قسمت هفدهم

خارج و داخل توی هر دو وطن آن تو

اگر برون دهم از دل محبتی که مراست

نباشد جز با بتان مرا اقراری

اسرار همی‌گویم و اسرار ندانم

پس سر کوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد

تا بر سر من سایه‌ی کج کرده کلاهی است

کای دل مسکین، چرا اندر چنین تاب و تبی؟!

نادیده هیچ دیده و نشنیده هیچ گوش

سر بنه و دراز شو پیش درخت اتقوا

زین سبب صاحبدلان جویای دیوان تواند

تا نفسی داری و نفسی بکوش

زودتر می پیر گردد مرد شاب

بگسسته شد ز خیمه‌ی پیغمبران، طناب

نفسی از نفس بازپسین خوش‌تر نیست

هردم می‌رسیدشان بار و خفیر از درم »

که من دیروز خسرو بودم و امروز فرهادم

میان عاشقان آثار برگو

که شاخش بگذرد از جمله افلاک

کسی که او متعلق نشد بقلابی

موجب حبس کی بود وام قمار ای صنم

هست جان او، بر تن آریدش

تا بدانند که سنگین‌تر از این باری نیست

کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار

مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد

که دمم آتشین نشد ز دم پاسبان تو

بگو کی بود یا خود کو مرکب

باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت

گردون چو گو به حجله‌ی طارم برآورم

شوق پیدا غم نهان من است

تا در جگرم خار جگرجوش تو افتاد

از توبه دگر مجو کیایی

مناسب نیست در دشت دل مردم چریدنها

ولیک نغمه بلبل خوش است در گلشن

ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من

رخ نهاده پیش اسب او و شهمات آمده

حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده‌ام

فلک دانش بی‌اختر شد

آن فیض که از خنجر جلاد من آمد

میذن چاکوس کالی تو یالی

به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو

پیش شاه عشق و لشکرهای او

زین‌سان که از بهار در و بام تازه شد

همچنان هیچ نگفتیم که صد چندینست

مریخ همچو دیده‌ی شیر نر؟

این اشارت به جان خرید از شیخ

تیغ جفا به گردن من از قفا نهاد

ذوالبهجة والید الکریم

صد نشان از آشنائی بیش در سیمای او

در پختن این شیران تا مغز پزان گشته

سرحلقه‌ی رندان خرابات جهانیم

که گدا گر بکشندش نکند ترک گدائی

وگر نی رغم شب کوران عیان همچون قمر باشم

حرکت را به عاشقان بگذار

خسته شو تا ببری لذت درمانی چند

و یا دمعة العین ما ترکدی؟

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

که حریف او شدستم که در ستم ببست او

از آن گشتی تو مسجود ملایک

که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود

خویش را فی‌المثل ار مرغ بپر گردانم

حکم او را به دل فلک منقاد

خط آزادی مرغان گرفتار آرند

بین الحرفاء و المغانی

ای چشم پر در این همه عرض خزانه چیست

کوی خرابات را تو چه کلیدی بگو

کرده آسوده از اراده مرا

نام من محو کن و نامه بیارم برسان

خدمت ما را برسان بی‌درنگ

این همه ناخوش کلام و تلخی گفتار

زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

از دوری رهست این، یا خود ز خیره‌رایی؟! »

عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد

از دخل او چون نخل شو وز نخل او آونگ شو

برگ صائب بیشتر از بار می‌ماند به جا

که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند

پس از آن دم اناالحق ز جهانیان برآید

هر روز دعا گوی توام من همه ساله

مژده‌ی سرو و گل و سوسن و نسرین آرند

من مرده چرا باشم؟ چون جان ودلم زندست

ز ترکان سمن ساعد نگاری کرده‌ام پیدا

نه سترپوش دلانه که دیدن است عیان

در باغ روزگار خجالت کشیده‌ایم

بر من ای دلبر بی مهر و وفا چیست بگو

یک لحظه چو پیروزه یک لحظه چو پیروزم

جان برد تحفه‌ی جانان عاشق

که خون بی گنهان را به هیچ نشمارند

بازش ز دم خوشت نواده

کندم قصد دل ریش به آزار دگر

ای بی‌خبر از چاشنی جان جریده

هر که این‌جا بیشتر در دل تمنا بشکند

چون آدمی طمع نکند در سماحتش

ورای این چه توان گفت ماورای ورا

که کردی بدین گونه زر گستری

کز درختش دیگران گل های رنگین می‌برند

ماه دراعه‌ی خود چاک برای تو زند

چنان سوزم که جز بوی وفایت ناید از دودم

ز لا کی رست بگو عاشق بلادیده

در آخر هم شود مانند اول

روح قدسی را چه داند اهرمن

این پرده بزن که یار دیدم

وی عقل قوی! خموده شو درسر

زخمی که پر دلان به صف جنگ می‌خورند

من اگر حرف کژم تو قلمی

بلکه از یرغوی دیوان نیز هم

زهی لطف و زهی احسان و دارو

وحشت شمشیر دارد رهزن از عریانیم

خونی که فروشدست با شیر

نبات از شکرستان می برآرد

کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند

مگر آن سلسله جعد معنبر گیرند

ای جان مرا مستی، وی درد مرا دارو

شد نفس‌گیر ز غم خوش نفس گیرا داشت

خلعت و تشریف و مکافات من

در تنور آتشین ز اندیشه‌ی نان نیستم

قامتش بین برده دست از نارون در خوش خرامی

هر چه پروانه بود بسپارم

ساخته گاهی به برد سوخته گاهی ز حر

آهی که عاشقان به سحرگاه می‌کشند

که هریک را ذقن‌بر، طرفه چاهی

کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی

هم جمله عقل گشته هم عقل باده داده

بگویی در زمان استغفرالله

که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

تو نفس با او ز هجران می زنی

ز اشتیاق حبیب در میدان

کی مشام خلق را مشکین و مشک افشان کند

لقلب بعد شرب المنکرات؟!

کرده حسنت بر زمین و آسمان عرض سپاه

هزاران شمع بر بالا به امر او است سیاره

می‌چکید آتش ز چشم گریه آلودم چو شمع

بر آن کو یافت درمان میبرم رشگ

و لا تفجر و لا تهجر و الا تبتس تندم

مثل خورشید دان تو نور حبیب

تا به پیمانه‌ی ما ساقی دوران چه کند

سودای دگر دارد مخمور خدایی

بلیل مظلم و الله هادی

که نفور است نسیمش ز کف سیم شماره

رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده

کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد

زین میان چون تیر پرتابم ببر

هم اینجا، هم آنجا و هرجا که بود

نجوم المعالی تستقیم و ترجع

نی رقص ماند ازان و نه زین نیز شیونی »

راست برقامت او خلعت سالی و مهی

فلا تعرض بذا عنی وجد بالعفو و الغفران

بار کسی نمی‌شوم و بار می‌کشم

بر گوی این ترانه هذا نصیب لیلی

که از این جور و جفا بیزارم

قدی است ناخمیده و جعدی است نابسود

مرا در میان بلا می‌گذارد

وی سرو از قعر زمین، خوش آب کوثر می‌کشی

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

هم مشکی و هم عنبر از مات سلام الله

دلم گشوده ز گفتار می‌شود، چه کنم

الا به کسی گویی کو را المی باشد

نیست از هستی خویشم خبری

وز ورع شهوتش فروماند

مهل که دامنم از خون دیده که ماند

یا مسکرالعقول، یا هادم‌الوقار

از خس و خاشاک پل بر روی جیحون بسته‌اند

راه سپاهان برگو برگو

در اشک و آه شد صرف، یکسر وجود ما را

چون جام می نام لبش یاقوت جاندار آمده

چنین آیینه روشن خریدم

زیرا به خانه‌ی گیتی، مهمان ماحضرم من

چه کنم با دلی که پر خون است

نی بسته‌ی منازل و پالان و استرند

که قدر گوهر یک دانه جوهری داند

از کبر و ناموس و حیا هم در خلاء پا کوفته

بیدرد را خیال که مخمور باده‌ایم

که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم

بر جایگه فسرده بسی ره بریده‌ام

وز زبان بنفشه و سوسن

عاشق آن است که این نکته مسلم دارد

ازین نان و ازین شربا نمانی

ز دهر می‌کند امسال غالبا بی‌خم

از دل خویش میوه برچیدن

صائب تو درین عالم خاکی چه خزیدی؟

که شبها شد که محتاجم بخوابی

سر نگر کاندر لگن می آیدم

سوی دیر مغان کشید عنان

کار ایشان آفرین بر قوت بازوی دوست

فیک وارتج لسان العرب العرباء

تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت

چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او

تا پای به دامن نکشیدند عزیزان

تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد

وقت اگر آمد دم از تریاق زن

لوح محفوظ عشق می‌خوانم

بیرون کسی نرفت که در شهر بند تست

دو جهان از تو زنده شد چه دلاویز مشربی!

سر زلفت که شد بر بستن زنار من باعث

نه سر خواهیم و نی سامان و می‌رو

راه سخن به هرزه درایان نمی‌دهیم

پشت بر آتش مذاب مکن

صد کاسه بریزیدم صد کوزه دراشکستم

خیمه‌ی اجلال بیرون زد به عزم ارتحال

ندانم این چه متاع و چگونه بازار است

زیرا کمال آمد، دیگر نماند خامی

می‌برد در عزت از رغم تو بر گردون مرا

ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری

به امر «فاستقم» می‌داشت قامت

چون تو پسندی سعادتست و سلامت

وانگه ازین دو پرده برون پرده‌در زیند

غافل از هر نام و ننگی بودمی

کز دو نفس بیش نیست اول و انجام صبح

لسانی و قلبی عنه لیس بزائل

تشریف استغنا مکن بر قد من کوته دگر

کی برسیدی از عدم جز که به کهربای تو

شنو پس خویشتن را نیک بشناس

شغل جهان کجا و ما ما ز کجا و مشغله

آن سو که کشد آن کس ناچار چنان رانم

مفتتح در مضاجع ایشان

بس تن مزن که عطسه سبک درگذشتنی است

شش جهت وادییست بس درگو

یادگاری که در این گنبد دوار بماند

ما را به قضا چه می‌فریبی تو

لب ز حرف تلخ شستم، غوطه در شکر زدم

تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم

درگذر زین هر دو در زنهار او

پاسخ پنج بچه‌ی مکتب ؟

تا بر سر من شور تمنای تو افتاد

کارواح در آ، ناحیه مانند، مجدد

سلمان جابری که خداوندگار اوست

تا ز جست و جو روم در جوی تو

از چه دایم در کشاکش چون کمان افتاده‌ایم؟

در دین وفاداران کفرست شکیبائی

فلسفه برخواند قضا داد جدایی به فنم

بلعجب هنگامه بین در محشر کبرای او

کان روی و مو زهر سحر و شام خوش‌تر است

خوب شود، رسته شود از بدی

به سر رسید امید و طلب به سر نرسید

رونق آفتاب‌ها از مه بی‌زوال تو

اندیشه‌ی سر شمع سحر هیچ ندارد

جور مزدور می‌برد استاد

هم از خشکی هم از دریا هم از گوهر فرو ماندم

زبون چون کبوتر به چنگ عقاب

مجلس اصحاب قال مجلس شور و شر است

ترجیع کن گرین بنوشی

بگذرد از خون خود گر بگذری بر خاک او

وز خانه عاریت برون جه

بیابد علم و رای و فهم و تدبیر

دست من گیر و چو بادم بخراسان برسان

و روحنا کما تری فی درجات و دول

شده سرخوش به نغمه‌ی قوال

انگشت کسی کارگشای دگری نیست

کیف تجوز و ترجی، تعرض عنی لملالی

رضای ایزد و انعام پادشاهت بس

یقین را از گمان گویم زهی رو

ولی کردی به نادانی فراموش

مرده‌ای بینی که با دنیا دگربار آمدست

واحسرتا ز عشق تو حاصل بمانده

نقب‌ها کردن پدید از خار تر در خاره سنگ

تا نگویند که سودای بتان دردسر است

برجاک ما یرجی و یذوب بالبواری

هم خود شوی ز جانب من عذرخواه خود

تو این نه‌ای و آن نه‌ای با این و آن آمیختی

زان تیغ حذر کن که به خون تر شده باشد

چو خورشید در قرطه‌ی آسمانی

همچو خورشیدپرستان به سحر بر بامم

کار مجنون مشوشی باشد

گر چشم تو بر کشته‌ی خونین‌کفن افتاد

لیک آستان درش لازم بود درگاه را

خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل

می‌رسدم خلعت و اعزاز نو

به لبهای میگون شبیخون زنیم

اگر می‌بنددم ور می‌گشاید

ره به سر می‌نشد قلم برسید

دو خارش چون دو رمح آهنین دم

آفاق را کشید به زیر نگین مرا

سرور از آنی تو، که تو سروری

گمان به حوصله صورت آفرین دارم

او بوسه دهد بر ساغر من

یک چند هم به مصلحت عشق کار کن

اگر پیوسته چون چشم بتان در طاق محرابی

زشتش کنی نغزش کنی بردری از مرگ و سقم

سوی این بوستان زنگاری

سینه‌ای نیست که آماجگه تیرش نیست

در گوش کن این پند من، ای گوشه گزیده

طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس

ای جان تو ز هیچ کس نزاده

در زخم می‌نمایم، چون تیغ جوهر خویش

چندان که بازبیند دیدار آشنا را

کز عشق به سینه آتشینیم

راحت مخلوق جست و رحمت خالق

ترسم خدا نکرده، پشیمان کند تو را

پیش لب نوش تو حلقه بگوش است قند

ز هر طرف سوی میدان به سر دویده چو گویت

چو مرا درد فزون شد بده آن درد مغانه

چون جرس آوازه‌ای در کاروان داریم ما

میکشد دهر به زنجیر قضا و قدرم

خیره شده هر دیده نادان هم و دانا هم

برد از جا به جا و حال به حال

چون تن بی‌جان از او تنها بماند

شد همه آب و زخم آثار نیست

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

زهی دریغ و ندم لا اله الا الله

روز ما را دیدی، از شبهای تار ما مپرس

نقشی که آن نمی‌رود از دل نشان توست

باز بر آریم شکم ای غلام

موکشان سوی جلوه‌گاه عیان

مدهش توبه، کز مصادره جست

خواهم دعا کردن ترا ای دوست تا وقت دعا

گل ز شاخ آهسته بیرون آر و بر شمشاد ریز

کز کون و مکان هیچ نبینی تو نشانه

نتیجه هست فرزند، ای برادر

بشکست قدر شعر چو للی جوهری

همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شویم

به هرچه برگذری، اندهی کند بدرود

در صفاتش خلل نشاید یافت

ترجیع هدیه آرم باشد کزان بجوشی

خالی مباد عرصه این بزمگاه از او

وگر عقار نداری از او عقار بجو

ای خداوند یکی یار جفا کارش ده

اگر چه طایفه‌ای زهد را سپر گیرند

کان زمان در چشم ما چون آمدی

به چنگ یکی لعبتی خوش لقا

غم خورم، غم، که کار بازی نیست

صد چو او را پس ازین خسته و مهجور کنیم

در نرد دوستی که مساویست کوه و کاه

من که در این شاه رهم بر ره هموارم از او

ز «بی یسمع و بی یبصر» نشان یافت

اگر جانان دلش خواهد چه باشد ترک جان کردن

تا نداند دهان سلام علیک

سوخته، چون ز شمع، پروانه

که حواس تنت به بند آید

صورت گرگی بر اهل هوا

بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت

زان نرمی و زان لطف به سنجاب رسیده

زیر بار غم ایام خمیدن به بود

وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم

پسته و عناب شکر بارم اینک می‌رسد

اگر فریسه‌ی کبر است یا شکار ریاست

پهلوی سیمین‌بران کردن نشست

کم تباکا علی اخوانی

که کشته‌ی تو ازین بیش خون‌بها دارد

حدیث خرکمان گویم زهی رو

از خاک چو نی گر چه کمربسته دمیدیم

اشکم ببین ز لعل تو نایب مناب می

آمیخته همچو شهد و شیریم

وین چنین تحفه‌ها بپردازم

راه حی بنی سلیم گرفت

حیلة اعدائک فی‌المکمن

دانی کجاست جای تو خوارزم یا خجند

وین طرفه که آن بی‌چون اندر دل بنهفته

که نبود فربهی مانند آماس

چند شاید به صبر پنهان داشت

گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم

به هم بر بسته از گل دسته‌ی دهقان این بستان

وز غم ایام بی‌اندیشه دید

بود کانجا بود دلبر، سعادت را کی می‌داند؟!

مگر از قضا مددی شود که به محتشم قدری رسد

تا سرکه نفروشی دگر پیشه کنی حلواگری

که او را صد جواهر در گلیم است

زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهن

من در پی ماه تو چو سیاره دوانم

لحظه‌ای دیرتر شدی مایل

راه بالات مینماید راست

قرار غم الحق دهد بی‌قراری

یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش

ز احوال جهان سیرم ز احوال فلان برگو

گر از هستی تن وجان تو پاک است

با او نتوان گفت وجود دگری بود

وقت بیماری شکرباری بود

باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را

کمتر از صد به اندکی سال‌ام

سرمه کشد به لطف و کرم توتیای او

امروز نیست بر من مست ای صنم گرفت

وگر به خار رسد پا به کندنش منشین

وز آنجا باز بر عالم گذر کرد

ترک کونین کن ار حضرت مولی طلبی

بجه ز رق جهانی به جرعه‌های رقیق

بشر را اشتیاق هند بس است

بر من از خامشی نگیرد خشم

نه ز شیره است این می به خدا، و نی مویزی

در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم

باقی این را بودمی بی‌خویشتن گویان شده

هر جا که می‌رویم به کاشانه‌ی خودیم

بنگردم که صبغه اللهم

کامروز به عشق اندر هندوی تو می‌بینم

رفت در خاک نجف و ز هر غمش آسوده جان

پر هنر کرده کیسه‌ی مردی

چو تو فارغی ز گندم، چه کنی در آسیابی؟!

که آتش از دهنم سر برآرد از اعراض

کت بنده کمینم وآنگه تو ناز کرده

ز هر دو جانبش قعر جحیم است

نیرزد گرد نعلین گدائی

بزن تو زخمه آهسته که تا برنسکلد تارم

سر دشمن چو گوی از ضرب چوگان

حاضر او بس، که بیحضوری تو

یارب زد وقودا سبحان من یرانی

نان حلال شیخ ز آب حرام ما

کجاست دخل سلیمان و مکسب موران

نعل بیتابی در آتش جویبار زندگی

چه مجلسست کز او های و هو نمی‌آید

نیک و بد آنجایگه معذور شد

خویشتن را طلب، مگر یابی

همه دیدی، نمیشوی نالان

مژده‌ای مست که من آب تو و نان توم

این گنه بنده می‌کنم یا تو

به قصد خون جانبازان و صدیقان بغریده

ولی از دیدنش می گردد استغنا فراموشم

هر ذره ز خاک من مسکین که ببوئی

گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم خوریم

مگر از بلایی رفاهی برآید

از توکل عظیم دور افتد

خاک افتاد به شب چون شد ازو باد جدا

که دارد در سر زلف تو مسکن

خاک سیه بر سر این باقیان

که هر یک آیتی هستند باهر

من چشم بر تو و همگان گوش بر منند

هر دم از انسی نو و دردی نوش دندانه‌ای

کرده حسن عروس فکر نگار

گر نخواند خطی، از آن چه خطر؟

ازین منزلم من، تو زان منزلی

زنند تیر که در سنگ خاره کارگر آید

که مرده زنده شود زان و وارهد ز کفن

گریبانی به دست خود دریدن

نه دل من که دل خلق جهانی ببری

که گمان داشت که ما زان علل فاسده‌ایم

بدانسان آسمان را لرزه بر تن رعشه بر اعضا

روز و شب شعر می‌بری به بیاض

بر خاک او سر می‌نهم، هم سر بود زان متهم

دریادلی بجوی دلیری سرآمدی

فی مسکننا و نعم مسکن

فرو خوان آیت «تبلی السرائر»

به دوستی که شکایت به هیچ دوست نبردم

در پهلوی پهلوان ما باش

رفت و جوی خون روان از دیده‌ی پیر و جوان

جز به ثنایش نتوان کرد صرف

حسن در ما ننماید چو به زیر گردیم

سگ تصرف آن دلبرم که برده ز جایت

اگر چه جامه دراز است هست قد کوتاه

چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده‌ایم

اگر آگه شدی از حسن رخ گلروئی

تو شب و روز مهیا چو فلک جازم و حازم

آشکارا و از نهان جستن

تا کند علم خویشتن در گور

کای عاشقان و کم زنان، اینک سعادت در کمین

کجا بود به فروغ ستاره پروایی

شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست آواره

دستی نفشاندیم و سبکبار نگشتیم

نمی‌دهیم و به شوخی همی‌برند از پیش

در آن عزمم که در چشمت نشانم

که دل و جان به حسن او نگذاشت

جای نادیده چون نهی پایی؟

کزان سنگ خارا کشیدش برون

شوی ز کرده پشیمان به هم توانی بست

رو به من آورید هین ها الذین آمنوا

تلخی به حریفان نچشاندیم و گذشتیم

نباشد صورتی را این معانی

زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف

گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود

از وکیلان بد تباه شود

که من رفتنی‌ام تو سالار نو

که مگو حال دل سوخته با خامی چند

که بخندد لب دشمن ز کر و فر زنانه

که شد فسرده دل صائب از سخن بی‌تو

حالا به عشق روی او روزی به پایان می‌برم

زانکه با هستی خود می‌نتوان آنجا شد

تشکر به نور بصر می‌فرستم

کم فتد قانون حکم او درست

که او را به خوبی ستاید رسول

خوش زود شد جهانگیر زین سان تنک سپاهی

هر لحظه‌ای شکلی دگر از رب اعلا آمده

به ذوق صحبت یار یگانه بیرون آی

مو بر وجود من چو سر نشتر آمده

نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم

به تن و جان خویش کی نگرد؟

بدر لا اله الا الله

همه نام ایرج بد اندر نهفت

قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت

بازگشا تو خوش قبا آن کمر از میان تو

ز راه چشم چو شبنم بود چریدن من

شکری ده از لب یاقوت فام

این به دست من برآید گر تو فرمانی دهی

حضرت صاحب زمین و زمان

تو بدان، آنچنانکه میدانی

بهر موی بر تازه رنگی دگر

خنده زد کاین خود نخواهد شد ولی آن می‌شود

خواهی که کنی شکار برگو

گر چه در ظلمت نهان چون آب حیوان مانده‌ام

از دوا روی بتاب و الم از دست مده

کیسه برم کاسه برم زانک دورو همچو زرم

الی بلدة فیها جیبی ثاویا

کیست؟ خلوت‌نشین دل با خلق

به سر بر ترا افسر و زیر گنج

که ز بند غم ایام نجاتم دادند

در خزان بین تاب تابستان نو

برو از بهر او چشم دگر جوی

شب سودای سعدی را مگر فردا نمی‌باشد

کز زلف تو یک موی نشان می نتوان کرد

تا جز سوی این ره سوی دیگر نگراید

که نگردد ازین لقب مفهوم

در نام جستن به گردان سپرد

ز دوستان چو رسد نامه‌ای به حضرت تو

همی‌کشند نهان نور از بصیرت او

هر چند ساقیی و شرابی ندید کس

تو نور جنانی و حور جنانی

چو گل بی‌حلق و بی‌لب می چشیدم

اندر آن مرغزار شد پیدا

دست او باشد از خیانت دور

بتازی تو اروند را دجله خوان

بجز از خاک درش با که بود بازارم

چون رستی از این حطام برگو

بر امید گوهر نایاب و از خود می‌رود

بر باد شد آن چه رفت هیهات

جام جم از دست جانان می‌خورم

باده‌ی عشاق ناچشیده و مست

متفق گشته سر او با جهر

پدر بر پدر بر همی داشت یاد

ذوقی از طبع سخنگوی تو دارم که مپرس

گردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله

صائب خمیرمایه‌ی بتخانه‌ایم ما

ورای عاشقی فتوی نیابی

برای دید این لذت کز او شهوت شود حامل

اندر سرم شکست خمارم را

بهر کاری همی شدند شتاب

درین کار موبد زدش داستان

تخم محبت است که در دل بکارمت

یکی ساغر از آن خمار از این سو

چو دانستی برو خود را برانداز

زهی حیات نکونام و رفتنی به شهادت

که کوی عاشقان پیشان ندارد

هر نظر او به روی دیگر دید

خم شود از بار هر دو، گردنت

برو روشنی اندر آورده روی

که آرد بر سر نطقم بلائی

بگو در گوش من ای دل چه می‌تازی به سوی او

هر که صائب محو آن شیرین شمایل ماند، ماند

شب رحیل که گفتیم ترک جان گرامی

اگر خونش بریزم من ز خون او بحل باشم

همه کام او برآید اگر از درش درآیی

پیش او پشت بر زمین باشد»

یکی نامور پاک خوالیگرم

سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

با آفتاب معرفت در سایه شاه آمده

یکی چو صائب آتش‌زبان نمی‌باشد

گر تو قدم می‌نهی تا بنهم چشم راست

گر به صد زاری نوایی می زنی

که: بمانی تو در زمانه مقیم

جز به دل در طریق دین نروند

نهادند یکسر به ضحاک روی

به نیم نکهتی از عنبرین گیاه تو گردم

چستند در این ره و چه کاره

ما در سواد عالم، چون شعر انتخابیم

از وصل مژده‌ای بمن ممتحن رسان

خاموش کن خاموش کن زین باده نوش ای بوالکرم

چنگ خدا محو کند نام جنگ»

در دو عالم بود نشانه‌ی خیر

ازان ژرف دریا نیامدش باک

که رفت موسم و حافظ هنوز می‌نچشید

بی‌نخوت و ناموسی این دم دل ما را جو

وز او هر گوشه‌ای میخانه‌ای شد

کور نداند که چه بیند بصیر

نمک بده ز لبت کز دلم کباب درآمد

چون بلبل و گل به باغ ما هم

کین خمارش به از خمار شکن

سرت گردد آشفته از داوری

بود بی سامان سری بر تن همان گیرم نبود

ملک و شراب داری ز شراب جان عطا ده

که پیشتر ز تو مردان چها گذاشته‌اند

که چو رفتی نتوانی که دگر باز آئی

دیدم یکی یوسف رخی گفتم به غفلت ذابکم

طوری به باد رفت کز آن اخگری نماند

گردد از این و آن فسادپذیر

سه دختر گزین از نژاد مهان

زین در نتواند که برد باد غبارم

بوسه‌ای یا کنار پوشیده

که شد با نقطه‌ی وحدت مقابل

سودی به مساکین رسد آخر چه زیانت

یارب چه دروغ است این با ما نکنی دانم

که در وی با نیش خرم زید با عمر جاویدان

به خدایی که قادرست و غفور

کریمی بدو یافته زیب و فر

چون نباشم کز کف آن زلف پریشان می‌رود

که یک دم صبر کن ای تیزگام

صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند

هر دم از مجلس ما روی بکاشانه مکن

به نور مطلق بر مصطفی سلام علیک

اهل گیتی تن‌اند و ما عصبیم

کز کتاب و ز سنت افتد دور

ز آلودگی پس بپالودشان

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

گر چه کردم من بیان از سلسله

چرا گشتند یک ره نیک بنگر

سر این دارم اگر طالع آنم باشد

چون توبه نمی‌سازی دل با دگری سازد

تیز روتر ز سیر برق از رعد

ترک این سفره و نواله دهد

به نزد سخن سنج فرخ مهان

سیل اشگ من ز ماهی تا به مه خواهد شدن

دور مبادا سایه جانان

از لب برون نرفته به غماز می‌رسد

دمبدم لعل پاره‌ی جگری

تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم

به هر طرف کشیده تارهای او

این چه رفتن بود؟ بمیر، مرو

دگر پاکدامن به نام ارنواز

عیسی دمی کجاست که احیای ما کند

صد جای آسمان را تو دیدیی دریده

درآمد همچو رند لاابالی

مرغی لبقتر از من باید هم آشیانت

از بهر یک ترک ادب از سجدگاه آویخته

لقب جسم تو جهول نهاد

بر دلش صد زخم رنج و غم رسید

ازین طبع سنگ آتش آمد فراز

نگه او اثر عفو گناهست امشب

چون چنگ شده تن‌ها هم پشت به خم کرده

عرض سوی عدم بالذات ساعی است

برطرف جبهه یا خم آن ابروی دوتاه

رقصان همی‌رویم به اصل و نهال گل

ای هر جایی کجات جویم

به کدامش زبان ستایی تو؟

بخفتم شبی لب پر از آفرین

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

سیر شد کون و مکان از طوی تو

به عقل خویش این را زان جدا کن

اجلم می‌کشد و درد فراقش سبب‌ست

همه کون و مکان را لامکان دید

هاتف به چه رو می‌کندم باز ملامت

«لی مع‌اللله وقت» از آن دلست

بود تا بود هم بدین یک نهاد

ذوق شیرینی تواند بردن از طبع مگس

تو خود به تنهایی خود صد کاروانی می‌روی

به مانندی کند تعبیر معنی

که تن ضعیف نهاد است و عمر بی‌بنیاد

رو که کلیدی نبود در مدنگ

از اندیشه‌اش شومتر، پیشه‌اش

میل معنی به عشق باشد و بس

کمر بر میان بست و بگشاد دست

که گویی نبوده‌ست خود آشنایی

بالاتر از کیوان شوی بیرون شوی زین مزبله

نماند در جهان یک نفس ممن

مغنی را بگو تا کم سراید

فی‌الجمله نه اینم و نه آنم من

شد زبون شیری چو او در چنگ این روباه آه

خالی از پرده نمایی روی خویش

دلش گردد از کرده‌ی خویش ریش

کز باده‌ی وصلت شدم راضی به یک پیمانه هم

تو نیز با من بی‌دل ز جام و ساغر گو

دل من روی او در خط او دید

خواجو از آن دو نرگس مخمور مستشان

یا رب که چه لاله زار داریم

دری از عالم صفا عشاق

در درون اندیشه‌ای می‌کرد نیک

نیایش کنان رفت و بردش نماز

خیزد از صحرای ایذج نافه مشک ختن

همچو زنان خیره سر حجره به حجره شو به شو

به من پوشیده شد این راز مشکل

مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود

در سراپرده‌ی معظم عشق

اندر این بیغوله جان می‌آمدی بر سر مرا

زین فضولان راهزن بگریز

فراوان بدو اندرون داستان

جز جامه که کرد ازان بدن حظ

به پیشم باده خوکرد من نه

نگنجد در مقام «لی مع الله»

سرو بر جای فرو ماند ز بی‌اندامی

کای دل بالا بپر بنگر بالای عشق

از لطف، می ز جام همی خواستی پرید

تا دهم شرح عشق دیرینه

برید و به رشتن نهادند روی

و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

ای بر سر ما غمت دویده

جهانی معنی اندر لفظ اندک

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

برتر از هفت آسمان گفتن

برسانی بیار در محمل

نور او را یکی ندید از صد

همه عنبر و زعفران سوختند

چون بی‌خودان به نعره‌ی مستانه جویمت

هست ز آفتاب جان قوت جست و جوی او

شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب

باده صاف خور ار زانکه صفا می‌طلبی

ماییم به حسن لطف ماییم

ز مدح غیرت ماه تمام خواهم کرد

روشنش دار روی و می‌بین فاش

نشاید زدن جز به فرمانش گام

بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند

دید ملک دیده گریان من

دیدها دریای گوهربار باشد صبحدم

من چنان زار بگریم که به باران ماند

خوش خوش از آن میانه مرا در میان کشید

یا طارق اللیل جن انت ام غول

همه زرقست و شید قاف به قاف

بکشت و به سرشان برآهیخت پوست

که نقد وصل دامن دامنم در دامنست امشب

بهار جان که بدادی سزای صد بهمن

آهن از تاب او به جوش آید

بخت خواب آلود را بیدار نتوانست کرد

خواهم که ز آب خود چون خاک کنی پستم

سگ کویش بر آدمی بگزید

دیده روشن کند کراماتش

همان را گزیند که بیند همی

که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت

می‌دهدشان فر نو شعشعه گوهر او

چه طرف از لعل من بربندی آخر؟

گر تو بالای عظامش گذری وهی رمیم

ز یک‌یک سنگ گورستان دریغا

رفت محمدعلی نوجوان

گر چراغی درآوری یاریست

چه دانیم راز جهان آفرین

این خسروی و سلطنت بی زوال بین

در گوش فتنه دردمد هر لحظه‌ای مکاریی

جنبش او را چو بی‌قرار کند

گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی

جان را ز تو گوشمال خواهیم

چرا روز و شب حلقه بر در زنیم؟

تافت یکسر به سوی بحر، عنان

که از کار گیتی بی‌اندوه بود

با این گدا حکایت آن پادشا بگو

کو است اصل فتنه‌های تو به تو

و زان پس پیش گیرم کار دیگر

همین قدر که ببوسند خاک پایی را

من بی تو دریده پیرهن باز

بازی کودکان همی خوانند

ملک دنیا به کاردان بگذار

به دست یکی بنده بر کشته شد

تن بی‌قبا که به روی سر بی‌کلاه دارم

فان الجسم کالاعمی و ان الحس عکازه

خرج آن جمله از خراج یتیم؟

بنور شمع جهانتاب می‌کند بازی

کز اول گفت بی‌گفتار بودیم

ز مدح شاه چو سر خوش شدم چه جای نبیدم

صبر بر وی کی بود امکان مرد؟

کسی کش ز جنگ آوری بهر بود

خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند

چه باده‌هاست از او مال مال در دیده

تیر آن شست بر نشانه‌ی تست

صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم

بس هویدایی از آنی بس نهان

پرواز بلند کی توانی؟»

جز به جان فرزند را پیوند نیست

ز هرگونه گردن برافراخته

مانند خرقه پوشان دامان خرقه شوئی

بگشای چشم و بنگر پران شده چو ژاله

بزن و دست ظلم کن کوتاه

بتش نشانی بر آتش نشانی

چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم

کار ایران با خداست

آنکه عیب و هجا تواند دید

همی مشک با می برآمیختند

که طاعت من بی‌دل نمی‌شود مقبول

ببر انکار از او و دم اقرارش ده

خود را نگاه دار، که بر قلب می‌زنی

چون می‌روی اندر طلبت جامه درانند

بنمای رخ از دل خرابم

شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!

تا نگردی ز پا و سر فانی

بباید بر شاه رفت آوری

کمر بستم به سختی ترک آن نازک میان کردم

بنمود به هر طورت الطاف احد خنده

زانکه ناقوس را زبان بسته

لطفی بکن و کار مرا به بتری کن

اندر پس پرده راد باشیم

محض لطف است و عین اخلاص است

گاه ناچیز و گاه هست شوی

یکی زر تابوتش اندر کنار

تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند

ای جفا و جور تو به ز لطف دیگران

که چو ماء العسل بلیسی دوغ

خار بردارم اگر دست به خرما نرسد

قصه چه کنی بدین درازی

از گردش قرنها پس افکند

چون فرشته نه چاشت خورده نه شام

تو گفتی مگر ایرجستی به جای

هزارم سوزن الماس در پیراهن است امشب

طوبی لکم طوبی لکم طیبوا کراما و اشربوا

ابر زمستان گذشت و باد بهاری

و انفاس عیسی از دم رهبان طلب کنی

ما رخت و قماشات بر افلاک کشیدیم

از سر سوز عشق با او گفت:

به نظرهای خاص پیوسته

بدیدند هول نشیب از فراز

یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

به سوی کهربا آید یقین کاه

وین تر و خشک و گرم و سرد از چیست؟

که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

بر من امروز به اقبال غمت آسان شد

کمترین جنبش تزلزل در زمین و آسمان

عارف خویش بین نکو نبود

که گیتی جوان گشت ازآن یکسره

برق عالم سوز دارد صد خطر از خار و خس

بر طلعت خورشید و مه و زهره فزود او

نور او عکس بر تو اندازد

من جان به باد بر دهم آن لحظه چون حباب

به هنگامه بتان آرم ز رقصش مغتنم باشم

یکی کامران و یکی خر چران

سوزن او تعلق و پندار

فرسته فرستاد زی شاه چین

کام دشوار به دست آوری از خودکامی

با تو شود ساکن نعم السکن

شاخ طوبی خطاب « طوبی لک»

یار ما غایبست و در نظرست

در پرده‌ی حسن دلنوازان

که دست درفشانت عار دارد از زرافشانی

دیدن عجز از آنکه شکر خداست

بدریدش از هول گفتی جگر

ز ایشان به غمزه‌ی تو نشان آورد کسی

تو مر هر نقش را مپرست و خود بپرست اندیشه

اوست آبی که زرع ازو خیزد

در سر کارخانه‌ی یزدان نمیرسیم

در دلالت عین برهانت کنم

امتناع از قیاس اوهام است

ساخته گلزار، مصلای من؟»

کش از مهر بهره نبود اندکی

چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست

نی بود و نی بیاید چون من در این زمانه

زرد شد بعد از آن و تخم افگند

دلش از دست ببردند و به زنار برفت

لیکن ایشان در صفت از هر دو عالم برترند

پشت شاهین ترازو خمد از بار نقود

شد به هم آمیخته شیر و شکر

لعل شکرخند شکرخای تو

چون فشاند با دگرد از موی عنبر بوی او

بر جای اسب لاغری هر سو بیابی گله‌ای

تا مگر پرده را براندازی

زاه سحرم نگر نشسته

نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم

گشت از من نهفته کلفت ناک

تخت را در زیر پای ناکسان!

یا بیخ مرا برکن، یا خاک مرا زر کن

کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند

آن ساحر و آن گره گشا کو

در هوای تو ماه قندیلی

جز سر عشق هر چه بگویی بطالتست

نه مهی است آنجایگاه و نه کهی

فروزان شمسه‌ی ایوان شاهی

چونکه خرسند شد به خرده‌ی خود

برگ سبزی است که از باغ محبت چیدم

کاین حدیث تازه است و آن کهن افسانه ایست

که فارغ است سر زلف حور از شانه

تا نباید به دست رفتن و دوش

نیک نام آنکو ببدنامی برآید نام او

گهی میزان بی‌سنگم گهی هم سنگ و میزانم

سرشک ابر از جیحون گذشته

طفل موالید به خواب عدم

ما پنبه نهاده‌ایم در گوش

ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

بود ساقی و مطرب و ساغر او

آسیابان بر آب بلیان کوه

هر کجا خیمه زنی اهل دل آن جا آیند

قدری فوت شد از بهر قضا می‌آید

خدایگان خواقین نامدار آمد

چشم این از مردمک پر نور شد

چه احتیاج که بر آتش افکنند سپندی

که تو فردای قیامت نگرانش باشی

یگانه باش و بجز قصد آن یگانه مکن

یقین شناس که: بر قتل خود شتاب کنی

به زور رستم تقدیر و زخم دست قضا

به جان تو مده بیش انتظارم

بلا حول آواره دیو رجیم

ماند نامش کتابه‌ی افلاک

تا تو چه سرنگون زان ذقن آورده‌ای

اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی

الا که صوفی گوید آن پیش آر آن را ساعتی

تن را به غربت افکن و دور از دیار دار

که شرط نیست که با زورمند بستیزند

طاق و ایوان به چه تا گنبد دوار کنی

اگر از سعی تو این مرده‌ی من زنده شود

در سخن آید اثر آن پدید

کز اشتیاق دانه ندیدیم دام او

منکر جاه جم وحشمت دارا گشتم

باغی درآیی کاندر او نبود خزان را غارتی

که بود پای‌بند دستاری

که با شکردهنان خوش بود سال و جواب

همچو سرهنگ قضاییم که لشکر شکنیم

در دفتر عنایت نواب نامدار

ور سلوکست سر گذشته‌ی تست

ارغوانی رنگ ما را زعفرانی می‌کند

درد عاشق نشود به به مداوای حکیم

ما را همه مهر بر دهان نه

تا مرا رخ به سایه و سوییست

از دست این چندین ستم یارب مرا فریاد رس

جمله را گور گاهواره کند

غلام شاه ابراهیم غازی

پرورش میکند به مایه‌ی شرع

گر تو محو صورتی، من مات صورت آفرینم

افتد به فکر او که چرا همنشین ماست

ز آنک قرارش ندهد جنبش موج مددی

تو هیچ سوز نداری، مگر نه صاحب دردی؟

نظر کن در خم گیسوی ترکان

چون رقم محو تو و اثبات توام

بیعش کند به یک دو سه پولی که در خور است

بر وی از شرح حالشان رقمی‌ست

نیست مرا جرات سال و جوابی

که با این درد اگر دربند درمانند درمانند

جاهش به چه کار آید با جاه و جلال تو

به عروج و به باز گشتن تو

ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

هرگز به مرکب و به عنان باز ننگریم

قدسیان را ملجاء و کروبیان را ملتجاست

خشم گیرد به چاهت اندازد

حلال کرد به ما بر حرام کرده‌ی رب

شوی چو گرم چه با جان این گیاه کنی

زیرا که عشق دارد صد حاسد و عدو

چه این دوران زیرین و چه نزدیکان بالایی

خوش گفتگوئی خوش ماجرائی

بیابد حال خویش اندر بیانم

او به مفتاح تیغ تیز گشود

شد مه و خورشید را منزل هلال

گفتا ز چشم کافر سحر آفرین من

گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید

در شهر ما نگذاشتی یک عاقلی فرزانه‌ای

خون شود در تن از حرارت هضم

من خود به رغبت در کمند افتاده‌ام تا می‌برد

آن است تورا در دو جهان مونس و معبود

حیدر دل با ذل عطاکوش

کار ما گریه و نیاز بود

بر نخواهم داشت دست از آستینت

زبان گر دست پیدا دار و آهنگ نصیحت هم

تعویذ کن بلی را بر جان حاملم نه

نیست باب نجات جز دانش

نه چون قضاة زمان، قاضی به صدق و صفا

ز تعجیل دلم رست و ز تأخیر بجستم

در به روی خیربندان بر رخش بستند در

وز نصیحت حل شود هر مشکلی

تا به کام دل بگیریم روزگاری

که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی

که سر سرنوشتت را فروخوانم به جان تو

به کسی از تو رافتی نرسد

طاقت پیکان نداری سخت چون جوشن مباش

دل ز بار این و آن افشانده‌ایم

بر خرد بچه ماند به ماهتاب و کتان

زان بدین اعتبار شد خلوت

خانه‌ی شهری بسوخت جلوه‌ی جانانه‌ام

که نیائی و تقاضای تو نتوان کردن

زنم لبیک و می‌آیم بدان کعبه لقای تو

قصاب کوی به ز تو داند بهای دل

خورده هر جامی ز دست ساقی شوقت جمی

شرحی کن شرحی کن بر وفق میعادم

الا ای به خلق آیت رستگاری

گوی مه بود و سلامان آفتاب

روی چو مهش گفت که ما صبح امیدیم

غزلی وسوسه فرماتر ازین می‌باید

چون برف گدازان شو خود را تو ز خود می‌شو

که می‌ترسم که: خود طاقت نیاری

می‌بینم و هر دو بی‌ثباتست

چو چوگانش به خدمت بر سر آورد

شهباز همتم نکند پستی اختیار

واحدی، لیک مجمع اضداد

دوستان را هی به دل خون پیاپی می‌کنی

طمع مدار که دیگر کمر توانی بست

پروا نباشدم به نظر در خصال تو

وآن کس که شراب را مزیده

که هم روزی شهید آید به تیغ کافران غازی

ز عشق ذوق زخم او سر مرهم نمی‌دارم

آن ظالم سیه دل خون‌خوار را بکش

نیست جز لا اله الا الله

گر بر حدیث واعظ می‌کردم اعتمادی

مرو به صومعه کان جا سیاه کارانند

لب عشاق جهان خاک تو را لیسیده

بولهلب در زبانه‌ی سخطم

خلاف همت من کز توام تو می‌باید

گر به خوبی گل بهاری تو

که سیری نیست ابر دست او را از درم باری

قدر خود را مهل، بزن گامی

هزار نفع پی این ضرر توان کردن

دست ز کار می‌رود حلقه کش رکاب را

چون به بام شه روی ای پاسبان بی‌من مرو

حاصل رنج خود بپاش و بپوش

روضه‌ی خلد بیدلان نیست بجز لقای تو

آنچ کرد اندر دل و جان‌های مشتاقان صیام

صعوه با باز است یار و گرگ با میش است رام

فیض بالا را حکیم آمد لقب

بر کام خود رسیدم اما ز خاکساری

هر که غارتگری باد خزانی دانست

ببین ز خویش و هزاران چو خویش وارسته

باز دان از هزار آن صد را

اگر بالین نباشد آستان هست

سیر شدی ز خود مگر خون تو جوش می‌زند

بریده بر قد او خلعت بزرگی و شان

بل فنایی که ما و من برود

گلی که بلبل مسکین کشید زحمت خارش

که از دیر التفاتیهای آن ناوک فکن میرم

ز هر چیزی که می‌ترسی مجیر است او مجیر است او

ضرورتست که روراست میروی به جحیم

خون جگر فرو چکد گر بفشاریم کفن

زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف

ز جذبه‌ی فرد میان هزار یکه جوان

جان او بر فلک سوار نشد

که غیرت مه تابان و سرو آزادی

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

پس عمر ما بی‌حد بود ما را نباشد غایتی

یار او کرده نور ایمان را

ندانی آب کدامست و آبگینه کدام

کار من دلخسته نیاز است چگویم

همچو احسان دگر یاران چرا هر ساله نیست

نبرد دیو فتنه در چاهت

مجمر نکرده ز آتش خود با سپند خویش

تا به آن مرتبه تاخیر به ساحل برود

کی بود بنده که گوید به تو سلطان تو مرو

جان گرامی بود، مرنجانش

بیدلان انده خورند اما نه چندین

اگر چه در کف آن شیر زاریم

پیر و برنا را به کام اژدها خواهم کشید

جمله را یک جا فراهم آورید

طرفه دامی به ره گبر و مسلمان شده‌ای

کمینه ذره خاک در تو بودی کاج

اکنون بزنیم او را داری من و داری تو

تا ترا بیند و شود بتو شاد

عجب نباشد اگر مست تیغ زن بکشد

عطار کجا افتد یک ذره سزاوارش

بماند در دهن انگشت تیشه‌ی فرهاد

چهره بی‌عشوه شاهد و دلبند

شد کمال بندگی سرمایه‌ی چندین ملالم

یک شمع چون در انجمن پرتو به جمهور افکند

کنار از اشک پر کن تو چو از شه برکناری تو

جهد کن تا سبق بری به سلام

زرم ز چهره و سیم مذابم از دیده

بسرشته و بر رسته سغراق الستیم

وام تاجر در میان و مال دیوان بر کنار

به که داری خانه‌ی او را تهی

گفت سهل است ار شبی بوسی لب نوشین من

هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

بی‌دست و بی‌پای آمده چون ماه خوش خرمن شده

چه موجبست که خدمت نمیکنی به نیاز؟

با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست

صورت محض است صنم چون کنم

لیک نرنجی که نیست غیر جهان آفرین

رفتی آن صورت به سر حد عدم

تا خود برفت از یاد من کیفیت نالیدنم

قدری دل پرآتش و چشم پر آب را

تنی تن کجا ماند میان جان و جانانه

جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانی

که در تابند ازو آشفته حالان

به تو افتاد محبت تو شدی جان و روانم

که برده ریشه فرو در زمین کاشانم

بازت از خاک زنده داند کرد

نه طالب جنت شو نه مایل رضوان باش

یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل

ماندم به جهان من مشکل تو

یا چه چیزی که هیچ رنگت نیست؟

شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

هر گره مشکل‌گشایی یافتم

نصرت او را علی موسی جعفر ضمان

شرف نفس؟ خلق خوب نهاد

کردی فتاده دیدم دنبال کاروانی

به دو اقلیم دل از سحر روان ساخته است

هر کی آن دارد دریافت که آنیم همه

ور مدبرست، رنج زیادت چه می‌بری؟

به ناز خویش و نیاز من شکسته چه نازی

شوم صیاد مرغان دام گیرم

که خاک پای او تاج سر هفت آسمان آمد

باغ شود بر دل نظاره داغ

تا با تو نیامیزم کی شاد شود کامم

بازآید و از کلبه احزان به درآیی

همچون جوزا بنشین بنشین

بی‌تو تاریک نشستم، تو چراغ که شدی؟

طاق ابروی تو بی شائبه وسمه و سیم

سر زنم دایم و تو در بسته

نوید آور نوید و شادی آورد

مرغ سحرخیز و فغان در فغان

ماه رویان همه را پرده‌نشین باید کرد

قاصدی را کز اشارت می‌فرستم سوی او

تا که بیفزاید صفرای من

خانه سازی، به داد کوش نخست

خنده بر عقیق یمن مزن

و فی وجودک دنیاه باطل و محال

شاهبازی تو و بدخواه سیه بخت غراب

از بن هر موی تراود برون

پس چرا قاتل به فکر خون بهای من نبود

عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم

چون عدل بهار آمد سرسبز شود دانه

دلیران این چنین بتها شکستند

وین آتش دل نه جای آبست

خورشید سایه‌ای را گر در نظر نیامد

در تن دهر سقیم او کرد عیسی‌وار جان

کی ز درویش آید این کردار؟

تو درآوری به دامم تو درافکنی به شستم

من چو واقف گشتم آن خاموش گردیدن چه بود

ز آنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری

سگ به از زن، که او سترگ بود

که تا از آن بت بیدادگر بخواهم داد

وز نظر من نگر تا تو ببینی جمال

که کار به این مشکلی کردی آسان

بر ره افگندنت ز زشتی توست!»

ما خاک گشته‌ایم و نیاید صدای ما

عیش خوش در بوته هجران کنند

که عشقی به ز صد قنطار برجه

صنع او آفتاب سازد و ماه

وان که هوادار توست بازنگردد به تیر

صد شمع ز روی یار درگیرم

ماهی عجب رسید به پابوس آفتاب

اضطراری‌ست نام آن، دریاب!

من که در روضه‌ی دل تازه نهالی دارم

اظهار کردن غم پنهان چه احتیاج

خمار نرگس مخمور تو نسازیده

حدیث بوده و نابوده گفتن

او به دیگر کس دهد چیزی دگر

هر که نه عاشق ریشش برکن

با در گردون اساس او مساس

چون به پرسش رسد فرومانی

این خداوند جاودانه زیاد

صدف سینه حافظ بود آرامگهش

گفتم نکو نگر که چنینم به جان تو

گشت اجزاش روشن و بسته

خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود

جان تو بر شمع سرافشان کند

نشان ز فرش چنین و خبر ز عرش چنان

بر زمین بگذرد، بدوزندش

زان که همه در جمال یوسف عیسی دمند

کشور دانائی صد نکته دان برهم زند

تو ببین در چشم مستان لطف‌های عام او

وندرو نقش کل رقم کردم

هم بلطف عام او امید باشد عام را

خور او نور بود چونش به نان بفریبم

این نبات مفت بود از زهر قاتل تلخ‌تر

آدمی از سه اسم بیرون نیست:

بکردار عبیر بیخته بر صفحه‌ی مینا

ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلاح

که فزون است ز ایام و ز اعوام بگو

ور کمر یافت، خود اسیر شود

چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

دردا که درین صد غم غمخوار نمی‌بینم

شود از موج خون دشمنان شبدیز او گلگون

پای او هم ز بند بگشادند

چه خوشه‌ها که نیندوخت عقد پروینش

که ز زیر لب برآن بت ندمیده‌ام هنوزش

یک تو شدم از توی خوش تو

رخ نپوشد، کفن بپوشانش

که جهان یکدم و آندم بجز از این دم نیست

پرخون شده صحرا و ره ره گشته خون آشام دل

هر دو را تا به انقراض زمان

در نهان آدمی شناس شده

کش سینه سپر نکرده باشم

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

صدق گو گر گریبانش پس پشت است بدریده

بس شگرفی، که چشم بد ز تو دور

خویشتن گو به در حجره بیاویز چو خیش

مرا جدا نفکندی ز غمگسار دریغ

که ز آصف صفتی عز سلیمان دارد

تا که باقیست شب چه روز بود؟

اگر چه آفت کالای صبر و تاب منی

می‌بست یار چون به میان از شتاب تیغ

کز بهر خاکی چرخ را سقا و چاکر ساختی

در کف چوب و مار و موش افتد

مرا این در ازل بر سر نوشتست

غنیمت دار آن دم را که در تن تن تنن باشم

گاو زمین ز جای رود از هراس آن

صورت زیبات تماشا کنی

دل شهری ز پی ملتمسی می‌آید

که چون به شعشعه‌ی مهر خاوران گیرد

ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

گر پس اندیشیست، اینک گفتم از پیش، ای جوان

نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم

هر ذره اگر شود زبانی

به سامع نکته‌ای می‌کرد اعلام

بایدت در جهان چو نوح سفر

خواهم زیان خویش و نخواهم زیان او

هم خود فکنم ناوک هم خود سپرت گردم

یک دم نمی‌یابد امان از عشق و استسقای تو

کنند او را چو مروارید در گوش

گوئیا بیهوش دارو در شراب انداختست

تنگ دلی مکن بتا درمشکن تو گوهرم

آلهی بود تاجری را بقا

بهر چه با مرده شوم همنشین؟

مهر از تو برنگیرم گر می‌کشی به کینم

گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند

دل را به خرده گیری سوزیش همچو خرده

خاک آن خانه و آن خانه خدا باش، ای دل

چون زهره و یارا نبود چاره مداراست

تافته را نیز متاب ای غلام

در دم رساندش به فلک آفتاب‌وار

بسته کافوری عمامه بر سرش

تو که در بادیه با مرکب لنگ آمده‌ای

دام رهم کند دگر جعد عبیر سای را

سوی عیاران رند و صد دغا آموخته

که اساس ولایتست و ظفر

پشه‌ای با باد نتوانست زیست

نماند حیله حال و نه التفات به قال

امجد و اشجع به کمال و توان

رو طلاقش بده، که مهرت نیست

فیروز شود روزم، فرخنده شود فالم

حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس

تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو شوی

که روزی قصه‌ی خود بر تو خوانم

در کوی عشق خوشتر و بر آستان دوست

صعب است که بعد از من ماتم نکنی دانم

ببر ارمغانی به نواب خانی

بکشیدم که می‌شوم لاغر!»

گریختند حریفان سفله از کویش

که تیغ می‌دهد این ترک بی‌محابا را

خون دل یاقوت وار از عکس آن برخاسته

بیشه و کوه و راه اشتر و خر

بشهر خویشم اگر آشنا بود غم نیست

گو میان مشک و عنبر مجمری را یافتم

پرورده‌ی کنار رسول خدا حسین

از دلت این بیخ هوس کنده‌گیر!

در پای گل نشستن، وان گه گلی نچیدن

فما تطیب نفسی و ما استطاب منامی

که اندر دین همی‌تابد اگر از اهل دینی تو

بار دیگر بما گذاری کن

که در محبت رویش هزار جامه قباست

که تورا شمع جهان می‌یابم

ظلم را بر ملک عیش ترک و تازی ترکنار

کیسه‌تهی مانده ز لعل و زرست

من که تن داده‌ام از چرخ به هر آزاری

رفته است شعور تو ز اشعار تو پیداست

پس از آن بانگ می‌زنی که ز مردار یاد کن

شد چهره‌ی زرد من در نیل و بقم رفته

کند ابروی تو سرداری مستان پیوست

کی گرد دیگ گردم آخر نه کفچلیزم

از عقاب و صعوه خیزد بانک و زنهار از عقاب

نی ز شما طاقت تنهایی‌ام»

دست پرورده‌ی دارای صف آرای منی

مظهرش آینه طلعت درویشان است

چشم دل پرک زن انوار تو انوار تو

گفت : از چگونه بگذر، تا دیده برگماری

اگر بازآمدی بخت بلندم

خستگی عشق را هیچ دوا ساختن

وعده کردی به این فقیر نژند

بافتی زنجیره‌ای از مشک تر

خسته دلی در قفای قافله باشد

که آنچه در نظرم بود محتمل کردی

بر هر مسی که برزد زر شد به ارجعوا

ز وفا راه در فتوت برد

کانست که دلها همه سرگشته‌ی آنست

و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

سراغ یوسف من کن ز بنده و آزاد

درش از احترام باز کنند

فرق نتواند نمود از طایر بستانیم

قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند

دید مرا که بی‌توام گفت مرا که وای تو

روز نومیدی تویی یارم، خداوندا، ببخش

حلال باشد خونی که دوستان ریزند

چون صفوت دین دارد گو درد قلندر کش

دردیدند یاران گریبان جان

نیست، ز آن عشق، نقش هستی بست

همت پیر خرابات کند تعمیرم

که جهان کنم فدایت که یگانه جهانی

فاعجبوا من مسکر مستکثر الرای الرزین

از محبت تمام بی‌بهرند

در میان حکمت یونانیان

کف به کف یار دهم در کنف غار روم

روح قدس گر زند از بیضه سر

غنچه‌وش لب به بسته از ناله

به جز بی وفایی و نامهربانی

خاطر مجموع ما زلف پریشان شما

صد جان و دل فزود رخ جان فزای تو

گر ایشان را به آب خود بخوانی

صد دل به زیر طره طرار بنگرید

تا که برآید ز تو حاجت دو جهان من

همچو افراخته تیغ علی عمرانی

خوابت از چشم خون‌فشان بر بود،

درد همه خستگان دوا کردی

فلک این نوع که بر رغم من محزون است

زمانی کودک و گه شیرخواره

کند از دیده خواب غفلت دور

برتر از چرخ برین منزل و ماوای منست

ای مستی هر جزوم ای داروی هر دردم

که تو از من ببری روزی سی نان خواره

نیست از بیست و هشت حرف بدر

آماده‌ی ملامت یک شهر دشمنم

بود میل دل من سوی فرخ

بهر گرو پیش سقا خرقه و دستار بده

بی‌چه و چون و خواب و خورد بود

گو من به فلان زمین اسیرم

وز بلندی دست در اسرار کرد

خصمت اگر کند سپر از قبه‌ی قمر

همچو گنجش رها مکن در کنج

چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن

از در و بام سرای تو دروغ

همه آتش سمن و برگ و گیاه هیچ مگو

چه توان کرد چون تو خود کردی؟

می‌ندانم پای از سر، سر ز پای

بی‌تخت و کلاه کیقبادم

هرچه طبع مبدعش می‌آفریند در کلام

گر چه طاعت بود، گنه شمرند

هرگز نکند شیر قوی پنجه به آهو

اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی

ز آتش روی چو تو شیرین ذقن

چون تواند دلت که خشم کند؟

که بود پیش دوست مقدارش

آخر ز هر دو عالم خود را ببین که چندی

بستان از من این بلای سیاه

پخته را یک نفس تمام بود

بیچاره مجرمی که جدایی است کیفرش

پیش رقیبان همچو غریبان نیست بدادم جز به مدارا

وگر نه دوزخ خوشتر شود ز صدر جنان

ز بند هر غمی آزاد می‌باش

مفارقت کند از تن روان خطیبانرا

می دمد در دل ما زانک چو نای انبانیم

زخم کهن جراحت در التیام تو

خاک شو، تا به آستان برسی

شادی از گلشن صحرای به من

بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی

وظیفه بیفزا دو چندان سه چندان

وگر مهرم روانت را بسوزد

ور روی بگردانی در دامنت آویزد

زنده‌ی یادگار نام تو اند

ز زلف مشگمویان هم برد بیرون پریشانی

گر چه رامند، لیک تند شوند

سر کرده‌ی مصیبت و سر خیل ماتمم

سر مجنون نباشد بر سرش ناچار می‌آید

که او ز اشارت ابرو رسد به دنباله

سفر کجا کنی، ار قصه‌ی زیان شنوی؟

عهد نشکستیم و از ما برشکست

جای آن هست اگر می نروم

همه مدرک همه زیرک همه قابل همه مقبل

که با من بیگناه این کینه داری

آتش ز سرم شعله کشیده‌ست و خموشم

ز گنج خانه شده خیمه بر خراب زده

از نهیب قهرمان آمیخته

وین عمارت به عدل باشد و داد

به زیر هر خم مویت دلی پراکندست

طوطی گرفت غاشیه‌ی دلنواز تو

ره امید به دستش دهد گشایش کام

عزم این مر مخالفان را بند

ساقی فکند کاش به دریای شرابم

کرد از سپاه دغدغه تاراج ایمنی

ماه مرا سجده کنان سرمست هر فراره‌ای

که جز ندامت و بی‌حاصلی نشد حاصل

دل جمعی پریشان می‌توان یافت

از آن مرمر دو صد گوهر بگیریم

یک فرد را به معدلت او نیافرید

که این چون گنج شد یا آن چو مارست؟

تا از این پیشه چه پیش آید و این شیشه چه زاید

قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند

ای از عدمی ما را در چرخ درآورده

ز کین خنجر گرفتی، یاد می‌دار

سخن بگفتی و قیمت برفت لل را

بحر در تو نور کار اینجا بود

از کمال احتجابش خواند ناموس زمان

گر چه با او سخا کنی و کرم

افتادگان دام تو فارغ ز گلشنند

تا به شمشیر اجل فارغ ز بار سر شوم

کز آن آهن ببافیده‌ست جوشن

کز بهر یک قراضه دندان چو گاز داری

دل شکسته برآن زلف پرشکن چه خوشست

باش در کوره روم در کانم

رشته‌ی مهرت رجال‌الله را حبل‌المتقین

که قایم شد برین معنی دلایل

سر سودای تو دارد دل سودازده‌ام

مشکل توان نشستن در این چنین دیاری

رسته چو سبزه از زمین سروقدان باغ هو

سیرت این به سیر آن بسته

یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را

زیرا که تو را چون الف افتاد میانی

دستمزد نکو فرستادی

شب چو بیگه شود بخوابانش

این ظلم سر نمی‌زند از هیچ کافری

باید که سجده‌ی تو کند هر که آدم است

تیر بلا از تو رسد هم تو بلا را سپری

از منی من چو بر آمد دمار

چه التفات بود حضرت سلاطین را

در سایه آن شسته و دروای دمشقیم

سبط جعفر اشرف ذریه موسی‌الرضا

گزیده میوه‌ی باغ الهی

همچون شتر به دست ندیدم زمام خویش

که سالکان درش محرمان پادشهند

درم بزند سری نکند که سر نبرد کس از سر او

به مسما ازین دو اسم رسی

از یاد برفت سرو بستانم

تا جز تو کسی محرم اسرار نماند

که غیر وعده نخواهد به قرض خواهان داد

من از جان هم نمیترسم، دگر چیست؟

اگر قبول کند خاک آن سر کویم

که در رهت دل امیدوار بسیار است

همچنین به خون چکان دل در نهان بگریسته

بدر آوردنش ببر رنجی

عاشق باختیار پذیرد گزند را

چو قبه قبه شود جوی و حوض و آب زلال

وای ازان مفتی احکام رسول

پند استاد ناشنیده همه

هر سری کز دم شمشیر تو افتاده نبود

ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم

هله تا از سعادتت برهد اوی او ز او

من دلش میکنم فدا، جان نیز

یک بارش از سر کرم ای دوست دست گیر

تو مرا در عشق تر دامن نهی

قابل خسروی و خاقانی

خلق حشوند، جمله بارز اوست

دست غیب آید برون از آستین تازه‌ای

که کارم از تو به زاری و اضطراب کشید

فلک‌ها را بدرد آه روزه

صورتی نحس و جامه‌ای پاره

قرب سالی از پی این کار شد

چند یعقوب دل آشفته به کنعان داریم

ز حیرت دیده‌ی افلاک خیره

مرغ آن بام و شمع این بومست

در نظر گاهی چنان گاهی چنین شد

که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

همه دل گشته و فارغ شده از فرج و گلو

مرا نادیده خود زان دست بودی

که بر من بیش از او بار گرانست

اگرش خال تو محک نبود

غصه به تاراج رفت قصه به پایان رسید

ازین بهتر نظر می‌کن به حالم

چو به زهر خو گرفتم چه طمع ز انگبینم

لیک چون رفته فروپای تو در گل چه علاج

مال یتیمان بمخور دست به فریاد مده

کو شود تشنه و نداند گفت

زانکه در هر طرفش ناله و بانگ جرسیست

قصد شاخ تازه و تر می کنم

زانجا که شوخ طبعی آن نکته‌پرور است

از زیر دستت خاسته، صد چون جنید و چون سری

که صاحب دهن تنگ و لعل نوشینی

باد و هر چیزی که باشد زین قبیل

زو باغ زنده گشته و در کار آمده

کرد بر من سرای را چون گور

یا به قعر اندربرد ما بر کران آسوده‌ایم

گوی صفت بی سر و پا مانده‌ایم

کلک عاجل را ز فکرم بر زبان

زن از پیش او بازگشت و ببرد

تا خلایق همه دانند که بی‌تقصیرم

که از بیرون در این خانه گر بگشاد نگشاید

هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاکری

به نه حجره‌ی آسمان تاخته

پای بندانرا ز شست نیکوان باشد گشاد

چو پیش آهنگ چون تو نور باشم

رخش به آرامگه حور عین

برفتند با گرزهای گران

تو پنداری کزین اندیشه رستم

مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد

هر چند هر دو خاک یکی رنگ بد عمو

مگردانم از درگهت ناامید

هم چاره آن که سر بنهی زیر بام دوست

گه چهره‌ی آفتاب سودم

نه همین آب و دانه می‌خواهم

دلیران و گردان خنجرگزار

به خار سر کن و فارغ ز سیر بستان باش

فردا که گردد این نم از سرگذشته آبی

خود صد جهان جان جان شد در عوض بنیاد از او

صافی او شد که مایه شرفست

آبروی قدح و رونق خمار برفت

ماه رخان قندلبان سیم ساق

وان آصفی که می‌کندش چرخ احترام

به پیش سپهبد خرامید تفت

به غیر من که شب و روز با غم تو قرینم

رخصت خبث نداد ار نه حکایت‌ها بود

بی‌گه شد زود بیا خانه خمار تو کو

گهرهای روشن‌تر از آفتاب

حیفست که طوطی و زغن هم قفسانند

چه کوهی و چه کاهی چون پای‌بست باشی

کز دل آمد بر زبان بادا زبان ما سیاه

کله یافتی چند پویی براه

تا گذاری به سر گوشه‌نشینان کردی

که این رطل گران در پی خمار بی‌کران دارد

هذا بقاء فی البقا هذا نعیم سرمد

ز چشم جهان روشنی بود دور

می‌ندانی این که آتش گاه کیست

اشارت کرد سوی تو کز انفاسش چشیدستم

ازین شیرین‌تر آبی هم چشاند

سر تاجداران و پشت مهان

بام تو زیر پر بود هر سو که می‌پریدم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

چه کنم من عذار گل که ندارد عذار تو

چو بالین گوران به گوران نگار

من مست از او چنان که نخواهم شراب را

تدبیر کنم وجهی گر هیچ زرم نبود

به آب خضر مبدل شود تراب سراب

بدین راه دشوار با باد و گرد

مستان تو آسوده هم از ننگ و هم از نام

آفتاب عالم آرا از غبار آمد برون

وی خدا را بی‌زبان پنداشته

تا قیامت برو بخفتد مست

من ندارم تاب، دست از من بدار

نفسی لست ابالی نفسی نفع و ضریم

چون تیغ خویش را کند آن سرور امتحان

چه در شب چه در هور گیتی فروز

زخم دل عشاق ز مشک ختن تو

وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود

بوالحزن شادان شده با بوالحسن پا کوفته

شکوه سکندر بدو گشت باز

با گمان افتم و گر خود به یقین می‌گذرد

چنین لب خشک و تر دامن از آنم

حکمت او چون برد بیرون علل را از علیل

فگنده برو سایه پر همای

کسی تا درد نشناسد نمی‌داند دوای من

صلاح نیست که گویم خریده است به چندش

تا او بگیرد صیدها ای صید مست شست او

کرد بر تشنگان گل افشانی

ز پیش می‌روی اما نمی‌روی از یاد

تا که بترسانمش از ستم و از وبال

غلام حلقه به گوش فدائی خان است

جز از من کسی را نخوانند گرد

عجب این است که در دایره‌ی امکانی

آنجا که باز همت او سازد آشیان

ولیکن با طهوران خانه خانه

نه سعیی نمود آنکه آن گنج یافت

که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد

کوکبه‌ی زلف تو تأثثیر کرد

باز در عهد تو اسیر حمام

بر و یال فربه میانش نزار

کسی صبور ندیدم در این بلا جز تو

برهم خورد اگر دو جهان باک از آن مدار

ای چو صبا بالطفی نی چو صبا خیره دوی

که نارد چنان هیچ بازیگری

پرهیز کجا چشم توان داشتن از مست

چو اندیشه بی‌شکوت و گفتار بگردیم

کز شرف قبله‌ی قبایل شد

به پاس اندرون نیز بیدار باش

که به خاطر هوس آن لب شیرین داری

که سهل باشد اگر یار مهربان داری

جان شد گرو ای کاشکی گشتی دو صد چندان گرو

آب تا بیش جست کمتر یافت

دگر به شرم درافتادم از محقر خویش

که سبک روح‌تر از آنی تو

نصرتش شاخ است و فتحش برگ و اقبالش ثمر

دم چرخ بر ما همی بشمرد

دردا که یکی همت مردانه نکردی

ز ما سوا نشد و ماسوای من مجروح

در مجلس سرمستان باشور و شر آیی تو

بری حاجت از هر چه آید به کار

افکنده است چون سر زلفت سپر بر آب

ما از تو چریم ما چه دانیم

از محرم تا محرم می‌کشید

سزد گر جفا بیند از روزگار

هم نکته طرازم من و هم قافیه گویم

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

من سرخ و سپید ای جان تو زرد و سیه چرده

سر جودره بر سر زین فکند

جرم همه کس بخشی از کس نبود باکت

من چشمه‌ی دل به بحر پیوستم

این دو مصراع سزد از بنده

سپاه و سپهبد پذیره شدند

هم با تو می‌کشم می، هم با تو می‌نشینم

که اینجا کلک خود در جنبش آرد

خون همه را در ساغر من

به سختی و آهن دلی چون جهان

خاک بر فرقش که این کس مرد نیست

که در این مقام عشرت من از آن جمع فردم

شدی باز در پیکر مرغ بسمل

برنجیدت این خسروانی دو پای

وز عارض گلگونش در دامن نسرینم

خزانه‌ای به کف آور ز گنج قارون بیش

چه باشد گر کم آید خشک نانه

بیفتاد الانی به یک تیر او

روی تو بینم که ملک روی زمینست

جز در درون سینه نیابی سفینه‌ای

که مبادا بمیرم از شادی

تو گفتی که خورشید شد ناپدید

وه که خمر عجبی بود و خمار عجبی

دل رفت ز جا گویا داری خبر از جائی

تا توانیم فهم آن کردن

ز ما یادگاری که ماند توی

بشکر خنده بگشاید دهان را

که این شهره عقاقیر ز فردوس کشیدیم

بلیغ لفظ و معانی رس و بدیع بیان

همش زور باشد هم آیین و فر

خاطر آسوده نگشتیم از این دربه دری

که رای پیر از بخت جوان به

در دست طوی پا آبله کن

ز دهلیز دوزخ برون آمده

هیچ مخلوق ندانم که در او حیران نیست

کان که از خود محو، از ما شد پدید

همه ذخایر بحر و همه دفاین کان

دل آگنده و کینه ساز آمدم

ما رهیان را شب و روز این دعاست

ز بهر چهره‌ی گلگون برای چشم سیاه

تا مرد شود عنینه من

همانا که عالم همان عالمست

دل بیمار مرا در غم تیمار بسوخت

که عیسی شکرها دارد ز مریم

اقلیم سخن به حیرتی داد

جهانی سراسر برآمد به جوش

شب روشن گذر از سینه‌ی سوزان من کردی

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

غیرت الا شده بر مغز لالا کوفته

نمانم در آن بوم گردنکشی

که می‌نیایدت از حسن وصف در اوهام

روی از روی تو نگردانم

باد ز هر گوشه‌ای هم خبری می‌کشد

خروشان و جوشان و پیلان دمان

به همین مایه که نادیده خریدار شدیم

همت فرس زین می‌کند من می‌روم تنها برون

خلعت نهاده بهر او تا برکشد او قامتی

تولا بدو مرده و زنده را

حلقه‌ی سنبل مشکین تو عطارانرا

نور شود جمله روح عقل شود بی‌عقال

سینه‌ی ما را چرا چندین حجامت می‌کنند

ز گردان و از رستم سرفراز

بی راهبر به کوی محبت قدم مزن

به شیوه نظر از نادران دوران باش

نیکولقا آنگه شود کید لقای آشتی

بجز مغز کوبی ندانست چیز

ز آمدن رفتن پری وارش

بگو تا خویش سرگردان ندارد

دلبرم را چون بری دیدی ز من، خوارم مدار

پیمبر زنی بود سیندخت نام

دوستان را نتوان کشت بدین آسانی

به لب مجال سخن غمزه سخنگویش

کز تابش روح الامین چون چرخ شد روی زمین

چو آن خوبتر گفتی آن خوبتر

گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست

کاین حرم عشق بود ای حیوان نیست اغل

طرفه نبود گر به میکائیل سرغوتم برند

دگر دست گژدهم جنگی به پای

که به پیرامن شمع این همه پروانه نبود

دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن

راست گویم نور یزدان آمده

پر افکند سیمرغ در کوه قاف

ور ببندی سر به در بر می‌زند

گر به وصلیش بی نیاز کنی

سجودکرد، که هوش از سر امام ببرد

دو اسپ گرانمایه و تیزتاز

نوش داروی دل خسته معین کردم

بر سر خود بیختی خاکستر بی‌غیرتی

باری بیا خوبی نگر باشد که با ما خو کنی

دیده باشندت ترا با حالها

که ترا قصه‌ی درازست و مرا پروا نیست

من شدم از دست و حیران می روم

سر زلفش برآشوبد، دهان تنگ دربندد

چگویید و با من چه پیمان کنید

با هر قضیه خوش دل با هر بلیه شادم

خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

چون می‌نبیند اصل را ای کاشکی اعماستی

وین بشر با دو مخالف در عذاب

عشق باز اکنون که یار از دست رفت

کز دل و جان عاشق زار توام

که گرش نیم شبی راه دهم سیل براند

برآمد ز هر دو سپه دار و رو

هرچه داده‌ست بدو، در خور او، وز در اوست

سر کیوان به چوب حاجیان بارگه بشکن

اندر دریای بی‌کناره

امتحان حق کند ای گیج گول

گفت از من حاجتی خواه‌ای خلیل

چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد می دانم

که بی‌رویت نمی‌خواهد بقا را

همه خون شدی دشت چون رود آب

که در خاطر خیال آن پری رخساره می‌کردم

حسود گو کرم آصفی ببین و بمیر

عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو

عکس لطف آن برین آب و گلست

اگر حلال نباشد حرام برگیرم

که عدد را قفا نمی‌دانم

طلب کن سدره‌ای، کش منتها نیست

ز دست چپش لشکر آمد پدید

آن هم از طالع برگشته گره شد به گلوی

دل شوق گرم دارد ارنی ز لن ترانی

ده مرده شکر خوردی بگذار یکی مرده

حلیه‌ی آن جان طلب کان بر سماست

میان لاغر او در کنار کم ز کمست

فرهنگ ده هزار فرهنگ

او نیز برون آمد نادان، ز که پرسیمت؟

کشیدندش از جای پیش نهنگ

که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست

هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست

و اغتنم الفرض و خل السنن

که سمن‌زار رضا آشفته است

چندین چه داری در غمان مر عاشق مشتاق را

گفت خلوتخانه‌ی جانان نمود

ورنه چون موی تو این کار نمی‌گشت دراز

دل ما پر امید و ترس است و باک

که غیرت خدمت رندان نکرده‌ایم ثوابی

سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب

به از این خیر نباشد بجز این کار مرو

بود بر مضمون دلها او امیر

زانکه باب عاشقی با بی خوشست

که در تسلیم ما چون مردگانیم

ز کفر و دین می‌صافی، بیامیز و بهم در کش

ز مهراب دادش فراوان درود

ز شستی خورده‌ام پیکان که جان می‌رقصد از تیرش

تو را در حال مشتاقان نظر باد

کز جهت توست همه جنگ من

بعد فردا شد خرف رسوای خلق

چو کار از دست بیرون شد چه سود از دادن پندم

که چون بادی به عالم بر وزیدیم

آن سست وفا بود که از دام بجستت

کجا خاک و آبست گنج منست

تا تازه بهارت را آسیب خزان آید

گرچه بر عصمت ما هر دو جهانند گواه

ذکر جفا بس است هی شکر کن از وفا بگو

گفت تاجا چیست آخر کژ مغژ

یک لحظه تن بزن که بخسبد که خسته است

چونک شود هیزم او چک چک نبود ز لاف

کانچه بر راه صوابند خطا نیز کنند

منوچهر سرتاسر آن کین کشید

که به یک جلوه آن صورت تصویر شدم

بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام

کاندر آن عمرت غم امسال و یاد پار کو

هم کند بر من سرایت علتش

مه را لب و دندان شکربار نباشد

کز میان تو هر زمان گفتم

تو سلطانی، ز لطف خود نظر می‌کن به کار ما

برآمد ز آرام و از خورد و خواب

گل به سر خواهی زدن از گلبن بستان عشق

که خوش دارد او شیوه‌ی شیونم را

ستاده گیر به انصاف و داده گیر غرامت

گاه لنگان آیس و گاهی بتاز

اگر چه مهر تو در آسمان نمی‌گنجد

زان دام مقبلان را از کفر می رهانم

گوش بر ره، چشم بر در، تا که فرمان کی رسد؟

بمانند با فره‌ی موبدان

آتش بزن این بیشه سوزنده‌ی شیران باش

یار شیرین سخن نادره گفتار من است

کز نسیمش دلم از بند غم آزاد کند

گشت آزاد و بر آن دیوار رفت

بل چو قضا آید اختیار نماند

صد مشعله در سپاه افکنده

دم از محبت او می‌زنی، بسوز و بساز

چنین گفت کای گرد زرین کمر

آفرینهای خواجه داری یاد

که سر در کلبه‌ی من زد کله بر آسمان سائی

دل در خیال و چشم به راه از فراق یار

پیش چشم بسته کش کوته‌تگیست

و افتاده من دلشده از دیده بغرقاب

اگر در بسته باشد رفتم از بام

عقل این سخن شنید و برمن پیام داد:

به تیمار اغریرث آغشته بود

باید قدم فروغی از این گلستان کشید

که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود

بگو: چون اوحدی داری وفاداری، که خود داند

طفل را آنجا ندیدم وای دل

ملخ آن قدر ندارد که بگیرد بازش

آن خون از آن نهاد به روی و به دیده باز

تا نهد سر در جهان از دست دل

یکی نو جهان پهلوان را بدید

خدا نکرده گر امشب خطا رود تیرم

نام او سلطان دل را نقش خاتم هم چنان

هرگز روا مدار که: بر کافری کنند

واتخذنا الحبل من اخلاقهم

هر که شد همقدح باده گساران الست

پرنقش چرا مثال چینیم

هر که شد چون اوحدی فرمان برت

همم بخت نیکی و هم بخردیست

یک روز نبودم که نبودی به گمانم

حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد

بسوزم، که از بهر جانت نباشد

یاتی الموت تموتوا بالفتن

چه جای زمزمه عندلیب و سجع حمام

زره زلف چند پیوندی

جانم چو زنگی در طرب، زان باده‌ی چون زنگ شد

زمان تا زمان آورد کاستی

که آب دیده ز شادی رسید تا کمرم

این دل ویران که هست ملک سلیمان عشق

به طیره گفت که: اوحدی، دراز مکش

آن حسن نام و حسن خلق و ضمیر

گر چه کارم بی می و میخانه می باشد خراب

چون سنگم و چون آهن در سینه شرر دارم

بانگ زن آن دلیل را، تا صفت نجف کند

سرانجام نوذر گرفتار شد

به خون دلیر نشد دلبر سپاهی من

همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید

مگر این صید سراسیمه، که لاغر زده بود

تو چو سگ چونی بزرقی کورگیر

تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد

نه به یک دردی همه معذور باش

دل می‌رود پیاده، ازان اوفتاد باز

ز خوشاب بگشاد عناب را

پنبه‌ی غفلت برون آور ز گوش

خوش آن یاری که از وی این قدر امداد می‌آید

دست بگیر و به میانش مبر

منزل جانهای بالایی شوی

تا از ارپای بر آتش بسوز

از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم

اندکی کمتر، که بسیارم همی باید گریست

ولیکن همه موی بودش سپید

لیکن ز سر لبت هیچم نشد خبری

که همچو گل همه آیین رنگ و بو داری

بهر مویش خریداری برآید

هست در گلخن میان بوستان

یرسم المنظور قتلی ارتضی فیما امر

از آتش معرفت بسوزانیم

چنین زنده به بوی آنم اینجا

که بد ژرف بین و فزاینده رای

خون گریه کند چشم تو بر حال تباهم

در انجمن نصیحت موری چه حاجت است

رختی به دکان نمی‌توان برد

با بهشتی در حدیث و در مقال

او درون شد بیش و کم این بود بس

چو جوهرها بیاری اندر این دل

تا ازو ذره‌ای بجا باشد

نخواهد شدن رام با هر کسی

نیکو ز بزم رفتی و نیکوتر آمدی

این کرامت همره شهباز و شاهین کرده‌اند

گر زانکه باز گوید فردا، ز من نباشد

دیده‌ام آثار لطفت ای کریم

به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد

در دو عالم زین قبل افسانه‌اند

و آن دل، که غم تو خورد، جانست

چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ

راز عشاق چرا بر سر بازار بود

که بند کرد در آن زلف عنبرین ما را

ستم‌هایی، که دیدم از فراق یار،بنویسد

تا زنم با دشمنان هر بار لاف

وز وصال دوست می‌نازد به نقد

دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم

همه نه ممن و نه نیز کافر

به خواب و به آرام بودش نیاز

دست مرا نمی‌رسد نوبت میوه‌چیدنی

آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم

ای پریچهره، نگویی: به چه عاقل کنمش؟

آتش قهرش دمی حمال تست

چاره من دعاست می‌خوانم

کز سود کردن تو نبود مرا زیانی

ورنه که خواست کردن درویش را رعایت؟

همه راز دل پیش ایشان براند

آفاق را گرفته‌ای از خم به خم کمند

می‌کند لطف ولی لطف غضب مانندی

زین پس طواف ما و در می‌فروش باز

لحن هر مرغی بدادستت سبق

که هست روز و شب اوراد من دعای شما

من سوی تاج و کمر می نروم

کس این شیوه فریاد و زاری نداند

بتابد ز دیهیم او بخردی

برو از دیده وامق نظر در حسن عذرا کن

یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود

در عهد تو بی‌نیازم آورد

تا که در آب سیه خوردند غوط

خیالت از در و بامم به عنف درگیرد

بر خطش سر نهاده می‌آید

پیاله چشم مست باده‌خوار است

ز آهنش ساعد ز آهن کلاه

حسن تو بی‌حد، عشق من افزون

چراغ خویش روشن کن که اینجا باد می‌آید

ولی رخ تو کجا التفات مال کند؟

راه نتوانند دیدن ره‌روان

کان جگر خسته‌ی دل سوخته حالش چونست

ولیکن هست از این مستان یکی هشیار پنهانک

باز دانست دلم کو به چه کار آمده بود؟

چه بر سام و بر زال زر همچنین

بر چشم خود فرشته کشد خاک راه تو

ذاک دعوای و ها انت و تلک الایام

در شهر عاشقان خود پایان نبود شب را

وآن دگر از پوششش می‌کرد کم

گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش

مرتد دین باشی ار تو محرم آن دم نباشی

کشیدی از کفم دست و کفایندی چو مارم دل

فرستد همی ماه کابلستان

که من ز چشم حریف افکن تو مدهوشم

هر سخنی که زد رقم دست به دست می‌رود

همچو آوازه‌ی سعدی که ز شیراز آید

یا لقب غازی نهی بهر نسب

گر ز روی امتحان معبود تو

چو آفتاب جهان بی‌حشم زهی اقبال

به ازین هیچ کار نتوان یافت

برآید یکی تیغ تیز از نیام

ما در این گمان کانچه می‌کند، آسمان گردنده می‌کند

یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن

گریزان شوی چون خدنگی برآید

تاج شاهان را ز تاج هدهدان

پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند

بر تنم چون چنگ هر رگ در فغان می‌افکند

اوحدی نیزت غلامست، ای پسر

به سیندخت بگشاد لب بر سخن

خون دلم از دیده شد روانه

بگذر ز چاره‌ام که گذشتست کار ازان

غرور حسن که: باشد بر اوحدی گذرت

خلق کی بینند غیر ریش و دلق

مهره‌ی مهر برافشاند و دغا کرد و برفت

در خنب می غرقم کند گر قصد هشیاری کنم

خر بسی خر در خلاب انداختست

به رخ چون بهار و به رفتن تذرو

کامیاب از لب جان پرور جانان نشوی

طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود

عزیزی گویدم رحمت بر او باد

ناگرفته مر ورا بگرفته دان

ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید

از پی درمان شدم ای جان من

چو مظلومان بخاهم داد هیلا

به زدگاه بر پیش کوه اسپروز

با وجودی که مرد صد سیهیم

ز نکته پروری گوشه‌های ابرویش

دست خودم بود که بوسیده‌ام

بر کمان کم زن که از بازوست تیر

بنده دارد این متاع آن جایگاه

چرا ای یوسف خوبان در این چاهی نمی‌دانم

کین تنور چون پر شد سنگ هیزمست اینجا

که گفتی زمین را بسوزد بدم

که وصال تو چو تویی دست دهد بر چو منی

که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است

پرده از روی بر انداخت که: بارست امشب

نه از خراش خار و آسیب حجر

بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم

شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر

کندر آن حضرت نباشد بار ما

بگفت آنچ دانست و دید و شنید

من از گریه فرهاد روی زمینم

گیرم ز ابردست طبیبان دوا چکد

دل خسته‌ای که امروز اندر عذابت افتد

گرد پای حوض گشتن جاودان

که هر که هست درین روزگار یار خودست

اگر من جان دهم یا جان ستانم

ترسد از آنکه راز ندارد نگاه دل؟

بیامد برش چون هژبر دمان

تا شد خم ابروی تو محراب سجودم

که بر این چشمه همان آب روان است که بود

اوحدی را همچو خاک ره مکن خوار، ای پسر

دیده از جان جنبشی واندک اثر

شمع می‌بینم که اشکش می‌رود بر روی زرد

تا روز حشر باز ستاند ز تو جزای

آرزوی خویش در کنار نگیرد

گشاید بی‌آزار گیهان خدیو

کز غمزه کار خنجر و شمشیر می‌کنند

به بین بر لشگر غم می‌کنم آخر ظفر یا نه

بت پرستم من، که دادم دل بلات

ها انا ادعوک کی تسعی الی

از وصال شمع شرحی باز گفت

و اندر آتش همچو روغن می روم

همه از تو شکر گویم، که تویی شکارم امشب

چو تندر خروشید و افشاند دم

که هم آیین و هم آیینه صاحب نظری

حبذا دجله بغداد و می ریحانی

تو نیز پرسشی بکن به بیش و کمی مرا

آب هم او را شراب ناب گشت

من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش

رسته‌ام از جهان فانی باز

مرده‌ی ما خود نیرزد شیونش

برون برد آنجا ببد روز هشت

هرگز به سیر نقش و نگارم نیامدی

این کهن ویرانه گویا لایق تعمیر نیست

که با درد عشقت قرینیم باز

خویشتن را اندکی باید شناخت

هیچ مهر خواجو نیست ماه نیمروزی را

بدان آرد که گویندت که مردک

روی در لوح الف لامم کند

که سالار بد بر سپاه پشنگ

بینم گنه خویش و نبینم گنه تو

از حلقه وصل تو برون باد

مصقله‌ای کرد و به جانان سپرد

که ترا زنده کند وان زنده کو

گر چه از صاحب دلی خیزد به شیدایی کشد

اندر دو جهان همدم عطار نبودی

وز پی هجران به یک دگر برساند

سراپرده‌ی شاه زابل نبود

کنون ز طره‌ی او زیر چنگ شاهین باش

از سبک دستی آن شعبده پرداز مرا

لطفی بکن، به دوست رسان این خروش را

زانک در حرص و هوا آغشته‌ایم

هیچ کس این درد را درمان ندید

عدل‌ها جمله غلامان چنین ظلم و ستم

شاه را بر بندگان بهتر ز انعامی نباشد

گفت نور غیب را یزدان چراغ

بالله ار بود دعا را اثری بهتر از این

یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود

دل برباید، مگر دیده بدوزد لبیب

تا طلب یابی ازین یار وفا

که سعدی ناپدیدست از حقارت

شما یک عاشق صادق چنین بیدار بنمایید

فسح نصاری گشته گم در عید بسیار شما

گفتم از گردن برون انداختم

گشت از ره بیداد ولیکن به درنگم

شعله‌ی آتش سوزنده به کاهی نکند

گفتن چه سود؟ چونکه نباشد سخن نیوش

تا نیندازد شما را او بشست

مردم دیده دست ازو شستست

یا نور شو یا دور شو بر ما مکن چندین ستم

گذشت عمر چو تیری که از کمانی رفت

سوی زندانش ز علیین کشید

بی تو ریزد همه دم گوهر اشکم به کنار

بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گیر

تا چون خبرت گوید، عین خبر او باشد

از دوار چرخ بگرفتیم ما

اندیشه جان و بیم سر نیست

می خورم وز ستمت می‌میرم

پای روش داشت، چون در پی فرمان نرفت؟

هر کجا کشتیست آب آنجا رود

تیزهوش آن که در این پرده نه بشنید و نه دید

ای دل وحشی که این صیاد وحشی‌گیر نیست

آخر به روز عشق صبوری کجا بود؟

چیست بر ما بنده فرمانیم ما

بنه پیش او رخ که شاهی خوشست

که از دردی آب و گل من بی‌دل در این پستم

تن آشفته دل ز جان برداشت

این چنین کن گر کنی تدبیر و عزم

یا غم ایام را یک باره از بنیان بکن

کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی

بر آستان تو ممکن نمی‌شود گذر ما

که بود زاغی ز من افزون به فن

راضیم گر بی خطایی می‌زند

دو کون به یک زمان بسوزد

و گرنه دل ننهد بر وصال ما امروز

ابلهی آوردت اینجا یا اجل

از خود خبرش نیست نه از کیف و نه از کم

از محتشم که یک نفسش خواب و خورد نیست

تا باز پرسمش خبری از مقال دوست

دختر او چرب و شیرین‌تر بود

حیرتم در قلم قدرت بیچون خداست

تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم

دلهای گریزنده در آن چاه بگیرید

سر بنه شکرانه ده ای کامیار

مو به مو با خبر از عالم سودای توام

فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود

ازان دلدار حاصل شد

چون مذکر نیست ایابش چون بود

سر زلف تو ندانم به چه یارا بگرفت

بلکه بدان بنگری که زر بربایی

رحم کن بر ما، که مسکینیم و دل‌تنگ، ای پسر

ماش گردانیم گرد چشمها

کاین نشه را شنیده‌ام اما ندیده‌ام

شهباز پرور آمده در آشیان حسن

ستم، که نرگس مست تو در ولایت کرد

کو سپس رفتست بس فرسنگها

لاله را دل بر گل و نسرین بسوخت

دو دستک می زنم کز جان بسستم

یا سینه‌ای، کزان سر زلف به خم نسوخت؟

چون بجد جویی بیاید آن بدست

هر کاو نشد نشانه‌ی تیر بلای تو

یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم

در چه بندد دل خویش؟ از تو اگر باز آید

پس دوان شد تا بسازد کار را

نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم

آن داغ سیه بر دل خون خوار نهادند

جهت سر تو بگرفتم و سودا بنماند

خویشتن را بر ندانم می‌زنند

که سر زلف دراز تو کند پامالش

بوی پیراهنی از مصر به کنعان برسان

زلف کمند افگنش قصد کمینم کند

گویی بوبکرست و این هم مثل او

هیچ با رویم نیاری ای اله

من از این بی‌خبری سوی خبر می نروم

به چنین روی نکو دیده مکن باز، ای دل

مرد زندانی ز فکر حبس جست

من بنده‌ی خطاب تو با صد هزار گوش

لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم

که اندازه‌ی بحر و کان برنگیرد

کز گزافه دل نمی‌جوید پناه

اینست که بی‌وفا و بدخوست

نه جان نژند گشتی نه دل اسیر بودی

عشق تو، راستی، دل ما را نکو گرفت

تا چو نحلی گشت ریق او حیات

من خوشم با ناامیدی تا تویی امیدگاهم

خوشم کز سگ یار باری ندارم

گر چه سوز سخنم در در و دیوار گرفت

چونک جانداران بدید از پیش و پس

ای عزیزان هر که مرد او را ز کرمان چاره نیست

دلم حیران کز ایشانم عجب یا خود من ایشانم

به روزش مرنجان و رازش بپوش

این چه می‌گویم مگر هستم بخواب

آه ار نگیردم غم او در تباه خویش

افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

داد ازان دلدار بستانم، نشد

زشت گرداند لطیفان را به چشم

داند شکر که دفع مگس بادبیزنست

از غمم هر که حال من داند

غیر از جگر سوخته توفیر چه باشد؟

این زمان در ره در آ چالاک و چست

که قیامت مثل از قامت دل‌جوی تو بود

نبود در عدم آوازه‌ی وجود هنوز

مرا از پاسبانان چه؟ که بیدار خراباتم

در دعا و شکر کفها بر فراشت

ای شه ملک اصطفا وی لقب تو مصطفی

رو خدمت آن مه کن مردانه یکی سالک

آن روز که من جویم شهریش بها باشد

آتشی بود و چو هیزم شد تلف

گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود

که ما دیدیم و محکم جاهلی بود

از کشش چون نیست سودی، پس مکوش

از حوادث تو بشو این دوست را

تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضمیر

گر نیم من به غمت شاد از تو

تا در اندازم به پایت هر چه هست

خون ما را می‌کند خوار و مباح

غوطه در بحر بزن گوهر گم گشته بجوی

خیمه با محتشم از لاف برابر زده است

هرگز آن نامه نخوانی، که درو نام منست

عقل و حس را سوی بی‌سو ره کجاست

خیز و باز آی علی‌رغم بداموز امشب

ز دست این به دست آن بدین دستان همی‌گردم

چون توان از عشق ببریدن با کراهم دگر؟

سوی من آرید با فرمان مر

تا بدانند خلایق که چه آیین دارم

ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم

بر سر راه تو چون خاک شوم پست امروز

چون انار از ذوق می‌بشکافتم

از ما چرا بیگانه‌ای ما نیز هم بد نیستیم

آنچه از رویت به روی دوستداران می‌رسد

همه تحصیل که کردیم فراموش آید

من ز ادب دارم شکسته‌شاخیی

کاشفته دلی در خم گیسوی تو دارم

کتاب عاشقان را یادگاریهای من بینی

که سر در پایت اندازیم،اگر باشد سر جنگت

که برون آب و گل بس ملکهاست

گر زلیخا بر تو اندازد نظر

حرف‌ها شستیم و اندر ابجدیم

آن روز که در کیسه او زر بنماند

ما نمی‌خواهیم اسباب و فراغ

کز چشم سیه فتنه‌ی صاحب نظرستی

کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنید

غم بی‌فایده چندین، که جهان چندان نیست

بر فزاید بر طراز آفتاب

حق علیمست که لبیک زنان اندازم

در چنین بادیه نتوان رفتن

گر پای خسته گردد رفتن بسر کن، ای دل

چون بود آدم که در غیب او صفیست

ابر بهاری را نگر، باد خزانی را ببین

کی در مملکت امن و امان بگشاید

بر ما عجب نباشد اگر پیرهن قباست

بی‌تو و بی‌بادبیزن سر نکرد

خواب خوشتر آیدت تو خوش بخفت

تا درافتی در میانه لا نسلم لا نسلم

گفت که: می‌آورند چند قطاری دگر

کودک آن طبلک بزد در حفظ بر

برخیز تا هزار قیامت به پا کنی

نستدن جام می از جانان گران جانی بود

چون همه طومار ما اسم و مسمای اوست

پیشت آید هر طرف گرگ قوی

همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست

چهره‌ی خورشید چون ز زیر برآورد

سر بنهادند زیرکان به بلادت

پیش بی‌دولت بگردد او ز راه

معنبر طرات شام غریبان

نیست جز بر چشم مردم مشت خاکستر زدن

زان روز بوی غالیه دارد صبا هنوز

پیش پاشان می‌نهد هر روز بند

سایه پرورد سهی سرو خرامان تو باد

من خازن چرخ لاژوردم

آن رخ چو پرده براندازد

اندکی پیش آ ببین در گرد مرد

گشاده باشد چندین حصار و آمده شاد

تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری

تا گرفتار نگردی به هوا چون ذرات

وز پی من رفت بر هفتم فلک

زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست

اندرین واقعه بر دار کشی

گر مسخر می‌کنیم، از این و آن اندیشه نیست

هم برینجا خواجه گویان زینهار

تو در میان بت کج کلاه من باشی

خاطر نشان خود که تو را در خیال نیست

کز ضرب تیر عشق برو صد شکست نیست

جای آن بو نیست این سوراخ زیر

مور در صدر امیری آمدی

چه چاره چون به حکم آن شبانیم

این پرده بین، که بار فراق تو ساز کرد

هم ذکی داند که او بد بی‌هنر

آهنگ خون مردم صاحب نظر کنی

بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد

چو بر صحیفه‌ی مینا ز زر تخته نقوش

می‌کنم او را به جان و دل عروس

مرگ آمدنیست دیر و زودم

هر دمی کان ز تو بر می‌آید

کم نشد مهر من از دوری و افزود، بیا

لیک کو خود آن شکست عاشقان

که ازو زر ساو گشت گیا

نالیدن طایر شب آهنگ

هر کجا می‌آیم آن صورت مقابل می‌رود

از حسد میرد چو بیند برگ او

تو پنداری درای کاروانیست

چون رنج و بلا بینی در رخ مفکن چینک

سیلاب ازین دو دیده‌ی همچون ارس مرا

ریش خود بر کنده یک یک لخت لخت

این مست دل سیه را من هوشیار کردم

گردنان را بی‌خطر سر می‌برید

تازه خواهی کرد با من عهد انبازی دگر

من ازیشان زخم و ضربت خوردمی

ماجرای عشق از اول تا به پایان گفته‌اند

چشم جان خویش بینا چون کنی

سخن اوحدی عجب تر بود

در چه سودند انبیا و اولیا

که به صد روح مکرم ندهم

کرد آشتی چنان که مرا هم خبر نکرد

گوشه‌ای گیر، که بسیار دویدی، ای دل

صبح آمد شمع او بیچاره شد

من نه دوزخ دانم اینجا نه بهشت

یا بیا یا بده تو داد تعال

شکر کند زخم را، دل که شکار تو شد

یک دعا املاک بردندی بکین

چون رند نظرباز شدی حادثه بین باش

کنون که لاله برافروخت آتش نمرود

چون ماه آسمانی، ای آسمان زمینت

زانک تخمست و برویاند خداش

که در ایام گل از باغچه غوغا نرود

یک شکرم ده که خموش توام

با سر زلف دلستانت خوش

خوش همی‌خوانند ز آزادی قصص

با همه ذوق ساکنم، با همه شوق خامشم

به آن بیگانه خو هم گفته حرف آشنا از من

که هیچ بار نگفتی: دل که بود؟ که خستم

عاقلان کی جان کشیدندیش پیش

ممنم کافر شمرد و کافرم ترسا گرفت

من گرگ را یوسف کنم من زهر را شکر کنم

آن کس که واقفست او بر غیب و بر شهادت

از چه بسته گشت بر تو پیش و پس

جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی

به اختیار که از اختیار بیرون است

در چشم شکار ما نمی‌آید

از لباس و از دخان و از غبار

گفتم از دوست نشاید که به خود پردازم

بس برهنه این چنین زان می‌زیم

نداد آن و دشنامها داد نیز

روزی من بود کشتم نک جواب

فغان شامگه و گریه سحرگاهش

خیال طرفه غزال دگر نکرده هنوز

به حق رو آور و ترک نسب کن

دست من بر بسته بود از دست تو

آری غریب نیست مگر کم گرفته است

پیش جمع تو نشاید که پریشان میرم

حاجتش بود، به آوازه‌ی انعام برفت

سر به سجده بر زمینها می‌زدند

که نرفته‌ست چرا جان گرامی ز تنم

تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن

دیگر به داغ هجر خود ما را نرنجاند مگر

دید و می‌بیند هویدا و خفا

از همه عالم نهان و بر همه پیدا

تو چه دانی چون نه‌ای دانای عشق

که چند نوبتم این ناوک از جگر بگذشت

که نظاره کردمی اندر رحم

تا ندهم جان به تمنای تو

کاول قدم درین ره کوی مجاز باشد

ور نگویم، عاشقی خود میکند اظهار خویش

چونک جاهل شاه حکم مر شود

وین تن خاکی ز چشم افتاده چون لنگر در آب

تافته از ماه غیب پرتو نور کمال

سهل گیرد کار برخمار ما

کو بود چون صبح کاذب آفلی

یک شهر جگر خسته‌ی آن نرگس بیمار

جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع

کین نه کوهیست که سوراخ کند فرهادش

در خلل ناید ز آفات زمین

بیا که چشم و دهان تو مست و میگونست

گفتیم مگر که کیمیا گشتیم

بده، ای محتشم حسن، به درویش زکات

می‌دوید از جهل خود بالا و پست

که ز فرمانبریش بر همه فرمان دارم

خار در پا رفته راه تمنای تو من

چو نوبتش به من آید کمان و تیر شود

کاندرون پشک زادند از سبق

بالاش نگویم که بلای دل و دینست

ز صیدم چون نبد شادی شدم من صید و وارستم

بس نبود این درد و رنج عشق هر باری که هست؟

رب ادنی درخور این ابلهان

چون گوش جگرسوختگان بر اثر راک

کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد

بعد ازین حال ندانست که انکارم کرد

گفت فرعونش بگو تو کیستی

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

بیرون ز دو کون این و آن باش

چون نامه بدو نموده باشد؟

که چه می‌گویند آن اهل کرم

چنگ بکوب و نی بزن، بوسه ببخش و می چشنان

یکی شراب خورد دیگری رود از هوش

خواجه بهر مشتری جوهر به بازار آورد

هفت اندامت شکایت می‌کند

چنین که زلف تو بر آفتاب می‌گردد

در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم

باشد که بعد ازین برهیم از ضلال خویش

بس بمالید اندرین دستارخوان

هر چه به من داده‌ای وام ادا کرده‌ای

خوشا کسی که در این راه بی‌حجاب رود

بر قامت هر بدن نباشد

در صف آ ای قلب و اکنون لاف زن

تا در دو جهان شوی به یک رنگ

بر آرزوی رویت راه سحر گرفته

این دل آشفته سرگردان تراز گوی شماست

مرگ و رنجوری و علت پاگشا

ساغر به کف و سبو به دوشم

ز گوشه‌ها نظری گر نه در کمین دارد

دست از طمع بدار و به فغفور می‌نگر

زر نسوزد زانک نقد کان بود

درس بی‌کاران غفلت گفته‌ام

مرحله‌های نه فلک هست یقین دو گام دل

تشنه‌ام، خود را در اندازم به آب

که سقط شد اسپ او جای دگر

کان حلقه‌های گیسو، شد حلقه‌های گوشم

با خاک آستانه این در به سر بریم

دیوانه ساز بر خود یاران عاقلم را

هر طرف غولیست کشتیبان شده

تا خون دل مجنون از دیده نپالاید

چون مرغ به پر نخواهم آمد

خوارم نتوان کرد که افتاده و پستم

کودکان این ماجرا را واصف‌اند

کتش خرمن پروانه‌ی بی‌پروائی

به دل از مصر جمالش خبر معشوقی

راه هوست به بال ما نیست

آن سخن را او به فن طرحی نهد

هم برون از هرسه این نیکو بود

تو هر آنچ پیشم آری چه کنم که برنتابم

من بعد کام باشد، کان جمله گام بود

گفت آن خنده نبودم از نبرد

که گول زاهد مردم فریب را نخورم

همچو حافظ بنوش باده ناب

من چنانم کز خیالم باز نشناسد عسس

علم بود و دانش و ارشاد سود

مرد ره عشق نیست کش غم ننگست و نام

زان صد هزار حیرت اندر نظر نموده

ز خان و مان خود آواره گشته

که همی‌ترسند از تخت و کلاه

بی واسطه‌ی رنج به گنجی نرسیدم

دل عاشقان خوان یغماست گوئی

پیش آن رخ عجب ار گوش به پندش باشد!

نه گل آنجا ماند نه جان و دلش

کاب او دمبدم از رهگذر ما می‌ریخت

تو منکر می‌شوی لیکن هزاران ترجمان اینک

در پرده‌های تیز فغان در کشیده‌اند

پاسخ خصم و بکن دفع عدو

خواهش خامی، خیال باطلی

وفای عهد من از خاطرت به درنرود

چو دیدی جور آن دلدار دیگر

دست گیر ای دست تو دست خدا

بر من آسانتر بود کسیب مویی بر تنش

سر مردان کامل در کنب بود

اوحدی را در دل مسکین خدنگی دیگرست

بس پذیرفتی تو چون نقد درست

مگر به کیش تو خون ریختن ثوابستی

که در عالم به دشمن دوستی خود را علم کردی

مستست و نمی‌داند، هشیار کنش، یارب

حمله بینی بعد از آن اندر زحام

کز کمان نرم زخمش سخت باشد تیر ما

کز مذلت سوی اعزاز آمدیم

با دیگری مگوی، که ما را به فال نیست

که صواب او شود در دل درست

درد از خدا بخواه و خواص از دوا ببین

که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی

هنوز هیچ کسی را تمام باور نیست

زود کایشان ریش خود بر می‌کنند

آتش که به زیر دیگ سوداست

در میان این و آن درمانده حیران چون کنم

هر خانه را که جز هوس او بنی کند

که من از خوفی نیارم پای کم

تو که معجزات عیسی همه در کلام داری

انداخته سایه‌ی الهی

گرش دین و دنیا زیان شود

لشکر اندیشه را رایت شکست

اما نظر بطلعت منظور خوشترست

گفت بسی کرد او گرد عذارم طواف

ناله‌ی بلبل مگر نیست به دندان گل؟

زیر لب طعنه‌زنان بر کار شاه

یا ناله را بگو گذر از سنگ خاره کن

غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

بنشین، که روز فتنه به از احتزاز نیست

ملک گیرم یا بپردازم بدن

تا نگیرم در قیامت دامنت

دلی دیگر ز یغما می‌درآرد

بسیار سنگ طعنه که بر جام جم بزد

کی تواند آب و گل صفوت خرید

فریاد اگر به محشر دامن کشد ز دستم

جنبش این تیر چه پرزور کمانیست

رستم جان گشت زبون، ای خرد زال، بیا

بی لب و دندان ولی را ناله‌هاست

سخت فارغ بود ایاز و برقرار

کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم

ذره‌ای در هوس او به هوایی برسید

پای‌کوبان جان برافشانم برو

تا نجستم ز کمند خرد دوراندیش

گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش

هرگز،مگرآن نغمه که پشتی و پناهیست

گفت می‌بینی جعاشیش عرب

نظر به روی تو شاید که بردوام کنند

در صحبت خود ندیم غولم

به شربت عرق بید کز شکر بچکد

یاد ناورد او ز حقهای نخست

قابل تربیت مهر درخشان نشود

به لطف عام‌سازی سرخ‌رو در سلک اغیارم

همی دانم که: درمانم تویی بس

هستی‌اش در هست او روپوش شد

زمانی از تو خالی نیست تا هست

بسوزا هستیم گر بی‌تو هستم

به نیاز من نباشد، که برت چو خاک پستم

وین دعا را هم ز تو آموختیم

آگاه نیی کز پس هر بوسه کناریست

بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی

گوش بر مرحمت و چشم به دیدارم هست

ننگرد عقلش مگر در نادرات

مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را

تا بود هر دم گرفتاری دگر

کهربا را چه تفاخر که پی کاه شود

زان رسن قومی درون چه شدند

مستند به حدی که شراب از تو نخواهند

اگر بیند به تنگم کار بر من تنگ‌تر گیرد

کشتی بر آوریم به ساحل یکی شود

چونک بد یعقوب می‌بویید بو

بدو چشم آب فشاندست و بمژگان رفتست

گویی به دعای او شد چون تو شهی یارم

کی شنود عاشق دردی پرست؟

ورنه مرگ اینجا کمین بگشایدت

ذکر تو بر زبان من، مخفی و آشکار هم

غافل مشو که کار تو از ناله می‌رود

زهی! از جست و جوی من، که چون آسوده‌ای دیگر!

مثنوی هشتاد تا کاغذ شود

که ترک هر دو جهان گفته‌اند و درویشند

که سلطان جهان‌افروز دارالملک جانی تو

گو: همی کن، من بدین افسانه نتوانم نشست

که زمانی جانت آزاد از تنست

گیسوی گره گیرش همواره به تاب اولی

اهلیت سلطانی صد انجمنستش

ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا

پس تو ناصح را مثم می‌کنی

اگر چنانکه ندانی بپرس چوگان را

ار آن ترک خطایی من چه دانم

کاهل حدیث عرض سخن میدهند و طول

چون کند تن را سقیم و هالکی

که در سرای مغانم نمی‌دهند پناه

چشم عنایتی به من دردنوش کن

بر گرفتم ازان جمال نقاب

میر سنقر را زمانی چشم داشت

آهنگ شب دراز دیجور

تقدیر چنین بود و قضا نیست به دستم

خواهید که بازش بدرم هیچ مپرسید

گفت بجهم در پناه ایزدی

که مه نو بکشد بر سر خورشید کمان

دیده که جوینده بود عشوه‌ی ممتاز را

که هر جایی که این حاضر بود ناچار خوش باشد

در جهان جز مردم دیده‌فزا

برفشانیم جان بجان شما

از شاهد و از برده بلغار رهیدیم

که چو من بدرد دوری همه ساله زار بادا

العجل ای حشربینان سارعوا

شهری متحیرند ما هم

گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم

وفایی که جستیم باری نکرد

صد زمین و چرخ آوردی برون

چندان که تو می‌دری ندیدم

در تو نگاه کردن در نور ماهتابی

اندک اینست که می‌بینی و بسیار اینجاست

عقل او پرید در بستان راز

زان که دیری است که هم صحبت هشیارانم

وقت جورت شادمانم گاه لطف اندر هلاک

که او خراب شود گر بدین نشان بچکد

ناسزایم را تو ده حسن الجزا

گاه گاهی نام خواجو بر زبان می‌آمدت

من تشنه بدم نمی‌غنودم

گویی نسیم در حرم او چه می‌کند؟

که دوانند اولیا آن سو سمند

با دوست هر ستم که تو بیداد گر کنی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

کامروز زمانه نوبت ماست

می‌فتد در خانه‌ام از معدنم

یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست

شد محو اگر چه نامور بود

وآنکه از جانی بترسد نیست مرد

تا بود ممکن که گردانی اسیر

که وقت رفتن او جان نمی‌رود ز تنش

چو سر از خاک برداری نبینی جز لقای من

بی روی او مکن، که نمازیست بی‌حضور

در ربود آن موزه را زان نیک‌خو

همچو باد صبا جهان بگرفت

ای درونت خاص خاص و ای برونت عام عام

خاک در تو گشت و بدان آستان رسید

تا رهانم عاشقان را از ممات

آنجا که همه سود بجویند زیان باد

طمع مهر و وفا زین پسران می‌داری

بی‌گنه زنجیر بر پای چنار انداختند

تا ز رحمت گردد اهل امتحان

گر بکشد بنده‌ایم ور بنوازد غلام

روز محشر گلستان خواهد بدن

پراکنده باشد به تعبیر عشق

خمرش از تبدیل یزدان خل شود

چشم و سرمست غرور ای صنم

در جنون بس که سر سلسله‌ی جنبانی داشت

این چنین جان دادنی ارزان نبود

خایفان را ترس بردارم به حلم

روشنت گردد که چون خون خورده‌اند

کمین نقشش منم درهای و هویم

من نتوانم نهاد سر، مگر آنجا که پاست

تا که شد ملعون حق تا یوم دین

پنداشتم که مست تو هشیار می‌شود

نسیم گلشن جان در مشام ما افتد

الا کسی که پایش در دام عشق باشد

لیک آن جمله سه خام پخته‌خوار

برو ای خواجه که این درد به درمان نرود

گرم گردون حیران می بسوزد

هم به پایان برد می‌باید سر این رشته را

درهم آید خرد گردد در نورد

گر اشتیاقی ترا مو به مو شماره کنم

زور اثر قوت بازوی تو دارد

جام آفتاب رخ شود و باده زهره وش

عاشقان را هست بی سرمایه سود

غبار هستی فرهاد کوهکن بنشست

تو مرا نیز از او پرس که گوید چه کسستم

عاشقان را کام دل جستن خطاست

آن رسول حق و نور روح را

زان که خوش صورت و خوش سیرت و خوش سیمایی

جمال دولت محمود را به زلف ایاز

روزی اگر ببینمش اندر کنار، مست

می‌نمایی دار و گیر و امتحان

چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر

تا کی دانم مگر نمی‌دانم

تا گرانی چند گویندم که: مردی فاضلست

گر به ریگی گوید او کاریم ما

عقل پنداشت که از کرده پشیمان شده‌ایم

ز محتشم که غلام درم خریده‌ی اوست

گرنه کرامت بود، دیو و سلیمان یکیست

مر مرا گشته به صد گونه دلیل

نسیم یوسف مصری که آرد پیر کنعانرا

ما کی به فرمان خودیم تا این کنیم و آن کنیم

این خود چه طلسم و چه نگارست؟ ببینید

کامدند ایشان ز ایوان بلند

دیدم قیامتم را از قد خوش قیامی

هر کسی پنج روز نوبت اوست

به دست بر قدحی پر ز باده باید رفت

غرقه‌ای اندر سفر یا ناجیی

گو میایید که ما صید فلان گردیدیم

چون تو دانی که مهربان توام

سکونت مجوی از مجانین عشق

قوت ارواحست و ارزاق نبیست

در کار گریه‌ای که نیامد به کار من

اگر یک لحظه گردون خوی آن بیدادگر گیرد

هر دم حکایتی به زبانی همی کند؟

بسته بودی در میان زرین کمر

هر سحر پیرهن غنچه قباست

نوبهارت وانماید آنچ من کاریده‌ام

وقت آنست که بی‌عین و اثر خواهد شد

غرقه‌ی آن نور باشد دایما

تا نرسیده بر نشان تیر دعای عاشقان

طالب چشمه خورشید درخشان نشود

کنون وقت آمد انعام و احسان و تفضل را

فقر و خواریش افتخارست و علوست

روزی طبیب بر سر بیمار بگذرد

خاصه که پیش اندر است راه درازم

مرغی نمی‌دانم که او این جا نریزد بال را

جرعه جرعه خون خورم همچون زمین

در هوس بوی تو، شهری خونین جگر

چه مرغی کز نسیم صبح دم بر آشیان لرزد

زر خالصست و باک نمی‌دارد از محک

همچو تیرانداز اشکسته کمان

خموش باش که این لحظه وقت پند تو نیست

به من بنگر که من اسرار گشتم

از دل من شاخ پر گزند بر آرد

باشد از سودا که رو ادهم بود

یا هم آغوش صبا یا هم نشین شانه باش

حوالتش به لب یار دلنواز کنید

کز حدیث پوشیده زود دردسر خیزد

کاندر آن کار ار رسد مرگت خوشست

پیش وجودت نتوان گفت هست

آن نیکویی که با دل او دلنواز کرد

هر که باشد شیرگیر آسان بگیرد یوز را

که شود کور و کر از تو مستوی

دیده‌ی یاقوت فشانت دهند

به باده تا به ابد ازخمار مستی دوشم

بر اهل معنی کمالی نداشت

می‌نماییمت مگرد از عقل و داد

که از بلبل عجب دارم اگر برگ و نوا دارد

هر روز پیغامی دهد این عشق چون پیغامبرم

که اندر کشور خوبان جفا بر بی‌درم باشد

هر چه چیزی بود چیزی از تو یافت

گریه‌ی مینا نگر، خندیدن ساغر ببین

تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

بچه پرسی که از کجا گوید؟

کافر ار گشتم دگر ره بگروم

تا نگویی که مرا طاقت تنهایی هست

دل چو خون شد من چه بردارم ز تو

باد برجست و در نثار آمد

گوهرت پیداست حاجت نیست این

یعنی که در این معنی خلقی به گمان داری

آویخته مرغی ز طنابیست معلق

دلم بیرون نخواهد شد، که در جانست قلابش

کرد دست فضل یزدان روشنم

که با لب تو دلم را محبتی جانیست

خیمه‌ها بر ساحل اعظم زنیم

قصه‌ی من با رخش بیرون ز دل‌پرداز چیست؟

می‌ربایی این قدر را از سگان

در خیل غلامانت یک روز حسابم کن

گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست

بخواهد ماند جاویدان سواد رق منشورش

المش چون شفا بنگراید

معشوقه ملول و ما گرفتار

که سلطانی مقام بنده نبود

که این فتوحم از آن باده‌ی مغانه نمود

تا کلهیت آید از این هفت برد

کز قهر دشمنش را در قعر چاه کردم

گداخت جان ز غم آنگه نوید جانان داد

تا ننالم به خدایی ،که سمیعست و بصیر

کارها چون به کارساز رسد

این روشنست کز نظر ناتمام اوست

نکوگو را و بدگو را نمی‌دانم نمی‌دانم

از عشق تو کمترین نشانست

چاره‌ی چند مستمند کنند

گهی سپه برد از باختر سوی خاور

بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم

در زمستان خود نمی‌جوشید رز

همه غث و سمین دولت و دین

گر چه بیش از صبر درمانیش نیست

کین بدادم ز بیم آن از تو

دفع ندانست کرد تیغ قضا را

فغفور همی حمل فرستدش به درگاه

روز گشت از در نشاط و طرب

باغ دولت سبز گردید از بهار بی‌خزان

کان دگر خانها دو در دارد

کی به کفار تست حاجتمند

گر به درویشی رسد بوئی ز سر جوش شما

من کی شکار دامم من کی اسیر شستم

که بار افتاده‌ای این جا ز زیر بار برخیزد

واثقم زیرا که با من هم بدین گنبد دری

تسخیر می‌توان کرد شهری به یک اشاره

روزی کرشمه‌ای کن ای یار برگزیده

دشمن خویشتن پسندانست

حاصل روزگار هیچ نسخت

از سلحداران خار آزرده‌اند

غرق دریای آتشین دیدم

پند بی‌فایده در دل نکند کار مرا

با ثبات دولتت کردی پناه

بالا گرفت کارم در منتهای پستی

ز کویت وانگیرم پا اگر تیغم زنی برسر

فتنه در آمد ز خواب، عربده بیدار شد

گرد کره‌ی زمین روانست

باز بیند چمن و طرف گلستان درخواب

چو لطف عاریت را واستانم

جان دهیم از برای شاهد شنگ

ولیک من نه حریفان خواب خرگوشم

تا بهار سنبل ریحان و نسرینش تویی

از شاه نذر خیر و ز توفیق یاوری

برقعی بر روی ماه انداختند

کبک و بط و تیهو و سمانه

هم در آیینه توان دید مگر همتایت

در ز چشم درفشان بگشاده‌ای

کغشته شد به آب محبت خمیر ما

همچو روز و شب جهال متاع رستست

دل شهری همه بر آتش سودا فکنی

گیرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب

باین خرقه در زن، که زنار ماست

خویشتن را شریک ملک شمرد

چه زمزمه‌ست مگر بانک زخمه عودست

پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم

گویی مگر به سیم کشیدند بابها

آز هم در زمان ز فاقه برست

هم در ثنای او همه رندان پاک‌باز

به یک شکر ز تو دلخسته‌ای بیاساید

ترا فرمان قرایی، مرا فرمان عشق آمد

فرو شوید ز روی شب سیاهی

نمی‌باید دل درمندگان خست

جز بر سر آب خس نمی‌آید

عاشق همه پارسا نباشد

از ماست و ما از آن نژادیم

که به جان در طلب قامت دل‌جوی توام

بستند از محاکمه‌ی فرمان دهان دهان

آنکه یادم هر به ماهی می‌کند

بنده را این مهم که در پیشست

ما را خلاف توبه و پرهیز خوشترست

گشته خاشاک رقصان موج در زیر و در بم

زیرا که روشنایی من در فنای اوست

زافرینش بود فراز ترک

دست او می‌گیرد و بر دست هجران می‌دهد

چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد

سواد طره‌ی مشکین به قتل این تن لاغر

سایه‌ی برگ درختان ترا فر همای

که میان دوستان این همه ماجرا نباشد

پس چه سنجند هیچ این دگران

چرخ را چون که اختیار این بود

فتنه بی‌عدل کزین پیش جانسوزی کرد

که با دو ابروی پیوسته‌ی تو پیوستم

صاحب قصرش به حکم باج ز قیصرستان

با دل من که چو گویم: بنشین برخیزد

خضرای دمن می‌چه‌کند مهر گیاهی

دل شکسته‌ی خواجو در اضطراب افتاد

که نهان باشد جان من جانم

که خرابات عشق در پهلوست

که کلاهی ببایدش زد و برد

میل خلاصی نکرد مرغ گرفتار من

چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

پنجه سهلست که با دست توانایی کرد

وین چو رایت نبود نورافزای

صلح فراموش کند ماجرا

تو را هم می‌بباید از میان شد

قد تو دل را نهاد لوح الف در بغل

که حایلست مرا جاه بی‌کرانه‌ی تو

عهد که بسته‌ام به او یک سر موی نشکنم

اگر برکشد آن ستمکار تیغ

هنوز چاره‌ی چون من هزار دانی کرد

هر آن لطیفه که از روزگار پنهانست

مرا که باد بدستست و دل برفت از دست

چاره نبود ز سر خر چو در این پالیزیم

با کسی گرچه نگفتیم که: مهمانی هست

آسمان پای سپر گشته زمین دست‌گرای

پس چرا بر چهره چندین پیچ و تابش می‌دهند

وز بنده بندگی برسان شیخ جام را

کامشبم بگرفت و تا فردا ببرد

ای به هر نیکویی ارزانی

کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگ دل احباب را

نرم می‌رو خار می‌خور بار می‌کشی بر صواب

هم آتشی زده باشند کش دخانی هست

حریفانی چو بختت جمله برنا

گر تو را عاشق کند شمع مزار خویشتن

به گوش بنده‌ی خاصت صدای آن برسان

چشمیست ز اشتیاقت و پنجاه کاسه نم

همانا ناورد با من بهانه

چون بمعنی بنگری جز منزل احباب نیست

تو آنی کز برای پا همی‌زد او رگ اکحل

به ازین کشف نشاید که کنم صورت حال

چو چوژه پای به گل درنباشد آخر شین

طلوع صبح محشر شام هجران است پنداری

توانند از جمال یوسفی قطع نظر کردن

خوبرویانند، لیکن خویش کام

که به تدبیر برون برد خرابی از می

طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد

از آرزوش روی به خاک‌اندرون بسود

این قدر بس که نظر باز نگیری ز غلام

هم در آن پرده هم بر آن آهنگ

محفلی نیست که برخیزی و محشر نکنی

اینست که بسته کارم از وی

در قدمت می‌نهم سر که برافراشتم

گر خمیر نان او خود جمله از صابون کنند

کز زخم گوشمال فغان میکند رباب

هر نفسی کوزه خود بر در ساقی شکنم

عقل به اندیشها گذاره ندانست

در ثبات عمر تو بی‌روز محشر یافته

که رخنه در دل خوبان نکرد ناوک آهش

کردم یقین به یک سخن آخر گمان خود

درمان چو نیست گویی: دردم چه میفزاید؟

با مزاج تو ناتوانی باد

نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را

سالکان را الصلایی می‌زنیم

بر ورود خبر و حکم روان تو بود

زیر ران مبارزان تازی

آه که آن هم نشد حاصل دوران دل

خردسالی کندش ضبط برای عینک

که مرغش در آمد چو ماهی بشست

مصلحت دید علی وان فتنها چون خوابنید

تاب در سینه‌ی پر مهر زلیخا افتاد

تا ابد گام زنان جانب خورشید ازل

درین جوال که بینی از آن هزارانند

گر کند در سایه‌ی چترت نگاه

آن که مشکل می‌پسندد کار آسانم تویی

کمر به بندگی‌اش بسته چرخ مینایی

ما را مراد روی تو از هر جهان که هست

مشت کلپتره و بیهوده به هم درخاید

گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل

از شرابی همچو آن بیگانه خوش

و آن نیز خیال بود و پندار

گر ندیدستی بخواه از ساقیانش ساغری

گر سر امید خود را بر جنابت دیدمی

تشریف خاص شمسه گردون مکان رسید

ور نیز نویسم سخن خود، که رساند؟

آری نرسد ملک به هر گمشده جویی

شاهد حال من آن نرگس رعناست که نیست

نه آن مستی که شب آیی ز ترس خلق چون کزدم

شمع داند حدیث گرم و گداز

قهر او ژالهای طوفانی

شمع افروخته را رو به شبستان باید

اثر شعله‌ی آهش نگرید

از در وصلی درآی، تا ندوم دربدر

آرایش باغ ارم گرفته

وز قتل خطا چه غم خورد مست

پیران راه‌بین را بر دارها کشیده

کجا در دین خود گمراه گشتی

به زینی و یک خیمه باز آمدست

جم سرانجام نمی‌جست اگر جام نبود

دم زده آئینه‌ی ما از کمال اشتباه

وانگه فراق یار شوخ شنگ را

دهد دهر بر احتشام تو فتوی

که خادمی تو در شان عنبرآمده است

ز خزینه‌های دل‌ها زر و نقره برگزیدم

خیال خلوت و نور کرامات

نگر تا خویشتن را کمتر از عالم نپنداری

جان شیرین به فدای لب شیرین کارش

این لطف زبانی هم مخصوص رقیبان به

که چون ز پای در آیم دگر به دست نیفتم

دولت و فتنه در قیام و قعود

نادر آن جا کسی گذار کند

کس نگشت آگاه تا چون این و آن آید پدید

کار جان سهلست، می‌ترسم سزاوارش نباشد

چون سایه‌ی شمعست به کوتاهی

آه اگر چشم بپوشد ز حال سیهش

به طرف باغچه خر گه ز لطف آب و هوا

ترا بر پادشاهان نیز جباری پدید آید

این که این هفت پاسبان دارند

جادوئی مست خفته در محراب

وین جا همه سرگشته‌تر از مهره نردیم

ورنه هم از کناری بفریفتی به مالت

در هجر تو راه کهکشانست

هوش نیاییم از این شراب که مستیم

بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم

دور ازین در چون توان کردن به آسانی مرا؟

با چنین فر و بها دلها ز غم پرداخته

چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم

از پس و پیش اگر نگاه کنم

ورنه رخش، هر چه کرد بس بسزا کرده بود

به قدم در نهاد من بفزای

از طره‌ی شب آسا تابنده منظرش بین

شد لقبش محتشم مرغ غزل خوان خان

من ترک بگفتم که عسل را مگسانند

زهی قضا و قدر لا اله الا الله

هرگزت روزی زغفلت سر ز فرمان تافتست ؟

ز تنگنای خرد تاخت سوی عرصه قل

گفتا که: دام من نه که زلفست و دانه خال؟

از بس که زنی قرعه و گیری به ادا فال

وز نور تو کی بود که در نار نبودم

گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

درون شد باغ را سرو روان داد

زهی زمانه‌ی دون لا اله الا الله

نه گوش فهم بماند نه هوش استفهام

از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق

در همه هستی ز نار چهره او نار زن

لایق اینجا السکوتست السکوت

که زیر تیغ تغافل نشانده یک چندم

صحت گران رکاب و تکسر سبک عنان

جمالت در پناه ناآزموده

زانکه او جز به عدل نگراید

یاقوت روح پرور شیرین بدر بخست

دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم

سنگ‌ها باجان شده با لعل گوید ما و من

آخر از نقش الهی تا به نقش آزری

تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی

به لفظ اندک و معنی بسیار

سعادت یار و دولت کار سازت

چون باد به وقت عفو بشتابی

دردش نکند جفای بواب

آب زن در آتش سوزان من

پشت ما را به خرابات مکن

بدین دو دام همین مرغ صید کرد و بجست

این گریه که دور از لب خندان تو کردم

که مرغ روح من خسته را شود صیاد

ز موبد خواست رسم باج برسم

پشت زمین چون تو به واجب سپرد

بسی رنگ من خرده بر زر گرفت

یک خانه می مغانه دیدم

از طمع چند آفرین گفتم

عید را تهنیت کنند به گاه

که برآورده بسی شور ز هر شیدایی

چرا که حال نکو در قفای فال نکوست

چو نیلوفر سپر افکند بر آب

چون جواهر به گردش احوال

مبند و گر تو ببندی خدای بگشاید

گرچه من بر ناشتا خواهم رسید

قصه غریب آمد و گوینده هم

افکند هزار بی‌نوایی

تاجوران را کمین غلام گرفتم

کشتی ساغر به دریای شراب افکنده‌ایم

کزو شیرین‌تری دوران نبیند

حاجتم را زبان همی دادست

گفت این دم موسم افسانه نیست

تعلقیست نهانی میان موش و پلنگ

بیرون ز هر دو قرن قرانی خریده‌ام

گر بدان آریم که گویم پر

جایی نمی‌روی که گلستان نمی‌کنی

که جلوه نظر و شیوه کرم دارد

بنفشه در خمار و سرخ گل مست

آسمان را گر اجازت یابد از پیغام تو

تا بگیرد جامه‌ات بوی گلاب

زان دو جادوی راهزن شکنی

کار تو راست در جهان ای بگزیده کار من

نه بهر من ز برای خدای را زنهار

بیرون ز کوی او نگذاریم پای خویش

کاسباب قوت است شکست سپاه او

چو گل صد جای پیراهن دریده

مرغ چربست و آشیانی پست

در هر طرف که می‌شنوم ماجرای اوست

نمی‌بینی که مخمورم که بر خمار می گردم

کو به استهزای آدم شد سیه روی قران

هیچ شیطان ستم نیز دم شیطانی

یا به دامان صبا مشک تر انداخته‌ای

کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است

یک آماج از بساط پیشکه دور

به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه

که گرم تیغ زنی بنده بازوی توام

مرگ تیغ از قراب می‌آرد

زنم گاهیش بر سنگی بجوشد چشمه حیوان

وانکه رحمت آورد کار شماست

تا دگر پا نگذارم به سر کوی وفا

طایر روح مرا از قفس تن اخراج

در آن جنبش صلاح آرام خود دید

که هیزم نیست چون آتش برآشفت

خواست شد از دست حالی رایگانش

من نه از جایم کجا را از کجا بشناختم

ز کان فضل تو تریاق بی‌کران داریم

با نامه‌ی شفا و نسیم نجات باد

هر لحظه پر زند به هوای نشیمنش

که می با دیگری خورده‌ست و با من سر گران دارد

چمن گاهیست گردش بیشه‌ای تنگ

نه شاعر و شعر هست مفقود

هم گلی دیدست سعدی تا چو بلبل می‌خروشد

ترسم ز جواب «لن ترانی»

کورموشی چو ندارد نظر بگزیدن

زین مطول‌تر ولیکن زین مطول‌تر نشد

تا نماند مدعی بر مدعای خویشتن

اقتضای قضا چنان باشد

قوی‌تر گشت روز از روزگارش

اطفال در آن عهد که ابهام مکیده

بستر خواب من از لاله و ریحان همه شب

زانک چون زر در حرمدان توییم

آن خسرو زنگی را کرد حشری بر چین

اینت محنت که با تو افتادست

عشق سر تا به سر عذاب و عناست

و اندر ره معذرت به خاک افتادم

هوا در غالیه سودن صدف‌وار

قلمش فتنه‌بند و قلعه‌گشای

صبا به شهر درآورد بوی پیرهنش

ایمن نبود ز مکر جانش

معنی والضحی بیاموزم

گهی به غاری اندر خزیده چون مارم

ایمن ز هر گزندی و فارغ ز هر غمی

جان من و جان تو و جان عشق

به چشم افسای همت حقه بازند

ور همی باور نداری رنجه شو من حاضرم

در ملت مطیعان عصیان چه کار دارد

اگر خواهی مثال آن بگوییم

چه کوه و بحر از احبار می بین

بند کمر از میان جوزا

از پرده برگفتن عجز و نیاز من

تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من

سیاهانی چو زنگی عشرت‌انگیز

رای عالیت را کلام اللیل

در روی تو چون روی در آیینه پدیدست

من این ناخوانده‌ام در هیچ بابی

هین بفرما که ما بنده و اشکاریم

آمد اندر زمانه روزی مند

که هم چاه ذقن داری و هم مشکین رسن داری

کز هجر مرد عاشق زار حزین تو

به مشکوی پرستاران سپارم

شیر با گاو اگر برآویزد

در دل تو یک طلب گردد هزار

اندر هوا و سیل و که و جوی ای صنم

زهی مهمانی بی‌آب و بی‌نان

نان نبوید نیز اگر بر نان کنم

دیگران قید جهان گذرانند هنوز

دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب

که باشد هر بهاری را نهایت

بانگ جزد از تف خورشید چو نفخ صورست

زهی خجالت مردم چرا به سر ندویدم

می‌نمایم خویشتن را بد گهر

ای غلام همچنان چاووش من

آنرا که تو بازیی بیاموزی

دام البته به از دامن گل‌زار بود

در بطن روزگار بدر توامان کند

مرا چون نقش خود نیکو کند حال

احسان آنست و سخت آسانست

سر انگشتت بخون جان مشتاقان خضاب

هر شاخ گوید لاحرج کز صبر دربار آمدم

چشم بند است این عجب یا امتحان عاشقان

همه دیوان شعرم اوصافست

بنده‌ی آن سرو سیمین ساق سیم اندام باش

من از پیر مغان منت پذیرم

هوائی معتدل چون مهر فرزند

از تو روا ندارد هم تو روا مدار

اگر شاهدان بر ثریا روند

بس دل که چو ذره در هوا دیدی

والله که نمی‌دانم جای دگر افتادن

شیر با طوق طاعتش روباه

کسودگی ز ممن و ترسا گرفته‌ای

در خزان زد به مشام دل من بوی بهار

فرامش کرده خواهد خویشتن را

زخمه و نغمه‌ی رباب منست

در میان بحر بی دردانه نتوانم نشست

من می روم چو ماهی آن سو که برد شستم

سنجق نصرالله و اسپاه شاه ماست این

چه عجب ناقد اسرار قضا و قدری

گر دل به سر آید چه خلل در بصر آید

آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم

پس آنگه صیقلی را کارفرمای

تا ز عدل شاملت معیار و میزان یافته

از ذوق اندرونش پروای در نباشد

می‌خند خوش و همه دهن باش

صد هزاران هزار چندانیم

چونان که جز آنچنان نشاید

چه منت ها که دارد یوسف من بر خریدارش

حور وپری جمال تو بیند اگر به خواب

ز بحر دیده پر گوهر کنارش

محملی بست مرا کرد چو شاهی بر گاه

کز وجودم هر سر موئی زبانی ذاکرست

که نهی چهره سرخت نفسی بر رخ زردم

من خوش صدا چو چنگ ز آسیب ناخنم

وین مثل برخوان که جحی خر نداشت

گر رخ هم چون قمری داشتی

بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست

بمیرد زندگانی باز یابد

به عطا نام تو در افواهست

نشنیدیم عشق و صبر انباز

اندک ز دست دادم بسیار می نبینم

وی عقل ما سرمست شو وی چشم ما دولت ببین

اشتری از تحمل کونین

افسانه‌ای ز لعل شکرخای او بود

نوید قتل به جان‌های بی‌قرار مده

به طالع تاجداری تخت‌گیری

چون که واوی که نه مقروست کنی زو نقصان

ترک مستوری بده گر عیش مستان بایدت

ز اقرار چو تو کوری بیزارم و بیزارم

چون خلق یار من شود کان می نگنجد در دهن

هر زمان زیر دست رای آرد

هدف تیر بلا خواهم دید

به دو جام دگر آشفته شود دستارش

نبودی یک زمان بی‌جام و نخجیر

نسخه‌ای بس بی‌نظیر و شیوه‌ای بس بانظام

ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم

کانک ازین هر دو برون شد او عزیز جاودان شد

کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان

ز تشنگی به غایت نه خشکم و نه ترم

زلفین چلیپا را با چهره قرینش بین

ماه تابانی چو طالع می‌شوی از طرف بام

مقام افتاد روزی چندش آنجا

مطبخش را دیگ شو گردد اثیر مطبخی

چون دوی برخاست توحیدت بتافت

اگر بودی شما را پای محکم

درآی در بر ما ما دوای هر دردیم

شیر بی‌طوق طاعتش روباه

ز کوی دوست رفتن، چشم حسرت بر قفا کردن

که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد

به رسم مجرمان غلطید بر خاک

دوروزه منزل و آرامگه چه خوب و چه زشت

هیچ دل نیست که دنبال نظر می‌نرود

که ز دین بار نیابیم مگر بار کشیم

گفت مترس کمدی در حرم امان من

پیش قلمت هر ز بر نداند

التفاتی به آب حیوانش

افراخت سر به سجده‌ی آن خاک کو مرا

فرو خورد آن تغابن را و تن زد

وگرنه غوطه دادستی جهان را موج رسوایی

که دلم مهر تودر عهد ازل ورزیدست

در خرابات فنا عاقله ایجادیم

که تا دست از تبرک بر تو مالم

همه دو دست به هم برنهاده چون کوزه

کز پی چاره بر غیر به ناچار شدیم

بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز

زمانه کرد لعبت بازی آغاز

زان بنگریزم که آدم را برون کرد از بهشت

چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم

بدو گفتم که کم زن بیشتر زد

که در عشقت همی‌سوزند حوران

بی‌شبانروز آسیابان رو

یک جا همه مستجاب دیدم

کان شوخ تماشا دوست سر برکند از بامی

چگونه سنگ می‌برد به پولاد

گازر حادثات را شاید

زانک دار از روی معنی رایت منصور ماست

استاره روز آمد و آثار بدیدیم

زان راهب پرحاصل یک بوسه تقاضا کن

بو که چون مردان مسلم گرددت ملک سکوت

آخر ای شیرین شمایل می‌کشی زین زود و دیرم

پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم

یکی را گرد گل سنبل دمیده

اجل معتمد هر مه رساند

سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست

یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمی‌دانم

در زمین محبوس بود اشکوفه‌های بوستان

صعب کاریست این عیال گران

مگر که حاجب قصر جلال خاقانی

تا محتشم افرازد رایات سخن رانی

برایشان کرد نقش خوب را زشت

به هرچه روی نهی ناصر تو یزدان باد

که بر گرد نام تو گردیده است

پس بیان چشمه حیوان کنم

مده به دیو تو خاتم مزن تو ملک به هم

تا بخواهم زنابکاری خویش

تا شور حریفان را در بزم به پا بینی

که زیب بخت و سزاوار ملک و تاج سری

که هر صف زیر خود بینند زنهار

ز سایه‌ی علم و شعله‌ی سنانش زاد

زین گلبنان هنوز مگر گل نچیده‌اند

در جنب نه آسمان نهادم

گفتم خاموش که خر بود به ره لنگر من

عیش تلخم همی بیازارد

کار خود کرد بخت مقبل من

کشید ناله بافغان فغان رسید به جائی

دهد ما را سعادت چشم بد دور

هست شرک خفی و فحش شنیع

عجب مدار که آن عین آن حیوانست

که همچون عقل کلی ذوفنونم

چون هنر در کمیت خواهد افزاییدن

کز درزه رسیده‌ای به دسته

ایمن ز بلای ناگهانم

به یادگار نسیم صبا نگه دارد

سخن را بهره داد از رنگ و از بوی

گردن از کاج در ندزدیده

هر که ندارد دواب نفس پرستست

چون درآید وقت تن در دام ده

بخورم یا که ببخشم تو بگو ای شه شیرین

در کسوت جبه و عمامه

نمی‌پرسی ز احوالم نمی‌کوشی به درمانم

شکسته در کله چرخ بیضه‌ی بیضا

به روغن نرم کرد آهن ز پولاد

بس که با نفس جفا کردم و با عقل ستم

بر گدا گر رحمت آرد نبود از سلطان غریب

موقوف اشارت بهارم

چشم بگشا هر دمی همراز بین همراز بین

کاخر چه می‌کنی و کجایی چه می‌خوری

در نهایت قدرت عجز و انکسارم بین

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

تواند بیستون را بیستون کرد

در جماد و در نبات آنگاه در ما بر سری

روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار

قراری گیر و دم درکش زمین‌وار

ولی سودا نمی‌تاند ز کاسه سر نگون رفتن

به هر موسم از بس عطاها که دادی

که هیچ معجزه باطل نکرد سحر مبینش

با علیخان میرزا آن عالم آرای دگر

که در ملک سخن صاحبقرانی

چو عین شعر به آخر بری بیاموزی

می‌دوید از هر سوی میدان چو گوی

چونک حجاب دل شود زود قفاش می زنم

ای مه غیب آن جهان در تبریز شمس دین

آنرا که تو بازیی درآموزی

حکایت شب تاریک و روز روشن من

تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست

که باد افراه را چون دارد او پای

انوری باش می‌چه‌گویی هی

ما بر این در گدای یک نظریم

کان کمان هم هست بر بازوی تو

ناگهان سر برزنی از باغ و ایوان همچنین

کانچه عالی رای ملک‌آرای معنی پرورست

گو از میان مکش تیغ کز کف سپر فکندیم

یابد به آفتاب جهانتاب اتصال

گران شد هر سری از خواب دوشین

گویی که صورت غم و تیمار و دردمی

وانگبینم سخت‌تر از زهر کشت

شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

مرغان که معودند با آن

مباد آنکه اندر جهان تو بمانی

که جز این قسمتم از عالم تقدیر نبود

در دست آز از پی فصد تو نشتر است

بشورانید از آن شاه عجم را

گوید قضا تمام شد اکنون طناب خواه

چندان که زنده‌ام سر من و آستان دوست

چون نشان نیست از میانش چون نشان برداشتند

هر نقش را به خود کش وز خویش جانور کن

از اول سالش ار برانی

تویی چون ساقی مجلس چه تقوایی چه آیینی

که بختش را ز تاج و تخت کسری عار می‌آید

سکندر داشت آیینه تو آیین

در زمان دراعه‌ی کحلی ز سر بیرون کند

روی ننماید ترا گردی درو

به بهار سر برآرد که من آن قمرعذارم

اندر کنار بختم و آن خوش کنار با من

کز گرانی چو کوه بعلوسیست

سپه غمزه خونخوار نداری، داری

گفتمش: والله حالی لایطاق

بگفت اندازم این سر زیر پایش

در بزم صدر عالم رسم سه‌شنبهی

بینم که دست من چو کمر در میان توست

کافور نه کافری رباحی‌ایم

پر از در شاهوار خندان

هست روی از غمت به خون شویان

مهر خموشی زدند بر لب قایل

هزار گونه ثمر سر بر آورد ز حجر

که یک دانه غله صد بیشتر کرد

رخ سیاه مه از نور آفتاب سفید

تا نگنجد هیچ کل در پوست تو

هزار کعبه جان را بگرد تست طواف

ما نه چو رنجورکان عاشق آن بالشیم

آن نه نان خوردن بود دانی چه باشد مدبری

کنون به بند جنون مستحق پند شدم

نه از او کیفیتی حاصل، نه حال

فرو شوید ز هندوستان سیاهی

پشت ابهام از رکوع آن جست

نه چون بقای شکوفست و عشقبازی بلبل

همی هستم چنان کز عشق هستم

ور نه قصد گنبد خضرا مکن

ملک و دین را نظیر همچو تو شاه

حیف بر آن جان که داغ شوق نهشتی

دیدن اندر وی تواند چشم عقل دوربین

توانم بر زمین انداخت آخر

اختصاص خلقته بیدی

کمند زلف تو خورشید را شکار گرفت

اگر بودی شما را پای محکم

شب دراز ز دود و فغان بسیارم

مرا به جای عمل عملهای یونانیست

که داد کشتگان را می‌دهد بعد از ستم کردن

کاورد رو سوی آن بی‌نام شهر

که من یک دل گرفتم کار در پیش

برهمه عالم زبر دستی و جباری کند

از دست خود بده که ز جلاب خوشترست

در معرض این خطر چه سازم

سر من در سر این عالم غداره مکن

کاندر زمانه طبع چهار و جهت ششست

تا بنگری در آینه روی نکوی خویش

من که بی‌تاب و توانم دل و جان می‌بازم

که بندم نقش چین را در تو خوش باش

تا نه زنت غتفره گیرد نه پور

اشک شنگرفی چشمست که بر نامه چکیدست

نه از آن عید بخندم نه از این عود برندم

فراغت دارد از ساقی و از خوان

تن زن آنگاه کاسه‌ی یوزم

خون بدل آب بقا کرده‌ام

لاجرم، از پای تا سر نور شد

اگر خود گربه باشد دل در و بند

به لطف آینه‌ی جرم ماه بزدودست

ور بی تو بامداد کنم روز محشرست

که تو آنی که من گدای توام

نخله خلد نبتت وسط ریاض و ارم

سپاهت از گل قهر آفتاب اندوده

مستعد باش که توفان بلا می‌آید

گر نه تیغ تو در میان باشد

به پیش زخم سنگینم سبک باش

چهار آستانست و نه آسمانه

در جان می پرست تو کردست اثر شراب

روید گل زرد ای جان از خاک سر گورم

زنده شد و چابک شد برداشت سر از بالین

با صبح قدر خاسته از روی پگاهی

به هر تارش گرفتاری، به هر مویش پریشانی

نه عبادت کرد عابد، شب، نه خواب

پرستاران او را داشت رنجور

خدمت این لازمست از بهر جاه و برتری

خصم آنم که میان من و تیغت سپرست

می‌کشی تا بر من مجنون کشی

وی صورتت در چشم من همچون عقیق اندر یمن

شکر کن کاندر همه جایی خدایت یاورست

زان که خود را بارها گم کرده‌ام در جستجویش

کزو چه زلف بتان خاطرم پریشان است

ز شیری و جهانگیری چه سودش

چون تویی را ثنا تواند گفت؟

تا عنان دل شیدا بشد از چنگ مرا

ما در بر معشوق ز انده در امانیم

ملکان را تب لرز است و حریر است نهالین

گردی که مایه و مددش خاک راه اوست

لیکن گویم که چون تو دلبر نشود»

زد به هر بندم هزار آتشکده

زمانه داغ یعقوبی نهادش

نسیمی بدزدم به نیسان فرستم

تا نسبتم کنند که خدمتگزار اوست

دل من برد و تیرباران کرد

پیشتر آ تا بزند بر تو هوای دل من

همیشه پناهش به یزدان بود

اسبان سبکبار و ستوران گرانبار

به سیرت عقل اول یا به صورت یوسف ثانی

شهنشه زین دومی سرمست گشته

می‌آید بوی آشنایی

دست آنکس گیر کو از پای در خواهد فتاد

حیات گیرد و مشک آکند چو آهو سنگ

خوارزم نبیند و دهستان

کش ازیشان وا ستانی وا خری

جان پی غم هم دوان زانک غمش می‌کشد

از برای خدمت خود آفرید

لطف گنج است و گنج آن بوم دارد

غم جان تو خورده‌ست او چرا در جانش ننشانی

ما را مقام بر سر این کوی خوشترست

رفتم به خاک تاریک از هر دو خر پیاده

بوده ما را از عزیزی با دو دیده مقترن

که ای مهر و مهت سنگ ترازو

وقت شد ای مردگان حشر مجدد رسید

شوی به منعی بکری زمان زمان ملهم

به صید آیند بر رسم غلامان

وی از تو جهان زنده چون یافتمت باری

گفت ازین بگذر که اینها هیچ درویشانه نیست

آن رفتن راهوار عاشق

بی‌زحمت جگر تو ببین خون چه کاره‌ایم

کو طمع آنجا که آن نعمت بود

زان موج بیرون از جهت این شش جهت جنبان شود

هرچه باشد، خود به غارت می‌برند

نه از چشم بد بلکه از چشم خود

مانند زلیخا شده در عشق جوانی

سرپنجه صبر ناتوانست

به جز عفو تو عذرخواهی ندارم

ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان

نهانش سد هزاران زهر در نوش

تا بیند کان طراز آمد

محتشم را بهر این دولت دعا خوان یافتند

خدائی جدا کدخدائی جداست

در میان وسوسه او نفس علت خوان تویی

بر مسند سلاطین دربان چه کار دارد

هله گرمی تو بیفزا چه کنی جهد مقل

چون شکر در گداز از آن شیرم

ورنه خود باطل بدی بعث رسل

صبر و قرار و توبه و آرام می‌رود

ترک شد آئین رب العالمین

همان خطبه خوان باز بر منبرش

بر دیده و چشم خود بمالی

که ترک دوست بگویم تصوریست محال

زنده در زیر کفن باید شدن

ز بند ما نیارد برجهیدن

تو پا می‌بینی و من پر تاووس

چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد

برخیز و می بیار که برخیزد این حجاب

وز آنجا خرد چشم بربسته بود

به دست بوالعجب آیینه داری

پای کوبان دست می‌زد در جنون

که در دنیا بهشت و حور خواهم

که دیدم غیر او تا من سکون یابم در این مسکن

چون سیه گشتی اگر نور از تو بود

فرخ شوی از مقدمش کالصبر مفتاح الفرج

منم که طبع من از خرمی بود ترسان

به فرمان من کرد ملک سخن

تاج شهان همی‌بری ملک ایاز می‌کنی

دلی چه باشد و جانی چه در حساب آید

تا نمیرد ز خود نشان نرسد

و آن را که گوید آمین هم دوستکام گردان

عزیزان را عزیزی او دهد او

در دو عالم عاقبت او خاصه ایزد شود

تاج سر جمیع سلاطین روزگار

آتش سودای تو آب حیات

نی به گنه همی‌زنی نی به پسند می‌دهی

هیچ می‌دانی کز آنساعت دلم در بند اوست

پس بدانک هر دمی ما می رویم

خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من

تا چو بینی روی خود یادم کنی

در رسن کرد سر خود ز رسن می‌نرود

آنکه داده خرمن دینت به باد

ره آورد عرش او فرستادمان

قبله‌ها گردد یکی گر تو شب افروزی کنی

مدعی در گفت و گوی و عاشق اندر جست و جوست

چشم بر راه بیقرار تو من

چو مات شاه شدم جمله لعب را بردم

زدی بر نیستی نیرنگ هستی

پرهات بروییده پرهات مبارک باد

هست خوش خاصه کز افراط مکرر بازند

سه دوری در آن خط گرفتار شد

تو از بی‌چونی و در چون نگنجی

که تلخ از آن لب شیرین مقابل شکرست

تن گفت خاک و جان گفت سرگشته همچو بادم

فلک که کره تند است ماش رام کنیم

دانک بهر خویش چاهی می‌کنی

بی خطی گر پیشم آید ماه رخساری چه شد

از فروع و اصول، کرده شعار

خضر درین چشمه سبو بشکند

از هر دو فراق وارهانی

گو برو با جفای خار بساز

در سخن آمد به حرف ابر گهرپاش شد

بحریان را هله این باشد معهوده و فن

مگر شیرین لبی را درخورآید

که هرک از گفت خامش شد عوض گفت ابد بیند

که آب گردد و بر روی آسمان بدود

گرد جهان دست برآورد چست

که روشنتر از این نبود نشانی

جانم آمد بلب شراب کجاست

زهی شهری که من بنیاد کردم

از گل سرخ پر شود بی‌چمنی کنار جان

نور چشم و دل شد و بیند بلند

ولیک از دام او پرواش نبود

رفته باشی در جهنم، سرنگون

دگر گوهری سر برآرد ز سنگ

در مکتب درویشان خود ابجد و حطی نی

جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش

کز بی خبری یابی آن چیز که جویانی

وعده‌ها اندر سر رندان مکن

چو زلف خود پریشان و مشوش

از وفا رست جفا هم به وفایی برسد

افزوده بر ممالک صد ملک دیگرت باد

بهر مرکزی مایه‌ای می گذاشت

ز درد خم‌های خسروانی

کی کمال صرصرش آید بدست

ما بوم نه‌ایم ار چه در این بوم رسیدیم

در زبان نامده‌ست آن که منم

او چنان شعله بر آن خرمن گماشت

زیرا دعای نوح به شب مستجاب شد

ختم کاشف، از سرشت خوب و زشت

گر تو برانی به که روی آوریم

گر چه سر خم بسته است از کهگل پنداری

بهره ندارد ز عیش هر که نه حیران اوست

که یک همدم تو را همدم نماند

تو زخمه زنی من تن تننم

چو چشمش نیست سر کوبد به دیوار

آن آهو را کنون شکارید

دهند دست معیشت به هم رمض و اصم

جهان کان گوهر شد او گوهرست

دفعم بمده به شیوه‌ها نی

که پیش اهل دل خاتم حجابست

از این جهان جدایی بدان جهان وصال

شمع کشی دیده کنی در نظر و منظر من

مرده گشت و زندگی از وی بجست

در سجده دوست کوست مسجود

نفعی ندهد به تو اسطرلاب

معلق چو دودیست بر اوج کوه

دلا می‌سوز دلبر را سپندی

که شبیت خون بریزد که در او قمر نباشد

کار هر نازکی و رعنایی

کو آسمان کو ریسمان کو جان کو دنیای دون

گذرهای خوش و می‌های بیغش

بگویم هر چه من گویم شهی دارم که بستاند

که هرچندش به جوشانی شود صلبیتش کمتر

غسل ده این منبر از آلودگان

که نبود شرط در جمعی شکر خوردن به تنهایی

چون فکندی بر همش در هم شکن

بی‌زبان هیهای دل هیهای دل

که من نماز شما را لطیف ارکانم

در سیاست پوستش از سر کشید

نیمی دگر چرنده شد و زان همی‌چرید

که می‌خواندشان، مصطفی قرةالعین

نیست عجب زادن گوهر ز سنگ

که ای خورشید خوب اسرار چونی

توان خرید و نشاید خرید اسیر از دوست

منصور ز شوقت به سر دار برآمد

می جهاند تیرهای بی‌کمان ای عاشقان

نه بر هرکس که آید در گشایند

تو ماه و ما استاره‌ای استاره با مه یار شد

که ازین شغل خسیس‌اند عزیزان همه خوار

یکی نیمه‌تر گشت و یک نیمه خشک

بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری

بوسید آستانه و خدمت رساند و رفت

نزد خم ای جان عمم که منم خالوی خم

از آن چشم کرشمه وزان لب شکرافشان

که مرض آمد به لیلی اندکی

باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

به هر کجا که روی، ذکر من بود در کار

درو صورت خویش بشناختم

این شهید روح را هر لحظه خوشتر داشتی

ور هست در مجاورت یار محرمست

من نعره‌زنان کجات جویم

خیمه توست آخر ای سلطان مکن

بفرماید شهنشه فکر ما چیست

کارغنون را زهره جان ساز کرد

وقف ترازوی اوست سنگ ترازو شکن

جهان از طبیعت نوائی گرفت

که بشناسد سواری از غباری

در جهان کس نیست کو خون منش در خورد نیست

نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم

که تویی آفتاب و مهتابم

وز شما چاره و ره ارشاد خواست

تا سر تجلی ازل جمله بیان کرد

همواره نه این دلو را طنابست

خود دو جهان حلقه تسلیم اوست

نداری پای آن خر را شکالی

مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم

در دوم توی هست عین مجاز

از این مرغان نیکو پر برون کن

صدف را غیر بادی زو به کف نیست

که او خورشید اسرارست و علام الغیوب آمد

چشم نمناک که از غیر درو نیست غبار

همان چون ددان بر کشیدن غریو

هوا را زیر پا آرد شکافد کره ناری

چو بر قمر سر چوگان عنبری بشکست

که ز تیر خرکمان نگریختم

به گناه چون که ما نظر حقارتی کن

قدس دیگر یافت از تقدیس او

کان چرخ که شد دوتا چه دارد

تا کند ظاهر، عیارش بر محک

شیر خطا گفتم شیر افکنی

رو ترک فلانی گو تا بیست فلان بینی

زاری به فلک نمی‌رسانم

چه سود چون ز مکرش یک‌دم امان ندیدی

به پیش خلق هویدا میان روز صیام

فکنده بر لب جو خشت سیمین

خطر باشد که عمری دست خاید

کز آهوئی چو تو با صد هوس رمیدم و رفتم

نگارنده‌ای بودشان از نخست

همچو کباب قوتی همچو شراب شاده‌ای

هم چنان با خود نشین با خود به هم

صد فضل دارد این بر آن کان جا هوا این جا منم

تا که افروخته ماند ابدا اخگر من

خویشتن را مخلصی انگیختند

تو مپندار که روزی همه بازار تو دارد

ببین تا بدست که دادی عنانرا

چه از جنس یونان چه از جنس روم

برآوردم یکی شکلی که بیرون از گمانستی

از جگری همچو تنور ای صنم

از دشنه‌ی چشم آن پریوش

تا که بگوییم تویی حاضر و مستفید من

از آن شد طعمه‌ی باز شکاری

بر همه پاینده باد سایه رب العباد

به غیر بانگ اجابت بگوش جان مرساد

پدید آمد از برق او ماه و مهر

زان سوش روان کرده آن فاتح ابوابی

بی‌بها بنده زر خریده‌ی تست

در نقب زنی مگر که مورم

ای مالک یوم الدین‌هاده چه به درویشان

صورت قصه شنو اکنون تمام

تا جان نشود جادو جایی بنیاساید

در حضرت مصطفی رسیدیم

طراز سخن بست بر نام شاه

شانه عقلم ز فرقش یاوه کرده شانگی

که ما را در میان سریست مکتوم

غور چنین غار آشکار نیابی

چند چو سایه دوی در پی این دیگران

چو خرما خام باشد نیست شیرین

در غار دل بتابد با یار غار ماند

مرا صحیفه‌ی حالات خویش مد نظر

گلشکرش خاک سر کوی تست

نه بستان و گلستانی نه کان شکر و قندی

از حیا آب کند گوهر عمانی را

چون تیر تو اندازی پس من چه سپر گیرم

سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من

دود او ظاهر شود پایان کار

بی مهره تو جانم کی نرد دغا داند

آنکه خود را زین مرض آزاد ساخت

به سرسبزی آنک تو داری کلاه

که پیدا نیست دریا را کناری

با همه عیاری از کمند نجستیم

زاهد پشمینه پوش ساکن خمار شد

که از کمال کرم دستگیر اغیارم

و را در وحدت می گفتگو نیست

آن سکته حیرانی بر گفت مزید آمد

بر دوزخ افکند گذراند ازدش زتاب

جز تو که یارد که اناالحق زند

فتد بی‌اختیارش اختفایی

جهد کن تا حاصل آید این صفت

نیابد سر لطف ما مگر آن جان که بگزیدم

کز ذوق عشق از سر و دستار فارغیم

زنده گشته هم عرب زو هم عجم

ور رهزن دین بود کنون قدوه دین شد

وام تو چون باز دهد؟ بینواست

موی شکافی ز سخن تیزتر

کاین قافله رفت تو به خوابی

بر من مده که خویشتن اقرار می‌کنم

یک پر بنماند ارچه به صد پر بپریدیم

مقعد صدق بررود صادق حق گزار من

که خود را برد و بر آهن ربا دوخت

هلا بر غاسل و مغسول می‌خند

این لطف هنوز لطف عام است

قالبش از قلب سبکتر شده

که هست اندر رخش پیدا فر و انوار سبحانی

وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا

چو تو پیدا شوی از اهل دینم

در جهل او صد معرفت در خامشی گویا چو ظن

مرء مخفی لدی طی‌اللسان

برگذشت از نه فلک بر لامکان باشنده شد

مکر و حیله، بهر تسخیر عوام

سایه‌ای از پرده پیغمبریست

بشتاب که از فضلش در منزل اجلالی

به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم

جز خون جگر مرا چه بگشاید

زفت کن پیل عیش را خرطوم

کجا کز عشق حرف تازه‌ای نیست

اقبال آن جانی که او بی‌مثل و بی‌اشباه شد

واهمه صد بار بیش گفت بگو الامان

روز برآرنده روزی خوران

کز درون بحر دانش صافیی نی درده‌ای

ریح الصبا سارت الی نجد و قلبی قد صبا

منصور تو را گوید بر دار سلام علیک

می جان نوش و از آن پس همه را میدان بین

از هنر وز دانش و از کار خود

چون برشکنی طراق خیزد

می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی

نشسته بر سریر پادشاهی

هم عاشق و معشوقی هم ناصر و منصوری

روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم

تا در آشامم که مستم این زمان

یک ده چه زند میان طوفان

سریر جاه بخشد سربلندی

خضر و الیاسی شد و هرگز نمرد

چو ریخت در دو نفس شد برش ریاض آرا

کز جذر اصم زبان گشاید

جای هر عاشق ورای گنبد خضراستی

مگر حال پریشانم شنیدست

چون سوی موج خون روی در خون بود خوان کرم

زانک این سنت ز نااهلان بود ناچار من

بهر بخشش از بر شه آمده

نقبی بزد از نصرت و نقاب درآمد

این خودآرایی و این تن پروری

بدین زودی مکش لختی بدارم

نیابی از فلانی و فلانی

تو بر کناری و ما اوفتاده در غرقاب

نه بوی همی خرند و نه رنگ

مقصود ناطقان همه اصغای خامشان

نگه را گرم جولان می‌توان ساخت

بر چنان نور چه پوشیده شود

با او همه‌وقت همعنان باد

امان باشد؟ که فردا باز کوشیم

اگر دانستیی پیشت همه هستی عدم بودی

یا صنوبر یا بلای خلق یا بالای دوست

مگر تو راهبانی من چه دانم

چون جنت است رفتن چون کوثر است مردن

پاک دار این آب را از هر نجس

ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد

اجمال افزود مفصل آن

بگرداگرد آن مهد ایستاده

فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه غم داری

که من مستی و مستوری ندانم

رخش کبرت را عنان چندی کشی

امید نامسلم را رها کن

به سر افکنده خسرو فکر یغماش

گر خرد شدست این دل زان زلف شکن دارد

ز آفات زمان بادا نگهدار

ریزم که حریف نازنین است

گر پشتی او نبود پشت همه بشکستی

پرده سوزی به پرده سازی نیست

من ز شرم جان پاکت همچو عمان می برم

در گردنم درافکن و سرمست می‌کشان

صد هزاران زخم دارد جان ما

قیامت می‌شود ظاهر چو در اظهار می‌آید

وز غم نه افتاب برآید دگر نه ماه

فساد طالعش را می‌شناسم

که می‌دانم که بس بی‌دست و پایی

ما تماشاکنان بستانیم

هزار آه ز شوق رخ نکوش بر آورد

دیده‌ای شو گرت روپوشی نماند گو ممان

نبینی کاصل گل از آب و خاک است

تیر زهرآلود را بر جان احمق می‌زند

چون عشق را کمال برون آرد از قصور

وز پی خلفی چو شمع بی‌نور

جهان در پای اسب او غباری

کم گیر پشه‌ئی ز همای آشیان ما

بپرد کبوتر دل سوی اولین مطارم

طمس البدر هلالا خضع القلب و اسلم

وا ندارد کارش از کار دگر

در فعل کند تیغی در ذات سپر سازد

به که بسنجی کم و بسیار را

چو طرفه گو سخن سربسته دارد

گر نکند وصال تو بار دگر بهانه‌ای

به قامت تو و گر سر بر آسمان سایند

سر فدا باید کردن تو ولی آن نکنی

پس از این نشاط و مستی ز صراحی ابد کن

که دارد کار شیرین شکر ریز

کم جو وفا از این‌ها چون بی‌وفات کردند

سالک راه تو گشت آخر به استصواب دل

فرزند خصال خویشتن باش

اگر بودی مسلمانی مذن بر مناره ستی

بخون لعل کند بر بیاض دیده سواد

با یار خود آمیختم زیرا درون پرده‌ام

وز چون تو شهی گردد هر خاطرم آبستان

کز ستمها گوش حس باشد نجس

نه شاهد بر سر بیمار باشد

نوشیروان و هرمز و دارا را

با روح چو روح سازگارست

تو بدری از کجا گیرنده باشی

روی درهم کشد مخوانش مرد

گر زلف او مرا سر مویی امان دهد

سرا که بی‌ستون شد نه پست گشت ویران

چه می‌گویی در این اندیشه دستور

چه دانی تو که درد او چه دستان و قدم دارد

پاسبان ملک و ملت پادشاه انس و جان

به نامحرم نگویند آنچه بینند

کامروز حلال است ورا رازگشایی

زیرا که ناپسند تو کس را پسند نیست

نه آن مستی که شب آیی ز شرم خلق چون کزدم

از من او دیوانه تر شد در جمالش مفتتن

جان فرعونان بماند اندر ضلال

پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد

قاطع وصل کلمان حق است

به اقصی الغایت اقصی رسیده

تا ز بس پنهانی از پنهان شدن پنهان شدی

گاه چون مجمره‌ام دود به سر بر می‌شد

عاشقی دیوانه در روی افکنی

حشر گردی در قیامت با سگان

نهال آرزویش بارور شد

همان عشقم اگر مرگم بساید

هر یک نفس ز فرقت او مرگ دیگرم

جسم ملک است و جان ملک است

ز تبریز نکوآیین به قدرت‌های ربانی

طاقست ابروی تو و با ماه گشته جفت

صاف و تابنده و خوش چون در مکنون باشیم

دم درکش و باش مرد الکن

زخم بر ناقه بود بر ذات نیست

تا زمین سبز شد و باسر و باسامان شد

جمله مهتابند و دین تو، کتان

که باور کردنش آمد محالم

بخت بداد خاک را تابش زر جعفری

کدمی بر فرش دیبا می‌رود

بی عکس رخت به جام ظن برد

هر حرکت که تو کنی هست در آن لطف دفین

سرآرم با گلی بی‌زخم خاری

خاک را عنبر کند او سنگ را لل کند

هر دمی در پیش شه، سجده رود

ترش روئی به شیرین در اثر کرد

ز کف بگذر اگر اهل صفایی

زانک رسمست که برجامه فشانند گلاب

همچو ماه چارده می تاختیم

باقی قماشت کو ای دلق کشان من

ماه را زان زخمه رسوا می‌کنند

آن سر و پای همه بی‌سر و پا می‌رود

آید ز صدا: کجاست دلدار؟

که باداش آن جهان پاداش ازین بیش

تو سرمه دیده یقینی

دلت نسوزد که بیچاره بار من دارد

تا برین فیروزه‌گون طارم زنم

اهرمن گر ملک بستد اهرمن بد اهرمن

پرش ساعت به ساعت خسته تر بود

در جهان جز جگر بنده نمکسود نکرد

در علف خوردن نمی‌گشتی تباه

پیدا نه خلیفه نهفته

داندی خورشید بی‌گز کز مهان بیش آمدی

شب همه مهتاب پیماید ز سوز

تو شاد گل ما شاد تو کی شکر این احسان کنیم

از هوای تو بند بشکستیم

موج آن ملکش فرو می‌بست دم

چو سنگ آسیا جانم بر آن پیغام می‌گردد

از قعر جان ماتمیان آه پرشرار

کجا گنجد بهشتی در گیاهی

ز سر خضر چون موسی شوی در فقر هارونی

شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار

شرح آن لب بر زبان جان رود

کوه احد جنبان شود برپرد از محراک من

حلی بربسته ز انواع نوادر

امان یابند از موجی کز این بحر سعید آید

کاش بودی این دل سرگشته در فرمان من

از آن گستاخ روئیها خجل شد

صد برگ فشان از آن عصا دیدی

مرو از راه که آن خون دل فرهادست

یک بار دگر ببین نیازم

می رقصم در آتش مانند سپند ای جان

زهره‌اش بدرید و لرزید و بمرد

اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد

نیست امید که همواره نفس بر گردد

همه در در کلاه و حلقه در گوش

چون سنبله شد دانه در این روز خرابی

کو را خبر ز مشغله عندلیب نیست

گرم خوانی ورم رانی تو دانی

همه حقیقت گردد اگر مجاز کنم

همی‌کردند بودن را شماری

هر چه از کان گهر گوید بهتان باشد

هر یکی دارد ز ذات خود صفات

کنم گر گوش داری بر تو روشن

نام کسی گو که از او چون گل تر خوش دهنی

چون منظر مینو کنی این چنبر مینا

ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم

از جذب نور ایمان در جان کافرش زن

مال شه بر یاغیان او بذل کرد

هر ناله‌ای دارد یقین زان دو لب چون قند قند

الهی به حق نقی و به عسکر

دارنده پاس دیر بی‌پاس

نزایی و نزایی و نزایی

و گر خود ره به زیر پای پیلست

وی عجب نیست مرغ و دانه پدید

گر چه گنجی درنگنجی در جهان

مرا هم در شکنج دام کاریست

هر نقش که اندیشی در دل به تو بنماید

بهر دین، یک ذره ننمودی شتاب

خجل کردی مرا از مردمی‌ها

بی‌عیب خرد جان را از جمله معیوبی

دامن کوه پر عقیق مذاب

در زفتی فارس نگر نی بارگیر لاغرم

در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن

او برین در نیست نقش پرده‌ایست

از این شیره بسی مل می‌توان کرد

زانکه یک کار سزاوار نداشت

قدر خان بنده و قصر غلامت

قناعت بر یکی تفاح تا کی

که محالست که حاصل کنم این درمان را

یک کوزه‌ی آب زندگانی

وگر باشد شبه تابان کجا دردانگی کردن

در او هر جانور از نیک و بد جمع

تا چه خوش است این دل من کو کندش منظر خود

حد بی‌حد باز بی‌حد را سزاست

که یاقوت تو بیرون آمد از سنگ

که این دم رستخیز سحرهایی

تا درین حضرت دروگر گشت نوح

چیست یعنی من ز سر خوش نیستم

مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن

تو مزن لاف ای غم و رنج روان

سبک روح کند راح اگر سست و گرانید

بس معانی کز دهانت بوده دور

به شیریت در سرایت کرد خوابش

بشتاب چه می مولی آخر دل ما خستی

چنان بگرید سعدی که آب تا کمر آید

زانکه در کار تو جان در بسته‌ام

پیش نشستی به لطف کای چلپی کیمسن

که عشق تازه گردد دیر بنیاد

خیز با ما جان بابا روز شد

جسم و جان باشند عقل و شرع و نقل

شفیع آرم بتو بی خوابیم را

چو وا شد جانب توحید جان را این چنین بابی

هست همچون صورت آن تخته هیچ

که من از جانب مغرب مه انوار برآرم

تمام گوهر هستی خویش بنمایم

در دلش ظلمت زبانش شعشعی

منبت آن شهره نوبهار نه این بود

به ز خارف عالم حس، مغرور؟

که چندین خرمی در ما اثر کرد

که خماری است جهان را ز می و بزم نباتی

از مراد یک نفس چندین مناز

ذره‌ای هستی است هر جایی

گاه میش لقب نهم گاه لقب خمار من

وز آن یک دم نصیبش یک نظر بود

شکر کز آن گشت باز تا به مقام اوفتاد

به هدایت مهدی دین‌پرور

دهد پروانه‌ای را قلب داری

حیف است کز این روح تو محروم بمانی

هیچ ناظر را نمی‌بینم که او منظور نیست

اگر من فاشم و بیداد کردم

در ما گریز زود که ما برج آهنیم

معده‌اش نعره زنان هل من مزید

سگ ما بانگ زند تا که شبان برخیزد

عنهم، فی‌العشق روایات

به صد فرصت نشد یک نکته بر کار

زان خنده چه بربندد ای مه تو که را مانی

یک نفس ننمایدت این حال روی

همچو سایه ز پس دوانم کرد

در آن رموز نگنجیده نظم حرف و کلام

که در دستت کمند زیرکی نیست

در عربده ویران شده دستار درآمد

ای مجرم عاصی نامه سیاه

که نفرین داده باشد ملک بر باد

کز آن یابند مردان خوشگواری

ز ایمان در گذر کایمان حجابست

چرا خربنده باشم من براقی زیر زین دارم

دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن

نیست گنجایی دو من را در سرا

حسن و جمال آن مه نیکولقا ببرد

سیر کردن در وجود خویشتن

به صد گونه کشد عیب کسان پیش

سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی

تن زد آن سرگشته‌ی فرسوده زود

زانکه گشتم چون کمانی بی‌تو من

بازگویی صفت عشق به روزان و شبان

که چون شیرین به هامون بارگی تاخت

بر گرد میان من دو دست کمر سازد

بی باکی این دست، داستانست

که نتوان کرد با یک دل دو مستی

ز تو باشد که آب آسیایی

مستی که گشت بیخبر از باده‌ی الست

زانک گر ز آتش برآیم همچو زر من بفسرم

پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

نه از آن که جو چو زر جوهر شدست

گر بر فرعون مار باشد

هست در گلخن، میان بوستان

که بس رونق ندارد کام از تو

ما را به قضا چه می‌فریبی

جز چنین گلگونه اینجا روی نیست

نه گرفتار ننگ و نام بود

وز ذوق نمی‌گنجد در کون و مکان ای جان

به بیرون بر زند عشق از درون سر

کی ما و من فلان دین باشد

ساز عبرت رهنمای سیر خود

چو اندام کباب از آتش تیز

هم فربه عشقم من هم لاغر حیرانی

دایما روح القدس مبهوت بود

برون آرد تو را لطفش از این تاریک غار ای دل

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

هر نفس خواهد که میرد پیش تو

ز هر همسایه‌ای درهم نگردد

مدعای تو از آن، حاصل نشد

کلاه کیقبادی کژ نهاده

شود دروازه عشرت از آن می‌روی در بازی

تو اگر تیغش زنی جهل است جهل

سزای درد این مسکین یکی مسکن نمی‌دانم

با چنان پرها چه غم باشد تو را از آب و طین

به زنجیر از جنون آمد به گفتار

کو به ناگه وصف آن دو نرگس جادو کند

بر پیشباز مرگ فرستادت

ز محرومی و سیری هر دو مردند

من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی

خون خلقی می‌خورد از نا مسلمانی که هست

ای مادر و پدر تو جز تو نسب ندیدم

درمانده گشت دل که چه گوید کدام کن

هر یکی آبی دهد خوش ذوقناک

تا هر دل سودایی در خود شرهی یابد

واجب و مفترض بود نه مباح

نهادن منتی بر قصر شیرین

لرزان نبدی گر ز بقا مقتبسستی

کی توانی کرد حل اسرار عشق

گویند به جان فزایی آمد

وگر خداصفتی دانک کدخدات منم

نگردد پخته از وی هیچ خامی

شیرگیرش که بود تا که زیان تو بود

زان به هر یک صدق، تشبیه حق است

کس در نزند به سیم و زر چنگ

دست تو گرفته‌ست او هر جا که بگشتستی

اوست دایم بی‌نظیر وناگزیر

این عجب بیدار چونت یافتم

در تیره خاک حرص مغرس نمی‌کنیم

مر مرا کشتی چه صورت می‌زنی

آن شهان کز بهر دیدار آمدند

آن کاخ همایون زرنگار است

از باد بروت خود بمیرد

فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری

تا چو اویی را تواند داشت دوست

اندر ره دین شیوه‌ی کفار گرفتیم

یا خار در گل یاوه شد یا جمله گل شد خار من

چراغی زو به غایت روشنی دور

کان وسوسه در دلت نیاید

قم والق النار فیها بالنغم

دانای برونی و درونی

تو خشکی قدر باران را چه دانی

زانکه ماوای جاودانه ماست

بر ما بزن که ما ز شعاعش منوریم

لاحول بود چاره و انگشت گزیدن

هر دمی در وی خیالی زایدت

نخروشد نترنگد چه کند

پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست

افغان ز دو نازنین برآمد

سر ازل بگویدش بی‌سخن و عبارتی

منجوق و لوای عز والاست

زانچه بنگاشت در ازل نقاش

کلیدی را بیاموزد کلیدان را فریبیدن

قرار این داد شیرین شکر خند

درده می رواقی زین مختصر چه آید

کس بهره از زمانه بجز یک زمان نداشت

کاقبال رفیق و بخت یار است

غذای گوش‌ها گشته به هر زخمی و هر تاری

روشن بگو که چشمه‌ی آب روان کجاست

گر چه زارم ز غمش همچو هلال عیدم

به هر سو غیر این سرمای بهمن

در دل و جان روید از وی سبزه‌زار

وین دردی درد آبدست آمد

در مقایل، خویش را دانسته شیء

دم‌الاخوین او خون سیاوش

آبی دهدت صافی زان بحر که دررفتی

ریش خود دستارخوان راه کرد

شدم چون ذره سرگردان کجایی

دود برآمد ز دل سوخته شد کاه من

به داغ کهنه و نوگشته پنهان

زانک مرا به هر نفس لطف تو همنشین کند

اگر این سفره میهمانی داشت

نخفتی هیچ شب ز اندوه و تیمار

پروانه او سینه دل‌های فلاحی

گوئی لب تو هم شکر اندر دهان نهاد

چه غم که خراب شد دکانم

کو طوق و کو آویزه‌ات ای در شکافی سرنگون

ور بود زنده ز دریا کی رهد

گه از صله گه از سیلیش رندد

چه بود بهره‌ات از کیسه‌ی طراری چند

دریغا کاین غرور از عشق دور است

تو بگویی که بروید پی تو آنچ بکاری

وعده کرد و سیم و زر بسیار داد

من بیچاره آخر جان ندارم

پادشاهم چرا شبان گردم

که تا گشتند این روحانیان رام

می‌جو سوار را به نظر در میان گرد

ترا نیز چون خود تن آسان کنند

بخوبی عالمت منشور داده

هم قبله از او گشتی هم کعبه رخش خستی

چون بیفشاند دست از خاک من

ما باده خاکیت چشانیم

گر نه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن

کی کنی توبه ازین توبه بگو

هر قطره‌ای به قهرش مانند تیر باشد

از بهر طفل روح دبستان نمی‌شود

ندیدم جز خماری خشک در سر

دفع هر ضدی به ضدی دفع ناری کوثری

جانش در یک دم به صد سر پی فتاد

کی تواند گشت هم‌بازوی تو

بر ما بهشت را چو سقر می‌کنی مکن

که این صورت تقاضا می‌کند دور

من دنه مسکیه نفاح

رهبر نشدت به طریق هدا

به ترکی داده رختم را به تارج

گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی

ز مخموری تو گوئی ناتوانست

دامن دامن ز گل بچینیم

بر گبر کشته تو چه غزا می‌کنی مکن

از همه کار جهان بی کار ماند

وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت می‌کنند

رجلها، مرفوعة للفاعلین

کواکب را شده در پایها خار

که بی‌مه شب بود دلگیر و تاری

با چو صدیقیش هرگز کین بود

نگین مسین تو زنگار دارد

آن به عین ذات من تو کرده‌ای ای ممتحن

تو لب می‌بینی و دندان که چونست

کان کس که طلب دارد او کان ذهب بیند

من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را

نه زین بیچاره‌تر یابی حریفی

وی شیر ز مرغزار می‌آیی

بوئی از طره فرستاده که این باد بهارست

سرمست نبیذ احمر آییم

او نیز می پرسد که کو آن دزد او خود در میان

عقل کل بر نفس چون غلی شود

پس جان ز چه عاشق دعا شد

خاصه، تشریح و ریاضی و نجوم

نثار اشک بین یک پیل بالا

اگر زان بی‌نشان گویم نشانی

می‌روم هر جای چون هر جاییی

تا برون آیم ازین زندان ز تو

در میان جان ما دامن کشان

گو کس روانه کن که در نوحه گر زند

امروز در این لشکر جرار برآمد

گوشی به حرف واعظ پرگو نمی‌کند

چون عشق آمد چه جای پند است

از چشم ویش ندیده استی

صنع بین گردد، بسی رازش دهند

کو آب حیات آمد در قالب همچون خم

وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن

که بود از عکس دمشان نفخ صور

هنگام کباب و بابزن گردد

در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار

تکلف کردنی باشد مجازی

تو هم حلوا و هم صهبا چرایی

که بی‌شکی برود حالی از شکر روزه

که یکسانت بود اقرار و انکار

به پیش نفس تیرانداز زنهار این سپر مفکن

نشود کنده طوبی از صر صر

زاهدان در کار هشیار آمدند

تو به ما خصمی کن و نیکی نگر

لاحول ازو به هر حوالی

نه با داوود می‌زد که صدایی

بیگانه شو ز خویش چو یار آشنای تست

در فنا و در بقا نشکیفتم

ور تو ادیم طایفی هست سهیل در یمن

اختلاط جانها در صلح و جنگ

گر نبود طفل چرا بسته گهواره شود

مگوی نور تجلی فسون و طراریست

تهمت این واقعه بر من نهند

کی گنجد در طاسی شش گوشه انسانی

چون مگس در خانه‌ی آن عنکبوت

بر تخت نشست با گدایی

ای یوسف خوبان بجز از روی تو دیدن

کجاست سلخ صفر همچو غره‌ی شوال

آن را که ز هجر با ره آمد

که محنت کدام است و راحت کدام

عربده با پیرزنی چون کند

صدق قدمی باشد چون تو قدم افشردی

قصه‌ی عشق من و حسن ترا آخر نیست

ربما تلقون ضیفا تعرفوا لیل الرحال

فرما تو پردگی را کز پرده‌ها عبر کن

هر کجا رو کرد وجه الله بود

جان بیابد دو سه بی‌جان چه شود

ز گفتار تو خود آری نباشد

تا بخواهد یک شفاعت گر مرا

چو مه رویان نوآیین به گرد مجلس سامی

امت خود را رهاکن با اله

عالمی ماهتاب چگشاید

یکی دریای دیگر پرگهر بین

نرگس باغ که سازد یرقانش بیمار

اینک سپاه وصل به زنهار می‌رسد

بسی نامداران لشکر تباه

با تن تنها که حریفی کند

زارتر از مور بود ز آنک ندارد سندی

در بتکده کی راه دهد پیر مغانت

شش دانگ آن گهم که بیرون ز پنج و چارم

بر این درخت سعادت که آشیان کردیم

دست او در کارها دست خداست

صاف اگر جمع شود تیره پریشان چه شود

جان برد، که سوی جان گذر داشت

لاله سیراب تو زردی گرفت

که شاگرد در اویی چو او عیارسیمایی

گر خوشی جویی ز خون و اشک خون خور و اشک بار

وی همچو گل ضعیف درین دور کم‌بقا

گر بشد جان جان جان دارم

من گرفتم سحر شد آخر نه باطل می‌شود

که دور عشق هنجاری ندارد

که کند از زمین آهنین کوه را

آتش دل چون دل آتش فروخت

چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی

پیش خواجو درش از روضه رضوان بابیست

بی‌تو کجا روم من ای از تو ناگزیرم

من مذهب ابرویش بخریدم و دادم جان

گفت ای شاه جهان از حال گرگ

چو به دریا نگرد از همه آبش گهر آید

گر همه بوذرست و سلمانست

روبه از آن دوخت مگر پوستین

در لباس آتشی نور و ضیا می‌ریختی

از آن شد حلقه وش مانند خاتم

زان دو لب شکرفشان، هین بشتاب ای پسر

زانک در این هر دو صدف گوهرم

که آب میل کند بیشتر به سوی مغاک

آن تریی که اندر او آب غبار می‌کند

نه یکبار و دوبارست و سه بارست

کو در آتش یافت سرو و یاسمین

چون خو کردی که ژاژ می‌خایی

بدینسان کز پیت اشکم روانست

ما را ز عقل برد و سجود اندرآمدیم

که بوی پیرهن یوسفی بیافت مشام

غالب آید پست گردد این جهان

در حال گذارید و در آن بحر روان شد

که گر تیغ دشمن بدرد زمین

مرغ علف خواره دام تواند

که برجوشد بدان بحر عطایی

سازگارش کرد، کارش ساز داد

پس تو ز غفلت چو گل، زر منمای و مخند

اندر این چرخ ز زیر و زبران

در دیده‌ی بدخواه خار کرده

خواهم که دست موسی در آستین نباشد

من این ندانم و دانم به کارهای تو ماند

گوش ما را گفت تو هش می‌کند

بی ظلمت ما مها تو مایی

دست کوته کن ازو زانکه پریشان گوئیست

تا در غلط نیفتی گر شور چون پنیرم

وقدی من عذل العواذل لام

کی بود از عاشقان ذوالمنن

که او سرمست عشق آن همای نام ور باشد

بگردید زین لشکر چینیان

چرخ میان بسته کمین میزند

مخوان ای دل مرا کافر اگر گویم که تو اویی

ازچه سربریدنش فرمود شاه

تا ز جام جمت کنی مستم

که من عدو قدح‌های زهربار توام

زانکه به هرمویه باید شد سراپایش دهان

نوطلب باشد که همچون طفلکان کوکو کند

چنین دانم که هم عاری نباشد

یابی اندر دید او کل غرض

دلارام جهان پرور بر آن عهد و وفایستی

بسته یا بگشاده‌ای دریافتی

من نکته مشکل جهانم

فارغ از دنیا و عقبی آخر و اولی است آن

بو گزیند بعد از آن که دید رو

در جستن او گردون بس زیر و زبر آمد

عجم را چنین بود آیین و داد

تا که ابر و بحر جود آموخته

بنگر مجلس عالی که تویی مجلس عالی

عذاب خلد را تأخیر داده

هرجا که حجابی است به یکبار بسوزم

گوشه بس بوالعجب زان سوی هفت آسمان

چه کمال است یا که نقصان است

در عین حیات خود صد مرگ و اجل دارد

معزول شده ز جلوه خالش

یک تنه بر لشگر آتش زند

از ده جهت آب و گل پرستی

که پندارم شراب لاله رنگست

گفتا که در درونه باغ و بهار دارم

دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه من

آمدنشان از عدم باشد بلی

بپرس از شاه کشمیرم کسی را کشنا باشد

کی تو شهریاری و گیهان تراست

نام که بردی که ستودی ترا

گر از جاهش ببردی بو ز حسرت کرده خون ریزی

بی‌خود ز خودیم و از خداییم

گر جان تو به حضرت جانان نمی‌رسد

ور بنشیند پس او است مغبون

دهر بس نیت که از طبع غزلخوانم کشد

ماه رویان سماوات مرا دامادند

آسمان را درو محال مجاز

سوخت خود را آتش ایشان چو خس

کو را چو نثار زر از این خاک بچیدی

هرجا که توئی گلشن و بستان من آنجاست

به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار ندارم

پنهان ز چشم بد هله تا بی‌نشان رویم

زهره‌هاشان آب گردد در زمان

عکس آن ماهست در دریای چرخ

چون الف راست در میان شهاب

ساخته خویش دو شربت خورند

برخاستی از دیده در دلکده بنشستی

سالها با سوختن در ساختند

غیر بینی می‌کنی اکنون سر اغیار داری

بمفریبان تو ایشان را به کابین

کسی کز بزم او بیرون رود چون شادمان آید

هم ز بستان سوی بستان می‌رسند

همه تاج شاهانش آمد به مشت

خونبهای خویش را خلعت شناخت

کی می‌غرد به موج از بی‌کناری

هست حال ما همه زین بیش نه

از احمد جز احد نخواهم

گو شکم فلک بدر بوک بزاید این جنین

کو بود از علم و خوبی تا بسر

زیرا که جنون هزار تا بود

برین سان پرستید باید خدای

گفته ایشانش جواب و بی‌خبر

که پنداری که هست او اژدهایی

بردند به تاراج همه سیم و زر من

اهل حالی چو واصلان خاموش

وان شب که تویی ماه حرام است غنودن

در پس پرده‌ها نهان‌باشد

کو روح و جهان چو قالب آمد

روزگار از میان بخواهد برد

تیغ حقم هم بدستوری برم

ای ماه بگو که از کجایی

کین غنیمت را به درویشان رسان

ور نه پاره‌ست دلم پاره کن از ساطورم

بی‌جان جان انگیز او ای جان من رو جان مکن

در رخ خورشید افتد صد کسوف

و هر مرغی ز نی شکر نگیرد

کز تو با دیگری نپردازم

پیش او یک گشت کز صورت برست

تو طفل سر خوانی نی پیر پری خوانی

نیست با او هیچ کارم والسلام

هر ذره شود چو صد ستاره

بر مغزها دویده صهبا که همچنین کن

از ته پای پیل بی آزار

کفر او را جمله نور دین کند

نومیدترست امیدوارست

با چو منی مرغ زبانی مکن

ز پیچ جعد خود داده به ترسایان چلیپایی

زانکه نگیرد کنار مردم دریا ز آب

روشنتر از این برهان برهان خراباتم

جهنده‌ست این جهان بنگر جهانش کن جهانش کن

کل یوم هو فی شان ای پسر

در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد

جهنده یکی بور آگنده خو

از خجلان درگذر و درگذار

چون رخت نمی‌ماند در غارت او باری

رخش سوی لشگر خود راند باز

تا رگم در عشق روزافزون جهد

ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن

بر زبر چتر سایه گستر گل

نار ترش خواهد ولی آن به که نار مز خورد

در دیار یار دیاری نماند

آتش در زن به نمک سودها

شیشه گران شیشه شکن مانده از شیشه گری

که به هنگام سخن چون تو شکر خائی نیست

تا ز عین مرگ من خرم شدم

بر بره گرگ را چه شبان می‌کنی مکن

در بغل همیان دوان در جست و جو

هر سزایی به سزا می‌آید

ازین هیچ طوفان همی برنیاید

ملک بر آن تازه ملک تازه گشت

ساقیا گر نه می سرتیز دندانیستی

دست و پایی می‌زنیم از اضطراب

من ز دل با جان شیدا می‌روم

همچو آدم زاده‌ای بی‌مرد و زن

وی پخته ناشده به خرد خام کم درای

تا به بهارت نرسد او شجری می‌نشود

الحق این نقدم توانگر می‌کند

دل به تبرک به وفا برگرفت

با هر مژه و ابرو کی تیر و کمانستی

جان هر زنده دلی زنده بجانانه‌ی ماست

ولی من از غلیظی‌های هایم

کاندرآ اندر نوا عشق و هوا را تازه کن

خواجه را مالست و مالش عیب‌پوش

مرود هیچ کسی دید بی‌درخت مرود

بکشتند و برین شهری گواهست

لیک بیرون آمدن دستور نیست

سزای جمله کردستی و داد حسن دادستی

در جهان این پایگاهم بس بود

هر زمانی رونق افزون می‌کند

که آن را نی گریبان است و نی تیریز و نی دامن

بخت سر گشته‌ام از خواب نگردد بیدار

چو لب نوش وفا جمله شکر می‌کارید

ترتیب سواد نامه برداشت

شد وزیر اتباع عیسی را پناه

طرب چون خوشه‌ها کردی و چون خرمن بخندیدی

از آستان حضرتعالی حمایتیست

ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم

طینی باشد میانه طین

فایده شد کل کل خالی چراست

که گفت نیز نتانی که آن فلان بگریزد

آری شبه در شاهوار ارزد

پای ز انباری او بازکش

پرگریه و غم باشد بی‌دولت خندانی

دو اسبه گر بتازد عقل و ادراک

هر زمان بر روی او شادی دیگرسان کنیم

زانک در وحدت نباشد نقش‌های مرد و زن

پاشید نمک، جان خراشیده‌ی ما را

ز استون رحمت او دولت منعش آمد

دیده که بود که روی آن یابد

دستکش عشق نه ما خورده‌ایم؟

صد عذر بخواهد لبش از خوب عذاری

خاطر بگلستان من بی برگ و نوا را

مات شدم ز عشق تو لیک از او زیاده‌ام

هست حیات ابد جوییش از جان مدام

با چنان در یتیم انباز نیست

کاین به دفترهای عشق اندر ازل مسطور بود

زین کار چنین به سر نخواهد شد

آب را چون یافت خود کوزه شکست

بده حالی تو باری خمر نابی

وز خیالات تو بی‌زارست او

تا بو که حلولیی کند حال

گر بروم به سوی جان باد شکسته پای من

سپهر شوکت و حشمت جهان جاه و جلال

در بر کشدت شیرین بی‌واسطه بنوازد

مقصود تویی سخن بهانه‌ست

نفس بتگر چشمه‌ای بر آب راه

وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی

سر بدید او زانکه بود او در کمین

ستر الله علینا چه علالای تو دارم

ولیکن زحمتش کم ده مکن آزار شمس الدین

چون رهند از آب و گلها شاددل

زیر لحاف ازل نیک نهان آمدند

معنی اندر بیان نمی‌گنجد

که به دست خویش خوبانشان کشند

به کی مانند کنندت که به مخلوق نمانی

حب و بغضم نیست درخورد شما

یارب طمعی چه خام داریم

آید به خیال اندر اندیشه سرگردان

طاعت همه بی‌معصیت کنی

اقرار چو کاسد شود انکار کی دارد

شد روز دلم شب چو نسیم سحر آمد

غبغب سیمین چو ترنجی به کش

اگر بر عاشقان طوفان فرستی

که رسد در شب هجران تو فریاد مرا

هیچ مگو کز فرج است اینک گرفتار شدم

هرک کرد این تن خراب می میش بانی است آن

لیک ممن بود نامش در الست

ور نه ز آسیب اجل چون همه مردار شدند

که ترا از شمار نشمارد

بهر کردن نیست شرح عجز ماست

به فلک رسد کلاهت که سر همه سرانی

گفت آن کیستند این خیل حور

چون زنان پیش دیگران آمد

یا لیت قومی یعلمون که با کیانم همنشین

وگرنه پوست از بهر چه رفت از پنجه مرجان

به کی ماند به کی ماند به کی ماند به کی ماند

در فرقت تو دلی حزین دارد

کس نفسی عاقبت اندیش نه

درنرود به گوش ما چون هذیان کافری

من آدمیش نگویم که نقش دیوارست

بازش سوی باغ و گلستان بردم

صحت این ضمیر بیمارم

پیش تو این نامها چون ابجدست

گر در دو دست موسی یک چوب مار شد

تا دلم آن را طریقی بنگرد

پس ز شهوت ریزد او با دیو آب

معاذالله که آزار یکی موری روا داری

گر به دنیا در گدایی بودمی

کی کنم با خاک و خون معجون ز تو

کان طوطیان سر می کشند از دام این گفتار من

ماهش همه روزه در عنان است

نماید در مکان لیکن حقیقت بی‌مکان باشد

چه گویم گویمش آری نیاید

در بسپیدی نه چو دندان اوست

نماند ناز و تندی او شود همراز و هم رامی

چیست چندین گریه، بنشین شادکام

همسایه گریست از فغانم

با خوی تند آن مه زنهار سر به سر کن

مرده شو چون من که تا یابی خلاص

چو این اقبال جاویدان درآمد

تازه بر سمع بزرگان خراسان بگذرد

تا دل درویش در آن بند بود

چو نی کم شد سر دیگر نخاری

این زمان از تو برنجد جان او

چون با تو به هم دست و کمر می‌نتوان کرد

نه چو لک لک ز حرص مار خوریم

خشک از نهیب عدلش اندر هوا بماند

ای هر که لنگست اسب او لنگان ز میدان می‌رود

رونق بازار جهانی ببرد

تا نگردد گرد آن قصر مشید

تا شده یاران و ما دیوانه دیوانگی

سوگند راستش بقد دلربای تست

که از مستی مبادا تیر سوی خویش اندازم

در گور گل اندوده رو کم ترکوا برخوان

زنده‌شان کرد از بهار و داد برگ

پر شود شهر و بیابان چه شود

رویم از این سخن به عرق تر نمی‌شود

قابلی مقبول گرداند ترا

روان باشید همچون مه به سوی برج مسعودی

کان زمان می‌خواند بت را زارزار

هندو بچه‌ای را به شبیخون شده‌ی من

زان سان که تو اقرار کنی که سبب است آن

می‌شود بر دست من از بخت وارون آبله

کاین مه بر او غبار آمد

تا قبولت پایه بر تر می‌کشد

کم زن و کم زن که کم از یکزنی

فانا مسنا ضر فلا ترضی باضراری

در خم زلف تو هر چین زنگباری دیگرست

جهان پرعید شد والله اعلم

می‌برندت تا به حضرت کشکشان

عاشق او هم وجود و هم عدم

یکی شتر کم گیری از این قطار چه باشد

قسمت سرای نوح به طوفان نمی‌رسد

سخت کم‌یابست رو آن را بجو

پیداست در این حمله و چالیش و دلیری

سر به راه آرید و پا اندرنهید

شد تو را شایسته هرگز یا نشد

مباش بی دو سر تو چو جیم باش چو جیم

از مخزن فیضت مگر دامن پر از گوهر کنم

تو کی دیدی زین خموشان کو به جان گویا نبود

شستم به سلامت و روانی

جهد جز وهمی مپندار ای عیار

زین پس زان رو به روی پوشی

چون سکندر مانده‌ای بی‌راه بر

بگفت دل که کجایست تا کجا ای دل

بخشایش و حفظ خدا حفظ خدا پیوسته در درگاه تو درگاه تو

گوشها را حق بفرمود انصتوا

در عشق چو چشم پیشوایید

وانجا سخنت ازین چه برخیزد

هرکه تهی کیسه‌تر آسوده‌تر

که جان جان جمله میوه‌هایی

گرده از دستش شد و در ره فتاد

زیرا که تو در خودی خود طاقی

تا بر عقیقت برزند یک زر ز زرافشان من

سد احتیاج هست و تمنا نمی‌کنند

خویش را زود به یک بار بدین کار دهید

خود هر دو نواله استخوان آمد

کاین بدهد حالی بستاند آن

ای آنک امان دو جهان را تو امینی

دل خسته زنده دارد بنسیم بوستانت

اگر نه قطره برآمیختی به خون جگر

گوییم اینک برآ بر طارم بالای من

دل قوی‌تر بوده‌ام از دیگران

آب ز دیده روان بر رخ زردت چو رود

گرچه بازیهای شیرین می‌کند

ساعدش از هفت فلک یاره‌دار

تو ده نان چون دکان‌ها را ببستی

اگر بینم کسی نهمار دارم

آفتاب از فلک گردان برد

ذاتی است بی‌جهات و حیاتی است بی‌حنین

خم ابروی تواش گر نکند طغرایی

آن ماه در این میان چه می‌شد

بر در، به عیادتش رسیده

هم جگر خویش به دندان گرفت

تویی سلطان سلطانان ز بوالفنجر چه اندیشی

روا بود به جدائی ز در مران ما را

عشق دارد نام و القابی دگر

وانگه بگفتم هین بیا ای یار گل رخسار من

شد عیال الله و حق نعم المعیل

چون یوسف چاهی که او از چاه سوی جاه شد

آن کش فتنه‌کش آفت‌کوش

تو وجود مطلقی فانی‌نما

گر صبح رخت جلوه در شام کنی حالی

گلخنی گو ریزه‌ای می‌پاش خوش

چون یک آتش هست سوزان می‌بسم

اندر هوا به بالا می‌کرد رقص و جولان

آخر پرسش محشر رسد آن روز به شام

عمر را بی‌حد و غایت می‌کند

که پی در پیم در قفا می‌نیاید

دید در خواب او که پیری رو نمود

وی یوسف افتاده با اهل عما چونی

گفت خاموش ای گدا برهیچ کی باشد زکوة

گر چه او تازه‌ست و خندان هم کنون پژمرده گیر

خموش کردم و مردم تمام گشت کلام

گه ز روی نقل و گه از روی لاف

کز آهن و سنگی علم نور برآمد

آب چشمم آشکارا می‌کند

کین خلل در گندمست از مکر موش

بشنوی از شش جهت کای خوش لقا شاد آمدی

گوی ما افتد مگر تا کوه قاف

خیزم از مسجد برون کن، کز می دوشینه مستم

مگر کان آفتاب از خود برآید سوی این هامون

بی‌باک با سپهر چخیده

رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد

بر چشم من اگر نشدی بسته راه خواب

خانه سودا شده پرداخته

ز حاسد وز حسد جاوید رستی

روی زیبا بنما یک نظر از وجه زکوة

گر یکی خواهی که گردد جمله را در هم فشار

نای عراق با دهل شرح دهد ثنای من

زود روی از روی او بر تافتم

غم و درد سینه سوزان ز تو دلنواز گردد

کامروز چنان که گویدم هستم

کین همه اسرار درین پرده هست

وین صدف وجود را بخش صفای گوهری

بسته‌ای بند خودم بگذارد او

که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم

به عشق دل به دهان سگ شکار روم

دریای بی‌کران را فرزندی

امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد

از دست تو پشت دست می‌خاید

وقت به ترک همگی گفتن است

فی مرج قلوبنا جواری

چون ماه عقرب زلف من برسر نهد بنطاق را

در جهان کهنه نوبنیاد باش

خوش نیست قلاوزی زحیران

مر مرا گوید خمش کن مرگ و جسک

آگاه نبد کان در دریای دگر دارد

کار این دارد که اکنون در خراسان می‌رود

سیر جان پا در دل دریا نهاد

تا سر نبود پای کجا یابد پایی

پس سرای خوش شدن پیش آیدت

چو غسل سازی از خون ناب برخیزد

چونک پاهای آهنین دارم

آبی از بهر چه بر ناصیه مالد سندل

شب ما روز ایشانست که بی‌اغیار می‌ماند

رنگ چندین به کار می‌نشود

مست نه‌ای پای درین گل مزن

آخر نه خر کوری بر گرد چه می‌گردی

تا محمد کو و آدم، درنگر

آمد و گوشم گزید گفت هلا ای عیار

بزن سیلی و رویم را قفا کن

قواره‌ی حریر، ز بیجاده‌گون حریر

تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود

ای جان جهان که جان برآید

نام احمد داشتندی مستهان

به سایه آن درخت اندر بخسپی و بیاسایی

در عتاب آمد برای کافری

عطار را بسوخت دل از آرزوی تو

در آتشی که آهن گردد از او چو سوزن

دعوی عشق کند کوته و غوغا ببرد

به یکی دست دگر پرچم کافر گیرند

باز آی که خانه گشت خالی

مسجدی و کوی خرابات کی

و آن سجده کنان گشته که بس روح فزایی

عشق چه بود سر این کن آشکار

مگر که بر تو نهد پای خالق جبار

نقد خود را سره کن عیب ترازوی مکن

از در خسرو شاهنشه دنیا نشود

اصحاب خانه‌ها را فتح کلید باید

در کار او فروشد و هم کار می‌نماید

آرزوی عمر به جان درشکست

به هر دم خون و بلغم جان نگشتی

آفت این ملک دیدم آشکار

تا چگونه سرخ رویش می‌کند

آن کو کشیدت این چنین آن سو کشاند کش کشان

زر برون ریز ز خارا گل برون آید ز خار

آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد

تو گفتی که همچون ستونست راست

تا تو رخ خویش ببینی مگر

نگشتی مطمن اماره گشتی

پروانه‌ی دلسوخته چون سوخته بالست

گمان مبر که سر سایه هما دارد

به بام آسمان‌ها رخت بردن

نصرتش همزانو و اقبال همروی سرای

گه ماده و گه نر نی کان شیوه زغن دارد

که دست‌برد طمع چند بارها دارم

ورنه نکردی ز من این جستجوی

به دست هر یکی ساغر چه شیرین است بی‌خویشی

قول پیغامبر نکردستی قبول

ما کی ز مقام رسم و عاداتیم

والله که صد چندان من بگذشته از بسیار من

مظهر فیض ازل ماصدق لطف الاه

یکی مستی خوش آمیزی که وصلش جاودان باشد

با من از اینها مکن که مست و خرابم

مرد احول گردد از میلان و خشم

اگر تو محتسب در احتسابی

کی بود دو اصل جز پیچ این همه

شوند زنده ذرایر مثال نفخه صور

اندر آن موج خطر او خفته استان نازنین

هم قدرخان در بلاساغون و هم خان در طراز

لطف خود را نوح ثانی می‌کند

بشکست در دل و درآمد

یک دو روزک جهد کن باقی بخند

نیابد گرد ایشان را به معنی مه به سیاری

بس بود اینم که در دروان رسم

سر یک مویی از انسان ندیدم

کس نجوید راه صحرا را دهان

نیست گر دامان پر گل ، چشم پرخاریم هست

بیزارم از آن زشتی کو سیم و درم دارد

کین قدر نیز هم نمی‌یارم

شیربها خواهد از او بامداد

جان خران به بوی آن برنزدی چرا خوری

حال گیسوی کژت راست نمی‌گوید باد

که باغ می‌نشود از دم بهاری سیر

چیست اگر زیرکی لاغ دلاویز من

به شیرین داد مسکینی که می‌ساز

بنگر که راه کهکشان از سنبله پرکاه شد

رو که شیرین همی کنی کارم

تابستان برگ زمستان خورد

ولیک از جان ندیدم من غباری

جای خود لامکان همی‌یابم

شده‌ام نوحه‌گر چه می‌طلبی

ظلمت شب عدم شود در رخ ماه راه بین

همچنان در ره امید دو چشمم چار است

زیرا که نه مست از فسادند

اگر هیچ باقی است بر روزگارم

پیش عیسی و دمش افسوس بود

گه باده جان گیرد گه طره مشکینی

بنمای رخ که دیدن رویت بهای ماست

هر لوح جدا ز لوح دیگر

تو کی باشی مر مرا سلطان من سلطان من

هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین

در مجلس خام دیگر آمد

پای در پیش و پای بازپسم

نیست نایب جز تو در دین خدا

منم جان همه عالم تو چون از جان بپرهیزی

با تو سخن گو روز و شب از صد زبان سبحانه

جان پیش خط سبز تو بر سر چو قلم شد

که صورت‌های عشق تو درونت زنده شد می بین

تو این مبین که عنان بر عنان شبدیز است

که بام و خانه و بنده به جملگی همه او شد

چه کنم در کیایی آن دارم

خلق را تو بر میاور از نماز

بیفزا چون به شیرینی تو فردی

زانکه از گم گشته‌ی خود بوی برد

تو مرا خفته شمر حاضر و بیدار مگیر

وای دلم وای دلم وا دلم

چون درازی در کنار کوتهی

شب را به تیغ صبح گهردار می‌کشد

پس مرا این بس که باری می‌کشم

قد ردی کلا لن لم ینته

ای ماه بگو که کی برآیی

بازدادن را ندانم شیوه‌ای

از هستی خویش ساده باشیم

ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانی است این

ز خجلت کس نبیند بعد ازین خورشید تابان را

درون خاک چون سیماب رفتند

تاج عهد تو بر سر جانم

چرخ همان ظالم گردن زنست

ای دیو اگر نیست تو در کار چرایی

نیستی گویی که هستی یا نه‌ای

با چرخه و دلو و چاه کم کوش

جانی که تو را نبود بر قعر جهنم زن

کند روایت در مدح خواجه ابو العباس

چگونه می‌شود انگور گر کفش نفشارد

شب من در افسانه گفتن گذشت

کافتاب نعمتم شد زیر میغ

سوی دل ما آی اگر مرد کبابی

دم نیارد زد دمی بی‌یار خویش

زان همچو زرت نهیم در گاز

که یک یک را نمی‌ماند خمش کن

بقای جاودانی را ضمان باد

مانند آفتابی نور جلال گیرد

پذیره نیامد مر او را کسی

تا ز سرهای بریده پشته شد

او باد شمال و تو غباری

زان سبب پیوسته او را تکیه بر پهلوی تست

که هر کسی بخورد بای خود ز خوان کبار

تاوان بهار را ز بهمن

هر آینه تو مر او را نگیری و نگزی

کو تو را بر آسمان بر می‌کشد یا می‌کشد

بسان تگرگ بهاران درست

گفت به رخش آن تک دینت کجاست

و اگر شیر و پلنگی تو هم از حلقه مایی

کو چه گوید با شما ای جمله سست

از نوح بلا مگریز گر عاشق دریایی

ز موج بحر بی‌پایان نبرد بادبان دین

می‌زند ناخن بهم از باد در گلزار گل

خر جانب او ران که تو را هیچ نراند

رو تافتی از بهشتی خویش

آدمی با حذر عاقل کسیست

یا رب که چه گردد جان چون جامه بگردانی

بو سعیدا زود باشد آن هنوز

زاد یکی همچو قیر وان دگری همچو قار

برو ای قلتبان و ریش می کن

از بر سر بر چون پرعقاب

پرده زیر و عراقی و سپاهان چه کند

چنین گفت آن موبد راست کیش

وعظ ایشان خیره گشتندی بجان

بعد از آن غرقاب کی باشد تو را خودراییی

دیو بگریزد به تگ از بیم او

کز آرزوی لبت شور در شکر دیدم

قصه ماست آن همه حق خدا که همچنین

سرو را در حرم باغ شود میل خرام

تا شعاع می جان بر رخ و سیما بزند

بی‌رمه مرسوم شبان خوشترست

صد کنم و باز نگویم یکی

چاه و رسن زلفت والله که به از جاهی

دل را به مهره داد و ز ارقم خبر نداشت

وگر چه راه زن عقل مرد و زن باشد

با شیرگیر مست مگو ترک پند کن

که کار عاشقان را نیست حاصل

تا فسون می‌خواند عشق و بر دل او می‌دمید

نیابم همی اندرین هیچ راه

برد سوی قعر هندستان بر آب

همه رویش در آن رعنا تو دیدی

شرح ده کین زرد رویت از چه خاست

هین بباران ز چشم ما باران

پریده تاج و حله شان زین افتنان زین افتنان

یعنی که آمده‌ست گل دولتم ببار

پرورش این چنین بود کز بر شاه ما رسد

یکی تاج زرینش بر سر نهد

مغز نیکو را ز غیرت غیب‌پوش

ز نصرت‌های یزدانی بر آن افرنگ هنگستی

کام دل یکتای تو ز آن زلف دوتا چیست

تا باز به پیش آمد اکسیرگر اشهر

بر لب دریا به ترس چند روم گام گام

برآورده برون چون آتش از سنگ

این قدرش فهم نی کو به قدر می‌رود

که دمی روزگار می‌ندهد

تا نبیند تیر دورانداز را

وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی

یا خموش و ترک این اندیشه گیر

نفس شعله‌فشان خواهم زد

هیچ دیدی تو صفی چون صف اشکسته من

جان من دوستیت خوار نداشت

روزی دو سه بسته زمینند

دایه بی‌شیر و طفل بیمارست

هر خسی را بر سر و رو می‌نهد

باده خاص درفکن خاصبک خدا تویی

خلد را نه نام باشد نه نشان

صنعت آن زرگری رو به سوی کان خویش

چو عشق هیچ نخسبد ز عشق گیرانم

دهید از کوهکن کام دلم را

از نور کبریایی چون مستنیر باشد

بهتر از درد تو درمانی دگر

آن چه میراثست اورثنا الکتاب

خماری را به رحمت سر بخاری

بی خود ز خودیم و از خداییم

چرا هم‌صحبت این نفس دونی

صاف شده مکان‌ها زان مه بی‌مکان من

کی با سرشت زیبق و گوگرد احمر است

از طاعت و خیر ساز اولاد

ببستند و آذر برافروختند

دایمست و کم نگردد از زمین

همان جان فریدون شو که بودی

در محنت و غم گرچه که دنیا گذرانست

در دل و جان‌ها فکند پرورش نور خویش

با زحل مریخ گوید خنجر بران من

زعفران قیمت فزون از لاله‌ی حمرا کند

چون چرخ شدم گردان یعنی بنمی ارزد

زان روی بسته داردم از فرق تا قدم

مرد آخربین مبارک بنده‌ایست

خیره مشو در این خبر هان که قرابه نشکنی

یا بمیرم یا بسوزم در رهش

آنچه می‌رفتت کنون کم می‌رود

کابتدای عشق رسوایی و بدنامی است آن

طبع تو چو قدر تو معرا

بحر چه موج زد گهر بر در ما چه می‌کند

خنده‌ی شیرین چو شکر می‌زند

صد هزاران منتش بر خود نهم

کز دل دودلی خیزد گه گرمی و گه سردی

دلق و تسبیح ترا خرقه و زنار مرا

ای دزد کفن به شب چو نباش

عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن

که چون خسرو شکرخایم به دندان

شکری زان لب چون لعل بدخشان آرند

برون جست روشن چو تیر از کمان

گفت ملک بر تو جنایت نهاد

کی شب بودش در پی یا زحمت بی‌گاهی

بس عجب باشد اگر گردد تباه

نیست عشقش در خور هر منزلی

پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

به دور معدلت آثار پادشاه جهان

زانک تن پرورد رسوا می‌رود

من روز همی شمردم این را

ور نیابد می‌کند با لب ترش

چه دارد با کمال تو بجز ریشی و دستاری

عشق ار چه پیش اهل حقیقت مجاز نیست

کاندر دل‌ها چه دارد آثار

بس است دولت عشق تو منصب و جاهم

بر در بوالحسن بن علی بن موسی

زیرا که در ویرانه‌ها خورشید رخشان می‌رسد

هجرانت ز بام و در درآید

آن مگس را بخت گرداند همای

هیهای شنیدم من و هیهات افندی

لاجرم موسیچه‌ی بر کوه طور

تا چنین دولتی کرا بخشد

این بده‌ست از ازل یاسه پیشین من

تصالح ار طلبی در میانه‌ی اضداد

به نور یک نظر عشق هر چهار چه می‌شد

از طعنه چه می‌زنی سنانم؟

کز تو ندارند یکی نان دریغ

تو رحمت کن خدایا ای افندی

از آن چو شاخ گلش می‌برند دست بدست

بیار باده و نقل و نبات و نی بنواز

وگر یکی بده‌ام زین وصال صد گردم

ز مدت پیش نتوان برد هرگز

فرش عقل و عاقلی از بهر لله طی کنید

الحق هستی تو خود از آنها

می‌کشد با لشکر و جمع ثقیل

به سوی قاف قربت پر که سیمرغی و عنقایی

دست کوته کن ازین رد و قبول

که به زین کوی کویی می ندانم

که ارزد هر دمش صد چین و ماچین

جزو به جزوش ببین اعظم اسما طلب

وین احولان خس را دوچار می‌نماید

مجنون رمیده خار بر دوش

صحبت خاکی به غنیمت شمرد

برون زد لطف از چشمش ز هر سو شد به دیداری

بخون جان مشتاقان خضابست

اسیر کشته ز غازی چه خونبها خواهد

زانک سوی تو می رود این سخن روان من

لاله، چو اندر کسوف گوشه‌ی فرقد

هر کی بیند شکنش توبه دیگر نکند

اینت سودا و هوس آری نهد

تنگدلی چیست درین دلخوشی

کی دید ز دست سگ سخایی

من به خشکی چون توانم یافت کام

پیوسته چرا چنین به سر شد

عار است هستی تو وین عار تا به گردن

بر لطف نهان تو گمانی که مرا هست

گر همه شبهه‌ست او آن شبهه را برهان کند

گاه از مژه رفت خاک پایش

جوهر تو ز آن عرض آمیختند

تو همه لطف و عطایی تو به ایثار فریبی

شمع اگر فاش شود سر دلش بیم سرست

وز قفص بیرون به هر دم گردنم این الفرار

مست بخندید و گفت دل که نمی‌دانیم

زان دل به تو سپردم تا حق من گزاری

کان شاه غیور می‌خرامد

هرکه ورا دلبر بدخوی نیست

زان بیکی جای ندارد قرار

اگر خود این زمان عرش مجیدی

کانجا جهان است محو جهاندار آمده

دیر است که ما در انتظاریم

که امشب همچو چتر آمد نهان در چتر شب سلطان

که بی او نمی‌خواهم این زندگانی

کز وی کلوخ و سنگ تو جنبنده می شود

ترتیب کفر وایمان آیین کیش و مذهب

لیک کس را دید جان دستور نیست

که نشناسد خزان را از بهاری

عالم آمد بسر کویت و جاهل بگذشت

سر از گور برآورد ز تو مرده پیرار

جاروب ز لا بستان فراشی اشیاء کن

نخواهم شدن من ز خوابش مفیقا

زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد

بوسید و گرفت در کنارش

نیست بیماری چو بیماری دل

بگفتش سرمه ساز این را برای نور بینایی

کی تغیر آرد از آلایشی

گنج وحدت در بن چاهت دهند

رها کن ناز و آن خوهای پیشین

اختری فارغ از فتور و بال

ذرات این جان ریزه‌ها مستهلک جانانه شد

از موذن کو، برآمد آواز

قصد جان‌ها کند آن سخت دل سخته کمان

بیار ای اشک و بر وی زن بگو ایلا اغا پوسی

روی گل بین که نشان گل روئی دارد

که شما چون کدوی رنگینید

یا صغیر السن یا رطب البدن

مرا بر سر بارکش کرده کهلی

تا چند صلا گویی هنگام نماز آمد

آن مایه‌ی حسن و دلبری را

مست گردند زاهدان اندر هری و طالقان

ببر هر دم سر این شمع فراشانه‌ای ساقی

وقت مرگ خود بداند آشکار

وگر باطن بود مویی عیان نه

پر کن از عیش گوش پر کن از می شکم

دست زمانه برکندش پوست چون پیاز

از وفاها بر امید او رمید

کی داند حال دردمندان؟!

آنک بر ترک طرازی کرد ناز راستین

ز چشم و گوش و فهم و وهم اگر خواهی تو برهانی

کانچه در دستست حالی نیم جانی بیش نیست

کرد سفر به خواب خوش راه سفر بگیرمش

چون دم توست جان نی بی‌نی ما فغان مکن

می‌خوش آید خاصه اندرمهرگان بر بانگ چنگ

در بحر جوید او را غواص کشنا شد

هر زمانت گوهرافشان می‌کنم

در این بازارگه چه جای مستان

دلا می سوز دلبر را سپندی

تیری به نشان راست بنشان

پشه‌ای پیل را به بر نکشد

سنگ زنانیم و دمار آمدیم

که آن افسر سزاوار سرافراز جهان باشد

چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد

امیر عشق را بر من براتست

همچنان خواهی مکن تو همچنین و همچنین

گر یار سفر خواهی نک یار سفر باری

همه گویند مگر علت سوداست ترا

نسیم یوسف ما را ز کرته خوار مگیر

خشم مکن تو خویش را مسخره جهان مکن

کدام است آنکه بربندیم بر دوست

در جمع سبک روحان هم بولهبی باشد

چون وعده‌ی سفلگان، جگر سوز

باده گیرای او وانگه کسی با خویشتن

وی تاج همه جان‌ها دربند قبا چونی

که از خاکی تورا نبود غبارت

در بند هزار خون بها باشم

و اندرآ اندر صف انا لنحن الصافون

ز احکام قضای آسمانی گشته زندانی

تو دیگران را مست کن تا او تو را دیگر دهد

زین بتر صد هزار بار کند

ما همه بنده و گدای توییم

یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی

روزی مردان میدانت نبود

زان پس که بر آرد سر کور وی نپوشاند

می‌بایدت چو گردون بر قطب خود تنیدن

این بدین معروف گردد، آن بدان شاهر شود

خاطر به سوی سبلت و دستار مدارید

چون کارت به جهد برنمی‌آید

تا مفرح شود آن را که بود دیده جان

بشو بهر چنین جان جان سپاری

و او از آن حیرت کند در خون نشست

از ابر چشم عادت طوفان گرفته‌ام

گاه مرا دزد گیر گو که منم پاسبان

شاخ گل در دیده می‌آید چو میل آتشین

یکی گوید که دیر آمد یکی گوید که زود آمد

در این جهان چو نیابی در آن تواند بود

تا خانه آب و گل پریدن

ای دو صد چندانک دعوی کرده‌ای بنموده‌ای

بمعنی با تو ما را اتصالست

بر دل بی‌دلم چه خار نهاد

گوهر عقل و بصر از شه بیدار بین

صدهزاران شکر یزدان را که رستیم از فراق

نمی‌دانی که صبر من غلاف ذوالفقار آمد

تا به گوش دلم فرو خواند

نک رخ آن گلستان گلشن و گلزار من

که ماهی می‌درخشد اندر آبی

با لمعه‌ی برق حسن یکتا

تن چو در جوش است چون یابد نشان

رو بمگردان که آن شیوه شاهی است آن

یارب که بر خوری ز درخت جوانیت

که شکر رشک برد ز آنچ مرا می‌آید

لشکر عشقت به هر کشور گذشت

هر طرفی یوسفی زنده به بازار من

همی‌گو نام شمس الدین اگر جایی تو درمانی

تقوی و ورع خطاست مستی وطرب صواب

ز هجر عربده کن آن خمار بازآید

وان سخنان چون زرش حلقه گوشوار من

اکنونت باید خز و بز گردآوری و اوعیه

در عالم آب و گل به ارشاد

مخمور تا به صبح سفید از نماز شام

خدمت خالق تبار کنیم

چرا تو سوی این هجران صد چون من نمی‌آیی

دل خوشی یک نقطه کس ندهدنشان

ز راه چشم گریان برفشاند

از حریصی دزد گشتی جمله عالم مرد و زن

هر چه دل می‌خواست با اغیار می‌بایست کرد

حدیث رستم دستان چه دانند

خون از رخ تو که می‌کند پاک؟

اشکسته می‌شوم نگهم دار ای معین

فاش و عیان به دست او بر مثل کمانمی

دراعه ابیت ببالای مصطفی

ولی ز خوبی حق این نشان حجاب کند

روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین

آنکه گفت «السیف اصدق» آنکه گفت« ابلی الهوی»

آن سو که سنگ‌ها را اوصاف گوهر آمد

آرزوی روی تو جانم ببرد

چه قدر خورد تواند مگس از شکرشان

چو ما را بر همه عالم گزیدی

دوستکانی چون خوری با پهلوان

سزد گر همچو بوقلمونت جویم

مست جاوید شاه تبریزیم

به دست خوف و رجا حبیب انسی و جانی

غلط خود غم ز ناگویا گریزد

کین دل شده را جنایتی باید

که نه بر مهره‌ی گردن بودش پیشانی

افتاده در این سودا چون مردم صفرایی

کز پرده‌سرا زمزمه‌ی پرده‌سرا خاست

گر ندیدی عشق را کارش نگر

زان سوی اجل چنان بمانی

چون اهل شیعه بر سر اصحاب نینوی

زانک ایشان کور مادرزاد را ره بین کنند

که معشوق از دو گیتی بی‌نیازست

حدیث اسب نیاید برون ز گوش سپاهی

ای دل ز شبان چه می‌گریزی

سنگ را خون کرد و بی‌تأخیر کرد

تا بود در کار خود حیران بود

آتش حرص چرا در دل و جان بنشانی

کجا یک شکوفه است بر عرعری

آخر بنگر زمان کی دارد

گر سر آرد توان نمی‌آرد

کند سرکشان را نگونسار و بی سر

وز چنگ و رباب او وز شیوه خماری

چه کمانست که پیوسته کشد ابرویت

ای سر زلفین تو شامی دگر

ز حیرت هر دو را برنامد آواز

به شوخی بوسه‌ای زد بر لب جام

آنچ در هفتم زمین چون گنج‌ها گنجور بود

کز وصل تو در جهان نشانست

رهی در مغز خارا باز کرده

باز به شهر عشق رو ای تو فکنده در دهی

نباشد قطره‌ای در جنب آن دریای روحانی

پس خرقه بر آتش نه زین مدعیان تا کی

غریبی را به غربت خانه‌ی خاک

آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد

غلام خفتن اویم که هیچ خفته نماند

که دارد نگه میسره ومیمنه

سلیمان وار خاتم را به بلقیس

که بستان را کنی زندان نخسبی

گفتا خمش این کوی خرابات مغانست

مقامی کاندر و هستم من امروز

چو مه بنشست در شبگون عماری

که بر او بر ثمر از لل شهوار بود

والله که بسی منت بر لوح و قلم دارد

ز ایرانیانیم خسته نهان

بخواب اندر جلاب و شیر چبود

لقمه کند دو کون را آنک تواش دهان دهی

کز در ما دور باشد هر گدا

کار خود چون آب زر خواهیم کرد

رفیقش هم بران جان کندن خویش

اندر گلو گره شد خوانند گوهرش

منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند

ببرم سرخویش در پیش شاه

آنکه نگه می‌کند آنم نه بس

گهی شاهی کند گاهی رسولی

من خطی دارم به عبرانی زبان

پر شد و بشکافت که هل من مزید

بیدارترین شب نشینان

گلنار روی خویش مورد کند همی

گر سخن وفا کند گویم کاین وفا بود

بیامد بر قیصر نامدار

غم خوب «دول رانی خضر خان»

گداز آهنان است او به آهن داده تلبینی

صد هزاران دام دیگر گون نهد

تا آتش اندر آب بینی

مخالف هم ولیک از دیده‌ی خویش

که آن را امید سحرگه نبود

نور لاهوتی ز رحمت بسته‌ها را می‌گشاد

زتخت پدرگشته نا شادمان

لوح و قلم سر هدایت نبشت

پیران طریقت بپذیرند جوانی

وآئینه‌ی جمال خلافت لقای ماست

گر تو قلندردلی نیست قلندر بشر

به پشت باد سرو نازنین رست

گاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صد بود

از مشرق چرخ ننگ دارد

همی‌راند شادان دل وراه جوی

چو سایه زیر پای سرو آزاد

کردیش تو باز این جهانی

بی‌خود ز خودیم و از خداییم

زمرد را ز مرجان می بر آورد

عقل زبون است، خرامند نگون

شیخ صنعان که دلش را بت ترسا ببرد

زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند

از آهن زمین بود وز گرد میغ

کمر بندم بر آئین غلامان

بجوشید آب خوش از جان ناری

در خم عقربش نگر زهره‌ی شب نقاب را

چشم بد را از جمالم دار دور

در سلسله‌ی بتی گرفتار

که شادم ز اجتماع و احتراقت

تا منکر این عشرت بی‌باده طرب بیند

به جنگ اندر آیم بکردار گرد

که دریا زو بود یک آبگینه

عدم را کرده سودایی که سبحان الذی اسری

عقل و جان برباد دادی زان محال

سر بگردانم از مسلمانی

دلش پنهان و عهدی داشت مستور

گو به سوراخ نشین شب پره ، کوته کن بال

ره پنهان به دلبر می‌توان کرد

بیامد به نزدیک او رهنمای

بر مادر لیلی این خبر فاش

نه ترسایی است آن جا نه جهودی

که کار سنبل هندوی او سیه کاریست

نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار

جان ز برای دگری می‌سپرد

نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا

در وی کجا رسد به دو صد سال گام عید

که خیره دهد خویشتن رابباد

زانچه خضر در لب الیاس ریخت

چون مسیح از نور مریم روح در گهواره‌ای

یارب آنجاییم گردان تا از اینجا بگذرم

نرد کونین برده باید شد

خون چو به تن سرد شود گل بود

زینت افسر کنندش خسروان تاجدار

شدیم جمله پیاده چو او سواره رسید

ندیدند گفتی مرا جزبه راه

که جان از دیده شد مهمان رویت

صدمرده همی‌خندم بی‌خنده دندانی

کی به گل نسبت کند رامین جمال ویس را

لیک در مدتی مدید کنند

چو افتاده است می سازم به ناکام

خوی ملک پیلتن شیر شکارست

وز سوی بحر چنین موج گمان می‌آید

هنرمند باید تن شهریار

وان به ری و چین عذابیست عجب

هستی و چه خوش هستی در وحدت یکتایی

بی‌خود ز خودیم و از خداییم

سحر عطار سخن گستر ببین

تاب نیاورد چو آن روی دید

با حمله‌ی زمانه‌ی توسن چگونه‌ای

بی خبرند از این کز او بی‌خبری چه می‌شود

نهان دارم از لشکر آواز خویش

آب دهن بر رخ شیر خدای

وز عشق پدر دیدش زیبا و مطرایی

صاحب خرد آنست که او مست و خرابست

اشارت کرد آن پیرم که در اسرار جوییدش

صدور حکم را مصادر بود

گرفت ارتفاع سطرلابها

میی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد

که گرد ودلیر وجهانجوی بود

شد همه سیل و رمه را در ربود

تو دو صد یوسف جان را ز دل و عقل بریدی

در کرامات و مقامات قوی

زلف تو در نیم زمان می‌کند

بنوشی شربتی و دست شوئی

ببین ربط نوروز با عید قربان

آمد میر شکار صید شکاران رسید

ز یاقوت وز جامه‌ی زرنگار

وزو پای مراد افگار بودش

از هوس دهان تو تا لب کی گزیده‌ای

گونه ذره‌مان نه سایه والسلام

شیشه مشکن مست میدان را مکش

ندیدم هیچ نقشی زان عجبتر

در حرکات آمده‌ست شاخک شاهسپرم

بر فانیی نتافت که آن را بقا نکرد

همان اندیان جهانجوی را

کشیده با رگه بر سبزه‌ی نو

به هر سویی درختی جویباری

کام و ناکام آن توانی کرد و بس

طاق افتادیم از ابروی تو

غم یافته مرگ را بهانه

گر هیچ گونه برگذرد داد من

باستیز عدو می خور که هنگام ستیز آمد

غمی گشت زان تیز بازار اوی

همی جستند راز عشق بازان

که از بوهای می خمار گشتی

هست از دریای فضلت شب نمی

کتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر

گنه بر بخت و تهمت بر زمانست

مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی

ز خراج و عشر و سخره ابدا محرر آمد

بیامد ز دیباش بیرون کشید

مزاجش هر چه باشد بازدانیم

یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی

چو کاری رفت مرد کار گردد

در آرزوی مویش از جان کنار گیرد

چو بینی روز تا شب در حضورم

بعکس گشت خواصی که زعفران دارد

آخر نه به روی آن پری بود

به لوئل بر از خون نقط برزدی

چنان بدری ز غم گشته هلالی

ای آمده بهر ما به پستی

برای روشنی چشم اشکبار آرد

جمع خاتونان نازک ساق رعنا را چه کار

آراست به جبه و عمامه

دوند زی تو همه کس، تو زی کسی ندوی

چون تویی را هر که گربه دید او بهتان نهاد

زنی یافتی شیفته پر ز نور

به صد شادی بساط ماتم آراست

نه به دوستان نیازی نه ز دشمن انتقامی

خواستند از ما برون از بایزید

امروز طمع از بد و از نیک بریده است

کای ز دمم جان تو بی آگهی

برودت از دم بدخواه شاه عرش جناب

تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت سر زند

برین نیشتر کام شیر آژدن

کاجل زانسو امل زینسو کشانست

که بی‌او بسته‌ای و بی‌کلیدی

صد قیامت آشکارا آمدی

برای مصلحتی راست در دل نجار

می‌رفت سخن ز هر شماری

واندر شکم حامله مشتی پسرانست

که آن گوهر در این دریا کجا شد

بشهر تو آید زمان تا زمان

خاک چمن غالیه‌ی‌تر شود

نبود از عقل و فرهنگ و عیاری

کودکی را می‌فرستد با چراغ

بر خاک درت افتد در خون جگر خیزد

رها کن سرخ گل را برد باد

زمانه موضع پاکان رقم کرد

کشف چیزی به حجابش نبود جز مردود

همی‌خواهم اندر نهان آفرین

در هر دو هنر تمام دستی

گاه خود از کبیرها چشم فراز می‌کنی

که نیستش بجز از پسته‌ی تو مرهم هیچ

خیال یار به اکراه اختیارآمیز

گفت آنچه سر از شمار بر کرد

از کف سیم بناگوشی با کف خضیب

که عاشق همچو نی آمد و عشق او چو نار آمد

بفرمود تا پیش او شد دبیر

شبها ز ششم شکارگه گشت

چون عشق بزد آتش در پرده ستاری

رهنمای اصفیا و اولیا

هست چو ندهی به کس چنان که نداری

که آید روی در روی و روا رو

دعویم بر همه عیان باشد

ممنی را ناگهان در حلقه کافر کشد

ستم دیدگان را تن آسان کنیم

وز بی هنران، عنان بگردان

در آتش عشق او هر چشمه حیوانی

به چشمش هر گلی مانند خاریست

خونش بریزیم چو آمد کلید

که پایان شب غم ناپدید است

او با سرور باشد، او با یسار باشد

تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید

به فرمود تا زیجهای کهن

نداری شرم از این ایمان بی درد

نمی‌دانی کز این با دست یاری

مرغ جان را خاک در دنبال کرد

ما دو عالم در میان خواهیم کرد

بهتر زد و صد سبوی پر درد

کسی که بخت عدویت در آیدش به ضمیر

غم نیست اگر خشکست دریای تو می‌آید

و دیگر کشیدن سر از پادشا

چه شاهان را کلاه افگندم این جا

لیک او دریای علمی حاکمی فرزانه‌ای

وین خود چه شمایل شمالست

دل ما صدپرست و پرانتر

شد، از روی خضر خان، دیده خالی

نهاده بر طبقها بر ز زر ساو ساغرها

زیرا فسردگان را هم خواب وارهاند

جهان شد ز دیدار خورشید زرد

و افگند به تارک از زمین خاک

چو از تو کم نشد یک مو نمی‌دانم چه می‌مویی

ز آتش غیرت دلم گردد کباب

گفت ای ز سر عجبی در خویش نظر کرده

نظر بر لشکر دهلی نهاده

یا گلستان ارم یا روضه‌ی دارالقرار

که آن چه کرد و کجا رفت و این ز وسوسه چون شد

درم خواستیمی ز هر مهتری

بر ارم سر بروم از زیر پایت

ز درون باغ بخندد چو رسد جان بهاری

رایگانم گر بیامرزی سزاست

عاشقان را بلا شکار بود

کاثر نیز از پریشانی دهد بس

چو تلخ باده خوری راحتت فزاید خود

این زادن ثانیست بزایید بزایید

بفرمود تا رفت لشکر بدر

زبانی داده و جانی ربوده

در او هوش است و بی‌هوشی زهی بی‌هوش هشیاری

گرد عالم سرنگونش درکشم

رند و قلندری شدم، زهد فسانه‌یافتم

اقرار کنیم ما عجز خود را

روز ندامت چه ، که روز قیامت است

که گلرخیش به کف گیرد و بینبوید

سخن گوی و داننده ویادگیر

کز شکر تو دل تهی ندارم

مست تو را چه کم بود تجربه یا کفایتی

زانک لعل جان فزایش میبرد آب حیات

که پنداشت کو کیمیایی ندارد

همائی را مکش در چنگل زاغ

آن که آن زلف خم غالیه سای تو کند

چون ز ملک بود دل باز بدیشان رسید

یکی نامداری ز تخت مهان

برگ ز تنبول نگر بابت خور

درون خاک مردم خوار رفتی

نیستم غایب زمانی از تو من

بر خلق ز زهد چند نالی

ز هر حرفی به سینه دشنه‌ای خورد

هیأت اشجار یابد قوت نشو و نما

کزر مثال بتگرم از بیم و از امید

از ایران نکردم سران نشست

موکل کرده بر هر غمزه خوابی

ز جانی کو بود محتاج نانی

برمن بعشوه گوشه‌ی بادام نیم خواب

فزایش که بخشد رخ جان فزایش

هر شیر قفار ما ندارد

وان هر سه شرابست و ربابست و کبابست

نیل جنبش، زلزله آرام یافت

ز قیصر بود بر مسیحا ستم

سردا جماعتی که حدیث هنر کنند

تو ساکن خانه الوفی

خون دل در جگر نافه‌ی تاتار افتد

پس تو ز شرح حال خود، ننگ مدار ای پسر

غم آتشیست نه در جا مگو کجا که نشاید

دود بر آرند از این تیره روز

از غیبت و دروغ فروبند استوار

همی‌برد با خویشتن زر و سیم

زیرا شب ما سحر ندارد

ور از چاهی ببینندش شود آن چاه ایوانی

بچشم من که برد آب دجله‌ی بغداد

آخر چه سپاه آید از مور

چو در آب حیاتید چرا خشک و نژندید

وان دگر مشکی که دارد رنگ در شاهوار

چند گریی، نیزمگری بیش ازین

سپاهش همه سست و ناهار بود

آتش اندر هست زن و اندر تن هستی نژاد

وز کف جام بخش او از کف خود برستییی

مهر رخ دوست بی زوالست

خشت بالین، خاک بستر داشتن

تا پاره‌های خاک تو لعل و گهر دهد

به ساحل می‌دواند کشتی خور

یک زمان انصاف ره بینان نگر

چه هرمز چه کسری فرخ نژاد

نام شیرین تو هر گمشده را درمان باد

تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی

بلبل بزن نوا ساقی بده شراب

منبت هر دست و پا عشق بود در صور

آن را که به ما نظر ندارد

با لشکری گران و سپاهی گزافه کار

علم باید جست ازینجا تا به چین

نه بر آرزو یافت گیتی برفت

این مهره‌ات را بشکند والله تمامت می‌کند

از آنگه که نمودی مهربانی

«یک سر موی ترا هردو جهان نیم بهاست »

جان پیش تو بر میان کمر کردم

عالم بدوست شیرین قاصد ترش نماید

وطن در قاف تنهایی گزینیم

کهنه و نو رفت واو هم نیزشد

بپرسید و خراد برزینه را

که جدا نیند اگر چه که جدا جدا درآمد

مستان مرا مفکن در نوحه و در زاری

وز قند حقه ساخته کاین تنگ شکرست

شب روی پیشه گرفت از هوسش عقرب وار

ناشناسا شه جان بر سر لشکر آید

که تا من از ره حکمت بدادی داد آفاقش

امتش در عهد او شد بیشتر

که از خوردنی چیست کاید بدست

ز عین اسم آدم عین بین شد

نکند به کشتی جان جز باده بادبانی

زانکه او در کوی دانش کدخدائی بیش نیست

شبنمی در زیر دریایی ببین

بی گوش تو جان زبان ندارد

گویا نشد دچار کس از من زبون ترت

وان مهر به دست عشق همزاد

توانگر شد و رزمگه برکشید

تبریز همه عالم زو نور نو افشاند

چون ز پی سیاهه‌ای روی چو زعفران کنی

کوتاه کن ای خواجه که آن قصه درازست

ندارد غیر عاشق اندر آن پوز

بیخودم من می‌ندانم فتنه آن پیر بود

گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار

خاک روبی کن اگر نان بایدت

بی‌پا و رکیب رخش تازیم

که بی‌دریا خود او خرم نگردد

چون سوخت منی‌ها را پس طعنه گه لن نی

باد هرمی که می‌خوری نوشت

فنا گشتن از خود چه تیمار باشد

طالبان را چشم بگشاینده باد

وگرنه هست از بارت خبردار

بی‌خود ز خودیم و از خداییم

چون خلش می‌کرد مانند سنان

چون بنده آید در دعا او در نهان آمین کند

چو ما خاکیم و تو آبی برویان هر چه رویانی

اشک ما راند بقطره دم بدم گلگون برآب

گر چه بود نیشکر نبود الا ترش

بگوید چون نبردی بو نصیبت انتظار آمد

مهت با مهر تر از اختر آید

در ره حرمت بهمت باش نیز

آن لطف کرد و مومیائی داد

چو خون که در تن آهوست مشک بو گردد

نمی‌ماند می اندر خم نهانی

درد ار چنانک یار فرستد دوای ماست

در عشق جمال چون تو جانان

که ره از دعوت ما گردد بر عقل بدید

از که پرسم سخن یار سفر کرده خویش

اصل او هم ذره‌ای باشد درست

که ز فرزندان شجر نم می‌کشید

به هندستان آب و گل به امر شهریار آمد

نی ما و نه من کردم ای مفرد یکتایی

کی خضر یاد بد آب چشمه‌ی حیوان آرد

عاشق شده بر شیوه و بر کار دگر بر

نی در فزایش آمد و نی رست از رکود

باده خور، لاله سپر، صید شکر، چوگان باز

این همه طاعت بکردی روز و شب

افتادن برگ هست معذور

مثل ماه و ستاره همه شب سیارند

هزاران درد زه ارزد ز عشق یوسف آبستی

دادیم دل سوخته بر باد ز دستت

پس غم این تنگ جای استخوانی کی خورد

اگر رشته نمی‌گنجد از آن باشد که سر دارد

دهی تا در عوض آهی ستانی

تا دلش را نسخه‌ی عالم مقرر گویمی

گوییا شرقی و غربی با ویست

کوزه چه کند آن کس کو جوی روان دارد

با سایه صورت همایی

که من به ساغر و پیمانه گشته‌ام منصوب

دل شریف که او داغ انبیا دارد

رخ بدو آرید و خود را جمله مات شه کنید

سیاه و لفجن و تاریک و رنجور

در محفل قدسیان طربناک

تا جانش هست می‌کند کار

گر زین سپس نباشی از ما جدا چه باشد

بروید زو درخت بامعانی

نوای قمری و بانگ هزار بسیارست

پیدا نیامدی و نهانم بسوختی

آخر نه به روی آن پری بود

مرگ خالی نموده ترکش خویش

که تو برتر ز نه طالق بنفشی

می‌شدند از سو به سو خوش بی‌قرار

وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد

آن کز تو بنوشید یکی شربت کاری

طره را بند نه که طراریست

ما درآمد سایه وار و شد برون آن مای یار

بر او شیرین چو مهر مادری شد

چون نکهت دلخواهان، بوی سمن و سنبل

کاولین چیزی دهند آنجا جگر

با او ز تلطف آنچه دانی

شمس حق و دین شده بر همه بختی مزید

شکافد بحر تا در وی برانی

که قیامت ز قامتت برخاست

عزیزان همدرد را کن درود

که می مستی او اظهار دارد

به دوران دعوی پیغمبری کرد

هیچ تاوان نیست هرچ او می‌کند

تا چه تشویش و بلا حادث شدست

هر کو شنود ارکض او پای وفا کوبد

تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانیی

هنوزت رخ برای شیخ و شابست

زانک کمند سکر می می‌کشدم ز پیش و پس

اندازه لب نیست این این لطف عامت می‌کند

زیرا که کرد فاخته بر سرو مذنی

ژنده‌ای بر دوختی زان روز باز

با دگر کارهاش کار نبود

وان که ز غور زاده بد هم سوی غور می‌رود

فارغ از هست و عدم مر هر دو را آراستی

خسرو انجم که شاهی روشنست

پرده از پیش بر دریدستی

بی نفور این دو نفر آمیختند

برون از خوابگاه‌ام هانی

باز رستی این دل خودرای من

حق او لا شک به حق ملحق بود

سر ندارد جملگی دستار شد

مست به بزم لامکان خورده شراب ممنی

حبذا دعد که در چنگ رباب افتادست

ثانی اثنین برو در غار باش

عشق من و تو کران ندارد

ظلام اندر ظلام اندر ظلامست

او بدم دست بریده کرد راست

در جهان چون ارم گرامی شد

ما را به این فریب او تا بیشه می‌دواند

چرا همچون مه تابان بر این عالم نمی‌گردی

چو روی دلستان در گلستان هیچ

ز بهر کین زره پوشیده دارد

چون عشق با ملولی کشتی و لنگر آمد

از و درمان درد خویش جویم

نان برای گرسنه باید مدام

بی‌اشارت لب نیارستم گشود

کو بگوید همه اسرار گرش بفشارند

چون صافی و آبگون نگشتی

تا بروز حشر بر کوه و کمر باید نوشت

نیستشان جز حفظ حق حصنی دگر

شحنه کی باشد بگو چون شه و سلطان رسید

حقا که به چشمم ز همه خوبتر آیی

با مریدانم ز جان برخاسته

سام دستی و نام او سمنار

به غیر خانه وسواس جای کور و کر چه بود

نی عیش بود نه شادمانی

کانکه سرعشق را عالم نباشد جاهلست

از آن شراب دل آشوب قطره‌ای بچشانی

بر عشق گرمدار به بازار می‌رود

غافل از آن زهر که در نیش داشت

دل شدش از دادن دشنام تنگ

گاوجویان مرد را با شاخ سخت

کشته احد از لحد نترسد

که سلطان قوی دستی و هش بخشی و هشیاری

آتش ز دل سوخته‌اش در کفن افتد

دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر

چون جام شریف می‌سپارد

سیه موزگان و سمن چادران

جان من زان یافت این عالی مقام

دیدی سوی او به سرد مهری

هزار صورت زیبا برای ما سازد

ز عکس تو در آن سینه نماید کین و بدرایی

بخیه بر روی کار می‌افتد

رویش بنگر که گفت مپرستش

از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد

مخزن سد گنج چه، سد سد هزار

هم نجس هم مختصر آمد به تو

روز بشناسم من او را بی‌گمان

کسی که درد ندارد بدو دوا مدهید

در صورت خاک آسمانی

دود در آسمان نمی‌افتد

نزدیک نمود راه و هموار

گهیش جهل به پستی که هر چه بادا باد

رنگ رخ تو بادا بر پیرهن من

ریش خود می‌کند مرد و می‌گریست

گه گنج بری و گاه بکری

ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد

با دلبر خوب پرمعانی

چون دهان تو بی نشان گردد

همه جایی همه جایی بباشیم

همه زنند به معنی ببین زنان چه زنند

تا تو نیاری به درخانه رخت

تو زیان خویش را برخاسته

لب لب جو سر برآرد یاسمین

چو ز آب و گل گذری تا دگر چه‌هات کنند

گر عاشق تیر آن کمانی

شکنج زلف مشک افشان ندارد

هزاران خواجه می‌زیبد اسیر و بند دیدارش

نقش درختان شگرف صورت میوه نژند

چنانچون چشم شاهین از نشیمن

گر دیو نفس یک نفسستی مسخرم

صافی او بود و دیگران همه درد

وین دگر جان سوی مادون می‌رود

کی کرد سلام زندگانی

کرد اشارت بسر زلف سیه کاین دارد

کردم همه نیک و بد فراموش

چو دام عشق ببیند فتد دگر نپرد

بر قد گلبن نشود جامه چست

عاشقان را لحظه‌ای با جان چه کار

صید نزدیک و تو دور انداخته

زان جهت بی این جهاتم می‌دهد

حق شعاع روی تو کو کندم نهاریی

از ملک درون جانم عزم سفری دارد

تو تا برون نروی از میان چه کار بود

این نهانم آتش است و آشکارم آه و دود

خراب شد تن وی از بکای او

بر گوی به ساکنان محرم

دیوانه چو دیو باد می‌گشت

تا سخن‌ها همه از جان مطهر گیرند

به پر عشق تو پران برهیده ز زحیری

دل تنگیم از دوری آن تنگ دهن خاست

می‌طلبم باز که وامت کنم

ور نی چو نان خاید فتی کی وقت نان گویی بود

ز عالم برد بیرون گوی جان‌ها

در دهم هر ساعت آوازی دگر

چغز آبی کی شکار زاغ بود

مندیش که آن سه تا چه دارد

تا باشدت از خدا ثوابی

وان آفتاب یا رخ زیبای مهوشست

زهی وجود لطیف و ظریف کو دارد

که خیال شب و شب هم ز سحر بگریزد

بگریی بی‌دیدگان و باز خندی بی‌دهن

بلک خفته این هم آشفته‌اند

او را به سزای او رسانم

آید بسر بام تو از راه وقاحت

آمد به کرانه چند خسبی

که بر تو آتش دوزخ همی‌کنند انبار

تو هم مردی شو و این مایه بگذار

زانک دشنام که محبوب دهد عین دعاست

شرف الدین علی آن بی بدل عالم رفت

جنگ ریشاریش کن مردانه‌وار

راز یعنی فهم کن ز آواز من

چه توان کرد که فریاد رسم فریادست

چاره نبود از این نشانی

تحفه دادی قصر فردوسش ز غیب

چونک یکی گوش نیاورده‌اند

نبشت دفتر حسن ترا خط تو شروح

زیر بارت گردن هر ممن و هر ممنه

اندر اندازم، کنم تا شب مقام

پیچید چو مار زخم خورده

ولیک برخی آزاده‌ئی که خاموشست

سر اندر بزم سلطان کن ببین سودای سر باری

کاتش اندر آن سگ گمراه زد

هر ساعت از آن دوم به هر جایی

اگر نسیم سحر خواب پاسبان آرد

مکن اینها که اینها خوشنما نیست

نان همه بر خوان تو می‌خورده‌ام

گفت تو سی خشت چون بر داشتی

ره تسلیم گرفتم چو بدیدم که قضاست

چون آب ز ناودان گذشتی

مه تو و مه ریسمانت ای پیرزن

که بر او رحم کند او به گمان و پندار

ای دریغ ار دیدمی یک شب بخواب

با جان و سر سلطان سوگندش همی‌ده

نیست جز تلخی مرگم کار نیز

سختیش رسد نه این چنین سخت

تا که جان دارم مرا اینست کار

بی آب سفینه‌ها برانی

بی‌پرو بی‌بال، عاجز مانده باز

هیچ بیرون شوم نمی‌باید

سر پنجه‌ی شیر ژیان طاقت نباشد رنگ را

دفع درد سر مکن گو بخت سندل سای من

موج برمی‌خیزد از رد و قبول

زانک بی‌دریا ندارند انس جان

که در فراق رخت زندگی عذاب منست

برگوی تو هجو یا ثنایی

چه کم شود چه زیادت ز قطره‌ی باران

جز به معشوق لامکان نبرد

دریاب که موسم زکوتست

سپید سیم چه با سکه و چه بی‌سکه

اشک می‌بارند و تو در معصیت

در دیده به جای سرمه میل است

بهره‌ی از عمر ناپرداخته

جز او کی بود مونس در نیم شب تاری

ز آلا و ز نعما بر گذشته

شد گنگ زبان او در وصف کمال تو

بی‌خودی عین خدایی باشدم

وز آن زهرش ندادی سود پازهر

رو رو که جهان شدت مسلم

لیکش آن فرهنگ و کید و مکر نیست

گه ز غم بر روی و تارک می‌زدی

گر خوار نظر کنی نیاری

دولت آمد خفته‌ئی برخیز و در بگشای زود

سبز و شکفته کند جان تو را چون شجر

گوید این حور چرا خیمه برون زد ز بهشت

یا یکسره پیوستن، یا یکسره بیزاری

که می‌زند سر زلف تو حلقه بردل

بنموده سپهر در یک اورنگ

حیف باشد که برندش بجهان دست بدست

چون پای بر او نهی فشاری

دلی که بسته‌ی گیسوی دلگشای تو نبود

که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد

سر نبرد مرده را جز جاهلی

در صفت خر سخن آغاز کرد

نیستانرا بین که ترک ملک هستی کرده‌اند

بلبلی گل دید کی ماند خمش

کند جمال تو تقریر فالق الاصباح

ای سری و سروری‌ها خاک پای بیخودی

کنون فتنه برخاستست از نشستش

شاباش زهی جمال شاباش

چشم من عیب آن زمان آورد هم

تن به می‌اندر دهیم، کاری صعب اوفتاد

از چه رو کشته شمشیر جفا می‌خواهند

زنجیر بر هزار مجنون

هیچ نتوان گفت در پنجاه سال

بینند طریق‌ها ضیا نی

لطف او عامست و عشق او نصیب خاص و عام

مبر جز هیچ آنجا هیچ تا برهی به دشواری

خروش دردل نالنده‌ی رباب انداخت

گوزم به تو و به دولت تو

بب دیده گوهر نثار می‌شویند

با فقیهان فقیر مشتغل

راستی را دل من نیز بغایت بشکست

در خیبر شکستی تو به بازوی مسلمانی

ببین که سوختگان غم تو در چه دمند

کز دل ما ببرد صبر و قرار

هر نقش که صورتگر ارژنگ نگارد

از بی‌قلمی و یا ز بی‌حبری

لیکن این طرفه که پیوسته بباید پوشید

گرچه ناقص بود نظر بی نور

عاشقانرا دل بیاد چهره‌ی دلبر خوشست

الا که وجود مرتضایی

چو بلبلان چمن در هوای گلزارند

راست که بنمود روی عمر به پایان رسید

دل پر درد مرا ناگزر از بیماریست

از درش گوش هوشمندان پر

همچو ساغر برآید از غم خم

ای عجیب خوردی ز حلوا و خبیص

چکنم کز تو مرا یک سر مو حاصل نیست

در بتگه نفس نقش مانی

چون قامتت بدید بر او فرض شد نماز

در تبریز همچو دین اوست نهان و مشتهر

عجب گر زعنبرغباریش نیست

گذرگاه او تنگ چون چنبری

لب جانبخش تو اعجاز مسیحا بنمود

وان شخص به بند گشته خرسند

اگر غبار حریفان ز رهگذر منست

وجد القلب مناه و کلوا منه کرامی

کار او را بین که چون زیر و زبر بگذاشتند

ز فرعونی تمامت خاکساری

گر چه ز آب دیده پایم درگلست

نظیر از مادر ایام نامش

آخرم مژده‌ئی از وصل دلارام دهید

بسکلند و هر یکی جایی روند

باری ز دل چگونه توانی شدن بدر

به خدا که مشک بویی به خدا که این چنینی

که باز آمد علی رغم زمان گل

که مصر و نیشکرها داری امروز

آستانش هر شبی تا روز بالین کرده‌اند

سه دیگر مخلص اخطل، چهارم مقطع اعشی

از رخ زرد بسوی همدان آوردیم

وانگه به کجا به خون فروشی

نوای زیر و بامی برنیاید

چه کشانی چه کشانی به مطارات همایی

بسرمستان بازاری بگوئید

یک نفس این راه به پایان نبرد

ای بسا دل که کشانت ز قفا می‌آرد

چو شمعم در رگ جان پیچ و تابی

وین شب هجر تو گوئی که سحر می‌نشود

در خنوری و نبشته نام او

کو بماند ز گل و طرف گلستان محروم

که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی

نتواند که رخم بیند و صفرا نکند

غیر این گلستان‌ها باغ و گلزار دیگر

و آنهمه پیمان و شرط و عهد و میثاقش نگر

آن فریدون فر کیخسرو دل رستم براز

هر که در دایره‌ی عشق نهادست قدم

خال بر خال از سر بن تا سم

ولی دیوانه سر می‌گردم از بند

پی این قرار برگو دل بی‌قرار باری

که باده آتش تیزست و پختگان در جوش

که تا همه شکم خاک سیم و زر بینی

که هیچکس نکند قصد آهوان حرم

نشد پیدا صفایی در میانه

فرض عینست که چون خضر بظلمات آیند

به ز صد جیحون شیرین از برون

هر کرا می‌نگرم هم ز هوا می نالد

ز چه روش ماه گویی تو مگر بصر نداری

چون نیک بدیدم آن شمن بود

دو صد نبات بریزد ز لفظ شکربار

بمن خسته نصیب از شکر او چه رسد

کوه کوب و سهل بر و شخ نورد و راهجوی

نسبت قد تو با سرو روان نتوان کرد

رخساره نموده شهسواری

آمد شبی که آنرا هرگز سحر نباشد

به از این نباشد ای جان که تو دل بدو سپاری

دوری گمان مبر که بود مانع وصال

زان سر زلف پریشان می‌دهد

چو انقطاع نباشد چه احتیاج رسول

گشودی کام مشتی ناتوان را

دل روی تو بی نقاب خواهد

وز دلش دیو آن سخن از یاد برد

چو سوسن جمله گویای خموشند

می‌کشد زنجیر مهرش بی‌مدد زنجیرکی

کزو دود گناهی برنیاید

ایا حیاه فدومی فقد اتاک خلود

تا من دلشده را بی سر و بی پا نکند

چو برخیزد آمد شد کاروانی

سر آبی چنین آخر سرابی هم نمی‌ارزد

پاکیزه و خوش چو حوض کوثر

یک زمان از سر خون ما در گذر

پذیره نیامد مر او را کسی

چنانکه گاه لطایف بعهد خویش نظیرم

کز بوی سر زلفش عطار کنی حالی

سرو خرامان برد قامت او را نماز

به سلک اهل تحقیقم وطن ساز

مشک چین خواندیم و اکنون از خطا باز آمدیم

تا کند یوسف بناکامش نظر

شرحش از سنبل هندوی شما می‌شنوم

نشسته چو شیر ژیان پرستیز

چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم

چرا من جمله جانستم ز عشق جسم فرسایش

لیک برحال دلم جیم سر زلف تو دال

رفیق او کند بسیار دانی

او را بمی روح فزا در طیران آر

بخت ابن‌سلام کرده نامش

خبر یوسف گمگشته بکنعان نبرد

نشاید که این بر دل آسان کنید

بلبل خوشخوان شده دستان نواز

کمال دل کسی داند که مردی راه‌بین باشد

چون سر بشد از دست ز دستار میندیش

همیشه در گمانش اینچنین بود

بصفت راست نیاید که چها می‌شنوم

نیم اسپم در رباید بی حقی

چرا بلبل گل خندان نخواهد

چنین گفت آن موبد راست کیش

فضلی که جز عقیله نباشد بود فضول

ببرد دمدمه حکم حق ز جانش قرار

بنزد عشق آسان می‌نهندش

آمده بر قصر فلک نردبان

زاهدی را بخرابات مغان در فکند

در چاره‌گری زبان کشیدند

بنواز راه خار کن چون گل ببستان می‌رسد

یکی تاج زرینش بر سر نهد

رفت از قفای محمل و ما را خبرنکرد

عالم تجرید را عطار شو

لیکن همه کس محرم این راز نیاید

چو بحثی می‌کند هم بحث او کیست

هم بقدر خویش داند هر کسی مقدار خویش

شهر تبریزست و کوی گلستان

در پای تو هرکس که سرانداز نیاید

ببستند و آذر برافروختند

کاین زمان بر بوی آن زلف پریشان آمدیم

بخت به از رخت بود المراد

پیوسته دلش چون خم ابروی تو باشد

شود آیین اطلس بخشش عام

تن بیمار را رنجست تیمار

پای کوبی بس است بر خر لنگ

کان سهی سرو روان از سر پا بنشیند

ورا هرک مهتر بود کهترست

عنبرت تکیه کرده بر کافور

بر پر سوی آشیانه شو باز

کز آتش سودایت با خویش نپردازم

تا بوی میی هست در این میکده مستیم

که ز جان دست بخون دل ساغر شستم

نان از آن تست نان از تش رسید

چرا که کفر نماید کرم بنزد بخیل

که کند از زمین آهنین کوه را

بسراید سحری برطرف گلزارش

گه چنگ گرفتی تو به تقریع زفر بر

یا برو با غم زمانه بساز

در او وارستگان صف صف نشسته

گرد رخسار تو دوران چه کند گر نکند

نه فلک را به چار میخ برآر

هر مه به امر کن فیکون حلقه‌ی ملال

ازان پس تو باشی ورا هم نبرد

بتکده و میکده بیت الحرام

برای یک دل دانا نهادیم

که یکساعت ز خویشم وا رهاند

که از دستش سر شرک است پامال

چه دود دل که برخیزد چو او در خانه بنشیند

وام بی‌حد از عطایش توخته

لیکن بری ز ملکت و فارغ ز لشکرند

به بایستگی هم به شایستگی

گر می‌کشی بدور میفکن شکار خویش

می‌چشان و می‌کشان خوش می‌کشانی شاد باش

بگیا نکهت انفاس ریاحین دادند

مرغی که مقیم شاخسار است

هیچ قدرش نبود با ید بیضای کلیم

دوری طلبیدی از جوانی

با یار چنان گوی که اغیار نداند

که دستور باشد مرا شهریار

که راه بادیه مستسقیان بب زلال

ندانم که هرگز شود آشکارم

بکاه برگ ره کهکشان نمی‌ارزد

هست رطب نیز گهی بار او

ز من بپرس که از آفتاب می‌شنوم

لیک لطف عام تو زان برترست

با این همه از چنبر زلف تو نجستم

دلم گشت پر درد و رخساره زرد

درای راه نوردان کاروان تو باشم

دهان از پرده دریدن فرودوز

کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاند

ز پاسش دیده‌ی حکمت غنوده

ز بستگان ارادت الم دریغ مدار

دندان طمع ز وصل بر کند

دل دیوانه ندیدیم که عاقل می‌شد

ترا رای و راه دبیری کجاست

تا قیامت همچنان جاهل بماند

تا لب خشک عاشقان تر شود از زلال تو

جان ضعیف هست بجانان که می‌برد

اندر او عکس مهر زورق زر

ولی بجان عزیز ار دهند رو بخرش

هم ز جنسیت شود یزدان‌پرست

چگونه آتش سوزان به نی بپوشاند

سیه‌شان شده جامه و زرد روی

حدیث روی تو ناهید با قمر می‌کرد

بر ما ز همه کسان فزونتر

که ناز ما بنیازست و نازش تو بناز

به کنج بی‌کسی رنجور مانده

مرا بمنزل طاوس رغبتیست عظیم

زنده لیک از وجود تست حیات

شود چو زلف سیاه تو روز من شب تار

عجم را چنین بود آیین و داد

نرگست بیند و سرمست به گلزار

هر دم از نوعی دگر می‌سوزدم

منزلگه من خاک سر کوی تو نبود

در او حرف بهشت افسانه‌ای بود

به نوک تیر برد چین از ابروی فغفور

قبحشان را باز دان از فرشان

کشته‌ی معرکه را بار دگر جان دادند

برفتند گردان ز نخچیرگاه

گر در غمت از هر دو جهان دست نشستم

چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد

چنان برد دل مردم که گرگ گرسنه میش

که از او در چنین تماشایی

که از فسرده دلان راز دل نهان نکند

خواندند نسیب دردناکش

نه از صبح آگهی دارم نه از شام

برینسان پرستید باید خدای

صدای ناله‌اش از کوهسار می‌شنوم

گاه با آن سوختن می‌ساختیم

رخسار تو مهر انور چشم

ای ننگ سر در این ره و ای عار آگهی

مست آن نرگس مخمور دلازار توایم

مست را آرزوی خواب کند

توانائی چشم ساحرش در ناتوانی بود

وگر کینه‌جویست و ارجاسپیست

محققست که برآفتاب بنویسند

که سبو کش دو سه فرسنگ بیار

معلوم می‌شود که چه سوداست در سرش

کاندر کدام سبزه و صحرا چریده‌ای

مست و مدهوش سر از خاک برآرد بنشور

نقش دیوار آن عماری بود

کون ومکان گشت و مکانش ندید

که تو شهریاری و گیهان تراست

ولیکن از بر من جان به ناتوانی برد

دورم از رویت ز دست افتاده‌ام

چون سر ز دست رفت ز دستار غم مخور

بر شاه عذرت این بس که خوشی و خوش عذاری

گرفت پیش ره اشکم که لات حین مناص

خار مانده به یادگار از گل

گرت بجانب خواجو نظر نمی‌باشد

ازان به که ناساز خوانی نهی

شمع بزم افروز بین از آتش ما در گداز

نبینی آتش دل را و خانه‌ها پردود

چون یوسف گم گشته به کنعان نرسیدیم

که لطیف خویی، و شه شهیری

آن نار سینه آمد و این ناردان چشم

رویی نه که روی از آن بپیچد

حذر از محنت کرمان نکند چون نکند

همی جست مرد جوان زو رها

لیک بر گرد مرکبت نرسید

در دیر مقیمی شد دین داد به ترسایی

رخت سودا بدم سرد سحر گرد آورد

در بحر فتد یابد گهری

چشم دریا دل من شور برآورد که سال

نه به طشت تهی به طشت و به تیغ

اگر گلی بدمد صد هزار خار برآید

همه تاج شاهانش آمد به مشت

دردی درد بدست آر و دوا باز گذار

ان داوود قدروا فی السرد

اشک خونینش روان بر روی دفتر می‌چکد

هم وارهد ز مطرب وز پرده حجازی

دل در کمند زلف دلاویز دلبرش

تا کی رسدش چهار گوشه

گره زلف تو بگشادم و زنار ببستم

بگردید زین لشکر چینیان

بلعل بر کمر کوهسار بنویسد

سودای رخ تو رخت بربستش

زو در گذر که ما ز جهان در گذشته‌ایم

رحمی بکن بر آن کش در شور و شر کشیدی

گوئیا در خواب می‌بینم که یاری داشتم

بود لیکن پدر شده ز میان

کایا ز حریم حرم ما چه برآید

نیابم همی اندرین هیچ راه

جامی بهمه مملکت جم نفروشم

زانک هر خار گل نیارد بار

مطرب از بهر چه آهنگ تو با مست امروز

چه آتشین طلبی و چه آهنین پایی

ما را بگرد کوه و بیابان بر آورد

کز ما دو رقم یکی بس افتد

هم با تو اگر زانکه پیام تو گزاریم

از ایدر ترا روی برگشتن است

زمانه پرده‌ی فرهاد کوهکن بدرد

خال تو بس است قرةالعین

ای عزیزان هرگز از خونخواری این خواری که دید

این خبر فهم کن ار همنفس آن رازی

که در نشیمن سیمرغ آشیانه کند

واختر فرخ آفرین خوانت

گر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمد

تو گفتی برآویخت با شید ماه

گودگر باد صبا را بگلستان مگذار

چو عقل اندک داری برو مگو بسیار

شرف طاق تابخانه‌ی بام

ز نبات بشنو که نبات خویی

که شد بملک مراد و مرید باز آمد

کردیش کنون تمام دشمن

دیده‌ی باز را به خار بدوز

گذر کرد بر وی که او بود مه

بی زلف تو سر در سر سودا نتوان کرد

بکشم زود وزین بیش مرا رنجه مدار

که همچو شام بود تیره بامداد وداع

آیتی از بلای پنهانی

روح را هارون راه پور عمران یافتم

خواست افسانه‌ای نشاط‌انگیز

تو نیز ای شب مکن بر من تطاول

زمانه بزیر کف پای تست

بر یاد چشم مست تو ساغر گرفته‌ایم

در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر

برنیاید چو برآید دم صبح آوازش

کی با تو حیله کند حیله را تو بنیادی

گه از شه مهره شه ماری نیرزد

کافکند نام زشت بر صد کس

نباید داد شیرینی برنجور

بسان تگرگ بهاران درست

که چنان مست ببردند ز مجلس دوشم

خورشید بر کمینه عزم زوال کرده

ما را ز در دیر به زنار برآرید

دل بشد و من بشدم بر سری

بهوش باز نیایم مگر بروز نشور

تاج و تخت آستان درگاهت

از عکس جام باده‌ی گلفام ما بود

که چندان نبد بر زمین بر گیاه

دوری نبود گر بشب تار بنالد

که بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش

مرهم بجز از یار دلازار نداریم

چون نهان از جمله خلقان می‌روی

اخترم در شب فراق سزا کرد

بیتی به هزار درد می‌خواند

از سیاهی برون توان آورد

سوی بلخ بامی کشیدش درفش

ناوک آه من از هفت سپر در گذرد

تو به من نیز آخر ای جان درنگر

می‌فرستد چشم من بر خاک درگاهش درود

که بگشت گرد عالم نه ز راه پر و پایی

ز دست لاله عذاران عنبرین اصداغ

کاید از پر دلی و عیاری

شک نیست که بس فتنه ز مستان بدر آید

مگر من که هستم جهاندار و بس

بخون لعل بباید نوشت بر کهسار

قبول و خلعت خود را به سوی نفس قابل کش

سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائی ننگرد

تا به گوش تو فروخوانم ای بینایی

وز پرده‌ی دل آید دستان دلستانم

در زیر درختی از مغیلان

هیچ بوئی می‌بری کامشب چه سودا کرده‌ایم

جهان یکسره پیش تو چون کهان

ببوستان مرو و جیب شاخسار مکش

پرده‌ی درد است که بنواختیم

یا طره را بندی بنه تا ترک طراری کند

رباب می‌زن و می‌گرد مست گرد خرابی

مانند باد برسر صحرا پدید شد

لطفش از جرعه‌ریز باده تست

هر چه برخسته دلان درشب هجران گذرد

به کوه و در و دشت خیمه زدند

دلم ببند کمندت مقیدست و تو غافل

سجده کنان و دم زنان بهر امید هر نفس

ز رنج خاطر درویش دلفگار چه غم

گر شوی ذره و چون کوه گران نستیزی

آنقدر نوش کن از باده که رایت باشد

ماتم زدگانه برخروشید

وگرنه گر تو توئی کی رسی بفریادم

نهادند زیر گل‌افشان درخت

با کس بنمی ماند و کس با تو نماند

که آسان است بر تو بردن دل

بحکم آنکه روان می‌رود درین بازار

کز این جان ظاهر شود جان نهانی

حرام باد مرا و را وصال بیت حرام

تا کند لعل بر طبرزد جفت

پیش لب لعل تو ازو مغز برآریم

زبانه برآرد به چرخ کبود

که به کفر سر زلفت نبود ایمانش

که او را نیست آن دیدار دیگر

ز مهر روی تو چون موم در گداز آید

که چشم جادوی او زد گره به سحاری

که هندواست و بیک موی بشکند میثاق

خون از تن آهوان بریزد

زان همچو سایه روی بدیوار کرده‌ایم

جهاندار دانش ترا داد و بس

چون فراق آنمه تابان تحمل می‌کند

چه می‌خواهی تو از من می ندانم

چون بغفلت عمر بگذشت این زمان حسرت چه سود

چنین من از آنم که تو آن چنانی

قدسیان در عالم بالا زدند

خواست کز خاطرش فشاند گرد

بیحاصلیست در غم عشق تو حاصلم

بدان خاره بر خار می‌سوختند

دامنش پر نافه‌ی تاتار می‌یابم هنوز

عجایب‌های زیبا داری امروز

شمع خاور ز دل سوخته بر می‌کردم

کز فرج باشد ورا دندانه‌ای

در وی نگرد شاه جهان از سرالطاف

در هاضمه تندرستی آرد

از غم هجران بی پایان من یاد آورید

به سر افسر و بادپایی به زیر

نکند کرکسان چرخ شکار

خواجه گر پاک و گر پلید آید

روی نتابد نفسی زان روی دلارا دل

گوید طرب بیفزا آخر حریف کاسی

می‌کند فریاد و خون از چشم ساغر می‌رود

رفت بر تخت شاه خوب خصال

جز چشم تواش نبود تعبیر

بسی نامداران لشکر تباه

جام خواجو همه پرخون جگر می‌کردم

در حضور خضر بود آن طور سینا دور دور

آری حدیث دوست کلامی بود قدیم

تن‌ها به توست زنده تو تنها چگونه‌ای

کدام یار که همدم بود برون از جام

تیرها گر دو شد نشانه یکیست

بجز از ناله شبگیر که دمساز آید

مرا بر زمین نیز یاری بود

ز خاک کوی تو صبرش محال خواهد بود

من چنین شوریده دل سر در بیابان می‌روم

که شمع خرد شمعدانی نیرزد

درزن تو دست‌ها و در این ره چه شسته‌ای

که عزیزان جهانند خریدارانش

خواند بر تاج و بر سریر بلند

چون درین معرکه از بهر غزا آمده‌ایم

فروزنده‌ی گردش روزگار

و آئینه رخسار تو زنگار بگیرد

هلا مبارک در قعر چاه می‌پایید

با پرتو خورشید سها را نشناسند

تو چرا پرده مردم بدری

برآر شور ز یاقوت شاهدان شکرریز

آفرین ز آفریدگار بلند

ناله دلهای داد خواه برآمد

تو گفتی که همچو ستونست راست

برامید آنکه شعر سوزناکم تر شود

در طشت سر بریده چو یحیی نهاده‌اند

که هر که ره زند از کاروان نیندیشد

ذکر هر ذکر و یاد یاد تویی

شد دل خسته سرگشته‌ی من حلقه بگوش

بسر خویش عالم هنری

زانکه عمری طوطی شکر ستانت بوده‌ام

مشو تیز با گردش آسمان

بشکر خنده شکر ریخته از چشمه‌ی نوش

اگر چه زیر لحافید و هیچ می‌نپرید

لیکن نکند در دل سنگین تو تاثیر

سهیل جان چو برآید ز سوی رکن یمانی

بی شکر شیرین چه کند ملکت پرویز

عیب باشد که هست با دگران

که برون ز بی نشانی ندهد کسی نشانش

سپارم ترا کشور و تاج و تخت

بر گو غزل ترانه ازین بیشتر میار

گم شد جهان ز چشمم تا در جهان نشستی

خوشا نشیمن طاوس و کوه ابراهیم

انگار کین نبودت تا چند مهر کاری

مرغ وحشی از هوای دانه می‌افتد به دام

آتشی باید از برای کباب

عجب نبود گرش خون می‌دواند

خداوند جیش و نگهدار گاه

ویندم از پیمان غم پیمانه می‌گرداندم

بدرید گریبان خود از عشق دگربار

در شب تیره مرا پرتو مهتاب چه سود

تو یوسفی هلا تا جز با پدر نخسپی

خوش باش که از سوز دلت جان بفزاید

سخن است آن دگر همه باد است

هر کس که نویسد ز قلم خون بچکاند

که گر تیغ دشمن بدرد زمین

نشانم از در میخانه پرسید

آبی چو گلابش ز صفا در دهن آورد

زانکه در چشم تو سریست که مستان دانند

چنین بتی بپرست ای صنم چو بپرستی

الا که درو هر سخنی تنگ بگیرد

گرمی اندام زمهریر شکست

گر تو بتیغش زنی غریب نباشد

نبودی به روم اندرون سربسر

برآید از سر کلکم هزار ناله‌ی زیر

خورم چرا نخورم بنده هم گلو دارد

گمان مبر که غم از ننگ و نام خواهد بود

نه قراضه جویی آخر همه کان و کیمیایی

در باب آب دیده روان می‌کند سبق

دخل دولت بدو کند تسلیم

که دفع آتش سوزان بب باید کرد

جهنده یکی بود آگنده خو

غاب فی طول العنا اذغیب عن عینی المنام

ز تو مانده‌اند حیران که به هیچ می نمانی

زیرا که مثلت صورت نبندم

داد بستانیم از هر دد بلی

عاشق که تحمل نبود تیغ و سنانش

همان ولایت کیخسروست و تور و قباد

مائیم که طاوس گلستان جنانیم

کاین دهر همی گوید هموار و مستر

نگویم نیستم هستم بلی هم این و هم آنم

از ملک تاج و کمر را چه خبر

چشم صاحبنظران چشمه‌ی سیماب شود

که کلاهت ببرند ار چه که سیمین کمری

عیب نبود زانکه نبود گنج در ویران عزیز

خداوند رایت شد و طبل و کوس

او را به سراپرده‌ی سلطان که رساند

نیاید بیش یک لقمه خراب و خاک و عمرانش

چون نی بقصد بی سر و پایان کمر مبند

هر تیر که از کمان برآمد

اول سخنم بر سر طومار نویسند

صد هزاران ساله ره را کرده طی

که بوستان وجودم نماند آب روانش

چو بازگشت به بستان بریخت برگ بهار

کانکه شد ساکن دریا بگهر باز نماند

چون ننهی بر خر خود بار خویش؟

چون بلبل باغ سخنم نغمه سراید

و السعد هو الراقی یا خایف لا تحذر

برخاک درگه تو نهد روی اعتذار

هر چه کند روح پاک تن بکند هم تنی

یا چه کبکیم که در چنگل باز آمده‌ایم

بگفتا به خسرو بگو ای غلام

روان من ز سر هر چه هست برخیزد

یکی هپیون یکی عنبر یکی شکر یکی علقم

اگردل ز جان وجهان برنگیرد

ای زلف تو مشک راستینم

که زر و سیم ز طرار بباید پوشید

چه خیک‌ها دریدی چه شیشه‌ها شکستی

چون اشک من بیا و ره کاروان بگیر

چه تفاوت کند آن را که تو مولا و نصیری

وصال کعبه چه حاجت بود بقطع منازل

که بسته است چشم دل این مهره بازش

نباشند واقف بر اطوار عشق

اندر آن مرغزار خواهد بود

روز و شب بهر چه سوزند که دربارانند

عقول و جان بشر را بدن شمردندی

هردم از بار دگر خسته‌ترت یافته‌ام

چو بیچارگان دست زاری برآر

گو بزن زانکه مبرا ز جهان آمده‌ایم

مدهوش چرا مانده‌ای ای مدبر بی‌هوش؟

باور مکن که او بدوروئیست متهم

پنبه‌ی پندار برآور ز گوش

همه تن جمله زبانند ولی خاموشند

به عذر آنک به نقشی بکرد نظاری

ورت ز من نکند باور از ثریا پرس

ز بی‌نیاز بخواه آنچه بایدت به نیاز

پای من و حلقه‌ی زنجیر عشق

بهتر و برتر از تو سوی قبور؟

آنچنان تدبیر کردم وینچنین تقدیر بود

گر یزیدست بایزید آید

خواب آن نرگس پرخواب کرا می‌آید

از لبش آخر دوا آموختی

شیرین تر از دهانت تنگ شکر نباشد

ناگهش روزی بباشد فتح باب

ورد ما جز دعا نخواهد بود

هرگز نشود پاک ز آب زمزم

صبحدم نغمه‌ی مرغان خوش الحان کم گیر

آن به که درین وادی رفته اثرم بینی

گهی که وصف میان تو در میان آید

چون نور و ماهتاب است این مهتدی و هادی

لیکن از سوز دل آتش در کباب افکنده‌ایم

ایقن بانک محشور لمیعاد

چه اوفتاده که از من کنار می‌گیرد

نیست‌شان خنجر برنده مگر آرزوم

بقول مدعیان ترک جان نشاید کرد

وان باده در پیمانه کن تا هر دو گردد بی‌خطر

نگذارد که من سوخته دل دم بزنم

رو جمله سود باش که فرخ تجارتی

در آن زمان که گل قالبم بود دیوار

نهادند حالی سرش در شکم

همچو عیسی پس از آن دعوی اعجاز کنیم

بینی وین زیب و جمال و بهاش

تو مپندار که از ناله‌ی زار اندیشد

آه از این حاصل که حاصل کرده‌ام

با دوستان محرمش این داستان بماند

ز همه جدام کردی مده از خودم جدایی

و اهل دلرا غم سودای تو پیرامن دل

که دشنام از لب لعلت به شیرین‌تر دعا ماند

اگر چه مست کی اندیشه از خمار کند

یار بد عار بود دایم بر یارش

از تذرو خسته حال چنگل شاهین بپرس

به بینا چه بخشید و بینا چه می‌شد

جام گیرید و ز عشرتگه جم یاد کنید

گر گم شدی خیال تو جان و جهانیی

از پریشانی که هستم در قفا افتاده‌ام

که فریادم از علتی دور نیست

بچکید آب حیات از لب و ترشد سخنش

از سوی سرو، زشت و سیاه است به دنبال

این شام صبح گردد و این شب سحر شود

مردانه در امتحان فرو شو

گفتم کزو باز آیم از باز آمدن باز آمدم

وآنگه از خورشید بین شاهنشهی

گر جز این ره مذهبی دیگر نگیرد گو مگیر

نخواستم که به قدر من اندر افزایی

روی نتابد ز سیل غرقه‌ی طوفان عشق

از عقل شود مراد تو حاصل

که پیش صورت او صورتند بر دیوار

این جمله روا مدار برخیز

هیچکس نیست که یکبار بگوید مزنش

ز آنک در خلقت جان بر مثل کاریزی

که همه خلق جهانم ز کمندت نجهانند

شود روشن آیینه‌ی دل به آه

که سیل خون دلش در کمر نمی‌آید

خشم یک سو فگن بیار دلیل

اگر کوهست و گر دریا بیایم

دل چرا شوریده و شیدا شود

جامی بده که توبه بیکبار بشکنم

همه این شده‌ست کارم هله تا تو شاد باشی

از سوز سینه آتش دل در کفن زند

گر بر فلک رسد نرسد در عطای تو

در سینه‌ی من آتش هجران تو تا چند

چون سنگ بگیر دامن حق

ورق چهره پر ز ژاله کنیم

خیز تا ما کنیم نیز دوار

خون شد امروز و سر از چشمه‌ی چشمش برکرد

چگونه در غم وا می‌کشی به بیداری

پیش یاقوت تو آب ساغر صهبا برند

از آن سنگدل دست گیرد به سیم

وز اهرمن مجو صفت عرش ازین سپس

خوردنش همه قار است رفتنش به منقار

بر گرد آن عقیق چو شکر نوشته‌اند

وارهان و دردی خمار ده

که هر کس ره نرفتست آن نداند

روشنی یابد از آن منظر بلی

سبزه بینم ز لب چشمه که برمی‌روید

پارسایان را ظلی به سر آمد ممدود

بایوان کیوان فرستاده‌ام

که هم دروغ زن است این جهان و هم درغل

گوئی که بر نیابت قیصر نشانده‌اند

چه غمست مه را که قبا نباشد

جان با لب لعلش بمراعات درآمد

ما همه نعره زنان زنگله همچون جرسی

روانم از چه کنعان برون نمی‌آید

کسی در قفای ملک جز ایاز

گر بزرگی بگذر این راه و بترک خرده گیر

گرچه خوب است جوانیت گران است بهاش

شکری از لب شیرین نگار آوردند

تا چند خویشتن را در عز و ناز دارم

من موی کسی تا بکمرگاه ندیدم

که پشتدار تو باشد میان هر وادی

چگونه ز آب سخن دفتر تو تر نشود

و ان لم یکن طوفان عینی ینوبها

مقیم عالم دیوانگی شوای عاقل

وز گاو گنه چه بود و از خر؟

صدمه‌ی صیت شه دادگرم یاد آمد

آن نرگس پرخمار خون ریز

جان اویس بلبل بستان راز بود

سیه دود را تو بدادی سمایی

چو درد از تو دارم دوا از که جویم

ازان می‌نگنجد در آن کین کس

خیز و دفع خمار من ز خم آر

از بیتهاش گلشن و ایوان کنم

بجز خیال نیابد نشانی از بدنم

از دینداران و بت‌پرستان

زانکه در هر گوشه از وی ناتوانی یافتیم

تا تو رخ خود پرچین نکنی

خیال خال تو خالی نمی‌شود ز مخائل

ترنج و دست به یک‌بار می‌برد سکین

گر چه بی زر ز میانت نتوان جست کنار

مار شود در سر مخمور، مار

برخسرو عقلست بصد مرتبه فائق

چون نیست معجزه او مشهر مشهر

بار ما شیشه و شب تار و همه ره خرسنگ

هزار ماه منور ز آستین بفشانی

تا کنون جز راه مهرت نسپرم

سحرگه پرستاری از خیمه گفت

جامه‌ی موج در براندازد

زین خانه‌ی پرنگار معمور

قرآن چه کنم حفظ چو مصحف بدریدم

مخور غم که زر خشک و تر می‌ستاند

قصه‌ی مشتاق را چه حاجت تقریر

این نیست از ستیری این نیست از ستوری

باد بود هر چه از بهار بگوید

که بختت جوان باد و جاهت مجدد

اندک خور و از مستی بسیار مترس ای دل

فتنه بر دهر و دهر بر تو به جنگ

همه دانند که تعظیم بشر کم نشود

مرا دو دست گرفته به آن مقام برید

توبه از خورد و خواب خواهم کرد

نیست مهت مغربی و مشرقی

گر چه کس باز نداند سر موئی ز تنم

ز پیران مردم شناس قدیم

یادم از پسته آن تنگ دهن می‌آید

که بی‌سخن من و تو هردو نقش دیواریم

یا دل آن خسرو خوبان خلخ سنگ بود

در حضرت حق چه مرد اسراریم

که گره می‌کنند زلف عروس

فالجسم جامده و الروح فی السفری

وجهم به از این چبود کز چهره برانگیزد

بر فراق بهار وقت خزان

کانکه شد ساکن جنت ز سقر نندیشد

با جبه‌ی سقلاطون با شعر مطیر

زاری کنان ز خاک درت زار می‌رویم

نامش نعوذبالله والله که نیست یارش

کاخر چو مرا بیند برمن نظر اندازد

اکنون نعوذبالله چون پرخمار گشتی

در هوای شکر حلوا گرش پالوده‌ام

که ننگ است ناپاک رفتن به خاک

ز چهره بر گل روی قدح گلاب زنند

مر مرا از مکر شیطان رجیم

گر نسیم نکهت عنبر باشد گو مباش

زان همه حسرت است در دستم

ز جام می ندهد جرعه‌ئی به ملکت جم

خیال یار مرا دیده‌ای نکو یاری

بسی تو مهر بریدی که از تو من نبریدم

تو را نیز ار بیندازد چه دانی

برقول بد اندیش کجا گوش توان کرد

داده تبر در طلب سوزنم

و اکنون چه غم که سنجق سلطان رسید باز

که از چنین سفری گشت خاک معدن زر

زبانی ز نی بر تراشیده‌ام

شاد شو ار پرغمی زنده شو ار مرده‌ای

کجا به ترک می لعل خوشگوار بگوید

مرا بین که از پای تا سر بسوخت

روی ترا بجز تو حجابی نیافتیم

از تن پیر در این گنبد گردانم

سکه مهر ترا بر در می‌باید زد

درین ره گر بورزی پارسایی

در جویبار چشم من آب روان نبود

تا کی بهار دوزد دیباج اخضری

براستان که به چشمم چنان نمی‌آید

تا به جایی نه که با حکم ازل بستیزیم

دل نبرد هر که دلنواز نباشد

کور و گمره بر طریق این و آنند، ای رسول

حمله آرند و راه خواب زنند

صد آفتاب و فلک را بر او حسد باشد

دوستکامی راز جم دوستکانی یافتیم

که تو تیری بزنی یا به کمان ترسانی

شمع دلسوخته از آتش خویشش چه خبر

بترس از خدای و مترس از امیر

بیش از این چند بگو صبر کند مسکینک

نجستم سپاه و کلاه و سریر

گفت خواجو کی جراحت را بود درمان نمک

باز کی با آشیان یکسان بود

با ساغر می منکر مستان نتوان بود

کز آن طبیب ندارد گریز بیماری

می‌خروشد دل من گومه مطرب بخروش

و غن شعری تطیب وقت جلاسی

مفکنیدش ز نظر چون به نظر باز آمد

پس حرامی محض اگر بودی حلال

کیست که مرغ دلش از دام برآمد

قبله هر فارس مه وش بود

حال زلف تو پراکنده چرا می‌گوید

تا تو سوار پایی تا تو به دست شستی

ترک ظلمت کن و سرچشمه‌ی حیوان درباز

بلرزیدی از باد هیبت چو بید؟

گمان مبر که ز خاکم بجز غبار رساند

حاصل صفت چه چیز؟ مردم عاقل

که بر صحیفه‌ی لیل و نهار خواهد ماند

تا شدم بی صبر و بی آرام تو

که هیچ هستی ازو در میان نمی‌بینم

تو بکش هم تو زنده کن مکن ای دوست کردنی

که کنج میکده صاحبدلان مقام کنند

نشانش بر همه بیننده ظاهر

جان بدادیم و تمنای دم او کردیم

ز هر هایهائی چو اشتر مرم

بر آستان دیر مغان آرمیده‌اند

گوهر عشق اشک دان اطلس خون جگر

واللائم کالنائم فی الساحل یغفل

تا نشکند سبوی امیدم ز آفتی

چکند خاص با تقلب عام

وگرنه بخواهم ز پروردگار

ز آتش دل سر فدا کردند و پای افشرده‌اند

ور نی بستاند به کام و ناکام

هندوی تو قلب لشکر دل

در دل او پند خلقان خار شد

ورنی من مجنونش دیوانه نمی‌بینم

چون آمدش ز ایزد اکبر اشارتی

هر زمان توقیع قدر کبریائی یافتیم

و علی‌الخضرة منثور و رند و خزامی

گر زانکه نظر کنی بسویم

مشکن حمایتش که بزرگ است حمایتش

زانکه بالای تو صد سرو خرامان ارزد

بی‌پر باشد همیشه پرواز

در مجلس ما بی می نوشین نتوان بود

که ز دام سخن درین شستی

ما را بسوخت مطربه‌ی پرده‌ساز باز

قومی هوای عقی و، ما را هوای تست

کاتش چو زیادت شود از سر برود جوش

پاک فرو شست بوی و گونه‌ی سنبل

از سیاهی رخ متاب و زاب حیوان درگذر

پیش قدمی صد آستانه

که گنج معرفتند ار چه بیدل و دینند

وز پختگی خرما تو پختگی پذیری

زمزمه‌ی نغمه‌ی رباب برآمد

به خانه باز رود اسب بی‌خداوندش

از دل پر مهر بر ایوان کیوانت برم

گر چه پوشیده بماند گر جهل از گر بتر

از سر بازار اگر بیزار نبود گو مباش

صرفه او برد زانک در کان شد

گر بود گوشه‌ی ابروی کژت محرابم

چشمه چشمه سوی دریاهاستی

صید را این همه در قید رها نتوان کرد

مرا حکمت و معرفت گشت بیش

ما ترا داریم و بس لیکن ترا یاران بسند

خطری مرد را جدا ز حقیر

که از سیاست ترک ختا نمی‌ترسد

از روی چنان ماهی من توبه ندانم کرد

وی ز گیسوی تو در حلقه‌ی سودا سنبل

بدل نگردد هیزم به شعله شرری

دمبدم باده چون زنگ برون می‌آید

بسا پیاده که آنجا سوار خواهد بود

من به پهلو ز پیش تا به سپاهان بروم

تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز

از خانه برآئید که همخانه‌ی مائید

چو خصم آمد به سوسن خنجر انداز

زلالی آتشی زان آب معقود

چوب رد بر سرش آمد که برو اهرمنی

که همانش که بود خواجه همان می‌ارزد

نماند، به بسیار از این کمترم

چونک او آمد شود کارت نکو

زین پس نکند صید به احتیالم

مخلص است از مکر دیو و حیله‌اش

کوکب کفش از ستاره کنم

که همی رانند اینجا ای فتی

تو کسی به هش نیابی که سلامشان رسانی

منفذش چون باز باشد سوی یم

اتشمت اعدائی و انتم اخلتی؟

گفت او زفت و وفای او نحیف

سحرگاه تازان سوی لاله‌زار

می‌چرم ایقاظ نی بل هم رقود

تا لوت خورند اولیا سیر

سجده کردی که خدای من توی

وی سر تو در رسنی وی دل تو در وطنی

مثل مثل خویشتن را کی کند

تو با دوست بنشین به آرام دل

که چو روبه سوی دنبه می‌روی

روز چون شیر همی ریزد و شب‌های چو قیر

تا سگی چندی نباشد طعمه‌خوار

چون بتافت آن نقطه محو کرد پندارم

با رجا و خوف باشند و حذیر

ز توست مستی بالغ که زفت سغراقی

مکر نفس و فتنه‌ی دیو لعین

فارس میدان و صید و کارزار

وا ندانستی تو سرگین را ز عود

از تو فزون به ملک و به مال و به جاه و زور

تو مبین این قحط و خوف و ارتعاش

سر او از طبع کارافزا مپرس

بهر صید این معانی بازگشت

شادند ای بنفشه از غم چرا خمیدی

چون یقین شد الولد سر ابیه

که سر بر کنار پدر داشتم

بخل بگذارید اگر آل منید

مدانش نه آتش نه آب زلال

لیک بندیش ای زن اندیشه‌مند

بر اهل دین به کفر مباحات می‌کنیم

چون خسی آمد بر چشم رسول

که منم کز نفسی سازم عیسی نفسی

هر دو عالم را روا داری خراب

مردم افکن‌تر ازین غول بیابانی نیست

غرقه دست اندر حشایش می‌زدم

بد به چه گوید همی خلیفت و خانم؟

روی جمله دلبران روپوش اوست

چون ندانند جفت را از فرد

بر عرب اینها سرند و بر حبش

چه حکمتست که نزدیک را فغان داری

گرچه از باد هوس سرگشته‌ای

برایشان تفرج کنان مرد و زن

جنس تو مهمانم آمد صد هزار

به چشم خردمند ازیرا خطیرم

راز اندر گوش منکر راز نیست

هر که درین راه جاه و مال نماید

کوه را کی در رباید تند باد

که جز آن شراب نپرستی

از خدا می‌خواست بی‌کسب و کلال

به سعی آیینه‌ی گیتی‌نما و جام جم گردد

در هوای بحر جان دربار بود

میخواره‌وار از پس هیهایها شدم

کسب و دکان مرا برهم زده

که آمد دور وصل و لطف و ایثار

از سلام علیکشان کم جو امان

کمر چرا طلبی چونک از میان رفتی

زخمهای روح‌فرسا خورده‌ام

به عنفش کشان می‌برد لطف دوست

آفتاب چرخ را بس راههاست

در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار

ای شه پیروزجنگ و دزگشا

دیده‌ی یعقوب نابینا شده

با تبر نوری بر آر ار صادقی

مست ملاقات لقا می‌روی

عشق باشد کان طرف بر سر دود

هر که دردی نکشد لایق مرهم نشود؟

شه برو بگریست زار و نوحه کرد

در دام خویش آرد سرش

آن طرف کان نور بی‌اندازه تافت

همی‌جنگند و می‌لنگند ناچار

هر کجا پستیست آب آنجا دود

طوطی با صد سر و منقارمی

که به بیهوده کنی این عزم راه

که خون در دل افتاده خندد چو نار

ور گیا خواهد یقین آهو رگست

خشکی و درد سر کند از روغنش

که خمش ورنه کشیمت بی‌دریغ

کرد روی زرد ما از اشک تر

من نیم ای سگ مگس زحمت میار

چو جوله‌ست نداند طریق جنگ و سواری

فیصل آن هر دو آمد آتشش

چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم

کور می‌جویی تو در کوچه بکید

زیرا که خوش آید سخن نغز به تکرار

تا مصالح حاصل آید در تبع

من کیم غمخوارگی را یافتم من آن خویش

ذکر او کردیم بهر راستان

ز مشرق به مغرب به یک دم رسانی

نزد من نزدیک شد صبح طرب

مرکب از این چار طبع است مرد

از عدم ما را نه او بر داشتست

فکرتم را ندامت است ندیم

تا نیاید نقرست اندر دو پا

یک لحظه نماند آرمیده

بت‌پرستش گفت و ضد ماش خواند

از سر به وقت عرض نهادند لمتری

که آدمید و خویش بینیدش دمی

وز بانگ مرغ در چمن افتاده غلغلی

پاره گشتی و دلش پر خون شدی

هرچند زمکر او بجستم

هست با گردنده گرداننده‌ای

دگرباره بیفتی یاد می‌دار

گنج می‌پندار اندر هر وجود

بیفروز شمعی چرا مغاسی

چون تو در بستی تو کن هم فتح باب

چرا ریزی از بهر برف آبروی؟

چون قتیل از گاو موسی ای ثقات

نشود هر کجا روی ز تو باز

فتنه و تشویش در می‌افکنی

اگر قیام کند در سکندری رسدش

کو بود مر تشنگان را چون رباب

گفتا چو وقت آید تو نیز هم نپوشی

گفت رختش چیست هان ای موتمن

ما گرفتار و الامان برسد

نیست بی پامزد و بی دق الحصیر

که پر نقش چین شد میان و کنارش

لیک جای گنج را نشناختی

پس این جهان مرده زنده‌ست از آن جهانش

ظل مولانا ابد پاینده باد

هم تو بجو مرا و به احسان خویش جوی

مکر و تزویری گرفته کینست حال

و گر شرمسار آب حسرت ببار

قرض ندهد هیچ کس او را تسو

در زیر رز خزان شده با کوزه‌ی عصیر

این تردد کی بود بی‌اختیار

نقش دل چو سنگ تو کالنقش فی‌الحجر

نیست لایق از تو دیده دوختن

چون ز بانگ پاسبان بگریختی

که شود رخ زرد از یک زخم خار

غالب آنست که فرداش نبیند دیدار

حیله‌ها و مکرها بادست باد

حسنت زعروس عرش زیور

چونک صیدش موش باشد شد حقیر

می‌سراید عندلیب از باغ و کبک از کوهسار

این حسودی من از مهرش به است

بکرد حامله دل را رسول رهگذری

گر تو یک ذره ازیشان آگهی

نه یارا که مست اندر آرد به دوش

واصرف الس الذی خط القلم

باورت ناید که من آن ناصرم

وا ستانم بهر رهن مبتدا

هجر را بر صورت زنگی پدید

دردها بخشید حق از لطف خویش

تا زین سپس زنخ نزند از منوری

ترک مردم کرد و سرگین‌گیر شد

که آفتاب فلک را ضرورتست زوال

جمله دریا گوهر گویاستی

بیچاره و مانده در حصارم

دامن پاک رسول بی‌ندید

ز بعد پانزده روزش تو خوار و زار نگر

دیده پیش از کان صحیح و زیف را

نشسته‌ایم چو جانی اگر کشی و بداری

صادق الوعدانه آن دلدار او

وگرنه تو هم چشم پوشیده‌ای

تا شدی تو سست در اشکار من

سود حلالستت و مایه حرام

چیست این غم بر که این ماتم فتاد

به غریبی به سحر باد سحر می‌آرد

سیرمان در ده تو از آب حمیم

خاصه که چشم بر آن چهره فرخنده زنی

کز خودش خواهم که هم پنهان کنم

لم یستطع جلدا فی حر دیماس

چون گشاید آن نبیند ای عجب

پرهیز کن از دهان تنین

تا علیها بر سر مطرب رسید

از جهان جز ملال ننماید

بی مه و خورشید نورش بازغست

فاعل نبوی مفتعل آیی

بر زند بر دل ز پیران صفی

که آمیزگاری بپوشد عیوب

لاجرم ذاالنون در زندان بود

وعده‌ی چیزی که نباشد چنان

هیچ گردد مستحیلی وصف حال

وصل تو کی بدو رسد چون به سزا نمی‌رسد

تا چه شیرین خربزه‌ست این بنگرم

از شیوه ویم من مست شراب جامی

صحبت او عین رهبانیتست

از هم بیوفتند ثریا و فرقدان

چشم آخربین گشاد اندر سبق

آنجا که بود علم بسوزد پر و بالش

گر رود پس پس رود تا مکتنف

بنشاند آن فارس جان را سپس زینش

خود مسلمان ناشده کافر شدی

چه نهانی و عجب این که در این غوغایی

گرد خوانش جمله چونها چون سگان

تپانچه زنان بر سر و روی و دوش

بگذراند مر ترا از نه طبق

مشکل و مبهم را نارد زوال

غیرت آن خورشید صدتو را رسد

بر خاره خار خورد و به صحرا دراوفتاد

سندیان را اصطلاح سند مدح

کی دیدست ساقی بدین مشفقی؟!

که بر آرد نفس من اشکال و دق

سرور آفاق شمس‌الدین حسین

هم ز گام دیگران پیدا بود

به تقدیر ایزد تعالی وجل

پیش ایشان شمع دین افروختند

لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر

کین چنین نوشی همی ارزد به نیش

در بندگی نیاید و نه در پیمبری

مات شو در صبح ای شمع طراز

چو وقت فراخی کنی معده تنگ

تیغ زن یکبارگی خونم بریز

او شناسد ز سیم پاک نحاس

ورد خود کن دم به دم لاتقنطوا

زمانی نور می‌انگیخت از نار

علمشان را علت اندر گور کرد

وین چار مرغ هست از این باغ عنصری

که بدست او نهی حکم و عنان

عیبش مکن که درد دلی باشد آه را

کارد بر حلقش نیارد کرد کار

وگر چند یک چندگاه ایدریم

جامه‌ها را برد هم آن دزد تفت

وی قصر اجتبا را بانی و چیز دیگر

هر دمی قصد عزیزی می‌کنی

مراقب ذهبی دشمن مساکینی

ترک غافل خوش مضاحک می‌مزد

که در روی نیکان شوی شرمسار

صحبت ناجنس گورست و لحد

سوی خردمند هست مایه و قانون

ذوق گریه بین که هست آن کان قند

آهی که برکشید بخار بخور یافت

هوی هوی می‌خوران از شادیست

خواه تقدیر و خواه شیطانی

جانور فربه شود از حلق و نوش

در خرمن ما زد که چو گندم بطپیدیم

این شنودی دور شو رفتم روان

پاک و پاکیزه ز تعطیل و ز تشبیه چو سیم

پنج و شش می‌دید و اصل پنج نه

چو مرغ را نبود سر دو پر چه سود کند

تو فقیهی وین شریف نامدار

از چنین موجی به ساحل کی رسی

تا که در هر کوزه چه بود آن نگر

ز خود بازگیری و هم خود خوری؟

تا به دعوی لاف دید ماه زد

این است همیشه سلب خوب خزانیش

نه تبش آن قحبه را نه سوز و آه

سرگذشت و داستانی داشتم

من ببینم عرش را با عرشیان

که تا میان من و تو نماند این دگری

ناسزایی را بپرسی در غمی

سنگ اجل بشکندش چون سفال

لاجرم زان گام در کامی رسید

که چه آورد به آخر به سر بیژن؟

تا درین ویرانه خود فارغ کنم

غم را چو عدوی خود درآویز

در دو عالم دل به تو در بسته‌ایم

در قلزمی که خشک نیابند و نی تری

عشرها افتادی از رو بر زمین

که روی ملوک و سلاطین در اوست؟

بر چیم بیدار کردی راست گو

بزاده‌است نه هیچ بیش و نه کمتر

للسری قدوه و للطاغی رجوم

تا بیخ ز انگبین برآری

که نداند چاشنی این و آن

کشتی چو نشکنی تو نه کشتی که لنگری

آن طرف از بهر کاری می‌برفت

شاه گردنکش دشمن کش عاجز بخشای

تا قیامت تازه بادا نام تو

بی‌بوی خوش چه عنبر و چه سرگین

تا که صحت را بیابد فتح باب

که درپرید به مژده ز شه کبوتر عید

گر نگردم زود پیش آید ندم

خراب و مست رهیده ز ناز مستوری

پیش تختت صف زده چون نجم و ماه

ز غوغای خلقش به حق راه نیست

لوت آوردند و شمع افروختند

زین جر و جوی کوفتن و راه بی‌نظام

از برای رشک این احمق‌کده

من ز تاثیر دل او بی دل و شیدا شدم

که خریدی آب حیوان و شفا

همچو مه از سیم خرمن کرده‌ای

گفت آن را مشنو ای مفتون دیو

که فیض رحمت حق بر روان هشیارش

نزد دانا خویشتن را کن گرو

پریدن و شتاب همی بینم

بحر افکندست در بحرانتان

شرق تا مغرب گرفته از قطار

کو مرا بیدار گرداند بخیر

همه رخت خود فروشان خوششان همی‌فشاری

از فوات جمله حسهای تنی

چو خون در رگانند و جان در جسد

بل زبانه‌ی هر ترازو بوده‌ای

بر ماتم لاله چرخ اعظم

در ده ما باش سه ماه و چهار

که همه زیر زمین تا به زبر تاجور است

تا نشیند در حضور اولیا

در اسرار عشقش چو ابر سحابی

سرنگون آید خدا آنگاه حرب

که دست و پا بزند هر که در میان ماند

وین یکی گرگی و یا خر با جرس

سوی ما و نورهاشان چون پیام

کو کجا بگزید و مسکن‌گاه ساخت

هزار صف ز امیر و ز حاجب و دستور

ناز نازان ربنا احییتنا

لیک تو ای روح پاک نادره‌تر عاشقی

با فروغ و شعله‌ی بس ناخوشی

که خوانم گنه پیش عفوش عظیم

الله الله پا منه از حد بیش

مرا از علم و دین تخت است و ایوان

شیخ کی بود کیمیای بی‌کران

لب برهم دوخت و خشک لب کرد

خلق شد بر وی برحمت یک‌دله

یکی به طمع در آهو یکی به آزادی

گر دروغست آن تو با اعراب ساز

نتواند برآمدن ز وحل

زاده‌ی آتش توی رو روسیاه

جز صبر ندارم و، ندارم

یک طبیبی داروی او ساختی

پشت بنفشه کی دوتا می‌کند

رسته‌اید از شهوت و از چاک‌ران

سخنی به درد گویی که همو کند دوایی

در دهان هر یکی دری شگرف

که ای یار جان پرور دلفروز

چونک رفتی مکه هم دیده شود

تا ز علم و راستی ننهیش زین

دینت پنهان می‌شود زیر زمین

با جگر پر نمک انگشت به دندان دارد

تلخ را خود نهی حاجت کی شود

تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی

نیست مخفی بر وی اسرار جهان

چون با دگری باید، پرداخت به ناکامی

حرص میری و خلافت کی کند

چو بغدادیان را صناعات الوان

عقل می‌گفت از درون لا تفرحوا

چو سگ همیشه مقام او میان کو دارد

بر شما شد باغ و بستان و درخت

که صد جا به فریاد جانم رسیدی

لیک مادر هست طالب در کمین

تو را کشتی آورد و ما را خدای

تا سوی رنج جگر ره یافتم

گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی

جسم ما از جان بیاموزید سیر

گرچه راهت بسی خطر دارد

در خور آید کار را جز دفع زنگ

چونشان در قید نان افکنده‌ای

درس می‌خواندند با صد اندهان

مع ذکرالحبیب روض نعیم

مرغ غره کشنایی آمدست

رو که توی بر صواب ملک خطا یافتی

گفت طاوس نر چون مشتری

عذر او پیش عشق لنگ آمد

جز که بر نیشی نکوبد نیش را

خری شوی به صفت راه کهکشان گیری

آرزوی جمله‌تان را می‌دهم

بفرمای تا استخوانش دهند

زان قلم بس سرنگون گردد علم

برگشادم صد در از دیوانگی

در بیابانی اسیر صرصریست

در چنین ره‌ای سلیم‌القلب چه جای سر است

راست گو با من مگو بر عکس و ضد

مگریز از او که بر تو بود کان بود خری

من همی‌ترسم ز غرقاب ای رفیق

فیغرنی کحل العیون غرورا

هم تو بر خوان نام را بر استخوان

به سوی گنج نهانی چه آفتی چه بلایی

قد تولاه و احصی عددا

صبوح روح چو دیدی ز صبح و شام مترس

صید خود ناخورده رفته از جهان

مباش ایمن کان فتنه است و طراری

هر که نمرودیست گو می‌ترس از آن

به در آی تا ببینی طیران آدمیت

گفت عجل لا تماطل دیننا

و آن کو دود به آبی در نار می‌کشانی

وز دو دیده اشک خونین می‌فشرد

بازی خیال در میان بود

از قضیه تازه و راز کهن

مشتری گفت تو او سیر نه از بسیاری

که درین غم بر تو منکر می‌شدند

الم یره یوما فیوضح لی عذری

عقل او موشی شود شهوت چو شیر

اننی انصح بالصمت علی الاخفا

نوحه می‌کن هیچ منشین از حنین

چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی‌چون خویش

می‌زند بر پشت دیگر بنده خوش

بنده‌ای و کمینه هندویی

هر که بی سر بود ازین شه برد سر

براحت دهم روح را پرورش

اندکی زان قد سروت هم بدزد

که پازهر و درمان غم‌ها تویی

نه مماتش چون ممات او بود

برتو شو ازین دعوی گر سوخته‌ی مایی

نیم شب آمد به زاهد نیم‌مست

خیر کثیرست آنک باده ز کوثر کشی

هم به خشکی هم به دریا پا نهی

منه بر هم که برگیرندش از هم

تا فدای او کنم امروز جان

به ثنا و حمد داور بگرفته خوش نوایی

شد رسول و خواند بر هر دو فسون

حاجت لاحول نیست دیو مسلمان رسید

که خرامیدند جیش غزوکوش

هم جنتی و دوزخ و هم حوض کوثری

ریش خندت می‌کند زین هر خسی

تا به خیال در بود، پیری و پارساییت

هست پندت دل‌پذیر و مغتنم

هم برق تو رساند او را به لامکانی

خوار گردی ضحکه‌ی غوغا شوی

جان بداد و روی جانان کس ندید

پس خلیفه طیره گشت و تندخو

که او خراب کند عالمی به پیغامی

دو خورد یا سه خورد هست اوسط آن

لا، من هداه الله فهو المهتدی

ز اشتیاق روی تو جوشد چنان

تا ز عنایت گل خندان شوی

بر سر هر ژاژخا و مرزشان

پوشیده نصیحت تو طرار

آرزو می‌بود او را ممنی

ز چنگ هجر تو گیرند چنگ‌ها زاری

پاک خوردندش فرو شستند دست

جوارح به دل، دل به دانش عزیز

اندر آن صف تیغ چون خواهد کشید

از تن بی‌عقل کی بیاید کاری

شب گریزد چون بر افروزد ضیا

از ننگ وجود نامداران

که بود قوادکان را عبرتی

تا در اخلاق او به پیوندی

شد تمام از صنعت داود آن

که هیچش دوست بر بالین نباشد

با هزاران رستم و طبل و علم

رفتم از دست و بگفتم که چه شیرین نظری

بر دروغ و صدق ما واقف شوید

او هست در حقایق فانی و چیز دیگر

کودکان را تیغ چوبین بهترست

تا شوم از سعی تو پاک ز تردامنی

تا ز روح و از ملک بگذشته‌اند

رطلی گرانش در ده، تا بیخبر بباشد

که ندارند آب جان جاودان

که بس عزیر عزیزست دل در آن خواری

ورنی گویی در تکبر مولعست

می‌شود کشف در نشیب و فراز

عفو او را عفو داند از اله

کسی کو گوهرش نبود بهایی

جهل او شد مایه‌ی انکار او

نگویمت که به عدل از ملوک مختاری

هر یکی از ما فدای سیرتیست

بپر گزاف پر و بال را چه می‌سوزی

فاذا جاء الشتا انکر ذا

به سنگ بربزنید و تمام برهانید

سرگذشت نیک و بد تا نیم شب

تسلیم توست جان‌ها ای جان و دل تو دانی

بر قرائت من حریصم همچو جان

که خود بوده باشد به بندی اسیر

تا بریزد بر سرت احسان و جود

نداند که تو حاضر هر گمانی

خیر باشد اوستا احوال تو

در خون جان خویشتنم زین قبل شده

جز ز عکس نخله‌ی بیرون نبود

که زیر چرخه گردون تنا چو گاو خراسی

وین توهم مایه تخییلهاست

و ان هلک المغصوب فی ید غاصب

از برای این شکم‌خواران عام

آواز و رقص و جنبش و رفتار ما تویی

در شقاوت نحس ملحد باشد او

چو ماه روزه به پایان رسید عید شود

نسبتست اغلب سخنها ای امین

تا ننهد خواجه سر در خطر جانیی

نه ازین رو که نزاع و خبث ماست

راه نبرد از ظلام، ماه ندید از غبار

عانه‌ی من گشته باشد این چنین

هر سو کشی به عشرت بسیار می‌کشی

پس یقین گردد ترا لا ریب فیه

شیر از انگشت رحمان خورده‌ام

لیک نفس زنده آن جانب گریخت

با شمس حق تبریز در وقت عشقبازی

تن‌درستی چون بخیزی نی سقیم

کجا با این همه شغلت، بود پروای درویشان

رنگ و بو مپرست مانند زنان

که شهد صاف ننوشد ز تیره ایامی

که بنگذاری توما را در فنا

دشمنت را هزار لشکر گیر

از وفور عفو تست ای عفولان

بلبلان را مست و گویا می‌کنی

جذب ما بود و گشاد این پای تو

نه هر بار شاطر زند بر هدف

تا ز خاص و عام یابد جان خلاص

ظاهر او چون بهشت باطن او دوزخی

میوه‌ی او مایه‌ی آب حیات

من حیران بی خبر چکنم

مرده را چون در کشد اندر کنار

خاص آسوده است و هم عامی

هر که را پا نیست کن دلسوزیی

آهی و سرشکی و غباری و دخانی

پیش هر محروم باشد چون خیال

اگر ظاهر کند گوهر آدمی

شدق او بگرفت باز او شد عصا

عشق را بنگر که قبله کاروانست ای پسر

او چه ترسد از شکست و کارزار

ماه غریب از چو من غریب شماری

گفت شاباش ای حکیم اهل و حر

که بشاند صندوق دل را کلید

کی فدای روح گشتی نامیات

می‌زند جان معلق با می رایگانی

پر جلوه بر سر و رویت زدند

قضا کانجا رسید اندک قدر شد

هم‌چو جو اندر روش کش بند نی

هم محو لطف او شو چون شادمان شوی

آن دروغ از راست می‌گیرد فروغ

از اهل کرم هدر نباشد

گفت شه شه شه شه ای شاه گزین

که تا ز عشق نمایم تمام خوش کامی

نه موکل بر سرش نه آهنی

کی سیر گردد جان من در جان من جوع البقر

غصب کردند از من او را زود نیز

تو صحرای سبزی و جان‌ها چرایی

چون نشد گوید خدایا در مبند

که بخشنده روزی فرستد ز غیب

آن شفاعت هم تو خود را کرده‌ای

چه کار دارد قهر خدا در این مأوی

که ز مشغولی بشد زیشان خبر

من غمت را مرحبایی می‌کنم

سالها اینست کار آن بقر

ذره‌ها آیند در جولان بلی

منفرد از مرد و زن نه از دوی

که خویشتن زده‌ایم آبگینه بر سندان

پس بگفت آن مرد کای محتال زن

به تشنگان آبی ده به غوره دوشابی ده

در فر و سیمای تو پیداست این

مرد را ساز ساز باید کرد

می‌دهدشان از دلایل پرورش

کو ندارد صفت هشیاری

بنده و بسته‌میان ومجملم

به فریاد و زاری فغان داشتی

وآن عنایت قهر گشت و خرد و مرد

دل را چه لذتی تو و جان را چه مفرشی

ذاک او امضی و اسری حقبا

چنان بود که پس تیر در، کمان فکند

در میان مصر جان صد مصر هست

دو هزار بی‌قراری تو چنین شکر چرایی

تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب

کنار خانه‌ی زین بهره‌مند و ما مهجور

وین حجاب ظرفها هم‌چون خیام

که مهر و ماه نیابند اندر او اثری

سوی میدان غافل از دستان و قهر

تا ببینی کار دست و تا ببینی دست کار

لعب کودک بود پیشت اینت مرد

که درونه گنج دارد تو چه مکر او خریدی

دم بدم یا لیت قوم یعلمون

چو طبل از تهیگاه خالی خروش

هر چه خوردست این زمین رسوا شود

بیا که جان و جهانی برو که سلطانی

می عجب داری ز کار ما هنوز

مردی تمام پاک رو و اختیار کو

آنچنان وافی شدست و پاسبان

سینه سینا بود فرش چنین سینه‌ای

کی شود پوشیده راز چپ و راست

مردی درست باشی اگر نفس بشکنی

در عوض حقا که بهتر آورد

تا نقش بند آن را اندر عیان بیابی

راه آبم را مگر زد ره‌زنی

کای فتنه جادویان ای سحر حلالت خوش

تو مکن آنک نداری آن سند

به سوی او نروی و پی جوشن گیری

کور باطن در نجاسات سرست

دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست

بار دیگر کی بر تو آمدی

آفتابی تو که بر قرص قمر می‌خندی

همچو خویشان سوی در بشتافتند

با زلف تو کی رسد شمارم

نه بدان میلستم و نه مشتهاست

که خاک تبریز از وی بیافت بیداری

بس بهانه کرد با دیو مرید

که عاقل از پی یک نوش صد بهانه کند

عذر آرد خویش را مضطر کند

وز بوسلیک و مایه بنمای دلگشایی

سر بچه در کرد و آن را می‌ستود

زین هر دو چیست بهتر در منهج مسس

نیست یکسان پیش من عدل و ستم

بی خطر ایمن مطاری دیده‌ای

در حساب و در مناجات آمده

گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست

عقل کی چنگی زند بر نقش چنگ

آن است منتهای خردهای منتهی

اندکی آن وهم افزون شد بدین

عاشق جانی دگر شد چون کنم

آن یکی را بهر کشتن تو بگیر

عمر بود بار همچنانک تو دیدی

خویشتن بر کیمیایی بر زنیم

عید آنکه بر رسیدنت آذین کنند و زیب

کی نهد بر کس حرج رب الفرج

در بعد زفت باشد لیکن چنان هنر نی

نور موسی نقد تست ای مرد نیک

صورت اقبال بدو رو نمود

بدیدم بدین سان گرامی پسر

به روی خوب تو بی‌آینه تماشایی

کفر دارد کرد غیری اختیار

تو خود را به گفتار ناقص مکن

ابوالقاسم آن فر دیهیم و گاه

گهیش بندد زانو به بند عقلانی

این بخورد آن را به توفیق خدا

بو که بر ترک کلاهت نرسدش

صد از تاج وز نامدار افسران

زر ساز مس ما را تو جان کیمیایی

عاقلش چندان زند که لا تقل

و ترکن ما تخفی الصدور مکشفا

جز از کین ندارم به مغز اندرون

گویم که ای خدای چه سان است آن یکی

از عثار و اوفتادن وا رهم

کابله شدن بیرزد حسن و جمال و جاهش

ز پیکان نبود ایچ پیدا برش

که به هر چه که درافتم بنماید رسنی

گو سپه گرد آر و صد حیلت بساز

در آغوش این مرد و بر وی بتاخت

همان تاج و تخت از تو زیبا شدست

بگریست صهبا کامشب نخسپی

های هوی عاشقانه می‌زدند

مانند قلم به سر دوانم

که جوید ازین نامور کارزار

اگر چه خانه غیبی تو غیب دان باشی

خانه از همخانه صحرا می‌شود

بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای؟

جهان شد پرآواز پرخاشجوی

ناله برداشته چون حنجره ابلیسی

در شکم‌خواران تو صاحب‌دل بجو

گشت یک یک موی بر من دیده ور

گرفتار بر دست اسفندیار

محو شو اندر لام افندی

از قفاگاه تو ای فخر کیا

نه دیوانه‌ای تیغ بر خود مزن

همی این بدان آن بدین بنگرید

چرا هوای یکی روی و یک غبب نکنی

تا بجنبد سوی ما رحم کرام

در بر خورشید چنان گم شدم

بکند از بن این خسروانی درخت

به داس دهر همان بدروی که می‌کاری

هر که عیبی گفت آن بر خود خرید

ور به مغرب رسی به جلابی

کمندی به فتراک و گرزی به دست

مثال کشت که گوید به آسمان چونی

وهم و اندیشه مرا پر کرد نیک

فریاد که ایمان شد اندر سر تو کافر

چو تنها تنی بود بی‌یار و جفت

ولیکن در سخن اینست جاری

لطف گشت و نور شد هر نار او

مرا نیز با جمله گردن بزن

دو دیده پر از آب و دل پر ز درد

دو هزار بیش چاکر چو یمن چو شام داری

جان طاق او نگردد جفتشان

از دست دوست باده به ساغر گرفته‌ایم

توی آفریننده‌ی ماه و تیر

من چون درخت بخت خسان بی‌اصولمی

حق شه شطرنج و ما ماتیم مات

بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست

مرا زان سخن دل پرآزار بود

گشت مردود رد ربانی

تا ز لاف این خلق را حسرت دهی

خود پیش حسنت احسان چه باشد

تن رستم و رخش جنگی بخست

بهر تو حوا نمود نیز حوایی

و آن جماد اندر عبادت اوستاد

بشورید حال و بگردید رنگ

ندید اندرو هیچ آیین و فر

تو چه باشی شکسته دیواری

مشنو آن را کان زیان دارد زیان

چون تورا از خویش بستد والسلام

نه از نامداران پیشی شنید

در عشق گشته محرم با شاهدی به سودی

تا بدانی کین بخواهد شد یقین

بهای مهلت یک روزه زندگانی نیست

شد از گرد خورشید تابان سیاه

و آن پیچش از تو یابد رهایی

بر تن موسی نکرد آتش اثر

چو مرغ شب بیاید نبودش بار

کمر بر میان بست و بگشاد دست

به چه ماند این دو فانی به جلالت معانی

فهم آن می‌کرد هر جا می‌شنید

برهنه من و گربه را پوستین

که شمشیر تیزم جهان‌بخش بود

این چنین در بست از مکاره‌ای

کرد ما را دست تقدیرش اسیر

کین چنین بازی فراوان کرده‌ای

تو گفتی بریشان جهان تنگ بود

مروزیی اوفتاد در ره با رازیی

جمع شد تا کور شد ز اسرارها

مدامع فی‌المیزاب تسکب فی‌الحجر

مگر کم کند کینه و کارزار

تو چرا همچو دل اندر خفقان می‌لرزی

می‌نبینی حال من در احتراق

نشسته تا که چه آید ز چرخ روزی چند

گهی فر و زیب و گهی در نشیب

عشق تو دیگر و تو خود دگری

دیو می‌میزد شتابان نا شتاب

نه زنگی به گرما به گردد سپید

نخست از کجا راندی کاروان

تا ز درس تو برد فایده دانشمندی

مسجد ایشانش پر سرگین نمود

چنین دانم که راتب می‌نماید

چهارم چو بفروخت گیتی فروز

آن راز را نهان کن چون رازدار مایی

در تن مردم پدید آید مرض

گوییا آب حیاتش به جگر بازآمد

به بار آمد آن خسروانی درخت

در دوزخی و جنت و کوثر گرفته‌ای

که ندانستم خدا بر من گواه

دغل میار تو ساقی مده از این و از آنش

نیارست گفتن کس او را درشت

کشانه شو سوی من گر چه لنگ تخمینی

شاه می‌خواند شما را زان مکان

یکی را به خون خوردنش بر گماشت

پر از کینه و رزمخواه آمدست

چرا چو حیز و محنث نه‌ای نظر نکنی

در مقام احتمال و در شکیم

درد خور اینجا که دیر موضع نظاره نیست

گل از باد و باران بجنبد همی

در دماغ او کند صفرا بلی

رو دعا می‌خواه ز اخوان صفا

والعالمون حیاری دون احصائه

نگیریم دست بدی را به دست

چند خود را ازان جدا داری؟!

نیست ممکن جز ز سلطانی شگرف

خندان دلست پیش دگر کس چو نوبهار

نهنگی به چنگ اژدهایی به زیر

گاه شوی بت شکن گاه کنی آزری

از خزانه‌ی حق و دریای کرم

شکم بنده نادر پرستد خدای

که ماهی برآرد ز دریا به دم

کافرم گر صبر دارم اندکی

که گشایی زانوی ایشان برای

سر زلف تو را چوبک‌زن آورد

نباشد بجز فره ایزدی

اگر تو شیخ شیوخی وگر مریدستی

کافر و ملحد همه مخلص شدند

چو باد صبح که در گردش آورد ریحان

نیازش به رنج تن خویش بود

که ز گفتست این گرفتاری

تا بجویم زر خود را در غبار

مرکبم را تو لنگ و لاغر گیر

سرافراز و جنگاور و شادکام

که خراج از ده ویران دلم بستده‌ای

بس کسان گفتند ای صاحب‌فلاح

گوسفندان دگر خیره درو می‌نگرند

همی یابی از اختر نیک بر

مهمانیی بکردش باکار و باکیایی

دست از حسرت به رخها بر زده

از حلقه‌ی زلف تو گذر نیست

هرآنچت بپرسم سخن راست گوی

تا ببینی مر مرا معدوم شی

هر طرف رانید شکل مستعد

تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا

چنین تندرست آید و با سپاه

در حرم لطف خدا بوده‌ای

تا شود درویش فارغ از نماز

چونک بنده بر آستان آمد

شود داغ دل پیش اسفندیار

و کیف یصرع صقر بصوله الخرب

که خدا هر رنج را درمان نهاد

در پیش دشمنان نتوان گفت حال دوست

بدو گفت کای ترک ناسازگار

شب شما را روز شد، نیست شبها را شبی

سرانشان به خنجر ببرند پست

قطره‌بین باشد مسلمان کی شود

ز سنبل عتاب و ز گلنار زیب

ای چرخ حق گزار ز آفات ایمنی

که هرگز نخوانم برو آفرین

یعیدها بعد یبس مربعا خضلا

ز کیخسرو اندر جهان زنده بود

که از ورای فلک زهره قوانینی

همی رفت با او ز بیم گزند

چون تو محمودی نیامد همچو من دیگر ایاز

که یک نامور با دگر کین نجست

گور از این شهر به به بسیاری

که کردی پدر بر پشین آفرین

منازل شناسان گم کرده پی

بدان شد که تا نیست گردد به چاه

گر ز آنک ریش گاوی ور شیر هوشمندی

که کشتی بکردی بروبر گذار

صلصل قصیده نظم کند بر چنار

به زشتی برد نام پالیزبان

نوحه کردی بر هنر بگریستی

که سازند با هرکسی کارزار

بر آستان جلالش نماند جای قدم

کزین جادو اندازه باید گرفت

نیست بخیلی خوی افندی

بیارای گفتار و چربی فزای

که طلبکار بدین خو نزند کف به خبر بر

کجا بود در پادشاهی کسش

آیینه‌ای عظیم منور گرفته‌ای

زبان پرسخن دل پر از کین و زهر

ازان کز تو ترسد خطا در گذار

زبان شاه گوی و روان شاه‌جوی

نور خواهی زین سرا بر بام آی

ستودش فراوان و بردش نماز

تا دل ز تو یادگار دارم

بکوشی و آرایشی نو کنی

شه صلاح الدین که تو صدمرده‌ای

یکی باد سرد از جگر برکشید

گویند ازو هنوز که بودست عادلی

نهفته بدو اندرون کودکی

شاهد همو بس، کم ده گوایی

سر تاج شاهی به ماهی رسید

تخت و بخت و گنج و عالم را به من بخشیده گیر

کنی خواهران را ز ترکان رها

ور نه قدح شکستم گر لحظه‌ای بپایی

به تخت گرانمایگان بر نشاند

که باید که بر عود سوزش نهی

نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم

چو با دل جنوبی غبارات رفتی

ببارید چندی ز مژگان سرشک

که بدیدست در شهوارت

که پیروز باشید همواره شاد

آن کش بها نباشد چونش بها کنی

همای آمد از دور و بردش نماز

که از دور عمرت بشد رایگانی

به هر جای پیراهن بخت باش

چون مرغزی و رازی چون مغربی و طوسی

که از چنگ او کس نیابد رها

دماغ و گوش چه باشد به پیش نفخه صور

آن درخت آبنوس این صورت هندوستان

نبض دلم می‌جهید در کف قاروره‌ای

کاوقات او هزینه‌ی مرهم شد

چمیدن درخت جوان را سزد

بر دو گروهی خلق ماه نو آمد حکم

چون مخنث اگر از خوب ختن بگریزی

یک شهر چو خاقانی شیدای تو اولی‌تر

نه توبه چون کنم که کنون کامران شدم

رخ را وضو به اشک مصفا برآورم

همی‌دهد به کرم یار اینت ارزانی

چرا غزال قناعت نمی‌کنی تسخیر

که خانگیش برآورده‌ام نه بازاری

دستی به شاخ لهو به صد فن درآورم

جان نگنجد، تا تو ندهیش گنجایی

صید را شیر عرین بایستی

سخاوت و کرم آن مگر خدا گوید

بگذشته ز آتشین پل این طاق آب فام

زانک درختش داشت نزاری

نگین خلافت در انگشت او

نه انصاف باشد که سختی برد

فرزانه خفته و سگ دیوانه پاسبان

مه برآید برهی از ره و همراه غوی

نشنوی پیدا ز من باری نهان چون نشنوی

یوسفی بر سر بازار کجاست

که پروای موسی و بلعم ندارم

به جان او که بگویی چرا در آشوبی

باشد که به خوارزمش دریا به در اندازد

قیر در انگشتری ماند چو برخیزد نگین

میان دیده‌ی همت خیال پندارم

تیغ خورشید رخش خفیه شده در خودی

تاوان بده ز لعل که گوهر شکسته‌ای

که اوست پشت مطیعان و اوستشان مسند

از حسد خاک سرمه زای صفاهان

تو چو کوه پای داری چه غم ار کمر نداری

کجائی تو کز بادت ابرش فتاده است

که صراف دانا نگیرد به چیز

کوبیم کوس بر در ایوان صبح‌گاه

و اندر جهان پیر جوانی نهاده‌ای

برده‌ای بالله و حقا که بری

عاقبت باز در نیاز آیند

قد و رخسار فلک‌سان چکنم؟

به هر دو دست و دهان او مرا چو سرنایی

چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا

تا فرش خاک بر سر آب استوار کرد

هرکس از بهر کف او زمزم افشان آمده

که مشک پر نشود بی‌وجود سقایی

یا ز سلطان ناتوان بشنو

که جزا از سپس نمی‌آید

ز آنکه مرا دیده شد الماس دان

صد تاج را به ریشه دستار بشکنی

چو طشتی پر از اخگر تابناک

که بنشست و برخاست بختش به جنگ

کاین گل از خار مغیلان به خراسان یابم

تا سوی بهرام عشق مرکب لاغر کشی

به عیار نیک مردان کمی ار دریغ داری

از خودی خویش به کلی برست

کز دور دولتش به دانش خری ندارم

هشت جنت ز یکی روح فزایی عجبی

بر گوشه‌ی دام باز بستیم

شهر بند هواست بگشاده

ابلیس هم به پیرو مصحف خطابشان

نابمرده در جنان آید همی

خاقانی وار بر نیامد

خسروان را هله به جان بخرید

از خوشه‌ی سپهر زکات سر سخاش

به عشق گفت من و گفتنم درآوردی

ز رندان وقت آشنایی طلب کن

چو گفته شود یابد او بر تو دست

بر جبهت بوستان مبینام

تیری بدان شگرفی در لاغری شکاری

در ملک سخن خدایگانی

تسلیم شو و ز دار مندیش

زند مجوس خواند و مصحف ببر درش

زنده کن هر بدن مرده‌ای

این ز برگ گل و آن، از سمنت

لربات الاساور والعقود

گه چو جمال یقین، گه چو خیال گمان

بدین آب هر رهگذر را ببندی

شهیدوار به خونابه در نمی‌گردد

گفتم ای دوست غیر تو اگرم هست جان و سر

حاصل الا زیان نمی‌یابم

تا نپوشد رخ خورشید ز ما دیواری

زو دم خاقانی آب خضر به زاده

ولیکن به دستش پشیزی نبود

بتکده را شرط نیست بیت حرم داشتن

این نعل بازگونه هموار می‌کشانی

من دل سفال کردم ریحان چرا ندارم

نوای تهنیت بزم عاشقان امشب

گردون نثار ساخته صد تخت گوهرش

بی پر نپرد مرغ هوایی

بار گل خوردنی نیابی

فاصیبه منها ادق و اضعفا

بشکن صفراتی او ز آن لب چون ناردان

آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی

وز پی برداشتن قد خم نکرد

تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد

از حله‌ها جزیره و از مکه معبرش

تو ساقی کریمی و بی‌صرفه و غنی

سنجر چه حکم راند خاقان چه کار دارد

میان خلق به رندی و لاابالی فاش

تا کی ز بر سمات جویم

همچو آتش ز تاب بیدادی

کای دل به جهان اینکه مرا بود که را بود

ذره را با فلک انباز کند

آتش من مگذارد بر شکرستان او

دل امسال پار بایستی

بهر یک شب که در کمین باشم

هائما فی محاجر البید قفرا

کاشنا دل رازداری داشتم

خورند آب حیات تو را ز بالایی

دل تو باغ بهشت است جوی باده بیار

کیش به رقص درآورد نور گوهر عیش

از شر فسانه گوی شروان

چون دهد عشق آب حیوانی

که بیش از چشم و ابرویی ندارد

که پر شد به سیل بهاران غدیر

افراخته آستین معلم

ز عطای سلطان قدح عطایی

با تو زان لاف زدن گوی ز میدان نبرد

این چنین صد کافری دین من است

کز باد کس امید ندارد وفای خاک

گلشن و سبزه زار بایستی

آسمان زان تیغ بران سازد از بهر قضا

که سر ببازی اگر پیشتر نهی پایی

ور بچربم بر جهان زیبد که والا گوهرم

مه را سیاه گفتم چون محرم نقابی

سرخ زنبوران خون آشام خویش

یا بشنو قصه آن ترک و کرد

که از زحمت توتیا می‌گریزم

زانوم را نماند زانویی

آسمان زین رشک جانم سوخته است

عجب دارم از کار این بقعه من

محرم کحل مسیحا دیده‌ام

هیچ کسی را به کسی نشمری

زان راحت‌ها که روح را باید

این قدر تحفه چرا نپذیرد

خورشید طشت خون و مه عید نشترش

کرد یکی شیوه‌ای شیوه او برتری

قصه‌ها پیش داور اندازیم

اسیر بند بلای برادران در چاه؟

کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش

حی و نهانند کنون چون پری

دل خاقانی آن کند که بود حکم و رای تو

که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش

چون رطل طرب کشی دمادم

ساقی دریا صفت مشفقی

مار از آن کس که ما را فسای است

که روزی پس از مرگ دشمن بزیست

هست کف شهریار گوهر دریا یمین

یار شیرین عذار بایستی

بو که به دیوان عشق نام برآید مرا

که در کعبه کند بت را مراعات

خاطر خاقانی است سحر حلال آفرین

گر نبدی یاد تو من یادمی

زین هست و نیست موئی طوفان چه خواست گوئی

در حال ما چو فکر کند بدگمان شود

چون قوس قزح به رنگ الوان

ده قدحی، چه کم شود از خم فضل ایزدی؟

از شحنه نترسم من وز دار نیندیشم

بر تک دریای غفلت مرده ریگی تو هنوز

گاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده

که مستم، ره نمی‌دانم، بدان معشوق زیبایی

او از من و من زو جدا، این حال بوقلمون نگر

مبادا که تنها به دوزخ رود

رنگ خود بگذار، بویی هم نخواهی یافتن

روحی، و عمادی، و عتادی، و عتیدی

جز خاک در سلطان افسر نکنی دانم

لاجرم هر هفت را هفتاد کشور یافتم

فاخته الحمد خواند گفت که جاوید مان

در دل آن بحر چو ماهیستی

هر چند کمان به چپ کشیدم

آن تأمل که تو در زلف و بناگوش کنی

همچو گل‌گونه بقائی هم ندارد جوهرم

ثور و اسد آمد در آشتی

سال‌ها هست که در آرزوی خویشتنم

صلای بینش و دانش ز بخت بیدارش

از بس که تف رسد ز نفس‌های بیمرش

تازگی سرو و گل و سوسنی

دارم سر پای تو به آن جان که تو داری

که جرم آمد از بندگان در وجود

جان را سگ آستان ببینم

سبکتر رو، چرا در مول مولی؟

تیمم گاه عیسی قعر دریا

ای در درون پرده‌ی جان از که جویمت

ز آن پای و دم به رنگ حنا شد معصفرش

مده از دست جام ارغوانی

و اینک چو دامن تو همه تن زر آیمت

بر سرو قامتی که به حسرت جوان برفت

پیل بالا طوطی شکرفشان آورده‌ام

که هم تو در ضلالت رهنمونی

نقب از برون مجوی که دزد اندرون در است

جانب شادی داد نویدش

نقش الف لام میم در دل یعنی الم

یا معتمدی و یا شفایی

گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا

ز توبیخ و تهدید استاد به

شب روز عید کرد مرا ماه اسمرش

زهی می‌زهی می‌زهی خوشگواری

که همه شهر حدیث تو و ماست

بیخود شد و از دین و کرامات برآمد

ما زر و سر در پای تو، خاقانی آسا ریخته

مهلکتر از فراق وبایی بدیده‌ای

کان تیغ به صد تاج سر جم نفروشم

به زور دست طبیعت شکسته گیر به شست

کز احد و بوقبیس باید غضبان او

چون به تنور آمدی جز که ز آذر مپرس

باری دل تو یگانه بایستی

ز حیرت که نخلی چنین کس نبست

به هندوی گهری چون پرند چین براق

چه دهان چون صدفی پر گوهر است

محروم چون ماند ای عجب خاقانی از تریاک تو

قطره‌ای کز ابر لطفم در دهان افکنده‌ای

کز فیض بهاء دین کشد نم

خسرو و صاحب قرانست ای پسر

کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهم

همین است و ختمش به نام خدای

جلاب هر طبیبی بی‌نشتری ندارم

کان روی نهان دریغم آید

کز زیستنم بی‌تو بسیار چنین خوش‌تر

چو پر کنند غلامان شاه، خانه‌ی زین را

طیره منشین و طره مفشان

که کی گوید اینک روزه شکند ز قند و شکر

در خورد آب و افتاب از پی ساز گازری

پسر چنگی و نایی آورده پیش

چو دل خرسند شد گو خاک خور تن

تا ابد گر هست گویی در خم چوگان توست

گر زین نحوس خانه‌ی شروان بجستمی

و غایة جهد المستهام صیاح

حامله‌ای ز آب خشک آتش تر در شکم

ور نه کجا رسد کس در حد و در شمارش

نمی‌پرسد که ای طوطی شکر بار من چونی؟

که مال منصب دنیا به هیچ نشمارند

خر چو کژ افتاده است کژ نه پالان او

گاه چشمم بدو گلاب دهد

سنگ به چشمه‌ی خرد درفکنم، دریغ من

صد جامه‌ی حریر به دولت دریده گیر

من کیمیای جان ندهم در بهای نان

که چند چند خبر کردمت به لیل و نهار

خود بی‌مصاف جانا با او توان برآمد

نباشد چو قیراطی از دسترنج

حلقه به گوش او نکند گوش پند او

کاین حله مر ترا برساند به نام و نان

بر اسکندر آن بنده‌ی حق شناس

سعد ابوبکر سعد زنگی مودود

زیر دامن پوشم اژدرهای جان فرسای من

پخته و سرخ رو چو نانم کرد

مثل او سحرآفرین جستیم نیست

نه بارش رها کردو نه بارگیر

لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش

هر چه کون است و مکان در بازد

عارض سیمین تو این رخ زرین سلب

جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی

با بانگ نوش نوش چشیدم به صبح‌گاه

منال از نیست و اندر هست منگر

ز خون حلق تو خاکی نگشته لعل قبا

به عزت نشاندند پیر ذلیل

گل‌گونه‌ای چگونه کند زال را جوان

بدین گونه مایل به جور و جفایی

کمال سخن از همه بهترست

بریده باد سرش همچو زر و نقره به گاز

نیم نان و آب مهران رود و بس

چو نربودست سیلابت تو آب از مشک سقا خور

کانفاس عیسی از دم ارقم نیافت کس

بضاعت نهاده زر اندوخته

چون شکسته شد مدارا برنتابد بیش از این

جام نابرده به لب آب ز سر می‌گذرد

جز غلام خسرو ایران مشو

که این بتها نه خود را می‌پرستند

مشکین کبوتری ز فلک نامه آورش

در رقص شاخ بید و دو دستک زنان چنار

تا پشت من خمیده شود همچو چنبری

که بر سفره‌ی دیگران داشت گوش

خاتم جم خواه به تاوان آن

سهی سرو آزاده‌ی بوستانی

از کدام انجمنت یارم جست

مگر کز هر چه هست اندر جهان مهجور بنشینی

از حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ریخته

دین من شد عشق رویت مفخر دین یاد دار

که بر خاک عراق این بار بی‌دل نگذرم باری

به کشتن چه گنجشک پیشش چه مرد

بیند هزار صورت جان پرور آینه

که زمان تا به زمان برخیزد

من به تو جان دادن آئین آورم

بهشت بود که در باز کرد بر رویم

کاینک سر شروان‌شهان ایوان نو پرداخته

که هر چه بند کند او تو را براندازش

خسته‌ی هر ناحفاظ بسته‌ی هر ناسزا

نباید به نادیدن روی یار

این کرده منقل را مقر، آن جام را جا داشته

مرد سراپرده‌ی اسرار نیست

زخم آمده است حاصل و مرهم نیامده است

چه پیری عابد زاهد، چه رند مست دیوانه

در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان

عشق چون آتشی عظیم شرار

زهر زراق مفتعل چه خوری

گهی ماکیان در چه انداختی

عمری به میگون لب مرا سرمست و شیدا داشته

هر موی بر تن او گویای بی سخن شد

که خون دیده بر وی رهگذر کرد

وزان پدر که تو فرزند پرهنر زادی

اینک هوا سیمین هبا زیبق مجزا داشته

دست تو در زهر و گویی کو شکر

پخته رنگی سوخته خرمن کجاست

به آواز مرغی بنالد فقیر

در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه

باغهای پرنگار از داغگاه شهریار

همه تن به شکرانه‌اش شو زبان!

نور نتابد مگر جمال محمد

تاز گل آید برون گوهر رخشان او

امان یابی چو برخوانی براتش

ما و غم عشق و تنگ‌دستی

همان ناتوان ماند و معروف و بس

عزلت من کرده به عزت ضمان

چار طاقت خلد رضوان بسته‌اند

کنون ز پیش رانده‌ای، تو دانی و خدای تو

ورت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد

گردون ز پستان کرم شیر مصفا ریخته

آمدم خاموش گویان ای پسر

چه بگویم که چها آمده‌ای

که عارف ندارد ز در یوزه ننگ

تا کی در راه نفس باغ ارم ساختن

عالم عشقش مثال قلزم است

نگوئی آخر این فتوی که دادت

گردان شاهنامه و خانان و قیصران

که چون قاف شد جز عنایی نبینم

توام خراب کنی هم تو باشیم معمار

او را به هر صف که بجوئی نظیر نیست

که خود را نکو روی پنداشتم

خسرو اقلیم بخش، رستم توران ستان

بفروخت جهان بر من زیرا که خریدارم

کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود

وگر چنین نکنی از تو بازماند هان

خاقانیا مترس که جان تو جان ماست

ما همه چنگیم و دل ما چو تار

باک غوغاکی برم چون خاص سلطان آمدم

نمایان به هم چون مه نو ز دور

روز هنر غضنفر لشکر شکن نیند

نکند لحظه‌ای فراموشت

خجل باشم که این خلعت نه بر بالای او دارم

این هم خلاف معرفت و رای روشنست

بر زمانه هر زمان خواهم فشاند

وای بر آن زاهد پرهیزکار

قفای عقل زن گر مرد راحی

به یک ناله شهری به هم بر زنند

تن ابر زنجیر رهبان نماید

که آن ره جز پریشانم نیامد

دلت را خرقه ز ایشان تازه گردان

فدای پایش اگر قاطعست وگر واصل

صد هزاران شکفه با خضر آمیخته‌اند

یقین شود که نهان در سلاحدار بود

از خرابی محنت آباد است باز

که یک چند بیچاره در تب گداخت

در بلورین قدحی لعل تر آمیخته‌اند

بلی، کس نگوید سخن بی دهن

آنکه مقبول اهل عالم نیست

زمانه مادری بی‌مهر و دونست

کوه را ناله‌ی تب لرزه چو دریا شنوند

تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد

کاندر او تا اوست خصل بی‌دغائی برنخاست

که شامم سپیده دمیدن گرفت

کس راستی از زمان ندیده است

این نیست ور بود نظرش در بصر مسوز

من آب شدم آب ز روغن چه نویسد

ما راضییم هرچه بود رای رای تست

گردون در او مرکب گیتی در او مصور

و آخر ز بهر سه نان تا کی خوری سنانش

خود به خود قصد سوختن کردی

که بشکستند شیطان و هوا را

برق می سوخت کشته‌ی تیمار

بدان مطلوب خود عور و تهی دست

چشم جادوخیز و عنبر موی تو

که شادروان عزت را بشاید

داور دین پناه می‌گوید

که نیست باده تبریز را خمار خمار

کز هیچ سینه بوی رضایی نیافتم

چو ابروی زندانیان روز عید

ابر خونبار از آسمان برخاست

وآتش ز جان پر تفش در پیرهن افتاده شد

حقا که من دریغ زبان تو می‌خورم

بنا بر چار دیوار ابد بست

نکهت باد سحر قیمت عود قمار

نه آن که صورت نو نو عیان نمی‌آید

آتش انگیز نگارا که تویی

وگر تیغ بر سر نهد سر نهی

وجه جز لطف لم‌یزل منهید

ز سستی پای من چون پای بیمار

ز تخت جم و ملک او بهره‌مند»

قلم شمشیر شد دستش قلم کرد

غسلش دهند و پوشند از حله‌ی مزعفر

گرو کن زود بستان وام دیگر

سر برنهم و ز سر نیندیشم

که از بهر مردم به طاعت درست

به زرنیخ تصویر بستان نماید

سنگ بر دل در خماری مانده‌ام

بردمد از بن هر موی گل و ریحانم

برون از بارگه می‌رفت و می‌گفت

تا دل زنگ پذیر آینه سیما بینند

ز کشتی و ز دریابار فارغ

مردمی کن نام خاقانی به پایان درفکن

گرش پای عصمت بخیزد ز جای

ابر در افشان و خورشید زر افشان دیده‌اند

جمله ز حساب یار بیرون است

تو بر زلفش زدن چون یاری ای باد

سماعش مغز را معمور دارد

ابر و باد آنک نمک‌ها پیش خوان افشانده‌اند

هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر

کاین هوا گون قفسش نشناسد

ببین تا پادشه یا پاسبانند

از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار

کاخر من دلشکسته جان دارم

تا به تو ناگهان فرو ناید

نه پای‌بند یکی کز غمش بگریی زار

این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد

که از این‌ها بگذر چیز دگر می‌رسدش

صلح فرمای تو زر بایستی

که در جنگها بوده باشد بسی

لخلخه از صبح و دستنبو ز اختر ساختند

همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان

کم زن همه عالم را پس گو کم خاقانی

که نماند این تقرب، که به پادشاه داری

بند هر خوشه که آن بافته‌تر بگشایید

الاذن لیس یلقن حادیک کیف ینعش

نیارند بر درد و غم بست راه

سر بنه بر بام دولت نردبانی گو مباش

سگ دوید آن قرص از او بربود و آنک رفت راست

مرا این بس که من در سینه سر سرفکن دارم

یارب آن چشمه‌ی نوش آب‌خورم بایستی

در چه فکند غمزه‌ی خوبان به ساحری

زمهریری ز لب ابله‌ور بگشایید

با تنگ‌های لعل خریدن گرفت باز

کامد شد فراق تو کمتر نمی‌شود

شکیبایی از روی یارش نبود

نه مراست روزگاری که ز بد بتر نیاید

هر فلک سرگشته‌ای در کوی اوست

این کناپائی از فلک تیزگرد خاست

و سیل دموعی بانتثار الکواکب

دل طلاق گمان نخواهد داد

مرغزی و رازی و رومی و کرد

کز پی تن منت جان برنتابد هر دلی

که ضایع شود تخم در شوره بوم

تا پیشگاه قصر شرف وان تازه کرد

هم از آذر هم از آزر میندیش

که این خوش حدیثی است بر دفتر افکن

به یاد دار که این پندم از پدر یادست

موی و ابریشم بهمچون عود و شکر ساختند

پس تو را از کیمیاهای جهان ننگست و عار

تا سر به کله داری بر افسرت افشانم

که ارباب معنی به ملکی درند

آن کعبتین به رقعه‌ی مینا برافکند

من کنم آن ساعتت در جان نشست

عمر سبک پای گشت، بخت گران خواب شد

سر به علیین برآرم گر تو گویی سر برآر

بر لب خشک ساغر اندازد

بگفت باقی گفتم بهل که وام بود

تعویذ کرده‌ام ز من آن دیو ازین گریخت

یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست

بر سر زنار ساغر طیلسان افشانده‌اند

آنگاه به دین درآی یکبار

بسته‌ی ششدر آمدم دریاب

که سگ پاس دارد چو نان تو خورد

کز آب، سگ گزیده، شیر سیه ز آذر

شراب لعل بگردان و پرده‌ای مگذار

برساز روزگار نه بس زخمه‌ی خوش است

کرم پیشه‌ی شاه مردان علی است

بر شمر از دست باد سیم و زر بیشمار

پای او در دهان مار افتاد

نطع هوس برافشان پندار شاه ماتی

عنان باز نتوان گرفت از نشیب

هر چه خون جگر است آن به جگر بازدهید

و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر

صد دجله خون که دیده به پالود می‌بریم

نزد این عیب آن کند که خسیست

آمد و اقبال نامه زیر پر آورد

پس چرا صد چشمه چون کوثر رسید

خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی

دل درمندان برآور زبند

سایه نیفتد از من بر چشم هیچ جانور

شد طعمه طوطی شکر وان زاغ را چیزی دگر

ببین در فروغش عمل‌های روز!

ز طعن زبان آوران رسته بود

شوق شاهش آتش و شروانش مجمر ساختند

بی شک به تو دانست تو را هر که بدان است

کز وفا تا تو توئی حرفی به دیوانت نبود

که جان دارد و جان شیرین خوش است

به که در خواب نوش می‌بشود

خسیس آن کو نگشت از بیش و کم سیر

گرچه ز وصلت او را دولت نداد برخی

مده خرمن نیک نامی به باد

بهمن کسری فش و قباد فر آورد

تا تو می‌باشی عنایت نبودش

کز میان زنار نگسستی هنوز

که مملوک را بر خداوندگار

داری بهشت هشتم و ادریس میربار

تا بگوید خردی کوست ز ما خوشگوتر

آبم ببرد دهر کز او نان نیافتم

که نامردیش آب مردان بریخت

پیل بالا سر و زر اندازد

به چشم عاشق از می تابه می عمری دراز آید

چو او گل گلشن آرائی نمی‌بینم، نمی‌بینم

چو در خانه‌ی زید باشی به کار

در کجا در وادی تجرید امکان دیده‌اند

همصفت دلبر و جانان شود

قاصد به تو هر زمان فرستیم

ز روی زمین بیخ عمرش بکن

خسرو امت پناه، اتسز مهدی شعار

لشکریان باغ را، خیمه‌ی نسترن نگر

نشاید ز کس بر سر آن نزاع

چه حاجت؟ محک خود بگوید که چیست

گر به مسمار در ندوخته‌اند

تا وارهد ز خانه و مان و ز بام و در

زان به می با عالم پاکش برابر ساختیم

نشاید چو بی دست و پایان نشست

پس شکر خواهد این عجب خبر است

لامکان او را نشانی دیگر است

باد شادی قفاش هم نزده است

چرا از در حق شوم زردروی؟

شعر ارچه کیمیاست ازو زر نکوتر است

که به باغ جمال تو نظرم باغبان شود

طوق غبب سمن بران را

که دعوی خجالت بود بی گواه

لرزنده و نالنده‌تر از تیر به پرتاب

فتوحی بس پسندیده درآمد

کرم پیله کند چنان خلوت

که روز نوا برگ سختی بنه

ارزن زرینش از مسام برآمد

بنده شمس ملت و دینید

او بدان آینه معجب چه خوش است

برهنه توانی زدن دست و پا

ثیباتند حاسد ابکار

به سرباری کنون باری فتادست

یک یک نگر که بهر دوا می‌فرستمت

من از گور سر بر نگیرم ز خشت

هم وفای دوستان خواهم گزید

صفا نگر تو به رویش از آن غبار سفر

که عمر کاهی اگرچه نشاط دل بفزایی

که با ما مسافر در آن ربع بود

نپذیری و بس کنی پیکار

هر نفست روی نمود ای غلام

چون پسته بین گشاده دهان در برابرت

ورش خاک باشی نداند سپاس

سوسن کان دید ساخت نیزه‌ی جوشن گذار

مستسقیان خاک از این فیض کرده کاغ

پیرایه ز عدل‌پروری ساخت

کادمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را

صف موری چه کار زار کند

گفتا نه‌ای واقف که مرا نیشکری نیست

پس نهان از خاکیان در خون ایمان آمدن

درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود

نان سپید او مه، نان ریزهاش اختر

چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند

بس مفرح کز لب و خالش کنم

نکردی خود از کبر در وی نگاه

به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند

هم او در دیده‌ی خود روشن آمد

هر لحظه فرو خزیده خواهم

نشینند با یکدگر دوستان

هر چند بارگیر قضا تیزتاب شد

کفر آید بر او جانب ایمان کشدش

او خود به نیم جو نکند آرزوی من

ز بدبختیش در نیامد به دوش

از گلو عقد گوهر افشانده است

برون نی از تو و همسایه‌ی توست

عید جان را خون قربانی بخواه

چو افتاد، هم دست و پایی بزن

هارون آستانه‌ی گردون مکان اوست

پرده‌ای باشد ز غیرت در نظر

اندیک درنماندت این کسوت از بها

سعدی مگر به سایه‌ی لطف خدا رود

بخت را ناخته به چشم در است

چون دلی پر دشمنی داری هنوز

که این گدای تو را داغ پادشاه نهم

پیش اندام تو هیچ اندام نیست

درگه عشرین ز جنگ هر دو معاف است

رهید از دامگاه و دار و گیرش

الحق غم تو حرام روزی است

وزان بار غم بر دل این نهند؟

همچون بره که چشم به مرغی برافکند

زین کس آگه نبود، تا گه بام

تا تو کجائی امشب و مهمان کیستی

چه خصلت ز من ناپسند آمدت؟

رخت بر گاو ثری خواهم داشت

آن ستورست که در آب و گیا اولیتر

یارب مراد یارب ما را به ما رسان

عارف عاشق شوریده‌ی سرگردان را

بر سر دندانه‌های تاج گریان دیده‌اند

در کشاکش پیش عطارم کشد

تو کیمیائی و او مرد جستجوی تو نه

که شفقت نیاید ز فرزند و زن

قلم بر هستی خود میکشیدم

بر چاه زنخدانش آبی بچریم آخر

مرا عناب‌وار از روی خون آلوده چین خیزد

که برگرد و ناپاکی از من مجوی

از روی فخر کنگره‌هایت سپهر سای

در هوای نفس مستی و گرانی باشدت

تا داغ به نام او کدام است

ورنه از بهر گذشتن مکن آبادانش

گوی در میدان این ایوان مینا در زده

بخش امروزینه کو ای هر دمی بخشنده تر

زر بر سفله خدای دوم است

بر خون که دلارام بریزد دیتی نیست

که در هوای خراسان یکی کنم پرواز

دایم چنانکه باشد در کار می‌نماید

زنجیرها گسسته وز یکدگر بریده

از این سهل تر مطلبی پیش گیر

غنچه بگشاد نافه‌های تتار

به درد آمد چشمش ز گریه و فریاد

رو که شد اهل سخن تمام شکسته

نبینند ره رفتگان را اثر

دو زلفش کاروان مشگ تاتار

بر هر هزار سالی یک مرد راه‌بین است

آن دل که نماند ازو کجا ماند

که مر فتنه‌ی خفته را گفت خیز

که آسمان لقبش پادشاه و سلطان کرد

تا مددی یابد از یار یار

کار سخنان هزار کانی است

که بسیار بیند عجب هر که زیست

چو گلزار ارم بستان سرائی

پر زدم بسیار تا بی جان شدم

کی جهان را به خسی داشتمی

سحر دیده بر کرد وعالم بدید

از بس که خواستم ز در هر گدای قرض

که می‌گردد در این عشق آسمانش

آری که هم قضای بلا باد بر قضا

که صعبم فرومانده، فریاد رس

یکی برهمن دانا در او گرفته مقام

ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه

مرا از من جدا کرده اشارت‌های پنهانش

گرت ایمان درستست به روز موعود

که دو دیده به دوده انبارد

بوسه‌های نهان مبارک باد

از تظلم خاک هم بر آسمان خواهم فشاند

که در دور آخر به جامی رسید

فتاده ماه و خور بر خاک کویت

حالی به سراندازی دستار در اندازد

نه بس کورا به محنت ممتحن ساخت

به دست آرد از معرفت توشه‌ای

چون رعد در جهان فتد آوازم

مثال احمد مرسل میان گبر و جهود

معلوم کن ورا که تو خود ز آن کیستی

که از قطره سیلاب دیدم بسی

به ریگ تافته بر، قطره‌های بارانند

چون همی بینی بدین زاری مرا

از جای برده‌ای دل او باز جا فرست

که مسکین تر از سگ ندیدم کسی

گرفته دست شراب و گشاده دست کریم

چون زهر مار کوهیی بنهفته در معجون خوش

فردا همه کارها دگر گردد

به از الف رکعت به هر منزلی

غلام عشق شو کازاد گشتی

کی مرا در جهان غم آن بود

که آن بی‌عقل را بینید چون با باد می‌کوشد

دگر باره نادر شود مستقیم

مشتری داعی ثناخوانی

نه رنگ و بوی جهان را رها توانی کرد

آهوان در طراز می‌غلطم

بگذار تا بیفتد و بیند سزای خوایش

از سایه‌ی مبارک مخدوم نامدار

زانکه سماع غمت در همگان در گرفت

چو من مرغی از بابزندر نماند

کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ

ملک و خزانه و پسرش در میان گرفت

تا سرو و گل بخندد در موسم عجوز

امیران را شبستان تازه کردی

گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل

مسکین اسیر سلسله‌ی مشگبار اوست

گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کی شود

برخوان مسیح نان شکستم

زانکه من دم درکشیدم تا به دانایی زدم

نسیم کز طرف جویبار میید

رازی که خاک داشت کنون گشت آشکار

که درد سر او نظر برنتابد

همچنان امید می‌دارم به رحمن رحیم

دست هوا میکند مشگ تتاری نثار

پیش یوز امیر شیر شکر

زان که تا در گنبدی با مردگانی هم وطا

کمتر از عیشی یک امشب کاندرین کاشانه‌ایم

کزوی به روز معرکه بحر اضطراب کرد

چرا کند شکرقند جست و جوی ترش

دعوت نرسد پیمبران را

حیفست دریغا که در صلح بهشتیم

بدان امید که در پای شه نثار کند

نیست امید که این راه به پایان آید

راست چون بحر نهنگ انداز در نخجیر جا

که مصقل نگیرد چو زنگار خورد

نشیند یک زمان روزی به جائی

همه در عشق همدگر میرند

با این غم روزگار کور است

نشاید اصم خواندنت زین سپس

تا به کی غصه‌ی زمانه خوریم

لاجرم در بند دام از دانه‌ای است

خداوندیی کن به چاکر نوازی

که دیگر نشاید چنو یافتن

نافه‌های تتار خواهد بود

ماه و خورشید که دیدست در اعضای بشر

چون ز آحاد رسد در عشرات

بمیرد، دهند آن زر و سیم باز

از گرد راه بازوی معجز نمای تو

بی عطر سر زلفش عطار نخواهم شد

نه سکبای هر ابرویی ندارم

سپید از سیه فرق کردم چوفجر

منت میگویم آن دیگر تو دانی

نوبت تست ای صنم دور توست ای قمر

رخسار چو کهربای زردم

که از تقصیر خدمت شرمساریم

بر او زین قصه رمزی برگشادند

خونشان گشت به نزدیک خردمند حلال

در کاهش جان من فزوده

بشارت خداوند شیراز را

تن را نداشت باید متعب

عجب روزی برآرم سر از این غار

خط بر خط مزور این سوزیان کشد

به مردانگی خاک پای توام

دوای درد بی‌درمان عشقم

که درجت در مکنون می‌نماید

عشق و سلامت بهم شمار ندارد

که من باز دارم ز فتراک دست

که از غم دیده‌ی پر خوناب کردش

هر یکی دانه را هزار کند

چند مردان روزگار کشی

چو خواهی که بختت بود یارمند

که تیغ مهر زراندود زرفشان کردند

تشنه‌ی جام جهان افزای توست

سیارها نیلوفرش بر افتاب انداخته

ز کردار شاهان بیداد و داد

تا عدل پادشاه جهان گشت آشکار

جلوه کن ای ماه رو چند کنی روی پوش

ناله‌ی فریاد خوان خواهد شکست

وگر کشته بر خاک افگنده خوار

به نوک نشتر سر تیز خار بگشایند

چند کنی روز گذر ای غلام

من شکیبم، دل و جان نشکیبد

اگر پندگیری به نیکی گرای

مقر جاه و جلالست و منبع افضال

ای ذره به نقد نسیه بفروش

زان که ترسنده از ملال توایم

فرستاده آمد به نزدیک شاه

ستارگان ز برای من اضطراب کنند

دود از مغز جادوان برخاست

اندر دل مخالف دین شد بنفشه کار

بود زنده نام تو تا جاودان

سر فرود آرم و در او نگرم

در چرخ دلم یابد برج حملی دیگر

هر گوش ماهیی شود آگاه زیر اب

خردمند و بادانش و پارسا

مرا پیرانه پندی داد مشهور

مانده است گرو به درد دستارم

نرگس با طشت زرد کرد به مجلس شتاب

بکاهد به گفتار خود آب‌روی

اقبال بنده‌ایست که از خاندان ماست

که ویران می‌شود سینه از آن جولان و کر و فر

لطفی بکن ای نگار برچین

نشستنگه شاه بهرام گور

بگداخت همه مغز استخوانم

آنکه روی و زلف جانان بازیافت

حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟

ازان خسروی فر و بالای برز

چه آب لطف که بر روی ارغوان آورد

جاء نصرالله آمد ابشروا جاء البشیر

گوئی که همی آتش با آب درآمیزی

دو خرم نهان شاد و آرامجوی

مر مرا خانه‌یی و دربانیست

سوز عشق و درد دین می‌بایدش

پل همه بر من گدا شکنی

سر ماه نو را بیاراست گاه

ز ما هر یک به اقلیمی فتادند

وز لطف بنده را نبرد بر سماع دروغ

جرعه شده خاک بوس خاک ز جرعه خراب

چو خواهی که تاج از تو گیرد فروغ

درونم مهر و سودای تو ورزد

گرچه دل می‌سوزدم اما خوش است

حجله برانداخت صبح حجره بپرداخت خواب

به ویژه خداوند دیهیم و تخت

در هیچ باغ و هیچ چمن نیست

نان بر دکان نهاده و خباز ما ستیر

حضرت خاقان شناس مقصد حسن المب

گذر کرد بر سوی دریای شهر

لشگری از رهروان غیب دیدم در گذار

بر دل خود سخت گران بوده‌ام

پرچم شب یافت رنگ رایت صبح انتصاب

بیفزود نزدیک شه پایگاه

که نزد عقل مرا رتبت و شرف به کجاست؟

ور کسی نشنود این را انما انت نذیر

از دریچه‌ی گوش می‌بیند شعاعات شما

به رزم آمدست او ز من سور بر

شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل

بازجستی مرا زمان به زمان

رخت او بر آستان نتوان نهاد

بخندید چون گور شد شادمان

عیارش در وفا می‌آزمودم

عاقبت آن جمله بدو می‌رسد

نقش امید از رخ مراد بشویم

همه کشور روم لشگر گرفت

ز دست حادثه جز دف نمیکند آواز

اکنون من و پشت دست و دیوار

کرده چو اعرابیان بر در کعبه مب

پدید آمد آن چادر لاژورد

کور بختست که اندیشه‌ی فردا دارد

بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش

بر دست تو آفرین نویسد

که با گوهر و دادگر بود شاه

چون چشم باز کرد و نظر در جهان فکند

در این تفکر گم گشته‌ام میان دو راه

قصاص خون همی خواهم چه جای زینهار است این

نظاره به پیش سپاه آمدند

هرگز جهان ملک چو تو قهرمان نداشت

که بهار کرمش بازنبخشید صدش

بانگی بده خراب در ده

نشسته پراگنده مردان مه

جرم خور تابنده چون قندیل ترساکرده‌اند

هرگزش نه سر نه پایان یافتم

در جمله‌ی آفتاب گردش

تن پیل وارت به کردار غرو

حکایتی است که با غنچه در میان دارد

فدات جانم هر جا که هست بنوازش

زهی به کلک زحل سر چو مشتری وهاب

بر مهتران سخت ناخوش بود

چکاوک نعره‌ی مستانه میزد

این بود همه نهمت سلطان معظم

که شد نام و ننگی که من داشتم

یکی رهنمون پیش پر کیمیا

به پیش آب روان جلوه میکند شمشاد

به عور گفتم درجه به جو برون آرش

از جام دوم کم کن نیمی که تمام است آن

پیش مردم آزور بشمرد

اوی امان مه دل با مه و هاران

از ذره بزرگتر ندارد

مهر مهر مهربانی می‌کنم

ترا بودن ایدر بی‌اندازه شد

سپهر بخشش دریا نوال کوه وقار

پیش حسن ولی انعامش

ماننده‌ی حلقه بر در آرم

که ای نامداران برنا و پیر

نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها

چینی از زلف تو به چین افتاد

هر سو که شدم راه به سوی تو ندیدم

کزین آرزوها دلم را هواست

تا مو به مو بگوید و یک یک بیان کند

می‌گشاید خدا شما را گوش

تا گویدت فرشته‌ی وحدت که مرحبا

بیامد بسی مرد بیداد و شوم

بر این دیبای ششتر نقش بربست

آتش غیرت آب کارم برد

می‌دان که وبال برنتابد

یکی چاره‌ی دیگر انداختم

دماغ آشفتگان آشفته گویند

هیچ بود قاعده حلوا ترش

تا مرا زنبور خانه در روان انگیختی

چو جان را نبودش خرد رهنمون

بسی در وصل جان پرورده با من

بر کف پای تو سر بایست نیست

ای مرد کیمیا چه؟ که سیمرغ‌وار هم

ز روم و ز آویزش آید گزند

زمان در حکم و اقبالم قرین بود

چو کشد بوی مشک از نافش

چشم خاقانی به خاقانی نیارد باز دید

هنوز از جهان نارسیده به کام

کرده ستم زمانه آزارم

کز تف او آتش از بالای کیوان بگذرد

که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا

که گنج درم بهر دیگر کس است

سرو گردد گر از آنحضرت نظر یابد گیاه

کنار درکشمش همچنین میان سماع

آب رخم هم به آب گریه‌ی زارم ببرد

پدر بر پسر بر همی راه جست

درونت گر هوای عشق ورزد

می را کنون آمده‌ست هنگام

سال نو گشت آخر آن مرسوم نتوان تازه کرد

برادرش خوانیم باشد گناه

این جهان را بزمت از کیخسرو و جم یادگار

فی ظل سخایک المخیر

دم مسیح بر مردگان فرستادی

که با تو سخن دارم اندر نهفت

اساس جاهش مانند قطب پا بر جای

زر کند بدرود و زنگاری شود

آخرین صف ز گدایان تو جز آدم نیست

برآن دشت بی‌آب لشکر کشید

بگرفت قضای بد گریبانم

بهر گشاد دیده را در دیده افکار کش

در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت

روانم همی از خرد برخورد

بار گوهر طلبد هرکه به دریا برسد

زو نیابی ذره‌ای کان در محلی انور است

که در چشم‌اش آن را بیاراسته‌ست

که از شاه‌زاد به فخر آمدند

بکمتر زان قناعت کن که داری

ساغر خردم سبوست من چه کنم کفجلیز

در گوش جهان بگوی شستیم

مگر قیصر آن ناجوانمرد مرد

زنجیر همی آب را نهاد

بر سر دریا چه گردی همچو خس

کز بهر تو صبوح دوصد کیسه زرگشاد

به نزد برادر به ایران زمین

ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید

به پیش چشم دگر کس مستر و مغمود

یا گرش قربان کنی زلف تو باشد بابزن

سواری سرافراز و روشن‌روان

به هر چمن که رسی غنچه‌های او خندان

تا ابد هرگز مزن دم بی‌طلب

بخشود نیم بالله وقت است اگرم بخشی

نه بر تاجدار و نه بر موبدان

به کارت ناید این فریاد و زاری

که من حکایت نادر همه کنم آغاز

ای پاسبان تو برو، خاقانیا تو درا

دل شاه ز اندیشه پردخته گشت

سمجی چنین نهفته و بندی چنین گران،

تا به ابد آن قدر قضا نتوان کرد

خیر برون از خط شروان طلب

نه با آسمان جست کس نام و ننگ

نکرد یارم از بیم دشمنان شیون

جمله آن خانه یک از یک بتر

اما دریغ چیست که در خواب دیده‌ام

که بستیم ما بندگی را میان

نادیده یک شکوفه هنوز از بهار من

کو به حسن و جمال شیرین است

چون خسرو اخستان را در مالک الرقابی

جهان را به نام تو بادا نیاز

کز رحمت آفرید خداوند ذات تو

در برش زین پس نیاید دلبرش

هنگام جدل سخن فروبست

نه خسرو گریزد نه کهتر نژاد

عروج جاهش بیرون ز دستگاه گمان

صد توبه به یک گناه برگیرد

چون یار نیست ممکن سوداش یار من چه

فتادستم از دین او در گمان

نه جز شما به جهان یار و آشنا دارد

رو تو را با گفت و با غوغا چه کار

که دل به توبه شکستن بهانه باز آورد

به هر نیکی ناسزاوارتر

گر بگیرم به کف گل و شمشاد

جگر به که سوزم به جای سپندت

چو در طویله‌ی بد گوهران بپیوستی

بنان دست بگشاد و لب را ببست

که روی عجز به درگاه کردگار آرد

ستیزا را ستیزیدن میاموز

صدای کوس الهی به پنج نوبه‌ی لا

هشیوار و جوینده راه آمدند

کسی که پشت نماید مگر گمان باشد

نک سخن ناگفته حالی گنگ و مدهوش آمدم

تا به یاد روی سلطان در کشم هر صبح‌دم

سپاهش همه چون رمه بی‌شبان

به کوی مهربانی آشنائی

به خدمتی که شما از پی ثواب کنید

در مهر تر نگوئی عنوان چگونه باشد

همی یافت خواهنده چندان کباب

به بط و سرعت، کیوان همی نمود و قمر

بر در میدان گریان و خروشان هموار

از سرم یک زمان برانگیزد

نیارد کس آن بر توبر یاد کرد

برآخر دست در گنجی کشیدی

وا مگیریدش ز حرص خویشتن

دیدم آن در درد بی‌درمان بماند

که دانا نبودند و دانش‌پذیر

بنه گامی مگر در دامش آری

با درد دلم دریغ ضم شد

بس نماند که تاجور گردد

بدیشان نماید سواری و زور

تا روز همی بر آسمان بندم

فیض شادی نه از مریدان بل ز شیخ

ناخنان را به می خضاب دهید

دل شیر ماده بدوبر بسوخت

خاک کاشانه‌ی اوی‌ام همه عمر»

پدیدتر ز علم در میان صف سوار

هان نعل بهات جان نهاده

از ایدر سوی چشمه‌ی سو شود

نکهت‌اش عطر دماغ تو شود

در چنان حضرت همی‌شد عمرجو

ترسم آوخ که زوالش برسد

پرستنده و پای‌کاران اوی

ز زنگاری مشبک‌ها فروزان

خون به سر بالا گرفت و چشم او پیمانه شد

بو که خاقانی به سرباری رسد

جهان پیش او چون یکی بیشه شد

در طلب مرحله پیمای شدند

عالمش می‌راند از خود جرم چیست

خاقانی از شکوفه امید بهی مدار

زمین را بدیشان ببخشیم راست

منع‌اش از طعمه نه آیین تو بود

به یادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار

ز من چه ننگ رسیدت که نام بازگرفتی

نگر تا چه بینی نهاده بیار

در جوابش نزد اصلا نفسی

تو به جد در صید خلقانی هنوز

کز عمر گذشته یادگاری

خردمند و بیداردل موبدان

که یک‌سان باشد آنجا یار و اغیار

انکار نمی‌کند ز اقرار

افسر خاقان چین نعل سمند تو باد

همی نام بردیش پیداوسی

به طاعت‌گیر پیران ریاکار

او در آتش یافت می‌شد در زمان

کاشنا زان میان به کس نرسد

شود نزد او گاه و تاج ارجمند

کارش نه چو کار دیگران ساخت

لاجرم خود را نمی‌یابیم جفت

نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد

پذیره شدندش همه مرد و زن

زلال رحمتی بر تشنگان ریز!

وقت پیری ناخوش و اصلع شده

راست چو صبح پسین از همه خوشدم تریم

خرد نیز نزدیک دانا شناس

نسوزد کس بدین سان بی‌کسی را»

نه دگر سوزنده نه گریان بود

از دست کس آب چون ستانم

جهان گشت یکسر پر از گفت‌وگوی

که برباید دل و دین خردمند

بر فزودی ز اختیارم کر و فر

دو چشم نرگسین را خونابه بار کرده

به فرمان تو در جهان زنده‌ام

مگوی این خواب را زنهار! با کس!

راه تو نادانی و ناخواسته است

گریه و دیده را زناشوئی

نگهبان گنج کهان و مهان

از چشمزد زمانه مستور

پوست لاغر شد چو کامل گشت و نغز

بخت درهای آسمان بگشاد

پرستش کنی جز ترا ناسزاست

تنش داده به بستر خرمن گل

درگذر از بود و از نابود خویش

از کیسه‌ی عمر می‌گزارم

همان هر یکی گوهر آگین بدی

رو درین معبد غبرا کردند

آتش صورت به مومی پایدار

غمی را پنبه چون نتوان نهادن

گزاینده‌ی کژی و کاستی

به ملامت دل یاران مشکن!

کانجا که اصل کار بود جان پدید نیست

ز ظلمات ظلمش جهان پاک کرد

به دلش اندر افتاد زان جام شور

دلش مفتون عبرانی غلامی

بادروا التعلیم لا تستنکفوا

کو چاشنی کام به کامت نرسانید

چه بینید این را چه دانید راه

به پیرافشانی اکنون شغل گیرم

دمار از خلق سرگردان برآید

گویای زبان بریده باشم

فشرده به هرجای بر پای تو

وز طلعت یار پرده بگشای!

نه خراج استانم و نه هم فسون

در ره صورت یکی است مردم و مردم گیا

نباید که داند کس از انجمن

سوی تدبیر کارش کردی آهنگ

آن را که به عز و جاه روی است

زلف تو شیفته‌ی خویشتن است

که چون تو ز تخم بزرگان مباد

که بدو چشم دلم ناظر بود

تا مسبح گردم آن را مو به مو

چون خسیسان به صفر بازمگیر

هم‌اندر زمان آتشش سخت گشت

ولی می‌بود ازو یوسف گریزان

هر بهاری در غم لیلیش مجنون یافتم

که از یاران تو را یاری نیاید

پی کوه خارا ز بن برکنی

بنده‌ای پیر شد، آزادش کن!

دید که اینجا هر دمی میناگریست

نه هنگام اندیشه‌ها کردنست

دگر نیمه مهمان بجوید ز راه

از آن خرم درخت سدره مانند

عمر شد، چند کنی ناز امشب

بپردخت و بنشست با رهنمای

کز ایدر گذشتن مرا نیست روی

نروید لاله‌ای خالی ز داغی

که نباشد جز بلا را منبعی

بیامد کز آموختن شد ستوه

نه پرورده داند نه پروردگار

یکی را، شب شده هنگامه‌افروز

مغز ظلمت از تحسر نار شد

چه داریم ازین گنبد لاژورد

خوش نگردد گر بگیری در عسل

رخنه‌بند صف همکاران شد

ناله کنم زانکه ناتوان نشکیبد

که برداشتند آلت کارزار

وآن خیال چون صدف دیوار او

بر عالم راز پرتو افکن

از قوت عشق بردراند

به جان و سر شهریار سترگ

چشم بد را لا کند زیر لگد

رسیده جانش از اندوه بر لب

بخور دانه که غم خوردن فسانه است

ترا داد یزدان جهان بزرگ

حد خود را دان که نبود زین گزیر

که این سرو امشب‌ات بادا هم آغوش!

با قلندر دردی آشام ای غلام

جوانی که دارد به گفتار گوش

هم‌چو هیزم‌پاره‌ها و تن‌زده

با جمع ستارگان یکی ماه

یک نفس در دو کون نتوان یافت

که دارد ورا چون تن و جان خویش

رغبتی باید کزان تابی تو رو

نظر لطف به عشاق فکن

که کار از غم به جان خواهد رسیدش

بدانی که با ما ترا نیست تاو

هیچ کس از سر او مخبر نشد

پی به بیغوله‌ی نابود برد

چون رو نو زدی آن ماه و دگر کردی ساز

بر آیین خوبان خسروپرست

می‌کشانم بهر تقویت بدن

به منزلگاه صد بدره رساندند

چون غمزه‌ی تو عربده‌ساز است چه تدبیر

همه رنج با او شود در نهان

کی ز اشارت بس کند حوت از زلال

که شد دل‌ها ز فیض صبح شادان

تا مرا دست بدارد به حضر

چه دادست ما را بدین تیره خاک

هستش امسال آفت رنج و خمار

شدی همراز با پیراهن او

آن را که غم چنان دهان بود

سرانشان ز باد اندر آمد به گرد

کی تواند جز خیال و نیست دید

که خورشید تو رسته است از کسوف،

تا کی از ننگ سرافرازی مرا

ز مژگان تو گفتی سر خامه کرد

وز اسیری سبط صد سهراب شد

ز عطرم نامه را عنبرفشان کن!

در مطلقی گرفته‌ی اسرار می‌روند

که بینا به دیده ندیدی سرش

نیست حق ماکول و آکل لحم و پوست

برزند خواستی از جان تو سر

بهشتی در میان باشد بهاری بر کران باشد

فروهشته از چرخ دلوی به چاه

برگ خود عرضه مکن ای کم ز کاه

کشیده قوس مشکین گوش تا گوش

روشنی یک ذره از روی تو بس

ز خنجر همی یافت خورشید تف

دادش و بس جامه‌ی ابریشمین

نومید به راه خویش رو کرد

شیرخوار از لعل پر للی توست

وگر کرده از خشت پخته بنا

خویش را بیند مردی ممتلی

چنین بی‌صبر و بی‌سامان چه داری؟

هیچ نه شرح و نه بیان دیده‌ام

منم رهنمای و منم دلگشای

هیچ دانی راه آن میدان کجاست

زود پیوند دل از خود گسلان

با تیر و کمان چشم تو در پیشگه افتاد

ازان سو براندند گردان چو گرگ

پس برو افسوس دارد صد عدو

نامه‌شوی تو سحات کرم است

ره جوی به زلف دلستانش

بیاراستی کاخ و ایوان اوی

از ورای پنج و شش تا پنج و شش

شد بر ساقش گشاده خلخال

سست ازآن گشت عنانی که توراست

کزین بگذری باد ماند به دست

وز بلیسی چهره‌ی خوب سجود

چشم از نظر و زبان ز گفتار

دولت نبود تو را ازین بیش

همان بر سر کشور افسر شوی

که چه کردند از حسد آن ابلهان

به نوعی ناله و فریاد برداشت

او را اجل برون برد از بند و چاه تو

چو شیری که ارغنده گردد به صید

یک عذاب سخت بیرون از حساب

کودک آساست، بر آورده خروش

با جانب چشم تر نهادم

نبودی به خورد اندرون بیش و کم

یا ز ناموس احترازی می‌کنی

کم شو نمک جراحت دل!

تا زین قفس فنا برون جست

به سر بر نهادند ز آهن کلاه

افکند مر بنده را از چشم شاه

بجز از حرف ندامت رقمی

آخر من از عدم به شبیخون نیامدم

ز مهرک فراوان سخنها براند

بر تو خون گشتست و ناخوش ای علیل

و آن فنا را به وی ارزانی دار!

در حضور او دمی می‌بایدت

تو گفتی که اندر زمین شاه نیست

در حدیقه‌ی ذکر و سیبستان شوم

وز ناز فکند چین در ابرو

خونی کردم که آن نکردم

نبد نامداران بدان رزمگاه

هست بر حلمش دیت بر عاقله

کرده ز چستی به سر کوه جای

ور هست نه ماتم و نه سور است

دلی پر ز اندیشه‌های دراز

تو مگو که نیستش جز این قدر

چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت

بس تاب که در قمر فکندم

سپاه ترا برنتابد زمین

چند حرفی از وفا واگفتمی

ز نو رنجی که داری از که داری؟»

دامان گل به دشت همی‌گسترد بهار

بیفزاید اندر تنت خون و مغز

اشتر اندر سبزه ناپیدا شود

عقل را گرمی هنگامه به اوست

صد باره درون خود زدودم

که دانش پژوهست و فریادرس

هست پیدا نعره‌ی شیر و کپی

به که از توبه کنی چاره‌ی خویش

زین دلارامتر نباشد یار

ابا بدره و برده و تاج و گاه

که به خواجه این زمان خواهد رسید

بلکه نقد دو جهان باختن است

پرواز چون نمایم چون هیچ پر ندارم

بیاورد آهنگران را نهان

زانک موسی می‌بداند که تهیست

شد لباس ملکی، شیطانی؟»

زان بی خبر است جان که جان چیست

که ای شاه نیک اختر و دادگر

آب اندر ابر و دریا فطرتیست

به همراهی‌ش ما را سرفرازی؟»

افسوس که پرده در ندارم

سر گاه او چوب تابوت گشت

دزد گوهر نیز هم رسوا نشد

بهر وزارت ره مسند گرفت

بسوزد دلق و زنارم فرستد

که آن را ببیند به دیده درست

پای بسته پر شکسته بنده‌ای

چو غنچه شد فرو در خود زمانی

بر فرق باد خاکم گر این هوس ندارم

نیایش بران کو ترا پیش خواند

نشکنم تا جان شدن از تن جدا

که یک مو بار خود بر وی ببندم؟

نماز بام زره کرده بودمی بسیار

جز آنکس که گوید که هستم همال

گر غلام خاص و بنده گشتی‌اش

کنم طبع آزمایی با خیالش

پس من ز درد عشقت با که نفس برآرم

به دانندگی نام کرده بلند

در میان آخر سلطانش بست

عزیزی بر عزیزی بادت افزون!

ظن مبر کاینجا سر یک موی نامحرم رواست

دلت شد به فرزند خود بر گواه

قاصدا چیزی نگفت آن ارجمند

گرفت از راه یوسف تنگنایی

که تویی که آفتابی و منم که ذره‌وارم

سپه را همه بدره و تاج داد

چون نگردد گرد چشمه‌ی آب شور

به «نوح» افتاد دین را پاسبانی

گنگ شو از ما سوی الله گر زبان می‌بایدت

ز راه بیابان تن آزاد کرد

تا ببیند خلق ظاهر کبت را

ور رود کج، ز هدف بر طرف است

ولیکن زور یک شبنم ندارم

چو آیی چنین در دم اژدها

هست سوی ظلم و عدوان جاذبی

که با اهلش نه بر کیش وفا زیست؟

در حجاب سخت خذلان اوفتاد

که گلنار چون راه و آیین نگاه

گاه قدرت خارق سنت شود

به سر نابهره دیداری‌م افتاد!

چو تو کشی راضیم بهانه ندارم

چرا خاک را برگزیدی نهال

کو یکی ملاح کشتی هم‌چو نوح

پیوند امید بگسل از وی!

انگشت نمای شد هلالت

به آگاهی شاه کردند فخر

بین که خون‌آلود می‌گویم سخن

که با آن هزاران هزار اندکی است

خاصه در تاریکنایی پی برم

به مینو رساناد یزدان تنش

سرنگون خود را در افکندم ز کوه

آینه کن لیک ز زانوی خویش

با خط سرسبز او چشمه‌ی حیوان خوش است

گره زد برو چند و ببسود دست

عفو فرمایند یاران زان خطا

ز آن دوک ز مشک رشته‌ریسی!

در لالایی درج لولویش

که ویران شود زین سپس مرز روم

آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ

کفه سازنده‌ی آن از مه و مهر!

درمان تو درد بی‌کران یافت

که کس را به گیتی نبودست نیز

ضعف تو ظاهر شد و آب تو ریخت

به جانان کرد عرض صورت حال

اگر بر دل کنی ناگاه در باز

نخست آفرین بر جهاندار کرد

حامل عرشی و قبله‌ی دادها

دل عاشق سرود شوق‌پرداز

می می‌جان جام جام‌اولیا

ز بهر پسر پهن بگشاد گوش

هیچ ملحد را مباد این نفس نحس

حور مقصورات فی‌الخیام

همچو کوری میان دود بود

چو پرورده بودی نیازردییی

کار پیشش بازگونه گشته بود

ولی از عاشقی بیگانه رفتند

مطلوب حرم‌سرای من کیست

بران ژرف دریا شود ناپدید

تا سقطها بشنوم از خاص و عام

مانده‌ای از همه محروم به هیچ

اینجا چو تو نه‌ای تو ز شادی و غم مپرس

به جایی که بد نامور مهتری

گرچه استحقاق داری صد چنین

گل از باد سحر نشکفته چون ماند؟»

کنون بگسترد از حله باغ شادروان

وزان رومیان پنج دانا ببرد

کرد بر تو علم لوح کل پدید

فرود آمد ز رخش تیز رفتار

عالمی انقلاب بنماید

ز فرهنگ وز دانش آن جوان

نیستم در صف طاعت بین بین

بادی بوزید و پرده برداشت

سرخ بیجاده چو تعویذ اندر آویزد زبر

خداوند پیروز و به روزگار

هدیه‌ها را می‌دهد در انتظار

گامی به زمین او نهادی،

دایما در درد بی درمان بماند

همان ژنده پیلان گردن فراز

عقل گوید نیک بین که آن نیست آب

تا بو که بیابم آن در پاک»

فریاد برخاست از جهان کای رند درد آشام ما

بفرمود کز کس نریزند خون

گرد بر گرد تو شب گرد آمده

مگر خوناب خون ناب می‌ریخت

پای منبر نهاده بر سر دار

ز چیزی که شایسته‌تر برگزید

دوستی خور بود آن ای فتا

یکی مهر سلیمانی در انگشت

جای کمر بستن کردم ز تن

نسازند با پند آموزگار

در میان دولت و عیش و گشاد

بگشاد و، بر او شکنجه بشکست

یک کارم از هزار میسر نمی‌شود

نباید به گیتی مرا رهنمای

چون نداند جان تن خود ای صنم

دهم مثنوی را لباس نوی

کو در ره سودای تو با دامن تر نیست

جهانگیر را روز برگشته شد

برج زندان را بهی بود و الیف

طلب کن، ولیکن به هنجار کن!

هر دم از پرده برون برگی دگر می‌آورد

نه آرام گیرد به روز بیسچ

نامه‌ی خود خواند اندر حق یار

وز این بند امید گشادی نماند

زهره را تا حشر گردانیم مست

دلش گشت زان پیر پر بیم و باک

التجافی منک عن دار الغرور

ز جان خموشان برآمد خروش

تا در میان آتش بستان تازه بینی

دل ما پر از رنج و دردست و خون

نفس کافر توبه‌اش را می‌درید

به روی تو چشم رضا باز باد!

کس نگوید که داده باز ستان

فروزان شده زو همه بوم و راغ

رو بتابم ز آمر سر و علن

پی آنچه نبود به آن‌ات نیاز

وی خاک اصفهان حسد توتیای ری

که دریا و هامون بدیدند راه

اندک‌اندک ابر وا گشتن گرفت

که بودی روز و شب پیش زلیخا

صد گونه ز هم از آن کمان است

گشاده‌دل و بی‌نیاز آمدند

هر که خواهد گوهر مکنون بده

چون کوه بلند، پر شکوهان

از پی مشرفی نمی‌شاید

چو اسفندیار آنک بودم نیا

زانک در قربت ز جمله پیش بود

فتح ابواب مطالب جویی

خود جان ز چه بسته‌ی جهان است

کسی برنگردد ز پیمان تو

مر خری را بهر من صیاد شو

واندر حقشان گمان بد برد

ملخ سر بر سر زانوست خون آلوده بارانی

نبینم همی آشکار و نهان

از لیمی سیم و زر پنهان کند

وز گمان هنرش باز رهان!

تو را یک ذره گر در خلق روی است

بود آشکارای او چون نهان

صاحب خر را به جای خر برند

گفت کای پیر خرف گشته، خموش!

کورا ز میان فرو گذارد

به دشت اندرون سر شبان را بدید

پیش آتش مر وحل را چه محل

برداشت خطاب غایبانه

همه جان‌ها چو صف‌های طیور است

تن بی‌سران بد همه دشت کین

لیک آتش را قشورت هیزمست

پر از آب لطافت جویباری

که زر زیف و آب سیم سره است

سر مرد خسته به ران بر نهاد

پیش شه رفتند با تیغ و کفن

که رنجش بود راحت دیگری

مانده در خم ز گاه آدم باز

بران درگه او را فرستاد دوست

از ما نصیبشان رضی الله عنهم است

سوی زندان فرستم این جوان را

دل عطار ناتوان بشکست

بپویند ما نیز فخر آورید

به زیر تیشه شدم خامه و بنانش را

دردم بنگر، دوای من کن!

چه وقت گریه و چه جای پند است

که پیروزگر شد ز کشتن ستوه

کاین ناخنه به دیده‌ی ایام ما برست

تن فروده به زنا شوهری‌ام

یکی زیر شاخ سرو، یکی بر سر چنار

ترنگیدن زنگ و هندی درای

که آب و دانه‌ی سیمرغ جم تواند داد

تسکین ده بیدلان غمناک

از آنکه لذت عاشق ورای لذات است

پراندیشه شدشان دل و روی زرد

کز ز آب الطاف و هم ز آتش لهیبش یافتم

بس خار که در دلم شکسته‌ست

لطف کن وز وسع من افزون میا

خدای جهان را نیایش کنیم

بسان بند دواتی که پیش دیده‌ی اوست

که مرا رشته‌ی طاقت بگسیخت

تا بهار گوزگانان پیش من بگشود بار

بجز خاک تیره نیابی نشست

شد باز هفت دوزخ و در حال درگذشت

بهر کاری ز میان غایب شد

صد قلب برشکسته در هر صف قتالت

به رنج اندرون گرد کردیم گنج

طوفان نوح نیز هم آدینه بوده بود

پسندیدن داد راه منست

در بن صندوق سینه کنج خزانه است

خود و نامداران ابا ترجمان

لباس جان سیه از رنگ و دل کبود برآمد

فرستاده‌ی بابک پهلوان

تا خوش بود بر آن دل زنهارخوار او

شیر شادروان و شیر مرغزارت

چون سوی برج خوشه رفت از سر برج آذری

جز در کنف امان ندارد

گاه گوید که بوی تو نه تمام

کی گوهر آن شاهوار باشد

گو ز مه کرده است و گوز از اختران انگیخته

هر نکته از کلامش دینار جعفریست

کز عشق تو عین بی‌قراری است

ساکنان خاک را انعام بی‌حد می‌رود

خندق آن جهان کرانه‌ی اوست

دان که روز مرگ ایشان هم نگردد سوگوار

هیچش آمد هرچه بیرون تو یافت

هم سرکشی و بزرگواری

ز چرخ سدابی گشایم فقاعی

ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی

دوست با ما، ما فتاده در طلب

که اقتضای قضاهای گندب خضراست

از آتش گردون سیه چون داغ قصار آمده

حلقه‌ی حضرت الاه کند

مثال سایه‌ای در آفتاب است

انروی را گذری بایستی

آن‌قدر هم ز قدرت او خواست یاوری

بر دلدل دولت به دلالی دگر آمد

صد گنج طلسم مشکل از ما

نام همه در شمار می‌بینم

من جان به صدق، مورچه‌ی خوان شناسمش

همچون زبان قفل گه معنی الکنند

دل اصحاب ذوق غمخور ماست

که این معنی به گوش اندر گذاری

به پایانش زوال روزگار است

کانعم الله صباح ای پسرا

چون لعل توام به جان امان داد

موج فوجت چو موج جیحون باد

از بهر خواص جان کعبه

هشت جنت زیر پر و هفت دوزخ زیر بال

کزو ناز است و از عاشق نفیر است

تا بدان دامن ز جیب آسمان برتر کشد

مسکین تن نالانش به مویی شده مانند

سخنش باطلست و لایق نیست

آخر چکنی جانا گر بر جگرت افتد

سایه گر بر آسمانی افکنی

با هیچ طرب چون مل هم‌زاد نخواهی شد

صدهزاران اختر ازین دیده روان بر قمرش

گفتا: سرشک بر نتوان چید ز آبدان

مردم گیاه شد که نه مردست و نه زنست

که از شمایلش آبستن است باد شمال

با کف موسی کرا دست دهد جادویی

سرکه را باز در شراب انداخت

یک چند کم آورد چه دریا و چه کان را

ز عکس خنجر مریخ فام او زیبد

وگر شخص تو اندر جنگ زور زال زر دارد

کین نه کار ما و نه کار شماست

عدل او بر زمانه دست گشاد

نانت ز چه شیرین و تو چون تلخ ابائی

صورتی کایزد برای عشقبازی آفرید

چون باد، گرت بر من خاکی گذر افتد

بود در دفتر او از همه وزنی اشعار

تا به نی بو که تب او ببرند

بیواسطه اگر چه نپاید بر آب نار

ننهاد قدم کسی که سر داشت

بی‌تو ز حد طاقت من بار انتظار

همان شیوه‌ی باستان عنصری

بی روی تو ای نگار یک دم

نقد در جان و در دل افتادست

کبک را در مخلب شاهین و منقار عقاب

پشتی چه راست دارد و روئی چه نازنین

ناکسان را ز ره آه چه آگاه کنید

باده‌خواران گلپرست شمن

زینست که ناخن پلنگست

جعفر دین به صادقی، حیدر کین به صفدری

چند باشی زین محالات ای پسر

که دم اندر هوای خود شمردست

پوست سوی اوست مغز از سوی تو

از این جا کس انصاف یابی نبیند

آن که او را عیار خواهد کرد

هر دو عالم دست‌های سایل است

امید عیان کند وفا را

سر نشو و نمو نمی‌دارد

چین زلف آشفت بر گلنار یار

بیدلان عشق را فرهنگ نیست

از جمالش جاودان این نه فلک مسرور باد

بیخ و بن از باغ اختیار برافکند

با عمر در عدل ظالم را برابر کرده‌اند

اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز

کفش نهان خانهاء غث وسمین را

تا چند ز خانه جان مادر

با همه بازیست و با جان هم؟

خود را ز بلای تو امان می‌نتوان داد

به طبع نیست در این عصر ملک غمخور جود

طرب را چو گل در چمن کشتمی

من فتنه بر آن تافته و تافته گر بر

گهی فرشته طلب، گه بمانده دیو پرست

تعریف خویش کرد که خاشاک راه تست

زین خاکدان به بام جهان بر علم زند

زر آزر را دگر کن منجنیق انداخته

به رخ بهار و بهارش چو روضه‌ی رضوان

زیبدش ملک نامور دارد

خورشید چشم شب پره را میل از آن کشید

مشک گر چند کسادست چنین ارزان نیست

لیک دریا گشت و آن باران که یافت

زان می که رزش مادر و لهوش پسر آمد

وگر ندیدی دفن البنات شو بنگر

ما همیشه ز شوق نازانیم

من در غم دل دست شسته از جان

ساحتش تیغ آبدار گرفت

دری بدزد ازین صدف آسمان شناه

حسنت ز عروس عرش زیور

وگر ریزد جز اینت خون‌بها نیست

هرچه در دامن فلک گهرست

تا زجان کم کردمی در اشک خون افزودمی

ز جانانست او گویای جانان

مادران را ز بچگان هجران

خجلت چوب موسی آن دگرست

که بود دوست هم سرا با من

فتنه را رقص‌کنان در قفس جان آرند

عاشقان را دلیل‌آموز است

رخ رخشنده‌ی مه بیند مرد نظار

به پیش راعنا گویان رعنا

بر نار و نورت که دارد درنگی

بنده گردد بی سخن جان و جهانت

چرخ بلند با همه رفعت قصیر باد

فحلی کند چو گور خرک گرد مادرک

چشم خوب نرگس اندر دیده‌بانی آمدست

بی سر و بن می‌رود زین سان که هست

پیشه خاییدن لگام تو باد

در طبق‌های آسمان بینی

به بهای قدح می دهد و خوار دهد

یقین می‌دان که نه این و نه آن است

که پنداری زبان حرص لالست

من مرغ‌وار ز آب به پروار می‌روم

پرده‌ی غفلت مپوش و تخم بی‌فضلی مکار

به خطا در خطرت می‌افتد

بر عطیت او ملک دهر مختصرست

گر صبر او صد لشکر است الا به مژگان نشکند

عقدهای نو که از در سخن پیوسته‌ام

ماه بختم در محاق افتاده است

از ملکان کیست آنکه حبل متین است

هر که زی او خلعتی از تخت سلطان آورد

با نفس جنگجوی ره کارزار گیر

ناچار مرا میر برد باز به غزنین

بی‌تو طوفان برنخواهد آمدن

آب چندان ز رگ چشم چه زائید همه

گه زلیخا گی نبی گه یوسف کنعان کنیم

عشق بر دست من نگار نهاد

بر مساکین طرح باید کرد اموال زکات

خانه‌ی بالاش ماوی دادی احسنت ای ملک

سر آورده بر خاک و در دست بادم

زرد از آن شد که یک جواب نداشت

راه تحصیل آن رهین تو باد

عوض یک خراب می‌نرسد

هر کرا بر جان و دل عشق زلیخایی بود

کفر و ایمانش نماند و ممن و کافر بسوخت

رسمیست در جهان که جهانی مجددست

این سود بدان زیان همی گیر

که همچون کوس جای خورد بیرون شکم سازد

چون سواران خسرو اندر جنگ

نسخه‌ی اول ازو شانه‌ی ایام گرفت

زلزله‌ی گنجه باز تاختن آورد

تا سر زلفش نگیرد زود ازو سر بر گرفت

زانکه من تا خودم کمالم نیست

در شان ملک خوب ادا کرد روزگار

مرا این را فرشته است و ارواح چاکر

ز راه دیده که یارد قبول کرد هواش

نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را

جام شاهان کاسهای یوز باد

گاهی نسیج آتش و گه پرنیان اب

افگندن سایه را هماییم

در گذشته ز فرق آب بس است

خود مگو برگ نیوشیدن این حال کراست

شربت نو جگر نواز فرست

پای بر سر نهیم دایره‌وار

کان شکر لب تلخ گفتار آمدست

همه زیر نگین خاتم باد

ریاست‌دار دین آباد عز الدین بوعمران

کاین خوبی دیر بر ندارد

در پیش خواجه گفت باید سخن

من چگویم چون لغتها از حروف معجمست

خوش بخندد ناظرانش بر او

من سبک پای ندیدم که گران دارد سر

در گردن تو هزار دام است

نسرین چرخ را جگر جدی مسته باد

برای رشم فروشیت کو زبان دانی

نفی استغفار باشد عین استغفار تو

که شاخ وصل بی باران به بار است

چکه شعاع از مه و رنگ از گل و بوی از عودست

همچون سروش مرگ ز صور پسین گریخت

نه ذات من چنان باشد نه اوصافی چنان دارد

با غم هجران او دوزخ سرابستان ماست

سنگ زیرین آسیا بودن

دلق هزار میخ ز سر برکشیده‌اند

نیابد عاشق از معشوق حاجات

کاندرو جای خویش ساخت گهر

خایفست از خسوف و رنجورست

در لب خم کرده و زخم ضیمران انگیخته

شاه دولتشاه دولتشاه باد

چه گفت؟ گفت: که ای در وفا نبوده تمام

بینی این گنبد فیروه که چون بلعجبست

گوشم خزینه خانه‌ی گوهر نگار توست

نیستی جز هلاک تن نبود

جز فضیل‌ابن‌عهد محکم در نیافت

آن رخنه را به تیغ و به رای التیام کرد

ز مار مهره و وز مهره مار می‌سازد

ای بسا درویش دل ریشا که او مذکور بود

از پی پیر قدم در پی عطار نهاد

انوری را از میان تعیین مکن

وقت سیل سخا گریخته‌ام

کمترین کس بایدم پنداشتن

هر قطره‌ای ز چشمم صد طوفان

به پیش قدر تو مدروس گنبد خضرا

سلجق عهد از بهین گوهر بزاد

تا ببیند ازو ولیت ثمر

عطار سر نهاده در گلخنی چه سنجد

کز عشوه تو در جوال اویی

که در افزای عمرت امروز است

زهی جاه و زهی چاه زهی بند و زهی بار

گر به تو دل دهم ز تو نرهم

ای درد و داغ عشق ترا ما به جان خریده

هیچ نهنگ بحرکش نیست سزای صبح‌دم

از میوه و مرغ و جوز بنوازم

همه پنهانیش عین عیان است

زندگانی در آن جهان باشد

گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی

طبع تو طریق مختصر دارد

چشمت چگونه جست به یک غمزه خواب بست

که زد بی‌نیازی علم گرد بامت

در دم اژدها فرستادی

گر تو سلطان نه‌ای سفیر مباش

که تنت را جز این طهارت نیست

عمری به باد دادی ودادی چنانک دادی

ماهی‌آسا هیچ آب از آبدان کس مخور

واصل هر گونه‌ی کراماتی

کنون هم او ز خلق و خلق ازو رست

هر کرا نفس نباتی جانست

به که در خواب نوش می بشود

از چنین حادثه‌ها مردان گردند سمر

ور نه تا اکنون بودی شده ده باره تباه

چون طبع لطیف و شعر تر داری

بر زن نیک، تا به بد چه رسد

زی سر معنی باز شو شکل حروف انگار کم

نه کار توست کار مغز جان است

سر چه بر انوری گران داری

لیکن آن را مسبب است خدا

سست پای از سهم تیغش دشمنان سخت سر

خاک کوی فلک‌نمای تو است

با طینت مطهر او در خور اوفتاد

صرفه بران را ازین عیار چه خیزد

گر نهنگ عشق تو بخرامد از دریای قار

خروشنده چون عاشق از ناتوانی

شاید ار تضمین کنم کان هست تضمینی صواب

آه به چین به است که سنبل چرا کند

بداده هر صفتی را هزار حسن و جمال

هر کسی مرد این بیابان نیست

که الحق چنین خوب خویی نداری

نیستی است آنچه حاصل تک و تاز است

در هوای عشقش اکنون کفچه بر گردم همی

وقت ره غزو آید و هنگام تکاپوی

تویی مرهم تو هم مرهم نداری

در مجلس شاه اخستان لعل و زرش بار آمده

زمانه گوید خیز و نماز شام رسید

که مسعود باد اخترش جاودانی

آنرا به غنیمتی شماری

حاشا که جانم آن طلبد یا من آن کنم

پادشه امروز گشتی در جهان آواز کن

که آنجا غیر جانان درنگنجد

سر دندان سپید کن باری

آن سپاه هندوان بدرود باد

که ملک جل ذکره به کرم

گفتا: یکی به جان بخر از من یکی به تن

شاخیست که بارش همه مضمون ضمیرست

صوفیی دان که کار آب کند

تا عاشق چشم و توتیاییم

ما مرغکان گرسنه‌ایم و تو خرمنی

که روزگار مرا بنده‌ی تو می‌خواند

دار ضرب شاه ز آن بیاع جان انگیخته

از خلاف ابلیس در رفت از بهشت اندر سقر

اندرین دعوی پدیدار آمدست

تا بی‌سببی مرا تو نگذاری

نوبت غم زن که غمگسار تو گم شد

چند روزست در ولایت تو

چون سایه در رکابت چون ذره در هوایت

چرخ را گفته بود کز ره برد

حنظل و آنگه خوشی؟ احوال و آنگه یکی؟

خیز تا عشق تو سرمایه‌ی عصیان نشود

چون کس نرسد به یک گناهت

به جای در و گهر در دل صدف خون باد

در چاردار ملک چه ناورد کرده‌اند

هین که وقت «جاعل اللیل» آمد از بیداد تو

از توام ای رند هرجایی بس است

کز وی نهان و دور چو جان و جهان نباشی

خاصه که چون بقا و عز خاص شه مظفری

خاک را عنبر نسیم و باد را مشکین به خار

سوی مدح خدایگان برخاست

که اگر بر خریت بارستی

چون شاهدان ز خون عدو پرحنا شود

با غرامت همنشین و با ملامت یار باش

کین زمان در درد دردی خوار ماست

گردی که مایه و مددش خاک راه اوست

چون گوهری بر افسر سلطان نو نشست

کین چون دم آخر به هنر بی‌بدل آمد

چاه، ماروت بابل افتادست

بر سر خلقش چه رسوا می‌کنی

ابر نیسان شوم انشاء الله

با خیال خاک کویت کارها

سر خود در کنارم اوفتادست

که ازو چار فصل مهجورست

وصل با حوران خوش‌تر به خجند

آتش اندر زد به جان شهریاران عجم

لاجرم در دیده طوفان خوشتر است

تو کار خویش می‌کن ای جان و روشنایی

دولت نصیب خواهر مریم مکان شده

یک باره بلی گفتن صد باره بلا کردن

مرده دل زاد است اگر از مریم است

از گرد چرا رنگ دهد آب روان را

چشم خلاص داشت سفینه‌ش وفا نکرد

چست می‌باشی تا خدمت سلطان نشود

پرده‌ی هستی تو ره بر تو بست

بوی خطشان گلستان و رنگ رخشان لاله‌زار

این نه بس باشد برهان اسد

صد لباسات عجب دانی زهی کافر بچه

می‌ده که سرم ز می گران است

شیر شکاری بسی آهوی لاغر شکست

صبح سه گردد ار به کف جام صبوحی آوری

از جگر ده نقل چون قومی ترا بر خوان بود

حالی خجل بماند داند که نه چنان است

از چهره‌ی سخا و سخن کاروان رسید

کی کنم؟ کب خدای است مرا

هر زمان برگ و نوایی الغیاث ای دوستان

بر پشتی روی تو دل افروز جهان است

همراه دوم گشت حدوث تو قدم را

یا بر جگر ریش به مهمان من آئی

خون همی گریند بهر او جهانی روزه‌دار

وز شوق ذوق ملک عدم نیستی به هست

که بدان گوی نطق بربودی

شریف وعده که فرموده‌ای دوم بار است

در سلسله‌های کامرانی

زانکه از جان تا به جانان تو ره دشوار نیست

دهد عتاب و نوازش نشان خوف و رجا

شو گهری دان که ز خورشید زاد

وی درر پاش بی‌نهیب نهنگ

بیش ازین طاقت هجران تو نیست

در ذمت احرار چو صوم است و صلوتست

آفاق، خواجگان و خسان دارند

ای ما به تن کمان تو با ما کمین مکن

چندین بلا و رنج ز دردم بدر گذشت

آشوب خلایق از جوانب

تو را توتیا رایگان می‌دهد

شکر آنرا دیده بر روی زمین باید نهاد

هر که ز جانم نخواند هیچ جوابی نیافت

یکی به مرو همی گفت عیسی آمد هین

گرچه امروز وفا در عدم است

با آنهمه هوشیاری بی هوش نهادستی

روی سوی آشیان خواهم نهاد

در نه اقلیم فلک تا روز هر شب سور باد

راد مردی برفت باز عدم

بلبل خوش نغمه گه شهر و دو گه عنقا زند

که زین بیش تیمار می‌برنتابد

وامیخته است لفظ تو با شکر آفتاب

ز مه طوق بر اسب شب‌رنگ بسته

سنگ در سیم دل تست پس اندر بر تو

ز هجرت یک سخن زان برنتابد

از سهم او کنند حذر ماه و آفتاب

چرخ زیر رکاب من رانده است

بسان مرد رسن تاب باز پی سپرم

ندارد جام و در ساغر نگنجد

وی وصل دلربای تو چون دولت شباب

مایه‌ی فسق چو عصفور مقیم

غارت عقل و دل و جان را هلا آواز ده

وانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد

گفتا اگر ندانی کم‌دان روزگار

روزی از من بگذرد، روزی ز شاه

برگ توتست که گشتست به تدریج اطلس

کان آه درین دهان نمی‌گنجد

ورنه دایم باشدی در ورد ورد

تضمینش کن در این دو سه منظوم گوهری

حقا که بود به از جنانم

جان می‌دهد و چو مار می‌پیچد

گه بذله‌ای از آن که عنانش فرو گذار

از آن پای بند بلا می‌گریزم

سپاه فقر بی‌ترتیب پس آمد شدن گیرد

آن آینه غرق کبریا گردد

درهم نیامدی خط پرگار روزگار

که با شام برمی‌زند چاشتش

درین مردوده‌ی ویران نیابم کام جان ای جان

در دیده‌ی دل چو دود گردد

در شرع از طریق تهاون کمین کنند

پروانه شود زآتش بیزار به صبح اندر

قمریان چون مقریان در نوبت افزایی شدند

گر کنم چاره بیشتر گردد

به جای در و گهر در دل صدف خون باد

لیک خورشید مرا مرد و دگر کس را نی

حقا که چو نارست به هنگام کفیدن

بکل از خاکیان بیگانه گردد

به اعتدال هوا داده جان مانی را

گرچه بد بود در آن، مولد پست

دیده‌ی دوزخ ز رشک غیبتش پر نم بود

که تا جان فانی جانان نگردد

ور متفق شوند جهانی به دشمنی

نرگس چاک جامه‌ای، لاله‌ی خاک بستری

عشق را نزد فعل رایت نیست

در جنب چنان دری بر در سخن خندد

حیف باشد بعد از او بر دیگری

عطسه‌ی عنبرین دهد مغز چمانه از تری

بار او «یاسین» و شاخش سر به «اوادنی» زند

ز گفتار این و ز گفتار آن

سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی

ورای خرد ده کیائی نیابی

پس جز به نیستی نسب تو خطا شود

در غم تو حیله و حذر که پسندد

بر خویشتن تو ز ما صد بار فتنه‌تری

در شرق رنگین شهپرش، در غرب منقار آمده

در پرده‌ی اسرار خدایی گذری نیست

در پس یک عقیق ناسفته است

ورم ز دست ملامت به جان بگردانی

از ارسطو که بود خاص وزیر

شاخ عز رویدم آنگه که بلای تو کشم

نیست شو در راه آن دلخواه نیست

آنک دهانت چون عقیق از بس که خونم می‌خوری

نارنج به سنگستان مسپار نگه دارش

هرگز اندر ره دین گمره و حیران نشود

خلق عالم جمله نامحرم به است

که در دست دشمن گذارد تو را

زآنکه دو نقدش به یک عیار نیابی

غیرت سوی گوش آمده کی گوش تو منیوش

نافه‌ی عطار را بوی شنیده است صبح

به لطف مژده‌ای از وصل آن نگار بیار

ماه نو بنگرند و خه نکنند

از نامیه هر شاخ و گیا رای نما کرد

که باغ تیره شد و زرد روی و بی دیدار

کوس غارت می‌زند در ملک تقوا روی تو

زعفران سود و حنوط شخص یاران تازه کرد

هر دیده که در فراق بیناست

آن برد سبق که بی نشان رفت

می‌نداند که گرم سر برود دست نشویم

رستم دستان کارزار بماناد

هست امروز به بند سخنان تو اسیر

هر زمانی در نظر نیکوتر است

تا مگر سایه بر من افکندی

هر طراز شکر کرائی فرست

دلسوزتر از عشق من و تو سمری نیست

از ناله دلم چو ارغنون گشت

تن درده و چشم در قضا کن

سی شب از من به چه تاویل جدائید همه

بحرست جود او که مر او را کنار نیست

جز نسیم باد مدح و خاک پای شهریار

که طبع او همه نیش و تو سر به سر نوشی

نراد فلک اگر زند دم

تا دل نکند بر تو نثار ای پسر خوش

معنی مکرمت نشد مفهوم

یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری

بر بساط وزیر شرب مدام

سنایی نیم بوعلی سیمجورم

از نثار تو شده یاقوت پاش و درفشان

منم در آتش و از حال من تو درتابی

چو بت‌رویان چین زیبا و دلبر

دل از امید دیدارش میان مرغزارستی

چون به آتش در حشیش و چون به آب اندر نمک

زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی

از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم

یا چو ابلیس شو حریف نواز

در نطقت همه وحی منزل

که به کشتن برویم از نظرت یا نرویم

در یکی فرمان میان امر و نهیت التیام

غاشیه کش چرخ پیر بخت جوان ترا

سفر مکن که شود بر دلم جهان چو سقر

قیاس کردم و ز اندیشه‌ها و راست هنوز

روشن شود چو اختر طبع منورم

پایمال مسجد و میخانه گردی چو حصیر

با سگ کوی تو این زهره و یارای مقال

عزیز من که شبی یا هزار سالست این

کنار سبزه کند باد مسکن عنبر

مرا ناگاه عشق تو بر آتش خوابنید ای جان

زین بیش می تو گفتی هستی به کنه طارم

انا المجنون لا اعبا باحراق و اغراق

جرعه‌ی جام ما ز خون فراق

غزنی از فخر تو بر چرخ برآرد اورنگ

از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال

یکی دست از این مرد صوفی بدار

همه هم ثابتند و هم سیار

مردمک دیده‌ها منتظر گام تست

حاجب بارگاه او بهرام

به اعزاز دین آب عزی ببرد

شحنه‌ی نفس نباتیش درآرد به عمل

از دو عالم چهار خواهد کرد

نپسندند که او مست بود ما هشیار

در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

به پشتی حرم حرمتش ز سایه و نور

وانگهی گویی خروش و ناله‌ی چون زیر چیست

کند سهم تو سور زهره ماتم

ره پارسایان امیدست و بیم

رزق ذریت آدم را کف تو کفیل

همچو لقمان به لقمه‌ای خرسند

مزاج مرگ را کردست محرور

هم با دل بی‌قرار گویم

دهنم خشک و دیده طوفان‌بار

لولوست همیشه بر رخانم

چه که در پنجه‌ی شیر و چه که در مخلب باز

می‌روی و مقابلی غایب و در تصوری

که در کس به سلامی مثلا کردم باز

تا نمانی منقطع در اوسط ظل و ضلال

مجاوری نبد از اهل آن دیار و دمن

کند هرآینه جور و جفا و کبر و منی

وان به تدبیر این سپرده زمام

هر قضایی که بود خود ز قضاست

زانکه در عشرت نباشد زو گزیر

نخواهم دستت از دامن گسستن

نی از فراق بارگهش اشک و شیونم

در شهر یکی ذات گرانجان و سبکبار

یا در شراب خفته‌ای از شام تا سحر

که شهد محض بود چون تو بر دهان آری

جو اول دهد به علیین

آن شهر کزو خاستی آباد همی باد

خنگ تو به سایه رخش رستم

ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده

زیراین ورطه تاب حادثه‌سوز

گه ز عشق خانمان چون عاشقان پژمان شویم

گرگ را صلح دهد با اغنام

یاری نباشد این که تو با یار می‌کنی

مطیعان تو بیداران گردون

پس مهار اشتر کشیدن در بیابان شرط نیست

ز غفلت تو فغان و ز عادت تو نفیر

صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه

کرده شاگردان دیوانت عطارد را دبیر

ترا طمع که در انگشت تو کند خاتم

چونان که دیده سرخ کند شرزه‌ی ژیان

ولیکن با که می‌گویی که نتواند پذیرفتن

کمینه گلشن و گلخن چو جنتست و جحیم

دل همی گوید گر او سادست ما هم ساده‌ایم

هرآنچه جست ز اقبال یافت جز که نظیر

بدان خاک مشکین به چه درفتادم

مسکن درد همان به که نباشد مسکین

طمع آن دارند کز وی سوسن و عنبر برند

ادراک منهزم شود و عقل مبتذل

نشاید گفت جز ضحاک جادو

هرکجا عزمش دهد فرمان قضا فرمان‌پذیر

جادویی داند مگر کز جزع من عبهر کند

ابلقش اکنون همی خاید لگام

به کام دوستان و رغم دشمن

همه حوالی عدلش مبشرست و نذیر

پودیست میان تو سوی و هم کم از تار

گرگ را آشتی دهد با میش

به چه جرم دیگر از من سر انتقام داری

به پیش رای مصیبش زبان حجت لال

از ستاره شده آراسته سیاره‌ی دوست

پرورد دایه‌ی شرف اندر کنار ملک

نخسبد که واماندگان از پسند

گهی زناله‌ی من پر جزع شدی کشور

ملحد اهل هوا از وی شود مقهور و خوار

در جهان رسم رزق را مقدور

بیشتر زین نکند صابری و مشتاقی

میان آب چنین خاک توده‌ی معلق

دلی بستان چرا بیکار باید

نه نهان و نه آشکار جهان

بی مقالات سعدی انجمنی

تو مگو نیز من ندارم عین

پیدا بود که لاشه‌ی ما تا کجا کشد

چو پاره پاره درو خامهای ریگ روان

عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی

به خاطر اندرست آید به خاطر

به کفر زلف تست اکنون همه ایمان جان ای جان

یک سموم است از خلاف تو شر

می‌میرد و همچنان دعاگوست

زان چنین ثابت اساس آمد جبال

عیسی مریم برفت و موسی عمران بماند

حدثان را قفا کند ز جبین

یا عاذلی نباها ذرنی و ما الاقی

شد جوان بار دگر در نوبت طغرل تکین

نکشد غم غربت شبانی

ماه نو از ساغر طغرل تکین

به درویش و مسکین و محتاج داد

ابر نیسان شود هوای عقیم

با الف سان قدی به اندامش

ور کوثر است جرعه‌ی جام شراب تو

زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری

هر کو کند مطالعه لوح گمان تو

میر داد اینجاست خاموش ای پسر

گنج نادیده اندرو تضمین

من روی ندارم مگر آن جا که تو داری

بر فلک جبرئیل و میکائیل

برداشت از آنجا سپه عارضه محمل

بی‌ورزش انصاف آب و طین

چو در دل مهر تو کشتم مبارک (باد پیوندم)

زایر سده‌ی همایونم

این عقل دراز قد احمق را

عامل از عجز همی طرح کند بر ایتام

با گل از دست باغبان گفتن

بر گوشه‌ی آسمان زنی سم

چشم زخم نیستی در هستی ما در رسان

مددخواه جاه تو شهری مسلمان

بوستان‌ها رست از آن تخمم که در دل کاشتی

نام تو زبان آفرینش

وان کیست که نیست در جوال تو

درگهت قبله‌ی صغیر و کبیر

نترسم دیگر از باران که افتادم به دریایی

خلاف تو خاکستر آفرینش

هر کرا حجت بود حاجت بخواه اینک کرم

همچنان کز کیمیا ترکیب زر یابد نحاس

نه برج من که همه عالم آشیان داری

راند در این زمانه همی بر زبان تو

گر دیده‌ی شوخش نه جگر خوار منستی

وقت آنست که راند سوی ایران لشکر

پس چه فرق از ناطقی تا جامدی

هم در آن پرده و در آن آهنگ

من یکی معتمد و واحد و قیوم بمانم

حصنها ساخت روزگار حصین

که زایل شود نعمت ناسپاس

زهی طاها زهی یاسین بنامیزد بنامیزد

فتنه می‌جویی نقابی برفکن

دیر زی ای وقت بخشش نرم جوهر چون حریر

فرهاد چنین کشته‌ست آن شوخ به شیرینی

دیریست بتا که تو چنینی

تنها در این مدینه که در هر مدینه‌ای

این نه آن بابست کنجا بی خبر یابند بار

که بازآید به جوی رفته آبی

آگه نشویم زان که چندیم

کیست که برکند یکی زمزمه قلندری

زان که غمزه‌ی یار یک دم بی‌گشاد تیر نیست

که گرفتار دو مارست بدین ضحاکی

هر کرا وصل تو باشد هر چه باید جمله هست

چاره پای بستگان نیست بجز فروتنی

آب میگون شد گوئی که عقارستی

در گوش آن ملول بگوی این قدر سخن

زیر یک چین از دو زلفش صدهزار ار تنگ چین

بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی

درمانده بدین بند و شادمانه؟

که همچون بلبلم دیوانه کردی

چون باده همه جان شد تا باد چنین باد

ور نه به هیچ به نشود دردمند او

روی چو گلنارت چون قار کن

چنان کشد که شتر را مهار دربینی

تا بر سرش نهم به عزیزی چو نام دوست

که ارباب معنی به کاغذ برند

از تیغ حیدر آمد بر اهل بدر و صفین

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

گهی گویم که ای مطرب غزل‌هات

سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی

دلت معده ساز و دهن گوش کن

کیوان شده پاسبان هندوی

حور یا روح که باشد که کفوی تو بود

که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را

این جنین ناید، پورا، و نه آن جنین

که رحمت رسد ز آسمان برین

ببینند مردم که چون بی قرارم

چون تو را بیند بدین خوش منظری

پر بارم و تو چون شکسته نالی

با پریشانی از آن بر سر حال خویشم

بوسه‌های سرنگون بر پایش از ادراک زد

چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری

این زشت ریسمان را بر دوک مرگ رشتی

کبروی دوستان در پیش دشمن می‌بری

پر کرده ز در و درم و دانه دهان را

به اخلاق پاکیزه درویش باش

نه چشم باز من شخصی نه جان خفته ریائی

به ز تقوا ببایدت سپری

تا به دست آیی به تدبیر ای پسر

کجا تواند رفتن کمند در گردن

دختران آسمان را انجمن

که بی حد و مر بود گنج و سپاه

از جزع دانه کردی از مشک دام گردان

گر بر آن سنبل زلف و گل رخسار آیی

دست نبایدت با زمانه پسودن

صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او

کسی کو ره بدین بازار دارد

ازان ز آتش دل چون دخان پریشانم

ور نه این پرده بهشتستی نه پر حوراستی

معلوم شد که عقل ندارد کفایتی

ای یار چنان دان که به خمارم خمار

دشوار برآید که محقر ثمنست آن

گر حکم کرد باید بی‌پاره

در دست مفلسی چو ببینند گوهری

پس چو ابراهیم پیغمبر قدم در نار زن

زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را

گر ندانی ره نشگفت که خونخواری

که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی

تا چو تیر غمزه سازی بر سنایی هم زنی

پیش بالای تو باری چو بباید مردن

خونی ز خون ز بهر چه می‌شوئی؟

هر وقت یادش آید تو دم به دم به یادی

ما از آن بر پارسایان پارسایی یافتیم

محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی

گرت یکی دانا هادیستی

بیا سهلست اگر داری به خط خواجه فرمانی

پیش استاد لغت دعوی زبان‌دانی مکن

حیران وجود خود بمانی

کی نگرد سوی تو کنون چگلی؟

هر نشیبی را فراز و هر فرازی را نشیب

چون خوک و چو خرس شد سمینه

هیچت افتد که چو مردم به سخن بازآیی

که بگرفتیت دستی وقت بی‌چیزی و بی‌نازی

به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی

توتیای حور و چتر شاه سقلاطون شود

تا نکنم به هیچ کس گوشه چشم خاطری

چه چیزی تو که نه رستی و نه رستی؟

گر به انصاف با میان آیی

بار آن بر میان چه خواهی کرد

تا با که درافکنی به میدان

در این پیدا و آسان فضل دانا نیست بر نادان

جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب

گوی برباییم و لبیک اندرین عالم زنیم

که بی شراب گمان می‌برد که مخموری

اندر جهان به رشته به چندین گره

پای بند هوای نفسانی

عاشق نشوی اگر توانی

نفس ما قربان توست و رخت ما یغمای تو

که درونی نشود هرگز بیرونی؟

نکو نباشد با عشق زهد ورزیدن

تا سوخته راه ملامات نگردی

غم او مخور کو غم خود خورد

سخت کند بر تو در به تنبه و فانه

زرگری بود و سیم پالایی

منشور حسن و تمکین از خلعت خدایی

کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی

مصطفی بر گردن و اندر کنار، ای ناصبی

پیش خصم ایستاده چون سپری

از خشک و تری و گرم و سردی

تا در اقبالت شوم نیک اختری

تو چون کاهلی سر به سر نیز عاری

حوالیه من کل فج عمیق

لیک عاشق را حزین نکنند

بباید بودنت سرگشته چون گوی

به رنده‌ی روز و سوهان شبم دایم همی رندی

گوی از آن به نتوان در خم چوگان دیدن

تو نه آخر کمتر از پروانه‌ای در کار باش

تری فی البحر اصداف اللالی

سیم نثارت کند درست و شگاله

که من بهشت بدیدم به راستی و درستی

از پس آن پرده وصالست و بس

بس خانه که سوختست و دکان

جانت عریان است و تو برگرد تن کرباس تن

چون پای فراق در میانست

دارند به فرق سر ازو دست

که حیران باز می‌مانم چه داند گفت حیرانی

چون نشکنی و پست نپیرائی؟

که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی

تا روز قضا نباشی از دوران

دل به تو دادی که تو شیرینتری

زین گرد گرد گنبد زنگاری

هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری

بر بد و نیک او بهانه منه

گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی

هرچند که بر فلک چو بهرامی

نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی

چو مهش چهره و زیرش چو هلالی غبغب

خوشتر و خوبتر اندر نظرم می‌آیی

چرا هرگز نیاز؟ از بی‌نیازی

ای دریغا که چون سرابی بود

گوی هم می دان که در میدان تراست

ما خود نمی‌نماییم از غایت حقیری

با مردمان خس به مثل با سگان سکون

عارفان و سماع و هایاهوی

توبه‌ی او بشکند لبهای تو

بت خود اینست از ( ... )

رشوت حاکم جز در شب و پنهان ندهی

بگویند آشنایان و غریبان

برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن

سعدی چه بود در خم چوگان تو گویی

معدن و الفنج‌گاه توشه‌ی مائی

چشم سیه تو راست هندو

کی بود جایز که گویی دم قلندوار زن

گو نگه بسیار در آیینه روشن مکن

بچه نکوهی آن را کزو رسته‌ای؟

چندان که قیاس می‌کنم جانی

یا چو تو دلبر به زیبایی که دید

همه دست‌ها بخایند چو نیشکر به دندان

گر تو خاکستر به نام آل او بر سر کنی

برو سعدی که خدمت را نشایی

از ناله‌ی او جهان پر از جوش

که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی

در این گل بیندیش تا چون عجینی

هزار صید به یک تاختن بیندازی

فرود آید ز گردون و برآید از گریبانش

گوی مسکین را چه تاوانست چوگان را به گوی

نیست مگر خواب و خور ایدری

نی چه گویم چون ندارد قصه‌ی هجران نهایت

هرک آیتی نخست بخواند «ز هل اتی»

هزار صید به یک تاختن بیندازی

تخم بزه و، بار بدو، برگ وبالی

به سرپنجگی پنجه برتافتی

خاکروبی کردن آن کس را که داند کیمیا

آخر نه بر دو دیده من به که خاک راه

شاهی نبود بود گدائی

ببخش و مگیر ای جوانمرد من

در طریقت هر دو را از خود مبرا کردنست

دربند خوبرویان خوشتر که رستگاری

گاه یار توست و گه دشمن چو تیغ هندوی

تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی

هیچ بیگانه‌ی مرایی را

باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

در بند همی چون کنی سواری؟

و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی

من بر تو نگزینم بدل جز تو نخواهم هیچ‌کس

گر دل موافقت نکند کای زبان بگوی

دست بکش از دروغ و مفتعلی

اگر نخواهدت ای نفس خیره می‌پویی

تو از آن در سایه ماندستی که اندر خانه‌ای

شهر بگرفتی به صحرا می‌روی

با باز زمانه چون کنی بازی

چاره صبرست که هم دردی و هم درمانی

آن دو چشم جادوی رعنای تو

که عاقبت بکند رنگ روی غمازی

نه خواب و قرار و نه خور و مسکن

هرگز نرود ز زعفران زردی

راند پسر مریم خر را به خلاب اندر

به هیچ کار نیاید گرش تو نپسندی

ترسم که پر ز گرد بماندش میثره

پدر بی گمان خشم گیرد بسی

دیده در خورشید و اختر مانده‌ام

که آفتاب جهان تاب بر سر علمی

نشنود کسی مهی بر این سان

بگو خوابش نمی‌گیرد به شب از دست عیاران

چونان که تو بشکستی ما نیز شکستیم

لیکنش با تو میسر نشود رفتاری

خوانده نشود خطی ز طوماری

سر و تن به حمامش از گرد راه

روح‌الامین نوازد در مجلست ملاهی

ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی

از بخار گند می طبلی پر از هپیون کنی؟

که پیرایه‌ی سلطنت خانه‌ای

به نیم ذره نیاید به روی من برگرد

که پیر داند مقدار روزگار جوانی

برف بارد هم بر آن شاهسپرغم مرغزی

ما توبه بخواهیم شکستن به درستی

با سر زلف تو بودی دهر تاری ای پسر

که من از پای درآیم چو تو اندازی به

حرفها را نبات با حیوان

زبان درکش که منظورت ندارد حد زیبایی

گاه گویا گه خموشی گه نشستی گه روان

کم نگردد شورش طبع سخن شیرین من

کی تواند دید هرگز با کله؟

تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری

یارب آن درجش نکوتر بود یا آن کوکبش

که برگردند روز تیرباران

کرده است به پای، خسروانی

نمی شاید از یکدگرشان شناخت

شکر ایزد را که من سوارم

بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری

بیخ درختان و ساق کشتت کرمان

تو چنین سرکش و بیچاره کش از خیل کدامی

یک روز حدیث بنده بنیوش

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

به کار خویش در جلد و خیاره

بکن هر آن چه بشاید نه هر چه بتوانی

رو که همان احمد پارینه‌ای

چون نروم که بیخودم شوق همی‌برد کشان

جل و عنان دریده و بگسسته؟

عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته‌ای

زان هژده قلب شد بهای تو

سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من

مشغول به شطرنج و به نرد و شش و پنجی

که عیب گیرد و گوید چرا به فرق نپویی

از من ببرد دل و قرارم

که افتد که در پایش افتی بسی

ترک و تازی و عراقی و خراسانی

خود را نمی‌شناسم جز دوستی گناهی

درباختیم صد الف از بهر لام عشق

که تا تن در لحد باشد و گر خود استخوانستی

مگر رنج تن و ناخوش بخاری؟

بشور زلف که در هر خمی دلی داری

هزار دریا پالونه‌وار می‌بیزد

جای دگر نمی‌رود هر که گرفت مونسی

که زان بهی دگری را نیاوری تبهی

نه عاشقی که حذر می‌کنی ز رسوایی

هم شفاعت جوی را کش، هم شفاعت خواه را

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

دامن دنیا بکشی واستین؟

الا به کرم پیش نهد لطف تو گامی

چو اندر مجلس آیی زلف بر دوش

به ملک روی زمین می‌دهد زهی مغبون

ای گشته بر این گوی تو را پشت چو چوگان!

هنگامه توست و محفل من

زین روی به یکدگر سریدیم

یا مهر خویشتن ز دل ما به دربری

بر گه چه نشینی چو اهل کاهی؟

خوشتر ز پادشاهی در حضرتت غلامی

با آنکه دلم نخواست خوشتر زد

از دل سنگش هزار آه برآید

بشتاب و بپرهیز و رو از دار گذر هین

زنگی بچگان ز ماه زاده

تا بیاراست چو روی تو رخ روشن گل

کدامش فضیلت بود بر دواب؟

از فعل بد تو نیز سر خویش را دمی

خداوند جاه و زر و مال بود

چرا بی‌قیمتم چون خار داری

مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان

به فعل چونکه ندارند هیچ هم جنسی

که سعدی توبه کرد از پارسایی

ای شوخک بی‌شرمک آخر چه وبالست این

حدیست حسن را و تو از حد گذشته‌ای

یابد هگرز دهر ظفر بر حصار من؟

تا بشنوی از هر بن موییم جوابی

دشمنان دوست را جز حنظل قاتل مباش

دریغا آن لب شیرین اگر شیرین جوابستی

از ناکسیش باشد و مجنونی

جهان از پی خویشتن گرد کرد

بس کن اکنون دست اندر رحمت جبار زن

ولیکن نپندارمش محکم است

بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه

هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار

او را به مراد او رسانید

یکی نیک محضر، دگر زشت نام

هرچند دیر مانی میرنده همچو مائی

عمرم زوال یافت کمالی نیافته

هم نقش ترا بر دل و جان تو نگارد

بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی

گوهر و زری به مشک و شکر معجون

ساقی مجلس بیار آن قدح بی هشی

تا توانی سر کش و عیار باش

چو بلبلی که بماند میان گلزاری

چو حورانند گرد زشت زالی

گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین

تا سنایی ترا غلام بود

وگر نه زه آورده بودم به گوش

نهان رسید ز ما زی نبی به کوه حری

که هر بامدادش بود شوهری

دست جور و بلا ز دامن من

این بود که با دوست به سر برد وفایی

مانا که تو پور دخت عمرانی

به ختایی کنند یا ختنی

سرمه‌ی چشم خاص و عام ایزد

تو را گر خاطر مهرست و گر کین

چو از پستان مادر شیرخواری

ولی چه سود که جانب نگه نمی‌داری

زین نیست ترا خبر هماناک

با همه درد دل آسایش جانش باشی

چنین مسلط و سالار و قهرمان شده‌ای

چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن

چون جزعتان بجنبد هر یوسفی و چاهی

کاش پنهان از رقیبان در حجابت دیدمی

بپرهیز،ای برادر،زین لعینه

چون بخندد شکوفه سحری

رحم کن بر عاشق زار ای پسر

همه جای ترسست و تیمار و باک

اسفندیار و بهمن و شاپور و اردوان

پرستیدن دادگر پیشه کن

آن دل که شدست مبتلای تو

دریغ آن کیی برز و بالای شاه

اگر نوفتادت طمع در چنه

خردمندش از مردمان نشمرد

که دارد ز گلبرگ سوری گذر

به خاک اندر آمد ز تخت بلند

خفته دو چشم باز و خرد رفته

همورد او در جهان مرد کیست

از عقل بشسته تخته‌ها پاک

تو در پادشاهیش گردن فراز

نقاب سبز تو دانی گشاد هر سحری

ازین کودک شوم بی‌فرهی

چون کان همه خاطرش گهر نیست

فرستاده‌ای چست بگرفت راه

چو بیرون زو دگر کس نیست با من

نیاید به بن هرگز این گفت و گوی

تا نیارندم خط و طغرای تو

سپه شد پراگنده چون تار و پود

تا چند بوی تو بی گنه چاهی؟

که از سم اسپان زمین شد چو کوه

یک ره از ابر وفا بر من ببار

چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد

خطر تخم به بار است سوی دهقان

که کس را دل و مغز پیران مباد

گر همی دل ربود نتوانم

کند کشور تور زیر و زبر

جهانا، برین که‌ت بگفتم نشانی

بکوشی و پیچی ز رنجش بسی

کازرده‌ی جور روزگاریم

ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ

اگر تو نیستی بی‌من دگرگون

برادرش را او به مستی بکشت

سرپوش زمانه در سر آریم

تو را باید اندر جهان تخت عاج

زین سوش سیه، سپید دیگر سو

ز گردان بیگانه و خویش او

چون کند نامرد را کافور مرد

پدیدار کرد اندرو خوب و زشت

نظامی نگیرد مگر بی‌نظامی

که اکنون به گیتی توی تاجور

رنج و عنای مستان اکنون کشید باید

که اکنون ز مردی چه داری بیاد

تو نه همه این تن چون جوشنی

سخن گفت با او زا ندازه بیش

زخم مار و بیم دشمن از بن دندان کشد

سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی

نشنید کس که نو شد خلقانی

سپاهی بران سان رده برکشید

عشقبازی با خیال ترک خرگاهی کند

که داند همه داستان کهن

بنازم بدین هر چهار علی

مگر بشکنی پشت بدخواه ما

جان و دلمان ببر تراست حلالا

که هرکس که دارند اختر نگاه

همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را

ز تن جامه‌ی شاه بیرون کنند

گفتم یگانه من بوم و او یگانه بود

پر آژنگ رخ پر ز دشنام لب

دانه دادن شرط باشد مرغ نو آموز را

همی از تو بیند گناه سپاه

ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب

به جیحون یکی راه دیگر گرفت

رطل می‌باید دمادم مست بیگه خیز را

ببریم کردار آهرمنی

در دل تو غم دوتایی نیست

به نزد بزرگان روشن روان

تاریک شود وقت شام‌گاهان

بران موبدان خلعت افگند نیز

یک ناوک و صد جهان حصاری

همه نامداران جنگاوران

زین بیهده اندیشه‌ی بگسسته فساری

درم بد کسی را که بودی به کار

تن زده آن ماه را فارغ و خاموش بین

که آن تخت پرمایه آزاد بود

زنده با جود دست او احسان

مرا مگر بهتر بدی از تگرگ

تا فردا چون بود سرانجام

چو بر آتش مهر بریان شدند

بر چنین آواز و رنگ و بوی مانده مفتتن

بریزد مباداش بالا وبر

حور باشد هر که او پرورده‌ی رضوان بود

ز ایران سوی شهر دشمن شدند

جان باز که صعبست پس از وصل جدایی

نخواهم که بروی رسد باد شهر

روباه کند او را روباه خرابات

همه بندگان راببرند سر

فردوس فدای هر بیابان

خداوند شمشیر و تاج بلند

بر او گر سایه‌ای بینی بدان کان سایه من باشم

گل تر به خوردن گرفت اسپ و مرد

چون تاج خم گرفت قد دوستان تو

درم کرد و دینار چندی نثار

برگذر زین چار و نوبت پنج کن

جوانی که چون او ز مادر نزاد

در زمین باشد بسی به زان که باشد بر زمین

تو گفتی به باغ اندرون راه نیست

چون سین سلامت ز پی خواجه روانست

به دیبای چین اندرون بسته تنگ

دل عاقل ز زخمش خون زنار تیز نرم آهن

ز تخم بزرگان کسی را ندید

باری بشنو سلام عاشق

همی‌رفت از گردیه بیش و کم

چون دل خواجه بیاراست چمن

برآورد بوم تو را بر سماک

کار من با او کنون از دین و از دنیا گذشت

چه داری بیاد اندرین داستان

از مشرق روح‌القدس دمیده

تبه شد بر شاه بازار من

وقتی که جان غارت کنی چون صوفیان در ده صلات

نشاننده شاه بر پیش گاه

چنان کز علت اولا قوی شد جوهر ثانی

زمانی به منزل چمد گر چرد

غلام و چاکر و دربان جانان

ز سر نام پرویز بیرون کنم

شدمی هم در آن زمان ثنوی

صفتهای ایوان خسرو کنم

بست همچون مهره بر بازوی تو

اگر ماه دارد دو زلف سیاه

خوشا خاموش گویا و خوشا پیدای پنهانی

یکی بنده در می برآمیخت زهر

که من تسبیح و سجاده ز دست و دوش بنهادم

به زر اندرون چند گونه گهر

ولیکن گاه معنی شان گوا کو

ز لشکر بسی نامور برگزید

عاشقان را باز در ره دانه هست و دام نیست

از آرام او هرکسی کام یافت

گر بهشت و دوزخ از کسب‌ست «مما یکسبون»

ز هر گونه‌یی خویش و پیوند بود

از گردن خود بفگنمی گر سرمی من

بدین تاجور مهتر نیک نام

من بنده‌ی آن روزم ایکاش چنانستی

به پنجم شکست اندر آمد به گاه

از زبان عاجزی یکدم یک استغفار کن

که از تاج دارند از اختر سپاس

این بلعجبی بین که برآورده نهالت

بخم کمند از بر زین نشست

خود سود دگر دارد سودای ضمیری

بگیرد کم و بیش چیزی بدست

از گریبان کاست کردی آنچه در دامن زدی

همه شهر روم از کران تا کران

شو چهره‌ی خویشتن همی بین

پر از خون روانش به خسرو سپرد

من چو حج گولان به زیر ناودان چون خوانمت

که با تاج بر تخت شاید نشاند

چون نیست نصیب او هر روز ضیایی

ز بن برکنم تخم ساسانیان

صدر سرای آن تست گر به حرم ننگری

ز گفتن زبانها ببستند بس

پس کنون بی روی خوبت کامرانی چون کنم

نیاید که کشور شود زو تباه

آب چون زلف تو پر پیچ و شکن

دو گوهر بود در یک انگشتری

پس از نور الوهیت به الله آی ز الا

بدان تا شود نامور پر هنر

نیز هر ساعتمان شربت هجران مخوران

سرانجام خاکست بالین تو

من همه ساله دل آزرده‌ی گفتار توام

چنین گفت کای از کیان یادگار

آن سلسلهای شبه گوان را شبهی کو

از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا؟

در وفا و عهد تو چندین ازو تقصیر چیست

ندارد دلی کش نباشد نهان

تا به ابد مانده گیر غاشیه بر دوش او

مگر که خسرو بیچاره دردمند آنجا

کانچه حورالعین جنت داشت صد چندان تراست

وز برای سور گلبن یاد فروردین مکن

کار به سستی و حقارت مکن

چون ز چاهش برکشیدی قیمتش ارزان مکن

در خم زلف از برای عاشقان قندیل را

زشت باشد چشم را در نقش آزر داشتن

همچو ابدالان گذر بر آب کرد

از لذت تیغ تو از آن کشته فغانی

وز آتش دل آهی چون رشته‌ی مرجانها

کافران را همی مسلمان کرد

پس بدین قیمت مر او را یک جهان جان بر منست

مهره‌ی مهر کند نامه‌ی کین تو سیاه

تن در دادم برو جفا کن

از پس شعر جز پشیمانی

روز هر سو به گلخنی دگریم

تا به کف آرد مگر چشم چو آهوی او

سایه‌ی تو عشق ماست میدودت پیش و پس

خاصه در حربگاه بدر و حنین

که تو عبد منی پیش آر حاجات

جای انصافست اگر باشد نظام او را لقب

که به بتخانه نیابیم همی جای نشست

که سروری را صدرست و قایدی را کان

ره نداند جو به پستان طفل خرد اندر قماط

همچو عناب در آویخته اندر عنبی

می‌کند مر خاک را از باد عدل تو جدا

نشین بر تخت بلقیسی و چتر از پر عنقا کن

کو آب گره بندد مانند حباب و حب

آدمی از آدم آرد حور از خلد برین

این دلق پاره پاره و تسبیح نیم ما

وینهمه میلت مدام سوی می و ولوله

و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا

وی به شرف کوی تو روضه‌ی رضوان تن

در بندگی آنجا که آن عامه مه ماست

چون سبک‌سر تر شوی لاحول کن خناس را

چو برج قمر پر شعاع و ضیاست

کاولین نعم‌البدل شد آخرین بش‌القرین

همان وعظ بر جان او اژدهاست

غر چه را در مهرگان بل تا دو باشد پوستین

گر چه اندر سقر اندر ارمست

وی همچو خرد به نیکنامی

پای روح‌الله ازین بر دوخت نعلین هوا

تا جهانی را ببینی پیش خود چون من خرم

اندیشه‌ی مردم ریایی

و آن دیگر برکشیده بر سر از تن پیرهن

شکر افشان علیک عین‌الله

کافری از جور دین بر خود بدرد پیرهن

ای به بی هوشی همه هوش شما

حرفشان را هست سرگردان زبان اندر دهن

عقل و هوش خویشتن یک دم به مستی در کشیم

مطرب بزم تو شاید زهره‌ی بربط سرای

همی جویم به جان آثار جانان

پدید آید به رزم اندر ز چوب خشک صد ثعبان

به دوزخ از چه عصیان رفت بلعم

چون سر زخمه مخلب شاهین

من یاری این و آن نخواهم

بی زبان خوش سخنور تو

ز غمزه‌ی تو فزاید جهان کتاب مغازی

ز بهر چه دم طاووس رنگین شد چو بوقلمون

قاید هر یک وبال و سایق هر یک وبا

اصل دیوانگی و شر باشد

هر کرا کفر چون هدایت نیست

دستشان چون عمر او وقت قضا کوتاه کو

پاک دامن‌تر ز تو قاضی ندید اندر قضا

کردند مکافات به رنجی که کشیدیم

صد هزاران قطره از چشم سنایی نیست هست

دارو اینجاست ای تن رنجور

ما جمله توایم ای پسر خوب و تو مایی

آن را همی ز حرص چرا تاج سر کنید

راهی که در وصل نکویان همه جان بود

کرد گرد پای مستان جهان بالین ما

شاید که بر امید تو این مایه توانیم

جغد را بوم خراب از طبع دون شد مستکن

که جان ز تن به ره دیده ارتحال کند

که گرد باد همی پر کاه نرباید

با همه کس پلاس و با ما هم؟

صدهزاران ره وانگه خطر صدر رهی

چو جوزا همت از تیغ کمر کن

زنهار تا نخوانی الاهش الله الله

گشت هنگامه بر آن دو کس گروه

از مردن او گور بپوشید چنانی

پس بنوشند از جزا هم حسرتی

دو نوان نرگس برطرف دو گلبرگ طری

تا ببیند جنس خود را آن غلام

شاید ار باشی تو مانند پری در دلبری

حل سحر او به پای عامه نیست

که هست خصم ستم ناوک سحرگاهی

یا نثار گوهر و دینار ریز

که گشود آن مژده‌ی عکاشه باب

برگشاید قفل کفر صد منم

پس بداند سر میل و جست و جو

کز ذکاوت راندیم اسپ از گزاف

گفت عکاشه ببرد از مژده بر

خلعت پاکم دهد بار دگر

پر شود ناطق شود او درکلام

ساکنم وز روی فعل اندر تگم

بوده‌ای گردی کمینه‌ی بندگان

کس زند آن درزی علامه را

جفت خواهم پور خود را خوب کیش

بر خیالی از حقی مهجور شد

مست می‌گردد ضمیر و هوش من

تا نیفتد زان فضیحت در چهی

قشر و عکس آن بود خورشید روز

گر صبی و گر جوان و گر شیوخ

وز دم شادی بمیرد اینت لاغ

دو جهانی خالص از خصم و عدو

از ضعیفی رای آن توبه‌شکن

هست قاهر بر تن او و شعله‌زن

زهر اندر جان او می‌آکنند

وآن هوا را کرده‌ای دو دست باز

گنج رفت و خانه و دستم تهی

روح چون آبست واین اجسام جو

که ترا آن فضل و آن مقدار هست

وز تحری طالبان قبله را

گه سر خود را به دندان دده

هم نماند جان بماند نیک‌نام

فعل و قول ما شهودست و بیان

ز انک چشم وهم شد محجوب فقد

می‌کند ابلیس را حق افتقاد

که گشاد آن را و این را سخت بست

پیش چشمم چون بهشتست این زمین

این فواید را به مقدار نظر

چون نظر افتادش اندر منتها

کوری تو کرد سرهنگی خروج

پیش ضعفم بد نماینده‌ست نیک

نک برآرم من ز سحر او دمار

گر نمی‌خواهی که نوشی زان فطیر

که طفیلی در تبع به جهد ز غم

بی ز تقلیب خدا باشد جماد

نیست در خور بینی این مطلوب را

میری عاریتی خواهد شکست

لاجرم اندر زمان توبه نمود

که سرت گشت و خرف گشتی تو سخت

هیچ هیچی که نیاید در بیان

هر برونی را نباشد آن مجال

مانع صد خرمن این یک دانه را

کی فرستادی خدا چندین رسول

می‌دهد پس چون بدزدد ز اهل کیش

فارغست از شرح و تعریف آفتاب

سر ببر زین چار مرغ شوم بد

شد روان و رحم کرد آن مهترش

دیو بی‌شکی که همسایه‌ش شود

سوف تنجو ان تحملت الفطام

گرد شمعی پرزنان اندر جهان

بر نجوم آن دیگری بنهاده سم

که دریدن شد قبادوزی ما

نسخ می‌کن ای ادیب خوش‌نویس

راه داری زین ممات اندر معاش

از بی‌وفا وفا به غنیمت شمار ازانک

تو تازی بدین جنگ بر پیشدست

داده نقاش باد شبگیری

مجلس نجم القضاة و قاری و حالش ببین

تو اگر ز مستی دل ما بخستی

به پیش آمد این ناپسندیده کار

سبق رحمت‌راست و او از رحمتست

کار او اینست و کار من همین

بد به تن خویش چو خود کرده‌ای

چنین گفت روشن دل پارسی

یارب مگیر بنده‌ی مسکین و دست گیر

هدفشان گر پذیرفتی نشان زان تیرها بر دل

قارون مثال دلوی در قعر چه فروشد

ز جنی سخن گفت وز آدمی

جهانی است عشقت چنان پر عجایب

که مرا این علم آمد زان طرف

جز به راه سخن چه دانم من

نبودم من آگه که پرویز شاه

از سر تیغتان به وقت گزند

هست پیدا از میان سینه‌ی آزادگان

شکر هشتی و شکایت می‌کنی

که کسهای بهرام یل را ببین

از پس آیینه عقل کل را

آب روح شاه اگر شیرین بود

چون خویشتنت کند خرد باقی

نبینم من آن بدکنش راز دور

چو چنگ از خجالت سر خوبروی

تاج ملوک را سر تختست جایگاه

بگفتمش گل بی‌خار و صبح بی‌شامی

همی‌گفت الایا ردا خسروا

از سر خوشه ناگهش داس شکست در گلو

ور گشادی عقد او را عقلها

آن نه مال است که چو دادیش از تو بشود

بدیدی که فرجام این کار چیست

بانوی چین ز چهره چین بگشاد

خواجه اسعد که عطای ملکش

حدیث آتش گویم ز شمس تبریزی

چوبشنید دستش به دندان بکند

قلب اعیانست و اکسیری محیط

لابه‌ات را هیچ نتوانم شکست

این جهان آب روان است برو خیره مخسپ

ز بایسته‌تر کار پیشی مرا

نه این نقش دل می‌رباید ز دست

چون آبی و چون سیب ازین صد تنه حوری

رخ لاله برفروزان و رمان ز چشم نرگس

به مرو اندرون رزم کردم سه روز

ماه خواهد که بماند به کلاه سیهت

پس رجال از نقل عالم شادمان

جائی درو چو منظره عالی کنم

به خوبی سخن گوی و بنوازشان

خواستش با هزار خواسته بیش

جانیست سنایی را در دیده سنان او

از چشم عاشقانت شب خواب شد رمیده

کزیشان شد آباد روی زمین

ناز کردن خوشتر آید از شکر

خانه‌ی اجرت گرفتی و کری

نپوشد جز بدو عالم ز خز و تو ز پیراهن

یکی نامه برسان ارژنگ چین

شنید این سخن پیر فرخ نهاد

خواهید تا شوید پذیرای در لطف

از خود تهی شدی و ز اسرار پر شدی

ببردند پیروز راپیش اوی

هوا را دست بربستم، خرد را پای بشکستم

سایه‌ی شاخ دگر ای نیکبخت

وز حق جز از حق نزاده‌است و نزاید

مر او را بریگ فرب دربیافت

خواست تا سازد از غنا سازی

بی زلف تو جانی ندیده دینی

فریب و عشوه تو تلقین کنی دو عالم را

به پیروز خسرو سپردم سپاه

بس جوال زر کشیدندش به راه

بوک از تاثیر جوی انگبین

در باغ پدید آمد مینوی خداوند

کنون تا یکی شهریاری پدید

رفت باید تا به کام دل رسند

زیر لعلست لاله را سیهی

ز آن بلا جان‌های ما مرهاد

بدو گفت رامشگری بر درست

چون میان تو سخن گفت فرید

ور نباشد طفل را گوش رشد

بر خویشتن ار تو بپوشی آن را

هر آنکس کزان بتری یافت بهر

یاسج شه که خون گوران ریخت

برستی گر ترا بر سر جان خود وقوف افتد

مه نور و تاب خود را از جا به جا کشاند

بخراد برزین چنین گفت شاه

هر که سوی راست شد و آب زلال

گر هوا را بند بنهاده شود

یکی چون مرغ پرنده ولیک پرش اندیشه

خروشی بر آمد به کردار رعد

قوت روان شیفتگان التفات تو

یوسف کنعان تن را می‌خری امروز تو

گوش‌ها که حلقه در گوش وی است

برآن گونه برگاشتمشان ز رزم

گر در ره عراقت دردی گذشت بر دل

دوربینانند و بس خفته‌روان

چرخ گردان بسی برآورده‌است

نشستند با روی کرده دژم

از بسی لعل ریخت با در

از این شعار برون آی تا سوی دلها

همه ز جام تو مستند هر یکی ز شرابی

چو خورشید شیرین به پیش اندرون

برخلاف موم شمع جسم کان

ور رود بی‌تو سفر او دوردست

یک چندگاه داشت مرا زیر بند خویش

ز هند و ز سقلاب و چین و خزر

مرا بار غم بر دل ریش نیست

سراسر جمله عالم پر یتیمست

سرمست و پای کوبان با جمع ماه رویان

گزاینده‌ی هرکه جوید بدی

جان داد دل که روزی در کوت جای یابد

که چرا این اطلس بگزیده را

وین که چو گل روی بشوید به شب

حسین قتیب است از آزادگان

می‌زدند آن دو شیر کینه سگال

عشق تو همچون فلک خرمن شادی بداد

بدر هر شب در روش لاغرتر است

سوی نانبا شد سبک باغبان

پس کلوا از بهر دام شهوتست

هم‌چو مرهم ساکن و بس کارکن

ور ندانی تو یار قابیلی

پلنگان و شیران آموخته

کنون باید این مرغ را پای بست

کرد شعر جمیل تو جمله

میان دو جان مانده بودیم حیران

در هیزم و گندم و گوسفند

چون پوست فکند و ز دهان مهره برآورد

در هزار آتش شدن زین خوشترست

با مردم هشیار فصیح است اگر چند

بیاری ماهوی گر من سپاه

من و بهتر ز من هزار کنیز

احمد مرسل نشسته کی روا دارد خرد

ز زمان و ز مکان بازرهی گر تو ز خود

چو سالار شاه این سخنهای نغز

در دباغی گر خلق پوشید مرد

هم‌چنانک ایاک نعبد در حنین

آن نار نگر چو حلق سهراب

نییم اندرین کار همداستان

تو کهن به ناوک بدوزی و تیر

جان نیز به شکرانه به نزد تو فرستم

زیرا برادرانت دارند قصد جانت

چو برخیزد آواز طبل رحیل

فلک آبستن است این سر را

هم سال از علم خیزد هم جواب

مرغی که چو در دست تو جنبید ببیند

سزاوار شاهی سپاهست و گنج

نازنین سر نتافت از رایش

از پی چشم زخم بر در جود

از غم دلبر در برش افتی

بدو گفت ز ایدر فراوان سپاه

هان کدامست آن عذاب این معتمد

مادح خورشید مداح خودست

جهان، خدای جهان را مثل چوبستانی است

درم داد مر جهن را سی‌هزار

چو خدمت پسندیده آرم بجای

زاد آزادی طلب کن چون محمد مردوار

وقتی که دررمیدی تو سوی شمس تبریز

همان نیز پور سیاوش چه کرد

تا بقا شد کبوتر حرمش

در سر آید هر زمان چون اسپ لنگ

تو بی‌هنری چرا عزیزی؟

میندیش زین پس برین سان پیام

آهوی ترک چشم هندو زاد

در روز و شب چرخ چو زلف و رخ او کو

همگی امیدی شکری سپیدی

بشد پرده دار گرامی دوان

گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد

زآنک چون مرده بود تن بی‌لهب

پیر پدر پار تو خواهد شدن

ازین دو یکی را همی‌بشکنی

نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم

در هوس هجر او دوزخیانند خلق

ای آفتاب از تو خجل در چه مشرقی

بدانست رستم شمار سپهر

ابروی او جز کمان چرخ نیست

باز در تن شعله ابراهیم‌وار

با تشنگی و گرسنگی دارد محنت

از آزرم گیتی بی‌آزرم گشت

وان دعاها که دولت افزاید

هر که یکشب ز بر زن بود از روی مراد

تیز همی‌کرد خیالش نظر

چو دانسته شد آتشی بر فروخت

صد سخن می‌گفت زان درد کهن

لیک حکمت بود و امر آسمان

من نگویم تو قدیم و محدثی

بدرگاه بردند چندی صلیب

غلامی است در خیلم ای نیکبخت

کار همه عیاران از سوز وصالت

گر آن بدی که تو اندیشه کرده‌ای ز زحیر

چو بشنید خاقان پر اندیشه شد

سپهر قدرا هرکس که بر کشیده‌ی توست

ز اختلاط خلق یابد اعتلال

دشمن از تو همی گریزد و تو

کمان را بمالید وبر زه نهاد

تاج را سربلندی از سر تست

بر گریبان پر از ماه تو شاخ

دمی قراضه دین را بگیر و زیر زبان نه

مگر هرکسی برکند مرز خویش

جرم آنک زیور عاریه بست

گه نگون اندر میان آبریز

مدار دست گزافه به پیش این سفله

بدست یکی سعد وقاص نام

هنوز از بت آلوده رویش به خاک

ای چو خورشید مهان را به سخای تو امید

به حشر غره مشو این نگر ای مه کز بیم

دلت را به تیمار چندین مبند

چون چنین بود پس چرا گفتم

در میان این دو مرگ او زنده است

اندر طلب وام تازیان است

هرآنکس که او داشت آزار و خشم

شاه اگر جای آن پسند کند

خواهی که رها گردی ازین بیم مرا خوان

چه سرها که داند چه درها فشاند

ز ماهوی سوری دلش گشت شاد

لاجرم سرگشته گشتیم از ضلال

لطف او عاقل کند مر نیل را

زین دیو چو جاهلان نترسم

همان تاج با او بد و مهر شاه

پیاده بسر تا در بارگاه

قبله اگر چه بسی‌ست از پی احرام دل

برو دلا به سعادت به سوی عالم دل

دو لب سرخ و بینی چو تیغ قلم

آفاق را از جرم‌خور هم قرص و هم آتش نگر

من به سوی جمع هنگامه شدم

از ره دین که به جان است نگشته‌ستم

تو نان جو و ارزن و پوستین

برف کافوری از گریوه کوه

تا بینندت به خوبی داستان از تو زنند

بس کنم کاین قصه‌ای بی‌منتهاست

بشد آسیابان دو دیده پر آب

بنگر این هر سه ز خامی رسته را

جان چنین افعال و اقوالی نمود

ای بسی مالیده مردان را به قهر

فروهشته از گوش او گوشوار

اگر بر وجودم نشستی مگس

بر سر خوان هر یک اندر سور

برشکن از باده‌های بیخودان

چو شب چادر قیرگون کرد نو

میر یوسف پسر ناصر دین

چون بدین لطف آن کریمت باز خواند

بی‌گمان چون بر وصی و اولاد او دشمن شدند

نگه کن که شهری بزرگست ری

آنکه مه بود ازان سه فرزندش

آتش دوزخ نسوزد بنده را بی‌حجتی

نور بود او نار نماید

همی‌داشت موبد مر او را نگاه

لعب معکوسست و فرزین‌بند سخت

از چه در دهلیز قاضی ای گواه

سلیمان نیم، همچو دیوان ز من

توی یک تن و دشمنان صد هزار

بدر کردی از بارگه حاجبش

توبه مشکن مرا که شیطانی

ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو زیرا

چو نزدیک درگاه خاقان رسید

ای در قمار چرخ مسخر به دست خون

شاخه‌ها رقصان شده چون تایبان

ناقص محتاج را کمال که بخشد

زین پیش با تو هر زمان می‌بودمی از هم‌دمان

طریق اهل نظر خامشی و حیرانیست

تا همی رقص کند در چمن عشرت و عیش

براند مر پدرت را کشان کشان ز بهشت

بخورد و یکی هفته زان پس بزیست

توبه کن بیزار شو از هر عدو

هم‌چو بازیهای شطرنج ای پسر

پیغمبر است پیش رو خلق یکسره

سر مایه‌ی مرد سنگ و خرد

چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی

چو موسی گوسفندان را یکی ره سوی صحرا بر

روح یکی دان و تن گشته عدد صد هزار

با تیغ جهادش نمود کاری

همه در جام بماندیم مدام

گفت رو هر که غم دین برگزید

مخور خام کاتش نه دور است سخت

تو کعبه‌ی آمالی و ز قافله‌ی شکر

شنیده‌ایم که با جمله دوستی پیوست

قد چون سرو که دیدست که روید به چمن

طلعتکم بدورنا، بهجتنا و نورنا

فضله‌ی مجلس ایشان چو به یغما دادند

که فنا شد عاشق و معشوق نیز

سوی جنس آید سبک زان ناودان

باز گرد از بدو بر نیک فراز آر سرت

صاحبقران شرع به جایی توان شدن

مگر از تنعم شکیبا شوی

شاهد حال یکی حالی و آن دیگری

خاموش کنم، طبلک نزنم

دید آسمان که غره‌ی هر ماه چتر اوست

گر دست و پاش چون سگک کهف بشکنی

کافران را درد و ممن را بشیر

گاه از در میر جلیل گوید

تادست تو گشاده شد اندر مکاتبت

سر امید فرود آر و روی عجز بمال

جبرییل ار نام تو در دل نیاوردی به یاد

چون رسیدی به شه صلاح الدین

ای ز شرم جاه تو سرگشته اوج اندر فلک

گفت یا رب بیش ازین خواهم مدد

بیشتر زان ملک که اکنون داشتی

بشویدش عارض به لولوی تر

چون دست حوادث در این هر دو فروبست

بکن خرقه نام و ناموس و زرق

مرحبا ای مهتری کز بیم نیغت در جهان

آنی که دیده‌ای تو دلا آسمانیی

بعد از قبای قدر تو ترکیب کرده‌اند

چو جانان و چو جان با هم نشینند

از غروری سر کشیدیم از رجال

من همی دانم اگر چند تو را نیست خبر

از جوش نشو دیگ نما تا فرو نشست

المنةلله که هوای خوش نوروز

عیسی اینجاست ای هوای عفن

جهان مثال تن بی‌سرست بی‌آن شاه

کیست آخر کو نخواهد کز پی تشریف تو

دیده منزلها ز اصل و از اساس

این چنین می‌گفت تا افتاد طشت

آزاد شد از گناه گردنت

ترا چه در میان غم انوری راست

ندیدم به مردانگی چون تو کس

با همه شاهنشهی عقل معظم را رهی

ور نتانی بگریز آ بر شه شمس الدین

گرد جیشت که متصل مددست

دهر پیر بوالفضول است ام صبیان یافته

من همی‌بینم بهر دشت و مکان

زیرا که به دوستی‌ی رسولت

ای ترا رام بوده هر توسن

سلطان روم و روس به منت دهد خراج

آن دل که به خدمت تو پیوست

بر مغز من برآی که چون می مفرحی

زبان کلک تو ناطق به پاسخ تقدیر

چون سبد در آب و نوری بر زجاج

چونک بر گردد ازو آن ساجدش

نیستی مردم تو بل خر مردمی، زیرا که من

هلاک گشت عقات امل ز گرسنگی

کشد مرد پرخواره بار شکم

هیچ بیرونت نیست کار این جهان از نیک و بد

ز جفای مستان، نروی ز دستان

در سر داری مگر که هرگز

بگفت این و یکی دردی به من داد

چونک اصلی بود جرم آن بلیس

ای متغافل به کار خویش نگه کن

منت خدای را که به هم باز یک نفس

چو همسریش نبینم به ناقصی ندهم

ز شرعست این نه از تنتان درون جانتان روشن

بس کن که بند عقل شدست این زبان تو

در جهان مصلحت با احتساب عدل تو

گفت او با خود که آن طعمه‌ی توست

گفت ای جان و جهان خدمت کنم

سرمایه‌ی مال مرد حکیم

یک‌دم دو سخن به هم بگوییم

که سگ با همه زشت نامی چو مرد

ار چه نیارد برون همچو سنایی دگر

فجد بالراح لی شکرا، ولا تبق لنا فکرا

کرده در دلو برین منطقه و هیات آسان

ولی دل از سر سرسام غم به فرقت او

گر بود مشک و گلابی بو برم

ازان پس که این سفله را آزمودم

تا چهره‌ی آرزو نبینم

دری دیگر نمی‌دانم که روی از تو بگردانم

هما و جغد را آخر چه علت بود در خلقت

خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را

حظ موفور است الحق این عمارت را ز حسن

آکل و ماکول کی ایمن بود

چون فرود آمد بر آمد شوهرش

گر طمعی نیستم به خون و به مردار

هرچه من بنده زین سخن گویم

نیامد بر این در کسی عذر خواه

بر برهنه چو سیر کرد از رحم

چو تبدیل اشیا ترا بد میسر

بر من مشکن بیش که من توبه شکستم

گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر

کین همه اعجاز و کوشیدن چراست

هر چ او گران بخرد ارزان شود

هرچه در زیر چرخ داناییست

مرا ملامت دیوانگی و سرشغبی

ای چو عیسی همیشه روح‌القدس

به مثل خواب هزاران طریق و چاره‌استت

بزم او را زمانه یاد آورد

گفتن آن کو حجابش می‌شود

قوم گفتند ای امیر افزون مگو

یک چند میان جمع دیوان

بر ریاحین به جملگی ملکست

زمانی بپیچید و درمان ندید

خانه خریدی و ملک باغ نهادی اساس

تو شمس مفخر تبریز به خواجگی چو نشینی

چو لطفش آید پتیاره‌ی زمانه هباست

از گدائی چون من و میری چو تو

آنچ عین لطف باشد بر عوام

آچار خدای است مزه و بوی خوش و رنگ

با یاران این کنند احسنت

تیغ مبارزان نکند در دیار خصم

روزنی بود از برای روز رویت بر دلم

زین برج‌ها بگذر چون همپر ملکی

وانجا که از احاطت علمش مثل زنند

چون بدانی حد خود زین حدگریز

یک زمان از وی عنایت بر کند

رنج بی‌مال بهره‌ی تو رسید

چتوان گفتن نه اولین داغست

مکن خیره بر زیر دستان ستم

تا ببینی دشمنانت را به طوع و اختیار

تره فروش کویش این عقل را نگیرد

گرهی کان قضا بنگشاید

تا نیاید سر جانم بر زبان

عقل جزوی هم‌چو برقست و درخش

نیست جز آن روی که دل زین خسیس

سال ار می‌کند او می‌کند بس

رقت جلامید الصخور لشدتی

گمرهان پست همت را ز تیر «لا الاه»

لابه کنی، باده دهی رایگان

دور زمان داند آنکه وقت تمسک

در تفحص اندر افتاد او به جد

نعره‌ها زد خلق جمع آمد برو

شاد گشتم بدانکه کردی حج

که تواند که به اندیشه درآرد به جهان

ببرد از پری چهره‌ی زشت خوی

قاصد حلم تو از روحانیان دارد نژاد

به ذات پاک خدایی که کارساز همه‌ست

کشی و چابکیش دیدم و با خود گفتم

مگو کاسمان می‌دهد روزیم

دختری خواهم ز نسل صالحی

گفتی که خلق نیست چو من نیز در جهان

وین گوهری که واسطه‌ی عقد دهر اوست

همه را ملک مجازست بزرگی و امیری

ما را همه مقصود به بخشایش حق بود

همه دل‌ها چو در اندیشه توست

ور مشتری جوی ز هوای تو کم کند

تو ببند آن چشم و خود تسلیم کن

نک منم سرهنگ هنگت بشکنم

درم خواهی از گلبانش گذر کن

نامش از سکه چو بر آینه‌ی چرخ افتاد

یکی زین چو بر دیگری یافت دست

ای دوست چو سودی نکند گوهر ما را

گفتمش ای شمس دین مفخر تبریز آه

در براهین ریت ایزد

گفتم: که جان طلب کنی از من به بوسه‌ای

ان فی‌الجوع طعام وافر

تن که تو را خوار کرد چون که نگوئیش

خصم را در گنبد گردان قرار

متابع توام ای دوست گر نداری ننگ

آتش می درزد اندر عالم زهد و صلاح

تو چه می داده‌ای به دل که چپ و راست می‌فتد

آسمان گفت گر منم چو نگینش

هم‌چو طفلم یا چو مست اندر فتن

آب تتماجش نگیرد طبع باز

مادر دیوان یکی فریشته بوده است

ابجد نعمت تو حاصل زان دبیرستان شود

گر چه بی‌فرمانی از حد رفت و تقصیر از حساب

گر هوا را چون سکندر سد همی سازی چه سود

ای آنک جبرئیل ز تو راه گم کند

چون موج ستم اوج کند کشتی نوحست

وین فلک گرچه بد عمل داری است

گر بطراری کند پس دو گواه

گر دانا پرسد که «چرا خاک چو شد سنگ

چشم بد دور باد ازو که ز لطف

مفرح نامه‌ی دلهاش خوانند

چون طبایع سر فرازی چون شرایع دلفروز

سوسن به غنچه گوید هر چند بسته چشمی

هرچه رفتست از عطیتهای ایشان تاکنون

تا که مرداری در آید در میان

بازشان زنده کن از نوعی دگر

پیر شدت بر غم و سختی و رنج

ای انوریت گشته فراموش یاد بادت

در آن روز کز فعل پرسند و قول

یکی او ببرد ازین خادم

نیست پروای دو عالم عشق را

در همه نامهات نامستی

عین عینت چون به غیب الغیب در پوشیده‌اند

خویشتن بر آتشی برمی‌زنند

ز هر هفتی از جمله‌ی این سه هفتان

زهی فتنه و عافیت را همیشه

شمس دین، سایه‌ی اسلام، جمال الافاق

چو ایزد و ملک و خواجه نیکخواه تواند

چشمه بجوشد ز تو چون ارس از خاره‌ای

حق و باطل را که پیدا کرد و پنهان

این کسی داند که روزی زنده بود

این روشها مختلف بیند برون

خیره نکرده‌است دلم را چنین

مرگ را دایم از سیاست او

ازان ره به جایی نیاورده‌اند

ستوده‌ی همه کس مهتری جوانمردی

آنگه فقیر بودی بس خرقه‌ها ربودی

دامن از چرخ برکشید سخن

تو بر جگری دست نیالائی و حقا

در خور هر فکر بسته بر عدم

تهی رفت خواهی چنانک آمدی

باز در پرده‌ی الوان بلبل

اکاد اطیرفی الجو اشتیاقا

از بس اندیشه‌ی زلفینش به غم در پوشید

ما را اشارتی است ز تبریز و شمس دین

آن ملجا ملوک و سلاطین که شخص را

نعمت حق را به جان و عقل ده

روح خواهی جبه بشکاف ای پسر

گرم و خشک و سرد و تر چون راست شد

کجا بماند که اقبال تو به دست قبول

کسی را که پیری درآرد ز پای

«این» و «آن» باشد اشارت سوی اجسام کثیف

زین فرقت و غریبی طبعم ملول شد

ایا سخای تو توجیه رزق را قانون

کعبه‌ی جانان اگرت آرزوست

تا که عدل ما قدم بیرون نهد

خوب سخن چیست تو را؟ سود عمر

جان به دلال وصل تو دادم

کواکب را به قدرت کارفرمای

بر سپهر تو چه تنگی کرده باشد آفتاب

مجمع روح تویی جان به تو خواهد آمد

گرنه از عشق نگینت بودی

آمدش آواز هاتف در زمان

آن یکی می‌گیر و آن می‌هل ز دام

بر مفرش پیروزه به شب شاه حبش را

خوش خوش ز نظر گشت نهان، راز دل ابر

غم جمله خور در هوای یکی

قرآن نه درو و او الوالامر

ستاره‌هاست همه عقل‌ها و دانش‌ها

گر برگردم نه انوری باشم

تا کی از پرز کسان روزی خوری همچون چراغ

پس در آتش افکنی این دانه را

ور همی ایمنی‌ات آرزوآید ز عذاب

محمود صفدری که ز لطف و ز عنف او

سرش برتافتم تا عافیت یافت

کی شناسد قیمت و مقدار در بی معرفت

به گرد خانه دل مرا غم همی‌گردد

هجر را گویی که کار انوری

تا بماند بر شما کشت و ثمار

میوه زین است یکی تلخ و دگر شیرین

به زنجیر عنصر ببستندمان

انصاف اگر گواه دوام است لاجرم

شنیدم که بگریست دانای وخش

عقل غریزتی را روح‌القدس نخواند

پشه نیز باده خورده سر و ریش یاوه کرده

تشنه را زان هوا نمی‌سازد

چشم دارم که نگردد تبه آن دل که بر او

چهره و جامه‌ی نکو زیب و جمال مرد نیست

داد من بی‌گمان بر آیدمی

باده خور چون لاله و گل زانکه اندر کوه و دشت

ذی دلال سلب القلب اذا قال کلاما

بیجادت چشم بی‌دلان را

ای دل چو در وطنی یاد آر صحبت ما

محنت رود چو مدت عنف از زمانه رفت

بر مکن آن پر خلد آرای را

حقیقت چیست؟ عمر و علم مردم

چون دگرگون شد همه احوال من

صبا تعرض زل بنفشه کرد شبی

هوی و هوس را نماند ستیز

آفت آینه آهست شما از سر عجز

در آفرینش عالم چو حکمت اظهارست

با تو نیارد گشاد مهر فلک مهر کان

از ریزش اشک خون کوفه شدی از طوفان

فردا به عصا همیت باید رفت

همچو بیژن به سیه چاه درون مانی

از بهر وجود تو که سرمایه‌ی اشیاست

عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند

زان بی‌سرند همچو گریبان که از طمع

عقل ما برده‌ای ولیک این بار

هر مستویی ز وصل مغلوب

که چه باز آورد افسانه‌ی کهن

مرا چون چشم دل زی خلق، چشم سر به سوی شب

پس من به زیر پر دو مرغ اندر

این همان سکنه و صحراست که گفتی ز سموم

گرش بر فریدون بدی تاختن

خسرو سیارگان تا روی بر بالا نهاد

رو خویش درانداز چو گوی، ارچه زنندت

ای خسروی که واسطه‌ی عقد روزگار

گر حلالست حلالیست کز آن نیست گزیر

ز دین حکمت آموز و بقراط را

دنیا عروس‌وار بیاراید

غوطه توان داد روز عرض ضمیرش

نبودست تا بوده دوران گیتی

حسن و خلق و لطف و ملح آمد اصول جوهرش

چو استارگان اندر این برج خاک

اگر نه واسطه‌ی عقد عالم او بودی

از خدا غیر خدا را خواستن

چون از فساد باز کشی دستت

یار بد خار توست، ای پسر، از یارت

چو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیست

مپندار کو در چنان مجلسی

گاه آن آمد که این معشوقه بدمست از نخست

آن جا بپر دوست که روید ز بوی دوست

اندر آن مدت که بودستم ز دیدار تو فرد

خاک قدمت به عرض مصحف

دوش نامد چشمم از فکرت فراز

هم بر قدمت حدوث شاهد

مشتری را از شرف دولت‌سرای طالعش

تا وقت صبر بود کردیم

گاه خط دمیده را بر جان

برادر و پدر و مادر تو عشاقند

گر نایب سپهر نشد زلف تو چرا

وان قد صف در نازان چون سنان

بوحنیفه و شافعی را بر حسین و بر حسن

در سور جهان شدم ولیکن

باز و کبکت بی‌تحرک در شتاب

هوی و هوس خرمنش سوخته

مرد آسیب فلک یابد کاندر دو صفت

حال ما بنگر ببر پیغام ما

چشم زمانه کس به هنر مثل تو ندید

دهان و میان زان ندارد بتم

نابوده که بوده شود نپاید

به آب‌روی اگر بی‌نان بمانم

من واله و خجل به تحیر فرو شده

هل یطفن الصبر نار جوانحی

نیست نقصانی ز نا آورده طاعت‌های خلق

هم شکار و هم شکاری گیر را

در خانه‌ی فراق تنم را مکن اسیر

وآنک چون سگ ز اصل کهدانی بود

به دون قوت بس کن ز دنیای دون

جز غدر ناید زین جهان

ور از مراد تویی باز پس نهد گردون

اگر سرنهد بر خطت سروری

صدهزاران دل و جان بینی درمانده بدو

از هیبت قدر بنهادند رو به جبر

ره این است، روی از طریقت متاب

به می ماند که می فسق است ز اول

ور به در ترک شوی زان سپس

بده پند و خاموش یک چند روزی

من آن حدیث که گفتم نگاه دار و ببر

و امروز خارهای مغیلان کشیده تیغ

گر به سما بهشت نهانست تا به حشر

تو آن صدر و بدری که در بر و بحری

باری به حکم کرم بر حال ما بنگر

ای عشق چست معتمد مستی سلامت می‌کند

آلوده به خون کلاه و طوقش

این زبان‌های خدای‌اند، ای پسر

سر ارادت سعدی گمان مبر هرگز

چرا اهل دعوی بدین نگروند

اگر تو فی‌المثل ماهی و از گردون سپر داری

ز جام شربت شافی شدم به عشق تو لافی

هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید

گشت هویدا چو روز بر دل عطار از آنک

لعنت کنم بر آن بت کز امت محمد

جان و تن تو دو گوهر آمد

به تربیت به چمن گفتم ای نسیم صبا

ببات این دهر دون را تیر اری پشت

از گریبان زمین گر صبح او سر بر زند

ایا دلی که تو حامل شدی از آن خسرو

خواهی که دل به کس ندهی دیده‌ها بدوز

چنانش کرد که در شهرها نمی‌گنجید

ز دانا نیست پنهان جان چنانک از چشم بینائی

مرا بر سر عمامه‌ی خز ادکن

نگارینا به شمشیرت چه حاجت

بهایم به روی اندر افتاده خوار

طلعت زیبا نداری لاف مه رویی مزن

درتاب شاه و مفخر تبریز شمس دین

سعدی نرسد به یار هرگز

جهان به پرچم و طاس و رماح او نازد

زن بدخو را مانی که مرا با تو

یکی باز جوید نهفته ز پیدا

من از تو سیر نگردم که صاحب استسقا

تکاپوی حرم تا کی، خیال از طبع بیرون کن

گوهری کو چو خود کند به مثال

کی ببینی چشم تیرانداز را

قلاب تو در کس نفکندی که نبردی

چنانک بر سر دوزخ قدم نهد خالق

فعل علی و محمد ار نکنی

هر روز روزگار نویدی دگر دهدت

قلم به یاد تو در می‌چکاند از دستم

بسختی بکشت این نمد بسترم

از برای حرص سیم و طمع در مال یتیم

سر باز از کله و پاش از این کنده غمی است

تا من سماع می‌شنوم پند نشنوم

ای دل، بر من باش یک زمانک

گر خبرستیت که تو کیستی

زمانه حامل هجرست و لابد

مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری

یا واعدالعفو عما اخطأوا و نسوا

ای پسر پای درین بهر مزن زان که ترا

شراب سخن بخش رقاص کن

گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم

خموش آینه منمای در ولایت زنگ

جان را به علم پوش چو پوشیدی

چه عود از آتش غم جان گدازی

طبیعت شود مرد را بخردی

چه نیکو زده‌ست این مثل پیر ده

دیوانه بسی دارد در هر شکن و پیچ

تا شوم سرخ رو در این دعوی

نه از لات و عزی برآورد گرد

آخر به کف آمد تن نالانش دگربار

بلکه مصنوعی تمام است این به قول منطقی

ور خواجه‌ی اعظم قدحی کهتر خواهد

سلام من برسان ای صبا به یار و بگو

گفتم انده مبر که بازآید

طوبی و سدره به باغ تو و پس مشتی خس

بی براق عشق و سعی جبرئیل

جان بدهند و در زمان زنده شوند عاشقان

جان به سعادت بکشد نفس را

ای جسته دی ز دستت فردا به دست تو نه

نسخه هر گل که رقمها در اوست

در آن دهن که تو داری سخن نمی‌گنجد

ساقی بیار جامی، مطرب بگوی چیزی

منم بنده‌ی عشق تا زنده باشم

آن چهره چو آتش در زیر زلف دلکش

که خلقی بدو روی دارند و پشت

ای دل ره یار گیر کین راه

دزدی است آشکاره که نستاند

در او رضوان به منت گشته مزدور

و گر به خنده درآیی چه جای مرهم ریش

آنچه دیدی بر قرار خود نماند

به باغ بندگی باید چو سوسن سرو آزادی

زینهار تا نلافد هر عاشق از گزاف

قیاس آنست سعدی کز کمندش

استیزه گرست و لاابالیست

تا که چو گل بر بدیدت آن چگلی

چه لنگر کوه را دارد زمین گیر

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

چه بودی که پایم در این کار گل

جعد ژولیده و پرورده ز سیکی لاله

از بانگ طاس ماه بگرفته می‌گشاید

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

ازین شقه بر قد همت چه برم

ز چون و چند بیرونی ازیرا عقل نشناسد

بانگ جوشیدن می باشدمان

سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست

به تیر غمزه اگر صید دل کنی چه عجب

بهر خدمت چرخ بر درگاه او

گر خطا گفتم و مقلوب و پراکنده مگیر

شکایت پیش از این حالت به نزدیکان و غمخواران

شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست

نو شده‌ای،نو شده کهن شود آخر

گوهر اسرار الاهی در او

دران چاه جانم خوش افتاد لیکن

از دست دوست هر چه ستانی شکر بود

هر که از وی بود ترسان او بدو نزدیک شد

بده بده هله ای جان ساقیان جهان

دل پادشاهان شود بارکش

مست از آنم چنین که در بر خویش

چرا برنبندی ز دانش ازاری؟

تو مرا مانی و من هم مر ترا مانم همی

از دو بیرون نه یا دلت سنگیست

سعدی حدیث مستی و فریاد عاشقی

فرو شستم ز لوح خویش نقش چونی و سانی

دی لطف‌ها بکرد خیال تو گفتمش

گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد

بی‌ادبی هم نکوست کان سبب جنگ اوست

عالم دجال توست و تو به دروغش

چه در بیرون در ماندی دورن آی

سعدی بدو چشم تو که دارد

بسا زرومندا که افتاد سخت

کوفی و قریشی طبیعت را

دنیا چو قنطره‌ست گذر کن چو پا شکست

چند از حدیث آنان خیزید ای جوانان

مرا به زادن دختر چه خرمی زاید

بیدار شو ز خواب کز این سخت بند

گر پیمبر زنده بودی، بر زبان جبرئیل

چندان که جهد بود دویدیم در طلب

لو کشف التربة عن بدرهم

منی انداز باش چون مردان

کاروان غیب می‌آید به عین

برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن

بدانک موسی فرعون کش در این شهرست

گر فزونی نپذیرد جز کاهنده

بر کف او نیش فرو برد مار

فتادند در وی ملامت کنان

کم آواز هرگز نبینی خجل

به ساحت قدمش نگذرد قیام فهوم

ای خرد ار بحریی دم مزن و دم بخور

سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد

کوی تو جایگاه فتنه شده‌ست

همه احوال دنیائی چنان ماهی است در دریا

شقایقهای عشق‌انگیز، پیشاپیش طاووسان

خون دل عاشقان مشتاق

چنان به لطف همی پرورد که مروارید

چو باز در شب تاری خوشت بباید خفت

انگشتری لعلت بر نقد عرضه فرما

چه کند بنده‌ای که از دل و جان

نه که بوی جگر پخته ز من می‌آید

جان را به آتش خرد و طاعت

خرد چون بر من مجنون بخندد

غریبی سخت محبوب اوفتاده‌ست

تبسم کنان گفت ای تیز هوش

هر دو را با مراد دولت و عز

قیامت‌ست همه راز و ماجراها فاش

اگر چه نیست آرامم هنوزت عا(شق خامم)

نه تحقیق گفت و نه وعظ و نه زهد

باز قوی شد به باغ دخترکش را

چنگ بازانست گویی شاخک شاهسپرم

من نمی‌یارم از جفای رقیب

گر عاقل و هشیاری، وز دل خبری داری

غاشیه‌ی تمکین او بر دوش دارند آن کسانک

بگفتم خمش کن چو تو مست عشقی

قدم ز خانه چو بیرون نهی به عزت نه

وان هم از ماه غیب دزدیدند

به من بر گذر داد ایزد تو را

بادا سپاه روز تو یارب که هیچ یار

گر به خدمت قایمی خواهی منم

همه شب در این گفت و گو بود شمع

از وفاق استاد بر صحرای نورانی ملک

ز تو است ابر گریان ز تو است برق خندان

تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن

داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود

روز و شب بیخ ما همی برد

برداشت تاجهای همه تارک سمن

باد اگر بر من اوفتد ببرد

تا نگویی اناالذی یسعی

تا ز خود بشنود نه از من و تو

جماعتی که بدیشانست میل آن آهو

اگر شکر کردی بر این ملک و مال

اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش

گر شیر قوی‌تر است از تو

پلنگ افتاده سر گردان و مضطر

شعرش چو آب در همه عالم چنان شده

چون صدف پروردم اندر سینه در معرفت

آراسته‌ی تیر اجل بود مرا جان

چه سوی گنج کشیدش ز جمله خلق بریدش

آه من باد به گوش تو رساند هرگز

گوساله گرچه بهر خلاف خدای بود

گرنه می می‌خوردی نرگس‌تر از جوی

چه دعا کردی جانا، که چنین خوب شدی

سعدی اگر جزع کنی ور نکنی چه فایده

سپهر تاج کیانی ز تارکش برداشت

لابه‌ی هر خاصه منگر بند دل بر طبع نه

وگر تو خود سرطانی چو پهلوی شیری

عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا

چو شرمسارم از احسان شمس تبریزی

ناید ز چوب کژ ستون، گر تو راستی

طرح آن اختراع طبع سلیم

هلاک خویشتن می‌خواهد آن مور

مطرب یاران بگوی، این غزل دلپذیر

راه مخلوقان گیری و نیندیشی هیچ

بر لب تو لب نهاد زان شکرین لب شدی

عیب مسکینی مکن افتان و خیزان در پیت

زان سیه گردد قیامت آفتاب

نه در خورد در است گل، پس توزین تن

آفرین بر مرکبی کو بشنود در نیمه شب

عارض به مثل چو برگ نسرین

کز بهاء طلعتش چون آفتاب

در بلا چندی بماند صابر و شاکر شود

صد حیله گر تراشی و صد شهر اگر روی

ز نیکبختی سعدیست پای بند غمت

بی‌می از شمس الحق تبریز مست گفتنم

هرچه کان را ببری تو همی از حق خدای

بر سپاهی که با تو کرده جدل

او خود مگر به لطف خداوندیی کند

چو بازآمدم زان تغیر به هوش

خاک پای بوذرش از یک جهان نوذر بهست

یا ز بن خم جهان همچو درد

چو این کاخ دولت بپرداختم

آتشین حراقه برده گرمی از حراق چرخ

هم مقصر باشی ای دل گر به مدح مصطفی

ابر زیر و بم شعر اعشی قیس

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت

ملک ویران نشود خانه‌ی خیر آبادان

پست همت بود آن دیده هنوز از ره عشق

زبون و دستخوش و عشوه می خوریم ای عشق

به یکی لطیفه گفتی ببرم هزار دل را

بگرد دیگ این دنیا چو کفلیز ار همی‌گردی

راست رجائی و نغز کار ولیکن

ز روی آب او عالی حصاری

وصفی چنان که لایق حسنت نمی‌رود

گرت رفت از اندازه بیرون بدی

آنکه هستندهم افراشته‌ی فضل تو اند

این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست

سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی

هر که یک دم شمرد در شادی

از عدل خداوند بیابی چو بیائی

لشکرگذار باشد دشمن شکار باشد

جان و خاطر با تو دارم روز و شب

بسا امیر که آنجا اسیر خواهد شد

درد دو عالم همی نگنجی از آنک

خوک دنیاست صید این خامان

من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن

از این خمار مرا نیست غم اگر روزی

مغفر پیغمبری اندر سقر

از ره بیداد زدندش بسی

به حکم نظر در به افتاد خویش

که من دست قدرت ندارم به هیچ

همره جان و خرد باش سوی عالم قدس

به ستیزه در این حرم ای صبر

کمال شوق ندارند عاشقان صبور

چو پیک خواجه به دار الخلافه باز رسد

فخری مکن بدانکه تو میده و بره‌خوری

مرغ اندر آبگیر و بر او قطره‌های آب

سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب

گر انگبین دهدت روزگار غره مباش

از آن اسرار پوشیده که عاشق دارد اندر دل

موسی خاک رو را ره می‌دهی به عزت

دلم به وعده‌ی وصل ار چه خوش کند سعدی

دور قمر عمرها ناقص و کوته بود

دارا برفت مفلس و زین عالم

مرد ز بیرون در آواز داد

بفرمود تا مهتران خدم

اگر نه زبان قصه برداشتی

گر تو خواهی نفس خود را مستمند خود کنی

مست برآیی ز خود دست بخایی ز خود

در من منگر تا دگران چشم ندارند

چون ز جانان این سخن بشنید جان

خواهی که تماشاکنی به نزهت

مسعود ملک آنکه به جنب هنر او

سعدی شیرین زبان این همه شور از کجا

چندان برفت خون ز چراحت به راستی

در طریقت کجا روا باشد

اگر مه سیه شد همو صیقلست

دوست دارم که کست دوست ندارد جز من

کفشگر گر خشم گیرد چاره شد

بازی رسنی نه معتمد باشد

بسان رحل مصحف برکفم نه

من کم نمی‌کنم سر مویی ز مهر دوست

زغن گفت ازان دانه دیدن چه سود

معنی سه بار گفتن بوحنیفه را چراغ

دلی بیابد تا این سخن تمام کنم

هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر

خار است همه عالم و تو آبله بر چشمی

سایه‌ی توست این جهان دایم دوان در پیش تو

باد همچون دزد گردد هر طرف دیباربای

بصدق و ارادت میان بسته‌دار

وگرچه این همه هستی، نصیحت اولیتر

هست تا نفس نفیست باعث تعلیم دیو

گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو

گر صلح کنی لطیف باشد

می‌گرید بی‌خبر ولیکن

خوش بخندی بر سرود مطرب و آواز رود

کشیدش پیش پیک حق تعالا

اخاف منک و ارجوا و استغیث و ادنو

بسیار سعدی از همه عالم بدوخت چشم

بر دوش فکن غاشیه‌ی مهر درین کوی

ای دل تو کل کونی بیرون ز هر دو کون

گر در غمت بمیرم شادی به روزگارت

در راه تو هرکس به گمانی قدمی زد

هرمز و خسرو تهی رفتند از اینجا، ای پسر،

دادگر شاهی کز دانش و دریافتگی

در خداوندی چه نقصان آیدش

مخور غمی که به فردا چگونه خواهد بود

چو شار و چو شیرم به لاف و به دعوی

ز تف عشق تو سوزی است در دل آتش کند

سر می‌نهند پیش خطت عارفان پارس

اما ز قضاست مات من مات

آن سخن خود نه چیز و حرفش چیز

شک آوردند گمراهان حاسد

که نه امشب آن سماعست که دف خلاص یابد

که ای زنده چون هست امکان گفت

بنگ و افیون شود از بوی تو سرمایه‌ی عقل

دست و دهان را چو بشویی ز حرص

زمان رفته بازآید ولیکن صبر می‌باید

اگر سال‌ها دل در داد کوبد

یا باز شه است یا تو بازی

آن رئیس رسای عرب و آن عجم

عقل باید که با صلابت عشق

جان سختش به پیش لب دیدم

لیک بر چارسوی غیرت عشق

خلعت نو پوش بر زمین و زمانه

گر چه تو بهتری و من از همه خلق کمتری

کیست یوسف جان شاه شمس تبریزی

با عمل مر علم دین را راست دار

ماتمی گشتند اجزای وجودم دور نیست

مشقت نیرزد جهان داشتن

چو رد می‌نگردد خدنگ قضا

روی پر آژنگشان از اشک خون هست آن چنانک

خداوند خداوندان اسرار

به اختیارندارد سر سفر سعدی

چون به یک مویت ندارم دست رس

به سعد زهره و نحس زحل نگر که که داد

بدان شب که معشوق من مرتحل شد

خودپرستان نظر به شخص کنند

اسیرالهوی ان شت فاصرخ شکایة

جوشها در سینه‌ی عشاق نیز از مهر تو

وگر ز چنبر گردون برون کشی سر و گردن

نشاط زاهد از انواع طاعتست و ورع

منکر شه کور زاد بی‌خبر و کور باد

بهنه جویان و جزین هیچ بهانه نه

کاین خر صرصر تک آهو نهاد

عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد

آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک

که دیده روزی با نور روی او پیوست

خمش که خلق ندانند بانگ را ز صدا

من از تو دست نخواهم به بی‌وفایی داشت

دست بهشت صدر او، دست قدر به خدمتش

چو خلق این است و حال این، تو نیابی

طوطی به حدیث و قصه اندر شد

ما سراپای تو را ای سروتن چون جان خویش

و ان کان بلوائی و ذلی بامرکم

کرده علمت فلک نمونه‌ی جهل

هست مرا همچو نی وام کمر بستنی

زان که آیینه‌ای بدین خوبی

زمانه با تو نسازد تو سازوارش کن

به سند انداخت گاهم گه به مغرب

غایت عمق اندر او نایاب

گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من

سراسر شکم شد ملخ لاجرم

از فراق شهر بلخ اندر عراق از چشم و دل

به چه عذر آید چه روپوش دارد

دلا گر عاشقی می‌سوز و می‌ساز

راست که عطار داد حسن و جمال تو شرح

اندر حصار من نرسد دست روزگار

شبی پای طاووس در بر کشیده

ندیدم چنین گنج و ملک و سریر

فریدون را سرآمد پادشاهی

سوسن و عنبر کجا آید به دست ار روضه‌ای

دل خراب چو منظرگه اله بود

گویند صبور باش سعدی

نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو

ازان تهی‌تر دستی مدان که پر نشود

به راه جستجو کردی روانشان

آن چه از نرگس مخمور تو در چشم منست

که تا هست حاتم در ایام من

یا چون عمر به دره جهان را قرار ده

هر چاره گر که هست نه سرمایه دار توست

به گوشت گر رسانم ناله زار

از سین سحر نکته‌ی بکر آفرین منم

از مردمی به صورت جسمی مکن بسند

فاخته راست بکردار یکی لعبگرست

گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد

و ربما بلغت نفس بجودتها

چون مصفا گشتی از اوصاف نفسانی ترا

به من نگر که در این بزم کمترین عامم

وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی

ملالت نفزایید دلم را هوس دوست

بنداز تبرزین، چو طبرزد بشنو پند

سر افسانه‌ی غم باز کردم

شمشیر که می‌زند سپر باش

به سر وقتشان خلق کی ره برند

نزد من قبله دوست عقل و هواست

بکشش در حمایتت کامروز

چون به هر وجهی بخواهد رفت جان از دست ما

از خوان فلک دل مطلب گر جگرت خورد

سوی تو جان ماهی و تنت آبگیر

پس آنگه گفت با فرهاد مسکین

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

این طلعت خجسته که با تست غم مدار

ز کردگار نترسی و پس خراب کنی

تو خویش درد گمان برده‌ای و درمانی

گر یار با جوانان خواهد نشست و رندان

شبی به طنز بگفتم دلا به مه بنگر

ز ما اینجا همی کنجاره ماند

سر شرک از دم شمشیر او پست

سعدیا شور عشق می‌گوید

چمد تا جوان است و سر سبز خوید

سفر نکردمی از بهر بیشی و پیشی

شاهان کشند بنده بد را به انتقام

بر دیده من برو که مخدومی

خدایگان سپهر آستان نکو داند

تاچند در این گوی بخواهد نگرستن

بوالعلاء و بوالعباس و بوسلیک و بوالمثل

دل نه جای تست آخر چون کنم

ز دست دوست به نالیدن آمدی سعدی

هم بر قدمت حدوث شاهد

رنگ تو داری، که زرنگ جهان

سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد

در بهشتی که هر زمان بکریست

بر شکن دام سنایی ز آن دو تا بادام از آنک

تجارت کردنش سازد بهانه

در این کوش تا با تو ماند مقیم

ملک را یکی عطسه آمد ز دود

معنی اندر سیهی حرف خطت هست چنانک

جاء ربک و الملائک چون رسید

حیفست از آن دهن که تو داری جواب تلخ

شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی

مردم چو پذیرای دانش آمد

خور باز مجمری بفروزد برآسمان

ز لطف لفظ شکربار گفته سعدی

تو پارسایی و رندی به هم کنی سعدی

هرکس از دعوی عمیدند و خطیرند و بزرگ

می‌گو تو هرچه خواهی، فرمان‌روا و شاهی

صبری که بود مایه سعدی دگر نماند

به سوزنی که دهان‌ها بدوخت در رمضان

جان تو چون بفگند این جوشنت

کای تازه بهار عالم افروز

ای که گفتی دل بشوی از مهر یار مهربان

به خصمان بندی فرستاد مرد

گر شاخ به یک جان نسبی دارد با ما

خموشم ولیکن روا نیست جانا

تو را چو سعدی اگر بنده‌ای بود چه شود

آز من تشنه‌ی سخای تو شد

دو وحی خوب نمودم ضمیر بینا را

ز تمثالی که در این کوه بستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد

جرم قمر از فر تو در دادن دارو

چرا بسته باشی چو در مجلسی

جهان سوز و بی‌رحمت و خیره‌کش

سلام و خدمت کردم بگفتیم چونی

هرچه که دارد همی به خلق ببخشد

با وجود آنکه حسرت ره ندارد در بهشت

در هوای زلف بستت در فریب چشم مستت

بیاموز پرورده را دسترنج

تو صاحب سر کاری شو که هرچت آرزو باشد

محال جوی و محالم بدین گناه مرا

تو معذور داری به انعام خویش

از تن تو کی شود این نفس سگ سیرت برون

پدرت و برادرت و فرزند مادر

آن زاغ در آسابر همچون حبشی کاذر

ایام را به ماهی یک شب هلال باشد

انثر الدمع حین انظم شعری

راست خواهی به پیش او مه را

خدیو مفخر تبریز شمس دین به حق

ز اول وفا نمودی چندان که دل ربودی

یا همچو گور کافران پرمحنت و زخم گران

فرزند توست خلق و مر ایشان را

نه همرازی که گویم راز با او

در سراپای تو حیران مانده‌ام

چو آتش برآورد بیچاره دود

هر که از درگاه عونت یافت توقیع قبول

نی غلطم سر بیار تا ببری صد هزار

دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست

شب کوته که صبح زود دمد

چو مستوفی شد اکنون، زان بخواهد

بوستان‌افروز پیش ضیمران

نگه‌دار یارب به چشم خودش

چنان بود در عهد اول که دیدی

منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع

اندر این شهر قحط خورشیدست

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد

دوزخ گفتش که مرا جان ببخش

وگر چند از تو سختی بینم و محنت

دل خورشید لرزد بر سر خاک

سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی

که جمهور در سایه‌ی همتش

از جهان نفس بگریزید تا در کوی عقل

گفت مخور غم که زرد و خشک نماند

ای ذره تو در مقابل خورشید

دل مستم چو مرغ نیم بسمل

وان را که بی‌بصارت یافه همی در آید

بده بوسی از آن لعل چو قندم

گر قدم بر چشم من خواهی نهاد

گوید فلان شراب طلب کن که سود تست

مرد آن بود که در ره پاکی چو عاشقان

روز و شب ای برادر مست و بی‌خویش خوشتر

گر تیغ زند به دست سیمین

سوی چنان روم و چنان شام رو

چو تو سیصد هزاران آزموده است

حصار ملک رای محکم او

گر رفته باشم زین جهان بازآیدم رفته روان

به بی رغبتی شهوت انگیختن

ملک طبعم و سیاره و نه سیاره‌ی طبعم

آبی که محو کل شد او نیز کل شود

مرا چه بندگی از دست و پای برخیزد

از پای پیل حادثه‌وار است و دست برد

ترسا پسر خدای گفت او را

گلم بی‌بلبلی خندان نگردد

تو مشک بوی سیه چشم را که دریابد

چنان مکابره دل می‌برد که پنداری

در لطف لبان تو لطیفی‌ست ستمکش

به روز حشر که عریان کنند زشتان را

چنان از خمر و زمر و نای و ناقوس

از دل بی‌دلم قرار مجوی

زمین و نعمت او را خدای خوان تو کرد

که بی‌هم یک نفس دم بر نیارند

درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت

زنی گفت بازی کنان شوی را

از غایت آزادگی و فر بزرگیت

تشنه آن شربتی خسته آن ضربتی

وگر خویش راضی نباشد ز خویش

تو مرد ره چه دانی زیرا که مرد ره را

مرا تا صبح بشکافد دل شب

باغبان این شجر از جای بجنباند سخت

می‌نماید که سر عربده دارد چشمت

انشاتنا بلطفک یا صانع الوجود

آتش جانان گریبان‌گیر جان آمد از آنک

گشت سوار فرس غیب، جان

چو بر آستان ملک سر نهاد

تن چو ز آب منیست آب به پستی رود

خوش کن از یک بوسه‌ی شیرین‌تر از آب حیات

بود بر آن غیرت بام سپهر

ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت

قدم زنند بزرگان دین و دم نزنند

رادمری کنی به در نبری

چو روح من بفزوده‌ست شمس تبریزی

بندگان را نبود جز غم آزادی و من

ساختی کاخ سلیمان جای بانوی سبا

چو سرد گوی شوی باغ زرد روی شود

چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی

شب فراق نمی‌باید از فلک نالید

برداشت پرده‌های تشابه ز بهر ما

هر شیشه که شکستم بر تو توکلستم

خلق را بر ناله من رحمت آمد چند بار

بیامد بر درم اقبال نازان

گه همچو یکی پر آتش اژدرها

دلش میل چه علمی بیش دارد

تا خود برون پرده حکایت کجا رسد

بپرسید از او عارفی در نهفت

همره درد تو باد دولت بی‌دولتی

بگیر چنگ و تنتن دل از جدایی برکن

مجلس ما دگر امروز به بستان ماند

ز بس کز فراق تو هر شب بگریم

این حکم خدای است رفته بر ما

به خسرو هر چه خواهی گفت میگوی

گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما

دل ای رفیق درین کاروانسرای مبند

زان قبل امروز مشک آلود گشت

زاغ را مشتاق سرگین می‌کنی

سعدی غرض از حقه تن آیت حقست

گر چه بسی برد ز شوهر عروس

چشم خرد باز کن ببین به شگفتی

محبت هرگز از یکسر نباشد

هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست

سخن دیوبندی است در چاه دل

سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند

از این‌ها گذشتم مبر سایه از ما

زندگانی صرف کردن در طلب حیفی نباشد

حلقه‌ی آن بریشمی کز بر چنگ برکشند

چاه این جسد گران تاریک است

گویی: اندر دل پنهانت همی‌دارم دوست

طمع مدار که از دامنت بدارم دست

دجله خونابست ازین پس گر نهد سر در نشیب

چنین دانم طریق عاشقی را

تبریز در محقق از شمس ملت و حق

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

ای تو پاک از نقش‌ها وز روی تو

از بهر چه دادند تو را عقل، چه گوئی؟

خوش آن صحبت که در آغاز یاریست

غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم

که مدهوش این ناتوان پیکرند

ای سنایی در فراقش صابری را پیشه گیر

چو بدان لطیف خنده همه را بکرده بنده

گلبرگ عیش من به چه امید بشکفد

آسیا پر خون بران از خون چشم

میر بر تخت در ایوانش فرود آرد

اگر قوام زمانه برآفتاب بود

تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبان

سپاس بار خدایی که شکر نعمت او

گر براندازی نقاب از روی روح افزای خود

بویی است در دم تو ز تبریز لاجرم

آفت مجلس و میدان و هلاک زن و مردی

اسیر درد و حسرت را بده پیغام لاتأسوا

مفگن چو گوسفند تن خویش را به جر

به فرمان نظر منظور و ناظر

پرده داری بر آستانه عشق

هم این جا کنم دست خواهش دراز

ایزدش پیرایه چون زر کرد ازین کاتش بدید

که نسر طایر بگذشت از هوس آن سو

هر که می‌بیندم از جور غمت می‌گوید

گرچه به سیر مشک شناسند لیک مرد

چو این پنج روزم همی بس نباشی

جرعه برخاک همی‌ریزیم از جام شراب

دلی دو دست نگیرد دو مهر دل نپذیرد

اجزای خاک مرده، به تأثیر آفتاب

ای جان من و دو دیده بر من

جان و روان خیز روان کن، با شه شاهان سیران کن

چنین گویند سعدی را که دردی هست پنهانی

بگفتم پیر را بالله تویی اسرار گفت آری

زین سوی پرش بدان همی گردی

وه که من از خارکشی سوختم

نه پیش از تو گردن کشان داشتند

ز روی عداوت به بازوی زور

جان همی بارید هر ساعت ز سر تا پای او

شاها ز بهر جان‌ها زهره فرست مطرب

ای ماه سروقامت شکرانه سلامت

هر که زلفش دید کافر شد به حکم

ای رس بجز از بهر تو نگردد

نه نقل بود ما را، نی دفتر و نی نرد

چو بت به کعبه نگونسار بر زمین افتد

و ان سجع القمری صبحا اهمنی

به نزدیک سناییست ز عشق تو و غیرت

چون سگ کهف آی در غار وفا

ترک عمل بگفتم ایمن شدم ز عزلت

خوش سحری که روی او باشد آفتاب ما

یک خیل خوگ‌وار درافتاده

چو مه با خور بود نقصان پذیر است

گر دری از خلق ببندم به روی

سحرگه مجال نمازش نبود

بنمای به من کسی که او چون من

ای جان آشنا که در آن بحر می‌روی

گذشت بر من از آسیب عشقت آن چه گذشت

چرخ بدی می‌کند سزای حزن اوست

وانچ او خلق شود چه بود؟ محدث

الا کجاست جمل بادپای من

زان عین که دیدی اثری بیش نمانده‌ست

همین حاصلت باشد از عمر باقی

پرهیزم از بدگوی تو زان کمتر آیم سوی تو

تو یقینی و عیان بر ظن و تقلید بخند

مرده اگر یاد او کند به دل خاک

مر بلا را چنان به جان بخرند

آتش عشق سنایی تیز کن ای ساقیا

شمشیر بداده‌ام به زهر آب

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست

چو دارند گنج از سپاهی دریغ

در عشق تو مردوار کوشیم

از تو دوگاه خواهند تو چارگاه برگو

سوار نگون بخت بی راه رو

این جهان فانی است گر آن هم بود

ازیرا که پشتم ز منت به شکر

شاخ گل از باد کرده گردن چون چنگ

وقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم

ور به مردی ز باد درگذری

روح باطن گر چو یوسف گم شدست از پیش ما

سخن تو گو که مرا از حلاوت لب تو

اگر دانی که تا هستم نظر با جز تو پیوستم

جگر چو آلت رحمست رحم از او خیزد

بنمای به زیرکان دیوانه

ز هر بادی مکش از جای خود پا

چرا دردت نچیند جان سعدی

ز سیماش وحشت فراز آمدی

خواجه از مستی شبی بر پای چاکر بوسه داد

من این بگفتم و از آسمان ندا آمد

گر سرش داری چو سعدی سر بنه مردانه وار

موی تو چون لعاب گوزنان شده سپید

ای سنایی گر هوای خوبرویان می‌کنی

تا می نزنی بر ز میش، بچه نزاید

نکویی کن امسال چون ده تو راست

بوی آلودگی از خرقه‌ی صوفی آمد

ایمنی از چشم بد زان کز صفا بینندگان

تسلیم مس بباید تا کیمیا بیابد

بگفت ار کشی ور شکافی سرم

شکار را به دو صد ناز می‌برد این شیر

بسوی تمامی رود بودنی‌ها

منکران گویند خود هست این قدیم

پسر را همی‌گفت کای شادبهر

پدر زار و گریان همه شب نخفت

کیم من که از نوش وصل تو گویم

هیهای عاشقان همه از بوی گلشنی است

مست می عشق را عیب مکن سعدیا

میر ابو احمد آنکه حشر نمود

آنکه بیرون خرابات به قطمیر و نقیر

ور همی‌چفته کند قد مرا گو چفته کن

من در پناه لطف تو خواهم گریختن

بکت جدر المستنصریة ندبة

گر یکی بوسه خواهم از تو دهی؟

در غمت بوالحسنان مذهب و دین گم کردند

حدیث سعدی در عشق او چو بیهده‌ست

رستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند

در شادی عشق او همیشه

گاه بانگ زیر را قبله کنی

بدو گفتم: ای یار پاکیزه خوی

کس از من نداند در این شیوه به

گفتم دل سنایی از کفر آگهست

قومی ز خویشان گشته پریشان

گر بمیرد عجب ار شخص و دگر زنده نباشد

مظلومم از زمانه و محرومم از فلک

بر زن زمانی کبر را بر طاق نه کبر و ریا

بزرگ بار خدایی که ایزد متعال

نگهبان مرعی بخندید و گفت:

ز خلق گوی لطافت تو برده‌ای امروز

اندر این مجلس به ما شادی و غمگینی ز خصم

گر چشم درد نیست تو را چشم باز کن

گرت چو من غم عشقی زمانه پیش آرد

شمس تبریزی تویی سلطان من

تا چند به چالاکی ما را به قبول و رد

نیست سوزن را سر رشته‌ی دوتا

خون در دل آزرده نهان چند بماند

برد هر کسی بار در خورد زور

تو گر هستی چو بلعم در عبادت

این هیولی پدر صورت‌هاست

یکی تشنه را تاکند تازه حلق

خلق عالم در رهت سر باختند

تا چو شیر اورخ به خون دارد من از بهر غذاش

پس از نماز دگر روزگار آدینه

سر نیارستی کشید از دست افغانم فلک

انی امر لایبالی کلما عذلوا

دیده‌ی روشن جز از من در همه عالم که داد

در دل عشاق فخر و ملک دو عالم

ای که بی دوست به سر می‌نتوانی که بری

غم تو بر سفرم زیر زیر می‌خندد

هر کرا عشق نیست در دل و جان

گر تو ینبوع الهی بودیی

چنین گفت هومان به پیران شیر

خور و ماه و پروین برای تواند

گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم

گلست قوت تو همچون زنان آبستن

خروشان به سر بر پراگند خاک

بی‌قبول هوات قالب عقل

خواهی که تا چو حلقه بمانیم بر درت

بخل کش، داد ده و شیرکش و زهره شکاف

بترس از خدا و میازار کس

ولابد من حی الحبیب زیارة

عارم این بس که بوم پیش‌رو دشمن تو

شب وجود تو را در کمین چنان ماهیست

برفتند با مویه ایرانیان

چون گشت شکار شیر جانی

تا چند چهار میخ داری

آینه بیرون کشید او از بغل

به دریای قلزم به جوش آرد آب

نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست

پیش کز بالا درآید ارسلان سلطان روز

دهان گشادم یعنی ببین که لب خشکم

بنش ژرف و پهناش کوتاه بود

رفتم ز جهان برون در اندوهت

نظاره بسیست آن دو رخ را

بتان را پیش بنشاندی به هم با عاشقان یکجا

هیونان کفک افگن بادپای

انشا برحمته من حبة شجرا

یک روز نپرسی از ظریفی

نظر خدای خواهم که تو را به من رساند

چو نزدیک دژ شد همی برنشست

خلقان برقند و یار خورشید

یاد آیدت آن آمدن ما به سر کوی

از خدا بویی نه او را نه اثر

بیک دم زدن رستی از جان و تن

گناه آید از بنده‌ی خاکسار

گویی برهنه پایان بر من حسد برند

پی مراد چه پویی به عالمی که درو

چو این داستان سربسر بشنوی

کوس کوبی است این ... کوبی

جیحون شده چشم من از آن زلف سمن سا

بپوشیده در زیر چادر همه

اگر خاک بودیش پروردگار

تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید

برد دل و گوش و هوش بهر جواز لبت

نحس تربیع عناصر بگرفتش رحمی

ازین هر سه گوهر بود مایه‌دار

برای خیالی شده چون خیالی

مرا هفتم درک با او بدان دارالقرارستی

گندمی را زیر خاک انداختند

چنان گشت باغ و لب جویبار

فشاندش قضا بر سر از فاقه خاک

جز دعای تو نمی‌گویند شیران در زئیر

شمس تبریزی به پیش چشم تو

ز دستور و گنجور و از تاج و تخت

گفتم: به آب دیده‌ی من روی تازه کن

دل خسته چه قیمت دارد ای دوست

گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت

هم آنگه برندش به ایران سپاه

لازال فی نعم والحق ناصره

از عشوه‌ی عشق تو اگر مست شدم مست

گفتمش از کمینه بازی تو

لب نوشینش بهم کرده بر نظم بقاش

اندر این عید برو گاو فلک قربان کن

آفرین بادا بر آن رویی که گر بیند پری

گفت چون در عشق ما گشتی گرو

گلنای بهی شدم ز تیمار

کرا نمی‌کند این پنجروزه دولت و ملک

اکنون که ز باغ زاغ کم شد

قفی یا ناقتی هذا مناخ

سنایی وار در عالم ز بهر آبروی خود

سایه‌ی خویش هم نهان خواهم

یارب شب کس مباد هرگز

مدار دل متفکر به فتنه‌ی ایام

فرعون که بود که با کمالت

که سعدی از حق شیراز روز و شب می‌گفت

لعل پاش و در فشانیم از دو دریا و دو کان

جنگ است نیمم با نیم دیگر

گل افشان شد همی چشمم ز نعل سم یک رانت

سوزش خورشید عشق صبر بود صبر کن

کاشکی یک دم گذارندی مرا

این همه غمها که اندر سینه‌هاست

ای بدا مرد که امروز منم

چو خواهنده محروم گشت از دری

هم ز چشمت وز دلت کز چشم و دل

گهی گشاید زانوش بهر رقص جعل

ای بوقلمون کیش و دینم

فتنه‌ای کان نشسته بود تمام

یاری که نسوزد نه بسازد ز لب او

بلبل نگوید این زمان، لحن و سرود تازیان

بسیار گذر کرد در آفاق سنایی

دو خصلت‌اند نگهبان ملک و یاور دین

همی داد ندهد زمانه مهان را

بر خاک من امانت حق گر نتافتی

با چشم سرم گفته تراییم تو منگر

خمش خمش که سخن آفرین معنی بخش

پیش تا سفله زمانه بر فراقم کم زند

چون رفیقی وسوسه‌ی بدخواه را

ای چو جان و دلم به هر وصلت

چرا سرکشی زان که گر سرکشد

طبع سناییت را توسنی اندر سرست

پس به خراط خویش را بسپار

صد سجده‌ی شکر از دل و از جان به تو آرد

نزد رئس چون الف کوفی آمدم

از بس که ببارید به آب اندر لولو

زین جهانداران و شاهان و خداوندان ملک

گمنام کرد ما را یک جام باده‌ی تو

ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبرد

گر همی خواهی که باشی پادشا و پارسا

عشق عجب غازییست زنده شود زو شهید

چون مسلم زمزم و خانی ترا شد زان سپس

جهان سایه توست روش از تو دارد

بینا مباد چشم من ار سوی چشم من

چون رسولان از پی پیوستنند

مستی و عشق حقیقی را به هشیاری شمر

نگه کرد سلطان عالی محل

کسی کو الف نیست با آل تو

آدم و حوا نبود بهر قدومت

گر زان که شوی ز نصرت حق

کز صید باز آمده‌ست خسرو

صحرا مشو که عیب نهانست در جهان

خوش بود بر هر سماعی می، ولیکن مهرگان

ای شده ماه تمام از غایت حسن و جمال

به هم برآمده آب از نهیب باد بهاری

ز ازهار فضلش همین خطه را

به لطف جان بهاری تو و سرسبزی باغ

حقا که خوشست نوش کردن

نی پدر و مادرت یک دمه‌ای عشق باخت

قبله‌ی جایست همه سوی تو چون کعبه از آن

گفت چون دید منت ز خود نبرد

زلف پر چین ز بهر فتنه‌ی خلق

سیاه اندرون باشد و سنگدل

اینست نصیحت سنایی

بریانه‌های فاخر سنبوسه‌های نادر

ورنه برو و بنگر از دیده‌ی روحانی

گر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاه

گهی باده کشیده تا به مستی

دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس

بنده گر خوبست گر زشت آن تست

هل یقنعن من الحبیب بنظرة

تا عزم جفا درست کرد او

ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه

لا والله اگر من این کنم هرگز

دیدست که گر نوش کند آب جهان را

گه گه آید بر من طنز کنان آن رعنا

هر که او در پیش این شیر نهان

دیوی که بر آن کفر همی داشت مر او را

تو را تیره شب کی نماید دراز

بخردان بر زمانه دل ننهند

ای عارفی که از سر معروف واقفی

عقل و جان را همچو شمع و مشعله کرد آنگهی

خفته‌ای کز وصل تو گوید سخن

امروز که در کفم نبیدست

باد علمدار شد، ابر علم شد سیاه

چون بود یار زشت پر معنی

همه هستند سرگردان چو پرگار

نیک‌ست که آینه نداری

نگر به سبزقبایان باغ کمده‌اند

شعر تو روحانیان گر بشنوند از روی صدق

بده صحت به بیماران عالم

با این همه که کبر نکوهیده عادتست

تو برو در سایه‌ی عاقل گریز

تو برای ما به گرد دام ما گردی ولیک

کسی گیرد آرام دل در کنار

قیل و قال و دانش و تیمار پندار رهند

به سوی بحر رو ای ماهی و مکش خود را

مر سنایی را کنون تا جاودان

روی من کاهی است خاکین کاش از خون گل شدی

هر چند نصیحت سنایی

آویخته چون ریشه‌ی دستارچه‌ی سبز

زین بیش نخواهم که کنی یاد سنایی

بپاش تخم عبادت حبیب من زان پیش

دریغم آنکه به فصل بهار و لاله و گل

اشکلفیس چلپی، انپا پیسوایلادو

تو سودی و دیگران زیانند

بر امید داد و ایثار بهار

گه سرور و گه غرور و گه حیات و گه ممات

موجهای صلح بر هم می‌زند

خوشخوتر از تو خویی روح‌القدس ندیدست

بلی، گفت سالار و فرماندهم

چون نخوردم باده‌ی وصلت چو گل

آن کو در آتش افتد راهش دهی به آبی

ای راحت تو همه فنای ما

ای خسرو غازی پدر شاه کجایی

درد عشق از مرد عاشق پرس از عاقل مپرس

با تو ندهد دل که جفایی کنم از پیش

رو به گله باز شو ایرا هنوز

میان خواب و بیداری توانی فرق کرد آنگه

به هر که مردم چشمم نگه کند جز از او

لیک عنایات حق هست طبق بر طبق

با نقش تو گفته نقش بندت

چراست خار سلحدار و ابر روی ترش

اینست سخن که گفته آمد

نشنود نغمه‌ی پری را آدمی

کانکس که مر او را نبود جلوه‌گر از عشق

زر اندودگان را به آتش برند

نگر تا کی مرا از داغ هجران

کی بود کز وجود بازرهم

پرسی: چو منی دلبر بینی تو به عالم در

خود بهین سلطانی او دارد که سلطان قدر

تا سنایی چو دید گوید ای مه

زبان و اقحوان و ارغوان و ضیمران نو

چون تو به جمال بی مثالی

ز هرچه هست گزیرست ناگزیر از دوست

دانه‌ی در، در بن دریای الا الله درست

تبریز شمس دینی گر داردش امینی

ای جان جهان مکن به جای من

باد کم پران مزن لاف خوشی

از دام دل شکرتان هر دانه‌ای و شهری

تا زنید آن کیمیاهای نظر

در تاب دو زلفش از بلاها

مریدان به قوت ز طفلان کمند

پس بجویم من ترا و عاقبت

دلا معنی بی‌قراری بگویم

یا نه چون عمر که در اسلام بعد از مصطفا

خسرو پر دل ستوده هنر

گوشه گشتست بسان حکمت

آزاده رفیقان منا من چو بمیرم

عجب نیست گر ما قوی دل شدیم

شاید اگر آفتاب و ماه نتابند

کودکی کان را به معنی در خم چوگان زلف

من پیر منبلانم بر خویش زخم رانم

آنکو «لمن الملک» زند هم حسد آید

از گلشن روی تو شدم مست

در خاک بسیط چون سنایی

پس ز دفع این جهان و آن جهان

نشست ما اگر کوهست و او چون ماه بر گردون

شنیدم که شبها ز خدمت نخفت

روح‌القدس ندارددر خوبی و لطافت

کفر و ایمان چه می‌خور چو سگان قی می‌کن

بهره‌ی ما دیده‌ای ناله و فریاد ازو

سوزن امید من به دست قضا بود

هر زمان گویم به شیرینی و پاکی در جهان

حاسدم گوید چراباشی تو در درگاه شاه

سالی برفت ناگه روزی دو عید دیدم

بسیار کس برو بگذشتست روزگار

ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای

کیست خورشید بگو شمس حق تبریزی

از خون جگر سیل وز دل پاره درو خاک

کجا خواجه جهان باشد کسی کو بند جان باشد

جز خنده‌ی تو که داشت در دهر

تا شود زین کوزه منفذ سوی بحر

گفتند مالکان که نکردی تو سجده‌ای

کم آواز را باشد آوازه تیز

تو همه بادی و ما را با تو صلح

خامش مده نشانی گر چه ز هر بیانی

برهمن را چو پرسی ایزد کیست

ای عجب با جمله‌ی آهن به هم آن صورت است

گویی که مگر سینه‌ی پر آتش دارد

تا توانی شهریارا روز امروزین مکن

گر زهر هلاهل از تو یابم

ای آنکه خانه در ره سیلاب می‌کنی

سنایی خوانم آن ساعت که فانی گشتم از سنت

جز به چوگان او مغلطان سر

هر روز بهشتی نو ما را بدهی زان لب

انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی

کافرم چون چشم شوخت گر دهم

گرد خود چون کرم پیله بر متن

هر روز دل آید که مگر نیک شود یار

آن که جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد

بر در دیوار خود ایمن مباش

ای خواجه صدر عالی تا تو در این حوالی

ز مستی باز کرده بند کرته

خاقانیا نفس که زنی خوش زن

راه و صفت عشق ز اغیار یگانه‌ست

چشم خجسته را مژه زرد و میان سیاه

ز راه دین توان آمد به صحرای نیاز ار نی

منازل سلمی شوقتنی کابة

هم قضای آسمانی از تو در هجرم فکند

ای دل ساده من داد ز کی می‌خواهی

همی گفت ای سنایی توبه ننیوش

از این سبب همه شر طریق حق خیرست

از همه خوبان عالم گوی بردی شاد باش

گر زنی بر نازنین‌تر از خودت

می کشان و مقامران دغا

گر بشنوی نصیحت وگر نشنوی، به صدق

باز ار بکشتی عاجزی بنمای از لب معجزی

روان شد اشک ز چشم من و گواهی داد

ترسم آن آرام دل با من نگردد رام از آنک

در ز چشمم طلب که هر اشکی

در جمله همیشه با سنایی

مرغ دل‌انگیز گشت، باد سمنبیز گشت

در راه رضای تو قربان شده جان، و آن گه

نگویمت به تکلف فلان دولت و دین

هر که بگذارد صراط آید به درگاه بهشت

همه کس بیند رخساره مه را از دور

در نهاد تست با تو دشمن معشوق تو

شمس تبریزی برفت اما شعاع روی او

هستی دریای حسن از پی او همچنان

گر بیان معنوی کافی شدی

سبزه کو پذرفت نقش تیغ تیزش لاجرم

به حق پارسایان کز در خویش

در بر و بحر نیست یکی صنعت از سخا

روزن ار واقف شدی از دود مرگ

ما خازن نیک و بد حقیم ز ما نیست

این طرفه بین که دست برادر فشانده تخم

چون نباشی خاک درگاه سرایی را که هست

گشادم در او به افسونگری

پیش کاست همی برد سجده

صد گنج شایگان به بهای جوی هنر

بی جان بادا هرآنکه گوید

ای دل طپان چرایی چون برگ هر دمی

خود حدیث عاشقی بگذار و انصافم بده

عشق خوش و تازه رو طالب او تازه تر

به خدای ار تو به دین و خردم قصد کنی

چون بمردی تو ز اوصاف بشر

چو موی و روی تو بیند خرد چگوید گوید

گر به دوزخ در بمانم خاکساری گو بسوز

تو خود از خویش کی رسی به خدای

جمله بهانه‌هاست که عشق است هر چه هست

ستاره بر من مسکین بگرید

چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور

زان فرستادیمت اینجا تا ز روی عاطفت

هر زمان ز افراط عدل او چنان گردد کزو

صد چو او در عاشقیها باشدی

ملوک روی زمین بر سواد منشورت

مرد عشق ار صد هزاران دل دهد یک دم به دوست

بس کن آن کس کو سری پنهان کند

آنجا که تویی من نتوانم که نباشم

پس بگوید که مرا مکنت چندین سیم است

همه شب فاخته تا روز همی گرید زار

در هوای عشق حق رقصان شوند

کمال حال ز عشاق خویش نقص کند

بگفتا تخته بر کندن چه حاجت

گر ز آتش عشق تو چو شمع از ره تحقیق

به روز جلوه ملایک تو را سجود کنند

کس به دعوی به دوستی نرسد

مگس‌ران کردن از شهپر طاوس

از آن آغاز آغاز دگر گیر

گور ساق و شیر زهره، یوز تاز و غرم تک

به من نامشفقند آباء علوی

نه اکنونست بر ما جور ایام

چو از پادشاهی ندید ایچ بهر

پرویزن است عالم ما همچو آرد در وی

خاقانیا نشیمن شروان نه جای توست

من چه گفتم کجا بماند دلی

به زن گفت اگر هیچ باد هوا

کفر و ایمان عاشق آن کبریا

خیز خاقانی از نشیمن خاک

به یک خرده مپسند بر وی جفا

چو جنگ آمدی نورسیده جوان

کله شاهان سکه ماهان

میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان

هزاران روز بس تنها و بی کس

چه داری بدین مرز بی‌ارز رای

بگفت از اجتماع و احتراقم

حال شب‌های هجر خاقانی

ولی چون بندگیمان گوشه گیر است

نکردند یاد این ازان آن ازین

در سینه کز مخیله تصویر می‌رود

به دو مخمور عروس حبشیت

ای جهان را شاد کرده وی زمین را جمله گنج

پذیره شدش با سپاهی گران

روح قالب را کنون همره شدست

بردی دل خاقانی از آن سان که تو دانی

کلید در دوزخ است آن نماز

که آن نامه‌ی شاه گیهان رسید

مستی از آن دید و داد شادی از آن بخت شاد

سوی تو شفیع خواهم که برم برای وصلی

الحق چو صوفیی است مجرد حسام او

که شیر ژیانست هنگام رزم

کجا نبیذست آنجا بود جوانمردی

دلم زنهاری است آنجا، در آن کوش

طربت و بعد القول فی فم منشد

ز اسکندر راد پیروزگر

جان پاکی، میان خاک سیاه

جوری که ز غمزه‌ی تو دیدیم

سقف مینا گر چه بس عالیست پیش چشم تو

فرستاده را پیش بنشاختند

امتحان کن فقر را روزی دو تو

کلید همه دار ملک سلاطین

به خردان مفرمای کار درشت

ابا خویشتن خادمان بر براه

سجود کرد تو را آفتاب وقت غروب

غول بر خویشتن از خضر نهد نام چه سود

مزن بانگ بر من که این است جرمم

خردمندی و پیش‌بینی کنی

گماریده‌ست زنبوران به من بر

خاقانیم نه والله سیمرغ نیست هستم

ز شرع خود نبوت را نوی داد

ز پیروزی و بخت وز فرهی

تلختر جام ای جان، صعبتر دام ای جان

در سینه‌ی آتشین طلب دل

خمش آن شیر شیران نور معنیست

به گیتی ممانید جز نام نیک

گفت شیطان که بما اغویتنی

از شرم آنکه نیست ره آورد به ز جان

چو در وی نگیرد عدو داندت

چه بینید گفت ای سران سپاه

تو چو نقشی نرهی از کف نقاش مکوش

وام بستانم دهم خواهنده را

محمد نطق و نعمان لفظ و احمد رای و مالک دم

چهارم قدح کاندرو ریزی آب

یکی پیلستگین منبر مجره

ز شیر فلک، قوت پنجه یافت

من از ناخفتن شب مست مانده

شب تیره کرد از جهاندار یاد

در دی شهوت چند بماند

دامن کعبه گرفتم دم من درنگرفت

وگر نخفتی و از حال دوش آگاهی

ازان دل گرفتند ایرانیان

در نبی انذار اهل غفلتست

جرعه برچیند آفتاب از خاک

سعدی درین جهان که تویی ذره‌وار باش

چو گفتار گوینده بشنید شاه

از غزل و شعر و بیت توبه دهی طبع را

هوایش چو آه ستمدیده گرم

مبارزی که به مردی و چیره‌دستی و رنگ

کنون گر بسازی و پیمان کنی

من دشمنیت جانا، بر دوستی انگارم

شرح این حال پیش دوست کنیم

چو نقش از طالع سلطان نماید

به پیش سپاه آوریدند پیل

او نیستها را دادست هستی

نایافتن کام دلت کام دل توست

صد هزاران دانه انگور از حجاب پوست شد

دوان شد به میدان شاه اردشیر

تو مخوانم جفت کمتر زن بغل

صبح امید منی طاب علیک الصبوح

بهشت برین ملک و مأوای ماست

چنین داد پاسخ که من بنده‌ام

همیشه مشک بچفسیده بر تن سقا

پر آبله شد لبم ز بس تف

برسد گوئی از پس وعده

چو آن ماه‌رخ روی شاپور دید

چو آمد یار خوش بر روی اوباش

شاد باش از حسن خود کز وصف تو سحر حلال

امید هر کسی به نیازی و حاجتی است

چنین داد پاسخ کزین هر دو هست

هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان

بر سر همت بلا فخر از ازل دارم کلاه

که منکر گفت سنایی خود همینست

اگر دیده‌بان دود بیند به روز

دست ناقص دست شیطانست و دیو

محرم نزاد دوران ور زاد کشت خیره

بباید هوس کردن از سر به در

نجوید همی جنگ تو فور هند

دو چشم کشته شنیدم که سوی جان نگرد

گویمت کامروز جانم رفت زودش برزنی

صفتش در زمانه ممتاز است

ترا خواهم اندر جهان نیکوی

صبوح از دست آن ساقی صبوحست

گر مرا پرسی و چیزی به تو آواز دهد

کل من یدعی المحبة فیکم

سکندر به دیدار او گشت شاد

هین خمش کن کژ مرو فرزین نه‌ای

گفتم کامروز کیست تازه سخن در جهان

در سایه‌ات ای درخت طوبی

بفرمود تا گرد بگداختند

من که فرعونم ز خلق ای وای من

ز فیض دولت بیدار دیده می‌خواهم

چو برگشته بختی در افتد به بند

بداند شمار سپهر بلند

گهی ز رایت سبزش لطیف و سرسبزی

الصبوح الصبوح می‌گفتم

هر هشت حرف افضل ساوی است نزد من

چنان کن که از پیش تو بیطقون

گر زانکه جرم کردم، کاین دل به تو سپردم

گفت که خاقانیا روی تو زرفام نیست

آواز رود و بربط و نای و سرود و چنگ

هرانکس که بد زنده زان رزمگاه

تبریز جان فزودی چون شمس حق نمودی

بین که در باغ جهان خاقانی

در میان خارها چون خارپشت

به زنار و شماس و روح‌القدس

کاش جانت کش روان من فدا

استخوانی طلبد جان همای

به بازو توانا نباشد سپاه

ندارد نیاید به بالین من

دلخوشی گاهی و گاهی تنگ دل

آوخ همه نقب بر خراب آمد

چون نرسد دست من به جز به فغانی

برهنه به جنگ اندر آمد حبش

تو شاه بزرگی و ما همچو لشکر

خاک در تو رساند آخر

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش

سکندر پس لشکر بدگمان

شمس تبریز از این خوف و رجا بازرهان

چه عذر آرم که بگشایم زبان بسته چون بلبل

ز افشارش مرگ آن رخ تو گردد چون زر

چو ابری بدی تند و بارش تگرگ

آنک بد نزدیک ما نامش منی

خائیده‌ی دهان جهانم چو نیشکر

تو را هرچه مشغول دارد ز دوست

یکی گفت زان فیلسوفان به شاه

طالب جمله وی است و لقبش مطلوبی

در غمزه‌ی جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین

آواز الغریق به گردون رسید از آنک

به دوریش بخشیم بسیار چیز

وزیر از گنج عصمت شد گهر سنج

کنت تعاف نظرة من لحظات مقلتی

به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی

ز خورشید تابان وز گرد و خاک

گر چه که ماهی نمود لیک خود او بحر بود

لب خنده زنان زهر سر تیغ کنم نوش

پس گردن ز چه رو می‌خاری

خدای جهان را نباشد نیاز

خود قوی‌تر می‌شود خمر کهن

بنده خاقانی اگر کرد گناه

نگه کرد کای دلبر پیچ پیچ

بدوزی به روز جوانی کفن

بنمای جان را قولنجیان را

جم صفتان ز خوان من ریزه چنند، پس چرا

در غم هر دم که نبود در حضور

شوی بر تن خویشتن کامگار

بده گرمی دل افسرده‌ام را

ز من این هنر بس که جان کاستم

مردی گمان مبر که به پنجه است و زور کتف

بپرسید ازیشان که ایدر شگفت

گه کلیدست گفت و گه قفلست

گر به مستی دست یابی بر فلک

شمس حق و دین بتاب بر من و تبریزیان

یکی بنده را گفت شاه اردشیر

چون تو در قرآن حق بگریختی

یتیم وار در این تیم ضایع است دلت

بفرمود و ترتیب کردند خوان

چنان شد که دینار بر سر به تشت

خار سیهی بد سوختنی

من کیم کز شکر و پسته‌ی تو

در فلان تاریخ دیدم کز جهان

حکیمان رومی شدند انجمن

هر آن صورت که فرمودیش نیرنگ

از لگد حادثات سخت شکسته دلم

اگر به پای بپویی وگر به سر بروی

هرانکس که بودند ز ایرانیان

ضلال العشق یا صاحی حلالی

جهان گفتی سفالی دان که خاقانی است ریحانش

برو مگوی جنون را ز کوره معقولات

زمین هفت کشور سراسر تراست

چون برو بنشست زین اندوه گرد

در خراسان نیست مانندش چنانک

سر از مغز و دست از درم کن تهی

چو آن کرم را گشت صندوق تنگ

کرمکی در درخت پیدا شد

اهل دردی مجوی خاقانی

خروشم چون خروش رعد بهمن

چو آگاهی آمد به فغفور ازین

مگر هم از درون بانگی برآید

گفتی چرا کشی سر زلف معنبرم

اشک می‌بارید هر یک هم‌چو میغ

نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد

لتغدوا روحک فی کل یوم

در جامه‌ی کبود فلک بنگر و بدان

خار بیگانه را ز دل برکن

هرانگه که زین تیرگی بگذرم

حق قدم بر وی نهد از لامکان

عار چون داری ز خاقانی که فخر

نگویم تواند رسیدن به دوست

بر کید بودند کین جام کرد

جمله یاران ز عشق زنده شدند

نگذاری اگر چنین که هستم

سر مریخ کفتاب شکافت

پس چشمه‌در تیره گردد جهان

ز شوق وصل جانان جست از خواب

خاقانی است و چند هزار آرزوی دل

زین گنه کامد از آن نیکوخصال

دگر آنک دارند آواز نرم

دیده را عبرت نیست زین پرده

بر او باد کز حد خود نگذرد

گر ندیدی عشق رنگ آمیز را

خداوند بخشنده و دادگر

قطره‌ای از دجله‌ی خوبی اوست

خاقانی جان افشان بر خاک در جانان

وگر دست قدرت نداری، بگوی

همان نیز بزم آمدت رزم کید

وز جهت قوت دگر طوطیان

شب را ز برای زنده ماندن

جو کشی و نیم جو همچون ترازوی دو سر

کجا آن بزرگان با تاج و تخت

ز گوهرها که بوده آسمان را

کار خاقانی هم به بتر است

کودک بیمارم و از ضعف خود

به راه اندرون نیز آژیر بود

می‌کندت لابه و دریوزه جان

بر مردم اعتماد نمانده است در جهان

دل ز تن زاد لیک شاه تنست

شما را همان رنج پیشست و ناز

هوشیاری آفتاب و حرص یخ

هست سالی دو روز شادی خلق

پسر کو میان قلندر نشست

نیابد کسی چاره از چنگ مرگ

بس! که برد سر و پی این زبان

همه ماهی تن و آورده به کف جام صدف

ای در یتیم چون یتیمان

پر از درد برگشت ز آوردگاه

درین فانی دیار خشک قلزم

شام‌گه زین سرنه عاشق، کستان بوسی شدم

ما چو واقف گشته‌ایم از چون و چند

چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد

مست قبول آمد قلب و سلیم

به شروان شاخ اخستان تیمن

دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم

ز چیز که ما را بدو تاب نیست

من پشیمان گشتم این گفتن چه بود

خاقانیا حدیث فلک در زمین به است

هر کجا بینی این چنین کس را

یکی پور قیدافه داماد بود

خیالات اتتکم کالخیول

سفالت این جهان ریحان او عمر

می به عطار ده به سرخی لعل

میان دو لشکر دو پرتاب ماند

تو شبهای سیه دیدی چه دانی

بر دست تو چو تیر تو لرزم ز چشم بد

گفت یک خاصیتم در بازو است

ببردند هرگونه گستردنی

زان روی که جان و جان فزایی

مانا که مردمی به عدم بازرفت از آنک

ندای فاعتبروا بشنوید اولوالابصار

سوی ژرف دریا همی راندند

روح صالح قابل آزار نیست

جان خاقانی تو داری اینت صید

دل اندر دلارام دنیا مبند

فتاده فروغ ستاره در آب

دل همی گوید « برو من از کجا، تو از کجا!

تیشه در بیشه‌ی بلا بردی

آن نه سیل است چیست طوفان است

ببردند سیصد شتروار بار

ز ناکامی چه می‌نالی در این کاخ

آبم برفت و گر شنود سنگ آه من

جادوی کردست جادو آفرین

همه دشمنان کام دل یافتند

سبق‌الجود وجودی قدما

آتش غم در دل تابان خاقانی زدی

الروح غد اسکری من قهوتنا الکبری

همانست ایران که بود از نخست

هر که را باشد ز یزدان کار و بار

همی بود دایم به فرهنگ و رای

با دیگران بگوی که ظالم به چه فتاد

دگر گفت کای مهتر هندوان

شاه سخن‌ور آمد، موج سخن درآمد

عشق خاص کس است خاقانی

مردی که بدین صفت رسیده است

نویسم یکی نامه‌ی دلپسند

همین میل آمد و با کاه پیوست

این هم ز عجایب خواص است

آب این دریا که هایل بقعه‌ایست

نباید که از کارداران من

اینکر خدی دموعی و قد

زاده‌ی خاطر بیار کز دل شب زاد صبح

به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن

بدو گفت مزدورت آید به کار

گفت آوه بی بهانه چون روم

چون بر ملک مشرق عید گهر افشانی

راستی کردند و فرمودند مردان خدای

نگه کرد تا خسته گوینده هست

از تو چرا نور نگیرم؟! که تو

ز آیین ماتم عنان تافتند

به جنت طبق‌های نقل تو شاها

چو تنگ اندر آمد یکی خانه دید

تمنای درونی شاد می‌داشت

کوه سیمینی و هم سنگ توام

فر فردوسیست این پالیز را

بفرمود کو را به بیرون برند

صلح درآ، این قدر آخر بدانک

گفتمش ای صبح دل سکه‌ی کارم مبر

آنک در او عقل و وهم می‌نرسد از قصور

به گستاخی از باره آمد فرود

اندرونی کاندرونها مست ازوست

ماه در کشتی و کشتی ز بر دجله روان

به سعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد

که ما زنده اندر زمان توایم

تو ای شمس تبریز در شرح نایی

بر عرش بد نوشته که ملعون شود کسی

تا تویی عطار زیر بار عشق

بدید اردوان و پسند آمدش

خواص عشق بسیار است، بسیار

در تخت نرد خاکی اسیر مششدرم

ورنه کی اندر فتادی او به دام

دگر هرک از تخم دارا بدند

از گلستان عشقش خاری در این جگر شد

آن پیکر روحانی بنمای به خاقانی

چه حاجتیست گلو باده خدایی را

پدر را نبد بر پسر جای مهر

گفت آخر شیر فرمودی مرا

تن نماند منت جان چون بری خاقانیا

سعدیا گر باده‌ی صافیت باید باز گو

یکی گفت با کید کای شهریار

تو خاک آن جفا شده‌ای وین گزاف نیست

چون زخم رسد به طشت بخروشد

زبان بران زمانه به گشتن‌اند، مگوی

ازان کوه با ناله آمد فرود

از آن گه آب ریزد گاه آتش

وصف خدایگان خوان گر مرد معجزاتی

شکر می‌کن مر خدا را در نعم

چو آمد به نزدیک دارا فراز

چو او مرز گیرد بشمشیر تیز

قصد در خسرو کن تا چشم سعادت را

همی‌چرد همه اجزای جان به روض صفات

مثل او سلطان نیابد در جهان وین بحث را

خود ز بیم این دم بی‌منتها

نامه ننویسد به تو خاقانی و عذر است

مگر رنج سرما بر او بس نبود

بدین فروزان رویان نگه کنم که همی

به حق آن دو لعل قندبارش

کردم هزار یارب و در تو اثر نکرد

بی صبر و قرار جان عطار

از راستی چو تیر بود بیتم

گلش گفت ار درین قولت فروغ است

من که خاقانیم به دست عنا

قاطع الاسباب و لشکرهای مرگ

دهانش در حقیقت کمتر از هیچ

کند در حال گل را زر دهد در حال تن را سر

او را نظیر هست به خوبی در این جهان

کم کن این ناله که کس واقف نیست

مجوی از عهد گردون استواری

کز طمع عیبش نبیند طامعی

پریشان می‌شوی حال دل عاشق چه می‌پرسی

به غفلت بدادی ز دست آب پاک

ز خاکش عنبر تر رشک برده

فدایم آن کبوتر را که بر بام تو می‌پرد

من بودم و او و صفت حال من و او

گر جهان حصن‌های دوشیزه

روز هر کس که روزنش بیند

همه عالم فروغ عشق گیرد

در این میدان جانبازان اگر انصاف می‌خواهی

هم به پشت آن کریم او وام کرد

همیشه شاد و دولتیار باشی

چون تو در بلخی روان شو سوی بغداد ای پدر

اگر گنج حکمت همی بایدت

خامش که اشارت ز شه عشق چنین است

قضا شکوه قدرقدرتی که فرمانش

گفت تایید خدا بد ای مهان

شادمان آن دل از هوای بتی

من از حاتم آن اسب تازی نهاد

حدیث عشق انجامی ندارد

بیا ای جام عشق شمس تبریز

در مصر انتظار چو یوسف بمانده‌ام

در جام جهان نمای ما ریز

سرو و سوسن ز عطف باد سحر

که آن گوهر که در خورد شهان بود

دیده هم از آن توست بگذار

زین قدح‌های صور کم‌باش مست

مجاهزان فلک صدهزار عقد گهر

گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایه‌ای

خاک مجلس بود خاقانی به بوی جرعه‌ای

وقت آمد که سبزپوشان نیز

خورشید آسمان وزارت عمید ملک

اندرین ره می‌تراش و می‌خراش

اسکندر وقت کز حسامش

همه وقت بردار مشک و سبوی

کنون چو غنچه و گل هرکجا که زنده‌دلیست

شمس الحق تبریزی آن جا که تو پیروزی

سنبلش لرزد و گل خوی گیرد

صبح شد از وداع شب با دم سرد و خون دل

سلطان اویس شاه جهاندار تاج‌بخش

چو فرهاد آرزو را در درون کشت

مرا ز تو همه عمر است ماتم همه روزه

چونک یوسف سوی او می‌ننگرید

همانا زود دشمن کام گردد

ای جان عنادیده خامش که عنایت‌ها

رای ملک صبح خیز، بخت عدو روز خسب

ایا صبا به خدا و به حق نان و نمک

همه شب گرد منزلگاه یارم

آن گشادیشان کز آدم رو نمود

عذر من دانید کاینجا پای بست مادرم

مرا بوسه گفتا به تصحیف ده

بنالم ایرا بر من فلک همی کند آنک

از جوشش می کهگل شد بر سر خم رقصان

حلقه‌ی عشق را شوی نقطه

ممکن نبود که هیچ مخلوقی

چو بشنید این سخن خورشید خوبان

چو شیرینی ترا شد کارفرمای

خورشید چو کعبتین همه چشم

ای بسا کاریز پنهان هم‌چنین

در دولت و سعادت صاحب

بیا ای شمس تبریزی که بر دست این سخن بیزی

هستی خاقانی است غارت عشق ای دریغ

چون از این لاشه خر فرود آید

کنم دلدادگان را دلنوازی

رنگ رو از حال دل دارد نشان

ور کسی را با تو یکدم دست بود

راه ادب اینست که سعدی به تو آموخت

کدامین غمزه زد بر جان او تیر

او حاکم دل‌ها و روان‌هاست در این شهر

خاقانی‌ایم سوخته‌ی عشق وامقی

گوهری بود او که گردونش به نادانی شکست

میان باغ خجالت کشند لاله و گل

تو نیز ای در خمار از باده‌ی عشق

تو عمر گمشده‌ی من به بوسه باز آور

گفت چون فرمود آن شاه مطاع

چو استاد طبیعت داد سازش

آفتابا پیش تو هر ذره‌ای کو شکر کرد

زلف تو کمند توسنان است

چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش

در چنین عهد عدل آشفته

عاشق آن وهم اگر صادق بود

کمترین هندوی او خاقانی است

سیه چال و مرد اندر او بسته پای

از سپاهش پیاده ای بهرام

اگر دوران دلیل آرد در آن قال

گر سایه‌ی دوستی ببینم

درختان را همه پوشش پرند و پرنیان باشد

پست می‌بینم از همه کیهان

جهان آشوب ماه برقع انداز

چون به صد تیر بخستی دل خاقانی را

چون ببینی بر لب جو سبزه مست

نشگفت که چون فاخته بنالم

غلام بیخودی ز آنم که اندر بیخودی آنم

اهل گفتم هست چون دیدم که خاقانی نیافت

بین که لو لاک ما خلقت چه گفت

که در دل آتش سودا میفروز

تو مگو آن مدح را من کی خورم

از پیل کم نه‌ای که چو مرگش فرا رسد

که گر آفتاب است یک ذره نیست

مرا جادوی چشمت برده از راه

خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم بی‌نشان

هان چشم من است ساقی و اشکم

به سم کوه پیکران در رزم

نه جز به لطف تو کان در بیان نمیگنجد

ز سرما آب را حال تباهی

من و گوشه‌ای کمتر از گوش ماهی

او همت زان سو حواله می‌کند

زنور رای تو گر مقتبس شود مه و مهر

و آنک می‌گوید تویی زین گفت ترسان می‌شود

تیغ بنفشه گونش برد شاخ شر چنانک

خموش باش و مگو ریگ را شمار مکن

گر مرا چشمه‌یی است هر چشمی

بل مکان و لامکان در حکم او

از دیده جرعه دان کنم از رخ نمک‌ستان

مگس وارش از پیش شکر بجور

به ناکامی شدیم از یکدگر دور

به کوه قاف شمس الدین تبریز

تا تازه کند نامش در بارگه شاهی

جان ناپدید آمد و در آرزوی جان

جمله از روشندلی چون روح نورانی سلب

محبت تیر خود را کارگر کرد

حکیمان که در لشکر خویش داشت

روز دیگر بر تهی‌دستان عام

خدایگانا از جنس بندگان چو خدای

یک شاه شکرریزی شمس الحق تبریزی

ای کاش آتشی ز کنار اندر آمدی

به پیش عاشقان صف صف برآورده به حاجب کف

ز شوق بلبل شوریده دل به گل میگفت

دانه باشی مرغکانت بر چنند

زنگی‌آسا به معنی می و جام

مستی از من پرس و شور عاشقی

لل و در چو خط و چو لفظش

جهانی هیچ و ما هیچان خیال و خواب ما پیچان

غم دل مخور کو غم تو ندارد

احمقی بود سیاهی در دل

به زیر دست وی اندر خجسته دیداری

بدین هنجار روزی چند گشتند

خاقانی را چه خیزد از وصلت

چند کس هم‌چون فدایی تاختند

بر مغز من ای سپهر هر ساعت

تو شمس الدین تبریز ار ملولی

بر سر آتش غمت چو سپند

چند پرسی شمس تبریزی کی بود

بت من جلوه‌کنان گر به چمن درگذرد

غیرت حق بر مثل گندم بود

به کامت ز تنگی سخن در نگنجد

حکایت به شهر اندر افتاد و جوش

کنون باز آمدم زان سرکشیدن

در حال نهانی شد پنهان چو معانی شد

نو باری اشک خون می‌بار خاقانی در این انده

از عمد سر چاه زنخدان بنپوشید

از چشم او فسانه‌ی رنجوریم شنو

ز بس غم شد بر آن مرغ غم آهنگ

شبانگه آفتاب آوردی از رخ

ماهی بریان ز آسیب خضر

ز درد انده و هجران گذشت بر من دوش

از شمس الدین رسی به منزل

از مژه در آتشین آبم که دل

بهل این تا بیار خویش رویم

اگر چه چشمه‌ی خورشید روشن است و بلند

زانچ گفتم من ز فهم سنگ و چوب

نفس عیسی جست خواهی راه کن سوی فلک

در ازل بود که پیمان محبت بستند

اگرچه از پی عز است پای باز به بند

ظهور و اختفای ماه جانی

دلی کز جنس برکندی نگهدار

ز تبریز چون سوی ارمن بیایم

به سرو نسبت آزادی و سرافرازی

بر او نو گشت ایام جوانی

ستم بد این که تو کردی به جان خاقانی

آن سخا و رحم هم تو دادیش

ندارم باک اگر دل گرددت خون

نیابی دل جز از جبار عالم

به وفا جمع را چو صابون باش

پا به مردی فشردی سر سلامت ببردی

تا ابد کامروا باشد که خصمت گر خود

فعل باران بهاری با درخت

در این عالم که آب روی من رفت

کسی گوی دولت ز دنیا برد

امروز یاد خواهم کردن ز حسب حال

ز هر سویی که گردیدم نشانه تیر او دیدم

این کرم جستن خاقانی چیست

هرگز نرسد به ذروه‌ی عرش

ز آب صافی او غبطه میخورد کوثر

مبادا آنکه او کس را کند خوار

من سگ اویم و نالم به سحر

در فلان طاقیش مدفون کرده‌ام

پیش از آن کافلاک را از انجم آیین بسته‌اند

خورشید و قمر گاهی شب افتد در چاهی

گر دهر حرونیی نموده است

ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی

چون مور و پشه‌ام به ضعیفی چرا کشد

تو که جزوی کار تو با فایده‌ست

ای خوش بتو ایام ما بر دفتر تو نام ما

تو در روی سنگی شدی شرمناک

درم فشانی بر فرق سبزه‌ها کاریست

گرفتی باغ و برها را همی‌خور آن شکرها را

تشنه‌ی عشق را به جستن آب

دوستی کم کن و چون خواهی کرد

مدبری که جهان را به تیغ اوست نظام

وگر دست هوس باشد درازش

خاقانی را از آن خود دان

بیست بار آن گاو تازد گرد مرج

نسیم از جیب و دامان مشکریزان

از رشک تو من دهان ببستم

نقش الحجر است بر دلت جور

من همچو گلبنانم او همچو باغبانم

در این حصار خفتن من هست بر حصیر

گفت می‌شاید که من در اشتیاق

ژاله بر آن جمع ریخت روغن طلق از هوا

چون مرغ برین کنگره تا کی بتوان خواند

گر خواجه تربیت نکند نزد پادشا

اگر از عید قربان سرافرازان بدانندی

همه تن چشم و سوی تو نگران

قیر شد گرد رخت غالیه گون

زهی بلند جنابی که حشمت خورشید

به جام و شیشه کی پابست گردد

حلی چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده

یا عدوی قاهری در قصد ماست

کنون وقت است اگر کوتاه گیرم

گفت جانم کز عنایت‌های مخدوم زمان

و آنکه جای تو گرفت است آنجا

قیمت روی چو زر چیست بگو لعل یار

امروز به غم فزونترم از دی

زانک تاریکست و هر سو پنبه‌زار

چون ترنجی به صبح ساخته نارنج زر

نپندارم این کام حاصل کنی

تو آن در عشق رویم داستانی

همی‌رست از غبار نعل اسبش

وحشیان از حرمت دستش سوی پیکان او

جهان به خدمت او چون قلم سجود کند

مطربان بزم جان بخشت به هر آوازه‌ای

میان جمعشان ژولیده مویی

زکات دست تو توفیر سورة الانفال

چغز گفتا این سزای آن کسی

ز طالع خرم و دلشاد بودم

دامی که در او عنقا بی‌پر شود و بی‌پا

به سزا گوهری است خاقانی

چونک تراشیده شده‌ست او تمام

لاله‌ی خوش جلوه را عنبرتر در میان

قطره‌ای کو در هوا شد یا که ریخت

چون دل خود را به غم سپارم ازین روی

بترس از گناهان خویش این نفس

سریر سلطنت بی داوری نیست

ور ز آنک ز غیرت ره این گفت ببندید

روزی دارد سیاه چونانک

برابر دو رخ او بداشتم می سرخ

جلال دنیی و دین شیر حمله شاه جهان

بگفتندش که ما صنعت شناسیم

حق تو خاقانیا کعبه تواند شناخت

نه نبی فرمود جود و محمده

خورشید ملک و سایه‌ی یزدان جمال دین

تو را پرهیز فرمودم طبیبم

خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو

شیخ هندو به خانقاه آمد

زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا

تا به گوش ابر آن گویا چه خواند

خاقانی اگر بیهده گفت از سرمستی

بر آن مرد کندست دندان یوز

این چرخ چنین است، بی‌خلاف

روزه مریم مرا خوان مسیحیت نوا

هجر بر سر موکل است مرا

چه نشینم به وباخانه‌ی ری

میزند خورشید از رای جهانگیر تو لاف

بیان فرمود شاه مصر مسکن

ای بسا اشک و سرشکا، کز رکاب و زین خویش

جمله عالم را نشان داده به صبر

از من همی هراسند آنان که سال‌ها

اگر خالی شوی از خویش چون نی

بی‌لام سر زلفت نون است قد چاکر

شمس تبریز نردبانی ساخت

گر بحر گردد او نبود تا به کعب من

ابجد و هوز چه فاش است و پدید

پیوند دین طلب که مهین دایه‌ی تو اوست

سبق برد رهرو که برخاست زود

مانا که پیش خواست ترا کردگار از آنک

فروپوشید لطف او نهانی کرده چشمش را

چه بینی از عروسان بربری ناز

از چنین باده و چنین مجلس

ای هیبت تو چون هزبر حربی

چودر دل آتشی دارم نهانی

اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد

چون قفس را بشکند شاه خرد

یا سوز و گریه‌ای که بهم برزد آن بنا

شمس تبریزی به چاهی رفته‌ای چون یوسفی

یادخاقانی اگر کم نکند

تا ذوق جفاش دید جانم

مگر که بخت بلندش ز خواب برخیزد

ور در آن حوض آب شورست و پلید

نای است بی‌زبان به لبش جان فرودمند

چو بادند پنهان و چالاک پوی

به زخم گرز گران خورد کن سر اعدا

به سوی آسمان جان خرامان گشته آن مستان

بر موی بند نامه‌ات طوفات گریست چشمم

انده گسار من شد و انده به من گذاشت

بار انده مرا شکست آری

اگر توتی زبان می‌بست در کام

دلیل که از غم غربت چو دیر بود خراب

می‌نجوید لطف عام تو سند

زخمش چه معجزیست که سرها به باد داد

شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی

سالها شد تا دل جان‌پاش ازرق‌پوش من

بس که نسیمی به دل اندردمید

شاها من آنکسم که شب و روز کرده‌ام

گرد گورستان دوانه شد بسی

از زن صفتی به آب مردی

دست در دامن مردان زن و اندیشه مدار

بدان منزل که شیرین جانم آنجاست

خداوندی است شمس الدین تبریز

سنگ به قرابه‌ی خویشان فکن

تیربارانی که چشمت می‌کند

بگو میگوید آن سرگشته‌ی تو

که ای چون زلف خوبان دلارا

خاقانی را زیاد خواندی

چون نباشد ز باز گفت گزیر

وز عجز دو گوش تا سپیده دم

دلم کف کرد کاین نقش سخن شد

گوئی که بر جنیبت وهم از ره خیال

مسعود از اوست نحسی فردوس از او است حبسی

چو خار و گل زگل و خار روی و غمزه‌ی دوست

کودک اول چون بزاید شیرنوش

خاقانی را در آتش عشق

به رفق از چنان سهمگن جایگاه

غمی خوردی و غمخواری گرفتی

ای لعل تو از کدام کانی

خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل

واینک پی موافقت صف صوفیان

وآن کشتی رونده‌تر از بادبان چرخ

به خاصان گفت مگذارید زنهار

هر خار که گلبن طمع داشت

گفت بر شاه و شاهزاده درود

مرا چون خرد بند تکلیف سازد

بیاید شمس تبریزی بگیرد دست آن جان را

با لشکر هجر تو همه سال

این ترشی در چه و زندان بود

وقت طرب است و روز عشرت

پس بتاویل این بود کانفاس پاک

دوستکانی کان به مهر خاص سلطان آورند

کسی گفتش این راه را وین مقام

قندیل دیر چرخ فرو میرد آن زمان

گر خیر و شرت باشد ور کر و فرت باشد

گفتی خاقانیا کز غم تو بی‌غمیم

عشق را باز تازه باید کرد

جان را کنم غلامش عغنبر به داغ فرمان

چو روزی چند شد القصه زین حال

گوئی که ز غم مجوش و مخروش

آسودگی آنگهی پذیرد

غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم

جراحت راست دارو حسن یوسف

کرده‌ام توبه ز می خوردن لیک

پوست سخنست اینچ گفتم

چرخ به هرسان که هست زاده‌ی شمشیر اوست

مر عرب را فخر غزوست و عطا

خاقانی اسیر دیگران نیست

به همت مدد کن که شمشیر و تیر

آبی است بد گوار و ز یخ بسته طاق پل

همی‌پیچی به صد گون چشم ما را

اول، غسلی بکن زین سوی نیل عدم

آن مهره دیده‌ای تو که در ششدر اوفتاد

این پیر زن ز دانه‌ی دل می‌دهد سپند

چو احمد را تجلی رهنمون شد

هم نام تو خالق الکلام است

گفت ای پسر این چه ترک تازیست

عیدا که روم را بود از پایگاه او

صیاد جهان فشاند شه دانه

وز کوی کس آب چون توان خواست

هلا ای ساربان اشتر بخوابان

نی نی بجای خویش نسیبی همی کند

ای زبان تو بس زیانی بر وری

های خاقانی میدان هواست

دست حاجت که بری پیش خداوندی بر

یک دانه‌ی آفتاب بی‌تو

اجزای درختان را چون میوه کند دارا

گر با سر تیغ افتد کار سر خاقانی

این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت

گفتی شب مریم است یک شبه ماهش مسیح

که تا انجام کار آن شوخ طناز

چه سود از ناله کاندر چشم بختت

کانان که ز غرقگه گریزند

وز بر ایوان ماه بارگهی بود خوب

عشق شمس الدین تبریزی که عید اکبر است

طبعت که کیمیای زر روزگار از اوست

بجنبان گوشه زنجیر خود را

همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تاویلش

بی‌سلاح این مرد خفته بر زمین

مهر چون در خوشه یک مه ساخت خرمن روشنان

سراینده خود می‌نگردد خموش

از نسیم انس بی‌بهره است سروستان دل

آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت

جفت مقوس او چون جفت طاق ابرو

حسب رزق از خدای دارم و بس

برده از آن سوی عدم رخت و بخت

فضایی دید و خوش آب و هوایی

صبح گلفام شد ارواح طلب تا نگرند

و آخرین دور کاسمان راند

بخت اگر آسمانی است چرا

او کان عقیق آمد و سرمایه کان‌ها

چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق

بولهب را دیدم آن جا دست می‌خایید سخت

گرد چار ارکان او بین هفت طوق و شش جهت

دو قطعه بر کره‌ی خاک هر دو از یک جنس

خورده یک دریای بصره تا خط بغداد جام

بر آنان که شد سر حق آشکار

هر شب قبای مشرقی صبح را فلک

به حق بحر کف تو گهر باشرف تو

بار مشک است و زعفران در جام

عطار در این مقام چون است

تا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنی

کسی کاو را تو لیلی کرده‌ای نام

دریا کشان کوه جگر باده‌ای به کف

عطسه‌ای ده ز کلک نافه گشای

مه روزه دار بود همانا از آن شده است

چون سر زید بشکند چاره عمرو می‌کنی

چرخ اطلس سزدش جامه‌ی عیدی که در او

ای گنج مغفرت را وی بحر مرحمت را

تف علم تو در دم صبح

هیچ یابی که چرا عنبر تر کرده به مشک

نصرة الاسلام گیتی پهلوان کاجرام چرخ

مزن تا توانی بر ابرو گره

اجزات چون به پای شب و روز سوده شد

نتانم بد کم از باده ز ینبوع طرب زاده

امتش دین فزای می‌خواند

از غبن آن جهان که چو آن هشت خلد بود

از آن خیال من امروز خلوتی جستم

ز طرف خشک رودش خنجر خار

هر زری کز خاک بیزی یافتم

هم کشته تشنه آب یابد

چون سر به سر دو زانو آرم

ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو

غصه‌ای بر سر دلم بنشست

چو زور و زهره نباشد سلاح و اسب چه سود

باختم با پاکبازان عالم خاکی به خاک

هست با این سوزش ماتم همان شور عشور

دل و دین فداش کردم به کرشمه گفت نی‌نی

نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک

دود دلم گر به فلک برشود

حسن ز دلبران طلب درد ز عاشقان طلب

بنده با افکندگی مشاطه‌ی جاه شه است

به زاری مرغ گفتا ای عزیزان

هفت مردان که منم هشتم ایشان به وفا

چو دید از دور شیرین عاشق نو

گر بدی مه بر زمین مرده از بهر حنوط

تا یافت ورا به کنج کوهی

طوفانم از تنور برآمد چه سود از آنک

درآید در تن تو نور آن ماه

گویی جنابتش بود از لعبتان دیده

چه عجب که جاهل ز دلست غافل

لاجرم اینک برای دیده‌ی خورشید

رخش سیاه که از بهر چرک دنیایی

نامرادی مراد خاصان است

چو خواهی که در قدر والا رسی

با لذت طعنه‌ی تو دل را

چون نیست دواپذیر این درد

برقع زرین صبح چرخ برانداخت و کرد

خاقانی عید آمد و خاقان به یمن خود

رسته‌ی دندان از در سلطان به دست خاصگان

سحر خیزی بسی کردم چو خورشید

به دامان شب پاره‌ای در فزاید

دستبردش همه جهان دیده

هرگز از هیچ اندهم انده نبود

شود شب‌های تاریک فراق آن صنم روشن

چون ارقم از درون همه زهرند و از برون

شرق و مغرب چیست اندر لامکان

زیر خاک آساید آن کز تخم ماست

بحث سود و زیان و کون و فساد

کف در آن ساغر معلق زن چو طفل غازیان

مروت نبینم رهایی ز بند

جبریل خاطب عرفات است روز حج

وگر این آسیا جوید سکونت

نم و دم تیره کنند آینه، این آینه بین

کنون چو مست غلامان سبز پوشیده

گه‌گه به زبان اشک آواز ده ایوان را

اینکه وحشی را زدی بر دار کم لطفی نبود

خاصه که مهر سپهر گوشه‌ی خوشه گذاشت

هر غم زده‌ای که شعر او خواند

من کیم خواه از یمن خواه از عرب

در جستن او با او همره شده و می‌جو

سکه‌ی روی به ناخن بخراشید چو زر

چنان نشسته بر آن تخت او که پنداری

آتش غم پیل را درد برارد چنانک

گر شود آمر ، آمر نهیش

و آنگه ز ماه و زهره کلاه و لباچه را

مباد آن روز کز درگاه لطفت

عجب مدار که از روح نامیه زین پس

سیه کاری مکن با باز چون زاغ

در بر بلبله فواق افتد

آقچه‌ی زر گر هزار سال بماند

دست آهنگر مرا در ما ضحاکی کشید

خصم بیهوده گردگو می‌کرد

گیتی اهل وفا نخواهد شد

مرده گور بود در نخچیر

عید مسیح رویش و عود الصلیب زلف

چو من تازی همی‌گویم به گوشم پارسی گوید

ما طفل وار سر زده و مرده مادریم

بیا به بحر ملاحت به سوی کان وصال

روز نو است و فخر دین بر آسمان مجلس نشین

تا کشد بیخبر هزاران را

شاهدان از پی نقل دل و جان از خط و لب

سیم دغل خجالت و بدنامی آورد

خسرو اقلیم گیر سرور دیهیم بخش

آنک به هر دمی نهان شعله زند به روح بر

خاقانی آمد از جان چون حلقه بر در تو

این حله نیست بافته از جنس حله‌ها

در گشاده دیده‌ام خرگاه ترکان فلک

در راه سیر کوکب اقبال تو سپهر

تیر باران بلا پیش و پس است

روز اول که صبح بهرامی

دیلم تازی میان اوست، من از چشم و سر

از جان شریف خود وز حال لطیف خود

یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین

هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک

گاه از سگ ابترم به فریاد

امروز پست گشت مرا همت بلند

گر ز یک انگشتری خاصه‌ی جمشید

که حق بینند و حق گویند و حق جویند و حق باشد

نی سگ اصحاب کهفم نی خر عیسی ولیک

همراه خسان گر نبدی طبع خسیست

فلک را یهودانه بر کتف ازرق

بخت کیان مانک است سعد فلک مانکی است

چون آب آسیا سر من در نشیب باد

کی بود گمانم کز این جهان

خون رزان ریختن وز پی کین خواستن

بگذران از سماک چرخ سمند

قبله‌ی خاقانی است قله‌ی می تا شود

سوزیده ز نورش حجب سبع سماوات

عقل او گوهر ار زجان دارد

حسن حوران شمس دین و باغ رضوان شمس دین

ای گمشده آهوی ختائی

چند باشم به غم و غصه‌ی ایام صبور

نامه‌ی اقبال بر گشادم و دیدم

لاف مردی زنی و زن باشی

دهر سپید دست سیه کاسه‌ای است صعب

سر توست چون چراغی بگرفته شش فتیله

شهر بندان بلاگر حشر از صبر کنند

گر من سجلی کنم درین کار

دل چو فرو کوفت پای بر سر نطع وجود

بنشاند روزگارم و اندر نشاند

ای دایگان عالم دیدی کز اهل شروان

شد چو برج حمل جهان آرای

ببین هر شام‌گاهی نسر طائر

از جا نبرد چیزی آن را که تو جا دادی

خواب آشفته دیده بودم دوش

ور پای ندارد هم سر بندد و سر بنهد

خورشید خاک شد ز پی جرعه یافتن

در عرصه‌ی کام رخش عزمش

عنصر نوشین روان عهد به عالم

سر به خدمت می‌نهادم چون بدیدم نیک باز

از گرد جیش خسرو وز خون وحش صحرا

شمس الحق تبریزی من باز چرا گردم

می‌خواهد آسمان که رسد بر زمین سرش

زیر دو نان نشین که شیر فلک

به پیش کس از بهر یک خنده‌ی خوش

بود مزدور دست با ذلش خورشید از این معنی

رخ نمک زار شد از اشک و ببست از تف آه

درکشیده به جای زناری

خون چو خاقانی ریخته‌ی لعل توست

تو آبی ما مثال کشت تشنه

از پشت شکسته‌ی وفا به

بر عاشق بری چون سیم بگشا

خاقانی آن اوست غلام درم خرید

به غایتی‌ست عطایش که خواهد از اشجار

شور و غوغا شعار زنبور است

گشادند از درون جان در تحقیق سعدی را

عهد کهن تازه کن کو سخنان تازه کرد

وگر این گندم هستی سبکتر آرد می‌گشتی

قحط سخا ز کشور امید برگرفت

مرغی عجبی که می‌نگنجد

دوش که بود از قیاس شکل شب از ماه نو

از رکاب زر بکش پا در گذرگاه سلوک

از پشت کوه چادر احرام برکشد

از در افتادن شکاری خام

در لب تو هست ز کوثر اثر

ای بحر محیط سخت می‌جوشی

کبک مهرم کز قفس بیرون شوم

خار که سرتیز ره عاشق است

منقار بر قنینه و پر بر قدح بماند

نه که سد شکر سد هزاران شکر

سرو ز بالای سر پنجه‌ی شیران نمود

نه در ابتدا بودی آب منی؟

از سرشک خون حشر کردی مکن خاقانیا

خورشید چه غم دارد ار خشم کند گازر

زآن می گلگون که بید سوخته پرورد

داور امت جلال الدین، خلیفه‌ی ذو الجلال

خاقانی را به کوی عشقت

اندوه، بوته‌ی تو نهاده

من ز بی‌کاری ارچه در کارم

زن می‌شد در شتاب کردن

رنگ سپیدی بر زمین، از سونش دندانش بین

چو رخ روز ببیند ز بن گوش بمیرد

گر آتش درشت عذابی است بر نبات

گر چه خزان کرد جفاها بسی

صورت نمای شد رخ خاقانی از سرشک

دشت پیمایی بسیار کند چون وحشی

ساقی آن عنبرین کمند امروز

وگر قیمتی گوهری غم مدار

منقل مربع کعبه‌سان، آشفته در وی رومیان

خنک آن دم که شب هجر بگوید که شبت خوش

دیر گاهی است تا لباس کرم

بر گرد رزمگاه تو گر باد بگذرد

در مسجدند و ساخته چون مهد کودکان

بهار و هرکسی با لاله رخساری به گلزاری

استخوان پیش‌کش کنم غم را

بود بهرام روز و شب به شکار

در حال خاقانی نگر، بیمار آن خندان شکر

تو آن شمسی که نور تو محیط نورها گشته‌ست

خورشید کرد میل زمین بوس او ازآنک

هشتیم غزل که نوبت توست

زین پس و شاقان چمن نو خط شوند و غمزه زن

وحشیم طوطیم اندر پس آیینه‌ی بخت

صبح‌دم رانده ز منزل تشنگان ناشتا

تو مسافری و دنیا، سر آب کاروانی

در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک

ز عشق گفت تو با خود بجنگم

گرم است دمم چون نفس کوره‌ی آهن

مسکین عدو که فال می‌زد به روز تنگ

ابجد سودا بشوی بر در خاقانی آی

ور شود روز بداندیش تو شب را نایب

رانده ز آنجا تا به خاک حله و آب فرات

یعنی ز من کلید در سنگ

هر زمان از هاتفی آواز می‌آید تو را

بیا ای عقل کل با من که بردابرد او بینی

زعفران گرچه بیخ در آب است

سال کردم از خار کاین سلاح تو چیست

ز آن پیش کاین عروس برهنه علم شود

پنجه‌ی تاک ز سرمای سحر می‌لرزد

افتاب از غرب گفتی بازگشت از بهر حاج

شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ

مصباح امم امام اکمل

اگر این آسمان عاشق نبودی

دست کفچه مکن به پیش فلک

بسیجیده چون کار هر نیکخو

بنموده اخترتان هنر، بخشیده افسرتان ظفر

زنهار چون به غزنین بگذشتی

خاطر از شوب غرض، خالی کن!

جز در غم تو قدم نداریم

خاقانی غریبم، در تنگنای شروان

چنان چون میوه‌های خام از آن پخته شود شیرین

چو یعقوب این سخن بشنید از ایشان

کنار ذره چو پر شد ز پرتو خورشید

رخش به هرای زر بردن در پیش دیو

مرگ در قلزم قهرش اگر افتد به مثل

وگر بر مفلسی عشرت شدی تلخ

زهی جو فروشان گندم نمای

پل آبگون فلک باد رخنه

در پای غمش چه دیدی ای جان

برگرفتند تک و پوی نیاز

مشتری ساختی از جرم زحل

زر آب دیدی می‌نگر، می‌برده کار آب زر

در ضابطه مسائل نحو

بساط خرمی افکنده بودی

کرده فلک از فلک سواری

دل گوهر بقاست به دست جهان مده

کو همت شاهانه نه زان دایه دولت

چون نعل ستور راه‌پیمای

مذللست قطوف بهشت بر احمد

فلک افعی زمرد سلب است

ساعتی الحق چه ساعت ساعت سعدی کزو

ماشطه‌ی خامه چو آراستش

نخواهد تو را زنده این خودپرست

انیس خلوت شب‌زنده‌داران

در چشمه سوزن تو خواهی که رود اشتر

کرد آن نکته مکرر دو سه بار

هر زمان از نقش گوناگون همه روی زمین

برآمد از دلش بی‌خواست فریاد

لن‌ترانی همه را دیده‌ی امید بدوخت

خیلش گذران به هر کناره

لیلی که بخوبی آیتی بود

ز سر تا پا فرود آیم چو مویش

ز صوم و از صلات و از مناسک

کای دلبر بی‌وفا چه کردی؟

تو شیری و ما انبان حیله

ناداده نصیب از آن طعام‌اش

شدست دیده‌ی وحشی شکوفه دار و هنوز

ز رویت پرتوی بر عالم افکن!

شخصی و چه شخص پاره نور

با هر که نه قیس، خنده‌آمیز

ای عقل برو مشاطگی می‌کن

ز بالین سنبلش در هم شکسته

به انتظار اشارات تو که هان فردا

درگذر از گنه و از دگران!

وحشی چه کرده‌ای تو که خاصان بزم او

دهم از دل برون راز نهان را

آن باد که در پسند کوشی

به برکرده لباس شهریاری

مرا چشمک زد آن دربان که تو او را نمی‌دانی

به هم آمیخته خورشید و سایه

ان کان عیشا قد هجر و اختل عقلی من سهر

مرا در برج عصمت آفتابی‌ست

شراب لعلی رنگ رخت در ساغر اول

کهن مثنوی‌های پیران کار

گفتند به اتفاق یک سر

جز آینه کس ندیده رویش

حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد

با دلی دستخوش خوف و رجا

بحر صفت شد به نطق خاطر عطار ازو

به کوه ار رخ نمایی آشکارا،

به شکر نوبهار فیض عامت

یکی حرف سعادت نقش بسته

مانده نشدی ز غم کشیدن؟

زلیخا رخ بر آن فرخ‌لقا داشت

روز جمعه کی بود روزی که در جمع توییم

به آن مقصود جان و دل خطابش

بگویمت که چرا خاک حور و ولدان زاد

بینشی ده، که تو را بشناسد

بر زمین افتاد طفل غنچه گویا از درخت

پیش وی با همه بی‌باکی خویش

بیتی دو سه زارزار برخواند

همان‌دم تازه شاخی بردمیدی

از آن نوری که حرف آن جا نگنجد

سائلی گفت که: «در روز نبرد

نور پرورده‌ی کشف است دلم

کنیزان این نشانی‌ها چو دیدند

تیغ مردانگیت زنگ نزد

زانکه دورست درین دیر کهن

پیرامن آب سبزه رسته

طره‌اش پرده‌کش شاهد دین

بسیار ره است تا به جایی

ز ناگه زین خیالش خواب بربود

سایه افکندست عشقش همچو دامی بر زمین

بر آن افزود دولتمند دیگر

در پس پنجره‌ی باغ به رقص آمده گل

کز خیمه هوای گشت کردند

در بر گیرم نه جای ناز است

یکی در زلف مشکین حلقه افکند

نه صداعی نه خماری نه غمت ماند نه زاری

عجب‌تر کن غلام از وی نفورست

دانی که چه خواهم من دلسوخته از تو

قفل حکمت نه گنجینه‌ی دل

گل طراوت دارد اما گو به بلبل خوش ترا

چون فنا شد به بقایش برسان!

چون عاشق را کسی بکارد

سپهر خرد را تویی آفتاب

شد صافی بی‌دردی عقلی که توش بردی

کلاه لعل بر سر کج نهاده

ای دل ار آب کوثرت باید

درزند آتش هستی تابی

این فیض کامل از نظری می‌کند ظهور

نخست از من به خوابی دل ربودی

زانروی که روی کار نشناخت

مسلسل گیسویش چون شانه کردی

تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی

ناگاه نمود زیر کوهی

نوبر صبح یک دم است، اینت شگرف اگر دهی

بی‌خود به زمین فتاد تا دیر

وحشی تو بده جان که نیاید به عیادت

سوگند به هر غریب مهجور

کان پیرزن بلا رسیده

چنگ با عقل ره جنگ زده

خمش باشم بدان شرطی که بدهی می خموشانه

خلق از تو و قیس آنچه گویند

باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم

خار بر پشت، زنی زین سان گام

امیر باذل و عادل که رشک بذل و عدل او

گفتا که: از این طلب بیارام!

روزی که نواله بی‌مگس بود

گفتمش: «یک‌دل و یک‌روست به تو

ای عشق ببخشای بر این خاک که دانی

خواهم که کند به سویت آهنگ

چون وصالش دانه‌ای بر دام بست

گر چو کوهی‌ست گناه تو، عظیم

هست این همه ذخیره‌ی دولت که مینهم

چون از نفس خزان، درختان

جهد کن کز نباتی و کانی

گر نبودی سخن تازه‌رقم

من جان سیر اژدرها پرستم

عشق نه دلق بقا دوختن است

گفت به آتش هوا دود نه درخورد توست

دامن از نفس و هوا در چینی

آینه‌ای پیش نه از دل صافی گهر

گفت کاین هر دو صفت عاریت‌اند

لیلی ز پدر بدین حکایت

ولی آن ساز تیز آهنگ‌تر شد

بسی طبل اجل پیشین شنیدی

عمر او بیشتر از هفتادست

هم توانیش به تبریز نشاند

سخن را خود سرانجامی نمانده‌ست

که اهل عربده را نیست حد آن که کشند

وز آن پس داد فرمان تا شبانان

هم سیم خدا و هم قوی پشت

به رسم دادخواهان داد برداشت

تو حسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی

بر آن شد کز غم آن سرو چالاک

حق گفت افضل آنست کش ظن به من نکوتر

میفکن به کار رعیت گره!

پر از ستاره شود از گهر سپهر نهم

به توفان فنا چون غرقه شد نوح

چون مرد پدر ترا بقا باد

نه آنست این که من در خواب دیدم

بنمایمت سپردن دل اگر دلم بخواهد

راست رو! راست، که سرور باشی!

چو گبر نفس بیند در نهادم

متاعی است دنیا، پی این متاع

پیش پیش افسری چنین وز پی

گه پی ساده‌دلی سازی جا

هفت پیکر در او نگاشته خوب

که رویت آتشی در من فکنده‌ست

خاموش کنون که در خموشی

ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت

قبله روی او چو پیدا شد

می‌زن رقمی به لوح انصاف!

ببین گردش دور و طور زمان را

عین ممکن به براهین خرد

پیری و ضعیفی و زبونی

هوس را عرصه‌ی میدان گشاده

سخت است بلی پندت اما نگذارندت

وین نیز مقررست و معلوم

خواب آشفته دیده بودم دوش

بگفتا: «جز عزیزم کس ندیده‌ست

دندان زنی به کسر وقار تو زد عدو

آمد آن زمزمه در گوش وزیر

زانگونه که بود پای بفشرد

کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ

در زیر درخت تو نشینیم

تویی کز تو کس را نباشد گزیر

چون صدف ما دهان گشادستیم

چو بود از تاب دل، سوزان تب او

بگذر از بیت الحزن اکنون که در اطراف باغ

نه نامی ماند از ایشان نی نشانی

ای جهان را ز هیچ سازنده

به هر کوی‌اش به عجز و نامرادی

ای شاه شکرخنده‌ای شادی هر زنده

نظر در آبش از دل غم بشوید

موی چون در می‌نگنجد کرده‌ای سررشته گم

در پرده بدید آفتابی

سخن ز لب نتوانست راه برد به گوش

از کشمکش نفس رهاندش

حجت مملکت به قول و به قهر

به مردار جویی چو کرکس مباش!

به ملاقات نشان ده ز خیالات امان ده

ارسطو چو زین قصه آگاه شد،

گر ندانی کرد آن سو زیرزیرک می‌نگر

که: «شاها! سر و سرور ما تویی!

شیرینی فراغ کند تلخ در مذاق

دوم کینه‌ورزی که از خلق زشت

بر نجد شدی ز تیر وجدی

به کار خویش بی‌اندیشگی کرد؟

قدم تا فرق پر دارید از این می

نبیند یکی حال، یزدان شناس

پیشت از جان عود و ز دل عود سوزی کرده بود

که روز تو در نیک و بد چون گذشت

وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنیم

وز آن پس به تایید عز و جلال

بر وفق چنین خلاف کاری

سه ماهه کودکی بر دوش خود داشت

بربند دهان زیرا دریا خمشی خواهد

مباد این خواب را اخوان بدانند،

پای تو درد گیرد افسون جان بر او خوان

تا ز عیب و هنر خود آزاد

با چنین درد که وحشی به دعا می‌طلبد

شد روز دگر به خلوت راز

وان در که بد از وفا پرستی

چون میخ‌ام اگر رسد به سر سنگ

جام همچون شمع را بر آتش می برفروز

حیفم آمد که از آن گنج نهان

عطار مست عشقی از عشق چند لافی

مهرت ای رابعه‌ی مصر جمال

گرنه هم لطف تو باشد سپر جان عدو

زلیخا را ازین معنی خبر شد

مجنون به شفاعت اسب را راند

لیلی که مراد جان من اوست

بی‌دل و جان سخنوری شیوه گاو سامری

دیباچه‌ی نامه چون رقم زد،

بخت بقا یافت قبا گو برو

بگفتا: «من ز خود حیرانم امروز

ز هم نگسلد عهد شادی و عشرت

قوم چون خوان نوالش خوردند

گر پدر دعوی خدائی کرد

خواهم به ستایش تو بودن

موسی عشق تو مرا گفت که لامساس شو

ای ماه بیرون از افق ای ما تو را امشب قنق

زاده‌ی بهرام گور کور که ار شد

هند و تنها نه در آن ره شده گم

باشد ترا ز دوست یکایک تهی کنار

دل خواجو نگر که چون زده است

هم او را کنون چون یکی بنده‌ام

چو در آغوشم آمد سرو گل روی

هم بر لب دوست مست گشتیم

ای عشق خداوندی شمس الحق تبریزی

من اتاه الی الخلود اتی

مرد شبان زان سخن آمد ستوه

من از جور این کوژپشت کبود

پادشاهان جهان هیچ شنیدی خواجو

همی‌تاخت تا آذر آبادگان

چو قمری را دهی بی جفت پرواز

ور او یک لطف بنمودی گشادی چشم جان‌ها را

دل کباب و خون دیده پیشکش پیشش برم

بر تن تو تا کی بندم کمر

فلک شادی بدو ران و زمان داد

آصف جمجاه عبدالله دریا دل که هست

گر مرا گویند ای گم کرده راه

که زیبا بود بخشش و بخت را

که در چین بود از ارمن نقشبندی

نه نفسی رهزنی کردی نه آوازه فنا بودی

شمس تبریزی اگر من از جنون عشق تو

گویی که نیست از مه غیبم بجز دریغ

سخن گر خود همه سحر مبین است

می‌پسندی که جامه چون من

اگرت پیرهن صبر قبا شد خواجو

ز بس غارت و جنگ و آویختن

یک شاخ که میوه‌ای دهد تر

پدید آید تو را ناگه وجودی

هر جانوری کز اصل آبست

گر چو جمشید جمع خاصان را

با تو نه سخن رفیع سازیم

دلا اگر طلبی سایه‌ی همای شرف

تو درو گم گرد، توحید این بود

بفرمود تا پیش او شد دبیر

چو او شد زان وفاداری سرافراز

مرا تا کی مها چون ارمغانی

شاهدان چمن ار پار قیامت کردند

چو برگیری تو رسم شب ز عالم

گرش نظم وگر نثر باید نگاشت

یکی بودم و داند ایزد همی

می خامش بخاک بر ریزید

بانگشت بشمر کنون تا دوماه

ز اهل تکلف نتوان یافت سود

چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد

برو چون مه پی خورشید می‌کاه

چون درد تو یافت زیر هر درد

هم زحمت عاشقی کشیده

علی سپهر معالی که در معارج شأن

گفتمش دور از تو خواجو را که باشد همنفس

بجایی که موسیل بود ارمنی

نبود از کین دران فرخنده ایام

تا فضل و مقامات و کرامات تو دیدم

آنک دانست یقین مادر گل‌ها خارست

داد زکاتی آب حیاتی

پیش یکی برد که این را بگیر

محیط و مرکز گوی زمین شود همه نور

خواجو نظر ببعد مسافت مکن که نیست

زدست یکی بدکنش بنده‌یی

برآمد همچو مه در شامل دیجور

نداند عطسه را زان لاغ دیگر

جان ادیم و تو سهیلی و هوای تو یمن

در چنین تنگنای دار الضرب

حبل و رید تو فگنده بلند

وحشی اظهار وفا کردست خون او مریز

آینه‌ی سپهر را مهر رخ تو صیقلی

ازان بد که کردارهای کهن

ما در ز نهیب شرم اغیار

ادر کأسا عهدناه فانا ما جحدناه

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم

ز شمس مفخر تبریز باده گشت وظیفه

او شده زان سوی به نظاره غرق

گر جان گذاشت خالی نخل رسیده‌ی او

چون ببدنامی برآمد نام خواجو در جهان

همی‌گفت هرکس که خسرو کجاست

مرد سیاستگر شمشیر گیر

مرغ زیرک به پای آویخت

شمس الحق تبریز چو بگشاد پر عشق

پس چو عطار از جهت بیرون شویم

ولی ترسم که وا ماند ز پرواز

به هر زهری که ره می‌برده سودا

چشمه‌ی آب حیاتی که خضر تشنه‌ی اوست

یلان سینه را گفت برقلبگاه

سخت به پیچید به خشم اژدها

یا برهان ز فکرتم یا برسان به فطرتم

جدایی را چرا می‌آزمایی

چون طره بیفشانی مشک افتد در پایت

هر کس از آن سکه که در کان اوست

خفته در وی فارغ از آسیب و ایمن از گزند

چشم خواجو چو سر حقه‌ی گوهر بگشود

نیاطوس را داد و بنوشت عهد

ابر بگرید به رخ بوستان

ای دلدل آن میدان چونی تو در این زندان

رسیدند رسیدند رسولان نهانی

از خاص و عام ری همه انصاف دیده‌ام

اگر صد سال گردانند دولاب

شاخ گلی کجاست بدین پاک دامنی

وقت افطار بجز خون جگر خواجو را

چوبیدار گردید یکسر ز خواب

بسی بگریست شیرین بر غریبیش

بلی گو نی مگو ای صورت عشق

گفتا که فراغتیست ما را

گر نروید ز خاک هیچ انگور

نگه می‌کرد ماه از گوشه‌ی چشم

وزان سوی دیگر گو اسفندیار

چشمم که در هوای رخت بازگشته است

چو مهتر برانگونه برنامه دید

چو خواندی تشنه‌ی را بر چشمه‌ساری

به لطف از آب حیوان درگذشتی

کی بماند زان هوا اشکال حسی برقرار

دریغا دریغا که آگه نبودم

یاران به تأسف از چنان یار

اگر بند بر پای اسفندیار

سایه از خورشید می‌جوید وصال

هم آنگه برآمد یکی تیره ابر

لب شهر و دو مطرب زخمه درود

تا ماه نهم صبر کن ای دل تو در این خون

جانم اگر صافیست دردی لطف توست

در رخ آن آفتاب هر دو کون

همی کردند یک یک را فراهم

درفش و سرلشکر و جای خویش

چو ریحان او دسته می‌بست خواجو

که بگریستی بر مسیحا بزار

چو تلخی می‌کند بخت نژندم

می‌نال که ناله مرهم آمد

چون بوی وی رسد به خماران بود چنانک

سفره‌ی مائده پرداز همه است

ز سودای کهن با رغبت نو

که چون پور با سهم و مهتر شود

دیگران را وعده‌ی فردا بود

سبک شهریار اندر آمد دمان

فرستادی به سوی من نهانی

با سینه ناشسته چه سود ز رو شستن

از بیم ملک جمله فلک رخنه و در شد

درآمد آتش عشق و بسوخت هر چه جز اوست

هر جعبه چو تیر خود برانداخت

ببایدت کردن ز اختر شمار

دلش سستی کند چون از نهالی

زبرجدت برگست و چرمت بنفش

چه زرها خاک شد بر استانم

هان ای دل پرسنده که دلدار کجای است

گر چاه بلا بود که بد محبس یوسف

مقام عاشق و معشوق از دو کون برون است

بزرگ امید گفتش کز همه باب

سبک خنجر اندر دهانش نهاد

هرچ گفتم از میان خود چه سود

سوم دور بودن ز چیز کسان

زین لابه گری چو باز پرداخت

خمش کن همچو ماهی شو در این دریای خوش دررو

چو نقدت دست داد از نقل بس کن

در ازل جان‌های صدیقان نثار روی تو

دل از سودای شیرین در غم افگند

طلب کرد از اسپ‌دار پدر

چه سروست آنکه بر بامست لیکن

ز گستردنیها و دیبای روم

نخست از گشت کرد آهنگ نخجیر

اگر چه شیرگیری ترک او کن

تن را بدیدی جان نگر گوهر بدیدی کان نگر

پادشاه تازه و تر و جوان

روزی پدرش به پرده در گفت:

به جای آوریدند فرمان تو

چو روی دوستان باغست و بستان

سخن گفتن من بایرانیان

بگو تا درکشم دست از عنانت

یکی چشمه عجب بینی که نزدیکش چو بنشینی

این بانگ طراق چوب ما را

درون کعبه شب یک نماز صد باشد

پری پیکر دران عاشق نوازی

بدین نامه گر چند بشتافتی

حدیث جعدش ار در روز نتوان

ببردند مردان اخترشناس

درین میمون سواد خضر خانی

نهان از عالم ار نی عالمستی

شمس الحق تبریزی شاه همه شیرانست

چون ابروی توست چون کمانی

چو بر عاشق اشارت تیغ خون است

چو بنهاد گشتاسپ گوش اندر آن

از آن با درد می‌سازم که دل را

بیامد گوی با دلی پر ز راز

رسیدند بنیاد کاران دانا

مخدوم خداوندی شمس الحق تبریز

دل آواره اگر از کرمت بازآید

به هر طرف نگری صورت مرا بینی

چو نتوان یک بها داد این نگین را

بگشتند هر دو سوار هژیر

عیب خواجو نتوان کرد اگرش جان عزیز

بیاموخت آیین شاهنشهان

مسند ز سپهر بر ترش باد

خمش کن گفت هشیاریت آرد

همه چون نقش دیواریم و جنبان می‌شویم آن دم

هر بن مویت غمی و ناله کنان است

اشارت کرد تا فرمان گزاران

همی داردش تا شود چیره دست

چشم چون نرگس اگر بر هم زدی

ستون بزرگیست آهستگی

زو شده پرورده به فردوس درون

کز او در آینه ساعت به ساعت

ناله خلق از شماست آن شما از کجاست

بزن از عشق گردنم بجوی مر مرا مخر

دولب هم انگبین هم باده در دست

برآمد برین میهمانی دو سال

هر که احوال دل غرقه بداند خواجو

چنین گفت کز آهنست آن سوار

بلا بیش از شمردن دیده جانش

چون نیست شوی تمام در می

تو از آن روز که زادی هدف نعمت و دادی

سراینده همه مرغان به صد لحن

من عمل خویش کنم بنده وار

چنین گفت موبد که این نیک بخت

چشم من تا نمی‌فتد پر اشک

بدان تا تواز روم با کام خویش

وزان پاسخ قیاس خویش گیریم

چو نان خواهان گهی اندر سالی

ز درد او دهان تلخست هر دریا که می‌بینی

کلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری

به پایان شو که من زین بی قراری

ورا دید با دیدگان پر ز خون

نیمه مست از خیمه بیرون آید و گوید که هی

بیامد یکی مرد پیروزبخت

گریان به زمین فتاد بی تاب

عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود

سوار عشق شو وز ره میندیش

دل خاقانی ازین درد درون پوست بسوخت

همه روزم بهر سوئی دل و هوش

بدادش از آزادگان ده هزار

آدم آخر کو و ذریات کو

چنین گفت داننده خواهر بدوی

درو سنگی تراشیده چو سندان

منم خاک و چو خاکی باد یابد

نورها گر چه همه نور حقند

بس کن ایرا که شمع این گفتار

ز تیر اندازی زنبورک از دور

ز هیشوی بشنید گشتاسپ گفت

پیش خواجو که نشانش ز عدم می‌دادند

همی شاه خوانند بهرام را

چو بشنید این سخن فرهاد دل تنگ

هرگز نکند ما را عالم به جوال اندر

رخت برد و بخت داد آنگه چه بخت

دلا، کی آید او در جست و جویت

چنان نزدیک تو گشتم ز حد پیش

ابا یار خود خیره سر نام خواست

صوفی دیگر که بودش هم نفس

یکی نامه بنوشت بر پهلوی

زبانهاشان چو نوک نیزه در طعن

بر چشمه دل گر نه پری خانه حسن است

ز شمس تبریز ار چه قرضه ایست وجود

گاه یکی نغمه تر می‌نواز

خضرا زپی آن نهادمت نام

اگر ترک باشد ببرم سرش

نعیم روضه‌ی رضوان بذوق آن نرسد

بدو گفت هر مزد ای پرخرد

کاین طفل مبارک اختر خوب

ای جان و جهان چرا چنینی

هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد

خاقانی از تحکم شمشیر حادثات

بهر دامن که در خواهی زدن چنگ

یکی نامه بود از گه باستان

دلم از شوق چشم سرمستت

سکوبا بدو گفت کای نامدار

ز آنجا چو نمود بیشتر جهد

در چشم تو ریخت کحل پندار

تبریز ز برج تو گر تابد شمس الدین

ز هجران خداوند شمس تبریز

خار در پا شد چنین دشواریاب

بدو گفت گشتاسپ کین غم چراست

خواجو اگر عاشقی از همه آزاد باش

بدست چپش نامدار ارمنی

گوهر پیشین بنه تا کندت میر ده

بگو راز مرا تا بازآید

منم مستی و اصل من می عشق

پا بر سر درویشان از کبر منه یارا

رخنه کن ملک سرافکنده به

سپهدارشان دیده‌بان برگزید

کمترین بنده درگاه تو گفتم خواجوست

چو بهرام بشنید زو این سخن

صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ

ور ز آنک نیایی بکشیمت به سوی خویش

رستم و حمزه فکنده تیغ و اسپر پیش او

روح را عمریست صابون می‌زنی

پرتو دانش زده بر خاک و طین

بجنبید گشتاسپ از پیش صف

پروانه‌ی روی خویشتن شد

یلان سینه و گرد ایزد گشسپ

ایها الساقی ادر کأس الحمیا نصفه

در رزم تویی فارس بر بام تویی حارس

هست صواب صواب گر چه خطایی کند

تا که خاقانی بلبل سخن است

در دو جهان عیب و هنر بسته‌اند

ز آز و فزونی به یکسو شویم

صد هزاران پشه در لشگر فتاد

چو بندوی دید آن بزد پشت دست

چون اولین و آخرین در حشر جمع آید یقین

به بد و نیک زمانه نجهد عشق ز خانه

هین خمش باش که گنجیست غم یار ولیک

که نور من شرح الله صدره شمعیست

گوش ما هوشست چون گویا توی

گر ایدونک پیروز گردم به جنگ

چه خیزد ار بنشانی چو خاک شد خواجو

همی‌بود همواره با من درشت

تا که بهتان‌ها نهد آن مظلم تاریک دل

از غمزه جادواش شمس الحق تبریزی

پای به گل بوده‌ام زانک دودل بوده‌ام

نگارا روز روز ماست امروز

هر دو درین باره نه پسباره‌اید

نیایش همی کرد خورشید را

ز باد حال تو می‌پرسم و چو می‌بینم

چو بهرام برتخت سیمین نشست

گه آب نیل صافی را به دشمن خون نمودم من

ورا حلمی که خاک آن برنتابد

شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم

مرغ دل تو اگر عاشق این آتشست

طفل تا گیرا و تا پویا نبود

بگفت این و برساخت در حال کار

باغ را رونقی از سرو روان افزودند

فرستاد بیدار کارآگهان

مست منی و پست من عاشق و می پرست من

گلیم موسی و هارون به از مال و زر قارون

بعثر ما فی القبور حصل ما فی الصدور

دل و دیده بر دست بنهادمی

مرگ می‌دیدم گه زادن ز تو

کنون کاین سپاه عدو گشت پست

در رهش خواجو بب دیده و خون جگر

بخراد برزین وشاپور شیر

شمعی تو برافروزی شمس الحق تبریزی

یکی شه بین تو بس حاضر به جمله روح‌ها ناظر

می‌خندد این گردون بر سبلت آن مفتون

لطفش همی‌شمارم دل با دم شمرده

تا که درین پایه قوی‌دل‌ترست

نگردیم یک تن ازین جنگ باز

کرا به جان جهان دسترس بود هیهات

ای به زلفت هزار دل در بند

چو بی‌میلی کند آن خدمت مه

در بردن جان‌ها و در آزردن جان‌ها

چو عارف را و عاشق را به هر ساعت بود عیدی

سر خسروان افسر تاجداران

بر در خرگه‌ی سگان ترکمان

یکی بود مهتر کتایون به نام

حال خواجو ز سر کوی خرابات بپرس

ره و رسم بازارگانی چه دانی

به طیبت گفتم این نکته مرنجید

رو تو در بیمارخانه عاشقی تا بنگری

رهی دورست و جان من پیاده

شکر از لبان عیسی که بود حیات موتی

در مثالی بسته گفتی رای را

بدادندش آن نامه‌ی شهریار

مفارقت نکنم دیگر از حریم حرم

گزیدم صد ره انگشت تحیر چون ز محرومی

ای لبانت شکر گیسوانت عنبر

همان اقبال و دولت بین که دیدی

هله چون دوست به دستی همه جا جای نشستی

آن شمع یهودی فش بس زرد و سیه‌دل شد

شیشه یک بود و به چشمش دو نمود

چو من با تو خرسند باشم به بخت

در آرزوی روی تو خواجو چو بیدلان

زان ره نبری به در مقصود

خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران

نه دست من گرفتی عهد کردی

من به شهادت نشدم ممن آن شاهد جان

عشق را از کس مپرس از عشق پرس

روز دیگر وقت دیوان و لقا

بفرمود لهراسپ تا مهتران

چون خاک درش مقام خواجوست

دستباری است اندکی آسان

در چهره مخدومی شمس الحق تبریزی

وقت لقای یوسفان مست بدند کف بران

شمس تبریز تو سلطان همه خوبانی

خواجه‌ی رئیس فخر بزرگان روزگار

زی پدرش رفت وخبردار کرد

گر ایدونک دانی که من کردم این

کژ مرو تا چو کمان پی نکنندت خواجو

می‌پرستد گوییا او شاه را

طاقتم طاق شد ز جفتی خویش

به یک ساغر نگردم مست تو ساقی بیشتر گردان

می‌بین که چون در می‌دمد در هر گلی در هر دلی

بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف

آنک بودست امه الهاویه

چو لشکر بدیدند گشتاسپ را

خواجو گدای درگه ارباب فقر باش

دید فرمان تو در خاموشی لعل تو دل

شمس الحق تبریزی از دور زمان برتر

یا تبریز شمس دین گر چه شدی تو همنشین

دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا

کاشکارا چو روز می‌بینی

عقل مسیحاست ازو سر مکش

ز ارجاسپ سالار گردان چین

گر بخفتی یک دم آن بی‌خواب و خور

هر که با دشمن نشیند، در ز من

این امان هر دو عالم وین پناه هر دو کون

چو آبی ساکن و خفته و چون موجی برآشفته

چو عنکبوت زدود لعاب اندیشه

رو به کتاب تعلم گرد علم فقه گرد

چون قلم از باد بد دفتر ز آب

کنون اندر آمد میانه زریر

خواجو اگر بعین حقیقت نظر کنی

نمی‌شد محتشم گر دوست امشب هم زبان من

دل آر خسته به خار جفا و گل بستان

خامش که زبان همه زیان است

روز را منکر مشو لا لا مگو

مرغ دل چون واقف اسرار گشت

یکدو نفس خوش زن و جانی بگیر

ز بهر جهانگیر شاه کیان

آن چه می‌بود که تا ساقی از آن می‌پیمود

ظلمت تن طی نمودن، بعد از آن

ای شاه هر چه مردند رندان سلام کردند

نمی‌تانم سخن گفتن به هشیاری خرابم کن

بر فرعونان که نیل خون گشت

دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید

گرچه ز فرمان تو بگذشته‌ام

تو باشی بدین بد مرا دستگیر

خواجو از دور زمان آنچه ترا پیش آمد

شوم چو محتشم از مقبلان راه خدا

در برت آن چنان کشم کز بر و برگ وارهی

بشنو ز زبان سبز هر برگ

هین خمش دل پنهانست چو رگ زیر زبان

بس بی‌خبر است ز اندکی عمر

چون به صورت بنگری چشم تو دوست

یکی نامور بود قالوس نام

من نکردم سوی او آن دم نگاه

جمله سعیت، بهر دنیای دنی است

گر جام تو بشکستم مستم صنما مستم

دیوانه شده شب‌ها آلوده شده لب‌ها

امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن

از بعد ماجرای صفا صوفیان عشق

علت عاشق ز علتها جداست

کی نامور تاج زرینش داد

قلم چو شرح دهد وصف گلستان جمالت

برون آتا فشاند محتشم نقد دل و جان را

کهربای تو را شوم کاهی

همی‌ترسم که تا آن رحمت آید

نرگسان مست شمس الدین تبریزی که هست

آن را که گرفت عشق تو نیست

شاه آن خون از پی شهوت نکرد

به کوه سقیلا یکی اژدهاست

گر نسیم سحر قطع مسافت نکند

صحبت نیکانت ارنبود نصیب

چونک راه ایمن شد از داد بهاران آمدند

تو صلاح دل و دینی تو در این لطف چنینی

بکن توبه ز گفتار ار چه توبه

قناعت بین که نرست و سبک رو

موی به مویت ز حبش تا طراز

بشد آفتاب از جهان ناپدید

کاروان گر به سفر می‌رود از منزل دوست

زان خط نو خیز بر خیل سلیمان خرد

وگر ز کف تو شد ملک و لشکرت بگریخت

ساقی درده صلا که چون تو

یک حمله دیگر به سلیمان بگراییم

برنیاورد کام تا خوردند

چون تو همائی شرف کار باش

اگر من نخواهم همی باژ روم

تاری از زلف تو افتاد به چین وز غیرت

همواره دید و تیره نگشت، این چه دیده‌ایست

شمس تبریز سخن‌های تو می بخشد چشم

زان خنده و زان گفتن و زان شیوه شیرین

گر شمس فروشد به غروب او نه فنا شد

چون زلیخا ز غم شدم من پیر

آنچه بر این مائده خرگهیست

شود تا سر بیشه‌ی فاسقون

سرنهادیم بر پایت از دست دل

چنان به تنگ من از سرخوشی درآمد تنگ

این دمی چندی که زد جان تو در سوز و نیاز

گریزان شو به علیین دلا یعنی صلاح الدین

هین صبوحست بده می که همه مخموریم

عطار شد چو مویی بی روی همچو روزت

رطل زنان دخل ولایت برند

بدو گفت پورا بدین روزگار

نیست مردم را نصیبی جز خیال

عمرت از پنجه گذشت و یک سجود

تو بخور چه بود بخشش هله که دور تو آمد

در اقلیم عدم ز آحاد بودی

مزن سیلی چنانک گیج گردم

معذورم دار اگر بگفتم

مست نوازی چو گل بوستان

همی کشت هر مهتری بارگی

گشت خواجو هدف ناوک عشقش لیکن

نیست پر آسان به دعوی محتشم با طبع تو

از خانه صنع می پریدم

بیا ای جام عشق شمس تبریز

همچو هفت استاره یک نور آمدند

خاقانیا به ماتم عم خون گری نه اشک

گفت به زر کار خود آراستم

پرستش بهی برکنم زین جهان

تا آن نگار سیمبر در وی وطن سازد مگر

یک دمک، بنشست بر بالین من

اگر پاکی و ناپاکی مرو زین خانه‌ای زاکی

شمس الحق تبریزی از حسن و دلاویزی

خامش کن و در خمش تماشا کن

بیار رطل گران تا خمش کنم پی آن

حادثه چرخ کمین برگشاد

که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را

مکن اندیشه‌ی فردا و قدح نوش امروز

عنان همرهی از دست محتشم چو کشید

ما وصف دو جنس مرغ گفتیم

ای که می‌جویی مثال شمس تبریزی تو هم

شیر حق شاه صلاح الدینست

کفر است قلاوز ره عشق

آتشست این بانگ نای و نیست باد

هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر

گر تو برگیری ازین جوهر بسی

زان مثلث، هر آنکه زد جامی

صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بسته‌ست

اگر با شمس تبریزی نشینی

سجده کنم به هر نفس از پی شکر آنک حق

چو یک سواره مه را سپر دو نیم شود

دین و دل را کل بدو بسپرد خلق

بگفتش کور اگر آن را که من دیدم تو می‌دیدی

برو خواجو که آواز درائی

محتشم نیست در بنی آدم

ای ناطقه معربد از گفت سیر گشتم

خداوندی شمس الدین تبریز

خموش اگر سر گنجینه ضمیرستت

بگذر ازین آبگون پلی که فلک راست

ناصح دین گشته آن کافر وزیر

ز سبو فغان برآمد که ز تف می‌شکستم

گفتمش کام دل خسته خواجو لب تست

مرحبا،ای طوطی شکر شکن!

میوه خامی مقیم شاخ باش

اگر خسبی نخسبد جز که چشمت

رخسارها چون گل لابد ز گلشنیست

حق چو شراب ازلی دردهد

گه شده او سبزه و من جوی آب

به رکوع سایه منگر به قیام سایه منگر

حال خواجو که پریشان تر ازو ممکن نیست

آن که ز خاصان او طاقت نازی نداشت

نور فلک شمس دین مفخر تبریز ما

تو را هر جان همی‌جوید که تا پای تو را بوسد

چون گل رویم بیرون با جامه‌های گلگون

باغ و راغ و کوه و دشت گوزگانان سربسر

چونک تخم نسل را در شوره ریخت

بفروز آتشی را که در او نشان بسوزد

بخت خواجو همچو چشم مست تو

ای مسجد از اسف تو بر اصحاب در ببیند

تو گویی این کجا باشد همان جا

اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی

برون کشندت از این تن چنان که پنبه ز پوست

موم و آتش چو گشت همسایه

علمهای اهل حس شد پوزبند

صفاتت ای مه روشن عجایب خاصیت دارد

اسب اگر بر سر خواجو بدواند رسدش

توبه چون محتشم از می مدهیدم زینهار

گویم کان لطف تو کو بنده خود را تو بجو

از این دیگ جهان رفتی چو حلوا

اگر عالم شکر گیرد دلش نالان چو نی باشد

سپید است دستار لیکن مذهب

قابل امر ویی قایل شوی

گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را

سالکان پخته و مردان مرد

گرچه گنه تو ز عد بیش است

گفتم که ملیحی تو مانا که مسیحی تو

این گفته و بسته شد دهانم

ای در رخ تو زلزله روز قیامت

به یاد بحر مست از وهم کشتی

خون روان شد همچو سیل از چپ و راست

بهل تا بحر گوید قصه خویش

تو در خواب خوش نوشین و من در حسرت خوابی

دید که می‌میرم از تغافل چشمش

چو مه توبه درآمد مه توبه شکن آمد

مخدومی شمس حق تبریز

چون بجهی از غضبش دامن حلمش بکشی

تا دل عطار عالم کم گرفت

آن ز دو گهواره برانگیخته

شمس الحق تبریزی پالود مرا هجرت

ز لعل او شکری التماس می‌کردم

منصب دنیاست، ای صاحب فنون!

گر یکی عیبی بگویم قصد من عیب من است

به تأویلات تو او درنگنجد

دل خسان چو بسوزد چه بوی بد آید

که اگر بتان چنین‌اند ز شه تو خوشه چینند

چون گذشت آن مجلس و خوان کرم

از تبریز و شمس دین رمز و کنایت است این

مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا

جهان ز فتنه‌ی چشمت پرست ز انخم زلف

به غیر آن جلال و عز که او دیگر نشد هرگز

شمس تبریزی تناقض چیست در احوال دل

تا چند رمز گویی رمزت تحیر آرد

در درس دعوت از پی هارونی درش

آن امیران در شفاعت آمدند

برون از خطه چرخ کبودش

مدتی شد که ز دل نام و نشان نشنیدم

خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است

فلک را تا نگوید امر ما بس

جانی چو تو باشد این جهان را

از جفاها یاد ماور ای حریف باوفا

بنه نامم غلام دردنوشان

تا که عجز خود بینیم اندر آن

ز هر قطره یکی جانی همی‌رست

رفتی و بجان آمدم از درد دل ریش

که در اندیشه‌ی این بود که از جیب غرور

چو دانه‌ای که بمیرد هزار خوشه شود

تهمت دزد برنهم هر کی دهد نشان تو

ساقیا تو جمله را یک رنگ کن

زین عجب تر کار نبود در جهان

محتشمی درد سری می‌پذیر

زیرا که یکی نیمم نی بود شکر گشتم

خواجو چنین که اشک تو بینم ز تاب مهر

ای بسا بدطینت و نیکوخصال

چونک شکارش نشوم خواجه یقین دان که سگم

ز پلیدی و ز خونی تو کنی صورت شخصی

چو من خود را نمی‌یابم سخن را از کجا یابم

شکسته قرن نگر صد هزار ذوالقرنین

منبع حکمت شود حکمت‌طلب

گر نام سفر گویم بشکن تو دهانم را

خاک کرمان باز خواجو را بدین جانب فکند

به غیر دیدنش از طاقتم ازو نگذاشت

حکم به هم درشکست هست قضا در خطر

تو برهان را چه خواهی کرد که غرق عالم حسی

ور سواره سوی میدان آیی

شحنه‌ی شرع است منشور بقاش

گرچه یکی کرم بریش گرست

آن کسی را باش کو در گاه رنج و خرمی

چون ز لعلت سخن کند خواجو

تو در این اوطان، غریبی ای پسر!

ور فقیری کوس تم الفقر فهو الله بزن

چرا بستی تو خواب من برای نیکویی کردن

آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو

آهوی چشم خونی آن شیر یوسفان

ریخته رنجور یکی طاس خون

شمس تبریزی فروکن سر از این قصر بلند

نه بحالم نظری می‌کنی ای نرگس چشم

از بهر خود کردن به مهر آزار خود چندین مده

بکشان تو گوش شیران چو شتر قطارشان کن

تو اندر باغ‌ها دیدی که گیرد

بدران پرده‌ها را زانک عاشق

آسمان می‌کند زمین بوست

جان دریغم نیست از عیسی ولیک

گهی زانوت بربندم چو اشتر تا فروخسپی

بحقیقت نه مجازست بمعنی دیدن

گرد خانه، کتابهای سره

عارفانی که نهانند در آن قلزم نور

بگیر این بو و می‌رو تا خرابات

ساقی جان بیا که دل بی‌تو شدست مشتغل

خانه خود بازرود هر یکی

کم نخواهد گشت دریا زین کرم

ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد

خادمه‌ی پرده‌سرا عود سوز

مرنجان محتشم را کو سگ توست

چو مغز روح از آن باده‌ها به جوش آید

پیش تو است این دم او می‌نبری ز یار بو

سیمرغ هوای ما ز قاف آید

ولیکن به نه شهر اگر خانه سازی

اسپ خود را یاوه داند وز ستیز

مغفل وار پنداری تو عاشق را ولیکن او

تااز آن حکمت نگردی فرد تو

تو قدر من نشناسی، مرا به کم مفروش

تن را تو مشتی کاه دان در زیر او دریای جان

گاه گدای راه را همت شاه می‌دهی

آن کو مثل هدهد بی‌تاج نبد هرگز

خیال دوست بیاورد سوی من جامی

گردن عقل از هنر آزاد نیست

پرسید یکی که عاشقی چیست

خواجو اگرت سر برود در سر این کار

دو روزی گر ز هجرم غنچه‌سان دلتنگ کرد آن گل

لاف زدم که هست او همدم و یار غار من

چو خاتونان مصری ای شفق تو

نک طوطیان عشق گشادند پر و بال

دل چه باشد کجا امیر بود

ما همه شیران ولی شیر علم

در رنگ رخم عشقش چون عکس جمالش دید

ای حریفان بشتابید که مسکین خواجو

منم که صبح من از شام هجر تیره‌تر است

نور چشم عاشقان آخر تویی

به پیر هندوی بگذشت لطفش

نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود

شمس الحق تبریزی در آینه صافت

شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست

همه خلق در کشاکش تو خراب و مست و دلخوش

خواجو ز سفر عزم وطن کرد ولیکن

در بحر هوس کشتی ما محتشم از عشق

گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی‌جام تو

به صد دستان به کار توست این باد

به ترازو کم از آنیم که مه با ما نیست

رفت قنینه در فواق، از چه ز امتلای خون

مستهان و خوار گشتند از فتن

فزایش از کجا باشد بهارا چون نمی‌باری

گر باستی، همچو سنگ افسرده‌ای

دار عقبی، کان ز دنیا برتر است

گفتم اندر زبان چو درنامد

ای روح چه می‌ترسی روحی نه تن و نفسی

به جان جمله جان‌ها که هر کش آن جان نیست

کرد پی دزدی انبان ترک

بدگمانی کردن و حرص‌آوری

این وهم من است شرح تو نیست

ز من چه دید که هردم که آید از کویت

بسوخت محتشم اول که از سپاه فراق

حاصل تو ز من دل برنکنی

دامن دانش گرفته زیر دندان‌ها ولیک

چونک از طفلی برون شد چشم دانش برگشاد

چون رخ معشوق را نه شبه و نه مثل است

دوزخ گوگرد شد این تیره دشت

تو جویایی و ناجویا چو مقناطیس ای مولا

چون نماندت هیچ، مندیش از کفن

خوردن مال شهان، با زرق و شید

صلا که فاتحه قفل‌های بسته منم

که آب زندگانی گفت ما را

بی دولت مخدومی شمس الحق تبریز

سر کتیم لفظه سیف جسیم لحظه

در طبق مجمر مجلس فروز

چه اندیشه که می‌کردی و ناگاه

اگر صاحبدلی خواجو چه نالی

چون محتشم بسی ز ندامت بسر زدم

چون ز جست و جوی دل نومید گشتم آمدم

دست که یافت مشربی ماند ز حرص و مکسبی

خود او پیدا و پنهانست جهان نقش است و او جانست

پی گم کنان سی شب دوان، از چشم قرایان نهان

پیشتر از خواندن آن دیو رای

وز رخ یوسفانه‌اش عقل شدی ز خانه‌اش

ندانم آنکه ز چشمت نمی‌رود خواجو

گفت عابد: کیستی، احوال چیست؟

گر بشد انگشتری انگشت او انگشتری است

تو بر این شمع چه گردی چو از آن شهد بخوردی

دخترانم چو شکر سرتاسر شیرینند

مرا چو مست کنی آنگهی تماشا کن

جز من و تو هر که در این طاعتند

چو فرشتگان گردون به تو تشنه‌اند و عاشق

ننوشت ماجرای دل و دیده‌ام دبیر

پای گریز محتشم از دور بسته است

از رخ آن یوسف شد قعر چاه

قلم آن جا نهد دستش که کم بیند در او حرفی

خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد

ما را ره کشمیر همی‌آرزو آید

صحبت گیتی که تمنا کند

نگنجد در خرد وصفش که او را جمع ضدین است

چنین که مرغ دلم در غمش هوا بگرفت

بگذشت مه و سال وین عجب نیست

هزار شیشه شکستند و روزه شان نشکست

تن را تو مبر سوی شمس الحق تبریزی

چنان گریزد از تو که گر نویسی نقشش

چاهش خوش و زندانش وان ساقی و مستانش

بد محالی جست کو دنیا بجست

ای سوسن صدزبان فروخوان

چون ز خویش و آشنا بیگانه شد باشد غریب

رخش تا یافت تغییر از نگاهم هرکه در مجلس

تو را که دزد گرفتم سپردمت به عوان

که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی

خار عالم در ره عاشق نهاد

چند کنی زینهار بر در ایام

پیر چو زان روضه مینو گذشت

مددی که نیم مستم بده آن قدح به دستم

از وجودم خود نکردم هیچ سود

خانه‌ی دل ما را از کرم، عمارت کن!

از یکی دستان او خورشید و مه را خفته کن

مست آنچ کند در می از می‌بود آن به روی

شاد آن دل روشنی که بیند

اجزای زمین را بین بر روی زمین رقصان

هر یکی را کرد او یک‌یک عزیز

آن ساغر پنهانی خواهم که بگردانی

وانکس که چو خواجو بخرد موی شکافد

نطق که شمع لگن زندگی است

من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش

شراب عشق جوشانتر شرابی است

زیرا گل سعادت بی‌روی تو نروید

دندان تو گرچه آب دندانست

دست من بشکسته بودی آن زمان

خمش کن ای دل دریا از این جوش و کف اندازی

آن ختائی بچه چون از برخواجو برمید

خانه‌ی جان هرچه توانی بساز

تن ما دو قطره خون بد که نظیف و آدمی شد

چو او آب است و تو جویی چرا خود را نمی‌جویی

چه داند لطف زهره زهره رفته

بگو القاب شمس الدین تبریز

بیل نداری گل صحرا مخار

ماییم ز عشق شمس تبریز

دلم جز روی و موی گلعذاران

شد سر گران ز گلشن خاکم روان بلی

آمد به تو آوازم واقف شدی از رازم

تا هست از او به یاد نارند

چشم آلوده مکن از خد و خال

چون مه کاست شب از شب بترم پیش شما

بیش رو آهستگیی پیشه کن

خامش کردم بکن تو شاهی

گر تفاوت باشدت از دست شاه

صبح چون شد، زان مقام دلپذیر

تا جان باسعادت غلطان همی‌رود

بر بام نشسته پادشاهی

در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر

باقی غزل مگو که حیفست

صد هزاران دفتر اشعار بود

پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان

گدای کوی تو بودن ز ملک روی زمین به

دشتی که سازد محتشم گرم از سموم آه خود

بجو باده گلگون از آن دلبر موزون

اندیشه مکن الا از خالق اندیشه

ملکانید و ملک زاده ز آغاز و سرشت

مرا از جان گریز است ار بگویم

هردم از این باغ بری میرسد

رخ بر رخ ما نهاد آن شه

گر بسوزی همچو خاکستر مرا

ظاهر و باطن، یکی باید، یکی

نیست در عالم ز هجران تلختر

اگرت بیند آتش همگی آب شود خوش

ز لوح عشق نبشتیم این غزل‌ها را

گر نصیبی به من دهی گویم

موش تا انبار ما حفره زدست

تا که نثار کرده‌ای از گل وصل بر سرم

آه از دل خواجو که کسی در غم هجرش

من و مشق سکون اندر پس زانوی غم زین پس

صخره موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو

چو سوسن صد زبان داری زبان درکش از این زاری

هله خاموش که بی‌گفت از این می همگان را

زانکه ز شادیی که او دور فتاد اگر رسد

گفت ای شه مژده حاجاتت رواست

مزن پهلو به آن نوری که مانی تا ابد کوری

رحمتی کن که ز شور شکرت خواجو را

گفت با او رندکی، کای نیک زن

آن زمانی که نام تو شنوم

بگریز به نور شمس تبریز

مه از پی چوگان تو خود را چو گویی ساخته

چو دیدم کاس و طاس او شدستم

کاین ده ویران بگذاری به ما

ای یوسف عشق رو نمودی

باد صبح از من خاکی اگرش گردی نیست

نهادم محتشم بنیاد صبر اما چه دانستم

مرگ آینه‌ست و حسنت در آینه درآمد

تخضر بمائها غصون

جان چه کار آید اگر پیش تو قربان نشود

که بداند که دور از رویت

از کف این خاک به افسونگری

همه جان در شکر دارند از وصل

بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسی

تا نزند راهروی را بپای

سحر کرده‌ست تو را دیو همی‌خوان قل اعوذ

چنین بودی در اشکمگاه دنیا

چو در کشتی نوحی مست خفته

جسم خاک از شمس تبریزی چو کلی کیمیاست

بر منادی‌گاه کن این کار تو

در باغ صفا زیر درختی به نگاری

وه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست

داد دقت داده تا آورده جنبش در قلم

آتش در آب گشته نهان وقت جوش آب

تو که یوسف زمانی چه میان هندوانی

زنده شدند بار دگر کشتگان دی

زلف توراست از در دربند تا ختن

به که بجوید دل پرهیزناک

خاموش ثنا و لابه کم کن

هر دمی روی از من مسکین بتابی از چه روی

جستیم هزار گونه تدبیر

به سماع و طوی بنشین به میان کوی بنشین

به برج عاشقان شه میان صادقان ره

خنک کسی که چو بو برد بوی او را برد

یا لمع المشرق مثلک لم یخلق

خازن کوهند مگو رازشان

خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک

در صومعه چون خواجو تا چند فرود آیم

خوابم گرفت محتشم از گفته‌های تو

بس که مرا دام شعر از دغلی بند کرد

ای آحادی الوف را باش

منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم

گفتم که ز من جان بستان یک شکرم ده

جنبش این مهد که محراب تست

کاین غمزه مست خونی تو

همچو خواجو کس نمی‌بینم که او

ور بود مقصود تو ای حق پرست

گفتا ویران مقام گنج است

ای عاجز خویش رو به تبریز

جانب تبریز در شمس حقم دیده‌اند

خورشید ما مقیم حمل در بهار جان

هر کجا آب روان سبزه بود

حسن شمس الدین تبریزی برافکندی نقاب

صبا گر بگذری روزی بکویش

هست آن سوار از تو عنان تاب محتشم

گر غران و ملحدان مر آب و نان را می خورند

در آینه شمس حق و دین شه تبریز

چو آبی را بجنبانی میان نور عکس او

تا کی ای عطار از خارا دلی

خلق پنهان زشتشان و خوبشان

نفسی روی به مغرب نفسی روی به مشرق

چون نبیند بر تو زخم چوب هیچ

این جویبار خرد که می‌بینی

باده ده و نهان بده از ره عقل و جان بده

مثل قراضه جویان شب و روز خاک بیزی

ای هوشمند گوشی کو را کشید دستش

شمس تبریز مرا عشق تو سرمست کند

چونک عمر اندر ره خشکی گذشت

چو شنیدم این بگفتم تو عجبتری و یا او

نتواند که ز هجر تو ننالد خواجو

محتشم حرص تو ظاهر شده در دیدن او

بگیر ای شیرزاده خوی شیران

مه و مهر یار ما شد به امید تو خدا شد

سبزه دمیده ز آب بر دل و جان خراب

بس مرده که زنده کرد در حال

همت از آنجا که نظر کرده بود

سر خنبی که ببستی به کرم بازگشایی

بچشم کرم سوی خواجو نگر

از بهر فریب خلق، دامی است

از خری بود آن نبد ز خرد

دیده در وقتی که شد حیران و دنگ

از خوبی آن قرار جان‌ها

رفیق گشته دو چشمش میان خوف و رجا

بر تو جوان گونه پیری چراست

زین دکان رفتن چه کانشان رو نمود

صبر در کرمان بسی کردیم خواجو وز وطن

درین ره محتشم گر نقد قلبی رفته از دستم

بی‌حضورت سماع نیست حلال

جان گرگان و سگان هر یک جداست

دلم به خشم نظر می‌کند که کوته کن هین

هزار بازی شیرین سپهر بازیگر

آن مگس نبود کش این عبرت بود

آن یکی گفت ار چنانست آن ندید

گرچه بگسسته‌ئی دل از خواجو

طبع را افسردگی بخشد مدام

شمس الحق تبریزی هر کس که ز تو پرسد

جسم او هم‌چون چراغی بر زمین

آتش عشق و جنون چون بزند بر ناموس

مگو چنین تو چه دانی بلادریست نهان

وان دو سه تن کرده ز بیم و امید

ای که عقلت بر عطارد دق کند

عقل باور نکند کان شه خوبان خواجو

چو شدی به غیر یاران همه رازهای پنهان

بگیر ملک دو عالم که مالک الملکیم

کی ازین جا بوی خلد آید ترا

غم‌هاش همه شادی بندش همه آزادی

خسرو گیتی مسعود که مسعود شود

با سلیمان یک بیک وا می‌نمود

تا کنون از بهر یک گاو این لعین

کرد رندی مست از یک دردیش

لقمه کید از طریق مشتبه

چو تویی شادی و عیدم چه نکوبخت و سعیدم

چون ز چشم خویش و خلقان دور شد

در میان مجرم و حق چون رسول

از بند و ز غرقه بازرستند

صابریی کان نه به او بود کرد

سوی کثبان آمدند آن طالبان

باز خواجو که مرا کوفته خاطر می‌داشت

ابرست در تراوش و صبح است در طلوع

گر غلام شمس تبریزی شدی

در ثنای او یکی شعری دراز

بنگر که ز گلزار چه گلزار بخندید

ز فیض نقطه‌ی نام تو همچو دریایی

شد نیاز طالبان ار بنگری

چون زمین وچون جنین خون‌خواره‌ام

چون بخندیدی لبش، آب حیات

الهی الهی، به مهدی هادی

میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست

گر نبودی عکس آن سرو سرور

تو گاو فربه حرصت به روزه قربان کن

سادگی را ببرد گر چه سخن نقش خوشست

صد سبو را بشکند یکپاره سنگ

کارد از اشتاب کردی زیر خاک

چو انفاس عبیر افشان خواجو

محتشم بس که در آن کوی به پهلو گردید

تو ماه آسمانی و ما شبیم تاری

وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند

ور ز خوان کرم و نعمت تو

بی یاد تو عطار اگر جان به لب آرد

پشه‌ای نمرود را با نیم پر

گر چنین بودی گدایان ضریر

جهان اگر چه مرا برقرار خود نگذاشت

کاین بنده‌ی مجرم عاصی را

خرمن من گر بسوخت باک ندارم خوشم

ما رمیت اذ رمیت ابتلاست

این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت

سفر سفر چو چنان یار غار در سفرست

روز دگر نیکترش آزمود

دیده‌ها را گرد او روشن کند

جان بشکرانه ده ایدل که کنون خواجو را

به بزم وصل قدم چون نهم که عصمت او

جامی که تفش می زند بر آسمان بی‌سند

گر تن سیمین‌تنان کردت شکار

همه دامن تو گیرد دل و این قدر نداند

گر من چون مور را دست به مویت رسید

روزی از این مصر زلیخا پناه

دوزخست آن خانه کان بی روزنست

بر تو بفروشد جهان پیچ‌پیچ

چرخ بر گرد تو دانی که چسان می‌گردد

سرو چه ماند به خسی زر به چه ماند به مسی

گفت دیگر بر گذشته غم مخور

آب ماییم به هر جا که بگردد چرخی

چه عجب گر ز مستیت خرف و سرگران شوم

ای شده اندر سفر با صد رضا

انبیا گفتند در دل علتیست

با تو همراهم و ز غیر ملول

در جهانگیر بست حسنت بی‌امان گوئی که هست

لباس فکرت و اندیشه‌ها برون انداز

هم‌چنان مرد و شکم بالا فکند

در عشق پدید شد سپاهی

ز گمرهی به ره آیم چو باز پردازم

کوه به آهستگی آمد به جای

گر بگویی تا ندانم من کیم

دست‌گیری نیست کار تو، برو

چون بهائی، صدهزاران درد دارم جانگداز

چو بنده شمس تبریزی نباشد

هم‌چنانک آن شخص از نقصان کشت

این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است

سیمرغ جان و مفخر تبریز شمس دین

قالب این خشت در آتش فکن

مرغ را اندر قفص زان سبزه‌زار

زبور عشق تو خواجو برآن ادا خواند

اگر نه جاذبه‌ی عاشقی بدی که رساندی

مرا و قوم مرا عاقبت شود محمود

گر نبودی حبس دنیا را مناص

القاب صلاح الدین بر لوح چو پیدا شد

دیدیم که ما نه ز آب و خاکیم

چونکه تو برخیزی ازین کارگاه

می‌نبینی غیر این لیک ای تو ننگ

من نبردم بوی و این حسرت مرا

سنبل و گل، بهر روییدن دمید

چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت

شمع نه تا پیشوای خود کند

آن رایت سرخ کز نهیبش

مو نباشد عکس مو باشد در آب

رو که توئی شیفته روزگار

تا رهاند پاش را از زخم مار

گوش کن نغمه خواجو که شکر می‌شکند

محتشم رسوا شد از عشق و سری بیرون نکرد

چشم خود را شسته عارف بیست سال

این تمنی هم ز بی‌عقلی اوست

در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم

گاه گفتی بیا و رود بزن

عروس مرا پیش پیکر شناس

صد هزاران شهر را خشم شهان

خط زرنگاریت بر صفحه‌ی ماه

چون تصور کردش آنکو المعی است

چشم شدی غیب بین گر نظر شمس دین

دیگ را گر باز ماند امشب دهن

چون موسی رخ زردش توبه مکن از دردش

رهید از بند شحنه حرص و آزی

برانداختی کردم از رای چست

موش کی ترسد ز شیران مصاف

ترک این راه کن که نبود راست

حاجیان خلوت دل با خیال او مرا

ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند

عقل چون شحنه‌ست چون سلطان رسید

آن آهوی مفتونش چون تازه شود خونش

عطار از غم تو زحمت کشید عمری

عقل شده شیفته روی تو

کرد فضل عشق انسان را فضول

جان فشانان که چو شمع از سر سر برخیزند

جان پرستاری تن کرد همی

شکار درک نیم من ورای ادارکم

هر که با دشمن نشیند در زمن

تا عشق زید زیند ایشان

عقل رباست و دلربا در تبریز شمس دین

گام به گام او چو تحرک نمود

آن شه شطرنج دل را مات کرد

گاهی ز ماه نو کند ابروی زال زر

بس است این صله نظم محتشم که رسید

شمس تبریزی به عشقت هر کی او پستی گزید

جان پاکان طلب طلب و جوق جوق

سالی دو عید کردن کار عوام باشد

عطار اگرچه یافت به عین یقین تورا

چرخ ز شیران چنین بیشه‌ای

عقل ازین غالب شدن کی گشت شاد

چشم خواجو بین که گوید هردم از دریا دلی

ترک ما، برعکس باشد کار او

بیار باده خامی که خالی است وطن

گور چه از صید غیر دوست دور

ببین آن‌ها که سیمین بر گزیدند

تو رستم دل و جانی و سرور مردان

یکی بخش از او آتش روشن است

دستهای مصطفی بر رو نهاد

گو برو آرام چو کام دل خواجو

خواهی که دامنت رهد از چنگ محتشم

شمس تبریزی مرا دوش همی‌گفت خموش

لیس من مستقذر مستنقه

نهیم دست دهان بر که نازکست معانی

وین ملک که گشت ملک عطار

بر همه شاهان ز پی این جمال

اولیا را خواب ملکست ای فلان

خواجو ز پا درآمد و هیچش بدست نیست

آنچه می‌گویم، همه تقریب دان

کفر من است و دین من دیده نوربین من

مرغ جبری را زبان جبر گو

بانگ انانستعین ما شنید

کرده دکان‌ها همه حلواییان

دید از آن مایه که در همتست

ور منجم گویدت کامروز هیچ

خواجو چو کرده‌ئی سبق خون دل روان

بسوز محتشم از آفتاب نقد و بساز

از دولت دیدار تو وز نعمت بسیار تو

قهر او را ضد لطفش کم شمر

اگر با نقش گرمابه شود یک لحظه همخوابه

بسا آتش که چون اینجا رسیدست

خواجه مساح و مسیحش غلام

وای کو گستاخ پایی می‌نهد

هرکه چون خواجو صف آرای سپاه بیخودیست

پیر گفتش: کای جوان نامدار

پنهان ز همه عالم گرمابه زده هر دم

که نمی‌ماند به ما گرچه ز ماست

زنگی شب ببرد چو طرار عقل ما

چون که در جان منی شسته به چشمان منی

این چه زبان وین چه زبان را نیست

ای بسا معشوق کاید ناشناخت

بدین طبقچه‌ی سیم این دو قرص عالمتاب

تا چند محتشم بود ای شاه محتشم

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

هر زمرد را نماید گندنا

شهر تبریز ار خبر داری بگو آن عهد را

عاقبت چون شمع رویش شعله زد

دیگر جا که پنهان نبود از خرد

الصلا ای لطف‌بینان افرحوا

پاک کن از آه صحن جان من

یا مغنی قم فان العمر ضاع

گر همی‌خواهی که جبریلت شود بنده برو

گر بگویم از جمادات جهان

آن یکی خاکی که چون مهتاب بر وی تافتیم

در موسم عجوز چو در باغ جان روی

چو گوهر نهادست و گوهر نژاد

خلق هم اندر ملامت آمدند

فراق نامه خواجو کسی که برخواند

وصال اگر طلبد محتشم بس این که بر آن کو

کو آن فضولی‌های تو کو آن ملولی‌های تو

حرف درویشان و نکته‌ی عارفان

تا نعره عاشقان برآید

گر گدایی را رسد بویی ازین

آری از آنجا که دل سنگ بود

مر مرا محروم کردن زین مراد

هرک در دریای وحدت گم نشد

طوبی لفقیر رافقهم

چو لونالون می داند شکنجه کردن آن قاهر

مال و منصب ناکسی که آرد به دست

چون در ماجرا زنم خانه شرع وا شود

بس کن و پرده دگر زن تا نگردد کس ملول

شهی که آنچه در دور ایام اوست

بارها در دام حرص افتاده‌ای

گهی کز آتش دل آه می‌زند خواجو

محتشم پیک نظر گرنه سبک پاست چرا

جز عشق خداوندی شمس الحق تبریز

پس همی منگید با خود زیر لب

آن رشته نور غیب باقیست

نفس، گرگ بد رگ است و سگ پرست

ز لطفی که سر جوش آنجمله بود

عاقلان اشکسته‌اش از اضطرار

خواجو ار درظلمت شب باده نوشد گو بنوش

از ناله‌ی نی قصه‌ای فراگیر

خاموش کن که دوست مجیب است بی‌سال

این جهان و اهل او بی‌حاصل‌اند

به چه روز وصل دلبر همه خاک می‌شود زر

شاخی که میوه داشت همی‌نازد از نشاط

به بالای دودی چنین هولناک

هین برو کوتاه کن این قیل و قال

خواجو که درین واقعه بیچاره فرو ماند

مس بود اکسیر را قابل نه آهن محتشم

گرفت خواب گریبان تو بپر سوی غیب

آن مقلد چون نداند جز دلیل

ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور

راست ناید نام و ننگ و عاشقی

ز تری یکی نیمه جنبش پذیر

او ز خشم آمد گریبانش گرفت

موج خون دل فرهاد چو می‌زد بر کوه

وز سی به چهل، چو شدی واصل

الفاظ خاموشان تو بشنوده بی‌هوشان تو

هین بیا این سو بر آوازم شتاب

سر مکش از چنین سری کید تاج از آن سرش

گرفته طبله حلوا و بنده را جویان

رفتی اگر نامدی آرام تو

باز بانگی بر زند بر تو ز مکر

میان اهل طریقت نماز جایز نیست

دو چشم محتشم آماجگاه تیر پی در پی

چو شمس الدین جان آمد ز تبریز

خضر وقتی غوث هر کشتی توی

رخ و سیمای تو زان رونق و نوری گیرد

در وصف تو فرید که از چاکران توست

دگرگونه دیدم در آن سبز باغ

ما همه کوران اصلی بوده‌ایم

شاه را خدمت نکرد این جایگاه

تا کی ز شفاش، شفا طلبی

گر تو میر اجلی از اجل آموز کنون

گرد جو و گرد آب و بانگ آب

زندانی مرگند همه خلق یقین دان

ستایشت به حقیقت ستایش خویش است

خانه غولند بپردازشان

آنک معصوم آمد و پاک از غلط

تا در عقب پیر خرابات نرفتم

ملک سخن که تیز زبانان گذاشتند

ای خضر راستین گوهر دریاست این

چون درو آثار مستی شد پدید

عرضه گری رها کن ای خواجه خویش لا کن

هزار بار به نامرده طوطی جانت

بفرمود تا فیلسوفان همه

عشق پنهان کرده بود او را اسیر

چو بر درت گذرم گوئیم که خواجو باز

الهی به سجاد، آن معدن علم

گفتم صلای ماجرا ما را نمی‌پرسی چرا

ای مسافر با مسافر رای زن

خاک دهان خشک را رعد بشارت دهد

آسیا آب را چو منتظر است

چو گشت آن سه دوری ز مرکز عیان

ای دل ترسنده از نار و عذاب

نام جگر سوختگان چیست ننگ

دمی بر محتشم پیما می دیدار ای ساقی

ما که باشیم که گوییم مکن

گر بگویند این لقبها در مدیح

زانشان ز فلک گسیل کردند

گر نبودی راه از من در حجاب

چنین زد مثل مرد گوهر شناس

آدمی را اندک اندک آن همام

چون بنوک خامه خواجو شرح مشتاقی دهد

نور عقلانی، فزون از شمس دان

آنچ داده‌ست شمس تبریزی

گر زر و گر خاک ما را بردنیست

جان و دل هر دو فدای شکرستان تو باد

چشم گشا شش جهت شعشعه نور بین

نگارنده دانم که هست از درون

گفت تیری جست از شست ای پسر

بگذر از خویش که بی قطع مسالک خواجو

محتشم بینی ار غزال مرا

رو به میان روشنی چند تتار و ارمنی

گفتش ای فرزند تو انده مدار

روح ریحی می‌ستاند راح روحی می‌دهد

طالب آن باشد که جانش هر نفس

کسی را که خواند خرد کارساز

اسپ را بفروخت و جست او از زیان

خواجو اگرش تیغ زنی روی نپیچد

امتیاز آدمی از گاو و خر

بصر در دیده بفزاید اگر در دیده ره یابد

گر پدید آید به دعوی زینهار

چرب و شیرین ده ز حکمت روح را

میوه تلخ و ترش خام طمع بود ولی

که شاها درین چاه تمثال پوش

دست کی جنبد به ایثار و عمل

چو از میان تو یک موی در کنار نبینم

رقیب بار سکون بر در تو گو بگشا

ای مایه هر گفت و گو ای دشمن و ای دوست رو

هست این بالا مقام مصطفی

یا رب ار صبر نیابد ز تو دل ز آتش عشق

تن زن ای عطار و جان پروانه وار

نیرزد به خاک سر کوی او

پایشان از همدگر چون باز کرد

در رهت خواجو بتلخی جان شیرین داد و رفت

غیر ممکن، کی ز ممکن کرد فرق

چون عقیق یمنی لب دلبر خندید

در سه روزه ره بدین احوالها

از صفات باخودی بیرون شوید ای عاشقان

همه را آب عشق بر جگر است

تو امروز بر خلق فرماندهی

یا چو چشمه‌ی سوزنی راهم بدی

خواجو که می‌آید که جان قربان راهش می‌شود

فضای دیده پرخون محتشم ز خیالت

منکر ز برای چشم زخمت

دید جانداران پنهان هم‌چو جان

غم مرد و گریه رفت بقای من و تو باد

خام گفتی سخن، ولیکن تو

به سیلاب در گنج پرداختن

زانک عادت کرده بود آن پاک‌جیب

خواجو از جان خسته دل برداشت

هندوی نفس راست غل دو شاخ

اندر این شب می‌نماید صورتی

بانگ گردشهای چرخست این که خلق

در قالب خلق شمس تبریز

ز انکارت بروید پرده‌هایی

ز ماهیتی کز بخار او فتاد

پس سلیمان گفت ای انصاف‌جو

دل چو رویش دید و جانرا در نباخت

باشد وظیفه‌ی من از چشم نیم بازش

ناگاه بدید زان سوی محو

خانه‌ی تنگی مقام یک تنی

جمله گلست این ره گر ظاهرش چو خارست

چون تو در نقطه کشته باشی تخم

دل ز تو چون گلشکر توبه خورد

مثل نبود آن مثال آن بود

چون تو در خاطر خواجو بزدی کوس نزول

بین چه حکمتهاست در دور سپهر

هین مخلص این را تو بفرما به تمامی

گر نداری سنگ و سنگت از گلست

چو شمس مفخر تبریز زد آتشی به درختی

اگر با ممنان گویم همه کافر شوند آن دم

مهره کش رشته باریک عقل

تیغ حرمت می‌ندارد پیر را

چو عندلیب گلستان فقر شد خواجو

به غیر عهد نهان نیستی ازو دیدم

سپر باید در این خشکی چو در دریا رسی آنگه

کرم کو زادست در سرگین ابد

چه نگری در دیو مردم این نگر کو دم به دم

تا گشادی بر دل عطار دست

اول اندیشه پسین شمار

بهر گستاخی شوخ غره‌ای

گر جوی دادم، دو جو اکنون دهم

دی جغد به ویرانه‌ای بخندید

فرمان تو راست مطلق با جمع در میان نه

چند گاهی او بپوشاند که تا

مرا برید و خون آمد غزل پرخون برون آمد

بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست

پیش و پسی بست صفت کبریا

خود چه شد گر غالب آمد چند بار

هر چند شکستی دل خواجو بدرستی

محتشم یا گریه را رخصت مده یا صبر کن

به خرج کردن این نقد عمر مبتشریم

صد کس از گرگین همه گرگین شوند

خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی

هر لحظه سرم نهند در پیش

به پاسخ گفت کین در سفتنی نیست

قسمتی کردست هر یک را رهی

کمال شوق ز خواجو نگر که دیده‌ی او

بهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر

آن دم کفتاب او روزی و نور می دهد

گفتم ار چیزی نباشد در بهشت

از میل مرد و زن خون جوشید وان منی شد

مسیح را چو ندیدی فسون او بشنو

دو لشگر روبرو خنجر کشیدند

در لب و کفش خدا شکر تو دید

خرد داند که گر خواجو رهائی یابد از قیدش

خوش آن که سوی وطن بی‌کمان توجه ما

بی‌هوش شو چو موسی و همچون عصا خموش

تا زبانم چون ترا نامی نهد

آن الم را بر کرم‌ها فضل داد

گشت مستهلک درین دریا دو کون

ملک زاده در آن ده خانه‌ای خواست

چاره‌ها کردیم و اینجا چاره نیست

ز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجو

داری سفر به پیش و همی بینم

زین مذهب کژ مستم بس کردم و لب بستم

آن نظرها که به دانه می‌کند

چون اول خط نقطه بد و آخر نقطه

از لوح خاک ساده دهد صد هزار نقش

نیامد شیشه‌ای از سنگ در دست

بود اول مونس غم انتظار

جهان بحال کسی ملتفت شود خواجو

محتشم اول عشق است چنین گرم مجوش

چو جان ما ز نفخت است فیه من روحی

عقل کل را گفت مازاغ البصر

ز صف نگریخت شاهنشه ولی خود و زره پرده‌ست

باری بنشین گزاف کم‌گوی

گهی از پای میافتاد چون مست

کان فلان کس کشت کرد و بر نداشت

شمس و قمر که لولوی دریای اخضرند

همه را زنده می‌نشاید گفت

بحر در جوش از این آتش تیز

جنبش باد نفس کاندر لبست

زان دلیرست که با شیر ژیان رو کردست

گرمی خود را دگر جا خرج کردی ای جوان

سرش در بر گرفت از مهربانی

هر کجا دلبر بود خود همنشین

یوسف مصری ما را چو ببازار برند

گرد آن منظر بگردان یک رهم ای سیل اشک

گر قدحی بیشتر از من خوری

تخته‌بندست آن که تختش خوانده‌ای

برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان

من روا دارم که کام من برآید

چو غالب شد هوای دلستانش

تو بپرس از هر که خواهی این خبر

بچشم عیب در خواج می‌بینید

زین کوچگاه، دولت جاوید هر که خواست

چو شیشه زان شده‌ام تا که جام شه باشم

عقل جزوی عقل استخراج نیست

هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین

دیدن تو به صد چو جان ارزان

کشید از خاک تختی بر ثریا

پاره‌دوزم پاره در موضع نهم

مشنو که پریشانی و بیماری خواجو

گفتم از عشقت به زاری محتشم دامن کیشد

چون آمد پیراهن خوش بوی تو یوسف

یک پسر دارد که اندر شهر نیست

چو پاره پاره درآمد به لطف آن دلبر

آهو چینی چو گیاهی خورد

چو مریم روزه مریم نگه داشت

آزمودم مرگ من در زندگیست

اگر چه رنج تو با دست در غمش خواجو

جامه‌ی عقل ز بس در گرو حرص بماند

ز تو آن گلرخان را ننگ آید

پس فقیهش بانگ برزد کای پسر

میانه گیرد آهو میانه دل شیری

گویند آن کسی که بود در سرشت خاک

ز مشک افشانی باد طربناک

آدمی حیوان نباتی و جماد

غلام همت صاحبدلان جانبازم

محتشم در عشق رفت آن صبر و سامانی که بود

گفت ترایم ولیک هر که بگوید ز من

وآن دگر نبضش که تا چون می‌جهد

هر جان که در این روش بلنگد

دوای جان مجوی و تن فرو ده

دوم چون مرکبت را پی بریدند

چون کنار کودکی پر از سفال

گر نه خواجوست که دور از رخ تست

فروغی گرت هست ظلمت شود

خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم

کردمی از زخم آن جانب پناه

بینی تو و دیگران نبینند

زان نگشت او بگرد پایه حوض

کند هر هفته بر قصرش سلامی

عاقلی گفتش مزن طبلک که او

ز شوق لعل تو هر لحظه مردم چشمم

حیف کز دنیا برون شد محتشم وز هیچ جا

گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر

تا که من باشم وجود من بود

تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش

تو در دل و من به گرد عالم در

چو شب زلف سیاه افکند بر دوش

ای بسا عالم ز دانش بی‌نصیب

فغان از جمع چون بنشست برخاست

اسم اعظم، چون که کس نشناسدش

چو مرا می بدهی هیچ مجو شرط ادب

استخوانت را بخاید چون شکر

چه جای آفتابی کز پرتو جمالش

باد به بیشه درفکن در سر سرو و بید زن

صبوری کرد روزی چند در کار

نغمه‌ی اجزای آن صافی‌جسد

ز آهم آتش نمرود بفسرد آندم

ز بتان تو را گزیدم که شه بتان حسنی

اگر خواهی که بگریزی ز شاه شمس تبریزی

زانک جنت را نه ز آلت بسته‌اند

مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

عرقی کرد عارض چو گلت

ز گریه بلبله وز ناله بلبل

چون حقت داد آن ریاضت شکر کن

ز شور بختی خواجوست اینکه چون فرهاد

همت کن و به کاری ازین نیکتر گرای

بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم

نه که هر مغلوب شه مرحوم بود

آنک از باده جان گوش و سرش گرم نشد

باد به بیشه درفکن بر سر هر درخت زن

از آنجا سوی موقان سر بدر کرد

گر تو میخی ساختی شمشیر را

قلم در کش چو بینی نام خواجو

هان محتشم درین راه سر نه که سالکان را

خالی شده‌ست و ساده نه چشم برگشاده

پس ز من زایید در معنی پدر

کفی آمد کفی آمد که دریا در از او یابد

چون دلم پیش خود هدف دیدی

سخن کان از سر اندیشه ناید

مر رسن را نیست جرمی ای عنود

وگر مرغ سلیمانرا بجای خود نمی‌بینم

تا کودکی یتیم همی بیند

بیار آنک پس مرگ من هم از خاکم

مغربی را مشرقی کرده خدای

آن سو که خشک ماهی شد پیش خضر زنده

دهان ببسته‌ام از راز چون جنین غمم

بر آمد تند شیری بیشه پرورد

وان یکی گفتی که شب قفلی نهید

مگر برید صبا اشتیاق نامه‌ی خواجو

چون شانه بر کاکل زدی رگهای جان محتشم

وآنگه از پهلوی او وز پشت او

بلک جمله‌ی ماهیان در موجها

آمد ز گرد راه تو این عید و مژده داد

هرکه او شاه‌باز این سر نیست

پدر در خسروی دیده تمامش

جان ناکرده به جانان تاختن

تو شاه کشور حسنی و حاجبت ابرو

نوگلی پژمرده از گلبن بخاک افتاد و گفت

و آنک او بوسید دستش خود چه گویم بهر او

ور نبینی روش بویش را بگیر

در عشق خدیو شمس تبریز

ور بجهد نیم سوز فحم بود او هنوز

گر این آشفته را تدبیر سازیم

گر بگویی چون ندانم کان قمر

اگر ز خط تو چون موی سر بگردانم

ای می که به جوشم از تو چون خم

قبای اطلس معنی که برقش کفرسوز آمد

وقت لافستت محک چون غایبست

جهان شش جهت را گر دری نیست

آنجا که بزرگی تو باشد

مرا باید به چشم آتش برافروخت؟

باز کافر خورد شربت از صدید

خواجو کنار دجله‌ی بغداد جنتست

آسیای تو شد افلاک و همی ترسم

ایوب را آمد نظر یعقوب را آمد پسر

کافران قلب‌اند و پاکان هم‌چو زر

چشم اقبال به اقبال شما مخمورست

خود دل دهدت که برنهی بار

که شاها بیش ازینم رنج منمای

گفت آری گفت آن شه نیستی

سرشک دیده‌ی خواجو که آب دجله برد

محتشم را یک نظر باقیست در چشم و لبت

بلبل این بشنید از او و با گل صدبرگ گفت

باشد آن فهرست دامی عامه را

از تبریز شمس دین راست شود دل و نظر

ما غم رز چرا خوریم همی

به هر خوردی که خسرو دستگه داشت

لیک مستی شیرگیری وز گمان

اگر مراد نبخشد بدوستان خواجو

با همه آلودگی، قدرت نکاست

پس در کف صنع نقش بندت

گفت من عقلم رسول ذوالجلال

آن گل شیرین لقا شکر کند از خدا

ای بند تو دلگشای عاشق

مگر زان سنگ و آهن روزگاری

قطره با قلزم چو استیزه کند

در ورطه‌ی خون فتاده ما را

دی سوال بوسه‌ای زان شوخ کردم گفت نیست

در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی

کین نه بر جایست هین از جا مشو

سغراق معانی را بر معده خالی زن

خویشتن را در میان قبض و بسط و صحو سکر

به هر گوشه مهیا کرده جائی

بر سر و رویش گلابی می‌زدند

خواجو بترک نام نکو گفت و ننگ داشت

بهائی، دل از آرزوها بشو

بر سر گور بدن بین روح‌ها رقصان شده

در سخای آن شه و سلطان جود

بگو غزل که به صد قرن خلق این خوانند

هر یک مشهور بخواهندگی

چو دیدند آن شکرفان روی شیرین

ترک این چشمه بگویید و روید

بیا و پرده برافکن که هست خواجو را

اگر ای روز قیامت به جهان آرندت

از شوق تو باغ و راغ در جوش

گفت اگر صد ره کنی تو راست من

به سوار روح بنگر منگر به گرد قالب

نی چه می‌گویم فلک گویی است بس

توانگر چون سوی درویش دیدی

پس چو یعرف گفت چون جای دگر

گفتمش بتخانه ما را مسجدست

زرق و ریاست زهد بهائی، وگرنه او

آن می باقی بود اول که جان زاید از او

آن خدا را می‌رسد کو امتحان

شمس تبریزیست تابان از ورای هفت چرخ

زبان را پردگی می‌دار چون دل

وگرنه من به حق جان جانان

آب کم جو تشنگی آور بدست

سرشک دیده‌ی خواجو چنین که می‌بینم

محتشم دارد بتی بی‌رحم کاندر کیش اوست

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها

چه سازیم چون سازگاران شدند

زیر فلک اطلس هشیار نماند کس

تا گهرهای حقیقت فاش کردم در جهان

دگر باره چو شیرین دیده بر کرد

بر جهید و بانگ بر زد کای کیا

اهل دل گویند خواجو از سر جان برمخیز

از موطن اصل، نیاری یاد

باغ جهان سوخته باغ دل افروخته

برآورد از افکندنش کام خویش

سرخوشان و سرکشان را عشق او بند و گشاست

چو کف جود و سخاوت به لطف بگشاید

در آن بخشش که رحمت عام کردند

گر نگشتی هیزم او مثمر بدی

بشوی گرد ز خاطر که دیدگان هر دم

به پیش بخشش او محتشم چه بنماید

گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش

چو ماسوره‌ی هندباری به رنگ

تو خدمت جانان کنی سر را چرا پنهان کنی

بوده‌ام بی تو به‌صد سوز امروز

کزین کودک جهانداری نیاید

باد چون بشنید آمد تیز تیز

هر که بینی بجان بود قائم

اگر که در دل شب خون نمیکند گردون

پای ملخ که جان است چون مور پیش او بر

سخن بین چه عالیست بالای او

جز این چرخ و زمین در جان عجب چرخیست و بازاری

شکر که موسی برست از همه فرعونیان

کسی کو با کسی بدساز گردد

گر چنان گند آزتان ننگیختی

این چه طریقست که خواجو در آن

ز محرم بودن بزمش ملاف ای مدعی کانجا

ای جان جان مست من ای جسته دوش از دست من

یکی سلسله بسته بر پای او

گر تو خاری همچو خار اندر طلب سرتیز باش

یک شکر از لعل تو اگر بربایم

نبینم روی او گر باز بینم

از مقامات تبتل تا فنا

از پسته تنگت ندهد یکسر مو شرح

زد آفتاب چرخ که از دولت سریع

رفتند جهان داران خون خواره و عیاران

کمند افکنم در سر ژنده پیل

اگر چه لطف شمس الدین تبریزی گذر دارد

زان همی‌جنباند سر او سست سست

ز بیم سکه و نیروی شمشیر

بال نه و گرد عالم می‌پرند

بی فکر ذکر گویم بی‌لهجه نغمه آرم

تا می‌کنیم محتشم از لعل او سخن

آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من

مبارز طلب کرد چون پیل مست

گر هند وگر ترک بزادیت دوم بار

به دین ما درآ گر مرد کفری

سحرگه آن سهی سروان سرمست

این مثال آورد قارون از لجاج

مرد این ره باش تا بگشایدت

همتش چون به بذل پردازد

ساقی جان خوبرو باده دهد سبو سبو

ورای همه بوده‌ای بود او

خموش کن که هجا را به خود کشد دل نادان

آنکه هر لحظه بزخم تو زند زخمی

صبا برقع گشاده مادگان را

وقت تنگ و می‌رود آب فراخ

خواجو مدام جرعه‌ی مستان عشق نوش

محتشم گر تو کنی ترک سخن صد کان را

چو بر براق سعادت کنون سوار شدم

ز فریاد خرمهره و گاو دم

آن جا که شمس دینم پیدا شود به تبریز

بگذر ز راه دعوی در جمع اهل معنی

پس از پنجاه چله در چهل سال

این زمین و آسمان بس فراخ

بروز حشر چو بوی تو بشنود خواجو

چو گردم مایل لعلش دلم از زهر چشم او

هر سو از او خروشی او ساکن و خموشی

الانی سواری فرنجه به نام

از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق بین

از نظر پنهانی، از دل نیستی

ندیدند آنچه تو دیدی ز ایام

چون به غیر مردم دیده‌ش ندید

گر خون چکد ز گفته‌ی خواجو عجب مدار

ستاده محتشم از دور بهر عرض نیاز

اندر کشاکش‌های او نوش است ناخوش‌های او

در آن روضه خوب کن جای ما

کوری چشم بد تو ز چشمم نهان مشو

یوسف پسر ناصر دین آن سر و مهتر

بگفتا گر کند چشم تو را ریش

من چو صبح صادقم از نور رب

میان مشک و خطت فرق نیست یک سر موی

سگ آن دلیرم که وقت غضب

مگر هم لطف شمس الدین تبریزیت برهاند

هفت موبد بخواند موبد زاد

ز ماه و زهره می‌پرسم همه شب

چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای

حریفان از نشستن مست گشتند

رحمتش بر قهر از آن سابق شدست

ای خوشا در مجلس روحانیان گاه صبوح

در دیده‌ی محتشم خیالت

از دمم بوی باغ می آید

داد فرمان که تخت بار زنند

زود از این چاه تن دست بزن در رسن

ای دل عطار خیز نیستیی برگزین

کلنگی می‌زند چون شیر جنگی

یک ازیشان را ندیدم در مقام

در غریبی شکسته شد خواجو

تو را بازار گرم و من زرشک نو خریداران

کی نور وام خواهد خورشید از سپهر

آن برادر به جور جان برده

نه ز مردود گریزی نه ز مقبول خلاص

خسک در خانه‌ی گل جست راحت

به قصر آمد چو دریائی پر از جوش

گویی از توبه بسازم خانه‌ای

غریض لجه‌ی دریای عشق شد خواجو

او می‌شود سوار و دل محتشم طپان

جغد است قلاوز و همه راه

دید دودی چو اژدهای سیاه

منمای تو نقد شمس تبریز

بیشتر میل تو جانا به جفاست

نگیرم در شدن یک لحظه آرام

چون در افکندش بجست و جوی کار

همچو زلفت کار خواجو روز و شب آشفته بود

چرخ کجرو از جفا برگشت و زیر گشتنش

گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش تو

سرم بر سرم زانو آورده جای

چون صوفیان گرسنه در مطبخ خرد

گه تبه کردی، گهی آراستی

چو مشک نافه در نشو گیاهی

لیک موقوفست بر قربان گاو

من ز شادی بیخود از خلوتسرا جستم برون

نگردد محتشم تا عالمی از خون من محزون

همی‌زاید ز دف و کف یک آواز

سرشت مرا که آفریدی ز خاک

وان جان غریب در تظلم

ور بگویم من که تو بردی دلم

یکی مرغول عنبر بسته بر گوش

این قیاس ناقصان بر کار رب

چو خواجو چراغ دلش مرده بود

گدای کوچه و سلطان شهر را از عدل

تو بگو دارد دهان تنگ یار

برون جسته زین کنده چاربند

شیرش نخواهد آهو آهوی اوست یاهو

نمودن رهروان خرد را راه

به عشق گربه گر خود چیرباشی

هی چه می‌گویی غلام من کجاست

گرت از ابر گهربار حیا می‌باشد

گر کنی قصد قتالی و نیالائی تیغ

عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان

در ذهب دادنش به سائل خویش

گه آن بود گه این بود پایان تو تمکین بود

گر ز ماهی طلب کنی سی روز

جهان چشم جهان بینش ترا داد

واروم آنجا بیفتم پیش او

میکرد در کرشمه به ابرو اشارتی

از وصف جلوه قد شیرین تحرکت

جز بر آن که لبت داد لب خود مگشا

زمین زنده‌دار آسمان زنده کن

چون فاتحه دهدمان گاهی فتوح و گه گه

اشک خونین مرا دید و همی

ز بیم وی که جور از دور بر دست

در حقیقت خالق آثار اوست

چه کند گر نکند شرح جمالت خواجو

بهر زه لب مگشا پیش کس که نگشائی

اندرخور گفتار من منگر به سوی یار من

نخست آنچنان کردم آغاز او

خاموش که مشکلات جان را

تا که فتاده ز تو در دل عطار شور

بت فرمانبرش فرمان پذیرفت

غیر حق جان نبی را یار نیست

ایکه خواجو ز سر زلف تو شد سودائی

وانکه چو شد دهر را واسطه‌ی دفع شر

سیلم سوی دریا روم روحم سوی بالا روم

کند هر چه خواهد بر او حکم نیست

همه کوزه‌ها بیارید همه خنب‌ها بشویید

میشناسیم حقیقت ز مجاز

نسیمی خوشتر از باد بهشتی

گفت ای سنقر چرا نایی برون

چو جز دلبر نمی‌بینم کسی را

گوش سازد محتشم چشم اشارت فهم را

پروانه زان زند خود بر آتش موقد

سیاهی ده خال عباسیان

اگر خواهی که عین جمع باشی

گر بسوزیم بند بند چو شمع

که تا گیتیست گیتی بنده بادت

نه سحابش ره زند خود نه غروب

گفتم ز پیش تیر تو خواجو کجا جهد

خورشید اگر صعود کند صدهزار قرن

چون بپوشد جعد تو روی تو را ره گم کنم

مرا و تو را مایه باید نخست

دلم ز عالم بی‌چون خیالت از دل از آن سو

زمانه سوخت ترا پاک و هیچ دم نزدی

نیت چون نیک باشد پادشا را

هر که گوید کو گوا گفتش گواست

طوطی شکر شکن شده در باغ عارضش

جنبش گوشه ابروی تو در پهلوی غیر

در چشم ما نگر اثر بیخودی ببین

تو آوردی از لطف جوهر پدید

گلشن هر ضمیری از رخش پرگل آید

کشتی عمرم به غرقاب اوفتاد

همه در گرد شیرین حلقه بستند

سگ کلیچه کوفتی در زیر پا

دل خواجو که چو وامق ز جهان فارد گشت

سخن به طول رسید ای صبا تو مختصری

به آفتاب نگر پادشاه یک روزه‌ست

چنین گفت اغریرث هوشمند

دل ز ما بربود حسن دلربا

ببر زین گوهر و زر، دامنی چند

یکی گفت از ختن خیزد نکوئی

گفت می‌بینی تو گفتا که بلی

آب برآتش خواجو زن و ما را مگذار

محتشم را گر نمی‌دانستی از نامحرمان

باز چو بینیم رخ عاشقان

ز گرد اندر آمد درفش سیاه

شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش

دستور زاده‌ی شاه ایران زمین

تو گنجی سر به مهری نابسوده

نه گدایانند کز هر خدمتی

در هوای گل روی تو بود خواجو را

بلقیس کامکار پریخان که حکم او

آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت

فرود آمد از باره سام سوار

بفرمودند گل‌ها را که بنمایید دل‌ها را

بباید دلبری زیبا گزیدن

ملک حیران شده کان روی گلرنگ

شد نشان صدق ایمان ای جوان

دعا و زاری خواجو و آه نیم شبانش

مفتی عشقم اردهد رخصت سجده‌ی بتی

گر آن مه را نمی‌بینی ببینی

همه پشت پیلان به رنگین درفش

یکی دریاست در عالم نهانی

گفتی که مرا بدان و بشناس

آن یوسف هفت بزم و نه مهد

نیست حاجت شهره گشتن در گزند

ره مده در خانقه خواجو کسی را کاین نفس

همیشه تیشه همی سازد از هلال سپهر

اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم

مرا رفت باید بدین چاره زود

امروز سلیمانم کانگشتریم دادی

بروزی دگران چون طمع توانم کرد

چو بر فردا نماند امیدواری

مرده‌اند ایشان و پوسیده‌ی فنا

از زلف تو زنار ببستیم و چو خواجو

عقل کی می‌گفت کاید مهر پرور کودکی

خواهی که به هر ساعت عیسی نوی زاید

از ایشان شبیخون و از ماکمین

از زمزمه یوسف یعقوب به رقص آمد

صد هزاران زن به نامردی بمرد

محتاج‌تر از صدف به فرزند

دوزخ از فرقت چنان سوزان شدست

ایکه خواجو را ز تاب آتش غم سوختی

نصرت ز پی عساکر او

چو دیدی روی او در دل بروید

کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت

بی سر شوی و سامان از کبر و حرص خالی

روغن بچراغ جان ز علم افزای

بدین مرهم جراحت بست نتوان

یکی لشکر از کوه تا کوه مرد

چون درین مرحله خواجو اثر از گنج نیافت

که ز محتشم رساند به مه من این غزل را

اگر میان زمستان بهار نو خواهی

بیاورد لشکر سوی خوار ری

تو وقف کنی خود را بر وقف یکی مرده

عطار بی نشان شد از خویشتن بکلی

من ار عشقت بر آورده فغانی

کمین‌گاه را جای شایسته دید

بی سر و سامان درآ خواجو اگر داری سری

از بهر زیب دادن اورنگ خسروی

ای تبریز از هوس شمس دین

سدیگر که گفتی که آن سی سوار

گر به کف خاک بگیرند زر سرخ شود

چند کنم خانه درین نارون

دولت‌طلبی سبب نگه‌دار

هم آن گنج و هم لشکر نامدار

تشنه می‌میرم چو خواجو برلب دریا و لیک

در فقر چون عزیزی و خواری مساویند

لاله زار و چمن ار چه که همه ملک وی است

ز تخم فریدون بجستند چند

ببین کان لکلک گویا برآمد بر سر منبر

خویش را مست وار درفکند

نموده انبیا را قبله خویش

به فر تو گفتا همه بهتریست

شاه گفتا لایق لات این بود

محتشم اکنون که یاران طرح شعر افکنده‌اند

وان عطارد صدر گیرد که منم صدرالصدور

سپهبد کزان گونه آوا شنید

بگریز سوی عشق و بپرهیز از آن بتی

چو بنگری، همه سر رشته‌ها بدست قضاست

یکی روز از خمار تلخ شد تیز

چنین است رسم سرای کهن

می فروشان عقیق لب او خواجو را

ای شاه گداپرور من محتشمم آخر

بار کردند اشتران بگریز

سراپرده‌ی نوذر شهریار

زان مه که نواخت مشتری را

چون فرید از هرچه باشد مفلست

سری کو نزل دربان را نشاید

وزان پس دوان دست کرده به کش

چون شود در راه او آتش پدید

گرفتم این که چنین است اگرچه نیست چنین

خانه هر فرشته‌ام سینه کبود گشته‌ام

یکی بزمگاهست گفتی به جای

تا نطفه نطفه بود و نشد محو از منی

از آن فارغ ز رنج انقیادیم

نکو گفت این سخن دهقان به نمرود

که بیداردل شاه توران سپاه

کسی که قصه‌ی منصور بشنود خواجو

حدیث نیک دهد یار محتشم دیگر

اندرون بحر عشقش جامه جان زحمت است

چنین گفت مر شاه را زال زر

هر چه بالا رود ار کهنه بود نو گردد

چشمه نوشش که چشم سوز نیست

ولی چون بخت پیروزی نبودش

بترسید بیدادگر شهریار

جان بیجمال جانان پیوند جان نجوید

صید بردارنده این صید گه از تاب او

یک شبی تا روز دف را تو بزن بر نام او

سرت افسر از خاک جوید همی

چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار

گر اینند با عقل و رایان گیتی

به گلگون بر کشید آن تنگدل تنگ

یکی پر ز آتش یکی پرخرد

خسرو آنست که چون ملک وصالت دریافت

محتشم بشنو و در عذر جفاها مشنو

از تبریز شمس دین تا که فشاند آستین

زمین را ببوسید و کرد آفرین

نشسته جان که به یک سو کند ظفر این را

روی چون مه زآستین گنج وصل

بسی چینی نورد نابریده

بدو روی ننمود هرگز پشنگ

دلم چون مار مپیچد ز مهرم سرمپیچ

منشین ز سوز محتشم ایمن که بر فلک

فرمان یار خود کنم خاموش باشم تن زنم

یکی چاره باید کنون ساختن

دویدم پیش و گفتم باده خوردی

بجز ریزش سیل از کوهسار

سه پایه بر فلک زد زین خرابی

خود و نامداران هزار و دویست

خواجو نگر که رسته‌ی پروین ز تاب مهر

راست گویم به هوس می‌گوید

چو قل هو الله مجموع غرق تنزیهم

به دشت آوریدندش از خیمه خوار

چو تاج مفخر تبریز شمس دین آمد

یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ

حرفم ز تبش چنان فروزد

سپاهی و شهری همه یکسرند

غریب نبود اگر یار آشنا خواجو

من به این زنده که از پیر خرد می‌شنوم

ز مردم آن به کار آید کی زنده می شود در تو

ترا مژده از دخت مهراب و زال

چنین برمستیزید ز دولت مگریزید

تکیه بر اختر فیروز مکن چندین

سپاس او را کن ار صاحب سپاسی

سرانجام نوذر ز قلب سپاه

تو اگر مهرگسستی و شکستی دل خواجو

چه نقصان محتشم گر دل رود بر باد ازین شادی

نه آن حکمت که مایه گفت و گوی است

هم از شاه یابند دیهیم و تخت

رونده‌ای که سوی بی‌سوییش ره دادی

جان او در جان تو گم گشت و دل از دست رفت

مگر باز سپید آمد فرا دست

ز من خواست پیمان و دادم زمان

گرقدم پیش نهی در صف عشقش خواجو

فرماندهی که تمشیتش جسم مرده را

کار من آن کت زنم کار تو افغان گری

به بخشایش امید و ترس از گناه

آن که ز نار زاده بد همچو بلیس نار شد

عارفان، از بهر افزودن بجان

دو یار نازنین در خواب رفته

یکی زان به کردار دریای قار

خواجو چه عجب باشد ارش کس نشناسد

با غم که جان در آرزوی خیر باد اوست

ربابی چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته

بران هم که کرد آفریدون نخست

ماه از غمت دو نیم شد رخساره‌ها چون سیم شد

زلف مشکین به روی بر پوشید

سهی سرو آن زمان شد در چمن سست

همش برز باشد همش شاخ و یال

خواجو کسی که مالک ملک قناعتست

تا محتشم بر اسب فصاحت نهاد زین

عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن

نشست از بر باره‌ی تیزرو

مگر درد فراق و جور هجران

چنان در بند سختم بسته صیاد

نه تنها خاک تو خاقان چین است

به نزدیک رودابه آمد چو باد

چون مغان از تو بصد پایه فرا پیشترند

پیدا شد از فروغ رخت بر کدام دشت

میان صورت‌ها این حسد بود ناچار

شب تار جوینده‌ی کین منم

تا ببیند ناگهانی گلرخی

در غار غم تو جان ما را

ز گنج و گوهر و منسوج و دیبا

پسر چون ز مادر بران گونه زاد

خواجو از شوق رخت بسکه کند سیل فشانی

این رحیق چه قدح بود که بر لب چو رسید

گر عزم سفر داری بر مرکب معنی رو

ز پیکان تیرآتشی برفروخت

نفس کل و هر چه زاد از نفس کل

غبارت چشم را تاریکی آموخت

نباشد عاشقی جز کار آنکس

گسی کردمش با دلی شادمان

خواجو چنین که چشمه‌ی خونبار چشم تست

هنوز چون مگس و مور ز آدمی و پری

داد آن است که آن گمشده را بازدهی

به قلب اندرون قارن رزم‌زن

ای شمس حق تبریز دل پیش آفتابت

شود در گلخن دوزخ طلب کاری چو عطارت

ز صندوق و خزینه چند خروار

به نزد پری چهرگان رفت زال

گر کسی گفت که شعرش گهر ناسفتست

اگر به هیچ نمی‌ارزم از زبون کشیم

شیر مست شهد تو گشت و بگفت

به ناکام باید به دشمن سپرد

به لطف خویش مستش کن خوش جام الستش کن

در دل هر آنچه از تو نهفتم، شکستگی است

نفیرش گرچه هر دم تیزتر بود

همه روی آهن گرفته به زر

گو بگویند که در دیر مغان خواجو را

به وصف ساده رخان محتشم کتابی ساخت

شاه تبریزی کریمی روح بخشی کاملی

چنان بد که یک روز ازو رفت هوش

عمری پی زید و عمرو بردی

صد هزاران قرن باید خورد خون

ای هرچه رمیده وارمیده

نبد کوه پیدا ز ریگ و ز شخ

یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت

صد هزاران شیوه دارد آن پری در دلبری

کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد

که ایرانیان مردمی ریمنند

اندر بهار وحی خدا درس عام گفت

خواهی اگر راه راست: راه نکوئی

مجنون غریب دل شکسته

کمانی به بازو در افگند سخت

مکن تکرار فقه و بحث معقول

محتشم شد مانعم قرب رقیب از بزم او

بیامیز اندکی ای کان رحمت

یکی کره از پس به بالای او

بنمود ز لامکان جمالی

کانجا که وجود دم به دم نیست

از آن نقطه که خطش مختلف بود

جهان پهلوان پورش افراسیاب

گفت اکنون من ندانم کیستم

فردا چه شود یارب کان شوخ به بزم آمد

دست مست خم او گر خار کارد در زمین

به جایی که پنهان شود آفتاب

قدحه و الموریاتش نیست الا سوز صبر

ز تیر آموز اکنون راستکاری

بسا آیینه کاندر دست شاهان

که چون رفتی امروز و چون آمدی

آنکه مرغ دلش از حسرت گل پر می‌زد

نقد قلب محتشم در بوته‌ی عشق بتان

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها

اگر تاب گیرد سوی مادرش

بی کلیدیست که چون حلقه ز در بیرونند

چون آب نقش می‌نپذیرد قلم بسوز

ازین پس سر ز پایت برندارم

بفرمود تا نوذر آمدش پیش

هرک مست عالم عرفان بود

در بزم از فرشته عجب نبود ار خورد

بند برید جوی دل آب سمن روا نشد

گنهکار و افگندگان تواند

دل مثل اولیاست استن جسم جهان

نور نور بودی، نار پندارت بکشت

ز لعل این سنگها بیرون میفکن

تهمتن چو از خواب بیدار شد

چوچشم خواجوی دلخسته گاه گوهر افشانی

از آن آتش زبان دیگر چه داری محتشم در دل

در بیخودی تو خود را می‌جوی تا بیابی

دل بخردان داشت و مغز ردان

مانند خیال تو ندیدم

چو شد فانی دلت در راه معشوق

نباشد پادشاهی را گزندی

نبینید کز کاخ کابل خدای

بخواب نرگس مست تو ناتوان دیدم

جه جا حریم در پادشاه‌زاده‌ی اعظم

تو را زلفی است به از مشک و عنبر

فریدونش هنگام رفتن بدید

صدق نگر بی‌نفاق وصل نگر بی‌فراق

دل و دین تو ربودند و ندانستی

قلم ز انگشت رفته باربد را

همی تاخت اندر فراز و نشیب

گر چه ز سر تا قدم در شب حیرت بسوخت

ای باغبان چو باغ ز مرغان تهی کنی

گه بربا همچون گرگ بره درویش را

برو زر و گوهر برافشاندند

ز شیردانه عارف بجوشد آن شیره

دل پراکنده روی از جام جم در آینه

عشق آمد و کرد خانه خالی

من که بوم داعی مدحت طراز؟

آب حیوانست یا گفتار خواجو یا شکر

در ثنایت محتشم توفیق یابد گر بود

همچو تو جغدی کجا باغ ارم را سزد

روان گشت از پی پیل و خزائن

کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر

یک جای وصله در همه‌ی جامه‌ام نماید

ز بد فعلی که دارد در سر خویش

شاه ز بندی که به پایش فگند

ز خانه خیمه برون زن که اهل دل خواجو

بگو ای محتشم با ناصح خود بین که بی حاصل

ناله ز هجر و زوال خاست ز ذوق وصال

گرچه جهانگیر شد و تاجدار

غریو در ملکوت و فرشتگان افتاد

غم مخور عطار چندین از برای جسم خود

چو مستی مرد را بر سر زند دود

به تب لرزه شده خور زان تب نرم

ریحان گلشن جان عقلست و نزد جانان

چنان به خلق به آهستگی بزی که زند

باقی این را هم تو بگویی

ازین سو یافت فرصت عاشق مست

زان نرگس مست شیرگیرش

رست چون موی سیه، موی سپید

نهاده غاشیه‌اش خورشید بر دوش

حامل خون کرد غم مادرم

برکناری برو چو چنگ بساز

نماند محتشم از دوستان دلی که نشد

مکن قرار تو بی‌او چو کاسه بر سر آب

گر از خالی جمالت گشت خالی

زد پرتو ساقییت بر ابر

چو پایم نیست با چوگان زلفت

تو از عشق من و من بی نیازی

خون شد دل خسرو ز نگهداشتن راز

بگذر ای زاهد که جز راه ملامت نسپرد

وه چه نامست این که می‌بارد ازو فتح و ظفر

لحاف گوش چپستش فراش گوش راست

نمک بخش دهن‌های شکر خند

هزار لیلی و مجنون ز بهر ما برساخت

کودکان گریه میکنند و مرا

اگر شد ترکم از خرگه نهانی

گر برسانند، مثل ، برگدای

در میکده گر زهد فروشم چو تو خواجو

زان لب که می‌فشاند بر سایل آب حیوان

گل‌های سرخ و زرد بین آشوب و بردابرد بین

صفت مسجد جامع که چنان ست درو

ز بند او نرهد کس به شید یا به جنون

هر کس به عید خویش کند شادی

نه بتوان دل ز کارت بر گرفتن

چو بود است اعتقادی در نهادش

گر چه باشد در ره جانانه جسم و جان حجاب

و گر رسد اثری از صلابتت به نبات

باغ و بهار را بگو لاف خوشی چه می زنی

شرک نه در مملکتش دست سای

چو مرغ در قفصم بهر شمس تبریزی

نه تپیدن هست و نه تاب و تبی

ای قائل افصح القبایل

چنین خواندم در آن دیباچه‌ی راز

از سر کوی تو خواجو بگلستان نرود

کند آغاز ناخوش داستانی

میفکن وعده مستان به فردا

دل من می‌جهد هر لحظه از جای

خموش کن که سخن را وطن دمشق دلست

عطار وجود خود برون نه

راضی شده از بزرگواریت

به شادی با عروس خویش بنشست

تا چو خواجو عالم رندی مسخر کرده‌ایم

به هر جا می‌نهد پا بر زمین در گوش اقبالش

هر لحظه لاله گوید با گل که ای عجب

جعفر آن باشد که طیار ازفلک بیرون پرد

آن جا حسنی نقاب بگشود

بذره گفت فروزنده مهر، کاین رمزیست

تا کی نفس تهی گزینم

خاص کن آن را که خرد هست پیش

چو بر زمانه بهر حال اعتمادی نیست

ز انتظار تو غلط وعده‌ام از بیم و امید

اندر این آویختن کمتر کراماتی که هست

از در تعظیم فتاده به هند

نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی

بس آه که عاشقانت کردند

چو بر من گنج قارون میفشاندی

به گوش محرمی کرد این گره باز

ز بی زریست که آب رخم رود بر باد

از هر مژه محتشم ای گوهر سیراب

مسکین پدرش بمانده در بند

بی مه رخسار و شب زلف او

ای گفته که مردم این چه مردیست

خنده کنان گفت که ای بیخبر

بر جمله جهان فشانم این نوش

داد به شهزاده و کردش روان

گفتم که قلم شرح دهد قصه خواجو

ز آه ما به گمانی فتاده بود امشب

دیوانه صفت شده به هر کوی

هر جا که لعلش در خنده آید

یا چون پسر ادهم راند به سوی آهو

ترسم که هیچ عاشق پیشان ره نبیند

بهرام نژاد و مشتری چهر

نان تنگ صاف بران گونه بود

با تو خواجو را برون از عشق چیزی دیگرست

ز بس که مست می جهل بود می‌پنداشت

پری روئی که در دل خانه کرده

خدایا آن گزیده بنده‌ی خاص

از برای آنک خوبان را نجویی در شکست

گاهم انگشتانه میکوبد بسر

چه می‌خوردی که رویت چون بهارست

صورت آن تخته که بد بی‌بها

همچو خواجو با بد و نیک کسم کاری نبود

هنوز محتشم آن ماه نارسیده ز راه

اگر بر کف ندانم ریخت آبی

برون شد دوئی از سر ترک وهندو

پرستیدن مهرگان دین اوست

برو عطار و ترک این سخن گیر

فتاده پاسبان را چوبک از دست

ز هر سو خاسته غلغل بران سان

ورش بمصر چو یوسف عزیز می‌دارند

عجب نبود که گویم سایه‌ی خورشید افتاده

نهادیم برسر تو را تاج زر

تو به کرم ، عیب من عیب کوش

چنین بخششی کان جهانجوی کرد

خواندنی نیست نه تقویم و نه طومارش

که یزدان تو را زندگانی دهاد

چنانم ده می پی در پی عشق

بسکه خواندم لاتذر بر خویش و گشتم نوحه گر

دل میل دارد کز هوس دردیگی اندازد مرا

چو بنشست می خوردن آراستی

سی مه یک روزه فگنده به گوش

هم آنگه میان کیانی ببست

گفتم که قرار چیست گفتی

یکی چند بنشست با رای‌زن

فرو مانده به سودا مبتلائی

دریغ از خیالت که شب تا بروز

روز هیجا همای تیر تو را

سپارید گنجم به بهرامشاه

جوی که شد مست خوش و آبدار

پدر بد ترا و مرا نیک شوی

بیا زین ره، بقصر پادشاهی

بپرسید نیکی کرا درخورست

کسی کاو مملکت را بد سگال است

چون فاش شد این لحظه ز ما سر انا الحق

اگر این است ساقی محتشم گو پشت زهدم را

که او را یکی پاک دستور بود

ز گلهای خراسان گونه گونه

دل من چو نور اندر آن تیره شب

دور از روی همچو خورشیدت

برسم بزرگان نیایش گرفت

دولرانی خجسته دختر کرن

دل این سوخته بربود و بدربان گوید

به مجلس کرم از ساقی طلب کن جام

خردمند هم نیز جاوید نیست

مرغ که در بادیه خون ریز شد

سه خواهر ز یک مادر و یک پدر

تو بباغ آمدی و ما رفتیم

به جای کسی گر تو نیکی کنی

ناله همی کرد که ای جان من

طوطیان با طبع خواجو گاه نطق

پی عذر قدومت محتشم تا دم آخر

تهی دست بی‌رود و گل می خورد

فرق میان دولبت کی توان

نخواهم همی خویشتن را کلاه

عطار تا بیان مقامات عشق کرد

به گیتی سخن پرسم از تو یکی

نگار خویش راز آن چشم خون زای

پیش طوفان سرشکم ز حیا آب شود

تا نطق محتشم را ممکن بود تکلیم

هنرمند جمهور فرهنگ جوی

از زبر و زیر برون برد ذات

چو بر جست و آمدش هنگام شوی

در دام بسته شبرو چرخت سخت

نمانم که ویران شود گوشه‌یی

درونش را در آن غمهای جانی

یافته از تو نضرت و خضرت

چنان می‌آید از دل آه سرد محتشم سوزان

هرانگه که شد پادشا کژ گوی

گهی همخوان مسکینان به قوتی

که هست این سزاوار شاهنشهی

پر شد از دوست هر دو کون ولیک

نخستین به پندش توانگر کنم

هر همه دانند که چندین گهر

بازا بغربت از می و مستی که نزد عقل

شکیب را چو نیامد ز پس نوید امیدی

برهنه شد از جامه بازوی او

تشنه دو دریا بهم آورده میل

دو فرزند من کز دو دوش جهان

ببرد آنهمه بار جفا که تا روزی

هر آنکس که اندیشه‌ی بد کند

سیه چتر از شب معراج بازش

برقعه‌ئی دل ما شاد کن که در غم تو

از دغدغه‌ی ایمن شو کز پاکی عشق تو

ورا نامور خواندی نوش‌زاد

برا گرد دلم کز جستجو یت

سراسر جهان پیش او خوار بود

عطار خاک ره شو زیرا که اندرین راه

گروهی که بایست کردند گرد

معلا حضرتی دیدم فلک سای

خواندش محمود و گفتش ای گدا

و گر اراده کند فصل را مبه این نوع

چنین گفت کای شاه دانش‌پذیر

خلق کشان در پنه‌ی سایه رخت

اگر نامدی این سخن از خدای

سربلندی خواستن در عین پستی، ذره‌وار

بیامد به درگاه او هفت شاه

تا ز دل کم هنر و طبع سست

منکه با زلف چو چوگان تو گوئی نزدم

من بعد روی محتشم از هیچ رومباد

به پیمان سپارم سپاهی تو را

چو غنچه سر به گریبان کشیده‌ام صائب

شده انجمن بر سرش بخردان

در خط شدم ز لعل لبت تا دهان تو

شمس حق نیک نام شد تبریزت مقام

تن او را به سیخ گردانند

لاجرم چون مختلف افتاد سیر

نظیر این هوا ظاهر شود اما به شرط آن

ایهاالناس، اوحدی وار الوداعی می‌زنم

دل ما شود صائب آن روز باز

جهاندار پیش جهان آفرین

من از بازان خاص پادشاهم

تو اگر چه سخت مستی برسان قدح به چستی

زمره‌ای روح مطلقش گفتند

بجز مطاوعت و انقیاد سلطان نیست

چو بیداد آید از وی محتشم دل را بشارت ده

او گر ندهد داد دل اوحدی امشب

همان دانه برون آید دگر بار

همه یال اسپان پر از مشک و می

همچو عطار در محیط وجود

بال و پری که او تو را برد و اسیر دام کرد

طالب و مطلوب و طلب شد یکی

دلم از چنگ می‌رود بیرون

اثری مانده ز هر داغ وزین داغ عجب

نامه‌ی درد دل و قصه‌ی اندوه فراقم

روا باشد انا الحق از درختی

که من شهر علمم علیم در ست

تو قلم بر حکم داور میبری

چو شستن گیرد او خود را رباید آب جو او را

ز درد محنت و اندوه و خواری

از خود گذشته‌ایم و چو خواجو ز کاینات

بهر نادیدن آن رو گه و بی‌گه ناصح

مرا معامله با آن دهان تنگ چه سود؟

از گفته‌ی مولانا، مدهوش شدم صائب

به ایوان ضحاک بردندشان

از بلا هر کسی گریزان است

بر هر کی زد این برهان جان یابد و سیصد جان

چو برگشتم در آمد مهرت از پی

برخاک آستان تو خواجو ز درد عشق

دعای دیر اثر پیک آه می‌طلبد

اوحدی، از یار هر جایی چه نالی بیش ازین؟

حدیث «کنت کنزا» را فرو خوان

دگر منزل آن شاه آزادمرد

ز غفلت، زیر بار عجب رفتیم

ز اشارات عالیت ز بشارات شافیت

فراقی کامشبم دل می‌خراشد

دل خواجو که اسیرست نگاهش می‌دار

محتشم بر آستان یار شد یکسان به خاک

اوحدی، گر کژ روی انکار دشمن لازمست

صائب گرفته‌ایم کناری ز مردمان

چو بشنید ضحاک بنواختش

عطار اگر پیاده شوی از دو کون تو

گر در ره او مردم هم زنده بدو گردم

کند آن راه بسته او را کسف

چون به هر معنی که بینی تکیه بر ایام نیست

پیش رخش گر عقیق دم زند از رنگ خویش

گر بخت یار می‌شود از کس مدد مخواه

عناصر باد و آب و آتش و خاک

به شاهی برو آفرین خواندند

گریه‌ها کردم و چون ابر بهار

تو آفتابی و جز تو چو سایه تابع توست

باغ خود را نچیده گل بیوه

خوشا آن بزم روحانی که هر دم

ماه رخ آن صنم مه چه رایان حسن

اوحدی، گر نکند یار ز ما یاد، مرنج

فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد

که پرورده‌ی بت پرستان بدند

چو زرین درختی همه برگ و بارش

بس کن از این شرح و خمش کن که تا

خلق محتاج و دیدها بازست

مسلمانان چه زلفست آن که خواجو

پا نه ای بت به سرا پرده‌ی چشمم ز کرم

نار آن سینه و سیب زنخ و غنچه‌ی لب

بر سر گنج است پای من چو دیوار یتیم

نگه کن سرانجام خود را ببین

بس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراب

ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش

به خود آنجا کسی نداند رفت

خواجو چو رخ جام بخونابه فرو شست

از آهنست سقف فلک گویا که نیست

گر گفته‌اند: نیست مرا با تو دوستی

صائب ترا ز سردی دوران خزان مباد

پری و پلنگ انجمن کرد و شیر

چه می‌گویم چه مرد این حدیثم

بگشای شمس مفخر تبریز این گره

قصر سازی و جمع مال کنی

ببخش بر من مسکین که از خداوندان

زمان زمان به سرم از وساوس بشری

راز شبهات بکس چون بتوان گفت؟ که ما

ز طول و عرض و از عمق است اجسام

برفت او و این نامه ناگفته ماند

گر چراغت را نبخشیده‌است گردون روشنی

باریک کند گردن ایمن کند از مردن

به چه چیز این زمین قرار گرفت؟

از آن خواجو بیاقوتش کند میل

در وصال اسباب جمع و محتشم محروم از او

به بوی جام یکرنگی، چو شد دور از تو دلتنگی

در بزم اهل حال، لب از حرف بسته‌ایم

بزرگان برو گوهر افشاندند

چو در دریا فتاد آن خشک نانه

من لب ببستم در غم نشستم

می چنانت کند به نادانی

بنوک ناوک آه سحرگهی خواجو

اما خوشم که اخگر خس پوش دل ز غیب

اوحدی را چند گویی: بی سر و سامان چراست؟

بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد

به فرمان شاه این سه فرزند من

غبار گشت ز باد غرور، خرمن دل

تویی شکر تویی حنظل تویی اندیشه مبدل

نقشبندان کن به کنده گری

چون من از پای در افتادم و از دست شدم

چو محتشم به نخستین خدنگ او افتاد

ز دست زلف تو دل باز می‌توان آورد

گوش تا گوش زمین از گفتگوی من پرست

که دشمن اگر چه بود خوار و خرد

چون قطره دریا کش زبون اشک وی از دریا فزون

تا به کعبه وصال تو برسند

نور او در تنت فرشته شود

مکن ملامت خاجو که از گل صد برگ

ترنج دافع صفراست وین عجب که نبرد

اوحدی، ترا از چه نان نمی‌فروشد کس؟

در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست

به تابوت زر اندرون پرنیان

همه دیدنیها و دانستنیها

خاموش وصف بحر و در کم گوی در دریای او

آب روی تو آب پشتت و بس

خسروان در آرزوی شکرش فرهادوار

محتشم این همه از گریه نگردد رسوا

اوحدی، با تو گر ایام به کینست مترس

بود از هر تنی پیش تو جانی

همه در هوای فریدون بدند

دل عطار خون گشت و حق اوست

زان می که از او سینه صافی است چو آیینه

کردی کلاه کژ، که : کمر بسته‌ام به سیم

تا نپنداری که خواجو با رخ زردست و بس

وقت فرس تاختن میفکند بر زمین

اوحدی چون که از آن خرمن گل دورافتاد

ندارد هیچ جوهر بی‌عرض عین

پراگنده در دست هر موبدی

اگر دیده لختی گراید بخواب

الا ای مو سیه پوشی به هنگام طرب وآنگه

تا گر او ز اختلاف گردد سست

آید همه شب زلف سیاه تو بخوابم

گفتمش مرغ دلم راست به پا رشته‌ی دراز

اوحدی، از من بدار دست ملامت

به هر جزوی ز کل کان نیست گردد

به کوشش ازو کرد پوشش به رای

دردا که چنان بزرگواری

ز انبوهی نباشد جان سوزن

بر سر او ز نیک نامی تاج

چون شکستی، پاک در هم سوز تو

به بازارش سه در برد از من ایام

دوری مگزین، که اوحدی را

به شکر این که داری شیشه‌ها پر باده‌ی وحدت

وزان پس یکی چاره‌ای ساختن

اگر دست و بازو نکوشد، شما را

ای توبه برگشاده بی‌شمس حق تبریز

بر درت بی‌ادب زدم انگشت

ز ایام اگر چه تیره بود روز عمر ما

از تو دارد محتشم دیگر شکایتها بلی

جز غمش، ای اوحدی، بر دل و برجان منه

هر آنچ آن گردد اندر حشر پیدا

به فر کیی نرم کرد آهنا

یقین می‌دان که جان در پیش جانان

احرقه شراره ثم اتی نهاره

زیر این قبه‌های خرگاهی

دل خواجو بجان رسید و مرا

محتشم ازبهر بتان قتل تو

صحن لشکر گاهشان چرخ و نجوم

که محسوسات از آن عالم چو سایه است

برو آفرین کرد کای شهریار

برگرفتی زادمی، چون دیو روی

چشم بر ره داشت پوینده قراضه می‌بچید

از آنت نیست با من مهربانی

کسی که سرور جادوگران بود پیوست

مگشای لب به عرض تمنا چو محتشم

کای اوحدی، به گرد چنین آرزو مگرد

مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟

هشیوار دیوانه خواند ورا

ولیکن چون تو یار غمگنانی

چون دیده خدای را ببیند

اوحدی با کسی نمی‌گوید

خیز خواجو که نزد مشاقان

شاه عادل شاه اسمعیل کز به دو ازل

ای دل، تو روز وصل همین نوحه می‌کنی

نبودش سایه کان دارد سیاهی

چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم

تو شدی دمساز با پیوند و دوست

هر کی بدان گمان برد از کف مرگ جان برد

مکن با زلف پستم ترکتازی

اشک خواجو دامن دریا از آن گیرد که ما

چو محتشم به گدائی فتادم از تو ولی

حکایت من و زلف تو کی تمام شود؟

عیار آن لب شیرین و ساعد سیمین

یکی بانگ برزد بخواب اندرون

تا بوی مشک زلفت پر مشک کرد جانم

فیشتم اهل العشق من ترباته

روز اگر با عمرو و با زیدست رازی خلق را

ز یم حاصل نگردد گوهر عشق

جمرات از دمه بر قله منقل زرماد

حدیث درد من، ای مدعی، نه امروزست

مانع سیر و دور شد صائب

ستودن نداند کس او را چو هست

بهر بی توشه ساز و برگ دادم

زان مه چون اخترم زان گل تازه و ترم

دوستی از پی تراش کنند

روا بود که بود باغ را درین موسم

ناصح ما نمی‌کند منع خود زا رخش بلی

از من مپیچ روی، که عیبی نداشتند

تو در خوابی و این دیدن خیال است

فرانک بدو گفت کای پاک دین

عطار چو بی نشان شد از عشق

چون برون رفتی ز گل زود آمدی در باغ دل

این خود گویی، ولی به خلوت

قامت خواجوست یا قوس قزح یا برج قوس

هر اندیشه که می‌پوشی درون خلوت سینه

گرت خزینه‌ی محمود نیست درست طمع

رسد آنگه اجل از حضرت پاک

کیومرث شد بر جهان کدخدای

چو فردا شود، دیگرت کس نبوید

بجه از دام و دانه‌ها و از این مات خانه‌ها

ز پیش خورد غم خوردنت خدای و تو دایم

باز آی که بی روی تو ای یار سمن بوی

جز بهر پیشکاری حسنت جهان نداد

می‌خانه هست، از آن چه تفاوت که زاهدان

این جواب آن که می‌گوید نظیری در غزل

فرستاد نزد برادر پیام

همچو شمعی در فراقت هر شبی

در افق چرخ زدی شعله‌ها

تا بگردد خورش گوارنده

از درون خود مشو بیرون دمی

چو از حیرت گذر یابد صفات آن را که دریابد

ای اوحدی، از عشق ندیدم که گشودی

هر چند ز پیوند شود نخل برومند

ز گنج گهر تاج زر خواستند

عمر، دهقان شد و قضا غربال

دامن تو دل گرفت دامن دل تن گرفت

عافیت خواهی؟ از جهان بگریز

خواجو اگر زلف کژش بینی که برخاک اوفتد

محتشم باز به عنوان وفا مشهور است

دیرش زمین بوسد به حد، رهبان از وجوید مدد

فریاد که سوهان سبکدست حوادث

پدید آمد این گنبد تیزرو

هست در هر دو جهان تا به ابد

نور سحر بریخته زنگیکان گریخته

به شهادت که شد در اسلام

خواجو مگر بزخم فراقت شود قتیل

اگر چه شیرگیری تو دلا می‌ترس از آن آهو

ما خود آن زخم که بر سینه‌ی مجروح آمد

ز اهل دانش و ارباب معنی

جهانجوی را نام ضحاک بود

چو پای هست، چرا باز مانده‌ای از راه

بجز از روی عجز و فقر و تسلیم

خون نظارگی بپالودی

چو راغ را شود از لاله شقه خون آلود

نشد کاری به جنبش کلک فکر محتشم یعنی

اوحدی ار بنده‌ی روی تو نیست

گر چه در دنیا مرا بی‌اختیار آورده‌اند

چون بسوزی پر شود چرخ از بخور

به گوش آواز هر مرغی لطیف وطبعساز آید

بر دار دنیا ای فتی گر ایمنی برخیز تا

هر که این آب خورد باقی ماند

خواجو به شبگیر از هوا هر دم نوائی میزند

ز شمس الدین تبریزی منم قاصد به خون ریزی

آن صنم قریش کو؟ مایه‌ی کام و عیش کو؟

ولی ترتیب مذکور از چه و چون

دریای کیسه بسته تلخ و ترش نشسته

سبزه بهر جای که روید، خوش است

حار العقول به عاشقیه تحیرا

چون برآید برین سخن چندی

زان سنبل عنبر شکن خواجو چو می‌راند سخن

براند ز کوی خودش گر بداند

گویند: کاوحدی، ز غم او چنین بسوز

نشاه‌ی می می‌دهد صائب حدیث تلخ ما

مفخر تبریز توی شمس دین

فارش از سر هر مویی صد گونه سخن گفته

خمش کن خمش کن که در خامشی است

روا مدار که: از بهر پهلوی بریان

مخوان براه رشاد ای فقیه و وعظ مگوی

ماییم چو کشت ای جان سرسبز در این میدان

ای اوحدی، عیبش مکن، گر دل پریشانی کند

من تو برتر از جان و تن آمد

تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد

جز حقیقت، هر آنچه میگوئیم

بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا

مال تبریز خرج خوان تو نیست

هر شبی دفتر نویسان ورق پرداز شام

باد سرگشته به راه غمت آن سست قدم

به نام خویش کردم ختم و پایان

هر جا نبود شرم، به تاراج رود حسن

کاسا اداری عقل السکاری

دوش وصلت نیم شب در خواب خوش

تا ز بسیاری شراب ابلیس چون آدم شده

به وصفت کند ازینم من که: میدانم نه آنی تو

خواجو بزیر جامه نهان چون کند سرشک

که جان‌ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد

ازین بیچارگی شرحی دهد در نامه، کان دلبر

ز هستی تا بود باقی بر او شین

شاخ ار چه نظر به بیخ دارد

چو آتش دود کرد و شعله سر داد

مریخیم و جز خون نبود

منکسر گشته قلب و یار شده

بروزگار توان یافت کام دل خواجو

محتشم پروانه آن شمع گشتی وای تو

ز بهر تخت اگر شاهی نشانم

دل آمد علم را مانند یک ظرف

از سوی تبریز تافت شمس حق و گفتمش

با تو می‌باید به کام دل مرا

کیست آن مه خداوند شمس تبریز

این عمارت به عدل شاید کرد

نیست برجای خویش مرغ سلیمان

چه باشد حال تن کز جان جدا شد

گرمی کند به خلوت ما آن پری گذر

پس از عنصر بود جرم سه مولود

جمال و حسن تو گنج است و خوی بد چون مار

فروزنده چنان کز چرخ، انجم

خامش که مرغ گفت من پرد سبک سوی چمن

کانکه با شوهری دگر بوده است

چون میان دجله خواجو را کجا بودی کنار

ای گل برهی مرو که خاری

بر سینه‌ی اوحدی ز عشقت

به باریکی و تیزی موی و شمشیر

سقی الله ارضا شمس دین یدوسها

لیک چون تو بنگری در راه عشق

این شکرخانه همیشه باز باد

خویشتن را نمی‌شناسی قدر

پیر گشتی بجوانی و همانی خواجو

هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد

هر سخنی کاوحدی گفت درآمد به دل

جهان را دید امر اعتباری

خامش سخن چه باید آن جا که عشق آید

تا لحظه‌ایست، تا که دمیدست نوگلی

تو نیز دل کبابی درمان ز درد یابی

پیش رخ بسته‌ای، ز قاف به قاف

اگرنه با تو نشینم مرا ز عشق چه باقی

قانع نشد به نیم نگاه تو محتشم

اوحدی خواهی که چون عیسی به خورشیدی رسی

نیم من دانه‌ای صائب بساط آفرینش را

ای جان چار عنصر عالم جمال تو

هست ز مال این جهان نقد فرید نیم جان

چون صبر بود از شه شمس الحق تبریز

دهانم را تو باشی میر ازین پس

چون تو نه اینی نه آن، ای بی‌فروغ

بیا ای هم دل محرم بگیر این باده خرم

خاطر ما را به گفتاری بجوی

از آتش زر خالص برفروزد

پیشش چو چراغپایه می‌ایست

چه غم ار همدم من نیست کسی

هر آینه کو بیند شمس الحق تبریزی

دل ریشم به مهرت مبتلا شد

ز شکر تو مرا صبر به که شیرینی

آتش فتد به گلزار گر همچو نرگس یار

صاف بد آمیخته با درد می

دگر باره به وفق عالم خاص

دزدیده چشم مگشا بر هر بت از خیانت

گرچه عاشق خود در اینجا در میان است

ای شه فارغ از آن باشد در لشکرت

لذت حلوای ایمان کی فرو آید به حلقت؟

ز زلفت موبمو خواجو نشانداد

رها کن این سخن‌ها را بزن مطرب یکی پرده

اوحدی را از جهان چشم سلامت بود، لیک

کلام حق بدان گشته است منزل

شمس تبریزی چو جمع و شمع‌ها پروانه‌اش

پیش من خوردند مردم نان گرم

چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد

در مکش خط به نام نزدیکان

دل بجور تو نهادم چو روا می‌داری

دهد غماز را دشنام پیش محتشم یعنی

جانا، کجا نشیند بی‌صحبت تو یک دم؟

تویی تو نسخه‌ی نقش الهی

کرم دامن پر از زر کرد و آورد

جهد کن تا آن سمن را بر نیازاری به گرد

چه کنم عمر مرده را تن و جان فسرده را

ز خط خواجه‌ی خود سر نمی‌توان برداشت

روی ز خواجو مپوش ورنه برآرد خروش

چون زر شد رنگ ما از سینه سیمینش

پای‌دار، ار بگیردت غم عشق

چه شک داری در آن کین چون خیال است

عشقی حصانی نحو المعانی

از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت

از اختران آسمان از ثابت و از سایره

ای خواجه، ملک را که به دست تو داده‌اند

دانی که چرا نام تو در نامه نیارم

خود را به عمد به هرچه می‌افکنی به خواب

اگر بر آسمان باشی بزیر آرم چو مهتابت

بر آر یوسف جان را ز چاه تیره‌ی تن

ای صبا تو برو بگو از من

در قلندر چند قرائی کنی

گر تو بدوی ور تو بپری

رزق بر اهل خانه تنگ مکن

چو مرغی زیرک آمد جان خواجو

ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد

مبین، ای اوحدی، غیر از خدا هیچ

دو چشم فلسفی چون بود احول

شمس تبریز جام عشق از تو

پرگار زمانه بر تو میگردد

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان

دیده آب معلقت خواند

درین میان که گرفتار عشق شد خواجو

ز چشم اگرچه فکندی فتاده خود را

اوحدی گر ز تو رنجی بکشد باکی نیست

دعای صدرنشینان نمی‌رسد صائب

بر درخت تن اگر باد خوشش می‌نوزد

چون دل عطار از زاری بسوخت

صد حلقه زرین بین در گوش جهان اکنون

عدل و عمر دراز هم زادند

اگر از کوی تو خواجو بملامت نرود

بشارت ده بشارت ده به محبوسان جسمانی

ای نو رسیده سبزه، که آبت ز سر گذشت

اگر هست این دل ما عکس آن خال

چون لب اقبال دولت تو گزیدی باک نیست

نیستید آگه ازین زخم، از آنک

گفت برانم پس از این من مگسان را ز شکر

به نبات حسن برومندی

مگو که شیفته بر گلبنی شدی خواجو

مگر ندیده‌ای اندر صف نظار گیانم

گر اوحدی به هوش نیاید شگفت نیست

ز غمزه می‌دهد هستی به غارت

عاشقان را وقت شورش ابله و شپشپ مبین

در بر عطار بلندی ندید

خیالش چون چنین باشد جمالش بین که چون باشد

تا چو رغبت کنی جهان دیدن

زانک با حق نذر دارم از نخست

عجب بختی که رو بنمود ناگاهان هزاران شکر

روانم ز جور لبت چون نسوزد؟

بی‌شرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی

ای که تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی

چون شانه، عیب خلق مکن موبمو عیان

خوبان جهان از پی او جیب دریده

زن بد را قلم به دست مده

از دود آه ماست که ابرآشکار گشت

پراکنده عشقی که دانم به طعنش

شیوه‌ی شوخان شنگ، عربده‌ی رنگ رنگ

شد از افعال کثرت بی‌نهایت

گرم شود روی آب از تپش آفتاب

دل عطار مرغی دانه چین است

چو می‌گوید بگو حاجت دهد گوشی بدین امت

ننشیند، سفر کند ز برت

در دلت مهر از چه رو جویم چو می‌دانم که چیست

استاد خدا آمد بی‌واسطه صوفی را

چون دید که: شمع جمع عشقم

به شهرستان نیکویی علم زد

او ماه بی‌خسوف‌ست خورشید بی‌کسوفست

جمله دلها ماند پیش او گرو

اندک اندک ز کوه سنگ کشند

حجره‌ی دل را سیاه کرده ز ظلمت

بروی خوب وی آنکس نظر کند خواجو

چه جای دوست کس با دشمن خود این کند هرگز

مگو از تلخ و شور، ای مطرب، امروز

ز مشرق تا به مغرب‌همچو دولاب

سهل گیرش تا به سهلی وارهی

تو چون ذره شو آنجا زانکه آنجا

چون ز درخت لطف او بال و پری برویدت

مگذر از فرمان خالق، رحم کن برخلق او

خواجو ز بحر عشق کران چون توان گرفت

این چرخ و زمین خیمه کس دید چنین خیمه

ریاضت اوحدی می‌برد

چو دام فتنه می‌شد چنبر او

زان شاهد خانگی نشان کو

چو کبوتر بچه پرواز مکن فارغ

شکر است در اول صفم شمشیر هندی در کفم

شود آخر فقیه و دانشمند

خواجو چو درین کار نداری سر انکار

بر محتشم گدا ببخشای

پرسش زاری من هیچ نفرمود، ولی

مگر رخسار او سبع المثانی است

تو که از شر اعادی به دو صد چاه فتادی

در چنین ره گر نداری توشه بر عمیا مرو

دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اقلیم و سواد

سقف و دیوار و چادر و پرده

خواجو سخن یار چه گوئی بر اغیار

گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر می‌جو

بر گرفت از لبش به زور و بزر

شرابی را طلب بی‌ساغر و جام

نمی‌گویم که در تقدیر شه بود

نه ز گلچین حوادث خبری است

سخن با عشق می‌گویم که او شیر و من آهویم

هر کسی را که این صفت ازلیست

داریم کناری ز میان تو چو خواجو

آن خال ببین بر آن زنخدان

به دیدنی ز تو راضی شدیم و غمزه‌ی تو

ترا میان طلبی از کنار دارد دور

نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش

بی خیال و صورت وهم و قیاس

خامش و دیگر مخوان بس بود این نزل و خوان

جای نخجیر و رودخانه‌ی آب

در بسیط جهان کنون خواجو

حق ندارد خاصگان را در کمون

دیدم که: دل اوحدی این جا بگرو بود

نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب

نور الله زمانا حازنا الوصل امانا

نان فیل آماده هر شام و سحر

تو قفل دل را باز کن قصد خزینه راز کن

اندر آید سرت به گفت و بگوی

پیش روی تو چه حاجت که بود شمع بپای

تا آمدم به سجده‌ی سلمان جابری

شراب بیخودی در سر گرفته

چو نور او ملک را پر بسوزد

هر چند طلسم این جهانی

عطار تا که نهاد در راه فقر قدم

نه مرا وعده کرده‌ای نه که سوگند خورده‌ای

چو هر یک را زلیخایی شمردم

نگشاد چشم دولت خواجو بهیچ روی

فلسفه گفتش بسی و او خموش

اوحدی خوار گرفت از غم و من می‌گفتم:

نخواهد در صف محشر شهیدی خون‌بهایش را

رانیم بالش شه و رانی به زخم مار

شنیدن ز هر سفله، حرف درشتی

مسجد اقصاست دلم جنت مأواست دلم

آنکه مغزست و این دگرها پوست

چگونه خواب برد ساکنان هودج را

بیتی شنو ز محتشم ای بت که بهتراست

بدو نام قربان من کرده باشی

خجلت عشق به حدی است که در مجلس دوست

نیم دلی را به چه آرد که او

تا روی دلفروز تو عطار بدیده است

رموز لیس و فی جبتی بدانسته

چون چرخ بسی گشته من در پی کام دل

ای دل نگفتمت که مریز آبروی خویش

ز تیه خوش موسی و ز مایده عیسی

یکی ممن دگر را کافر او کرد

من به دعا کرده‌ام مدعیان را هلاک

جنبش این جمله عصاها ز توست

خرمن نکرده توده کسی موسم درو

شور خرابات ما نور مناجات ما

چون نیاموختی بمن پیشه

گفتم آتش در دلم زد روی آتش رنگ تو

دیوان منگار محتشم زود

دوست حاضر شده ناخوانده و دشمن غایب

هر که آمد بر سر سودای بازار علی

چون جوی روان و ساجدت کرد

عطار تویی و نیم جانی

سیه کاری و تلخی را رها کن

گفتم : ز کار غیبی ما را یکی خبر کن

نرگسش خون دلم خورده که این جام صبوحست

چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل‌ها

هر کرا بر سر ازین درد بلایی نرسید

دلش هنوز نیامد به پرسش دل من

ای که میرخوان به غراقان روحانی شدی

ز بازوی خود، خواه برگ و نوا

آن شه صلاح دین است کو پایدار بادا

زو چو آن بشنوی برون ایی

خواجو ز یار اگر طلب کام دل کنند

محتشم تا خسروان را مجلس آراید به شعر

گر مدعی سماع حدیثت نمی‌کند

گر گشایند بتان دفتر مکاری را

دلی که نیست نشد روی در مکان دارد

گر بسوزم زآتش عشقت رواست

خیمه جان را ستون از نور پاک

شاید ار حال خود بگردانی

باید که نشان در میخانه بپرسی

میش مشغولست در مرعای خویش

من قدر سگ ندارم، پیش تو، خرم آن کس

گر به تو دل داده‌ام هیچ ملامت کن

درده میی ز بالا در لا اله الا

به نرد زندگانی مهره‌های وقت و فرصت را

تو از آن بار نداری که سبکسار چو بیدی

باشد او از جهات نیز بدر

نرگسش گوید که فرض عین باشد قتل تو

طرز سخن محتشم از غیر مجوئید

من الف وصلم و جز نام وصل

منع زاری مکن فروغی را

من اگر پیدا نگویم بی‌صفت پیداست آن

لاجرم شد ز رشک او جاوید

ز خاک تیره کاهلتر نباشی

گر نگه داشتیش، گنج بری

خواجو اگر بقا طلبی از فنا مترس

جان‌های چو عیسی به سوی چرخ برانند

گر کنم رندی، روا باشد، که در سن شباب

ز کویش به جای دگر می‌رود دل

به حق آن سرای دولت بخش

برویم از میان و دم نزنیم

زهی سلطان زهی نجده سری بخشد به یک سجده

حدیث پیر ریایی ز عارفی بررس

اگر بکنیت خواجو رسی قلم درکش

ای ره محتشم از تو زده لعل تو و گفت

بسی آفرین بر من و اوحدی

چسان متاع دل و دین مردمان نبری

سلم الله علیک ای همه ایام تو خوش

جان چو در جانان فرو شد جمله جانان ماند و بس

کو لذت آب و گل و کو آب حیاتی

دل ز تضعیف این به برگ و نوا

هر دم از کوچگه ندا خیزد

اصبع ملدوغ بر در دفع شر

لب او چو باز پرسد دل عاشقان خود را

ای که پرسی سر گذشتم، پایم اندر گل فروشد

مژده از بخششی که نتوان یافت

همه دیدند که افتاده ز پای

اگر تجلی یوسف برهنه خوبتر است

جایش این به که جای خوابی هست

چو عود هر که ز عشاق دم زند خواجو

چگونه دست بدارد ز دامنت عاشق

اوحدی، با یار گندم گون اگر

مجلس‌آرای عالم معنی

نکند رحمت مطلق به بلا جان تو ویران

عطار با مستان خوش صافی دل است و دردکش

هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او

از عمارت نظر مدار دریغ

خواجو چو نام لعل لبت راند بر زبان

تو آن مردی که او بر خر نشسته است

تا که ننشیند زمانی آتشم

تا فروغی غزل‌سرای تو شد

چه قبله کرده‌ای این گفت و گو را

بدین شکفتگی امروز چند غره شویم

دل بشکفتی خیلی و گفتی

چون ازین سایه بازگشت آن نور

خواجو برو که قافله کوس رحیل زد

از آن مه محتشم غیرت مرا محروم کرد آخر

دل به صبا دادم و نبرد سلامی

بگشا به خنده غنچه میگون خویش را

به روز وصل اگر عقل ماندت گوید

عطار ضعیف را ازین سر

جان عاشق نواله‌ها می‌پیچ

چو سر گردان بدیدی اوحدی را

من بغیرتو اگر کافرم انکار مکن

چنان پیر و چنان عالم فنا به

طالب وصلی، که بردبار نباشد

دیده تا چشم فروغی جلوه‌ی رخسار دوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود

هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن

شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل

مردم و مرد بوده‌اند ایشان

هر گه که در برابر خواجو گذر کنی

تزلزل بر درد دامان صحرای قیامت را

دل‌منه، ای اوحدی، زانکه به شهر کسان

چشم از دو کون پوشم گر اوفتد به دستم

این همه بازیچه گردد چون رسیدی در کسی

ای دوست به عطار نظر کن که ندارم

اصحاب کبر و نفس کی باشند لایق شاه را

برای آن همی دادی غرورم

هر که را این درد دل در هم سرشت

دلا در بزم شاهنشاه دررو

اوحدی را بنده کردی نام، ازین ننگی ندارد

یا لبانش را ز لب هم‌چون شکر خواهم مکید

عرصه دل بی‌کران گم شده در وی جهان

نهاد از دست، مرد کارگر کار

اندر ظلمات است خضر در طلب آب

بخوردی انگبین در تب نهانی

گر چه خواجو شد مقیم خانقاه اما مدام

هر خیمه که از وسوسه زد خانه‌ی سیاهی

پیش ازین سنگی ز راه خویش اگر بر می‌گرفت

نسرین رخ و بنفشه خطت

ترک خویش و ترک خویشان می‌کنیم

ای دل سوخته در درد بسوز

چه جای باغ و راغ و گل چه جای نقل و جام مل

گذری کن بطور این اسرار

چو چشم مست ترا عین فتنه می‌بینم

رها کن صدر و ناموس و تکبر

دانم که: از شکست دل من خجل شود

گناهکار تر از من کسی فروغی نیست

سایه جسم لطیفش جان ما را جان‌هاست

من یکی آئینه‌ام کاندر من این دیوانگان

عجب گردد دل و رایش ز بی‌باکی ببخشایش

تو خوبی، ترک باید کرد زشتی

چون فغان دل خواجو بفلک بر می‌شد

حال دل رسید از من گفتمش قلبی اذک

معشوقه به زر نرم شود، گر تو نداری

آن چه با جان فروغی کرد حسن روی دوست

شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم

پیر از سر بی خویشی، می بستد و بیخود شد

خشک لبند عالمی از لمع سراب تو

وجیه دین و دولت شاه یوسف

اگر بکوی خرابات می‌کنی مسکن

صد عنایت کردم و صد رابطه

نام دوا مبر بر عاشق، که مرگ به

شرط یک‌رنگی نباشد شکوه زان زلف دو تا

دیده نادیده ما بوسه دیده زان بتان

ز بحر عشق، موج فتنه پیداست

چو خورشید جمالت بر زمین تافت

هر یکی باد کرده در بوقی

کامت از دار می‌شود حاصل

ره دشمنیست گر این که فراق می‌کند سر

گوشی نمیکنی تو بدین جانب، ای نگار

هر کجا تازه کنند اهل هوس بزم نشاط

ذکرست کمند وصل محبوب

چگونه شرح آن گویم که جانم

خاک را هایی و هویی کی بدی

به یکی زان میانه عشق آورد

ز استانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو

گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد

دلی یافت خط نجات از بلا

یا خیر خاضبة النجوم بکورها

یکی نفس که دل یار ما ز ما برمید

رفته ز چین و ختن و هند و روم

در دل خاک از کجا های بدی و هو بدی

بگزارد به وقت پنج نماز

طوطی شکر شکن وقتی که آید در سخن

اگر همرنگ مائی محتشم در بزم عشق او

به خواب شب مگر آن روی را توان دیدن

یک خاطر آشفته نشد جمع فروغی

فظل غریق العشق روحا مجسما

گر برانند از دو عالم باک نیست

چون نیست دواپذیر این دردم

من شکایت کنم ولی به نیاز

گر چه در مذهب ما کعبه و بتخانه یکیست

راست چو شقه علمت رقص کنانم ز هوا

دل اوحدی تو داری، چو نمی‌دهی بیاری

ارباب هوس گرد لب نوش تو جمعند

هر کجا ویران بود آن جا امید گنج هست

بهر یک مشت آرد، بر سر خلق

زهر از آن دست کریمش بنوش

کف او را دو کون یکشبه خرج

آن به که زبان در کشم از وصف جمالت

گر جان رود از تن نرود محتشم از جا

نتوان ز تو روی در کشیدن

از شعله‌ی آه تو فلک سوخت فروغی

این لوت را اگر جان بدهیم رایگانست

در ره ما هر که را سایه‌ی او پیش اوست

چو تو جمعیت جمعی تو در این جمع چو شمعی

نفسی که می‌تواند با عرشیان نشستن

اگر در دفتری وقتی بیابی

همی‌خواند که فرزندان بیایید

دوش با درد تو گقتم که: محابا کن، گفت:

مگر ز چشم تو دم به گلستان نرگس

اندر تبریز بد فلانی

نگاهبانی ملک تن است پیشه‌ی چشم

زان ناله و زان اشک که خشک و تر عشق است

خواجگی بندگیست خالق را

چند زنی طعنه که خواجو در غم عشق افتاد

تیز نگاهی به بزم پرده برافکند و کرد

تا رضای او نباشد، اوحدی

شدستم غرق دریایی که هرگز

صلا زدند همه عاشقان طالب را

چون سر عطار گوی راه شد

از بهر چنین مشکل تبریز شده حاصل

بوذر وکیل خرج تو، سلمان رسیل درج تو

حق تعالی گفتش ای جاسوس راه

آن گداز عاشقان باشد نمو

هر غمی را چاره‌ای کردم به فرهنگی،ولی

گر چو مینا خون بگریم بر من از حیرت مخند

نظاره گو مباش در این راه و منتظر

سوختم اینهمه از محنت و باز

از شعله آن بیشه تابان شده اندیشه

بیاراسته چار پیل سپید

تا وقت سحرنگر که خواجو

خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند

زین جهان اوحدی ار رخت بقا دربندد

قصه‌ی یوسف افتاده به چه دانی چیست

صد جا چو قلم میان ببسته

بر عمر من اجل چو سحرگاه شام خورد

بر روزن تو چرا نپرد

نشست از بر چشمه فرخنده‌پی

داد ایاز آن قوم را حالی جواب

چراغک‌هاست کتش را جدا کرد

به عشق سرزنش و منع دل کفایت نیست

ای دریغا که به دامان تو دستم نرسید

بر روی چون زر من ای بخت بوسه می‌ده

برفت از روی رونق بوستان را

حاجیان راه جان خسته نگردند از نشاط

ز گرد سپه پیل شد ناپدید

گر سگ کوی تو بر خاک من آواز دهد

گفتی که حافظا دل سرگشته‌ات کجاست

چون به کمان غمش دست کشیدن برم

بر پای شود روز جزا محشر دیگر

می منم خود که نمی‌گنجم در خم جهان

دگر هرگز نشان او ندیدم

به مجلس تو اگر دوش بیخودی کردم

به بیشه یکی خوب رخ یافتند

خواجو از عشق تو تا منصب لالائی یافت

زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان

تو سرمایه بسیار گردان، که دل را

زخم درونم چگونه چاره پذیرد

بیابم آن شکرستان بی‌نهایت را

آهنی سنگین، دمش را کنده بود

هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو

بدانگه تو پیروز باشی مگر

خطی که مردم چشمم سواد کرد چو آب

بیار می که به فتوی حافظ از دل پاک

بهل، تا روم بر سر عشق من

بلبل از شاخ گل افتد به زمین از مستی

ور شوی از سوز چو خاکستری

بی شک دل تو از آن چنان دود

می‌راند سوی شهر تبریز

ببوسید گرسیوز از دور خاک

عاقبت مجنون چو زیر پوست شد

دهان بربند و بگشا روزن دل

چون اوحدی ار خواهی کردن سفر علوی

تا صبا دم زده از طره مشک‌افشانش

خدای پهلوی هر درد دارویی بنهاد

ز خرمن فلک، ایدوست خوشه‌ای نبری

خلعت نو بین که به هر گوشه‌اش

برون کرد ببر بیان از برش

آه که شمع دلم بمرد چو خواجو

کی کند سوی دل خسته حافظ نظری

اوحدی، گر خلق تا قافت بکلی رد کنند

در غلامی‌ات ما را فر سلطنت دادند

تا مسجد و بتکده نماند

همچو عطار مست و جان بر دست

شمس الحق تبریز چه آتش که برافروخت

بر و کتف و یالش همانند من

ترا ای بلبل خوش نغمه باگل

زو شنیده بود آواز از برون

ای اوحدی، غم او برخود مگیر آسان

هر کجا کز عشق او عشاق ذکری سر کنند

خورشید و هزار همچو خورشید

فتاد پایه، چنین خانه را چه تعمیری است

برآید از دل و از جان الست شه شنود

چنین گفت رایش به من تازه کن

ای بهشتی پیکر از فردوس می‌آئی مگر

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

ز عشقش توبه بشکستم بگیر ای اوحدی، دستم

هر که جز مهر تو اندوخت هوس بود، هوس

ماییم ز نیک و بد رهیده

ترکانه و چست هندوی زلفت

بیار قد درازی که تا فروبریم

کنون تا سمنگان نشان پی است

شیخ گفتا کار من سخت اوفتاد

بر سر کوی تو دلم زار نزار خفت دی

اوحدی گفت: آن پری در عشق ما

جز ندامت ثمری عشق ندارد آری

به نظربخش نظر کن ز میش بلبله تر کن

مردم همیشه نقش خوش ما ستوده‌اند

زیر است نوای غم و اندرخور شادی بم

بکند و چو ژوپین به کف برگرفت

ز قیل و قال گذر کن که در چمن زین پس

حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز

امشب چنان گریسته‌ام کاشک چشم من

تو خود چه متاعی که به بازار محبت

نوحست و امان غرقگانست

تا کی از غصه و غم غصه و غم ای عطار

شه باز را گوید که من زان بسته‌ام دو چشم تو

فرستاده شد نزد هاماوران

خواجو از چشمه‌ی نوشت چو حکایت گوید

شما را اسب تازی باد بی‌حد

گر خوب شود کاری، از طلعت خود گیری

کرد با جان فروغی رخ تابنده‌ی دوست

جان من از شیر تو شد شیرگیر

مرا بخیره نخوانند کرم ابریشم

ای خاک پای نازت سرهای نازنینان

همی بود تا یک زمان شهریار

چو خواجو گر اهل دلی جان برافشان

مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای

چو جام بیخودی نوشم، بسان اوحدی جوشم

من به بزمی باده می‌نوشم که مستانش مدام

پیر و جوان کو خورد آب حیات

چون ز عشقت سخن رود جایی

این دم فروبندم دهن زیرا به خویشم مرتهن

چو در جوشن افراسیابش بدید

خواجو که رفت در سر جور و جفای تو

بوبکر و عمر به جان گزیدند

اوحدی گر به سخن دست فصیحان بربست

خون همه در مستی خوردی به زبر دستی

مفخر جان شمس دین عقل به تبریز یافت

چون ریشه‌ی من کنده شد از باغ و بخشکید

ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن

بدو گفت کاووس کز انجمن

تا شد از نرگس میگون تو خواجو سرمست

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق

بید با قامت رعنای چنان شرط آنست

روز مرا تیره ساخت جعد معنبر

آشنایان اگر ز ما گشتند

کم نه‌ای از قلم ازو آموز

گر او کمر کهی بگیرد

ز بس گونه‌گونه سنان و درفش

بچه رو کناره گیری ز میان ما که خواجو

ور تو ز جهان ما نهانی

اوحدی امسال اگر آهنگ رفتن می‌کند

نازنده درآمد ز در آن شوخ فروغی

از آن باغ و ریاض بی‌نهایت

بدین خردیم، آسمان درشت

بیا بیا و خلاصم ده از بیا و برو

که گفتی مرا چند خسپی مپای

کسی حال شبم داند که چون من روز گرداند

کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ

چو اوحدی نشدش دل به هیچ نوع درست

جان پاکش به باغ قدس رسید

نه خاکست این زمین طشتیست پرخون

تا غم عشق تو هست در همه عالم

از آن جان که روان شد سوی جانان

همه شهر و برزن یکایک بدوی

با خیالت دوش می‌گفتم که مردم از غمت

در فلان کوی و فلان موضع دفین

چه دلداری؟ که از هجران دل ما را بیازردی

چون باز شود پنجه‌ی شاهین محبت

بشتاب که چشم ذره ذره

در گلستان هنر چون نخل بودن بارور

به ناگه جست از لفظم که آن شه کیست شمس الدین

ز لشکر هرانکس که بد جنگ‌ساز

غرض آنستکه در کیش تو قربان گردیم

آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکد

گر به قولت گوش میدارد، بنال

الحق سزد که تربیت خسرو عجم

این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو

پاک کن از ما دل ما زانکه ما

فربه شد عشق و زفت و لمتر

که گردان کدامند و جنگ‌آوران

مرغان چمن‌باز چو من عاشق و مستند

آنچ بر تو خواه آن باشد پسند

کرامات تو اندر حق پرستی است

من از وجود تو غافل نی‌ام در آن غوغا

ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده

بلای راه تو بس دیده‌ایم، به که دگر

پستان وفا کی کرد سیه

به پیش سپاه اندرون پیلتن

مرا مگوی که پرهیز کن ز میکده خواجو

نی من تنها کشم تطاول زلفت

منشین تشنه، اوحدی، که ترا

یکی رخ تو شباهت به ماه تابان داد

رهد ماهی جان تو از این حوض

نبات آنجا چه وزن آرد ولیکن

خوشا مشکا که می‌بیزی به راه شمس تبریزی

ز تخم کیم وز کدامین گهر

شیرمردانرا اگر آهو شکارست این عجب

خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی‌هوش ما

در خلوت وصالش روزی که بار یابی

شب ما تا به قیامت نشود روز، که هست

هر صباحی عید داریم از تو خاصه این صبوح

تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی

تیز نگر مست مرا همدل و هم دست مرا

همی گفت زال اینت کاری شگفت

چون نافه‌ی تاتار دلم خون شود از غم

ای قصر دل افروز که منزلگه انسی

ای اوحدی، آن نام طلب دار، که او را

رخشنده آفتاب فروغی فرو رود

سیف حق گشتست شمس الدین ما در دست حق

گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق

ای دلنواز و دلبری کاندرنگنجی در بری

بدید از بد و نیک آزار او

یک زمان خواجو حضور دوستان فرصت شمار

ای طبیعی فوق طبع این ملک بین

گفتمش: آن دل که من پیش تو دارم، بده

تا ننوازی مرا به گوشه‌ی چشمی

طیور نعره ارنی همی‌زنند چرا

با منش هیچ حیله در نگرفت

چو ندیده‌ست نشانه نبود اسپر و تیرش

خود از جای برخاست کاووس کی

شیرین اگر بخرگه خسرو کند مقام

راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است

مسافری و غریبی به این دیار نیامد

تشنه لب کشت مرا شاهد شیرین کاری

هر دو ده یعنی دو کون از بوی تو رونق گرفت

سر زلفت که جان ها دخل دارد

جاء اوان وصلنا یلحقنا باصلنا

چو گردآورد مردم کینه جوی

جان فدای تو اگر قتل منت در خور دست

جسم ظاهر عاقبت خود رفتنیست

ای اوحدی، ار دریا گردی، مکن این شورش

آنجا که فروغ مه من یافت فروغی

تصویرهای ناخوش و اندیشه رکیک

پهلوان اما بکنج خانه‌ایم

ز آدمی چو بدزدی به کم قناعت کن

کهن گشته این داستانها ز من

برو غلام صنوبر قدان شو ای خواجو

بده کشتی می تا خوش برانیم

به بام شاخ برآید گل از سراچه‌ی باغ

تشنه است خاک او ز سرچشمه‌ی جگر

به جای دارو او خاک می‌زند در چشم

لیک چون هر لحظه جانی نیست نو

خوش به میان صف درآ تنگ میا و دلگشا

سزای تو دیدی که یزدان چه کرد

امروز که مرغان چمن در طیرانند

بعد از آن گوید اگر دانستمی

پنهان بر اوحدی زده‌ای تیر چشم مست

ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینه‌ام

آن چنان صورت که شرحش می‌کنم

صفای باغ هستی، نیک کاریست

خواهی که شود قبول عذرت

فرود آمد از تخت و شد پیش اوی

اگر کوزه خالی شد از باده حالی

ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود

یک ذره مهر او به دل آسمان رسید

نوروز همایون شد و روز می گلگون

باده چو از عقل برد رنگ ندارد رواست

عالمی عیش با اجل هیچ است

تا نظری به جان کنی جان مرا چو کان کنی

چو آتش پراگنده شد پیلتن

چشم میگونش نگر سرمست و خواجو در خمار

جزو جزو آبستن از شاه بهار

و آن سودها که نفس هوس پیشه جمع داشت

گر بر خرابی بگذری سویش به خواری ننگری

دستار مرا گرو نهادی

هنر و فضل در سپهر وجود

بدن تنهاخور آمد روح مثر

بیامی یکی مرد پرخاشجوی

خلاف حکم تو خواجو کجا تواند کرد

ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می‌گفت

آشکارا آب چشم اوحدی دیدی که رفت

دوش از وجد فروغی به کلیسا می‌گفت

نک نقد شد قیامت اینک یکی علامت

در میان حلقه با زنجیر زلف

بس شادی در شادی کان را تو به جان دادی

چو آواز او رعد غرنده نیست

ایکه خواجو نتواند که نیارد یادت

دل چو کبوتری اگر می‌بپرد ز بام تو

عجب که یاد نکردی ز اوحدی و نگفتی

منت خدای راکه برندم خیال عشق

تو شوی از دست بینی عیش خود را بر کنار

خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ

چون عقل کل صاحب عمل جوشان چو دریای عسل

چو سهراب را دید بر تخت بزم

گر از وصال تو خواجو امید برگیرد

بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند

بی‌لب جان پرور و روی جهان افروز تو

این صورت زیبا که تو از پرده نمودی

آه روحی من هوی صدر کبیر فائق

ندارم به روی تو چشم تعهد

لب بستم ای بت شکرلب

تویی از همه بد به ایران پناه

تو نیاری تاب این، کنجی گزین

تا جنگ کنند و راست آرند

کردم اندیشه که آن روز کجا دانم رفت؟

هیچ نصیب من نشد از دهنش فروغیا

پس برآرد نیش خونی کز سرش خون می‌چکد

بما، هماره شکر داده‌اند، نوبت چاشت

در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز

بیامد بگفت آنچ دید و شنید

باد بر خاک عراق از دیده‌ی خواجو درود

محیط شمس کشد سوی خویش در خوشاب

اوحدی در کشد از دست تو دامن روزی

مرغ دلم از باغ به تنگ است فروغی

گر نه جسمستی تو را من گفتمی بهر مثال

کارم از دست شد و کار مرا

هر نقش چون اسپر بود در دست صورتگر بود

به دشمن دهی هر زمان جای خویش

برون ز جان هیچ تحفه‌ئی خواجو

گفت اگر از مکر ناید در کلام

اوحدی، گر قبله‌ی اقبال خواهی سجده کن

ز هر طرف به تظلم نیازمندی چند

دشمن من دید که با دوستم

همچو شبنم، در گلستان وجود

یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را

چنان دان که دادست و بیداد نیست

غم دل بخامه گفتم که بیان کنم ولیکن

بشارت بر به کوی می فروشان

اوحدی را خون همی ریزی، که دورش میکنی

اول ز آستان توام راند پاسبان

زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی

عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد

پیمبر را چو پرده کرده در پیش

ترا بی‌بهانه به چنگ آورند

خواجو که خاک پای گدایان کوی تست

می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان

گر چه عیسی دمی نمود او نیز

خورشید را ز عنبر افکنده‌ای به چنبر

دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش

چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه

استغفرالله ای خرد صوفی بدو کی ره برد

ز سر ماهرویان گسسته کمند

نقاش چو در نقش دلارای تو بیند

می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبش

یاری که اصل کار منست، ار به من رسد

دل به زنار سر زلف بتان خواهم بست

چو بدین گهر رسیدی رسدت که از کرامت

صد هزاران جان فروشد هر نفس

ای آفتاب آن جهان در ذره‌ای چونی نهان

یکی خانه کرد اندر البرز کوه

در میانی یا برونی از میان

فکری بدست افعال‌ها خاکی بدست این مال‌ها

گر چه ز خوب چهری، چون اختر سپهری

پنجه در چنبر آن زلف دوتا باید زد

کن دنفا مقتربا ممتثلا مضطربا

چنان خوشند گل و ارغوان که پنداری

یا رب مرا پیش از اجل فارغ کن از علم و عمل

مرا دل پر از رای و دیدار تست

خواجو چه کنی ناله و فریاد جگر سوز

چرا حافظ چو می‌ترسیدی از هجر

از همه گنجی سعید وز همه رنجی بعید

عین مقصود ز چشم تو کسی خواهد یافت

دلتنگ خوشم که در فراخی

چو مرغ همتش زان دانه بد دور

ای دل چو بیاسودی در خواب کجا بودی

به جایی کجا نام او بد نوند

که آن چه در غم هجر تو می‌کشد خواجو

این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان

چو محتسب پی رندان رود ز بهر ملامت

به امیدی که به خاک سر کوی تو رسد

ای غم پرخار رو در دل غمخوار رو

مرا هم بود، روزی رنگ و بوئی

خمش ای ناطقه بسیارگویم

به گردان لشکر سپهدار گفت

راستی را سرو بالائی خوشی

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

بر من این جا تو اگر عرضه کنی هشت بهشت

بذات درع ذوی الدروع سنت

دانه‌ای بیچاره بودم زیر خاک

از پرده چو آفتاب رویت

من این به طیبت گفتم وگر نه خاک توام

فرو ماند اسپ و دلاور ز کار

آنکو هنری دارد از عیب نیندیشد

گر به خلوت آیی ای سرو سهی

نبود اوحدی را توقع ز تو

جمال او همه روز آفتاب اجلال است

چون عصای موسی بود آن وصل اکنون مار شد

خود بین چنان شدی که ندیدی مرا بچشم

بیگانه شدیم بهر این کار

چنین گفت با لشکر سرفراز

تا از آن هندوی زنجیری کافر چه کشد

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم

ای اوحدی، از خوشی کناری کن

آه سوزان را فروغی اندکی آهسته تر

یاقوت زکات دوست ما راست

اگر آهنگ خون ریزی ندارد

ملک الموت به صد ناز ستاند جانی

شنیدی که دشمن به ایران چه کرد

چه درمان خواجو ار در درد میری

الی البحر توجهنا و من عذب تفکهنا

آهنین پنجه اگر کوه ز جا برگیرد

با همه ناخوشی عشق فروغی خوش بود

آن جا که او نباشد این جان و این بدن

فتاد از پای و کرد از عجز فریاد

چونک زخم او است نبود چاره‌ای

نشاید نگه کردن اسان بدوی

بی جاذبه‌ئی قطع منازل که تواند

حافظ مکن ملامت رندان که در ازل

ای اوحدی، گر خاک شد زین غم تنت، صبری، که او

آن معجزه کز لعل تو دیده‌ست فروغی

جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق

ولی ترسم که در خون سرشکم

سقیا لهذا المفتتح القوم غرقی فی الفرح

نکردند یاد بر و بوم و رست

در حضرت سلطان چمن چون همه بادست

اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما

من که بر اقرار عشق خود گرفتم صد گواه

هر کس که به شیرین‌دهنی دل نسپارد

نیست شو نیست از خودی زیرا

از ان بسوختن ما دلت نمیسوزد

الی نور هو الله تری فی ض لقیاه

بپیچید زانپس یکی آه کرد

بلبل ز بام و زیر تو با نغمه‌های زیر

چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌ست

مرده بودم، به سخن‌های تو گشتم زنده

دل من تاب سر زلف تو دارد آری

یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید

عطار جام دولت ایشان به کف گرفت

سایه وی است و نور او جمع وی است و دور او

سخن هرچه پرسم همه راست گوی

در کنج صوامع مطلب منزل خواجو

افروخته نوری انگیخته شوری

چند شب چون دیگران نالیدم از هجرش، کنون

عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن

به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد

دوده نمیسود به گوش و به دم

ما اکثر ما قد خفض العیش به هجر

چو از گرگساران بیامد سپاه

از پرده‌ی تدبیر برون آی چو خواجو

در چاه ذقن چو حافظ ای جان

در آن دلی که تو داری اثر نخواهد کرد

باغبانان اگر آن عارض رنگین بینند

همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه

کی رسم در گرد وصل تو که تا می‌بنگرم

به سوی باغ وحدت رو کز او شادی همی‌روید

تهمتن بیامد به سر بر کلاه

کجا سزای شما خدمتی توانم کرد

ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم

گر قدمی مینهد بر سر بیمار عشق

این تویی یا مشتری یا زهره یا مه یا پری

خاموش و مجو تو شهرت خود

صد جور دیدم از سگ و دربان به درگهت

آن دم که دهان خندد در خنده جان بنگر

زمانی برآمد چو آمد به هوش

ناچار چو شد بنده‌ی فرمان تو خواجو

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

دانم که: به وصف من رقیبش

چون شاد نباشم که دل غمزده‌ام را

با همه بیگانه‌ای و با غمش

دل عطار بر دلت مثلی

در روی صلاح دین تو بنگر

چنین داد پاسخ که تهمینه‌ام

طالبان را صبر می‌باید بسی

گرچه می‌نالد به جان یا مستجار

به دست خویش بگشودم بلای بسته را، آری

فروغی از کف من برده آفتابی دل

گشت بیمار و زبان تو گرفت

ز گرفتاری من، عبرت گیر

گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی

نبیره جهاندار سام سوار

بملک روی زمین کی نظر کند خواجو

ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار

نزدیک بار اگر ندهندت مجال قرب

با وجود تو لب و چشم نظربازان را

دهل برگیر و در بازار می‌رو

چون کرشمه کنی به نرگس مست

تکیه گه تو حق شد نه عصا

بسی فتنها که گشت پدید از جمال تو

آن یار نازنین اگرت تیغ می‌زند

خواهی که ز معده و لب هر خام گریزی

ز راز عاشقی دورند و رمز عاشقی غافل

فارغ فروغی از غم روی تو کی شود

شمس تبریزی جوانم کرد باز

پیش دیوان مبر اندوه دل و مگری

راقی جان در می‌دمد چون پور مریم رقیه‌ای

ز آه اوحدی او را چو آگاهی دهم گوید:

خیز و یک ره علم از چرخ برون زن خواجو

رموز مستی و رندی ز من بشنو نه از واعظ

ترکان گل ز راوق شبنم شراب صرف

اختر برج نحوست طالع منحوس من

از تو چو انداخت خدا رنج کار

شادی وصلت چو بر بالای توست

باری این دم رسته‌ام با تو درپیوسته‌ام

سر دل اوحدی چه دانی؟

نکهت انفاس خلدست این نسیم مشگ بیز

شاهی که چو رخ نمود مه را

خرامنده قدی چنان دلنواز

دوش گشودی به چهره زلف شب آسا

چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی

بکان اندر، تو بخشی لعل را فام

کنون درهای گردون برگشادند

بهاری چنین باد و شش ساله ماهی

کام دل خواجو بسانی نمی‌آید بدست

درده به یاد حاتم طی جام یک منی

وقت این دمست اگر ز دم غول می‌رهیم

تا دم زدم از معجزه‌ی پیر خرابات

گفتم که ناتوانم و رنجورم از فراق

گفتی که جفا کردم در حق تو ای عطار

جوش برآورد و روان کرد آب

برخویش بندی نام من، گردی به گرد دام من

اگر شورم کنی ورتلخ گوئی

کو دیده‌ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو

یارب، مساز منزل او جز کنار من

خراش سینه‌ی صاحب‌دلان فزون‌تر شد

نورهای شمس تبریزی چو تافت

هرگز درون مطبخ ما هیزمی نسوخت

جواهر جمله ساکن بد همه همچون اماکن بد

مکن شکسته و خوارش، به دست کس مسپارش

خواهد که کند منزل بر خاک درش خواجو

حافظ غم دل با که بگویم که در این دور

ای اوحدی، مقیم سر کوی یار باش

فروغی فارغ است از ماه گردون

فتوح اندر فتوح اندر فتوحی

از یک اصل است جمله پیدا

خاموش که خاموشی فخری من و فخری تو

ندانمت که چه افیون فگنده‌ای درمی

چون بگویند اهل جنت حال خویش

هوش برفت گو برو جایزه گو بشو گرو

اوحدی، راهش به پای لاشه‌ی لنگ تو نیست

یکی ز جمع پراکندگان عشق منم

اگر بازار خالی شد تو بنگر

چه شدی دوست برین دشمن بیرحمت

یا پر بگشاد و در هوا رفت

نه چشم و سر بپیچیدی، ز من حالم بپرسیدی

کنون چه فایده خواجو ز درس معقولات

من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف

بر دو رویم سال و مه این اشک خون رفتن روان

گاه کافر کندم گاه مسلمان چه کنم

چون لب لعلش صلایی می‌دهد

من چه‌گویم چون درین دریا دو عالم محو شد

خاموش باش و لا مگو جز آن که حق بخشد مجو

گویی: دلیل چیست که خود شربتی نساخت؟

در ازل درد تو چون شد گام زن

این دانه‌های نازنین محبوس مانده در زمین

باشد سخنم حلقه به گوش همه دلها

به جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتاد

گر نه شمس الدین تبریزی قباد جان‌ها است

هزار مرتبه دریای چرخ، طوفان کرد

شمس الحق تبریزی ای مایه بینایی

اوحدی، از مکان او مگذر و آستان او

ساقی غمت بجای باده

کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم

یک شربت آب وصل فرو کن به حلق دل

چو نتوان در بر جانان میان بندگی بستن

اگر کان شکر خواهی همان جاست

هر درختی چو نوش لب صمنیست

چو نامه نویسم سوی دوستان

چون همه را داده‌ای خلعت وصل، ای پسر

چرا وصل تو برخواجو حرامست

عمرها بر طبل عشقت ای صنم

دست صبا غنچه را بار دهد بر شجر

این است اگر صعوبت عشق تو، رهروان

عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی

بدان بیمایگی، گردن برافراشت

خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود

اندر جهان حوالت هر کس به جانبیست

خاک روبان درت دم بدم از چشمه‌ی چشم

غزلیات عراقیست سرود حافظ

ای اوحدی، ز هر چه کنی کار عشق به

گر فروغی نرود از سر کویت چه کند

در عاشقی نگر که رخش بوسه گاه او است

زان راز که سر جان عطار است

اندیشه و فرهنگ‌ها دارد ز عشقت رنگ‌ها

از عشق تو چون اوحدی امروز جهانی

دردی کش ازین سپس وندیشه مکن ز کس

هیچ مترس ز آتشم زانک من آبم و خوشم

چو آسانت نشد دشوار، بنشین

آشفته خاطر کرده‌ام جمعیت عشاق را

عمر ابد پیش من هست زمان وصال

پرستشگاه ماه و اختر، اینجاست

اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد

نخواهی مرد آن بودن که: گردی گرد عشق او

من بشعر افسانه بودم لیکن این ساعت بسحر

سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد

اوحدی دست به وصلش نرسانید آسان

من با تو به هر زمین نشستم

مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض

گفته بودی کاخرت یاری دهم

ای اشک چو رفتی از در چشم

مکن حکایت آن زر شمار دنیا دوست

خواجو چو نیست زانکه ستم می کند شکیب

می‌آید و می‌آید آن کس که همی‌باید

دلبر ز آه و ناله‌ی من هیچ غم نداشت

نقد جان در عوض بوسه بتان نگرفتند

آن دم موسی ز دل برون کرد

از تو میخواهم که با من خو کنی

در پیش شمس خسرو تبریز ای فلک

ز چین زلف تو چون اوحدی حدیثی گفت

چون بخنجر ز درت باز نگردد خواجو

چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ

زین لا و لم به عالم توحید راه تو

ای که بی‌جرم خوری خون فروغی هر روز

ماه همچون عاشقان اندر پیش

عطار این تفصیل‌دان وین قصه بی تأویل‌دان

ز آنک کف از خشک بود لایق دریا نبود

در غم او،اوحدی، فریاد کن

گفت آن باشد که صد عالم متاع

ای دل قلاش مکن فتنه و پرخاش مکن

اگر خرده‌ای از گل آمد پدید

ملکی که در تصرف شاهان نیامده

مهمان دیگر آمد دیکی دگر به کف کن

نوبت کار است، اهل کار باش

دکتر شنیدم از تو و خاموش ماندم

گیرم که اوحدی سگ تست، ای انیس دل

خواهی که در آئینه رخت خوب نماید

گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت

ای آنکه کردی رخ به جنگ اوحدی

زلف گره‌گشای تو پیوند من برید

ایها الساقی ادر کاس البقا من حبه

دهن چو غالیه دانی و سی ستاره‌ی خرد

کی باشد آن زمانی کان ابر را برانی

گشت قربان غمت اوحدی و می‌گوید:

هر کرا شوق حرم باشد از آن نندیشد

عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان

درین راه اوحدی را رهبری نیست

صحبت نوشین لبان دل مردگان را زنده کرد

تا سر هر نهالی از قعر بر سر آید

همچو مریم حامله نور خدایی گشته‌ایم

وای آن کس کو در این ره بی‌نشان تو رود

اوحدی را مکن از خیل محبان تو بیرون

کنون چون شد به رندی نام ما فاش

به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام

به بوی آنکه گلی چون رخش به دست آرد

خبر از حال اسیران محبت می‌داد

با ساقیان ابر بگوید که برجهید

خاک سگان کوی تو عطار تا ابد

از عشق زبان روید جان را مثل سوسن

ای اوحدی، گر خون شود دل در غم او، گو: بشو

گفت چون بر دست من شد کشته یار

ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن

هر که دانست حکایت نتوانست از وی

شبی افتاد به بزم تو فروغی را راه

اگر چه اشتر غم هست گرگین

بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج

شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد

گر زند بر جگرم چشم تو هر دم تیری

خواجو ستم و جور و جفا در دل خوبان

اگر چه رسم خوبان تندخوییست

گفتم که: بر دلم نکند جور و هم بکرد

بی خبر شو اگر از دوست خبر می‌خواهی

بازآمده ز حج و دل آن جا شده مقیم

همه حکایت مطبوع درد عطار است

ای قطره گر آگه شوی با سیل‌ها همره شوی

محبت تو همی ورزم، ای پری، مگذار

گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت

ای تو دوا و چاره‌ام نور دل صدپاره‌ام

گر محتسب شهرم تعزیر کند، شاید

اول نظر دریدیم پیراهن صبوری

چو سنگ آب شود آب سنگ پس می‌دان

وحدت عشقست این جا نیست دو

نهاده هر دو قدم شاد در سرای بقا

چون اوحدی از قامت او درد همی چین

کند شکایت هجر تو یک بیک خواجو

گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد

از آسمان عشق تو قرآن فارسی

امید که بر خیل غمش دست بیاید

تو وفا را مجو در این زندان

عزیزان جهان را بین به یک راه

یا رب که چون می‌بینمش ای بنده جان و دینمش

همه روز روشن اوحدی شب تیره شد ز فراق تو

خواجو از عشق تو چون از سرهستی بگذشت

ای فتنه هر روحی کیسه بر هر جوحی

با اوحدی این دیده‌ی‌تر بیش ندیدیم

فلک یدور منه هلال سرجه

مفتی عقل کل به فتوی دهد جواب

یا رحمونا منه صبونا

لیک تو آب حیاتی همه خلقان ماهی

مرنجانید، هشیاران، من مست پریشان را

خواجو خرد که واضع قانون حکمتست

چون لطف نهان تو پیداست که باغیر است

تو به دیگران کنی میل، چو من چگونه باشی؟

کاری که غمش با دل من کرد فروغی

به گرد خویش برآید دلم که جرمم چیست

هوا خرم از نسیم، زمین خرم از لباس

بیا ای شمس تبریزی که در رفعت سلیمانی

اوحدی را میشناسم،طالع خود دیده‌ام

خواجو بجز از بندگی حضرت سلطان

هر دم رسولی می‌رسد جان را گریبان می‌کشد

دلت بر اوحدی هرگز نمی‌سوزد به دلداری

تا سر زلف تو شد پسند فروغی

در نور یار صورت خوبان همی‌نمود

گفتم شیشه مرا بر سر سنگ می زنی

بنویس برات این مزد مرا

از بخت به مقصود رسد اوحدی این بار

هیچکس همدم ما نیست بجز نی و او نیز

بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ

گر از این کار زیانم برسد، باکی نیست

شبی بی روی آن مه روز کردن

چشم نرگس نشناسد ز غمش کاندر باغ

وصل تو درون پاک خواهد

ز خام و پخته تهی گشت جان من باری

اکنون که به شیدایی چون اوحدی از غفلت

خوش بیا برطرف دیده‌ی خواجو بنشین

تن را سلامت‌ها ز تو جان را قیامت‌ها ز تو

به درد اوحدی دلشاد گشتم

ندانم این دل صدپاره را چه چاره کنم

می‌کشم از مصر شکر سوی روم

خمش کن تا به ابرو و به غمزه

این چنین گوید خداوند شمس تبریزی بنام

ما را مکن به رفتن بازار سرزنش

منکر خاجو مشو که هر که بمستی

سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست

صد پی بر آتش ستمت سوخت اوحدی

آخر خم ابروی تو خون همه را ریخت

سوی پری رخی که بر آن چشم‌ها نشست

چون نیستی از زمین توان برد

دل ما چون دل مرغ است ز اندیشه برون

از جستن نهانت چون اوحدی زبون شد

خواجو چو نام عاشقان ننگست پیش اهل دل

بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا

قولی بزن از طریق عشاق

بر روی صبح از ژاله خوی، خوی سرد بین بر روی وی

داد خداوند دین شمس حق‌ست این ببین

چون ببستم دهان سلامت شد

تو آفت مرغانی زان دانه که می‌دانی

دایم بسان پسته، خندان و دل شکسته

کجا ز دست دهم جام می چو می‌دانم

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

کرا پروای باغ امروز؟ بی‌دیدار روی او

فرش طرب بگستر چون باد نوبهاری

سیلت چو دررباید دانی که در رهش

تا من سگ تو شدم نماندست

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

خدا کرد اوحدی را دل به عشق اندر ازل شیدا

آخر الامر از میان آن سپاه

عارفان از دو جهان کاهل‌ترند

ندید او از بت الا خلق ظاهر

فروغی آن که به من توبه می‌دهد از عشق

دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم

مهر غیر تو بود در دل من مهر ضلال

به عشق آنک فرشت گوهر آمد

به بوستان مبر، ای اوحدی، مرا ز بر او

گفتی که خواجو در درد میرد

ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی

در دماغ بید گویی هم خلافی دیده‌اند

تیره شد روز فروغی به ره مهر مهی

میری مطلب که میر مجلس

می‌نبینی دهانش اگر بینی

خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود

ای اوحدی، اندیشه مکن ز آتش دوزخ

بر سر کوی تو خواجو ز سگی کمتر نیست

سیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خرد

ای که بستی دسته‌ی‌گل از رخش

من که از سلطنت امکان گذشتن دارم

نرگس در ماجرا چشمک زد سبزه را

می کشانند سوی میمنه ما را به طناب

دست بر رگ‌های مستان نه دلا تا پی بری

به هر حکمی که فرمایی، مکن تقصیر، کز خوبان

سراندازی سرافرازم تهی دستی جهان بازم

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست

اوحدی را شبی ببینی تو

آیینه رو نگارا از بی‌بصر حذر کن

گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما

می فرو افتد درین حیرت زهم

ور تنور تو بود گرم و دعای تو قبول

اگر بضاعت مزجاة اوحدی نکنی رد

خورشید آتشین رخ گیتی فروز چرخ

بحر جان‌افزا و بحر پر حرج

چه سود چاه زنخدان سرنگون که تراست؟

حلقه‌ی زلف تو را دست صبا نگرفته است

آن پرده از نمد نبود از حسد بود

چو زانوی شتر تو گشاده شد ز عقال

ریش تو را سخت گرفته‌ست غم

از آن حشمت که می‌بینم نخواهد هیچ کم گشتن

چون شما را هست دلبر در برو دل برقرار

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند

این دوستان نگر که: نگفتند:اوحدی

من بی رخش فروغی آفاق را ندیدم

طریق عشق همه مستی آمد و پستی

در ده ای عطار تن در نیستی

سر می‌نهم و چون سر ننهد

گه نام و لقب جویم، تا در بن چاه افتم

چه آبروی بود بر در تو خواجو را

مدتی دندان‌کنان این می‌کشید

من و اوحدی در ازل خورده‌ایم

نه همین فتنه‌ی چشم تو فروغی تنهاست

مثال گویی اندر میان صد چوگان

پیش شمس الدین تبریزی شاه

ای شمس دین مفخر تبریز جان ماست

اوحدی، چون جان بر آمد، پر جگر خواری مکن

هر که خواهد که برد سر بسلامت خواجو

من و سفینه حافظ که جز در این دریا

از فراق اندیشه‌ای می‌کرد دل

بهر دریاکشان بزم صبوح

خاک بی‌آتش بننماید گهر

مرگ در پیش و حساب از پس و دوزخ در راه

ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی

خواهی که زین چه هستم دیوانه‌تر نگردم

تو بده دستی در آن ساعت درست

زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی

گرد عاشق شدن و عشق نگردد دیگر

بس که بر ناله‌ی دل گوش ندادی آخر

نگر به عیسی مریم که از دوام سفر

گفتا عزیز مصر گر تو عاشقی بخشیدمت

از اختران در سنگ و گل تأثیرها درریختی

دل آهنین را دوایی ده از می

خواجو چکنی ناله که پیش گل صد برگ

زبانت درکش ای حافظ زمانی

من بلبلم ز درد بنالم، علی‌الخصوص

وانگذارم به هیچ کس دل خود را

این گریه ابر و خنده خاک

جواب دادم و گفتم درخت همچو منست

پرجفایانی که ایشان با همه کافردلی

دوش مینالیدم از جور رقیبت باز گفتم:

خواجو ار در بزم خوبان از می یاقوت رنگ

تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم

ای اوحدی، چو رویش دیدی بلا همی‌کش

به یک نگاه ز رحمت بکش فروغی را

فرحعنا بیسار و ربی ذات قرار

در حضرت شمس الحق تبریز ببارم

ای ماه سیمین منطقه با عشق داری سابقه

گرگ اجل یکایک ازین گله می‌برد

لطیفه‌ئیکه رود در بیان ناله‌ی خواجو

سخنی بی‌غرض از بنده مخلص بشنو

مار را ز غم تو اوحدی وار

گر تو در بتکده با زلف چو زنار آیی

به جبر جمله اضداد را مقابله کرد

چون دل عطار شد دریای عشق

گر چه در این جهانم فتوی نداد جانم

هستیت یقین شد اوحدی را

بسکه خواجو سیل می‌بارد ز چشم

چون شود پر مطربش بنهد ز دست

از چشم اوحدی من خفتن طمع ندارم

من و خون دلی که مقسوم است

گل شکفته بگویم که از چه می‌خندد

نیم بر پشت پالانی که در میدان سپس مانم

خمش کن بشنو ای ناطق غم معشوق با عاشق

چنان با آتش عشقت دلم آمیزشی دارد

مجلسیانرا ز جام باده‌ی نوشین

حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز

ور نیست دسترس، سر دستار پاره کن

جان بر لبم آمد پی نظاره فروغی

آن عدم نامی که هستی موج‌ها دارد از او

چون کسی را بر میانت دست نیست

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما

به دستان اوحدی را کرد چشمت پیر می‌بینم

دم از جهان چه زنی همدمی طلب خواجو

این جاست شراب لایزالی

میان من و او حجاب اوحدیست

گر جرعه‌ای بریزد بر خاک لعل ساقی

طرب که از تو نباشد بیات می‌گردد

بدیدم حسن را سرمست می گفت

انهار باده سو به سو در هر چمن پنجاه جو

ازین سودا که می‌ورزد نخواهد شد دلم خالی

بر سر میدان عشقش جهان برافشان مردوار

من این مراد ببینم به خود که نیم شبی

این طرز که از کارگه کون در آمد

تو به ابرو کرده‌ای تسخیر دلها گر مدام

کور شو امروز که موسی رسید

از نرگس توست نیست از می

بجوشان بجوشان شرابی ز سینه

اوحدی شربتی از آن بچشید

هر چه کرده جمله تاوان آمده

جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامکان

دف هر زمان چو نی سرانگشت می‌گزد

بر سر کوی تو از حال دل آگاه نیم

عشق از خواب یک سالی کرد

پنبه در گوش کند کوبنده

مسلمانان مسلمانان چه چاره‌ست

عمر و مال اندر سر کار عمارت کرده‌ای

هر چند که تاج سر سلطان سپهریم

شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است

هر دم به دل سختم، تاراج کند رختم

گر تو در مجلس فردوس نباشی ساقی

بس که هر مستمعی را هوس و سودایی است

تا قوت عشق تو بدیدم

شمس تبریزی که عالم اندک اندک بود

بر لوح لوای دل ننگاشم الا «هو»

گر آب دیده ز سر برگذشت خواجو را

سر چرا بندم چو درد سر نماند

گر این خلق هر کس به دینی روند

زنهار مزن دست به دامان گروهی

چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید

هر کس گهری گرفت از کان

گفتمش ای رسول جان ای سبب نزول جان

خواجه ترا چون ز غلامان شمرد

در دیده‌ی خواجو رخ دلجوی تو نوریست

روزگاریست که دل چهره مقصود ندید

با او چو گفتم درد دل، گفت: اوحدی، این شیوه تو

تو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جای ویران را

عجب آن شعر اطلس پوش جعدش

کی تواند دید نور آفتاب

همه آتش گل گویا شد و با ما می‌گفت

اوحدی وار در آیینه‌ی دل

بساز بزم صبوحی کنون که خواجو را

فرعون و شدادی شده خیکی پر از بادی شده

ازو به نیابی معاملی

سواد زلف تو مجموعه‌ی شب و روز است

خماری داشتم من در ارادت

تا که رگی در تن من جنبد من سوی وطن

خالی کنی سر از هوس گردی تو زنده بی‌نفس

به فکر او چنان پیوست جان من ، که ذکر او

شکر تو بی نهایت و فضل تو بی قیاس

شیر در بادیه عشق تو روباه شود

رندی و عاشقی، از خلق چه پوشانی حال؟

گرنه کاشانه‌ی دل خلوت خاص غم تست

مبر وظیفه رحمت که در فنا افتم

قطره را در بحر ریزی بحر از آن

گر خانه و دکان ز هوای تو شد خراب

منت پار آشنا بودم، عجب کامسال خود روزی

وگر حکایت دل با تو شرح باید داد

چون ز مادر بسکلیدم طفل را

عشقبازان در بهشتند،اوحدی

غلام خاک در خواجه‌ی خراباتم

ز هر گیاه و ز هر برگ رویدی نرگس

هر چند به تلبیسم در صورت قسیسم

زبونم یا زبونم تو گرفتی

غیر از حدیث دوست چو گویم حکایتی

باش تا در هوس لعل لبت خواجو را

میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس

چه غم از جبرییل دارد دل؟

هر کسی بر خوان هستی خورده نانش را بسی

همچون حریر نرم شود سنگلاخ راه

عطار چو کناره گرفت از میان ما

تشنه دیرینه منم گرم دل و سینه منم

ترا از مستی و عشق من آگاهی بود وقتی

خواجو ز تو کی ثبات جوید

جویی عجایب کاندرون گه آب رانی گاه خون

اگر مهدی به عهد او فرود آید، نپندارم

کمر به کشتن من نازنین نگاری بست

مثال دست بریده ز کار خویش بماند

جان‌ها بر بام تن صف صف زدند

آن چنان شاهی نگر کز لطف او

چون دل اوحدی زبون تو شد

برگ خواجو اگر از لطف بسازی چه شود

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد

به قتل من چرا دادند یارانم چنین رخصت؟

هر کسی قبله‌ای از بهر پرستش دارد

خارم ز تو گل گشته و اجزا همه کل گشته

این جهان راه است و ما راهی و مرکب خوی ماست

آن رخ چون ماه به برقع مپوش

کار تو پیمان شکن نیست به جز سرکشی

برنخیزد در جهان خرمی

گوید کان لطف تو کو ای همه خوبی

سختی ازان دید، اوحدی، که به اول

من و از کوی تو رفتن به سلامت، هیهات

گفتست مصطفی که ز زن مشورت مگیر

رنگرزم ز من بود هر رخ زعفرانیی

چونک صلاح دل و دین مجلس دل را شد امین

به قول اوحدی از دست داده‌ام دل، اگر نه

دیده بنگر که فرو خواند روان سر دلم

چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ

در درون پرده‌ای با دشمنان من به کام

آن که در جمع خرابات نشینان ننشست

گر طالب خری تو در این آخرجهان

گر زانکه اثر بودی در روی زمین کس را

مکن ار چه شدی چنین چو خزان دانه در زمین

اگر تو قصد تن و جان اوحدی داری

چه بود گر به نمی نامه دلم تازه کنی

بربند لب همچون صدف مستی میا در پیش صف

گل رعنا به خانه باز رسید

روز مرا تیره ساخت ماه فروزنده‌ای

به جو چه گویم کای جو مرو چه جنگ کنم

هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم

آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان

چو دیدی اوحدی را تو به علم عاشقی دانا

خلاص جستم ازو طیره گشت و گفت که خواجو

صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ

اوحدی از بند هر دو کون برآید

حال ما بی‌رخ آن ماه کسی می‌داند

ایشان چو ما ز اول خفاش بوده‌اند

این جهان نیست با تو عمر دراز

چو خرد غرق باده شد در دولت گشاده شد

گر راستست، هر چه طلب می‌کنم تویی

خواجو بلب تو آرزومند

رقصی کنید ای عارفان چرخی زنید ای منصفان

گر بپالودن خون دل من داری میل

تا دامن قیامت، از سرو ناله خیزد

گرو کردی به می دستار و جبه

هنر خویش بپوشم ز همه تا نخرندم

ندا زد در عدم حق کای ریاحین

زانکه روایت گری، گر نروی راه او

تا خبر یافته‌ئی زان بت مهوش خواجو

ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون

میان این خریداران به دور عنبر زلفش

از تن عقل پنج یک برگیر

بر این بساط خرد را اگر خرد بودی

با خیل گران‌جانان بنشسته‌ای و یکدم

مشک‌ها باید چه جای اشک‌ها در هجر تو

لاف « بلی» زدیم وز روز الست باز

سلام و خدمت خواجو بدان دیار برد

تو بدنامی عاشق را منه با خواری دونان

صبر فرمودی و فرمان تو مقدورم نیست

هر دل که شد به گوشه‌ی چشم وی آشنا

ای دیده کرم ز شمس تبریز

سوی شمع شمس تبریزی به بیشه شیر جان

هله ای دل که ز من دیده تو تیزتر است

صد قصه نبشت اوحدی از دست غم او

چرا سنبل لاله پوش تو یکدم

رنگ تزویر پیش ما نبود

گرچه به حکم صروف، بر ورق این حروف

مرغ دل در سینه‌ام امشب فروغی می‌تپد

خشم یاران فرع باشد اصلشان عشق نوست

فنامان به دندان مرگ اندر است

چو یوسف ملک مصر عشق گیرد

بسان اوحدی این جا بنه در نیستی گردن

خواجو اگر ز چشم تو خواب ببرد گو ببر

ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو

از غل و بند مجنون دیگر سخن نگفتی

من بودم و ناله‌ی فروغی

گر خزان غارتی مر باغ را بی‌برگ کرد

هین که فزود شور من هم تو بخوان زبور من

ای صنم خفته ستان در چمن و لاله ستان

نشوی در پی آزار دل من یک روز

خواجو اگر چنانکه جهانگیریت هواست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

نه به مال کسی بریم آشوب

بیرون نرود رنج خمار از سر مردم

نه از نبیذ لذیذش شکوفه‌ها و خمار

گفتم که در بسته مرا چند نمایی

خاموش سخن می‌ران زان خوش دم بی‌پایان

با چنان گل چه غم از خار؟ که بر هم نزنم

گهی کز خاک خواجو بردمد خار

در گردش و شیوه‌های مستان

گناه داشتم، اما چو پیش دوست شدم

جان نثار مقدمش کردم، بلی

زان سوی لوح وجود مکتب عشاق بود

ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را

جان را اگر نبینی در دلبران نگر

چشم ترا به کشتن ما تیغ بر کمر

نرگس چو شوخ دیدگی از سر نمینهد

نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی

اوحدی، اقبال می‌جویی، رخش را قبله ساز

تا سرزده خورشید جهان‌تاب ز مشرق

پاره‌های آن در بشکسته سبز و تازه شد

مسپار به دهر سفله دل زیرا

سجده کند چین چو گشاید دو چشم

در گوش خواجه، دیدم، جز زر نرفت هیچ

تو کریم مطلقی ای کردگار

امروز مهمان توام مست و پریشان توام

دل در غارت گرفت، ترک عمارت گرفت

جور خوبان جفا پیشه فروغی را کشت

ای عارف عاشق این غزل گو

مانند ترازو و گزم من که به بازار

در گور مار نیست تو پرمار سله‌ای

برافکن، ای پدر، از مهر آن برادر دل

چو چشم مست تو خواجو به حشر یاد کند

که روزی رهروی در سرزمینی

گاهی تنم چو رعد بنالد ز هجر پر

دانی که چیست نیر اعظم فروغیا

گفتمش از ما ببر زحمت اخبار ما

نظری کن دلم مسوز که هست

خامش کرده جملگان ناطق غیب بی‌زبان

از ستمت خلاص دل نیست، که هر کجا روم

از راه طنز گفت که خواجو چرا برفت

من چه دارم غیر آن صندوق که آن

چون گواه انگشت بر حرفش نهاد

می به قدح در چنانک شیرین در مهد زر

بترس از آن شب سخت عظیم بی‌زنهار

مرا گردون همی‌گوید که چون مه بر سرت دارم

ان فاتکم لا تفعلوا و استفتشوه و اعقلوا

ترا بر اوحدی چون دل نسوزد چاره آن دانم

گهی که از لب لعلت سخن کند خواجو

شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور

ناگزیرست که با خولی تو درسازد دل

خضر العلوم کلیم میقات التقی

نیست شو و واره از این گفت و گوی

جهان به آستی اندر نهفته دارد زهر

گر چه که بیدادی کند بر عاشقان آن غمزه‌ها

عارت آید از شوخی با کسی وفا کردن

دست از فلک سفله فرو شوی چو خواجو

گل‌های پار از آسمان نعره زنان در گلستان

ز بیراهی که من هستم به راهم هر که پیش آید

ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان

زید خندان بمیرد نیز خندان

همه شاهان غلامان را به خرسندی ثنا گفته

ماهتابش می‌زند بر کوریت

چون اوحدی از دستش دریای بلا درکش

میان او بکنارت کجا رسد خواجو

به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ

عقل بینداخت قلم، شخص هنر ساخت به غم

فغان که شد سر کویی گذر فروغی را

چه کبکان و بازان ستان می‌پرند

ای همه بر هیچ ز تو چون بود

روی و چشم شمس تبریزی گل و نسرین بکاشت

ز بهر بوسه در آورده بودمش به کنار

شهره شهرست مه در راه‌پیمائی ولیک

عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد

اوحدی، هرچه غیر او بینی

برخیز تا به پای شود روز رستخیز

جمله مهمانند در عالم ولیک

گر کسی قصه کند بارکشی مجنونی

خامش رها کن بلبلی در گلشن آی و درنگر

قابل معلوم بهل، پارس مرو، روم بهل

چو دم ز نافه‌ی زلف تو می‌زند خواجو

حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست

اوحدی از درد دوری تو بنالید

تاجداران از سریر و گاه دارند اعتبار

که نگزارد این وام را جز فقیر

چون نخواهی که‌ت ز دیگر کس جگر خسته شود

خامش کن و خامش کن دررو به حریم دل

اوحدی در دوستی با آنکه جانب‌دار تست

قطره‌ئی بخش ز دریای شفاعت ما را

باب گه روزن شدی گاه شعاع

گفتی که: ترا دوا صبوریست

میان جمع پریشان شاهدی شده‌ام

ای سیمبر به من نظری کن زکات حسن

در شهر شما چه یار جویم

بنا کرده‌ست شمس الدین تبریز

گفتم: آن سیب زنخدان تو خواهم که ببویم

مستان خرابش بدر دیر کشیدند

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست

رغبت بوس و تمنای کنار

پرستش صنمی می‌کنم فروغی سان

شمس تبریزی برآمد در دلم بزمی نهاد

یا مگر آه دل رستم دستان این دم

گر صفتی در دل من کژ شود آن را تو بکن

دوشم به فلک رسید ناله

قوس قزح نموده که ابروی دلکشست

دست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمر

چند نالیدم و آن بت خود نگفت:

من ار محبوب خود را می‌پرستم، دم مزن واعظ

آنک از این قبله گدایی کند

گوساله زرین را آن قوم پرستیده

دفعم جویی فردا گویی

تا از دگری گویم، درویشم و او سلطان

خواجو این منزل ویرانه به اندازه‌ی تست

خزینه دل حافظ به زلف و خال مده

به بحر نیستی هر کو فرو شد

هر کس که دم از حور زند عین قصور است

به ثنا لابه کردمش گفتم ای جان جان فزا

به آب علم باید شست گرد عیب و غش از دل

درد درد شمس تبریزی مرا

وقتی ز اوحدی اثری بود پیش ما

صوفی چو صافی درد مغان بنوش

اندرون زهر تریاق آن حفی

نگار چهره بپوشی ز اوحدی، لیکن

تا چشم بند مردم صاحب نظر شدی

دلا دلا به سررشته شو مثل بشنو

در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون

مرد چو گوهری بود قیمت خویش خود کند

تا که دیگ وصال پخته شود

بدین صفت که توئی آب زندگانی را

باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم

ماه تا روی ترا دید و برو دل بنهاد

در غم آن نوش لب افسانه‌ی عالم شدم

خده نار یطفی نارنا

عطار اگر بر اصلی اصلا ز خود فنا شو

همچو خروس باش نر وقت شناس و پیش رو

اوحدی صفت با او هر چه گفتی آن بشنو

خواجو چکند بیتو که کام دل محمود

وعده دهد به یار خود گل دهد از کنار خود

خار و گل با همند، می‌دیدم

سیمرغ کوه قاف حقیقت کنون منم

چو پر یابی به سوی دام حق پر

توبه ما جان عمو توبه ماهیست ز جو

چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی

گر اوحدی سکونی دارد، صبور باشد

غم مخور خواجو که از غم خواب را بینی بخواب

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

از لب دیگری حدیث مگوی

حرفی از مرهم یاقوت لبش می‌گفتم

بس کن و کم گوی سخن کم نویس

در تو همی پیری ناید پدید

زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم

اوحدی، دل مده به غمزه‌ی او

چو مستان حرم خواجو جمال کعبه یاد آرد

نور مسبب بود و هر چه سبب سایه او

در دل من سوز عشق شعله زن آمد و لیک

کیفیت پیمانه گر این است فروغی

طرفه قفال کز انفاس کند قفل و کلید

گفتمش هر چه بسوزی تو ز من

جام طرب عام شده عقل و سرانجام شده

چشمت ز فتنه بین که: به پیش من آورد

به اشک و چهره‌ی خواجو کی التفات کند

حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان

چشم مرا از لبت نیست گزیری که، هست

هم شیفته‌ی حسن تو صد واله بی دل

جمع گشته سایه الطاف با خورشید فضل

گر تو دنیا همه زندان دیدی

بنشسته حس نفس خس نزدیک کاسه چون مگس

مدار از اوحدی امید دین‌داری و مستوری

روا مدار که سلطان ندیده هیچ گناه

باغ پر از نعمت من گلبن بازینت من

دل که جاییش به درد آمده باشد داند

فذورتها للجود و الباس منجم

گوش‌ها گشته‌اند محرم غیب

تو میر شکار بی‌نظیری

نفی شدی در طلب وصل من

در نظر اوحدی ز راه حقیقت

همچو صبح ار صادقی خواجو مشو خالی ز مهر

آن که انگشت تعرض هیچ گه برمن نداشت

به عیب من مکن آهنگ و جیب و دامن من بین:

فروغی را بجز مردن علاجی نیست دور از او

هین بستان از من تبلیغ کن

مرد دانسته به جان علم و خرد را بخرد

تخم وفاها کاشتم نقشی عجب بنگاشتم

نشاند تخم وفای تو اوحدی در دل

پیش آن نرگس بیمار بمیرد خواجو

شمس الحق تبریزی ای مشرق تو جان‌ها

زنهار!که تا دست طمع باز نگیری

گر چلیپا داشتی آواز درد

آمین او آنست کو اندر دعا ذوقش دهد

وان روز که سر برزنی از شرق چو خورشید

آن خد احمر ار بنمایی دمی دگر

اگر، ای اوحدی، تو هم دل خود را تو دوستی؟

ریحانیان گلشن روی تو برسمن

ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد

اوحدی، گر حال دل پوشیده‌ای از خلق شهر

گر پس از مرگ قدم بر سر خاکم بنهی

هر کس که بی‌مراد شد او چون مرید توست

مویی ز میان تو کسی می بنداند

تجلی ربه نی کم ز کوهی

از سر گردن کشی دوش ز دم بر فلک

تو از آن برتری بزیبائی

این مه ز کجا آمد وین روی چه رویست

گر سود کنم مرنج، کخر

سپهر سفله نهاد از ره ستم تا کی

به بانگ او همه دل‌ها به یک مهم آیند

ای نور دیده و دین گفتی به عقل بنشین

پای من از باد روانتر شود

گر فرو مانم نگردم زیر دست

ماجرائی که اشک می‌راند

بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او

تا قیامت هر که گوید سرعشق

کس کان لعل و عارض دید گفتا

چون باشد آن درخت که برگش تو داده‌ای

هر که نداند که کدام است مرد

پس فکر چو بحر آمد حکمت مثل ماهی

گر داشتی دلم به زر و سیم دسترس

هر که آرد شرح آب چشم خواجو در قلم

در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش

با اوحدی غم او هر دم

گر بدان درگاه عالی گام من خواهد رسید

جوز بشکست و بمانده مغز روح

بهر آن دو نرگس مخمور او

فاغتنم السکر و زمزم لنا

از اوحدی دل و دین بردند و عقل و دانش

خواجو از شوق لب لعل تو هنگام صبوح

این نقطه سیاه که آمد مدار نور

اگر اوحدی را ز وصل رخ خود

گر آن شیرین دهن لب را به شکر خنده بگشاید

کو امرا کو وزرا کو مهان

بار ندهی لیک قسم عاشقان

هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت

اوحدی گر چه در غمش یکتاست

هرک او رفت از میان اینک فنا

دموعی بعدکم لا تحقروها

گوش دلم تا شنید نام ترا کافرم

خط سبز از رخ زیبای تو سر زد افسوس

کسی که شب به خرابات قاب قوسینست

ماهییم و ساقی ما نیست جز دریای عشق

خاتم حسن و جمالی هله ای یوسف دهر

مکن، اوحدی، طلبم، که غایبم از زمین

سالک مجذوب دلم در سلوک

ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریم

ز اوحدی گل رخسار خود نهفته چه داری؟

میگساری که لب و چشم تو بیند، داند

ز چشم بند ویست آنک زورقی بینی

حورا توی ار نکو و با شرمی

هیچ در این دو مرحله شکر تو نیست بی‌گله

اوحدی وار اگر آن زلف دو تا بگذارد

گفتم که ره برد به سرا پرده‌ی تو گفت

خوشم آمد که سحر خسرو خاور می‌گفت

چو چشم اوحدی زان گوهر افشان شد

عشق نیرنگی به کار آورده کز هرگوشه‌ای

نیست شو ای برف و همه خاک شو

صفت مفخر تبریز نگویم به تمامت

دیدم صعب منزلی درهم و سخت مشکلی

بر بساط آرزو چون اوحدی

اگر از خویشتنم چند ز درد دل خویش

بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود

ندارد اوحدی با من سر رفتن ز کوی تو

برغم غیر مکش دم به دم فروغی را

آن ملک مفخر چوگان و گوی

هر روز احتراز تو بیش است سوی من

صحبت ابرار و هم اشرار کان جا زحمت است

حدیث تلخ اگر گفتی نرنجید اوحدی را دل

به بازار او نقد قلبم درست

رموز مصلحت ملک خسروان دانند

ره پیش آن خوانم بده، آبم مبر، نانم بده

دفتر فروغی شد پر ز عنبر سارا

بر رخ دف چند طپانچه بزن

آن نهنگیم که دریا بر ما یک قدح است

گفت: کو کاغذ و دوات و قلم؟

با اوحدی امروز یکی باش، که مردم

آتشی در دل خواجوست که از شعله‌ی اوست

حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار

هر چه آرند به بازار دو کون، از نیکی

کارم به جان رسیده‌ست از ناصبوری دل

خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان

در بند مدارا کن و دربند میان را

بنت شاه اولیا موسی ابن‌جعفر فاطمه

گفتی: خلاص یابد، هر زر که خالص آید

من باغم دل ساخته و سوخته در تب

من از جان بنده سلطان اویسم

سر در سر کار عشق کردیم

شهی به خون اسیران عشق فرمان داد

کار تو این باشد ای آفتاب

زمستان و تموز احوال جسم است

تا به گوشم حکایت تو رسید

تو در مراغه فارغ و صوفی به نوبهار

گرتو صد سال کنی ناله و زاری خواجو

حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار

اوحدی کامروز هجران تو دید

مکن تشبیه زلفش را به سنبل

بکش آب را از این گل که تو جان آفتابی

باده ناخورده از من بیدل

کلک هاتف از پی تاریخ آن

ای اوحدی، از دست او سودت نمی‌دارد فغان

زینسان که به غم خوردن خواجو شده‌ئی شاد

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

گفتم به فال‌گیری: فالی ببین از آن رخ

حالت لب تشنه را خضر خبردار نیست

گر چه حلواها خوری شیرین نگردد جان تو

ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن

صد شکن اندر دو زلف داری و باشد

چو خواجه را اجل از ملک پنبه خواهد کرد

سایه‌ی شهپر سیمرغ چو بر ما افتاد

حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود

چو اوحدی ز خلایق بریده‌اند امید

مست هشیار ندیده‌ست کسی جز چشمت

بس کن ار چه که اراجیف بشیر وصل است

بشکفت لاله چون رخ معشوقان

چه شد کاطفال باغ و نوجوانان چمن جمله

از هر دو گیتی اوحدی چون عاشق‌زار تو شد

همچو نرگس بگشا چشم و ببین کاندر خاک

من پیر سال و ماه نیم یار بی‌وفاست

پندار که: صد نامه و قاصد بفرستم

چون ز جعد پر گره آن ترک می‌سازد زره

عازر وقتم به دمت ای مسیح

بفرما صبر یاران را به پندی حرص داران را

گه سرود نغز دلارا ساز

ندارم آستین زر، که در پایت کنم، لیکن

هر جور که برما کند آن یار جفا کار

ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین

اوحدی از عشق تو دیوانه شد

سزای من که دمی خرم از وصال شدم

من گم شدم از خرمن آن ماه چو کیله

ای ساقی امشب از سر این جمع برمخیز

سرو ز قدش خجل گل ز رخش منفعل

اگر غافل نشد جان تو از عشق

دوش خواجو چو حریفان همه در خواب شدند

با محتشم رفیقی طرح رقابت افکند

صنما، قبله‌ی منی به درست

هر تن که سر کشید ز فرمان شهریار

فاش مکن فاش تو اسرار عرش

بسوزانم ز عشق تو خیال هر دو عالم را

رنگین کند به باده کنون دامن سپید

در غمش از دیگری هیچ معونت مجوی

گر بخمخانه‌ی آن مغبچه‌ات راه بود

خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می‌کند

گر مسلمانی، نگه کن در گرفتاران به رحمت

من از آن روز که بیچاره‌ی عشق تو شدم

می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر

گر بیابند ز تقلید حصاری به جهالت

گفت شحنه که: باشد آن سالوس

ای اوحدی، تو خاک سر کوی دوست باش

باز صورت نتوان بست که نقاش ازل

ای ملک العرش مرادش بده

ازین جهان چو همی باید، اوحدی، رفتن

کارخانه‌ی مانی در زمانه گم گردد

خلق بخفتند ولی عاشقان

در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم

دوست آنجا نظر چو بر ما کرد

روی به نقلی مکن، چو طفل به خرما

ور در ایوان سلاطین ره قربت باشد

ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند

گر نجات از عشق جویی، اوحدی

در دور او نبرده فلک نام ظلم را

ز دست او علف و آب‌های خوش خوردست

کسی در آب حیوان تشنه میرد

من کیم، تا زنم ز عشق تو لاف؟

در وصف تو دیوانی از شعر چو پر کرد او

آنکه خواجو ازو پریشانست

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس

چو این نقدت به دست افتد، مکن در گفتنش چاره

بس که دارد نسبتی با گردش چشمان دوست

چیست نشانی آنک هست جهانی دگر

من ننگ نمی‌دارم مجنونم و می دانی

هر بامداد، باد برآید نرم

در غصه اوحدی را موقوف چند داری؟

شعر شورانگیز خواجو را که بردست آب قند

ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه

گر چه به نقدی که هست سود نکردم به دست

گفتم از دست که شد زار دل اهل نظر

بریدستی مرا از خویش و پیوند

چه باید پند؟ چون گردون گردان

بچین از شاخسار و جیب و دامن پرکن و بنشین

گو: آزمایش را ببر گردی ز خاک اوحدی

یوسف مصر مرا چاه زنخ

ترک ما سوی کس نمی‌نگرد

ای اوحدی، از لاشه‌ی لنگ تو چه خیزد؟

بازیچه‌ی آن بت شکر لب شد

خامش نخواهد خورد خود این راح‌های روح را

زهی سلام که دارد ز نور دنب دراز

گر علتیت نیست، چرا در زمان بری

مرا گویی: صبوری ورز و ترکم کن، حکایت بین

چون عزم راه کردم بنمود زلف و عارض

دم از سیر این دیر دیرینه زن

گوش داری گفتهای اوحدی

نشود صدرنشین در می‌خانه‌ی عشق

با همه بشنو که بباید شنود

تو دل عطار را سوخته‌ی خویش‌دار

تیر دینش چو بر نشانه زدند

زقه‌ی یک مرغ بود، طعمه‌ی یک مور گشت

چنین که طره‌ی او را شکسته می‌بینی

چو زر عزیز وجود است نظم من آری

گفتم که: بوسه‌ای دوسه بر من حلال کن

هر بوستان که می‌رود اشک روان من

گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن

با خلق بگو برای روپوش

فروهشته ز گردن یال دلکش

دست او ساقی و لب مطرب و رخ معشوقه

خواجو به کام دوستان سوی وطن باز آمدی

چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست

از تنور دل ما دود برآید، بدو چشم

کس در عقبش قوت رفتار ندارد

تو باخبر نشوی گر کنم بسی فریاد

بر این گنج و گوهر یکی نیک بنگر

کنون چه دانم گفتن ز کامرانی خویش

گفته‌ای: اوحدی کدام سگست؟

هنوزت ماه در اوج جمالست

هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر

با او موافقت مکن اندر خلاف عقل

هزار بار به خون گر کشی فروغی را

گرد فلک گردد هر اختری

اصل و نهال گل عرق لطف مصطفاست

خواب خواهم من از خدا به دعا

گر به دیار خویشتن یار طلب کند مرا

قاضی ار گوید که خواجو چون درین کار اوفتاد

گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق

دعوی عشق تو کرد سیف و به تو جان بداد

گاهی از حضرت معشوق نگاهی بکند

خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان

ور یکی نی و صد هزار است این

حاولت املی کتابا کی اشیر بما

چو بلای اوحدی را ز سر تو دور کردم

برون از اشک از چشمم نیابد

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

چو عاشقان همه احوال خویش عرض کنند

جستم از خیل عرب واقعه‌ی مجنون را

هر کی عقد و حل احوال دل خویش بدید

شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود

منهدم بود چنان کش گفتی

سر «نعم» در دهان ز روز نخستین

خواجو ز عشق روی مگردان که در هوا

دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت

چون گل جهان گرفتی ای جان و ناشکفته

سر غم عشق را در دل اندوهناک

گر واقفی بر شرب ما وز ساقی شیرین لقا

با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر

تا بدو خادمی پیام آورد

هیچ دانی سر من بر سر کوی تو چنین

ترک جانان گیر خواجو یا برو جان برفشان

به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ

از ثنای امرا نیک نگهدار زبان

به چه افتاد وقتی یوسف دل

بگیر و پاره کن این شعر را چو شعر کهن

راز مگو پیش خران ای مسیح

از جمالش نمی‌شکیبد دل

ببر ز من طمع طوع و بندگی، که هنوز

از شمع بپرسید حدیث دل خواجو

ساقی بیار آبی از چشمه خرابات

دامن به دست چون من بی‌طالعی کی افتد

می فروش از لب تو وام گرفت

به دست عشق درافتاده‌ایم تا چه کند

عطار مرد عشقی فانی شو از دو عالم

تا ز جان با غم تو پیوستیم

گر نخواهی که: گم شوی از خود

هر چه در باب لب لعل تو گوید خواجو

دانی مراد حافظ از این درد و غصه چیست

سیف فرغانی از تو به که نالد چون هیچ

اکنون که تر و خشک جهان قسمت برق است

منم کبوتر او گر براندم سر نی

بنگر در شمس دین خسرو تبریزیان

دیده‌ای کان جمال دیده بود

طاقت تیر غمش نیاورد

خواجو از پرده‌ی عشاق چو برداشت نوا

مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت

به رغم زمستان ممسک به هر سو

تا طره‌ی طرارت زد دست به طراری

باده پرستان همه در عشرتند

هر که به شمع خرد ندید رهت

تو گفتی کز نهان اهریمن زشت

منصوروار در همه باغی شکوفه را

کنون ورع نتوان بست صورت از خواجو

دریاست مجلس او دریاب وقت و در یاب

در وی که شفا نیافت رنجور

فروغی از شرف خاک آستانه‌ی دوست

دیویست در اسرار تو کز وی نگون شد کار تو

چو شمعی ام که بی‌گفتن نمایم نقش هر چیزی

لاله بریده روی خود از جهل و کودکی

لاف یکتایی زدم چندان، که زیر بار عجب

بیدلی گر سر بشیدائی برآرد گو برآر

نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست

چاره‌ی کارها بجستم و دید

گفتم مگر ز باده به دامن نشانمش

نسخ الهموم و لیس ذاک لغفله

صبح رخ او پدید آمد

زد سراپرده‌ی جلال برون

بر سر خوان لبش، پیش حسودان ما

باز ناید تا ابد خواجو به هوش

به خاک پای تو سوگند و نور دیده حافظ

تلخی عیشم از این است و نمی‌یارم گفت

تو به هر جا که روی سنبل پر چین بر دوش

گویند اصل آدمی خاکست و خاکی می‌شود

خاموش ز قال چند لافی

از آن دلگشا نام کردش خرد

با اوحدی طریق جدایی گرفته‌ای

چون بقیامت برم حسرت رخسار دوست

گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‌ایم

تا برهاند مرا ز انده من سالهاست

در کوی کسی عشق فکنده‌ست به چاهم

خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم

در این بام گردان و بوم ساکن

آب حیوان که خضر در ظلماتش می‌جست

تا از کنارم آن گهر شب‌چراغ رفت

خواجو که شد از غمت خیالی

چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول

هفت عضوم ز غم عشق تو خون می‌گریند

هر کجا می‌روم از گوشه‌ی چشم سیهت

نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح

چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست

سرو ازین غصه به بر جامه درید

مجوی اوحدی را تو ز من کندر آن ساعت

ای بسا برگ شقایق که دمادم در باغ

بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست

فکند بی سببی در تنور پیرزنم

هیچکس ره به میان تو ز موی تو نبرد

در چاه شب غافل مشو در دلو گردون دست زن

تا دل عطار را درد و دوا شد یکی

در زمان نزد شیخش آوردند

کنون ز نیمه ره او نیز باز می‌گردد

گفتم کمند زلف تو معذورم ار کشم

بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند

تو، بدلجوئی خود مغروری

فریاد که داد از ستمش می‌نتوان زد

نشان عشق شد این دل ز شمس تبریزی

شکر است که تریاق تو با ماست اگر چه

هیچ داند که حال ما چون است؟

گر اوحدی ز سرزنش عام خسته شد

بامدادان چون برآمد ماه بی مهرم ببام

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت

هراس نیست مرا هیچگه ز حمله‌ی گرگ

یک باره نظر بست ز سرچشمه‌ی کوثر

چونک ببارد مرا یاوه ندارد مرا

چو نرم گویم با تو مرا درشت مگو

این مراتب به ذات ایشان نیست

گر ندانی رفتن خود را یقین

ایکه فرمائی که خواجو عشق را پوشیده دار

محتسب داند که حافظ عاشق است

دانم یقین که ماه رخی قاتل من است

پیداست ز نالیدن دل سوز فروغی

آن سواران تیزاندیشه

گر چه دورو همچو زرم مهر تو دارد نظرم

رخ تو خسته جان تواند دید

چو بر سفینه‌ی دل‌نقش صورت تو نبشتم

خواجو بیا که نیم شب از بهر جرعه‌ئی

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد

روز و شب چون دیگ جوشان ناله کرد

مردم به دور نرگس مستش فروغیا

بر آتش از او فسون بخوانیم

درین حیرت همی بودیم عمری

من نجویم بجز هوای دل تو

این قلب و این لسان و سکوت و کلام چه؟

در رخ شمعی خواجو چو نظر کرد طبیب

ز شوق روی تو حافظ نوشت حرفی چند

همی خورد جگرم را چو گوشت تا افتاد

جنبشی کرد صنوبر که قیامت برخاست

ای خانه را گشته گرو تو سایه پروردی برو

جان بشر به ناحق دعویش اختیار است

هیچ چشمی ندیده در خوابش

بر پایشان نهم ز وفا بوسه بعد ازین

عمر عزیز چون بهوس صرف کرده‌ئی

مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل

چو شمع فلک نور از آن روی تافت

عافیت خواهی زمین بوس در می‌خانه باش

شمس تبریز روز نقد است

آینده ز ما هرگز پاینده نگردد

مرغ بسمل صفت، زنم پر و بال

اصحاب ضلال از بت و از خشت چه بینند؟

خواجو اگر چه روضه‌ی خلدست بوستان

داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید

روز، سائل بود و شب بیمار دار

من به جنون خوش دلم زان که پری پیکران

حیران شده بستان که چه برگ و چه شکوفه‌ست

زمانی می چرم این جا زمانی می چرند از من

امر شیخش چو آن چنان آمد

گویی طبیب خفته‌ی ما را خبر نبود:

آخر ای پیک همایون که پیام آوردی

آیا در این خیال که دارد گدای شهر

کند عاشق اندر دو عالم مقام

با آن که هیچ ناله به گوشت نمی‌رسد

گر چه کف‌های ترازو شد برابر وقت وزن

زآنجا که درآمدیم از اول

با مهر اوست جنت و با حب او نعیم

بسان اوحدی هر دم میان خاک و خون غم

طلب از یار بجز یار نمی‌باید کرد

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

دل نیاید بتنگ از غم عشق

جمعی اسیر آن سر زلفین تاب دار

من جفاگر بی‌وفا جستم که هم جامم شود

درس رئیسان خوشی بی‌هشی است و خمشی

شده مردم به شیخ در، نگران

فصلی از آن کتاب به دست آور، ای حکیم

بگو خواجو به دانا قصه‌ی عشق

حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است

آرایش عروس جمالش مکن که نیست

گاه می‌دهد جام می به جم، گاه می‌زند پشت پا به غم

خورشید را کسوفی مه را بود خسوفی

جسد مردمی، ای خواجه، درختی عجب است

با لبت، کو حیات شد جان را

چو اوحدی ز جهان دست حرص کن کوته

کسی که وصف لب و عارض کند خواجو

چون گریزم محتشم گر آن بت زنجیر موی

ز حق بیزاری، ار باشد سوی خلق التفات تو

هر جا که برآید ز غمت ناله‌ی عشاق

تجود بوصل مشرق باهر نری

چو گلستان جنانم طربستان جهانم

منبر، آنجا که بود، باز استاد

با دل چو گفتم: ای دل ، کاری کنیم زین پس

ایا کوی تو منزلگاه خواجو

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ

از خویشتن دفاع کن، ارزانکه زنده‌ای

گر بدری پرده‌ی تن را ز هم

براح الروح روحی! قرعینا

دل در سر زلف دلربای تو

از کید مادر دنیا، غار غمم شده مأوا

نهایت ندارد بیابان عشق

خواجو چه عجب باشد اگر شیر دلاور

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ

کردم به سخن خود را مانند به عشاقت

به ملک مهر و وفا کام خشک و چشم‌تر است

گفت کلیم: « زاب من غم نخورم که من درم»

خواه گو لاحول خواهی خود مگو

دل عاشق چو جرم مه صافی

با اوحدی ار حیلت روباه کند خصم

همچو خواجو بنام میخواران

حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان

غمش با هر دلی پیوند نکند

پی به سر منزل مقصود فروغی نبرد

یا من یلمنی، مالک و مالی

ای خردمند، پس گمان تو چیست

به حقیقت مرید عشق بود

ای در خطر فگنده دلم را تو از خطا

خواجو از قول مغنی نشکیبد ز آنروی

آن کو تو را به سنگ دلی کرد رهنمون

چو در برگ از خزان زردی فزاید

بر محک شب سپیدی شد پدید

کد کردن از گدا نبود شرط عاقلی

در عشق شمس تبریز سلطان تاجدارم

گاه ز تف سموم گرم چنان مرز و بوم

نامم رواست، گر چو خضر، جاودان بود

ز سرچشمه‌ی پارگین قطره‌ئی

فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب

گر چه عدل و دین نمی‌دانی ولی می‌دان که هست

بهر شراب‌خواره‌ی بستان معرفت

یا قلب کفاک لا تطول

چون روی چو آفتاب بنمودی

چون ز دنیا شد و در خلد برین

فراق دوستان با جانم آن کرد

خواجو اگر چه بیش نخیزد ز دست تو

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

هنوز بی‌خبرند از اساس نشو و نما

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند

بازآمد و بازآمد، آن دلبر زیبا خد

ما چو سیلیم و تو دریا ز تو دور افتادیم

در کلام خدای می‌خوانی

چون بر توان گشت از رخش؟ و آنگاه خود ناساخته

فراق نامه‌ی خواجو و شرح قصه‌ی شوق

ساقیا می ده که رندی‌های حافظ فهم کرد

شب قدرست و روز عید هر ساعت مه و خور را

به عشق از من مجو نام و نشانی

برین معنی نمی‌افتی، چو در هر سایه می‌خفتی

الفنج‌گه دانش این سرای است

به گاه جوانی همی داشتی

با اوحدی آن قوت غالب که تو دیدی

همچو خواجو ز خاک میخانه

ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت

رو بر سر کوی او بنشین و به دست خود

خورشید فتاد از نظر پاک فروغی

از درد به صاف آییم وز صاف به قاف آییم

هر نقش با نقشی دگر چون شیر بودی و شکر

ای نفس بزرگ! خرد شو در تن

مبر ستیزه، چو من کام دل ز لعل تو جویم

خواجو از چشمه‌ی نوش تو چو راند سخنی

چو دل در زلف تو بسته‌ست حافظ

مرده شناس دل را کز عشق نیست جانی

یک شب قدم ز چاه طبیعت برون گذار

آفتابی نی که سوزد روی را

ای دل سوخته گر مرد رهی

هر بامداد خانه شود پر

درآویزند با من هر شبی سرمست و فرصت نه

خواجو تو مپندار که بی سیم زمانی

تورانشه خجسته که در من یزید فضل

گر با چنین میانی از مو کمر کنندت

گر ره وادی مقصود فروغی این است

ملایک بین بزاییده ز دیوان

درده شراب رهبان ای همدم مسیحان

از تیغ کوه تا لب دریا کشیده‌اند

عامیان در شغل و جستی، زاهدان در کبر و هستی

در هواداری اگر کار تو بالا گیرد

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

رنگ از عارض گلگون تو گیرد لاله

کشتی زر هم کنون آمد پدید

بدران جوال و سر را برون کن

با هر کس ازو بهره است بی‌شک

باز گوید به ماه فروردین

از جور او شکایت چندین مکن، که این جا

عهدیست که آشفتگی خاطر خواجو

بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل

گدای کوی توام کی بود چو من درویش

امدح بغداد ثم احبسها

زهی شاهی، لطیفی، بی‌نظیری

در حضرت فرد صمد دل کی رود سوی عدد

چشم بد دور، خلوتی دیدم

سازیست بزرگ این تن و ما کوشش بسیار

از بهر نرد درد غم عشق دلبران

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب

هر که یک روز در رکاب تو رفت

داد آگهی ز خاصیت آب زندگی

مددها برج خاکی را، عطاها برج آبی را

هرچه اینجا ذره ذره می‌کنی

قضا را در آن سال از آن خوب شخم

شیرین‌تری ز عمر و من اندر فراق تو

گیسوی تو گر سرکشد او را چه توان گفت

میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز

گو مکن وقف هیچ جا گر چه

صاحب نظری را که به چشم توفتد چشم

اندر قفص ار دانه و آبست فراوان

چو گویم شب نخسپم او بگوید

نه مرید شیخ و شابی گشتمی

ز لعل تو یک بوسه در کار کن

از خرمن سودای تو سرمایه‌ی خواجو

وصال دولت بیدار ترسمت ندهند

خادمانی که در آن پرده‌ی عزت باشند

تا بوی او به ما نرساند ز تاب زلف

این قفل تو کرده‌ی برین دل

تو با هوش و رای از نکو محضران چون

عقل با هاتف پی تاریخ سال رحلتش

بلندی که میجویی آنروز یابی

بر سر کوی تو چون خواجو اگر خاک شوم

مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع

انصاف بده که چون بود سیف

زان نمی‌آرد فروغی بوسه‌اش را در خیال

تبریز نحقتنی و الا

اگر چه همچو اشتر کژنهادیم

نیست بی‌روی تو عراقی را

ز اوحدی دل سر زلف تو ببر دست و کنون

چو وصل و هجر حجابست پیش اهل سلوک

گوشه گیران انتظار جلوه خوش می‌کنند

ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی

داند چگونه جان فروغی به لب رسید

تن خفت درین گلخن جان رفت دران گلشن

ذره در سایه نباشد تا نباشی تو در آن دم

بخت بد بین که با چنین حالی

کار عشق تو بلاییست نبینی آخر؟

شرح خمریات خواجو جز در دردی فروش

حافظا گر نروی از در او هم روزی

دلبرا چند خوهم دولت وصلت به دعا

گفت از خون فروغی دامنی آلوده کن

ایا حزن قلبی اما تنجلی؟

زان حمله‌های صف شکن سرکوفته دیوان تن

رحلت او خون دمادم ریخت از چشم فلک

دل اوحدی شکستن، ز میانه دور جستن

عیب خواجو نتوان کرد که در مجلس ما

به درد عشق بساز و خموش کن حافظ

بپرسید این منظر جانفزا چیست

بهر دوباره زادن جانت ز امهات

ناخن همی زنند و ، رخ خود همی درند

خداوند ار نیامد زو گناهی

جز هاتف بی‌نوا در آن کوی

از کرامات ار بپری در هوا

چو زهره دید رخ زرد و اشک خواجو گفت

جان‌ها ز دام زلف چو بر خاک می‌فشاند

زین خرقه بود فضیحت من

به یاد کاکل پرتاب و زلف پر چینش

بهر چاهی ازان چهها درافتم

نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان

جان فرهاد، اگر چه شیرین بود

به هیچ کار نیایی چو ناتوان گردی

همچو خواجو تا شود شمع فلک پروانه‌ات

حافظ لب لعلش چو مرا جان عزیز است

من از این در نروم ز آنک گروهی عشاق

یارب از هیچ غمی خاطرت آزرده مباد

ای مه که تو همامی، گه زار و گه تمامی

گر بربایی هزار دل تو به روزی

دم به تحسینشان بجنباندی

بس که چون چنگ به ناکام به نالم ز غم تو

تو گنج لطفی و دانم کزین بتنگ آئی

با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او

گفتمش کی بود آن بار؟ معین کن! گفت:

خم ابروی کسی خون مرا ریخت به خاک

ای روح، راح این تنی، وی شرع، مفتاح منی

از باغ هر آنچ جمع کردیم

کلک نقاش خوی معنی جوی

اگر شعر گویی در آن غمزه زیبد

عارفان تا که بجز روی تو در غیر نبینند

این راه را نهایت صورت کجا توان بست

تا گریبان تو از دست اجل بستانند

در کوی خرابات رسیدم به مقامی

از لیلی خود مجنون شده‌ام

پندی به مزه چو قند بشنو

قضا خیمه‌ی دولتش چون فراخت

هر روز رنج ما ز فراقت بتر شود

روی از تو نپیچم وگر از شست تو آید

بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر

ای خوب‌تر ز لیلی هرگز مده چو مجنون

تا نهادم گام در کویت روا شد کام من

توبه اگر اژدهای نر بود

چون گشاید لعل را او تا نثار در کند

دفتر از هجر تو بی‌شیرازه است

چو ماه از عقده‌ی زلفش مگر دارد خسوف آن رخ؟

خواجو کدام سلطنت از ملک هر دو کون

دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر

چون خاک سر کویت آهنگ هوا کرده

قد فوضت خیم المکارم بیننا

یا محیطا بروحه‌الدنیا

از بر خود خلعت خاصم فرست

چون که توی تو شد بدل به صفا

بلبان شکرین خودم از دور بپرس

بید طبری را کند از امر تو بلبل

گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد

داد بهر یک، هنر و پرتوی

ز سوز ناله‌ی مرغ چمن توان دانست

رها کن عربده، خو کن حلیمی

خورشید حمل کی بود ای گرمی تو بی‌حد

تا تو از خویشتن برون نایی

اوحدی گر کشته شد عمر تو باد

ترک نقش و نگار کن که شوی

تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد

نخوهم دیدن خود آرزویم دیدن تست

چشم بد دور که در چشمه‌ی نوش ساقی

از آفتاب، آب و گل ما چو دل شدست

داناست کسی که رو از این جادو

روزگار رفته را بر گردن افکندن کمند

گر جهان پر نقش باشد در دل ما جز یکی

دو چشم آهوی شیرافکنش نگر خواجو

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب

سخنی در هلاک من می‌گفت

جان او موج خیز علم و یقین

بدرون صبر آمد فرج، و ره گشایش

چو یار ذوفنون من زند پرده جنون من

هر که بد شد فعال او «قدمات»

مسلمان، اوحدی، آن روز بودی

نهاده‌ام سر پر شور دائما بر کف

بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ

گرم گل فرستد ز فردوس رضوان

تا تو جز چوب و در ندانی دید

غلب الفرد علی‌الشفع بلی واتحدا

شادمانیم نباشد که مرا

چون گل خندان، پگاه، روی فرو شوی

پیش نگار بسته سرانگشت بر خضابت

ناقدش گفت این نشان نیست ای عزیز

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد

مرا بلای تو از محنت جهان برهاند

با هم از فکر جهان بودند دور

حیث ما حاول‌الثری، فمه جانب‌السما

در من ز کجا رسد گمان‌ها

یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر

بس تیرغم که در دل ما را رسید، لیکن

یا رب آن خسرو خوبان جهان آگه بود

گوهر معرفت آموز که با خود ببری

لاله بر دامن سبزه است بدان سان گویی

گاه می‌خواهی از مداد، امداد

این دو خانه‌ست دو منزل به یقین ملک ویست

زیرا بدین دوجسم طبیعی تمام شد

روح‌ها داد روح را زان راح

گل گر به رغم سنبل بر خال دل نبندد

تا به چشمت همه پاکیزه نماید خواجو

حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت

روی تو را نگویم مه ز آنکه هست رویت

علم جویان عامل ایشانند

کار امروز را مگو فردا

ساغر می خیال تو بر کف من نهاد دی

شب چنان تیره شد که وام گرفت

بیدار باش یک دم و آگاه یک نفس

همچو خواجو ای ، بسا شبها که از شوریدگی

پیراهنی که آید از او بوی یوسفم

در زیر پا نهند ترا رهروان ولیک

ناله‌ی جانسوز بر گردون کشید

و تتوب من ذنوبی و تجاسری علیه

چون رخت پیدا شد از بی طاقتی

طوطی بذله گوی گلشن دهر

این نامه پراگنده از آنست که بی‌تو

باده در ساغر فکن خواجو که بر یاد لبش

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله

ای بهر نان و جامه ز دین بینوا شده

گرچه بار رحیل ازین جا بست

پیش تو امانت شعیبم

اخضر شده میدان و بغلطیم چو گویی

اتفاقی عجب: عراقی و وصل!

حالم از قاصدان نمی‌شنوی

تسبیح بیفکندم و ناقوس گرفتم

من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست

مدتی شد که به من روی همی ننمایی

متوکل سبب یکی بیند

عریان شده‌ی بر لب این جوی، پی غسل

ایشان که به فرمان خدا از پدر و جد

کلماتی است از مخارج اصل

بید، که بالا گرفت منصب او در چمن

بس که ما در ریگ رو غم ریختیم

سر مکش حافظ ز آه نیم شب

از هوایی کید از خاک درت

خفته در خانه‌ام سه چار یتیم

ز بلای گندم آمد پدر بزرگت اینجا

بی‌صورت با هزار صورت

نشان سیرت شاعر ز شعر شاعر جوی

این جام را جلی ده و خود را درو ببین

پیش خواجو هر دو عالم کاه برگی بیش نیست

گفتم دعای دولت او ورد حافظ است

درکه گریزد ز تو؟ که در همه عالم

نیست آنکو سری به راه کشد

یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان

آنجا که حسن رویت بوی نمک نموده

همچو پروانه ز اشتیاق رخش

بر رخ چون سپرش تیر نظر گر نفگندی

قایم مطلق تویی اما به ذات

امید هست که زودت به بخت نیک ببینم

سیف اگر ز بهر تو مال فدا کند، مرا

گذرم بر سر دو راه آمد

جمله جهان لایتجزی بدست

تدخل ارواحهم تسکر اشباحهم

بود مقری بر اوجش با سروش چرخ هم نغمه

پیش تو بادیست سرد آه دل اوحدی

چگونه در ره مستی قدم نهد خواجو

از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی

گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان

رنج او چون هبا توان کردن

قلت الا بدلنا سلما

علم جان جان توست ای هوشیار

یکی بسته شکلی به رخ بلعجب

بوی پیراهنت آورد مرا باز پدید

بیش ازین ناوک بیداد مزن برخواجو

غلام همت آنم که باشد

به شرار تو، چه آب افشاند

چون شد از زهد گردنت باریک

ای نظرت معدن هر کیمیا

ز خون بود غذا اول و آخر شد خون شیر

در بیابان، به فصل تابستان

عکس طاس و نور تشتش تا به چشم من درآمد

از در خیمه برون آمد و ساغر پر کرد

دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری

ترش چو غوره نشیند شکر ز تنگ دلی

تربیت چیست؟ آنکه بی گه و گاه

آستانش چشم من شد جان من چون کاه گشت

وقت بهار خواهم در نور شمع رویت

چند ازین اشتغال بی‌حاصل؟

به قول زشت بد گویان نگردد گفته‌ی من بد

کار یاقوت تو تا باده فروشی باشد

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

نه بدان آورندت اینها پیش

پیسه رسنست این شب و این روز، حذر کن

چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه

از دم من شد گریزان دوزخ رشک و حسد

مکنید عیب چندین، اگرش نگاه کردم

خواجو دگر بدام غمت پای بند شد

بر در مدرسه تا چند نشینی حافظ

او زیور عروس جمال خود است و نیست

این دل و جان آهنین که تراست

درم رفیقان از برون دارم حریفان درون

در دام جهان جهان همیشه

مگر از میان بلا گرمگاهی

ازان لب اوحدی گر بوسه‌ای بستد شبی پنهان

می‌نیارد خواند از خیلم کسی

جناب عشق بلند است همتی حافظ

در فراق تو سیف فرغانی

گر نه راه تقرب او رفتی

پیشتر آ پیشتر، تا بدهم جان وسر

شمس تبریز شهنشاه همه مردان است

مرغ روحش زین قفس آمد به پرواز و نهاد

تا تو بستی بار تبریز، ای پسر

خواجو بسحر سرمکش از مرغ صراحی

مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ

در صف گلها، بدید او ناگهان

همچو ترسا مباش سرگردان

از غرضی چون پنهان شد ز چشم

چون به یک قطره دلت قانع ببود

این صفت‌ها، که سیرت سلف است

کی به دشنام و جفا دور توان کردنم از تو؟

چه نصیحت کنی ای غافل نادان که مرا

نمی‌دهند اجازت مرا به سیر و سفر

صفحه‌ی روی ز انظار، نهان میدارم

یا در افتد به وعظ و دقاقی

تاکنون شحنه‌ی بد او دزدی او بنماییم

مجموع همه است شمس تبریز

به صبح جبین منیرت سلامی

در نامه‌ی ترکیب که داری نظری کن

در هوای تو چون پرد خواجو

قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد

سیف از گریه خاک را تر کرد

شاعری گرچه دلپذیرم نیست

سخته کمانیست، پس این کمین

گر ندیدی عرش را و حاملان عرش را

سرور سروران روی زمین

درین رفتن به همراهی مرا او دست میگیرد

ایکه از چشم تو در هر طرفی بیماریست

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق

آب روی تو ببیند در رخت از روشنی

لیک ثنایش ز بیان برترست

آن نقدهای قلب که بنهاده‌ی به پیش

چونک بی‌من باغ حال خود بدید

اندرونی که درد او دارد

حال امروز بپرسیم ز داننده به نقد

از بنده زر چه خواهی زآنرو که عاشقانرا

گر در خیال چرخ فتد عکس تیغ او

از خون جگر کسی به جز سیف

چه قدر باشد این قضای تو؟ باش

سبحان من یرانی سبحان من رعانی

خواهم که مست باشی در ماهتاب خفته

بودم در این سخن که ناگاه

به دشنام و جفا، جانا، میزار اوحدی را دل

طمع مدار که خواجو ز یار برگردد

یاد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست

حرم بر عاشقان تنگ است از یاران غار تو

ظلم را بندد به جای عدل، کار

یقین آنجاست آن جانان، امیر چشمه‌ی حیوان

شربت از کوزه نروید بود از جای دگر

مرکب حسن را سوار شده

مرا پرسی که: در گیتی چه بازی؟ نیک دانی تو

فصل بهاران نه ممکنست خموشی

به وصل دوست گرت دست می‌دهد یک دم

دل جان به تحفه پیش تو می‌برد سیف گفت

در گذار تو هر هوس دامیست

با ازین خاک به شب نیز نمی‌دارد دست

بر مکش ناچخ و بر سرت مگردانش

به خسروان، سخن ناز اگر فروخت، رواست

از پای دلم اوحدی ار دست بدارد

نام خواجو برآن خسرو خوبان که برد

شک نیست محتشم که به این جرم می‌کنند

اگر در گلشن آیی، سرو آزاد

دل مخوان، ای پسر، که دول بود

بحر بر کف که گرفتست؟ تو باری برگیر

مرا مخمور می داری نه از بخل

یاران موافق را آزرده نسازد

ازین آرزو، تا که من زنده‌ام

صد بار ترا گفتم کامروز که چون خواجو

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن

فقرم چو گشت دوست، شنیدم ز دوستان

در صفاتش چو از صفا نگری

دولت قلاوزی شده، اندر ره درهم زده

چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید

بس زار ناله کردم و پاسخ داد

پولی ازان اگر بدهی رد کنند باز

من میان بحر بی پایان غریق

شبی می‌گفت چشم کس ندیده‌ست

دلم چون جای عشق تست او را

جهد کن! تا هر خطا و هر خلل

ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را

هر لحظه بخروشانترم برجسته و جوشانترم

قفوا عنده مستانسین و بلغوا

زین گلخن و ویرانه برنجیم، نسیمی

خواجو ز داغ و درد جدائی بجان رسید

به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار

راز گفتم ولی کسی نشنید

در تماشای خودم بی‌خود کنی

من از نهایت بیداد دوست می‌ترسم

آن مقدر که برانده‌است چنین بر سرما

پی تاریخ سال آن رقم زد خامه‌ی هاتف

ای اوحدی، از بی‌ادبیها که ببینی

سعدی از این چشمه حیوان که خورد

دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ

گر همه جان است اندر وی نباشد زندگی

گر مددگار من شود توفیق

مستی من تازه نیست از لب میگون او

گلزار اگر همه بریزد

قول ما حجت است در هر کار

شگفت نیست جهان کز تو یادگار بماند

چون یاد کند خواجو یاقوت گهر بارش

حافظ ار میل به ابروی تو دارد شاید

تو، مال خلق خدا را نکرده‌ای تاراج

بی‌زن و بی‌شریک و فرزندست

حاصلم هیچ نگردید به غیر از افسوس

عطار کز جهانش جانی است عاشق تو

چون که خدا چنگ چنین ساز کرد

دوشم چو می‌گفتی که: تو در غم نمانی، اوحدی

آتش او هر زمان جان دگر بخشد ترا

نمی‌کنم گله‌ای لیک ابر رحمت دوست

درین صحیفه به جز حرف عشق بی‌معنی است

خلق او بوی مشک ناب دهد

معاشران همه در بزم پسته می‌شکنند

به جان گفتم که چون غنچه چرا چهره نهان کردی

باش تا خود سوی ری تازد ز آذربایجان

دشمن من خاک بر سر کرد، تا در کوی خویش

در گلستان غم عشق تو از خوناب چشم

زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید

بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست

چون به دریا رسید، کرد آرام

در دلم هیچ کسی دست نیابد به بدی

اگر هیربد بد بود بد مکن

در غمت هر نفس عراقی را

ای گل، برای وصف تو در باغ روزگار

قبای خوشتر از این در بدن تواند بود

هر که این عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه

تا کی کند چو گاوان در ما زبان درازی

مدح دونان به نغز گفتاری

گفتم آهنگ جنون دارد دلم، خندید و گفت

گر زهر جهان نهند بر ما

گو: عراقی در آرزوی رخت

بر اوحدی مگویید دگر حکایت من

چو بیان می‌کند از عشق حدیثی خواجو

ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق

سوی فردوس باغی را نزیبد میوه آوردن

آنچه گفتیم حال دانا بود

تا دست من به خاتم لعلت رسیده‌است

زهی عطار کز بحر معانی چون مدد داری

چو خیل مور گرد پاره‌ی شکر

بسان اوحدی، دور از تو، بیمست

هر که را نوبتی زدند این تیر

مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول

زنگی شب چراغ ماه به دست

هر کرا این متاع در بارست

تو و زلف مشک بارت من و چشم اشک بارم

رقص کنان در خضر لطف تو

دست طبیعت! گل عمر مرا مچین

گر به قاضی می‌برند آنرا که مستی می‌کند

هر که او دل بدست سلطان داد

خموش حافظ و از جور یار ناله مکن

نه آگه بود از رسم شبانی

تا به هر رشته‌ای در آویزی

منتهای مطلبم صورت نمی‌بندد فروغی

چند ناگاهان به چاه اندر فتاد

هر در که باز بود، سپهر از جفا ببست

رخت فردا کشیده بر در دی

گمان برند که در باغ عشق سعدی را

منصور بن مظفر غازیست حرز من

حدیث گنج معانی همی کند با تو

گر بدان ملک آرزوست رجوع

طرح توی فروغی می‌ریختم، اگر بود

بدهش از آن رحیقی که شود خوشی عشیقی

دوستان رفتند از این کشور، رقیبان! همتی

از حلقه‌ای، که می‌شنوی بوی فتنه‌ای

پیرهن پاره کنم تا تو ببینی از مهر

سر عاشق که نه خاک در معشوق بود

سر عشقم چو بر زبان آمد

چند گردی چو آب و چون آذر

جیب فروغی درید تا تو به گل‌زار حسن

چون قاعده‌ی وجود بر هیچ است

مم اجتراء ک و الحراس ایقاظ

مگر که فایض رحمت کند به خلق نظر

گر نظری کنی کند کشته صبر من ورق

لعل تو که هست جان حافظ

نیست بازی کار حق، خود را مباز

چاره‌ی آن کار نتوانست هیچ

عاشق نمی‌کشد قدم از رهگذار دوست

در لمع قرص او صورت شه شمس دین

که پیچد بره را بر پای، حبل کفه‌ی میزان

آبرویم نیست اندر جمع خاصان را، ولی

گر بتیغش بزنی روی نپیچد خواجو

آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر

دل تلخکام هجر است او را به جای باده

چه شوی بسته‌ی خر و سوزن؟

در دایره‌ی عشق تو تا پای نهادم

گشتن حال تو و گشتن چرخ و شب و روز

ضیاء السلطنه خاتون روزگار که گوید

کناره گیر ز معشوقه‌ای، که روز و شبش

می‌زد به شمشیر جفا می‌رفت و می‌گفت از قفا

خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را

گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بخود شدی

که مبادا گر چشم طعم وصال

کشور چین و ختا را زلف و مژگانت گرفت

به پیش پیر میخانه بمیرم

درون دلش عقده‌ای زهردار

کار تو با شکستگان یا ستمست، یا جفا

مطربان از گفته‌ی خواجو سرودی می‌زدند

ما باده زیر خرقه نه امروز می‌خوریم

چو از تو سیف فرغانی سخن راند

هم دلست آنکه گفت: سبحانی

هر دو عالم را به یک نظاره کشتی

عطار اگر دگر ره در راه دین درآیی

بر نودمیده خوید بخوردم یکی شراب

از اوحدی بگردان بیداد شحنه‌ی غم

وان سرو که گویند به بالای تو باشد

ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ

سیف فرغانی در کار جزا چشم مدار

عقل شمعست اندرین خانه

کمان کشیده ز ابرو به روی من صنمی

چه کنم ذکر که من ذکر توام

آن چنان در دلی، که پندارم

گر چرخ گردان داشتی در دل ز مهرت ذره‌ای

کاه اگر کوه شود سر بفلک بر نزند

دی عزیزی گفت حافظ می‌خورد پنهان شراب

عاشقان مرغ و هوا عشق و جهان هست قفس

چون گره نافه گشاید نسیم

هر لحظه به زخمم نمکی ریخت دهانش

برسایش ما را ز جنبش آمد،

بر اندام او سوده ریحان و سنبل

گویند: وصف عشق او، تا چند گویی؟ اوحدی

پروانه ز عشق بر خطر بود

پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت

تو ای بیچاره آنگه نان خوری سیر

سر او زان قفای لعنت خورد

اگر که دور شد از آفتاب ماه رواست

ای خواجه من جام میم چون سینه را غمگین کنم

زد بسی در ولیک سود نداشت

دیدن خوبان اگر جرم و گناهست، ای صنم

مکن اندیشه که خواجو نکند یاد لبت

بخواه جام صبوحی به یاد آصف عهد

خاک کویت همه، گل گشت ز آب چشمم

در بدنها رطوبتیست لطیف

تا گره بگشاید از کارم فروغی

تا در رسد این می تو ای عطار

ز نیت خودت آگاه ساز تا من هم

زان تخم وفا بهره چه معنی که ندیدیم

سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد

عاقبت شیراز و تبریز و عراق

وصل تو دولتی‌ست، تا که برد؟

خویش را زین غرور باز آور

گر تاجر وفایی دکان به هرزه مگشا

هر ذره هر پره می جوید می گوید

یوسف افتاد ار به چاه آخر ز چاه آمد برون

بر حالت تو رقت قندیل و سوز شمع

تا بگوهر چشم خواجو را مرصع کرده‌ام

رفته گیر از برم وز آتش و آب دل و چشم

رویت بدان جمال مرا روزگار برد

منطق طوطی خطر جان اوست

گفتم کجاست مسکن دلهای بی قرار

باغ ماننده‌ی گردون شود ایدون که‌ش

گفت: ای پادشاه دین، فریاد!

ز آیینه عجب دارم آرام نمودن

سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد

حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال

در دل و چشمم ز حسن و لطف خویش

بود ز بیشه به لب آبگیر

در عالم زیبایی تو خواجه‌ی معروفی

در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل

نیست سوی حقیقت الله

چون اوحدی از وصل به شاهی برسم زود

فرهاد صفت خواجو دور از لب شیرینت

ز بیخودی طلب یار می‌کند حافظ

اگر با من نشینی عیب نبود

دل نادان ز کار سست آید

یک سر مو نگرفتند مجانین آرام

چون هرچه جز او هست درین راه حجاب است

در دل اندیشه‌ی مراد ازو

پرورده‌ی عشقم من ، بسیار همی باید

آه سعدی جگر گوشه نشینان خون کرد

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت

کس به تو ره نمی‌برد، هم تو

تا چنین زنده‌ای تو در خوابی

خواهی که فلک گردد گرد خم چوگانت

چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی

از این طرز بیهوده یکسو شویم

نخواهد بود تحصیلی مرا بی‌روز وصل تو

بجرعه آب رخ خاکیان بباد دهند

به نام طره‌ی دلبند خویش خیری کن

میان عاشق و معشوق بعد ازین کاری‌ست

قربت خود کجا دهد شاهت؟

به قاتلی سر و کارم فتاد در مستی

شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند

ختم بود بر تو دلربایی، چونانک

کجا به اوحدی امید در توانم بست؟

اگر حلاوت مستی بدانی ای هشیار

سیاه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بینم

اگر که قاضی و مفتی شوند، سفله و دزد

به ز ابدال بوده باشی تو

دادیم جان ولیکن آسودگی ندیدیم

دعاهایی که آن در لب نیاید

در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من

گفتا: بخواهم کشتنت روزی، چو گفتم: خون بها؟

خیز خواجو که چو افلاس شود دامن گیر

گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش

اگر چه دیده‌ی مردم بماند خیره در رویت

می‌توان یک زخم خورد از تیغ تیز

ای آن که زیر تیغش امید رحم داری

دعوی صبر چون کنم که مرا

شاعری منقطع کند نورت

تو که امروز چو کژدم همه را نیش زنی

سعدی نه حریف غم او بود ولیکن

خیال چنبر زلفش فریبت می‌دهد حافظ

ز من، فردا دگر نام و نشان نیست

چند ازین نیستی و این هستی؟

همچو طاووس چو سرمست خرامی در باغ

من چو از دریای عمان قطره‌ام

نشنیدی که ایزد وهاب

از آن خویشی کند با تو دل بیخود که در پرده

تا خرقه بخون دل پیمانه نشوئی

سرمست در قبای زرافشان چو بگذری

گسست و ندانست این رشته چیست

هر چه دانسته‌ای ز پیش کسان

گل بخندد ز یاد این بر سنگ

به صابون دین شوی مر جانت را

ای مشت زمین! بر آسمان شو

روز سربازی عنان پیچیده‌ای

دلا اگر چه که تلخست بیخ صبر ولی

قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند

کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان

چشمشان ناگهان فتاد بر آن

نصیب من ز تو هر روز تیر دلدوز است

خمش کردم که در فکرت نگنجد

نهنگ صبح لب بگشود و دزدیدند سر، پیشش

وه! که روز اوحدی بی‌روی دوست

از آن زمان که چو خواجو عنان دل بتو دادم

کیسه سیم و زرت پاک بباید پرداخت

چشم بگشا ببین که نامده‌ای

حاصل از فرزند گردد کام مرد

ز زلف و چشم تو معلوم می‌توان کردن

نیستان را قوت هستی می‌دهیم

تا کی کشد عراقی مسکین جفای تو؟

دیروز مست از بیخودی، گفتا: بیایم، گلمدی

اگر خلاف تو بودست در دلم همه عمر

این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست

مصحف آیات خوبیی و به اخلاص

بدر آ، ای حکیم فرزانه

کنون وجود فروغی به هیچ کار نیاید

حکیمان خبیریم که قاروره نگیریم

چون ساخته‌ی دردم در حلقه نیارامم

بسان اوحدی خواری به راه عشق این خوبان

با چشم در نثار باردوی ایلخان

محتشم کوه ستم راست ستون

سیف فرغانی چو حلقه بسته‌دار

اهل زرق و نقاق هم پشتند

همه میکشان محفل ز می شبانه سرخوش

هر که بچه‌ی مار بد را روز روزان خور دهد

به دردی قانعم از تو، به دشنامی شدم راضی

نمیخواهم که بنمایم به جایی حال خود ورنه

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

ملکت عاشقی و گنج طرب

نابینا همچو چشم نرگس

همچو مور و ملخ ز هر طرفی

گفتم از مکر فلک با تو سخن ها دارم

ور درد و رنج داری در من نظر کن از وی

که دید جام که کار شراب ناب کند؟

چون گویمت که: کام روا کن مرا ز لب

رفت در خنده و شیرین لبک از هم بگشود

غزل سرایی ناهید صرفه‌ای نبرد

پنهان، بهر فراز که بینی نشیبهاست

گاه لافی زنی ز سربازی

چه شرم ها که نکرد آفتاب از رویش

از هوای نفس شومت در حجابی مانده‌ای

نشین با خویشتن، برخیز و در فتراک عشق آویز

دل بختییست بسته بر مهد کبریا

من بعد از این نه زهد فروشم نه معرفت

همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو

سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو

گو بدر بر تن نکو رفتار

گر نه در راه تو گم کرد فروغی دل را

تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید

هان! عراقی، غم مخور، کز بهر تو

سایه و آفتاب را با هم

رفتن دیر مغان خواجو بهنگام صبوح

به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند

نه ماست مانده ز آزت بخانه‌ی زارع

ترک این عدت و عدد کرده

در عهد شه کلام فروغی بها گرفت

گویدت نرم نرم همی ک «این چه جای توست»

و آن سزای آفرین، کز حمد او زنده است جان

صورت حال‌اش چو نمودند باز

گر تو برانی کسم شفیع نباشد

کسی هم بوده زین سان محتشم کز شوکت خوبی

تا سخن از پی تو می‌گویم

ملک، ملک توست، بستان ملک خویش!

روزی اگر ببینم خود را بر آستانت

یا من هو فی قلبی یسبی ادبی یسبی

چو روی حق نبینی دیده بر دوز

کرده دوری ز راه معنی، دور

ای دل مباش طیره که جانم ز تیرگی

حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی

بر برق رخشنده آتش فروزم

ناصحان پیغمبران‌اند از نخست

چو دودین آتشی، کبش به روی اندر زنی ناگه

به گرد بلبل روحم قرار چون گیرد

ز غم زمانه ما را برهان ز می زمانی

لا نهنگی‌ست کاینات آشام

زکات لعل لبت را بسی طلبکارند

گرچه جای دیگرم در بندگی چون محتشم

مرغ سعادت به شام چون نگرفتی

گر حریفی، شبی به روز آور

حسابت ای شب هجران به سر نمی‌آید

زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم

نیست عجب اگر شود زنده عراقی از لبت

روز صلحت به دست مدح دهد

مرا نصیحت دانا به عقل باز نیارد

به زخم ناوک او چون شوم شهید کنید

غم تو در دل چون چشم میم من پنهان

نیست درویشی این، که زندقه است

تو را به مستیم ای شیخ هوشمند چه کار

پیچیده به مسکین تن من در به شب و روز

در ازل چون خطبه‌ی او والضحی املا کند

جام جم را ز عکس او ده شرم

تا به گریبان نرسد دست مرگ

منم مرغی که چون بر آشیانم سنگ زد غیرت

عشق تو ما را بخواهد کشت، آه

تحفه‌ای افزون ز لقای تو چیست؟

جز پیر مغان نمی‌شناسم

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن

گر ز نام من همی ننگ آیدت

نبرد زو نظر به سر و به جهر

خاک درت شدیم چو خواجو بحکم آنک

ای فتنه می‌انگیزی از رفتار او گرد بلا

میان آتش شوقند و آب دیده هنوز

خواست که در آینه‌های دگر

زاده عبدالله فرزانه فروغی که به بحر

در راه انتظارت جان‌ها ز اشتیاقت

خرم دل آن کسی، که او را

روز دیگر بر همین دستور بود

سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آورده‌ام

یا مبر نام غزالان محتشم یا همچو من

به پای شوق کنم رقص و سر بیفشانم

ز اهل دل هر که آن رقم خواند،

چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین

ای که میش خورده‌ای از چه تو پژمرده‌ای

گرچه دل خون شود از تیمارش

چون ز هر عیب‌اش سلامت یافتند

گفتم کرانه بگیرم از آشوب عشق او

حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان

آشنای تو را سزد زین باغ

ور دهدش جلوه به هر زیوری

چه کامی از لب شیرین رسید خسرو را

آهو و نخچیر و گوزن چران

مگذار که خسته دل عراقی

هر چه داری ببخش و، نام برآر

مرغان قفس را المی باشد و شوقی

بت چینی عدوی دین و دل‌هاست

عراقی از دل و جان آن زمان امید پرید

جمع شد ز آن پشته‌ها کوهی بلند

گاهی نگه به جانب دل می‌کند به ناز

پژمرده شود هزار دولت

هیچ کس دیدی که خواهد در دمی صدبار مرگ؟

آری، آن کس را که دولت یار شد

بیا ای دبیر ار نداری مداد

گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ

از پی حسن بهین همه اجزا شد روی

آنکه چشم تو دید، جسمی بود

آسایشی ز کوشش در عاشقی ندیدیم

چند پوشی دلق دام زرق را

اگر کسی به شکایت بود ز دلبر خویش

تا نمیری بدین چهار از خود

اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی

نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است

در سخن جمع کنم در معانی پس ازین

همه یکرنگ و هیچ رنگی نه

ز خرج عید فروغی مرا گزندی نیست

همچو کوهی می نمایم لیک من

این قطره‌ی خون تا یافت از خاک درش بویی

شکر تن خدمت و تحمل و صبر

نمی‌رود سخنی در میان او خواجو

ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست

دست ایشان ز ملک کوته کن

شد روان، از بادبان پر ساخته

موی تو زد حلقه بر میانت و نگذاشت

بی‌بال در نشیمن سفلی گشاده پر

ور بر آنی که خون ما ریزی

شوی از ما و من به کلی صاف

سعدیا بعد از تحمل چاره نیست

فحبک راحتی فی کل حین

مرا از تابش هر روزه، بگداخت

هست بی‌پیوندی جسم‌اش مراد

مستی ما همه این است که در مجلس دوست

به تو گر جان دهم باشد تجارت

در جهان گر خوشی کم است مرا

چون حدث در قدیم پیوندد

کس متصور نمی‌شود که چو خواجو

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز

شیاطین گرفتند روی زمین

گرد وزر و پی وبال نگشت

راز من از پرده آخر شد فروغی آشکار

درین منزل فروماندیم جمله

بیمار پرسش از تو نیاید، به درد گو:

تا چون بیند دور ازو بیگانه را

همه را دیده به رویت نگرانست ولیک

خوشا آن دم کز استغنای مستی

در دور ما از آتش بیداد ظالمان

همت عارف چو گردد زورمند

کی توان نام تو را برد فروغی در عشق

آن چه خال است بر آن رخ که اگر جلوه کند

شاید اگر هوای او می‌کشدم، که در رهش

زین سه هم با تو نقل باید کرد

خیز خواجو ببین که سرمستان

چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان

وی مصقله‌ی غم تو داده

اولی و تو را بدایت نی

دوشم به صد کرشمه بتی بی گناه کشت

مکر تو ای روزگار پیدا شد

آتش رخسار خوبت گر بسوزاند مرا

در قیامت، کزین ستوده طلسم

دیدم همه دلبران آفاق

رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود

تیر نظرت ز کوری دل

کاشف اسرار و معانی همه

بی بهره منم وگر نه از یاری

خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی

زمانا کنت لا ارضی بوصل

طاعت خود ز چشم خلق بپوش

ز نوبهار چه پرسد نشان روی تو خواجو

به فتراک ار همی‌بندی خدا را زود صیدم کن

تا همچو نیم دهان نهی بر لب

چار میخ از برای تن بودست

دوش با زلف بلند تو فروغی می‌گفت

عطار ز دست رفت و تو با او

تا گفتمت که: کام عراقی ز لب بده

تا بدان زنجیره‌ی داناپسند

دیریست که سعدی به دل از عشق تو می‌گفت

دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود

تا روح که متصل به جسم است

اگرش چشم تیزبین بودی

حسرت برم از خسرو و فرهاد که در عشق

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام

زان شعله که از روی بتان حسن برافروخت

کودکی و جوانی و پیری

تا بود در چشمم آن لب خواب چون آید مرا

مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ

تویی غازی که صد چون من مسلمان

سود سر، ایوان تو را بر سپهر

چنین ساقی ز خویشم بی خبر ساخت

موسی به قول عام چهل رش بود

تا مگر بینم دمی رنگ رخت

تا به جایی رسید کو نه غذا

سعدی جفا نبرده چه دانی تو قدر یار

و گر گوید نمی‌خواهم چو حافظ عاشق مفلس

خانه‌ها لانه‌ی روباه شد از ویرانی

هر که در توبه پایدار آمد

آه اگر خواجه‌ی من بنده‌نوازی نکند

مانند درد دیده‌ای بر دیده برچفسیده‌ای

به نوعی زندگانی کن که راحت یابی از مردن

مکن آزار خلق و گور ببین

تا بچوگان سعادت ببری گوی مراد

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

در صومعه تو دانی می‌کوش تا توانی

همدمی مرده، دهد مردگی

شنیدن توان نغمه‌ی ارغنون را

پیری بشنید و جان به حق داد

از لب و دندان تو در حیرتم

مرد دادش طلاق و شد بی‌جفت

دریغا عیش اگر مرگش نبودی

زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود

ز افغان سیف ای جان شبها میان کویت

تافت سوی من عنان، خندان و شاد

واقف از داغ دل لاله نخواهد بودن

گم کنم خویش در اوصاف ملک

نیابم در جهان یاری، نبینم غیر غم‌خواری

حسن نه آنست که ماند نهان

تا لب گور لب ما و لب جام شراب

به بوی زلف و رخت می‌روند و می‌آیند

به سر شد روزگارم بی‌رخ تو

تجربه نگرفت ز دست نخست

همه فدای تو کردند جان شیرین را

مشرق ز نور صبح سحرگاهان

بر سر خوان لبت، خود بی‌جگر

بر سر هر سنگ زده قهقهه

مثال راکب دریاست حال کشته عشق

ازین خوش‌تر چه باشد کز تو چون پرسند کی بی‌غم

عراقی ار دل و جان آن زمان امید برید

نیست به تو همقدمی، حد کس

تا قدم زد در جهان آفرینش

هست صلاح دل و دین صورت آن ترک یقین

خواهی که بیابی دل گم کرده، عراقی؟

این حروفند و بس منازل ماه

به قصد جان گدا هر چه می‌توان بکنید

دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک

به هجر دور نیم از تو زآنکه هر نفسم

در صف مردان روی شمشیر زن،

تا جوان گردی فروغی در جهان پیرانه‌سر

گفتی که مرا میان جان جوی

کرمت نیز نگفت از سر لطف

باشد از اختیار قدرت دور

بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع

دل طعنه‌ی تو بدید بخرید

خواستم تا ز خواب برخیزم

قالبی از سر نیاز و یقین

هر تشنه را که لعل تو آب حیات داد

مکن ای شمس تبریزی چنین تندی چنین تیزی

بی روی تو هر رخی که دیدم

به ادب گشته مستقیم احوال

ز بحر عشق اگرت دست می‌دهد خواجو

با تو به دلم، دگر نگنجد

بکاست آنکه سبکسار شد، ز قیمت خویش

تو که هنگامه دانی و بازی

هر چه معشوق کند عین عنایت بود اما

گر کسی خویشتن خویش به چه در فگند

بنمای به من دلی فراهم

دل پر از درد و روی در وادی

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن

درفش و سرلشکر و جای خویش

به نزد تو زر سلطان سفال رنگین است

کور و در دست او عصایی نه

پا به گل مانده ز بالای تو طوبی آری

زهی لطف خیال او که چون در پاش افتادم

خرد گفتا: به پیران سر چه گردی گرد میخانه؟

بست هجرش کمر به کینه تو را

چو بی تو خون دلست اینک می‌خورد خواجو

کامد ز درون در نفیری

چه گردنان که کله زیر پایت اندازند

چه تواند چونی تهی مغزی؟

نصیب خضر خدا کرد آب حیوان را

با چنین حالتی عجب که مراست

جان عراقی از جهان گشت ملول و بس حزین

گفت خواه از کمال دین مسعود

دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید

ساقیا در ده آن میی که ازو

گر کسی ماه ندیده‌ست که خندید آن است

وانکه معصوم هست دست گناه

مرا که شیر نکردی شکار در میدان

یار ما جان و خداوند قضا و قدر است

من چو شادم از غم و تیمار تو

می‌ساز به اختیار من بنده

بود پیرسته خواجو مست و مخمور

گر جور کنی و گر کنی ناز

هر که را عشق تو بیمار کند جانش را

درگاه تو باب اعظم عدلست

مگر ای زلف ز حال دلم آگه شده‌ای

کنون تیرگلبن عقیق و زمرد

مجلس آراستند صبح دمی

وانکه از چتر دولتش آموخت

آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت

غافل که همیشه بی‌خبر زیست،

ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم

وگرنه مردمک چشم من چه خواهد آن

از سیل سرشکت خانه‌ای نیست

چه عالم‌هاست در هر تار مویت

کردمی بر سر کویت گهرافشانی‌ها

گوییا تا آسمان را رسم دوران آمده است

ترک دشنام ده این لحظه که مسکین خواجو

نگردیم یک تن ازین جنگ باز

از چنین داد و ستد سود چه باشد چو به من

مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش

چگونه شاد نباشد دلم به گوشه نشینی

دردا که داد چون گل عطار دل به بادش

چه به که پیش سگان درش فشانی جان

این قبله نشانه‌ی زمین باد

سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد

کنون کاین سپاه عدو گشت پست

دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز

ساقی و شراب و شاهد خوب

هم نشینان تو از بوی ریاحین مستند

اگر من جنس ایشانم وگر من غیر ایشانم

به آب دیده عراقی وضو همی سازد

هان بر طبق عرض نهم حاصل این ذکر

چهره‌ی ازرق خواجو چو ز می خمری شد

می‌خواند قصیده‌های دل سوز

فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود

فلکش گفت بربروت مخند

بر منظر ساقی نظر از شرم نکردم

چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا

به تیر غمزه چرا خسته می‌کنی دل‌ها؟

با بزرگان مستفیدم با فرودستان مفید

گفت سعدی خیال خیره مبند

که چون پور با سهم و مهتر شود

دهانت معدن للست با همه تنگی

مرا زبون نتواند گرفت روبه‌وار

خدا را زاهدا بر چین بساط خودنمایی را

ز جبین زعفرانی کر و فر لاله گویم

ندانم تا چه خواهد فتنه انگیخت؟

کرده تاریخ رسم او منسوخ

برخیز و باده نوش که مستان صبح خیز

آنچنان شوخی که گر گویند کیست

هر جا حدیث تست ز ما هم حکایتی است

دست فرسوده خزان ناشده طوبی کردار

فروغی از رخ آن مه گرت فروغ دهند

گر نسازی ز ناز با عطار

هرکسی را هست کامی در جهان

وانکه دست از چرا و چون بکشید

به جان و سر که نگردانم از وصال تو روی

کی نامور تاج زرینش داد

شد ز نیروی من غبار و برفت

صبح را رای تو گر پرده‌ی کتمان بدرد

گفتمش در ره جانانه چو باید کردن

سعد شمس الدین تبریزی بتافت

پیش ازین بی‌تو جهان چون بود در کتم عدم؟

ز اتصال کواکب وز امتزاج طباع

هر لحظه که خاموش شود ماه مغنی

پس محمل ناقه جست در بست

بخنده گفت، میان من و تو فرق بسی است

ز امن تودر پای فتنه است بندی

بیستون تاب دم تیشه‌ی فرهاد نداشت

و گر زین صورت هیچیز حرف و صوت می‌خواهی

زاهدی را کز می و معشوق رنگی نیست نیست

مزین کرده مجلس‌مان نگاری

هرگز اگر راه به معنی برد

گران آنکس برآید بر تو کو را

گر چه فغان می‌نکنم آشکار

عمر بر ناگریز تفرقه کن

تا سر آنان چو گیا بدروی

موج دریای حقایق که زند بر که قاف

چون دل من در سر زلف تو شد

که چو از حد ببری فاش کنم

کفر و دین یکسان شمر خواجو که در لوح بیان

وان سعادت وجود تست که نیست

میان مجلس مستان اگر تو در کنار آیی

ای تصاویر سخا را قلمت

گر به حقیقت نه ای تو عمر فروغی

اندر صف دین حضور چون یابیم

اسم جان پرور او چون به جهان یاد کنند

گویدش خواجه‌ی ما رفت کنون ده روزست

پیش تو مردن از آن به که پس از من گویند

بدین نامه گر چند بشتافتی

با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ای‌ست

دو روزک نیز در صحن چمن آی

گر بر سر خاک من بنشینی و برخیزی

بخور بی‌رطل و بی‌کوزه میی کو بشکند روزه

آن لحظه از عراقی، باشد که وارهیم

پایه‌ی تخت ترا هنگام بوسیدن خرد

شمع مجلس نشست خیز ندیم

نیایش همی کرد خورشید را

دور کن از من قضای هجر خود

حاش لله گر بماند یک مه دیگر به مرو

گشته ویران خانه‌ام از سیل عشق خانه کن

منبر عالمان گرفته‌ستند

شعشعه‌ی روی او کرد جهان مستنیر

اگرچه بط و همایم کند کرامت تو

گر گله از ماست شکایت بگوی

در میان آتش دل گرچه هر شب تا به روز

ساقی آن میکده به جام شرابی

دوستان از تواتر کرمت

گر آسمان به کام تو گردد فروغیا

آن دم که به چاه آمد یوسف خبرش آمد

وگر لطف خیال تو باشد

بدخواه تو خود را به بزرگی چو تو داند

بگذار که شکرت ببوسم

همی داردش تا شود چیره دست

در بهای وصل اگر جان میخوهی

بار بزرگیت زمین کی کشد

فروغی گر نه چشمت دیده آن گلبرگ رنگین را

چه می‌گویم نه‌ای تو مرد این اسرار دین‌پرور

درین وادی فرو شد کاروان‌ها

آنکه زندان پاس او دارد

سعدیا چاره ثباتست و مدارا و تحمل

بدادش از آزادگان ده هزار

جنت پر انگبین و شیر و می

معلوم شد از عارضه‌ی تو که کسی نیست

این است اگر جلوه معشوق فروغی

صبر کن این یک دو روز با همه فر و فروز

مکش چو دشمنم، ای دوست ز انتظار، بیا

به باد قهر ببرد ز سنگ خاره سکون

به چمن خرام خواجو دم صبح و ناله می‌کن

هر باد که از بهارش آمد

در سخن ار گرم گشت سیف از آن گشت

بر امید آنکه از روی قبول

تو در حسن لیلای خرگه نشینی

گر بر تو سلام خوش کند روزی

من نیز اگر نگنجم در حضرتت، عجب نیست

تیغ بینی زمرد و مرد از تیغ

ای پیک نامه بر که خبر می‌بری به دوست

با که خواهد کرد از گیتی وفا

هر کجا راهی است، ما پیموده‌ایم

گه قطر زمین از ثبات رزمت

تا سر زلف تو شد سلسله‌جنبان جنون

رو ترش کرد آن مبرسم تا ز شکل او بترسم

زان شعله که از روی بتان حسن تو افروخت

نرد زیب از کبک و تیهو برده پس بی‌اختیار

خواجو دهن قرابه بگشای

تا کی گویی چو انوری مرغ

آنچنان رو، که غافلت نکشند

ابناء زمین را بجز او نیست خداوند

گفتم که بنالم از جفایت

هر شبی چون شمع بی‌صبح رخت

ای دل، منگر سوی عراقی

وصف احسان تو چو من نکند

چون بست محمل بر هیون از شهر شد ناگه برون

اگر فارغ بود سنگین دل تو

در پیش صولجان قضای تو همچو گوی

از نقاب عدم چو رخ بنمود

مهتر محتشمانست به حشمت نه به زاد

چو چرخ اندر زبان‌ها اوفتادیم

چون تو را، جز تو، نمی‌بیند کسی

ای تا به ابد شب تمنیت

خواجوی مسکین بر لب شیرین

سیری نکند مرا ز جورت

بسان ذره‌ی بی‌تاب بودیم

منزل ار در خور قدوم تو نیست

هر کجا قامت تو بنشیند

چند گفتی و بر رباب زدی

هم بر در دوست باشد ار باشد

اگرچه در غم هجرت به نوک ناخن اشک

روز آنست که مردم ره صحرا گیرند

کز بهر خدای را کرایی؟

اندرین ره، گرگها حیران شدند

آن شنیدستی که روزی کلکت از روی عتاب

تو قبله‌ی عشاق رخت کعبه‌ی مقصود

زین دمدمه از خرم بیفکند

عشقش به زیان برد صلاح و ورع ما

خاک چو از عزم من آگاه شد

زان لعل آتشین قدحی نوش کن که هست

لبت را گو که تدبیر دیت کن

از چشم طائران شکاری، نهان شوید

قصه با او بگوی تات برین

همه تدبیر من این است که دیوانه شوم

دام مشکین می‌نهی عطار را

ای طرفه‌تر که دایم تو با منی و من باز

دشمنت دشمن خودست چنان

پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم

گفتم آخر جان به از زر گفت نه

بنزد اهل خرد، سستی و سبکساریست

مرا گفت از چهار انگشت مردم

در خانه‌ی دل جز تو کسی را ننشاندم

که آن خورشید بر گردون ز عشق او همی‌سوزد

همی گفتم که: ناگاهی، بمیرم در غم عشقت

روزم سیهست از آنکه چشمم

خواجو اگرت دست دهد دولت وصلش

بگشتند هر دو سوار هژیر

ز سوز عشق رخ زرد و اشک رنگینم

در اوصاف تو عاجز گشته‌ام یارب کجا یابم

بس جامه‌ی طاقت که بر اندام فروغی

اصل جنبش چرا نگوئی چیست؟

نغمات صدای ایوانش

به ملاقات بزم صاحب عصر

گر بمیرد طالبی دربند دوست

به زین غم کار دوستان خور

دلم روشن نگردد بی رخ او

ز حسن یوسف آرایش به مصر چرخ چارم در

در آن مجمع که بسرایند ذکر از جعد حورالعین

بود اندیشه چون بیشه در او صد گرگ و یک میشه

در صومعه چند زهد ورزیم؟

در دعوی حسن خود سخن‌گوی

بگذر از بخت جوان و دامن پیران بگیر

نشگفت که در زمین تویی چون تو

همت اندر طلب مقدم دار

که ندانی خبر همی داری

نظر به جانب شاهان نمی‌کنی ز تکبر

تیره شد روز من چرا نکنم

بی‌رخ یار ناخوش است حیات

راه حکمت رو که در معنی این جنس از علوم

گفتم که به گوشه‌ای چو سنگی

در هیچ مجلس نبود تا چو انوری

تا زر شعر من از سکه‌ی تو نام گرفت

گر کسی گوید ما صد همه سنجر نامیم

ایمن دلی از دست ستم کاری صیاد

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

باز کی یابم دل گم گشته را؟

من نگویم که جامه در دندان

چون دید که از دست شدم گفت که خواجو

خون شد دلم از غمت چه می‌گویم

اگر چه در خورت نبود غزلهای رهی لیکن

ای به جایی که از علو بفکند

هر انجمن که جلوه‌ی فردوس دیده‌ای

جانت شش ماه پر ز مهر خزان است

عشق رویش چو پرده برگیرد

پاسشان حبس زمین است و درو قارون‌وار

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد

مبند ای انوری در کار او دل

همیشه فتنه‌ی خوبان بود در شهر و کوی ما

که چون به کعبه‌ی رسی هیچ یاد من نکنی

شادم از آن فروغیا کز اثر محبتی

تو چو من اگر بجویی به شمار خاک یابی

گر طلبد بوسه، عراقی مرنج،

خیز پیرا که راه ما غلط است

چون درین راه از در بتخانه می‌یابی گشاد

طلب کرد از اسپ‌دار پدر

ور نقطه‌ی سر از الف تن جدا شود

روزی که رجم دیو کنی بر سپهر فتح

فارغ شدم از فکر پراکنده فروغی

هر گه که شود روشن بر تو که تویی جمله

فلک پیشم زمین بوسد، چو من خاک درت بوسم

هست مستغنی ز شرح از بهر آنک

جور رقیب و سرزنش اهل روزگار

گشته خم طره‌ی چو شمشاد

از آن زمان که چو فرهاد بر تو عاشق شد

آرام زمین بر در حزم تو نشسته

رهزن آدم شد آن خال سیاه

تویی معبود در کعبه و کنشتم

تا دهی بوسه بر کف پایش

چو حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت

گر ز می نبود شکیبم یک نفس عیبم مکن

زان سکه که مرد پر هنر داشت

چو تهی گشت، پر نشد دیگر

زانکه چون اندیشه کردم از بباضش چاره نیست

کنار مزرع سبز فلک یکباره تر می‌شد

به ملک ترک چرا غره‌اید؟ یاد کنید

ناگاه ز رخسار شبی پرده برانداخت

گهی چو باد به هر جایگاه پویانم

عشقش حرام بادا بر یار سروبالا

در بهار زمانه برگی نیست

غلام‌وار همی کن ایاز را خدمت

خرقه‌ی صوفیانه‌ی ارزق

زان رو به خدمت تو کمر بسته آفتاب

گفتم که وقت توبه‌ست شوریده‌ای مرا گفت

ساقی، مدار چشم امیدم در انتظار

رای اعلای ترا کشف شود حالت بلخ

هر که او را قدمی بود چو خواجو را دید

جمله در اندیشه سازی کار وصل

گفت، زیبائی گل را مستای

عزم دارم کان به روزی چند بنویسم که نیست

خواجه‌ی سید ستوده هنر

خاطر عطار سودا می‌پزد

این همه هست، خود نمی‌دانیم

تو جهان را کیستی تا بی‌معونت کار تو

آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت

روی چو زرست انوری را بس

جسم تو ز آن سان سبک شود که تو گویی

رایت از هرچه نام هستی یافت

صبر محال است ز رویت که نیست

اگر نه صید یاری تو بگو چون بی‌قراری تو

ز آرزوی قرب تو مرغان قدسی هر نفس

چندان که مروتست در دادن

گر گنهکارم که عمری صرف کردم در غمت

یک تسلیست وان تسلی آنک

طبیعت «عنصری» عقلم «لبیبی»

تا به پایان رسد زمانه‌ی پیر

سزد فروغی اگر کج کلاه من گوید

جز به دست تو نگیرد ملک کس دیو، ای شگفت

روی زیبای تو، ای دوست، به کام دل خویش

گر وجود تو نبودی در حساب

سهل باشد صعوبت ظلمات

یکباره سپر بر انوری مفکن

اگر چه اهل خرابات را ز من ننگی است

دست او سایه بر جهان افکند

بالای تو هر کجا نشیند

همچو فرزند که اندر بر مادر میرد

چه شناسی که می و نقل بهم

منهیان ربع مسکون زاب روی عدل تو

ز من بشنو نوای نغمه‌ی عشق

بساز انوری با بلا کز حوادث

نیست گل را، فرصت بیم و امید

در هوای اصابت رایش

چون خنده زند ساقی صهباخور و خوش‌دل زی

کسی کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی

فی‌الجمله برآورد سر از جیب بزودی

وز سراپرده‌ی آن شاه کز انگشت نفاذ

سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست

زینسان که مانده‌اند کرا کار ازو برآید

بدان که هست تو را با دهان من نسبت

آنکه از رای روشنش بگزارد

بیا همراه من یک روز بر مصر سر کویش

هیچ طبیبی ندهد بی‌مرضی حب و دوا

گر بر درت نیایم، شاید که باز پرسند:

گفت ساکت شو و هشدار و به تعجیل براند

همچوخواجو گرم از گنج نصیبی ندهند

بدو گفت پورا بدین روزگار

اگرچه تو هستی درین خاکدان

او چه داند که در آن شیوه چه خون باید خورد

در عین خسرویم مملوک خویش بخوان

گر قابل فرمانی دانا شوی ورنی

در دیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد

زانکه باشد که درمزاج فلک

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه

بم سه تا در عمل آورده چنانک

چو عندلیب مرا صد هزار دستان است

انوری این همه مزیح ز چیست

زان خریدار سیه چشم غزالانم من

دیدم همه عالم را نقش در گرمابه

ای یار، مبر ز من به یک بار

ز تف چو ظاهر تفاح زرد گشت رخم

چنان مرغ دلم در قیدت افتاد

از بند تو چگونه بود روی جستنم

به نسیمی که بر دهانت وزد

تا ز تاریخها شود معلوم

گفتی دهنم کام کسی هیچ نداده‌ست

چون سپر بفکندم و بگریختم

گر ساقی عشق‌از خم درد

شادمان زی ای قدر قدرت خداوندی که هست

من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی

گویم اینک از اینت می‌گویم

بر سر قطب صلاح کار نمی‌گشت

مسمار سه ملک برکشیدیم

کاری که او کرد با من فروغی

بدان بسیار پیچید این سر من

مپرس از کفر و ایمان بی‌دلی را

رشک دستش سحاب نیسان را

کسی که تیر جفا می‌زند برین دل ریش

تو مرا گویی کشیدی درد و غم

از کسی، دیگر نیامد پیشکش

بر سده‌ی تو کاسمان به رغبت

به غیر دادن جان چاره‌ای نخواهم جست

مر دود آتشش را جز مکر و شر شرر نیست

هزار بار بگفتی نکو کنم کارت

تو آنی کز جفا و جور گردون

این که سرش در کمند جان به دهانش رسید

با چنین ملک در ولایت عشق

گر نهم امروز، این فرصت ز دست

تا گرش در حساب کون و فساد

گفتمش مهر فروغی به تو روز افزون است

به لب جوی چه گردی بجه از جوی چو مردی

ذره‌های هوای غرفه‌ی او

ای به حق بخت تو حی لاینام

آن سر زلف قمرسای شب آسا را بین

وزان سوی دیگر گو اسفندیار

مرغ دل عاشق است آن که چو قصدش کنی

که به ترویج این خطم هرگز

تا جلوه‌ی تو دید فروغی به چشم دل

نه ز تو بگریختم از بیم سنگ

آرزوی دل بیمار منی

اگر کرامت و دلسوزیی کنی چه عجب

نخواهم بی تو یک دم زندگانی

دل به فرمانت به ترک جان بگفت

شبنمی گر میچکد، بر روی ماست

ای پادشا سکندر ثانی و خضر تو

ریخت بر چهره جعد ریحان را

بلا را از خوشی نشناسم ایرا

طالعم بین که: در چنین غم‌ها

آب چون آتشم فرست که باد

قوت جان از خون دل ساز و ز عالم گوشه گیر

در من یزید وصلش جانی جوی نیرزد

مست بدم گر سپاه حسن حشر کرد

لطفش به رسالت اجل گفت

عشق چندی به دلم خیمه به خرسندی زد

اگر فرمان او کردی و خوردی خاک شد خامش

خواهی چو صبح سر ز گریبان برآوری

انوری لاف زدن سیرت مردان نبود

چون متصور شود در دل ما نقش دوست

اهل شو در عشق تا چون انوریت

ز گلشن بر کنندت، خواه ناخواه

کدام دولت باشد چو بندگی شهی

قمری باغ او منم تا بشناسیم ببین

چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو

به عراق ار نرسد باز عراقی چه عجب!

خاطر وقادش اندر نسبت آب سخن

همچو خاک ره اگر خوار کنی خواجو را

با دهر مساز انوری کاری

لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت

ای سلامت به صحبتت عطشان

من که واله شدم از دیدن آن صورت خوب

از دست فتادیم نه دیده نه چشیده

آن دل که به بوی تو همی زیست

طوفان منازعت مینگیز

بس که در خاک می‌طپند چو گوی

بی‌رنگ رخ تو چون برد حسن

از بهر جمال وصل خود باز

نظر صائب ترا گوید

از سر خون خود آن روز گذشتم در عشق

دست برم هر نفسی سوی گریبان بتی

عراقی از پی تو دربه در همی گردد

حیدر کرار حرب عمرو عنتر چون شکست

حال رنگ رخ خواجو چه دهم شرح که از دوست

بشد آفتاب از جهان ناپدید

در گوش نکردم از جوانی

او را بطلب بگو چه کردی

افتد دلت ای ناصح چون سایه به دنبالش

دنیا به جملگی همه امروز است

اگر نام تو گویم ور نگویم

چه بد خدمتی کردم آخر که اکنون

سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی

انوری از خوی بد تست خوار

دل چو مست می محبت شد

از محمد وز عمر شد کفر باطل دین قوی

زیر شمشیر تو امروز فروغی می‌گفت

ای سال چه سالی تو که از طالع خوبت

هر آن غم، کز فراقش بر من آید

نفس را باز کن از شهوت نفسانی خوی

پیش خواجو قدحی باده به از ملکت کی

هیچ‌کس را ز ساکنان زمین

به دست دل قدم صدق سیف بر سر کویت

می‌ساز به اختیار من بنده

اندوه نمی‌ماند در عشق فروغی را

نا آزموده گفتی هستم چنان که باید

تا سیر نیارد دید نظارگی رویش

خود کند هیچ‌کس که دیده بود

چو بلبل آمدمت تا چو گل ثنا گویم

سودای جگر به نامه می‌ریخت

بسیار تنم بجان بکوشید

در چنین دولت و من یکتن قانع به کفاف

در گلستانی که گیرد دست هر پیری جوانی

نی نی چو چوگانیم ما در دست شه گردان شده

تا کرد نسیم سحر آفاق معطر

از خواجگان شهر چو یاری نیافتم

تخفیف کن از دورم ساقی دو سه پیمانه

زان تا ز تو برنیایدم کام

از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟

گرنه این بودی روا بودی که در تشریف تو

نزنی سایه بر آن زلف مسلسل گه رقص

کسی که جوی روان است ده به باغش در

همه عالم شود مستغرق انوار او آن دم

آنگه به شهور نی به ایام

آن که هرگز بر آستانه عشق

برآمد برین میهمانی دو سال

روزها صیاد، ناهارم گذاشت

عقل الحق از آن شریفترست

تنها در انتظارم هلاکم نساختی

صیقل گر سینه امر کن بود

آویختم اندر سر آن زلف پریشان

ز عدل شاملش اندر مقام حیز خاک

گنجینه‌ی حسنید که در عقل نگنجید

این همه هست و تو نه با انوری

بیفشاند آستین بر هردو عالم

ز رایش چاه یوسف بی‌اثر بود

نگار ساده اگر پیکرت به خون بکشد

نفی تهمت را چو جام لعل تو

تا عراقی نشنود اسرار ما

آن جنت نعیم اگر در جهان بود

از برای آنکه تا پرده‌ش ندرد باد مهر

بر تو احوال انوری پیداست

در سایه مجو دل عراقی

ای که مستور عدت کف تست

ترسم که پس از کوشش بسیار فروغی

گر چه پرخارم سر تا به قدم

ای کرده به کام دشمنانم

خدای ناصر دین را بزرگ اجرای داد

مگر ز درد دلم بسته شد رهش ور نی

قرارهای مرا با تو رنگ و بویی نیست

از غمزه‌ی روی او گه مستم و گه هشیار

به شهوتی که براندی همی چه پنداری

اشک صاحب نظران این همه پامال مکن

کار خدائی چنانکه بسته‌ی بند است

ور زانکه به سوی گل برم دست

چون عنان قلم روان کردی

تو در عالم نمی‌گنجی ز خوبی

زان بی ادبی که بیش کردم

شگفت نیست که در بند زلف توست دلم

هست مصر جامع هستی از آن خارج نیافت

گاه بر سان یکی یاقوتگون گوهرشود

چون به تخت آید سلیمان بقا

مرا گفتند: حالی چیست؟ گفتم:

که در مفارقت بازگاه چون فلکت

اگر از کعبه بمیخانه کشندت خواجو

تیر غمزه‌ت را بگو آهسته‌تر

گل رنگ رخ تو دارد ، ارنه

وی ز عدل تو در نواحی دهر

یا چو خضر از روی بینش پای در ظلمت گذار

گر نشوی آشنای او تو درین غار

عراقی، دامن غم گیر و خوش باش

تا جهان باشد از تو نازان باد

سعدی به دام عشق تو در پای بند ماند

ای روز و شب چو دهر در آزار انوری

جز حسن و جمال تو نبیند

بده ار پخته شد و گر نی نی

برگشته بخت آن که به خونش نیفکند

زمین چون زن فلک چو شو خورد فرزند چون گربه

همه بیداد بر من از عراقی است

لب نائیت می‌سراید نای

تا گشت گرفتار سر زلف تو خواجو

یار پای اندر میان ننهد ولیک

وصل چو تو پادشه کی به گدایی رسد؟

من بنده به عادتی که رفتست

کی توان منع جوانان کردن از قید محبت

دوستی خوار گشته را مطلب

صورتت چون شد حجاب راه تو

همه ناز و کرشمه و کبرست

به دوستی که ز دست تو ضربت شمشیر

آن دل که شدش به عشق پامال

اندر آنجا که قضا حمله کند

بو که گریبانت بگیرد خرد

زلف کوتاه تو از شوق همین گشت بلند

من آب آب و باغ باغم ای جان

با عراقی گر عتابی می‌کنی

شاد و دولت یار بادی تا به سعی آ فتاب

خواجو نبرد ره به سراپرده‌ی وصلت

به پوز شکری گفت کای کدخدای

ما زبونیم و شوخ جامه و پست

دو گشته خانه‌ی خورشید کی به روز مصاف

عاشقان را به سر کوی تو نه راه و نه رسم

مرغ دل آواره‌ی دیرینه بود

بخشای ز لطف بر عراقی

جاه تو که در دائره‌ی دور نگنجد

ما ترک جان از اول این کار گفته‌ایم

او شهاب و دل و تنش ز اخیار

پلنگ طبعی و من بر درت چو سگ خوارم

بار دیگر گفت کای صاحب‌قران راضی مباش

زان باده دوش چشم تو پیموده خلق را

گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم

سعادت دو جهان است دیدن رویت

زانچنان بیتها که کس را نیست

منکر خواجو مشو که اهل نظر را

مرغابی از آرزوی آبی

گر چه گویند خلق سلمان را

در حزم ره راست‌روی مهری

گر بر ندارم از سر زلف تو دست شوق

وگر کریم شود آرزوت نام و لقب

هیچ بینم باز در حلق عراقی ناگهان

چه فرمایی از صدمت سنگ و آهن

برگ تر خشک می‌شود به زمان

کنون اندر آمد میانه زریر

نظر کردم به تو خوبان بیفتادند از چشمم

سایه بر کار این سخن مفکن

نازد به خیل غمزه بت نازنین من

در سایه‌ات تا آمدم چون آفتابم بر فلک

سعد چرخ ولا، فرشته صفت

انصاف اگر گواه دوام است لاجرم

از آن سیاه شد آن زلف مشکبار که هست

روزت دانم که شب نشانست

از پی مالی که امسالت مگر حاصل شود

آن محمد بود از نسل براهیم خلیل

شربت وصلم ندادی تا نخوردم زهر هجران

شد از طوفان چشمم غرقه کشتی

برای صدرنشینان درگهم، رضوان

براتی گر شود راجع چه باشد

هنوز قصه هجران و داستان فراق

چون تن خاکدانت بر سر آب جانت

گر من شکسته گشتم از عشق تو چه نقصان

در گوشه‌ای که کس نبد آگه ز حال ما

ماه نو کاسته از گوشه‌ی گردون سر زد

خط ایزد را نفرساید هگرز

بس لایق و در خوری تو ما را

سخن آن به که بعد حمد خدای

تو خود با ما نپردازی و بی روی تو هر ساعت

تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم

شب سیاه است و چشم من تاریک

آرزو می‌پزیم چتوان کرد

پیوسته بود منزل من گوشه محراب

دل چو برکندم ز تریاک یقین

اگر چه چشم عراقی به هر بتی نگرد

هر چند شمار کار فردا

که در ضمیر من آید ز هر که در عالم

بر هفت فلک بگذر افسون زحل مشنو

ز در شکستن و خم گشتنم نیاید عار

انوری بر بساط گیتی کیست

از مرادت بگذر تا به مرادت برسی

نشد بی‌قدر و قیمت سوی مردم

بر چهار فلک چگویم روم؟

دل در غم انتظار خون شد

غنچه گوئی شاهد گلروی سوسن بوی ماست

چون عشق چنین دو روی دارد

بسی شد، بر فراز شاخساران

آن خانه فروش کیسه پرداز

آن چنان دست جنون گشت گریبان گیرم

یک قطره‌ی درد اگر بنوشی

درین دریا فگن خود را مگر دری به دست آری

ابا هر یکی تیغ‌زن صد غلام

ما را از درد عشق تو با کس حدیث نیست

چرخی است کز آن چرخ چو یک برق بتابد

هوس نرگس شیر افگن تو در کویت

جهاندار پرخشم و پرتاب بود

فروغی را به درد عشق کشتی

شعری چو سیم خود شد، یا خود شد

از سر خشم گفت چشم تو: دور

نگهدار ایران نیران توی

از گفته‌ی خواجو شنوم رایحه‌ی عشق

تو را و عقل تو را عشق و خارخار چراست

صیدی ازنخچیر بندی بود در قید قبول

به زمزم بدو گفت برگوی راست

تا دیده‌ات آن زلف بناگوش ندیده‌ست

چو آن گلشن که می‌جویم نخواهد یافت هرگز کس

لب خود بر لب من می‌نهادی

شب و روز بودی به مهد اندرون

عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر

به ضمیر همچو گلخن سگ مرده درفکندم

اما نداده‌ام من زار از دو سال پیش

کجا کرگ و آن نامور اژدها

می رفت فروغی ز سر کویت و می‌گفت

چون مرا پیری ز روز و شب رسید

کینه بگذار و دلنوازی کن

نماند به فردا از امروز چیز

پیش چشم آهوان جان داده‌ئی

خمش ار فانی راهی که فنا خامشی آرد

در اختر شعاع درج عصمت

برفتند نعمان و منذر بهم

سودای جانان را ببین، سود دل و جان را نگر

ذره ذره در زمین و آسمان

رویش به کدام چشم بینیم؟

شب و روز یکسر همی تاختند

آزرده‌ام از فراق چونانک

نمی‌دانی که سیمرغم که گرد قاف می پرم

دور از بوستان مصطفوی

وگر چند بخشی ز گنج سخن

خبر ندارد کامسال شهریار جهان

ازین بر سودی و زان بر زیانی

سر کوشان عرفات است و سراشان کعبه

خروش آمد از راه اروندرود

بگذرد هر نفس آن عمر گرامی از من

در این پایان در این ساران چو گم گشتند هشیاران

خدای عالمش از چشم بد نگهدارد

وزان سوی آتش همه دختران

دانی که چیست حاصل انجام عاشقی

جان خود از اندیشه‌ی تو محو گشت

نزد زلف دلربایش تحفه، دل خواهیم برد

همی از تو من خانه خواهم سپنج

توبه را تلخ می‌کند در حلق

زان چنین مست است و دلخوش جان ما

گر بود پرتوی ز تربیتش

بزد تیر بر پشت آن گور نر

چو نیست قسمت من عافیت همان بهتر

چون این و آن شدند و جهان ماند، مر تو را

عراقی، در رخ خوبان جمال یار خود می‌بین

بیاراست ایوان شاهنشهی

کوی تو شد قبله‌ی جان روی به بطحا چه نهی

نی خمش کن در عدم رو در عدم ناچیز شو

تو نیز ای دل چو ابر نوبهاری

ابا بدره و برده و باژ روم

رهبری کرد به کوی تو و برد از راهم

چون خواست کشید پای از خط

در کوی تو جان سپرد دگر بار

بگویش که با تو ز یک گوهرم

طبع خرسند نمی‌باشد و بس می‌نکند

هله بنشین تو بجنبان سر و می‌گوی بلی

ورنه مانند برق خرمن‌سوز

دل من همی بر تو بریان شود

خاتمی داد به من لعل کسی

خجلت و عیب تن خویش غم جهل کشد

در گلستان می‌گذشتم صبحدم

کسی را کجا پر ز آهو بود

مغلغلة الی مغناک منی

دهان ببند که تا دل دهانه بگشاید

بر خلق واجبست که در مدح او کنند

جهاندارمان تا جهان آفرید

گر زلف و خطش بینی معلوم شود بر تو

افلاک در میان کشدت خوش‌خوش از کنار

چون نبود او را معین خانه‌ای

سخن هرچ گویی تو پاسخ دهیم

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او

شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم

چو او ساغر مرگ بر لب نهاد

اگر دانشی مرد راند سخن

شاید که شکاری ز کناری به در آید

چون بنمود ناگهم، آینه‌ی وجود روی

ز عشق تو عراقی را دمی هست

ز بخشش هرانکس که جوید سپاس

بزیر پای تو خواجو اگر چه مور بمیرد

وگر از لطف درآیی که بر این هم بفزایی

تا عیارت پرسبک بیرون نیامد از هجا

بسی دست شاهان ز بیداد و آز

ببند دست فلک را، به ریز خون ملک را

گم شدم در جست و جویت روز و شب

مرا یاری است، گر خونم بریزد

نیاورد بازارگان آنچ گفت

به هیچ کار نیایم گرم تو نپسندی

آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست

دی به ارسال جعبه‌ای نارم

بی‌آزاری و راستی بایدت

گر گیا زرد گشت باک مدار

من به استقبال او جان بر کف از بهر نثار

مرا از درگه پاکان براندند

بکوشید تا رنجها کم کنید

بوی عبیرست یا نسیم بهاران

من نگویم شرح او خامش کنم

گر قنترش کنند به حیلت ز سر برون

به ایران زمین آنچ بد شارستان

رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید

هین که سپیده دمید گرد رخت همچو برف

گر فتد بر خاک تیره پرتو عکس رخت

فرستاده‌یی جست بارای و شرم

دیگر نتوانستم از فتنه حذر کردن

شب بود و همه قافله محبوس رباطی

اینک مرقد انور که صندوق فلک

همان تاج ایران بدو در سپرد

من که نخجیر کمندم همه شیران بودند

صد هزاران هزار قرن گذشت

وصالت تا ز غم خونم نریزد

بدو گفت فرزانه کای شهریار

مراد خواجو ازو اتصال روحانیست

ولیک آنگه که جزو آید به کلش

به آن کبریا و شکوه و جلالت

ز یزدان همی خواستم تاکنون

دیر کشیدی ز میان بس که تیغ

گرچه جان موج می‌زند از تو

شد عار همه جهان عراقی

می لعل پیش آور ای روزبه

حاجت عقل اندرو گشت روا ای عجب

رسید این عشق تا پای شما را

الهی تا ابد آن نیک فرجام

عنان را بپیچید بهرام گور

ای کرده قدت بر پا هم فتنه و هم غوغا

عطار درین راه قدم زن چه زنی دم

معلوم کنی که اوست موجود

کجا بود بر قیصران ارجمند

چشم خواجو چو سر درج گهر بگشاید

هله خاموش بیارام عروسی داریم

غارت آرام ز عالم نمود

چنین گفت پس شاه با اردشیر

مملوک به عجز و خواجه مغرور

اندر نهاد بوالعجبت هفت دوزخ است

عراقی، دامن او گیر و خوش باش

ازان پس چو آگاهی آمد به شاه

بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم

تا بی‌دم خود زنم دمی خوش

مطاع الحکم سلطانی که طبعش گر بفرماید

ز قیصر یکی که برادرش بود

فریاد که از دست گریبان تو ما راست

ز بس کاندر خم چوگان محنت گوی گشتم من

جان من در شکر آب و شکر اندر خط شد

به نزد بزرگان ایرانیان

اگر عشقت بریزد خون خواجو

سر خنب چون گشادی برسان وظیفه‌ها را

با آن کزین سکون قوی لنگرم ز کوه

از ایران یکی مرد بیگانه‌ام

که داری سر مسلمانی

دل همی بیند که در هر ذره‌ای رویی است او را

ز عمر ما دوسه دم ماند باقی

سراپرده زد راد بهرامشاه

گر بار دگر دامن کامی به کف آرم

خامش کن لب ببند بی‌دهنی خای قند

رایض امروز بر دستش ز روی اقتدار

فرستمش فردا بر اژدها

داد از صف عشاق جگرخسته برآمد

جمله‌ی ذرات ازو بر کنار

کس را درین میانه چون و چرا نزیبد

تو از چرخ گردان مدان این ستم

روز خواجو قیامتست که هست

آخر نه سلیمان هم بشنید غم موری

حدت طبعش شود بالفرض اگر کافور کار

بدو گفت بهرام پاکیزه‌رای

جان فروغی نرسد بر مراد

تا که هستم سخنم از تو و از شیوه‌ی توست

نگشت مست بجز غمزه‌ی خوش ساقی

هنر بهتر از گفتن نابکار

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست

سر سودای تو دارم سر اندیشه نخارم

نهد به سجده‌ی او هفت عضو خود به زمین

روانت خرد باد و دستور شرم

تا جوابی نرسد پا نکشم از در دوست

چون پاک شد از دو کون کلی

عراقی را ز غم جان بر لب آمد

شترمرغ دیدند جایی گله

میانش در ضمیر خرده بینان

چون بیایی زهی گشاد و مراد

مهر هر صبح از شعاع خود شود جاروب بند

ز ترکان هرانکس که بد پیش رو

مرده اگر ندیده‌ای زنده جاودان شود

جانا به خدا بخش دلم را که گزیده است

ز دار ضرب توام سکه بر وجود زده

که این تاج بر شاه فرخنده باد

عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی

ای سردهان ای سردهان بگشاده‌ام زان سر دهان

ز بس نفاست ذاتی که خلق کاشان راست

همی جنگ شیران که فرمایدت

من به جگر تشنگی ثانی اسکندرم

منم و غم تو دایم که کسی که در غم تو

عالم بسوزد از سبحات جلال من

همه پند من سربسر یادگیر

چون آبگون قدح ز می آتش نقاب شد

چو کودکان هله تا چند ما به عالم خاک

رسیده حسن سکوتش به آنکه آموزند

که بردی به خروار تا خان خویش

خوشا به حال شهیدی که در صف محشر

شبانی را کجا آن قدر باشد

چون عراقی سر نهاده در برت

تو از ما یکی باش و شاهی گزین

کدام آلاله می‌بویم که مغزم عنبرآگین شد

این هجو منست ای تن وان میر منم هم من

به صد فرمانبری مسند بر خاصان او خاقان

بیاورد پس مشکهای ادیم

تا ناامید گشتم، امید من برآمد

عمرم گذشت در بچه طبعی و من هنوز

دل سرگشته‌ی حیران ما را

ز نادان و دانا زدی داستان

ز مستان او هوشمندی مجوی

تو گویی که بی‌دست و شیشه که دید

شیر مصافی که به هیجا در آب

بگویید و هم زو سخن بشنوید

به سر زلف تو دستی به جنون خواهم زد

چون دهم شرحت همی گم بودگی است

از آن لب، کز درصد آفرین است

چو نان خورده شد مجلس آراستند

لعبت شیرین اگر ترش ننشیند

خوانده‌ای انا الیه راجعون

جنبش دریای خیالات من

نبیند همی دشمن از هیچ روی

کوشش بی جا مکن در راه وصل

آب نجوییم ز خضر ای پسر

نچیده یک گل از بستان شادی

به صلاب کردند ز اختر نگاه

گل را چه غم ز زاری بلبل که در چمن

جهان داند که تا من شاه اویم

مرا آب و زمینی هست در کاشان که مال آن

فراز آورد لشکر و بوق و کوس

دیدی دلا که بر سر کوی پریوشان

هستی ما و هستی تو دویی است

ساقی مجلس تو فیض قدم

چو یک سال نزدیک طایر بماند

چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل

زنار گسستیم بر قیصر رومی

ازین هر که زاید بود جد وی

چنین داد شاپور پاسخ بدوی

نظری به حال من کن چو قدح به دست گیری

عطار پر به سوی فلک همچو جبرئیل

گر یار نساخت، ای عراقی،

همان ماده آهنگ بهرام کرد

چون دم عیسی ندیدی گفته‌ی خواجو چه خوانی

بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون

بادی از جنبش شهبال تو می‌باید و بس

ز گور و ز غرم و ز آهو جهان

آهی روان به کشور بلقیس کرده‌ام

بس جان که بسوختند مشتاقان

سگ کویت عراقی را نگوید

بفرمود تا موبد موبدان

گر فراقت نکشد جان به وصلت بدهم

در آتش آبی تعبیه در آب آتش تعبیه

قوام ضابطه شش جهت محمدخان

که از نزد پیروز بهرامشاه

از هر طرف دویدم همچون صبا فروغی

چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر

و عل لعل لطیفی نار قلبی

همه لشکر از شاه دارند شرم

ز شوق آن لب چون ناردان کنم هر دم

روی از آن سو کن کز این سو گفت و گو را راه نیست

مزارعان جهان با جهان جو و کاه

بشد پاک‌دل تا به خان جهود

ای من رهی آن رخ گلگون، که تو گویی

نیست پنهان آفتاب لایزال

روی بنما، که جان نثار کنم

جهان را بدارم به رای و به داد

کجا توانمت انکار دوستی کردن

زیر و زبر عشقم شمس الحق تبریز است

مادر دهر چو زادش به بزرگی و بهی

چنین گفت کاین کار من در نهان

باوجود تو دگر هیچ نباید ما را

که سر نهاد روزی بر پای درد عشقت

وآنکه از دست خود خلاص نیافت

به ایران چو آگاهی آمد ز روم

کدام وقت ز احوال ما بپرسیدی

تبریز و شمس دین شد سبب فروغ اختر

قضا رایات عدل تازه افراخت

به کوه و بیابان بی‌راه رفت

این پسته که او دارد خندان ز قدح خوش تر

رحم کن زین بیش زنجیرم مکش

آنجا که رود حدیث وصلت

چو آمد به آرامگاه از نخست

تو از ما فارغ و ما با تو همراه

رو رو که صاحب دولتی جان حیات و عشرتی

بود دهر پیر را طبع زلیخا کاین چنین

دلیری ز هشیار بودن بود

دوش با آن مه تابنده فروغی می‌گفت

رسته دندانت در بازار حسن

تا کی دلم، ای عزیز چون جان

همان زیر ترکش کمان مهره داشت

همچو خواجو بنده‌ی هندوی او گشتم ولیک

زخم تیغ و تیر من منصور شد

به روی کشور ما تنگ از آن که منصب اوست

وگر شاه با داد و فرخ پیست

گفتم فروغی از پی مژگان او مرو

شرح عشق او بگویم با تو راست

عراقی در چنین خوابی همی بیند چنان رویی

سپارم بدو گاه و تاج و سپاه

هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو

دام شهم شمس دین صید به تبریز کرد

پایه‌ی عونت آن ستوده ستون

که دانست هرگز که شاپور شاه

ای بت دل پسند من، هر سرت موت بند من

تا کی خفتی که کاروان رفت

این است زندگانی، باقی همه حکایت

چو خورشید بر باختر گشت زرد

چو آب دیده ز سر بگذشت خواجو را

پی هر خایف و ایمن کنمی شرح ولیکن

چه مقصود بودت که یک دودمان را

ز پیش بزرگان بیازید دست

دمی به چشم من آن سرو قد نهشت قدم

بی خبر مانده‌ام ز مستی عشق

فرستاد بحری که غواص طبع

خداوند کیوان و گردان سپهر

من از این دلق مرقع به درآیم روزی

اشکال گنده پیر ز اشکال شاهدان

آن که از عین شرف نقطه‌ی نوک قلمش

جوانمرد را جام گستاخ کرد

من ندیدم ز رخ خوب تو فرخنده‌تری

تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می خور

با خیال دوست همدم می‌شوم

ستیره بود مرد را پیش رو

همچو خواجو برو ای بلبل و با خار بساز

من مور توام تویی سلیمان

جوانبخت جهان صاحب کز استعداد دانائی

به ایران مرا کار زین بهترست

همه از حیرت ما واله و حیرت زده‌اند

عطار چو فارغ است از نام

باشد که رسد به گوش جانم

تو با این فریبنده مرد دلیر

خرم تن او که چون روانش

سردی از سایه بود شمس بود روشن و گرم

سزد گر بیش ازین فلک از جای برخیزد

بیاسود چون گشت گیتی سیاه

هر چند تو به قتل فروغی مخیری

برو عطار دم درکش که جانان

چو افتادی، عراقی، رو مگردان

سراسر ببندید دست از هوا

گر نبودی شب من چون سر زلف تو دراز

آویختم اندیشه را کاندیشه هشیاری کند

بیان هرکه حرف آغاز می‌کرد

بدان مرغزار اندرون راند شاه

ز کارنامه‌ی او گر دو داستان خوانی

گر در آن شب صبحدم ما را بود خلوت بسوز

تو را تا در درون صد خار خار است

مرا گاهی کمان سازی گهی تیر

آخر نگهی به سوی ما کن

راست چو پروانه به سودای شمع

نزدیک شد کزو به جهان شاهنامه‌ها

یا محبا قم تنادم فالمحب لا ینام

از مسجد و خرابات نشنیدم و ندیدم

ناقوس هوا بشکن گر زانکه نه گبری تو

ز انتظار چو ساغر دلم پر از خون شد

به آبگینه این دل نظر کن از سر لطف

گر ذوق شکر تو سکندر بیافتی

هر دوعالم انگبین صرف بود

تا ز تیغ بیم گردد زهره‌ی بیگانه چاک

ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی

کسی که دوش بدان در به خاکساری رفت

ما را ز عبادت و ز مسجد چه

بی‌روی تو هر گلی که دیدم

بجز چیزی که دادی من چه دارم

سعدی شیرین سخن در راه عشق

جان فرید از بلی مست می الست شد

سمی محمد که یکتاست اسمش

مشتاق تو را گوید بی‌طمع سلام از جان

از کمند تو فروغی به سلامت بجهد

دلا تو چیستی هستی تو یا نه

باده حدیث جانان، باقی همه حکایت

بخور بی‌رطل و بی‌کوزه میی کو نشکند روزه

بر کفم نه گر چه خون جان ماست

چون نیست ز یاقوتت هم قوت و هم قوتم

ور التفات تقویت پشه‌ای کند

رو نمود از سوی تبریز آفتاب

مهجورم از وصال تو در عین اتصال

عجب سری که یک یک ذره آن است

مده ز دست به یک بارگی عراقی را

گلستان‌ها و ریحان‌ها شقایق‌های گوناگون

بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست

عالم صغری به صورت عالم کبری به اصل

وام چون از حد گذشت و راه سودا بسته گشت

زفتی عاشق را بدان از زفتی معشوق او

روز و شبی که مایه‌ی چندین عقوبت است

در ره او چون دویی را راه نیست

از رخش کافتاب، ذره‌ی اوست

یک بار دگر مرا فسون خوان

دل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستن

در پای فتاده‌ام چو زلفت

سخن کوته چو آورد آن سبک گام

من ز افسونی چو ماری سر نهادم بر خطش

چند ز آهوی چین، دم زنی ای هم نشین

گر چه حلال است تو را خون من

گوش جان‌ها پر گهر در حضرتت

تا سوی تبریز جان جانب شمس الزمان

بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکت باد

یقین می‌دان که چشم جان چنان است

به رسم الخط او را چه کردم حساب

تو ز تاتار هراسی که خدا را نشناسی

ترسم که بر خسرو داد از تو برم آخر

چون ز تو جان نفی و تن اثبات یافت

جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد

ای سبزپوشان چون خضر ای غیب‌ها گویان به سر

حور و جنت بهر دینداران بود خواجو ولیک

گرچه نتوان کرد بیان سر زلفت

هست نازش بر نیاز پادشاهان دور نیست

ما ز نور رخ خورشید چو اجرا داریم

گر ندیدی شاخسار خشک هنگام بهار

نه که نه ما بابت درد توییم

تا راز دل ما نکند فاش عراقی

خمش کن کینه زنگار گیرد

بهای روی تو بازار ماه و خور بشکست

آنچه از خلق نهان می‌جستم

از صدر زین هزار سوار افکند به خاک

چشم می بندم به هر دم تا به دیر

هر نفس از جدایی‌ات می‌رسدم عقوبتی

هیچ درمان مرا مکن هرگز

چون از لب تو نیافتم کام

چرا از ماه وامانم نه عقرب کوفت بر پایم

گر نسیم سنبلت برخاک خواجو بگذرد

عطار اگر سایه صفت گم شود از خود

هنوز از کنه ذاتش نیست و هم آگاه و می‌گوید

ای عشق بی‌تناهی وی مظهر الهی

هر لحظه جهان دارد از حسن تو آشوبی

خوابت نبرد شبی به سالی

بنما، که در انتظار رویت

بس گرم و سرد شد دل از این باده چون تنور

سر من دار که چشم از همگان دردوزم

چون لاف وصال تو می‌زنم من

به جلوه‌گاه جوانان پارسا چه رسی

معشوق درختی است که ما از بر اوییم

یا گل نورسته شو یا بلبل شوریده‌حال

گر طالب دلداری از کون و مکان بگذر

بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل

چه قبه قبه کز آن قبه‌ها برون آیند

منزلگه خواجو و سر کوی تو هیهات

با چنان مشکل‌گشایی حل نشد

نه یک سرو تن فردی که سوی حاتم طی

اگر چشم و دلم غیر تو بیند

دیدی دلا که آخر با صدهزار کوشش

جان عطار آرزومند است

صبح وصل او نشد روشن هنوز

زان رطل گران دلم سبک شد

پیش از این خاطر من خانه پرمشغله بود

تا من صفت لب تو کردم

داده‌ام داد خسروی در شعر

گوییم ز رشک شمس تبریز

بلعجبی نگر که من با همه لاف عاشقی

گفته بدی خون تو به درد بریزم

وصل خوش تو حرام تا چند ؟

خود باد حجاب را رباید

ظاهرا چون طیبتی در طینت موجود نیست

دلت که گلشن تحقیق بود ای عطار

نژاد زد میان نظم گوئی تیغ زد

وان گاه دهان تو بشوییم

وان کس که نباشد به جهانداری او شاد

گاه جان را در تک و پویی نگر

جان فرستم تحفه نزد یار و نپذیرد ز من

تو روز و شب دو مرکب دان یکی اشهب یکی ادهم

ز دوست هر که تو بینی مراد خود خواهد

از بس که ز دریای دلم موج گهر خاست

باد پروازش کند گوی زمین را بی‌سکون

شمس تبریزی که انوار از تو تافت

بدین طمع که یکی بر نشانه بنشیند

وان جان که به انصاف به ارزد ز جهانی

بر خاک درش چرا ننالم ؟

مطربا این پرده گو بهر خدا

گفتمش کز می لعل تو چنین بی‌خبرم

چون چشم باز کرد و دل خویش را بدید

ازرق بود به قول خدا دشمن رسول

خوش بود سیمتنی کو بنداند که کییم

تا بت و زنار من چهره و گیسوی توست

دلم را راه جوی عشق کردم

سر بر آر از جیب وحدت، تا ببینی آشکار

خود پی ببرده‌ای تو که رگ دار نیستم

گر پند می‌خواهی بده ور بند می‌خواهی بنه

گاهگاهی گویدم هستم یقین من زان تو

به بزم ازو متنزل سران افسر بخش

از ذوق آتش شه تبریز شمس دین

زندگی بهر فروغی در محبت مشکل است

عطار شکسته را برون بر

عقل ار همه بنگارد، نقشت به خیال آرد،

از لذتی که هست نظر را ز قدس او

بینوایان بین برین در گنج قارون ریخته

این همه کارها به جای آرند

خلف میرزا محمد خان

راهی پر از بلاست ولی عشق پیشواست

خوش دلم در غم او با همه ویرانی دل

از خویش پرستیدن در صومعه بنشسته

درد ما را نیست درمان در جهان

قصاب ده اگر چه که ما را بکشت زار

مرا در خاک راه دوست بگذار

بلبل سوخته را در جگر آب است که نیست

حبذا صاحب رایت که به همراهی شاه

ما لاف می زنیم و تو انکار می کنی

تیغ ابروی تو را این همه پرداخته‌اند

همچون عطار عشق او را

خرمن هستی به باد بی‌نیازی در دهیم

رو مطلب تو محال نیست زبان را مجال

دوش می‌گفتم حدیث تیره شب با طره‌هات

چو شد عطار لالای در او

به من لطف دی و امروزت آخر

بگذر از این عناصر ما را خداست ناصر

یکی گذشته به صد نامرادی از در او

یکدم بساز با دل عطار و بیش ازین

در میکده و گلشن، می‌نوش می روشن

گر رفت زر و سیمم با سینه سیمینم

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

قطره‌ی بحرت اگر در دل فتاد

صندوق نار دوش فرستاد بهر من

سست کردم تنگ هستی را تمام

هر گلی را به شاخ گلبن بر

نی که بنمودیم صد سحر حلال

جانم در دل می‌زد، گفتا که: برو این دم

گفتم چو بیایید دو صد در بگشایید

چون حدیث از لب جانبخش تو گوید خواجو

آنچه یافت از یاری عطار یافت

در سجود آستانش چرخ را

مگو که را اگر آرد صدایی

هر که می‌بوسد لب ساقی به حکم می فروش

دام تن در راه معنی سوختن

گل سوی فاخته اشارت کرد:

باده آمد که مرا بیهده بر باد دهد

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

چون پدید آمد رخت از زیر زلف

زبان حال بگوشم چو خواند آیه‌ی یاس

شمس الحق تبریزی ما بیضه مرغ تو

از لعل و چشمت آخر دیدی که شد فروغی

آن می که تو می‌خوری حرام است

در غم هجر تو تنها نه منم، کز یاران

گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او

سفر کرد خواجو ز درد جدائی

عطار مرا حجاب راه است

بر نیک و بدش نگه نکردی

چرخ بگردید بسی تا که چنین چرخ زدم

همه کاشانه پر از عنبر سارا نشود

جهان پر آفتاب است و تو سایه

نشان عشق می‌جویی، عراقی

پراکنده بخواهم گفت امروز

سعدی ز دست دوست شکایت کجا بری

گفتم آخر قصر سلطان جان ماست

بحر تواند زدن لاف عطا با کفت

هله دربان عوان خو مدهم راه و سقط گو

جز با محب او نتوان گشتن آشنا

شیر دوشم هزار دریا بیش

مرا با توست پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی

اگر ناگاه مردی پیش افتد

خیز خواجو که گل از غنچه برون می‌آید

سوسن چو زبان داشت فروشد به خموشی

سپهر کوکبه مرشد قلی جهان جلال

چون مشتریی نبود نقدم را

زان فکندستی به محشر وعده‌ی دیدار خویش

به باد بر زبر خاک گنجه چند کنی

از راحت این جهان ندارم

یکی سوزی است سازنده عتاب شمس تبریزی

آن چنان سخت نیاید سر من گر برود

چو طوطی خط تو بر دهانت

ای دل غریب صورتی آخر شد آشکار

حرص غالب بود و زر چون جان شده

نمی‌گردد زمانی خاطرم جمع از پریشانی

ز چندینی عجایب حصه‌ی تو

هر چه خواهی آن زمان یابی ازو

زان نماید چند سیب آن باغبان

ز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادی

ور رغبت توست سوی ایمان

بر زد سنان تیره‌ی غیرت سر از زمین

می نه آیدشان ز تو بوی بشر

آخر ای آتش سوزان فروغی تا چند

زین واقعه‌ای که کس نشان ندهد

نیارد جستن از بند کمندش هیچ چالاکی

چون جهانی شبهت و اشکال‌جوست

اگر دانی که دنیا غم نیرزد

هر دوعالم یک صدف دان وین گروه

هر که در باب تو خواند فضلی از فصل کلام

امر حق جانست و من آن را تبع

آن که می‌گرید به یاد لعل خندانت منم

نه یار جمال می‌نماید

آن سرعت دور نقطه دایم

فکر و اندیشه‌ست مثل ناودان

بترک جان بگو خواجو گرت جانانه می‌باید

لعل شکر فروش تو بخشیده یک شکر

واندرین ماتم سرا گل‌بانگ او

رفت پیش عارفی آن زشت‌کار

میان معرکه تا کی دلم ربوده به افسون

همچو عطار از جهان بردیم دست

روشنایی ده رفت، افسوس!

چونک هوشش رفت و پایش بر گشاد

خطا گفتم به نادانی که جوری می‌کند عذرا

ور به دریاها درآشامی شراب

گر زند بانگ بر جهان غضب

خاص دلاکش بد و محرم نصوح

رشته‌ی عقلم گسیخت بر سر سودای عشق

در میان شراب‌خانه‌ی عشق

سر زلف بتان به رقص درآر

یاریت در تو فزاید نه اندرو

وصف لعلت کرده ساقی وز هوای شکرت

نامم ز تو زان شده است عطار

گر پناه محرمان گردی نباشد هیچ جا

بعد آن محنت کرا بار دگر

رشته‌ی صبر مرا از هم گسستی دست عشق

امید ما همه آن است در ره تو که یک‌دم

کام دل خسته‌ی عراقی

هم نجنبید و نجنبانید سر

به خوابش مگر دیده‌ای سعدیا

در صفاتش ز بحر جان فرید

بس که می‌باید از تن تو شرف

خر ز هر سو مرکب تازی بدید

اگر چه قابل بزم حضورت نیستم اما

فی‌الجمله چه گویم و چه جویم

وطن گاه دل خود را بجز روی تو نگزینم

گفت من پنداشتم بر جاست زور

خواجو بب دیده گر از خود نشست دست

لیکن لب عذرخواه پیش آرد

افاضل پناهی که در سایه‌ی او

عالم وهم و خیال طمع و بیم

دل خواهد و دل داند و دل شاد بپاید

گرچه فرید در جهان هست فصیح‌تر کسی

ز چهره پرده برانداز، تا سر اندازی

از ره سر صد هزاران دگر

آن چه در غیبتت ای دوست به من می‌گذرد

ماه رویا هنوز یک موی است

رفیع مرتبه خان میرزا که پس خرد

هر طرف در وی یکی چشمه‌ی روان

کشت مرا حسرت آن ناتوان

دل را شده پریشان حالی و روزگاری

کاشکار و نهان همه ماییم

مست و بی‌خود نفس ما زان حلم بود

گلندامی طلب خواجو که در خلوتگه رامین

عطار اگرچه نعره‌ی عشق تو می‌زند

از پاکی گوهر آن یگانه

بت شکستی گیرم ابراهیم‌وار

جان از جدایی او تسلیم کن فروغی

چو به سر کشی در آیی همه سروران دین را

عراقی نیک می‌خواهد که فخر عالمی باشد

سنت و عادت نهاده با مزه

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک

از بس که بسوختم درین تاب

حضرت میرزا محمد خان

موت را از غیب می‌کرد او کدی

دمادم تلخ می‌گوید دعا گویان دولت را

از ابلهیم غصه کند کز کمال جهل

بر خرمن حیات عدو برگ ریز باد

خاک را مشغول کرد او در سخن

از دل گمگشته‌ی خواجو نشانی باز ده

طاقت چو نداشتم شدم غرقه

موکب پر کوکبه با دو جهان دبدبه

خاک را من خوار کردم یک سری

رازم همه افشا شد از آن عمره‌ی عمار

نیایی ذره‌ای در دست هرگز

هزار ملک سلیمان دهد به باد فنا

رو ید الله فوق ایدیهم تو باش

یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی

صبح رخت تا ز جیب حسن برآمد

و گربها بود آنرا بها پدید نباشد

معدن رحم اله آمد ملک

اگرت هوای تاج است به بوس خاک پایش

تا تو بی حاصل نگردی از دو کون

بعد از هزار سال که خاکم شود غبار

گفت امیرا بنده فرمانم خموش

بنده‌ی عشقیم و محو دوست فروغی

بسته‌ی پستی مباش ای مرغ عرش

بنشین که هزار فتنه برخاست

خانه آن تست هر چت میل هست

خسته‌ی تیر نگاهش با هزار اصرار شو

دل عطار مرغ دانه‌ی توست

گفتم آخر باز گو کاین ناله‌ی زارت ز چیست

تا ملایک را معلم آمدی

دست در زلف رسای تو کسی خواهد زد

اوفتادم ز پای دستم گیر

آخر ای مطرب از این پرده عشاق بگرد

در تگ آب ار ببینی صورتی

دیوانه‌ای که می‌کشدش تار موی دوست

گهی گویی که تن زن صبر کن صبر

مرا مگوی چه گوئی هر آن سخن که تو خواهی

گفت آخر امر فرمود او به حلم

گر چنین ترک ز توران سوی ایران آید

بسی گوهر دهد دریام هر دم

هر که را با ماه رویی سرخوشست

عرش معدن گاه داد و معدلت

از سر کوی تو حیف است فروغی برود

تا کی ای عطار از ننگ وجود تو مرا

مکن عبید ز مستی کرانه فصل بهار

زین مقام ماتم و ننگین مناخ

در جهان سخت‌تر ز آتش عشق

سنگ بر بام فلک زن به صبوح

مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش

انتظار نان ندارد مرد سیر

خورشید در کمند تو گردن نهاده است

تا کی گردی به گرد هرکس

دفتر شعر چه بینی دل خواجو بنگر

نیست شاه شهر ما بیهوده گیر

نه همین کشته‌ی عشق تو فروغی تنهاست

عطار مگر که خام افتاد

هم بود شوری در این سر بی خلاف

چون شکستش تا که زندانی برست

تا شد فروغی آن رخ رخشنده آشکار

گر ازین شاخ گل وصل طمع می‌داریم

همچو خواجو سر و سامان من از دست برفت

موسی جان سینه را سینا کند

رشته عمر بلندم سر به کوتاهی نهاد

خود چو در ره فتوح دید بسی

سخن خویش به بیگانه نمی‌یارم گفت

صبح حشر کوچکست ای مستجیر

کامی از ماهوشان هیچ فروغی مطلب

تا در ره تو مویی هستیم بود باقی

من خسته چون ز عالم دل ریش در تو بستم

آنک گل را شاهد و خوش‌بو کند

دست خالی نتوان رفت به خاک در دوست

بوسی ندهی جانا تا جان نستانی تو

آب شوق از چشم سعدی می‌رود بر دست و خط

پس به جد جستن گرفتند از گزاف

فارغ نشد فروغی از آن شمع خانه‌سوز

برو عطار مسکین خاک ره شو

خواجو بپرده سوزی نای رباب خسته

مرغ چون بر آب شوری می‌تند

کمان داری ندیدم در کمین گاه نظر چون تو

چون بگریزی تو ز عطار از آنک

هر ساعتی این فتنه نوخاسته از جای

هر زمان خواند ترا تا خرگهی

تا کی فروغی از غم او جان نمی‌دهی

وام داری بوسه‌ای و از تو من

کجا همچون تو درویشی بوصل شه رسد خواجو

گر خری یابی به گرد مرغزار

ستوده ناصردین شه نصیر دولت و دین

زلف تو اسلام برافکنده بود

پای رفتن نماند سعدی را

قصه‌ی یونس درازست و عریض

از پس آتش زدن خاکسترم برباد داد

گو بد کنید در حق ما خلق زانکه ما

یا منیة المتیم صل عاشقیک وارحم

چون ندارد جان جاوید او شقیست

روزی دل فروغی مسکین شکسته‌ای

زلف شبرنگت چو بر گلگون سواری می‌کند

مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزند

می‌نماید او وفا و عشق و جوش

وجودم در حقیقت زنده‌ی جاوید خواهد شد

گوی تو که آب خضر بوده است

در حقیقت پیر کنعان چون ز یوسف دور نیست

کوه می‌داند به قدر خویشتن

عشق آن شمع چو پروانه فروغی را سوخت

عطار ز مدعی بپرهیز

سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی

ور که خود را دوست دارد ای بجان

ای شه سوار حسن فروغی اسیر تست

پاره‌ای چوب است آن عودی که می‌گویی خوش است

چون بوصلت نیست خواجو دسترس

او کجا بود اندر آن دوری که من

تا زیب بناگوش تو شد طره‌ی مشکین

به زیر خرقه‌ی تزویر زنار مغان تا کی

گر کند روی به ما یا نکند حکم او راست

کوزه‌ی چوبین که در وی آب جوست

تا از آن طرف بناگوش چراغ افروزیم

دیگر به وقت روزه‌گشادن مخور حرام

حیفست تو در بادیه وز بیم حرامی

بسته شد پایم در آن دم از نهیب

راز همه کرد افشا، ننموده رخ زیبا

چشم دل آخر زمانی باز کن

شهری اگر به قصد من جمع شوند و متفق

خواجه در خانه‌ست و خلوت این زمان

اثر از دیر و حرم ندیدم هر چند

سزد که کرکس مردار خوار خوانندت

همچون عبید ما را در یوزه عار ناید

آن خسان که در کژیها مانده‌اند

دل های شکسته را ز وصلش

چو از حد می‌بشد گستاخی خلق

عقلی تمام باید تا دل قرار گیرد

از خجالت جمله انگشتان گزان

از ساز مرا خیمه چو کاشانه‌ی مانی

زنده دل آن کس است که در عشق و آه سرد

ز خواجو سیم و زر داری تمنا

خود قدری نیست این قدر که جهان است

وقتیکه عاشقان و جوانان به هم

عقل چون پسته دهن مانده مگر از هم باز

من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم

ای دل سرگشته تا کی باشدت

خواجگان بینم برداشته از پیش دوات

آنکه بر چرخ فلک سود سر خویش ز کبر

گفتی به صبر کار میسر شود عبید

خرمن من چو سوخت زان دریا

می‌دهد جان فروغی از سر شوق

کز امید وصل و از بیم فراق

خوشست اندر سر دیوانه سودا

بر سر نفس نهم پای که در حالت رقص

سر تسلیم نهادیم به زانوی رضا

گر بر فکنی نقاب از روی

سر موئی نتوان جست کنار از سر کویت

دلم از طره چون زیر و زبر کرد

هم قطره فروریختی از چشمه‌ی چشمم

هرگز دیدی که رند گلخن

به کشتن آمده بود آن که مدعی پنداشت

چه دانم چون نه فانی‌ام نه باقی

من طایر آزاده‌ام در دام خاک افتاده‌ام

من سرگشته عمر خام طمع

حیف باشد چون تو شهبازی که عالم صید تست

چون زنم در هوای تو پر و بال

برخواستیم از سر کویت ز دست چرخ

هرچند که پر دردی کی محرم ما گردی

جان در قدم تو ریخت سعدی

گفتمش جام جام به دستم بود

اگر در روضه‌ی رضوان خرامی، حور می‌گوید

عطار عاشق از تو زین بیش صبر نکند

بخاک پای تو کانرا بجان و دل خواهد

تورا در نو شدن جامه که آرد

هر گه رقم نمودم اوصاف تار مویش

در غم تو چون کم از یک ذره‌ام

بر می‌نیاید از دل تنگم نفس تمام

مشک را چون بوی نقصان می‌پذیرد از جگر

بدین امید که مرهم نهد به زخم درونم

عطار به صبر تن فرو ده

چو در وفای تو خواجو برون رود ز جهان

چندان که به غور ره نگه کرد

بر فلک توسن اقبال نتازی، تازی

در صفات حسن خود عطار را

آخر ز هلاک ما چه خیزد

هیچکس را در آفرینش حق

می به کوی خماران هر چه بود نوشیدم

اندر صف مجاهده یک تن ز سروران

تو خون خواجو اگر می‌خوری غریب نباشد

این سخن ها همچو تیر راست‌رو

در افتاده‌ست مرغ دل به چین زلف مشکینت

چون در اصل کار راه و رهبر و رهرو یکی است

صافی چو بشد به دور سعدی

دیوانه شد ز عشق و برآشفت در زمان

با قهر و لطف معشوق در عاشقی فروغی

ناوک هجر تو را به جز دل عطار

عار دارند اسیران تو از آزادی

همای همتم از غیرت تو

پخته شدم تا ز جام صاف محبت

چون اثر او نماند محو شد اجزای او

من از این بند نخواهم به درآمد همه عمر

بیار باده و زلفت گره مزن به ستیزه

بیرون چگونه می‌رود از کین مهوشان

بس شب که در اشتیاق رویت

چرم دایم درین مرز و درین کشت

چون بماندم به هجر روزی چند

دل بشکسته را بستم به تار زلف ترسایی

در پای فراق تو شوم پامال

حال سعدی تو ندانی که تو را دردی نیست

ورای دولت وصل تو هیچ دولت نیست

از زره زلف گره‌گیر دوست

هر که صد دریا ندارد حوصله

زلفت بخواب بینم و خواهم که هر شبی

آنکه بیرون شد ازین هر دو نهان و آشکارا

تخم محبت بری نداد فروغی

گر گویندت که کافری چیست

سعدیا عمر گران مایه به پایان آمد

به رویم نگه کن که بر درد عشقت

چون جم مرا فروغی از اهرمن چه پروا

از وجود فرید سیر شدم

چاره‌ی خواجو اگر زور و زرست

گفتم آخر شکست چشمت عهد

مگر به دامن محشر مرا به دوش آرند

گه دل گه جان خروش می‌کرد

عمرها پرهیز می‌کردم ز عشق

تا کسی روی او نداند باز

من جان به زیر تیغ تو آسان نمی‌دهم

روی صحرا چو همه پرتو خورشید گرفت

چون تشنه کو نظر کند از دور در زلال

اگر خواهی که دریایی شوی تو

من که امروز از غم دیدار او مردم به سختی

ساقی محبتش به هر گام

هر که را کنج اختیار آمد تو دست از وی بدار

ره چنین است و پیش هر قدمی

در پرده‌ی محبت جبریل ره ندارد

ای جان جهان هر که درین ره قدمی زد

نگفتی بارها خواجو که سر در پایش اندازم

سخن چگونه نیوشم برو که خاطر عطار

من نه کنون پا نهاده‌ام به خرابات

دم گردون خورد آن کس که هرشب

برود جان مستمند از تن

الحق ز معاملان خط او

«دوری تو کرد زار و رنجور مرا

اگرچه آینه نقش تو دارد

خواهی که رسانی بفلک رایت منصور

ابروی چون کمانش که آن غمزه تیر اوست

مگر اندیشه‌ام از روی خطا رفت که باز

وصف یک یک عضو او کردم ولیکن برکنار

بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در

هر که ز دین گشته بود چون رخ خوب تو دید

خواجو بپرده سازی دست از رباب برده

راهی است دراز و عمر کوتاه

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت

سیمرغ ز بیم دام زلفت

گفتم ار شکرانه می‌خواهی به جان استاده‌ام

سرفرازی و خواجگی نخرد

زین امیران ملاحت که تو بینی بر کس

گفته‌ای در بند با من تا به جان

چو در سخن ید بیضا نموده‌ئی خواجو

می‌نماید بسی خیال ولیک

دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب

یکتایی ماه شق شد از رشک

ان للمغرم فی‌النشوة صحوا رفقا

تو چه دانی که در نهاد کثیف

سعدی که داد وصف همه نیکوان به داد

گر کند یک جلوه خورشید رخش

خواجو دل خسته را بزنجیر

شمع چه می‌کنیم ما، نور رخ تو شمع بس

دردی نبوده را چه تفاوت کند که من

نماند در همه عالم به یک جو

گفتمش کاشانه جانانه در کوی دلست

رو که این رهروان چو تشنه شدند

با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی

خونم به مریز از آنکه بس زود

عبید وار هر آنکس که هست در عالم

جانان چو گنج زیر طلسم جهان نهاد

از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست

چون رگ عشق تو دارم خون بیار

چو شمعم گر سراندازند صدبار

از درش عطار را بویی رسید

مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی

بده عطار را یک بوسه بی زر

چنگ از آنروی نوازندش و در بر گیرند

مرد عشقی خموش باش و خراب

بسی بگفت خداوند عقل و نشنیدم

اینجا که منم حلول نبود

گر وطن بر چشمه‌ی آب روانت آرزوست

چون ذره کسی که پیشتر رفت

چه حاجتست به شمشیر قتل عاشق را

لمعه‌ای لعل خوشاب لب او

سرک اندر سرک عشق تو کردم لیکن

بی توشه‌ی خون جگرم گر نخوری تو

بلای عشق عظیمست لاابالی را

نه این عالم نه آن عالم گذارد

جز ناله و سایه‌ام درین راه

گر چو عطارم که آبم می‌برد از دیده خوابم

گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر

که آن چنان حدثی تا که تو نگریی خون

از غم چنان برست دل ما که بعد از این

هرچه از تو رسد به جان پذیرم

سر که نه در راه عزیزان رود

بیچار دلم صعوه‌ی خرد است چه چاره

انده دنیا بگذار ای عبید

چو راهی بی نهایت می‌نماید

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران

از سر صدق و صفا صبح صفت

شاه اویس آن خسرو دریا دلی

چون نزند چشم خوشت تیر چرخ

مکنید دردمندان گله از شب جدایی

عطار کی تواند شرح غم تو دادن

چو خواجو بدست ار جام خور آئین

با کمان فلک به هیچ سبیل

روز دیوان جزا دست من و دامن تو

چون سپیدی تفرقه است اندر رهش

در چمن هر کوچو من سرمست و حیران آمده

گر دلم می‌دهد غمش را جای

خوش بود ناله دلسوختگان از سر درد

گرچه ز چشم خاست مرا عشق تو چو اشک

هست یاقوت تو چون گفته‌ی خواجو شیرین

چند گویی کین چنین و آن چنان

کم از مطالعه‌ای بوستان سلطان را

ز سبزه هیچ شیرینی نیاید

درش خواجو بهر بابی که خواهی

خون مخور عطار را کز شوق تو

اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا

با جنون عشق تو خواهیم ساخت

خواجو از آستان تو کی برود که رفته است

چون ببازی تو جمله تو بر تو

بشیر بود مگر شور عشق سعدی را

چون زندگی ز مردگی خویش یافتند

چون شدی شمع سراپرده‌ی مستان خواجو

هر که دنیا خرید ای عطار

رها کن تا بیفتد ناتوانی

از دست بشد مرا دل و جان

دل که بر خاک درت گم کرده‌ام

درخت بتر بودن از بن بکن

ساربان آهسته ران کرام جان در محملست

چون اصل همه جمال تو دیدم

دوش خواجو چون عذارت دید گفت اندر چمن

ای دل عطار دم مزن که درین دیر

دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل

رازی که دلم نهفته می‌داشت

رود هم عاقبت بر باد شادروان اقبالت

نی نی که نقاب بر نمی‌دارد

چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست

گرچه همه چیزها بدیدم

در نامه اگر شرح دهم قصه شوقت

اگر از تو جان عطار اثر کمال یابد

چندان که جفا خواهی می‌کن که نمی‌گردد

گرچه دردم گذشت از اندازه

ز دست چشم خون افشان ز سر بگذشت سیلابم

راست که سلطان عشق خیمه برون زد ز جان

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم

چرخ چو از خویش نیامد به سر

هم مردم چشمست که از روی ترحم

بار گران عادت و رسم اوفکنده‌اند

گویی جمال دوست که بیند چنان که اوست

هر زمانی عالمی سرگشته را

تحیتی که ازو ملک دل شود معمور

گردون خرفی است بس زبون گیر

سعدی دگربار از وطن عزم سفر کردی چرا

اول به زیر پای سگان خاک گشته‌اند

گفتمش آخر بچشم لطف در خواجو نگر

چون نماند پندارم من بماندم بی من

صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود

لاله چو شهیدان همه آغشته به خون شد

شد ز سودای تو موئی تن خواجو و آن موی

چو خاک توام آخر خونم به چه می‌ریزی

من از کمند تو اول چو وحش می‌برمیدم

چو صاحب دلی اهل این سر ندیدم

هر آن نماز که کردی بکنج صومعه خواجو

این زمان عطار و یک نصفی شراب

ناله بلبل به مستی خوشترست

عطار به تحفه گر فرستد جان

اعلیت کل یوم عند الصباح نورا

گیرم که زبان نگاه دارم

سعدیا در قفای دوست مرو

در پس پرده شد و گفت مرا از سر خشم

خوشا بفصل بهاران فتاده وقت صبوح

همه ذرات جهان را رخ تو

که شعر اندر چنین مجلس نگنجد

عیار از رخ زرد عطار دارد

برآتش لعل آبدارت

کردم شکری طلب ز تنگش

هر که را برگ بی مرادی نیست

کارم فتاد و از من تو فارغی به غایت

آنکس چه داند حال ضعیفان

خلق را رحمت همی آمد بر او

نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان

تا قدم از سر گرفتم در رهش

دمبدم از فرقت تو دیده‌ی خواجو

چو گل اندر هوای روی خوبت

چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل

رحمش آمد شربت وصلم بداد

هر چند جهانی ز سلاطین زمانه

قصه‌ی جانم چو کس می‌نشنود

بیا که در قدمت اوفتم و گر بکشی

تو جوابش ده که پیش آفتاب

چو نور روی تو پرتو برآسمان فکند

گر تو درین راه خاک راه نگردی

با غمزه خوبان که چو شمشیر کشیدست

سکندری چه بود با لب چو آب حیات

از سرشکم پای در گل می‌رود

تو تو نه‌ای چند نشینی به خود

چون نرود در پی صاحب کمند

گر شود عطار خاکت آفتاب

خواجو ار زانکه بهر موی زبانی گردد

غم خود مخور تا تو را ذره ذره

عجب از طبع هوسناک منت می‌آید

عطار بدین کوی سراسیمه همی گشت

کی برد ره به سراپرده‌ی قربت خواجو

هرگاه که این خیال برخاست

شکر به دست ترش روی خادمم مفرست

لیک دل پرغصه رفتم زیر خاک

خواجو ترا که گفت که در فصل نوبهار

آن روش کز هرچه گویم برتر است

کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید

بشست از جان و از دل دست جاوید

دمبدم در گوشه‌های باغ گوید باغبان

بوی جگر سوخته خواهی ز دم من

طمع وصل تو می‌دارم و اندیشه هجر

چو بوقلمون به هر دم رنگ دیگر

خیز خواجو چون ز زهد و توبه کارت مشکلست

گرچه هر لحظه صد جهان یابی

زهی اندک وفای سست پیمان

عشق نبود آن که بنویسد قلم

کدام ابر شنیدی بگوهر افشانی

بحر شغبناک چو گشت آشکار

با شکایت‌ها که دارم از زمستان فراق

ترک عطار گفتم و بی او

ظاهر آنست که ضایع گذرد عمر عزیز

در فرح زانم که همچون غنچه من

از هجرت ای چون ماه و خور کردی مرا بی‌خواب و خور

تا کسی نشکست کلی قلب نفس

حیات چیست بقائی فنا درو مضمر

جمله در راهت فرو رفته به خاک

مکمن قرآن به جز صدر مکین الدین مدان

عشق در وصل تو عطار را

از پا در آمدیم و ندیدم حاصلی

نه در صف درویشی شایسته‌ی آن ماهم

به جمال تو که دیدار ز من بازمگیر

ای یار گزیده، دل که باشد

قصد خواجو چه نمائی و نترسی ز خدا

صد بیابان را که خشکی از لب خشکم گرفت

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند

در ره عشق تو جان می‌بازم

مکن ملامت خواجو بعشقبازی و مستی

در عجب مانده‌ام تا گل‌تر را به دریغ

ای آشنای کوی محبت صبور باش

آخر چو فرو ماندم ترسا بچه را خواندم

چو خواجو خواهم که جان برو فشانم

دل می‌خواهی ز بی دلی تو

تو را که گفت که حلوا دهم به دست رقیب

تا نگردد قطره و دریا یکی

جان خواجو به آتش بار

عطار تویی چو ماه و خورشید

گر خون تازه می‌رود از ریش اهل دل

ساقیا در ده شرابی آشکار

تاجداری نیست الا بر در خوبان گدائی

از آن سر رشته گم کردم که رویت

سعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت

بسی هندوست زلف کافرش را

ترا سرو روان گفتن روا نیست

عجب برجی است درج دلستانت

بوسه دهم بنده وار بر قدمت ور سرم

عطار چون از تو شد سبک دل

حال خواجو از سرشک چشم خونبارش بپرس

چون رسی در خلد گوید نفس خلد

عزم دارم کز دلت بیرون کنم

چون جان و تن درین ره دو بند صعب آمد

ضعف خواجو بین و با آن دلبر لاغر میان

چون دهان او نهان شد آشکار

بیار ساقی دریای مشرق و مغرب

گه آیی و گاه بازگردی

بینم نشسته سروی در ایوان

قطره چون دریاست دریا قطره هم

سعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهاد

اگر بر گویم ای عطار آن غم

من چو برون از تو دستگیر ندارم

چو آن حلاج برکش پنبه از گوش

او را خود التفات نبودش به صید من

دهانت ای عجب سی در مکنون

دل خواجو همه در زلف بتان آویزد

هر که بی پیری ازینجا دم زند

بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق

خیز و دمی به وقت گل، باده بده که عمر شد

متاب روی ز خواجو که زلف هندویت

می‌زنی دم از پی معنی ولیک

سعدی ز کمند خوبرویان

گوشه‌نشین باش که چوگان چرخ

وحشی از قید تو نگریزد و خواجو ز کمندت

ور صوفی صافی دل رویش به خیال آرد

بیزاری دوستان دمساز

اگر از سر این گنجت خبر باید به خاکم رو

بیا که خون دل از سر گذشت خواجو را

در کار اگر تمامی در نه قدم درین ره

گر جان طلبد حبیب عشاق

لیک جان زان سبب ندادم من

خواجو اگر چو تیغ نباشی زبان دراز

چون به جان فانی شدم در راه او

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار

ماند عطار کنون چشم به ره گوش به در

یک ره از ایوان برون فرمای خواجو را ببین

سایه هرگز در آفتاب رسد

اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت

سرفرازی کو سر زلف تو دید

بگردان جام و در چرخ آر سر مستان مهوش را

بحر جهان بس عجب آمد مرا

به یک نفس که برآمیخت یار با اغیار

در عشق تو کار خویش هر روز

دور خرابیست و گل خیز عبید و عیش کن

آه سرد از نفس خام آید پدید

طعنه بر حیرت سعدی نه به انصاف زدی

چند شمار زر و زینت کنی

شکر غلام پاسخش میمون جمال فرخش

بر در او گر نداری حرمتی

ای که دلداری اگر جان منت می‌باید

دی ساکن کنج صومعه بودم

جز میانش بر بدن یک موی نیست

شمع‌های عشق از سودای دوست

من خود از کید عدو باک ندارم لیکن

کسی کو اندرین ره دانه‌ای یافت

چرا باید که خواجو از تو یکروز

چون آه جگرسوز ز عطار برآمد

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا

گفتم به بر من آی تا یکدم

تغنی الحمامة فی جنح لیل

آتشی در هستی تاریک زن

آن در دورسته در حدیث آمد

هر دم از سر گیر چو شمع و بسوز

از لعل روان بخشت خواجو چو سخن راند

دین هفتاد ساله داد به باد

طریق ما سر عجزست و آستان رضا

در همه عمر از فلک معجون دردی خواستم

کسی کش چشم آهوئی به روباهی بدام آرد

عاشق ره شو که کار مرد عشق

گنجیست درج در عقیقین آن پسر

جهان عطار را داد و برون شد

خون خواجوست بتاریخته بر خاک درت

گرچه کس نیست چو تو موی میان

بر جور و بی مرادی و درویشی و هلاک

عطار را به وعده دل می‌دهد ولیکن

گر چه آن خسرو خوبان ندهد داد کسی

می خورد تا شد نعره‌زن پس نعره زد بی ما و من

میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی

گفتی که تو را شکر زیان دارد

اگر خواهی که خود را بر سر آری

بس جان عظیم را که این درد

سعدیا گر به جان خطاب کند

گفتی که چگونه‌ای تو بی‌من

همچون خضر ز تیرگی نفس در گذر

نفسی دارم که از جهالت

بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی

فرو شد روز من یک شب برم آی

سزد کاردوان رخ نهد پیش اسبت

درگذشتم از سر هر دو جهان

بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس

عطار ز عشق او فنا شو

یغرد فی‌المغارید المغنی

خورشید که تیغ می‌زند در میغ

به آخر دوستی نتوان بریدن

خون خوردن جاودانه بی تو

آه اگر داد دل خسته‌ی خواجو ندهد

چون مجاز افتاده‌ام نادر بود

نمی‌توانم بی او نشست یک ساعت

خوش خوشم جان می‌دهد تا لاجرم

دود سینه خواجو ز سوز دل

هر فریادی که عاشقان کردند

اسیر بند بلا را چه جای سرزنشست

چند گویی که تو خود زر داری

بی چشم نیم خواب و بنا گوش چون خورت

تا بو که پای باز نگیرد ز خاک خود

گر آوازم دهی من خفته در گور

عطار را چگونه رسانم به کام دل

لب شیرین تو خواجو چو بدندان بگرفت

دم عیسی است تورا وین عجب است

ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت

مدتی در سیر آمد نور و نار

چو طفلان گر بنقشی باز مانی

فانی و باقیم و هیچ و همه

در خواب نمی‌روم که بی دوست

ور کسی را با تو یک دم دست داد

محب دوست نیندیشد از جفای رقیبان

صافی چه خواهم از کف ساقی چرخ از آنک

سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی

علم در علم است این دریای ژرف

حلقه‌ی سلسله‌ی طره میفکن در پای

مشکلی را که حل نشد هرگز

سعدیا دیگر قلم پولاد دار

هر چیز کان تو فهم کنی آن همه تویی

گر چه سزای خدمتت بندگی نکرده‌ام

همچو عطار در فنا می‌سوز

شیرینی دختران طبعت

شعله را ز انبوهی هیزم چه غم

روزم از شب نمی‌شود روشن

شنیدم که دستان جادوپرست

رنج‌ها بردیم و آسایش نبود اندر جهان

چونک در سبزه ببینی دنبه‌ها

بنوش جام می‌ای جان نازنین عبید

تو شاهی پدر من ترا بنده‌ام

از روی شما صبر نه صبرست که زهرست

خلق گفتندش که در بگشوده‌ایم

بگیر دامن یاری و هرچه خواهی کن

برین سان همی از پی تاج و گاه

ضرورتست که روزی بسوزد این اوراق

بگذران از جان ما س القضا

بجام باده صافی بشوی جامه‌ی صوفی

سپهبد همی گرد لشکر بگشت

تو سر به صحبت سعدی درآوری هیهات

زانک او کف دید و دریا را ندید

چند گوئی سخن از خال سیاهش خواجو

خداوند ایران و نیران و هند

کاش بیرون نیامدی سلطان

این قیاسات و تحری روز ابر

خیز خواجو که در این گوشه نوا نتوان یافت

سر هفته را زو خرد دور شد

در طالع من نیست که نزدیک تو باشم

این رجا و خوف در پرده بود

گر دست دهد آن مه بی مهر و وفا را

نگفتی که ایدر نیابی تو آب

مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ

هر که دعوی آردش اینجا بفن

ای عبید ار غافلی از عشق انکارش مکن

بیامد ز دیده مر او را بدید

سعدی دگر به گوشه وحدت نمی‌رود

آن جماع طفل چه بود بازیی

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند

چو خودکامه جنگی بدید آن درنگ

عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من

از پدر وز مادر این بشنیده‌ای

عجب ز مردم بحرین دیده‌ات خواجو

زواره فرامرز چو بیهشان

گر همه عمر ندادست کسی دل به خیال

خانه‌ی دیوست دلهای همه

یکباره بقصد خون خواجو

بر رخش ازان تیرها گشت سست

چون تو گلی کس ندید در چمن روزگار

از جنون خود را ولی چون پرده ساخت

تو چشمی و چشم از جفای تو چشمه

تو بودی به نیک و بد اندر میان

معلم گو ادب کم کن که من ناجنس شاگردم

بشنو اکنون صورت افسانه را

روزیکه با منست من آنروز چون عبید

بگفتند با زال سام سوار

سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج

پس چه باشد مکه و شام و عراق

خواجو که هست بر در میخانه خاک راه

ببردش به جایی که بودش کنام

کاش اندک مایه نرمی در خطابش دیدمی

از تو تهدید و وعیدی می‌رسید

در این مضیق تفکر ز هاتف غیبی

بترسم که با او یل اسفندیار

عاشق صادق به زخم دوست نمیرد

بعد از آن ما را به صحرایی کلان

نام عبید کی رود از یاد اهل دل

همی آتش افروزد از کام اوی

در این سماع همه ساقیان شاهدروی

پای او را آزمودستیم ما

مفتاح ملک و ضامن ارزاق مرد و زن

همه زیر خفتان و خود اندرون

پرتو نور سرادقات جلالش

گفت عیسی یا رب این اسرار چیست

باد بهار و مقدم نوروز و بوی گل

چنین گفت با موبدان و ردان

برو سعدی که کوی وصل جانان

گر خورد سوگند هم باور مکن

صفای صبح دل عاشقان به دست آرد

برافشاند آن گوهر شاهوار

گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن

تا ز زخم لخت گاوی خوش شوم

گوئی بیابم جائی طبیبی

گریزان بشد فیلقوس و سپاه

سعدیا کنگره وصل بلندست و هر آنک

بگذرد این صیت از بصره و تبوک

خجسته طلعت و فیروز بخت و فرخ فال