عشق از این مرحله آگاهی داشت

ای تازه گل که چون ملی از تلخی و خوشی

بی‌شرم و حیا کنم تقاضا

پای خاکی کن در آکز چشم خونین هر نفس

بنده‌ای کو پیر شد شادش کنند

تمنا می‌کنم هر شب که چون یابم وصال تو

هرچه به تاریک شب از صبح زاد

سگ کوی تو را هر روز صد جان تحفه می‌سازم

چه قطره‌ها که دمادم نریخت از مژه‌ام

ای صید دام حسنت شیران روز میدان

کتب العشق بانی بهوی العاشق اعلم

یک رشته‌ی جان به صد گره دارم

کاکل عنبر شکن ز چهره برافشاند

قفل که بر لب نهی از لب معشوق ساز

مونس خسرو شده دستور و بس

ماه سی روزه به از چارده شب

من طایفه‌ای بر سر آن کوی ندیدم

من بخایم پشت دست از غم که او از روی شرم

جز گوش تو نشنود حدیث من

لب بسته گلو گرفته چون نای

شیخ بر خر بود بی‌اصحابنا

راندی به گوش اول صد فصل دل‌فریبم

نقش مراد از در وصلش مجوی

چون روی تو بی‌نقاب گردد

هر دوستی که کردم تاثیر دشمنی داد

شد گهر اندر گهر صفحه‌ی تیغ سحر

چو تو عاقل بدم من نیز روزی

به بوی دل یار یک‌رنگ بود

گرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بود

هنگام صبوح موکب صبح

سایه صفت چند نشینی به غم

تا لب من خاک‌بوس کوی توست

گفتم که مرا از دهنت هیچ ندادند

خیال تو همه شب ره به کوی من دارد

به کی مانم به کی مانم که سطرلاب جهانم

از سر میدان دل حمله همی آورد

از سر بی‌چارگی گفتند حال

بر آن خوی نخستینی که بودی

فارغ ازین مرکز خورشید گرد

دولت نعم صباح کن نو عروس‌وار

دل حدیث شوق خود در بزم جانان گفت و مرد

فسردگان را همدم چگونه برسازم

زمانی قعر دریایی درافتم

زلف تو گر به عادت خود را کمند سازد

در ابر سیه شعشه‌ی بدر منیرست

معجز حسن آشکارا کردی و پنهان شدی

پیر در آن بادیه یک باد پاک

ور سایه ز من بریده گردد

با وجودی که نه شب دیده‌ام او را و نه روز

بنالم کرزوبخشی ندیدم

بی‌هوشی جان‌هاست این یا گوهر کان‌هاست این

از دود جگر سلاح کردم

عین وادی فراموشی بود

هست یقینم که من مهر تو را نگسلم

زانچه فزون از غرض کار داشت

جهان از فتنه آبستن شد آن روز

غافل از حال جگر سوخته عشق مباش

ای گلبن نادیده دی اصل تو چه وصل تو کی

نی بند خلق باشم نی از کسی تراشم

ترسم که چو صبر از غم تو

گر دلم نشکیبد از دیدار مه رویان رواست

زنگار غم فشاندی بر جانم و ندیدی

نکته‌ها می‌گفت او آمیخته

سوزی ز ساز عشقت در دل چرا نگیرم

خواجه هی منع من از باده‌پرستی تا کی

برد آب سنگ من، من از آن سنگ دربرم

تا در دل من قرار کردی

خیره چه سراندازم بر خاک سر کویت

چون سواره گشتی اندر ره ایاس

عزیز بودی چون عمر و همچو عمر برفتی

ده نه و دروازه دهقان زده

ز دفتر فال امیدم چنان آمد که من جستم

سزای مردم بیگانه را دهم روزی

با لعل نیم ذره‌ی خندان چو آفتاب

چون در او دنگ شویم و همه یک رنگ شویم

صبرم به عیار او هیچ است و دو جو کمتر

بدست تست دلم حال او تو می‌دانی

بینی ز کمان کشان غمزه

گشت جهان از نفسش تنگ‌تر

بر سر عقل آستینی می‌زنم

گر به باد فنا دهی ما را

ماهی ستاره زیورش هر هفت کرده پیکرش

چون براق عشق عرشی بود زیر ران ما

عارض او خلیفه‌ی حسن است

آن یکی اسبست ابلق گام زن

بدل گفتی نخواهم جست، جستی

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

به یاران زبان نصیحت گشاد

به حقارت منگر باده‌کشان را کاین قوم

این ابر بین که معتکف اوست آفتاب

بر سر میدان عشق چونک یکی گو شدیم

که از وضع افلاک و سیر نجوم

ز دست بنده کی خیزد که با سلطان درآمیزد

گوئی که رسم به اهل رنگی

نکته نگهدار ببین چون بود

در آرزوی رویت بر آستان کویت

نکته‌ای هست در این پرده که عاشق داند

از عشق یار روی ندارم که دم زنم

سیل غمت خانه دل را ببرد

پخته و صاف اگر می نرسد از تو مرا

سرو را بر سر سرچشمه اگر جای بود

جهدی بکن که زلزله‌ی صور در رسد

رفت در مسجد سوی محراب شد

گیرم آتش زده‌ای در جانم

فغان کان گلبن سرکش ندارد

چشم از تو می بدزدم پیش رقیب گویی

ور بسوزد دل مسکین مرا همچو سپند

عشق میگون لبش به می ماند

چون گل صد برگ بزم خسروانی ساز کرد

آنجا که زخم کردی مرهم نمی‌کنی

کار جوانمرد بدان درکشید

هرچه بایست داشتم الحق

المنةالله که به عهد رخ و زلفت

کحلی چرخ از سحاب گشت مسلسل به شکل

تو روز پرنور و لهب ما در پی تو همچو شب

از بس که شنید یاربم چرخ

شد چنان در عشق آن دلبر زبون

چون ماه نخشبند مزور از آن چو من

شاه واقف گشت از ایمان من

درد عشق تو بوالعجب دردی است

دستی که بر میان وصال تو می‌زدم

این فتنه‌ها نرفتی از روزگار بر ما

چنانک گر شکم چنگ پر شود مثلا

تن کو سگ توست هم به کویت

گر زانکه مشک ناب ز چین می‌شود پدید

عشق تو بس صادق است آه که دل نیست

گفت تدبیر آن بود کان مرد را

زین قصه روایت اینچنین کرد

من و نظاره‌ی باغی که بهاران آنجا

ای تذ روان من آن طوق ز غبغب ببرید

عمری است کز عطای تو من طبل می خورم

خون خرد بریز و دیت بر عدم نویس

گفت این زن برد از مردان سبق

هر براتی که امل راست ز معلوم مراد

گرگ سگی بر گذر افتاده دید

غمزه بر کشتن من تیز مکن

یارب از زلف پریش تو دلم جمع مباد

شحنه‌ی نوروز نعل نقره خنگش ساخته است

حریفی نیز خواهم غمگساری

بلکه مزدور دار خانه‌ی نحل

کسی که نقد خرد داد و ملک عشق خرید

هاتف خم خانه داد آواز کای جمع الصبوح

کار تو زانجا که خبر داشتی

چون طیلسان چرخ مطرا شود به صبح

مو به مو بنده‌ی آن زلف سیه خواهم شد

قرص خور مصروع از آن شد کز حمایل باز ماند

تا غمزه‌ات خون ریز شد وان زلف عنبربیز شد

صبح آینه‌ای شود که در وی

رقیب گومفشان آستین که تا در مرگ

چون پیر روزه دار برم سجده، کو مرا

نطع پر از زخمه و رقاص نه

بود افتاب زردی کان روز رخ در آمد

گفتی که بکش دامان از خاک در جانان

دانه دانه گهر اشک ببارید چنانک

می رسد در گوش بانگ بلبلان

برگذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی

مرا دلیست که دائم بیاد لعل لبت

سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت

شمع فروزان و شکر ریخته

تخت و خاتم نی و کوس رب هب‌لی می‌زنم

بود از زلف پریشان توام خاطر جمع

شهری همه ز آهنین دل تو

امروز مرا یار بدان حال ز سر برد

دولت یک روزه در سودای عشق

بود خسرو را سگی آموخته

مایه‌ی سودا در این صداع چه چیز است

چون به شکار آمد در مرغزار

علت هست و نیست چون ز قضاست

هر کجا ذکری از آن جعد معنبر کرده‌اند

چون تو هر هفت کرده آیی حور

بی‌خیال رخ آن جان و جهان

بود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود

اگر چه در خورست آن خط ولیکن

پیش مرغان سر کوی مغان

پیرهن خود ز گیا بافتی

طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل

خوی ناخوشش می‌کشد مرا، روی مهوشش زنده می‌کند

تیر قدی کمان کشی زهره رخی و مهوشی

زین دمدمه‌ها زنان بترسند

عیسیم از بیت معمور آمده وز خوان خلد

چون شد آن قصر بهشت آسا تمام

مستان صبح چهره مطرا به می‌کنند

از دگر خوبان تو افزون نیستی

سنبله‌ی چرخ را خرمن شادی بسوخت

نقشی از پرده ایجاد پدیدار نشد

بر هامه‌ی ره روان نهم پای

چو خاتونان مصر از عشق یوسف

نیرنگ زد زمین شبه فلک به جلوه

حدیث سوسن و گل با من شکسته مگوی

سنت اهل عشق خواهی داشت

این من و من گو که درین قالبست

اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر

چرا به سر ننهد هدهد صبا افسر

از هم نفسان نیست مرا روزی ازیراک

صورت لطف سقی الله تویی در دو جهان

برلب جام اوفتاد عکس شباهنگ بام

کس به حسن او پسر هرگز نداشت

نه از آن روز فرو رفته‌ی عمر

گر ملکی خانه شاهی طلب

گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه

اگر چه وصل تو ممکن نمی‌شود، لیکن

گل و مل تو را خادمانند از آن شد

کل من یرجو وجودا یغتنم من جودکم

پرورده‌ی جزع توست عیسی

کنون که کشتی ما در میان موج افتاد

همه عالم آگهی شد که جفاکش توام

مرحله‌ای دید منقش رباط

بسته من اسب ندم پس بگه صبح دم

از بلا مرد خدا هیچ ندارد پروا

گر پای سگ کویش بر دیده‌ی ما آید

یک دمم فاضل و استاد کند

خون جگر خورم نخورم نان ناکسان

گفت برخوان خدا نان می‌خورم

شاه تاج یک دو کشور داشت لیک از لفظ من

او بیان می‌کرد با ایشان براز

خلقند پر خلاف و شیاطین مر انس را

از عکس رخت دامن آفاق گلستان

علم الله ای عزیزان که جمال روی آن بت

من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مشکم

جز حادثات حاصل این تنگنای چیست

مردم چشم مرا خون دل از سر می‌گذشت

یا در این غم که مرا هر دم هست

پرده خلوت چو برانداختند

نه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسلیمش

گر به جان درد پیاپی دهی‌ام

مگر آن عقد عنبرینه‌ی شب

در آتش مشتاقی هم جمعم و هم شمعم

قاف تا قافم تفاخر می‌رسد

پس همه از ترکمانی پر فضول

تو گرفتار عشق را ز نهان

در درون سینه مهرش کاشتند

دهلیز دار ملک الهی است صحن او

تا نمکم لب تو را، می به دهان نمی‌برم

بس نادره نگاری، بس بوالعجب بتی

از خود برآمدم من در عشق عزم کردم

غم‌گساران فرو شدند افسوس

ز اشک و چهره مرا سیم و زر شود حاصل

از عتاب دوستان چون سایه نتوان در رمید

هر فریقی مر امیری را تبع

جسم بی‌اصلم طلسمم خوان نه حی ناطقم

فدای خامه‌ی صورت گری توان گشتن

تا تو خود را پای بستی باد داری در دو دست

یا تو با درد من بیامیزی

آری چو فتنه عید کند شیفته شود

با دلی پر خون سر از پس کرد او

خار راه خود منم خود را ز خود فارغ کنم

صحبت این خاک ترا خار کرد

صبح فلک بین که بر موافقت جام

یک چند به گرد حرم و کعبه دویدی

خضر لب تشنه در این بادیه سرگردان داشت

می دود آن زیبا بر گل و سوسن‌ها

من تو را زان سوی جهان جویان

راستی را صنما بی قد تو

زبان مرغان خواهی طنین چرخ شنو

بر دکان بودی نگهبان دکان

گوگرد سرخ و مشک سیه خاک و باد اوست

چون وجودش نیک خواه شاه جم جاه است بس

ماه نو دیدی لبت بین، رشته‌ی جانم نگر

برون زرق است یا استم هزاران بار دیدستم

جان نه و چون سایه به تو زنده‌ام

رفت سوی آسیا و خوش بخفت

جولانگه تو زان سوی الاست گر کنی

کز همه مرغان تو خاموش ساز

همچون دهان زمزم دندانه باد چشمم

مالکی نیست که در عهد تو مملوک نگشت

سلطان یک سواره‌ی گردون به جنگ دی

بیا کامروز گرد خود نگردیم

ز آتش خورشید شد نافه‌ی شب نیم سوخت

کارم از دست سر زلف تو در پای اوفتاد

چو می در جان نشین تا غم نشانی

در کف این ملک یساری نبود

زیر رکابش نگر حلقه به گوش آسمان

تو و کوچه‌ی سلامت، من و جاده‌ی ملامت

عارفان نظری را فدی اینجا خواهند

ز هجران و غریبی بازگشتم

بهر چنین هودج بارگشی دار دل

در ده قدح که مردم چشمم نشسته است

به یاد مصطبه برخاستی معربدوار

کاین نمط از چرخ فزونی کند

کاس بخندید کز نشاط سحر گاه

ز نور حسن تو چشم و چراغ خورشیدم

ببری آب سنگ ما کز دل

تو جو کبوتربچه زاده این لانه‌ای

در ختنی روی تو حجله‌ی زنگی عروس

ز چین زلف تو باد صبا بهر طرفی

آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست

شیر سگی داشت که چون پو گرفت

صورت روح پاک می‌بینم

اگر به یاد سلیمان همیشه دستی داشت

ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است

چکم از ناودان من قطره قطره

عید است و آن عصیر عروسی است صرع‌دار

گاه گاهش حالتی پیدا شدی

اگر ناف بهشت از شب تهی ماند آن نمی‌دانم

پایش ازان پویه درآمد ز دست

هر پاسبان که طره‌ی بام زمانه داشت

از بهر حسرت خوردنم، لب بر لب ساغر منه

از زلف او چو بر سر زلفش گذر کنی

جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند

مرغ دیدی کو رباید دانه را

برشکر طوطیش نشیمن کرد

ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب

مملکتی بهتر ازین ساز کن

دندان نکنی سپید تا لب

از روی فروزنده‌ی او پرده فکندم

چشم تو ز نیم زهر غمزه

گر دم نزنم تا حسد خلق نجنبد

دلم از خون چو خم به جوش آمد

چون بدید ابلیس را موسی به راه

مرا به نیم کرشمه تمام کشتی و آنگه

گرچه گره در گرهش بود جای

مرا با غم از نیستی هست سری

دریده تا نشود پرده‌ات نمی‌دانی

از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته

گاو اگر نیز رود تا برود غم نخورم

غم ز لب باج نفس می‌گیرد

فشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود

کیخسرو تهمتن بر زال سیستان

دست و پیشانیش بوسیدن گرفت

از افق صلب شاه بین که مه نو

کسی است صاحب بخت بلند و عمر دراز

بخت نیک، آرزو رسان دل است

قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی

صحن ارم تو را و در او روح را نشست

پندم مده که تا بشنیدم حدیث دوست

وصلت چو دست سوخته می‌داشتی مرا

نیم شبی پشت به همخوابه کرد

ای غنچه‌ی دهانت از چشم سوزنی کم

خرقه‌ی تقوی به می افکنده‌ام

آن سایه منم که خاک خاکم

زحمت سرما و برف ماه دی

چو تب خال کو تب برد درد دل را

بکوی مغبچگان جامه‌های صوفی را

قلم برکش و بر دو گیتی رقم زن

در ره عشقت نفسی میزنم

با برتریش گوهر جمشید پست پست

بیگانه رحمت آورد بر زحمت دل ما

از لباس نفس عریان مانده چون ایمان و صبح

می پرم چون تیر سوی عشرت و نوشت

هر مجلسی و شمعی من تابشی نبینم

گرنه دوزخ نه بهشتستی مرا

هر کجا پای نهی گل روید

صبح برآمد چه شوی مست خواب

مجلس غم ساخته است و من چو بید سوخته

گر به خیل او در آیم خسرو فیروز بختم

اگر چشمان نکردی دیده بانی

برجه ای ساقی چالاک میان را بربند

صاحب حالت شدن حله‌ی تن سوختن

زان لب شیرین چو می‌آرم حدیثی در قلم

موئی چنان خمیده چشمی چنان کشیده

می به دهن برد و چو می می‌گریست

چشم بد دریافت کارم تیره کرد

من نه آنم که ز دامان تو بردارم دست

جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن

ندانستم ز اول قدر آن شهر

در دم سپید مهره‌ی وحدت به گوش دل

رفت معشوقش به بالینش فراز

برق شوقش از دهانم شعله میزد هر زمان

پنبه اندر گوش حس دون کنید

طاق و رواق ساز به دروازه‌ی عدم

کاش ابروی کجش بنگری از دیده‌ی راست

آب حیات می‌برد لعل لب چو آتشت

چون کبریتیم و هیزم خشک

بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن

به عکس روی چو مه قبله مسیحائیست

هرکس که همچو حلقه برین در ملازمست

گفت ترسایان پناه جان کنند

امل چون صبح کاذب گشت کم عمر

دانی به عالم عشق بهر چه بی‌نظیرم

میان نازنینان نازنینی

باده‌ای کابرار را دادند اندر یشربون

گز زخم زنی سنانت بوسم

تا چو عمری گور کندی در مغاک

دردمندی رنج ضایع کرده‌ئی

رنج مشو راحت رنجور باش

می‌پرم مرغ وار گرد جهان

بنمای روی خود ز پس پرده آشکار

با زلف بیقرارش دل مدتی قرین شد

در طلب زهره رخ ماه رو

رسید وقت که پیک امان ز حضرت او

مقیم کوی تو گشتم که آستان ایاز

تا بدیدم لب شیرین تو دیگر زان روز

گفت خدا با تو ظالم چه کرد

از رخ و زلف تو رست در دل من آبنوس

ای لب عشاق تو، بوسه‌زن ساق تو

آن گل رخسار نگر نام گلستان چه بری

من ماهی چشمه حیاتم

از عکس خون قرابه‌ی پر می‌شود فلک

چو هست در ره مقصود قرب روحانی

دست در دامن می زن که از این پس همه روز

چرخ که یک پشت ظفر ساز تست

منتظران تواند مانده ترنجی به کف

عشق هر عقده که در زلف گره گیر تو بود

رسید مژده که سلطان گل به طالع سعد

عبس وجها سندی کان سناه مددی

وصل ندیده به خواب فرض کنی خوش‌دلی

نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان

این چه ماهیست که کاشانه‌ی ما روشن کرد

کای ملک آزرم تو کم دیده‌ام

بابلیان عید را نعل در آتش نهند

دل یک سلسله دیوانه نجنبد از جای

در ره عشقش میان جان و دل

ز نور نوبهارت سبز و گرمیم

حلقه به گوش غم تو گشت عقل

میوه‌ی او خوش همی‌خورد آن غلام

به آه و ناله کنون دل نهاده‌ام چکنم

دیده دل محرم این پرده ساز

از شجر من شعرا میوه چین

به چشم عشوه‌گرش یارب آفتی مرساد

فراز بارگه خواجه‌ی زمین و زمان

زرین شده طغرای او ز انا فتحناهای او

در سر بازار عشق از جان و جان گفتن بس است

نه من به بند کمند تو پای بندم و بس

صحبت شیرین طلب نه حشمت خسرو

غره به ملکی که وفائیش نیست

چون جهانی ز خندقی است گلین

پس از مجاهده چون همدم تو می‌گشتم

او شهریاری من خاکساری

دل باده تو خورده وز خانه سفر کرده

ای زهر تو دستگیر تریاق

گر بود مردی، زنی زاید ازو

نظر به گلشن روحانیون نیندازم

بود شاهی در زمانی پیش ازین

بی‌باده‌ی زر فشان نباشم

از مژه ترک مست من صف زده بر شکست من

مرا بجور رقیبان مران ز کوی حبیبان

اشبعوا من غیر اکل و اسمعوا من غیر اذن

او در چه آب بد ز اخوت

صد دل خسته بهر موئی از آن زلف دراز

مدام آتش شوق تو درون منست

تا سمرقند آمدند آن دو امیر

گرچه رهرو نکند وقفه، کنم وقفه از آنک

آن جا که تویی جای نظر بستن ما نیست

با کمال قدرتت بر عرصه‌ی ملک قدم

خوی شده‌ست گوش را گوش ترانه نوش را

دولت و ملت جنابه زاد چو جوزا

گر شما روها بشویید این زمان

در مصر تا حکایت لعل تو گفته‌اند

لاف منی بود و توی برنتافت

یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن

می‌پرستان ماجرا از حسن ساقی کرده‌اند

خدا از لطف محضش آفریده

تا که ما را و تو را تذکره‌ای باشد یاد

داد به گیتی ظلام سایه‌ی خاک سیاه

دو پیکر عقربش را زهره در برج

دشمنانم بد همی گفتند و او

کس ندارد گوش در دهلیزها

روی در دیوار عزلت کن، در هم دم مزن

از پی جلوه گر آن سرو روان برخیزد

قدم در ره نهاد از روی یاری

این دل من چه پرغم است وان دل تو چه فارغ است

خاصگی دستراست بر در وحدت دل است

خستگی غالبست مرهم کو

دل از جان و جوانی بر گرفتم

جامه‌ی صد رنگ از آن خم صفا

کاری از روشنی چو آب خزان

مسلم نیست عمر جاودان الا وجودی را

کار زلف سیه ار سر ز خطت برگیرد

ای چرخ همچو زنگی خون خواره خلایق

بی‌وصل تو کاصل شادمانی است

اگر داری سری بگذر ز سامان

غم عشقت به هشیاری و مستی

با چنان قادر خدایی کز عدم

صد پیل‌وار خواهدم از زر خشک از آنک

مرد میدان عشق دانی کیست

زلفت بر آب شست فکندست یا ز زلف

زبون خاص و عامم در فراقت

ای جنت انس را تو کوثر

مادرش از خشم شیخ آورد شور

از پیش یار اگر نفسی دور می‌شوم

در مریدان در فکند از شوق سوز

از آن چرخ چون باز بر دوخت چشمم

سر ناکامی دل باختگان دانستم

ناتوان شخص ضعیفم هر زمان

یا رب تو مده قرار ما را

صدر سخی که لازم افعال اوست بذل

با لبت گر باده لاف جانفزائی می‌زند

دود آهی که بر آید ز دل سوختگان

چارپا را قدر طاقت با رنه

نشاط من همه زی آشیان نه فلک است

گر تو در سینه‌ی سیمین دل سنگین داری

آن سر که بود در می وان راز که گویدنی

چون ز پرده قصد عقل ما کند

پرچین باغ پروین بل پر نسر طائر

گفت چندانی که از بالا و پست

شام شبگون قمر فرسای را

گر امینم متهم نبود امین

آن خایه‌های زرین از سقف نیم خایه

ساقی بدین کرشمه اگر می‌کند به جام

به عیش کوش و حیات دو روزه فرصت دان

در بزم چون عقار و گه رزم ذوالفقار

غاشیه‌دار است ابر بر کتف آفتاب

هر دلی کز مهر آن مه روی دارد ذره‌ئی

از درد ما چه فکر وز احوال ما چه باک

اشک دیده‌ست از فراق تو دوان

همی راه و بی‌راه لشکر کشید

مردم و از دلم نرفت آرزوی جمال او

من در میان خون جگر غرقه وین زمان

پیر فلک را که قراریش نیست

همه بوم و بر باغ آباد بود

گفت شاهی دادمت، لشگر تراست

به نسبت من و با استری که من دارم

یافت شبی چون سحر آراسته

که گلنار بد نام آن ماه‌روی

گر سر مقصود داری مو به مو جوینده شو

مبارک باد بر شاه جهانبخش

جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم

خروش آمد و گرد رزم او دو روی

به بازاری که نقد جان روانست

ای راحت جان و قوت دل

عهد عیسی بود و نوبت آن او

چو آن موبدان پاسخ شهریار

آمد به لب بام که خورشید زمینم

چو آگهی که نداریم جز لبت کامی

گفتی اسرار در میان آور

هم‌انگه یکی تند پاسخ نوشت

اگرمردم بشوئیدم بب چشم جام

چه شوی ز دیده پنهان که چو روز می‌نماید

او نکشتش از برای طبع شاه

یکی رعد و باران با برق و جوش

امشب به بزم خنده‌ی بی اختیار تو

قهرمان چار عنصر پادشاه شش جهت

وگر همای تو را هر سحر که می آید

به شهر کجاران به دریای پارس

گرد مشکست که گرد گل رویت بدمید

چو چشمت گشتم از بیمار شکلی

گوش در آن نامه تحیت رسان

که باشند شایسته و پیش‌رو

دست همت را کشیدم از سر دنیا و دین

در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم

تا که خاک قدمش تاج من است

توانگر شد آنکس که درویش بود

وقت سحر شدی بتماشای گل بباغ

با پریرویان بخلوت روی در روی آوری

چشم ادب بر سر ره داشتی

چو شب نیم بگذشت و تاریک شد

هرگز به غیر خون دل و پاره‌ی جگر

گوئیا دارد ز انعامش مسیحا بهره‌ای

منم آن باز که مستم ز کله بسته شدستم

که پیروزگر در جهان ایزدست

عقیقش از لطافت در قدح چون عکس می‌افکند

من آن شمعم که صد پروانه دارم

گل نفسی دید شکر خنده‌ای

ز مردم زمین بود چون پر زاغ

به خون دیده نشانده‌ست گل‌رخی ما را

قضا به هرچه اشارت کنی مطیع شود

ز خوشدلی و طرب در جهان نمی‌گنجم

ابوالقاسم آن شاه خورشید چهر

حقه‌ای سر برنهاده، ما درو

سپهر غالیه سا و صبا عبیر آمیز

مضطرب از دولتیان دیار

برافراخت از کوه زرین درفش

چون از کرشمه دست به تیر و کمان کند

گر رهروان به کعبه‌ی مقصود میرسند

ما داد طرب دهیم تا ما

ز شهر برهمن به جایی رسید

چون وصف دهان تو کنم زانکه در آفاق

زین سرو خوشخرامی گل پیش او غلامی

مقبلی از کتم عدم ساز کرد

نبودش ز قیدافه چین در به روی

در کوی وفا چاره به جز دادن جان نیست

عکس خورشید جمالش در جهان

نی حاکمی و نه حکم خواهیم

به شبگیر برخاست آوای کوس

صد غلامش بود ترک ماه روی

عاقل نکند نسبت زلفت با مشگ

رنگ روی و نبض و قاروره بدید

به هامون نهادند صندوق اوی

تا به یاد لب او جام لبالب زده‌ایم

روی زیبای تو با ماه یکایک میزد

عریان کندم هر صبحدمی

نه کمتر شود بر تو نام بلند

گفتی از لعل من امروز تمنای تو چیست

فلک مهابت خورشید رای کیوان قدر

دسترس پای گشائیم نیست

ز دیبا نبرداشتی دوش و یال

نازها کردی و از عجز کشیدم نازت

نفس صبح فرو بندد از آه سحرم

گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما

بپردخت ازان پس به داننده مرد

مرد را گفت آن عزیز نامدار

بهشتی به رخسار و در حسن حوری

بی‌ادب تنها نه خود را داشت بد

سر دردمندی بدو گفت چیست

برده‌ای از تبسمی نقد بقای اهل دل

بت پرستانرا محقق شد که این خط غبار

نیست بجز رضای تو قفل گشای عقل و دل

بدو گفت کای خسرو شیرفش

بسکه دود دل من دوش ز گردون بگذشت

آشنایانرا ز بوی خویش مست افکنده‌ئی

مملکتش رخت به صحرا نهاد

به روم اندرون شاه بدفیلقوس

گر نگیرد دامنش داد از غبار هرزه گردم

هجر خوش باشد اگر چشم توان داشت وصال

چون باده تو خوردم من محو چون نگردم

ز دارا ز دیده ببارید خون

کای جهان نادیده‌ی من چون شدی

باز بر باد میدهد دل را

چون شکم از روی بکن پشتشان

هیم رفت پیش اندرون هفتواد

گر خنجر مردافکنت از هم ببرد خنجرم

از من مشوی دست که من بیتو شسته‌ام

در سایه سرو تو مها سیر نخفتیم

جوان را به مهر اردوان پیش خواند

حاجت ما توئی چرا که ز دوست

اکنون که بانگ بلبل مست از چمن بخاست

بسی کوشد که بیرون آورد رخت

نویسنده از کلک چون خامه کرد

گر به جنت هم نشین با ابلهان باید شدن

یار دردی کشان شنگولیم

جان به دل گوید رو بر من و بر خویش مخند

بکشتیم دشمنت را ناگهان

گفت من به یا تو، هان ای ژنده پوش

در پیش چشم او لب او میکشد مرا

آن گوهر کان گشاده من

سپهبد طلایه به داراب داد

سینه برافروختم، خانه فروسوختم

سوار گشته و عمدا گرفته باز به دست

با اسب بدان شاه کسی چون نرسیده‌ست

سرافراز محمود فرخنده‌رای

کمر ار نکته‌ئی از وصف میانش گویم

تنم زنار گبران در میان بست

فسونی چند با خواهش بر آمود

بیامد دو رخساره همرنگ نی

نه دیده از رخ خوب تو می‌توان برداشت

هر که او گوهر شناسد قیمت جوهر شناسد

نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم

همی خورد زان جام زر هرکس آب

بر زمین چون اشک ریزد زار زار

بهر جان بیقرار آدم خاکی نهاد

جوابش داد و گفت از پرده این راز

پسر بد مر او را یکی شادکام

سودای سر زلف کمندافکن ساقی

اگر دردت شود درمان علاج رنج ما گردی

من تاج نمی‌خواهم من تخت نمی‌خواهم

چو دریا برآشفت مرد جوان

آن دو افعی سیاه مهره بازش از چه روی

کسی که کعبه‌ی جان دید بی‌گمان داند

میدان سخن مراست امروز

چو بودم جوان در برم داشتی

بنده‌ی او شو که یک التفات

جان هر خسته ز لطف تو دوا کسب کند

پیکار نجوییم و ز اغیار نگوییم

تو کردی مرا ایمن از بدکنش

از تو پر عطرست آفاق جهان

خم ایوان شاه کامران را

به روز بار کو را رای بودی

همی راند منزل به منزل به دشت

هر دست که دادند از آن دست گرفتند

نقش رخسار تو پیرامن چشمم میگشت

جان من و جان تو را هر دو به هم دوخت قضا

که باز آمدی جامه‌ها نیم‌نم

در ازل چون با می و میخانه پیمان بسته‌ام

لطافت لب و دندان و مستی چشمش

نماند ضایع ار نیک است اگر دون

به تخت بزرگی نهادند روی

امکان شکوه هست ز جور و جفای تو

عمر باقی بر صاحب‌نظران دانی چیست

چو گفتی ننگ می داری ز عشقم

یکی شارستان پیشش آمد بزرگ

خط و لب دلکشت طوطی و شکر ستان

سلطان اویس آنکه صفات جلال او

عجب دارم زیارانی که خفتند

فراوانش بستود و بنواختش

پس از شکستن دل کام دادی‌ام آری

میروم دست زنان بر سر و پای اندر گل

گر دو صد خانه کنی زنبوروار

همی راند یک ماه خود با سپاه

گر می‌برد ببندگی و می‌کشد ببند

چو مرغ در طیران آی و چون بر اوج نشستی

نوا را پرده عشاق آراست

همی رفت یک ماه پویان به راه

خدمت مینا علی الصباح رسیدم

در خلوتی که باده و ساقی و شاهد است

یک باره شوم رسوا در شهر اگر فردا

چنین تا به نزدیک کوهی رسید

شام را تا سایبان روز روشن دیده‌ام

هرکسی بر قدر همت اعتباری کرده‌اند

عقیق از تارک لل برانگیخت

سپهبد فرستاد نزدیک اوی

تا وقت باز گشتن چندی عزیز باشی

سپهر بخشش دریا عطای کوه وقار

سر ننهی جز به اشارات دل

نجنبد همی بر تو بر مهر من

چشم پرآب ما چو ز بحرین دم زند

غمت را گو بدار از جان ما دست

عراقی وار بانگ از چرخ بگذاشت

از ایران سران و مهان را بخواند

می‌گشاید تا ز هم چشمان خواب آلوده را

سهو است ترا ای جان اندیشه از این به کن

حریف غمزه غماز گشتیم

برفتند و سالار ایشان شعیب

گفت بر شو عمرها بالای عرش

گر زلف بیفشانی صد جانش فرو ریزد

گشاد از درج گوهر قفل یاقوت

نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز

خفته‌ی بیدار گیر گر چه ندیدی ببین

چون دهان بر لعل شورانگیز او

رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من

سرانجام گفت این ز کشتن بتر

چو تیر غمزه‌ی خونریز در کمان آرد

ز شرح زلف تو موئی هنوز نا گفته

مکن با من حساب خوبروئی

سکندر به تخت نیا برنشست

کردم اظهار محبت پیش از زیبانگار

به شادی بزم سلطان قصب پوش

نقل و باده چه کم آید چو در این بزم دریم

یکی نامه بنوشت پس شهریار

تا به کلی گم شود در بحر جود

گفت درمستان لایعقل بچشم عقل بین

رسیده جبرئیل از بیت معمور

بره‌بر یکی شارستان دید پاک

زان بر سر بیمار غمش پا نگذارد

قرض خدا و قرض خلایق به گردنم

دل سنگین خود را بر دلم نه

بدو گفت کای ناکس بی‌خرد

از خضر نامه‌ئی به لب چشمه‌ی حیات

حدیث حسنت و ادراک هر کسی بحقیقت

فیاضه ابر جود گشتن

همانا که برزد یکی تیز دم

دست همت به سر زلف بلندی زده‌ام

چو مردان دامن از دنیا بیفشان

صد آفتاب از تو خجل او خوشه چین تو مشتعل

بران بودش اندیشه کاندر جهان

بیدلان را رخ زیبا ننمائی به چه وجه

سپهر را تتق زرنگار بربندند

هزار آهو بره لبها پر از شیر

یکی شاه بد هند را نام کید

نقد جان را به سر کوی بتان باید داد

بشنو نوای عشاق از پرده سپاهان

نفس است چو گرگ لیک در سر

که در شهر جهرم بد او پادشا

بنوش لعل روان چون زمرد سبزت

جوابش داد کای سرو سرافراز

نخست اقبال بردوزد کلاهی

سرافیل را دید صوری به دست

شوق تو در هم شکست پنجه‌ی شاهین صبر

صبحدم در باغ اگر دستت دهد

و ما ضاء ذاک البدر الا لاهله

به منزل بران طاق ویران رسید

سخت منقاری عجب دارد دراز

با او دمی وصال به صد لابه سالها

ز هر عقلی مبارک بادم آمد

سپه برگرفت از لب آبگیر

چرا برابر چشمی هزار بار نمیرم

وفا ز عهد تو میجست دوش خاطر من

همچو سایه در طوافم گرد نور آفتاب

سپه برگرفت از عراق و براند

آن رفت که پیوسته‌ام از روی عبادت

چون گذارت بسر کوی دلارام من افتد

به آواز حزین چون عذرخواهان

به نزدیک پوشیده‌رویان شاه

داری تخت ناصردین شاه تاجور

مگر کز آه من سرو گلندام

گر هیچ گریزی بگریز از هوس خویش

به ماننده‌ی نامدار اردشیر

شیخ می‌دانست، چیزی می‌نگفت

در هیچ ملک با ما کس دوستی نورزد

شکفته چون گل نوروز و نو رنگ

جهاندار زرین یکی تخت کرد

موحد را به مشرک نسبتی نیست

رسید موسم نوروز و یمن مقدم او

منم و این صنم و باقی عمر

چو آگه شد از رفتن اردشیر

دیشب نگار مهوش خورشید روی من

هوس سروقدی گرد دلم میگردد

عروسی در کنارش خوب چون ماه

یکی نامه بنوشت با داغ و درد

تا ننشیند به خاطر تو غباری

پادشاهان بگناهی که کسی نقل کند

بیا کامروز چون موسی عمران

که بودند یکسر هم‌آواز اوی

دیدش از خشکی مگر مردی سره

در وثاقم نان خشک و تره‌ای

بیارا خاطر ار آتش‌پرستی

چه گفت اندر آن نامه‌ی راستان

ناصرالدین شاه کفر افکن که در ماه رجب

ماه چو روی تو دید گفت زهی نیکوی

ز پیشگاه و ز درگاه نیستم آگاه

میان دو لشکر دو فرسنگ ماند

اگر ز پسته‌ی تنگ تو دم زند غنچه

مرا از آن لب شیرین و زلف عارض تو

روان کرد از عقیق آن نقش زیبا

چنین گفت کین راز چرخ بلند

هر که را امروز ساقی می‌کشد پای حساب

خوشا بوقت سحر بر سماع بلبل شب خیز

عاشق هدیه نیم عاشق آن دست توام

یکی مرد بر تیز و برنا و تند

کین چنین زیبا خداوندیم هست

شیخ ابواسحق سلطانیکه از شمشیر او

بزرگ امید را نزدیک خود خواند

بیاورد لشکر ده و دو هزار

هر گوشه که گوش دادم از عشقش

زلف کافر کیش را برهم مزن

اندر دل تو اگر خیال است

جهاندار دارا سپه برگرفت

سمن قرطه‌ی فستقی چاک زد

رنجم شفا بود چو تو باشی طبیب من

که دایم شهریارا کامران باش

بدان تا ز کردارهای کهن

شاهد ار می‌طلبی بر سر این کار ز من

زهی دولت زهی طالع زهی بخت

قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من

سکندر فرستاده از گفت رو

وی دوستان چه باشد اگر آگهی دهید

منم آن بلبل گل ناشکفته

ای یاد تو مونس روانم

نوشتند پس نامه‌یی بر حریر

یار اگر قاتل صاحب نظران خواهد بود

هم شمسه‌ی تو غیرت خورشید نوربخش

همه خوبی قمر او همه شادی است مگر او

زده بر سر کوه خارا عمود

گر عرب را گفتگوئی هست با ما در میان

دمی خواهم که با او خوش برآیم

که چون بی‌شاه شد شیرین دلتنگ

همی گفت کای نامور پادشا

چندی به هوس بر در هر خانه نشستم

دیوانه این چنین که منم در بلای عشق

خانه گرو نهاده و در کوی تو مقیم

دبیر جهاندیده را پیش خواند

چل مرقع پوش را دیدم به راه

به شش جهت چو از این هفت چرخ بوقلمون

درین افسانه شرطست اشک راندن

ازان سبز دریا چو گشتند باز

هم خیره ز انوار رخت موسی عمران

جز پرتو رخسار تو از طره شبرنگ

یاران به خبر بودند دروازه برون رفتند

به نیکی ز یزدان همی جست مزد

نه از باغش مرا برگ جدائی

اگر جز مهر تو اندر دلم بی

تاج تو ورای تاج خورشید

بیامد که دژ را کند خواستار

جهان را تیره‌رو ایجاد کردند

خوش ایستاده و با لعل دلبران در عشق

به حق آنک گشادی کمر که می نروم

کمر بسته و گرز شاهان به دست

گفت حق با تو چه کرد ای نیک بخت

قامتم شد چون کمند زلف مهرویان دو تا

خاقان جهان ملک معظم

بدان فر و اورند شاه اردشیر

تار سر زلفت ز گران باری دل‌ها

نقش سه شش طلب مکن از کعبتین دهر

تا شب و روز در نماز آیم

بدو گفت نزد دلارای شو

ایکه درمان جگر سوختگان می‌سازی

قد او هرگه که جولان میکند

مخسب ای دیده دولت زمانی

چو آورد لشکر به نزدیک فور

بگذر از هر دو جهان گر سر وحدت داری

خدا را محض لطفش آفریده

بود من و فنای من خشم من و رضای من

همی رفت تا سوی شهری رسید

هر نفس اینجا چو تیغی باشدت

روزکی همنشین ما گردی

به عزم دست بوسش قاف تا قاف

گرت نیست دردی، غنیمت شمار

ساقیا در قدح باده چه پیمودی دوش

بر چشمه‌ی آفتاب بسته

ز جفای تو حزینم جز عشقت نگزینم

نسیم عراقی ندانم چه بادی

کوه سنگین دل اگر قلزم چشمم بیند

نسیم خوش نفس با غنچه هر دم

دل شیرین به درد آمد ز داغش

چو بر دل شد زغم راه نفس تنگ

سر منزل عشاق تو جا نیست که آن جا

ما خستگان در آتش شوقش بسوختیم

جز رحمت او نبایدم نقل

محرمی نیست که با او به کنار آرم روز

رویها چون زین بیابان درکنند

در آن مجلس چو مستانرا ز ساغر سرگران بینی

از او شخصی فرو افتد گران سنگ

گوی چون با زخم چوگانش سریست

باز در فکر اسیران کهن افتادی

زنده کند مرده‌ی صد ساله را

تصدقت بالروح العزیز لشکرها

شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گرد

نه رای آنکه دلم دل ز یار برگیرد

مشعبد فلک از زیر حقه پیدا کرد

ملک را رغبت نخجیر برخاست

ته که رفتی و یار نو گرفتی

خرمنی نیست که غمهای تو بر باد نداد

نرگس هندوک مستک او جادوکی

تابش سینه و برت را خود ندارد چشم تاب

جهان گو همه عیش و عشرت بگیر

حال تو چونست وقت پیچ پیچ

دیده‌ی حرص و آز بر دوزیم

ز مریم بود یک فرزند خامش

جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد

عشق گوید که به یاد خم مشکین مویش

جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق

آتش دولت ما نیست ز خورشید و اثیر

زان می چون لعل ناب کز مدد او مدام

مردم از هر طرفی دیده در آنکس دارند

صفای صبح دل صادقان به جوش آمد

که شخصی در عرب دعوی کند کیست؟

من کوی او را بنده‌ام کورا میسر میشود

با همه حسرت خوشم به گوشه‌ی چشمی

جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق

هین که خروس بانگ زد بوی صبوح می دهد

جان را به کوی جانان چشم خوشت کشیده

چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان

خط بر رخ زیبای تو کفرست بر اسلام

جوابش داد کای باریک بینش

کردم گله زین چرخ سیه روی بد اختر

تا نگردد خون من در حشر دامن گیر او

اندر آن دنیا عزیزم دار زیرا گفته‌اند

از حیله خواب رفتی هر سوی می بیفتی

خوشا آنانکه دایم در نمازند

چون توانم کز حضورش کام دل حاصل کنم

آویخته سبحه‌شان به گردن

جوابش داد ما ده راندگانیم

ز دوستان و عزیزان که باشد آنکه مرا

بی چون اگر گناه شمارد نگاه را

بنمود عید چهره و اندر رسید باز

هوس عشق ملک تاج من است

زین به چه باید ما را که آید

در زبر افتاد خاک او را بسی

به شکل شمسه‌ی او آفتاب با تمکین

منت پروردم و روزی خدا داد

دولت فکند سایه بر اطراف این مقام

گفتم دلیل راه مجانین عشق چیست

بتی که مست و خرابی ز چشم فتانش

نور او شمع‌های عشق فروخت

بی‌میان و دهن تنگ تو از پیکر و دل

چون تو در چشم من آئی چکند مردم چشم

صباح عید بده ساغریکه در رمضان

که گر جان را جهان چون کالبد خورد

عقل اول را ز کاف و نون برون آورده‌اند

یک قوم جگرخونند از لعل می‌آلودت

سری که نیست در او کارگاه سودائی

بر سبلت هر کجا ملولی است

غلام هندوی خالش شدم ندانستم

جمله‌ی شب آن غلام پاک باز

از روزگار هیچ مرادی نیافتیم

ای ختم پیمبران مرسل

کانکه زیر گنبد نیلوفری دارد وطن

شاهان اسیر حلقه‌ی گیسوی پر خمش

هم باد نوبهار دل غنچه برگشاد

به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم

ای خواجه ای که نافذ تقدیر در ازل

پای اگر بر سر من مینهی اینک سر و چشم

آرام جان به نرگس ساحر ز ما برد

شنیدستم که هر کوکب جهانیست

سلطان وقت خویشم گرچه زروی ظاهر

چشمم به چه کار آید اگر ساده نبینم

کلاه شادی بنهاده فرقدان بر فرق

ننگ عاشق ننگ دارد از همه فخر جهان

لبت به خون دل عاشقان خطی دارد

گفت شب در خواب دیدم ناگهی

خیال بود مرا کان غرض که مقصود است

به خود گفتا جوابست این نه جنگ است

کرده‌ام عزم سفر بو که مسیر گردد

لبی تشنه لب داردم چون سکندر

کنار جوی گزین گوش سوی بلبل دار

فلک پیر دوتایی پر از سحر و دغایی

در گنج رحمت به ما برگشا

گر بند نهد دشمن و گر پند دهد دوست

ز دست ساقی تحقیق اگر خوری جامی

جوابش داد به کز پند پرسی

من از عالم برون از آستانت

صد تیشه بباید زدنش بر دل هر سنگ

بگذر ز بوستان نعیم و ریاض خلد

زان صبح سعادت که بتابید از آن سو

دلم خود رفت و میترسم که روزی

گفت من در گلخنی‌ام مانده

شفق شنگرف بر مینا پراکند

به استادی نوائی کرد بر کار

هرگز از بند و غم آزاد نگردد آن دل

سرو فرازنده از قیام تو بی پا

رشته‌ی کاینات در هم بست

یاران همه پیشتر نشینید

غم همنشین من شد و من همنشین غم

در داستان نیاید اسرار عشقبازان

با وجود گره غنچه‌ی و تنگی دل او

قدیمی کاولش مطلع ندارد

نقشبندان طبیعت گوئیا بر شاخ گل

کاش به کوی نیستی خاک شوم که آن پری

نیست در دهر این زمان بی گفت و گویت مجمعی

قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من

شد از حال دل پر دردم آگاه

خواست تا خیل ملایک سر به سر

دارای دهر آصف ثانی عمید ملک

گاو شنزبه و شیر

عطر فروش باغ را لحظه به لحظه میرسد

قاتلی خون مرا ریخت که مقتولش را

نیست کار تو به سامان و کیائی به نوا

رخم از قبله جان نور گیرد

آن نه مرجان خموشست که جانیست مصور

بگاه بام دلم در نوای زیر آمد

آن قوم بی‌کرم را یک بار آزمودی

طبر خون با سهی سروت قرین باد

بی‌جرم دوست پای ز ما درکشیده باز

بخت اگر دست دهد دست من و دامن او

دلم به میکده زان میکشد که رندان را

بیا تا نوبهار عشق باشیم

کدام سرو که گویم براستی بتو ماند

بلبل بوستان شرع اختر آسمان دین

نه دارم چشم بر گنجور و دستور

در آن پرده که خوانندش حصاری

ز شوقت بر دل دیوانه‌ی ماست

جویی ز خون دیده گشادم به روی خویش

به یاد بزم سلطان جوانبخت

پس تو خود این گو که از تیغ جفا

مدتی گرد هرکسی گشتم

سرسبزی شکوفه‌ی بستانسرای فضل

هر شب که باده نوشم وز تاب سینه جوشم

چو می‌بینم بخواب این نقشها چیست

جان را ز روی لعل تو در تنگ آمده

لب شکر شکنت رونق کوثر بشکست

بدان رنجور بی درمان بگوئید

اندر این آخرجهان ز گزاف

رخست از آفتاب عالم افروز

بعد از آن موی سپید و تن نزار

با نرگس مخمورت بیمست ز بیماری

به خدمت خواند و کردش خاص درگاه

پادشاه جهان ابواسحاق

نه الله است هر اسمی که بسرایند در قلبش

فلما مررنا بربع الکواعب

آن دلبر خوب باخبر را

بگردانی بلای زهد از من

ز بیم چنگل شاهین جان شکار فراق

آنجا که ترک چشمت شست جفا گشاید

ابروی هلالیم گشاده

بیک آه سحر کز دل برآرم

زال گردون به کلافی نخرد یوسف را

شاه جهان سکندر ثانی جمال دین

بجز که کور نخواهد که من به هیچ سبب

چونکه قدم مینهد شوق تو در ملک جان

آن چه دولت بود کایشان یافتند

ساکن خلوت سرای انس را

زمین بوسید شیرین کای خداوند

گر چه مه در عالم آرائی ز گیتی بر سر آمد

حسرت نبرد عاشق جز بر دل مشتاقی

طبیبم میرود من درد خود را

به که مانم به که مانم که سطرلاب جهانم

بده ساقی که صوفی را درین راه

آنکو لبش گاه سخن هم طوطی و هم شکرست

غم هر بوده و نابوده تا چند

بساز ای یار با یاران دلسوز

ز آه سرد و سوز دل حذر کن

چشم بد دور ز حسن تو پریچهره که کشت

سایبان قیری شب میدرید از یکدگر

بر تخته خیالات آن را نه من نبشتم

به سوی بلبل بیدل برد بشارت گل

پس سالش کرد کای شایسته پیر

جهان برابر چشم سیاه میگردد

جوابش داد کز راه ندیده

متحیر شده‌ام تا غم عشقت ناگاه

کمال کامرانی در محبت چیست می‌دانی

سلطان چار رکن و سلیمان شش جهت

نمی‌خورم به حلال و حرام من سوگند

بر سر نفس بدآموز که شیطان رهست

باده در ساغر فکن ساقی که من رفتم بباد

از خیال سر زلفش سر ما پرسود است

سیاهی از حبش کافور می‌برد

ز آه سرد و سوز دل حذر کن

عالم بی خبری طرفه بهشتی بوده‌ست

چنین شکوفه نخندد به هیچ بستانی

بیایید که امروز به اقبال و به پیروز

ز شوقش آتشی در جانم افتاد

کوس رحلت زدند و منتظران

رعناتر از شمایل نسرین میان باغ

جهان رست از مرقع پاره کردن

کنون تو سرو خرامان بگاه جلوه‌ی طاوس

جان به آسانی از غمت دادم

در کاروان غم چو جرس ناله میکنم

یا رب این بوی طرب از طرف فردوس است

ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده

از خستگان دل می‌برد لیکن نمی‌دارد نگه

تو آن شهریاری و آن شهره‌یاری

جوابش داد پیر دانش آموز

رقم از غالیه بر صفحه‌ی دیباچه زنی

تنها نه من افتاده‌ی سر پنجه‌ی عشقم

من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم

از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم

روی چون عاقلان در خانه زین پس

نکته‌ی کز هیچ کس نشنیده‌ای

مدبران امور فلک ز راه ختن

نه بینی در که دریاپرور آمد

و صبح النحج لاح وهب سحرا

دیده با قد تو کی سایه طوبی جوید

زمانه مشعله‌ی قدسیان برافروزد

به جمال بی‌نظیرت به شراب شیرگیرت

یوسف روح را ز شومی نفس

بدان وجهم از دیده خون می‌رود

هوای دلبر و غوغای عشق و آتش شوق

پری پیکر برون آمد ز خرگاه

جان چو با عشق آشنا شد از خرد بیگانه گشت

دوش با طره‌اش از تیرگی بخت مرا

زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی

به مراعات کنی دلجویی

آنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوست

هردم بدلم می‌رسد از مصر پیامی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری

بهشتی دید در قصری نشسته

فرخنده روز آنکه بروی تو هر دمش

ز شام گاه قیامت کسی نیندیشد

تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت

ز مرگ ما جهانی زنده گردد

زهی طراوت رخ چشم بد ز روی تو دور

در دهانت سخنست ار چه بشیرین سخنی

سالها در یوزه کردیم از در صاحبدلان

شکایت را به شیرینی نهان کرد

دمی خواهم که با او خوش برآیم

گر زلیخا نیستی پیراهن یوسف مدر

چو از حد افق هنگام شبگیر

عشق بود کان هنر عشق بود معدن زر

نهان گردید شمع گیتی افروز

آن چنان جا کو به ناز و عز رسید

چنان بر عاشق خود مهربان بود

نخستم در دل آید کاین فلک چیست

به کنج قناعت گرت راه نیست

فردای قیامت که حساب همه خواهند

به صد آزرم گفت ای مهربان یار

ای نور هر دو دیده بی‌تو چگونه بینم

آهوانند در آن غمزه‌ی شیر افکن تو

دلبستگی هست مرا با وی از آنروی

حرف اول را ز سطر هفتمین

آن روز که هفت ساله بودی

خار در پهلو و پا در گل و خوش میخندد

گهی ز بوسه‌ی شیرین شکر کنی به مذاقش

چکاوک از سرمستی خروش در بندد

رفت این روز دراز و در حس گشت فراز

تا کند آفتاب زر پاشی

چشم برگور جهودانش اوفتاد

غم از درون دل من برون نمی‌آید

رباید گوسفندی گرگ خونخوار

به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید

در سرشکم نشد لایق بازار دوست

صوفی و گوشه‌ی محراب و نکونامی و زرق

ما دو سه کس نو مرده منتظر آن پرده

در باغ بتم باید کز پرده برون آید

بجام باده کنون دست می پرستان گیر

به خلوت پیش آن فرزانه رفتم

فلک بند کمر شمشیر بادت

مگر زین بسودی که ما را بسودی

امشب به کنار من توان خفت

در تنگنای کفر فرو مانده‌ئی هنوز

بر دف نی بر نی نی یک لحظه بیگارم

عشق تو بر تخت دل حاکم کشور گشای

گفت برگوی ای ز من آغشته‌تر

چون تو درآمدی اگر غرقه‌ی خون نبودمی

زمانه با هزاران دست بی‌زور

پیشگاه حضرتش گردنکشانرا بوسه جای

روی تظلم من و خاک سرای تو

دل رمیده‌ی شوریدگان رسوائی

هر دم ز شراب بی‌نشانی

چنان کز ابر نیسانی نشیند ژاله بر لاله

سخن بگوی که پیش لب شکر بارت

شه خاور جهان آرای باشد

آن می که چو اشک من زلالست

قدح باده اگر هست به من ده تا من

تا پراکنده آن زلف پریشان گشتیم

بر روی نکو این همه آشفته نگردند

حرام دارم با مردمان سخن گفتن

بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را

سایلی گفت ای بزرگ پاک باز

به دست قدرت چوگان حکم و گوی سپهر

که از شبها شبی روشن چو مهتاب

غلام لعل لب تست جان شیرینم

مستغرق لجه‌ی شرابم

ز ابر قطره‌ی آب حیات میبارد

شکر اندر شکر اندر شکر است

نه به مسجد بودم راه و نه در میکده جای

از پیش من برفتی و خون دل از پیت

خداوند خاص و خداوند عامی

به سلطانی چو شه نوبت فرو کوفت

به گرد طالع سعدت که کعبه‌ی فلکست

دوشینه پیش رویت آیینه را نهادم

خون شد دلم در آرزوی آنکه یک نفس

تا کی زنی بر خانه‌ها تو قفل با دندانه‌ها

شبی که بود شب هفدهم ز ماه ایار

می‌کشیدم بی‌مرادی پیش ازین

آنکه شغل نظام عالم را

مگر کاب آن رود چون آب رود

خرم و فرخ و میمون و مبارک بادا

من با حضور ساقی کی توبه می‌نمایم

به اصطناع بیاراست دستگاه وجود

گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات

ای تو مقصود جنس و نوع جهان

ما بحور و روضه‌ی رضوان نداریم التفات

طالع اختیار مسعودت

فرستاد شه تا به روشن ضمیر

سبزه و آب گل‌افشان و صبوحی در باغ

باغ رخسار تو می‌دیدم و دل می‌دادم

گر سموم قعر تو بر موج دریا بگذرد

من دل پردلان بدم قوت صابران بدم

به جانت که گر بی‌خبرهاء خیرت

ای دل نگفتمت که ز لعلش مجوی کام

با زلف تابدار دلاویز پر شکن

نه فلک از دیده عماریش کرد

در حریم او خواص کعبه هست از ایمنی

دمادم کار ساقی چیست در می‌خانه می‌دانی

روی بنمود مه عید به شکلی که کشند

ز کوه قافم من که غریب اطرافم

زهی معمار انصاف تو کرده

چون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت

معمور کرده از پی امن جهانیان

مگر چون شود راه بر من فراخ

عرصه‌ی صحن تو بهشت هوا

جوی خون می‌رود از چشمه‌ی چشمم بر خاک

برده حکمت گوی از باد صبا

بیا تا با خدا خلوت گزینیم

از بر خیمه‌ی سپهر بتافت

می‌شوم عمری به صد بیچارگی

نزدیک خروس از پی بیداری مستان

مگر زان نوای بریشم نواز

باد معلوم خداوند که من بنده همی

تا ساغر من پر از شراب است

بیخ اقبال باز نشو نمود

پروانه‌ای تو بهر تو بفروز سینه را

همه با ماه و زهره بودم انس

لطیفه‌ئیست جمالش که از لطافت و حسن

صاحب مملکت و خواجه‌ی عصر

چو دیر آمد آواز مرغان به گوش

از وزارت را جلال و آفرینش را کمال

گفتی برو ز کویم تا پای رفتنت هست

هیچ طفل رسیده نیست درو

سبل‌های کهن را غم بی‌سر و بن را

وبال گشت همه فضل و علم و راحت و مال

چون ز فکر و علم خالی آمدی

بر یکی جود فایضت غالب

رهی کان ز محنت رهائی دهد

روزش به فرخی همه نوروز باد و عید

به عالم هیچ عیشی را از این خوش‌تر نمی‌دانم

هزار جان لب لعلش نهاده بر آتش

تو می دانی که جان باغ ما اوست

ساحت آسمان زمین تو گشت

خداوندان دانش نیک دانند

چون اصطکاک و قرع هوا از طریق صوت

سکندر که خورشید آفاق بود

لاله راندن به دم و سوختن اندر آتش

بوستان دلبری را چون قدت سروی نروید

به فال نیک برون آمدیم و رای صواب

من به خود کی رفتمی او می کشد

دین‌پروری که داغ ستورش مقربان

چون بندگان خاص را امشب به مجلس خوانده‌ئی

حامل حرز نامه‌ی امرت

من بینوا را به آن یک نوا

در بوستان ملک نهالی نشاند چرخ

نه طاقتی که ز نظاره‌ات بپوشم چشم

سپهر معنی مسعود کز قران سعود

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من

به بارگاه وزارت به فرخی بنشست

در جهان مردی نمی‌بینم که از دردی جداست

نه خشت و رشته‌ی معمار را درو بازار

کسی را که این ساز یاری کند

خسرو اعظم دارای عجم وراث جم

قامت تو شور قیامت نمود

افسر پیروز شاهی بر سرت

هان ای صبای خوب خد اندر رکابت می رود

ای در زبان رمح تو تکبیر فتح مضمر

می‌جهد از بی‌نیازی صرصری

خواجه‌ی اختران غلام تو گشت

زدستان گیتی مگر جان برم

هست خورشید آسمان جلال

سال ها کردم به صافی خدمت میخانه را

آفتاب این چنین بود که تویی

چو ممن آینه ممن یقین شد

از تو آباد ظلم ویران شد

هر کرا سودای لیلی نیست مجنون آنکسست

هرچ آمده زیر آفرینش

توئی خالق بوده و بودنی

موکبی کز فر او فردوس دیگر شد زمین

گر برکنند دیده‌ام از ناخن عتاب

باز بر تخت بخت کرد مقام

یا رب من بدانمی‌تا به کجام می کشد

جاودان در کنف خیر و سعادت بادا

آن یکی زان آب خم پر کرد و رفت

زهی بنان تو توجیه رزق را قانون

غلط گفتم آن شاه سدره سریر

ای محرم خلوتی که آنجا

چیزی به دلت اثر ندارد

چنان شبی به درازی که گفتی هردم

منم و این صنم و باقی عمر

یا حدیث آن بهشتی چهره کز بدو وجود

واجب آنست که از حال گدا یاد کنند

گلزار باغ چرخ که پژمردگیش نیست

زیرنشین علمت کاینات

به بارگاه بزرگی نشست باز به کام

غمت هلاک مرا مصلحت نمی‌داند

هجران ماه روزه پیام وصال داد

ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو

مه عید از فلک رخسار بنمود

گر از بنفشه و سنبل وفا طلب دارند

ز تف آتش دل وز سرشک دیده شده

بزرگ آفریننده هر چه هست

قدر تو کیوان و او را مشتری در کوکبه

فرشته سینه سپر می‌کند چو از سر ناز

شاه سنجر که کمترین بنده‌اش

تو آن مرغی که میل دانه داری

از کنار نبردگاه افق

هر نفس کو جلوه‌ی کبک دری خواهد نمود

زمین شد چون سپهر از بس بدایع

که مارا سر پرده‌ی تنگ نیست

سایه‌ای نه که شود از رخ خورشید خجل

اول نگهش کردم آخر به رهش مردم

آسمان مثل تو نادیده به خواب

دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی

سواد او به مثل چون پرند مینا رنگ

حالی این یک آب در کف آن زمان

ملک اقبال تو ملک لایزال

دور جنیبت کش فرمان تست

ای بصورت فرود دور فلک

همه ایجاد بتان بهر همین کرد خدا

بلی خود خلعت سلطان بهرحال

ز زلیخای حرم چادر سر بربودم

چو از دریچه‌ی گوش اندر آیدم به دماغ

ایکه از ذکر بمذکور نمی‌پردازی

نامه‌ای مطلع آن رنج تن و آفت جان

ببین سوز من ساز کن ساز تو

ملک را از رایت اقبال و رای روشنش

به هوای مهر رویش همه مهرها بریدیم

هزار سال به میزان عدل و انصافش

دو جهان را کند یکی لقمه

در نهاد از فلک نمودارم

ذره‌ی ذوق و گشایش می‌نیافت

ای بقدر و شرف عدیم شبیه

که چون ی کره آن شاه گیتی نورد

آب و آتش دارم از هجران او در چشم و دل

چشم بیمار تو را نازم که با صاحب دلان

هم وهم من به مقصد خرد و بزرگ تاخت

ما همه همدلیم و همراهیم

این چو پیکان بشارت‌بر، شتابان در هوا

مژده‌ی یوسف گمگشته بکنعان بردند

فضا خطبه‌ها کرده در ملک و ملت

سریر سخن برکشیدم بلند

حق آنرا که زبر دست جهانی کردت

تا رطل گران از کف ساقی نگرفتم

چون غنیمت را مقابل کرده شد با ایمنی

از این نزدیکتر دارم نشانی

صحنت از صحن خلد دارد عار

سر فرو برده به اندوهی که داشت

هم سپهر از رفعت سقفت خجل

که دایم به دانش گراینده باش

ای بی‌بدل چو جان بدلی نیست بر توام

حلقه‌ی دام نجات است خم طره‌ی دوست

بر عادت از وثاق به صحرا برون شدم

فضیلته للفاضلین بصیره

صدر دنیایی و دنیا را به تو

بچه افسون دل از آن مار سیه برهانم

آنکه بردست نهایت به ابد

وگر زان ترنم شوم خفته نیز

روشن زمین و فرق هوا را ز قیر و مشک

گوشه چاک گریبانت اگر بگشایی

یارب چگونه در سر کلکی توان نهاد

گم گردد روزگار چون ما

گوهرت روی کائنات وجود

چون رسیدند آن دو تن با یک دگر

همچنین جاودان ز کلکش باد

برین در مگر چون کلید آوری

ای باد صبا گرفته در گل

چه عشوه‌ها که خریدم ز چشم عشوه فروشش

برنامه‌ی وجودت شد چار حرف عنوان

ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر

بسته گرد موکبت صد پرده بر روی سماک

بوی گل شاخ فرح در باغ خاطر می‌نشاند

حور و غلمان بر مبارک عقد تو گاه نثار

نوائی که در وی نوائی بود

روح‌القدس از پی تفاخر

دردا که بر لب آید جانم ز تشنه کامی

تا دامن بساط ترا بوسه داده‌ام

گرم شد و عربده آغاز کرد

آسان بر نفاذ تو دشوار اختران

پس کند آن تخته پر نقش و نگار

دیدم از باقی پرندوشین

مگر بر نوای چنان ناله‌ای

جیشش خراج خطه‌ی چین و ختا ستد

دل در طلب خنده‌ی شیرین تو خون شد

سلطان سلاطین که شیر چترش

ای خورده تو خون صد قلندر

کوه را از مدت سایه‌ی ابر و نم شب

در شهر بی نشانان سلطان چه حکم داند

که بفرما یا امیر الممنین

حلقه حی را کالف اقلیم داد

خرقه‌ی تسلیم اندر گردنم

گفتم که الامان ز دم آتشین من

گفت با خود کر که با گوش گران

روز تاریک است بی‌رویش مرا

آنچ نپسندی به خود ای شیخ دین

شد ز فرط عشق سودایی ازو

گفت ای همراه آن نام سنی

که تا دور باشد خرامش پذیر

چونک جمله از یکی دست آمدست

یا ذا الفضائل زهر الشمائل

گفت نار از خاک بی شک بهترست

در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک

هم‌چنانک بی‌قراری عاشقان

مخمور باده‌ی طرب انگیز شوق را

گفت چون از جد و بندم وز جدال

که چندانکه هست آفرینش به جای

دانه‌ی چندی نهاده بر زمین

با لب خشک گوید او قصه چشمه خضر

چونک از میخانه مستی ضال شد

مقیم خانه ما شو چو سایه

گر نبیند کودکی احوال عقل

بانتظار خیال تو هر شبی تا روز

تا که تتماجی پزد اولاد را

به تعلیم دانش تنومند باد

هر دمی شوری نیاوردی به پیش

بگفته‌ام که نگویم ولیک خواهم گفت

شور چندان شد که تا فوق فلک

گه مست کار بودم گه در خمار بودم

ترک خشم و شهوت و حرص‌آوری

رخ تو پرده‌ی دیبای ششتری بدرید

روستایی شد در آخر سوی گاو

چو او برزند طبل خود را دوال

خوش‌دلم در باطن از حکم زبر

ساقی گلرخ ز می این عقل ما را خار نه

خویش‌بینی کرد و آمد خودگزین

سر خم رحیق بگشایم

که چرا تو یاد احمد می‌کنی

کرده بد هر جای کوهی خاک بیش

تا نزاید بخت تو فرزند نو

میان بسته هر یک به گوهرخری

تو بنشنیدی که آن پر قند لب

جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو

خوان بیاوردند بهر میهمان

مخمور و مست و تشنه و بسیارخواره‌ایم

چنگیی را کو نوازد بیست و چار

سخنی بلبل از لبش می‌گفت

هر زمانش خلق بر می‌داشتند

سماعی که چون دل به گوش آورد

گفت با خود آنچ کردم با کسان

قد حل بروحی فتضاعفت حیاه

می‌فرستاد او غلامان را به باغ

به آفتاب حقایق به هر سحر گوییم

یک سالستم بگو ای ذو لباب

خوش دلی مرد کی حاصل بود

وا رهید آن مارگیر از زخم مار

چنان زن نوا از یکی تا به صد

کرد اشارت عایشه با دستها

بوی سلام یار من لخلخه بهار من

چون ملایک مانع آن می‌شدند

زان لقمه کس نخورده‌ست یک ذره زان نبرده‌ست

سجده‌ای کرد و گلوی خود گرفت

گر چه از روی خرد دور تسلسل باطلست

در غزا بر پهلوانی دست یافت

سرآهنگ پیشینه کج رو کند

علم و آدابش تمام آموخته

هر چه بر افلاک روحانیست از بهر شرف

تو برای وصل کردن آمدی

متهم شو همچو یوسف تا در آن زندان درآیی

مطرب جان مونس مستان بود

باد سحری نکهت مشک ختن آورد

تو که باشی زید هم خود را نیافت

نشاط غنا در من آور پدید

ضربت فرعون ما را نیست ضیر

گیرم قدح غیبی از دیده نهان آمد

فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر

به بیداری مگر من خواب بینم

گفت من ضامن که با صد اضطراب

راستی را قد خمیده‌ی من

گفت عبدا ممنا باز اوش گفت

دماغ مرا کز غم آمد به جوش

قسمت حقست مه را روی نغز

چونک به عشق زنده شد قصد غزاش چون کنم

آن یکی گفتش که از بد گوهری

منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر

ای تو میر آب و من مستسقیم

از میان خلق بیرون رفته بود

گفت زاهد از دو بیرون نیست حال

چراغ ارچه باشد هم از جنس نور

گشت از جذب چو تو علامه‌ای

آن قبله و سجده گاه جان را

تا هلال روزه را گیرند فال

گر وسوسه کرد گرد پیچم

از ترهب نهی کردست آن رسول

مجلس ما بیتو ندارد فروغ

آبکش داد و علف از دست خویش

رونده رهی زن که بر رود ساز

چشم کوران آن خسارت را بدید

لا تبخلن و اوفر راحنا مددا

گفت او این را اگر سقفی بدی

چو رنجور تن آید چو معجون نجاحیم

یادش آمد مردی آن پهلوان

مکن عیب تهی دستان که در بازار سرمستان

لقمه‌ی زندانیان خوردی گزاف

از آن پیشتر کان گره باز کرد

گوید احمد گر یقینش افزون بدی

چون تغییر هست در جان وقت جنگ و آشتی

که سلام ما به قاضی بر کنون

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی

صد هزاران صفع را ارزانیم

ما فرو رفتیم در دریای عشق

ده هزاران وام کردی از مهان

مگر ناله‌ی زیرم آید به گوش

نیم‌شب می‌زد سحوری را به جد

در نیش تو نوش بین به نیش آ

من حلالت می‌کنم خونم بریز

هین که بکلربک شادی به سعادت برسید

گفت افزون زانچ تانم گفت من

مستی آمد اشک ریزان بی‌قرار

در فتاد اندر بنا و خانه‌ها

مگر گرمتر زین شود کار من

تا مگر این از دلش بیرون کنم

ای خیالت غمگسار سینه‌ها

یافتش زیرک‌دل و شیرین جواب

نیک و بد اندر جهان هستی است

کان فلک‌پیمای میمون‌بال چست

بحقیقت بدان که قصه عشق

دور ماند از جر جرار کلام

مگر خاطرم را به جوش آوری

گفت صدیقش که این خنده چه بود

درآید جان فزای من گشاید دست و پای من

کاف رحمت گفتمش تصغیر نیست

آن ساقی بدمست که امروز درآمد

عزم کرده که دلا آنجا مه‌ایست

تا چو اندر عشق بگدازی تمام

آن خدایی که فرستاد انبیا

بدان لحن بردن توان بامداد

دزد آمد آن زمان پیشش نشست

آن خیال جان فزای بخت ساز بی‌نظیر

بنده سوی خواجه شد او ماند زار

ضمیر همدگر دانند یاران

گوهری بیرون کشید او مستنیر

خال هندو را خطی از نیمروز آورده‌اند

بر تن و دست و کتفها بی‌گزند

که شاها به دانش دل آباددار

چونک آگه شد دوان شد چپ و راست

اطلس و دیباج بافد عاشق از خون جگر

مانعش از آب آن دیوار بود

در نرد دل از تو متهم شد

پاره‌ای دزدید و کردش زیر ران

بشکر خنده ز تنک شکر شورانگیز

گفت سلطان امتحان خواهم درین

که روشن خرد پادشاه جهان

گرد آید مرد و زن جمعی عظیم

سقانا ربنا کاسا دهاقا

جامگی او وظیفه‌ی چل امیر

بیش مکن تو دود را شاد مکن حسود را

هم از آنجا کین تردد دادیم

پرتو مهرست یا مهر رخ زیبای یار

تا به پشت همدگر بر صیدها

چنان برکش آن نغمه‌ی نغز را

بود آخر مظلم و زشت و پلید

چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان

هدهدی نامه بیاورد و نشان

شکفته گردد از این باد شاخه‌های خرد

گفت زاهد نه سزای آن نشاف

چون بر محمود بردندش سپاه

گفت من گفتش برو هنگام نیست

از آن زخمه کو رود آب آورد

سالها در بند وصل ماه خود

منم ناکام کام تو برای صید و دام تو

آن عرب را کرد از فاقه خلاص

چو مرغ خانه تا کی دانه چینیم

می‌کشد آن دانه را با حرص و بیم

برین خوان هر روزه این قرص زرین

صد گمانت بود در پیغامبریم

به سقراط فرمود دانای روم

آن یکی گفت اندرین برد العجوز

خرم کن و روشن کن این مفرش خاکی را

پس بدو گفت آن یکی ای ذو فنون

گفته‌ای فردا بیایم لطف و نیکویی نمایم

بد ز رنجوریش خواجه‌ش بی‌خبر

ای سام تو بر سحر وی شور تو در شکر

نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل

مگر کز یک آواز رامش فروز

چون سر سفره رخ او توی توی

ز بگاه میر خوبان به شکار می‌خرامد

آن سوار آن را بدید و می‌شتافت

به جان جمله جانبازان که جانم

واستان هین این سخن را از گرو

بامدادان کان مه از خرگاه می‌آید برون

آب را در غورها پنهان کنم

جهانجوی را گفت پاینده باش

گفت صاحب‌خانه نان اینجا کجاست

چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم

پس دوباره رحمتم آرید هان

صد هزاران گل صدبرگ ز خاکم روید

کین ایاز تو ندارد سی خرد

داشت بر چشم آن زن همچون نگار

چون سگ اصحاب کهف آن خرس زار

احمد مرسل که خرد خاک اوست

پیش رو آیینه بگرفت آن عجوز

ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را

در عجب ماندم بجستم حالشان

ز ره زیاده جویی به طریق خیره رویی

گفت ما دو بندگان کوی تو

روی ازین بنده‌ی بیچاره‌ی درویش متاب

چند بارش راند از روی جوان

نقطه گه خانه رحمت توئی

که ز نبض آگه شوی بر حال دل

ز خون ما قصاصت را بجو این دم خلاصت را

شیر مردانند در عالم مدد

بیا بیا درویش من درویش من مرو مرو از پیش من از پیش من

من ندانم که تو ماهی یا وثن

بود بارانی و سرمایی شگرف

مصطفی آمد عیادت سوی او

که گشتیم چون بلبل از ناله مست

گفت آن را من نخواهم گفت چون

برآور بنده را از غرقه خون

مشرقت کردم ز نور ایزدی

یار ما افزون رود افزون رویم

نبض او بگرفت و واقف شد ز حال

کشور تحقیق را امیر نخیزد

یک فقیه و یک شریف و صوفیی

فاتحه فکرت و ختم سخن

چون ستد زو نان بگفت ای مستعان

از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم

پس نقیبان پیش او باز آمدند

حمله بردم سوی شیران همچو شیر

مثنوی را مسرح مشروح ده

زنده‌ی جاوید گردد کشته شمشیر عشق

در عیادت شد رسول بی ندید

خدای خرد بخش بخرد نواز

امر سلطان به بود پیش شما

حریف دوزخ آشامان مستیم

دست چپشان پهلوانان ایستند

سیر گشتیم از غریبی و فراق

از بلال او بیش بود اندر روش

هر آنکو با سر زلف سیاهش

او به هر شهری که رفتی از نخست

مرا از نوازیدن چنگ خویش

کز غزای هند پیش آن همام

خبر کن آن طبیب عاشقان را

دست خاییدن گرفتندی ز خشم

نی نی که این دو باغ اگر چه خوش است و خوب

تا نمیری نیست جان کندن تمام

زاهدانرا چون ز منظوری نهانی چاره نیست

حکم یزدان از پی آن خام مرد

از آن ابر کاتش در آب افکند

تو وکیلم باش نیمی بهر من

رو در چمن و به روی گل بنگر

گفت پیغامبر به گوش چاکرم

مونس و یار غمگنان باشیم

نام میری و وزیری و شهی

کجا قرار توانم گرفت در غربت

بحر کف پیش آرد و سدی کند

به لطف و خوی تو در بوستان موجودات

روز شد بیدار شد آن کاروان

عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را

تا که لقمان دست سوی آن برد

مرا گویی بدین زاری که هستی

نیستش درد و دریغ و غبن موت

کاشکی بشکافتندی جان من

گفت این هدیه بدان سلطان برید

ز نقاشی به مانی مژده داده

ذکر او کرد و ذکر بر پای کرد

امشب ز خود افزونیم در عشق دگرگونیم

گرچه جسم نازکت را زور نیست

برآمد آفتاب جان فزون از مشرق و مغرب

شرح آن گردک که اندر راه بود

خیمه از دایره‌ی کون و مکان بیرون زن

آنک او از مخزن هفت آسمان

ز صد شمشیر زن رای قوی به

پس بر آمد پوستش رنگین شده

و تلاقینا ملاحا فی فناکم خفرات

گفت شیخ آن نو مرید خویش را

همی‌خوریم می جان به حضرت سلطان

باشد آن کفران نعمت در مثال

خسروی در دشت شد با یوز و باز

بر دل موسی سخنها ریختند

فلک جز عشق محرابی ندارد

دو کس از اعیان آن ده یافتند

شمع را چون برفروزی اشک ریزد بر رخان

گفت ایشان متهم باشند چون

اندر جمال یوسف گر دست‌ها بریدند

مر سال شیخ را داد او جواب

به عشوه توبه‌ی شهری شکستست

کین مگر قاصد کند یا حکمتیست

خدائی کافرینش در سجودش

زنده شد او چون پیمبر را بدید

چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک می‌زنند

گفت دشمن را همی‌بینم به چشم

تو رئیسی و امیری دم و پند کس نگیری

تیراندازی بحکم او را بدید

دی طبیبم دید و دردم را دوا ننوشت و گفت

ره گذریانش ملامت‌گر شدند

سماع خرگهی در خرگه شاه

پیش مریم حاضر آید در نظر

سودی همگی سودی بر جمله برافزودی

نایب من باش در قسمت‌گری

سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او

تا بگفتند ای پیمبر راست نیست

با دلبری سمتگر و سرکش فتاده‌ام

گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا

شبی باد مسیحا در دماغش

پس نبی فرمود کان را بر کنند

ویرانه آب و گل چون مسکن بوم آمد

سجده‌ی ناوردند کس را دون او

زین جان پر از وهم کژاندیشه گذشتیم

ضاله چه بود ناقه‌ی گم کرده‌ای

گفت شیخا دوستی بود آن من

با ادب گفتند ما از دوستان

که فرهاد از غم شیرین چنان شد

کینه‌های کهنه‌شان از مصطفی

گر زان که تو قارونی در عشق شوی مفلس

کاشنا بودند وقت کودکی

حریف غمزه غماز گشتیم

راضیم من شاکرم من ای حریف

چشمت بقصد کشتن من می‌کند کمین

تو کجایی تا شوم من چاکرت

که چون شد ماه کسری در سیاهی

بر گشا گنجینه‌ی اسرار را

چون چرخ زند آن مه در سینه من گویم

چون نبی از وحی فرمودی سبق

کز روی تو چشم برندارم

سالکان راه را محرم بدیم

ای که گفتی گرد لعلش خط مشگین از چه روست

یک بهیمه داشت در آخر ببست

از آن دولت فریدونی خبر داشت

اهل و فرزندان سفر را ساختند

عاشقان را دین و کیش دیگرست

ناطقه چون فاضح آمد عیب را

می خرامد بخت ما کو هست نقد وقت ما

او همی‌شد و اژدها اندر عقب

نگارین دست من بگرفت و از دست نگارینش

لیک بر شیری مکن هم اعتماد

به زیر تخته‌نرد آبنوسی

فاش و مطلق گفتنم دستور نیست

هر جا که بپری تو ویران شود آن مجلس

شیر حقم نیستم شیر هوا

گه باروی چرخ رخنه کردم

عاقبت پیدا شود آثار این

آئینه‌ی سکندر و آب حیات خضر

اعتمادی بودشان بر قدس خویش

ز ثورش زهره وز خرچنگ برجیس

امتحان شیر و کلبم کرد حق

ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد

گفت من چند ارمغان جستم ترا

نظری کرد سوی خوبی تو دیده ما

بردشان بر گور او بنمود راه

همچو زلف سیاه سرکش هندو

خواجه‌اش می‌داشتی در کار پیش

نصیحت نیکبختان گوش گیرند

جمع گشتندی ز هر اطراف خلق

زبان سوسن از ساقی کرامت‌های مستان گفت

چونک جزوی عاشق جزوی شود

ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان

گر بگویم نیم‌شب پیش توم

من نخواهم آفرین هیچ کس

هر کسی را گر بدی آن چشم و زور

به سختی می‌گذشتش روزگاری

هر یکی بر نیتی تکبیر کرد

ای مشعله آورده دل را به سحر برده

چون بمردم از حواس بوالبشر

از خویش خواب گردیم همرنگ آب گردیم

او نشسته بر سر هر دو جوال

شمس مشرق فروز عالمتاب

چون خدو انداختی در روی من

که چون خسرو به ارمن کس فرستاد

از منجم بود در حکمش هزار

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی

بر میانش خنجری دید آن لعین

چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف کرد

سگ کند آهنگ درویشان بخشم

جمله با پروانه گفتند ای ضعیف

مشفقی مسکین‌نوازی عادلی

چراغ افروز چشم اهل بینش

بط عاقل گویدش ای باز دور

ای چرخ تو را بنده وی خلق ز تو زنده

صاحب خانه بگفتش خیر هست

بگفتم یک سخن دارم به خاطر

تو نمی‌دانی که آن اشتر کجاست

تنم از مهر رخت موئی و از موئی کم

هین مگو کین مانند اندر گردنم

که بشتاب ای نظامی زود دیرست

گفت من نومید پیش او روم

کم گوی حدیث نان در مجلس مخموران

پس ترا باطن مصفا ناشده

کی یاد من رفت از دلش ای در دل و جان منزلش

وز سبک‌داری فرمانهای او

مالک دعرش چو زیشان می‌خرید

این همه وهم توست ای ساده‌دل

به صدر صاحب صاحبقران فرستادم

راست گو تا وا رهی از چنگ من

آتش به من اندرزن آتش چه زند با من

بلک تحریضست بر اخلاص و جد

ایمنیم از خمار مرگ ایرا

کای زنان با طفلکان میدان روید

در آن زمان که امید بقا خیال بود

جمله صحرا را چرد او تا به شب

که با این مرد سودائی چه سازیم

فلسفی از نوع دیگر کرده شرح

زان نور همه عالم هر شیوه همی‌نالم

رفت جوحی چادر و روبند ساخت

با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم

از صدا آن کوه خود آگاه نیست

گفت از حیرت دلم در خون نشست

تا بنوشد سنقر و بک یا رقت

طراز آفرین بستم قلم را

همچو خشخاشی همه خواب آوری

هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو

جامه‌ی اطلس کمر زرین روان

بی‌گنه بی‌جنایت گردشی بی‌نهایت

روز شد گفتش که ای عمران برو

دل را چو لاله از می‌گلگون شکفته دار

من چنان خواهم که هم‌چون یاسمین

سریر افروز اقلیم معانی

چند دید از من گناه و جرمها

به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین

بعد ازین می‌ده ولی از کس مخواه

چه باشد خار گریان رو که چون سور بهار آید

تا دو سه میدان دوید اندر پیش

رخسارش آتش و دل بیچارگان سپند

صاحب باغ آمد و گفت ای دنی

به بخشیدن در آمد دست دریا

خازنش عمران هم اندر خدمتش

خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت

هیچ کس در ملک او بی‌امر او

دلم چو آتش چون در دمی شود زنده

هر کجا یابی نمازی می‌کنی

صبوحیان سحرخیز کنج خلوت عشق

لیک گر من آن جوابات و سال

صد و پنجه بزیست یا صد و شصت

زن برو افتاد و بوسید آن لبش

که خورشید ار فروشد ار برآمد

گفت شه شه و آن شه کبرآورش

تو را هر کس به سوی خویش خواند

چون یکی حس غیر محسوسات دید

کای فرو مانده چه آوردی ز راه

تا که گردد سخت بر نفس مجاز

صاحب دل لاینام قلبی

گر بگویی احولی را مه یکیست

دل و جانم بدان حلواست پیوست

پس قلم بنوشت که هر کار را

این تعلق به تو دارد سر رشته مگذار

گفت شیطان آخر ای بسیارگو

خیز و بیرون زد و عالم وطنی حاصل کن

مطرب آن خانقه کو تا که تفت

ز صد دستان که او را بود در ساز

در میان منعمان رفتی که من

چو تیرم تا نپرانی نپرم

که چه باشد گر تو اسلام آوری

خواب بدیده‌ام قمر چیست قمر به خواب در

این نه وقت گریه و فریاد تست

گل سوری که عروس چمنش می‌خوانند

دور بود از شیر و آن شیر از نبرد

به ما بر خدمت خود عرض کردی

بنگر آخر در من و در رنگ من

هر عاشق شاهدی گزیدست

بود افطارش سر رز هر شبی

خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی کند

گر چه گفتی نیست سر گفت هست

کار دلم چو طره‌ی مشگین مشگ بیز

نقض توبه و عهد آن اصحاب سبت

نیاسودی ز وقت صبح تا شام

آنچنان دیدند کز اطراف مصر

تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد

عشق جوشد بحر را مانند دیگ

هر نفس از کرانه‌ای ساز کنی بهانه‌ای

دلق خود می‌دوخت آن سلطان جان

ماه قنینه آسمان چون بفروزد از افق

ناجوامردا چه کردم من ترا

گهی برج کواکب می‌بریدم

گر منافق زفت باشد نغز و هول

روی تو چو بدر آمد امشب شب قدر آمد

آنچ در دل داشتی آن پشت‌خم

بیا ای جان که تا روز قیامت

گفت هی مستی چه خوردستی بگو

ای صاحب اجل که روی در قفای دل

آن خدایی که ترا بدبخت کرد

به انصافش رعیت شاد گشتند

شادمانه سوی صحرا راندند

سیاهی می‌نماید لشکر غم

هم‌چو مجنون از رخ لیلی خویش

سبوی جسمم از چشمه‌ات پرآب است

در فکن در نیلش و کن اعتماد

تا چه دیدست ز من دیده که هردم گوید

بهتر از وی صد هزاران دلربا

پناه سلطنت پشت خلافت

خواستم گفتن در آن تحقیقها

حبذا شمس العلی من ساعه نورتنا

چند گفتندش مگو بانگ نماز

از لطفم آن یگانه می خواند سوی خانه

مصریان را جمع آرید این طرف

وی طاق آسمانی محراب ابرویت

تشنه شد از کوشش آن سلطان دد

زمین را بوسه ده در بزم شاهی

وعده‌هاشان کرد و پیشین هم بداد

بررو به بام بالا از بهر الصلا را

چون ز چشم آن اسیر بسته‌دست

سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم

مر مرا بخریده‌اند اهل جهان

از چمن زیباتر از قدت کجا خیزد نهال

تاج شیخ اسلام دار الملک بلخ

در آن وادی که جائی بود دلگیر

حق تعالی وحی کردش در زمان

با تو ز زیان چه باک داریم

چون گذر سازد ز کویم شیر نر

با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم

من کتاب و معجزه‌ت را رافعم

یاقوت روان در لب یاقوتی جامست

بوالفضولی گفت او را کای فلان

نه هست از زندگی خوشتر شماری

گفت نکته‌ی الرضا بالکفر کفر

ای مه ز اجلالت خجل عشقت ز خون ما بحل

کای امیر از تو نشاید کین کشی

گفتی فرداست روز بازار

گر تو چیری و مرا خود یار نیست

در جان خانان ختا کافر نمیکرد این جفا

تا بگفتی جبرئیلش هین مکن

به تندی گفت من رفتم شبت خوش

گر نمازت فوت می‌شد آن زمان

چو ما در چنگ عشق اندرفتادیم

بنگر اندر کاغذ این را طالبم

ابرها آبستن از دریای عشق

قصه‌ی اهل سبا یک گوشه نه

کس نیست که در دل غم عشق تو ندارد

فکر را ای جان به جای شخص دان

به چشم نیک بینادش نکوخواه

مارگیری رفت سوی کوهسار

مگر تقویم یزدانی که طالع‌ها در او باشد

نغز می‌آید برو کن یا مکن

نی تو دست او گرفتی عهد کردی دو به دو

که چنین پیران با شیب و وقار

بود نقدی سخت رایج در میان

خوان کشید او را کرامتها نمود

بر آمد یوسفی نارنج در دست

شیخ را گفتند داد جان ما

به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد

نه به وقت شهوتت باشد عثار

هله ای سرده مستان به غضب روی مگردان

حیله می‌کردند کزدم‌نیش چند

جان شیرین چو بتلخی بلب آرد فرهاد

گشت بالغ داد دختر را به شو

برون آمد ز درج آن نقش چینی

ره‌زنی و من غریب و تاجرم

خلق بر این بساط‌ها بر کف تو چو مهره‌ای

ماند صوفی با بنه و خیمه و ضعاف

این نشان‌ها که بر رخم پیداست

گفت از ریشم سپیدی کن جدا

از شکنج زلف و مهر طلعتت

گفت شحنه آنچ من هم می‌کنم

که چون شیرین ز خسرو باز پس ماند

او بدعوی میل دولت می‌کند

آن مه که ز ما نهان همی‌شد

داد سوگندش کای خورشیدرو

نک ساربان برخاسته قطارها آراسته

چون شنیدند مژده اسرائیلیان

از جان شیرین ممکن بود صبر

بازی خود دیدی ای شطرنج‌باز

کسی را کان چنان دلخواه باشد

با من این را باز می‌بایست گفت

از آن آبی که چشمه خضر و الیاس

صدق او هم بر ضمیر میر زد

ماییم و حوالی گه آن خانه دولت

راند سوی او که هین زوتر بگو

جمله دانستند کین شیوه کمان

هرچه آوردی تلف کردیش زن

به هر منزل کز آنجا دورتر گشت

که مگر نوعی دعایی کرده‌ای

ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید

در کفش زنبیل و شی لله زنان

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

این چنین کژ بازیی در جفت و طاق

دیگران مست فتادند و قدح ما خوردیم

گفت اگر خواهد خدا ممن شوم

به دشت انجرک آرام کردند

گفت اه ماهی ز پیران آگهست

بدان که صحبت جان را همی‌کند همرنگ

تن برهنه می‌شدم در پیش تیر

چو گلشن بی‌لب و دندان بخندیم

گفت از پیریست آن ضعف دماغ

مشکست یا خطست یا شام شب نمای

غالب آمد حرص و صبرش بد ضعیف

و ساق حبیبی حین شمر ذیله

چونک گفتت کاندرین سقف نکو

چون در دل ما آیی تو دامن خود برکش

گفت جوع از صبر چون دوتا شود

آن شکرستان مرا می کشد اندر شکر

اشتر از چستی که با او شد روان

هر لحظه سرشکم بدود گرم و بشوخی

یک کنیزک دارد او اندر کنار

شده شب روشن از مهتاب چون روز

گرد او می‌گشت خاضع در طواف

حورکم تصفر عشقا تنحنی من ناره

ترس جوع و قحط در فکر مرید

وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر ناگاهان

در هزیمت از تو افتادند خلق

یاران برون رفتند و من در بحرخون افتاده‌ام

از فرح خلقی به استقبال رفت

ز مجلس در شبستان رفت خسرو

از برای دیدنش مردم بسی

پیش آر شراب رنگ آمیز

هست احوال تو از کان نوی

در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش

آتنا فی دار دنیانا حسن

باز داده خط بخون وز شرمساری گشته آب

جهد کن تا مست و نورانی شوی

یا فاعل الذنب هل ترضی لنفسک فی

زانک چون مغزش در آگند و رسید

با رستم زال تا نگویی

در جهان مرده‌شان آرام نیست

هر کجا باشیم و هر جا که رویم

صد هزاران را چو من تو ره زدی

جام صبوحی نوش کن قول مغنی گوش کن

جمله ناخوش از مجاعت خوش شدست

به فرخ‌تر زمان شاه جوانبخت

با گیاه و برگها قانع شوید

آن مونس و غمگسار دل را

تا بدین گرز گران کوبم سرش

تنا بسوز چو هیزم که از تو سیر شدم

که منش دیدم میان مجلسی

تو کجا صید من سوخته خرمن باشی

چو آمد سوی زابلستان بگفت

خلیفت وار نور صبح گاهی

پیش می‌آمد سپس می‌رفت شه

از سحر تو احولست دیده

نگه کرد بهمن به نخچیرگاه

تو چراگاه خرانی نی مقام عیسیی

حاجیان آنجا رسیدند از بلاد

عالم از لعل تو پر شورست و لعلت پرشکر

زواره بیاورد زان سو سپاه

بیار آن ماه را یک شب درین برج

روستایی چون سوی شهر آمدی

آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب

بیندود یک روی آهن به قیر

گرفتم دشنه‌ای وز خود بریدم

گفت موسی من ندارم آن دهان

ز جام باده‌ی عشقت خمار ممکن نیست

پس از لشکر نامور صدسوار

لا یطلب الخیر الا من معادنه

تا کجا یابد کباب پور خویش

تا به شب امروز ما را عشرتست

بدادش سه جام دمادم نبید

ز عشق تو ز خان و مان بریدم

من به حجت بر نیایم با بلیس

من بدیوانگی ار فاش شدم معذورم

جز از گنج ارجاسپ چیزی نماند

مرا دوبار نوازش کن و کرم فرما

تا رسی اندر جماعت در نماز

نادر جمال باید کاندر زبان نیاید

چو از دیده‌گه دیده‌بان بنگرید

کی وارهانی زین قشم کی وارهانی زین دشم

یاوه شد همیان زر او خفته بود

نرگسش خونخواره‌ئی بس دلرباست

چنین گفت کری شنیدم پیام

گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند

شارب خمرست و سالوس و خبیث

بفزا که فزایش روانی

دو خواهرش رفتند ز ایوان به کوی

ز برگ ریز خزان فراق سیر شدم

که یقین دیدم درون تو شهیست

گر شدیم از باده بدنام جهان تدبیر چیست

سراپرده زد بر لب آن شاه

بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند

گفت ایمن باش ای زیبای من

حاجت بنگر مگیر حجت

بدانست کان چاره و راه اوست

هین طبل شکر زن که می طبل یافتی

آن زنان قابله در خانه‌ها

از جسم و جان بری و ز کونین فارغند

ز آخر چمان باره‌یی برنشست

سپاهی داد قیصر بی‌شمارش

روستایی بین که از بدنیتی

چشم گشا و رو نگر جرم بیار و خو نگر

بران باره‌ی پهلوی برنشست

نفخ صور منی و محشر من پس چه کنم

هر کسی کز میوه‌ی او خورد و برد

اگرآن ابرو است و پیشانی

پشوتن بشد نزد اسفندیار

فرود آوردش از گلگون رهوار

قصر را از اندرون در بسته بود

شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب

هوا پر خروش و زمین پر ز جوش

تا قمری همچو جان جلوه شود ناگهان

او هم از نسل شغال ماده زاد

طاق پیروزه که خلوتگه قطب فلکست

تهمتن زمانی به ره در بماند

در این محرابگه معبودشان کیست

آن یکی دیگر عرب بد گفت لا

مردم به امید و این ندیدم

چنین گفت با فرخ اسنفدیار

نباشد مرغ خودبین را به باغ بیخودان پروا

هر درونی که خیال‌اندیش شد

بخاک پای شما کانزمان که خاک شوم

همه نامداران روشن‌روان

شکاری چون شکر می‌زد ز هر سو

زانک مریم وقت وضع حمل خویش

ذاق من شعشاع خمر العشق روحی جرعه

ز رویین دژ و کار اسفندیار

ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن

عجلوا الطاعات قبل الفوت گفت

جائی سرای تست که جای سرای نیست

یکی خوان زرین بیاراستند

توفیق طاعتش ده و پرهیز معصیت

مادر تو بط آن دریا بدست

بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها

در خانه‌ی پیلتن باز کرد

یا برآرم پای جان زین آب و گل

کای پدر آخر کجاات می‌برند

موج ار چه زند لاف تبحر نزند دم

دلی پر ز دانش سری پر سخن

در آمد قاصدی از ره به تعجیل

گرسنه مانده شده بی‌برگ و عور

ای ساقی باده بقایی

بر تخت بنشست فرخ دبیر

ز شور اوست چندین جوش دریا

گشت پرسان که جماعت را چه بود

زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند

سواری و می خوردن و بارگاه

درستش شد که هرچ او کرد بد کرد

آن یکی گفتش که اندر شهر ما

رحم آر مها که در شریعت

بران بیشه اندر سراپرده زد

بکرد بر خور و بر خواب چارتکبیری

آن رسول مهربان رحم‌کیش

خیمه برصحن چمن زن که کنون در بستان

سه جام می لعل فامش بداد

شنیدم کاسب سلطانی خطا کرد

بدو گفت ازین رنج و کردار تو

فعاقبت التی بخلت علینا

همی پاسبان برخروشید سخت

الحمد لله الذی من علینا بالثنا

ز لهراسپ وز کین فرشیدورد

نوروز من ار عید برون آمدی از شهر

به کریاس گفت ای سرای امید

جوانان را و پیران را دگر بار

کمندی به فتراک زین‌بر ببست

جهان در جهان نقش و صورت گرفت

اگر بخت یکباره یاری کند

والله که نشان‌های قروی ده یارست

ازین بیش کردی که گفتی تو کار

عاشقی آمد مگر چوبی بدست

به پیش جهاندار بر پای خاست

دلی ده کو یقینت را بشاید

که در پرده بد زال را برده‌یی

یک به یک در آب افکن جمله تر و خشک را

بدو گفت اسپ سیه بر نشین

بده امشب هم از آنم نخورم عشوه من امشب

شکم گرسنه روز نیمی گذشت

از خاک سر کویش خالی نشود جانم

پشوتن که بد شاه را رهنمای

چو شیرین دید در سیمای شاپور

همانا که تا هست گیتی فروز

بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود

سر بند صندوقها برگشاد

قدر لبم نشناختی با من دغاها باختی

از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد

تا دور شدی از برم ای طرفه بغداد

پس اندر دو منزل همی تاختند

تماشا کرد و صید افکند بسیار

چو پیلی به اسپ اندر آورد پای

سجده کردم گفتم این سجده بدان خورشید بر

که چون مست باز آمد اسفندیار

مرا از کاف و نون آورد در دام

بران بام دژ بود و چشمش به راه

رشته‌ئی برقمر انداخته کاین مار سیاهست

چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت

سخن می‌رفتشان در هر نوردی

دلت بیش کژی بپالد همی

عاقبت از مشرق جان تیغ زد چون آفتاب

سپه را درم داد و دینار داد

عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود

زواره بیامد به نزدیک اوی

گفت هست این عالم پر نام و ننگ

پدر داغ دل بود بر پای جست

هزارش بیشتر صاحب خبر بود

من ایدون شنیدستم از بخردان

جبرئیلت خواب بیند یا مسیحا یا کلیم

بیامد دمان تا به نزدیک آب

کاسه پرزهر بودم سوی تریاق آمدم

ببرد از میان لشکری چاه‌کن

به نقلی زان دهان کامم برآور

کنون داده باش و بشنو سخن

یکی روزش به خلوت پیش خود خواند

تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آی

ای صورت هر شادی اندر دل ما یادی

بخندید بر بارگی شاه نو

از آن بازی که من می دانم و تو

بپوشید زربفت شاهنشهی

زانک کز نام حرام این جایگاه

نشست از بر تخت زر شهریار

برون آمد ز پرده سحر سازی

بپوشید رستم سلیح نبرد

بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد

ز پیکان همی آتش افروختند

دل رنجور به طنبور نوایی دارد

دگر دختری داشت نامش همای

خطت سرنامه‌ی عنوان حسنست

همای آمد و تاج بر سر نهاد

پس از ماهی کز آسایش اثر یافت

کمان را به زه کرد و آن تیر گز

باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد

زواره فرامرز گریان شدند

از غایت پیوستگی بیگانه باشد کس بلی

فرستاد نزدیک دستان سام

دوستان را آخرت ده بردوام

چو بستی کمر بر در راه آز

چو گوهر پاک دارد مردم پاک

چرخ در بالام گوهر تافته

از ورای پرده‌ها تو گشته‌ای چون می از او

دگرگونه آرایشی کرد ماه

آن کمیت عربی را که فلک پیمای است

باز از آن فعل بدش گفتم که نه

اگر از دوست تمنای تو چیز دگرست

نوندی به هر سو برافگند گیو

گشاد از گنج در هر کنج رازی

تو نیز ز بیم خصم اندر من

چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید

به کردار مرغان سرش را ز تن

بی‌مهر تو گر گلی ببویم

روز جوانی گذشت موی سیه شد سپید

بخون دیده‌ی ما تشنه شد جهان و رواست

چنان دید سالار پیران به خواب

به دهقانی چو گنجی داد خواهد

هم توان از دو لبش شکر زدن یغما ولیک

کشتی آن نوح کی بینیم هنگام وصال

چه خوابی که چندین زمان برگذشت

شب و روز می بکوشم که برهنه را بپوشم

ای نور جمالت از رخ تو

باش تا شمع جمال تو بهنگام صبوح

که طوس و فریبرز گشتند باز

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

ای صنم ار تو بخواهی بنده را

ای ملوکان جهان روح بر درگاه تو

به بالای او شاد باشد درخت

روزی که افکنیم ز جان چادر بدن

زینهار و زینهار از گرم رفتن دم زنید

حبذا شمع که از آتش دل چون مجنون

بزد کوس و نای و سپه برنشاند

ای گلشن تو زندگی وی زخم تو فرخندگی

بر ماه به پرگار کشیدی خط مشکین

چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان

سرشک اندر آید بمژگان ز رشک

کمان عشق بدرم که تا بداند عقل

زین جهانساز ظریفی و جهانسوز بتی

لباس ازرق صوفی که عین زراقیست

خداوند هستی و هم راستی

چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند

تا دل و جان درنبازی دل نبیند ناز و عز

رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل

بدیشان چنین گفت پیران که زود

ز شور من بشوریده‌ست دریا

آمد سبب عشق در اصحاب دلی کو

آن سهی سرو خرامان ز سر زلف سیاه

بران ابر باران خجسته سروش

ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر من

چون مجرد گشتی و تسلیم کردستی تو دل

از عنایت‌های آن شاه حیات انگیز ما

که اویست بر نیک و بد رهنمای

مثل بلبل مستم قفس خویش شکستم

توی بی‌تو چو بهار اندر بت

نیست در دور خطت دور تسلسل باطل

تهمتن همه خواسته گرد کرد

مطرب روح من تویی کشتی نوح من تویی

چاره تا کی جویی از درمان و درد دل همی

تن چو سنگ و آب او اندیشه‌ها

خبر شد ز ترکان به افراسیاب

چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم

ای خواست جدا گردی چونان که درین ره

هر زمان از قلب عقرب کوکبی می‌تافتت

سرانجام بستر جز از خاک نیست

کار او ناز و کار ما لابه است

دلبری را من به چنگ آورده بودم در جهان

جام می می‌ریخت ره ره زانک مست مست بود

ببین ای خردمند روشن‌روان

در دیده عقل بس مکینم

ازین زندان اگر خواهی که چون یوسف برون آیی

ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده

که گفت آن روی شهرآرای بنمای

این باغ روحانی است این یا بزم یزدانی است این

برگشاده به عشق و لاف زبان

خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب

به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد

ز من مگریز زیرا درفتادی

غریب از جاه طورانی ز نافرمانی لشکر

داروی درد محبت ترک درمان کردنست

کسی که در همه عمر این صفت مطالعه کرد

می بنالد آسمان از آه من

به آب روی و خون دل توان ریخت

نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی

خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن

ما از آن جا و از این جا نیستیم

گهی به لطف چو عیسا مرا کنی فلکی

صبح جمالش بدمید از شب گیسو

عاشق دیوانه سرمست را

می اندرده تهی دستم چه داری

ازین رهروان مخالف چه چاره

ما زاده قضا و قضا مادر همه‌ست

حریف مجلس ما خود همیشه دل می‌برد

چون گلبن روی اوست خویم

چون منزه باشد از هر عیب ذات پاک تو

شکل گیسوی و دهان تو بصورت حامیم

دردمندی تمام خواهی کشت

دهان اژدها را بردریدم

روزی ده سیاره بر کسب ضیارا

مشکل و شوریده‌ام چون زلف تو چون زلف تو

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

کوزه‌ها محتاج خم و خم‌ها محتاج جو

مسلمانی کنون اسمیست بر عرفی و عاداتی

بدان نفس که نسیم بهار چهره گشای

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

یک حمله مردانه مستانه بکردیم

جهان پر حدیث وصال تو بینم

کاد رب العرش یخفی حسنه من نفسه

چنان مست دیدار و حیران عشق

صد بار جان بدادم وز پای درفتادم

خواست که مطلق شود از بند غیر

انفاس بهشتست که آید به مشامم

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

چو ماهیم که بیفکند موج بیرونش

توشه هر روزی مرا از گوشه‌ی انده نهد

چه کند بنده صورت کمر عشق خدا را

حدیث جان بر جانان همین مثل باشد

زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن رهگذر

گه برین بی هنر هنر ورزی

از میان جان من هرگز نمی‌گیرد کنار

در مجلس بزم باده نوشان

از جسم گریزان شدم از روح بپرهیز

ببین آن روی زرد و چشم گریان

چه تفرج و تماشا که رسد ز جام اول

مبارک بادت این سال و همه سال

پیر شدی در غم ما باک نیست

در زمین از سخا و فضل و هنر

چون بشد غازی نماز خویش کرد

بوستان خانه عیشست و چمن کوی نشاط

اخواننا اخواننا ان الزمان خاننا

وقتی که شود کار برایشان همه مشکل

یوسفان را مست کرد و پرده‌هاشان بردرید

با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد

هر پرده که ساختم دریدی

بجز از دین و صنعت نبود عادت چشمم

در نیارد بکف آنکس که ز دریا ترسد

نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم

بر سر و رو سجده کنان جمله راه

در خیال عاشقان از زلف و رخ

تا از لب تو بوی لب غیر نیاید

میل از این خوشتر نداند کرد سرو

چون به دست آورد کسی ما را

ز بیداد عشقت به فریاد آیم

چون خریداران بسی برخاستند

فکرت من در تو نیست در قلم قدرتیست

چو نیم مست من از خواب برجهم به صبوح

پارسا شد ز بخت و دولت من

بسی این رخت خود را هر نواحی

چو هر چه می‌رسد از دست اوست فرقی نیست

از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو

چون تنش روح گشت تیز چنو

نافه‌ی مشگ ز چین خیزد و آن ترک ختا

آخر عهد شبست اول صبح ای ندیم

هر کی پری طلب کند چهره خود بدو نما

داده لب و خال او را بی‌خدمت کفر و دین

همه اجزای ما را او کشانیدست از هر سو

پرسید که چونی ز غم و درد جدایی

ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم

ذاتت نه مکان گیر ولیکن ز تصرف

تا که بودی پند می‌دادی مدام

تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق

پرنور کن آن تک لحد را

کفر نزدیک خرد نیست چو ایمان که بوصف

دست خود بر سر رنجور بنه که چونی

معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر

هر دمی گر نه جان نو دهدم

خواجه چون نان خورد در آن موضع

کمند عنبری از چنین زلف دلبندست

گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت

این دم مست توام رطل دگر دردهم

جامه‌ی جنگ از سر خود برکش و خوش طبع باش

هر که را نیست نمک گر چه نماید خدمت

نه من اوفتاده تنها به کمند آرزویت

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

ای ز رخت برده نور فر کلاه سپهر

در میان زنار حیرت بسته بود

نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان

مه که نشانده تو است لابه کنان به پیش تو

کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم

لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند

به ناز وصل پروردن یکی را

در عشق تو از عاقله عقل برستیم

گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود

سهلست اگر رضای تو ترک رضای ماست

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید

بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم

در میان کم زنان اندر صف ارباب عشق

بار دیگر سر برون کن از حجاب

چو التماس برآمد هلاک باکی نیست

دل من چون قلم اندر کف توست

خلق را در دین و دنیا از برای مصلحت

خواجه دستوری نداد او را در آن

گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد

مرا گویی چنین سرمست و مخمور

حسن را بنیاد افگندی چنان محکم که نیست

دور بادا عاقلان از عاشقان

دهلزن گو دو نوبت زن بشارت

اشکوفه باغ آسمانیم

از پی آبروی راهش را

ز من سایه‌ئی ماند از مهر رویش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

چون کبوترخانه جان‌ها از او معمور گشت

تا چند به سوی دل عشاق چو خورشید

از دل من زاده‌ای همچون سخن

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم

قوت بده قوت ستان ای خواجه بازارگان

آنکه گر تقویتی باید ابر از سیرش

گرد ره بر روی او بنشسته بود

بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی

ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا

نرگس مخمور بوی خوش ز طبعی خواستست

از دل من زاده‌ای همچون سخن

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

نی بهل دستم که رنجم از دل است

با روی نهفتگان دل یک دم

از آن به خاک درت مست می‌سپارم جان

من معتقدم که هر چه گویی

منم به عشق سلیمان زبان من آصف

هر زمان ما را دلی کی باشد و جانی دگر

روح زیتونی بیفزا ای چراغ

خار در پای گل از دور به حسرت دیدن

ترش نگردم از آنک از تو همه شکرم

به ذات لم یزلی هست واحد اندر مجد

آن چه فتنه‌ست که در حلقه رندان بنشست

روی مپوشان که بهشتی بود

در فراق روی آن معشوق جان

یا زشت بود گویی در کیش نکورویان

این چه کار افتاد آخر ناگهان

آن چشم مست بین که به شوخی و دلبری

ای تو امان جهان ای تو جهان را چو جان

ای به تیغ تیز رستاخیز کرده روز جنگ

از دهانت چنین که می‌بینیم

نشود دفتر درد دل مجروح تمام

دخلنا دارکم سکری فشکرا ربنا شکرا

باز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد

یوسفی از چاه و زندان چاره نیست

چنان مرغ دلم را صید کردی

جز از آن روی چو ماهت که مهش جویان است

هوا همواره شیطانی شده بر نفس تو سلطان

هم ز تفت عشق جانش سوخته

گدایی پادشاهی را به شوخی دوست می‌دارد

وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر چون خامان

آرایش دینی تو و آسایش جانی

آن چشم و چراغ آسمان را

در چشم منی و غایب از چشم

تو دهانم گرفته‌ای که خموش

زین بوالعجب هلالی گر هیچ بدر گردد

جمال او در جنت بروی من بگشود

یک عمر هزارسال باید

تو به رخسار آفتابی و مه

غمزه‌ها سر تیز دار و طره‌ها سر پست کن

ما سبوهای طلب آورده‌ایم

خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم

ز پس کوه برآیم علم عشق نمایم

عز دین از جاه دنیا کس نجست اندر جهان

هم دمی با عاشق بی‌خواب گفت

برخاست آهم از دل و در خون نشست چشم

باده خاص خورده‌ای نقل خلاص خورده‌ای

ورنه همچون حلقه‌ی در داردی عشقت مرا

دور بادا عاقلان از عاشقان

هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای

در معانی گم شدستم همچنین شیرینتر است

روشنی آمد از عدم به وجود

تو چه معنی که هرگز نرسیده‌ام بکنهت

گوییا بر من از بهشت خدای

گفتند سوز آتش باشد نصیب کافر

دیدم اندر راه زی درگاه آن شاه بتان

دامان تو گرفتم و دستم بتافتی

تا تو نیایی به فضل رفتن ما باطلست

منم آن جان که دی زادم ز عالم

از پی سنگین دل نامهربانی روز و شب

ببر طبیب صداع از سرم که این دل ریش

نه دست با تو درآویختن نه پای گریز

تو را گر غیر او یار دگر هست

آتش ناپاکی اندر چرخ زن

روح را عالم ارواح به است

خیلتاشان جفاکار و محبان ملول

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من

تا مرا دیدی ز خلق از عشق رویت سوخته

رخش ماهست یا خورشید شب پوش

غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی

گر باده فنا گشت فنا باده ما بس

منصف منصف خراباتیم

گر چه درد عشق او خود راحت جان منست

بوسه‌ای بر کنار ساغر نه

بحری است شهریار و شرابی است خوشگوار

یا مدر یا چو دریدی چو لیمان بمدوز

گفت از پس شو، بگو با پادشاه

بر سمن کس دید جعد مشکبار

چو آتش‌های عشق او ز عرش و فرش بگذشته‌ست

آن امامی کو ز حجت بیخ بدعت را بکند

سپه او همه خورشیدپرست

شمع جانم را بکشت آن بی‌وفا

بیار جام شرابی که رشک خورشید است

جان جهانی لشکر عالی نسب دارد همی

گویند بر رخ تو جنایت بود نظر

من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستی

چه کمی درآید آخر به شرابخانه تو

هرکس که نیاید به خرابات و کند کبر

سینه شکاف گشته دل عشق باف گشته

یا غایه الامانی قلبی لدیک فانی

مرا بویی رسید از بوی حلاج

ای خواجه‌ی فرزانه علی بن محمد

هر کسی چیزی کز آن خویش داشت

بپرس حال من آخر چو بگذری روزی

رو ترش و گران کنی تا سر خود نهان کنی

بر گل سرخ ای صنم دلربای

آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است

عجب که بیخ محبت نمی‌دهد بارم

جهت مهر سلیمان همه تن موم شدم

چون نقاب از چهره‌ی ایمان براندازد زند

از هزاران دل یکی را باشد استعداد عشق

شاهد بخوان و شمع بیفروز و می‌بنه

اگر چه یک طرف از آسمان زمینی شد

بهر آن بو تا که خورشیدی به دست آرم چنو

می که به خم حقست راز دلش مطلق‌ست

دو چشمم خیره ماند از روشنایی

می گریزی هر زمان از کار ما

کان خراباتیست پر سلوی و من بی قیاس

شد به صحرا بی‌عدد پیل و سپاه

جوهری عقل در بازار حسن

چو خاک پای عشقم تو یقین دان

چنگ در دامن مهر تو چگونه زند آنک

بر دل من که جای تست کارگه وفای تست

عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش

تا صورت تو قرین دل شد

تا ز آب حیات آن عالم

دهنش یکسر مویست و میانش یک موی

فکرم به منتهای جمالت نمی‌رسد

در جدایی خواستم تا خو کنم

دل آن روح گسسته که ندارد دل تو

ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر

قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد

بر بساط نشاط بنشینیم

تو کمان راستی را بشکنی در زیر زه

کین شنو بر گفت چون دارد شرف

روزی به درآیم من از این پرده ناموس

کسی کز نام او بر بحر بی‌کشتی عبر یابی

باز آن چه شگرفی را بر شعله‌ی کافوری

هر جا که چشمه باشد باشد مقام پریان

دشمن گر آستین گل افشاندت به روی

چشم و دماغ از عشق تو بی‌خواب و خور پرورده شد

خود همه کس برو همی خندید

سعادتیست که آنکس که سعد اکبر ماست

گناه عاشق بیچاره نیست در پی تو

یوسفانند که درمان دل پردردند

ای ماه روی بر سر ما هر زمان ز جور

برون کن خواب را از چشم اسرار

الحمد خدای آسمان را

ما به نشویم از نصیحت

از خلق نهان زان شد تا جمله ترا باشد

عاقبت چون شد سرای او تمام

شب دراز دو چشمم بر آستان امید

دل غیر تو نجویم سوی غیر تو نپویم

نترسم زاتشین مفرش که با عشق تو ای مهوش

مطرب قدح رها کن زین گونه ناله‌ها کن

دل برقرار نیست که گویم نصیحتی

به بیدادان بدادم داد پنهان

برگرد بناگوش چو عاجش خط مشکین

کس نمی‌بینم که مست عشق را پندی دهد

توقع دارم از شیرین زبانت

کردم بدرود همنشینان را

نسازد عشق رنگ از هیچ رویی بهر مخلوقی

مرا در سایه‌ات ای کعبه جان

گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ

گفتم صلای ماجرا ما را نمی‌پرسی چرا

چو گویی در خم چوگان فگن خود را به حکم او

شیخ گفتش عهد دارم من که نیز

گو تو بازآی که گر خون منت درخوردست

قاصد به خشم آید چون سوی من گراید

هیچ دریا نبرد زورق پندار ترا

خود را بزن تو بر من اینست زنده کردن

هر چه زان تلختر بخواهی گفت

دل من می نیارامد که من با دل بیارامم

به سپیدی رخانش غره مشو

از رقیبان تو باید که پریشان نشوند

حور بهشت خوانمت ماه تمام گویمت

در هر سحری ز مشرق عشق

زلف را شانه زدی باز چه رسم آوردی

بی ساغر و پیاله درده میی چو لاله

نداند دوش بر دوش حریفان

چرخ بدپیوند را من برگشایم بند بند

از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود

چون کفن سازیم، تن پاکت کنیم

غلام کیست آن لعبت که ما را

چندان طواف کان کنم چندان مصاف جان کنم

فریادرس او را که به دام تو درافتاد

دیوار و در خانه شوریده و دیوانه

سر به خمخانه تشنیع فرو خواهم برد

ماننده نای سربریده

چرا غرور دهی تنت را به مال و به ملک

شرح سنگین دلی و قصه شیرین باید

مگر طوبی برآمد در سرابستان جان من

هر چه امروز بریزم شکنم تاوان نیست

نور چشم خواجه‌ی بوالفتح مسعود آنکه او

زیرا جماع مرده تن را کند فسرده

دانی که آه سوختگان را اثر بود

طارمی دیدم برون از شش جهت

پرده‌ی خوبی بساز امشب و بیرون خرام

خضر سیراب و من تشنه جگر در ظلمات

نه روی رفتنم از خاک آستانه دوست

زهی بوسه زهی بوسه زهی حلوا و سنبوسه

مکن در قبه‌ی زنگار اوصاف حروف او را

خورشید و ماه و اختر رقصان بگرد چنبر

تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی

پیاده قاضیم می خوان درون محکمه قاصد

او نیز سوی تیر فلک رفت و به پاداش

تا شبیخون برد هندوی خطت بر نیمروز

همه شب‌های جهان روز کند طلعت او

ز هر ذره بیاموزید پیش نور برجستن

زلف تو نیارامد یکساعت و دلها را

درهای گلستان ز پی تو گشاده‌ایم

گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان

مگر گم شد سر رشته چه شد آن حال بگذشته

شد چو روی صنمان لاله‌ی لعل

خورشید جهانتاب تو از شب شده طالع

بر گلستان گذرم بی تو و شرمم ناید

بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون

خط نو نبشته گرد عارض

کز یار دور ماند و گرفتار خار شد

رفتنی داری و سحری می‌کنی

پیش رو قطارها کرد مرا و می کشد

از برای اینکه ماه و آفتابت چاکرند

هر کو ز جان برآمد از دست دل ننالد

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید

چرخم پی حق رقصم پی حق

فرق او همچون خط او سبز باد

بگشاد نشان خود بربست میان خود

گر من نگویمت که تو شیرین عالمی

زهی دریای پرگوهر زهی افلاک پراختر

راه بگذاریم و قصد حضرت عالی کنیم

چو زلف هندوی زنگی نژادش

گر شمع نباشد شب دلسوختگان را

گرفته جام چون مستان در او صد عشوه و دستان

وگر هستی بود ممکن که کم از نیستی باشد

روز از سفر به فاقه و شب‌ها قرار نی

بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای

نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من

درین زیر چرخ از مزاج عناصر

بجز از نرگس پرخواب و رخ چون خور او

محتسب گو تا ببیند روی دوست

ز تو سرمست و خمارم خبر از خویش ندارم

تا هست سیم با ما بیمست یار او

آمد مهی که مجلس جان زو منورست

خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان

دست به هم وادهیم حلقه صفت جوق جوق

این چنین ژاژ نزد هر عاقل

چو زور و زر ندارم حال زارم

مستوجب ملامتی ای دل که چند بار

تا بود خورشید حاضر هست استاره ستیر

ار این ناسازگار ایام با من سازگارستی

خم که در او باده نیست هست خم از باد پر

پیرهن می‌بدرم دم به دم از غایت شوق

مشتری وار سر زلف مه خود گیریم

چون تیر فلک بود قرینش به ره آورد

بر روی تو خال حبشی هر که ببیند

هرگز آشفته رویی نشدم یا مویی

عالم چه دارد جز دهل از عیدگاه عقل کل

اگر شخصش از خاک دارد مزاج

از پای درفتاده‌ام از شرم این کرم

بر بوستان گذشتی یا در بهشت بودی

نمی‌دانم کجا می روید آن قند

باز عکس جمال گلفامت

لل چو نام لعل گهر بار او شنید

با چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند

شطرنج ندیده‌ایم و ماتیم

با دلبر من بگو که جانا

مگر که بر رخ من داغ عشق می‌بینی

حلاوتیست لب لعل آبدارش را

هر جفایی که کند می رسدش

از معجزهای شرع احمد

آنکو خبری دارد در بیخبری کوشد

دمادم حوریان از خلد رضوان می‌فرستند

رویم چو زرگر است از او این سخن شنو

جز خلاف آخر کرا این دست باشد کورد

والله ز دور آدم تا روز رستخیز

آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار

سرت گردم چه واقع شد که در مجموعه‌ی یاری

تن سپر کرده به پیش تیغهای جان سپر

در حقیقت کفر و ایمان جز حجاب راه نیست

چو درخت قامتش دید صبا به هم برآمد

ای تن ار بی‌او به صد جان زنده‌ای

حسن را بنیاد افگندی چنان محکم که هست

دل ایستاد پیشش بسته دو دست خویش

مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا

چون کرد از کمال رضا وام جان ادا

چند در میدان قدس از خیره تازی اسب لاف

عندلیبیست که در باغ نوا می‌سازد

تو نه آن صورتی که بی رویت

خلقان همه خوش خفته عشاق درآشفته

بی‌دلان را نرگس گویای تو خاموش کرد

نک بر دم امسال ما خوش عاشق آمد پار ما

در کس نمی‌گشایم که به خاطرم درآید

یعنی قوام ملت و دین آن که در جهان

سپهر قدری کز بخت و دولت فلکی

ماه در عقرب و قصب برماه

من بر آن بودم که ندهم دل به عشق

هر کی از ضعف خود اندر رخ مردان نگرد

پرده‌ی راز عاشقان بمدر

می‌کشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی

تا گل روی تو دیدم همه گل‌ها خارند

زبده‌ی آل نبی سید قوام‌الدین که بود

ای شاخ نو شکفته ناگه ز چشم بد

تا بر در سرای شما سر نهاده‌ایم

نظر با نیکوان رسمیست معهود

نجاتی است جان را ز غرقاب غم

گر هیچ کلاهی نهدم از سر تشریف

هز القلوب و ردها بصدوده

آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد

مه سپهر حکومت که در زمانه‌ی او

عالمی بسته‌ی جهلند و کنون

از سر کوی تو هر گه که کنم عزم رحیل

به روزگار عزیزان که روزگار عزیز

از جمال و از کمال لطف فقر

حسن بدان تا کند جلوه گهت بر همه

که برگشاید درها مفتح الابواب

عارض نتوان گفت که دور قمرست این

باز لشگر کش برد از بغل قله‌ی کوه

کوکب معنی تو در سیر آوری بر چرخ طبع

شکنج طره‌اش برچهره گوئی

شبم به روی تو روزست و دیده‌ها به تو روشن

میش هر دم همی‌گوید که آب خضر را درکش

تا چو بستان نشوی پی سپر خلق ز شوق

سوسن با صد زبان از تو نشانم نداد

هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم

وز کثرت مرور شهور و سنین نداشت

بلخی که کند از گه خردی پسران را

شگفت نیست اگر صید گشت مرغ دلم

عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد

گشادی کن بجنب آخر نه سنگی

نخواهد جان دگر جانی اگر صد جان برافشاند

آن چه نبردست وهم عقل ندیدست و فهم

این چنین رخ با پری باید نمود

در روا کردن حاجات شتابی داری

نمی‌شناسم خود را که من کیم به یقین

ظاهر آنست کزین پس گهر ارزان گردد

گر تو پری چهره نپوشی نقاب

عاشق بتر از مست است عاشق هم از آن دست است

ای آفت و راحت شب و روزم

آنک زند هر دمی راه دو صد قافله

این همه جلوه طاووس و خرامیدن او

هر ملک و تجمل که اهم بود ز فلک

معنی او چو ریسمان باریک

منم غلام تو ور زانکه از من آزادی

سرمست اگر به سودا برهم زنم جهانی

به خدا چرخ همان دید که من دیدستم

بسته کمر بندگی تو همه احرار

گر چرخ بگرید و بخندد

بار خصمی می‌کشم کز جور او

چون فتاد از موج بحر آفرینش بر کنار

بذل بی‌دستت نباشد همچو دانش بی‌خرد

بترک آن مه نامهربان نباید گفت

گر به عقلم سخنی می‌گویند

تویی خورشید و من چون میوه خام

ظهور ظاهر احوال خود را

خانه ز تو تافته‌ست روشنیی یافته‌ست

گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن

بس که قابل بود در آغاز عمر

هر کجا مهر تو آید رخت بربندد خرد

شکوفه مو بدست و ابر دایه

پستان یار در خم گیسوی تابدار

دل آینه است چینی با دل چو همنشینی

از پی چشم زخم خوش چشمی

زمن الصحو ندامه زمن السکر کرامه

سحرست کمان ابروانت

غنچه‌ی باغ جهان شاه علی

هیچ نندیشی که آخر چون بود فرجام کار

شاهدان در رقص بودند و حریفان در سماع

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

چلبی درقیمو درلک چلبا گل نه گز رسن

گز هیچ زیاری نهمی بر لب او بوس

نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش

خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود

در صفحه‌ی رخش بود رنگ صلاح ظاهر

بی طرب خوشدل طیور و بی‌طلب جنبان صبا

گر بدامن دوستان گل می‌برند از بوستان

گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد

این چنین بویی کز او اجزای عالم مست شد

از سر کوی فرود آمد متواری وار

ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان

هر کس به تعلقی گرفتار

هزار خیل خریدار گرم سودا را

چشم و گوش همه از لحن و رخت پر در و گل

گه ز چین زلف او صد شور در چین میفتاد

باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا

من به تو مایل و تویی هر نفسی ملولتر

تیغ عشرت ز باده برکش

چرا به عالم اصلی خویش وانروم

خرم آن روی که در روی تو باشد همه عمر

بر مسندسرور مکین شاه کامران

آن جای که ابرار نشستند نشستیم

آنکه طاق افتاده است امروز در فرخار و چین

ای گل تو نیز شوخی بلبل معاف دار

بکشی اهل زمین را به فلک بانگ زند مه

ای در دو جهان ز تو رسیده

بنگر به خانه تن و بنگر به جان من

اسقیانی و دعانی افتضح

هر زمان میشد چو از دست اجل

پادشاه قضات و خواجه‌ی شرع

چون آبگینه این دل مجروح نازکم

خواب از آن چشم چشم نتوان داشت

ای شمع مستان وی سرو بستان

خاک بر سر کردم از طور رخ پر آب تو

ای چشم ابر این اشک‌ها می‌ریز همچون مشک‌ها

باغ و لالستان چه باشد آستینی برفشان

به عرش پایه عالی به فرش پایه‌ی پست

که ز درس و کتاب و دارو هست

چون نمی‌شد ز در کعبه گشادی ما را

هر آن ساعت که با یاد من آید

اول نفس از نفس گسستن

از علای خلق او عالم چو علیین شود

مکان‌ها بی‌مکان گردد زمین‌ها جمله کان گردد

نشان یوسف گم کرده می‌دهد یعقوب

وان فلک مسند که می‌گوید ملک

به دو وزنم ستوده در یک بیت

در سلسله‌ی زلف سراسیمه‌ی لیلی

آدمی را که طلب هست و توانایی نیست

دل روی سوی جان کرد کای عاشق و ای پردرد

عقیقین آن دو لب داری به زیرش گور من کنده

برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود

تا نکند وفای تو در دل من تغیری

یعنی چراغ چشم امیر بزرگوار

چند با اشک و رشک خواهد بود

گر دلم باک ندارد ز غم عشق چه باک

ما را که ره دهد به سراپرده وصال

باده جان خورده‌ای دل ز جهان برده‌ای

جام جمشیدی بیار از بهر این آزادگان

چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش

صبر از همه چیز و هر که عالم

ای چرخ خوش بگرد که خوش بی‌درنگ گشت

کی به اشارت ز دور چشم ببیند لبش

آن دو جادوی فریبنده افسون سازش

هر جور که از تو بر من آید

هر کی انبازی برید از خویش آن بازی مدان

بر سر کوی خرابات از تن معشوق هست

بدتنک سد عظیم است در روش ناموس

آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت

نارسیده قبای تازه هنوز

قبله‌ی عقلست و نقل پیچ و خم زلف او

ایکه در کوی محبت دامن افشان می‌روی

شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق

تو می گویی که بنما غیبیان را

بر ما چو از لطافت مل را حلال کردی

به یاد آر دلا تا چه خواب دیدی دوش

که در آفاق چنین روی دگر نتوان دید

از مژده‌ای که فهم شد از دلنوازیش

خود گرفتم صد هزاران آه کردی لیک باز

آن موی میان تو که سازد کمر از موی

نوع تقصیری تواند بود ای سلطان عشق

نقل هر مجلس شده‌ست این عشق ما و حسن تو

ز آن عقبا نیندیشد بدین دنیا فرو ناید

چه دیگ پخته‌ای از بهر من عزیزا دوش

در این روش که تویی پیش هر که بازآیی

برنیارم بر مراد دل دمی با دوستان

آفتاب معنی از سایت بر آید در جهان

اگر برگ گلت باشد چو بلبل

گویند پای دار اگرت سر دریغ نیست

کعبه جان‌ها نه آن کعبه که چون آن جا رسی

آیین دل سمنبران را

فصبوا ثم صبینا فاتوا ثم اتینا

گو برو در پس زانوی سلامت بنشین

از کاو کاو تیشه پیکر خراش درد

ز هر خلقی که ایزد آفریدست

بهر کجا که روم آب دیده می‌بینم

از دست او جان می‌برم تا افکنم در پای او

از آب حیات تو دور است به ذات تو

جانهای مقدس خردمندان

در دلم خون شوق می‌جوشد

گر آن که خرمن من سوخت با تو پردازد

در طبقات ملوک پادشهی برگزید

خوشدلی شوخی چون شاخک نرگس در باغ

ندانم این نفس روح بخش روحانی

شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار

برجه و کاهل مباش در ره عیش و معاش

تا چشم تو روی تو نبیند

ای شیخ نمی‌بینی این گوهر شیخی را

گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست

کافاق آراست

در عنا تا کی توان بودن به امید بهی

ز آرزوی کمرت کوه گرفتم هیهات

پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق

بخرام چنین نازان در حلقه جانبازان

ور تو از اخلاص خواهی تا چو زر خالص شوی

هزار کاسه سر رفت سوی خوان فلک

اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب

حساب بخشش او در جهان به خلق خدا

چراغ افروخته در تو بسی و هفت از آن گردان

کام دل من بجز لبت نیست

آخر سر مویی به ترحم نگر آن را

عیسی چو تویی ما را همکاسه مریم کن

از عتاب خود کنون پرم به بر گر بهر تو

مسخره باد گشت هر چه درختست و کشت

و گر به جام برم بی تو دست در مجلس

گلبن گلزار سیادت که داشت

چنان ثنای تو در طبعها سرشت که مرغ

بنگر که مقیمان سراپرده‌ی وحدت

تو که از صورت حال دل ما بی‌خبری

بیا که آب حیاتی و بنده مستسقی

ریگ را پیش چشم رود مکن

دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیم

چون تو حاضر می‌شوی من غایب از خود می‌شوم

مرا تبی است که گر از درون برون افتد

هر کجا عشق من و حسن تو آید بی‌گمان

تشنه به خون من بیچاره‌ی مسکین

ستم از کسیست بر من که ضرورتست بردن

ای حلقه زن این در در باز نتان کردن

خدمت کنم به پیشت همچون صراحی از جان

شاخه‌های باغ شادی کان قوی تازه‌ست و تر

من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش

به ملک دانش از نوسکه‌ای زد

خوش نباشد مشورت با عقل کردن پیش عشق

صید آن مرغ شوم کو گذرد بر بامت

که زاد این صورت منظور محبوب

کی خشک لب بمانم کان جو مراست جویان

خرابات ای خراباتی به عین عقل چون دیدی

مست و خوش و شاد توام حامله داد توام

اگرم زنده باز خواهی دید

نمی‌رود به جنان پای کس به این تعجیل

ای هم از امر تو عقل و جان بس اندر شوق و ذوق

سواد خط تو دیباچه صحیفه‌ی دل

ای که قصد هلاک من داری

داد شمشیری به دست عشق و گفت

فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد

چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر

بنای مهر نمودی که پایدار نماند

در کوچه‌ی ظرافت عمری دواندام از جهل

ور از دوزخ همی ترسی شب و روز

آنرا که بود عالم معنی مسخرش

ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای

ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب

ور دل دیوانه رنگ من نبودی تند و تیز

به هر شبی چو محمد به جانب معراج

و گر به خشم برانی طریق رفتن نیست

که بهر تعزیه خواجه شاه منصور است

مقبول همه صدور گشتی

صبح برآمد ببام مرغ درآمد بزیر

الا یا ناعس الطرفین سکری

گفتم قنقی امشب تو مرا

گفتم که: عشق و دل را باشد علامتی هم

دیدم آن جا پادشاهی خسروی جان پروری

ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد

که از مفارقت خواجه میرزا علیم

میر مجلس چون تو باشی با جماعت در نگر

یقینم کان صنم بر ناتوانان

ای صورتی که پیش تو خوبان روزگار

در وحدت مشتاقی ما جمله یکی باشیم

بارنامه‌ی بی‌نیازی برگشایی تا به کی

شراب آن گل است و خمار حصه خار

بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را

وی درم پاش سنی پیشه که بر اهل نیاز

آنکه او شاد گردد از غم عشق

چگونه تاب تجلی عشقت آرد دل

بیچارگیم به چیز نگرفتی

سرکه فروشان هلا سرکه بریزید زود

چو مستان خفته انداز باده‌ی شام

هزار شب تو برای هوای خود خفتی

بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود

طبعش از شوخی چو میلی داشت از اندازه بیش

هنگام سماع بر توان چید

مشتاق را بقطع منازل چه حاجتست

بعد از تو که در چشم من آید که به چشمم

صدقات تو لطیف است توان خورد دو صد من

همره موسی و هارون باش در میدان عشق

لا تاسی لا تنسی لا تخشی طغیانا

پس از دشواری آسانیست ناچار

از کسوت کسوف برون آمد آفتاب

آن درختی که همه عمر بکشتم به امید

گفتم بنشین و فتنه بنشان

همه بیگانگان چنین دانند

مر تو را عاشق دل داده و غمخوار بسی است

بدین مدح بر وی ز روح‌القدس

دلست همچو حسین و فراق همچو یزید

نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت

صاحب عادل دل دین پرور دارا سپه

بر امید وصل ما را ملک بود و مال بود

یا شب شامی ز روز خاوری رخ می‌نماید

آن دوست که ما را به ارادت نظری هست

چنین فرموده است خاقان که امسال

زان می که چو از خم سفالین

ز دم زدن کی شود مانده یا کی سیر شود

به دست آن که فتادست اگر مسلمانست

غریو از جهان خاست کان شاخ گل

از نوای ناله‌ی نی گوشها را پر کنیم

پشت بردنیی و دین کرده و جان در سر دل

میوه نمی‌دهد به کس باغ تفرجست و بس

چون سمندر در دل آتش مرو

گرچه خوبست به گرد رخ تو زلف دراز

داد می معرفتش آن شکرستان

کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر

از رخ و ابروی او روی نتابم به خدا

سفر داد ما را چو تو تحفه‌ای

اندکی گل برخ خوب نگارم مانست

تا سوار عقل بردارد دمی

زمان محتاج و مسکین تو باشد

شور و آشوب در جهان افگند

چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه

مشرب شیرین نبود بی زحام

آن که مفتاح در گنج شفا دارد به تو

وین عشوه‌نگر که چشم او داد

اگر وصال تو حاصل شود بجان بخرم

سرورفتاری صنوبرقامتی

یار لطیف تر تو خفته بود در بر تو

تا بدین تاج و سریر از بهر مه رویان غیب

در شهر کی دیدست چنین شهره بتی را

همه بینند نه این صنع که من می‌بینم

از پی اصلاح چشمم لازمست

نه آنم من که خنبانید یارد

مدام چشم تو مخمور و ناتوان خفتست

بسیار خلاف عهد کردی

تو آن خنبی که من دیدم ندیدی

از دام تو دانه‌ای و مرغی

چنو درخت کم افتد پناه مرغان را

دختران مصر را کاسد شود بازار حسن

سید قدسی صفتی کامدند

دشنه‌ی تحقیق برداریم ابراهیم وار

برلوح کائنات مصور نمی‌شود

عمرها بوده‌ام اندر طلبت چاره کنان

بی‌صورت او مجلس ما را نمکی نیست

کله بر گلبن او راست چو بر لاله سواد

آن حریفان چو جان و باقیان جاودان

کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد

از جهان چون رفت بادا در جنان

در نوردد مفرش آزادگی از روی عقل

عجب از لاله دلسوخته کو در دم صبح

خوش آن ساعت نشیند دوست با دوست

می بینمت ای نگار در خلد

هنگام صبوح و تو چنین غافل

برآر آواز ردوها علی

چگونه انس نگیرند با تو آدمیان

باشکوه دور باش صولت هیبت لزوم

عاشق و معشوق چو ما در جهان

برسر بازار چین با سنبل سوداگرت

تا مگر دیده ز روی تو بیابد اثری

یتی بیرسس یتی قومسس

جهانسوزی دل افروزی که دارد از پی فتنه

مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح

جان باختن به کویت در آرزوی رویت

سپه ادعیه‌ام روی فلک می‌گیرد

وصل نخواهم که هجر قاعده‌ی اوست

هلال ارزانکه هر مه بدر گردد

نگاه می‌کنم از پیش رایت خورشید

از ما و خدمت ما چیزی نیاید ای جان

شو خرد را جسم ساز و عقل رعنا را بسوز

سبب چه بود چه کردم که بد نمود ز من

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

بعضی ز کفر پیرو اسلام نیستند

اگرت عشق هست شاکر باش

گر میسر نشود با توام امکان وصول

خاک را زنده کند تربیت باد بهار

ماییم مست ایزدی زان باده‌های سرمدی

نی ز هر کانی که بینی سیم و زر آید پدید

چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون

اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام

محمد ممن آن فخر سلاطین کز وجود او

تا زمانی بی زمانه جام می بر کف نهیم

جوزا چو قدح نوشی پیش تو کمر بندد

نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش

ای تاج هنرمندی معراج خردمندی

ماه بر راه اوفتاد از روی تو

ای جان بهار و دی وی حاتم نقل و می

هر که ننهادست چون پروانه دل بر سوختن

جز به آن در نمی‌فرستم مدح

گر زند بر زهر بوسه زهر گردد چون شکر

خورده تاب از خم دلستانت کمند

خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع

این حد خوبی نباشد ای خدایا چیست این

باده را تا به باغ شاید برد

جسمی زجاجتی و محیاک قهوتی

همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان

وه چه مخدوم آن که هست از رفعت ذات کریم

ناشده بی عقل و جان و دل درین ره کی شوی

گرش همچون سگان کو برانند

حریف دوست که از خویشتن خبر دارد

سرمست شدم ای جان وز دست شدم ای جان

شه خوبان آفاقی به خوبی در جهان طاقی

انت روح الله فی اوصافه

قیام خواستمت کرد عقل می‌گوید

که از بس به خلق خداوند بود

کندیم ز دل بیخ هواها و هوسها

اسیر قید محبت سر از کمند نتابد

هر شکرپاره که در می‌رسد از عالم غیب

پیش رویت روز مست و پیش زلفت شب خراب

ای چو آب اندر لطافت ای چو خاک اندر درنگ

مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید

به یک بار از جهان دل در تو بستم

خلف‌ترین ولد مادر زمانه که ساخت

دل آرا ما نگارا چون تو هستی

اگر بدیده موری فرو روم صد بار

انصاف می‌دهم که لطیفان و دلبران

خانه شادی است دلم غصه ندارم چه کنم

از بند علایق نشود نفس تو آزاد

این جا مدد حیات جانست

هر یک از دایره جمع به راهی رفتند

بر تافتست ضعف چنان دست قوتم

او همان است که بوده است ولیکن تو

صد شکن بر زنگبار انداخته

تا تو مصور شدی در دل یکتای من

پی رضای تو آدم گریست سیصد سال

گویی دگر کنم مگرم کار به شود

تو چرا منکر نوری مگر از اصل تو کوری

هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی

مهین بانو که بر تخت تجرد داشت چون مریم

گه ز مشک سوده نقش آرد همی بر آفتاب

می‌کشند از پی خویشم که بزاری بکشندم

بستان عارضش که تماشاگه دلست

در کفن خویشتن رقص کنان مردگان

شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه

بر دم امسال ما عاشق آمد پار ما

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

پناه ملک و ملل پاسبان دین و دول

گفتم از دل شور بنشانم مگر

گرفته از میان ماکناری

مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد

لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او

طبل از هستی خویش اندر جهان تاکی زنی

این فلان چه شد آن فلان چه شد

امیدواران دست طلب ز دامن دوست

آن که چو شاهنشهان آمده صاحبقران

زان که تا در بند و زنجیر توایم

جعد عروس ماهرخ حجله‌ی ظفر

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد

چشم منی تو گوش منی تو

این عشق به اختیار نبود

سوی دل ما بنگر کز هوس دیدن تو

عاشق گل دروغ می‌گوید

چنان زین کن از سعی رخش عزیمت

من عشق تو اختیار کردم

چون ره بحریم حرم کعبه ندارم

بس در طلبت سعی نمودیم و نگفتی

گر اشارت با کسی دیدی ندارم قصد او

تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز

تو را عزت همی‌باید که آن فرعون را شاید

گهی بر درد بی درمان بگریم

وان بزرگ شترلبان که بود

دراز قصه نگویم حدیث جمله کنم

هیچ دارید خبر کان دل سرگشته‌ی من

ای تیر غم عشق تو هر جا که رسیده

الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل

چون ز راه گلبن «توبوا الی‌الله» آمدی

گر چه از شمع تو می‌سوخت چو پروانه دلم

عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش

خداوندا کف به اذل که کرد آیات احسان را

اگر بیمار باشد ور نباشد

مرغ خوش خوان که کند شرح گلستان تکرار

ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن

می کهنه را کشان کن به صبوح گلستان کن

دل برده و بگماشته بر سینه‌ی ما غم

زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد

وگر خانه‌ای را ز جا کند سیلی

افسون لب عیسی دارد به دهان اندر

آشنایانرا ز بی خویشی نشانی می‌دهد

دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید

ز شهر پرتب و لرزه بجستی

دستمان گیر الله الله زینهار

که جان خود چه باشد بر عاشقان

تو دانی ار بنوازی و گر بیندازی

ادهم واشهب پدرام شب و روز شدند

«رب ارنی» بر زبان راندن چو موسی روز شوق

کرده از شام بر سحر سایه

پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند

در عشق خودیم جمله بی‌دل

بر سریر حکمت اندر خطه‌ی کون و فساد

زهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شکر

راست خواهی نه حلالست که پنهان دارند

باد از حفیظ ایزدیت خاطر خطیر

آنجا که بود انجمن لشگر خوبان

ناقه بگذشت و مرا بیدل و دلبر بگذاشت

ببخشای بر ناله عندلیب

چو پایت نیست تا از ما گریزی

ما چو اندر عشق تو یکرویه چون آیینه‌ایم

گشتم چو خلیل اندر غم تو

تو سرو دیده‌ای که کمر بست بر میان

چون خسرو سخن ز قلم برکشد علم

چند ازین شوخی قرارم ده زمانی بر زمین

بدو چشم شوخ جادو بربود خوابم از چشم

مطرب ما را دردیست که خوش می‌نالد

می طپد ماهی بی‌آب بر آن ریگ خشن

هر که او نام کسی یافت ز آن درگه یافت

از چشمه جان پر کرد شکم

دلی از سنگ بباید به سر راه وداع

سلطان بارگاه سیادت که عهد او

آری بدین مقام نیارد کسی رسید

از نعیم روضه‌ی رضوان غرض دانی که چیست

شرطست دستگیری درمندگان و من

بنگر اندر درد من گر صاف نیست

آنجا که گذر کرد بناگه سپه عشق

سخنم بسته می‌شود تو یکی زلف برگشا

سروبالایی که مقصودست اگر حاصل شود

پیک صبا ز روضه‌ی نومیدی آمده

به بیماری از این جای سپنجی چون شوی بیرون

زنگیان سودائی آن هندوان دل سیاه

تو از نبات گرو برده‌ای به شیرینی

فرمانده خوبانی ابرو چو بجنبانی

یا دل اندر زلف چون چوگان دلبندان مبند

ز دو چشمت خیال او نشدی یک دمی نهان

ای راحت اندرون مجروحم

کز پی هم ز گلشن سادات

عاشق مسکین چه داند کرد با نیرنگ تو

در انتظارصید تذرو وصال تو

وفای عهد نمودی دل سلیم ربودی

سیدنا یصبح یبتا عنا

ای خواجه‌ی فرزانه علی‌بن محمد

از برای علاج بی‌خبری

آن کمان ابرو که تیر غمزه اش

شبی در اول دی شام تیره‌تر ز عشا

ساغری پر کن ز خون رز مرا

جادوی هاروت وشت دلفریب

من از تو سیر نگردم و گر ترش کنی ابرو

بعد از این شهد را نهان دارم

اندر مصاف مردی و در شرط شرع و دین

چو طریق بسته بودست و طمع گسسته بودست

من این خیال نبندم که دانه‌ای به مراد

از سرو بر چون فشاند گرد معنبر نسیم

چون دانه‌ی یاقوت تو گل دانه ندارد

از پردلی دو هندوی کافر نژادشان

هد صبری ما تولی رد عقلی ما ثنا

آیینه تو را بیند اندازه عرض خود

مه نیستی که مهری زیرا که هست مه را

چند بکردی طواف گرد جهان از گزاف

هر چه نه پیوند یار بود بریدیم

ایا معاذ خواقین که شخص قدرت تو

روزی بیاید در میان تا عشق را بندی میان

کنون کز پای می‌افتم ز مدهوشی و سرمستی

اگر چه خاطرت با هر کسی پیوندها دارد

بشنو چه به اسرارم می آید از آن طارم

ز آن رخ ناشسته‌ی چون آفتاب

پنبه در گوش و موی در چشمست

آبیست محبت تو گویی

مریم عفاف فاطمه ناموس کش سپهر

دو جادوی کمین ساز کمان کش

گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن

غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد

در دل چو نقش بندد جان از طرب بخندد

آنکه در چشم خردمندی و در گوش یقین

الست من یتمنی الخلود فی طرب

صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را

گوهری از محیط نسل نهاد

کشته ما را گر فراقت ای صنم

گر تو صادق نامدی در مهر ما مانند صبح

مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت

نوش و جوش عاشقان تا عرش و تا کرسی رسید

این سخن بگذشت از افلاک و از آفاق نیز

گل و سنبل چرد دلت چون یافت

پارسایان ملامتم مکنید

وزارت با چه با شاهانه اقبالی که در دوران

ملکت آل بنی آدم ندارد قیمتی

ز شامش صد شکن بر زنگبارست

آرزو می‌کندم در همه عالم صیدی

باغ جان را تازه و سرسبز دار

جز چشم زخم امت و تعویذ بخل نیست

دلبر بی‌کینه ما شمع دل سینه ما

دیدم دل خاص و عام بردی

نقد عزت که نه شایسته‌ی توست

نیستی چون سخن یار موافق خوش

در کام نهنگان شو و کامی بکف آور

کس نمی‌بینم ز بیرون سرای

چند از این ذکر فسرده چند از این فکر زمن

می‌دهد درد می‌نهد منت

نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم

شمع وش پیش رخ شاهد یار

آفتاب مشرق دولت که باشد نوربخش

گهی با می گسارم انده خویش

آنکه گویند که برآب نهادست جهان

وصال ما و شما دیر متفق گردد

گفت که سلطان منم جان گلستان منم

تیریست بلا در روش عشق که هرگز

هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را

در دماغ می پرستان بازکش

باز دست مرگ بی‌هنگام کند

خاک مرا تا به باد بر ندهد روزگار

چو دل قدح بخندد ز شراب ناردانی

جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد

من مرد فتنه جویم من ترک این نگویم

خاک کوی دوست خواهی جسم و جان بر باد ده

ما همیشه میان گلشکریم

چو روزگار نسازد ستیزه نتوان برد

زد سپهر پیر در دارالعیار سلطنت

یک شهر زن و مرد همی باز ندانند

مرغ دل من در شکن زلف دلارام

گم شدم در راه سودا ره نمایا ره نمای

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود

خوی تو برنده چون ناخن برست

در دل هر ذره تو را درگهیست

به خاک پای عزیزان که از محبت دوست

شیدائی خرامش قد تو سرو باغ

از پی کسب شرف پیش بناگوش و لبش

دل دیوانگان عاقل نگردد

گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی

زخمی که زند دستت بر عاشق سرمستت

ای فروزنده از رخانت جان

نادی نسیم عشقک فی انفس الوری

نگارینا به هر تندی که می‌خواهی جوابم ده

واندرختی را که خوش‌تر بود پار

به ظاهر چو در دیده خس ناخوشی

مهر رویش که آب آتش برد

چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند

ز باغ جان دو سه گلدسته بربند

کشیدی در میان کار خلقی را به طراری

پیشتر آ درگذر از ما و من

قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را

طایر روحش به شهبال توجه ناگهان

نشگفت اگر کبر تو هرگز نشود کم

گر سر نکشد ز آتش دل شمع جگر سوز

وان که را دیده در دهان تو رفت

ای کلیم عشق بر فرعون هستی حمله بر

گشتی تو سلطان از کشی تا کی بود این سرکشی

حفظ دماغ آن مدمغ بود

ناله زیر و زار من زارترست هر زمان

دو تابنده‌ی بدر سعادت اثر

مرا فصل بهار نو به روی آورد کار نو

ریحان خط سیاه شیرین

گر پیر مناجاتست ور رند خراباتی

وفای توست یکی بحر دیگر خوش خوار

راه بر عقل و عافیت بزند

بنده کند روی تو صد شاه را

باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش

وی گزین سروری که بر کرمت

دل به دست دلبر عیار دادن مر ترا

آب در پیش و ما چنین تشنه

گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی

تا که بدیدم مه بی‌حد او

بادست به دست آب و آتش را

درزی دزدی چو یافت فرصت

دلم دربند تنهایی بفرسود

با گناه بی حد از دنیا چو رحلت می‌نمود

زهدم منافقی شد و دینم مشعبدی

در اشک ما نگه کن و از سیم در گذر

تو را فراغت ما گر بود و گر نبود

آن ماه ز هیچ کس نزاده‌ست

گر همچو روح راه نیابی بر آسمان

شنیده طعنه‌های همچو آتش

ایا باد سحرگاهی گر این شب روز می‌خواهی

از محتشم ز سر کشی چرخ یک مهم

نه زان می‌ها کز آن مستی فزاید

می‌کشد هر لحظه ابرویش کمان برآفتاب

در عقل نمی‌گنجد در وهم نمی‌آید

شاه همه جهان تویی اصل همه کسان تویی

نباشد عاشقت هرگز چو من کس

مشکل و شوریده‌ام چون زلف تو چون زلف تو

من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم

چراغ بزم صفا شاه قاسمی که چو مهر

خوش باد عشق خوبرویی

صورت حال من از زلف دلاویز بپرس

هر که را با دلستانی عیش می‌افتد زمانی

خون شدن خون خود فروخوردن

بر عالم تجرید ز تفرید رهی ساز

مست کنی نرگس مخمور را

لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی

وی همایون نگین خاتم جود

هر چند که بیزار شدم من ز جفاهات

ما چنین بیمار و او از درد ما فارغ ولی

گر همه خلق را چو من بی‌دل و مست می‌کنی

آتش عشقش خدایی می‌کند

نعل کن چون چتر او دیدی کلاه چرخ را

ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا

تا کی ای چشمه سیماب که در چشم منی

بهر حمل بار حملت کاسمان هم سنگ اوست

جز خوب مگو از آن لب خوب

گر زانکه ترش گردد ور تلخ دهد پاسخ

کز زهد ندیده‌ام فتوحی

شرابی باش بی‌خاشاک صورت

زین یکی شنگی بلایی فتنه‌ای شکر لبی

گلبن خندان به دل و جان بگفت

هزار زخم پیاپی گر اتفاق افتد

در زمان چون تو سلطانی که اخراجات من

کیست در عالم که بیند مر ترا

دهانت آرزوی تنگدستان

تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار

از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت

جای شکرست خلق راکان بت

گرم شوی شب تو به خورشید غیب

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

علم برکش چو استعداد فطری بی‌طلب دادت

میان مجلس عشرت ز گم گویی و خوشخویی

پسته‌ی شور شکر افشانش

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی

بشنو تو ز پیغامبر فرمود که سیم و زر

تو با من و من پویان هر جای ترا جویان

تو پاک پاکی از صورت ولیک از پرتو نورت

سوزناک افتاده چون پروانه‌ام در پای تو

گدا به خسروی افتاد کز حمایت طالع

وفاهایی که من کردم مکافاتش جفا آمد

از آن پوشم رخ از زلفت که گویند

من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم

صلا روز وصال است همه جاه و جمال است

مستی و دیوانگی و عاشقی را جمع کن

منگر آن سوی بدین سو گشا

خود سراپرده قدرش ز مکان بیرون بود

آن بی‌نماز کعب که جسم پلید او

گر همه راحت و طرب طلبی

راه حجاز ار امید وصل توان داشت

بیم آنست دمادم که چو پروانه بسوزم

دل و جان شهید عشقت به درون گور قالب

عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل

آن شه فرخ رخ بی‌مثل را

گفتم نهایتی بود این درد عشق را

خواهم به تماشاگه خلق آورمت

داشتم در بر نگاری را که از دیدار او

اگر شد چین زلفت مجمع دل

چو سرو بوستانستی وجود مجلس آرایت

اگر چه روی می‌دزدد ز مردم

راست چون زلف تو بود تاریک

ربوده‌اند کلاه هزار خسرو را

سرو درآید ز پای گر تو بجنبی ز جای

حمزه‌ی ثانی که کرد صیت جهانگیریش

جام می بستان ز ساقی ای صنم

در چین صفت جعد سمن سای نگارین

خواب از سر خفتگان به دربرد

دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد

دولت با هنران را فلک مرد افگن

طیبوا و اکرموا و تعالوا التشربوا

نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند

جهان عالی بنائی می‌نهد کز ارتفاع آن

راه بر پوشیدگی هرگز مرو

از تشنگان بادیه‌ی هجر یاد کن

در آفاق گشادست ولیکن بستست

چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو

با رویتان تنی را باطل نگشت حقی

زان می که در سر داشتم من ساغری برداشتم

نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم

رایتی کرد سر علمش گردیده

گر ز بی صبری بگویم راز دل با سنگ و روی

که می‌رود که ز یاران مهربان خبری

ای که انصاف دل سوختگان می‌ندهی

بی محابا درده ای ساقی مدام اندر مدام

خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر حق

گرد چنین کعبه کن ای جان طواف

چه نیکوروی و بدعهدی که شهری

پادشاهی که حکم او همه جا

گرد سرای دوست طوافی کن و ببین

خامه در نامه اگر شرح دهد حال دلم

تو ای توانگر حسن از غنای درویشان

چون آتش آر حمله کو هیزم است جمله

پیش از آن کاین جان عذر آور فرو میرد ز نطق

پیش آر نوشانوش را از بیخ برکن هوش را

آن که در دامنش آویخته باشد خاری

چه شرف این که چون ز اقبالش

از ترانه‌ی عشق تو نور نبی موقوف گشت

مکن انکار من ایخواجه گرم کار افتاد

ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم

عاقلان از غرقه گشتن بر گریز و بر حذر

ای قبله‌ی حسن و گنج خوبی

ای یوسف صد انجمن یعقوب دیدستی چو من

عاقل انجام عشق می‌بیند

فتاد زمزمه ذوقناک در افواه

از جانب خود هر دو جهان هیچ مجویید

گر نه هدهد ز سبا باز پیام آوردست

برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار

گر بیاید هوشیاری راه نیست

خوابم از دیده شده غایب و دیگر به چه صبر

ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت

آخر به سرم گذر کن ای دوست

به غربت فتاد و شراب اجل

ای نقش خیال تو یقینم

بیا و باده‌ی نوشین روان بنوش که هست

نارنج و بنفشه بر طبق نه

منگر که کیست گریان ز جفا و کیست عریان

بوسم همه روز خاکپایت را

ان تدننا طوبی لنا ان تحفنا یا ویلنا

همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق

خصم بداندیش حسد پیشه را

به چنین وقت و چنین فصل عزیز

وی برده بدندان سر انگشت تحیر

چه کند بنده که بر جور تحمل نکند

تو این جا حاضر و شرمم نباشد

آفتاب آمد و چون زهره به عشرت بنشست

جانم آن لحظه بخندد که ویش قبض کند

شوقست در جدایی و جورست در نظر

با کدامین قسمت رسوائی شود یارب قرین

من آنگه خود کسی باشم که در میدان حکم او

بی عشق مسخر نشود ملک حقیقت

تابنده‌تر ز روی تو ماهی ندیده چرخ

غارتگر صد هزار خانه

کوشم به وفای تو کوشی به جفای من

روز آن باشد که روزیم او بود

زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری

ضمیر خازن رای تو را ز دار قضا

آنجا که جمال دلبر آمد

ای خواجه برو باد مپیمای که بلبل

دیشب همه شب دست در آغوش سلامت

رو رو تو در گلستان بنگر به گل پرستان

زیرکان را ز در عالم و شاه

این راز یارست این ناز یارست

حریف عهد مودت شکست و من نشکستم

نیست پوشیده که در مدح سلاطین قدیم

زان می که چو آه عاشقان از تف

با زلف تو هر که را سری هست

مردست که چون شمع سراپای وجودش

چو طفل بیهده گوید نه مادر مشفق

خال تو بوسه خواهد لیکن هم از لب تو

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم

کزین گوهر افسر سر بلندی

در ره عشق تو ما را یار و مونس گفت تست

کار ما را مکن آشفته و مفکن در پای

حلالست رفتن به صحرا ولیک

چو آن بوسه پاک است نه اندرخور خاک است

بسته‌ی دام تو گشتست دل من چه شود

منم ای برق رام تو برای صید و دام تو

هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم

عید نخست عید مه روزه که آمده

جنگ و آزار و خشم یکباره

تعویذ دل نوشته که خط مسلسلست

به چشم رحم به رویم نظر همی‌نکند

آهن اندر کف او نرمتر از مومی بین

پیشی آن تن را رسد کز علم باشد پیش دست

یا رشا الحاظه صیرن روحی هدفا

گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست

من شکسته دل آن غنچه‌ام که پیرهنم

هاروت تو ز معجزه دارد لیلها

زلف تو دستگیر دل و پای بند عقل

جهان شبست و تو خورشید عالم آرایی

ای آنک می‌کشی تو گریبان جان ما

ز بوی و خوبی جعد و دو زلف مشکینش

زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور

زینهار از کسی که در غم دوست

اجل را پی غارت نقد جان

گر بود شایسته‌ی غم خوردن تو جان من

گلعذاران به آب دیده‌ی جام

گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر

تو دریا باش و کشتی را برانداز

اسم تو ز حد و رسم بیزار

عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر

غیرت سلطان جمالت چو باز

بنان در کشف رازی خواهد آورد

برخاست ز جای زهد و دعوی

گفتند که جان در قدمش ریز و ببر جان

لازمست آن که دارد این همه لطف

دررمید از ننگ ایشان و خبیثی‌ها و مکر

ما را ز عشق کردی چو آسیای گردان

الصبوه ایمانی و الخلوه بستانی

علی الخصوص کسی را که طبع موزونست

صبا به عزم بشارت بگرد شهر سبا

ز آفتابم عجب آید که کند دعوی نور

ای بسا در که از محیط سرشک

صبرم از دوست مفرمای و تعنت بگذار

جمع شکران را بین در ما نگران را بین

جان‌و دل نزدت فرستادم نخست

به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل

ستمگری شغبی فتنه‌ای دل آشوبی

شهسواری که نعل شبرنگش

ای کرده دلم ز عشق مفتون

جهان ز گریه‌ام از آب گشت مالامال

خاطر عام برده‌ای خون خواص خورده‌ای

کاروان رفت و تو غافل خفته‌ای

کرشمه‌ای گر ازو بیند آب و آتش هیچ

صحت تو صحت جان و جهانست ای قمر

از بوی تو در تاب شود آهوی مشکین

نقطه‌ی پای کبریای تو راست

ای بسا شب کز برای دیدن دیدار تو

ای بسا دود جگر کز مهر رویت هر شبی

گرفتمت که نیامد ز روی خلق آزرم

بردار این طبق را زیرا خلیل حق را

تا بوی در زیر بار حلق و خلق و جلق و دلق

دیوار گوش دارد آهسته‌تر سخن گو

اگر گل را نظر بودی چو نرگس تا جهان بیند

جمیله‌ی شاهد امینت آمد از در صبح

مشک زلفی و نرگسین چشمی

گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم

ای نقطه سیاهی بالای خط سبزش

آن نباشد مرا چو در عشقت

پیش رکابت جمال کیست گرفته عنان

و انشرت امواتا و احییتهم بها

خبر برید به بلبل که عهد می‌شکند گل

بسیط خاک که در چشم خلق مشت گلی است

دل خرد لعل تو و ارزان خرد

مهر چندانکه کشد تیغ و نماید حدت

عادت بخت من نبود آن که تو یادم آوری

چشم گریانم ز گریه کند بود

جز برای دیدنت دیده مباد

عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست

از دولت وصالش حاصل نشد مرادی

داور مرفوع تخت خوش بساط خوش نشاط

هر چند نگه می‌کنم از روی حقیقت

نغمه سازی بناله‌ی دلسوز

گر به شمشیر می‌زند معشوق

هر لحظه بخوانیم کریمانه

به لحن اندر همی گوید که سبحانا نگارنده

و زال عنک فراق امر من صبر

نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست

گفتم آیا کدام پاکنهاد

همت کروبیان شعبده‌ی دست تست

جای آسایش مشتاق چه هامون و چه کوه

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم

صورت نداشتند مصور شدند خوش

در رود زدن شکر سماعی

چنانک ابر سقای گل و گلستانست

من آدمی به لطف تو دیگر ندیده‌ام

خاتم شاهنشهی را بهر آن گیتی پناه

از نشاط آنکه دایم در سرم مستی بود

سر حلقه‌ی رندان کرد آن طره طرارم

بتی دارم که چین ابروانش

سلسله‌ای است بی‌بها دشمن جمله توبه‌ها

این دل و جان طبیعت سنج را

ز آفتاب غم یار ذره ذره شدیم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری

وان عروسان را که در عقد تو می‌آرد به نظم

اگر وصلت بگشت از من روا دارم روا دارم

گنبد گردنده‌ی پیروزه یعنی آسمان

مجال صبر همین بود و منتهای شکیب

در عین زمستانی چون گرم کنی مرکب

مشک و می را رنگ و مقداری نماند

بنگر آخر که بی‌قرار شدست

و گر فردا به زندان می‌برندم

آن که از واسطه‌ی باس خلایق خالق

در جستن تو بسی جهانها

راهب دیر که خورشید پرستش خوانند

به دو چشم تو که شوریده‌تر از بخت منست

همه عالم دهان خشکند و تشنه

دلبرا اکنون هر کجا رنگیست رخت آنجا برد

نعود الی صفو الرحیق بمجلس

به شمشیر از تو بیگانه نگردم

زمان زمان دگر گشت چون رواج گرفت

به دست عشقبازی در فتادم

گوئیا آنک گلستان رخش می‌آراست

از دنیی و آخرت گزیرست

گوهر طاعت شد از آن کیمیا

چونان نمود کل اثیری اثر به کوه

آن روز پرعجایب وان محشر قیامت

مانند تو آدمی در آفاق

از زرو گنج ملوک آن که به صد بنده دهند

برگشاد از قهر و لطف لشکر قهرت کمین

دیشب آندل که بزنجیر نگه نتوان داشت

طریق عشق جفا بردنست و جانبازی

رقص کند بر سر چرخ آفتاب

در باغ خلل یافته و گلبن خالی

دریای حسن ایزد چون موج می‌خرامد

زان روی و خال دلستان برکش نقاب پرنیان

کعبه‌ی حاجات کز حاجت گشاده بر درش

گه از بادام کردن جعبه‌ی نیش

منم آن طوطی خوش نغمه که هنگام سخن

تصد عنی فی الجور و النوی لکن

نور ده آن شمع را روح ده این جمع را

جان ز جان کردست شست آن گه ز خاک پای او

این ننالد تا نکوبی بر رگش

بدار یک نفس ای قاید این زمام جمال

فتد در معدنیان آتشی کز گرمی آهن

آغاز عشق یک نظرش با حلاوتست

آن مالکی که ملکت او هست بر دوام

گر دهیم ره به خویش یا نگذاری به پیش

تو این جا حاضر و شرمم نباشد

بر آتش تیزم بنشانی بنشینم

پوستی‌ام دور مانده من ز گوشت

به هر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت

آن که بود از صلاح بهر فلاح

عشق نپذیرد هستی و پرستیدن نفس

ماهی تو و مشتریت مهرست

ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست

همچو چشم کشتگان چشمان من حیران او

این جهان رخسار او دارد از آن دلبر شدست

تو جان عید و از روی تو جانا

بنده را نام خویشتن نبود

وز آشیان بقا شاهباز همت او

چون نپاشی آب رحمت نار زحمت کم فروز

اگر از عالم معنی خبری یافته‌ئی

گر بکشی بنده‌ایم ور بنوازی رواست

بیا بیا و بازآ به صلح سوی خانه

موی و رویش گر به صحرا نا وریدی مهر و لطف

به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما

تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی

بلبل بستان قرائت که داشت

بر جمال و چهره‌ی او عقلها را پیرهن

منظر چشمم که خلوتگاه تست

من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم

در مصر ما یک احمقی نک می‌فروشد یوسفی

با اینهمه گر عشق یکی ماه نبودی

فکان ارضا نورت بربیعها

تا کدامین باغ از او خرمترست

کامکاری که فارس قدرش

گر به بازی بازی از عشقت همی لافی زدم

بادام تو نقل میگساران

غم و اندیشه در آن دایره هرگز نرود

گشته است روان در جوی وفا

ما را یکیست وصل و فراقش چو هر دو زوست

کوزه پر از می کن و در کاسه ریز

مگر آن دایه کاین صنم پرورد

ناگاه از جهان به جنان نقل کرد و گشت

باد لطفت گر به دارالملک انسان بروزد

جاودان مست چشم می گونت

همشیره جادوان بابل

اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیک است

لاابالی پیشه‌گیر و عاشقی بر طاق نه

خواب نخواهد بگریزد ز خواب

بلعجبی‌های خیالت ببست

هزار و صد بیست تاریخ از او

در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهی

دین و دنیا داده در عشق پریرویان بباد

نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی

که بیگانه چو سیلاب است دشمن

معذوری اگر یاد همی نایدت از ما

اگر خواهی که ز آب صاف نوشی

روز روشن دست دادی در شب تاریک هجر

وی به نخجیر گاه دهر تو را

عشق ذات و صفات شرکت نیست

بتاب سینه چراغ فلک بر افروزند

طاقت رفتنم نمی‌ماند

خط علی کوسها کتابه شارحه

جاودان را نیست اندر کل کون

تابش خورشید ازل پرورش جان و جهان

کتاب بالغ منی حبیبا معرضا عنی

بهر آن گردید نطقم نوحه گر

میدان مهر او نه به کام سمند ماست

آنچنان تشنه لعل لب سیراب توام

می‌روم بی‌دل و بی یار و یقین می‌دانم

خواه رومی خواه تازی من نخواهم غیر تو

تا که بر اسب جمال گشت سوار آن پسر

سینه‌های عاشقان جز از شما روشن مباد

دور از سببی نیست که شوریده سودا

آن که نسیم از درش گر گذرد بر قبور

کردند همه خلق همی خطبه‌ی شاهی

صوفی ز می لعلت گر نوش کند جامی

بلبل سماع بر گل بستان همی‌کند

با کی حریف بوده‌ای بوسه ز کی ربوده‌ای

تا کی از خانه هین ره صحرا

چه جامه‌ها دردادی چه خرقه‌ها دزدیدی

زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت

اولین داغ تف آتش و بیداد سپهر

گر به یک دم بمانده‌ای در دام

ورم قدم بعیادت نمینهی باری

رخی کز او متصور نمی‌شود آرام

بستان بی‌دوست هست زندان

بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان

آگاه نیستند مگر این فسردگان

همچنین پیش وجودت همه خوبان عدمند

در صبح ازل ز مهر فطری

صد سر ار زد هر کلاهی کو همی دوزد ولیک

دهانش گوئی از تنگی که هیچست

نه قوتی که توانم کناره جستن از او

ای جانک خندانم من خوی تو می دانم

چو شکر می‌گدازم ز آب دیده

بسی زدی پر و بال و قفص دراشکستی

جلوه کنان می‌روی و باز می‌آیی

خورشید رای ماه لوای فلک شکوه

یا بگستر فرش زیبایی و حسن

خدنگی که گردد ز شستش رها

درد من بر من از طبیب منست

نام رندی را بکن بر خود درست

از راه وفا گسسته ای دل

واتحفنی لباس‌الجد منه

میان انجمن از لعل او چو آرم یاد

آصف اعظم مهین دستور خاقان عجم

مرا وصال نباید همان امید خوشست

دل پرخون بسی بدست آید

قلم بر بی‌دلان گفتی نخواهم راند و هم راندی

بر سر ره تو ز خون آثار بین

شکرست مر آنرا که نباشد سر و کارش

مایه‌ی هر نقش و ترا نقش نی

کجا روم که بمیرم بر آستان امید

اتشی افروخت که از پرتوش

من پار شراب وصل خوردم

ز آب چشمه هر آن ماجرا که می‌رانم

ترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگویم

ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس

بر درگه وصل خویش ما را

به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد

ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو

حضرت میرزا غیاث‌الدین

باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان

جان بشکرانه کنم پیشکش خدمت او

هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندین فتن

خود مرید من نمیرد کب حیوان خورده است

امه‌ی تلبیس نهفته مخوان

ای که به قصد نیمشب بسته نقاب آمدی

دل و دین در سر کارت شد و بسیاری نیست

چو بی‌ثباتی ویرانه‌ی جهان دانست

آراست همه صومعه مریم که دم صبح

کنونکه پرد، سرا زهره است و ساقی ماه

چنین قیامت و قامت ندیده‌ام همه عمر

با ترشان لاغ کنی خنده زنی جنگ شود

بی برگ نوایی نزد از طبع به یک شاخ

به یکی عنایت به یکی کفایت

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

آسمان سداد و بحر و داد

زان لب که همی زهر فشاندی به تکبر

هنوزت آب درآتش نهانست

گر نظر صدق را نام گنه می‌نهند

دامن سیب کشانیم سوی شفتالو

در ذات لطیف تو حیران شده فکرتها

بدان رواق رسیدم که ماه و چرخ ندیدم

هست به رویت نیازم از همه رویی

ای برای عقل پرور پایه‌ی دین پروری

لاله‌ی خود رویم از فرقت مکن

صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز

به هر دست خواهی برون آی با من

سر او را نقش کردم نقش کردم نقش کرد

ور خرد بر تو فشانند همی دان که همی

عجب عجب که برون آمدی به پرسش من

وصلت ز همه وجود به لیکن

بگو اگرچه به عنوان شاعری هرگز

جام و سماع و شاهد حاضر شدند باری

مشتاق حرم گر بزند آه جگر سوز

دریای من غذای دل تنگ من شدست

بیند مریخ که بزم است و عیش

گر من گیاه سبزم و تو ابر نوبهار

آن لب که بسته باشد، خندان کنیش در حین

دلم را درد تو می‌باید و بس

در باغ دهر نشو و نمائی نیافته

پریرویی که چون دیوست بر رخسار زلفینش

برو و مملکت کفر مسخر گردان

بی‌تو ای جان و دیده‌ی روشن

فصر یا قلب فی سوق المعالی

راه بیداری آوردی پیش

بدان نشان که همه شب چو ماه می‌تابی

دل ریش شد هنوز جفا می‌کنی بر او

ز روی زمین گردی انگیخت آسان

روی مکن هر سوئی و باز مگرد

چه ذوقش بود بلبل ار در چمن

جز با جمال تو نبود شادمانیم

دست دل و جان‌ها گشادن

باز مستوران جان و دل پدیدار آمدند

کشتن شیرین و خوش خاصیت دست توست

در فراق خدمت گرد همایون موکبی

ملک مواکب انجم سپاه مه رایت

تا ره کوی تو بدانستم

مرغ سحر در سخن آمد به ساز

آوخ عمرم به رخنه بیرون شد

گشتند بتان همه نگونسار

خواجه مسعودی که هنگام سعادت مشتری

زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه

آن عقل مجرد که وجود به کمالش

گل کم بقا سرو کوته حیات

از دل من رمیده گردد صبر

آتش دل چو آب کارم برد

رونق ملک سلیمان پیمبر دارد

روان از تو خجل باشد دلم را پا به گل باشد

مشک از هلال انگیختی وز لاله عنبر بیختی

دل مرید تو و تو را خواهد

ندارم جای آن لیکن چو تو با من سخن گویی

جمریانش ناگهان کشتند و هر فردی که بود

گر من به کویت بگذرم بر آب و آتش بسترم

مشکل آنست که احوال گدا با سلطان

مرا از تو غم تو یادگارست

زیرا عرض و جوهر از ذوق برآرد سر

با جزع تو و لعل تو بر درگه حسنت

هزار کوزه زرین به جای آن بدهم

تخمی که نروید آن چه کارم

یعنی آن مفتی احکام نبی

عشق شاهیست پا به تخت ازل

چون شکر شیرین بشکر خنده در آری

خواب بختم دراز شد مگرش

کژ نشین و راست بشنو عقل ماند یا خرد

از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم

تحبس ارواحنا فی صورت صورت

ما خود نمی‌شویمت در روی اگرنه آخر

ز پا فتاد و خرد گفت بهر تاریخش

خوشا روزی که در مستی گذارم

کمین گشودی و برمن طریق عقل ببستی

فیروزشاه عادلی و بر دوام ملک

ما دهان بربسته‌ایم امروز از او

از راه کج به سوی خرابات راه یافت

باده ده ای ساقی هر متقی

نصیحت‌گو مرا گوید که برکن دل ز عشق او

گر حسام هجو خواهم داشت زین پس در غلاف

آنکه در راه عشق خاموش ست

عارضت در شکن طره بدان می‌ماند

دل به دلال غمش دادم به دستم باز داد

گر به بر اندرکشی سیمبری چون تو کو

ای دیده تو خون ناب می‌ریز

ز جان خویش اگر بوی تو نیابندی

درگهت قبله‌ای که در که و مه

به تنگ آورده‌ام خاصان دیوان معلی را

هنرت باید از آغاز، اگر نه بی‌هنری

به زر توان چو کمر خویش را برو بستن

دل خود را دهم پندی اگرچه پند نپذیرد

به شکرخانه او رفته به سر لب شکران

باری یک شب خیال بفرست

هر نفسی شعله زند دین از او

آفتابیست آن دو عارض تو

تاریخ وفاتش ز خرد پرسیدم

اگر زمانه ندارد ترا مساعد من

مرد صاحب‌نظر آنست که در عالم معنی

عمر و عیشم به رنج می‌گذرد

مرا دی تنگ اندر بر کشیدی

ناید ز کمال عقل عقلی

دلم چون ستاره شبی در نظاره

چون دست ز عشق بر سر آوردم

من که یک دینار را امروز صاحب نیستم

گر دو صد یعقوب داری زیبدت

گرم قبول کنی بنده‌ی کمین تو گردم

چون دوستان یکدل دل پیش تو نهادم

ز آینده و گذشته چرا یاد می‌کنم

اندرا اندرا که خوش کردی

ای یاوه‌ی هر جایی وقتست که بازآیی

عشق این هر دو این نگار مرا

در جنب همت تو کریمان دیگرند

ور رای شکار آری او شکر شکارت را

بود از خروش مرغ صراحی سماع من

صدرآفاق وسعد دین که ز قدر

سال سال ماست و طالع طالع زهره‌ست و ماه

نیست با زلفین او پیکار دارالضرب کفر

نور حقیم و زجاج با خود چندین لجاج

هرچه من از سرکشی کم می‌کنم

گنج حسنش اگر مکان طلبد

صد هزاران جسم و جان افشان و حیران از قفاش

جهان ز عمر تو چون داد خویش می گیرد

قیمت یک بوس او صد بدره زر

با پر تو مرغان ضمیر دل ما را

هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود

وگر نه به سینه درآید به غیر آن دلبر

آنجا که راستیست ندارند در جمال

شد سید ما به مهر فطری

گه رفت ره صلاح دین داری

چهره برخاک در سیمبری باید سود

وانجا که سایه‌ی سر زلفش رخ بپوشد

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

مدار امید ز دهر دو رنگ یک رنگی

در من بدمی من زنده شوم

پایی از غم در رکاب آورده‌ام

ای شاه سریر عدل و انصاف

تیغ هجران از کف اخلاص بر حکم یقین

کجا منزل کروبیان بری هودج

ای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزی

کله مه ز سر مه برگیر

دست کوتاه کن ز شهوت و حرص

هر آن کسی که تو از نوش او بنوشیدی

هر زمان گویی چه خوردم زان تو

محتشم کیست که مثل تو گران مقداری

به وقتی که دولت بپیوست با من

نرگس مستانه چون ز خواب برانگیخت

چو تو یا کم ز تو یاری توان جست

ولی همراهی و با تو بسازم

صد جگر بریان کند روزی ز حسنش ای شگفت

خلوتی را لطیف سوداییست

پیوست به عشق تا دگرباره

زنو کوس بشارت کوفت گردون

از جنبش موی تو برآید دو گل از مشک

ای لعبت ساقی بده آن باده‌ی باقی

خانه‌ی صبر دلم کز غم تو گشت خراب

ای دوست جدا مشو تو از ما

جان تو که باشد ز در خنده‌ی او باش

در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی

برد لنگی به راهواری پیش

گل غم سرزد از باغ مصیبت

ور جان و دل و دین را افگار نخواهی کرد

ماجرای اشکم از روی تناسب یک بیک

بر دلم گو غمت جهان بفروش

چو برگشادی از لطف خویشتن سر خم

گه به چرخت برد چو قصد دعا

بیا بیا که گلستان ثنات می‌گوید

ماه دست از جمال بفشاند

بساط استراحت گسترنده

این همبر دو ترکش دلگیر جان ستان

گر نباشد گل رخسار تو در باغ بهشت

به جان چاکرت ار قصد کردی

عاشقا در خویش بنگر سخره مردم مشو

یا برون شو ز چرخ چون مردان

نخرم فلک را، بدو حسبه والله

حجره‌ی بیداد آبادان مخواه

حاجبت کرده بزه قوس نکوئی و هلال

من عشق ترا به جان خریدم

گر چه خواب آیدت ای فتنه‌ی مستان در چشم

بنمود روی صورت صبح از کران شب

همه امروز چنانیم که سر از پای ندانیم

عنبرش خلق و زلف هم خلقش

اذن‌العشق تعالوا، لتذوقوا و تنالوا

از زلف تو تابها گشادیم

ز بیماری چنان با خاک یکسانم که از خاکم

آن به که یکی قلندری وار

بر بوی سر زلف تو چون عود برآتش

از دست تو آن سرشک می‌بارم

ماهیانیم اندر آن دریا که هست

مهر جود و حرص فضل و ملک عقل و دست عدل

اخلایی اخلایی، مرا جانیست سودایی

در غمت با گران رکابی صبر

وی قمر پاسبان که گرد رهت

تسبیح و دین و صومعه آمد نظام زهد

دیشب بخواب زلف خوشت را کشیده‌ام

بر چهره عیان گشت به یکبار ضمیرم

زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست

هر که را پیرهن عافیتی دوخت به چشم

توی محرم دل توی همدم دل

هم دست کامرانی دل از عنان گسسته

شکر که قیوم کریم احد

دست یکی کرد با صبوری و خوابم

ببوس خاک درش وانگه ار مجال بود

سپر افکنده آسمان تا تو

که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت

ای به نزد کفایت تو کفایت

کی ره برد اندیشها، کان شیر نر زان بیشها

نه امیدی که سرخ دارم روی

گر سارمت فکار به زخم سخن مرنج

ور باطنت از نور یقین هست منور

فغان ز مردم چشمت که خون جانم ریخت

وان جامه که دی وصل ما بودی

ز همان رو که زد آتش ز همان رو کشد آتش

سر سرهنگان سرهنگ محمد هروی

هزار سوسن نادر ز روی گل بشکفتی

در آن دریا شدستم غرقه کانجا

طبع من نیز در مدیح شما

با رخ تو کیست عقل جز که یکی بلفضول

روی تو ما را لاله و نسرین

ای من غلام آن خم گیسوی مشکبوی

هر ممتحنی ز دست رفته

ز بهر یک سخن تو دو گوش ما سوی آن لب

قالو تسلی، حاشا و کلا

از رخ تو گر بر این جمال بمانی

دی برسم عیادتم از خاک

زلف تو دام است و خالت دانه و ما ناگهان

ناوک اندازان چشم ترکتازت از چه روی

در آن مکوش که آتش ز من برانگیزی

بی‌غصه می فروش می‌نوش

در سماع و پند اندر دین آیات حق

چشم ببند و بکن بار دگر رحمتی

مرا جای صبر است و دانم که دانی

وی خدیو صبر فرمایان که می‌باید تو را

گر چه ما دور از طمع بودیم یک چندی کنون

ندای عشق چو در داد خال مشکینت

در سر ز تو همچنان هوس دارم

حال است محال او مزد است وبال او

یک زمان در هجر و وصل او شود خرم دلم

ناپدیدی چو جان در این عالم

شرم باد از کار خویشم تا چرا

چه صبح چهره نماینده‌ی هزار امید

آن بلا کز عاشقی من دیده‌ام

نو عروسان چمن را که جهان آرایند

ناز چو تویی توان کشید ای جان

یکی بوسه قضاگردان جانت

سده بهر نوید فصل بهار

گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست

تا بر استاد عاشقی خوانیم

پیری آن غواص بحر حکمت و گنج و هنر

من با تو دل یکتا وانگه تو ز غم تشنه

که من بمهر رخت ذره‌ئی جدا نشوم

طالعی داری که از دست غمت

بزد آتش به جان بنده شمعی

ای تف عشقت به یک ساعت به چاه انداخته

ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی

فرزانه ای که بابت گاهست وبالشست

این طرفه که نام او منصوری شاعر بود

سزد گر ما به دیدارت بیاراییم مجلس را

اگر شراب نباشد چه غم که وقت صبوح

چون شاخ زمانه‌ای که هر ساعت

عشق مجنون و عقل عاقل

در دریا تو چگونه به کف آری که همی

چه روح‌ها که فزایی چه حلقه‌ها که ربایی

بازار جمال روی خوبت را

پاسبان ملت و دین قهرمان ماء و طین

باز بر عشاق صوفی طبع صافی جان گمار

اگر در باغ بخرامد سهی سرو سمن بویم

برگ‌ریزان به همه حال فرو باید ریخت

سجده گه اصل من و فرع من

ز بس کاخ شوخ داند پای بازی

چو خارپشت سر اندرکشید عقل امروز

این مناصب که دیده‌ای جزویست

بردمید از آن تن خاکی که جنبشش

بتم را عیش و قلاشیست بی من کار هر روزی

مرا اگر نبود کام جان وعمر دراز

به جانی که بی‌تو مرا می‌برآید

نی نی من و تو مگو رها کن

دو در دارد حیات و مرگ کاندر اول و آخر

به خواب هم نتوان دید خواب چشم مرا

ز چه بیرون به نازی درگرفتم

از قضا در حسب حال من به آواز حزین

در طبع من و همت من تا به قیامت

مرا مخوان به نماز ای امام و وعظ مگوی

می‌خورد خون دل و دل عشوهاش

گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم

گلشن گلخن شود چون به ستیزه کنند

قدرک لایعرف وعدک لا یخلف

دل برندارم از تو وز دل سخن نگویم

سعادت سایه بر نخلی که انداخت

مشاطه چه حاجت بود آن را که همی حسن

دست در دامن رندان قلندر زده‌ایم

چه باشد که من در غم او سرآیم

مشک و سقا سیر شد از جگر گرم من

باید همیت نا گه یک تاختن بر ایشان

به خدا دوش تا سحر همه شب

نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس

بالش زیر سرت کان مانده از اصحاب کهف

از روی نیاز او همه را روی نماید

صوفی از زلف تو گر یک سر مودر یابد

نگار ازین جفا کردن بدان تا من بیازارم

ای جان به حق وصال دوشین

دانه به دام اندرون مخور که شوی خوار

من نزل و منزل تو من برده‌ام دل تو

آن منم یارب در این مجلس به کف جزو مدیح

شکر دگر که کوفت فرو نوبت ظفر

گه چو عشاق جفت صد ماتم

دانی که عرق بر رخ خوبش بچه ماند

دل ربودی و قصد جان کردی

با آنچ خو کردی مرا اندرمدزد آن ده مها

هر که در ره با گله‌ی خوگان رود

اگر دلت به بلا و غمش مشرح نیست

نقش هجران تو که مالد باز

به خدایی که داشت ارزانی

طاعات و مراعات ترا فرض شناسم

ز چین زلف تو تاری مگر بدست صباست

گرچه در هر غم دلم صورت کند

زخم گران همی‌کشم زخم بزن که من خوشم

شاخ را بنگر چو پشت دل شده

منم آن شقه علم که گهم سرنگون کنی

بیا که چون تو بیایی به وقت دیدن تو

تا هست زمانه‌ی آن یگانه

گهی ز طیره گری نکته‌ای دراندازد

دلا در عاشقی محرم چه جوئی

او بود غمگسار من اندر همه جهان

شش جهت از روی من شد همچو زر

بیندیش نیکو که چون بی‌گناهی

دل چو سیاهی دهد رنگ گواهی دهد

معشوقه دگر گرفت و دیگر شد

چو باد شعله‌ی جنبان زد حریفان را به جان آتش

هر چه باید داری از خوبی ولیک

ندانم آن بت کافر نژاد یغمائی

در سر زلف تو جز حلقه و چین خاصیتی است

چون ملک ساخته خود را به پر و بال دروغ

آن کس که به بند بسته باشد

گه سیه‌پوش و عصایی، که منم کالویروس

گر وصال تو به ما می‌نرسد ما و خیال

گرد بنای حسنت هست آهنین حصاری

اندر عجبم که چشم آن ماه

زلف او در تکسرست ولیک

یا می‌دانی که با دل و چشمم

دربند خودی زین سیر شدی

در دشت خطا خیره چند تازی؟

سخت مستست چشم تو امروز

چون همه عالم خیال روی تو دارد

بنای بی‌خللش چون بنای روضه خلد

این عشق به اختیار نبود

خبر درد فراق از دل یعقوب بپرس

از عشق مشو چنین شکفته

عقل گوید گوهرم گوهر شکستن شرط نیست

دانست بایدت چو بیفزودی

تو دلبری نه دلی لیک به هر حیله و مکر

به خرابات و می و مصطبه ایمان آرم

گرچه ناچارست بهر هر ستوری کاه و جو

نباید کز چنین تدبیر بسیار

مرا ز طعن ملامت گران مترسانید

راست می‌خواهی نخواهم بی‌تو عمر

لا تنظر غیرنا فتعمی

ز قول رفته و مانده چه بر خواندی و چه شنودی؟

بدان رخی بنگر که کو نمک ز حق دارد

به طعنه زهر پاشیدی همی دی

همچون تو، ناتوان نشنیدم بهیچ جا

بر ما امشبی قناعت کن

از آن ترسم که صیادی بمکرش صید گرداند

تا برآمد فتنه‌ی زلف و رخت

سال کردم از چرخ و گردش کژ او

آمد نازان ز هند مرغ بهاری

ریحان به سفال اندر بسیار بود دانی

بنامیزد ز بستان زمانه

در قبایی کسی نمی‌داند

گر سیاهی نیست اندر نرگس تو گرد او

ز شور زلف تو دوشم شبی دراز گذشت

هم طبع زمانه‌ای که نشکفته است

بنواز نغمه تر به نشاط جام احمر

دیگرت گشته است حال تن ز گشت روزگار

همه عالم چو جان شود همگی گلستان شود

ای در رکاب زلف تو صد جان پیاده بیش

در صحبت رقیبان هست آن نگار دایم

گر روا باشد که لالستان بود بالای سرو

مریض شوق نباشد ز درد عشقش باک

آوخ که بجز خبر نماند از من

بر این مجنون چه می‌بندم مگر بر خویش می‌خندم

ای بر جهنده کره، ز چنگال مرگ

دانی که بر گل تو بلبل چه ناله کند

مه و خورشید در خوبی و کشی

بسان ره اهرمن، پیچ پیچی

عشق دریای محیط و آب دریا آتشست

کام دلم آن پسته دهانست ولیکن

شاهد خوب صورتست امل

از عطش ابریق‌ها آورده‌ایم

دیو مهمان دل توست نگر تا به گزاف

به ناشتاب سعادت مرا رسید شتاب

در قمار حسن با ماه تمام

شد از رنج رنجور و از درد نالان

تا توانستی ربودی چون عقاب

دسته دسته سنبل گلبوی نسرین پوش را

تا دامن دل به دست عشق تست

در مرغزار غیرت چون شیر خشمگین

تا صورتت نکو بود افعال زشت کردی

و تابع‌الطاس مملوا بلا مهل

این چنین شرط دوستی باشد

بی سیم و زر گدا و به همت توانگرند

چونان که تو از صحبت ما سیر شدستی

خاطرم در پی او می‌رود از هر طرفی

جانم فدای زلفش تا خون او بریزد

خرده و بی‌ادبی‌ها که برفت

اندر حریم می نکند جان تو قرار

الا من لطفه ماء زلال

گل نماند اندر همه گلزار عشق

بر من چو شوی پیدا من در تو شوم پنهان

ره کو بگشاید در میخانه به من بر

بازآی که چشم و رخت ایماه غزل گوی

خونها از دو دیده پالودم

تو هر یک را به طمع روزی خود

تا کار بندی این همه آلت را

به حق حلقه عزت که دام حلق منست

دلم جفت عنا کردی به هجرم مبتلا کردی

و آن هلال ابرو که چون ماه تمام

هر گه که برآیی به سر کو به تماشا

قرب صوری در طریق عشق بعد معنویست

باز به یک وسوسه‌ی دیو عشق

شرم چه بود عاشقی و آن گاه شرم

گرچه سرای بهایمی، حکما را

شیرین لب او تلخ نگفتی هرگز

به یک باده که با معشوق خوردم

روی تو مه تمام بر سرو

از شراب شوق رویت عالمی

دو چشم مست تو دیشب بخواب می‌دیدم

عاشقم بر تو و همی دانی

هر چند شب غفلت و مستیت دراز است

وز خاک سیه برون که آورد

سرمست کسی باشد، کو خود خبرش نبود

من خود از سودای تو سرگشته‌ام

برد بسی رنج نشیب و فراز

آنها که به حسن سرفرازند

خطش نبات و پسته‌ی شکرشکن شکر

هرچند دلربایی زلفت به جان خریدم

جان ز غیرت گوش را گوید حدیثش کم شنو

دلت خانه‌ی آرزو گشتست و زهر است آرزو

بادیه‌ای هایلست راه دل و کی رسد

خویشتن در بند نیک و بد مکن از بهر آنک

باغبانان تو را، امسال سال خرمی است

بر درگهم ز جمع فرشته سپاه بود

نگردد مهر دل در سینه پنهان

دیدنی دیدم از آن رخسار تو

بردار طالبان را وز هفت بحر بگذر

گرگ، از رمه‌خواران و رمه، در گیا چران

اندر شکر نیابی ذوق نبات غیب

صد نامه فرستادم یک نامه‌ی تو نامد

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم

چندین چه کنی جور و جفا با من مسکین

ای یار عزیز ار نبود طلعت یوسف

هرچند گرد پای و سر دل برآمدم

ای فلک بی‌من مگرد و ای قمر بی‌من متاب

یک هنرستش که عیب او ببرد

زین دیک جهان یک دو سه کفگیر بخوردی

دل دم‌خور و دل‌فریب شادان

از چیره‌دستی تو، مرا صبر و تاب رفت

شهریست پر از شگرف لیکن

مدد کنید که دورست آب و ما تشنه

کاشکی هیچ‌کسی زو خبری می‌دهدی

گریانی و پرزهری با خلق چه باقهری

بار مانند تخم خویش بود

بیا بیا و به هر سوی روزگار مبر

بر پرده‌ی چنگ پرده بدریدم

دید گلهای سپید و سرخ و زرد

به چشم ار نیستم گنج عقیق و لولو و گوهر

کی شود در کوی معنی آشنا

بار تو هرکس نتواند کشید

مجنون شده‌ام از بهر خدا

در آرزوی خویش بمالید تو را مال

دست مرا بست، وگر نی کنون

نه غمت را بها به جان بکنم

اکنون که به دیدن تو ما را

ای جان دو صدهزار عاشق

چو کار پختگان بی باده خامست

سرگشته‌ی عالم هوای تو

گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار

به تاریکی اندر گزاف از پس او

به یکی غم چو جان نخواهم داد

در رکابش حسن خواهد رفت اگر

از گریه و سوز من او فارغ و من هر شب

او را ز پس پرده‌ی اغیار دوم نیست

خوشا بروی سمن عارضان سیم اندام

چنانک از ما جدایی ماه‌رویا

نوبهاری است خدا را جز از این فصل بهار

من خانه نه دیدم نه شنیدم بجز این نیز

عشق را بین که صد دهان بگشاد

به بند عشوه پایم بسته می‌دار

مر تو را نیست به من میل و شکیبایی هست

من ز غم رفتم ولی ترسیدم از نظاره‌ای

هرکه در افتاد بمیدان او

ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من

از میان صد بلا من سوی تو بگریختم

هیچ عجب نیست ازیرا که هست

چه جای شب که هزاران نشانه دارد عاشق

زیر و زبر از غایت مستی و چو بنشست

سزای وصف روی تو سخن در طبع کس ناید

از بهر طلب کردن آن یار جفا جوی

خاتم لعل گهر پوش پری رخساران

خدمتش بر دست می‌گیرد فلک

هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی

چون دشت حریر سبز در پوشد

آنک بود همچو برف سرد کند وقت را

جهانیست حسنت که جز تخم فتنه

چون بگویی بفشانی گهر از حقه‌ی لعل

ما همه دعوی کنیم از عشق و عشق از ما به رنج

ز شوق مجلس مستان نگر ببزم افق

هم رایت خوشدلی نگون شد

سخن تلخ چه می‌اندیشی

به خوی نیک و دانش فخر باید

چه ظلم کردم بر تو که چون ستم زدگان

عقل و فهم ارچه هر دو تیزروند

ای به نیکی ز خوب رویان فرد

خاصه آن بی دل که چون من یک زمان

در آن دقیقه‌ی باریک عقل خیره شود

روی تو اگر نه آفتاب آید

دوش خفته خلق اندر خواب خوش

نیابد چشم سر هرچند کوشی

دل از دل بکندم که تا دل تو باشی

زو صد هزار زخم جفا دارم و هنوز

به چشم سیه خون مردم مریز

تنگ‌ست جهان بر من بیچاره‌ی غمگین

ایکه از بهر نمازت گوش جان بر قامتست

صبا را پای در زلف تو بشکست

ای طربون غم شکن سنگ بر این سبو مزن

وگر حذر نکند سود با سفاهت او

بده وام جان گر وجوهیت هست

درویش حال کرد غم عشق او مرا

بساط سپیدی، تباهی گرفت

روی چو ماه تو گر چه مایه‌ی نور است

آن سر کشد درین کو کز خود برون نهد پی

گفتی که از این بتر کنم خواهی

نبود هر گردنی لایق شمشیر عشق

عالم به ماه نیسان خرم شده است

تلخ و شیرین لب ما را ز حرم بیرون آر

قبله‌ی روی ترا هرکه شبی برد نماز

او ز من بنده به این دیده‌ی خون‌بار رسد

پایان عاشقی نه پدیدست تا ابد

بالای بلند و چشم مستت

بنده را کی محل آن باشد

بیا ای میر خوبان و برافروز

نفس جفا پیشه‌ت ماری است بد

قدح و می گزیده، ز کف خدا رسیده

بالله ار در کافری باشد روا

عزیزش کن به دندان گر بیفتد

تن را به بلا و غم سپردیم

غریق بحر مودت ز سیل نگریزد

غمزه‌ای از چشم خونخوارش مرا

گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند

آن مثل کز پیش گفتند، ای پسر،

لیالی الفراق! فکم ذاالجوی؟!

خود نگه می‌کنم به مادر دهر

در آرزوی رویش چندین عجب نباشد

چشم مست پر خمارت باز کن

بلبل بستانسرا بین در چمن دستانسرا

با داغ تو تن در ستم چرخ توان داد

تو مرا دستور ده تا بگویم حال ده

لیکن به مراد تو نیست گردون

و یبدو سناها علی وجنتی

جان و دلی داشتم از چیزها

نام لعل لب جان بخش تو اندر سخنم

خصم تو بازار من بشکست و با خصم ای صنم

بیک کرشمه مکافات شیخ و شاب دهند

باز هر کاندر دوام خیر کلی دست او

آن دلت را خدای نرم کناد

ما را همی فریبد گشت دمادم تو

چه این جا روی و چه آن جا روی

تو شاه خوبانی و من تا روز بر رخسار خود

ای ماه بنده‌ی تو هر لحظه خنده‌ی تو

والله که نیاید به ترازوی خرد راست

بر مقتضای قول حکیمان روزگار

گو جان و جهان مباش اندیک

بر رخم خطی نبشت و من نهان می داشتم

گر اسپ نیست استر و نه خر، تو هم چن او

روحانیان ز عرش رسیدند، بنگرید

همه با من جفا کند لیکن

ناخنش از سنگ حوادث شکست

نافرید و نیاورید به حسن

مرا با درد خود بگذار و بگذر

فروشد روزم از غم چند گویی

از پس کوهی برآ و سنگ‌ها را لعل ساز

اندر این تنگی بی‌راحت بنشسته

شیر بیشه میان زنجیرست

صد سوره‌ی هجر می‌فرو خوانی

ماه را زرد شود روی چو در وی نگری

امروز منم عاشق بی مونس و بی‌یار

سرو سهی که در چمن آزادیش کنند

قبله‌ی ملت مسیح بده

او آمد در خانه ما جمله چو دیوانه

چند نشینی تو؟ که رفتند پاک

سود و سرمایه‌ی من گر رود باکی نیست

تا گرفتار عشق شد جانم

هر که را سودای تو در سر بود

در صفت عاشقی لفظ و عبارت بسوخت

بگاه جلوه از چابک سواری

کس به درگاه خیال تو نمی‌یابد راه

مشین غافل به پهلوی حریصان

با شست و دو سالم خصومت افتاد

اشتهی انصح لکن لسانی قفلت

ز حال دل که معلومست که هم این بود و هم آن شد

گلزار، خانه‌ی گل و ریحان و سوسن است

دین و دنیا جمله اندر باز و خود مفلس نشین

تلخست می از دست حریفان ترش روی

گشته از روی و زلف خونخوارش

ای لطف تو را قاعده بر روزه گشایان

دین است نهال شکر حکمت، پورا،

نه بند گردد بندی نه دل پذیرد پندی

ندانستم که اصل عاشقی چیست

اندر بیان نگنجد وندر زبان نیاید

سکوت معنویان چیست عجز و خاموشی

بر میان از مو کمر بستند و این شوریده را

خالی نگردد از غم عشق تو جان من

چندانک توانیش تو می‌پوش

تو کبگ کوه و روز و شب عقابان

ما منتظر دم تو بودیم

مقدار شب از روز فزون بود بدل شد

دو چشمم خیره شد دروی ندانم

با لب خشک از سرشک دیدگان

نام لعلت چو بر زبان راندم

صبحدم بود که می‌شد به وثاق

جامه تن را بکن جان برهنه ببین

گردان منم به حال و نه گردونم

گویی قلندرم من و این دل پذیر نیست

دلی دارم همیشه همدم غم

خاک خندید که منظوری هست

بر مسند زاهدان گذشتیم

چشم سرمستان دریاکش نگر وقت صبوح

بی‌رونقی کار من اندر غم عشقت

شمع و فتیله بسته با گردن شکسته

یگانه‌ی زمانه شدی تو ولیکن

مست دگر باده‌ای کاحمق و بس ساده‌ای

سر زلف تو گواه منست

آفتاب از دیدن رخسار تو

دشمن من شدی بدانکه چو من

خیل خیال خال تو بیند بعینه و

آبی که مرا نزد بزرگان جهان بود

حاجت نبود که بگویم بیار

یکی مر گاو بر پروار را کس

ای ز تو عالم بجوش، لطف کن، ارزان فروش

جهان عاشقی پایان ندارد

ز روی پرده برافگن که خلق را عید است

تن تو را به مثل مادر است سفله جهان

مرض شوق تو بر بوی شفا می‌طلبند

تا مرا بر سر جهان داری

گر همه معنی است پس این چهره چون ماه چیست

باغی است پر از گل طری لیکن

فرشته‌ای کنمت پاک با دو صد پر و بال

در پی گرد کاروان غمش

در دور تو مادر زمانه

در داستان عشق تو پیدا نشان عشق تو

برخ خوش نظر و عارض بستان افروز

قبه‌ای کز نوای مطرب او

همه خوردند و برفتند بقای ما باد

ترسم که نه مردمی به جان هر چند

زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه

خلاصه‌ی همه اولاد خاندان نظام

چه کنم، اوستاد اگر پرسد

هر کرا با عشق خوبان اتفاق آمد پدید

چیپور را ممالک فغفور داده‌اند

نپرسی هرگز احوالم نسازی چاره‌ی کارم

دربند سود خویشی و اندر زیان ما

تو خود قلم کردگار حقی

لقد احسن‌الله فیما مضی

هر نفسم یاد اوست گرچه ازو من

وصل تو دشوار یابد چون منی

بر سر کوی غم او مرد را

شام شبگون سحر پوش قمر فرسا را

در کار تو جان را به جفا نیست گرفتیم

گل جمال افروخته‌ست و مرغ قول آموخته‌ست

از سنگ خاره رنج بود حاصل

حیات موج زنان گشته اندر این مجلس

سپر خنجر بلا گشتن

با حال سکوت و بهت، چونی

هر که پیش آید مرا گوید چه پیش آمد ترا

نقاب ششتری از ماه بگشای

جفا کن با من آری تا توانی

دیر آمدن و شتاب رفتن

چون بهشتت کی شود پر نور دل

شکست کشتی صبرم هزار بار ز موجت

روی خوب از چشم من پیدا مدار

بزحمت، خویش را هر سو کشیدی

نیست جز از نیستی سیرت آزادگان

بیار ای بت ساقی می مروق باقی

سلامی که می‌گفته‌ای تاکنون

با جمله پلاس خوش نباشد

بر من چرا گماشته‌ای خیره

حکم مطلق تو راست در عالم

من دوست ندارم که ترا دوست ندارم

بسوی من نگذشت، آنکه همی

پخته‌ی عشقم شراب خام خواهی زان کجا

گر حرامی در رسد با ما چه خواهد کرد از آنکه

دلم بردی به جانم قصد کردی

گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت

همان شخ که‌ش حریرین بود قرطه

کجا کار ماند تو را در دو عالم

زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب

چو سرخ جامه‌ی من، هیچ طفل جامه نداشت

با تن من کرد نور عارضت

تو که یک ذره نداری خبر از آتش مهر

بر لب و چشمت نهادم دین و دل

استودن تو باد بهار آمد و من باغ

برآوردم چو کاخی خوب و اکنون می‌فرود آرد

کاش بدانستیی بر چه در ایستاده‌ای

دل نفس عشق تو تنها زند

دیشب از شوق، نخفتم یکدم

چند ازین پرده ز آفتاب برون آی

ای یار عزیز انده دوری تو چه دانی

یا مرا در غم و اندیشه‌ی او

پاره گل برکنی بر وی دمی

آهن اگر چند گران شد، تورا

و حنی‌القلب بما اورثنی

آخر به جفا مرا بیازردی

نه کسی میکند مرا یاری

به درد دل شدم خرسند که جز او نیست دلبندم

وی تیر چشم مست تو پیوسته در کمان

لعلت به خنده توبه‌ی کروبیان شکسته

ای دوست که زهره نیست جان را

پاره که کرد و به زعفران که فرو زد

ای قفص اشکسته و جسته ز بند

هست به نزدیک خلق جرم من و تو پدید

آب، افزون و بزرگست فضا

صد دلشده را از غم او روز فرو شد

همچون قدحم تا سحر از آتش سودا

در نیکویی تمامی در بدخویی بغایت

المکانات خوابی لا مکان بحر الفرات

از من، چو شناختم تو را، بگذر

هذا کنفی، هذا عمدی

وصف رخ تو چگونه گویم

بگف، اندرین نامه حرفی است مبهم

ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستی کنم

خسروان شکر شیرین سخنت را فرهاد

برنگشتی چو روزگار از من

بهانه‌ها بمیندیش و عذر را بگذار

چیست پشیمانی؟ آنکه باز نگردد

همه سوار و پیاده طلب درافتادند

بد عهد نخوانمت نگارا

اندر آن خلوت بهشت آیین

می زدم آب صبوری زد و دیده بر دل

من نه آنم که بود با دگری پیوندم

بلی قضاست به هر نیک و بد عنان‌کش خلق

آن طرف رندان همه شب جامه‌ها را می کنند

مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز

جمله جان‌ها جمله جان‌ها بسته پر و پا بسته پر و پا

چون آرزوی تنگ‌دلان دیر رسیدی

نیست شیرین که ز فرهاد برای بوسی

غفلت‌زدگان پر غروریم

بدری که در شکن شود از باد کاکلش

از دست تو در بلا فتادم

داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات

چون بنگری که شست بدادی به طمع شش

چه گویی دلم را که از من نترسی

خرمن اندوه کی ماندی به جای

من عمر خویش، چون تو نخواهم تباه کرد

ما را مگوی سرو که ما رنج دیده‌ایم

چو خاک می‌شوم آن به که خاکپای تو باشم

بسکه بودم در پی صید چو تو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

اگر فرزند تو بودم چرا ایدون

هم تو سلام علیک هم تو علیک السلام

حال من دیده در کشاکش هجر

که من زالایش ایام پاکم

گر بود زنجیر جانان از پی دیوانگان

چون لعل آبدار ز چشمم نمی‌رود

در کف عشق تو جان ممتحن من

در نظرش روشنی چشم من

کان جان است که پرجانور است این چرخ

گر آفتاب جهانی چو ابر تیره شوی

آلت دلبری جمالت هست

نهادش در میان کیسه‌ای خرد

هر زمان گویند دل در مهر دیگر یار بند

میانت چون تنم پیدای پنهان

دل تو داری غلط همی گویم

گر توبه شود دریا یک قطره نیابم من

هرچه گوئی نغز حجت گوی، لیکن قول نغز

آن پریی کز رخش گشت بشر چون ملک

هردم به وفا یکی هزارم

زبون مرغ شکاری و صید روباهند

وصال جستن عاشق نشان بی‌خبریست

نظری کن ای ز رویت دل نسترن گشاده

ابوعلی حسن آن مسند سمو و علو

می گردد تن در کد بر جای زبان خود

گفت: چو خورد نیست فلک را قرار

ستاره سجده کند ماه و زهره حال آرد

اگر بخت با من مخالف شدست

بگفت، آنکه بدریای خون فکند مرا

چون مرا دل بود با او برقرار

حال من نرگس بیمار تو داند زآنروی

از کبر نگاه کرد رویت

تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم

سخن شریف‌تر و بهتر است سوی حکیم

زانچ کردم کنون پشیمانم

چشمیست مرا و صدهزار اشک

در آن همسایگی، گرگی سیه کار

پرده‌ی راز دریده قدح می در کف

هر شبم چشم تو در خواب نمایند که گویند

راستی زشت می‌کنی با من

دل ما را که ز جا برکندی

همیدونی چو من دیدم به نوروز؟

پیش آن چشم‌های جادوی تو

کارم از هجران به جان آورده‌ای

نکنم رو ترش ار تیز شود کز لب او

یک زمان در کنار گیر مرا

خرابی همچو من کو مست در ویرانها گردد

بهانه چه جویی کرانه چه گیری

خلع نعلین کند وز خود و دنیا بجهد

نرم کرده‌ستیم و زرد چو زردآلو

دل را مکن چو خاره، مگزین ز ما کناره

عشق را گرچه آستانه بسیست

روی چو ماه خویش و دل و جان عاشقان

یا دل بر من باز فرست ای بت مه رو

زلف هندوی تو چینی و ترا رومی روی

در ناحیت دلها با عشق تو شد والی

بار دگر شیر عشق پنجه خونین گشاد

حکمت نتوانی شنود ازیرا

نه باده‌اش ز عصیر و نه جام او ز زجاج

هان تا قیاس کار خود از دیگران نگیری

بر آتش دل آبی از دیده همی ریزم

مفلسانیم یک زمان بگذار

در دایره‌ی عشق هر آنکس که نهد پای

جان بود و دلی ما را دل در سر کارت شد

ای میل‌ها در میل‌ها وی سیل‌ها در سیل‌ها

پیگ جهانی تو بیندیش نیک

گهی جمال بتانی گهی ز بت شکنانی

که داند تا چه خواهد بود فردا

از آنش آب دهن چون جلاب شیرین است

مایه ده از بوی باده باد عنبربیز را

بی ترنج تو بود میوه‌ی جنت همه نار

گر بیم زلف پر خم تو نیستی مرا

گر به ظاهر لشکر و اقبال و مخزن نیستش

من مر تو را نمودم اگرچه ندیده بود

نمی‌شناسی باشد که خار گل باشد

می‌کنم تدبیر گوناگون ولیک

که شب گشت و راه نظر بسته شد

چو در دست صلاح و خیر جز بادی نمی‌دیدم

گر شوم کشته بدانید که در مذهب عشق

یا سپهرست و ماه مسرع او

الصلا یاران به سوی تخت شاه

بباید گرستن بر آن مرغ‌زار

قد اظلم بالجوی نهاری

عمری همی گذارم روزی همی شمارم

دیده‌ی دهر به دور تو ندیده است به خواب

پاره کرده پرده‌ی صبر و صلاح

مرده در خاک لحد دیگر ز سر گیرد حیات

اگر چون دیده ودل بودیم دی

در کوچه کوران تو یکی روز گذشتی

زین دهر، چو من، تو چون نمی‌ترسی؟

جان جان مایی، معنی اسمایی

گفتم که فرو گویم با تو طرفی زین غم

گمان مبر که شود منقطع به دادن جان

گفتا بشنو نشان ماهی

غم ار چه خون دلم می‌خورد مضایقه نیست

گر روح بود لطیف روحی

قضا خواهی که از بالا بگردد

نیست به نسبت بس افتخار که هرگز

چه سوگند خوردی؟! چه دل سخت کردی

در پای تو هرکه کشته گردد

میزنند اوباش کویت سنگها

هر کجا نظمیست شیرین قصه‌های عشق تست

دوستان شمع شبستان و پریوش ساقی

پرده‌ی شب را بدین دوری چرا

لعل قبا سمر شدی چونک در آن کمر شدی

از کار تو دانی که بی‌گناهم

ز تو جانم براتی خواست از رنج

وانکه را محنت گلی خواهد شکفت

اگر چه آتش مجمر ندارد شعله‌ی پیدا

توی که جز تو نپنداشت با بصارت خویش

اگر چه زان لب شیرین جواب تلخ دهند

راست چون جان بر میان بندد دلم

گفت به من بنگر و دلشاد شو

غریبی دوستی با من گرفته‌است

گاه چو مه می‌رود قاعده شب روی

قدم بر جان همی باید نهادن

چون مرا دردمند هجرش کرد

بر نشان هرگز ندیدم بر دل بی رحم تو

پیرانه سر به عشق جوانان شدیم فاش

سهل می‌گیرم خطاکاری تو

چنگی که زد دل و جان در عشق بانوا کن

چون باد سحر تو را برانگیزد

چند مرا بفریبی هر چه کنی می‌زیبی

حدیث عشق باز اندر فکندست

شیرین تری ز لیلی و در کوی تو بسی

یا بجز عشق تو از تو یادگارم هست نیست

گوشه‌ی دیر مغان گیر که در مذهب عشق

جهانیان همه واله شدند و می‌گفتند

حلقه کرده دست بسته حوریان بر گرد او

تو را چند گه تن وشی پوش بود

طیره مشو خیره مرو زین چمن